mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۳۹
صدای اردشیر میاومد که میگفت:
- حالا کی رو میخواست براش پیدا کنی؟
عنایت جواب داد:
- توام گیر دادیها، کلمهای به اسم خصوصی تو کلهات جا نمیشه، دِه اگه میخواست توام بدونی...
که اردشیر با حرص و تحکم گفت:
- عنایت!
عنایت بعد کمی مکث پوفی کشید و گفت:
- یه نفر به اسم مسعود سعیدی که میگفت یارو اهل روسیهاست. نبودی ببینی چطور با نفرت درموردش حرف میزد و میگفت باید پیداش کنم اون باعث و بانیه همه چیه و اینا.
اردشیر با عصبانیت و درحالی که ترس توی صداش هویدا بود گفت:
- نگو که قبول کردی براش پیداش کنی؟
عنایت گفت:
- آره اتفاقا؛ بهش قول دادم، چیز بدی که ازم درخواست نکرده، چطور مگه مشکلش چیه؟
صدای کوبیده شدن مشت اردشیر به میز به گوشش رسید و میگفت:
- به هیچ وجه عنایت؛ به هیچ وجه حق نداری اون آدم رو براش پیدا کنی یه کاری نکن از دستت ناراحت بشم و دوستی چندین و چندسالمون بهم بخوره، مسعود دهن گشادتر از این حرفهاست زودی حقیقت رو برای نقره برملا میکنه و سه میشه! ببخش این حرف رو بهت میزنم، اما به هیچ وجه تو تو این مسئله دخالت نکن عنایت، خودم حلش میکنم.
پدرش عنایت با لحن گلهمندی گفت:
- من نمیفهمم خب چرا؟ چه حقیقتی؟ مشکلش چیه؟ من بهش قول دادم میدونی که اون بود آیچای من و نجات داد و منم در قبالش هر خواستهای داشته باشه براش انجام میدم و جبران کار خوبش میکنم.
اردشیر گفت:
- آره میدونم میخوای کمکش کنی جبرانش کنی، باشه قبول کمکش بکن؛ ولی تو این زمینه نه من این اجازه رو نمیدم، تو دخالت نکن، این مسئلهای نیست که تو حلش بکنی.
آیچا با اخمهای درهم بیشتر به حرفهای پدرش و اردشیر گوش سپرد، چرا اردشیر مخالف این قضیه بود؟ چرا اینقدر عصبیه و اونقدری براش مهمه که میگه اگه عنایت این کار رو انجام بده، ناراحت میشه و دوستی چندسالشون بهم میخوره؟ یعنی انقدر مهمه؟
عنایت با لحن مشکوکی گفت:
- نکنه این مسعود همونیه که تو ازش حرف میزدی؟ همونی که میگفتی ساغر دستشه و باید پسش بگیری؟
- دقیقا همونه، نباید نقره تنهایی مسعود و گیر بندازه و پیداش کنه، اگه برای نقره پیداش کنی و تنها بفرستیش سر وقت مسعود، مسعود درنگی نمیکنه و همه پتههارو میریزه تو آب و همه چی برملا میشه و واویلا. اون موقعس که همه چیز خ*را*ب میشه، نقره نباید از اون قضیه بویی ببره. باید خودم، مسعود و پیداش کنم و نقره همراه خودم باشه تا مطمئن بشم که مسعود حرفی نمیزنه و بعدش هم کارش رو تموم کنم و در آخر ساغر رو بدست بیارم، اونجوری نقره هم انتقامش رو میگیره و به راحتی مسعود از سر راه برداشته میشه!
- خب تو اول و آخر میخوای مسعود و گیر بندازی، چه تو پیداش کنی چه نقره تنهایی پیداش کنه، در هر صورت اون موقع هم از کجا معلوم با وجود تو و حضور تو بازم دهن باز نکنه که همه چیز برملا بشه؟
اردشیر مطمئن جواب داد:
- نمیشه؛ یعنی نمیتونه همچین جرعتی داشته باشه، چون اگه اون موقع خودم هم بالاسرش باشم و بخواد کلمهای حرف بزنه، مغزش رو میپوکونم تا نتونه حرفی از دهنش خارج بشه.
باورش نمیشد! اردشیر چی رو داشت از نقره پنهون میکرد و انقدر تأکید داشت که نقره نفهمه؟ اینطور که از نظر آیچا معلوم بود، قضیه خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست.
دیگه فرصت فکر کردن نداشت و نتونست به بقیه حرفها هم گوش بسپره، چون از دور صدای خنده دخترها به گوش میرسید که داشتن میاومدن سمت غذاخوری. آیچا دقیقا پشت دیوار سالن غذاخوری ایستاده بود برای همین اردشیر و عنایت متوجهش نشده بودن. دیگه بیخیال ایستادن شد و داخل سالن شد تا دخترها رو هم مشکوک نکنه.
صبحانه با شوخیها و خندههای دخترها گذشت، امروز دخترها سرحال بودن حتی نازیلا هم سعی داشت با نقره و زیبا گرم بگیره.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
صدای اردشیر میاومد که میگفت:
- حالا کی رو میخواست براش پیدا کنی؟
عنایت جواب داد:
- توام گیر دادیها، کلمهای به اسم خصوصی تو کلهات جا نمیشه، دِه اگه میخواست توام بدونی...
که اردشیر با حرص و تحکم گفت:
- عنایت!
عنایت بعد کمی مکث پوفی کشید و گفت:
- یه نفر به اسم مسعود سعیدی که میگفت یارو اهل روسیهاست. نبودی ببینی چطور با نفرت درموردش حرف میزد و میگفت باید پیداش کنم اون باعث و بانیه همه چیه و اینا.
اردشیر با عصبانیت و درحالی که ترس توی صداش هویدا بود گفت:
- نگو که قبول کردی براش پیداش کنی؟
عنایت گفت:
- آره اتفاقا؛ بهش قول دادم، چیز بدی که ازم درخواست نکرده، چطور مگه مشکلش چیه؟
صدای کوبیده شدن مشت اردشیر به میز به گوشش رسید و میگفت:
- به هیچ وجه عنایت؛ به هیچ وجه حق نداری اون آدم رو براش پیدا کنی یه کاری نکن از دستت ناراحت بشم و دوستی چندین و چندسالمون بهم بخوره، مسعود دهن گشادتر از این حرفهاست زودی حقیقت رو برای نقره برملا میکنه و سه میشه! ببخش این حرف رو بهت میزنم، اما به هیچ وجه تو تو این مسئله دخالت نکن عنایت، خودم حلش میکنم.
پدرش عنایت با لحن گلهمندی گفت:
- من نمیفهمم خب چرا؟ چه حقیقتی؟ مشکلش چیه؟ من بهش قول دادم میدونی که اون بود آیچای من و نجات داد و منم در قبالش هر خواستهای داشته باشه براش انجام میدم و جبران کار خوبش میکنم.
اردشیر گفت:
- آره میدونم میخوای کمکش کنی جبرانش کنی، باشه قبول کمکش بکن؛ ولی تو این زمینه نه من این اجازه رو نمیدم، تو دخالت نکن، این مسئلهای نیست که تو حلش بکنی.
آیچا با اخمهای درهم بیشتر به حرفهای پدرش و اردشیر گوش سپرد، چرا اردشیر مخالف این قضیه بود؟ چرا اینقدر عصبیه و اونقدری براش مهمه که میگه اگه عنایت این کار رو انجام بده، ناراحت میشه و دوستی چندسالشون بهم میخوره؟ یعنی انقدر مهمه؟
عنایت با لحن مشکوکی گفت:
- نکنه این مسعود همونیه که تو ازش حرف میزدی؟ همونی که میگفتی ساغر دستشه و باید پسش بگیری؟
- دقیقا همونه، نباید نقره تنهایی مسعود و گیر بندازه و پیداش کنه، اگه برای نقره پیداش کنی و تنها بفرستیش سر وقت مسعود، مسعود درنگی نمیکنه و همه پتههارو میریزه تو آب و همه چی برملا میشه و واویلا. اون موقعس که همه چیز خ*را*ب میشه، نقره نباید از اون قضیه بویی ببره. باید خودم، مسعود و پیداش کنم و نقره همراه خودم باشه تا مطمئن بشم که مسعود حرفی نمیزنه و بعدش هم کارش رو تموم کنم و در آخر ساغر رو بدست بیارم، اونجوری نقره هم انتقامش رو میگیره و به راحتی مسعود از سر راه برداشته میشه!
- خب تو اول و آخر میخوای مسعود و گیر بندازی، چه تو پیداش کنی چه نقره تنهایی پیداش کنه، در هر صورت اون موقع هم از کجا معلوم با وجود تو و حضور تو بازم دهن باز نکنه که همه چیز برملا بشه؟
اردشیر مطمئن جواب داد:
- نمیشه؛ یعنی نمیتونه همچین جرعتی داشته باشه، چون اگه اون موقع خودم هم بالاسرش باشم و بخواد کلمهای حرف بزنه، مغزش رو میپوکونم تا نتونه حرفی از دهنش خارج بشه.
باورش نمیشد! اردشیر چی رو داشت از نقره پنهون میکرد و انقدر تأکید داشت که نقره نفهمه؟ اینطور که از نظر آیچا معلوم بود، قضیه خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست.
دیگه فرصت فکر کردن نداشت و نتونست به بقیه حرفها هم گوش بسپره، چون از دور صدای خنده دخترها به گوش میرسید که داشتن میاومدن سمت غذاخوری. آیچا دقیقا پشت دیوار سالن غذاخوری ایستاده بود برای همین اردشیر و عنایت متوجهش نشده بودن. دیگه بیخیال ایستادن شد و داخل سالن شد تا دخترها رو هم مشکوک نکنه.
صبحانه با شوخیها و خندههای دخترها گذشت، امروز دخترها سرحال بودن حتی نازیلا هم سعی داشت با نقره و زیبا گرم بگیره.
کد:
صدای اردشیر میاومد که میگفت:
- حالا کی رو میخواست براش پیدا کنی؟
عنایت جواب داد:
- توام گیر دادیها، کلمهای به اسم خصوصی تو کلهات جا نمیشه، دِه اگه میخواست توام بدونی...
که اردشیر با حرص و تحکم گفت:
- عنایت!
عنایت بعد کمی مکث پوفی کشید و گفت:
- یه نفر به اسم مسعود سعیدی که میگفت یارو اهل روسیهاست. نبودی ببینی چطور با نفرت درموردش حرف میزد و میگفت باید پیداش کنم اون باعث و بانیه همه چیه و اینا.
اردشیر با عصبانیت و درحالی که ترس توی صداش هویدا بود گفت:
- نگو که قبول کردی براش پیداش کنی؟
عنایت گفت:
- آره اتفاقا؛ بهش قول دادم، چیز بدی که ازم درخواست نکرده، چطور مگه مشکلش چیه؟
صدای کوبیده شدن مشت اردشیر به میز به گوشش رسید و میگفت:
- به هیچ وجه عنایت؛ به هیچ وجه حق نداری اون آدم رو براش پیدا کنی یه کاری نکن از دستت ناراحت بشم و دوستی چندین و چندسالمون بهم بخوره، مسعود دهن گشادتر از این حرفهاست زودی حقیقت رو برای نقره برملا میکنه و سه میشه! ببخش این حرف رو بهت میزنم، اما به هیچ وجه تو تو این مسئله دخالت نکن عنایت، خودم حلش میکنم.
پدرش عنایت با لحن گلهمندی گفت:
- من نمیفهمم خب چرا؟ چه حقیقتی؟ مشکلش چیه؟ من بهش قول دادم میدونی که اون بود آیچای من و نجات داد و منم در قبالش هر خواستهای داشته باشه براش انجام میدم و جبران کار خوبش میکنم.
اردشیر گفت:
- آره میدونم میخوای کمکش کنی جبرانش کنی، باشه قبول کمکش بکن؛ ولی تو این زمینه نه من این اجازه رو نمیدم، تو دخالت نکن، این مسئلهای نیست که تو حلش بکنی.
آیچا با اخمهای درهم بیشتر به حرفهای پدرش و اردشیر گوش سپرد، چرا اردشیر مخالف این قضیه بود؟ چرا اینقدر عصبیه و اونقدری براش مهمه که میگه اگه عنایت این کار رو انجام بده، ناراحت میشه و دوستی چندسالشون بهم میخوره؟ یعنی انقدر مهمه؟
عنایت با لحن مشکوکی گفت:
- نکنه این مسعود همونیه که تو ازش حرف میزدی؟ همونی که میگفتی ساغر دستشه و باید پسش بگیری؟
- دقیقا همونه، نباید نقره تنهایی مسعود و گیر بندازه و پیداش کنه، اگه برای نقره پیداش کنی و تنها بفرستیش سر وقت مسعود، مسعود درنگی نمیکنه و همه پتههارو میریزه تو آب و همه چی برملا میشه و واویلا. اون موقعس که همه چیز خ*را*ب میشه، نقره نباید از اون قضیه بویی ببره. باید خودم، مسعود و پیداش کنم و نقره همراه خودم باشه تا مطمئن بشم که مسعود حرفی نمیزنه و بعدش هم کارش رو تموم کنم و در آخر ساغر رو بدست بیارم، اونجوری نقره هم انتقامش رو میگیره و به راحتی مسعود از سر راه برداشته میشه!
- خب تو اول و آخر میخوای مسعود و گیر بندازی، چه تو پیداش کنی چه نقره تنهایی پیداش کنه، در هر صورت اون موقع هم از کجا معلوم با وجود تو و حضور تو بازم دهن باز نکنه که همه چیز برملا بشه؟
اردشیر مطمئن جواب داد:
- نمیشه؛ یعنی نمیتونه همچین جرعتی داشته باشه، چون اگه اون موقع خودم هم بالاسرش باشم و بخواد کلمهای حرف بزنه، مغزش رو میپوکونم تا نتونه حرفی از دهنش خارج بشه.
باورش نمیشد! اردشیر چی رو داشت از نقره پنهون میکرد و انقدر تأکید داشت که نقره نفهمه؟ اینطور که از نظر آیچا معلوم بود، قضیه خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست.
دیگه فرصت فکر کردن نداشت و نتونست به بقیه حرفها هم گوش بسپره، چون از دور صدای خنده دخترها به گوش میرسید که داشتن میاومدن سمت غذاخوری. آیچا دقیقا پشت دیوار سالن غذاخوری ایستاده بود برای همین اردشیر و عنایت متوجهش نشده بودن. دیگه بیخیال ایستادن شد و داخل سالن شد تا دخترها رو هم مشکوک نکنه.
صبحانه با شوخیها و خندههای دخترها گذشت، امروز دخترها سرحال بودن حتی نازیلا هم سعی داشت با نقره و زیبا گرم بگیره.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان