• رمان معمایی، تخیلی دنبال کننده به قلم محیا عزیزی کلیک کنید
  • خرید رمان شولای برفی لیلا مرادی کلیک کنید
  • دانلود رمان آلفای از یاد رفته جلد نهم مجموعه دختر آلفا کلیک کنید

درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۱۹
. . .
چیزی نگفتم. شروع کرد به التماس و خواهش کردن.
چیکار کنم؟ مگه کاری هم میشه کرد؟ مگه میشه یه خون‌آشام انسان بشه؟ شاید بشه!
با یاد ماهان گفتم:
- تو تنها نیستی، می‌تونی بری پیش ماهان.
- ماهان واسه چی؟ من می‌خوام پیش خواهرم بمونم کلی التماسش کردم تا منو با خودش آورد.
- قرارِ... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- هیچ قراری نبود نیست، بهش گفتم که تو خواهر منی من رو ببر پیشش اون هم راضی شد ولی تا همین چند دقیقه پیش باور نکرد.
من با امروز هم فقط دو باره که ماهان رو دیدم.
با تعجب نگاهش کردم که قری با ناز به گ*ردنش اومد و گفت:
- من که دختر پادشاه نیستم.
دختر پادشاه نیست؟ یعنی اون ازدواج نکرده؟ پس چرا تشکر کرد؟
با قرار گرفتن گردنبندی جلوی صورتم گفت:
- وقتی پدر درموردت بهم گفت نُه سالم بود. این گردنبند رو داد و گفت که خودش نمی‌تونه بیاد دنبالت و شاید تا اون موقعه عمرش کفاف نده که نداد هم. خواست این گردنبند رو بهت بدم. وقتی گفتم:
" - چرا نمیری بیاریش؟"
گفت:
" - اون با ما فرق داره و بودنش اونجا امن‌ترِ، اینجا باشه براش خطرناکِ."
گفتم:
" - چرا؟ مگه اون چه فرقی با ما داره؟ "
لبخندی بهم زد و گفت:
" - خودت بزرگ بشی می‌فهمی. "
الان بزرگ شدم حالا فرق تو با ما رو فهمیدم.
ازم قول گرفت این رو بهت بدم و بیام پیش تو زندگی کنم. اون ازم خواست منم خیلی دلم می‌خواست ببینمت.
بابا هر روز ازت تعریف می‌کرد. بعدها فهمیدم هر روز دایی براش از تو یواشکی خبر میاره.
می‌دونی چرا بابا اسمت رو گذاشت تسکین؟
سری به معنی نه تکون دادم که ادامه داد:
- اون گفت برای این‌که با مادرت ازدواج کنه دردها و سختی‌های زیادی رو تحمل کرده و ثمره‌ی عشقشون تو شدی، تسکینی برای دردهاشون!
بابا همش اسمت ورد زبونش بود چپ می‌رفت راست می‌رفت می‌گفت تسکین فلان تسکین بهمان.
انقدر گفت و گفت گفت تا من ندیده عاشقت بشم و دوسِت داشته باشم، برای بودن کنارت از جمع هم‌نوعانم خداحافظی کنم تا پیش خواهرم به خواسته‌ی پدرم زندگی کنم. مادرم پدرمون رو خیلی دوست داشت حتی چند باری به بابا گفت اگه بخواد به دایی میگه تو رو بیاره پیش ما.
اما اون گفت نه و جات اون پایین بهتره.
اسم من رو گذاشت فرشته چون می‌گفت عین فرشته‌هام.
تموم این سال‌ها قبل از فوت بابا خبرت رو از اون می‌گرفتم ولی بعدها از دایی اخبارت رو داشتم و برای موفقیتت دعا‌ می‌کردم.
من دوست دارم آبجی می‌دونم سخته قبولم ‌کنی اما ازت خواهش می‌کنم. می‌خوان به وصیت پدر عمل کنم تو نزار جلوش شرمنده باشم.
نمیگم تحت تاثیر قرار نگرفتم. اما هنوز ته دلم ناراحت و دلخور بودم.
چیزی نگفتم که خودش بغلم کرد و گفت:
- آبجی من که جز تو کسی رو ندارم، درسته از طرف مادر باهم نسبتی نداریم اما مهم پدرِ که خونش توی رگ‌های هردومونه. می‌بخشی منو.
- تو که کاری نکردی که ببخشمت.
با ذوق ازم جدا شد و گفت:
- یعنی ازم ناراحت نیستی؟ بخشیدی منو؟
با مکث سری تکون دادم! که خوشحال پرید بغلم.
از پشت خوردن زمین.
- خفه‌ام کردی بسه دیگه بلند شو
بلند شد دستم رو گرفت بلند کرد.
روی دو پاش بلند شد و گونه‌ام رو محکم ب*و*سید.
- عه نکن، خوشم نمیاد.
با دوق خندید و گفت:
- ذوق زده‌ام خو.
با شوق بیشتری گفت:
- یه سوپرایز برات دارم.
کنجکاو نگاهش کردن که داد زد:
- آرا کجایی؟ بیا این‌جا.
متعجب به اطراف نگاه کردم که دیدم از فاصله‌ی دور یه چی با سرعت زیاد در حالی که به دور خودش می‌چرخید به این سمت میاد.
تقریبا توی پنج متری که رسید و تونستم خوب ببینمش. یه‌دفعه‌ای چنان جیغی کشیدم که پرده‌ی گوش خودم به چوخ رفت.
از حال رفتم.
کد:
پارت۱۱۹
. . .
چیزی نگفتم. شروع کرد به التماس و خواهش کردن.
چیکار کنم؟ مگه کاری هم میشه کرد؟ مگه میشه یه خون‌آشام انسان بشه؟ شاید بشه!
با یاد ماهان گفتم:
- تو تنها نیستی، می‌تونی بری پیش ماهان.
- ماهان واسه چی؟ من می‌خوام پیش خواهرم بمونم کلی التماسش کردم تا منو با خودش آورد.
- قرارِ... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- هیچ قراری نبود نیست، بهش گفتم که تو خواهر منی من رو ببر پیشش اون هم راضی شد ولی تا همین چند دقیقه پیش باور نکرد.
من با امروز هم فقط دو باره که ماهان رو دیدم.
با تعجب نگاهش کردم که قری با ناز به گ*ردنش اومد و گفت:
- من که دختر پادشاه نیستم.
دختر پادشاه نیست؟ یعنی اون ازدواج نکرده؟ پس چرا تشکر کرد؟
با قرار گرفتن گردنبندی جلوی صورتم گفت:
- وقتی پدر درموردت بهم گفت نُه سالم بود. این گردنبند رو داد و گفت که خودش نمی‌تونه بیاد دنبالت و شاید تا اون موقعه عمرش کفاف نده که نداد هم. خواست این گردنبند رو بهت بدم. وقتی گفتم:
" - چرا نمیری بیاریش؟"
گفت:
" - اون با ما فرق داره و بودنش اونجا امن‌ترِ، اینجا باشه  براش خطرناکِ."
گفتم:
" - چرا؟ مگه اون چه فرقی با ما داره؟ "
لبخندی بهم زد و گفت:
" - خودت بزرگ بشی می‌فهمی. "
الان بزرگ شدم حالا فرق تو با ما رو فهمیدم.
ازم قول گرفت این رو بهت بدم و بیام پیش تو زندگی کنم. اون ازم خواست منم خیلی دلم می‌خواست ببینمت.
بابا هر روز ازت تعریف می‌کرد. بعدها فهمیدم هر روز دایی براش از تو یواشکی خبر میاره.
می‌دونی چرا بابا اسمت رو گذاشت تسکین؟
سری به معنی نه تکون دادم که ادامه داد:
- اون گفت برای این‌که با مادرت ازدواج کنه دردها و سختی‌های زیادی رو تحمل کرده و ثمره‌ی عشقشون تو شدی، تسکینی برای دردهاشون!
بابا همش اسمت ورد زبونش بود چپ می‌رفت راست می‌رفت می‌گفت تسکین فلان تسکین بهمان.
انقدر گفت و گفت گفت تا من ندیده عاشقت بشم و دوسِت داشته باشم، برای بودن کنارت از جمع هم‌نوعانم خداحافظی کنم تا پیش خواهرم به خواسته‌ی پدرم زندگی کنم. مادرم پدرمون رو خیلی دوست داشت حتی چند باری به بابا گفت اگه بخواد به دایی میگه تو رو بیاره پیش ما.
اما اون گفت نه و جات اون پایین بهتره.
اسم من رو گذاشت فرشته چون می‌گفت عین فرشته‌هام.
تموم این سال‌ها قبل از فوت بابا خبرت رو از اون می‌گرفتم ولی بعدها از دایی اخبارت رو داشتم و برای موفقیتت دعا‌ می‌کردم.
من دوست دارم آبجی می‌دونم سخته قبولم ‌کنی اما ازت خواهش می‌کنم. می‌خوان به وصیت پدر عمل کنم تو نزار جلوش شرمنده باشم.
نمیگم تحت تاثیر قرار نگرفتم. اما هنوز ته دلم ناراحت و دلخور بودم.
چیزی نگفتم که خودش بغلم کرد و گفت:
- آبجی من که جز تو کسی رو ندارم، درسته از طرف مادر باهم نسبتی نداریم اما مهم پدرِ که خونش توی رگ‌های هردومونه. می‌بخشی منو.
- تو که کاری نکردی که ببخشمت.
با ذوق ازم جدا شد و گفت:
- یعنی ازم ناراحت نیستی؟ بخشیدی منو؟
با مکث سری تکون دادم! که خوشحال پرید بغلم.
از پشت خوردن زمین.
- خفه‌ام کردی بسه دیگه بلند شو
بلند شد دستم رو گرفت بلند کرد.
روی دو پاش بلند شد و گونه‌ام رو محکم ب*و*سید.
- عه نکن، خوشم نمیاد.
با دوق خندید و گفت:
- ذوق زده‌ام خو.
با شوق بیشتری گفت:
- یه سوپرایز برات دارم.
کنجکاو نگاهش کردن که داد زد:
- آرا کجایی؟ بیا این‌جا.
متعجب به اطراف نگاه کردم که دیدم از فاصله‌ی دور یه چی با سرعت زیاد در حالی که به دور خودش می‌چرخید به این سمت میاد.
تقریبا  توی پنج متری که رسید و تونستم خوب ببینمش. یه‌دفعه‌ای چنان جیغی کشیدم که پرده‌ی گوش خودم به چوخ رفت.
از حال رفتم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۰
. . .
[راوی]
آن روزی که جشن در قصر برگزار شد. پادشاه به شوخی بحث دخترش را به میان کشید.
کم مانده بود سرش را از تنش جدا کند. دختر دوهزاریش را می‌خواهد به او غالب کند.
بعد از آن به دنبال فرشته رفت و او را با خود آورد. آن‌قدر مشتاق دیدن تسکین بود که حتی شکی باقی نمی‌ماند که ممکن است خواهرش نباشد.
وقتی رسیدند و گفتند که توی اتاق!
همه با دیدن فرشته‌ی زیبارو در کنار ماهان به قدری شوکه بودند که حتی نمی‌توانستد واکنشی به آمدنش نشان دهند.
خوشحال بود از تمام شدن این بازی مسخره‌ای که سر و تهش مشخص نبود.
اما کار او که تمام نشد تا کسی را که این‌ مسخره بازی را شروع کرده بود را به سزای کارش نمی‌رساند ول کن نبود.
***
درون سالن همه در شک هر آن‌که با کناریش صحبت می‌کرد.
عجیب حتی ایرج هم لام تا کام با ماهان صحبت نمی‌کرد.
بر روی بازوی چپش قبل از خروج از آن سرزمین آن دو موجودی که خود را مدیون ماهان می‌دانستند.
نشانی از خود را به شکل شیری سفید با چشمان سرخ بر روی بازوی چپش تاتو کردند.
با صدای جیغی که می‌دانست برای کیست اولین نفر سریع بلند شد. به سمت در خیز برداشت.
بقیه هم پشت سرش.
فرشته کنار تسکینی که بی‌هوش شده روی زمین افتاده، روی دو زانو نشسته بود و آروم بر روی صورتش می‌کوبید.
آراهم بالای سرشان ایستاده نگاه می‌کرد.
به سمت‌شان گام برداشت. می‌دونست بی‌هوشی‌اش ربطی به آرا دارد.
فرشته را آهسته کنار زد و تسکین را روی دستانش بلند کرد.
به سمت خانه‌ راه افتاد.
در اتاق را باز کرد و جسم بی‌هوش دخترک را روی تخت نهاد.
صدای محمد از پشت سرش بلند شد که خطاب به فرشته می‌گفت:
- چی‌شد یه‌دفعه؟
فرشته ناراحت نگاه تسکینی که رنگ پریده و بی‌هوش بود، کرد و گفت:
- با دیدن آرا غش کرد.
محسن نگاه چپ به آرا انداخت و با طعنه گفت:
- مگه ترس داره این بچه؟
آرا یه‌دفعه‌ای به مار تبدیل شد که دخترا جیغ بلندی کشیدند.
محمد پرید ب*غ*ل محسن و میثاق از گ*ردنش آویزان شد.
محمد: یا جد سادات.
میثاق: یا قمر بنی هاشم این دیگه چیه؟
عماد و سروش یکی پشت گر*دن هر دو زدند و گفتند:
- خان تو سرتون کنن.
محمد: جون دادا یهو مار شد گریختم.
میثاق: اصلاً من که نزدیک بود بیاد پایین.
محسن محکم پشت گ*ردنش زد و گفت:
- ببند کره‌بز.
میثاق ازش جدا شد و حین مالش گ*ردنش گفت:
- دستت بکشنه دیوث... .
دیگر به چرت و پرت‌هایی که تمامی نداشت گوش نداد.
پارچ آب کنار تخت را برداشت و مقدار کمی‌اش را روی تسکین پاشوند.
که یکی پرید روی تخت و تعادلش را از دست داد و کل محتویات پارچ روی تسکین خالی شد.
کد:
پارت۱۲۰
. . .
                    [راوی]
آن روزی که جشن در قصر برگزار شد. پادشاه به شوخی بحث دخترش را به میان کشید.
کم مانده بود سرش را از تنش جدا کند. دختر دوهزاریش را می‌خواهد به او غالب کند.
بعد از آن به دنبال فرشته رفت و او را با خود آورد. آن‌قدر مشتاق دیدن تسکین بود که حتی شکی باقی نمی‌ماند که ممکن است خواهرش نباشد.
وقتی رسیدند و گفتند که توی اتاق!
همه با دیدن فرشته‌ی زیبارو در کنار ماهان به قدری شوکه بودند که حتی نمی‌توانستد واکنشی به آمدنش نشان دهند.
خوشحال بود از تمام شدن این بازی مسخره‌ای که سر و تهش مشخص نبود.
اما کار او که تمام نشد تا کسی را که این‌ مسخره بازی را شروع کرده بود را به سزای کارش نمی‌رساند ول کن نبود.
***
درون سالن همه در شک هر آن‌که با کناریش صحبت می‌کرد.
عجیب حتی ایرج هم لام تا کام با ماهان صحبت نمی‌کرد.
بر روی بازوی چپش قبل از خروج از آن سرزمین آن دو موجودی که خود را مدیون ماهان می‌دانستند.
نشانی از خود را به شکل شیری سفید با چشمان سرخ بر روی بازوی چپش تاتو کردند.
با صدای جیغی که می‌دانست برای کیست اولین نفر سریع بلند شد. به سمت در خیز برداشت.
بقیه هم پشت سرش.
فرشته کنار تسکینی که بی‌هوش شده روی زمین افتاده، روی دو زانو نشسته بود و آروم بر روی صورتش می‌کوبید.
آراهم بالای سرشان ایستاده نگاه می‌کرد.
به سمت‌شان گام برداشت. می‌دونست بی‌هوشی‌اش ربطی به آرا دارد.
فرشته را آهسته کنار زد و تسکین را روی دستانش بلند کرد.
به سمت خانه‌ راه افتاد.
در اتاق را باز کرد و جسم بی‌هوش دخترک را روی تخت نهاد.
صدای محمد از پشت سرش بلند شد که خطاب به فرشته می‌گفت:
- چی‌شد یه‌دفعه؟
فرشته ناراحت نگاه تسکینی که رنگ پریده و بی‌هوش بود، کرد و گفت:
- با دیدن آرا غش کرد.
محسن نگاه چپ به آرا انداخت و با طعنه  گفت:
- مگه ترس داره این بچه؟
آرا یه‌دفعه‌ای به مار تبدیل شد که دخترا جیغ بلندی کشیدند.
محمد پرید ب*غ*ل محسن و میثاق از گ*ردنش آویزان شد.
محمد: یا جد سادات.
میثاق: یا قمر بنی هاشم این دیگه چیه؟
عماد و سروش یکی پشت گر*دن هر دو زدند و گفتند:
- خان تو سرتون کنن.
محمد: جون دادا یهو مار شد گریختم.
میثاق: اصلاً من که نزدیک بود بیاد پایین.
محسن محکم پشت گ*ردنش زد و گفت:
- ببند کره‌بز.
میثاق ازش جدا شد و حین مالش گ*ردنش گفت:
- دستت بکشنه دیوث... .
دیگر به چرت و پرت‌هایی که تمامی نداشت گوش نداد.
پارچ آب کنار تخت را برداشت و مقدار کمی‌اش را روی تسکین پاشوند.
که یکی پرید روی تخت و تعادلش را از دست داد و کل محتویات پارچ روی تسکین خالی شد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۱
. . .
برگشت با محمدی که با نیش باز نگاهش می‌کرد مواجه شد.
نامردی نکرد و بقیه محتویات آب را روی خودِ محمد خالی کرد. محمد وا رفته نگاهش کرد و خنده‌ی جمع بلند شد.
میثاق علامت لایک و محسن گفت:
- دمت گرم داداش.
برگشت طرف تسکینی که به‌هاش اومده بود و خجالت زده درون تخت فرو رفته بود.
این‌بار غزل بود که با پا به پشت کمر ماهان خمیده کوبید و او را روی تخت در فاصله‌ی چند سانتی صورت تسکین قرار داد. بعد هم صدایش بلند شد، که می‌گفت:
- حقت بود تا تو باشی شوهر منو اذیت نکنی.
بیخیال حرف غزل و اصلا جمع! خیره به چشمان خجالت زده‌ی دخترک روبه‌رویش. بود. حواسش به کل از اطراف کنده شده بود.
با دستی که پشت گ*ردنش نشست و صورتش را به سمت صورت تسکین هل می‌داد. به خود آمد.
سریع جدا شد.
با لبخند روی لبان همه روبه‌رو شد. اخم کرده یک سطل آب ظاهر کرد و روی شر غزل چپش کرد.
که اول وا رفته و شوکه نگاه کرد. اما همین که فهمید کار ماهان است جیغی کشید و گفت:
- خیلی نامردی! ببین چی شد؟ طنین هم بود.
یک سطل دیگر ظاهر کرد و روی سر طنین ریخت.
که جیغش بلند شد.
- میثاق!
میثاق: داداش مرض داری!
یکی دیگر هم روی او خالی کرد. اصلا انگار حرص داشت و از این طریق می‌خواست حرصش را خالی کند.
صدای خنده‌ی جمع که بلند شد‌ سطل بزرگتری ظاهر کرد و آب عین طوفان رویشان فرود آمد.
وا رفته و برزخی نگاهش کردند و کم‌کم با تکه حرفی بیرون رفتند.
تا یه خود بیاید از پشت یک سطل آب روی سرش ریخته شد.
تا به خود بجنبد که کیست! محمد سریع از در اتاق خارج شد.
کل تخت خیس شده بود.
حالا اتاق کامل خالی از افراد بود و جز خودشان کسی حضور نداشت.
با صدای آرام و ملیحی گفت:
- چرا آب ریختی روم؟
نگاهش کرد و گفت:
- خواستم بهوش بیای اما ممد دیوث پرید رو تخت، نصفش ریخت روت.
محمد از پشت در داد زد:
- جون داد محسن هولم داد.
آروم به سمت در قدم برداشت و آرام‌تر و سریع دستگیره را گرفت و کشید. که فضول‌ها به داخل پرت شدند.
ابرویی بالا انداخت جلوی نگاهشان را گرفت و گفت:
- نمی‌دونستم فضول هم تشریف دارین.
میثاق: اومدیم ببینیم چیزی نیاز ندارین؟
پشت بندش نیشش را کامل باز کرد.
محسن زد پشت کمرش و گفت:
- سرخر می‌خوان چیکار؟ می‌خوان تنها باشن.
محمد سوتی کشید و متفکر گفت:
- محسن ادامه‌اش منحرفی یا ذهن من به انحراف روی آورده
میثاق زد پشت گ*ردنش و گفت:
- هر دو!
محمد: دستت بکشنه الاغ.
با شیطنت رو به ماهان گفت:
- خب دیگه مزاحم نمیشیم.
- خیر پیش.
در را بست و قفل کرد.
صداشون از پشت در شنید که محمد گفت:
- عملیات هشت شروع می‌شود.
محسن: اوه اوه چه شود.
میثاق: عمو نشیم هیهات.
سریع در را باز کرد و تا خواست چیزی بارشان کند. دم‌شان را به قولی روی کول‌شان گذاشتند و راهشان با گرفتند و رفتند.
به قولی سریع جیم زدند.

کد:
پارت۱۲۱
. . .
برگشت با محمدی که با نیش باز نگاهش می‌کرد مواجه شد.
نامردی نکرد و بقیه محتویات آب را روی خودِ محمد خالی کرد. محمد وا رفته نگاهش کرد و خنده‌ی جمع بلند شد.
میثاق علامت لایک و محسن گفت:
- دمت گرم داداش.
برگشت طرف تسکینی که به‌هاش اومده بود و خجالت زده درون تخت فرو رفته بود.
این‌بار غزل بود که با پا به پشت کمر ماهان خمیده کوبید و او را روی تخت در فاصله‌ی چند سانتی صورت تسکین قرار داد. بعد هم صدایش بلند شد، که می‌گفت:
- حقت بود تا تو باشی شوهر منو اذیت نکنی.
بیخیال حرف غزل و اصلا جمع! خیره به چشمان خجالت زده‌ی دخترک روبه‌رویش. بود. حواسش به کل از اطراف کنده شده بود.
با دستی که پشت گ*ردنش نشست و صورتش را به سمت صورت تسکین هل می‌داد. به خود آمد.
سریع جدا شد.
با لبخند روی لبان همه روبه‌رو شد. اخم کرده یک سطل آب ظاهر کرد و روی شر غزل چپش کرد.
که اول وا رفته و شوکه نگاه کرد. اما همین که فهمید کار ماهان است جیغی کشید و گفت:
- خیلی نامردی! ببین چی شد؟ طنین هم بود.
یک سطل دیگر ظاهر کرد و روی سر طنین ریخت.
که جیغش بلند شد.
- میثاق!
میثاق: داداش مرض داری!
یکی دیگر هم روی او خالی کرد. اصلا انگار حرص داشت و از این طریق می‌خواست حرصش را خالی کند.
صدای خنده‌ی جمع که بلند شد‌ سطل بزرگتری ظاهر کرد و آب عین طوفان رویشان فرود آمد.
وا رفته و برزخی نگاهش کردند و کم‌کم با تکه حرفی بیرون رفتند.
تا یه خود بیاید از پشت یک سطل آب روی سرش ریخته شد.
تا به خود بجنبد که کیست! محمد سریع از در اتاق خارج شد.
کل تخت خیس شده بود.
حالا اتاق کامل خالی از افراد بود و جز خودشان کسی حضور نداشت.
با صدای آرام و ملیحی گفت:
- چرا آب ریختی روم؟
نگاهش کرد و گفت:
- خواستم بهوش بیای اما ممد دیوث پرید رو تخت، نصفش ریخت روت.
محمد از پشت در داد زد:
- جون داد محسن هولم داد.
آروم به سمت در قدم برداشت و آرام‌تر و سریع دستگیره را گرفت و کشید. که فضول‌ها به داخل پرت شدند.
ابرویی بالا انداخت جلوی نگاهشان را گرفت و گفت:
- نمی‌دونستم فضول هم تشریف دارین.
میثاق: اومدیم ببینیم چیزی نیاز ندارین؟
پشت بندش نیشش را کامل باز کرد.
محسن زد پشت کمرش و گفت:
- سرخر می‌خوان چیکار؟ می‌خوان تنها باشن.
محمد سوتی کشید و متفکر گفت:
- محسن ادامه‌اش منحرفی یا ذهن من به انحراف روی آورده
میثاق زد پشت گ*ردنش و گفت:
- هر دو!
محمد: دستت بکشنه الاغ.
با شیطنت رو به ماهان گفت:
- خب دیگه مزاحم نمیشیم.
- خیر پیش.
در را بست و قفل کرد.
صداشون از پشت در شنید که محمد گفت:
- عملیات هشت شروع می‌شود.
محسن: اوه اوه چه شود.
میثاق: عمو نشیم هیهات.
سریع در را باز کرد و تا خواست چیزی بارشان کند. دم‌شان را به قولی روی کول‌شان گذاشتند و راهشان با گرفتند و رفتند.
به قولی سریع جیم زدند.
#غوغای_سرنوشت
#هانی_کا
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۲
[تَــــــــسکین]
از خجالت می‌خواستم آب بشم برم توی زمین.
چقدر پسرا بی‌تربیتن. اومد نزدیک تخت و گفت:
- برو لباست رو عوض کن سرما می‌خوری!
سری تکون دادم و از روی تخت خیس آب بلند شدم.
به سمت کمدم رفتم و لباس مناسبی برداشتم. وارد حموم شدم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
بعد تعویض لباس‌هام بیرون رفتم.
موهام هنوز خیس بود. به سمت میز آرایش قدم برداشتم.
دیگه ابایی نداشتم که کنارش شال بپوشم یا نه.
موهام رو آروم شونه کردم. که خنکی زیر پوستم حس کردم. انگار که داره باد میاد.
برگشتم پشت که دیدم کار ماهانِ. ابرویی بالا انداختم و به سمت آینه برگشتم.
مشغول شدم. تموم که شد. بستمشون.
شالم رو از روی پشتی صندلی چوبی برداشتم و روی موهام مرتب کردم.
تازه ساعت دو ظهر بود. حوصله توی اتاق موندن رو نداشتم.
با اینکه فهمیدم ماهان و فرشته ارتباطی با هم ندارن.
ولی دلیل نداشتم برای توی اتاق موندن و نگاه خیره‌اش رو که دراز کشیده بود روی تخت و یه دستش رو زیر سرش جک زده و نگاه می‌کنه. معذبم می‌کنه.
به سمت در رفتم. تا خواستم بازش کنم صداش بلند شد.
- کجا؟
به طرفش برگشتم حالا به آرنج‌هاش تکیه داده بود.
- میرم پیش بقیه‌
نیم‌نگاهی سمت ساعت انداخت و با اشاره بهش گفت:
- ساعت دو ظهر بقیه الان خوابن.
- فکر نکنم!
- لباس‌هاشون خیس بود؛ معمولاً این موقعه از ظهر از سر بی‌حوصلگی می‌خوابن.
چشم ریز کرده پرسیدم:
- تو از کجا می‌دونی؟
- مشخص بود.
متفکر نگاهش کردم که ابرویی به معنی چیه بالا انداخت.
شال روی سرم رو درآوردم و دوباره روی صندلی انداختم. به سمت تخت رفتم. گوشه‌ای دراز کشیدم، بهش پشت کردم.
خوابم نمی‌اومد و الکی وول می‌خوردم. البته که حضورش هم موثر بود.
- انقدر وول نخور.
بلند شدم و روی تخت نشستم. طرفش برگشتم و گفتم:
- خوابم‌ نمیاد خو.
با چشم‌های بسته دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
پرت شدم روی س*ی*نه‌اش. متعجب خواستم ازش جدا بشم که همون دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
- چیکار می‌کنی؟
با همون چشم‌های بسته جواب داد:
- هیچی! بخواب.
- این‌طوری نمی‌تونم که.
پوفی کشید، به پهلو چرخید و منم برد طرف دیگه‌اش سرم رو روی بازوش گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد.
پاهام رو با پاهاش قفل کرد و سرش رو پایین تا توی گردنم آورد و گفت:
- کم حرف بزن، خسته‌ام. بزار بخوابم... بزار بخوابیم.
توی این وضعیت که تپش قلب گرفته بودم. اصلا نمی‌تونستم چشم روی هم بزارم.
اون هم که سرش رو تا جایی خم کرده بود که دست زیر سرم پشت کمرم قرار گرفت. سرش درست سمت چپ قفسه‌ی س.ی.ن.ه‌ام قرار داشت.
با دست دیگه‌اش موهام رو نوازش می‌کرد. شهامت به خرج دادم و دستم رو بالا آوردم و روی موهاش گذاشتم.
آروم نوازش کردم.
انگار یه خیال بود. توی آغوشش بودن.
یکی از بهترین خواب‌هایی که بود شاید دیدم.
خدایا این روزا رو ازم نگیر!
کد:
پارت۱۲۲
                   [تَــــــــسکین]
از خجالت می‌خواستم آب بشم برم توی زمین.
چقدر پسرا بی‌تربیتن. اومد نزدیک تخت و گفت:
- برو لباست رو عوض کن سرما می‌خوری!
سری تکون دادم و از روی تخت خیس آب بلند شدم.
به سمت کمدم رفتم و لباس مناسبی برداشتم. وارد حموم شدم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
بعد تعویض لباس‌هام بیرون رفتم.
موهام هنوز خیس بود. به سمت میز آرایش قدم برداشتم.
دیگه ابایی نداشتم که کنارش شال بپوشم یا نه.
موهام رو آروم شونه کردم. که خنکی زیر پوستم حس کردم. انگار که داره باد میاد.
برگشتم پشت که دیدم کار ماهانِ. ابرویی بالا انداختم و به سمت آینه برگشتم.
مشغول شدم. تموم که شد. بستمشون.
شالم رو از روی پشتی صندلی چوبی برداشتم و روی موهام مرتب کردم.
تازه ساعت دو ظهر بود. حوصله توی اتاق موندن رو نداشتم.
با اینکه فهمیدم ماهان و فرشته ارتباطی با هم ندارن.
ولی دلیل نداشتم برای توی اتاق موندن و نگاه خیره‌اش رو که دراز کشیده بود روی تخت و یه دستش رو زیر سرش جک زده و نگاه می‌کنه. معذبم می‌کنه.
به سمت در رفتم. تا خواستم بازش کنم صداش بلند شد.
- کجا؟
به طرفش برگشتم حالا به آرنج‌هاش تکیه داده بود.
- میرم پیش بقیه‌
نیم‌نگاهی سمت ساعت انداخت و با اشاره بهش گفت:
- ساعت دو ظهر بقیه الان خوابن.
- فکر نکنم!
- لباس‌هاشون خیس بود؛ معمولاً این موقعه از ظهر از سر بی‌حوصلگی می‌خوابن.
چشم ریز کرده پرسیدم:
- تو از کجا می‌دونی؟
- مشخص بود.
متفکر نگاهش کردم که ابرویی به معنی چیه بالا انداخت.
شال روی سرم رو درآوردم و دوباره روی صندلی انداختم. به سمت تخت رفتم. گوشه‌ای دراز کشیدم، بهش پشت کردم.
خوابم نمی‌اومد و الکی وول می‌خوردم. البته که حضورش هم موثر بود.
- انقدر وول نخور.
بلند شدم و روی تخت نشستم. طرفش برگشتم و گفتم:
- خوابم‌ نمیاد خو.
با چشم‌های بسته دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید.
پرت شدم روی س*ی*نه‌اش. متعجب خواستم ازش جدا بشم که همون دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
- چیکار می‌کنی؟
با همون چشم‌های بسته جواب داد:
- هیچی! بخواب.
- این‌طوری نمی‌تونم که.
پوفی کشید، به پهلو چرخید و منم برد طرف دیگه‌اش سرم رو روی بازوش گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد.
پاهام رو با پاهاش قفل کرد و سرش رو پایین تا توی گردنم آورد و گفت:
- کم حرف بزن، خسته‌ام. بزار بخوابم... بزار بخوابیم.
توی این وضعیت که تپش قلب گرفته بودم. اصلا نمی‌تونستم چشم روی هم بزارم.
اون هم که سرش رو تا جایی خم کرده بود که دست زیر سرم پشت کمرم قرار گرفت. سرش درست سمت چپ قفسه‌ی س.ی.ن.ه‌ام قرار داشت.
با دست دیگه‌اش موهام رو نوازش می‌کرد. شهامت به خرج دادم و دستم رو بالا آوردم و روی موهاش گذاشتم.
آروم نوازش کردم.
انگار یه خیال بود. توی آغوشش بودن.
یکی از بهترین خواب‌هایی که بود شاید دیدم.
خدایا این روزا رو ازم نگیر!
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۳
. .‌ .
با تکون‌های تخت بیدار شدم. ولی چشم باز نکردم. کمی که گذشت پلک زدم. چشم‌هام رو باز کردم خمیازه‌ای کشیدم.
که همین حین ماهان از سرویس بیرون اومد.
هول کرده سریع بلند شدم و نشستم و گفتم:
- سلام.
توی گلو خندید و گفت:
- علیک.
خودم فهمیدم چه سوتی دادم. زدم روی پیشونیم گفتم:
- نه یعنی چیزه... ساعت چنده؟
خیره نگاهم کرد.
- هستی؟
به خودش اومد و حین رفتن به سمت میز آرایش گفت:
- ساعت شش عصرِ.
چقدر خوابیدما! پشت بهش کردم و از تخت پایین اومدم. بدون نگاه کردن بهش که در حال تعویض لباس بود.
به سمت سرویس رفتم. وارد شدم. آبی به صورتم زدم و بعد خشک کردن بیرون اومدم.
لباس‌هام رو مرتب کردم.
کمی از ادکلن به خودم زدم. بوی ملیح و خنکی داشت. از اتاق خارج و وارد آشپزخونه شدم.
که فرشته رو دیدم داره غذا درست می‌کنه.
سلامی کردم که توجهش بهم جلب شد.
سریع برگشت سمتم. لبخند خوشگلی بهم زد و گفت:
- سلام آجی جونم! خوب خوابیدی؟
- آره ممنون، داری چیکار می‌کنی؟
با ذوقی ملیح و دوست داشتنی گفت:
- غذا درست می‌کنم.
لبخندی به ذوقش زدم و گفتم:
- بلدی مگه؟
سری تکون داد و گفت:
- اهوم، آشا کمکم کرد.
همین حین هم آشا وارد آشپزخونه شد.
آشا رو به من گفت:
- عه بیدار شدی؟ بیا ببین خواهرت چیکار کرده!
فرشته با خجالتی که بچه‌ترش کرده گفت:
- آشا جون اصل کاری رو شما انجام دادی که.
رو به من:
- چیزی می‌خواستی؟
تازه یادم اومد واسه‌ی آب اومدم آشپزخونه.
- آره... اومدم آب بخورم که یادم رفت.
خواستم سمت یخچال برم خودش سریع به سمت یخچال رفت و گفت:
- تو بشین من واست میارم.
- برات زحمت میشه!
اخمی کرده و حین برداشتن پارچ آب از یخچال جواب داد:
- زحمت چیه؟ رحمت.
لیوان پر آب رو دستم داد که با لبخند ازش تشکر کردم.
روی صندلی کنارم نشست. ادامه‌ی محتویات لیوان رو سر کشیدم.
یکی از دست‌هام رو گرفت و گفت:
- آبجی از این‌جا که رفتیم کجا میریم؟ چی میشه؟
- مگه قرار چیزی بشه؟ من توی تهران خونه دارم! تو می‌تونی درست رو بخونی.
فرشته: نه همین‌جوری پرسیدم، اها تنها زندگی می‌کنیم یا پرسام هم میاد پیش ما؟ من درس خوندم.
متعجب گفتم:
- پرسام رو از کجا می‌شناسی؟ خب درس‌های شما با ما فرق داره.
- گفتم‌که از دایی آمارت رو داشتم، جداً؟
- اها، آره.
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شغل مامانت چی بود؟
آشا حین هم زدن غذا سمتمون برگشت.
- دکتر.
فرشته: اها پس خوبه منم دکتر میشم.
آشا که داشت به مکاله‌مون گوش می‌داد
خندید و گفت:
- به همین راحتی ها هم نیست.
فرشته: چرا هست، تخصصش چی بود؟
- قلب و عروق.
متفکر نگاه کرد و گفت:
- خوبه، زیاد سخت نیست.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- کلی آدم سر کنکور می‌مونن بعد میگی سخت نیست.
فرشته ابرویی بالا انداخت و گفت:
- واسه بقیه سخته واسه من که نیست.
آشا: سخت نیست؟ باشه من ازت یه سوالی می‌پرسم اگه جواب دادی یعنی می‌تونی دکتر بشی، سؤالش زیاد سخت نیست اگه کتاب رو خونده باشی به راحتی می‌تونی جواب بدی! حاضری؟
فرشته: اوممم، من آماده‌ام.
آشا حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
- اها... ببین سوال اینه چی باعث تصلب شرایین میشه؟
فرشته: این‌که دیگه خیلی راحتِ، از رسوب چربی‌هایی حالا مثل کلسترول در دیواره‌ی سرخرگ‌ها این اتفاق می‌‌افته که باعث سکته قلبی میشه.
- سوال پزشکیِ؟
با صدای متینا به سمتش برگشتیم. همراه بقیه دخترا داخل آشپزخونه شدن
آشا سری تکون داد و گفت:
- فرشته می‌خواد پزشک بشه.
غزل: چه جالب! ولی سخته.
صبا: آره بعدش هم باید دوازده سال درس بخونی.
شیلا: و دیپلم داشته باشی بدون هیچ تجدیدی.
به تایید گفتم:
- حق با دختراعه به همین راحتی که نیست.
فرشته: ولی من‌ که دیپلم رو دارم.
زیبا: جدی؟ کجا درس خوندی؟
دخترا یکی یکی نشستن. همه به دهن فرشته چشم دوخته بودیم‌ که لبخند مهربونی زد و گفت:
- آره، انگلیس درس خوندم، چون قرار بود یه انسان باشم گفتن نیازِ که خوندن و نوشتن رو بلد باشی، منم یاد گرفتم.
آشا: فارسی هم بلدی بنویسی؟
- آره بابام یادم داد.
سعی ‌کردم بغضم رو قورت بدم و گفتم:
- حالا چرا می‌خوای پزشک بشی؟
لبخندی به چهره‌ام‌گه انگار. گرفته بود زد و حین فشردن دستم گفت:
- بابا گفت مامانت خیلی خوشگل بود منم یه ته چهره‌ای با مادرت دارم. ازم خواست راه اون رو ادامه بدم.
- آها، ولی تو چطور شبیه مادرمی؟ نه اون رو دیدی نه چیزی!
- نمی‌دونم واقعا.
غزل: باید دنبال کارهای شناسنامه هم باشی.
- آره وقتی برگشتیم ایران وکیل می‌گیرم بیفته دنبال کارهاش.
صبا: چقدر تا مسابقات مونده؟ با خودت می‌بریش ژاپن؟
- پونزده روز دیگه مونده، شناسنامه‌اش جور شد تا اون موقعه شاید، ولی به احتمالش هست بزارمش پیش خاله‌ام.
آشا: شاید راحت نباشه.
- نمی‌دونم واقعا، نمی‌تونم با خودم ببرمش.
فرشته: من ویزا و شناسنامه دارم، می‌تونم بیام ژاپن.
- نمیشه؟
فرشته: چرا؟
کد:
پارت۱۲۳
. .‌ .
با تکون‌های تخت بیدار شدم. ولی چشم باز نکردم. کمی که گذشت پلک زدم. چشم‌هام رو باز کردم خمیازه‌ای کشیدم.
که همین حین ماهان از سرویس بیرون اومد.
هول کرده سریع بلند شدم و نشستم و گفتم:
- سلام.
توی گلو خندید و گفت:
- علیک.
خودم فهمیدم چه سوتی دادم. زدم روی پیشونیم گفتم:
- نه یعنی چیزه... ساعت چنده؟
خیره نگاهم کرد.
- هستی؟
به خودش اومد و حین رفتن به سمت میز آرایش گفت:
- ساعت شش عصرِ.
چقدر خوابیدما! پشت بهش کردم و از تخت پایین اومدم. بدون نگاه کردن بهش که در حال تعویض لباس بود.
به سمت سرویس رفتم. وارد شدم. آبی به صورتم زدم و بعد خشک کردن بیرون اومدم.
لباس‌هام رو مرتب کردم.
کمی از ادکلن به خودم زدم. بوی ملیح و خنکی داشت. از اتاق خارج  و وارد آشپزخونه شدم.
که فرشته رو دیدم داره غذا درست می‌کنه.
سلامی کردم که توجهش بهم جلب شد.
سریع برگشت سمتم. لبخند خوشگلی بهم زد و گفت:
- سلام آجی جونم! خوب خوابیدی؟
- آره ممنون، داری چیکار می‌کنی؟
با ذوقی ملیح و دوست داشتنی گفت:
- غذا درست می‌کنم.
لبخندی به ذوقش زدم و گفتم:
- بلدی مگه؟
سری تکون داد و گفت:
- اهوم، آشا کمکم کرد.
همین حین هم آشا وارد آشپزخونه شد.
آشا رو به من گفت:
- عه بیدار شدی؟ بیا ببین خواهرت چیکار کرده!
فرشته با خجالتی که بچه‌ترش کرده گفت:
- آشا جون اصل کاری رو شما انجام دادی که.
رو به من:
- چیزی می‌خواستی؟
تازه یادم اومد واسه‌ی آب اومدم آشپزخونه.
- آره... اومدم آب بخورم که یادم رفت.
خواستم سمت یخچال برم خودش سریع به سمت یخچال رفت و گفت:
- تو بشین من واست میارم.
- برات زحمت میشه!
اخمی کرده و حین برداشتن پارچ آب از یخچال جواب داد:
- زحمت چیه؟ رحمت.
لیوان پر آب رو دستم داد که با لبخند ازش تشکر کردم.
روی صندلی کنارم نشست. ادامه‌ی محتویات لیوان رو سر کشیدم.
یکی از دست‌هام رو گرفت و گفت:
- آبجی از این‌جا که رفتیم کجا میریم؟ چی میشه؟
- مگه قرار چیزی بشه؟ من توی تهران خونه دارم! تو می‌تونی درست رو بخونی.
فرشته: نه همین‌جوری پرسیدم، اها تنها زندگی می‌کنیم یا پرسام هم میاد پیش ما؟ من درس خوندم.
متعجب گفتم:
- پرسام رو از کجا می‌شناسی؟ خب درس‌های شما با ما فرق داره.
- گفتم‌که از دایی آمارت رو داشتم، جداً؟
- اها، آره.
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شغل مامانت چی بود؟
آشا حین هم زدن غذا سمتمون برگشت.
- دکتر.
فرشته: اها پس خوبه منم دکتر میشم.
آشا که داشت به مکاله‌مون گوش می‌داد
خندید و گفت:
- به همین راحتی ها هم نیست.
فرشته: چرا هست، تخصصش چی بود؟
- قلب و عروق.
متفکر نگاه کرد و گفت:
- خوبه، زیاد سخت نیست.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- کلی آدم سر کنکور می‌مونن بعد میگی سخت نیست.
فرشته ابرویی بالا انداخت و گفت:
- واسه بقیه سخته واسه من که نیست.
آشا: سخت نیست؟ باشه من ازت یه سوالی می‌پرسم اگه جواب دادی یعنی می‌تونی دکتر بشی، سؤالش زیاد سخت نیست اگه کتاب رو خونده باشی به راحتی می‌تونی جواب بدی! حاضری؟
فرشته: اوممم، من آماده‌ام.
آشا حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
- اها... ببین سوال اینه چی باعث تصلب شرایین میشه؟
فرشته: این‌که دیگه خیلی راحتِ، از رسوب چربی‌هایی حالا مثل کلسترول در دیواره‌ی سرخرگ‌ها این اتفاق می‌‌افته که باعث سکته قلبی میشه.
- سوال پزشکیِ؟
با صدای متینا به سمتش برگشتیم. همراه بقیه دخترا داخل آشپزخونه شدن
آشا سری تکون داد و گفت:
- فرشته می‌خواد پزشک بشه.
غزل: چه جالب! ولی سخته.
صبا: آره بعدش هم باید دوازده سال درس بخونی.
شیلا: و دیپلم داشته باشی بدون هیچ تجدیدی.
به تایید گفتم:
- حق با دختراعه به همین راحتی که نیست.
فرشته: ولی من‌ که دیپلم رو دارم.
زیبا: جدی؟ کجا درس خوندی؟
دخترا یکی یکی نشستن. همه به دهن فرشته چشم دوخته بودیم‌ که لبخند مهربونی زد و گفت:
- آره، انگلیس درس خوندم، چون قرار بود یه انسان باشم گفتن نیازِ که خوندن و نوشتن رو بلد باشی، منم یاد گرفتم.
آشا: فارسی هم بلدی بنویسی؟
- آره بابام یادم داد.
سعی ‌کردم بغضم رو قورت بدم و گفتم:
- حالا چرا می‌خوای پزشک بشی؟
لبخندی به چهره‌ام‌گه انگار. گرفته بود زد و حین فشردن دستم گفت:
- بابا گفت مامانت خیلی خوشگل بود منم یه ته چهره‌ای با مادرت دارم. ازم خواست راه اون رو ادامه بدم.
- آها، ولی تو چطور شبیه مادرمی؟ نه اون رو دیدی نه چیزی!
- نمی‌دونم واقعا.
غزل: باید دنبال کارهای شناسنامه هم باشی.
- آره وقتی برگشتیم ایران وکیل می‌گیرم بیفته دنبال کارهاش.
صبا: چقدر تا مسابقات مونده؟ با خودت می‌بریش ژاپن؟
- پونزده روز دیگه مونده، شناسنامه‌اش جور شد تا اون موقعه شاید، ولی به احتمالش هست بزارمش پیش خاله‌ام.
آشا: شاید راحت نباشه.
- نمی‌دونم واقعا، نمی‌تونم با خودم ببرمش.
فرشته: من ویزا و شناسنامه دارم، می‌تونم بیام ژاپن.
- نمیشه؟
فرشته: چرا؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۴
. . .
- تو زیادی خوشگلی! مردهایی هستن که دنبال دخترایی مثل توئن.
فرشته: ولی من بلدم از خودم دفاع کنم.
آشا به تایید از من گفت:
- حق با تسکینِ. اون درست میگه نمیشه ببرتت.
غزل: آره درسته، ولی وقتی رفتی ژاپن چی میشه؟
فرشته پر خواهش نگاهم کرد و گفت:
- من رو هم با خودت ببر، من توی هتل می‌مونم.
- نمی‌تونم که همش توی هتل نگهت دارم.
فرشته: میگم آرا هم همراهم بیاد اون می‌تونه کمکم کنه.
- زبانت چی میشه؟
فرشته گنگ گفت:
- زبونم چی؟
شیلا تک خنده‌ای کرد و گفت:
- منظورش صحبت کردن به ژاپنیِ یا انگلیسی.
فرشته: اها، من که انگلیسی رو کامل بلدن آرا هم زبان‌های زیادی بلدِ.
نمی‌دونم چیشد که یه‌دفعه نگران پرسیدم:
- یه وقت بهت آسیب نزنه.
- کی؟
- آرا.
سری به نفی تکون داد و گفت:
- نه اون بهترین دوستمه، پدربزرگ قول داد تمام تلاشش رو بکنه که اون هم انسان بشه و بفرستش پیشم. چون قبلاً انسان بود بعد تبدیل شد. روزی که می‌خوایم از این‌جا بریم اون هم میاد.
با اینکه خیالم راحت نشده بود اما گفتم:
- آها.
آشا حین بلند شدن خطاب به فرشته گفت:
- فرشته بلندشو یه سر به غذا بزنیم.
فرشته بلند شد همراه آشا مشغول بازرسی غذاشون شدن.
همین حین هم طنین وارد شد.
طنین: به به چه بویی! کی غذا درست کرده؟
فرشته با ذوق کودکانه‌ای گفت:
- من و آشا جون.
طنین آروم خندید و گفت:
- خیلی هم عالی! نیومده داری کولاک می‌کنی.
کمی حالا متفکر به چهره‌اش گرفت و حینی که صندلی رو عقب می‌کشید گفت:
- ولی تو و تسکین یه شباهت‌هایی به هم دارین.
فرشته به ذوق نزدیک میز شد و گفت:
- واقعا؟ چی؟
بچه‌ها به ذوقش لبخند زدن و طنین گفت:
- هر دوتاتون قدتون کوتاهِ.
متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- من کجا قدم کوتاهِ؟
غزل به تایید سری تکون داد و حینی که زرد‌آلویی از جا میوه‌ای روی میز برمی‌داشت. گفت:
- راست میگه هر دوتون نیم وجبی‌این.
- و جیغ جیغو.
با صدای ماهان به سمتش برگشتیم و تقریبا با صدای جیغ مانندی گفتیم:
- من جیغ جیغو نیستم.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- نگفتم.
فرشته ماهیتابه رو از روی سینک برداشت و تهدیدوار گفت:
- شوهرخواهر میری بیرون یا بیرونت کنم؟
دست‌هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- اومدم آب بخورم. خودم بعد میرم نیازی به خشونت نیست خواهرزن عزيز .
فرشته با ماهیتابه ماهان رو می‌پاید تا زودتر بره بیرون. بقیه هم در حال تماشا بودیم.
ماهان بعد اینکه آب خورد. جلوی در ایستاد و اداش رو درآورد و صدای خنده‌ی ما رو بلند شد. انصافا عالی اداش رو درآورد.
فرشته به جاش سبد رو سمتش پرت کرد که توی همین حین ماهان سریع بیرون رفت و محمد داخل شد.
از شانس بدش سبد خورد درست وسط سرش.
بدبخت هاج و واج همون‌جا استپ کرد.
حالا نوبت غزل بود که با ماهیتابه بی‌افته دنبال فرشته. محمد هم که شوکه سرجاش ایستاد. خنده‌ی ما بلند شد.
فرشته از کنار محمد گذشت و چون یهویی بود غزل ماهیتابه رو به سمتش پرت می‌کنه و این بار صاف می‌خوره توی صورت میثاقی که تازه وارد آشپزخونه شد.
خنده‌ی ما بلند شد. محمد و میثاق توی شوک موندن و حتی با صدای بد برخورد ماهیتابه به سرامیک آشپزخونه به خودشون نمیان که غزل روشون آب ریخت.
همین حین محسن وارد آشپزخونه میشه و چون نمی‌دونست اون قسمتی که داره پا می‌ذاره سُرِ پاش لیز خورد.
خواست بیفته که دست محمدِ کنارش رو گرفت و محمد هم چون تازه به خودش اومده بود. پای میثاق رو گرفت و هر سه به طور مضحاکانه‌ای پخش زمین شدن.
خنده‌ای ما بلند شد.
غزل و طنین و شیلا به کمکشون رفتن.
غزل حینی که زیر ب*غ*ل محمد رو گرفت تا کمکش کنه بلند بشه گفت:
- بخدا تقصیر فرشته بود.
فرشته که انگار همین پشت دیوار آشپزخونه بود سرش رو بیرون آورد و گفت:
- نه تقصیر ماهان بود، اون اول شروع کرد.
حالا اونا سر پا شده بودن. غزل لبخند خبیثی زد و برای فرشته چشم و ابرو اومد که لبخند اون هم عمق گرفت.
- بیچاره ماهان.
محمد: بیچاره ماییم نه اون.
رو به غزل گفت:
- پایه نقشه‌اتم عشقم، چیکار کنیم؟
غزل نگاهی سمت من انداخت و گفت:
- اول تسکین بره بیرون، اون میره بهش میگه نقشه چی داریم.
طنین: الان هم میگه نقشه برات داریم.
غزل: آره اما نمی‌دونه که چیه.
بلند شدم و حینی که از آشپزخونه خارج می‌شدم گفتم:
- نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم.
به سمت پذیرایی رفتم. همه هستن به جز افرادی که توی آشپزخونه‌ان و دارن برای ماهان نقشه می‌کشن.
کنار ماهان با فاصله‌ی تقریبی نشستم.
مشغول دیدن برنامه‌‌ای که داشت یه مسابقه‌ی تلویزیونی خارجی رو نشون می‌داد. شدم.
چندی بعد هم پسرها از آشپزخونه بیرون اومدن و روی مبل نشستن. با لبخند به ماهان نگاه می‌کردن.
لبخند زدم. ماهان مشکوک نگاهشون کرد و با دیدن لبخند من ابرویی بالا انداخت و آروم گفت:
- قضیه چیه؟
خواستم جواب ب*دن که محسن خیلی ناشی بحث رو عوض کرد.
بین بحث ما خط انداخت و خطاب به من گفت:
- میگم تسکین چقدر مونده تا مسابقاتت؟
کد:
پارت۱۲۴
. . .
- تو زیادی خوشگلی! مردهایی هستن که دنبال دخترایی مثل توئن.
فرشته: ولی من بلدم از خودم دفاع کنم.
آشا به تایید از من گفت:
- حق با تسکینِ. اون درست میگه نمیشه ببرتت.
غزل: آره درسته، ولی وقتی رفتی ژاپن چی میشه؟
فرشته پر خواهش نگاهم کرد و گفت:
- من رو هم با خودت ببر، من توی هتل می‌مونم.
- نمی‌تونم که همش توی هتل نگهت دارم.
فرشته: میگم آرا هم همراهم بیاد اون می‌تونه کمکم کنه.
- زبانت چی میشه؟
فرشته گنگ گفت:
- زبونم چی؟
شیلا تک خنده‌ای کرد و گفت:
- منظورش صحبت کردن به ژاپنیِ یا انگلیسی.
فرشته: اها، من که انگلیسی رو کامل بلدن آرا هم زبان‌های زیادی بلدِ.
نمی‌دونم چیشد که یه‌دفعه نگران پرسیدم:
- یه وقت بهت آسیب نزنه.
- کی؟
- آرا.
سری به نفی تکون داد و گفت:
- نه اون بهترین دوستمه، پدربزرگ قول داد تمام تلاشش رو بکنه که اون هم انسان بشه و بفرستش پیشم. چون قبلاً انسان بود بعد تبدیل شد. روزی که می‌خوایم از این‌جا بریم اون هم میاد.
با اینکه خیالم راحت نشده بود اما گفتم:
- آها.
آشا حین بلند شدن خطاب به فرشته گفت:
- فرشته بلندشو یه سر به غذا بزنیم.
فرشته بلند شد همراه آشا مشغول بازرسی غذاشون شدن.
همین حین هم طنین وارد شد.
طنین: به به چه بویی! کی غذا درست کرده؟
فرشته با ذوق کودکانه‌ای گفت:
- من و آشا جون.
طنین آروم خندید و گفت:
- خیلی هم عالی! نیومده داری کولاک می‌کنی.
کمی حالا متفکر به چهره‌اش گرفت و حینی که صندلی رو عقب می‌کشید گفت:
- ولی تو و تسکین یه شباهت‌هایی به هم دارین.
فرشته به ذوق نزدیک میز شد و گفت:
- واقعا؟ چی؟
بچه‌ها به ذوقش لبخند زدن و طنین گفت:
- هر دوتاتون قدتون کوتاهِ.
متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- من کجا قدم کوتاهِ؟
غزل به تایید سری تکون داد و حینی که زرد‌آلویی از جا میوه‌ای روی میز برمی‌داشت. گفت:
-  راست میگه هر دوتون نیم وجبی‌این.
- و جیغ جیغو.
با صدای ماهان به سمتش برگشتیم و تقریبا با صدای جیغ مانندی گفتیم:
- من جیغ جیغو نیستم.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- نگفتم.
فرشته ماهیتابه رو از روی سینک برداشت و تهدیدوار گفت:
- شوهرخواهر میری بیرون یا بیرونت کنم؟
دست‌هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- اومدم آب بخورم. خودم بعد میرم نیازی به خشونت نیست خواهرزن عزيز .
فرشته با ماهیتابه ماهان رو می‌پاید تا زودتر بره بیرون. بقیه هم در حال تماشا بودیم.
ماهان بعد اینکه آب خورد. جلوی در ایستاد و اداش رو درآورد و صدای خنده‌ی ما رو بلند شد. انصافا عالی اداش رو درآورد.
فرشته به جاش سبد رو سمتش پرت کرد که توی همین حین ماهان سریع بیرون رفت و محمد داخل شد.
از شانس بدش سبد خورد درست وسط سرش.
بدبخت هاج و واج همون‌جا استپ کرد.
حالا نوبت غزل بود که با ماهیتابه بی‌افته دنبال فرشته. محمد هم که شوکه سرجاش ایستاد. خنده‌ی ما بلند شد.
فرشته از کنار محمد گذشت و چون یهویی بود غزل ماهیتابه رو به سمتش پرت می‌کنه و این بار صاف می‌خوره توی صورت میثاقی که تازه وارد آشپزخونه شد.
خنده‌ی ما بلند شد. محمد و میثاق توی شوک موندن و حتی با صدای بد برخورد ماهیتابه به سرامیک آشپزخونه به خودشون نمیان که غزل روشون آب ریخت.
همین حین محسن وارد آشپزخونه میشه و چون نمی‌دونست اون قسمتی که داره پا می‌ذاره سُرِ پاش لیز خورد.
خواست بیفته که دست محمدِ کنارش رو گرفت و محمد هم چون تازه به خودش اومده بود. پای میثاق رو گرفت و هر سه به طور مضحاکانه‌ای پخش زمین شدن.
خنده‌ای ما بلند شد.
غزل و طنین و شیلا به کمکشون رفتن.
غزل حینی که زیر ب*غ*ل محمد رو گرفت تا کمکش کنه بلند بشه گفت:
- بخدا تقصیر فرشته بود.
فرشته که انگار همین پشت دیوار آشپزخونه بود سرش رو بیرون آورد و گفت:
- نه تقصیر ماهان بود، اون اول شروع کرد.
حالا اونا سر پا شده بودن. غزل لبخند خبیثی زد و برای فرشته چشم و ابرو اومد که لبخند اون هم عمق گرفت.
- بیچاره ماهان.
محمد: بیچاره ماییم نه اون.
رو به غزل گفت:
- پایه نقشه‌اتم عشقم، چیکار کنیم؟
غزل نگاهی سمت من انداخت و گفت:
- اول تسکین بره بیرون، اون میره بهش میگه نقشه چی داریم.
طنین: الان هم میگه نقشه برات داریم.
غزل: آره اما نمی‌دونه که چیه.
بلند شدم و حینی که از آشپزخونه خارج می‌شدم گفتم:
- نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم.
به سمت پذیرایی رفتم. همه هستن به جز افرادی که توی آشپزخونه‌ان و دارن برای ماهان نقشه می‌کشن.
کنار ماهان با فاصله‌ی تقریبی نشستم.
مشغول دیدن برنامه‌‌ای که داشت یه مسابقه‌ی تلویزیونی خارجی رو نشون می‌داد. شدم.
چندی بعد هم پسرها از آشپزخونه بیرون اومدن و روی مبل نشستن. با لبخند به ماهان نگاه می‌کردن.
لبخند زدم. ماهان مشکوک نگاهشون کرد و با دیدن لبخند من ابرویی بالا انداخت و آروم  گفت:
- قضیه چیه؟
خواستم جواب ب*دن که محسن خیلی ناشی بحث رو عوض کرد.
بین بحث ما خط انداخت و خطاب به من گفت:
- میگم تسکین چقدر مونده تا مسابقاتت؟
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۵
. . .
- پونزده روز دیگه مونده تا شروع.
محمد: خوبه پس می‌رسی.
- آره، فکر کنم.
متینا، آشا و صبا هم اومدن و کنار شوهراشون نشستن.
کنجکاوم بدونم چه خوابی واسه ماهان دیدن.
عماد با دیدن لبخند صبا گفت:
- چیزی شده؟
صبا: نه، چی باید بشه مگه؟
عماد: همتون لبخند به ل*ب دارین.
متینا: چیزی نیست عماد‌
ماهان: فکر کنم باید بگم الفرار.
آرسام: چرا؟
ماهان: بد خواب‌هایی واسه من دیدن.
برخلاف این‌که منتظر یه اتفاق بودیم اما نی‌افتاد. همه سر شام بودیم.
ظرف سالاد رو برداشتم تا یکم بخورم. یه قاشق داخل دهنم گذاشتم. صورتم رفته رفته مطمئنم قرمز شده من به فلفل حساسیت دارم.
خیلی سریع در عرض چند ثانیه کاسه‌ی سالاد رو بی‌حواس ول کردم که روی زمین پخش شد و اصلا وقت برای این نداشتم که خم شم و جمعش کنم. سریع به سمت سرویس دویدم. هرچی خوردم و نخوردم رو بالا آوردم.
حالا تا فردا تب دارم و بی‌هوش مانند در حال هذیون گفتنم لعنتی. فکر کنم اون رو برای ماهان کنار گذاشته بودن و اشتباهی من برش داشتم.
[ راوی]
لیوان آبی نوشید. به تسکینی که روبه‌رویش بود چشم دوخت. صورت دخترک هر لحظه داشت سرخ و سرخ‌تر می‌شد.
تا این‌که به آنی بلند شد و کاسه‌ی سالادی توی دستش روی زمین چپه شد و سریع به سمت بیرون از آشپزخونه دوید.
بقیه متعجب رفتنش را نگاه می‌کردند. تا این‌که محمد زبان گشود و گفت:
- مبارکه! عمو شدم رفت.
یکی پشت گ*ردنش زد و گفت:
- ببند.
سریع بلند شد و به دنبالش راه افتاد که همزمان فرشته هم بعد به همراهش چند تایی از دخترا بلند شدند.
پشت در سرویس که رسید. در زد و گفت:
- تسکین باز کن درو، چیشده؟
فرشته هم به او پیوست و به در زد و نگران گفت:
- آبجی خوبی؟
با کمی مکث در باز شد‌. رنگ به صورت نداشت همین حین غزل و صبا و طنین هم به جمعشان پیوستند.
یاد حرف محمد افتاد و گره‌ی کوری بین ابروانش جا خوش کرد. این بی‌اعتمادی از کجا نشأت می‌گرفت‌؟
با اخم غلیظ گفت:
- چی‌شده؟
هنوز گام دوم را برنداشته بود که تعادلش را از دست داد. قبل این‌که روی زمین پخش شود زبر بازوهایش را گرفت و او را به خود تکیه داد.
- حالت خوبه؟
سری تکون داد و آرام گفت:
- نه.
دست بلند کرده‌اش را روی پیشانی و صورت رنگ پریده‌اش کشید. به حس داغی دستش نگاه مبهوتی به اوی در حال سوختن در تب انداخت و فقط چند کلمه‌ای از حرف‌هایش را فهمید.
- حساسیت...فلفل...تب...حالم...بده.
از حال رفت. سریع خم شد و دست زیر پاهایش برد و روی دست‌هایش بلندش کرد.
به اتاق رفت. اوی بی‌هوش غرق تب را روی تخت دراز کرد و عصبی سمت فرشته، غزل، طنین و صبا برگشت و عصبی گفت:
- کی توی فلفل ریخت توی سالادش؟
هیچ‌کدامشان که چیزی نگفتند. داد زد:
- گفتم کی این کار رو کرد؟
فرشته: چش شده خواهرم؟
دست به کمر عصبی گفت:
- وقتی فلفل می‌ریزی توی سالاد به فکر عواقبش هم باش، حساسیت داره، تب کرده؛ از حال هم رفته.
صبا: باید تبش رو پایین بیاریم.
دستی کلافه درون موهایش کشید و گفت:
- خودم انجام میدم.
تلخ‌تر گفت:
- خیر پیش.
فرشته: بزار من پیشش بمونم.
ماهان خواست به او بتوپد که طنین دستش را گرفت و حین کشیدنش به سمت بیرون گفت:
- نه عزيزم، خودش از پسش برمیاد؛ تو بهترِ بیای غذات رو بخوری و بخوابی. از بس بیداری حتما خسته شدی.
فرشته ناراحت به خواهرش چشم دوخت تا حین خروج که در بر روی نگاهشان بسته شد.
تا نزدیک‌های صبح مشغول پاشویی و پایین آوردن تبش بود.
تبش که قطع شد. بلند شد و به سرویس رفت. آبی به دست و صورتش زد. خسته بود و دلش خواب می خواست.
روی تخت کنارش دراز کشید و بار دگر دست بر روی پیشانی‌اش گذاشت و وقتی که از نداشتن تب مطمئن شد.
خسته چشم روی هم نهاد و طولی نکشید به خواب رفت.
کد:
پارت۱۲۵
. . .
- پونزده روز دیگه مونده تا شروع.
محمد: خوبه پس می‌رسی.
- آرهگ فکر کنم.
متینا، آشا و صبا هم اومدن و کنار شوهراشون نشستن.
کنجکاوم بدونم چه خوابی واسه ماهان دیدن.
عماد با دیدن لبخند صبا گفت:
- چیزی شده؟
صبا: نه، چی باید بشه مگه؟
عماد: همتون لبخند به ل*ب دارین.
متینا: چیزی نیست عماد‌
ماهان: فکر کنم باید بگم الفرار.
آرسام: چرا؟
ماهان: بد خواب‌هایی واسه من دیدن.
برخلاف این‌که منتظر یه اتفاق بودیم اما نی‌افتاد. همه سر شام بودیم.
ظرف سالاد رو برداشتم تا یکم بخورم. یه قاشق داخل دهنم گذاشتم. صورتم رفته رفته مطمئنم قرمز شده من به فلفل حساسیت دارم.
خیلی سریع در عرض چند ثانیه کاسه‌ی سالاد رو بی‌حواس ول کردم که روی زمین پخش شد و اصلا وقت برای این نداشتم که خم شم و جمعش کنم. سریع به سمت سرویس دویدم. هرچی خوردم و نخوردم رو بالا آوردم.
حالا تا فردا تب دارم و بی‌هوش مانند در حال هذیون گفتنم لعنتی. فکر کنم اون رو برای ماهان کنار گذاشته بودن و اشتباهی من برش داشتم.
                            [ راوی]
لیوان آبی نوشید. به تسکینی که روبه‌رویش بود چشم دوخت. صورت دخترک هر لحظه داشت سرخ و سرخ‌تر می‌شد.
تا این‌که به آنی بلند شد و کاسه‌ی سالادی توی دستش روی زمین چپه شد و سریع به سمت بیرون از آشپزخونه دوید.
بقیه متعجب رفتنش را نگاه می‌کردند. تا این‌که محمد زبان گشود و گفت:
- مبارکه! عمو شدم رفت.
یکی پشت گ*ردنش زد و گفت:
- ببند.
سریع بلند شد و به دنبالش راه افتاد که همزمان فرشته هم بعد به همراهش چند تایی از دخترا بلند شدند.
پشت در سرویس که رسید. در زد و گفت:
- تسکین باز کن درو، چیشده؟
فرشته هم به او پیوست و به در زد و نگران گفت:
- آبجی خوبی؟
با کمی مکث در باز شد‌. رنگ به صورت نداشت همین حین غزل و صبا و طنین هم به جمعشان پیوستند.
یاد حرف محمد افتاد و گره‌ی کوری بین ابروانش جا خوش کرد. این بی‌اعتمادی از کجا نشأت می‌گرفت‌؟
با اخم غلیظ گفت:
- چی‌شده؟
هنوز گام دوم را برنداشته بود که تعادلش  را از دست داد. قبل این‌که روی زمین پخش شود زبر بازوهایش را گرفت و او را به خود تکیه داد.
- حالت خوبه؟
سری تکون داد و آرام گفت:
- نه.
دست بلند کرده‌اش را روی پیشانی و صورت رنگ پریده‌اش کشید. به حس داغی دستش نگاه مبهوتی به اوی در حال سوختن در تب انداخت و فقط چند کلمه‌ای از حرف‌هایش را فهمید.
- حساسیت...فلفل...تب...حالم...بده.
از حال رفت. سریع خم شد و دست زیر پاهایش برد و روی دست‌هایش بلندش کرد.
به اتاق رفت. اوی بی‌هوش غرق تب را روی تخت دراز کرد و عصبی سمت فرشته، غزل، طنین و صبا برگشت و عصبی گفت:
- کی توی فلفل ریخت توی سالادش؟
هیچ‌کدامشان که چیزی نگفتند. داد زد:
- گفتم کی این کار رو کرد؟
فرشته: چش شده خواهرم؟
دست به کمر عصبی گفت:
-  وقتی فلفل می‌ریزی توی سالاد به فکر عواقبش هم باش، حساسیت داره، تب کرده؛ از حال هم رفته.
صبا: باید تبش رو پایین بیاریم.
دستی کلافه درون موهایش کشید و گفت:
- خودم انجام میدم.
تلخ‌تر گفت:
- خیر پیش.
فرشته: بزار من پیشش بمونم.
ماهان خواست به او بتوپد که طنین دستش را گرفت و حین کشیدنش به سمت بیرون گفت:
- نه عزيزم، خودش از پسش برمیاد؛ تو بهترِ بیای غذات رو بخوری و بخوابی. از بس بیداری حتما خسته شدی.
فرشته ناراحت به خواهرش چشم دوخت تا حین خروج که در بر روی نگاهشان بسته شد.
تا نزدیک‌های صبح مشغول پاشویی و پایین آوردن تبش بود.
تبش که قطع شد. بلند شد و به سرویس رفت. آبی به دست و صورتش زد. خسته بود و دلش خواب می خواست.
روی تخت کنارش دراز کشید و بار دگر دست بر روی پیشانی‌اش گذاشت و وقتی که از نداشتن تب مطمئن شد.
خسته چشم روی هم نهاد و طولی نکشید به خواب رفت.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۶
. . .
با صدای در چشم گشود. ساعت ده صبح بود. دست دراز کرد و خواب آلود دست روی پیشانی تسکین گذاشت و خیالش که راحت شد. نفسش را بیرون داد.
بلند شد، حینی که به سمت سرویس می‌رفت. تقه‌ای به در زد.
با حدس این‌که فرشته‌س با صدای خش‌دار ناشی از خواب گفت:
- بیا.
وارد سرویس شد از صداش فهمید حدسش درست است.
علاقه‌ی بیش از حد دخترکی که این همه سال از خواهرش دور بود برایش قابل درک نیست. از دو خواهری که یه عمر هم را داشتند. باز هم روابطشان این‌گونه نبودند.
صورتش را شست و بعد خشک کردن دست و صورتش بیرون رفت.
فرشته بالای سر تسکین بود و آرام با او سخن می‌گفت. مثل این‌که بیدار شده بود.
- کار خودت رو کردی و بیدارش کردی؟
فرشته: به تو چه؟ خواهر خودمه.
- روتو برم بچه.
فرشته جیغی کشید و با حرص گفت:
- بخدا خودم می‌کشمت ان‌قدر به من نگو بچه.
- چشم بچه.
جیغی کشید. حین رفتن به سمت کمد صدای خش‌دار تسکین که با خنده‌ی کوتاه ادغام شده بود. را شنید که گفت:
- اذیتش نکن.
در کمد را باز کرد و پاسخ داد:
- باشه نیم وجبی.
این‌بار تسکین هم جیغ کوتاهی کشید و شاکی گفت:
- به من نگو نیم وجبی.
در کمد را جلوی خود گرفت و پیراهنش را از سر درآورد و هم‌زمان گفت:
- نیم وجب بیشتر نیستی که.
تیشرتی درآورد و تن کرد.
فرشته: ان‌قدر خواهرم رو اذیت نکن.
از پشت کمد به سمتشان سرک کشید و گفت:
- من‌ کی خواهرت رو اذیت کردم. اصلا به من میاد بخوام کسی رو اذیت کنم.
به پشت کمد برگشت و لباسش را مرتب کرد و به سمت آینه قدم برداشت و هم‌زمان صدای فرشته را شنید که گفت:
- آره تو به همه‌چی میاد.
ابرویی بالا انداخت و دستی درون موهایش کشید و مغرور گفت:
- اوم در این که شکی نیست، خودم می‌دونم لباسم بهم میاد.
نگاه حرصی‌اش را از آینه‌ شکار کرد که داشت برایش خط و نشان می‌کشید.
تسکین بلند شد تا به سرویس بره. حینی که به سمت در می‌رفت رو به فرشته گفت:
- بچه برو کمک خواهر نیم وجبی.
فرشته جیغی کشید و بالش روی تخت را به سمتش پرت کرد که سریع بیرون رفت.
فرشته از روی تخت بلند شد و به کمک تسکین رفت.
(تَسکین)
حالم بهتر شده بود. محمد و میثاق همش سربه‌سر ماهان می‌ذاشتن و خنده‌ی جمع رو بلند می‌کردن البته بماند که چقدر از ماهان کتک خوردن.
درعوض فرشته هم با ماهیتابه می‌افتاد دنبالشون خنده‌ی جمع رو بلند می‌کردن.
اصلا انگار این جمع وجود کسی مثل فرشته رو کم داشت. از وقتی اومده خنده‌ی جمع هم برگشته.
برخلاف اول که حسی بهش نداشتم الان خیلی دوستش دارم.
برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم بود. یه دختر خون‌گرم و به شدت مهربونِ که دوست داشتی اون صحبت کنه و تو فقط گوش کنی.
البته خیلی هم خوشگل بود و این باعث می‌شد حین حرف زدن توی دلت جا باز کنه.
کد:
پارت۱۲۶
. . .
با صدای در چشم گشود. ساعت ده صبح بود. دست دراز کرد و خواب آلود دست روی پیشانی تسکین گذاشت و خیالش که راحت شد. نفسش را بیرون داد.
بلند شد، حینی که به سمت سرویس می‌رفت. تقه‌ای به در زد.
با حدس این‌که فرشته‌س با صدای خش‌دار ناشی از خواب گفت:
- بیا.
وارد سرویس شد از صداش فهمید حدسش درست است.
علاقه‌ی بیش از حد دخترکی که این همه سال از خواهرش دور بود برایش قابل درک نیست. از دو خواهری که یه عمر هم را داشتند. باز هم روابطشان این‌گونه نبودند.
صورتش را شست و بعد خشک کردن دست و صورتش بیرون رفت.
فرشته بالای سر تسکین بود و آرام با او سخن می‌گفت. مثل این‌که بیدار شده بود.
- کار خودت رو کردی و بیدارش کردی؟
فرشته: به تو چه؟ خواهر خودمه.
- روتو برم بچه.
فرشته جیغی کشید و با حرص گفت:
- بخدا خودم می‌کشمت ان‌قدر به من نگو بچه.
- چشم بچه.
جیغی کشید. حین رفتن به سمت کمد صدای خش‌دار تسکین که با خنده‌ی کوتاه ادغام شده بود. را شنید که گفت:
- اذیتش نکن.
در کمد را باز کرد و پاسخ داد:
- باشه نیم وجبی.
این‌بار تسکین هم جیغ کوتاهی کشید و شاکی گفت:
- به من نگو نیم وجبی.
در کمد را جلوی خود گرفت و پیراهنش را از سر درآورد و هم‌زمان گفت:
- نیم وجب بیشتر نیستی که.
تیشرتی درآورد و تن کرد.
فرشته: ان‌قدر خواهرم رو اذیت نکن.
از پشت کمد به سمتشان سرک کشید و گفت:
- من‌ کی خواهرت رو اذیت کردم. اصلا به من میاد بخوام کسی رو اذیت کنم.
به پشت کمد برگشت و لباسش را مرتب کرد و به سمت آینه قدم برداشت و هم‌زمان صدای فرشته را شنید که گفت:
- آره تو به همه‌چی میاد.
ابرویی بالا انداخت و دستی درون موهایش کشید و مغرور گفت:
- اوم در این که شکی نیست، خودم می‌دونم لباسم بهم میاد.
نگاه حرصی‌اش را از آینه‌ شکار کرد که داشت برایش خط و نشان می‌کشید.
تسکین بلند شد تا به سرویس بره. حینی که به سمت در می‌رفت رو به فرشته گفت:
- بچه برو کمک خواهر نیم وجبی.
فرشته جیغی کشید و بالش روی تخت را به سمتش پرت کرد که سریع بیرون رفت.
فرشته از روی تخت بلند شد و به کمک تسکین رفت.
                         (تَسکین)
حالم بهتر شده بود. محمد و میثاق همش سربه‌سر ماهان می‌ذاشتن و خنده‌ی جمع رو بلند می‌کردن البته بماند که چقدر از ماهان کتک خوردن.
درعوض فرشته هم با ماهیتابه می‌افتاد دنبالشون خنده‌ی جمع رو بلند می‌کردن.
اصلا انگار این جمع وجود کسی مثل فرشته رو کم داشت. از وقتی اومده خنده‌ی جمع هم برگشته.
برخلاف اول که حسی بهش نداشتم الان خیلی دوستش دارم.
برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم بود. یه دختر خون‌گرم و به شدت مهربونِ که دوست داشتی اون صحبت کنه و تو فقط گوش کنی.
البته خیلی هم خوشگل بود و این باعث می‌شد حین حرف زدن توی دلت جا باز کنه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۷
. . .
دلم گرفت. چند روز دیگه از این‌جا میریم و دیگه نه بقیه و نه ماهان رو نمی‌بینم.
نمی‌دونم شاید هم دیدم. اما دلتنگشم میشم مخصوصاً دلتنگ ماهان.
فرشته کنارم نشسته و درمورد اینکه می‌خواد چيکار کنه وقتی که از این‌جا رفتیم. صحبت می‌کرد.
گفته‌ش میگه که توی انگلیس زندگی می‌کرده.
و همون‌جا مدرکش رو گرفته حتی کنکور هم داد و قبول شد. چون یکی از رتبه برترها بود بهش بورسیه طبق خواسته‌ی خودش البته با کمی پا*ر*تی بورسیه ایران دانشگاه شهید بهشتی تهران رو دادن.
- چرا انگلیس درست رو ادامه ندادی؟
طره‌ای از موهای بلند طلایی‌اش رو با ناز ذاتیش پشت گوشش برد و گفت:
- چون می‌دونستم تو نمیای انگلیس برای همین با کمی پا*ر*تی بازی گفتم بیام‌ تهران تا پیش تو باشم.
- آها، پس خوبه.
فرشته: آره، راستی پرسام رو هم پیش خودت میاری؟
از دونستنش متعجب نشدم چرا که گفته بود داییش براش خبر می‌برد.
- قولش رو بهم دادن، که به من بدنش تا بعضی از کارهام رو انجام بدم بعد بتونم تحویلش بگیرم.
فرشته: یعنی ممکنه ندنش؟
- نمی‌دونم، اما ازشون قول گرفتم، اون‌ها هم گفتن کارهاش رو انجام بده بعد بهت تحویلش میدیم.
فرشته: جدی؟ خوبه که! چقدر مونده تا کارهاش انجام بشه؟
- آره، دقیق نمی‌دونم، اما زیاد طول نمی‌کشه شاید دو یا سه ماه دیگه.
فرشته: مسابقاتت چی؟
حالت متفکری به خودم گرفتم. رو تختی رو مرتب کردم و حین برداشتن پارچ آب خالی و گرم کنار تخت. گفتم:
- اون رو که میرم فقط اگه آرا زودتر کارش رو انجام بده، گفتی آرا قبلاً انسان بوده پس نباید کارهاش زیاد طول بکشه درسته؟
از روی صندلی جلوی میز آرایش بلند شد و حین اومدن سمتم گفت:
- آره، (آروم‌تر ادامه داد) ماهان چی؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- اون چی؟
چند قدم بینمون رو پر کرد و گفت:
- منظورم اینه اون چی میشه؟ می‌مونین با هم یا... .
پریدم وسط حرفش و سریع گفتم:
- این ازدواج از اولش فرمالیته بوده، هر کسی هم یه روز میره مُسَلَمِه که اون میره پی زندگیش منم باید همین‌کار رو بکنم.
- فکر می‌کردم باهم می‌مونین.
- نمی‌دونم واقعاً.
دیگه چیزی نگفتم به جاش از اتاق خارج شدیم. پارچ آب رو به آشپزخانه بردم. بعد اینکه پارچ رو پر آب کردم.
پارچ رو داخل یخچال گذاشتم. به سمت سالن پیش بقیه رفتم. همین که کنار فرشته نشستم برق‌ها خاموش شد.
صدای محدثه رو از دل تاریکی موقت شنیدم که گفت:
- عه چی‌شد؟
چراغ‌هایی با نور قرمز روشن شد. حالت نورافکن داشت. یه دفعه‌ای مبلی که روش نشسته‌ بودیم عقب رفت به ستون چسبید.
فرشته نگاهی به ساعت موبایلش کرد و گفت:
- آبجی من برم بخوابم از ساعت خوابم داره می‌گذره.
- باشه برو، شب بخیر.
گونه‌ام رو ب*و*سید و شب‌بخیری گفت.
میز وسط که پهن و کوچک بود یه دفعه‌ای بزرگ شد و کلی نو*شی*دنی روش قرار گرفت.
سخت نبود حدس زدن این‌که‌ چی هستن! با توجه به رنگ سرخ آلبالویی‌شون می‌شد فهمید ا*ل*ک*ل هستن.
پسرها پا*ر*تی گرفتن. یه ضبط هم ظاهر شد. محمد به سمت ضبط رفت. روشنش کرد.
آهنگی مخصوص پا*ر*تی‌شون گذاشت.
با قر دادن کمرش به سمت جام‌ها رفت و پیکی برای خودش ریخت.
یه بطری هم برداشت و پیک‌هایی که
کد:
پارت۱۲۷
. . .
دلم گرفت. چند روز دیگه از این‌جا میریم و دیگه نه بقیه و نه ماهان رو نمی‌بینم.
نمی‌دونم شاید هم دیدم. اما دلتنگشم میشم مخصوصاً دلتنگ ماهان.
فرشته کنارم نشسته و درمورد اینکه می‌خواد چيکار کنه وقتی که از این‌جا رفتیم. صحبت می‌کرد.
گفته‌ش میگه که توی انگلیس زندگی می‌کرده.
و همون‌جا مدرکش رو گرفته حتی کنکور هم داد و قبول شد. چون یکی از رتبه برترها بود بهش بورسیه طبق خواسته‌ی خودش البته با کمی پا*ر*تی بورسیه ایران دانشگاه شهید بهشتی تهران رو دادن.
- چرا انگلیس درست رو ادامه ندادی؟
طره‌ای از موهای بلند طلایی‌اش رو با ناز ذاتیش پشت گوشش برد و گفت:
- چون می‌دونستم تو نمیای انگلیس برای همین با کمی پا*ر*تی بازی گفتم بیام‌ تهران تا پیش تو باشم.
- آها، پس خوبه.
فرشته: آره، راستی پرسام رو هم پیش خودت میاری؟
از دونستنش متعجب نشدم چرا که گفته بود داییش براش خبر می‌برد.
- قولش رو بهم دادن، که به من بدنش تا بعضی از کارهام رو انجام بدم بعد بتونم تحویلش بگیرم.
فرشته: یعنی ممکنه ندنش؟
- نمی‌دونم، اما ازشون قول گرفتم، اون‌ها هم گفتن کارهاش رو انجام بده بعد بهت تحویلش میدیم.
فرشته: جدی؟ خوبه که! چقدر مونده تا کارهاش انجام بشه؟
- آره، دقیق نمی‌دونم، اما زیاد طول نمی‌کشه شاید دو یا سه ماه دیگه.
فرشته: مسابقاتت چی؟
حالت متفکری به خودم گرفتم. رو تختی رو مرتب کردم و حین برداشتن پارچ آب خالی و گرم کنار تخت. گفتم:
- اون رو که میرم فقط اگه آرا زودتر کارش رو انجام بده، گفتی آرا قبلاً انسان بوده پس نباید کارهاش زیاد طول بکشه درسته؟
از روی صندلی جلوی میز آرایش بلند شد و حین اومدن سمتم گفت:
- آره، (آروم‌تر ادامه داد) ماهان چی؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- اون چی؟
چند قدم بینمون رو پر کرد و گفت:
- منظورم اینه اون چی میشه؟ می‌مونین با هم یا...  .
پریدم وسط حرفش و سریع گفتم:
- این ازدواج از اولش فرمالیته بوده، هر کسی هم یه روز میره مُسَلَمِه که اون میره پی زندگیش منم باید همین‌کار رو بکنم.
- فکر می‌کردم باهم می‌مونین.
- نمی‌دونم واقعاً.
دیگه چیزی نگفتم به جاش از اتاق خارج شدیم. پارچ آب رو به آشپزخانه بردم. بعد اینکه پارچ رو پر آب کردم.
پارچ رو داخل یخچال گذاشتم. به سمت سالن پیش بقیه رفتم. همین که کنار فرشته نشستم برق‌ها خاموش شد.
صدای محدثه رو از دل تاریکی موقت شنیدم که گفت:
- عه چی‌شد؟
چراغ‌هایی با نور قرمز روشن شد. حالت نورافکن داشت. یه دفعه‌ای مبلی که روش نشسته‌ بودیم عقب رفت به ستون چسبید.
فرشته نگاهی به ساعت موبایلش کرد و گفت:
- آبجی من برم بخوابم از ساعت خوابم داره می‌گذره.
- باشه برو، شب بخیر.
گونه‌ام رو ب*و*سید و شب‌بخیری گفت.
میز وسط که پهن و کوچک بود یه دفعه‌ای بزرگ شد و کلی نو*شی*دنی روش قرار گرفت.
سخت نبود حدس زدن این‌که‌ چی هستن! با توجه به رنگ سرخ آلبالویی‌شون می‌شد فهمید ا*ل*ک*ل هستن.
پسرها پا*ر*تی گرفتن. یه ضبط هم ظاهر شد. محمد به سمت ضبط رفت. روشنش کرد.
آهنگی مخصوص پا*ر*تی‌شون گذاشت.
با قر دادن کمرش به سمت جام‌ها رفت و پیکی برای خودش ریخت.
یه بطری هم برداشت و پیک‌هایی که نمی‌دونم کی دست پسرها قرار گرفت رو پر کرد.
نمی‌دونم کی دست پسرها قرار گرفت رو پر کرد.

#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
1,858
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
10,582
Points
495
پارت۱۲۸
. . ‌‌.
ماهان هم اومد و کنارم نشست. خیره به لیوان توی دستش صورتم رو جمع کردم. که خندید و گفت:
- می‌خوای؟
جدیدا می‌خندید و ابایی از دیدن خنده‌اش عین گذشته نداشت. قبل‌ها اگه طنز ترین فرد هم می‌اومد براش برنامه اجرا می‌کرد اصلا نمی‌خندید ولی الان اون هم به ندرت.
- نه، تو هم نخور.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا؟
خیره به محتویات قرمز لیوانش گفتم:
- ضرر داره.
محتویات لیوانش رو یه نفس سر کشید و کمی اخم کرد فکر کنم از تلخی که همه ازش می‌گن باشه. گفت:
- چشم خانوم دکتر، من با این یِکم م*ست نمیشم.
میز وسط رو گوشه‌ای گذاشتن. بعید می‌دونم با این وضع دخترا فردا دختر باشن. محمد بلند شد و حین کشیدن دست غزل کنارش اون رو به وسط برد و ر*ق*ص نور بالای سرشون به رقصشون جلا می‌بخشید.
بقیه هم کم‌کم جفت‌جفت وسط اومدن.
آرسام و سروش که ل*ب نزدن. منم که خیره به ماهانی بودم که پیک سوم رو بالا می‌برد.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- سلامتیت.
آب دهنم رو قورت دادم. به بازوش کوبیدم و گفتم:
- نمی‌خواد بزنی به سلامتیم نخور. معده‌ات داغون میشه.
محل نداد و گفت:
- چیزی نمیشه.
خودم رو جا انداختم! اصلاً خودم فردا امکان داره دختر باشم؟
انقدر عادی به جز اون اولی بقیه رو بالا می‌ده که انگار کار هر روز و شبش خوردن این زهرماریِ.
بلند شد بدون هیچ سر گیج رفتن یا حتی تلو تلو خوردنی دستم رو گرفت و حین بلند کردنم گفت:
- برقصیم.
فرصت مخالفت بهم نداد و با حلقه کردن دستش پشت کمرم آروم آروم به وسط نزدیک می‌شد.
فاصله‌مون خیلی کم بود. آروم و ملایم تکون می‌خورد. حالا قیافه‌اش بیشتر به این‌هایی که خلافکارن و خشنن شبیه شده.
مثل اینکه مود خوشی اون زهرماری براش تموم شد.
فاصله گرفتم و دستم رو بالا نگه داشت و وادارم کرد که بچرخم.
همین حین آهنگ عوض شد و یه آهنگ ملایم واسه زوجین پخش شد.
هیچکس حواسش به دیگری نبود و بیشتر توی حال خودشون بودن.
دستم رو دور گ*ردنش حلقه کرد. با گرفتن کمرم آروم و ملایم تکون می‌خورد و یه لحظه هم نگاهش رو از چشم‌هام برنمی‌داشت.
دستم رو از دور گ*ردنش آزاد کرد و دوباره چرخم داد و این‌بار از پشت در آغوشم گرفت.
همون‌طور خم شد طرفم گردنم و شالم رو توی گردنم رها کرد.
سر کج کردم که پسش بزنم اما مثل اینکه راه رو براش باز کردم. که خم شد طرف گر*دن و کتف راستم.
نفس عمیقی کشید و داغی بازدمش گردنم رو سوزند. با ب*وسه‌ای که توی فاصله‌ی بین گر*دن و کتفم زد. عقل از سرم پرید و عین برق گرفته‌ها مات و عین یه متحرک فقط حرکتم می‌داد.
با تموم شدن آهنگ یکی دیگه پخش شد. که برخلاف بقیه رفتم نشستم. اون هم بعد کمی اومد و کنارم روی مبل حالت لش‌گونه افتاد.
توی دست راستش یه جام پرِ.
یکم رو سر کشید.
- انقدر نخور ماهان.
برگشت طرفم. چشم‌هاش کاسه‌ی خونِ از عصبانیتِ یا این کوفتی که داره می‌خوره؟
دست بردم بطری نیمه رو ازش بگیرم که دستش رو عقب کشید و روی پاش افتادم.
کد:
پارت۱۲۸
. . ‌‌.
ماهان هم اومد و کنارم نشست. خیره به لیوان توی دستش صورتم رو جمع کردم. که خندید و گفت:
- می‌خوای؟
جدیدا می‌خندید و ابایی از دیدن خنده‌اش عین گذشته نداشت. قبل‌ها اگه طنز ترین فرد هم می‌اومد براش برنامه اجرا می‌کرد اصلا نمی‌خندید ولی الان اون هم به ندرت.
- نه، تو هم نخور.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا؟
خیره به محتویات قرمز لیوانش گفتم:
- ضرر داره.
محتویات لیوانش رو یه نفس سر کشید و کمی اخم کرد فکر کنم از تلخی که همه ازش می‌گن باشه. گفت:
- چشم خانوم دکتر، من با این یِکم م*ست نمیشم.
میز وسط رو گوشه‌ای گذاشتن. بعید می‌دونم با این وضع دخترا فردا دختر باشن. محمد بلند شد و حین کشیدن دست غزل کنارش اون رو به وسط برد و ر*ق*ص نور بالای سرشون به رقصشون جلا می‌بخشید.
بقیه هم کم‌کم جفت‌جفت وسط اومدن.
آرسام و سروش که ل*ب نزدن. منم که خیره به ماهانی بودم که پیک سوم رو بالا می‌برد.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- سلامتیت.
آب دهنم رو قورت دادم. به بازوش کوبیدم و گفتم:
- نمی‌خواد بزنی به سلامتیم نخور. معده‌ات داغون میشه.
محل نداد و گفت:
- چیزی نمیشه.
خودم رو جا انداختم! اصلاً خودم فردا امکان داره دختر باشم؟
انقدر عادی به جز اون اولی بقیه رو بالا می‌ده که انگار کار هر روز و شبش خوردن این زهرماریِ.
بلند شد بدون هیچ سر گیج رفتن یا حتی تلو تلو خوردنی دستم رو گرفت و حین بلند کردنم گفت:
- برقصیم.
فرصت مخالفت بهم نداد و با حلقه کردن دستش پشت کمرم آروم آروم به وسط نزدیک می‌شد.
فاصله‌مون خیلی کم بود. آروم و ملایم تکون می‌خورد. حالا قیافه‌اش بیشتر به این‌هایی که خلافکارن و خشنن شبیه شده.
مثل اینکه مود خوشی اون زهرماری براش تموم شد.
فاصله گرفتم و دستم رو بالا  نگه داشت و وادارم کرد که بچرخم.
همین حین آهنگ عوض شد و یه آهنگ ملایم واسه زوجین پخش شد.
هیچکس حواسش به دیگری نبود و بیشتر توی حال خودشون بودن.
دستم رو دور گ*ردنش حلقه کرد. با گرفتن کمرم آروم و ملایم تکون می‌خورد و یه لحظه هم نگاهش رو از چشم‌هام برنمی‌داشت.
دستم رو از دور گ*ردنش آزاد کرد و دوباره چرخم داد و این‌بار از پشت در آغوشم گرفت.
همون‌طور خم شد طرفم گردنم و شالم رو توی گردنم رها کرد.
سر کج کردم که پسش بزنم اما مثل اینکه راه رو براش باز کردم. که خم شد طرف گر*دن و کتف راستم.
نفس عمیقی کشید و داغی بازدمش گردنم رو سوزند. با ب*وسه‌ای که توی فاصله‌ی بین گر*دن و کتفم زد. عقل از سرم پرید و عین برق گرفته‌ها مات و عین یه متحرک فقط حرکتم می‌داد.
با تموم شدن آهنگ یکی دیگه پخش شد. که برخلاف بقیه رفتم نشستم. اون هم بعد کمی اومد و کنارم روی مبل حالت لش‌گونه افتاد.
توی دست راستش یه جام پرِ.
یکم رو سر کشید.
- انقدر نخور ماهان.
برگشت طرفم. چشم‌هاش کاسه‌ی خونِ از عصبانیتِ یا این کوفتی که داره می‌خوره؟
دست بردم بطری نیمه رو ازش بگیرم که دستش رو عقب کشید و روی پاش افتادم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#هانی_کا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا