.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت66
با احساس گرمایی روی پو*ست و پشت چشمم، اهسته لای پلکم را باز میکنم.
همه جا را تار و محو میبینم.
صدای بسته شدن در کابینت و پرنده های مختلف به گوش میرسد.
صدای شیه شایا میاید و موزیک بی کلام ارامی... .
به دیوار های چوبی نگاه میکنم؛ قاب عکس هایی از طبیعت که روی دیوار زده شده. من کجا بودم؟
کش و قوصی به کمرم میدهم و خمیازه کشان از روی مبل بلند میشوم.
کمرم خشک شده و سرم درد میکند.
افتاب میان اسمان است و هوا تقریبا نیمه ابریست، با ابر های تیره ای که نشان از باران دارد! ان هم شدیدش... .
چشم هایم را میمالم و دست هایم را میکشم.
به طرف چپ میچرخم که با دیدن امیری که در اشپز خانه مشغول است، به ناگهان مغزم به کار میافتد.
خاک بر سرم! هوش و حواسم کجا رفته؟
دستی به سرم میکشم و با دیدن موهای بر*ه*نه ام، سریع به دنبال شالم میگردم.
- صبح بخیر.
از روی مبل پایین میایم و شالم را از زیر ملافه بیرون میکشم.
دست پاچه و مضطرب، جواب صبح بخیر او را میدهم و شالم را روی سرم میاندازم.
معده ام، بخاطر استرس کوفتی بهم میریزد و نمیدانم چرا انقدر دست پاچه میشوم.
- اروم باش دختر، بذار صبحونه بخوریم باهم میریم.
چند نفس عمیق برای کنترل استرسم میکشم و شقیقه ام را میفشارم.
- باید زود برگردم، وگرنه اتفاقای خوبی نمیافته.
نگاهم که به صورتش میافتد و لبخند کجش را میبینم، یک موج از احساس منفی تَنم را در بر میکشد.
احساس بدی داشتم! مانند ترس و غربت.
- میشه لطفا زودتر بریم؟ من نمیتونم بیشتر از این بیرون باشم.
شانه بالا میاندازد و بشقاب سفالی را، در حال که در ان تخم مرغ اب پز و خیار وجود دار روی اپن میگذارد.
- صبر کن.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و به طرف در کلبه میروم. پایم هنوز هم لنگ میزند و با از بین رفتن اثر مسکن، دردش تشدید شده.
در کلبه را به پایین میچرخانم و میخواهم باز کنم که متوجه میشوم قفل است! لابد از دیشب باز نکرده.
به طرفش بر میگردم و چهره ی خونسردش را، در حالی که مشغول خوردن است میبینم.
- میشه لطفا در رو باز کنی؟ میخوام برم پیش شایا، خودم یه جوری بر میگردم، ممنون که شب پناهم دادی.
هیچ توجه ای به حرفم نمیکند.
دَهانم خشک میشود، معده ی لعنتی ام اسید ترشح میکند و سرم در حال انفجار است!
- آقا امیر.
هر لحظه که میگذرد، ضربان قلبم بالا تر میرود و حال بدم تشدید میشود. معده ی لعنتی ام عصبیست و باعث سست شدن توان جسمی ام میشود.
- باتوام، میگم میخوام برگردم، میشنوی صدامو؟ درو باز کن لطفا.
تکه ای از سفیده تخم مرغ را درون دَهانش میگذارد و خیلی خونسرد به چشم هایم نگاه میکند.
- بهت گفتم صبر کن، نه؟
کمی خیالم راحت میشود.
چند نفس عمیق برای کنترل درد معده ام میکشم و دستم را تکیه گاه سر سنگینم میکنم.
ترسیدم که مبادا بخواهد بازی در بیاورد و از نر بودنش استفاده کند.
در کمال ارامش، مشغول خوردن صبحانه اش است.
بخاطر اینکه دیشب هم شام نخورده بودم، احساس ضعف شدیدی داشتم اما معده درد لعنتی هیچ تابی برای گرسنگی ام نگذاشته بود.
متنفر بودم از درد های امان بر مزخرفش.
قاچی از خیار را درون دَهانش میگذارد و حین جویدن ان، موبایلش را از جیب بیرون میکشد.
- شماره عمادو بگو.
متعجب از این پرسش و این شناخت از عماد، با ابروی بالا پریده، و چشم های گرد شده، به نگاه وحشی خونسردش خیره میشوم.
عماد را از کجا میشناخت؟
نمیخواستم اما حالت چهره اش به گونه ای بود که ناخود اگاه زبانم شروع کرد و از نهصد و چهارش را تا چهار هزار و چهارصد و چهل و چهارش را بازگو کرد.
فقط به دلیل رند بودن بیش از حد شماره اش ان را حفظ شده بودم. بزاقم را، به سختی فرو میدهم و زبانم، ناخواسته لکنت میگیرد.
- شماره ی...شماره عماد رو برای چی میخوای؟ اصلا عمادو از کجا میشناسی؟
کنج ل*بش کج میشود و به نشان هیس، انگشتش را روی لَبش میگذارد و تماس را به اسپیکر میزند.
یک بوق... .
دو بوق... .
سه بوق... .
چهار بوق... .
- الو...؟
و بله، بلاخره جواب میدهد.
با شنیدن تُن بیش از حد جدی صدای عماد، ناخواسته لرزیده بودم. کنج لَب های امیر کج میشود و صدایش، یک حالت خنده دارد:
- یادته بهت گفتم وقتی بهت زنگ میزنم که تلافی کارتو کرده باشم؟
برای چند دقیقه، سکوت وحشت ناکی میان جو حاکم میشود. و من خَر، حالا خیلی خوب میدانم که ان بخت برگشته ای که امیر میخواست از او انتقام بگیرد، کیست!
زینب نوشت:هق
با احساس گرمایی روی پو*ست و پشت چشمم، اهسته لای پلکم را باز میکنم.
همه جا را تار و محو میبینم.
صدای بسته شدن در کابینت و پرنده های مختلف به گوش میرسد.
صدای شیه شایا میاید و موزیک بی کلام ارامی... .
به دیوار های چوبی نگاه میکنم؛ قاب عکس هایی از طبیعت که روی دیوار زده شده. من کجا بودم؟
کش و قوصی به کمرم میدهم و خمیازه کشان از روی مبل بلند میشوم.
کمرم خشک شده و سرم درد میکند.
افتاب میان اسمان است و هوا تقریبا نیمه ابریست، با ابر های تیره ای که نشان از باران دارد! ان هم شدیدش... .
چشم هایم را میمالم و دست هایم را میکشم.
به طرف چپ میچرخم که با دیدن امیری که در اشپز خانه مشغول است، به ناگهان مغزم به کار میافتد.
خاک بر سرم! هوش و حواسم کجا رفته؟
دستی به سرم میکشم و با دیدن موهای بر*ه*نه ام، سریع به دنبال شالم میگردم.
- صبح بخیر.
از روی مبل پایین میایم و شالم را از زیر ملافه بیرون میکشم.
دست پاچه و مضطرب، جواب صبح بخیر او را میدهم و شالم را روی سرم میاندازم.
معده ام، بخاطر استرس کوفتی بهم میریزد و نمیدانم چرا انقدر دست پاچه میشوم.
- اروم باش دختر، بذار صبحونه بخوریم باهم میریم.
چند نفس عمیق برای کنترل استرسم میکشم و شقیقه ام را میفشارم.
- باید زود برگردم، وگرنه اتفاقای خوبی نمیافته.
نگاهم که به صورتش میافتد و لبخند کجش را میبینم، یک موج از احساس منفی تَنم را در بر میکشد.
احساس بدی داشتم! مانند ترس و غربت.
- میشه لطفا زودتر بریم؟ من نمیتونم بیشتر از این بیرون باشم.
شانه بالا میاندازد و بشقاب سفالی را، در حال که در ان تخم مرغ اب پز و خیار وجود دار روی اپن میگذارد.
- صبر کن.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و به طرف در کلبه میروم. پایم هنوز هم لنگ میزند و با از بین رفتن اثر مسکن، دردش تشدید شده.
در کلبه را به پایین میچرخانم و میخواهم باز کنم که متوجه میشوم قفل است! لابد از دیشب باز نکرده.
به طرفش بر میگردم و چهره ی خونسردش را، در حالی که مشغول خوردن است میبینم.
- میشه لطفا در رو باز کنی؟ میخوام برم پیش شایا، خودم یه جوری بر میگردم، ممنون که شب پناهم دادی.
هیچ توجه ای به حرفم نمیکند.
دَهانم خشک میشود، معده ی لعنتی ام اسید ترشح میکند و سرم در حال انفجار است!
- آقا امیر.
هر لحظه که میگذرد، ضربان قلبم بالا تر میرود و حال بدم تشدید میشود. معده ی لعنتی ام عصبیست و باعث سست شدن توان جسمی ام میشود.
- باتوام، میگم میخوام برگردم، میشنوی صدامو؟ درو باز کن لطفا.
تکه ای از سفیده تخم مرغ را درون دَهانش میگذارد و خیلی خونسرد به چشم هایم نگاه میکند.
- بهت گفتم صبر کن، نه؟
کمی خیالم راحت میشود.
چند نفس عمیق برای کنترل درد معده ام میکشم و دستم را تکیه گاه سر سنگینم میکنم.
ترسیدم که مبادا بخواهد بازی در بیاورد و از نر بودنش استفاده کند.
در کمال ارامش، مشغول خوردن صبحانه اش است.
بخاطر اینکه دیشب هم شام نخورده بودم، احساس ضعف شدیدی داشتم اما معده درد لعنتی هیچ تابی برای گرسنگی ام نگذاشته بود.
متنفر بودم از درد های امان بر مزخرفش.
قاچی از خیار را درون دَهانش میگذارد و حین جویدن ان، موبایلش را از جیب بیرون میکشد.
- شماره عمادو بگو.
متعجب از این پرسش و این شناخت از عماد، با ابروی بالا پریده، و چشم های گرد شده، به نگاه وحشی خونسردش خیره میشوم.
عماد را از کجا میشناخت؟
نمیخواستم اما حالت چهره اش به گونه ای بود که ناخود اگاه زبانم شروع کرد و از نهصد و چهارش را تا چهار هزار و چهارصد و چهل و چهارش را بازگو کرد.
فقط به دلیل رند بودن بیش از حد شماره اش ان را حفظ شده بودم. بزاقم را، به سختی فرو میدهم و زبانم، ناخواسته لکنت میگیرد.
- شماره ی...شماره عماد رو برای چی میخوای؟ اصلا عمادو از کجا میشناسی؟
کنج ل*بش کج میشود و به نشان هیس، انگشتش را روی لَبش میگذارد و تماس را به اسپیکر میزند.
یک بوق... .
دو بوق... .
سه بوق... .
چهار بوق... .
- الو...؟
و بله، بلاخره جواب میدهد.
با شنیدن تُن بیش از حد جدی صدای عماد، ناخواسته لرزیده بودم. کنج لَب های امیر کج میشود و صدایش، یک حالت خنده دارد:
- یادته بهت گفتم وقتی بهت زنگ میزنم که تلافی کارتو کرده باشم؟
برای چند دقیقه، سکوت وحشت ناکی میان جو حاکم میشود. و من خَر، حالا خیلی خوب میدانم که ان بخت برگشته ای که امیر میخواست از او انتقام بگیرد، کیست!
زینب نوشت:هق