حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۹۹

شایان متعجب گفت:
- خب؟
یاشار گفت:
- خب که هیچی، حسابی کتکم زد و راهیم کرد. تصمیم گرفتم حالا که پدرش نمی‌زاره، خودم جلو برم به دستش بیارم، تصمیم گرفتم به پدرش بفهمونم دنیا دست کیه، چون خیلی بد تحقیرم کرد و خوردم کرد، می‌خواستم یه جوری زهرم رو براش بریزم. معتادش کردم، از طریق رفیق‌هاش که براش دم از معرفت می‌زدن! به خانواده‌اش و بابای جون جونیش هم نتونست پناه ببره. این شد که پیش خودم موند. فهمید که هیچکس من براش نمی‌شه. با این کارم آبرو و اعتبار پدرش زیر سوال رفت و تلافی شد براش و این وسط دوتا سود بردم، هم عشقم و به دست آوردم، هم دلم رو خنک کردم.
شایان با صدای بلندی گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟ بدبخت عقده‌ای اسمش رو گذاشتی عشق؟ این‌ها عشق نیست جنونه! خیلی تو پستی یاشار، خیلی بی‌شرفی، برای چی دختررو معتاد کردی؟
و فقط قهقهه‌های سرخوش یاشار بودن که توی گوشم می‌پیچیدن و قطره‌های اشک بودن که رو گونم می‌غلتیدن، دیگه چیزی از حرف‌هاشون نفهمیدم. چی فکر می‌کردم و چیشد؟ باعث بانی همه این بدبختی‌هام یاشار بود. معتاد شدنم، دوریم از خانواده‌ام، بی‌کس شدنم و...
دیگه موندن رو جایز ندونستم، فهمیدم که دارم توچه کثافط کده‌ای زندگی می‌کنم، نه حرفی می‌خواستم بزنم، نه جیغ و دادی نه دعوایی می‌خواستم بکنم، فقط می‌خواستم بی‌سرو صدا برم و این بی‌صدا رفتن‌ها از هرچیزی بدتر بودن. خودم رفتم، خودم ترکش کردم و پا گذاشتم رو دلم، از همون راهی که اومده بودم، برگشتم، دوییدم، با گریه می‌دوییدم، کجا می‌رفتم؟ چیکار می‌کردم؟
به قول یاشار اگه برمی‌گشتم پیش پدر مادرم، کارم ساخته بود، کله‌ام رو می‌کندن.
فرار کردم، اما جایی رو نداشتم. تا شب توی پارک‌های تهران توی سرما روی نیمکت دراز کشیدم و فقط گریه کردم، به بی‌کس شدنم، به بخت و اقبال سیاه خودم. به آدم‌هایی که اعتماد کرده بودم و نمی‌دونستم درونشون چه هیولایی خوابیده. دوست‌هایی که معتادم کردن و با فهمیدنش خنجری شده بودن و فرو رفته بودن به قلبم. و دردناک‌تر از اون، عشقی بود که تا اون موقع باورش داشتم و برای خودم ازش قدیسه‌ای ساخته بودم.
داشتم از تنهایی و بی‌پناهی دق می‌کردم، حس می‌کردم غم، تنهایی، بی‌پناهی و بی‌کسی، خجالت از خودم و خانوادم، کوله باری شدن روی دوشم و تا می‌تونن سنگینی می‌کنن و من نمی‌تونم به تنهایی از پسشون بر بیام.
آخ خدا! می‌سوختم، درونم آتیش گرفته بود و می‌سوختم و داشت ذره‌ذره خاکسترم می‌کرد. از چیز‌هایی که شنیده بودم سوخته بودم، چرا؟ چرا باهام اینکار رو کردی؟ لعنتی دوست داشتم، پا به پات اومده بودم باهات راه اومده بودم. با همه کثیف‌کاری‌هات راه اومده بودم.
توی پارک تاریک و خلوت، حضور گریه‌های من بودن فقط. لابه لای گریه‌هام، دستی روی شونم نشست و سرم رو که برگردوندم، زبیده رو دیدم.
از اون شب به بعد اون فقط بهم پناه داد. می‌دونست چقدر نابود شدم و شکستم، زن قوی و محکمی بود، اون جمع و جورم کرد، اون قویم کرد. اون من و سرپا کرد و بهم روحیه بخشید تا همون زیبای سابق بشم و چقدر مدیونشم. وگرنه هیچ وقت سرپا نمی‌شدم.
همه گذشته رو دور ریختم و شدم همون زیبای قبل. حتی محکم‌تر از قبل درسته یه جاهایی یاد این ع*و*ضی می‌افتادم مخصوصا وقتی مواد می‌فروختم؛ ولی سعی می‌کردم فکرم رو درگیرش نکنم، حالا هم با گستاخی تمام، اومده جلوم میگه می‌خوام باهات حرف بزنم. وجودش، حتی وجودش هم داره عذابم میده چه برسه به حرف زدن باهاش.
از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم، رسیده بودیم عمارت، با بی‌حوصلگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.


کد:
شایان متعجب گفت:

- خب؟

یاشار گفت:

- خب که هیچی، حسابی کتکم زد و راهیم کرد. تصمیم گرفتم حالا که پدرش نمی‌زاره، خودم جلو برم به دستش بیارم، تصمیم گرفتم به پدرش بفهمونم دنیا دست کیه، چون خیلی بد تحقیرم کرد و خوردم کرد، می‌خواستم یه جوری زهرم رو براش بریزم. معتادش کردم، از طریق رفیق‌هاش که براش دم از معرفت می‌زدن! به خانواده‌اش و بابای جون جونیش هم نتونست پناه ببره. این شد که پیش خودم موند. فهمید که هیچکس من براش نمی‌شه. با این کارم آبرو و اعتبار پدرش زیر سوال رفت و تلافی شد براش و این وسط دوتا سود بردم، هم عشقم و به دست آوردم، هم دلم رو خنک کردم.

شایان با صدای بلندی گفت:

- چی؟ تو چیکار کردی؟ بدبخت عقده‌ای اسمش رو گذاشتی عشق؟ این‌ها عشق نیست جنونه! خیلی تو پستی یاشار، خیلی بی‌شرفی، برای چی دختررو معتاد کردی؟

و فقط قهقهه‌های سرخوش یاشار بودن که توی گوشم می‌پیچیدن و قطره‌های اشک بودن که رو گونم می‌غلتیدن، دیگه چیزی از حرف‌هاشون نفهمیدم. چی فکر می‌کردم و چیشد؟ باعث بانی همه این بدبختی‌هام یاشار بود. معتاد شدنم، دوریم از خانواده‌ام، بی‌کس شدنم و...

دیگه موندن رو جایز ندونستم، فهمیدم که دارم توچه کثافط کده‌ای زندگی می‌کنم، نه حرفی می‌خواستم بزنم، نه جیغ و دادی نه دعوایی می‌خواستم بکنم، فقط می‌خواستم بی‌سرو صدا برم و این بی‌صدا رفتن‌ها از هرچیزی بدتر بودن. خودم رفتم، خودم ترکش کردم و پا گذاشتم رو دلم، از همون راهی که اومده بودم، برگشتم، دوییدم، با گریه می‌دوییدم، کجا می‌رفتم؟ چیکار می‌کردم؟

به قول یاشار اگه برمی‌گشتم پیش پدر مادرم، کارم ساخته بود، کله‌ام رو می‌کندن.

فرار کردم، اما جایی رو نداشتم. تا شب توی پارک‌های تهران توی سرما روی نیمکت دراز کشیدم و فقط گریه کردم، به بی‌کس شدنم، به بخت و اقبال سیاه خودم. به آدم‌هایی که اعتماد کرده بودم و نمی‌دونستم درونشون چه هیولایی خوابیده. دوست‌هایی که معتادم کردن و با فهمیدنش خنجری شده بودن و فرو رفته بودن به قلبم. و دردناک‌تر از اون، عشقی بود که تا اون موقع باورش داشتم و برای خودم ازش قدیسه‌ای ساخته بودم.

داشتم از تنهایی و بی‌پناهی دق می‌کردم، حس می‌کردم غم، تنهایی، بی‌پناهی و بی‌کسی، خجالت از خودم و خانوادم، کوله باری شدن روی دوشم و تا می‌تونن سنگینی می‌کنن و من نمی‌تونم به تنهایی از پسشون بر بیام.

آخ خدا! می‌سوختم، درونم آتیش گرفته بود و می‌سوختم و داشت ذره‌ذره خاکسترم می‌کرد. از چیز‌هایی که شنیده بودم سوخته بودم، چرا؟ چرا باهام اینکار رو کردی؟ لعنتی دوست داشتم، پا به پات اومده بودم باهات راه اومده بودم. با همه کثیف‌کاری‌هات راه اومده بودم.

توی پارک تاریک و خلوت، حضور گریه‌های من بودن فقط. لابه لای گریه‌هام، دستی روی شونم نشست و سرم رو که برگردوندم، زبیده رو دیدم.

از اون شب به بعد اون فقط بهم پناه داد. می‌دونست چقدر نابود شدم و شکستم، زن قوی و محکمی بود، اون جمع و جورم کرد، اون قویم کرد. اون من و سرپا کرد و بهم روحیه بخشید تا همون زیبای سابق بشم و چقدر مدیونشم. وگرنه هیچ وقت سرپا نمی‌شدم.

همه گذشته رو دور ریختم و شدم همون زیبای قبل. حتی محکم‌تر از قبل درسته یه جاهایی یاد این ع*و*ضی می‌افتادم مخصوصا وقتی مواد می‌فروختم؛ ولی سعی می‌کردم فکرم رو درگیرش نکنم، حالا هم با گستاخی تمام، اومده جلوم میگه می‌خوام باهات حرف بزنم. وجودش، حتی وجودش هم داره عذابم میده چه برسه به حرف زدن باهاش.

از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم، رسیده بودیم عمارت، با بی‌حوصلگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۰

نبود نقره توی این خونه اذیتم می‌کرد، همیشه اگه حرفی داشتم با اون می‌زدم، اما الان نیست که حرف‌های تلنبار شده توی دلم رو بهش بزنم. به حضورش نیاز داشتم واقعا.
نگاهم دور تا دور عمارت چرخید و روی نازیلا ثابت موند که داشت ناخن‌هاش رو سوهان می‌کشید. نگاهش خورد به من و متعجب گفت:
- سلام کی اومدی؟ چرا چشم‌هات ورم کردن؟
بی‌توجه بهش خشک، سلامی دادم و بی‌حرف از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
لباس‌هام رو از تنم خارج کردم و تقه‌ای به در خورد، با فکر اینکه شاید نازیلا باشه که اومده پاپیچم بشه گفتم:
- نازیلا برو جون بچت بزار راحت باشم.
در باز شد و چهره خندون خانجون از لای در نمایان شد. لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید خانجون فکر کردم نازیلاس.
لبخندی زد و اومد داخل و سینی که حاوی چایی و کنارش هم که نقل‌های کوچیک بود رو گذاشت روی میز و اومد سمتم و دست‌هاش رو قاب صورتم کرد و از پیشونیم ب*و*سید، که لبخندی مهمون ل*بم شد. آروم ازم فاصله گرفت و اشاره‌ای به چایی روی میز کرد که یعنی بخور تا سرد نشده و از در خارج شد.

*اردشیر

از دیشب تا الان، کارم ویراژ دادن توی خیابون‌های تاریک تهران شده بود. ذهنم مثل پازل نامرتبی به هم ریخته بود و معلوم نبود جای تیکه‌های پازل کجاست؟ اعصابم خورد و خاکشیر بود و تا الان حرصم فقط روی پدال گ*از ماشین خالی شده بود و حالا توی باغ عمارت بودم و بی‌رمق به سمت ساختمون حرکت می‌کردم.
در حالی که با قدم‌های بی‌جون راه می‌رفتم، سوییچ ماشین رو بین انگشت‌هام تاب می‌دادم.
داخل عمارت شدم که نازیلارو روی کاناپه پذیرایی دیدم. از جاش بلند شد و با لبخند سلام داد، بی‌حوصله سری تکون دادم و گفتم:
- یه ساعت دیگه بیا اتاقم، کارت دارم.
متعجب سری تکون داد و چیزی نگفت.
از پله‌ها بالا رفتم و در اتاق مخصوص خودم رو باز کردم و وارد شدم.
با دیدن ارغوان توی اتاق که روی کاناپه نشسته بود، نگاه متعجبم روش خشک شد. با نگرانی اومد سمتم و دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- کجا بودی؟ چرا هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی؟ دلواپست شدم.
ب*وسه‌ای روی پیشونیش کاشتم و گفتم:
- ببخشید ارغوان حالم خوب نیست.
آروم حلقه دست‌هاش رو از گردنم شل کرد و گفت:
- می‌خوای باهم حرف بزنیم؟
گوشه‌ای از کتم رو گرفت و کمکم کرد کت رو از تنم در بیارم. کت رو روی رخت‌آویز آویرون کرد و در اتاق رو باز کرد و از همونجا بلند گفت:
- تهمینه؟ تهمینه؟
خودم رو پرت کردم روی کاناپه مشکی اتاقم، تهمینه بدو از پله‌ها اومد بالا و گفت:
-‌ بله خانم؟
ارغوان با جدیت گفت:
- بدو برای آقا یه چایی بیار، زود، لیمو هم یادت نره بزاری.
لبخند هرچند کوچیکی روی ل*بم نشست، می‌دونه چای با لیمو رو دوست دارم. تهمینه مطیع گفت:
- چشم خانم.
تهمینه رفت و ارغوان در رو بست و اومد کنارم روی دسته کاناپه نشست.
بدون اینکه منتظر باشم سوالی بپرسه، بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم:
- دارم ذره‌ذره نابود میشم ارغوان، داره همه چی از دستم میره. دیگه رسیدم به آخر خط!
بدون هیچ حرفی با نگرانی که توی سیاهی چشم‌هاش موج میزد، از دسته مبل پایین اومد و نشست کنارم و دستم رو ببن دست‌های گرمش گرفت. همیشه عاشق همین آروم بودن و بادرک و فهمیده بودن ارغوان بودم. آرامشی که توی چشم‌هاش و وجودش داشت، من رو هم آروم می‌کرد. اینکه هر وقت حالم خوب نبود، توی سکوت به حرف‌هام با جون و دل گوش می‌کرد.
زبونم رو با ل*بم تر کردم و گفتم:
- دلم می‌خواد بتونم خودم و پیدا کنم ارغوان، من گم شدم بین دردهام و مشکلاتم.
تو همین حین، تقه‌ای به در خورد و گفتم:
- بیا تو.
تهمینه با سینی که دو فنجونِ سفید چایی توش بود و لیموی تازه برش خورده روی سطح چای شناور بود رو گذاشت روی میز جلومون که داخل یه ظرف هم چندتا بیسکوییت گذاشته بود.
تهمینه فنجون‌هارو چید روی میز و گفت:
- چیز دیگه لازم ندارید؟
سری به علامت نه تکون دادم و از در خارج شد و بلافاصله گوشیم زنگ خورد. نگاهی انداختم اشکان بود، حالا به اشکان چی می‌گفتم؟ از دیشب هر چقدر زنگ زده بود جواب نداده بودم.
ارغوان تردیدم رو که دید گفت:
- جواب بده شاید کارش واجبه.
با کمی تعلل دستم روی صفحه گوشی لغزید و گذاشتمش کنار گوشم:
- الو بابا؟
بی‌حوصله جواب دادم:
- بگو.
- بابا چرا از دیشب هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یکم میزون نیستم اشکان کارت رو بگو.
اشکان صداش نگران شد و گفت:
- چیشده بابا؟ چرا صدات انقدر گرفته‌اس؟
سکوت کردم، باید می‌گفتم؟ بلاخره که اول و آخر می‌فهمید!
- نکنه باز همون مر*تیکه کارن پیداش شده؟ من برگردم حال اون آشغال و می‌گیرم.

کد:
نبود نقره توی این خونه اذیتم می‌کرد، همیشه اگه حرفی داشتم با اون می‌زدم، اما الان نیست که حرف‌های تلنبار شده توی دلم رو بهش بزنم. به حضورش نیاز داشتم واقعا.

نگاهم دور تا دور عمارت چرخید و روی نازیلا ثابت موند که داشت ناخن‌هاش رو سوهان می‌کشید. نگاهش خورد به من و متعجب گفت:

- سلام کی اومدی؟ چرا چشم‌هات ورم کردن؟

بی‌توجه بهش خشک، سلامی دادم و بی‌حرف از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.

لباس‌هام رو از تنم خارج کردم و تقه‌ای به در خورد، با فکر اینکه شاید نازیلا باشه که اومده پاپیچم بشه گفتم:

- نازیلا برو جون بچت بزار راحت باشم.

در باز شد و چهره خندون خانجون از لای در نمایان شد. لبخندی زدم و گفتم:

- ببخشید خانجون فکر کردم نازیلاس.

لبخندی زد و اومد داخل و سینی که حاوی چایی و کنارش هم که نقل‌های کوچیک بود رو گذاشت روی میز و اومد سمتم و دست‌هاش رو قاب صورتم کرد و از پیشونیم ب*و*سید، که لبخندی مهمون ل*بم شد. آروم ازم فاصله گرفت و اشاره‌ای به چایی روی میز کرد که یعنی بخور تا سرد نشده و از در خارج شد.



*اردشیر



از دیشب تا الان، کارم ویراژ دادن توی خیابون‌های تاریک تهران شده بود. ذهنم مثل پازل نامرتبی به هم ریخته بود و معلوم نبود جای تیکه‌های پازل کجاست؟ اعصابم خورد و خاکشیر بود و تا الان حرصم فقط روی پدال گ*از ماشین خالی شده بود و حالا توی باغ عمارت بودم و بی‌رمق به سمت ساختمون حرکت می‌کردم.

در حالی که با قدم‌های بی‌جون راه می‌رفتم، سوییچ ماشین رو بین انگشت‌هام تاب می‌دادم.

داخل عمارت شدم که نازیلارو روی کاناپه پذیرایی دیدم. از حاش بلند شد و با لبخند سلام داد، بی‌حوصله سری تکون دادم و گفتم:

- یه ساعت دیگه بیا اتاقم، کارت دارم.

متعجب سری تکون داد و چیزی نگفت.

از پله‌ها بالا رفتم و در اتاق مخصوص خودم رو باز کردم و وارد شدم.

با دیدن ارغوان توی اتاق که روی کاناپه نشسته بود، نگاه متعجبم روش خشک شد. با نگرانی اومد سمتم و دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:

- کجا بودی؟ چرا هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی؟ دلواپست شدم.

ب*وسه‌ای روی پیشونیش کاشتم و گفتم:

- ببخشید ارغوان حالم خوب نیست.

آروم حلقه دست‌هاش رو از گردنم شل کرد و گفت:

- می‌خوای باهم حرف بزنیم؟

گوشه‌ای از کتم رو گرفت و کمکم کرد کت رو از تنم در بیارم. کت رو روی رخت‌آویز آویرون کرد و در اتاق رو باز کرد و از همونجا بلند گفت:

- تهمینه؟ تهمینه؟

خودم رو پرت کردم روی کاناپه مشکی اتاقم، تهمینه بدو از پله‌ها اومد بالا و گفت:

-‌ بله خانم؟

ارغوان با جدیت گفت:

- بدو برای آقا یه چایی بیار، زود، لیمو هم یادت نره بزاری.

لبخند هرچند کوچیکی روی ل*بم نشست، می‌دونه چای با لیمو رو دوست دارم. تهمینه مطیع گفت:

- چشم خانم.

تهمینه رفت و ارغوان در رو بست و اومد کنارم روی دسته کاناپه نشست.

بدون اینکه منتظر باشم سوالی بپرسه، بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم:

- دارم ذره‌ذره نابود میشم ارغوان، داره همه چی از دستم میره. دیگه رسیدم به آخر خط!

بدون هیچ حرفی با نگرانی که توی سیاهی چشم‌هاش موج میزد، از دسته مبل پایین اومد و نشست کنارم و دستم رو ببن دست‌های گرمش گرفت. همیشه عاشق همین آروم بودن و بادرک و فهمیده بودن ارغوان بودم. آرامشی که توی چشم‌هاش و وجودش داشت، من رو هم آروم می‌کرد. اینکه هر وقت حالم خوب نبود، توی سکوت به حرف‌هام با جون و دل گوش می‌کرد.

زبونم رو با ل*بم تر کردم و گفتم:

- دلم می‌خواد بتونم خودم و پیدا کنم ارغوان، من گم شدم بین دردهام و مشکلاتم.

تو همین حین، تقه‌ای به در خورد و گفتم:

- بیا تو.

تهمینه با سینی که دو فنجونِ سفید چایی توش بود و لیموی تازه برش خورده روی سطح چای شناور بود رو گذاشت روی میز جلومون که داخل یه ظرف هم چندتا بیسکوییت گذاشته بود.

تهمینه فنجون‌هارو چید روی میز و گفت:

- چیز دیگه لازم ندارید؟

سری به علامت نه تکون دادم و از در خارج شد و بلافاصله گوشیم زنگ خورد. نگاهی انداختم اشکان بود، حالا به اشکان چی می‌گفتم؟ از دیشب هر چقدر زنگ زده بود جواب نداده بودم.

ارغوان تردیدم رو که دید گفت:

- جواب بده شاید کارش واجبه.

با کمی تعلل دستم روی صفحه گوشی لغزید و گذاشتمش کنار گوشم:

- الو بابا؟

بی‌حوصله جواب دادم:

- بگو.

- بابا چرا از دیشب هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- یکم میزون نیستم اشکان کارت رو بگو.

اشکان صداش نگران شد و گفت:

- چیشده بابا؟ چرا صدات انقدر گرفته‌اس؟

سکوت کردم، باید می‌گفتم؟ بلاخره که اول و آخر می‌فهمید!

- نکنه باز همون مر*تیکه کارن پیداش شده؟ من برگردم حال اون آشغال و می‌گیرم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۱

پوزخندی زدم و گفتم:
- فعلا که اون کلی حال مارو گرفت.
بهت‌زده گفت:
- منظورت چیه بابا؟ اتفاقی افتاده؟
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم:
- تموم شد اشکان، تموم شد. اون می‌خواست جلوش سرخم کنم و مطیعش بشم، که بلاخره اونی که می‌خواست شد.
با نگرانی بیشتری گفت:
- چی داری میگی؟
- همه چیم و باختم، اون پست فطرت توی یه شب، فقط توی یه شب، زحمت چندین و چندسالم رو به باد هوا داد و همه چیم رو ازم گرفت. یه این خونه و شرکت برام مونده.
کم‌کم همه چی رو به اشکان توضیح دادم، هر اتفاقی که دیشب افتاد، هر حرفی که بین خودم و کارن رد و بدل شد رو گفتم و از اینور ارغوان با وحشت نگاهم می‌کرد و دستش رو گذاشته بود روی دهنش.
وقتی تموم شد، اشکان پشت گوشی نعره بلندی زد که گوشی رو کمی از گوشم دور کردم. هرچی فحش بود نثار کارن کرد و گفت:
- مر*تیکه لاشخور، دارم براش. نمی‌تونیم یه کاریش کنیم؟ من میگم جلوش رو بگیریم.
با صدای رسا گفتم:
- پسر من دو ساعته دارم چی میگم؟ یارو راحت اوتوبوس‌هایی که داشتن راه می‌افتادن که برن برای تحویل محمولۀ اون ور آب و هنوز از تهران یه کیلو متر‌هم دور نشده بودن، جلو چشمم ج*ن*س‌هام و فرستاد رو هوا، چیزی نموند ازشون بعد تو میگی نمی‌تونیم یه کاریش کنیم؟ اگه انبار‌ها رو ندیم و باز بزنم زیر حرفم بگم آقا من این شراکت مسخره رو قبول نمی‌کنم، به یقین میره یه کار بدتر می‌کنه والا می‌کنه بلا می‌کنه. من کارن رو بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم دست کم گرفتم. خیلی! همه اون ج*ن*س‌هایی که قرار بودن برسن دست اصلان و چندتای دیگشونم برن افغانستان، همشون ترکیدن رفتن هوا! چی داری میگی واسه خودت؟ تموم اعتبار و آبروم هم همراه اون ج*ن*س‌ها رفت هوا. نه، نمی‌تونیم یه کاریش کنیم می‌فهمی؟ هیچ راهی نداریم. شده باشه کل انبارهارو هم می‌فرسته هوا تا بلاخره من قبول کنم. نمی‌دونم چه نقشه لجنی تو کلشه که سعی داشت به زور وادارم کنه قبول کنم، اما می‌دونم نیت خوبی نیست. درد اون منم می‌خواد از من انتقام بگیره.
- پس میگی بشینیم دست رو دست بزاریم؟
عربده‌ای زدم و گفتم:
- چاره‌ای نداریم، می‌فهمی؟
- پس چیکار کنیم بنظرت؟
نوک دو انگشتم رو گذاشتم سوک چشم‌های خسته و تب‌دارم و گفتم:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم فعلا باید کلید انبارهارو بدم دستش.
پوفی کشید و یکم دیگه هم حرف زدیم و خداحافظی کرد. گوشی رو پرت کردم روی میز و سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل.
صدای آروم ارغوان روی اعصابم نوازش می‌کشید و کمی آرومم می‌کرد.
- عزیزم آروم باش، انقدر به خودت فشار نیار. چاییت سرد شد.
توی این وضع متشنج فقط اون آرامش روحم شده بود. تکیه‌ام رو از مبل گرفتم و لبخند کم‌جونی تحویلش دادم و فنجون چایی رو برداشتم و به ل*بم نزدیک کردم.
چاییم رو که خوردم کمی ارغوان آرومم کرد و باهم حرف زدیم و لباس‌هاش رو پوشید و خداحافظی کرد و رفت.
غرق اقیانوسی از افکارم بودم که تقه‌ای به در خورد و اجازه که دادم، نازیلا وارد شد و در رو بست و گفت:
- گفتین بیام پیشتون با من کاری داشتین؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و خم شدم جلو و آرنج دست‌هام رو به زانو‌هام قرار دادم و گفتم:
- درسته، می‌خوام درمورد چیز مهمی باهات صحبت کنم. در مورد خانواده واقعیت.
اخم کمرنگی مهمون پیشونیش شد و اشاره‌ای کردم و نشست کنارم.
ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- دروغ چرا من می‌دونم که خانواده واقعی تو کیه؟ من بهشون گفتم که پیدات کردم. البته نمی‌دونن دخترشون تویی فقط می‌دونن که پیدا شده، خانواده‌ات می‌خوان ببیننت نازیلا. خواستم اول نظر خودت رو بدونم بعد...
پرید وسط حرفم و گفت:
- برای من اینکه ببینمشون با نبینمشون، هیچ فرقی نداره.
نگاه مملو از تعجبم رو دوختم بهش و گفتم:
- چرا؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- راستش، دیگه من این همه سال، به این تنهایی عادت کردم، باهاش انس گرفتم. نمی‌خوام نه خانوادم من و ببینن نه من اون هارو. من یه قاچاقچی‌ام! صبح پا میشم، میرم اون بیرون معلوم نیست چندتا دختر گول من و بخورن و توی تله بیوفتن. من آدمیم که هم ج*ن*س خودم رو توی تله میندازم و میارمشون که قاچاق بشن. مسلما، یه خانواده همچین دختری نمی‌خواد، حتی اگه دلش تنگ بشه. کار من اینه اردشیرخان. خرجم هم از این راهه من به مستقل شدن عادت کردم، آدمیم نیستم که به پدر تکیه کنم و چشم به دستش بدوزم و ازش بخوام حمایت مالی کنه. دوست دارم روی پای خودم باشم. بهشون گفتی که دخترشون چیکارس؟
پوزخندی زد و گفت:
- مطمئنن جا در جا بفهمن هردو سکته رو می‌زنن.
دوباره جواب دادم:
- اما اون‌ها خودشون هم...
کف دستش رو به علامت کافیه بالا آورد و گفت:
- ببخشید که وسط حرفتون می‌پرم، اما... من تصمیمم جدیه. نمی‌خوام اعضایی از خانوادم رو ببینم و نه اینکه اون‌ها من رو ببینن. شما بهتر درک می‌کنید چی میگم.


کد:
پوزخندی زدم و گفتم:

- فعلا که اون کلی حال مارو گرفت.

بهت‌زده گفت:

- منظورت چیه بابا؟ اتفاقی افتاده؟

نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم:

- تموم شد اشکان، تموم شد. اون می‌خواست جلوش سرخم کنم و مطیعش بشم، که بلاخره اونی که می‌خواست شد.

با نگرانی بیشتری گفت:

- چی داری میگی؟

- همه چیم و باختم، اون پست فطرت توی یه شب، فقط توی یه شب، زحمت چندین و چندسالم رو به باد هوا داد و همه چیم رو ازم گرفت. یه این خونه و شرکت برام مونده.

کم‌کم همه چی رو به اشکان توضیح دادم، هر اتفاقی که دیشب افتاد، هر حرفی که بین خودم و کارن رد و بدل شد رو گفتم و از اینور ارغوان با وحشت نگاهم می‌کرد و دستش رو گذاشته بود روی دهنش.

وقتی تموم شد، اشکان پشت گوشی نعره بلندی زد که گوشی رو کمی از گوشم دور کردم. هرچی فحش بود نثار کارن کرد و گفت:

- مر*تیکه لاشخور، دارم براش. نمی‌تونیم یه کاریش کنیم؟ من میگم جلوش رو بگیریم.

با صدای رسا گفتم:

- پسر من دو ساعته دارم چی میگم؟ یارو راحت اوتوبوس‌هایی که داشتن راه می‌افتادن که برن برای تحویل محمولۀ اون ور آب و هنوز از تهران یه کیلو متر‌هم دور نشده بودن، جلو چشمم ج*ن*س‌هام و فرستاد رو هوا، چیزی نموند ازشون بعد تو میگی نمی‌تونیم یه کاریش کنیم؟ اگه انبار‌ها رو ندیم و باز بزنم زیر حرفم بگم آقا من این شراکت مسخره رو قبول نمی‌کنم، به یقین میره یه کار بدتر می‌کنه والا می‌کنه بلا می‌کنه. من کارن رو بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم دست کم گرفتم. خیلی! همه اون ج*ن*س‌هایی که قرار بودن برسن دست اصلان و چندتای دیگشونم برن افغانستان، همشون ترکیدن رفتن هوا! چی داری میگی واسه خودت؟ تموم اعتبار و آبروم هم همراه اون ج*ن*س‌ها رفت هوا. نه، نمی‌تونیم یه کاریش کنیم می‌فهمی؟ هیچ راهی نداریم. شده باشه کل انبارهارو هم می‌فرسته هوا تا بلاخره من قبول کنم. نمی‌دونم چه نقشه لجنی تو کلشه که سعی داشت به زور وادارم کنه قبول کنم، اما می‌دونم نیت خوبی نیست. درد اون منم می‌خواد از من انتقام بگیره.

- پس میگی بشینیم دست رو دست بزاریم؟

عربده‌ای زدم و گفتم:

- چاره‌ای نداریم، می‌فهمی؟

- پس چیکار کنیم بنظرت؟

نوک دو انگشتم رو گذاشتم سوک چشم‌های خسته و تب‌دارم و گفتم:

- نمی‌دونم، نمی‌دونم فعلا باید کلید انبارهارو بدم دستش.

پوفی کشید و یکم دیگه هم حرف زدیم و خداحافظی کرد. گوشی رو پرت کردم روی میز و سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل.

صدای آروم ارغوان روی اعصابم نوازش می‌کشید و کمی آرومم می‌کرد.

- عزیزم آروم باش، انقدر به خودت فشار نیار. چاییت سرد شد.

توی این وضع متشنج فقط اون آرامش روحم شده بود. تکیه‌ام رو از مبل گرفتم و لبخند کم‌جونی تحویلش دادم و فنجون چایی رو برداشتم و به ل*بم نزدیک کردم.

چاییم رو که خوردم کمی ارغوان آرومم کرد و باهم حرف زدیم و لباس‌هاش رو پوشید و خداحافظی کرد و رفت.

غرق اقیانوسی از افکارم بودم که تقه‌ای به در خورد و اجازه که دادم، نازیلا وارد شد و در رو بست و گفت:

- گفتین بیام پیشتون با من کاری داشتین؟

سری به علامت مثبت تکون دادم و خم شدم جلو و آرنج دست‌هام رو به زانو‌هام قرار دادم و گفتم:

- درسته، می‌خوام درمورد چیز مهمی باهات صحبت کنم. در مورد خانواده واقعیت.

اخم کمرنگی مهمون پیشونیش شد و اشاره‌ای کردم و نشست کنارم.

ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

- دروغ چرا من می‌دونم که خانواده واقعی تو کیه؟ من بهشون گفتم که پیدات کردم. البته نمی‌دونن دخترشون تویی فقط می‌دونن که پیدا شده، خانواده‌ات می‌خوان ببیننت نازیلا. خواستم اول نظر خودت رو بدونم بعد...

پرید وسط حرفم و گفت:

- برای من اینکه ببینمشون با نبینمشون، هیچ فرقی نداره.

نگاه مملو از تعجبم رو دوختم بهش و گفتم:

- چرا؟

لبخند تلخی زد و گفت:

- راستش، دیگه من این همه سال، به این تنهایی عادت کردم، باهاش انس گرفتم. نمی‌خوام نه خانوادم من و ببینن نه من اون هارو. من یه قاچاقچی‌ام! صبح پا میشم، میرم اون بیرون معلوم نیست چندتا دختر گول من و بخورن و توی تله بیوفتن. من آدمیم که هم ج*ن*س خودم رو توی تله میندازم و میارمشون که قاچاق بشن. مسلما، یه خانواده همچین دختری نمی‌خواد، حتی اگه دلش تنگ بشه. کار من اینه اردشیرخان. خرجم هم از این راهه من به مستقل شدن عادت کردم، آدمیم نیستم که به پدر تکیه کنم و چشم به دستش بدوزم و ازش بخوام حمایت مالی کنه. دوست دارم روی پای خودم باشم. بهشون گفتی که دخترشون چیکارس؟

پوزخندی زد و گفت:

- مطمئنن جا در جا بفهمن هردو سکته رو می‌زنن.

دوباره جواب دادم:

- اما اون‌ها خودشون هم...

کف دستش رو به علامت کافیه بالا آورد و گفت:

- ببخشید که وسط حرفتون می‌پرم، اما... من تصمیمم جدیه. نمی‌خوام اعضایی از خانوادم رو ببینم و نه اینکه اون‌ها من رو ببینن. شما بهتر درک می‌کنید چی میگم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۲

نفس عمیقی کشید و گفت:
- دنیای مافیایی اینه، کارمون اینه، نباید عزیزی داشته باشی و کسی عزیزت بشه. وگرنه انتهاش، باخته! از شماهم می‌خوام دیگه در این مورد موضوعی پیش نکشید. من الان یکی رو توی قلبم دارم که فقط دلم به اون خوشه. مطمئنم که اونم دوستم داره.
خانواده‌اش مشتاق دیدنش بودنش، اما حالا که نمی‌خواد... نباید زور کرد، اون انتخابش رو کرده.
لبخندی کج گوشه ل*بم انحنا خورد:
- می‌دونم کی رو میگی، اشکان. باشه حالا که خودت اینطور می‌خوای اصراری نیست.
لبخندی زد و با لپ‌های گل انداخته گفت:
- ازتون ممنونم؛ ولی شما...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- پسر خودمم دیگه نشناسم که دیگه پدر نیستم.
سرش رو با خجالت انداخت پایین و گفت:
- فقط تنها یه خواسته دارم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بگو دخترم.
سرش رو بلند کرد و مصمم و جدی گفت:
- فقط زمانی می‌خوام من رو بشناسن، که دیگه نباشم.
اخمی کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟ چرا این حرف رو می‌زنی؟
چشم‌هاش رو توی جای‌جای صورتم گردوند و گفت:
- نمی‌دونم، یه خواسته کوچیک و ناچیزه، لطفا نه نگید. خواهش می‌کنم.
مشکوکانه با تردید سری تکون دادم و چیزی نگفتم. «با اجازه‌ای» گفت و اتاق رو ترک کرد.
با حرف‌هایی که زد، افکارم شوریده و درهم برهم شده بود. منظورش چی بود؟ هرچی که بود، حرف عجیبی بود که باعث شد فکرم درگیر بشه.
نازیلا بچه که بود، گم شد، خانواده‌اش گمش کردن. خانواده‌ای که نزدیک‌ترین فردی هستن که می‌شناسمشون.
توی این چندسال، کنار خانواده‌ای پولداری که نازیلارو پیدا کرده بودن و سرپرستیش رو به عهده گرفته بودن بزرگ شد، اما خب... آنچنان هم خانواده مهربون و با محبتی نبودن، نازیلا بین دعوا و مشاجره‌های اون خانواده، قد کشیده بود و بزرگ شده بود. پدر و مادری که کارشون فقط رفتن به مهمونی‌های آنچنانی و خوش‌گذرونی بود و بی‌توجهی به دختری که حضانتش رو به عهده داشتن. بی‌مسئولیتی تا چه حد؟ تا اینکه وقتی می‌فهمه جاش بین اون آدم‌ها نیست، وقتی می‌فهمه عمر و جوونیش کنار اون خانواده داره تباه میشه، فرار می‌کنه از خونه. فقط نوزده سالش بود، سنی حساس و اوج جوانی! اونم وقتی دختر باشی و ظریف و شکننده! سنی که توقع حمایت و محبت و مهربونی رو از خانواده داره. سنی که توقع گرمی کانون خانواده رو داره. نه بی‌توجهی و عیاشی توی مهمونی‌ها.
از اون دعوا و مشاجره‌ها، فقط خدشه روحی، افسردگی، کمبود محبت، تأثیر منفی روی اعصابش رو براش در پی داشت، از همون بچگی!
دست‌های کوچیکش روی گوش‌هاش قرار می‌گرفتن، تا چیزی نشنوه از اون دعوا. همه این‌هارو خودش تعریف کرده بود.
فرار می‌کنه و زبیده و مهرداد پیداش می‌کنن و همونجا ور دست زبیده و مهرداد کار می‌کنه. خونواده‌ای که نمی‌دونن اون...
نفس آه مانندم رو بیرون دادم. دنیای عجیبیه! بعدش هم که همراه دختر‌ها پیش خودم آوردمش و بعدها با کلی تحقیق جریان رو فهمیدم. متوجه شدم که نازیلا دختر گمشده کیه؟ حالاهم که جریان رو پیش کشیدم و نخواست.
سعی کردم، فکرم رو مشغول این چیزها نکنم. دست بردم سمت گوشی و آهنگ «دنیا_از حبیب» رو پلی کردم و صداش رو زیاد کردم.


از پاکت سیگار، یه نخ بیرون آوردم و گذاشتم بین ل*ب‌های منقبض شده از حرصم و کام گرفتم.
صدای انفجار اتوبوس ج*ن*س‌ها هنوز توی گوشم پژواک میشد. همونجور که تنه ظریف و کشیده و سفید سیگار بین انگشت‌هام بود، دست‌هام رو گذاشتم روی سرم. معلوم نیست چجوری، اما راحت، مثل آب خوردن به گروهم نفوذ کرده و تو اتوبوس‌ها بمب جاگذاری کرده. توی دنیای پر از جنایت ما، این کارها عین آب خوردن بودن، کاری نداشتن!
دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره
روز من بی‌تو عزیزم حتی خورشیدم نداره
نگو که باور نداری عاشقم عاشقم خسته
نگو که تنهام می‌ذاری با یه دنیا غم و غصه
دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره
یه روز تقاص پس میدی کارن، قسم می‌خورم از ریشه آتیشت بزنم، زنده‌زنده آتیشت نزنم، اردشیر نیستم. تموم اعتبارم، زحمات، غرورم... همه چیم رو له کردی و همه چی رو ازم گرفتی.
روز من بی‌تو عزیزم حتی خورشیدم نداره
می‌شنوی صدای قلبم واسه تو می‌زنه هربار
می‌شنوی هرنفسم رو واسه تو زنده‌ام انگار
همه زندگی من با تو شد خلاصه ای یار
نگو که باور نداری بی‌تو من می‌میرم ای یار
از سر و کول من سوار شدی و بالا رفتی و فخر می‌فروشی که اردشیر رو زمین زدم و ازش جلو زدم، اما بدون جوری از اون بالا می‌کشمت پایین و می‌کوبمت زمین که نتونی بلند شی.
دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره
روز من بی‌تو عزیزم حتی خورشیدم نداره
می‌شنوی صدای قلبم واسه تو می‌زنه هربار
می‌شنوی هرنفسم رو واسه تو زنده‌ام انگار
همه زندگی من با تو شد خلاصه ای یار
نگو که باور نداری بی‌تو من می‌میرم ای یار
پوزخندی زدم و پک عمیق به سیگار زدم و بین دود غلیظش غرق شدم.

***

*ترکیه_استانبول

*نقره

جلوی ویترین یخچال کیک‌ها ایستادم و یکی از کیک‌های ساده رو انتخاب کردم و به فروشنده گفتم برام توی یه جعبه سیاه و مشکی قرار بده. یه کیک کوچیک و مینی!

کد:
نفس عمیقی کشید و گفت:

- دنیای مافیایی اینه، کارمون اینه، نباید عزیزی داشته باشی و کسی عزیزت بشه. وگرنه انتهاش، باخته! از شماهم می‌خوام دیگه در این مورد موضوعی پیش نکشید. من الان یکی رو توی قلبم دارم که فقط دلم به اون خوشه. مطمئنم که اونم دوستم داره.

خانواده‌اش مشتاق دیدنش بودنش، اما حالا که نمی‌خواد... نباید زور کرد، اون انتخابش رو کرده.

لبخندی کج گوشه ل*بم انحنا خورد:

- می‌دونم کی رو میگی، اشکان. باشه حالا که خودت اینطور می‌خوای اصراری نیست.

لبخندی زد و با لپ‌های گل انداخته گفت:

- ازتون ممنونم؛ ولی شما...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- پسر خودمم دیگه نشناسم که دیگه پدر نیستم.

سرش رو با خجالت انداخت پایین و گفت:

- فقط تنها یه خواسته دارم.

سری تکون دادم و گفتم:

- بگو دخترم.

سرش رو بلند کرد و مصمم و جدی گفت:

- فقط زمانی می‌خوام من رو بشناسن، که دیگه نباشم.

اخمی کردم و گفتم:

- منظورت چیه؟ چرا این حرف رو می‌زنی؟

چشم‌هاش رو توی جای‌جای صورتم گردوند و گفت:

- نمی‌دونم، یه خواسته کوچیک و ناچیزه، لطفا نه نگید. خواهش می‌کنم.

مشکوکانه با تردید سری تکون دادم و چیزی نگفتم. «با اجازه‌ای» گفت و اتاق رو ترک کرد.

با حرف‌هایی که زد، افکارم شوریده و درهم برهم شده بود. منظورش چی بود؟ هرچی که بود، حرف عجیبی بود که باعث شد فکرم درگیر بشه.

نازیلا بچه که بود، گم شد، خانواده‌اش گمش کردن. خانواده‌ای که نزدیک‌ترین فردی هستن که می‌شناسمشون.

توی این چندسال، کنار خانواده‌ای پولداری که نازیلارو پیدا کرده بودن و سرپرستیش رو به عهده گرفته بودن بزرگ شد، اما خب... آنچنان هم خانواده مهربون و با محبتی نبودن، نازیلا بین دعوا و مشاجره‌های اون خانواده، قد کشیده بود و بزرگ شده بود. پدر و مادری که کارشون فقط رفتن به مهمونی‌های آنچنانی و خوش‌گذرونی بود و بی‌توجهی به دختری که حضانتش رو به عهده داشتن. بی‌مسئولیتی تا چه حد؟ تا اینکه وقتی می‌فهمه جاش بین اون آدم‌ها نیست، وقتی می‌فهمه عمر و جوونیش کنار اون خانواده داره تباه میشه، فرار می‌کنه از خونه. فقط نوزده سالش بود، سنی حساس و اوج جوانی! اونم وقتی دختر باشی و ظریف و شکننده! سنی که توقع حمایت و محبت و مهربونی رو از خانواده داره. سنی که توقع گرمی کانون خانواده رو داره. نه بی‌توجهی و عیاشی توی مهمونی‌ها.

از اون دعوا و مشاجره‌ها، فقط خدشه روحی، افسردگی، کمبود محبت، تأثیر منفی روی اعصابش رو براش در پی داشت، از همون بچگی!

دست‌های کوچیکش روی گوش‌هاش قرار می‌گرفتن، تا چیزی نشنوه از اون دعوا. همه این‌هارو خودش تعریف کرده بود.

فرار می‌کنه و زبیده و مهرداد پیداش می‌کنن و همونجا ور دست زبیده و مهرداد کار می‌کنه. خونواده‌ای که نمی‌دونن اون...

نفس آه مانندم رو بیرون دادم. دنیای عجیبیه! بعدش هم که همراه دختر‌ها پیش خودم آوردمش و بعدها با کلی تحقیق جریان رو فهمیدم. متوجه شدم که نازیلا دختر گمشده کیه؟ حالاهم که جریان رو پیش کشیدم و نخواست.

سعی کردم، فکرم رو مشغول این چیزها نکنم. دست بردم سمت گوشی و آهنگ «دنیا_از حبیب» رو پلی کردم و صداش رو زیاد کردم.

از پاکت سیگار، یه نخ بیرون آوردم و گذاشتم بین ل*ب‌های منقبض شده از حرصم و کام گرفتم.

صدای انفجار اتوبوس ج*ن*س‌ها هنوز توی گوشم پژواک میشد. همونجور که تنه ظریف و کشیده و سفید سیگار بین انگشت‌هام بود، دست‌هام رو گذاشتم روی سرم. معلوم نیست چجوری، اما راحت، مثل آب خوردن به گروهم نفوذ کرده و تو اتوبوس‌ها بمب جاگذاری کرده. توی دنیای پر از جنایت ما، این کارها عین آب خوردن بودن، کاری نداشتن!

دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره

روز من بی‌تو عزیزم حتی خورشیدم نداره

نگو که باور نداری عاشقم عاشقم خسته

نگو که تنهام می‌ذاری با یه دنیا غم و غصه

دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره

یه روز تقاص پس میدی کارن، قسم می‌خورم از ریشه آتیشت بزنم، زنده‌زنده آتیشت نزنم، اردشیر نیستم. تموم اعتبارم، زحمات، غرورم... همه چیم رو له کردی و همه چی رو ازم گرفتی.

روز من بی‌تو عزیزم حتی خورشیدم نداره

می‌شنوی صدای قلبم واسه تو می‌زنه هربار

می‌شنوی هرنفسم رو واسه تو زنده‌ام انگار

همه زندگی من با تو شد خلاصه ای یار

نگو که باور نداری بی‌تو من می‌میرم ای یار

از سر و کول من سوار شدی و بالا رفتی و فخر می‌فروشی که اردشیر رو زمین زدم و ازش جلو زدم، اما بدون جوری از اون بالا می‌کشمت پایین و می‌کوبمت زمین که نتونی بلند شی.

دلم از دنیا گرفته شب من مهتاب نداره

روز من بی‌تو عزیزم حتی خورشیدم نداره

می‌شنوی صدای قلبم واسه تو می‌زنه هربار

می‌شنوی هرنفسم رو واسه تو زنده‌ام انگار

همه زندگی من با تو شد خلاصه ای یار

نگو که باور نداری بی‌تو من می‌میرم ای یار

پوزخندی زدم و پک عمیق به سیگار زدم و بین دود غلیظش غرق شدم.



***



*ترکیه_استانبول



*نقره



جلوی ویترین یخچال کیک‌ها ایستادم و یکی از کیک‌های ساده رو انتخاب کردم و به فروشنده گفتم برام توی یه جعبه سیاه و مشکی قرار بده. یه کیک کوچیک و مینی!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۳


دوتا شمع هم گرفتم و از فروشگاه زدم بیرون.
نگاهی به جعبه مشکی توی دستم کردم و راه افتادم سمت یکی از پارک‌هایی که نزدیک بود.
رسیدم به پارکی که نه خیلی شلوغ بود و نه خیلی خلوت. صدای جیغ و مملو از شادی بچه‌ها، سکوت پارک رو فراری می‌داد.
یکی از نیمکت‌های خالی و دنجی رو انتخاب کردم و نشستم روش.
کیک رو از جعبه‌اش بیرون آوردم و گذاشتمش درست کنارم روی نیمکت. شمع ۲۹ رو روی کیک قرار دادم و فندکم رو از جیبم در آوردم و روشنش کردم و دستم رو حائل شمع و فندک قرار دادم تا باد خاموششون نکنه. شمع‌هارو که روشن کردم، گوشیم رو از جیبم در آوردم و آهنگ «تولد از محسن ابراهیم‌زاده» رو پلی کردم و بغضی که از صبح بیخ گلوم چسبیده بود رو آب کردم.
امشب تولد توعه
من خیلی دورم
اما بیا خیال کنیم پیشت نشستم
ببند چشم‌هات و تا من و
بهتر ببینی
منم برای دیدنت چشم‌هام و بستم
شاید الان دور و برت خیلی شلوغه
اما کنارت واسه من یه جا نگهدار
نذار کسی بفهمه که دلت گرفته
آهنگی که دوسش داری بذار رو تکرار
بغض آب شدم چشم‌هام رو تر کرد و لبالب پر اشک کرد. جوری که دیگه کیک و شمع‌های درحال سوختن رو تار می‌دیدم. شمع‌های روی کیک، پابه پام در حال سوختن و اشک ریختن بودن و آب می‌شدن. من در نهایت مثل پروانه‌ای بودم که عاشق سوختن بود.
کاش میشد بازم پیشت بمونم
میشد بازم واست بخونم
نمی‌شه کاش میشد بتونم
کاش میشد گذشته برگرده
چقدر زمونه نامرده ببین با ما چیکار کرده
از اون چشم‌های تر، یه قطره درشت از سوک هردو چشمم راه گرفتن و روی گونه‌هام نشستن و تا چونم جاخوش کردن و خاطرات مثل فیلمی از جلوی چشم‌هام رد میشد.
« پوفی کشیدم و گفتم:
- توام بلد نیستیا! بدش من اینطوری ببین.
و گوشی رو از دستش گرفتم، یه بازی آنلاین موتور سواری بود و هر دفعه که شروع می‌کرد بازی کنه می‌باخت.
- مسخره! انگار مثلا خودش مهارت موتور سواری داره توی مسابقات جهانی مدال داره! بدش من.
و گوشی رو سعی کرد از دستم بگیره که چرخیدم و پشتم رو کردم بهش که از دستم نگیره، دوباره تلاش کرد بگیره که این‌بار حواسم پرت شد و خودمم باختم.
- اه دیدی چیشد؟ تقصیر تو شد.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بیا دیدی گفتم بلد نیستی؟ خودتم که باختی! سیسِ موتور سوارهارو واسه من نگیر.
قهقهه‌ام به هوا رفت و گوشی رو از دستم قاپید».
ای کاش اینجوری نمی‌شد ماجرامون
ای کاش میشد هدیه‌ام و خودم بیارم
چشم‌هام و می‌بندم تو رو بهتر ببینم
من که غیر از این دیگه راهی ندارم، راهی ندارم...
« داشت جلو آینه با ماشین اصلاح مو، با تمرکز کناره‌های سرش رو می‌تراشید.
منم کنارش بودم که یهو کرمم گرفت. همونطور که متمرکز داشت کناره‌های سرش رو می‌تراشید تا مثل همیشه خوشتیپ و مرتب به نظر برسه، با یه ضربه محکم زدم زیر آرنجش که دستش خطا رفت و نصف بیشتری از موش تراشیده شد و رد راهِ تراشیده موهاش، بین بقیه موهای بلندش راحت دیده میشد. با شیطنت خندیدم و فرار کردم که با فریاد دنبالم کرد و گفت:
- دارم برات نقره وایسا!»
کاش میشد بازم پیشت بمونم
میشد بازم واست بخونم
نمی‌شه کاش میشد بتونم
کاش می شد گذشته برگرده
چقدر زمونه نامرده ببین با ما چیکار کرده
کاش میشد بازم پیشت بمونم
میشد بازم واست بخونم
نمی‌شه کاش میشد بتونم
کاش میشد گذشته برگرده
چقدر زمونه نامرده ببین با ما چیکار کرده
آروم زیر ل*ب زمزمه کردم:
- تولدت مبارک داداش نریمانم. خیلی دلم برات تنگ شده، حیف که ازت خیلی دورم، نتونستم کنار مزارت باشم. خیلی دوست دارم.
بغض دردآور و تلخم رو قورت دادم و شمع‌هارو به جای خودش فوت کردم و دود ملایم شمع‌ها توی هوا راه گرفتن و آروم دست‌هام رو به هم به نشانه تشویق به هم زدم و لبخند تلخی زدم.
دست‌های سردم رو به گونه‌های یخ‌زده و گل انداختم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. باد سرد با موهای کوتاهم بازی می‌کرد و موهام رو توی صورتم می‌ریخت.
گوشیم که روی نیمکت کنارم گذاشته بودمش، زنگ خورد و لرزید. آروم درش آوردم و نگاهی به صفحه‌اش کردم، اشکان بود. تک سرفه‌ای کردم تا صدای گرفتم و بغض‌دارم صاف بشه. جواب دادم و گذاشتم کنار گوشم و گفتم:
- الو؟
- الو؟ کجا غیبت زد تو یهو، رفتم برای هردومون نهار بگیرم اومدم دیدم نیستی.
مکثی کردم و سرد جوابش رو دادم:
- کار داشتم اشکان، کجایی؟
- جلوی همون رستورانیه‌ام که پیاده شدم غذا بگیرم.
- همونجا باش الان میام.
- باشه، سریع بیا یه لقمه نهار بخوریم که محموله‌ها و دخترها رو زود تحویل بدیم. عنایت منتظرمونه.
کوتاه و یخ‌زده گفتم:
- باشه.
و بی‌خداحافظی قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم. باد سردی وزید و باعث شد به خودم بلرزم و تو خودم جمع بشم. سرم رو فرو کردم تو یقه پالتوی مشکی و خز دارم.

***

کد:
دوتا شمع هم گرفتم و از فروشگاه زدم بیرون.

نگاهی به جعبه مشکی توی دستم کردم و راه افتادم سمت یکی از پارک‌هایی که نزدیک بود.

رسیدم به پارکی که نه خیلی شلوغ بود و نه خیلی خلوت. صدای جیغ و مملو از شادی بچه‌ها، سکوت پارک رو فراری می‌داد.

یکی از نیمکت‌های خالی و دنجی رو انتخاب کردم و نشستم روش.

کیک رو از جعبه‌اش بیرون آوردم و گذاشتمش درست کنارم روی نیمکت. شمع ۲۹ رو روی کیک قرار دادم و فندکم رو از جیبم در آوردم و روشنش کردم و دستم رو حائل شمع و فندک قرار دادم تا باد خاموششون نکنه. شمع‌هارو که روشن کردم، گوشیم رو از جیبم در آوردم و آهنگ «تولد از محسن ابراهیم‌زاده» رو پلی کردم و بغضی که از صبح بیخ گلوم چسبیده بود رو آب کردم.

امشب تولد توعه

من خیلی دورم

 اما بیا خیال کنیم پیشت نشستم

ببند چشم‌هات و تا من و

 بهتر ببینی

 منم برای دیدنت چشم‌هام و بستم

شاید الان دور و برت خیلی شلوغه

 اما کنارت واسه من یه جا نگهدار

نذار کسی بفهمه که دلت گرفته

 آهنگی که دوسش داری بذار رو تکرار

بغض آب شدم چشم‌هام رو تر کرد و لبالب پر اشک کرد. جوری که دیگه کیک و شمع‌های درحال سوختن رو تار می‌دیدم. شمع‌های روی کیک، پابه پام در حال سوختن و اشک ریختن بودن و آب می‌شدن. من در نهایت مثل پروانه‌ای بودم که عاشق سوختن بود.

کاش میشد بازم پیشت بمونم

 میشد بازم واست بخونم

 نمی‌شه کاش میشد بتونم

کاش میشد گذشته برگرده

 چقدر زمونه نامرده ببین با ما چیکار کرده

از اون چشم‌های تر، یه قطره درشت از سوک هردو چشمم راه گرفتن و روی گونه‌هام نشستن و تا چونم جاخوش کردن و خاطرات مثل فیلمی از جلوی چشم‌هام رد میشد.

« پوفی کشیدم و گفتم:

- توام بلد نیستیا! بدش من اینطوری ببین.

و گوشی رو از دستش گرفتم، یه بازی آنلاین موتور سواری بود و هر دفعه که شروع می‌کرد بازی کنه می‌باخت.

- مسخره! انگار مثلا خودش مهارت موتور سواری داره توی مسابقات جهانی مدال داره! بدش من.

و گوشی رو سعی کرد از دستم بگیره که چرخیدم و پشتم رو کردم بهش که از دستم نگیره، دوباره تلاش کرد بگیره که این‌بار حواسم پرت شد و خودمم باختم.

- اه دیدی چیشد؟ تقصیر تو شد.

با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:

- بیا دیدی گفتم بلد نیستی؟ خودتم که باختی! سیسِ موتور سوارهارو واسه من نگیر.

قهقهه‌ام به هوا رفت و گوشی رو از دستم قاپید».

ای کاش اینجوری نمی‌شد ماجرامون

 ای کاش میشد هدیه‌ام و خودم بیارم

چشم‌هام و می‌بندم تو رو بهتر ببینم

 من که غیر از این دیگه راهی ندارم، راهی ندارم...

« داشت جلو آینه با ماشین اصلاح مو، با تمرکز کناره‌های سرش رو می‌تراشید.

منم کنارش بودم که یهو کرمم گرفت. همونطور که متمرکز داشت کناره‌های سرش رو می‌تراشید تا مثل همیشه خوشتیپ و مرتب به نظر برسه، با یه ضربه محکم زدم زیر آرنجش که دستش خطا رفت و نصف بیشتری از موش تراشیده شد و رد راهِ تراشیده موهاش، بین بقیه موهای بلندش راحت دیده میشد. با شیطنت خندیدم و فرار کردم که با فریاد دنبالم کرد و گفت:

- دارم برات نقره وایسا!»

کاش میشد بازم پیشت بمونم

میشد بازم واست بخونم

نمی‌شه کاش میشد بتونم

کاش می شد گذشته برگرده

چقدر زمونه نامرده ببین با ما چیکار کرده

کاش میشد بازم پیشت بمونم

میشد بازم واست بخونم

نمی‌شه کاش میشد بتونم

کاش میشد گذشته برگرده

چقدر زمونه نامرده ببین با ما چیکار کرده

آروم زیر ل*ب زمزمه کردم:

- تولدت مبارک داداش نریمانم. خیلی دلم برات تنگ شده، حیف که ازت خیلی دورم، نتونستم کنار مزارت باشم. خیلی دوست دارم.

بغض دردآور و تلخم رو قورت دادم و شمع‌هارو به جای خودش فوت کردم و دود ملایم شمع‌ها توی هوا راه گرفتن و آروم دست‌هام رو به هم به نشانه تشویق به هم زدم و لبخند تلخی زدم.

دست‌های سردم رو به گونه‌های یخ‌زده و گل انداختم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. باد سرد با موهای کوتاهم بازی می‌کرد و موهام رو توی صورتم می‌ریخت.

گوشیم که روی نیمکت کنارم گذاشته بودمش، زنگ خورد و لرزید. آروم درش آوردم و نگاهی به صفحه‌اش کردم، اشکان بود. تک سرفه‌ای کردم تا صدای گرفتم و بغض‌دارم صاف بشه. جواب دادم و گذاشتم کنار گوشم و گفتم:

- الو؟

- الو؟ کجا غیبت زد تو یهو، رفتم برای هردومون نهار بگیرم اومدم دیدم نیستی.

مکثی کردم و سرد جوابش رو دادم:

- کار داشتم اشکان، کجایی؟

- جلوی همون رستورانیه‌ام که پیاده شدم غذا بگیرم.

- همونجا باش الان میام.

- باشه، سریع بیا یه لقمه نهار بخوریم که محموله‌ها و دخترها رو زود تحویل بدیم. عنایت منتظرمونه.

کوتاه و یخ‌زده گفتم:

- باشه.

و بی‌خداحافظی قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم. باد سردی وزید و باعث شد به خودم بلرزم و تو خودم جمع بشم. سرم رو فرو کردم تو یقه پالتوی مشکی و خز دارم.

***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۴


بارها و دخترهارو تحویل عنایت داده بودیم و دخترها دست و پا بسته توی انبار بودن و ماهم جلوی انبار ایستاده بودیم و تا الان منتظر عنایت بودیم که بلاخره رسید و ماشینش روبه رومون قرار گرفت.
عنایت از ماشین پیاده شده و دست‌هاش رو به نشانه ب*غ*ل کردن، حین راه رفتن به اشکان باز کرد گفت:
- وای جانم، دیداره دوباره من با شماها باعث افتخاره! خوش اومدین.
و اشکان رو محکم ب*غ*ل کرد و آروم به پشت کمر اشکان ضربه‌ای زد.
اشکان با لبخند کجش «ممنونمی» زیر ل*ب گفت و گفت:
- بارها و دخترها همشون صحیح و سالم رسیدن. محموله عتیقه‌ها رو توی انبار عتیقه‌ها فرستادیم، دخترها هم تو همین انبار هستن.
عنایت با خوشحالی گفت:
- عالیه، ممنونم ازتون.
و اومد سمتم و من و عنایت هم با خوشحالی باهم احوال پرسی کردیم. اشکان به یزدان که اردشیر همراهمون فرستاه بودش، گفت که بمونه ماشین و منتظر بمونه و وارد انبار شدیم که همه دخترها رو توش مستقر کرده بودیم.
عنایت نگاهی اجمالی و حریصی به دخترها انداخت. نگاهی که لرز به جون و تن همشون انداخته بود و با ترس به ما سه تا خیره شده بودن.
دست و پا و دهن همشون رو چفت و بست کرده بودیم و این بوی ترس و هراس بود که به مشام هوسناک عنایت رسیده بود و باعث شده بود پوزخندی روی ل*ب‌هاش نقش ببنده. یکیشون به شدت گریه می‌کرد و ناله، تقلا می‌کرد و اونقدری گریه کرده بود که چشم‌هاش پف کرده و قرمز شده بودن.
با چشم‌هایی ملتمس به من خیره شده بود و از من انتظار کمک و یاری داشت. این از چشم‌هاش خونده میشد.
خبر نداشت که من هم هرچی باشه توی قاچاق کردنشون سهمی دارم! خبر نداشت من هم تو این کثافط‌کاری‌ها نقش پررنگی دارم!
پوزخندی بهش زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. عنایت سرش رو چرخوند سمت همون دختری که با تضرع به من خیره شده بود. گوشه ل*ب‌هاش به عنوان لبخندی معنادار، منقبض شد.
قدم‌های با صلابتش روی زمین خاکی انبار، قرار گرفتن و به سمت همون دختر حرکت کردن.
دختر با ترس، تو جاش جمع شد. عنایت روبه روش زانو زد. دیگه گریه‌های دختر قطع شده بودن و فقط اشک بود که صورتش رو پوشونده بود.
عنایت دستش رو برد سمت دختر و چسب دور دهنش رو کشید پایین.
انگار که از دختره خوشش اومده باشه، شالش رو از سر دختر باز کرد و دستی به موهای مشکی و خوش‌حالتش کشید و چند دسته از تار موی دختر رو توی دستش گرفت و بین انگشت‌هاش نوازش کرد و با اون یکی دستش هم به گونه سرخ شده از گریه دختر دست کشید و گفت:
- Niye ağlıyorsun ki?
(- چرا گریه می‌کنی؟)
دختر بیشتر اشک توی چشم‌های قهوه‌ایش جوشید ل*ب و دهنش رو منقبض کرد و تف کرد تو صورت عنایت.
عنایت پر حرص چشم‌هاش رو بست و باز کرد، پوزخندی زد و با شال دختره صورت خودش رو پاک کرد. دختر به ز*ب*ون خودمون گفت:
- حرومزاده تو دیگه کی هستی؟ چی از جونمون می‌خوای؟
عنایت دست انداخت تو موهای دختر و محکم کشیدشون که جیغ دختر به هوا رفت و بقیه از ترس جیکشونم در نمی‌اومد.
آروم کنار گوش دختر پر حرص و فکی منقبض شده، غرید:
- Sende gördüğüm cesaret gerçekten takdire şayan. Hala işime geliyorsun. Hem güzelsin hem de cesursun! Şu anda seni satmak içimden gelmiyor. Şimdilik benimle kalacaksın!
(جسارتی که در تو دیدم، واقعا شایان تقدیره. تو هنوز به کار من میای. هم خوشگل هستی و هم جسور! دلم نمیاد حالاحالاها تو رو بفروشم. فعلا کنار من می‌مونی!)
و پوزخندی تحویلش داد و پر غضب موهای دختر رو ول کرد و دوباره دهنش رو بست و بلند شد.
روبه من و اشکان اشاره‌ای کرد و گفت:
- امشب مهمون منید، جایی نمی‌زارم برید آیچا خونه منتظره.
از انبار خارج شدیم و محافظ‌ها در انبار رو چفت و بست کردن و چندتاشون هم موندن تا نگهبانی ب*دن.
اشکان و من همزمان گفتیم:
- ولی ما...
عنایت پرید وسط حرفمون و گفت:
- اصلا مخالفت نکنین که ناراحت میشم.
و دیگه نتونستیم مخالفتی کنیم. عنایت به محافظ‌ها قبل رفتن کلی گوش‌زد کرد که همه حواسشون جمع دختر‌ها باشه و هر اتفاقی افتاد اول به خودش خبر ب*دن.
من و اشکان سوار ماشین شدیم و اشکان به یزدان گفت که به سمت عمارت عنایت حرکت کنه. دنبال ماشین عنایت راه افتادیم و محافظ‌هاهم پشت سرمون.
من و اشکان، هردو توی سکوت غرق شده بودیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی‌شد. باهاش بیشتر از هر روز دیگه‌ای سر سنگین بودم، از همون یک ماه پیش که خبر رو شنیدم. خبر بارداری نازیلا رو! پوزخندی زدم، نازی باردار بود. هر دفعه که بی‌محلی‌هام رو می‌دید، پشت سرهم سوالاتش صف می‌کشیدن که چیشده چرا حرف نمی‌زنی؟

کد:
بارها و دخترهارو تحویل عنایت داده بودیم و دخترها دست و پا بسته توی انبار بودن و ماهم جلوی انبار ایستاده بودیم و تا الان منتظر عنایت بودیم که بلاخره رسید و ماشینش روبه رومون قرار گرفت.

عنایت از ماشین پیاده شده و دست‌هاش رو به نشانه ب*غ*ل کردن، حین راه رفتن به اشکان باز کرد گفت:

- وای جانم، دیداره دوباره من با شماها باعث افتخاره! خوش اومدین.

و اشکان رو محکم ب*غ*ل کرد و آروم به پشت کمر اشکان ضربه‌ای زد.

اشکان با لبخند کجش «ممنونمی» زیر ل*ب گفت و گفت:

- بارها و دخترها همشون صحیح و سالم رسیدن. محموله عتیقه‌ها رو توی انبار عتیقه‌ها فرستادیم، دخترها هم تو همین انبار هستن.

عنایت با خوشحالی گفت:

- عالیه، ممنونم ازتون.

و اومد سمتم و من و عنایت هم با خوشحالی باهم احوال پرسی کردیم. اشکان به یزدان که اردشیر همراهمون فرستاه بودش، گفت که بمونه ماشین و منتظر بمونه و وارد انبار شدیم که همه دخترها رو توش مستقر کرده بودیم.

عنایت نگاهی اجمالی و حریصی به دخترها انداخت. نگاهی که لرز به جون و تن همشون انداخته بود و با ترس به ما سه تا خیره شده بودن.

دست و پا و دهن همشون رو چفت و بست کرده بودیم و این بوی ترس و هراس بود که به مشام هوسناک عنایت رسیده بود و باعث شده بود پوزخندی روی ل*ب‌هاش نقش ببنده. یکیشون به شدت گریه می‌کرد و ناله، تقلا می‌کرد و اونقدری گریه کرده بود که چشم‌هاش پف کرده و قرمز شده بودن.

با چشم‌هایی ملتمس به من خیره شده بود و از من انتظار کمک و یاری داشت. این از چشم‌هاش خونده میشد.

خبر نداشت که من هم هرچی باشه توی قاچاق کردنشون سهمی دارم! خبر نداشت من هم تو این کثافط‌کاری‌ها نقش پررنگی دارم!

پوزخندی بهش زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. عنایت سرش رو چرخوند سمت همون دختری که با تضرع به من خیره شده بود. گوشه ل*ب‌هاش به عنوان لبخندی معنادار، منقبض شد.

قدم‌های با صلابتش روی زمین خاکی انبار، قرار گرفتن و به سمت همون دختر حرکت کردن.

دختر با ترس، تو جاش جمع شد. عنایت روبه روش زانو زد. دیگه گریه‌های دختر قطع شده بودن و فقط اشک بود که صورتش رو پوشونده بود.

عنایت دستش رو برد سمت دختر و چسب دور دهنش رو کشید پایین.

انگار که از دختره خوشش اومده باشه، شالش رو از سر دختر باز کرد و دستی به موهای مشکی و خوش‌حالتش کشید و چند دسته از تار موی دختر رو توی دستش گرفت و بین انگشت‌هاش نوازش کرد و با اون یکی دستش هم به گونه سرخ شده از گریه دختر دست کشید و گفت:

- Niye ağlıyorsun ki?
(- چرا گریه می‌کنی؟)

دختر بیشتر اشک توی چشم‌های قهوه‌ایش جوشید ل*ب و دهنش رو منقبض کرد و تف کرد تو صورت عنایت.

عنایت پر حرص چشم‌هاش رو بست و باز کرد، پوزخندی زد و با شال دختره صورت خودش رو پاک کرد. دختر به ز*ب*ون خودمون گفت:

- حرومزاده تو دیگه کی هستی؟ چی از جونمون می‌خوای؟

عنایت دست انداخت تو موهای دختر و محکم کشیدشون که جیغ دختر به هوا رفت و بقیه از ترس جیکشونم در نمی‌اومد.

آروم کنار گوش دختر پر حرص و فکی منقبض شده، غرید:

- Sende gördüğüm cesaret gerçekten takdire şayan. Hala işime geliyorsun. Hem güzelsin hem de cesursun! Şu anda seni satmak içimden gelmiyor. Şimdilik benimle kalacaksın!

(جسارتی که در تو دیدم، واقعا شایان تقدیره. تو هنوز به کار من میای. هم خوشگل هستی و هم جسور! دلم نمیاد حالاحالاها تو رو بفروشم. فعلا کنار من می‌مونی!)

و پوزخندی تحویلش داد و پر غضب موهای دختر رو ول کرد و دوباره دهنش رو بست و بلند شد.

روبه من و اشکان اشاره‌ای کرد و گفت:

- امشب مهمون منید، جایی نمی‌زارم برید آیچا خونه منتظره.

از انبار خارج شدیم و محافظ‌ها در انبار رو چفت و بست کردن و چندتاشون هم موندن تا نگهبانی ب*دن.

اشکان و من همزمان گفتیم:

- ولی ما...

عنایت پرید وسط حرفمون و گفت:

- اصلا مخالفت نکنین که ناراحت میشم.

و دیگه نتونستیم مخالفتی کنیم. عنایت به محافظ‌ها قبل رفتن کلی گوش‌زد کرد که همه حواسشون جمع دختر‌ها باشه و هر اتفاقی افتاد اول به خودش خبر ب*دن.

من و اشکان سوار ماشین شدیم و اشکان به یزدان گفت که به سمت عمارت عنایت حرکت کنه. دنبال ماشین عنایت راه افتادیم و محافظ‌ها هم پشت سرمون.

من و اشکان، هردو توی سکوت غرق شده بودیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی‌شد. باهاش بیشتر از هر روز دیگه‌ای سر سنگین بودم، از همون یک ماه پیش که خبر رو شنیدم. خبر بارداری نازیلا رو! پوزخندی زدم، نازی باردار بود. هر دفعه که بی‌محلی‌هام رو می‌دید، پشت سرهم سوالاتش صف می‌کشیدن که چیشده چرا حرف نمی‌زنی؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۵

دلیلم برای حرف نزدن باهاش قانع کننده‌اس؟ به نظرم آره! حقشه؟ بازم آره، حتی بیشتر از این‌ها. مغز خر نخورده بودم که با وجود همه این‌ها، چشم‌هام رو ببندم و نادیده بگیرم که انگار اتفاقی نیوفتاده. من فقط در مقابلش سکوت و بی‌محلی می‌کنم، هرکس جای من باشه...
حالا دیگه بهم ثابت شده بود که اون نازیلارو دوست داره و جون و دلش براش میره. اگه مجبور نبودم که منم همراهش محموله‌ها و دخترهارو به عنایت تحویل بدم، به قطع حتی کنارش هم نمی‌موندم. مجبور بودم تحمل کنم، اما...
کنارش آروم و قرار نداشتم و دست و دلم می‌لرزید، چیکار می‌کردم؟ کسی می‌دونه درمون عشق چیه؟ یا نه اصلا نابودی همیشگی عشق!
چه چیز نفرت‌انگیزی! مثل همیشه با یادآوری این فکرها حس می‌کردم از عصبانیت د*اغ کردم و نیاز به هوای آزاد دارم. با فشار دادن دکمه، شیشه ماشین رو کشیدم پایین و هوای سرد و یخی، توی فضای ماشین پیچید.
صدای پر از خشم اشکان به گوش رسید:
- برای چی پنجره رو باز می‌کنی؟ سرما می‌خوری!
و خواست دکمه رو فشار بده که پنجره ماشین رو بده بالا که گفتم:
- نبند.
با چشم‌های گرد شده گفت:
- خل شدی؟ چرا لجبازی می‌کنی دختر؟
جوابش رو ندادم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هام رو روهم بستم و باد سرد و زمستونی، صورتم رو نوازش کرد. حالا دیگه احساس داغی و عصبانیت نمی‌کردم، حالا دیگه گونه‌های داغم یخ‌زده بودن.
یک ماه پیش توی عمارت، خانجون داشت نظافت اتاق‌هارو می‌کرد و نوبت اتاق نازیلا بود. آیچا اون موقع برگشته بود به ترکیه.
با خانجون چون کار واجبی داشتم مجبور شدم وارد اتاق نازی بشم و اونجا کارم رو بهش بگم که روی میز پاتختی چیزی نظرم رو جلب کرد. دقت که کردم، دیدم یه بیبی چکه با دو خط قرمز. همونجا بود که حس کردم قلبم از کار ایستاد و اشک به چشم‌هام هجوم برد و چونه‌ام مثل بچه‌ها لرزید.
اصلا متوجه اشاره‌های خانجون نبودم که می‌گفت کارت چیه؟ چیشده؟
تا اینکه به شدت تکونم داد و متوجه نگاه نگرانش که از این چشمم به اون چشمم می‌دویید شدم.
فقط یه «هیچی» از دهنم به زور خارج شد که انگار صدام از ته چاه می‌اومد.
دیگه عهد بستم سمت اشکان نرم و باهاش سرسنگین باشم. اون دیگه نازی رو داشت. درسته اون به من هیچ ابراز احساساتی نکرده بود که بهش امیدوار بوده باشم و با دیدن اون صح*نه نفرت‌انگیز حالم بدتر شه، اما... قلبم این چیزها سرش نمی‌شد. من هنوز تا اون موقع امید داشتم که شاید اون به من حسی داره، اما مطمئن شدم که به من هیچ حسی نداره. اون حتی از نازیلا یه بچه داره! چند روز بعدش که از کنار اتاق نازی رد می‌شدم، صدای مکالمش با اشکان رو شنیدم که می‌گفت ازش حامله‌اس.
اشکان، اما بدون اینکه خوشحال بشه یا چی، فقط بهش گفت «نمی‌خوامش نازی» اونم کلی خوشحال بود از بارداریش و مادر بودنش؛ ولی همین تک کلمه نازیلا رو نابود کرد و خوشحالیش رو فروکش کرد. هرچی التماس اشکان کرد، فایده‌ای نداشت.
تا اونجایی هم که پونه خبر داشت و برای من و زیبا تعریف می‌کرد، فرداش پونه به عنوان همراه باهاش رفت دکتر، نازی می‌خواست بچه رو از بین ببره، دکتر می‌خواست کارش رو شروع کنه که لحظه آخر اشکان سر می‌رسه و اجازه نمیده. از اون روز به بعد به خانجون پشت سر هم سفارش می‌کرد که مراقب نازیلا باشه. آره خب بابای بچشه! بایدم منصرف بشه.
با توقف ماشین از فکر و خیالات بیرون اومدم و پیاده شدیم.
عنایت جلوتر حرکت کرد و روی ایوان عمارت ایستاد و با اشاره به داخل عمارت خوش‌آمد گفت. عنایت یزدان رو هم همراهمون دعوت کرد و وارد شدیم. خدمت‌کارها به استقبال اومدن و آیچا از پله‌ها بدو اومد سمتم و محکم بغلم کرد. باهم خوش و بش کردیم و روی مبل‌ها جای گرفتیم.
خدمت‌کارها ازمون پذیرایی کردن و نوبت به شام رسید. با خنده و شادی شام رو کنارهم خوردیم و من زودتر از همه سمت اتاقم که خدمت‌کار برام آماده کرده بود قدم برداشتم و شب‌بخیری گفتم و رفتم که بخوابم، اما خوابم نمی‌اومد.خسته بودم، نه خستگی جسمی، بلکه خستگی روحی داشتم، خستگی ذهنی، خستگی قلبی!
طاق باز روی تختم خودم رو پرت کردم و دستم رو گذاشتم رو قلبم و آروم زمزمه کنان گفتم:
- خسته نشدی از بس براش این همه تپیدی و ندید؟
آهی غمگین کشیدم و چشم‌هام رو با غصه بستم. غم توی بطن قلبم حبس شده بود و با تموم وجود چسبیده بود به قلبم و هیچ جوره از بین نمی‌رفت و این قلب خودم بود که از تو می‌سوخت و توی قفسه سینم شکنجه میشد. غرق افکاراتم بودم که تقه‌ای به در خورد.

کد:
دلیلم برای حرف نزدن باهاش قانع کننده‌اس؟ به نظرم آره! حقشه؟ بازم آره، حتی بیشتر از این‌ها. مغز خر نخورده بودم که با وجود همه این‌ها، چشم‌هام رو ببندم و نادیده بگیرم که انگار اتفاقی نیوفتاده. من فقط در مقابلش سکوت و بی‌محلی می‌کنم، هرکس جای من باشه...

حالا دیگه بهم ثابت شده بود که اون نازیلارو دوست داره و جون و دلش براش میره. اگه مجبور نبودم که منم همراهش محموله‌ها و دخترهارو به عنایت تحویل بدم، به قطع حتی کنارش هم نمی‌موندم. مجبور بودم تحمل کنم، اما...

کنارش آروم و قرار نداشتم و دست و دلم می‌لرزید، چیکار می‌کردم؟ کسی می‌دونه درمون عشق چیه؟ یا نه اصلا نابودی همیشگی عشق!

چه چیز نفرت‌انگیزی! مثل همیشه با یادآوری این فکرها حس می‌کردم از عصبانیت د*اغ کردم و نیاز به هوای آزاد دارم. با فشار دادن دکمه، شیشه ماشین رو کشیدم پایین و هوای سرد و یخی، توی فضای ماشین پیچید.

صدای پر از خشم اشکان به گوش رسید:

- برای چی پنجره رو باز می‌کنی؟ سرما می‌خوری!

و خواست دکمه رو فشار بده که پنجره ماشین رو بده بالا که گفتم:

- نبند.

با چشم‌های گرد شده گفت:

- خل شدی؟ چرا لجبازی می‌کنی دختر؟

جوابش رو ندادم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هام رو روهم بستم و باد سرد و زمستونی، صورتم رو نوازش کرد. حالا دیگه احساس داغی و عصبانیت نمی‌کردم، حالا دیگه گونه‌های داغم یخ‌زده بودن.

یک ماه پیش توی عمارت، خانجون داشت نظافت اتاق‌هارو می‌کرد و نوبت اتاق نازیلا بود. آیچا اون موقع برگشته بود به ترکیه.

با خانجون چون کار واجبی داشتم مجبور شدم وارد اتاق نازی بشم و اونجا کارم رو بهش بگم که روی میز پاتختی چیزی نظرم رو جلب کرد. دقت که کردم، دیدم یه بیبی چکه با دو خط قرمز. همونجا بود که حس کردم قلبم از کار ایستاد و اشک به چشم‌هام هجوم برد و چونه‌ام مثل بچه‌ها لرزید.

اصلا متوجه اشاره‌های خانجون نبودم که می‌گفت کارت چیه؟ چیشده؟

تا اینکه به شدت تکونم داد و متوجه نگاه نگرانش که از این چشمم به اون چشمم می‌دویید شدم.

فقط یه «هیچی» از دهنم به زور خارج شد که انگار صدام از ته چاه می‌اومد.

دیگه عهد بستم سمت اشکان نرم و باهاش سرسنگین باشم. اون دیگه نازی رو داشت. درسته اون به من هیچ ابراز احساساتی نکرده بود که بهش امیدوار بوده باشم و با دیدن اون صح*نه نفرت‌انگیز حالم بدتر شه، اما... قلبم این چیزها سرش نمی‌شد. من هنوز تا اون موقع امید داشتم که شاید اون به من حسی داره، اما مطمئن شدم که به من هیچ حسی نداره. اون حتی از نازیلا یه بچه داره! چند روز بعدش که از کنار اتاق نازی رد می‌شدم، صدای مکالمش با اشکان رو شنیدم که می‌گفت ازش حامله‌اس.

اشکان، اما بدون اینکه خوشحال بشه یا چی، فقط بهش گفت «نمی‌خوامش نازی» اونم کلی خوشحال بود از بارداریش و مادر بودنش؛ ولی همین تک کلمه نازیلا رو نابود کرد و خوشحالیش رو فروکش کرد. هرچی التماس اشکان کرد، فایده‌ای نداشت.

تا اونجایی هم که پونه خبر داشت و برای من و زیبا تعریف می‌کرد، فرداش پونه به عنوان همراه باهاش رفت دکتر، نازی می‌خواست بچه رو از بین ببره، دکتر می‌خواست کارش رو شروع کنه که لحظه آخر اشکان سر می‌رسه و اجازه نمیده. از اون روز به بعد به خانجون پشت سر هم سفارش می‌کرد که مراقب نازیلا باشه. آره خب بابای بچشه! بایدم منصرف بشه.

با توقف ماشین از فکر و خیالات بیرون اومدم و پیاده شدیم.

عنایت جلوتر حرکت کرد و روی ایوان عمارت ایستاد و با اشاره به داخل عمارت خوش‌آمد گفت. عنایت یزدان رو هم همراهمون دعوت کرد و وارد شدیم. خدمت‌کارها به استقبال اومدن و آیچا از پله‌ها بدو اومد سمتم و محکم بغلم کرد. باهم خوش و بش کردیم و روی مبل‌ها جای گرفتیم.

خدمت‌کارها ازمون پذیرایی کردن و نوبت به شام رسید. با خنده و شادی شام رو کنارهم خوردیم و من زودتر از همه سمت اتاقم که خدمت‌کار برام آماده کرده بود قدم برداشتم و شب‌بخیری گفتم و رفتم که بخوابم، اما خوابم نمی‌اومد.خسته بودم، نه خستگی جسمی، بلکه خستگی روحی داشتم، خستگی ذهنی، خستگی قلبی!

طاق باز روی تختم خودم رو پرت کردم و دستم رو گذاشتم رو قلبم و آروم زمزمه کنان گفتم:

- خسته نشدی از بس براش این همه تپیدی و ندید؟

آهی غمگین کشیدم و چشم‌هام رو با غصه بستم. غم توی بطن قلبم حبس شده بود و با تموم وجود چسبیده بود به قلبم و هیچ جوره از بین نمی‌رفت و این قلب خودم بود که از تو می‌سوخت و توی قفسه سینم شکنجه میشد. غرق افکاراتم بودم که تقه‌ای به در خورد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۶

«بیا تویی» زیر ل*ب زمزمه کردم و در باز شد و هیکل اشکان توی چهارچوب در نمایان شد.
اومد تو و در رو بست که بلند شدم و نشستم روی تخت. اومد و نشست لبه تخت و گفت:
- زود اومدی بالا.
ل*بم رو با زبونم تر کردم و عادی گفتم:
- خستم.
و بعد نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به پرده حریر و سفیدِ پنجره بزرگی که همانند دیواری شیشه‌ای بود و پرده حریر توی هوا به ر*ق*ص در اومده بود.
صداش من و به خودم آورد:
- فردا برمی‌گردیم ایران، گفتم خبرداشته باشی. حالا امشب رو موندیم دیگه از فردا براشون زحمت ندیم. کارمون دیگه اینجا تموم شده.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
نگاه موشکوفانه‌اش رو روی خودم حس کردم و دوباره صداش رو شنیدم:
- نقره؟ ببینم تو چت شده؟ نه حرفی می‌زنی نه چیزی! از یه ماه پیش اینجوری هستی، فقط هم با من وگرنه با همه خوبی!
پوزخند کمرنگی ل*ب‌هام رو به حرکت در آورد و گفتم:
- خب که چی؟ برات مهمه؟ برو بیرون می‌خوام بخوابم.
و بعد بی‌توجه بهش رو تخت دراز کشیدم و لحاف رو کشیدم روی خودم. پوفی کشید و گفت:
- مثل مار فقط آدم و نیش می‌زنی. نمی‌شه ازت سوالی پرسید بابا!
بی‌خیال رو بهش گفتم:
- رفتنی لطفا در تراس رو هم ببند سردم نشه، چراغ رو هم خاموش کنی حله.
و بی‌توجه بهش چشم‌هام رو بستم و خواستم کم‌کم بخوابم. چند دقیقه‌ای گذشت فکر کردم شاید رفته و با خیال راحت چشم‌هام رو بسته بودم و غرق گرمای زیر لحاف بودم که یهو با خشم لحاف از روم کشیده شد و «هینی» از ترس کشیدم.
با ترس نشستم توی جام و گفتم:
- وحشی چته؟
با ابروهایی که گره کور روشون خودنمایی می‌کرد گفت:
- با کی دارم حرف می‌زنم؟ مگه باتو نیستم؟
و از شونم هولم داد عقب که با شتاب افتادم رو تشک تخت و بدون اینکه با بدنم تماسی داشته باشه خیمه زد روم و دست‌هاش دو طرفم روی تشک قرار گرفت.
با عصبانیت به حرف اومدم:
- منم اگه شنیده باشی گفتم خستم می‌خوام بخوابم.
و خواستم کنارش بزنم که مچ هردو دستم رو با یه دستش، بالای سرم چفت کرد.
از لای دندون‌های یک‌دست سفیدش غرید:
- تا نگی برای چی هیچ جا نمیرم.
با اخم گفتم:
- چی برای چی؟
موهام رو که روی صورتم ریخته بودن رو با دست آزادش، آروم از صورتم کنار زد.
نفس‌های نامنظمم به کرار روی صورتش پخش می‌شدن و به سختی می‌تونستم نفس بکشم و می‌ترسیدم هرچه سریع‌تر رسوا بشم.
انگشت اشاره‌اش رو نوازش‌وار روی صورتم به حرکت در آورد و موهام رو کنار زد و با همون اخم‌های منقبض شده‌اش گفت:
- اینکه با من حرف نمی‌زنی این چند وقت. اینکه با من سردی، تا دلیلش رو ندونم نمیرم.
زهرخندی تحولیش دادم و هولش دادم، اما کنار نرفت و گفتم:
- مشکل دقیقا همینجاست که هیچ دلم نمی‌خواد دلیلش رو بگم.
با خشم مچ دست‌هام رو بیشتر بین انگشت‌هاش فشار داد که آخم به هوا رفت و با غضب بیشتری بهش توپیدم:
- تویه کثافطی کثافط! پست فطرت، پاشو برو ولم نمی‌کنی چرا؟
با عصبانیت کنترل شده‌ای چشم‌هاش رو بست و سرش رو انداخت پایین که گفتم:
- برو بیرون اشکان نمی‌خوام ببینمت می‌فهمی؟ نمی‌خوام.
سریع از جا بلند شد و دست‌هام رو با حرص ول کرد و نشستم روی تختم، هردو دست‌هاش رو کشید به صورتش. چند لحظه بعد تحمل نکرد و با شتاب و قدم‌های محکم اومد سمتم و بازوهام رو محکم گرفت و گفت:
- به چه حقی به من توهین می‌کنی نقره؟ ها؟
تکونم داد که کلافه تقلا کردم تا دست‌هاش رو برداره، اما برنداشت و بلکه محکم‌تر فشرد و با صدای رسا، صورتی که توش خون دویده بود، رگه‌های سرخ شده از خشم چشم‌هاش گفت:
- چته تو؟ تا چند دقیقه پیش خوب بلبل زبونی می‌کردی، چیشد پس ساکتی؟ با خودت چندچندی؟ ها؟
های آخرش رو با فریاد ادا کرد که باعث شد بلرزم، توی همین اوضاع متشنج، گوشیش زنگ خورد و همونطور که به من خیره بود، از جیبش در آورد. از گوشه چشم دیدم اسم نازیلا روی صفحه خودنمایی می‌کنه. گوشی رو سایلنت کرد و جواب نداد و گذاشت توی جیبش.
با طعنه گفتم:
- چیشد؟ جواب می‌دادی؟ عشق جون‌جونیت نگران میشه. نازیلا الان فکرش پیش تو می‌مونه. می‌دونی که خوشش نمیاد من و تو کنارهم باشیم.

کد:
«بیا تویی» زیر ل*ب زمزمه کردم و در باز شد و هیکل اشکان توی چهارچوب در نمایان شد.

اومد تو و در رو بست که بلند شدم و نشستم روی تخت. اومد و نشست لبه تخت و گفت:

- زود اومدی بالا.

ل*بم رو با زبونم تر کردم و عادی گفتم:

- خستم.

و بعد نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به پرده حریر و سفیدِ پنجره بزرگی که همانند دیواری شیشه‌ای بود و پرده حریر توی هوا به ر*ق*ص در اومده بود.

صداش من و به خودم آورد:

- فردا برمی‌گردیم ایران، گفتم خبرداشته باشی. حالا امشب رو موندیم دیگه از فردا براشون زحمت ندیم. کارمون دیگه اینجا تموم شده.

سری تکون دادم و چیزی نگفتم.

نگاه موشکوفانه‌اش رو روی خودم حس کردم و دوباره صداش رو شنیدم:

- نقره؟ ببینم تو چت شده؟ نه حرفی می‌زنی نه چیزی! از یه ماه پیش اینجوری هستی، فقط هم با من وگرنه با همه خوبی!

پوزخند کمرنگی ل*ب‌هام رو به حرکت در آورد و گفتم:

- خب که چی؟ برات مهمه؟ برو بیرون می‌خوام بخوابم.

و بعد بی‌توجه بهش رو تخت دراز کشیدم و لحاف رو کشیدم روی خودم. پوفی کشید و گفت:

- مثل مار فقط آدم و نیش می‌زنی. نمی‌شه ازت سوالی پرسید بابا!

بی‌خیال رو بهش گفتم:

- رفتنی لطفا در تراس رو هم ببند سردم نشه، چراغ رو هم خاموش کنی حله.

و بی‌توجه بهش چشم‌هام رو بستم و خواستم کم‌کم بخوابم. چند دقیقه‌ای گذشت فکر کردم شاید رفته و با خیال راحت چشم‌هام رو بسته بودم و غرق گرمای زیر لحاف بودم که یهو با خشم لحاف از روم کشیده شد و «هینی» از ترس کشیدم.

با ترس نشستم توی جام و گفتم:

- وحشی چته؟

با ابروهایی که گره کور روشون خودنمایی می‌کرد گفت:

- با کی دارم حرف می‌زنم؟ مگه باتو نیستم؟

و از شونم هولم داد عقب که با شتاب افتادم رو تشک تخت و بدون اینکه با بدنم تماسی داشته باشه خیمه زد روم و دست‌هاش دو طرفم روی تشک قرار گرفت.

با عصبانیت به حرف اومدم:

- منم اگه شنیده باشی گفتم خستم می‌خوام بخوابم.

و خواستم کنارش بزنم که مچ هردو دستم رو با یه دستش، بالای سرم چفت کرد.

از لای دندون‌های یک‌دست سفیدش غرید:

- تا نگی برای چی هیچ جا نمیرم.

با اخم گفتم:

- چی برای چی؟

موهام رو که روی صورتم ریخته بودن رو با دست آزادش، آروم از صورتم کنار زد.

نفس‌های نامنظمم به کرار روی صورتش پخش می‌شدن و به سختی می‌تونستم نفس بکشم و می‌ترسیدم هرچه سریع‌تر رسوا بشم.

انگشت اشاره‌اش رو نوازش‌وار روی صورتم به حرکت در آورد و موهام رو کنار زد و با همون اخم‌های منقبض شده‌اش گفت:

- اینکه با من حرف نمی‌زنی این چند وقت. اینکه با من سردی، تا دلیلش رو ندونم نمیرم.

زهرخندی تحولیش دادم و هولش دادم، اما کنار نرفت و گفتم:

- مشکل دقیقا همینجاست که هیچ دلم نمی‌خواد دلیلش رو بگم.

با خشم مچ دست‌هام رو بیشتر بین انگشت‌هاش فشار داد که آخم به هوا رفت و با غضب بیشتری بهش توپیدم:

- تویه کثافطی کثافط! پست فطرت، پاشو برو ولم نمی‌کنی چرا؟

با عصبانیت کنترل شده‌ای چشم‌هاش رو بست و سرش رو انداخت پایین که گفتم:

- برو بیرون اشکان نمی‌خوام ببینمت می‌فهمی؟ نمی‌خوام.

سریع از جا بلند شد و دست‌هام رو با حرص ول کرد و نشستم روی تختم، هردو دست‌هاش رو کشید به صورتش. چند لحظه بعد تحمل نکرد و با شتاب و قدم‌های محکم اومد سمتم و بازوهام رو محکم گرفت و گفت:

- به چه حقی به من توهین می‌کنی نقره؟ ها؟

تکونم داد که کلافه تقلا کردم تا دست‌هاش رو برداره، اما برنداشت و بلکه محکم‌تر فشرد و با صدای رسا، صورتی که توش خون دویده بود، رگه‌های سرخ شده از خشم چشم‌هاش گفت:

- چته تو؟ تا چند دقیقه پیش خوب بلبل زبونی می‌کردی، چیشد پس ساکتی؟ با خودت چندچندی؟ ها؟

های آخرش رو با فریاد ادا کرد که باعث شد بلرزم، توی همین اوضاع متشنج، گوشیش زنگ خورد و همونطور که به من خیره بود، از جیبش در آورد. از گوشه چشم دیدم اسم نازیلا روی صفحه خودنمایی می‌کنه. گوشی رو سایلنت کرد و جواب نداد و گذاشت توی جیبش.

با طعنه گفتم:

- چیشد؟ جواب می‌دادی؟ عشق جون‌جونیت نگران میشه. نازیلا الان فکرش پیش تو می‌مونه. می‌دونی که خوشش نمیاد من و تو کنارهم باشیم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۷

و پوزخند صداداری تحویلش دادم که دست‌هاش کنار پاهاش مشت شدن و با فک منقبض شده سریع قدم طی کرد سمت در اتاق و از اتاق خارج شد و در رو به هم کوبید که توی جام لرزیدم.
بغض به گلوم هجوم آورد که سریع فراریش دادم. چقدر نازک نارنجی شدی نقره. راحت گریه می‌کنی. توکه به خودت قول داده بودی گریه نکنی؟ چیشد؟
اما نه بسوز، اون دوتا برای هم پرپر می‌زنن و توام برای اشکان! بسوز که این وسط تو باید مثل شمع بسوزی و بسازی!

"هر رنجی که کشیدم، با هر یادآوریش بازتابش دونه‌دونه مرواریدهایین که روی صورتم نوازش‌وار حرکت می‌کنند."

*راوی

ساعت دوازده نیمه شب شده بود و هنوز نخوابیده بود. خواب از چشم‌هاش فراری بود، پشت پنجره اتاقش که پل بسفر از روبه رو دیده میشد، ایستاده بود و شب‌ها چراغانی میشد و زیباییش رو به رخ می‌کشید و جلوه زیبایی داشت و ماشین‌ها از روی همین پل گذر می‌کردن.
تقه‌ای به در خورد و اجازه رو صادر کرد و محافظ شخصیش که اسمش شاهین بود، وارد اتاق شد و با نهایت احترام گفت:
- Kabus bey?
(- آقای کابوس؟ «کابوس به معنای یک رویای وحشتناک و ترسناک است»)
دست‌هاش رو پشت کمرش قلاب کرد و گفت:
- Ne oldu?
(- چیشد؟)
شاهین کمی جلوتر رفت و روبه روی کابوس ایستاد و گفت:
- Kabus bey, babanızın kimin öldürdüğünü anladık.
( آقای کابوس، ما فهمیدیم که پدرتون رو کی کشته)
کابوس دستش کنار پاش مشت شد، کوتاه و مختصر گفت:
- Kim?
(- کی؟)
شاهین عکس‌هایی رو روی میز کابوس قرار داد و گفت:
- gümüş adında İranlı bir kız. Ona gri diyorlar. hem cesur ve hem zekidir
(- یه دختر ایرانی به اسم نقره، بهش خاکستری میگن. هم جسوره و هم زیرک!)
کابوس عکس‌های روی میز را برداشت، عکس‌هایی از نقره بودن، از زوایای مختلف و توی مکان‌های مختلف! با دقت چهره زیبای نقره رو زیرو رو کرد و با نفرت به چشم‌های نقره‌گونش خیره شد. با لحنی بسیار ترسناک و هراس‌انگیز با فکی منقبض شده گفت:
- Nerede olursa olsun, onu bana bulun. Ya İran ya da Türkiye. yeter ki nerede olduğunu söyleyin. Gerisi benimle.
(- هرکجا که هست برام پیداش کنید، چه ایران، چه ترکیه! کافیه هرجا هست بهم بگید، بقیش با منه.)
شاهین تعظیمی کرد و گفت:
- Emr edersiniz.
(- هرچی شما بگید.)
و از اتاق بیرون رفت، کابوس زیر ل*ب خشمگین زمزمه کرد:
- Onun rüyalarında siyah bir kabus olacam ve onun rüyalarını alacam. Kabus rüyaları haram eder. ben kabusum.
(- واسه رویاهاش کابوس سیاهی میشم و رویاهاش رو ازش می‌گیرم. کابوس رویاها رو حرام می‌کنه، من کابوسم.)
پوزخندی روی ل*بش مهمان شد و کم‌کم تبدیل به قهقهه‌ای وحشتناک شد که سکوت اتاق رو برهم میزد.

***
"رویاهایت را محکم و سفت بگیر، کابوس می‌آید!"

*نقره

من و اشکان و آیچا توی پذیرایی نشسته بودیم و عنایت داشت با گوشی با اردشیر صحبت می‌کرد و هر چی پیش می‌رفت بیشتر اخم‌هاش درهم می‌شدن و توی سالن در حال حرف زدن داشت راه می‌رفت و یه دستشم روی کمرش بود.
گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و نشست روی مبل کناری من و صدای اردشیر پیچید:
- عنایت به اشکان و نقره بگو به هیچ وجه، به هیچ وجه برنگردن ایران، برنگردن عمارت، هیچ کدومشون نباید برگردن شنیدی؟ ما همیشه پشت هم بودیم درسته؟ الانم هستیم؟
اشکان با حیرت رو به گوشی گفت:
- چی داری میگی بابا؟
اردشیر با صدایی که پر از لرزش بود گفت:
- همون که شنیدی اشکان.
و درحالی که مخاطبش عنایت بود گفت:
- عنایت خواهش می‌کنم، نزار، اجازه نده برگردن کنار خودت نگهشون دار وضعیت الان خوب نیس. هیچ چیز مثل قبل نیست. پشت هم هستیم دیگه؟

کد:
و پوزخند صداداری تحویلش دادم که دست‌هاش کنار پاهاش مشت شدن و با فک منقبض شده سریع قدم طی کرد سمت در اتاق و از اتاق خارج شد و در رو به هم کوبید که توی جام لرزیدم.

بغض به گلوم هجوم آورد که سریع فراریش دادم. چقدر نازک نارنجی شدی نقره. راحت گریه می‌کنی. توکه به خودت قول داده بودی گریه نکنی؟ چیشد؟

اما نه بسوز، اون دوتا برای هم پرپر می‌زنن و توام برای اشکان! بسوز که این وسط تو باید مثل شمع بسوزی و بسازی!



"هر رنجی که کشیدم، با هر یادآوریش بازتابش دونه‌دونه مرواریدهایین که روی صورتم نوازش‌وار حرکت می‌کنند."



*راوی



ساعت دوازده نیمه شب شده بود و هنوز نخوابیده بود. خواب از چشم‌هاش فراری بود، پشت پنجره اتاقش که پل بسفر از روبه رو دیده میشد، ایستاده بود و شب‌ها چراغانی میشد و زیباییش رو به رخ می‌کشید و جلوه زیبایی داشت و ماشین‌ها از روی همین پل گذر می‌کردن.

تقه‌ای به در خورد و اجازه رو صادر کرد و محافظ شخصیش که اسمش شاهین بود، وارد اتاق شد و با نهایت احترام گفت:

- Kabus bey?

(- آقای کابوس؟ «کابوس به معنای یک رویای وحشتناک و ترسناک است»)

دست‌هاش رو پشت کمرش قلاب کرد و گفت:

- Ne oldu?

(- چیشد؟)

شاهین کمی جلوتر رفت و روبه روی کابوس ایستاد و گفت:

- Kabus bey, babanızın kimin öldürdüğünü anladık.

( آقای کابوس، ما فهمیدیم که پدرتون رو کی کشته)

کابوس دستش کنار پاش مشت شد، کوتاه و مختصر گفت:

- Kim?

(- کی؟)

شاهین عکس‌هایی رو روی میز کابوس قرار داد و گفت:

- gümüş adında İranlı bir kız. Ona gri diyorlar. hem cesur ve hem zekidir

(- یه دختر ایرانی به اسم نقره، بهش خاکستری میگن. هم جسوره و هم زیرک!)

کابوس عکس‌های روی میز را برداشت، عکس‌هایی از نقره بودن، از زوایای مختلف و توی مکان‌های مختلف! با دقت چهره زیبای نقره رو زیرو رو کرد و با نفرت به چشم‌های نقره‌گونش خیره شد. با لحنی بسیار ترسناک و هراس‌انگیز با فکی منقبض شده گفت:

- Nerede olursa olsun, onu bana bulun. Ya İran ya da Türkiye. yeter ki nerede olduğunu söyleyin. Gerisi benimle.

(- هرکجا که هست برام پیداش کنید، چه ایران، چه ترکیه! کافیه هرجا هست بهم بگید، بقیش با منه.)

شاهین تعظیمی کرد و گفت:

- Emr edersiniz.

(- هرچی شما بگید.)

و از اتاق بیرون رفت، کابوس زیر ل*ب خشمگین زمزمه کرد:

- Onun rüyalarında siyah bir kabus olacam ve onun rüyalarını alacam. Kabus rüyaları haram eder. ben kabusum.

(- واسه رویاهاش کابوس سیاهی میشم و رویاهاش رو ازش می‌گیرم. کابوس رویاها رو حرام می‌کنه، من کابوسم.)

پوزخندی روی ل*بش مهمان شد و کم‌کم تبدیل به قهقهه‌ای وحشتناک شد که سکوت اتاق رو برهم میزد.



***

"رویاهایت را محکم و سفت بگیر، کابوس می‌آید!"



*نقره



من و اشکان و آیچا توی پذیرایی نشسته بودیم و عنایت داشت با گوشی با اردشیر صحبت می‌کرد و هر چی پیش می‌رفت بیشتر اخم‌هاش درهم می‌شدن و توی سالن در حال حرف زدن داشت راه می‌رفت و یه دستشم روی کمرش بود.

گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و نشست روی مبل کناری من و صدای اردشیر پیچید:

- عنایت به اشکان و نقره بگو به هیچ وجه، به هیچ وجه برنگردن ایران، برنگردن عمارت، هیچ کدومشون نباید برگردن شنیدی؟ ما همیشه پشت هم بودیم درسته؟ الانم هستیم؟

اشکان با حیرت رو به گوشی گفت:

- چی داری میگی بابا؟

اردشیر با صدایی که پر از لرزش بود گفت:

- همون که شنیدی اشکان.

و درحالی که مخاطبش عنایت بود گفت:

- عنایت خواهش می‌کنم، نزار، اجازه نده برگردن کنار خودت نگهشون دار وضعیت الان خوب نیس. هیچ چیز مثل قبل نیست. پشت هم هستیم دیگه؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
608
لایک‌ها
3,305
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,224
Points
1,093
#پارت۱۰۸

با حرف‌هایی که به هم زده بودن، یه جورایی ترسیده بودم و واسم سوال بود که چیشده؟ قلبم رسما داشت تو حلقم میزد.
عنایت با اطمینان گفت:
- البته که پشت همیم اردشیر، این چه حرفیه؟ جاشون اینجا امنه.
- نمی‌دونم ازت باید چجوری تشکر کنم، اما برات جبران می‌کنم.
عنایت جواب داد:
- نیازی به جبران نیست. مراقب خودتون باشید.
- باشه من فعلا حالم خوب نیس، باید قطع کنم.
- خیله خب، ازت منتظر خبرم. فعلا
- باشه فعلا.
اشکان با نهایت دلهرگی و نگرانی گفت:
- عنایت خان چیشده که بابام نمی‌زاره برگردیم؟ بگو اونجا چه اتفاقی افتاده.
عنایت دستی به صورتش کشید و این‌بار من دهن باز کردم و گفتم:
- عنایت خان چیشده؟
آیچا هم اندازه ما نگران شده بود و اومد جلو و کنارمون ایستاد. عنایت با کمی مکث که کم مونده بود جونمون و به ل*ب برسونه گفت...
همه چی رو گفت و توضیح داد و ما سه تا رفته‌رفته چشم‌هامون گرد می‌شدن و اشکان بیش از اندازه عصبی شده بود و تا گر*دن سرخ شده بود. طوری که طاقت نیاورد و بلند شد و از خونه خارج شد...

***
*ایران_تهران

*اردشیر

حالم وصف ناپذیر بود، هیچ چیز آرومم نمی‌کرد و وسیله‌ای دم دستم نمونده بود که بزنم بشکونم.
اتاقم بهم ریخته شده بود و پر از خورده شیشه و آینهٔ شکسته شده بود. تموم مجسمه‌های اتاق رو از آتیش خشم زیاد که هر چی پیش می‌رفت بیشتر شعله می‌دووند، شکسته بودم و دیگه چیزی نمونده بود که باهاش حرصم رو خالی کنم.
نفس‌نفس زنون دست‌هام رو گذاشتم روی میز کارم و چشم‌هام رو بستم. تو همین حین تقه‌ای به در خورد که گفتم:
- نیا، کسی نیاد داخل.
اما بی‌توجه در باز شد، فکر کردم شاید خدمت‌کار باشه، برای همین فریادزنان گفتم:
- کری؟ مگه نمیگم کسی نیا...
وقتی برگشتم که با بلای جونم روبه رو شدم و حرفم نصفه موند. خدمت‌کار نبود، کارن بود.
کارن با لبخندی که چندتا هیزم بیشتر مینداخت توی آتیش خشمم گفت:
- چته تو؟ انتظار نداشتم از اومدنم انقدر ناراحت بشی.
یورش بردم سمتش و یقه‌اش رو بین دست‌هام گرفتم و به گلوش فشار آوردم و گفتم:
- چرا دست از سرم برنمی‌داری لعنتی؟ چرا؟
کارن خندید و گفت:
- هوپ‌هوپ، آروم، یادت نرفته که چه بلایی سر ج*ن*س‌هات آوردم؟ اگه یه مو از سرم کم بشه، اونوقته که ج*ن*س‌هات، اموالت، خونت، انبارهات نابود میشن. فقط بایه اشاره من، پس مرد عاقلی شو و دستت رو از بیخ گلوم بکش اونور یالا.
چاره‌ای نداشتم، مجبوراً دستم رو پر حرص از یقه پیراهنش برداشتم و یقه پیراهنش رو صاف کرد و گفت:
- پایین منتظرتم اردشیرِ بزرگ!
و پوزخندی زد و از اتاق خارج شد. دستم رو بردم سمت گلوم، از خشم حر‌ارت بدنم بالا رفتن بود. گلوم رو ماساژ دادم، داشتم خفه می‌شدم، سه دکمه بالایی پیراهنم رو باز کردم تا راه تنفسم باز بشه.
دیروز بلاخره اون‌چه که نباید میشد، شد. با نهایت گستاخی درحالی که تخمه می‌شکوند، وارد خونم شد.
با خونسردی هرچه تمام، در مورد دکوراسیون خونه نظر می‌داد و به خدمت‌کارها امر و نهی می‌کرد، وقتی دلیلش رو پرسیدم و ازش خواستم گم بشه بره، جواب داد که اینجا خونه اونم میشه! این یعنی وقتی انبار رو ازت گرفتم، خونه رو هم ازت می‌گیرم.
رسما با این حرفش جنون گرفته بودم، همینم مونده بود که اینجا تو خونه من هم پلاس بشه. به زور می‌خواد خودش رو توی خونم جاگیر کنه وقتی راضی نیستم.
اون لعنتی هرکاری دلش می‌خواد انجام میده و من احمقم نمی‌تونم کاری کنم!
برای همین به عنایت زنگ زدم و سپردم اشکان و نقره فعلا برنگردن. نمی‌خواستم جون اون‌هارو به خطر بندازم و اگه یه موقع اتفاقی برای من و این عمارت افتاد، اون‌ها حداقل یه کورسوی امیدی باشن!
دستم دستگیره در رو لمس کرد و فشارش دادم و در رو باز کردم و خارج شدم.
نگاهم به خودم که تصویرم توی دیوار تماماً آینه‌ای عمارت، منعکس شده بود، گره خورد.
چقدر سر و وضعم به هم ریخته و آشوب بود. موهای جو گندمیم به هم ریخته روی صورتم ریخته بودن، سه دکمه پیراهنم باز، صورتم از خشم سرخ شده بود و سفیدی یکی از چشم‌هام کاسه خون شده بود.
نگاهم رو از اردشیر شکست خورده توی آینه گرفتم و راه افتادم سمت راه پله. حتی نگاهم از خودم هم فراری بود.
تا رسیدم پایین چشمم خورد به ارغوان و پونه که دست‌ها و دهنشون بسته شده بود و روی زمین نشسته بودن و بالا سرشونم دوتا از بادیگاردهای کارن ایستاده بودن. با حیرت به چهره پر از تشویش و اضطراب هردوشون نگاهی انداختم. خدایا چه خبره؟

کد:
با حرف‌هایی که به هم زده بودن، یه جورایی ترسیده بودم و واسم سوال بود که چیشده؟ قلبم رسما داشت تو حلقم میزد.

عنایت با اطمینان گفت:

- البته که پشت همیم اردشیر، این چه حرفیه؟ جاشون اینجا امنه.

- نمی‌دونم ازت باید چجوری تشکر کنم، اما برات جبران می‌کنم.

عنایت جواب داد:

- نیازی به جبران نیست. مراقب خودتون باشید.

- باشه من فعلا حالم خوب نیس، باید قطع کنم.

- خیله خب، ازت منتظر خبرم. فعلا

- باشه فعلا.

اشکان با نهایت دلهرگی و نگرانی گفت:

- عنایت خان چیشده که بابام نمی‌زاره برگردیم؟ بگو اونجا چه اتفاقی افتاده.

عنایت دستی به صورتش کشید و این‌بار من دهن باز کردم و گفتم:

- عنایت خان چیشده؟

آیچا هم اندازه ما نگران شده بود و اومد جلو و کنارمون ایستاد. عنایت با کمی مکث که کم مونده بود جونمون و به ل*ب برسونه گفت...

همه چی رو گفت و توضیح داد و ما سه تا رفته‌رفته چشم‌هامون گرد می‌شدن و اشکان بیش از اندازه عصبی شده بود و تا گر*دن سرخ شده بود. طوری که طاقت نیاورد و بلند شد و از خونه خارج شد...



***

*ایران_تهران



*اردشیر



حالم وصف ناپذیر بود، هیچ چیز آرومم نمی‌کرد و وسیله‌ای دم دستم نمونده بود که بزنم بشکونم.

اتاقم بهم ریخته شده بود و پر از خورده شیشه و آینهٔ شکسته شده بود. تموم مجسمه‌های اتاق رو از آتیش خشم زیاد که هر چی پیش می‌رفت بیشتر شعله می‌دووند، شکسته بودم و دیگه چیزی نمونده بود که باهاش حرصم رو خالی کنم.

نفس‌نفس زنون دست‌هام رو گذاشتم روی میز کارم و چشم‌هام رو بستم. تو همین حین تقه‌ای به در خورد که گفتم:

- نیا، کسی نیاد داخل.

اما بی‌توجه در باز شد، فکر کردم شاید خدمت‌کار باشه، برای همین فریادزنان گفتم:

- کری؟ مگه نمیگم کسی نیا...

وقتی برگشتم که با بلای جونم روبه رو شدم و حرفم نصفه موند. خدمت‌کار نبود، کارن بود.

کارن با لبخندی که چندتا هیزم بیشتر مینداخت توی آتیش خشمم گفت:

- چته تو؟ انتظار نداشتم از اومدنم انقدر ناراحت بشی.

یورش بردم سمتش و یقه‌اش رو بین دست‌هام گرفتم و به گلوش فشار آوردم و گفتم:

- چرا دست از سرم برنمی‌داری لعنتی؟ چرا؟

کارن خندید و گفت:

- هوپ‌هوپ، آروم، یادت نرفته که چه بلایی سر ج*ن*س‌هات آوردم؟ اگه یه مو از سرم کم بشه، اونوقته که ج*ن*س‌هات، اموالت، خونت، انبارهات نابود میشن. فقط بایه اشاره من، پس مرد عاقلی شو و دستت رو از بیخ گلوم بکش اونور یالا.

چاره‌ای نداشتم، مجبوراً دستم رو پر حرص از یقه پیراهنش برداشتم و یقه پیراهنش رو صاف کرد و گفت:

- پایین منتظرتم اردشیرِ بزرگ!

و پوزخندی زد و از اتاق خارج شد. دستم رو بردم سمت گلوم، از خشم حر‌ارت بدنم بالا رفتن بود. گلوم رو ماساژ دادم، داشتم خفه می‌شدم، سه دکمه بالایی پیراهنم رو باز کردم تا راه تنفسم باز بشه.

دیروز بلاخره اون‌چه که نباید میشد، شد. با نهایت گستاخی درحالی که تخمه می‌شکوند، وارد خونم شد.

با خونسردی هرچه تمام، در مورد دکوراسیون خونه نظر می‌داد و به خدمت‌کارها امر و نهی می‌کرد، وقتی دلیلش رو پرسیدم و ازش خواستم گم بشه بره، جواب داد که اینجا خونه اونم میشه! این یعنی وقتی انبار رو ازت گرفتم، خونه رو هم ازت می‌گیرم.

رسما با این حرفش جنون گرفته بودم، همینم مونده بود که اینجا تو خونه من هم پلاس بشه. به زور می‌خواد خودش رو توی خونم جاگیر کنه وقتی راضی نیستم.

اون لعنتی هرکاری دلش می‌خواد انجام میده و من احمقم نمی‌تونم کاری کنم!

برای همین به عنایت زنگ زدم و سپردم اشکان و نقره فعلا برنگردن. نمی‌خواستم جون اون‌هارو به خطر بندازم و اگه یه موقع اتفاقی برای من و این عمارت افتاد، اون‌ها حداقل یه کورسوی امیدی باشن!

دستم دستگیره در رو لمس کرد و فشارش دادم و در رو باز کردم و خارج شدم.

نگاهم به خودم که تصویرم توی دیوار تماماً آینه‌ای عمارت، منعکس شده بود، گره خورد.

چقدر سر و وضعم به هم ریخته و آشوب بود. موهای جو گندمیم به هم ریخته روی صورتم ریخته بودن، سه دکمه پیراهنم باز، صورتم از خشم سرخ شده بود و سفیدی یکی از چشم‌هام کاسه خون شده بود.

نگاهم رو از اردشیر شکست خورده توی آینه گرفتم و راه افتادم سمت راه پله. حتی نگاهم از خودم هم فراری بود.

تا رسیدم پایین چشمم خورد به ارغوان و پونه که دست‌ها و دهنشون بسته شده بود و روی زمین نشسته بودن و بالا سرشونم دوتا از بادیگاردهای کارن ایستاده بودن. با حیرت به چهره پر از تشویش و اضطراب هردوشون نگاهی انداختم. خدایا چه خبره؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا