کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت66

با احساس گرمایی روی پو*ست و پشت چشمم، اهسته لای پلکم را باز می‌کنم.
همه جا را تار و محو می‌بینم.
صدای بسته شدن در کابینت و پرنده های مختلف به گوش می‌رسد.
صدای شیه شایا می‌اید و موزیک بی کلام ارامی... .
به دیوار های چوبی نگاه می‌کنم؛ قاب عکس هایی از طبیعت که روی دیوار زده شده. من کجا بودم؟
کش و قوصی به کمرم می‌دهم و خمیازه کشان از روی مبل بلند می‌شوم.
کمرم خشک شده و سرم درد می‌کند.
افتاب میان اسمان است و هوا تقریبا نیمه ابریست، با ابر های تیره ای که نشان از باران دارد! ان هم شدیدش... .
چشم هایم را می‌مالم و دست هایم را می‌کشم.
به طرف چپ می‌چرخم که با دیدن امیری که در اشپز خانه مشغول است، به ناگهان مغزم به کار می‌افتد.
خاک بر سرم! هوش و حواسم کجا رفته؟
دستی به سرم می‌کشم و با دیدن موهای بر*ه*نه ام، سریع به دنبال شالم می‌گردم.
- صبح بخیر.
از روی مبل پایین می‌ایم و شالم را از زیر ملافه بیرون می‌کشم.
دست پاچه و مضطرب، جواب صبح بخیر او را می‌دهم و شالم را روی سرم می‌اندازم.
معده ام، بخاطر استرس کوفتی بهم می‌ریزد و نمی‌دانم چرا انقدر دست پاچه می‌شوم.
- اروم باش دختر، بذار صبحونه بخوریم باهم میریم.
چند نفس عمیق برای کنترل استرسم می‌کشم و شقیقه ام را می‌فشارم.
- باید زود برگردم، وگرنه اتفاقای خوبی نمی‌افته.
نگاهم که به صورتش می‌افتد و لبخند کجش را می‌بینم، یک موج از احساس منفی تَنم را در بر می‌کشد.
احساس بدی داشتم! مانند ترس و غربت.
- میشه لطفا زودتر بریم؟ من نمی‌تونم بیشتر از این بیرون باشم.
شانه بالا می‌اندازد و بشقاب سفالی را، در حال که در ان تخم مرغ اب پز و خیار وجود دار روی اپن می‌گذارد.
- صبر کن.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و به طرف در کلبه می‌روم. پایم هنوز هم لنگ می‌زند و با از بین رفتن اثر مسکن، دردش تشدید شده.
در کلبه را به پایین می‌چرخانم و می‌خواهم باز کنم که متوجه می‌شوم قفل است! لابد از دیشب باز نکرده.
به طرفش بر می‌گردم و چهره ی خونسردش را، در حالی که مشغول خوردن است می‌بینم.
- میشه لطفا در رو باز کنی؟ می‌خوام برم پیش شایا، خودم یه جوری بر می‌گردم، ممنون که شب پناهم دادی.
هیچ توجه ای به حرفم نمی‌کند.
دَهانم خشک می‌شود، معده ی لعنتی ام اسید ترشح می‌کند و سرم در حال انفجار است!
- آقا امیر.
هر لحظه که می‌گذرد، ضربان قلبم بالا تر می‌رود و حال بدم تشدید می‌شود. معده ی لعنتی ام عصبیست و باعث سست شدن توان جسمی ام می‌شود.
- باتوام، میگم می‌خوام برگردم، میشنوی صدامو؟ درو باز کن لطفا.
تکه ای از سفیده تخم مرغ را درون دَهانش می‌گذارد و خیلی خونسرد به چشم هایم نگاه می‌کند.
- بهت گفتم صبر کن، نه؟
کمی خیالم راحت می‌شود.
چند نفس عمیق برای کنترل درد معده ام می‌کشم و دستم را تکیه گاه سر سنگینم می‌کنم.
ترسیدم که مبادا بخواهد بازی در بیاورد و از نر بودنش استفاده کند.
در کمال ارامش، مشغول خوردن صبحانه اش است.
بخاطر اینکه دیشب هم شام نخورده بودم، احساس ضعف شدیدی داشتم اما معده درد لعنتی هیچ تابی برای گرسنگی ام نگذاشته بود.
متنفر بودم از درد های امان بر مزخرفش.
قاچی از خیار را درون دَهانش می‌گذارد و حین جویدن ان، موبایلش را از جیب بیرون می‌کشد.
- شماره عمادو بگو.
متعجب از این پرسش و این شناخت از عماد، با ابروی بالا پریده، و چشم های گرد شده، به نگاه وحشی خونسردش خیره می‌شوم.
عماد را از کجا می‌شناخت؟
نمی‌خواستم اما حالت چهره اش به گونه ای بود که ناخود اگاه زبانم شروع کرد و از نهصد و چهارش را تا چهار هزار و چهارصد و چهل و چهارش را بازگو کرد.
فقط به دلیل رند بودن بیش از حد شماره اش ان را حفظ شده بودم. بزاقم را، به سختی فرو می‌دهم و زبانم، ناخواسته لکنت می‌گیرد.
- شماره ی...شماره عماد رو برای چی میخوای؟ اصلا عمادو از کجا می‌شناسی؟
کنج ل*بش کج می‌شود و به نشان هیس، انگشتش را روی لَبش می‌گذارد و تماس را به اسپیکر می‌زند.
یک بوق... .
دو بوق... .
سه بوق... .
چهار بوق... .
- الو...؟
و بله، بلاخره جواب می‌دهد.
با شنیدن تُن بیش از حد جدی صدای عماد، ناخواسته لرزیده بودم. کنج لَب های امیر کج می‌شود و صدایش، یک حالت خنده دارد:
- یادته بهت گفتم وقتی بهت زنگ می‌زنم که تلافی کارتو کرده باشم؟
برای چند دقیقه، سکوت وحشت ناکی میان جو حاکم می‌شود. و من خَر، حالا خیلی خوب می‌دانم که ان بخت برگشته ای که امیر می‌خواست از او انتقام بگیرد، کیست!



زینب نوشت:هق 💔
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت67

رنگ از رخم می‌رود و با شل شدن زانویم، چشم هایم سیاهی می‌روند.
همه چیز می‌چرخد و میان فریاد های پر از خشم عماد، که او را تهدید به کشتن می‌کند، چشم هایم بسته می‌شوند و تَن بی‌جانم روی زمین می‌افتد.
سرد است!
استخوان هایم درد دارند... .
تَنم، شروع به لرزیدن می‌کند و همه چیز گهواره وار می‌چرخد.
صدای خنده ی امیر می‌اید و فریاد عماد.
همه چیز هر لحظه که می‌گذرد، محو تر می‌شود و صدا ها درون کاسه ی سرم می‌پیچند.
چرا فکر می‌کردم ترس هایشان بیهوده است؟
چرا فکر می‌کردم اسیر کردن هایشان بی‌جاست؟
چرا فکر می‌کردم زیاده روی می‌کنند!؟
هوشیاری، اهسته اهسته از تَنم رخت می‌بندد و اخرین چیزی که می‌شنوم، صدای عماد است :
- صد بار بهت گفتم من تو مرگ ارام هیچ دخالتی نداشتم تـ...

***

اهسته چشم باز می‌کنم که با نگاه سبز و وحشی امیر رو به رو می‌شوم.
لرز ناخواسته ای از تنم می‌گذرد و هوشیاری به سرعت به مغزم بر می‌گردد.
خودم را وحشت زده عقب می‌کشم و در نگاه سردش خیره می‌شوم.
بغض لعنتی بیخ گلویم را می‌گیرد و من واقعا به اندازه ی کافی درد کشیده ام. من دیگر جا برای درد جدیدی ندارم! من جا برای غم جدیدی ندارم. خدایا، این بار را دلت برای من گناه کار به سوزد باشه؟
بنده هایت که به من رحم نمی‌کنند، لااقل تو رحم کن. اهسته سرش را عقب می‌کشد و دستی روی پیشانی ام می‌گذارد.
انگار دارد دمای بدنم را می‌سنجد.
- طبیعیه که یهو میمری و دوباره زنده میشی؟ اصلا نبض نداشتی! یخ زده بودی! فکر کردم تلاشام حروم شده.
بغض مانند یک غده ی سرطانی بیخ گلویم می‌چسبد و اشک راه دیدم را تار می‌کند.
- من... من بهت اعتماد کردم!
کنج لَبش کج می‌شود و با پدیدار شدن خط لبخندش، سرش به طرف بالا و قاب عکس روی پاتختی می‌چرخد.
عکس همان دخترک زیبا رویی که از ته دل می‌خندید. چشم های سبزش پر از عشق بود و لبخندش از عمق جان.
- ارام منم به عماد اعتماد کرد! قلبشو بهش داد. اما میدونی چیکار کرد؟
به نشان نه سرم را تکان می‌دهد و با نفس های بریده بریده و عمیقم سعی دارم ضربان قلب پر اضطرابم را کنترل کنم.
لبخندش، چاشنی تلخی می‌گیرد:
- با اون عموی بی‌شرفت تلخ ترین مرگی که انتظارشو داشت براش رقم زدن.
کدام عمو؟ اعتصام؟ از او هرکاری بر می‌امد اما... .
تَن لرزانم را به درون تشک تختش فرو می‌دهم تا از جسم خیمه زده اش فاصله بگیرم.
- گناه...من چیه؟ برو سراغ خودشون.
ته گلو می‌خندد و به روی صورتم خم می‌شود .
نفسم حبس می‌شود و گرمای نفس هایش پوستم را مور مور می‌کند.
- رفتم سراغ خودشون. عماد تو رو دوست داره، صدرا هم که جونش برای بچه برادرش درمیاد.
اخم هایم متعجب درهم می‌رود و با هل دادن سینِه اش، سنگینی تنش را کم می‌کنم و حالت تهاجمی می‌گیرم.
- اشتباه گرفتی عمو، صدرا پسر عمه ی منه، از اول بگو تا راهنماییت کنم.
پوکر می‌شوم حرصی پوف می‌کشم:
- گندت بزنن تا مرز سکته رفتم، از اول بگو کیو میخوای!
چشم هایش برق می‌زنند و سر مستانه می‌خندد.
- پس تو نمیدونی؟ جالب شد.
با هر جان کندنی هست، خودم را از زیر بدنش بیرون می‌کشم، از روی تخت پایین می‌ایم، عصبی و لنگ لنگ زنان به طرف در می‌روم:
- روانی! ادم سالم که به طور ما نمی‌خوره.
ادایش را در می‌اورم و با رسیدن به در کلبه، سعی در باز کردنش می‌کنم.
- عماد که تو رو دوست داره، صدرا هم جونش برا بچه برادرش در میاد... .
با کوبیدن شانه ام به در، جواب خزعبلات او را می‌دهم.
- گمشو بیا درو باز کن. احمق! عماد اگه منو دوست داشت مثل سگ پاچمو می‌گرفت؟ اگه صدرا عموی من بود چجوری بابای من دایی اون بود؟ روانی مریض.
انگار دارد به یک نمایش جذاب نگاه می‌کند.
نشسته روی تخت و پا روی پا انداخته، دستش را زیر چانه اش گذاشته و نگاهم می‌کند.
- یعنی تو نمیدونی حسام بابات نیست؟
به خدا که این پسر کم دارد. شانس ماست دیگر...روانی ها دوره امان کرده اند.
عصبی و هستریک می‌خندم و لگد محکمی به در می‌کوبم.
دیگر دارم جوش می‌اورم.
حرصی دندان می‌سابم و دست هایم مشت می‌شوند.
- تا خفه ات نکردم بیا این درو باز کن! کاری نکن قاتلت بشم لیست انتقام خانواده ات طولانی تر بشه.
اخم هایش درهم می‌رود و از روی تخت بلند می‌شود.
با نمایان شدن بلندی قد و قامت پهنش، حرف در دهانم می‌ماسد و دستم در هوا خشک می‌شود.
یک گام به طرفم بر می‌دارد و با تنگ کردن چشم هایش، نفس من هم تنگ می‌شود.
چرا انقدر جذبه دارد سگ مصب؟
- یه بار دیگه حرفاتو تکرار کن ببین چجوری زندگیتو جهنم می‌کنم.
پوزخند تلخی می‌زنم و با چنگ انداختن به موهایم، به گلدان سنگی روی اپن نگاه می‌کنم.
مغزم جرقه می‌زند.
کمی ریسک کنیم ها؟
- در اصل زندگی من جهنم هست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت68

با نیم نگاهی به فاصله اپن تا پنجره قدی کلبه، نفس عمیقی می‌کشم.
باید سوار شایا به‌شوم و بی توجه به مسیر فقط بتازم و از او فاصله بگیرم.
حاضرم بمیرم اما با آبرویم بازی نشود.
و باید گور پدر پایم را هم بگویم! واقعا الان وقت چلاق شدن بود؟
همچنان که با قدم های اهسته به طرف اپن می‌رفتم، او را سرگرم می‌کنم:
- الان می‌خوای چه بلایی سر من بیاری؟ منو میکشی؟
صدای پوزخند می‌اید و پشت بندش هم صدای پایش.
تا سرم را بر می‌گردانم مرا از پشت قفل می‌کند.
- بچه این راهی که می‌خوای بری من طراحش بودم.
جیغ می‌کشم و سعی می‌کنم دستم را ازاد کنم که سفت تر می‌گیرد و به ناگهان، در یک حرکت با گرفتن کمرم، مرا از زمین بلند می‌کند.
جیغ می‌کشم و به دستش مشت می‌زنم اما هیچ فایده ای ندارد:
- ولم کن ع*و*ضی چی از جون من می‌خوای؟
ته گلو می‌خندد و مرا به طرف تختش می‌برد.
- خیلی چیزا می‌خوام افشار کوچولو. با تو خیلی کارا میشه کرد. شاید متوجه نباشی اما ارزش تو از کیمیا و ستاره خیلی بیشتره.
کل خاندان را هم می‌شناسد الحمدلله!
مرا روی تخت می‌اندازد. با یک دستش دو دستم را بالای سرم قفل می‌کند و با دست دیگرش، شال مرا از دور سرم می‌کشد.
روی شکمم می‌نشیند و مشغول بستن دستم به ستون چوبی که نگه دارنده پرده تخت بود می‌شود.
با اینکه وزنش روی پایش است، اما چشم های من از شدت سنگینی او، می‌خواهند از حدقه خارج شوند.
- پاشو ع*و*ضی خفه شدم.
گره سوم را که می‌زند، از روی شکمم بلند می‌شود و از روی تخت پایین می‌اید.
- قراره خیلی خوش بگذرونیم.
حرصی می‌خندم و می‌خواهم دستم را ازاد کنم اما نمی‌شود.
- تو یه روانی!
با خنده کجی دستش را در جیب می‌برد.
- من همون بوی بَدای داستانام که دخترا عاشقشن.
به این حد از خود شیفتگی او واقعا باید انگشت وسط نشان داد.
ادایش را در می‌اورم و با چهره ی مچاله شده سر تا پایش را از نظر می‌گذارنم؛ باشد! درست است زیباییش نفس گیر است اما باز هم دلیل برای این همه اعتماد به نفس ندارد.
- خفه شو بابا، تو ته تهش اون مریض روانی که میکشنش.
ابرو بالا می‌اندازد و متفکر به طرفم خم می‌شود. چهره اش از نزدیک نفس بر است! نفسم، در سینِه حبس می‌شود و خفه خون می‌گیرم.
- من اون روانیم که میکشه.
عجب گیری افتاده ام ها! چرا همه اینجا رونی اند؟
هوی ملت، یک ادم سالم در این اطراف گیر نمی‌اید؟
- ببین امیر، عماد شده با بالگرد میاد اینجا رو روی سرت خ*را*ب میکنه.
لبخند کجی می‌زند و عینک افتابی مارک مربع شکلش را به روی چشمش می‌گذارد.
خط لبخندش را نمی‌شود با کلمات وصف کرد، اصلا چیز دیگریست.
- منم منتظرشم.
این را می‌گوید و به طرف خروجی کلبه می‌رود.
- امیدوارم با دوسه روز تنهایی مشکلی نداشته باشی! اگه تونستی خودتو ازاد کنی توی کابیت یه سری خرت و پرت برای خوردن هست.
در کلبه را باز می‌کند و بی توجه به جیغ های من، نیم نگاهی به وضع اسفناکم می‌اندازد.
جوان میان بالایی با عینک افتابی و ته ریش های کوتاه، به ناگهان سرش را از کلبه داخل می‌اورد و خیره نگاهم می‌کند.
- مراقب جنای اینجا باش.
محکم دستم را می‌کشم و چهره ام پر از حرص درهم می‌رود.
امیر به شانه جوان می‌کوبد و به پنجره ها اشاره می‌کند.
- سبحان درپوش فلزی رو وصل کن بریم.
نه! نه! تنها امید مرا کور نکنید.
امیر از در خارج می‌شود و بعدش هم صدای چرخش قفل می‌اید.
اول پنجره سمت چپ گرفته می‌شود و تاریکی وحشت ناکی ان قسمت از کلبه را در بر می‌کشد.
بلافاصله صدای دریل برقی می‌اید و بعدش پنجره راست.
کلبه، در تاریکی وحشت ناکی فرو می‌رود و من می‌مانم و سکوت رعب اور و تاریکی خفقان اور.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و نگاه بی فروغم، به سمت راست و چپ کلبه می‌چرخد.
تمام شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت69

#عماد

با دیدن صدرایی که در ویلا ایستاده و موبایل در گوشش است بی توجه به ماشین روشن و در حال حرکت، در ماشین را باز می‌کنم و با ول کردن فرمان، به طرف صدرا یورش می‌برم.
او را می‌کُشم، به گونه که در تاریخ ثبت کنند.
با دیدن من متعجب تماسش را خاتمه می‌دهد و من بی‌توجه به "چه شده؟" نصفه نیمه اش، یقه اش را می‌چسبم و با اولین مشتی که در هوا می‌پرم و روی گونه اش می‌کارم روی زمین می‌افتد.
- می‌کشمت صدرا.... می‌کشمت ع*و*ضی. بهت گفتم مراقبش باش! توی سگ صفت گفتی میدونی بیرون چی انتظارشه، پس چی‌شد؟
تا می‌خواهد بلند بشود و حرف بزند، بی تاب تر از قبل، لگد محکمی به سینِه اش می‌کوبم و روی سینِه اش می‌نشینم.
ضربان قلبم در سَرم می‌کوبد و خون جلوی چشم هایم را گرفته.
مشت هایم یکی پس از دیگری روی صورتش می‌نشیند و خون، از هرجا که می‌تواند راه خود را باز می‌کند.
قفسه سینِه ام دارد آتش می‌گیرد!
حتی فکر اینکه رها پیش ان بی‌مادر بی‌شرف است، مرا دیوانه می‌کند.
صدرا پر از خشم مشت من را اسیر می‌کند و با هل دادن من، از روی زمین بلند می‌شود.
صورتش، خونی و نابود است و زیر چشمش به همین سرعت پف کرده. خون درون دهانش را روی زمین تف می‌کند.
نفس نفس می‌زنم و دلم می‌خواهد گر*دن بلندش را میان انگشت هایم انچنان بفشارم که خرخر های پایانی اش را بشنوم.
- هر اتفاقی هم که افتاده باشه گه خوریش به تو نیومده! تو کی باشی که برا بچه برادر من شاخ و شونه میکشی؟
شوکی به قدرت صد ولت از تنم می‌گذرد.
بچه ی برادرش! بچه ی کی؟سهیل!؟
به طرفش می‌روم و می‌خواهم دوباره یقه اش را بچسبم تا بزله گویی هایش را تمام کند.
- حرف دهنت رو بفهم صدرا! بی‌شرف داری به عموی مرده ات توهین میکنی میفهمی؟
پوزخند عصبی می‌زند و به موهایش چنگ می‌اندازد.
تَنم کرخت شده و مزه ی دهانم زهر ماریست.
منتظر توضیح کوتاهی از جانب اویم که قانع بشوم.
- هیچ فکر نکردی چجوری رها شش ماه بعد عروسی عمو گیر اومد؟ درحالی که عمو هیچوقت قبل عقدش اسما رو نمی‌شناخت.
اتصال برق را، برای اولین بار با گوشت و خونم حس می‌کنم.
بزاق دَهانم را به سختی فرو می‌دهم.
سهیل بوشهر یک شرکت لنج سازی داشت و بعد مرگش هم به عمه رسیده بود.
تقریبا داستان دارد هماهنگ می‌شود. پدرم پا در یک کشف داشت که الا و بلا سهیل باید با دختر این خانواده ازدواج کند و نمی‌دانم ته داستان چه شد که منتهی به خودکشی او شد و درست یک ماه بعد از مرگ سهیل به یکباره پدرم تصمیم گرفت برادر کوچکش با اسمای غیر این خانواده ازدواج کند.
دَهانم بی‌منطق و بی هوا باز و بسته می‌شود و سرم سوت می‌کشد.
نه! نه! این یک مورد دیگر از پدرم بر نمی‌اید. تا این حدش را نمی‌تواند.
زانو هایم، خالی می‌شود و احساس سنگینی دارم.
صدرا، به طرف تیر برق می‌رود و مشت محکمش را، به تنه ی سخت ان می‌کوبد و فریاد می‌زند.
- ده لعنتی رها بچه ی برادر منه، بچه ی سهیله میفهمی؟ اون بابای بی شرفت پاشو کرد تو یه کفش که سهیل باید کیمیا رو بگیره، بعد که سهیم رفت فهمید اسما حامله است، حسامو مجبور کرد با اسما عقد کنه، میفهمی؟ میفهمی چرا مادر من بعد مرگ سهیل تا پنج سال پاشو خونه ی شما نمی‌ذاشت؟ چون از بابای عوضیت متنفر بود.
میفهمی تنها یادگار بچتو بخاطر حرف مردم ول کنی به امون خدا چه حالی داره؟ صدایش بالاتر از حد ممکن می‌رود و کل صورتش از سرخی خشم و خون گر می‌گیرد:
- ده نمیفهمی ما چی کشیدیم این همه سال! نمیفهمی و میای برای بچه برادر خودم زر زر میکنی. فقط از جلو چشمام گمشو عماد.
دستم را به تنه ی درخت سرو پیری که مقابل خانه اشان بود تکیه می‌دهم تا از سقوطم جلوگیری کنم.
معده ام بهم ریخته و کل مغزم پر شده از حرف های او... .
صدایش صد بار می‌چرخد و به سرم بر می‌گردد.
نه. این یکی دیگر درست نیست.
صدرا با نفس های عمیق قصد دارد خودش را کنترل کند. خون کنار لَبش را پاک می‌کند و حرصی چشم تنگ می‌کند. صدایش پایین امده اما هنوز هم از شدت خشم می‌لرزد:
- کی به تو گفت گم شده؟ دیروز عصر با اسب رفت جنگل، هنوز برنگشته. احتمالا گم شده یا رفته کلبه ی وسط جنگل، زنگ زدم با تیم تفحص هلال‌احمر قراره بریم بگردیم دنبالش.
پس اوی ساده خبر نداشت رها گرفتار چه شده!
برای همین اینگونه سینِه سپر کرده.
پوزخند تلخی می‌زنم و به موهایم چنگ می‌اندازم:
- رها دست امیروالای زندِ. دیر رسیدی!
خشک شدن به یکباره اش را، به چشم می‌بینم.
موبایل از دستش سر می‌خورد و با روی زمین افتادنش، به ان طرف پرت می‌شود.
چشم های صدرا جایی برای گرد شدن ندارند.
- چی.. چی میگی؟
خنده ام مزه زهر مار دارد و دارم دیوانه می‌شوم.
موهایم را عصبی می‌کشم و به اسمان ابری خیره می‌شوم.
هشدار طوفان می‌دهد!
چشم هایم پر از درد بسته می‌شوند.
- ساعت هفت صبح بهم زنگ زد گفت رها پیششه، نمیفهمم چجوری خودمو از تهران رسوندم. فقط می‌فهمم می‌خواد انتقام مرگ آرامو بگیره.
با دستمال کاغذی که از جیب کتش بیرون کشیده، مشغول پاک کردن خون صورتش می‌شود و با چهره‌ی مچاله شده و اخم های درهم، به زمین خیره می‌شود.
دندان می‌سابد و دست هایش دستمال را سخت می‌فشارند.
- صد بار به اون حرومزاده توضیح دادم آرام بدون اطلاع ما سوار اون ماشین شد. صد بار به اون حیوون صفت گفتم ما ارامو دست اون قادر بی‌شرف ندادیم.
مشت محکمی به تیر برق می‌کوبد و جنون وار فریاد می‌کشد.
- صد بار بهش گفتم احمق من دوسش داشتم حتی اگه اونم دوستم نداشت راضی نبودم اون بلا سرش بیاد.
کلافه و گیج تکیه تَن بی جانم را به درخت می‌دهم.
حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا او را پیدا کنم؟ اگر بخواهد بلایی که سر ارام امد را، سر رها بیاورد چه کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت70

چشم هایم از شدت ضعف تار شده اند و معده ام، امان نفس کشیدن نمی‌دهد.
حرکت خون درون معده ام را حس می‌کنم!
قلبم... قلبم دیگر زیادی کند می‌کوبد، نمی‌دانم زنده است یا نه اما می‌دانم هیچ حالش خوب نیست.
چند ساعت از رفتن امیر گذشته؟ نمی‌دانم. باید بیست ساعتی باشد! شاید هم بیشتر.
از بیرون صدای رعد و برق می‌اید و باران با شدت زیادی به سقف کلبه می‌ریزد.
می‌ترسم! برای اولین بار می‌خواهم اعتراف کنم از این صدای وحشت ناک می‌ترسم.
از این تاریکی رعب اور کلبه می‌ترسم.
کمر و دستم خشک شده و پایم خواب رفته است.
هنوز هم نتوانسته ام خودم را ازاد کنم؛ هرگز هم نمی‌توانم این کار را بکنم.
او می‌خواست مرا به طریقی بکشد که گناهکار نشود. بگوید تقصیری نداشته!
یاد حرف عماد می‌افتم؛ سر او فریاد زده بود که تقصیری در مرگ ارام ندارد.
ارام کیست؟ عماد کیست؟ امیر کیست؟ صدرا کیست؟... من به هیچ چیز کار ندارم. همه چیز مثل یک کابوس وحشت ناک است! فقط می‌خواهم برگردم.
برگردم به همان روزهایی که تنها دغدغه ام امتحان های سخت دبیر های بی‌پدرم بود و سوالات نهایی که معلم ها فوق العاده بزرگش کرده بودند.
برگردم به همان روزهایی که در کمد قایم می‌شدم و گوش هایم را می‌فشردم تا فریاد های پدر و مادرم را نشنوم.
من دیگر توان ادامه دادن در این دنیای جدید را ندارم.
دلم برای ابوسیاه و هانیه تنگ شده! برای قرار های جلوی فلالی خیابان ساحلی، برای گرما و شرجی بوشهر، برای کولر اسپیلت و لباس ساحلی، برای بادی که از جانب دریا می‌وزید و بوی شوری دریا را در اغوش داشت... برای هرچیز که بوی بی‌دغدغه بودن های گذشته را بدهد.
حتی برای تنهایی ان روزها!
چرا فکر می‌کردم زندگی ام بد است؟ چرا فکر می‌کردم در تهران حلوا خیرات می‌کنند؟
بدنم را ضعف در برگرفته.
افت فشار و قندم را به راحتی می‌شد فهمید. بزاقم را به سختی فرو می‌دهم؛ دهانم تلخ و گس شده.
چشم هایم، بی‌جان روی هم می‌افتند و سیاهی دنیای تاریکم را در بر می‌کشد.

***

با احساس سرمای استخوان سوزی که به ناگهان به کل جانم رسوخ می‌کند؛ با جیغ بلندی چشم هایم را باز می‌کنم و در جایم می‌نشینم.
به امیری که سطل در دست دارد نگاه می‌کنم و چشم های بهت زده ام، به قطرات ابی که از سر و صورتم چکه می‌کند و لباسم را خیس کرده خیره می‌ماند.
لرزی از تنم می‌گذرد و همان نگاه بهت زده را به چشم های بی روحش می‌دهم.
- تو مریضی، اینو راحت از احوالت میفهمم.
نیم نگاهی به اطرافم می‌اندازم و با دیدن همان جوانی که امیر ان را سبحان خوانده بود، خودم را جمع و جور می‌کنم.
با دیدن دست بازم، به دنبال شالم می‌گردم.
جنازه آب کش شده اش را که کنارم می یابم، چنگ می اندازم و ان را روی سرم می‌اندازم.
ضربان قلبم بالای دویست است!
معده ام به جای اسید، خون ترشح می‌کند و درد وحشت ناکش، به قلب و کمرم می‌زند.
معده درد از دندان درد هم مزخرف تر است!
دهانم با قطرات ابی که روی صورتم ریخته کمی خیس شده اما اَتش لعنتی ام اصلا کاسته نشده.
- به جز این راهی برای اینکه بفهمم زنده ای نیست!
حرصی دندان می‌سابم و دست هایم مشت می‌شوند. دیدم بخاطر ضعف جسمانی ام تار شده و سردردم نشان از افت بیش از حد فشارم دارد.
به آستانه دو روز گرسنگی رسیده ام.
- امیر واقعا هفده سالشه؟ رفتارش نسبت به سنش جسورانه و تهاجمیه.
نگاه امیر به طرف سبحان می‌چرخد و سطل را روی زمین پرت می‌کند:
- این افشارا بزرگ تا کوچیکشون پر ادعا هستن. طبیعیه.
حرصی دندان می‌فشارم و به موهایم چنگ می‌اندازم.
- بابا به دینت به ایمانت به هرچی که می‌پرستی قسم، من تازه یه ماه اومدم تو این خانواده. اصلا نمیشناسمشون. می‌خوای واسه یه پیوند خونی مزخرف زندگی منو سیاه کنی؟
امیر با کج خندی به سبحان نگاه می‌کند و به شانه اش می‌کوبد.
- پسر اینا خیلی مسخره ان! اعتصام یازده سال دختره رو از همه پنهون کرد که بتونه نسلشو ادامه بده. میدونی که، افشارا فقط با خودشون وصلت می‌کنن.
سبحان سرمست می‌خندد و من متعجب از این حرف، با چشم های بهت زده در حالی که اب صورتم را می‌گیرم به چشم های وحشی او خیره می‌شوم.
- فازت چیه؟ پس ستاره و کیمیا سر خرن که من بخوام نسلشو ادامه بدم؟ بیا برو خودتو به دکتر نشون بده.
ته گلو می‌خندد و ریلکس روی پافر کرم رنگ می‌نشیند. بی توجه به حرف من، معارفه من را ادامه می‌دهد:
- ولی خب، این یکی افشار اصلا داستانش با اونا فرق داره. از همشون قشنگ تره، عماد خاطرشو می‌خواد، معاد بدنشو، صدرا هم کلا خودشو می‌خواد. یه جوری این دختر به کل مردای این خانواده وصل شده.
او این همه اطلاعات را از کجا اورده؟ معاد بی‌شرف را از کجا می‌داند؟
د*اغ می‌شوم و با فکر اینکه دارد تصور می‌کند که چه بلایی سرم امده سرم را زیر می‌اندازم. بدنم د*اغ می‌شود!
گونه هایم می‌سوزند و ای کاش زمین د*ه*ان باز می‌کرد و مرا در خود می‌بلعید تا این حرف ها را نشنوم.
صدای خنده ی ته گلوی سبحان ازارم می‌دهد:
- پسر این واقعا یه گونه ی نادره، ستاره و کیمیا خیلی خوب جفتک میندازن، این اسمشو اوردی اب شد رفت تو زمین.
امیر ته گلو می‌خندد. نگاه خیره اش آزارم می‌دهد :
- با این یکی خیلی کار دارم. اون دوتا کارشون با دوتا عکس و فیلم تموم شد، پروژه رها افشار چندین ساله است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت71

چشم هایم هر چند ثانیه یکبار سیاهی می‌روند و سر گیجه امان نمی‌دهد. صدایم، بی حال و تحلیل رفته است:
- نمیترسی پلیس خبر کنن؟ ادم ربایی جرم سنگنیه امیر! به جوونی من رحم نمیکنی به جوونی خودت رحم کن.
با پوزخند تلخی به سبحان خیره می‌شود و شانه بالا می‌اندازد:
- من اگه یه خانواده بودم که شغل اصلیش قاچاق مواد مخدر بود، هرگز نزدیک نظامی جماعت نمی‌شدم. نظر تو چیه؟
سبحان،سر م*ست قهقه می‌زند و به امیر لایک نشان می‌دهد.
برای لحظه ای حس می‌کنم طریقه ی نفس کشیدن را یادم رفته... .
قلبم، به یکباره از حرکت می‌ایستد و نفس کم می‌اورم.
چهره ام، متعجب در هم می‌رود و دَهانم بی‌هوا و بی‌منطق، به دنبال ذره ای اکسیژن باز و بسته می‌شود.
نمی‌خواهم گریه کنم اما واقعا تحت فشارم.
تازه دارم به حرف ها و التماس های مادرم می‌رسم!
اصلا همه این ها هم که به کنار باشد، حس بد اسیر بودن در دست دوتا مرد، ان هم برای منی که خاطرات خیلی مزخرفی از این ج*ن*س داشتم، واقعا غیر قابل تحمل بود.
باورم نمی‌شود. دروغ می‌گوید اما فکرش هم غیر قابل تحمل است!
غده ی تیره ای درگلویم گیر می‌کند.
چشم می‌بندم تا از گریه کردنم جلوگیری کنم ولی واقعا نمی‌شود.
استانه صبرم به انتها رسیده. صدایم با بغض و التماس قاطی شده و دو رگه به گوش می رسد:
- تو رو خدا بی‌خیال من شو.
اهسته چشم باز می‌کنم. اشک پرده بر چشمم انداخته و ضعف رنگ از رخم برده است.
به لبخند تلخ امیر خیره می‌شوم.
دست در جیب می‌برد و انگار سعی دارد خودش را کنترل کند.
سیبک گلویش تکان می‌خورد و چشم هایش، خیره به عکس دخترک روی پاتختی است.
لبخندش، چاشنی تلخی می‌گیرد و احساس می‌کنم بغض گلو گیرش شده.
سبحان با نیم نگاهی به احوال او، به طرفش می‌رود، شانه هایش را می‌گیرد و او را به طرف در کلبه می‌برد.
چرا هرچه غم است بر سر من اوار می‌شود.
خدایا، کفاره کدام گناهم را پس می‌دهم؟ توبه کنم مرا نجات می‌دهی؟ به اغوش ارامش می‌کشانی؟ بد کرده بودم باشد اما...لایق تا این حدش نیستم دیگر.
گرمای اشک را که روی گونه ام حس می‌کنم، با انگشتم ان را می‌زدایم و لَب هایم را برای کنترل بغض لعنتی بهم می‌فشارم.
خستگی کل جانم را در بر کشیده. دلم ان روز های کودکی را می‌خواهد! کدام ابلهی می‌گوید خدا دروغ است؟ پس ارامش پاکی بچگی چه می‌گوید؟ هرچه سرمان می‌اید، خودمان سر خودمان می‌اوریم.
پشت موهایم را درون لباسم می‌فرستم و جلوی خیس شده اش را، به زیر شال.
حالم از خودم بهم می‌خورد.
کنترل اشک هایم کم کم از دستم خارج می‌شوند و هرچه به عمق ماجرا فکر می‌کنم حالم بدتر می‌شود.
چه کرده بودم با خودم؟
از جنوبی ترین نقطه برای چه به شمالی ترین نقطه کشور امده بودم؟
اصلا دلم اغوش مادرم را می‌خواهد.
بچگی پرپر شده و ارزو های پامال شده ام را... .
دلم می‌خواهد انقدر از مردها نترسم! دلم می‌خواهد دوباره حال قلبم خوب به شود.
دوباره بتوانم به اغوش پدری پناه ببرم که شاید پدری را بلد نبود اما گه گداری وجودش ارامش را به تنم منتقل می‌کرد.
دلم می‌خواهد وقتی از کنار یک مرد می‌گذرم با فکر اینکه می‌خواهد ازارم بدهد ضربان قلبم بالا نرود.
دلم می‌خواهد همه چیز برگردد به شش سالگی ام، قبل از اینکه معاد مرا ب*غ*ل کند و به انباری ببرد.
همان جا جان بدهم و تمام به ‌شود این زن بودن و این افشار بودن.
گونه هایم، خیس خیس شده اند و شوری اشک با سردی اب قاطی شده و لَب خشکم را تر می‌کند.
کل جانم درد دارد! این همه فشار روانی را نمی‌توانم تحمل کنم.
با شنیدن صدای شیه شایا، اهسته سرم را به طرف پنجره بلند می‌کنم.
هنوز هم کنار همان ستون چوبیست.
سبحان، بین در قرار می‌گیرد و با اخم های درهم، بدون اینکه نگاهم کند، دستش را درون موهایش می‌کشد و مرا مخاطب می‌گذارد:
- پاشو یه چیزی بخور.
سرم را نشان منفی تکان می‌دهم و با در اغوش کشیدن پاهایم، تکیه تنم را به تاج کوتاه و ساده تخت می‌دهم و چشم می‌بندم.
- می‌خوام برگردم بوشهر.
پر از التماس چشم باز می‌کنم و به نگاه قهوه ای درشتش خیره می‌شوم:
- تو رو به خدا به امیر بگو میره گورشو گم میکنه اصلا دیگه نمی‌بینیش.
سبحان پوف کلافه ای می‌کشد و به طرف اشپز خانه می‌رود.
- تو دیگه باید خودتو مرده فرض کنی، حتی اگه امیر ولت کنه تو رو به خانواده ات نمیده.
گریه ام اوج می‌گیرد و در اوج بی‌صدا بودن فک و لَبم را می‌لرزاند.
سبحان وارد اشپز خانه می‌شود و حینی که می‌خواهد به درون کابینت خم شود صدایش را بالا می‌برد:
- عمو جونت با گلخونه دارای ایتالیایی که ریخت روهم انقدر دشمن پیدا کرده که برای توقفش دست به هرکاری بزنن. توهم جزو همون چیزایی هستی که عموت خیلی براش مهمه.
چشمم سیاهی می‌رود و بی‌جان تر از هر لحظه دستم را روی تخت می‌گذارم تا تکیه گاه بدنم به شود.
پس معاد در ایتالیا معامله های پدرش را جوش می‌داد و عماد گند کاری هایش را جمع می‌کرد.
عجب تیمی تشکیل داده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت72

نیم ساعتی می‌شود که سبحان رفته.
امیر غرق در گوشی اش است و از آینه ی قدی که پشت سرش است، می‌بینم که صحفه‌ی اینستاگرام و پی وی که پر از دختر هایست که پیامشان سین نخورده، را چک می‌کند.
نگاهم را از اینه می‌گیرم و به سینی غذای دست نخورده مقابلم خیره می‌شوم.
درد معده ام نفس هایم را کند و سنگین کرده.
دَهانم خیلی خشک است، می‌خواهم اب بخورم اما پایم که به تخت زنجیر شده مانع از این می‌شود.
سبحان با درست کردن غذا، زنجیر و پابندی مانند زندانیان اورده بود و پایم را به تخت بسته بود. بعد هم بدون هیچ حرفی کلبه را ترک کرده و حالا هم باید سه یا چهار ساعتی از رفتنش گذشته باشد.
همین قدر می‌دانم که لوبیای که درست کرده یخ بسته و تخم مرغ ابپزش که ان را از وسط نصف کرده بود، زرده اش سیاه شده.
اب د*ه*ان نداشته ام را برای کنترل تشنگی ام فرو می‌دهم اما واقعا دهانم قطره ای بزاق ندارد.
چشم هایم از شدت بی‌حالی خمار شده اند و بی‌جان.
مجبورم به امیر رو بزنم!
- میشه لطفا برام اب بیاری؟
موبایلش را خاموش می‌کند و با نیم نگاه خنثی ای به چشم هایم، نگاهش را تا ظرف غذا ادامه می‌دهد و اخم هایش درهم می‌رود.
- اول غذاتو بخور.
نیم نگاهی به لوبیا می‌اندازم. واقعا هیچ میلی نسبت به ان نداشتم، مخصوصا که پشه دور تخم مرغ می‌چرخید.
چهره ام در هم می‌رود و معده ام بهم می‌پیچد.
- اب نیاز دارم امیر، دارم از تشنگی خفه میشم. اذیتم نکن!
بی حوصله، پوف آرامی می‌کشد و از روی مبل بلند می‌شود. از پنجره به اسمان تاریک شده نگاه می‌کنم.
شب شده!
لیوان شیشه ای مقابل صورتم قرار می‌گیرد و همین که دست دراز می‌کنم ان را بگیرم، لیوان را عقب می‌کشد.
بی جان و خسته به صورت اخم الودش خیره می‌شوم که به ابرو به ظرف لوبیا اشاره می‌کند.
- چند قاشق بخور تا بهت بدم.
نگاهم نا امید و بی‌فروغ به روی ظرف غذا می‌نشیند.
حالت تهوع می‌گیرم و با صورت مچاله شده ظرف غذا را پس می‌زنم.
- نمی‌خورم.
با ابرو بالا انداختنی به معنای اینکه (خود دانی) شانه بالا می‌اندازد و می‌خواهد برود که به جین مشکی اش چنگ می‌اندازم.
- تو رو خدا امیر، واقعا نایی برام نمونده.
دست هایم از شدت ضعف حتی قدرت نگه داشتن یک ثانیه او را هم ندارد.
دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. کل مجرای تنفسی ام خشک شده!
چشم هایم بی‌جان روی هم می‌افتد و با سرگیجه و ضعف شدید ناگهانی که می‌گیرم، به روی تخت می‌افتم.
صدای پر حرص امیر می‌اید:
- احمق! سه روزه هیچی نخوردی بعد میگی اب نیاز دارم؟
حال باز کردن چشم هایم را ندارم.
تشنگی امانم را بریده، مغزم را خشک کرده و چشم هایم را کور... .
امیر روی تخت می‌نشیند و دستش را زیر سرم می‌اندازد و با بلند کردن سرم، اب را، کم کم درون د*ه*ان نیمه بازم می‌ریزد.
دهانم که خیس می‌شود، حس حیات کم جانی به جانم بر می‌گردد.
اب را قورت می‌دهم و از بین چشم های خمارم چهره ی اخم الودش را می‌بینم.
از نزدیک کلا منظره اش متفاوت است! ان تار مو، ان مارک خوشبوی عطر، ان چشم های وحشی و سرد، ان فک تراش خرده... از نزدیک دیدنش مانند عکس در دوربین ایفون و نوکیا متفاوت است.
لیوان که نصفه می‌شود، ان را درون سینی می‌گذارد و با همان یک دست ازادش، ظرف لوبیا را بلند می‌کند و نزدیک می‌گذارد.
نمی‌بینم چه می‌کند! فقط وقتی به خودم می‌ایم که قاشق را پر از محتویات لوبیا کرده و درون دهانم گذاشته.
- بخور وگرنه خفه میشی.
بخاطر حرکت ناگهانی اش، چند تایی اش را نجویده قورت می‌دهم و وقتی که به سرفه می‌افتم، بدنم ناخواسته و غیر ارادی صاف می‌شود.
سرم گیج می‌رود و دستم به دنبال پناگاهی می‌گردد تا سقوط کردن جلوگیری کند که به نگهان، دست بزرگ، مردانه و گرمی، به دستم چنگ می‌اندازد و دست دیگرش کمرم را می‌گیرد.
چشم هایم می‌سوزند و کل تنم د*اغ شده!
لوبیا را، جویده نجویده قورت می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم.
معده ام مانند جنگ زده ها به جان لوبیا می‌افتد.
مزه اش زیر دهانم می‌رود و تازه مقدار گرسنگی ام را می‌فهمم.
امیر تکیه بدنم را به سینِه‌اش می‌دهد و دستش را به طرف قاشق می‌برد تا دوباره ان را پر کند.
دست بی جانم روی دستش می‌نشیند تا مانع به شوم.
نمی‌دانم چرا، به یکباره احساس می‌کنم دستم که با دستش بر خورد می‌کند حالتی مانند اتصال برق رخ می‌دهد! گرمای دستش، به خونم تزریق می‌شود! انگار برای یک لحظه یک اتفاق غیرمادی رخ می‌دهد. یک اتصال روحی چند ثانیه ای و ایستادن زمان!
تا به خودم می‌ایم، سریع دستم را عقب می‌کشم و به هر جان کندنی هست، تنم را از پهنای سینِه اش فاصله می‌دهم.
- خودم می‌خورم.
بشقاب را روی رانم می‌گذارم و با دست های لرزانم قاشق را بلند می‌کنم.
قاشق در دستم سنگینی می‌کند!
دستم زیاد از بشقاب فاصله نگرفته که صدای آمیخته به شوخی امیر توجه ام را جلب می‌کند:
_ فقط صد سال اولش سخته، بعدش دیگه غذارو تموم کردی.
قاشق را از دستم می‌گیرد و تا می‌خواهم اعتراض کنم، محتویات پر شده قاشق را درون دهانم فرو می‌دهد.
- افرین دختر خوب، همیشه اینجوری ساکت باش.
بدون هیچ حرکتی، در همان حالت به چشم هایش نگاه می‌کنم.
خیره شدن نگاه هایمان، یک حس عجیب دارد! چشم هایش برق می‌زنند و یک حس عجیبی از نگاهش می‌گذرد.
شرم زده نگاه می‌دزدم و محتویات دهانم را می‌جوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت73

سینی را از روی پاهایم بر می‌دارد و با لبخند کجی به ظرف خالی لوبیا نگاه می‌کند.
- پس بگو خانم ناز می‌کرد! وگرنه معده اش میتونست منم قورت بده.
نیم نگاه کجی می‌اندازم و دهانم را کج می‌کنم.
کنج لَبش کج می‌شود و تای ابرویش بالا می‌رود:
- معده ات پر شد زبونتم بیدار شد مگه نه؟
ادایش را در می‌اورم و خودم را به طرف تاج تخت می‌کشم.
پاهایم را محکم می‌کشم و عصبی به زنجیر نگاه می‌کنم:
- من با این زنجیر چجوری برم توالت؟ باز کن این سگ مصبو خب.
شانه بالا می‌اندازد و با چشم های گرد شده، متعجب احوالاتم را بررسی می‌کند:
- از این به بعد برنامه غذاییت هر سه روز دوتا قاشقه.
پوکر به چشم هایش نگاه می‌کنم و تکیه سرم را به دستم می‌دهم.
عجب گیری افتادم ها! دسشویی داشتم. واقعا الان وقتش نبود ولی داشتم منفجر می‌شدم.
- امیر باور کن این کوفتی رو باز نکنی کل تختت به گند کشیده میشه.
سینی را به طرف اپن می‌برد و با گذاشتن ان، دستش در جیبش می‌رود.
با در اوردن کلید، به طرفم می‌اید.
- کاری که این لوبیا کرده اسفناج با ملوان زبل نمی‌کرد.
تا می‌خواهم حرفش را تجزیه و تحیلیل کنم، پاهایم را از تخت باز کرده و حلقه ای که به دور تخت زده شده بود را، به دور پایش می‌بندد.
شاخ در می‌اورم و با بلند شدن از روی تخت، حرصی و با چشم های گرد شده به تخت سینِه اش می‌کوبم:
- بی‌شعور میگم میخوام برم سرویس! سریع پاهاتو باز کن عجله دارم.
بی توجه به من، با خونسرد ترین حالت ممکن به طرف سرویس بهداشتی می‌رود.
به ناچار با کش امدن زنجیر دنبالش می‌روم.
جیغ می‌کشم و پاهایم را به زمین می‌کوبم شاید به ایستد اما حرکت ناگهانی اش باعث می‌شود پاهایم در هوا کشیده به شود و با از دست دادن تعادلم، دو پایم به هوا برود و سرم از پاهایم سبقت بگیرد.
جیغم به هوا می‌رود و هر لحظه منتظرم ملاجم در دهانم بریزد.
دستی در هوا کمرم را می‌گیرد و به جای سقوط در اغوش زمین، در اغوش او فرو می‌ایم.
ضربان قلبم، بخاطر این شوک ناگهانی روی دویست است و عرق روی پیشانی ام نشسته.
اهسته لای یک چشمم را باز می‌کنم که امیر را، با یک تای ابروی بالا رفته و چشم های که می‌خندند می‌بینم.
واقعا مغزم از متلاشی شدن نجات پیدا کرد؟
سریع از روی دستش بلند می‌شوم و با مشتی که روی بازویش می‌کوبم، دست در جیب جینش می‌برم و به دنبال کلید می‌گردم.
- دستت جای بدی داره می‌چرخه! جناب سرهنگ بیدار باش بزنه تا کشته نده نمی‌خوابه.
جیغ حرصی می‌کشم و با چهره ی چندش شده دستم را در می‌اورم. گند بزنند به هرچی جناب سرهنگ است!
به طرف سرویس می‌روم و زیر لَب او را نفرین می‌کنم.
پر حرص پایم را می‌کشم و او هم سعی دارد نزدیک من قدم بردارد تا دوباره یکی مان کله ملق نزنیم.
منتظر به دو در موجود نگاه می‌کنم که امیر دست دراز می‌کند و در سمت چپ را باز می‌کند.
در را باز می‌کنم و با نیم نگاه به در که چسبیده به کف کلبه بود، بادم خالی می‌شود:
- تو رو به قران این لعنتی رو باز کن من حداقل راحت تخلیه کنم.
شانه بالا می‌اندازد به داخل سرویس اشاره می‌کند.
- سنگ توالت از اینجا دوره، نمی‌تونم پشت در بمونم، پس من میرم تو حموم پرده اش رو می‌کشم، تو برو سرویس‌.
باورم نمی‌شود کارم به اینجا کشیده شده باشد.
پر از حرص جیغ می‌کشم و چنگال هایم را نشانش می‌دهم.
دلم می‌خواهد چشم هایش را کاسه در بیاورم.
- نمی‌تونـــــم. میفهمی؟
شانه بالا می‌اندازد و می‌خواهد برگردد که با گریه به تیشرت سفیدش چنگ می‌اندازم.
کل چهره ام به طرف پایین کش می‌اید و چشم هایم مظلوم می‌شود.
مشت بی جانی به بازویش می‌کوبم:
- خیلی بیشعوری!
کنج ل*بش کج می‌شود و با نگاهی پیروزی کمی سرش را خم می‌کند تا به صورتم نزدیک شود:
- نگاه نمی‌کنم، راحت باش.
و بعد خودش زود تر از من داخل می‌شود!
برایم از مردن هم سخت تر است!
خدا لعنتش کند.
به طرف قسمت شیشه ای که وان بزرگی درونش قرار داشت می‌رود.
حمام به شاعرانه ترین شکل ممکن تزیین شده بود.
شمع و گلبرگ و وسایل تزئینی سنگی‌!
به درون اتاقک شیشه ای می‌رود و پرده سفید رنگش را می‌کشد.
با چند نفس عمیق، به سنگ توالت و فاصله اش با حمام نگاه می‌کنم.
پای امیر بیرون است اما خودش پشت پرده ی سفید رنگ رفته.
اخرین نقم را با جیغ بلندی که می‌کشم خالی می‌کنم:
- بی‌شعور شاید معده من باد داشته باشه باید تو باشی‌؟ من چجوری میتونم از سرویس فرار کنم؟
سرش را خم می‌کند و از اتاقک بیرون می‌آورد.
با ابرو به پشت سرم اشاره می‌کند، که نگاه من ناخواسته به طرف پنجره ای که در بالای سرویس بود می‌چرخد.
کوچک است اما واقعا می‌شود به ان امید بست.
- البته، زیاد بهش فکر نکن، از این به بعد حمومامون دو نفره است.
سرخ می‌شوم و با چشم های گرد شده نگاهش می‌کنم که با ابرو به سنگ توالت اشاره می‌زند:
- گوشامم می‌گیرم، فقط زود باش. باور کن دلم نمی‌خواد یه دختر رو درحال تخلیه ببینم.
با درهم رفتن چهره ی او، ناباور می‌خندم و به موهایم چنگ می‌اندازم.
- خیلی پررویی امیر!
سرش را به داخل اتاقک می‌کشد و جوابم را نمی‌دهد.
فشار به رویم زیاد می‌شود و با گزیدن لَبم، به اجبار به طرف سنگ توالت می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت74

این بدترین تخلیه عمرم بود! از لحظه اول تا اخر، پر از استرس بود و دستم به شیر اب بود که همین سرش را بیرون اورد، او را کور کنم.
اصلا نفهمیدم چگونه تخلیه کردم!
اول او و سپس من، از در سرویس بیرون می‌رویم.
مرا کشان کشان به طرف تخت می‌برد و خم می‌شود تا پایش را باز کند، همین که می‌خواهد حلقه را به دور پایه ی چوبی تخت ببند، با چشم های شوکه شده دستم را به نشان ایست در هوا می‌گیرم.
- صبر کن ببینم. من نمی‌تونم اینجوری بخوابم! بعدشم، اگه من رو اینجا ببندی مجبورم رو تخت بخوابم، اون وقت خودت کجا می‌خوای بخوابی؟
به پهنای تخت نگاه می‌کند و باریکی و ظرافت جسم من.
- فکر نمی‌کنم یه ثانت پهنای تو بخواد دو متر تخت رو بگیره.
دود از سرم بلند می‌شود.
پوزخند زنان به صورتم چنگ می‌اندازم و کلافه به گوشه ای نامعلوم خیره می‌شوم.
چرا فکر کرده انقدر به او اعتماد دارم؟ ولی خب، او اگر می‌خواست بلایی سر من بیاورد تا الان اورده بود! بنظرم پِلنَش را به گونه ای چیده که می‌خواهد مرا صحیح و سالم داشته باشد تا زمانی که زهرش را بریزد.
گفت می‌خواهد قتل ارام را بازسازی کند! اما من خر کجا بدانم او چگونه مرده؟
رو به امیر می‌کنم تا از او چیزی بپرسم که با دیدن بالا تنه عر*یا*نش، دَهانم در همان حالت نیمه باز می‌ماند و چشم هایم، به بالا و پایین شدن ماهیچه های سینِه اش قفل می‌شود.
عجب پو*ست سفید و صافی دارد ک*ثافت! عجب ماهیچه هایی دارد! چشم های گرد شده و دَهان نیمه باز کجم را تا صورتش بالا می‌کشم که متعجب به بدنش نگاه می‌کند و دوباره به طرف صورتم بر می‌گردد:
- بار اولته می‌بینی؟
انگشت اشاره ام را تهدید وار بالا می‌اورم و می‌خواهم چیزی بگویم که می‌بینم هیچی ندارم. دهانم را می‌بندم و با فشردن لَب هایم به یکدیگر، چند باری سرم را تکان می‌دهم.
- خیلی خب، پس برنامه اینه.
دست می‌اندازم و بالشتی از روی تخت بر می‌دارم.
بالشت را روی زمین می‌اندازم و پر از حرص به چوب سفت و سخت کف کلبه نگاه می‌کنم.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و اموات امیر را، چند متری در قبر جابه‌جا می‌کنم.
زانویم را روی زمین می‌گذارم و می‌خواهم دراز بکشم که چوب در شلوار جورابی ام می‌رود و به عمق گوشت زانویم می‌رسد.
جیغ می‌کشم و حرصی، با صورت مچاله شده از روی زمین بلند می‌شوم.
زانویم را می‌فشرم و تکه ی چوب را از شلوارم بیرون می‌کشم.
با دیدن نگاه خیره و خونسرد او، حرصی می‌غرم:
- نظرت چیه کف اینجا رو سمباده بکشی؟
چشم هایش با خنده احوالم را دنبال می‌کند اما لَب هایش، در جدی بودن سخت کمر همت بسته! تضاد چینی که پای چشمش افتاده با لَب های جدی اش جالب است.
- چوب برای خالی شدن الکتریسه ب*دن لازمه. سمباده بکشیدم خودش الکتریسته ایجاد می‌کرد.
چشم هایم را پر از حرص بهم می‌فشارم و با برداشتن بالشت، ان را روی تخت می‌گذارم.
کوسن های تخت را، میان خودم و او می‌گذارم و در انتهایی ترین نقطه تخت، به ب*غ*ل می‌خوابم.
یعنی اگر باد بیاید با دماغ پهن زمین می‌شوم.
پشتم را به او می‌کنم و دستم را زیر بغلم می‌زنم.
چشم هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم استرس کوفتی را کنترل کنم تا کمی خواب به چشم هایم بیاید.
- بنظرم اگه به پهلوی راست بخوابی جفتمون راحت تر بتونیم بخوابیم. اصلا نمی‌تونم چشمامو کنترل کنم منظره ای که دارم می‌بینم رو دیگه نبینم.
حرصی چشم هایم را باز می‌کنم و به سرعت به طرفش می‌چرخم که چشم در چشم می‌شویم.
نگاهش، ارام و خنثی است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,420
لایک‌ها
15,311
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
87,153
Points
1,324
#پارت75

بوی عطر لعنتی اش، روی تخت خوابیده و با هر غلطی که می‌زنم بویش بلند می‌شود.
چشم هایش، کم کم ارامش را به تَنم تزریق می‌کند و هر حسی دارم از تنم پر می‌کشد.
او می‌تواند هیپنوتیزم کند! این را مطمعنم، وگرنه چگونه من وحشی را با یک نگاه، رام یا ساکت می‌کرد؟ کارتونی بود، اسمش... اسمش اژدها سواران بود فکر کنم! نسل اولیه اژدها ها که به چشم هایشان نگاه می‌کرد، مطیع او می‌شدند. نکند اوهم نسل اولیه من است؟ شاید!
- می‌خوای چه بلایی سر من بیاری؟
متفکر ، به چشم هایم نگاه می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد.
لامصب کنترل چشم هایم برای ندیدن خط ماهیچه هایش خیلی سخت است! ولی مرد باید سینِه اش مو داشته باشد، پس کو موی او؟ نکند لیزر می‌کند؟
- هر بلایی که سر آرامم اوردن.
سرم را به درون بالشت می‌فشارم و نگاهم به ناخواسته مظلوم می‌شود:
- بعدش می‌تونی با این عذاب وجدان که یه بی‌گناه رو قربانی کردی زندگی کنی؟
سیبک گلویش تکان می‌خورد و نگاهش، یک میانبر به لَب های برچیده شده ام می‌زند و دوباره به چشم هایم بر می‌گردد.
- تو خیلی معصومی که هنوز عذاب وجدان داری! کارای بد مثل اقیانوس ان؛ ادم اولش از سیاهیش میترسه، اما هرچی میره جلوتر غرق جذابیتای ظاهریش میشه، تا اونجایی که دیگه اصلا دلش نمی‌خواد برگرده به خشکی.
دم و باز دم عمیقی می‌کشم و با خوابیدن به کمر، به سقف خیره می‌شوم:
- اما من حس می‌کنم تو هنوز نپریدی تو اب، یا حداقل هنوز از سیاهی میترسی.
سکوت بر فضا حاکم می‌شود. من هزاران سوال دارم و هزاران دلیل می‌خواهم. می‌خواهم بدانم دلیل همه ی این ها چیست! حتی دلیل من. من به چه دلیل در اینجا بودم؟
- می‌تونم حرف بزنم؟
کمی طول می‌کشد تا هوم کشدار او بیاید.
لَبم را با زبانم خیس می‌کنم و بی توجه به احساس خیرگی نگاه او، به لامپ بزرگی که دورش چسب پشه گیر گذاشته اند نگاه می‌کنم.
- تو و یا بهتر بگم، ارام چجوری با عماد اشنا شده؟
صدای دم و باز دم عمیقش می‌اید.
نمی‌خواهم نگاهش کنم، اما نگاه خیره او، ناخواسته دارد مرا به طرف خودش فرا می‌خواند:
- هرسه تامون باهم حقوق می‌خوندیم، صدرا هم توی همون دانشگاه بود، دانشکده‌اش باما فرق داشت.
پس ارام، عماد و امیر همکلاسی بوده اند! خب، حدس اینکه یا ارام یا عماد به هم یک علاقه یکطرفه داشته اند زیاد سخت نیست! لابد امیر ارام را دوست داشته و ارام عماد را... و در نتیجه با مرگ ارام به دست عماد، امیر می‌خواهد انتقام بگیرد.
خب، مطمئن نیستم جواب سوال بعدیم را بدهد اما دست خودم نیست، حالا که پای من هم به بازیشان باز شده حداقل باید بدانم چه بلایی به سرم می‌اید.
- ارام و عماد هم‌دیگه رو دوست داشتن؟
صدای پوزخند می‌اید و به کمر می‌خوابد.
دستش را زیر سرش می‌گذارد و به سقف خیره می‌شود:
- ارام عمادو دوست داشت، عمادم اوایل می‌گفت که ازش خوشش میاد ولی یهو پیچید به بازی، ارام خیلی پاپیچش بود، دوسش داشت خب، همون جور که افشارا نه نشنیدن ارامم یه زند بود که از بچگی دست رد به سینِه اش نخورده بود. انقدر دور عماد چرخید که بلاخره عماد با اعتصام در میون گذاشت.
باقی اش را خوب می‌دانم! افشار ها با کسی که پیوند خونی با انها نداشته باشد ازدواج نمی‌کنند. یعنی عمو انقدر کثیف هست که دختر بی‌گناهی را به جرم دوست داشتن بکشد؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دهانم، بی منطق باز و بسته می‌شود. حرف تا نوک زبان می‌اید اما جرعت بازگو کردنش را ندارم.
- اعتصام گفت نه! عمادم دیگه پشتشو نگرفت، یه روز بهم زنگ زدن گفتن خواهرت با عماد و صدرای افشار داره میره لواسون مهمونی، فلان ادرس، فلان زمان.
با شنیدن اینکه ارام خواهر امیر بوده، تمام فرضیاتم پودر می‌شود. از فکری که داشتم لَب می‌گزم و استغفرالله زیر لَبی می‌گویم.
داستان دارد به جایی می‌رسد که من باید خیلی خب گوش کنم چون قرار است طریقه ی مردنم را از د*ه*ان جانشین ملک الموتم بشنوم.
- اون مهمونی یه پوشش برای معامله افشارا بود، یه قرارداد سنگین با یه عرب قطری. خبر داشتم، برای همین کار و بارمو ول کردم چسبیدم به جاده که برسم. اما...
مکث می‌کند. بزاق دهانم را به سختی فرو می‌دهم و ضربان قلبم بالا می‌رود. معده ام تیر می‌کشد و چشم هایم را پر از التماس بهم می‌فشرم.
- جنازه ارامو گذاشتن رو دستم، خودکشی کرده بود! تو گزارش پلیس اینجوری نوشته شده بود که...
صدایش می‌لرزد و خشم را به وفور در صدایش حس می‌کنم.
صدای گیرایش، دو رگه و خشدار است! احتمالا بغض هم دارد. من که جرعت نگاه کردن به چهره اش را ندارم.
- حداقل سه نفر همزمان داشتن بهش تعرض می‌کردن.
نفسم بند می‌اید.
لرزی از تنم می‌گذرد و چهره ام ناباور در هم می‌رود.
قلبم تیر می‌کشد!
سرما، اهسته اهسته از نوک انگشتم شروع می‌کند و کل جانم را در بر می‌کشد.
من خوب ارام را می‌فهمم! خیلی خوب.
چشم هایم سیاهی می‌روند دخترک وجودم، به سیاه ترین و انتهایی ترین نقطه وجودم سقوط می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا