حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۳۹

صدای اردشیر می‌اومد که می‌گفت:
- حالا کی رو می‌خواست براش پیدا کنی؟
عنایت جواب داد:
- توام گیر دادی‌ها، کلمه‌ای به اسم خصوصی تو کله‌ات جا نمیشه، دِه اگه می‌خواست توام بدونی...
که اردشیر با حرص و تحکم گفت:
- عنایت!
عنایت بعد کمی مکث پوفی کشید و گفت:
- یه نفر به اسم مسعود سعیدی که می‌گفت یارو اهل روسیه‌است. نبودی ببینی چطور با نفرت درموردش حرف میزد و می‌گفت باید پیداش کنم اون باعث و بانیه همه چیه و اینا.
اردشیر با عصبانیت و درحالی که ترس توی صداش هویدا بود گفت:
- نگو که قبول کردی براش پیداش کنی؟
عنایت گفت:
- آره اتفاقا؛ بهش قول دادم، چیز بدی که ازم درخواست نکرده، چطور مگه مشکلش چیه؟
صدای کوبیده شدن مشت اردشیر به میز به گوشش رسید و می‌گفت:
- به هیچ وجه عنایت؛ به هیچ وجه حق نداری اون آدم رو براش پیدا کنی یه کاری نکن از دستت ناراحت بشم و دوستی چندین و چندسالمون بهم بخوره، مسعود دهن گشاد‌تر از این حرف‌هاست زودی حقیقت رو برای نقره برملا می‌کنه و سه میشه! ببخش این حرف رو بهت می‌زنم، اما به هیچ وجه تو تو این مسئله دخالت نکن عنایت، خودم حلش می‌کنم.
پدرش عنایت با لحن گله‌مندی گفت:
- من نمی‌فهمم خب چرا؟ چه حقیقتی؟ مشکلش چیه؟ من بهش قول دادم می‌دونی که اون بود آیچای من و نجات داد و منم در قبالش هر خواسته‌ای داشته باشه براش انجام میدم و جبران کار خوبش می‌کنم.
اردشیر گفت:
- آره می‌دونم می‌خوای کمکش کنی جبرانش کنی، باشه قبول کمکش بکن؛ ولی تو این زمینه نه من این اجازه رو نمیدم، تو دخالت نکن، این مسئله‌ای نیست که تو حلش بکنی.
آیچا با اخم‌های درهم بیشتر به حرف‌های پدرش و اردشیر گوش سپرد، چرا اردشیر مخالف این قضیه بود؟ چرا اینقدر عصبیه و اونقدری براش مهمه که میگه اگه عنایت این کار رو انجام بده، ناراحت میشه و دوستی چندسالشون بهم می‌خوره؟ یعنی انقدر مهمه؟
عنایت با لحن مشکوکی گفت:
- نکنه این مسعود همونیه که تو ازش حرف می‌زدی؟ همونی که می‌گفتی ساغر دستشه و باید پسش بگیری؟
- دقیقا همونه، نباید نقره تنهایی مسعود و گیر بندازه و پیداش کنه، اگه برای نقره پیداش کنی و تنها بفرستیش سر وقت مسعود، مسعود درنگی نمی‌کنه و همه پته‌هارو می‌ریزه تو آب و همه چی برملا میشه و واویلا. اون موقعس که همه چیز خ*را*ب میشه، نقره نباید از اون قضیه بویی ببره. باید خودم، مسعود و پیداش کنم و نقره همراه خودم باشه تا مطمئن بشم که مسعود حرفی نمی‌زنه و بعدش هم کارش رو تموم کنم و در آخر ساغر رو بدست بیارم، اونجوری نقره هم انتقامش رو می‌گیره و به راحتی مسعود از سر راه برداشته میشه!
- خب تو اول و آخر می‌خوای مسعود و گیر بندازی، چه تو پیداش کنی چه نقره تنهایی پیداش کنه، در هر صورت اون موقع هم از کجا معلوم با وجود تو و حضور تو بازم دهن باز نکنه که همه چیز برملا بشه؟
اردشیر مطمئن جواب داد:
- نمیشه؛ یعنی نمی‌تونه همچین جرعتی داشته باشه، چون اگه اون موقع خودم هم بالاسرش باشم و بخواد کلمه‌ای حرف بزنه، مغزش رو می‌پوکونم تا نتونه حرفی از دهنش خارج بشه.
باورش نمی‌شد! اردشیر چی رو داشت از نقره پنهون می‌کرد و انقدر تأکید داشت که نقره نفهمه؟ اینطور که از نظر آیچا معلوم بود، قضیه خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
دیگه فرصت فکر کردن نداشت و نتونست به بقیه حرف‌ها هم گوش بسپره، چون از دور صدای خنده دختر‌ها به گوش می‌رسید که داشتن می‌اومدن سمت غذاخوری. آیچا دقیقا پشت دیوار سالن غذاخوری ایستاده بود برای همین اردشیر و عنایت متوجهش نشده بودن. دیگه بیخیال ایستادن شد و داخل سالن شد تا دختر‌ها رو هم مشکوک نکنه.
صبحانه با شوخی‌ها و خنده‌های دخترها گذشت، امروز دخترها سرحال بودن حتی نازیلا هم سعی داشت با نقره و زیبا گرم بگیره.

کد:
صدای اردشیر می‌اومد که می‌گفت:
- حالا کی رو می‌خواست براش پیدا کنی؟
عنایت جواب داد:
- توام گیر دادی‌ها، کلمه‌ای به اسم خصوصی تو کله‌ات جا نمیشه، دِه اگه می‌خواست توام بدونی...
که اردشیر با حرص و تحکم گفت:
- عنایت!
عنایت بعد کمی مکث پوفی کشید و گفت:
- یه نفر به اسم مسعود سعیدی که می‌گفت یارو اهل روسیه‌است. نبودی ببینی چطور با نفرت درموردش حرف میزد و می‌گفت باید پیداش کنم اون باعث و بانیه همه چیه و اینا.
اردشیر با عصبانیت و درحالی که ترس توی صداش هویدا بود گفت:
- نگو که قبول کردی براش پیداش کنی؟
عنایت گفت:
- آره اتفاقا؛ بهش قول دادم، چیز بدی که ازم درخواست نکرده، چطور مگه مشکلش چیه؟
صدای کوبیده شدن مشت اردشیر به میز به گوشش رسید و می‌گفت:
- به هیچ وجه عنایت؛ به هیچ وجه حق نداری اون آدم رو براش پیدا کنی یه کاری نکن از دستت ناراحت بشم و دوستی چندین و چندسالمون بهم بخوره، مسعود دهن گشاد‌تر از این حرف‌هاست زودی حقیقت رو برای نقره برملا می‌کنه و سه میشه! ببخش این حرف رو بهت می‌زنم، اما به هیچ وجه تو تو این مسئله دخالت نکن عنایت، خودم حلش می‌کنم.
پدرش عنایت با لحن گله‌مندی گفت:
- من نمی‌فهمم خب چرا؟ چه حقیقتی؟ مشکلش چیه؟ من بهش قول دادم می‌دونی که اون بود آیچای من و نجات داد و منم در قبالش هر خواسته‌ای داشته باشه براش انجام میدم و جبران کار خوبش می‌کنم.
اردشیر گفت:
- آره می‌دونم می‌خوای کمکش کنی جبرانش کنی، باشه قبول کمکش بکن؛ ولی تو این زمینه نه من این اجازه رو نمیدم، تو دخالت نکن، این مسئله‌ای نیست که تو حلش بکنی.
آیچا با اخم‌های درهم بیشتر به حرف‌های پدرش و اردشیر گوش سپرد، چرا اردشیر مخالف این قضیه بود؟ چرا اینقدر عصبیه و اونقدری براش مهمه که میگه اگه عنایت این کار رو انجام بده، ناراحت میشه و دوستی چندسالشون بهم می‌خوره؟ یعنی انقدر مهمه؟
عنایت با لحن مشکوکی گفت:
- نکنه این مسعود همونیه که تو ازش حرف می‌زدی؟ همونی که می‌گفتی ساغر دستشه و باید پسش بگیری؟
- دقیقا همونه، نباید نقره تنهایی مسعود و گیر بندازه و پیداش کنه، اگه برای نقره پیداش کنی و تنها بفرستیش سر وقت مسعود، مسعود درنگی نمی‌کنه و همه پته‌هارو می‌ریزه تو آب و همه چی برملا میشه و واویلا. اون موقعس که همه چیز خ*را*ب میشه، نقره نباید از اون قضیه بویی ببره. باید خودم، مسعود و پیداش کنم و نقره همراه خودم باشه تا مطمئن بشم که مسعود حرفی نمی‌زنه و بعدش هم کارش رو تموم کنم و در آخر ساغر رو بدست بیارم، اونجوری نقره هم انتقامش رو می‌گیره و به راحتی مسعود از سر راه برداشته میشه!
- خب تو اول و آخر می‌خوای مسعود و گیر بندازی، چه تو پیداش کنی چه نقره تنهایی پیداش کنه، در هر صورت اون موقع هم از کجا معلوم با وجود تو و حضور تو بازم دهن باز نکنه که همه چیز برملا بشه؟
اردشیر مطمئن جواب داد:
- نمیشه؛ یعنی نمی‌تونه همچین جرعتی داشته باشه، چون اگه اون موقع خودم هم بالاسرش باشم و بخواد کلمه‌ای حرف بزنه، مغزش رو می‌پوکونم تا نتونه حرفی از دهنش خارج بشه.
باورش نمی‌شد! اردشیر چی رو داشت از نقره پنهون می‌کرد و انقدر تأکید داشت که نقره نفهمه؟ اینطور که از نظر آیچا معلوم بود، قضیه خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
دیگه فرصت فکر کردن نداشت و نتونست به بقیه حرف‌ها هم گوش بسپره، چون از دور صدای خنده دختر‌ها به گوش می‌رسید که داشتن می‌اومدن سمت غذاخوری. آیچا دقیقا پشت دیوار سالن غذاخوری ایستاده بود برای همین اردشیر و عنایت متوجهش نشده بودن. دیگه بیخیال ایستادن شد و داخل سالن شد تا دختر‌ها رو هم مشکوک نکنه.
صبحانه با شوخی‌ها و خنده‌های دخترها گذشت، امروز دخترها سرحال بودن حتی نازیلا هم سعی داشت با نقره و زیبا گرم بگیره.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۰

عجیب بود که نازیلا دیگه سعی نداشت با دخترها دعوا و جر و بحث کنه و امروز همراه دخترها قهقهه میزد و می‌خندید و اشکان و عنایت و اردشیر هم به شوخی‌های این سه نفر لبخند می‌زدن، اما آیچا غرق دریای افکار خودش بود، کنجکاو قضیه چند دقیقه پیش بود، دو دل بود که به نقره بگه یا نه، اما بعد با خودش می‌گفت« وقتی هنوز از قضیه مطمئن نشدم چرا باید بگم؟» از زندگی و اتفاقات تلخی که برای نقره گذشته بود، خبر داشت، از همه اتفاقاتی که توی گذشته نقره افتاده بودن، اما تنها چیزی که هنوز برای آیچا مجهول بود، همین قضیه چند دقیقه پیش بود. می‌خواست بفهمه پشت پرده، چه قضایایی نهفته شده که اردشیر دلش نمی‌خواست نقره بویی ببره؟ تنها فردی که برای آیچا مجهول و نامشخص بود، فردی به اسم مسعود بود!
اسم مسعود رو بارها از ز*ب*ون نقره شنیده بود، اما این فرد چرا باید دهنش بسته می‌موند تا نقره متوجه چیزی نشه؟ اصلا متوجه چی نشه؟ چرا اردشیر از این می‌ترسید که این شخص، ممکنه همه چیز رو برملا کنه؟ چه سِری هنوز توی زندگی نقره پنهون مونده و خود نقره ازش خبر نداره؟ سوالات زیادی توی سر داشت، اما سعی کرد زیاد توی بحرش نره!

***

نزدیک نهار بود و عنایت و اردشیر توی سالن نشسته بودن و صحبت می‌کردن. آیچا فرص رو مناسب دونست و گوشیش رو از جیبش در آورد و درحالی که با گوشی مشغول بود، نشست روی یکی از مبل‌ها، اما حواسش پی صحبت‌های اردشیر و عنایت بود. سعی می‌کرد خودش رو مشغول نشون بده که مثلا متوجه چیزی نیست.
عنایت و اردشیر آروم داشتن صحبت می‌کردن، اما گوش‌های تیز آیچا داشتن می‌شنیدن.
عنایت گفت:
- این دختر، دختر ارسلانه، معصوم و بی‌گناهه دلم براش می‌سوزه نباید سرنوشتش اینطوری می‌شد، نباید اینطوری بشه!
اردشیر گفت:
- ببین عنایت بهت گفتم که، نباید انجام بشه، وگرنه تضمین نمی‌کنم این وسط ر*اب*طه ماهم بهم نخوره، نزار دل توروهم بشکونم.
عنایت با نگرانی گفت:
- قول دادم پس چی بگم بهش؟
اردشیر بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- یه جوری از سرت وا کن چمیدونم!
عنایت با حرص چشم‌هاش رو بست و گفت:
- تو دیگه چه جونوری هستی که هیچ راهی برای آدم نمی‌زاری؟
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- اونقدری مار خوردم که افعی شدم و جایی نخوابم که آب زیرم نره!
عنایت سری به علامت تأسف تکون داد و دیگه بیشتر از این ادامه ندادن شروع کردن به خوردن قهوه‌هاشون. آیچا یه روز باید حقیقت رو از زیر ز*ب*ون پدرش بیرون می‌کشید. اینطوری فایده نداشت!
با جدیت پاروی پا انداخت و جرعه‌ای از قهوه‌اش رو مزه‌مزه کرد.

***

*نقره

خدایا باز این مر*تیکه چشم چرون اومد. اصلان از در حیاط وارد شد و به همراه محافظ‌هاش مسیر طولانی حیاط عمارت رو به سمت ما طی کرد. حیاط خیلی بزرگ که البته باید بهش باغ بگم تا حیاط! باغ عمارت بخاطر پاییز، زیاد سرسبز نبود و درخت‌ها و بوته‌ها کم‌کم بخاطر زمستونی که تا یک ماه دیگه پیش رو بود، همه برگ‌هاشون رو از دست می‌دادن و شاخه‌های ل*خت و کم برگشون بیشتر به چشم می‌اومد. اصلان رسید بهمون و با اردشیر و عنایت و اشکان صمیمانه خوش و بش کرد. یه مرد کچل و سرش عین کف دست تاس که فقط کناره‌های سرش مو داشت، با یه بارونی مشکی و کلاه مردانه فلت(flat). چشم و ابرو مشکی و قد متوسط.
بعد احوال پرسی با مردها، اصلان چشمش به ما دخترها خورد. با زیبا و نازیلا دست داد و احوال پرسی کرد و بعدش هم به من رسید و روبه روی من قرار گرفت.

کد:
عجیب بود که نازیلا دیگه سعی نداشت با دخترها دعوا و جر و بحث کنه و امروز همراه دخترها قهقهه میزد و می‌خندید و اشکان و عنایت و اردشیر هم به شوخی‌های این سه نفر لبخند می‌زدن، اما آیچا غرق دریای افکار خودش بود، کنجکاو قضیه چند دقیقه پیش بود، دو دل بود که به نقره بگه یا نه، اما بعد با خودش می‌گفت« وقتی هنوز از قضیه مطمئن نشدم چرا باید بگم؟» از زندگی و اتفاقات تلخی که برای نقره گذشته بود، خبر داشت، از همه اتفاقاتی که توی گذشته نقره افتاده بودن، اما تنها چیزی که هنوز برای آیچا مجهول بود، همین قضیه چند دقیقه پیش بود. می‌خواست بفهمه پشت پرده، چه قضایایی نهفته شده که اردشیر دلش نمی‌خواست نقره بویی ببره؟ تنها فردی که برای آیچا مجهول و نامشخص بود، فردی به اسم مسعود بود!

اسم مسعود رو بارها از ز*ب*ون نقره شنیده بود، اما این فرد چرا باید دهنش بسته می‌موند تا نقره متوجه چیزی نشه؟ اصلا متوجه چی نشه؟ چرا اردشیر از این می‌ترسید که این شخص، ممکنه همه چیز رو برملا کنه؟ چه سِری هنوز توی زندگی نقره پنهون مونده و خود نقره ازش خبر نداره؟ سوالات زیادی توی سر داشت، اما سعی کرد زیاد توی بحرش نره!



***



نزدیک نهار بود و عنایت و اردشیر توی سالن نشسته بودن و صحبت می‌کردن. آیچا فرص رو مناسب دونست و گوشیش رو از جیبش در آورد و درحالی که با گوشی مشغول بود، نشست روی یکی از مبل‌ها، اما حواسش پی صحبت‌های اردشیر و عنایت بود. سعی می‌کرد خودش رو مشغول نشون بده که مثلا متوجه چیزی نیست.

عنایت و اردشیر آروم داشتن صحبت می‌کردن، اما گوش‌های تیز آیچا داشتن می‌شنیدن.

عنایت گفت:

- این دختر، دختر ارسلانه، معصوم و بی‌گناهه دلم براش می‌سوزه نباید سرنوشتش اینطوری می‌شد، نباید اینطوری بشه!

اردشیر گفت:

- ببین عنایت بهت گفتم که، نباید انجام بشه، وگرنه تضمین نمی‌کنم این وسط ر*اب*طه ماهم بهم نخوره، نزار دل توروهم بشکونم.

عنایت با نگرانی گفت:

- قول دادم پس چی بگم بهش؟

اردشیر بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

- یه جوری از سرت وا کن چمیدونم!

عنایت با حرص چشم‌هاش رو بست و گفت:

- تو دیگه چه جونوری هستی که هیچ راهی برای آدم نمی‌زاری؟

اردشیر پوزخندی زد و گفت:

- اونقدری مار خوردم که افعی شدم و جایی نخوابم که آب زیرم نره!

عنایت سری به علامت تأسف تکون داد و دیگه بیشتر از این ادامه ندادن شروع کردن به خوردن قهوه‌هاشون. آیچا یه روز باید حقیقت رو از زیر ز*ب*ون پدرش بیرون می‌کشید. اینطوری فایده نداشت!

با جدیت پاروی پا انداخت و جرعه‌ای از قهوه‌اش رو مزه‌مزه کرد.



***



*نقره



خدایا باز این مر*تیکه چشم چرون اومد. اصلان از در حیاط وارد شد و به همراه محافظ‌هاش مسیر طولانی حیاط عمارت رو به سمت ما طی کرد. حیاط خیلی بزرگ که البته باید بهش باغ بگم تا حیاط! باغ عمارت بخاطر پاییز، زیاد سرسبز نبود و درخت‌ها و بوته‌ها کم‌کم بخاطر زمستونی که تا یک ماه دیگه پیش رو بود، همه برگ‌هاشون رو از دست می‌دادن و شاخه‌های ل*خت و کم برگشون بیشتر به چشم می‌اومد. اصلان رسید بهمون و با اردشیر و عنایت و اشکان صمیمانه خوش و بش کرد. یه مرد کچل و سرش عین کف دست تاس که فقط کناره‌های سرش مو داشت، با یه بارونی مشکی و کلاه مردانه فلت(flat). چشم و ابرو مشکی و قد متوسط.

 بعد احوال پرسی با مردها، اصلان چشمش به ما دخترها خورد. با زیبا و نازیلا دست داد و احوال پرسی کرد و بعدش هم به من رسید و روبه روی من قرار گرفت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۱

با لبخندی که رفته به رفته مثل کش تنبون کش می‌رفت، باهام دست داد و احوال پرسی کرد. طبق معمول با چشم‌های همیشه سرد و بی‌تفاوتم بهش خیره شدم و منم متقابلا عادی باهاش احوال پرسی کردم.
با دست مردونه‌اش ضربه‌های آرومی به شونم زد که تیز و براق نگاهش کردم و زودی دستش رو پس کشید. مر*تیکه اسکل! فکر کرده من از اون‌هاشم، شیطونه میگه همچین بزنش...
پوفی کشیدم و بعد عنایت به اصلان تعارف کرد که بره داخل، کم‌کم همه رفتن داخل و منم خواستم پشت سر نازیلا برم تو که اردشیر از پشت بازوم رو گرفت که برگشتم سمتش.
آروم دم گوشم بدون هیچ عصبانیت یا خشمی گفت:
- یکم امروز شل کن دیگه، چیه هی اخم‌هات توهمه راه به راه برای یارو اخم میای؟
دندون‌هام رو روهم ساییدم و گفتم:
- باز بایه سلام رو دادم بهش اینجوری پررو شد، عجب هَوَلیه پیش خودش چی فکر کرده؟ عمو بخدا بازم از این غلط‌ها بکنه می‌زنم شل و پلش می‌کنم ها.
کمی چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- خیله خب حالا تو کوتاه بیا زود جوش نیار، با همون یه اخم تیزت حساب دستش اومد، دیگه کشش نده.
دوباره پوفی از حرص کشیدم، همیشه می‌گفتم به این رفتارهای مرد‌های چشم چرون عادت کردم، اما می‌بینم نه! همون نقره قبلم!
رفتیم داخل و توی پذیرایی روی مبل‌های نرم و کرم رنگ عمارت جاخوش کردیم. خدمت‌کار با سینی پر از فنجون قهوه که بخار د*اغ و رقصان قهوه از لبه‌های فنجون‌ها دیده می‌شد وارد پذیرایی شد.
سینی فنجون‌هارو که به همه تعارف کرد، رفت. اصلان روبه نازی کرد و گفت:
- چه‌خبر دخترم؟ روبه راهی؟
نازی و اصلان خیلی باهم مچ و صمیمی بودن، ولشون می‌کردی تا صبح ور ور می‌کردن برای هم نمی‌دونم چی حرف می‌زدن؛ ولی از هر دری که بگی حرف می‌زدن. اصلان که تا با نازی باهم حرف می‌زدن از فرصت استفاده می‌کرد و چشم چرونیش رو می‌کرد، نازی هم که قربونش برم با عشوه باهاش حرف میزد. یعنی درکل نازی باهمه اینجوریه! همیشه دوست داشت حرکات طناز و زنانه‌اش رو بیشتر به رخ بکشه، اما خب نازی همیشه میگه «اصلان مثل پدر خودم می‌مونه» و اصلان هم می‌گفت «نازی مثل دختر نداشتمه»؛ ولی بازم جور در نمیاد آخه!
همه باهم غرق صحبت بودن به‌جز من و زیبا، آیچاهم که امروز حالش خوب نبود و نیومده بود پایین.
تو همین فکرها بودم که زیبا در گوشم گفت:
- باز این‌ها کنارهم که افتادن گرم گرفتن!
منظورش به نازی و اصلان بود، عادی شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
- خوبه دیگه؛ به هم میان.
زیبا به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت و گفت:
- چی میگی؟ حواست نیست ها! اشکان رو نگاه، کارد بزنی خونش در نمیاد.
نگاهم خورد به اشکان که با اخم به اصلان و نازی خیره شده بود کلافه شده بود و نگاه بدی به اصلان مینداخت. ته دلم از این نگاه‌های اشکان به نازی یه جوری شدم.
نمی‌دونم چی تعبیرش کنم، اما حس بدی بهم دست داده بود. تا دیروز که اشکان تا نازی بهش نزدیک می‌شد اخم و تخمش به راه بود الان چیشده یهو؟ غیرتی شد؟
متعجب و پر حرص از نگاه‌های اشکان، رو به زیبا گفتم:
- عجیبه واقعا! چش شده؟
زیبا تک خنده‌ای کرد و شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چمیدونم؛ ولی به قول تو اصلان و نازی به هم میان، خدا درو تخته رو خوب جور کرده، این از این عشوه‌هاش، اونم از اون چشم چرونی‌هاش، با اینکه اصلان یکم پیریه و بزرگ‌تر از نازیه؛ ولی اشکال نداره اصلان میشه شوگر ددیش!
اخم‌هام تو هم رفت و گفتم:
- چی چی ددی؟
زیبا متعجب گفت:
- شوگر ددی دیگه.
جواب دادم:
- اون از کجا دراومد؟
زیبا پوفی کشید و گفت:
- یعنی پیرخرفتِ پولدار و بوالهوس!
کلافه چشم‌هام رو بستم و باز کردم و گفتم:
- دختر چندبار بگم با من امروزی و معمولی حرف بزن این چیه دیگه، شوگر ددی! من این چیز‌ها سرم نمیشه.
خیلی ریلکس ادامه داد:
- خدایی شوگر ددی چیزیم نیس گیر هرکسی بیاد ها که الان گیر نازی اومده. بخدا نازی هم گیرش نیاد، خودم با کله میرم بغلش.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خاک تو سرت نمی‌بینی براش دخترم دخترم می‌کنه، تو فکر کنم کلمه‌ای به اسم حیا نمی‌شناسی.
صورتش رو جمع کرد و گفت:
- نه خواهرم من این چیزهارو نمی‌دونم همونطور که تو از کلمه شوگر ددی چیزی نمی‌دونستی.
خنده ای کردم و چیزی نگفتم. قهوه‌ام رو که خوردم، اصلان تک سرفه‌ای کرد و رو به عنایت گفت:
- خب عنایت جان، خوشحالم که تونستی از شر گونش راحت بشی. بعد اینکه بهت زنگ زدم و همه چیز رو تعریف کردم، مطمئن بودم که می‌تونی از شرش خلاص بشی. چون می‌دونستم خلاصی از دست عنایت بزرگ به این راحتی‌ها نیست! مخصوصا اگر بهش جسارتی کرده باشن.

کد:
با لبخندی که رفته به رفته مثل کش تنبون کش می‌رفت، باهام دست داد و احوال پرسی کرد. طبق معمول با چشم‌های همیشه سرد و بی‌تفاوتم بهش خیره شدم و منم متقابلا عادی باهاش احوال پرسی کردم.
با دست مردونه‌اش ضربه‌های آرومی به شونم زد که تیز و براق نگاهش کردم و زودی دستش رو پس کشید. مر*تیکه اسکل! فکر کرده من از اون‌هاشم، شیطونه میگه همچین بزنش...
پوفی کشیدم و بعد عنایت به اصلان تعارف کرد که بره داخل، کم‌کم همه رفتن داخل و منم خواستم پشت سر نازیلا برم تو که اردشیر از پشت بازوم رو گرفت که برگشتم سمتش.
آروم دم گوشم بدون هیچ عصبانیت یا خشمی گفت:
- یکم امروز شل کن دیگه، چیه هی اخم‌هات توهمه راه به راه برای یارو اخم میای؟
دندون‌هام رو روهم ساییدم و گفتم:
- باز بایه سلام رو دادم بهش اینجوری پررو شد، عجب هَوَلیه پیش خودش چی فکر کرده؟ عمو بخدا بازم از این غلط‌ها بکنه می‌زنم شل و پلش می‌کنم ها.
کمی چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- خیله خب حالا تو کوتاه بیا زود جوش نیار، با همون یه اخم تیزت حساب دستش اومد، دیگه کشش نده.
دوباره پوفی از حرص کشیدم، همیشه می‌گفتم به این رفتارهای مرد‌های چشم چرون عادت کردم، اما می‌بینم نه! همون نقره قبلم!
رفتیم داخل و توی پذیرایی روی مبل‌های نرم و کرم رنگ عمارت جاخوش کردیم. خدمت‌کار با سینی پر از فنجون قهوه که بخار د*اغ و رقصان قهوه از لبه‌های فنجون‌ها دیده می‌شد وارد پذیرایی شد.
سینی فنجون‌هارو که به همه تعارف کرد، رفت. اصلان روبه نازی کرد و گفت:
- چه‌خبر دخترم؟ روبه راهی؟
نازی و اصلان خیلی باهم مچ و صمیمی بودن، ولشون می‌کردی تا صبح ور ور می‌کردن برای هم نمی‌دونم چی حرف می‌زدن؛ ولی از هر دری که بگی حرف می‌زدن. اصلان که تا با نازی باهم حرف می‌زدن از فرصت استفاده می‌کرد و چشم چرونیش رو می‌کرد، نازی هم که قربونش برم با عشوه باهاش حرف میزد. یعنی درکل نازی باهمه اینجوریه! همیشه دوست داشت حرکات طناز و زنانه‌اش رو بیشتر به رخ بکشه، اما خب نازی همیشه میگه «اصلان مثل پدر خودم می‌مونه» و اصلان هم می‌گفت «نازی مثل دختر نداشتمه»؛ ولی بازم جور در نمیاد آخه!
همه باهم غرق صحبت بودن به‌جز من و زیبا، آیچاهم که امروز حالش خوب نبود و نیومده بود پایین.
تو همین فکرها بودم که زیبا در گوشم گفت:
- باز این‌ها کنارهم که افتادن گرم گرفتن!
منظورش به نازی و اصلان بود، عادی شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
- خوبه دیگه؛ به هم میان.
زیبا به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت و گفت:
- چی میگی؟ حواست نیست ها! اشکان رو نگاه، کارد بزنی خونش در نمیاد.
نگاهم خورد به اشکان که با اخم به اصلان و نازی خیره شده بود کلافه شده بود و نگاه بدی به اصلان مینداخت. ته دلم از این نگاه‌های اشکان به نازی یه جوری شدم.
نمی‌دونم چی تعبیرش کنم، اما حس بدی بهم دست داده بود. تا دیروز که اشکان تا نازی بهش نزدیک می‌شد اخم و تخمش به راه بود الان چیشده یهو؟ غیرتی شد؟
متعجب و پر حرص از نگاه‌های اشکان، رو به زیبا گفتم:
- عجیبه واقعا! چش شده؟
زیبا تک خنده‌ای کرد و شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چمیدونم؛ ولی به قول تو اصلان و نازی به هم میان، خدا درو تخته رو خوب جور کرده، این از این عشوه‌هاش، اونم از اون چشم چرونی‌هاش، با اینکه اصلان یکم پیریه و بزرگ‌تر از نازیه؛ ولی اشکال نداره اصلان میشه شوگر ددیش!
اخم‌هام تو هم رفت و گفتم:
- چی چی ددی؟
زیبا متعجب گفت:
- شوگر ددی دیگه.
جواب دادم:
- اون از کجا دراومد؟
زیبا پوفی کشید و گفت:
- یعنی پیرخرفتِ پولدار و بوالهوس!
کلافه چشم‌هام رو بستم و باز کردم و گفتم:
- دختر چندبار بگم با من امروزی و معمولی حرف بزن این چیه دیگه، شوگر ددی! من این چیز‌ها سرم نمیشه.
خیلی ریلکس ادامه داد:
- خدایی شوگر ددی چیزیم نیس گیر هرکسی بیاد ها که الان گیر نازی اومده. بخدا نازی هم گیرش نیاد، خودم با کله میرم بغلش.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خاک تو سرت نمی‌بینی براش دخترم دخترم می‌کنه، تو فکر کنم کلمه‌ای به اسم حیا نمی‌شناسی.
صورتش رو جمع کرد و گفت:
- نه خواهرم من این چیزهارو نمی‌دونم همونطور که تو از کلمه شوگر ددی چیزی نمی‌دونستی.
خنده ای کردم و چیزی نگفتم. قهوه‌ام رو که خوردم، اصلان تک سرفه‌ای کرد و رو به عنایت گفت:
- خب عنایت جان، خوشحالم که تونستی از شر گونش راحت بشی. بعد اینکه بهت زنگ زدم و همه چیز رو تعریف کردم، مطمئن بودم که می‌تونی از شرش خلاص بشی. چون می‌دونستم خلاصی از دست عنایت بزرگ به این راحتی‌ها نیست! مخصوصا اگر بهش جسارتی کرده باشن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۲

انگار اومده مجلس خواستگاری که مقدمه چینی می‌کنه، خب زر بزن تموم کن گمشو برو ماهم برگردیم ایران دیگه!
عنایت لبخند نرمی گوشه ل*بش انحنا خورد و گفت:
- نه‌نه این حرف رو نزن، در اصل اگه کمک‌های تو و نقره نبود، عمرا می‌تونستم از شرش خلاص شم، کلی ضرر می‌کردم بخاطر ج*ن*س‌ها.
اصلان با غرور سری تکون داد و نگاهش رو دوخت بهم و درحالی که روی صحبتش با عنایت بود گفت:
- بلاخره رفاقت برای همین روز‌هاس عنایت، نقره رو پیش من زیاد تعریف کردی، آفرین بهش واقعا ذهن زرنگ و تیزش ستودنیه!
زیبا پوفی کشید و زمزمه‌وار جوری که فقط من بشنوم گفت:
- پدرسگ چپ میرن راست میرن تعریفت رو می‌کنن حسودیم شد، دیگه همینت مونده یه لوح‌تقدیرم ب*دن دستت. انگار مثلا مغز ما از پشگل تشکیل شده.
به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم که اصلان تا دید می‌خندم لبخندش بیشتر کش رفت و رو به زیبا گفتم:
- مغز تو یکی که از پشگل هم بدتره.
زیبا زیر لبی فحشی داد و چیز دیگه‌ای نگفت. اصلان با لبخند کجی گوشه ل*بش گفت:
- اردشیر جان دختر خونده باهوشی داری، اگه میشه یه مدت بیاد پیش من، می‌تونم یه مدت قرضش بگیرم؟
دیگه جوش آوردم داشت رو مخم راه می‌رفت:
- ببخشید مگه من لباسی چیزی هستم که می‌خواین قرضم بگیرین؟
اصلان سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه‌نه اشتباه برداشت نکن، منظورم اینه که توی باندم به کمکت احتیاج دارم، به کمک خودت و ذهن خلاقت!
یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- در چه زمینه‌ای؟
جواب داد:
- توی همین زمینه بزن بزن‌ها!
خدایا خودت من و خر کن، این دیگه چه جونوریه؟ برای بزن بزن‌هاشم من باید بالاسرش باشم؟ اردشیر با لبخند گفت:
- نه اصلان جان، نمی‌تونم اجازه بدم، کنار خودم باشه راحت‌ترم، دوست ندارم به غیر از باند خودم جای دیگه‌ای باشه.

باز خوبه اردشیر ساز مخالفت زد وگرنه تحمل نمی‌کردم، اصلان با حالتی مغموم سرش رو انداخت پایین و گفت:
- پس می‌تونم یه کمکی درخواست کنم ازتون؟
و بعد با جدیت سرش رو بلند کرد و گفت:
- یعنی به کمک نقره نیاز دارم.
اردشیر موشکافانه گفت:
- چه کمکی؟
اصلان ل*بش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- تویه این چندسالی که قاچاق می‌کردم کسی تا به حال نمی‌تونست مزاحم محموله‌ها و کارهام بشه و جسارتی بهم بکنه، اما الان یک سالی میشه که فردی به اسم آراس، مزاحم همه محموله‌هام میشه و همه چیز رو خ*را*ب می‌کنه، با این میشه چندبار که به خودش جرعت میده که بیاد اجناس من و تصرف کنه و بدزده. چند روز دیگه این آدم قراره یه مدت بره ایران، قراره مستقیم بره تهران و توی یکی از رستوران‌های برج میلاد با شریکش قرار مدار داره، از تفریحاتش باشگاه بولینگ و بیلیارده، ممکنه توی باشگاه بولینگ و بیلیارد نزدیک برج میلاد هم بشه پیداش کرد. تنها خواسته‌ام از نقره اینه که این آدم رو برای من نابود کنه تا دیگه نتونه به ج*ن*س‌های من ناخونک بزنه!
دقیق شدم روش و موشکافانه گفتم:
- چرا خودتون اینکار رو نمی‌کنین؟ چرا آدم‌های خودتون و نمی‌فرستین که کارش رو تموم کنن؟
پوزخندی زد و گفت:
- فکر می‌کنی تاحالا اینکار رو نکردم؟ همینجوری یک جا نشستم و تلاشی برای اینکه سرش رو بکنم به زیر آب نکردم؟ چرا کردم، از هر راهی که بگی سعی کردم گیرش بندازم، اما ناکس خیلی تیز و زرنگه هردفعه به یه نحوی از زیر دستم در رفته! اگه خودم می‌تونستم گیرش بندازم که ازت کمکی نمی‌خواستم، من می‌خوام از شرش خلاص بشم، تا دیگه مزاحم کارهام نشه، هرچند خوشبختانه اونقدری امنیت باندمون محکمه که تاحالا حتی یه گوشه کوچیکی از ج*ن*س‌هام رو هم نتونسته به چنگ بیاره؛ ولی یارو پرروتر از این حرف‌هاست!
با اینکه نارضایتی توی صورتم مشخص بود؛ ولی با خودم در جدال بودم که قبول کنم، یا نکنم؟ حالا یارو تو عمرش یه بار از من کمک خواسته، مرد پنجاه ساله امیدش به منه، پس یعنی قبول کنم؟
آره نقره قبول کن، یکم هیجان و بزن‌بزن بد نیس! آخ که چقد هوس بزن‌بزن کردم یهو! همچین یقه یکی رو بگیری با کله بکوبی رو مماخش بعدم لگد بارونش کنی!

کد:
انگار اومده مجلس خواستگاری که مقدمه چینی می‌کنه، خب زر بزن تموم کن گمشو برو ماهم برگردیم ایران دیگه!

عنایت لبخند نرمی گوشه ل*بش انحنا خورد و گفت:

- نه‌نه این حرف رو نزن، در اصل اگه کمک‌های تو و نقره نبود، عمرا می‌تونستم از شرش خلاص شم، کلی ضرر می‌کردم بخاطر ج*ن*س‌ها.

اصلان با غرور سری تکون داد و نگاهش رو دوخت بهم و درحالی که روی صحبتش با عنایت بود گفت:

- بلاخره رفاقت برای همین روز‌هاس عنایت، نقره رو پیش من زیاد تعریف کردی، آفرین بهش واقعا ذهن زرنگ و تیزش ستودنیه!

زیبا پوفی کشید و زمزمه‌وار جوری که فقط من بشنوم گفت:

- پدرسگ چپ میرن راست میرن تعریفت رو می‌کنن حسودیم شد، دیگه همینت مونده یه لوح‌تقدیرم ب*دن دستت. انگار مثلا مغز ما از پشگل تشکیل شده.

به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم که اصلان تا دید می‌خندم لبخندش بیشتر کش رفت و رو به زیبا گفتم:

- مغز تو یکی که از پشگل هم بدتره.

زیبا زیر لبی فحشی داد و چیز دیگه‌ای نگفت. اصلان با لبخند کجی گوشه ل*بش گفت:

- اردشیر جان دختر خونده باهوشی داری، اگه میشه یه مدت بیاد پیش من، می‌تونم یه مدت قرضش بگیرم؟

دیگه جوش آوردم داشت رو مخم راه می‌رفت:

- ببخشید مگه من لباسی چیزی هستم که می‌خواین قرضم بگیرین؟

اصلان سری به علامت منفی تکون داد و گفت:

- نه‌نه اشتباه برداشت نکن، منظورم اینه که توی باندم به کمکت احتیاج دارم، به کمک خودت و ذهن خلاقت!

یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:

- در چه زمینه‌ای؟

جواب داد:

- توی همین زمینه بزن بزن‌ها!

خدایا خودت من و خر کن، این دیگه چه جونوریه؟ برای بزن بزن‌هاشم من باید بالاسرش باشم؟ اردشیر با لبخند گفت:

- نه اصلان جان، نمی‌تونم اجازه بدم، کنار خودم باشه راحت‌ترم، دوست ندارم به غیر از باند خودم جای دیگه‌ای باشه.



باز خوبه اردشیر ساز مخالفت زد وگرنه تحمل نمی‌کردم، اصلان با حالتی مغموم سرش رو انداخت پایین و گفت:

- پس می‌تونم یه کمکی درخواست کنم ازتون؟

و بعد با جدیت سرش رو بلند کرد و گفت:

- یعنی به کمک نقره نیاز دارم.
اردشیر موشکافانه گفت:

- چه کمکی؟

اصلان ل*بش رو با زبونش تر کرد و گفت:

- تویه این چندسالی که قاچاق می‌کردم کسی تا به حال نمی‌تونست مزاحم محموله‌ها و کارهام بشه و جسارتی بهم بکنه، اما الان یک سالی میشه که فردی به اسم آراس، مزاحم همه محموله‌هام میشه و همه چیز رو خ*را*ب می‌کنه، با این میشه چندبار که به خودش جرعت میده که بیاد اجناس من و تصرف کنه و بدزده. چند روز دیگه این آدم قراره یه مدت بره ایران، قراره مستقیم بره تهران و توی یکی از رستوران‌های برج میلاد با شریکش قرار مدار داره، از تفریحاتش باشگاه بولینگ و بیلیارده، ممکنه توی باشگاه بولینگ و بیلیارد نزدیک برج میلاد هم بشه پیداش کرد. تنها خواسته‌ام از نقره اینه که این آدم رو برای من نابود کنه تا دیگه نتونه به ج*ن*س‌های من ناخونک بزنه!

دقیق شدم روش و موشکافانه گفتم:

- چرا خودتون اینکار رو نمی‌کنین؟ چرا آدم‌های خودتون و نمی‌فرستین که کارش رو تموم کنن؟

پوزخندی زد و گفت:

- فکر می‌کنی تاحالا اینکار رو نکردم؟ همینجوری یک جا نشستم و تلاشی برای اینکه سرش رو بکنم به زیر آب نکردم؟ چرا کردم، از هر راهی که بگی سعی کردم گیرش بندازم، اما ناکس خیلی تیز و زرنگه هردفعه به یه نحوی از زیر دستم در رفته! اگه خودم می‌تونستم گیرش بندازم که ازت کمکی نمی‌خواستم، من می‌خوام از شرش خلاص بشم، تا دیگه مزاحم کارهام نشه، هرچند خوشبختانه اونقدری امنیت باندمون محکمه که تاحالا حتی یه گوشه کوچیکی از ج*ن*س‌هام رو هم نتونسته به چنگ بیاره؛ ولی یارو پرروتر از این حرف‌هاست!

با اینکه نارضایتی توی صورتم مشخص بود؛ ولی با خودم در جدال بودم که قبول کنم، یا نکنم؟ حالا یارو تو عمرش یه بار از من کمک خواسته، مرد پنجاه ساله امیدش به منه، پس یعنی قبول کنم؟

آره نقره قبول کن، یکم هیجان و بزن‌بزن بد نیس! آخ که چقد هوس بزن‌بزن کردم یهو! همچین یقه یکی رو بگیری با کله بکوبی رو مماخش بعدم لگد بارونش کنی!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۳

گوشیش رو از جیبش درآورد و یکم با انگشتش انگولکش کرد و بعد اشاره‌ای به محافظ کناریش کرد و گوشی رو داد دستش، محافظ اومد طرف من و گوشی رو داد دستم، به صفحه گوشی خیره شدم، عکس یه مرد ۴۵_۵۰ ساله با موهای جو گندمی و بدون ریش و سبیل، به همراه لباس‌هایی با ترکیب سیاه مشکی.
تو همین حین که داشتم به مرد توی عکس نگاه می‌کردم اصلان گفت:
- این عکس همون حرومزاده‌اس، می‌تونی برام پیداش کنی و خَلاصش کنی؟ عکس روهم برات می‌فرستم، هرچقد بخوای پول میدم، هرچی هم نیازته از جمله ماشین و سلاح و بهترین و کارکشته‌ترین محافظ‌هارو برات پیدا می‌کنم می‌فرستم. چون یارو تیزه نمی‌تونم از بین محافظ‌های خودم برات بفرستم؛ ولی در هر صورت همه جوره ساپورتت می‌کنم.
خب دیگه عکس یارو رو هم نشونت داد و تقریبا تو عمل انجام شده قرار گرفتی، اگه قبول نکنی خیلی زشت میشه، از اونجایی هم که اردشیر و اصلان ر*اب*طه خوبی دارن و تو عمرش از من یا بهتره بگم از اردشیر کمک خواسته، اگه هم نخوام قبول کنم زشت میشه و عمورو هم ناراحت می‌کنم با این کارم. اگه از من کمک خواسته یعنی از اردشیر هم درواقع کمک خواسته!
یکم توی جام جا به جا شدم و تک سرفه‌ای کردم، کسی چیزی نمی‌گفت و چشم به دهن من دوخته بودن توی نگاه اردشیر «یه قبول کن» خاصی دیده می‌شد. بنظرم اگه می‌رفتم و یکم هیجان میجانی چیزی می‌کردم عالی می‌شد، خودمم بدجور هوس کردم، اما مسئله پول و ماشین و سلاح و...
جواب دادم:
- صد در صد می‌تونم پیداش کنم، به من بسپرش، پیداش هم نکنم شده وجب به وجب تهران رو الک می‌کنم تا پیداش کنم، اما با مسئله پول و ماشین و سلاح موافق نیستم، من به کمک و ساپورت کردن کسی احتیاجی ندارم، من به تنهایی هم می‌تونم از پس این چیزها بربیام، اما برای محظ احتیاط ازتون درخواست چندتا محافظ کاربلد و قوی دارم.
اصلان با لبخند محوی گفت:
- نه اشتباه برداشت نکن، منظورم این نبود که تنهایی از پسش نمی‌تونی بربیای، من بهت ایمان دارم که ازت درخواست کمک کردم، در هرصورت اگه تو نمی‌خوای، بگذریم. خیالت راحت؛ برات بهترین محافظ‌هارو می‌فرستم. پس قبوله دیگه؟
عادی سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و با خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت:
- ببینم چیکار می‌کنی دختر، راستی اگه آراس رو گیر انداختی، سلام مخصوص من رو هم بهش برسون. می‌خوام قشنگ مغزش رو بپوکونی!
لبخند مرموز و مغرورانه‌ای گوشه ل*بم انحنا خورد و گفتم:
- حتما.
حالا دیگه لبخند رضایت توی صورت اردشیر و عنایت دیده می‌شد. خدمت‌کاری اومد توی سالن و روبه همه اعلام کرد که میز نهار، آماده‌اس.
همگی بلند شدیم و به سمت غذاخوری حرکت کردیم.
نهار توی بگو بخندهای اصلان و اردشیر و عنایت و همینطور شوخی‌های من و زیبا سپری شد.
سر میز هرچقدر نازی می‌خواست اشکان رو به حرف بیاره و ببینه چشه، اشکان کیپ تا کیپ دهنش بسته بود و کلمه‌ای حرف نمیزد و فقط اخم‌های وحشتناکی تحویل نازی می‌داد.
بازهم از نگاه اشکان به نازی ته دلم یه جوری می‌شد، از خودم سر در نمی‌آوردم، چون هراز گاهی نگاه خیره‌ام روی اشکان زوم بود.
نهار رو خوردیم و خدمت‌کار میز رو جمع کرد و دوباره از اصلان به بهترین نحو پذیرایی شد، با انواع شیرینی‌ها، میوه‌ها، نو*شی*دنی....
تا اینکه اصلان بلاخره از جاش بلند شد تا عزم رفتن کنه. بطور صمیمانه با اردشیر و عنایت دست داد و دوباره کلاه فلتش رو سرش کرد که موقع ورود به عمارت درش آورده بود.
یقه بارونیش رو مرتب کرد و اومد سمتم، دست مردانه‌اش رو آورد جلو و گفت:
- خوشحال شدم از دیدنت نقره جان؛ ممنون که موافقت کردی، هر کمکی خواستی رو من حساب کن.
خونسرد سری به علامت باشه تکون دادم و «ممنونمی» زیر ل*ب زمزمه کردم و با دست ظریفم باهاش دست دادم و اصلان با همه خداحافظی کرد و از عمارت خارج شد و اشکان و اردشیر و عنایت هم برای بدرقه‌اش از عمارت رفتن بیرون.

کد:
گوشیش رو از جیبش درآورد و یکم با انگشتش انگولکش کرد و بعد اشاره‌ای به محافظ کناریش کرد و گوشی رو داد دستش، محافظ اومد طرف من و گوشی رو داد دستم، به صفحه گوشی خیره شدم، عکس یه مرد ۴۵_۵۰ ساله با موهای جو گندمی و بدون ریش و سبیل، به همراه لباس‌هایی با ترکیب سیاه مشکی.
تو همین حین که داشتم به مرد توی عکس نگاه می‌کردم اصلان گفت:
- این عکس همون حرومزاده‌اس، می‌تونی برام پیداش کنی و خَلاصش کنی؟ عکس روهم برات می‌فرستم، هرچقد بخوای پول میدم، هرچی هم نیازته از جمله ماشین و سلاح و بهترین و کارکشته‌ترین محافظ‌هارو برات پیدا می‌کنم می‌فرستم. چون یارو تیزه نمی‌تونم از بین محافظ‌های خودم برات بفرستم؛ ولی در هر صورت همه جوره ساپورتت می‌کنم.
خب دیگه عکس یارو رو هم نشونت داد و تقریبا تو عمل انجام شده قرار گرفتی، اگه قبول نکنی خیلی زشت میشه، از اونجایی هم که اردشیر و اصلان ر*اب*طه خوبی دارن و تو عمرش از من یا بهتره بگم از اردشیر کمک خواسته، اگه هم نخوام قبول کنم زشت میشه و عمورو هم ناراحت می‌کنم با این کارم. اگه از من کمک خواسته یعنی از اردشیر هم درواقع کمک خواسته!
 یکم توی جام جا به جا شدم و تک سرفه‌ای کردم، کسی چیزی نمی‌گفت و چشم به دهن من دوخته بودن توی نگاه اردشیر «یه قبول کن» خاصی دیده می‌شد. بنظرم اگه می‌رفتم و یکم هیجان میجانی چیزی می‌کردم عالی می‌شد، خودمم بدجور هوس کردم، اما مسئله پول و ماشین و سلاح و...
جواب دادم:
- صد در صد می‌تونم پیداش کنم، به من بسپرش، پیداش هم نکنم شده وجب به وجب تهران رو الک می‌کنم تا پیداش کنم، اما با مسئله پول و ماشین و سلاح موافق نیستم، من به کمک و ساپورت کردن کسی احتیاجی ندارم، من به تنهایی هم می‌تونم از پس این چیزها بربیام، اما برای محظ احتیاط ازتون درخواست چندتا محافظ کاربلد و قوی دارم.
اصلان با لبخند محوی گفت:
- نه اشتباه برداشت نکن، منظورم این نبود که تنهایی از پسش نمی‌تونی بربیای، من بهت ایمان دارم که ازت درخواست کمک کردم، در هرصورت اگه تو نمی‌خوای، بگذریم. خیالت راحت؛ برات بهترین محافظ‌هارو می‌فرستم. پس قبوله دیگه؟
عادی سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و با خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت:
- ببینم چیکار می‌کنی دختر، راستی اگه آراس رو گیر انداختی، سلام مخصوص من رو هم بهش برسون. می‌خوام قشنگ مغزش رو بپوکونی!
لبخند مرموز و مغرورانه‌ای گوشه ل*بم انحنا خورد و گفتم:
- حتما.
حالا دیگه لبخند رضایت توی صورت اردشیر و عنایت دیده می‌شد. خدمت‌کاری اومد توی سالن و روبه همه اعلام کرد که میز نهار، آماده‌اس.
همگی بلند شدیم و به سمت غذاخوری حرکت کردیم.
نهار توی بگو بخندهای اصلان و اردشیر و عنایت و همینطور شوخی‌های من و زیبا سپری شد.
سر میز هرچقدر نازی می‌خواست اشکان رو به حرف بیاره و ببینه چشه، اشکان کیپ تا کیپ دهنش بسته بود و کلمه‌ای حرف نمیزد و فقط اخم‌های وحشتناکی تحویل نازی می‌داد.
بازهم از نگاه اشکان به نازی ته دلم یه جوری می‌شد، از خودم سر در نمی‌آوردم، چون هراز گاهی نگاه خیره‌ام روی اشکان زوم بود.
نهار رو خوردیم و خدمت‌کار میز رو جمع کرد و دوباره از اصلان به بهترین نحو پذیرایی شد، با انواع شیرینی‌ها، میوه‌ها، نو*شی*دنی....
تا اینکه اصلان بلاخره از جاش بلند شد تا عزم رفتن کنه. بطور صمیمانه با اردشیر و عنایت دست داد و دوباره کلاه فلتش رو سرش کرد که موقع ورود به عمارت درش آورده بود.
یقه بارونیش رو مرتب کرد و اومد سمتم، دست مردانه‌اش رو آورد جلو و گفت:
- خوشحال شدم از دیدنت نقره جان؛ ممنون که موافقت کردی، هر کمکی خواستی رو من حساب کن.
خونسرد سری به علامت باشه تکون دادم و «ممنونمی» زیر ل*ب زمزمه کردم و با دست ظریفم باهاش دست دادم و اصلان با همه خداحافظی کرد و از عمارت خارج شد و اشکان و اردشیر و عنایت هم برای بدرقه‌اش از عمارت رفتن بیرون.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۴

کمی بعد دوباره هرسه تاشون اومدن داخل و اشکان تند از پله‌ها بالا رفت و نازیلاهم به دنبالش.
زیبا با صدای رسایی که توش رگه‌هایی از شوخی دیده می‌شد گفت:
- خب بلاخره مهمونتون هم که رفت من دیگه برم چمدونم و جمع کنم که برگردیم. کارو زندگی داریم.
عنایت خنده‌ای کرد و گفت:
- مثل اینکه از اینجا و همینطور از ما خسته شدی زیبا که دوست داری زودی برگردی!
زیبا نچی کرد و گفت:
- دلتنگی و فراق از وطن شب‌ها نمی‌زاره راحت بخوابم.
عنایت قهقهه‌ای زد و چیزی نگفت.
غرق سکوت نشسته بودم روی مبل و اردشیر و عنایت باهم صحبت می‌کردن و زیباهم داشت با گوشیش ور می‌رفت که یهو صدای فریاد پر از خشم و غضبناک اشکان از یکی از اتاق‌های بالا به گوش رسید و شکسته شدن شئی به گوش رسید.
هممون با نگاهی پر از تعجب و حیرت به هم خیره شدیم، نه می‌بینم اشکان قشنگ سر این گرم گرفتن‌های نازی با اصلان دیوونه شده.
بیخیال از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق خودم تا وسایلم رو جمع کنم که برگردیم.

***

در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم، آخیش بلاخره برگشتیم. بلاخره برگشتم به آ*غ*و*ش اتاق خودم که شدیدا وقتی استانبول بودیم دلم هواش و می‌کرد. نگاهم خورد به کیسه بوکس قرمز توی اتاقم، چمدونم رو یه گوشه گذاشتم و رفتم سمت کیسه بوکسم و مشت محکمی حواله‌اش کردم که سر جاش تکون خورد و به اینور و اونور حرکت کرد.
پنجره‌های اتاق رو باز کردم تا هوای داخل اتاق عوض شه، خستهٔ راه، خودم رو انداختم رو تختم، نگاهم به قاب عکس کوچیک روی پاتختی کنار تختم گره خورد، یه عکس از خودم و نریمان که اون، لبخند کنج ل*بش جاخوش کرده بود و منم سرم روی شونه‌اش بود. عکس رو برداشتم و ب*وسه‌ای کوتاه روی صورت قشنگش نشوندم و عکس رو دوباره گذاشتم سر جاش.
همگی برگشته بودیم و از خستگی خودمون رو چپونده بودیم توی اتا‌ق‌هامون، به‌جز اشکان و اردشیر که رفته بودن دیدن پونه و ارغوان، پونه دختر اردشیر و خواهر نانتی اشکان بود و ارغوان هم نامادری اشکان و همسر اردشیر.
ارغوان این چند روز ناخوش احوال بود و پونه هم کنار مادرش مونده بود تا ازش پرستاری کنه، برای همین نتونسته بودن به جشن تولد آیچا بیان، به جاش ارغوان و پونه کادوی آیچا رو داده بودن اردشیر تا اون بده بهش، اما خب متأسفانه جشن تولدش هم خ*را*ب شد. باید ما دخترها هم یه روز توی بهترین وقت بریم و به ارغوان سر بزنیم، خیلی زشته که نریم.
پونه و ارغوان از همون اولش، تویه خونه جدا، با فاصله از اینجا، زندگی می‌کردن مادرو دختری؛ ولی اون خونه بخاطر امنیتشون پر از بادیگارد و محافظ بود! و فقط هر از گاهی اشکان و اردشیر می‌رفتن و بهشون سر می‌زدن و یا اون‌ها می‌اومدن به اینجا سر می‌زدن، ارغوان و پونه از شغل اردشیر و اینکه چه کارهایی می‌کردن با اشکان، کاملا باخبر بودن، اما مشکلی با این قضیه نداشتن و فقط ارغوان به اردشیر تأکید داشت که خونه و زندگیت رو نباید با کارت قاطی کنی، این جدا اون جدا! همین که خونه خود اردشیر، رفت و آمد زیاد بود و اکثرا مهمون‌های اردشیر مرد بودن و کم پیش می‌اومد که مهمون زن هم همراه شرکای اردشیر، به این خونه بیاد. مردها هم که اکثرا چشم چرون! حتی اکثر معامله‌های محموله‌ها توی این خونه انجام می‌شد و این ارغوان رو توی این خونه راحت نمی‌کرد و برای همین توی خونه جدا زندگی می‌کردن. یه زن مهربون و در عین حال خوش‌صحبت البته پونه هم همینطوری بود یه دختر خونگرم و آروم، برخلاف اشکان که به سگ هار گفته زکی!

کد:
کمی بعد دوباره هرسه تاشون اومدن داخل و اشکان تند از پله‌ها بالا رفت و نازیلاهم به دنبالش.
زیبا با صدای رسایی که توش رگه‌هایی از شوخی دیده می‌شد گفت:
- خب بلاخره مهمونتون هم که رفت من دیگه برم چمدونم و جمع کنم که برگردیم. کارو زندگی داریم.
عنایت خنده‌ای کرد و گفت:
- مثل اینکه از اینجا و همینطور از ما خسته شدی زیبا که دوست داری زودی برگردی!
زیبا نچی کرد و گفت:
- دلتنگی و فراق از وطن شب‌ها نمی‌زاره راحت بخوابم.
عنایت قهقهه‌ای زد و چیزی نگفت.
غرق سکوت نشسته بودم روی مبل و اردشیر و عنایت باهم صحبت می‌کردن و زیباهم داشت با گوشیش ور می‌رفت که یهو صدای فریاد پر از خشم و غضبناک اشکان از یکی از اتاق‌های بالا به گوش رسید و شکسته شدن شئی به گوش رسید.
هممون با نگاهی پر از تعجب و حیرت به هم خیره شدیم، نه می‌بینم اشکان قشنگ سر این گرم گرفتن‌های نازی با اصلان دیوونه شده.
بیخیال از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق خودم تا وسایلم رو جمع کنم که برگردیم.

***

در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم، آخیش بلاخره برگشتیم. بلاخره برگشتم به آ*غ*و*ش اتاق خودم که شدیدا وقتی استانبول بودیم دلم هواش و می‌کرد. نگاهم خورد به کیسه بوکس قرمز توی اتاقم، چمدونم رو یه گوشه گذاشتم و رفتم سمت کیسه بوکسم و مشت محکمی حواله‌اش کردم که سر جاش تکون خورد و به اینور و اونور حرکت کرد.
پنجره‌های اتاق رو باز کردم تا هوای داخل اتاق عوض شه، خستهٔ راه، خودم رو انداختم رو تختم، نگاهم به قاب عکس کوچیک روی پاتختی کنار تختم گره خورد، یه عکس از خودم و نریمان که اون، لبخند کنج ل*بش جاخوش کرده بود و منم سرم روی شونه‌اش بود. عکس رو برداشتم و ب*وسه‌ای کوتاه روی صورت قشنگش نشوندم و عکس رو دوباره گذاشتم سر جاش.
 همگی برگشته بودیم و از خستگی خودمون رو چپونده بودیم توی اتا‌ق‌هامون، به‌جز اشکان و اردشیر که رفته بودن دیدن پونه و ارغوان، پونه دختر اردشیر و خواهر نانتی اشکان بود و ارغوان هم نامادری اشکان و همسر اردشیر.
ارغوان این چند روز ناخوش احوال بود و پونه هم کنار مادرش مونده بود تا ازش پرستاری کنه، برای همین نتونسته بودن به جشن تولد آیچا بیان، به جاش ارغوان و پونه کادوی آیچا رو داده بودن اردشیر تا اون بده بهش، اما خب متأسفانه جشن تولدش هم خ*را*ب شد. باید ما دخترها هم یه روز توی بهترین وقت بریم و به ارغوان سر بزنیم، خیلی زشته که نریم.
پونه و ارغوان از همون اولش، تویه خونه جدا، با فاصله از اینجا، زندگی می‌کردن مادر و دختری؛ ولی اون خونه بخاطر امنیتشون پر از بادیگارد و محافظ بود! و فقط هر از گاهی اشکان و اردشیر می‌رفتن و بهشون سر می‌زدن و یا اون‌ها می‌اومدن به اینجا سر می‌زدن، ارغوان و پونه از شغل اردشیر و اینکه چه کارهایی می‌کردن با اشکان، کاملا باخبر بودن، اما مشکلی با این قضیه نداشتن و فقط ارغوان به اردشیر تأکید داشت که خونه و زندگیت رو نباید با کارت قاطی کنی، این جدا اون جدا! همین که خونه خود اردشیر، رفت و آمد زیاد بود و اکثرا مهمون‌های اردشیر مرد بودن و کم پیش می‌اومد که مهمون زن هم همراه شرکای اردشیر، به این خونه بیاد. مردها هم که اکثرا چشم چرون! حتی اکثر معامله‌های محموله‌ها توی این خونه انجام می‌شد و این ارغوان رو توی این خونه راحت نمی‌کرد و برای همین توی خونه جدا زندگی می‌کردن. یه زن مهربون و در عین حال خوش‌صحبت البته پونه هم همینطوری بود یه دختر خونگرم و آروم، برخلاف اشکان که به سگ هار گفته زکی!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۵

اون زمان‌ها وقتی اشکان یه پسر بچه کوچیک بوده، مادرش گروگان گرفته میشه و همونجا با یه گلوله می‌کشنش و از اونجایی که باند اردشیر رقبای زیادی داره، این اتفاق تلخ، سرنوشت اشکان رو لکه‌دارکرده و یه خاطره چرکینی برای اردشیر و اشکان شده.
صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد، نگاهی به گوشی کردم، توی یکی از برنامه‌های مجازی برام پیام اومده بود از یه شماره ناشناس.
کد شماره مال ترکیه بود، پیام رو باز کردم:
- سلام نقره، اصلانم، شماره من و داشته باش که آمار لحظه به لحظه آراس از طریق من به دستته، به محض رسیدنش به ایران خبرت می‌کنم.
پس این شماره اصلانه، یه عکس هم فرستاده بود، عکس رو زدم که برام آپلود بشه، عکس آپلود شد، عکس خود آراس بود، دوباره به عکس دقت کردم که چهره‌اش دقیق یادم بمونه! خب مشخصات همونی بود که اون روز بهم نشون داده بود، کمی که دقت کردم، دیدم یه تتوی صلیب روی گونشه و همین یه تتوی ساده چهره‌اش رو مرموز و خشن نشون می‌داد.
براش باشه‌ای نوشتم و چیزی دیگه‌ای نگفتم.

***

با دخترها رفتیم پایین و نشستیم روی مبل‌های پذیرایی، اردشیر و اشکان برگشته بودن و توی پذیرایی نشسته بودن.
اردشیر رو به اشکان گفت:
- برای فردا شب خیلی کار داریم اشکان، خوب گوش کن ببین چی میگم، فردا شب قراره عنایت ج*ن*س‌های کوکائین رو از مرز رد کنه برامون بفرسته، یه جای امن ج*ن*س‌هارو تحویل بگیرین بار بزنین مستقیم ببرینش انبار بزرگ خودمون، دیگه تأکید نمی‌کنم، تحویل محموله رو مثل همیشه تمیز و بی‌نقص پیش می‌بری، به بچه‌ها بسپر شش دنگ حواسشون به انبار باشه، نمی‌خوام کوچک‌ترین ضرری ببینم، خودت می‌دونی تو همین تهران خودمون کلی خریدار منتظر بهمون چشم دوختن تا ج*ن*س‌ها رو براشون ببریم، من پیش همه این آدم‌ها آبرو دارم، پس اگه ضرری ببینیم کلی خریدار هم از اونور از دست می‌دیم و سودیم بهمون نمی‌رسه پس حواست جمع باشه.
اشکان با جدیت گفت:
- چشم بابا؛ خیالتون راحت!
اردشیر رو به من کرد و گفت:
- توام قراره کارهای اصلان رو راست و ریست کنی درسته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته عمو.
سری تکون داد و گفت:
- خوبه، دقت رو تو کارت فراموش نکن نقره، سعی کن خوب پیش ببریش، اصلان یکی از دوست‌هامونه و از ما کمک خواسته پس سعی کن بی‌نقص پیش بری.
چشمی زیر ل*ب گفتم و دوباره گفت:
- خوب کردی که درخواستش رو قبول کردی، آفرین دخترم، اگه قبول نمی‌کردی از دستت ناراحت می‌شدم.
چشمکی زدم و گفتم:
- مطمئن باشین نا امیدتون نمی‌کنم.
سری با جدیت تکون داد و با لحن قاطعانه همیشگیش رو به زیبا گفت:
- زیبا؛ پخش بسته‌های کوچیک مواد به مشتری‌ها رو هم به خودت می‌سپارم، مواظب باش کسی بویی نبره و نبینه سعی کن مشکوک نباشی و طوری تمیز تحویل بدی که هیچ چیز شبهه برانگیزی باقی نمونه. اگه پلیس ببینه کارمون ساخته‌اس مفهومه؟
زیبا سری تکون داد و گفت:
- چشم اردشیرخان، خیالتون تخت.
اردشیر اخمی کرد و گفت:
- سهم خودت رو هم هرچقد خواستی برمی‌داری شنیدی؟ به اندازه مصرف کن بدبخت، فردا پس فردا نئشه میشی میوفتی می‌میری!
زیبا ساکت سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، دلم برای زیبا می‌سوخت هرچقدر می‌گفتم ترکش کن، هیچ رقمه تو کتش نمی‌رفت که نمی‌رفت جوری به اون لعنتی وابسته بود که امکان نداشت اونجوری به منی که دوستشم وابسته باشه، از همون روز اولی هم که باهم دوست شده بودیم همینجوری بود. حتی قبل اینکه به باند اردشیر بیاد هم خودش مصرف خودش رو داشت و با مصرف کوکائین روزهاش رو می‌گذروند. وقت‌هایی که مصرف نمی‌کنه و از ساعت مصرفش می‌گذره، مثل یه بچه میشینه بی‌تابی می‌کنه، ب*دن درد می‌گیره و می‌لرزه، داد و هوار می‌کنه و وسیله‌هارو می‌شکونه، استرسش زیاد میشه اصلا اون زیبا با این زیبایی که الان آروم کنارم نشسته زمین تا آسمون فرق می‌کنه. وقت‌هاییم که مصرف می‌کنه، همش چرت و پرت میگه و خودش قهقهه می‌زنه و می‌خنده. این هم از زندگی سگی زیبا بود!

کد:
اون زمان‌ها وقتی اشکان یه پسر بچه کوچیک بوده، مادرش گروگان گرفته میشه و همونجا با یه گلوله می‌کشنش و از اونجایی که باند اردشیر رقبای زیادی داره، این اتفاق تلخ، سرنوشت اشکان رو لکه‌دارکرده و یه خاطره چرکینی برای اردشیر و اشکان شده.

صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد، نگاهی به گوشی کردم، توی یکی از برنامه‌های مجازی برام پیام اومده بود از یه شماره ناشناس.

کد شماره مال ترکیه بود، پیام رو باز کردم:

- سلام نقره، اصلانم، شماره من و داشته باش که آمار لحظه به لحظه آراس از طریق من به دستته، به محض رسیدنش به ایران خبرت می‌کنم.

پس این شماره اصلانه، یه عکس هم فرستاده بود، عکس رو زدم که برام آپلود بشه، عکس آپلود شد، عکس خود آراس بود، دوباره به عکس دقت کردم که چهره‌اش دقیق یادم بمونه! خب مشخصات همونی بود که اون روز بهم نشون داده بود، کمی که دقت کردم، دیدم یه تتوی صلیب روی گونشه و همین یه تتوی ساده چهره‌اش رو مرموز و خشن نشون می‌داد.

براش باشه‌ای نوشتم و چیزی دیگه‌ای نگفتم.



***



با دخترها رفتیم پایین و نشستیم روی مبل‌های پذیرایی، اردشیر و اشکان برگشته بودن و توی پذیرایی نشسته بودن.

اردشیر رو به اشکان گفت:

- برای فردا شب خیلی کار داریم اشکان، خوب گوش کن ببین چی میگم، فردا شب قراره عنایت ج*ن*س‌های کوکائین رو از مرز رد کنه برامون بفرسته، یه جای امن ج*ن*س‌هارو تحویل بگیرین بار بزنین مستقیم ببرینش انبار بزرگ خودمون، دیگه تأکید نمی‌کنم، تحویل محموله رو مثل همیشه تمیز و بی‌نقص پیش می‌بری، به بچه‌ها بسپر شش دنگ حواسشون به انبار باشه، نمی‌خوام کوچک‌ترین ضرری ببینم، خودت می‌دونی تو همین تهران خودمون کلی خریدار منتظر بهمون چشم دوختن تا ج*ن*س‌ها رو براشون ببریم، من پیش همه این آدم‌ها آبرو دارم، پس اگه ضرری ببینیم کلی خریدار هم از اونور از دست می‌دیم و سودیم بهمون نمی‌رسه پس حواست جمع باشه.

اشکان با جدیت گفت:

- چشم بابا؛ خیالتون راحت!

اردشیر رو به من کرد و گفت:

- توام قراره کارهای اصلان رو راست و ریست کنی درسته؟

سری تکون دادم و گفتم:

- درسته عمو.

سری تکون داد و گفت:

- خوبه، دقت رو تو کارت فراموش نکن نقره، سعی کن خوب پیش ببریش، اصلان یکی از دوست‌هامونه و از ما کمک خواسته پس سعی کن بی‌نقص پیش بری.

چشمی زیر ل*ب گفتم و دوباره گفت:

- خوب کردی که درخواستش رو قبول کردی، آفرین دخترم، اگه قبول نمی‌کردی از دستت ناراحت می‌شدم.

چشمکی زدم و گفتم:

- مطمئن باشین نا امیدتون نمی‌کنم.

سری با جدیت تکون داد و با لحن قاطعانه همیشگیش رو به زیبا گفت:

- زیبا؛ پخش بسته‌های کوچیک مواد به مشتری‌ها رو هم به خودت می‌سپارم، مواظب باش کسی بویی نبره و نبینه سعی کن مشکوک نباشی و طوری تمیز تحویل بدی که هیچ چیز شبهه برانگیزی باقی نمونه. اگه پلیس ببینه کارمون ساخته‌اس مفهومه؟

زیبا سری تکون داد و گفت:

- چشم اردشیرخان، خیالتون تخت.

اردشیر اخمی کرد و گفت:

- سهم خودت رو هم هرچقد خواستی برمی‌داری شنیدی؟ به اندازه مصرف کن بدبخت، فردا پس فردا نئشه میشی میوفتی می‌میری!

زیبا ساکت سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، دلم برای زیبا می‌سوخت هرچقدر می‌گفتم ترکش کن، هیچ رقمه تو کتش نمی‌رفت که نمی‌رفت جوری به اون لعنتی وابسته بود که امکان نداشت اونجوری به منی که دوستشم وابسته باشه، از همون روز اولی هم که باهم دوست شده بودیم همینجوری بود. حتی قبل اینکه به باند اردشیر بیاد هم خودش مصرف خودش رو داشت و با مصرف کوکائین روزهاش رو می‌گذروند. وقت‌هایی که مصرف نمی‌کنه و از ساعت مصرفش می‌گذره، مثل یه بچه میشینه بی‌تابی می‌کنه، ب*دن درد می‌گیره و می‌لرزه، داد و هوار می‌کنه و وسیله‌هارو می‌شکونه، استرسش زیاد میشه اصلا اون زیبا با این زیبایی که الان آروم کنارم نشسته زمین تا آسمون فرق می‌کنه. وقت‌هاییم که مصرف می‌کنه، همش چرت و پرت میگه و خودش قهقهه می‌زنه و می‌خنده. این هم از زندگی سگی زیبا بود!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۶

اردشیر این‌بار چشم دوخت به نازیلا که از وقتی برگشته بودیم از اتاقش اصلا نیومده بود بیرون، تازه الان اونم چون اردشیر کارمون داشت اومده بود بیرون و همش تو خودش بود.
اردشیر ل*ب باز کرد و گفت:
- نازی توام از فردا شب میری به انبار عتیقه‌ها سر می‌زنی و نظارت می‌کنی و برمی‌گردی به کار اصلیت!
کار اصلی ایشونم گول زدن دخترها و کشوندنشون به اینجا بود و بعدم گروگان‌گیریشون!
و دیگه ازون به بعدش سپرده می‌شد به من و اشکان، یعنی قاچاق! تحویل محموله‌جات عتیقه و دخترها تو ترکیه به عهده من و اشکان بود و تحویل محموله کوکائین هم که تو همین تهران خودمون انجام می‌شد، بعضی وقت‌ها تنها به عهده خود اشکان بود و بعضی وقت‌ها هم اردشیر خودش به این موضوع نظارت می‌کرد!
در کل این کار همیشگی ما بود، یکنواخت و تکراری؛ ولی خب بعضی وقت‌ها هم دوستان و آشنایان اردشیر همت می‌کردن یه مهمونی هم ترتیب می‌دادن ما رو هم دعوت می‌کردن تا از این تکراری‌ها نجات پیدا کنیم. تنها چیزی که خوشحالمون می‌کرد، پول‌های تپل بودن که به جیب می‌زدیم، همین!
در هر صورت تف به این زندگی نکبتی!

*نازیلا

بعد از حرف‌ها و تأکید‌های اردشیر خان هممون بلند شدیم و اشکان مستقیم با همون اخم همیشگیش رفت سمت اتاقش و منم راه اتاقش رو در پیش گرفتم.
دپرس بودم از اینکه اشکان از دستم ناراحت بود، حوصله چیزی رو نداشتم، از دستم عاصی بود و ناراحت، که چرا اون روز با اصلان گرم گرفته بودم، اما هرچقدر قسم خوردم که من با گرم گرفتن با اون هیچ منظوری نداشتم و فقط یه صحبت عادی بود، باورش نمی‌شد. اصلان از من چندسال بزرگ‌تره و رسما جای بابا بزرگمه من و اون چی باید بینمون باشه که خودم ندونم؟ مثل بابای خودم می‌دونستمش و من و اصلان رابطمون مثل یه پدر و دختر بود نه چیز دیگه! از همون اول هم رابطمون همین بود، صمیمی، اولین بار هم نیست، اما نمی‌دونم چرا ایندفعه انقدر بهونه‌گیری می‌کنه حتی اون روزم توی عمارت عنایت یه دعوای حسابی باهام کرد. کلافه‌ام کرده بود، کفری بودم از دستش، اما بازهم می‌خواستم از دلش در بیارم و از دستش ندم.
اون نقره ع*و*ضی دائما دورو بر اشکانه، حالاهم که متوجه توجه زیاد اشکان به خودم شدم، دلم نمی‌خواد توجه‌اش به نقره جلب بشه و از دستش بدم.
رسیدم دم اتاقش و تقه‌ای کوتاهی به در زدم که اجازه ورود داد. وارد اتاق شدم که من و دید و اخم‌هاش درهم شد، لبخند محوی زدم و در و بستم و رفتم سمتش.
روی تختش دراز کشیده بود و ساعدش رو روی پیشونیش قرار داده بود، اون یکی دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
- هنوزم از دستم ناراحتی؟ ببخشید دیگه؛ چند دفعه ازت معذرت‌خواهی کردم.
بی‌حوصله گفت:
- نازی بلند شو برو حوصله‌ات رو ندارم. خیلی خستم.
ته دلم کمی ناراحت شدم؛ ولی به روم نیاوردم و انگشت‌هام رو با تردید لابه لای موهاش قرار دادم، واکنشی نشون نداد و درحالی که نوازش می‌کردم گفتم:
- از بچگیم تا الان هیچکسی رو نداشتم که برام محبت و توجه کنه! هیچکس! زندگیم پوچ و توخالیه، نه عشقی، نه محبتی، نه...فقط به توعه که دلم گرمه، توام وقتی اینجوری می‌کنی بیشتر عذاب می‌کشم.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و بلند شدم برم، مثل اینکه این حرفم بدجور روش تأثیر گذاشت چون که محکم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش که تعادلم به هم خورد و باعث شد گرمای آرامش بخشی رو بین حصار دست‌هاش حس کنم.
چونه‌اش رو تکیه دادبه سرم و با لحن آرومی گفت:
- دیگه چی؟
متعجب و شوکه شده بودم بعد این همه بی‌محلی بلاخره... پس دیگه فکر کنم باهام آشتی باشه از خدامم بود، با این حال خندیدم و چیزی نگفتم و بیشتر توی حصار دست‌هاش فرو رفتم. با اون گرمای تنش انس گرفته بودم و آروم بودم.
آروم زمزمه کردم:
- پس چرا باهام اینکار رو می‌کنی؟
جواب داد:
- چیکار؟
با کمی مکث گفتم:
- اینکه بهم همیشه انقدر بی‌توجهی؛ ولی وقتی با اصلان صحبت کردم، خیلی عصبی شدی و بدتر محلم نمی‌ذاشتی و ناراحت می‌شدم. واقعا دلت می‌اومد ناراحت بشم؟

کد:
اردشیر این‌بار چشم دوخت به نازیلا که از وقتی برگشته بودیم از اتاقش اصلا نیومده بود بیرون، تازه الان اونم چون اردشیر کارمون داشت اومده بود بیرون و همش تو خودش بود.

اردشیر ل*ب باز کرد و گفت:

- نازی توام از فردا شب میری به انبار عتیقه‌ها سر می‌زنی و نظارت می‌کنی و برمی‌گردی به کار اصلیت!

کار اصلی ایشونم گول زدن دخترها و کشوندنشون به اینجا بود و بعدم گروگان‌گیریشون!

و دیگه ازون به بعدش سپرده می‌شد به من و اشکان، یعنی قاچاق! تحویل محموله‌جات عتیقه و دخترها تو ترکیه به عهده من و اشکان بود و تحویل محموله کوکائین هم که تو همین تهران خودمون انجام می‌شد، بعضی وقت‌ها تنها به عهده خود اشکان بود و بعضی وقت‌ها هم اردشیر خودش به این موضوع نظارت می‌کرد!

در کل این کار همیشگی ما بود، یکنواخت و تکراری؛ ولی خب بعضی وقت‌ها هم دوستان و آشنایان اردشیر همت می‌کردن یه مهمونی هم ترتیب می‌دادن ما رو هم دعوت می‌کردن تا از این تکراری‌ها نجات پیدا کنیم. تنها چیزی که خوشحالمون می‌کرد، پول‌های تپل بودن که به جیب می‌زدیم، همین!

در هر صورت تف به این زندگی نکبتی!



*نازیلا



بعد از حرف‌ها و تأکید‌های اردشیر خان هممون بلند شدیم و اشکان مستقیم با همون اخم همیشگیش رفت سمت اتاقش و منم راه اتاقش رو در پیش گرفتم.

دپرس بودم از اینکه اشکان از دستم ناراحت بود، حوصله چیزی رو نداشتم، از دستم عاصی بود و ناراحت، که چرا اون روز با اصلان گرم گرفته بودم، اما هرچقدر قسم خوردم که من با گرم گرفتن با اون هیچ منظوری نداشتم و فقط یه صحبت عادی بود، باورش نمی‌شد. اصلان از من چندسال بزرگ‌تره و رسما جای بابا بزرگمه من و اون چی باید بینمون باشه که خودم ندونم؟ مثل بابای خودم می‌دونستمش و من و اصلان رابطمون مثل یه پدر و دختر بود نه چیز دیگه! از همون اول هم رابطمون همین بود، صمیمی، اولین بار هم نیست، اما نمی‌دونم چرا ایندفعه انقدر بهونه‌گیری می‌کنه حتی اون روزم توی عمارت عنایت یه دعوای حسابی باهام کرد. کلافه‌ام کرده بود، کفری بودم از دستش، اما بازهم می‌خواستم از دلش در بیارم و از دستش ندم.

اون نقره ع*و*ضی دائما دورو بر اشکانه، حالاهم که متوجه توجه زیاد اشکان به خودم شدم، دلم نمی‌خواد توجه‌اش به نقره جلب بشه و از دستش بدم.

رسیدم دم اتاقش و تقه‌ای کوتاهی به در زدم که اجازه ورود داد. وارد اتاق شدم که من و دید و اخم‌هاش درهم شد، لبخند محوی زدم و در و بستم و رفتم سمتش.

روی تختش دراز کشیده بود و ساعدش رو روی پیشونیش قرار داده بود، اون یکی دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:

- هنوزم از دستم ناراحتی؟ ببخشید دیگه؛ چند دفعه ازت معذرت‌خواهی کردم.

بی‌حوصله گفت:

- نازی بلند شو برو حوصله‌ات رو ندارم. خیلی خستم.

ته دلم کمی ناراحت شدم؛ ولی به روم نیاوردم و انگشت‌هام رو با تردید لابه لای موهاش قرار دادم، واکنشی نشون نداد و درحالی که نوازش می‌کردم گفتم:

- از بچگیم تا الان هیچکسی رو نداشتم که برام محبت و توجه کنه! هیچکس! زندگیم پوچ و توخالیه، نه عشقی، نه محبتی، نه...فقط به توعه که دلم گرمه، توام وقتی اینجوری می‌کنی بیشتر عذاب می‌کشم.

نفسم رو آه مانند بیرون دادم و بلند شدم برم، مثل اینکه این حرفم بدجور روش تأثیر گذاشت چون که محکم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش که تعادلم به هم خورد و باعث شد گرمای آرامش بخشی رو بین حصار دست‌هاش حس کنم.

چونه‌اش رو تکیه دادبه سرم و با لحن آرومی گفت:

- دیگه چی؟

متعجب و شوکه شده بودم بعد این همه بی‌محلی بلاخره... پس دیگه فکر کنم باهام آشتی باشه از خدامم بود، با این حال خندیدم و چیزی نگفتم و بیشتر توی حصار دست‌هاش فرو رفتم. با اون گرمای تنش انس گرفته بودم و آروم بودم.

آروم زمزمه کردم:

- پس چرا باهام اینکار رو می‌کنی؟

جواب داد:

- چیکار؟

با کمی مکث گفتم:

- اینکه بهم همیشه انقدر بی‌توجهی؛ ولی وقتی با اصلان صحبت کردم، خیلی عصبی شدی و بدتر محلم نمی‌ذاشتی و ناراحت می‌شدم. واقعا دلت می‌اومد ناراحت بشم؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۷

سرم رو بلند کردم تا به چهره‌اش نگاه کنم. با لبخندی که به ندرت می‌اومد گوشه ل*بش «نچی» کرد و چیزی نگفت.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اصلا درک نمی‌کنم این کارات رو، از این بلاتکلیفی نجاتم بده اشکان، اصلا حست به من چیه؟ بارها همراهت و کنارت بودم، تا شاید اون چیزی که تو وجود خودم حس کردم رو تو وجود توهم پیدا کنم، اما چیزی رو حس نمی‌کنم، چیزی نمی‌فهمم. چرا؟
دوباره سرم رو بلند کردم تا به چهره‌اش خیره شم، صورتش عادی بود، نه اخمی داشت، نه لبخندی چیزی، توی نگاه نافذش نمی‌شد چیزی رو خوند و متوجه چیزی بود.
هیچی نمی‌گفت، هیچی! مستقیم به چشم‌هام خیره شده بود، وقتی اینجوری خیره‌خیره نگاهم می‌کرد، به ذره‌ذره آب شدنم چیزی نمی‌موند، قلبی تپنده برام نمی‌موند.
کمی بعد ل*ب باز کرد و گفت:
- مگه چی تو وجود خودت حس کردی؟
آب دهنم رو قورت دادم، نمی‌تونستم مستقیم احساسم رو بهش بگم، نمی‌تونستم، می‌ترسیدم، هراس داشتم بگم و احساس اشکان هم مثل احساس خودم نباشه و شرمنده قلبم بشم و احساسی که توی وجودم به وجود اومده، همانند احساس اون نباشه!
پس همون بهتر که نمی‌گفتم و بیخیال می‌شدم تا بیشتر از این کشش پیدا نکنه. سریع خودم رو از حصار دست‌هاش خارج کردم و تندی از اتاق زدم بیرون.
چند قطره اشک روی گونه‌ام سر خورد، چرا انقدر بلاتکلیفم می‌کنه و چیزی نمیگه؟ چرا نمی‌تونم از احساسش سر در بیارم؟ داشتم می‌رفتم سمت اتاق خودم که بین راه س*ی*نه به س*ی*نه نقره شدم، با همون چشم‌های نقره‌گونش خیره من بود و با نگاه جدیش که تعجب هم توش پیدا می‌شد بهم خیره شده بود. هولش دادم به کناری و تقریبا خودم رو پرت کردم به داخل اتاق و مثل همیشه در رو از پشت قفل کردم.

*نقره

حاضر شده بودم و فقط یه شالم مونده بود که اونم سرم کردم. عادت نداشتم زیاد با خودم کیف ببرم اینور و اونور مگر در مواقع ضروری!
به خودم تو آینه نگاه کردم ست سرمه‌ای زده بودم، همین، اکثرا رنگ‌های تیره رنگ‌های مورد علاقه‌ام بودن. موهای کوتاه مشکی موج‌دار تا زیر چونه‌ام حالا زیر حریری از شال پنهون شده بودن. چشم‌هایی به رنگ خاکستری یا شایدم، طوسی که بخاطر چشم‌هام ملقب به خاکستری بودم! چشم و ابرو مشکی با پو*ست سفید و چهره‌ای معمولی.
صدای داد زیبا از طبقه پایین، از فضای آینه که من و در خودش غرق کرده بود، به خودم آورد:
- دِه بپر پایین نکبت کجا موندی؟
دندون قروچه‌ای کردم، از دست غرهای زیبا یه روز نمی‌تونستم راحت باشم!
تقه‌ای به در خورد که داد زدم:
- لال بمیری زیبا اومدم دیگه!
در باز شد که با دیدن شخصی که در رو باز کرد کاملا شوکه شدم، با لبخند مهربونش ایستاده بود تو آستانه در، هیجان‌زده و خوشحال کم‌کم گوشه‌های ل*بم به نشانه لبخند بالا رفتن.
تندی رفتم سمتش و خودم رو به گرمای آغوشش سپردم و گفتم:
- خانجون، بلاخره اومدی؟
محکم توی بغلم فشردمش، دلم می‌خواست با گرمای مادرانه آغوشش عجین بشم.
از بغلم جداش کردم و گفتم:
- خاک زیر پاتما خانجونی، دلم برات یه ذره شده بود.
با دستش اشاره کرد که یعنی منم دلم برات تنگ شده بود. از لپ‌های سرخ و گل انداخته‌اش محکم ب*و*س کردم ب*و*س که نه البته؛ م*اچ آبدار!
صدای هوار زیبا باز از طبقه پایین تو گوشم طنین‌انداز شد:
- وای‌وای باز این‌ها هم و دیدن الان بازم لاو می‌ترکونن، ننه قمر ول کن شب میایم هم و م*اچ و ب*و*س می‌کنین، اصلا انقدری که دلتنگ نقره بودی دلتنگ منم بودی؟ معلومه که نه، اصلا مگه من...
حرصی فریاد زدم:
- می‌بندی در اون گاراژت و زیبا؟ یا خودم بیام؟
دیگه صدایی نیومد، اما معلوم بود که داره حرص می‌خوره، ننه قمر منظورش به خانجون بود، خانجون سر خدمت‌کار این عمارت بود، اما خب متأسفانه نمی‌تونست حرف بزنه میشه گفت لاله و با ایما و اشاره صحبت می‌کنه، یه زن مهربون و تپل‌مپلی با لپ‌های قرمز و چهره‌ای مهربون!

کد:
سرم رو بلند کردم تا به چهره‌اش نگاه کنم. با لبخندی که به ندرت می‌اومد گوشه ل*بش «نچی» کرد و چیزی نگفت.

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

- اصلا درک نمی‌کنم این کارات رو، از این بلاتکلیفی نجاتم بده اشکان، اصلا حست به من چیه؟ بارها همراهت و کنارت بودم، تا شاید اون چیزی که تو وجود خودم حس کردم رو تو وجود توهم پیدا کنم، اما چیزی رو حس نمی‌کنم، چیزی نمی‌فهمم. چرا؟

دوباره سرم رو بلند کردم تا به چهره‌اش خیره شم، صورتش عادی بود، نه اخمی داشت، نه لبخندی چیزی، توی نگاه نافذش نمی‌شد چیزی رو خوند و متوجه چیزی بود.

هیچی نمی‌گفت، هیچی! مستقیم به چشم‌هام خیره شده بود، وقتی اینجوری خیره‌خیره نگاهم می‌کرد، به ذره‌ذره آب شدنم چیزی نمی‌موند، قلبی تپنده برام نمی‌موند.

کمی بعد ل*ب باز کرد و گفت:

- مگه چی تو وجود خودت حس کردی؟

آب دهنم رو قورت دادم، نمی‌تونستم مستقیم احساسم رو بهش بگم، نمی‌تونستم، می‌ترسیدم، هراس داشتم بگم و احساس اشکان هم مثل احساس خودم نباشه و شرمنده قلبم بشم و احساسی که توی وجودم به وجود اومده، همانند احساس اون نباشه!

پس همون بهتر که نمی‌گفتم و بیخیال می‌شدم تا بیشتر از این کشش پیدا نکنه. سریع خودم رو از حصار دست‌هاش خارج کردم و تندی از اتاق زدم بیرون.

چند قطره اشک روی گونه‌ام سر خورد، چرا انقدر بلاتکلیفم می‌کنه و چیزی نمیگه؟ چرا نمی‌تونم از احساسش سر در بیارم؟ داشتم می‌رفتم سمت اتاق خودم که بین راه س*ی*نه به س*ی*نه نقره شدم، با همون چشم‌های نقره‌گونش خیره من بود و با نگاه جدیش که تعجب هم توش پیدا می‌شد بهم خیره شده بود. هولش دادم به کناری و تقریبا خودم رو پرت کردم به داخل اتاق و مثل همیشه در رو از پشت قفل کردم.



*نقره



حاضر شده بودم و فقط یه شالم مونده بود که اونم سرم کردم. عادت نداشتم زیاد با خودم کیف ببرم اینور و اونور مگر در مواقع ضروری!

به خودم تو آینه نگاه کردم ست سرمه‌ای زده بودم، همین، اکثرا رنگ‌های تیره رنگ‌های مورد علاقه‌ام بودن. موهای کوتاه مشکی موج‌دار تا زیر چونه‌ام حالا زیر حریری از شال پنهون شده بودن. چشم‌هایی به رنگ خاکستری یا شایدم، طوسی که بخاطر چشم‌هام ملقب به خاکستری بودم! چشم و ابرو مشکی با پو*ست سفید و چهره‌ای معمولی.

صدای داد زیبا از طبقه پایین، از فضای آینه که من و در خودش غرق کرده بود، به خودم آورد:

- دِه بپر پایین نکبت کجا موندی؟

دندون قروچه‌ای کردم، از دست غرهای زیبا یه روز نمی‌تونستم راحت باشم!

تقه‌ای به در خورد که داد زدم:

- لال بمیری زیبا اومدم دیگه!

در باز شد که با دیدن شخصی که در رو باز کرد کاملا شوکه شدم، با لبخند مهربونش ایستاده بود تو آستانه در، هیجان‌زده و خوشحال کم‌کم گوشه‌های ل*بم به نشانه لبخند بالا رفتن.

تندی رفتم سمتش و خودم رو به گرمای آغوشش سپردم و گفتم:

- خانجون، بلاخره اومدی؟

محکم توی بغلم فشردمش، دلم می‌خواست با گرمای مادرانه آغوشش عجین بشم.

از بغلم جداش کردم و گفتم:

- خاک زیر پاتما خانجونی، دلم برات یه ذره شده بود.

با دستش اشاره کرد که یعنی منم دلم برات تنگ شده بود. از لپ‌های سرخ و گل انداخته‌اش محکم ب*و*س کردم ب*و*س که نه البته؛ م*اچ آبدار!

صدای هوار زیبا باز از طبقه پایین تو گوشم طنین‌انداز شد:

- وای‌وای باز این‌ها هم و دیدن الان بازم لاو می‌ترکونن، ننه قمر ول کن شب میایم هم و م*اچ و ب*و*س می‌کنین، اصلا انقدری که دلتنگ نقره بودی دلتنگ منم بودی؟ معلومه که نه، اصلا مگه من...

حرصی فریاد زدم:

- می‌بندی در اون گاراژت و زیبا؟ یا خودم بیام؟

دیگه صدایی نیومد، اما معلوم بود که داره حرص می‌خوره، ننه قمر منظورش به خانجون بود، خانجون سر خدمت‌کار این عمارت بود، اما خب متأسفانه نمی‌تونست حرف بزنه میشه گفت لاله و با ایما و اشاره صحبت می‌کنه، یه زن مهربون و تپل‌مپلی با لپ‌های قرمز و چهره‌ای مهربون!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
3,332
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,447
Points
1,110
#پارت۴۸

همه تو خونه خانجون صداش می‌کردیم و بعضی وقت‌ها هم زیبا برای اینکه کرم بریزه بهش می‌گفت ننه‌قمر که خب عادیه برای همه اسم‌های عجیب‌غریب می‌زاره چیز تعجب‌آوری نیست! خودم که شدم شربت دیفن هیدارمین، نازی شیاف جویدنی اشکان اشی و خانجون هم ننه‌قمر، برای زن گنده میگه ننه‌قمر بمیری زیبا با این اسم‌هات. خانجون مهربون‌ترین زن دنیا بود بنظرم، با اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، اما تنها سنگ صبورم توی این خونه همین خانجون بود که عیناً مثل مادر خودم بود و اونم من رو کم از دخترش نمی‌دونست، این چند روزیم که ما ترکیه بودیم توی مرخصی بود و تازه امروز برگشته عمارت که به کارها رسیدگی کنه.
سریع لپ خانجون رو دوباره ب*و*سیدم و گفتم:
- خانجونی، یه توک پا برم پیش ارغوان و پونه سریع برگردم قربونت برم باشه؟
با لبخند سری تکون داد و چیزی نگفت. گوشیم رو انداختم تو جیب مانتوم و با حرص و تند از اتاق زدم بیرون بخاطر جیغ‌جیغ‌های زیبا کلافه شده بودم، رفتم پایین از پله‌ها، شاکی جلوش ایستادم که متعجب گفت:
- چیه؟ چته عین روح جلدی می‌پری جلو آدم؟
غضبناک درحالی که دست‌هام رو هم در حین حرف زدن تکون می‌دادم گفتم:
- یه بار نشد سر من غر نزنیا! یه بار فقط یه بار!
و با حرص از کنارش رد شدم و داد زدم:
- از دست غرهای تو یه روز راحت نیستیما، یه بار!
زیبا لحنش رو لاتی کرد و کشیده گفت:
- هُش وایسا باهم سوار شیم خانوم، چته عین یویو اومدی جلو من بالا پایین می‌پری؟
جلو در ورودی ایستادم و کلافه گفتم:
- حرف نزن بنجب!
نازی از پله‌ها پایین اومد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چتونه عین سگ و گربه افتادین به جون هم؟ یه دقیقه دندون رو جیگر می‌زارین یانه؟
زیبا هم حرصی جواب داد:

- سگ، هاو‌هاو، پاچه‌ات و می‌گیرما بدو سوار شو زود!
نازی با نگاه چندشی به زیبا گفت:
- وای‌وای ترسیدم.
درست همون لحظه‌ای هم که نازی از کنارم رد می‌شد خم شدم یهو دم گوشش صدای گربه درآوردم:
- میو!
چون کارم براش غیر منتظره بود، ترسید و یه قدم عقب رفت و گفت:
- حیوون!
من و زیبا خندیدیم و از عمارت خارج شدیم. این کار همیشگی ما بود، همش می‌پریدیم به هم!
سوار ماشین شدیم و شهاب که محافظ و راننده خودمون بود راه افتاد. بین راه توی سکوت سپری کردیم، از پنجره دودی ماشین به بیرون خیره شدم، آدم‌های مختلفی همراه چتری که به همراه داشتن از زیر نگاهم رد می‌شدن، درخت‌های ل*خت پاییزی و نم‌خورده بخاطر بارون، حتی از همینجا هم که تو ماشین بودیم، بوی خاک نم‌خورده به مشام می‌رسید. بوته‌های زرد و نارنجی و کم‌برگی که روی تک به تک برگ‌هاشون شبنم خودنمایی می‌کرد. ابرهای تیره پاییزی که از تابش نور آفتاب به تنه زمین جلوگیری می‌کرد و زمین رو از گرمای شیرین بخشش محروم می‌کرد و سوز و سرمای پاییز جایگزینش شده بود.
به خودم که اومدم دیدم دم عمارتشون ایستادیم و شهاب با تک‌بوقی منتظر شد تا نگهبان در رو باز کنه.
در باز شد و ماشین رفت داخل و حیاط طویل عمارت طی شد و شهاب ماشین رو گوشه‌ای از حیاط پارک کرد و هممون پیاده شدیم.
در ورودی عمارت با شتاب باز شد و پونه کله‌اش رو انداخت بیرون و در حالی که با خوشحالی دمپایی‌های دم دستی رو می‌پوشید فریاد زد:
- بلاخره اومدین؟
زیبا ریلکس جواب داد:
- نه پس؛ هنوز تو راهیم.
پونه خندید و رسید بهمون و به نوبه بغلمون کرد. یک دختر که فوق‌العاده شبیه به اشکان بود و چشم و ابرو مشکی بود با ل*ب‌های قلوه‌ای و پو*ست سفید و اندام معمولی داشت نه خیلی لاغر نه خیلی چاق. انگار که ورژن دخترونه اشکان باشه.
راهنماییمون کرد بریم داخل، وارد عمارت شدیم و خدمت‌کار بهمون خوش‌آمد گفت و مانتو و سوییشرت‌هامون رو ازمون گرفت.

کد:
همه تو خونه خانجون صداش می‌کردیم و بعضی وقت‌ها هم زیبا برای اینکه کرم بریزه بهش می‌گفت ننه‌قمر که خب عادیه برای همه اسم‌های عجیب‌غریب می‌زاره چیز تعجب‌آوری نیست! خودم که شدم شربت دیفن هیدارمین، نازی شیاف جویدنی اشکان اشی و خانجون هم ننه‌قمر، برای زن گنده میگه ننه‌قمر بمیری زیبا با این اسم‌هات. خانجون مهربون‌ترین زن دنیا بود بنظرم، با اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، اما تنها سنگ صبورم توی این خونه همین خانجون بود که عیناً مثل مادر خودم بود و اونم من رو کم از دخترش نمی‌دونست، این چند روزیم که ما ترکیه بودیم توی مرخصی بود و تازه امروز برگشته عمارت که به کارها رسیدگی کنه.
سریع لپ خانجون رو دوباره ب*و*سیدم و گفتم:
- خانجونی، یه توک پا برم پیش ارغوان و پونه سریع برگردم قربونت برم باشه؟
با لبخند سری تکون داد و چیزی نگفت. گوشیم رو انداختم تو جیب مانتوم و با حرص و تند از اتاق زدم بیرون بخاطر جیغ‌جیغ‌های زیبا کلافه شده بودم، رفتم پایین از پله‌ها، شاکی جلوش ایستادم که متعجب گفت:
- چیه؟ چته عین روح جلدی می‌پری جلو آدم؟
غضبناک درحالی که دست‌هام رو هم در حین حرف زدن تکون می‌دادم گفتم:
- یه بار نشد سر من غر نزنیا! یه بار فقط یه بار!
و با حرص از کنارش رد شدم و داد زدم:
- از دست غرهای تو یه روز راحت نیستیما، یه بار!
زیبا لحنش رو لاتی کرد و کشیده گفت:
- هُش وایسا باهم سوار شیم خانوم، چته عین یویو اومدی جلو من بالا پایین می‌پری؟
جلو در ورودی ایستادم و کلافه گفتم:
- حرف نزن بنجب!
نازی از پله‌ها پایین اومد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چتونه عین سگ و گربه افتادین به جون هم؟ یه دقیقه دندون رو جیگر می‌زارین یانه؟
زیبا هم حرصی جواب داد:

- سگ، هاو‌هاو، پاچه‌ات و می‌گیرما بدو سوار شو زود!
نازی با نگاه چندشی به زیبا گفت:
- وای‌وای ترسیدم.
درست همون لحظه‌ای هم که نازی از کنارم رد می‌شد خم شدم یهو دم گوشش صدای گربه درآوردم:
- میو!
چون کارم براش غیر منتظره بود، ترسید و یه قدم عقب رفت و گفت:
- حیوون!
من و زیبا خندیدیم و از عمارت خارج شدیم. این کار همیشگی ما بود، همش می‌پریدیم به هم!
سوار ماشین شدیم و شهاب که محافظ و راننده خودمون بود راه افتاد. بین راه توی سکوت سپری کردیم، از پنجره دودی ماشین به بیرون خیره شدم، آدم‌های مختلفی همراه چتری که به همراه داشتن از زیر نگاهم رد می‌شدن، درخت‌های ل*خت پاییزی و نم‌خورده بخاطر بارون، حتی از همینجا هم که تو ماشین بودیم، بوی خاک نم‌خورده به مشام می‌رسید. بوته‌های زرد و نارنجی و کم‌برگی که روی تک به تک برگ‌هاشون شبنم خودنمایی می‌کرد. ابرهای تیره پاییزی که از تابش نور آفتاب به تنه زمین جلوگیری می‌کرد و زمین رو از گرمای شیرین بخشش محروم می‌کرد و سوز و سرمای پاییز جایگزینش شده بود.
به خودم که اومدم دیدم دم عمارتشون ایستادیم و شهاب با تک‌بوقی منتظر شد تا نگهبان در رو باز کنه.
در باز شد و ماشین رفت داخل و حیاط طویل عمارت طی شد و شهاب ماشین رو گوشه‌ای از حیاط پارک کرد و هممون پیاده شدیم.
در ورودی عمارت با شتاب باز شد و پونه کله‌اش رو انداخت بیرون و در حالی که با خوشحالی دمپایی‌های دم دستی رو می‌پوشید فریاد زد:
- بلاخره اومدین؟
زیبا ریلکس جواب داد:
- نه پس؛ هنوز تو راهیم.
پونه خندید و رسید بهمون و به نوبه بغلمون کرد. یک دختر که فوق‌العاده شبیه به اشکان بود و چشم و ابرو مشکی بود با ل*ب‌های قلوه‌ای و پو*ست سفید و اندام معمولی داشت نه خیلی لاغر نه خیلی چاق. انگار که ورژن دخترونه اشکان باشه.
راهنماییمون کرد بریم داخل، وارد عمارت شدیم و خدمت‌کار بهمون خوش‌آمد گفت و مانتو و سوییشرت‌هامون رو ازمون گرفت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا