mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۹۹
شایان متعجب گفت:
- خب؟
یاشار گفت:
- خب که هیچی، حسابی کتکم زد و راهیم کرد. تصمیم گرفتم حالا که پدرش نمیزاره، خودم جلو برم به دستش بیارم، تصمیم گرفتم به پدرش بفهمونم دنیا دست کیه، چون خیلی بد تحقیرم کرد و خوردم کرد، میخواستم یه جوری زهرم رو براش بریزم. معتادش کردم، از طریق رفیقهاش که براش دم از معرفت میزدن! به خانوادهاش و بابای جون جونیش هم نتونست پناه ببره. این شد که پیش خودم موند. فهمید که هیچکس من براش نمیشه. با این کارم آبرو و اعتبار پدرش زیر سوال رفت و تلافی شد براش و این وسط دوتا سود بردم، هم عشقم و به دست آوردم، هم دلم رو خنک کردم.
شایان با صدای بلندی گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟ بدبخت عقدهای اسمش رو گذاشتی عشق؟ اینها عشق نیست جنونه! خیلی تو پستی یاشار، خیلی بیشرفی، برای چی دختررو معتاد کردی؟
و فقط قهقهههای سرخوش یاشار بودن که توی گوشم میپیچیدن و قطرههای اشک بودن که رو گونم میغلتیدن، دیگه چیزی از حرفهاشون نفهمیدم. چی فکر میکردم و چیشد؟ باعث بانی همه این بدبختیهام یاشار بود. معتاد شدنم، دوریم از خانوادهام، بیکس شدنم و...
دیگه موندن رو جایز ندونستم، فهمیدم که دارم توچه کثافط کدهای زندگی میکنم، نه حرفی میخواستم بزنم، نه جیغ و دادی نه دعوایی میخواستم بکنم، فقط میخواستم بیسرو صدا برم و این بیصدا رفتنها از هرچیزی بدتر بودن. خودم رفتم، خودم ترکش کردم و پا گذاشتم رو دلم، از همون راهی که اومده بودم، برگشتم، دوییدم، با گریه میدوییدم، کجا میرفتم؟ چیکار میکردم؟
به قول یاشار اگه برمیگشتم پیش پدر مادرم، کارم ساخته بود، کلهام رو میکندن.
فرار کردم، اما جایی رو نداشتم. تا شب توی پارکهای تهران توی سرما روی نیمکت دراز کشیدم و فقط گریه کردم، به بیکس شدنم، به بخت و اقبال سیاه خودم. به آدمهایی که اعتماد کرده بودم و نمیدونستم درونشون چه هیولایی خوابیده. دوستهایی که معتادم کردن و با فهمیدنش خنجری شده بودن و فرو رفته بودن به قلبم. و دردناکتر از اون، عشقی بود که تا اون موقع باورش داشتم و برای خودم ازش قدیسهای ساخته بودم.
داشتم از تنهایی و بیپناهی دق میکردم، حس میکردم غم، تنهایی، بیپناهی و بیکسی، خجالت از خودم و خانوادم، کوله باری شدن روی دوشم و تا میتونن سنگینی میکنن و من نمیتونم به تنهایی از پسشون بر بیام.
آخ خدا! میسوختم، درونم آتیش گرفته بود و میسوختم و داشت ذرهذره خاکسترم میکرد. از چیزهایی که شنیده بودم سوخته بودم، چرا؟ چرا باهام اینکار رو کردی؟ لعنتی دوست داشتم، پا به پات اومده بودم باهات راه اومده بودم. با همه کثیفکاریهات راه اومده بودم.
توی پارک تاریک و خلوت، حضور گریههای من بودن فقط. لابه لای گریههام، دستی روی شونم نشست و سرم رو که برگردوندم، زبیده رو دیدم.
از اون شب به بعد اون فقط بهم پناه داد. میدونست چقدر نابود شدم و شکستم، زن قوی و محکمی بود، اون جمع و جورم کرد، اون قویم کرد. اون من و سرپا کرد و بهم روحیه بخشید تا همون زیبای سابق بشم و چقدر مدیونشم. وگرنه هیچ وقت سرپا نمیشدم.
همه گذشته رو دور ریختم و شدم همون زیبای قبل. حتی محکمتر از قبل درسته یه جاهایی یاد این ع*و*ضی میافتادم مخصوصا وقتی مواد میفروختم؛ ولی سعی میکردم فکرم رو درگیرش نکنم، حالا هم با گستاخی تمام، اومده جلوم میگه میخوام باهات حرف بزنم. وجودش، حتی وجودش هم داره عذابم میده چه برسه به حرف زدن باهاش.
از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم، رسیده بودیم عمارت، با بیحوصلگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
شایان متعجب گفت:
- خب؟
یاشار گفت:
- خب که هیچی، حسابی کتکم زد و راهیم کرد. تصمیم گرفتم حالا که پدرش نمیزاره، خودم جلو برم به دستش بیارم، تصمیم گرفتم به پدرش بفهمونم دنیا دست کیه، چون خیلی بد تحقیرم کرد و خوردم کرد، میخواستم یه جوری زهرم رو براش بریزم. معتادش کردم، از طریق رفیقهاش که براش دم از معرفت میزدن! به خانوادهاش و بابای جون جونیش هم نتونست پناه ببره. این شد که پیش خودم موند. فهمید که هیچکس من براش نمیشه. با این کارم آبرو و اعتبار پدرش زیر سوال رفت و تلافی شد براش و این وسط دوتا سود بردم، هم عشقم و به دست آوردم، هم دلم رو خنک کردم.
شایان با صدای بلندی گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟ بدبخت عقدهای اسمش رو گذاشتی عشق؟ اینها عشق نیست جنونه! خیلی تو پستی یاشار، خیلی بیشرفی، برای چی دختررو معتاد کردی؟
و فقط قهقهههای سرخوش یاشار بودن که توی گوشم میپیچیدن و قطرههای اشک بودن که رو گونم میغلتیدن، دیگه چیزی از حرفهاشون نفهمیدم. چی فکر میکردم و چیشد؟ باعث بانی همه این بدبختیهام یاشار بود. معتاد شدنم، دوریم از خانوادهام، بیکس شدنم و...
دیگه موندن رو جایز ندونستم، فهمیدم که دارم توچه کثافط کدهای زندگی میکنم، نه حرفی میخواستم بزنم، نه جیغ و دادی نه دعوایی میخواستم بکنم، فقط میخواستم بیسرو صدا برم و این بیصدا رفتنها از هرچیزی بدتر بودن. خودم رفتم، خودم ترکش کردم و پا گذاشتم رو دلم، از همون راهی که اومده بودم، برگشتم، دوییدم، با گریه میدوییدم، کجا میرفتم؟ چیکار میکردم؟
به قول یاشار اگه برمیگشتم پیش پدر مادرم، کارم ساخته بود، کلهام رو میکندن.
فرار کردم، اما جایی رو نداشتم. تا شب توی پارکهای تهران توی سرما روی نیمکت دراز کشیدم و فقط گریه کردم، به بیکس شدنم، به بخت و اقبال سیاه خودم. به آدمهایی که اعتماد کرده بودم و نمیدونستم درونشون چه هیولایی خوابیده. دوستهایی که معتادم کردن و با فهمیدنش خنجری شده بودن و فرو رفته بودن به قلبم. و دردناکتر از اون، عشقی بود که تا اون موقع باورش داشتم و برای خودم ازش قدیسهای ساخته بودم.
داشتم از تنهایی و بیپناهی دق میکردم، حس میکردم غم، تنهایی، بیپناهی و بیکسی، خجالت از خودم و خانوادم، کوله باری شدن روی دوشم و تا میتونن سنگینی میکنن و من نمیتونم به تنهایی از پسشون بر بیام.
آخ خدا! میسوختم، درونم آتیش گرفته بود و میسوختم و داشت ذرهذره خاکسترم میکرد. از چیزهایی که شنیده بودم سوخته بودم، چرا؟ چرا باهام اینکار رو کردی؟ لعنتی دوست داشتم، پا به پات اومده بودم باهات راه اومده بودم. با همه کثیفکاریهات راه اومده بودم.
توی پارک تاریک و خلوت، حضور گریههای من بودن فقط. لابه لای گریههام، دستی روی شونم نشست و سرم رو که برگردوندم، زبیده رو دیدم.
از اون شب به بعد اون فقط بهم پناه داد. میدونست چقدر نابود شدم و شکستم، زن قوی و محکمی بود، اون جمع و جورم کرد، اون قویم کرد. اون من و سرپا کرد و بهم روحیه بخشید تا همون زیبای سابق بشم و چقدر مدیونشم. وگرنه هیچ وقت سرپا نمیشدم.
همه گذشته رو دور ریختم و شدم همون زیبای قبل. حتی محکمتر از قبل درسته یه جاهایی یاد این ع*و*ضی میافتادم مخصوصا وقتی مواد میفروختم؛ ولی سعی میکردم فکرم رو درگیرش نکنم، حالا هم با گستاخی تمام، اومده جلوم میگه میخوام باهات حرف بزنم. وجودش، حتی وجودش هم داره عذابم میده چه برسه به حرف زدن باهاش.
از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم، رسیده بودیم عمارت، با بیحوصلگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.
کد:
شایان متعجب گفت:
- خب؟
یاشار گفت:
- خب که هیچی، حسابی کتکم زد و راهیم کرد. تصمیم گرفتم حالا که پدرش نمیزاره، خودم جلو برم به دستش بیارم، تصمیم گرفتم به پدرش بفهمونم دنیا دست کیه، چون خیلی بد تحقیرم کرد و خوردم کرد، میخواستم یه جوری زهرم رو براش بریزم. معتادش کردم، از طریق رفیقهاش که براش دم از معرفت میزدن! به خانوادهاش و بابای جون جونیش هم نتونست پناه ببره. این شد که پیش خودم موند. فهمید که هیچکس من براش نمیشه. با این کارم آبرو و اعتبار پدرش زیر سوال رفت و تلافی شد براش و این وسط دوتا سود بردم، هم عشقم و به دست آوردم، هم دلم رو خنک کردم.
شایان با صدای بلندی گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟ بدبخت عقدهای اسمش رو گذاشتی عشق؟ اینها عشق نیست جنونه! خیلی تو پستی یاشار، خیلی بیشرفی، برای چی دختررو معتاد کردی؟
و فقط قهقهههای سرخوش یاشار بودن که توی گوشم میپیچیدن و قطرههای اشک بودن که رو گونم میغلتیدن، دیگه چیزی از حرفهاشون نفهمیدم. چی فکر میکردم و چیشد؟ باعث بانی همه این بدبختیهام یاشار بود. معتاد شدنم، دوریم از خانوادهام، بیکس شدنم و...
دیگه موندن رو جایز ندونستم، فهمیدم که دارم توچه کثافط کدهای زندگی میکنم، نه حرفی میخواستم بزنم، نه جیغ و دادی نه دعوایی میخواستم بکنم، فقط میخواستم بیسرو صدا برم و این بیصدا رفتنها از هرچیزی بدتر بودن. خودم رفتم، خودم ترکش کردم و پا گذاشتم رو دلم، از همون راهی که اومده بودم، برگشتم، دوییدم، با گریه میدوییدم، کجا میرفتم؟ چیکار میکردم؟
به قول یاشار اگه برمیگشتم پیش پدر مادرم، کارم ساخته بود، کلهام رو میکندن.
فرار کردم، اما جایی رو نداشتم. تا شب توی پارکهای تهران توی سرما روی نیمکت دراز کشیدم و فقط گریه کردم، به بیکس شدنم، به بخت و اقبال سیاه خودم. به آدمهایی که اعتماد کرده بودم و نمیدونستم درونشون چه هیولایی خوابیده. دوستهایی که معتادم کردن و با فهمیدنش خنجری شده بودن و فرو رفته بودن به قلبم. و دردناکتر از اون، عشقی بود که تا اون موقع باورش داشتم و برای خودم ازش قدیسهای ساخته بودم.
داشتم از تنهایی و بیپناهی دق میکردم، حس میکردم غم، تنهایی، بیپناهی و بیکسی، خجالت از خودم و خانوادم، کوله باری شدن روی دوشم و تا میتونن سنگینی میکنن و من نمیتونم به تنهایی از پسشون بر بیام.
آخ خدا! میسوختم، درونم آتیش گرفته بود و میسوختم و داشت ذرهذره خاکسترم میکرد. از چیزهایی که شنیده بودم سوخته بودم، چرا؟ چرا باهام اینکار رو کردی؟ لعنتی دوست داشتم، پا به پات اومده بودم باهات راه اومده بودم. با همه کثیفکاریهات راه اومده بودم.
توی پارک تاریک و خلوت، حضور گریههای من بودن فقط. لابه لای گریههام، دستی روی شونم نشست و سرم رو که برگردوندم، زبیده رو دیدم.
از اون شب به بعد اون فقط بهم پناه داد. میدونست چقدر نابود شدم و شکستم، زن قوی و محکمی بود، اون جمع و جورم کرد، اون قویم کرد. اون من و سرپا کرد و بهم روحیه بخشید تا همون زیبای سابق بشم و چقدر مدیونشم. وگرنه هیچ وقت سرپا نمیشدم.
همه گذشته رو دور ریختم و شدم همون زیبای قبل. حتی محکمتر از قبل درسته یه جاهایی یاد این ع*و*ضی میافتادم مخصوصا وقتی مواد میفروختم؛ ولی سعی میکردم فکرم رو درگیرش نکنم، حالا هم با گستاخی تمام، اومده جلوم میگه میخوام باهات حرف بزنم. وجودش، حتی وجودش هم داره عذابم میده چه برسه به حرف زدن باهاش.
از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم، رسیده بودیم عمارت، با بیحوصلگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: