• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

در حال ویرایش رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۱۹

سریع از اون‌راه رو دور شدم و دوباره رفتم پشت همون مجسمه پنهون شدم تا اصلان و گونش من رو نبینن.
صدای در اتاق گونش اومد و در حالی‌که با هم حرف می‌زدن، از جلوم رد شدن.
آروم گوشی رو در آوردم و ضبط صدا رو خاموش کردم. یکم دیگه همون‌جا موندم که گونش دوباره از پله‌ها اومد بالا و مستقیم رفت سمت اتاقش.
از پشت مجسمه اومدم بیرون و رفتم سمت پله‌ها، خیلی دلم می‌خواست دنبال آیچا بگردم، اما از اون‌جایی که عمارت بزرگیه و اتاق‌های زیادی داره و فرصتم کمه، نمی‌تونستم دنبالش بگردم، باید سریع می‌رفتم.
همون‌طور پله‌ها رو داشتم یکی‌یکی پایین می‌رفتم که یهو سرم به جسم سختی برخورد کرد.
نگاهم رو کشیدم بالا که با یکی ازمحافظ‌های گونش روبه‌رو شدم که با اخم و موشکافانه نظاره‌گر من بود، نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. نفهمه خدایا!
سریع زیر ل*ب ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو کی هستی؟
زرنگ و تیز بود! با این‌که از درون، خیلی ترسیده بودم و اخم‌های درهمش بیشتر ترس به جونم می‌انداخت، اما به روم نیاوردم و سعی کردم خودم رو نبازم که به تته‌پته بیوفتم. با آرامش و همون صدای کلفتم با لبخند شیطونی گفتم:
- داداش ولاهی من هم تو رو نمی‌شناسم، من محافظ جدیدم رئیس تازه استخدامم کرده. شما کی هستین؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه که یه نفر صداش کرد و حرفش نصفه موند. چند لحظه‌ای خیره توی چشم‌هام نگاه کرد و بعد دستم رو آروم ول کرد، می‌خواست از چشم‌هام صداقت حرفم رو بفهمه.
از کنارم رد شد و رفت و قبل از این‌که دور بشه با صدای بلندی رو بهش گفتم:
- به رئیس سلام برسون عزیزم، بقیه حرف‌هامون موند؛ تموم شدی باز هم بیا بقیه حرف‌ها رو بزنیم.
بدون این‌که بایسته برگشت و اخم غلیظی کرد و روش رو ازم برگردوند. نفس لرزونم رو از س*ی*نه دادم بیرون، رسماً زیر نگاه مشکوکش داشتم جون می‌دادم؛ ولی بازم جرعتش رو داشتم و پررو بودم! به سنگ پای قزوین گفتم زکی!
بدون جلب توجه از جلوی خدمت‌کارها رد شدم و رفتم سمت همون دری که ازش اومده بودم.
باید می‌رفتم و همه‌چیز رو به عنایت می‌گفتم، این ضبط صدا بهترین گزینه‌اس.
از در خارج شدم و رفتم سمت همون دیواری که ازش پایین پریده بودم.
دست‌هام رو به لبه دیوار گذاشتم و همین که خواستم خودم رو بالا بکشم، صدای خشن و عصبی یکی سر جا خشکم کرد.
با صدای خشمگینش عرق سردی به تنم نشست، آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم. گاوت زایید نقره!
همون محافظی بود که چند دقیقه پیش تو پله‌ها باهاش روبه‌رو شدم، باز هم ترس اومد سراغم؛ ولی نباید نقطه‌ضعف نشون می‌دادم.
مثل گاومیشی خشمگین روبه‌روم وایساده بود و نزدیک بود از دماغش دود بزنه بیرون. کاملاً فهمیده بود که من از خودشون نیستم و یه جاسوسم. یه مرد قد بلند هیکلی کچل، چشم و ابرو مشکی با ریش بلند.
ریلکس لبخندی زدم و گفتم:
- عه بلاخره اومدی؟ چه خوب که اومدی، حرف‌هامون نصفه مونده بود. خب کجا مونده بودیم؟ چی می‌گفتیم؟
همین حرفم کافی بود تا بیشتر عصبانیش کنه و بگه:
- دهنت سرویسه!
با خشم چاقوی ضامن‌داری رو از جیبش درآورد. تیغه براق و بران چاقو با یه حرکت از ضامنش بیرون اومد و مرد محافظ با لبخند مسخره‌ای اومد سمتم. برق تیغه‌ی چاقو بهم دهن کجی می‌کرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین اول از همه دهن کی سرویسه بعد حرف بزن.
دست بردم به پشت کمرم تا اسلحه‌ام رو بیارم بیرون که سریع هجوم آورد سمتم و لگدی به شکمم زد که آخم بالا رفت و حس کردم هرچی معده و روده‌اس تو بدنم له شد. ناخودآگاه عقب‌عقب رفتم و افتادم زمین.

کد:
سریع از اون‌راه رو دور شدم و دوباره رفتم پشت همون مجسمه پنهون شدم تا اصلان و گونش من رو نبینن.
صدای در اتاق گونش اومد و در حالی‌که با هم حرف می‌زدن، از جلوم رد شدن.
آروم گوشی رو در آوردم و ضبط صدا رو خاموش کردم. یکم دیگه همون‌جا موندم که گونش دوباره از پله‌ها اومد بالا و مستقیم رفت سمت اتاقش.
از پشت مجسمه اومدم بیرون و رفتم سمت پله‌ها، خیلی دلم می‌خواست دنبال آیچا بگردم، اما از اون‌جایی که عمارت بزرگیه و اتاق‌های زیادی داره و فرصتم کمه، نمی‌تونستم دنبالش بگردم، باید سریع می‌رفتم.
همون‌طور پله‌ها رو داشتم یکی‌یکی پایین می‌رفتم که یهو سرم به جسم سختی برخورد کرد.
نگاهم رو کشیدم بالا که با یکی ازمحافظ‌های گونش روبه‌رو شدم که با اخم و موشکافانه نظاره‌گر من بود، نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. نفهمه خدایا!
سریع زیر ل*ب ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو کی هستی؟
زرنگ و تیز بود! با این‌که از درون، خیلی ترسیده بودم و اخم‌های درهمش بیشتر ترس به جونم می‌انداخت، اما به روم نیاوردم و سعی کردم خودم رو نبازم که به تته‌پته بیوفتم. با آرامش و همون صدای کلفتم با لبخند شیطونی گفتم:
- داداش ولاهی من هم تو رو نمی‌شناسم، من محافظ جدیدم رئیس تازه استخدامم کرده. شما کی هستین؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه که یه نفر صداش کرد و حرفش نصفه موند. چند لحظه‌ای خیره توی چشم‌هام نگاه کرد و بعد دستم رو آروم ول کرد، می‌خواست از چشم‌هام صداقت حرفم رو بفهمه.
از کنارم رد شد و رفت و قبل از این‌که دور بشه با صدای بلندی رو بهش گفتم:
- به رئیس سلام برسون عزیزم، بقیه حرف‌هامون موند؛ تموم شدی باز هم بیا بقیه حرف‌ها رو بزنیم.
بدون این‌که بایسته برگشت و اخم غلیظی کرد و روش رو ازم برگردوند. نفس لرزونم رو از س*ی*نه دادم بیرون، رسماً زیر نگاه مشکوکش داشتم جون می‌دادم؛ ولی بازم جرعتش رو داشتم و پررو بودم! به سنگ پای قزوین گفتم زکی!
بدون جلب توجه از جلوی خدمت‌کارها رد شدم و رفتم سمت همون دری که ازش اومده بودم.
باید می‌رفتم و همه‌چیز رو به عنایت می‌گفتم، این ضبط صدا بهترین گزینه‌اس.
از در خارج شدم و رفتم سمت همون دیواری که ازش پایین پریده بودم.
دست‌هام رو به لبه دیوار گذاشتم و همین که خواستم خودم رو بالا بکشم، صدای خشن و عصبی یکی سر جا خشکم کرد.
با صدای خشمگینش عرق سردی به تنم نشست، آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم. گاوت زایید نقره! 
همون محافظی بود که چند دقیقه پیش تو پله‌ها باهاش روبه‌رو شدم، باز هم ترس اومد سراغم؛ ولی نباید نقطه‌ضعف نشون می‌دادم.
مثل گاومیشی خشمگین روبه‌روم وایساده بود و نزدیک بود از دماغش دود بزنه بیرون. کاملاً فهمیده بود که من از خودشون نیستم و یه جاسوسم. یه مرد قد بلند هیکلی کچل، چشم و ابرو مشکی با ریش بلند.
ریلکس لبخندی زدم و گفتم:
- عه بلاخره اومدی؟ چه خوب که اومدی، حرف‌هامون نصفه مونده بود. خب کجا مونده بودیم؟ چی می‌گفتیم؟
همین حرفم کافی بود تا بیشتر عصبانیش کنه و بگه:
- دهنت سرویسه!
با خشم چاقوی ضامن‌داری رو از جیبش درآورد. تیغه براق و بران چاقو با یه حرکت از ضامنش بیرون اومد و مرد محافظ با لبخند مسخره‌ای اومد سمتم. برق تیغه‌ی چاقو بهم دهن کجی می‌کرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین اول از همه دهن کی سرویسه بعد حرف بزن.
دست بردم به پشت کمرم تا اسلحه‌ام رو بیارم بیرون که سریع هجوم آورد سمتم و لگدی به شکمم زد که آخم بالا رفت و حس کردم هرچی معده و روده‌اس تو بدنم له شد. ناخودآگاه عقب‌عقب رفتم و افتادم زمین.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۰

خیمه زد رو بدنم و با یه حرکت سریع تیغه برنده‌ی چاقو رو فرو کرد به پهلوم. نفسم از درد بند اومد و از درد شدید ل*بم رو با دندونم گ*از گرفتم. پهلوم به شدت می‌سوخت و خیسی خون رو روی پهلوم و لباس‌هام حس می‌کردم.
چاقو رو از پهلوم کشید بیرون و شروع کرد به زدن مشت‌های پی در پی به صورتم، از درد نای حرکت کردن و دفاع کردن از خودم رو نداشتم.
جوری به صورتم محکم مشت زده بود که سر مشت‌های خودش هم خونی شده بود. صورتم د*اغ کرده بود و سِر شده بود؛ ولی می‌تونستم حدس بزنم که قشنگ من رو از ریخت و قیافه انداختم.
چشم‌هام رو بستم و وانمود کردم که مُردم تا بیخیالم شه. کمی بعد خودش هم نفس‌نفس زنون خسته شد و مشت‌هاش رو متوقف کرد؛ فکر کنم دیگه بیخیالم شده!
حس کردم که آروم بلند شد و راه افتاد به سمتی، لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم، پشتش بهم بود و می‌خواست بره داخل عمارت.
یواشکی، دستم رو بردم پشت کمرم و اسلحه نقره‌ایم رو که روش صدا خفه‌کن نصب کرده بودم رو بیرون آوردم و لوله‌اش رو سمت همون محافظ نشونه گرفتم و بی‌معطلی، بنگ!
همون‌جور زخمی و با چشم‌های گرد و شوک شده برگشت سمتم، وقتی دیدم هنوز هم سر پاس و جون داره، یه گلوله دیگه هم شلیک کردم و دیگه طاقت نیاورد و تعادلش رو از دست داد و با صورت نقش بر زمین شد.
پوزخند بی‌جونی زدم که گوشه ل*بم سوخت و لبخندم رو ل*بم ماسید. به زور سعی کردم بلند شم. با دست‌های خونینم، چنگی به چمن‌های حیاط زدم و بلند شدم.
اسلحه‌ام رو گذاشتم پشت کمرم و همون‌جور که به زور سر پا بودم، رو به جسد محافظ با لحن طعنه‌آمیز و کشیده‌ای گفتم:
- آها حالا دیدی کی دهنش سرویس شد؟ گفتم‌ها ببین اول کی دهنش سرویسه بعد حرف بزن، گوش نمیدی که!
با این‌که خیلی درد داشتم، اما دوباره رفتم سمت دیوار و به زور خودم رو هر جور شده کشیدم بالا و دیگه پایین نپریدم. رسماً خودم و تن پر دردم رو انداختم اون طرف دیوار تو کوچه. نمی‌تونستم از درد تعادلم رو حفظ کنم برای همین افتادم زمین.
تو همین حین جیغ لاستیک ماشینی رو شنیدم. به زور با درد بلند شدم و در حالی‌که دستم رو پهلوم بود، سر پا ایستادم.
می‌ترسیدم از آدم‌های گونش باشن، اما وقتی شیشه ماشین پایین رفت و چهره‌ی اشکان رو دیدم، خیالم راحت شد و لنگون رفتم سمت ماشین و خودم رو پرت کردم داخل ماشین. اشکان هم تخته گ*از شروع به حرکت کرد.
از درد پهلوم، رو صندلی مچاله شده بودم و مثل ماری به خودم می‌پیچیدم. حالم خوب نبود. اشکان هم با این وضع شروع به غر‌غر کرد:
- دو ساعته رفتی اون تو داری چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نبود بری سریع بیای بیرون؟
از درد منقطع گفتم:
- نزدیک بود...لو برم... .
مشتی به فرمون زد و گفت:
- همیشه مثل هویج خودت رو میندازی وسط آتیش! این چه وضعشه چرا زخمی شدی؟
از این غر‌غرهاش کلافه شده بودم، اما جواب دادم:
- یارو محافظش فهمیده بود یه چیزهایی هست...باهام درگیر شد و با چاقوش زخمیم کرد... .
کلافه برگشت سمتم:
- خب؟
جواب دادم:
- فاتحه!
نفسی از سر آسودگی کشید؛ ولی در حالی‌که فرمون توی مشتش فشرده میشد، چند لحظه بعدش دوباره غر زد:
- دختره احمق ببین چه به روزش آورده! می‌دونستی اگه لو می‌رفتیم و می‌گرفتنت چی میشد؟
دردم یه طرف، غرغرهای اشکان هم از یه طرف روی مخم بود، دیگه طاقتم طاق شد و عصبی داد زدم:
- بس کن اشکان! من دارم این‌جا از درد به خودم می‌پیچم بعد تو این وضعیت سر من غر می‌زنی؟ محض رضای خدا یه این‌بار رو خفه شو.
دیگه حرفی نزد و با حرص به جلو چشم دوخت، اما حرصش رو داشت روی پدال گ*از ماشین خالی می‌کرد و ماشین با سرعت حرکت می‌کرد.
خوابم می‌اومد و سردم هم شده بود، با تکون‌های ماشین که برام مثل لالایی بودن، کم‌کم چشم‌هام خمار خواب شدن، چشم‌هام سیاهی رفتن و چیزی نفهمیدم... .

کد:
خیمه زد رو بدنم و با یه حرکت سریع تیغه برنده‌ی چاقو رو فرو کرد به پهلوم. نفسم از درد بند اومد و از درد شدید ل*بم رو با دندونم گ*از گرفتم. پهلوم به شدت می‌سوخت و خیسی خون رو روی پهلوم و لباس‌هام حس می‌کردم.
چاقو رو از پهلوم کشید بیرون و شروع کرد به زدن مشت‌های پی در پی به صورتم، از درد نای حرکت کردن و دفاع کردن از خودم رو نداشتم.
جوری به صورتم محکم مشت زده بود که سر مشت‌های خودش هم خونی شده بود. صورتم د*اغ کرده بود و سِر شده بود؛ ولی می‌تونستم حدس بزنم که قشنگ من رو از ریخت و قیافه انداختم.
چشم‌هام رو بستم و وانمود کردم که مُردم تا بیخیالم شه. کمی بعد خودش هم نفس‌نفس زنون خسته شد و مشت‌هاش رو متوقف کرد؛ فکر کنم دیگه بیخیالم شده!
حس کردم که آروم بلند شد و راه افتاد به سمتی، لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم، پشتش بهم بود و می‌خواست بره داخل عمارت.
یواشکی، دستم رو بردم پشت کمرم و اسلحه نقره‌ایم رو که روش صدا خفه‌کن نصب کرده بودم رو بیرون آوردم و لوله‌اش رو سمت همون محافظ نشونه گرفتم و بی‌معطلی، بنگ!
همون‌جور زخمی و با چشم‌های گرد و شوک شده برگشت سمتم، وقتی دیدم هنوز هم سر پاس و جون داره، یه گلوله دیگه هم شلیک کردم و دیگه طاقت نیاورد و تعادلش رو از دست داد و با صورت نقش بر زمین شد.
پوزخند بی‌جونی زدم که گوشه ل*بم سوخت و لبخندم رو ل*بم ماسید. به زور سعی کردم بلند شم. با دست‌های خونینم، چنگی به چمن‌های حیاط زدم و بلند شدم.
اسلحه‌ام رو گذاشتم پشت کمرم و همون‌جور که به زور سر پا بودم، رو به جسد محافظ با لحن طعنه‌آمیز و کشیده‌ای گفتم:
- آها حالا دیدی کی دهنش سرویس شد؟ گفتم‌ها ببین اول کی دهنش سرویسه بعد حرف بزن، گوش نمیدی که!
با این‌که خیلی درد داشتم، اما دوباره رفتم سمت دیوار و به زور خودم رو هر جور شده کشیدم بالا و دیگه پایین نپریدم. رسماً خودم و تن پر دردم رو انداختم اون طرف دیوار تو کوچه. نمی‌تونستم از درد تعادلم رو حفظ کنم برای همین افتادم زمین.
تو همین حین جیغ لاستیک ماشینی رو شنیدم. به زور با درد بلند شدم و در حالی‌که دستم رو پهلوم بود، سر پا ایستادم.
می‌ترسیدم از آدم‌های گونش باشن، اما وقتی شیشه ماشین پایین رفت و چهره‌ی اشکان رو دیدم، خیالم راحت شد و لنگون رفتم سمت ماشین و خودم رو پرت کردم داخل ماشین. اشکان هم تخته گ*از شروع به حرکت کرد.
از درد پهلوم، رو صندلی مچاله شده بودم و مثل ماری به خودم می‌پیچیدم. حالم خوب نبود. اشکان هم با این وضع شروع به غر‌غر کرد:
- دو ساعته رفتی اون تو داری چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نبود بری سریع بیای بیرون؟
از درد منقطع گفتم:
- نزدیک بود...لو برم... .
مشتی به فرمون زد و گفت:
- همیشه مثل هویج خودت رو میندازی وسط آتیش! این چه وضعشه چرا زخمی شدی؟
از این غر‌غرهاش کلافه شده بودم، اما جواب دادم:
- یارو محافظش فهمیده بود یه چیزهایی هست...باهام درگیر شد و با چاقوش زخمیم کرد... .
کلافه برگشت سمتم:
- خب؟
جواب دادم:
- فاتحه!
نفسی از سر آسودگی کشید؛ ولی در حالی‌که فرمون توی مشتش فشرده میشد، چند لحظه بعدش دوباره غر زد:
- دختره احمق ببین چه به روزش آورده! می‌دونستی اگه لو می‌رفتیم و می‌گرفتنت چی میشد؟
دردم یه طرف، غرغرهای اشکان هم از یه طرف روی مخم بود، دیگه طاقتم طاق شد و عصبی داد زدم:
- بس کن اشکان! من دارم این‌جا از درد به خودم می‌پیچم بعد تو این وضعیت سر من غر می‌زنی؟ محض رضای خدا یه این‌بار رو خفه شو.
دیگه حرفی نزد و با حرص به جلو چشم دوخت، اما حرصش رو داشت روی پدال گ*از ماشین خالی می‌کرد و ماشین با سرعت حرکت می‌کرد.
خوابم می‌اومد و سردم هم شده بود، با تکون‌های ماشین که برام مثل لالایی بودن، کم‌کم چشم‌هام خمار خواب شدن، چشم‌هام سیاهی رفتن و چیزی نفهمیدم... .

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۱

*اشکان

با صدای رسا رو به همه‌ی محافظ‌ها گفتم:
- بجنبین دیگه احمق‌ها! سریع‌تر بار بزنین وقت نداریم.
همه‌ی محافظ‌ها سریع‌تر از قبل بارها رو توی کامیون گذاشتن، باید بالا سر محافظ‌ها می‌موندم تا کارها با دقت پیش برن.
یکی از محافظ‌ها اومد سمتم و گفت:
- قربان تقریباً دیگه تمومه.
سری تکون دادم و رفتم سمت کابین کامیون، کامیون تا خر‌خره پر شده بود و ج*ن*س‌ها ردیف‌ردیف و منظم، کنار هم چیده شده بودن. لبخند رضایت‌مندی زدم و سری به علامت تأیید تکون دادم و گفتم:
- خوبه.
دو نفر از بچه‌ها سوار کامیون شدن و بهشون گفتم که منتظر خبرم بمونن و از انبار زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت. وقتی رسیدم، از پله‌های عمارت مجلل عنایت بالا رفتم و داخل شدم. بی‌معطلی رو به عنایت که با بابا مشغول صحبت بودن کردم و گفتم:
- عنایت‌خان همه چیز آماده‌اس، کامیون رو بچه‌ها بار زدن.
عنایت، مردی بود با موهای پرپشت؛ ولی خیلی کوتاهِ مشکی رنگ شده. چشم و ابرو مشکی، با سبیلی مدل شیرماهی و بدون ریش، قد متوسط و اندامی متوسط که نه خیلی لاغر بود و نه خیلی چاق و گنده! همیشه به‌خاطر این‌که جوون و قبراق به نظر برسه و معلوم نشه که سنش بالاست، موها و سبیلش رو رنگ می‌کرد. مثل همیشه خوش‌پوش بود و کت و شلواری به رنگ سرمه‌ای به تنش بود. خط اتوی کت و شلوارش، یک‌دست و منظم بودن لباس‌هاش رو نشون می‌داد. طبق عادت داشت سیگار برگ می‌کشید و دود غلیظ و رقصان سیگارش، اطرافش رو احاطه کرده بود.
کلامش رو قطع کرد و با چشم‌های همیشه تیز و مشکیش زل زد بهم و با لبخند شیطانی گفت:
- خوبه! کم‌کم بگو حرکت کنن، همه چیز رو بسپر بهشون و براشون تأکید کن که تمیز پیش برن، می‌دونی که باید چی‌کار کنیم.
با جدیت سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباشید، حلش می‌کنیم.
سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
- تو و اردشیر و نقره خیلی کمکم کردین، مخصوصاً نقره! دختر شجاعیه خوشم میاد ازش، این لطفتون رو فراموش نمی‌کنم مطمئن باشید جبران می‌کنم.
با گفتن اسم نقره، تازه یاد وضعیت نقره افتادم. توی ماشین اون‌قدری عصبی بودم که متوجه بی‌هوش شدنش نشدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم روی صندلی ماشین بی‌هوش شده. همون لحظه گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به بابا و همه چیز رو تعریف کردم و گفتم تا من می‌رسم یه دکتر خبر کنن. با سرعت بیشتری رانندگی کردم و وقتی هم رسیدم سریع‌تر بغلش کردم و آوردمش داخل. خون زیادی از دست داده بود و رنگ و روش پریده بود و صورتش کبود و زخم شده بود.
عرق کرده بود و موهای کلاه‌گیسش روی پیشونیش چسبیده بودن. همین که وارد شدم، عنایت و اردشیر و دکتر و دخترها که تو سالن بودن، با نگرانی از جاشون بلند شدن و بهم خیره شدن.
زیبا اول از همه به خودش اومد و سریع اومد سمتم و با نگرانی آشکاری گفت:
- چی شده؟
سریع زیبا رو کنار زدم و در حالی‌که می‌رفتم سمت پله‌ها، گفتم:
- برو کنار زیبا برای سین جیم کردن وقت زیاده!
دکتر به همراه دستیارش اومد دنبالم، به سمت اتاق مهمانی که فعلاً متعلق به نقره بود رفتم و وارد شدم.
نقره رو که روی تخت گذاشتم، دکتر گفت:
- خون زیادی از دست داده، وضعیتش اصلاً خوب نیست، باید ببریمش بیمارس... .
که با جمله‌ی قاطعانه بابا، بقیه حرفش رو خورد:
- شماها دیگه کار خودتون رو خوب بلدین دکتر، این‌طور نیست؟ پس نیازی به بیمارستان نیست، می‌دونین که این‌جوری کار و کاسبی ماهم به مشکل می‌خوره! پس خوب کارت رو همین‌جا انجام بده در ضمن؛ نباید بمیره. باید زنده بمونه، ببین دکتر، اگه کار دستمون بدی کتکت می‌زنم!

کد:
*اشکان
با صدای رسا رو به همه‌ی محافظ‌ها گفتم:
- بجنبین دیگه احمق‌ها! سریع‌تر بار بزنین وقت نداریم.
همه‌ی محافظ‌ها سریع‌تر از قبل بارها رو توی کامیون گذاشتن، باید بالا سر محافظ‌ها می‌موندم تا کارها با دقت پیش برن.
یکی از محافظ‌ها اومد سمتم و گفت:
- قربان تقریباً دیگه تمومه.
سری تکون دادم و رفتم سمت کابین کامیون، کامیون تا خر‌خره پر شده بود و ج*ن*س‌ها ردیف‌ردیف و منظم، کنار هم چیده شده بودن. لبخند رضایت‌مندی زدم و سری به علامت تأیید تکون دادم و گفتم:
- خوبه.
دو نفر از بچه‌ها سوار کامیون شدن و بهشون گفتم که منتظر خبرم بمونن و از انبار زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت. وقتی رسیدم، از پله‌های عمارت مجلل عنایت بالا رفتم و داخل شدم. بی‌معطلی رو به عنایت که با بابا مشغول صحبت بودن کردم و گفتم:
- عنایت‌خان همه چیز آماده‌اس، کامیون رو بچه‌ها بار زدن.
عنایت، مردی بود با موهای پرپشت؛ ولی خیلی کوتاهِ مشکی رنگ شده. چشم و ابرو مشکی، با سبیلی مدل شیرماهی و بدون ریش، قد متوسط و اندامی متوسط که نه خیلی لاغر بود و نه خیلی چاق و گنده! همیشه به‌خاطر این‌که جوون و قبراق به نظر برسه و معلوم نشه که سنش بالاست، موها و سبیلش رو رنگ می‌کرد. مثل همیشه خوش‌پوش بود و کت و شلواری به رنگ سرمه‌ای به تنش بود. خط اتوی کت و شلوارش، یک‌دست و منظم بودن لباس‌هاش رو نشون می‌داد. طبق عادت داشت سیگار برگ می‌کشید و دود غلیظ و رقصان سیگارش، اطرافش رو احاطه کرده بود.
کلامش رو قطع کرد و با چشم‌های همیشه تیز و مشکیش زل زد بهم و با لبخند شیطانی گفت:
- خوبه! کم‌کم بگو حرکت کنن، همه چیز رو بسپر بهشون و براشون تأکید کن که تمیز پیش برن، می‌دونی که باید چی‌کار کنیم.
با جدیت سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباشید، حلش می‌کنیم.
سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
- تو و اردشیر و نقره خیلی کمکم کردین، مخصوصاً نقره! دختر شجاعیه خوشم میاد ازش، این لطفتون رو فراموش نمی‌کنم مطمئن باشید جبران می‌کنم.
با گفتن اسم نقره، تازه یاد وضعیت نقره افتادم. توی ماشین اون‌قدری عصبی بودم که متوجه بی‌هوش شدنش نشدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم روی صندلی ماشین بی‌هوش شده. همون لحظه گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به بابا و همه چیز رو تعریف کردم و گفتم تا من می‌رسم یه دکتر خبر کنن. با سرعت بیشتری رانندگی کردم و وقتی هم رسیدم سریع‌تر بغلش کردم و آوردمش داخل. خون زیادی از دست داده بود و رنگ و روش پریده بود و صورتش کبود و زخم شده بود.
عرق کرده بود و موهای کلاه‌گیسش روی پیشونیش چسبیده بودن. همین که وارد شدم، عنایت و اردشیر و دکتر و دخترها که تو سالن بودن، با نگرانی از جاشون بلند شدن و بهم خیره شدن.
زیبا اول از همه به خودش اومد و سریع اومد سمتم و با نگرانی آشکاری گفت:
- چی شده؟
سریع زیبا رو کنار زدم و در حالی‌که می‌رفتم سمت پله‌ها، گفتم:
- برو کنار زیبا برای سین جیم کردن وقت زیاده!
دکتر به همراه دستیارش اومد دنبالم، به سمت اتاق مهمانی که فعلاً متعلق به نقره بود رفتم و وارد شدم.
نقره رو که روی تخت گذاشتم، دکتر گفت:
- خون زیادی از دست داده، وضعیتش اصلاً خوب نیست، باید ببریمش بیمارس... .
که با جمله‌ی قاطعانه بابا، بقیه حرفش رو خورد:
- شماها دیگه کار خودتون رو خوب بلدین دکتر، این‌طور نیست؟ پس نیازی به بیمارستان نیست، می‌دونین که این‌جوری کار و کاسبی ماهم به مشکل می‌خوره! پس خوب کارت رو همین‌جا انجام بده در ضمن؛ نباید بمیره. باید زنده بمونه، ببین دکتر، اگه کار دستمون بدی کتکت می‌زنم!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۲

من و دکتر سرمون رو چرخوندیم و به بابا و عنایت که تو آستانه‌ی در بودن چشم دوختیم. دکتر که خودش دکتر و پزشک مخصوص باند عنایت بود و از این‌جور موردها زیاد دیده بود، با نگرانی سری تکون داد و گفت:
- باشه، من به‌خاطر وضعیت وخیمش گفتم. هرکاری لازم باشه انجام میدم. بهتره دورم رو خلوت کنین تا راحت‌تر به کارم برسم.
عنایت هم مثل بابا به دکتر سپرد و تأکید کرد که نباید نقره بمیره و رفتن.
پر دل و جرعت بودن این دختر، همه افکارم رو به خودش مشغول کرده بود، اما مثل همیشه بیخیالش شدم. به نظرم شجاع بودن هم حدی داره، وقتی از حدش بگذره، اسمش رو باید گذاشت حماقت نه شجاعت و نقره هم دقیقاً حماقت کرده بود. تقصیر خودشه! ما که بهش نگفته بودیم بلند شو برو این بلا رو سر خودت بیار. باید فکر این‌جاش رو هم می‌کرد، قبل از هر چیزی همیشه نخود هر آشیه! نمی‌دونم چرا؟ نفرتی که به این دختر دارم، به هیچ دختری ندارم.
خلاصه دکتر کارش رو شروع کرد و از اتاق زدم بیرون و تا الان هم که من از بیرون برگشتم به عمارت، دکتر تو اتاق نقره‌اس و هنوز خبری نشده!
گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره یکی از محافظ‌ها رو گرفتم و بعد چند تا بوق جواب داد:
- بله قربان؟
- همه چیز رو به راهه؟
- بله قربان خیالتون راحت.
- خوبه! پس حرکت کنید به همون آدرسی که گفتم.
- رو چشم قربان.
و بعد گوشی رو قطع کردم. توی همین حین، دکتر از پله‌ها اومد پایین و زیبا مثل فشنگ از جاش پرید و دویید سمت دکتر. بیشتر از همه زیبا نگران نقره بود.
زیبا با هول و وَلا از دکتر سوال‌های پی در پی می‌پرسید و دکتر هم در جوابش گفت:
- نگران نباشین، هر کاری که از دستم بر می‌اومد کردم، بقیه‌اش دیگه دست خداست. ممکنه یکم طول بکشه تا بهوش بیاد، اما وضعیتش نرماله. باز هم میام برای معاینه‌اش، اگه موردی پیش اومد حتماً خبرم کنین.
همه‌مون از دکتر تشکر کردیم و رفت. حالا باید می‌رفتیم جایی که قراره معامله‌ی محموله صورت بگیره و آیچا رو پس بگیریم.
بابا کتش رو برداشت و به همراه عنایت و چند تا از محافظ‌ها از در خارج شدیم و دخترها موندن داخل تا مراقب نقره باشن.
همه‌مون مسلح بودیم و آماده، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
رسیدیم سر مکان معامله که یه جای دور افتاده، خارج از شهر بود. به جز کامیون ما و ماشین‌های ما هیچ ماشین دیگه‌ای نبود و به نظر می‌رسید خودشون هنوز نیومدن. از قبل خبر داده بودیم که قراره محموله‌ها رو بیاریم و مکان و زمان رو مشخص کرده بودیم و حالا باید منتظر می‌موندیم اون‌ها بیان.
شب بود و همه‌جا سوت و کور. بهتر هم بود معامله، شب صورت بگیره. چند دقیقه بعد، ردیف به ردیف ماشین‌های مشکی مدل بالا به همراه یه کامیون بزرگ، از دور دیده شدن که می‌اومدن به این سمت.
ماشین‌ها مقابل‌مون ایستادن و همگی از ماشین پیاده شدیم.
اول از همه همون زن، یعنی گونش از ماشین پیاده شد و بعد هم محافظ‌هاش. همون‌طور که می‌اومد سمتمون، گفت:
- وای جانم وای! ببین کی اومده! پس بالاخره سر عقل رسیدی و برای یه بارم که شده به قولت عمل کردی!
عنایت چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- تو رو خدا انقدر نمکین نباش فشارم میره بالا!

کد:
من و دکتر سرمون رو چرخوندیم و به بابا و عنایت که تو آستانه‌ی در بودن چشم دوختیم. دکتر که خودش دکتر و پزشک مخصوص باند عنایت بود و از این‌جور موردها زیاد دیده بود، با نگرانی سری تکون داد و گفت:
- باشه، من به‌خاطر وضعیت وخیمش گفتم. هرکاری لازم باشه انجام میدم. بهتره دورم رو خلوت کنین تا راحت‌تر به کارم برسم.
عنایت هم مثل بابا به دکتر سپرد و تأکید کرد که نباید نقره بمیره و رفتن.
پر دل و جرعت بودن این دختر، همه افکارم رو به خودش مشغول کرده بود، اما مثل همیشه بیخیالش شدم. به نظرم شجاع بودن هم حدی داره، وقتی از حدش بگذره، اسمش رو باید گذاشت حماقت نه شجاعت و نقره هم دقیقاً حماقت کرده بود. تقصیر خودشه! ما که بهش نگفته بودیم بلند شو برو این بلا رو سر خودت بیار. باید فکر این‌جاش رو هم می‌کرد، قبل از هر چیزی همیشه نخود هر آشیه! نمی‌دونم چرا؟ نفرتی که به این دختر دارم، به هیچ دختری ندارم.
خلاصه دکتر کارش رو شروع کرد و از اتاق زدم بیرون و تا الان هم که من از بیرون برگشتم به عمارت، دکتر تو اتاق نقره‌اس و هنوز خبری نشده!
گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره یکی از محافظ‌ها رو گرفتم و بعد چند تا بوق جواب داد:
- بله قربان؟
- همه چیز رو به راهه؟
- بله قربان خیالتون راحت.
- خوبه! پس حرکت کنید به همون آدرسی که گفتم.
- رو چشم قربان.
و بعد گوشی رو قطع کردم. توی همین حین، دکتر از پله‌ها اومد پایین و زیبا مثل فشنگ از جاش پرید و دویید سمت دکتر. بیشتر از همه زیبا نگران نقره بود.
زیبا با هول و وَلا از دکتر سوال‌های پی در پی می‌پرسید و دکتر هم در جوابش گفت:
- نگران نباشین، هر کاری که از دستم بر می‌اومد کردم، بقیه‌اش دیگه دست خداست. ممکنه یکم طول بکشه تا بهوش بیاد، اما وضعیتش نرماله. باز هم میام برای معاینه‌اش، اگه موردی پیش اومد حتماً خبرم کنین.
همه‌مون از دکتر تشکر کردیم و رفت. حالا باید می‌رفتیم جایی که قراره معامله‌ی محموله صورت بگیره و آیچا رو پس بگیریم.
بابا کتش رو برداشت و به همراه عنایت و چند تا از محافظ‌ها از در خارج شدیم و دخترها موندن داخل تا مراقب نقره باشن.
همه‌مون مسلح بودیم و آماده، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
رسیدیم سر مکان معامله که یه جای دور افتاده، خارج از شهر بود. به جز کامیون ما و ماشین‌های ما هیچ ماشین دیگه‌ای نبود و به نظر می‌رسید خودشون هنوز نیومدن. از قبل خبر داده بودیم که قراره محموله‌ها رو بیاریم و مکان و زمان رو مشخص کرده بودیم و حالا باید منتظر می‌موندیم اون‌ها بیان.
شب بود و همه‌جا سوت و کور. بهتر هم بود معامله، شب صورت بگیره. چند دقیقه بعد، ردیف به ردیف ماشین‌های مشکی مدل بالا به همراه یه کامیون بزرگ، از دور دیده شدن که می‌اومدن به این سمت.
ماشین‌ها مقابل‌مون ایستادن و همگی از ماشین پیاده شدیم.
اول از همه همون زن، یعنی گونش از ماشین پیاده شد و بعد هم محافظ‌هاش. همون‌طور که می‌اومد سمتمون، گفت:
- وای جانم وای! ببین کی اومده! پس بالاخره سر عقل رسیدی و برای یه بارم که شده به قولت عمل کردی!
عنایت چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- تو رو خدا انقدر نمکین نباش فشارم میره بالا!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۳

گونش هم کم نیاورد و چشم‌هاش رو بست و نچ‌نچی کرد و گفت:
- پیریه دیگه عنایت‌جان! چی میشه کرد؟ یه روز فشار خون بالا میره، یه روز قند خون بالا... .
عنایت با عصبانیت دندون قروچه‌ای کرد و گفت:
- بس کن!
پوزخندی روی ل*ب‌های گونش خودنمایی کرد و به همراه محافظ‌هاش اومد سمتمون و مقابل عنایت ایستاد. با انگشت اشاره‌اش عینک ظریف روی بینیش رو کمی داد بالا و رو به عنایت گفت:
- میگن توی زندگیت، هیچ‌وقت دلی رو نشکون! چون اگه بشکونی، یه روزی تقاصش رو پس میدی حرف درستیه؛ ولی تو هیچ‌وقت تقاص کارهایی که با من کردی رو پس ندادی عنایت. روز به روز پیشرفتت رو دیدم، روز به روز بالاتر رفتنت رو، این بود که خودم دست به کار شدم تا انتقام بگیرم، دخترت رو دزدیدم، بهش تعرض کردن، هر چند باید همون‌جا دخترت رو می‌کشتم و تموم! د*اغ دخترت رو به س*ی*نه‌ات می‌ذاشتم، اما از اون‌جایی که من آدم سخاوتمند و بخشنده‌ایم، اجازه دادم زنده بمونه. عوضش ازت بارت رو خواستم و حالا هم انتظار دارم توام به قولت عمل کنی.
عنایت دست‌هاش رو مشت کرد تا به صورت گونش فرود نیاره و با پوزخند جواب داد:
- چیه؟ چشم نداری خوشبختی خودم و دخترم رو ببینی؟ داری اشتباه می‌کنی دیگه عزیزم، من هیچ‌وقت دل کسی رو نشکوندم که بخوام تقاص پس بدم. حرف از سخاوتمندی و بخشنده بودن نزن لِیدی که چشم‌هام از این همه محبتت پر اشک میشه! حرف‌هات رو که زدی، دخترم رو بدبخت کردی، بارمم که می‌خوای، پس بارت رو بگیر و دخترم رو بده بزن به چاک! نمی‌خوام ریختت هم ببینم.
گونش با این حرف عنایت، در حالی‌که داشت پو*ست ل*بش رو با حرص می‌جویید، گفت:
- چرا با این‌که دخترش دست منه یه گلوله تو مخ دخترش خالی نمی‌کنم که اعصاب خودم راحت بشه؟ دخترش رو بیارین.
عنایت با خشم چشم‌هاش رو بست و دوباره باز کرد. سکوت رو جایز ندونستم. دهن باز کردم و رو به گونش گفتم:
- بارت رو که آوردیم دیگه چی می‌خوای؟
گونش نگاهی به سر تا پام کرد و با نگاهی تحقیرآمیز گفت:
- تو دیگه کی هستی؟
این‌بار بابا وارد بحث شد:
- راست میگه دیگه بس کن، بارت رو آوردیم دیگه چته؟
گونش در حالی‌که به بابا نگاه می‌کرد خطاب به عنایت با لبخند شیطانی گفت:
- باز که این پیری رو هم با خودت آوردی عنایت.
بابا مثل آتش‌فشانی که در حال فوران بود، با خشم خواست بره سمت گونش که عنایت جلوش رو گرفت و بابا گفت:
- حرف دهنت رو بفهم بی‌چشم و رو!
گونش قهقهه بلندی زد و عنایت بی‌توجه بهش به افرادش دستور داد، در کابین کامیون رو باز کنن.
گونش رفت سمت کامیون و نگاهی به داخل کامیون انداخت. چشم‌های رنگ شبش از دیدن اون همه بسته‌ی مواد، برق زدن.
یکی از بسته‌ها رو برداشت، یک قسمتش رو با چاقویی که از جیبش در آورده بود شکافت و نگاهی به پودر مواد داخلش انداخت.
کمی از پودر رو به اندازه نوک انگشتش برداشت و گذاشت دهنش تا تستش کنه. کمی بعد، از ل*ذت زیاد چشم‌هاش رو بست و گفت:
- وای خدای من همینه، عجب چیزیه!
چاقوش رو دوباره گذاشت جیبش و رو به افرادش دستور داد تا بسته‌ها رو بار بزنن به همون کامیونی که با خودشون آورده بودن و گفت که آیچا رو همراه خودشون بیارن.
همه چیز داشت طبق نقشه پیش می‌رفت، نگاهی به ساعت مچیم انداختم، الان‌هاس که برسن.
آیچا رو از ون مشکی پیاده کردن و طناب دست‌هاش رو باز کردن. همون لباس‌های مهمونی تنش بود و صورت کبود و زخمی و موهای ژولیده‌اش، نشون از این می‌داد که به آیچا بیش از بیش سخت گذشته.
آیچا تا عنایت رو دید اشک توی نگاه لبریز از دلتنگی و ترسش، جمع شد و گفت:
- بابا!
عنایت با دیدن وضع بد آیچا احساساتی شد و با بغض و نگرانی گفت:
- güzel kızım! ( دختر خوشگلم)

کد:
گونش هم کم نیاورد و چشم‌هاش رو بست و نچ‌نچی کرد و گفت:
- پیریه دیگه عنایت‌جان! چی میشه کرد؟ یه روز فشار خون بالا میره، یه روز قند خون بالا... .
عنایت با عصبانیت دندون قروچه‌ای کرد و گفت:
- بس کن!
پوزخندی روی ل*ب‌های گونش خودنمایی کرد و به همراه محافظ‌هاش اومد سمتمون و مقابل عنایت ایستاد. با انگشت اشاره‌اش عینک ظریف روی بینیش رو کمی داد بالا و رو به عنایت گفت:
- میگن توی زندگیت، هیچ‌وقت دلی رو نشکون! چون اگه بشکونی، یه روزی تقاصش رو پس میدی حرف درستیه؛ ولی تو هیچ‌وقت تقاص کارهایی که با من کردی رو پس ندادی عنایت. روز به روز پیشرفتت رو دیدم، روز به روز بالاتر رفتنت رو، این بود که خودم دست به کار شدم تا انتقام بگیرم، دخترت رو دزدیدم، بهش تعرض کردن، هر چند باید همون‌جا دخترت رو می‌کشتم و تموم! د*اغ دخترت رو به س*ی*نه‌ات می‌ذاشتم، اما از اون‌جایی که من آدم سخاوتمند و بخشنده‌ایم، اجازه دادم زنده بمونه. عوضش ازت بارت رو خواستم و حالا هم انتظار دارم توام به قولت عمل کنی.
عنایت دست‌هاش رو مشت کرد تا به صورت گونش فرود نیاره و با پوزخند جواب داد:
- چیه؟ چشم نداری خوشبختی خودم و دخترم رو ببینی؟ داری اشتباه می‌کنی دیگه عزیزم، من هیچ‌وقت دل کسی رو نشکوندم که بخوام تقاص پس بدم. حرف از سخاوتمندی و بخشنده بودن نزن لِیدی که چشم‌هام از این همه محبتت پر اشک میشه! حرف‌هات رو که زدی، دخترم رو بدبخت کردی، بارمم که می‌خوای، پس بارت رو بگیر و دخترم رو بده بزن به چاک! نمی‌خوام ریختت هم ببینم.
گونش با این حرف عنایت، در حالی‌که داشت پو*ست ل*بش رو با حرص می‌جویید، گفت:
- چرا با این‌که دخترش دست منه یه گلوله تو مخ دخترش خالی نمی‌کنم که اعصاب خودم راحت بشه؟ دخترش رو بیارین.
عنایت با خشم چشم‌هاش رو بست و دوباره باز کرد. سکوت رو جایز ندونستم. دهن باز کردم و رو به گونش گفتم:
- بارت رو که آوردیم دیگه چی می‌خوای؟
گونش نگاهی به سر تا پام کرد و با نگاهی تحقیرآمیز گفت:
- تو دیگه کی هستی؟
این‌بار بابا وارد بحث شد:
- راست میگه دیگه بس کن، بارت رو آوردیم دیگه چته؟
گونش در حالی‌که به بابا نگاه می‌کرد خطاب به عنایت با لبخند شیطانی گفت:
- باز که این پیری رو هم با خودت آوردی عنایت.
بابا مثل آتش‌فشانی که در حال فوران بود، با خشم خواست بره سمت گونش که عنایت جلوش رو گرفت و بابا گفت:
- حرف دهنت رو بفهم بی‌چشم و رو!
گونش قهقهه بلندی زد و عنایت بی‌توجه بهش به افرادش دستور داد، در کابین کامیون رو باز کنن.
گونش رفت سمت کامیون و نگاهی به داخل کامیون انداخت. چشم‌های رنگ شبش از دیدن اون همه بسته‌ی مواد، برق زدن.
یکی از بسته‌ها رو برداشت، یک قسمتش رو با چاقویی که از جیبش در آورده بود شکافت و نگاهی به پودر مواد داخلش انداخت.
کمی از پودر رو به اندازه نوک انگشتش برداشت و گذاشت دهنش تا تستش کنه. کمی بعد، از ل*ذت زیاد چشم‌هاش رو بست و گفت:
- وای خدای من همینه، عجب چیزیه!
چاقوش رو دوباره گذاشت جیبش و رو به افرادش دستور داد تا بسته‌ها رو بار بزنن به همون کامیونی که با خودشون آورده بودن و گفت که آیچا رو همراه خودشون بیارن.
همه چیز داشت طبق نقشه پیش می‌رفت، نگاهی به ساعت مچیم انداختم، الان‌هاس که برسن.
آیچا رو از ون مشکی پیاده کردن و طناب دست‌هاش رو باز کردن. همون لباس‌های مهمونی تنش بود و صورت کبود و زخمی و موهای ژولیده‌اش، نشون از این می‌داد که به آیچا بیش از بیش سخت گذشته.
آیچا تا عنایت رو دید اشک توی نگاه لبریز از دلتنگی و ترسش، جمع شد و گفت:
- بابا!
عنایت با دیدن وضع بد آیچا احساساتی شد و با بغض و نگرانی گفت:
- güzel kızım! ( دختر خوشگلم)

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۴

آیچا دویید به سمت عنایت و دست‌هاش رو با تمام وجودش، دور گر*دن پدرش حلقه کرد و بغلش کرد. تا می‌تونست توی بغلش، اشک ریخت و گریه کرد.
دیگه تلف کردن وقت رو بیشتر از این جایز ندونستم و سمت عنایت رفتم و دم گوشش واگویه کردم:
- عنایت‌خان وقتشه که بریم، داره دیر میشه.
عنایت هم سری تکون داد و سریع آیچا رو سوار ماشین کرد.
همه‌ی افراد عنایت و افراد خودمون، سوار ماشین‌ها شدن. راننده‌های کامیون عنایت هم بدون جلب توجه پیاده شدن و سوار ماشین‌های خودمون شدن.
عنایت رفت جلوی گونش و با نفرتی بی‌حد و اندازه گفت:
- با این کاری که با دخترم کردی، بدون خونت حلاله گونش!
گونش هم با پوزخند در جواب گفت:
- منتظر دیدار بعدیمون هستم عزیزم! قبلاًها عرضه‌ی هیچ کاری رو نداشتی، الان می‌بینم که به قولت عمل کردی!
دوباره عنایت جواب داد:
- در جوابت هیچی نمی‌خوام بگم، فقط این رو بگم که کوسه بوی خون رو از صد فرسخی می‌شناسه گونش خانم! خیر پیش.
و بعد پشت کرد به گونش و بدون هیچ حرف دیگه‌ای سوار ماشین شد. من و بابا هم سوار شدیم و ماشین استارت خورد.
از شیشه ماشین به گونش و افرادش خیره شدم. دقیقاً موقعی که خواستیم بپیچیم، یکی از بسته‌های آردی که جاسازی کرده بودیم، پاره شد و همش ریخت روی زمین. گونش وقتی دید آرده، نعره‌ای گوش‌خراش زد. در همین حین ماشینمون حرکت کرد و دیگه چیزی نتونستم ببینم.
صدای شلیک گلوله‌ها به گوش رسید، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم و متوجه شدم دارن به سمت ما شلیک می‌کنن، اما متأسفانه تیرهاشون خطا می‌رفت.
ماشین با سرعت بیشتری حرکت کرد و دورتر شدیم و از راه فرعی پیچیدیم.
تو همین حین صدای آژیر ماشین پلیس به گوش رسید. عنایت پوزخندی زد و گفت:
- دیگه کارشون تمومه.
ماشین ما ایستاد؛ ولی ماشین‌های افراد دیگه‌مون به راهشون ادامه دادن تا پلیس اگر هم دید شک نکنه. راننده‌ی مخصوص عنایت چراغ‌های ماشین رو خاموش کرد، تا پلیس متوجه ما نشه. سرمون رو خم کردیم و ماشین‌های پلیس آژیرکشون از کنارمون یکی‌یکی رد شدن. چون توی راه فرعی بودیم متوجه ما نشدن. نور چراغ‌های آبی و قرمز آژیر ماشین‌ها، به تاریکی منطقه روشنی بخشیده بود و بیشتر ترس به جون همه می‌انداخت. وقتی از رفتنشون مطمئن شدیم، به دستور عنایت، راننده دنده عقب رفت و برگشت. چون عنایت دوست داشت با چشم‌های خودش خوار و خفیف شدن گونش رو ببینه.
ماشین جایی دور از چشم ایستاد و همه‌مون چشم دوختیم به جلو. پلیس‌ها مثل مور و ملخ ریخته بودن سر کامیون و در حال بررسی بودن. همه‌ی افراد گونش و خود گونش رو دست‌گیر کرده بودن.
چند دقیقه بعد، بسته‌های مواد از کامیون پیدا شدن و مأمورها بسته‌ها رو به رئیسشون نشون دادن.
دیگه توی دست‌گیری همشون مصمم شدن و همه رو سوار یه وَن مخصوص پلیس کردن.
گونش هنوز سوار نشده بود . انگار داشت با چشم‌هاش دنبال چیزی می‌گشت و اطراف رو می‌پایید.
با صدای بلندی فریاد زد:
- می‌دونم همین‌جایی کفتار کثیف! داری من رو با چشم‌های خودت می‌بینی که خورد شدنم از یادت نره، اما این رو یادت باشه گونش هیچ‌وقت شکست نمی‌خوره و میام سر وقتت عنایت منتظر باش.
دیگه فرصت حرف زدن رو پیدا نکرد. نتونست ما رو ببینه و به زور سوار ماشین کردنش و همه رو با خودشون بردن.
عنایت با پوزخند رو ل*بش گفت:
- البته اگه بتونی تو زندان هم دووم بیاری و زنده بمونی.

کد:
آیچا دویید به سمت عنایت و دست‌هاش رو با تمام وجودش، دور گر*دن پدرش حلقه کرد و بغلش کرد. تا می‌تونست توی بغلش، اشک ریخت و گریه کرد.
دیگه تلف کردن وقت رو بیشتر از این جایز ندونستم و سمت عنایت رفتم و دم گوشش واگویه کردم:
- عنایت‌خان وقتشه که بریم، داره دیر میشه.
عنایت هم سری تکون داد و سریع آیچا رو سوار ماشین کرد.
همه‌ی افراد عنایت و افراد خودمون، سوار ماشین‌ها شدن. راننده‌های کامیون عنایت هم بدون جلب توجه پیاده شدن و سوار ماشین‌های خودمون شدن.
عنایت رفت جلوی گونش و با نفرتی بی‌حد و اندازه گفت:
- با این کاری که با دخترم کردی، بدون خونت حلاله گونش!
گونش هم با پوزخند در جواب گفت:
- منتظر دیدار بعدیمون هستم عزیزم! قبلاًها عرضه‌ی هیچ کاری رو نداشتی، الان می‌بینم که به قولت عمل کردی!
دوباره عنایت جواب داد:
- در جوابت هیچی نمی‌خوام بگم، فقط این رو بگم که کوسه بوی خون رو از صد فرسخی می‌شناسه گونش خانم! خیر پیش.
و بعد پشت کرد به گونش و بدون هیچ حرف دیگه‌ای سوار ماشین شد. من و بابا هم سوار شدیم و ماشین استارت خورد.
از شیشه ماشین به گونش و افرادش خیره شدم. دقیقاً موقعی که خواستیم بپیچیم، یکی از بسته‌های آردی که جاسازی کرده بودیم، پاره شد و همش ریخت روی زمین. گونش وقتی دید آرده، نعره‌ای گوش‌خراش زد. در همین حین ماشینمون حرکت کرد و دیگه چیزی نتونستم ببینم.
صدای شلیک گلوله‌ها به گوش رسید، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم و متوجه شدم دارن به سمت ما شلیک می‌کنن، اما متأسفانه تیرهاشون خطا می‌رفت.
ماشین با سرعت بیشتری حرکت کرد و دورتر شدیم و از راه فرعی پیچیدیم.
تو همین حین صدای آژیر ماشین پلیس به گوش رسید. عنایت پوزخندی زد و گفت:
- دیگه کارشون تمومه.
ماشین ما ایستاد؛ ولی ماشین‌های افراد دیگه‌مون به راهشون ادامه دادن تا پلیس اگر هم دید شک نکنه. راننده‌ی مخصوص عنایت چراغ‌های ماشین رو خاموش کرد، تا پلیس متوجه ما نشه. سرمون رو خم کردیم و ماشین‌های پلیس آژیرکشون از کنارمون یکی‌یکی رد شدن. چون توی راه فرعی بودیم متوجه ما نشدن. نور چراغ‌های آبی و قرمز آژیر ماشین‌ها، به تاریکی منطقه روشنی بخشیده بود و بیشتر ترس به جون همه می‌انداخت. وقتی از رفتنشون مطمئن شدیم، به دستور عنایت، راننده دنده عقب رفت و برگشت. چون عنایت دوست داشت با چشم‌های خودش خوار و خفیف شدن گونش رو ببینه.
ماشین جایی دور از چشم ایستاد و همه‌مون چشم دوختیم به جلو. پلیس‌ها مثل مور و ملخ ریخته بودن سر کامیون و در حال بررسی بودن. همه‌ی افراد گونش و خود گونش رو دست‌گیر کرده بودن.
چند دقیقه بعد، بسته‌های مواد از کامیون پیدا شدن و مأمورها بسته‌ها رو به رئیسشون نشون دادن.
دیگه توی دست‌گیری همشون مصمم شدن و همه رو سوار یه وَن مخصوص پلیس کردن.
گونش هنوز سوار نشده بود . انگار داشت با چشم‌هاش دنبال چیزی می‌گشت و اطراف رو می‌پایید.
با صدای بلندی فریاد زد:
- می‌دونم همین‌جایی کفتار کثیف! داری من رو با چشم‌های خودت می‌بینی که خورد شدنم از یادت نره، اما این رو یادت باشه گونش هیچ‌وقت شکست نمی‌خوره و میام سر وقتت عنایت منتظر باش.
دیگه فرصت حرف زدن رو پیدا نکرد. نتونست ما رو ببینه و به زور سوار ماشین کردنش و همه رو با خودشون بردن.
عنایت با پوزخند رو ل*بش گفت:
- البته اگه بتونی تو زندان هم دووم بیاری و زنده بمونی.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۵

ماشین راه افتاد و به سمت خونه حرکت کردیم. چون راننده‌های کامیون عنایت از قبل از کامیون پیاده شده بودن و همراه افرادمون بودن، دیگه پلیس به ما نمی‌تونست شکی بکنه و همه مدارک بر علیه اون‌ها بود. چون دیگه هیچ‌کدوم از افراد ما یا عنایت اون‌جا نبودن.
قرار بود طبق نقشه‌ای که نقره گفته بود پیش بریم، پیش هم رفتیم. دقیقاً یاد همون روزی افتادم که نقره نقشه‌ای که توی ذهنش داشت رو به عنایت توضیح می‌داد:

*فلش بک

نقره رو به عنایت گفت:
- حیف این همه مواد، این همه زحمت نیست؟ چرا می‌خواین به خودتون ضرر مالی بزنین؟ می‌تونین چندین ردیف کامل بسته‌های آرد پر کنین و ردیف آخر رو هم از مواد. اون‌ها هم فکر کنن کامیون پره بسته‌ی مواده! این‌جوری اون‌ها رودست می‌خورن و درس عبرتی برای گونش میشه که شما با یه تهدید ساده به این راحتی‌ها نم پس نمی‌دین و همین که به شما ضرری نمی‌رسه. در آخر هم یکیمون به پلیس گزارششون می‌دیم و همون‌جا کارشون رو یک‌سره می‌کنیم.
عنایت گفت:
- مشکلی پیش نیاد؟
نقره با اطمینان جواب داد:
- مطمئن باشین مشکلی پیش نمیاد، مگه این‌که لحظه‌ی آخر متوجه چیزی بشن و تا اون موقع هم پلیس رسیده. قبل همه این کارها ازتون می‌خوام آدرس بدین تا برم و یه جوری سر و گوشی به آب بدم. به عنوان یکی از محافظ‌ها می‌خوام وارد عمارتش بشم و از همه چیز سر در بیارم. باید بفهمیم که اون بار مواد رو می‌خواد چی‌کار؟ قصدش چیه؟
عنایت گفت:
- اما نمی‌تونم تو رو هم توی دردسر بندازم.
نقره با جدیت گفت:
- اگه به عنوان محافظ وارد بشم، مشکلی پیش نمیاد.

***

عجب نقشه‌ای کشیده بودی دختر! اما بر خلاف تصورت، رفتی خودت رو دردسر انداختی و زخمی برگشتی.
همون روزی که نقره رو زخم و زیلی آوردم خونه، مطمئن بودم که بدون مدرک از اون‌جا برنگشته و صد در صد یه چیزی برای رو کردن و ثابت کردن داره.
برای همین موقعی که گذاشتمش رو تخت، جیب‌هاش رو گشتم، اما چیز خاصی پیدا نکردم. تا این‌که گوشیش رو دیدم و از جیبش در آوردم.
خوشبختانه گوشیش رمز نداشت و راحت می‌شد بازش کرد. رفتم گالریش تا شاید عکسی، ویدیویی چیزی پیدا کنم، اما چیز خاصی پیدا نکردم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که فکری به ذهنم رسید. با این‌که خیلی مطمئن نبودم، اما رفتم توی ضبط صداهاش تا شاید چیزی باشه که اون ضبط صدا رو پیدا کردم و فوراً به عنایت تحویل دادم.
دیگه فهمیده بود که گونش می‌خواد بارش رو به خریدار خود عنایت یعنی اصلان بفروشه و خودش رو بزاره جای پای عنایت و عنایت رو پله‌ای کنه برای رسیدن به هدف‌هاش.
همون روز طبق نقشه‌ی نقره پیش رفتیم و آردها رو و یکمی از موادها رو بار زدیم و زنگ زدیم پلیس و گزارش قاچاق مواد رو به همراه مکان دقیق و زمانش دادیم.
دیگه صد در صد گیر پلیس می‌افتادن و می‌رفتن زندان برای خوردن آب خنک. بابا هم قرار بود به یکی از دوست‌هاش توی زندان بسپره که همون‌جا کار گونش و همدست‌هاش رو یک‌سره کنن.
الان هم که همه‌مون با رضایت کامل از کارمون در راه رفتن به سمت عمارت عنایت بودیم، اما خب آیچا بود که خوشحال نبود، بغض کرده به یه گوشه خیره شده بود.
دست‌درازی به یه دختر، چیز کمی نبود. با این کار نه تنها جسمش رو بلکه تمام روح و روانش رو هم به تاراج برده بودن.
رسیدیم دم در عمارت و از ماشین خسته و کوفته پیاده شدیم.

***

کد:
ماشین راه افتاد و به سمت خونه حرکت کردیم. چون راننده‌های کامیون عنایت از قبل از کامیون پیاده شده بودن و همراه افرادمون بودن، دیگه پلیس به ما نمی‌تونست شکی بکنه و همه مدارک بر علیه اون‌ها بود. چون دیگه هیچ‌کدوم از افراد ما یا عنایت اون‌جا نبودن.
قرار بود طبق نقشه‌ای که نقره گفته بود پیش بریم، پیش هم رفتیم. دقیقاً یاد همون روزی افتادم که نقره نقشه‌ای که توی ذهنش داشت رو به عنایت توضیح می‌داد:
*فلش بک
نقره رو به عنایت گفت:
- حیف این همه مواد، این همه زحمت نیست؟ چرا می‌خواین به خودتون ضرر مالی بزنین؟ می‌تونین چندین ردیف کامل بسته‌های آرد پر کنین و ردیف آخر رو هم از مواد. اون‌ها هم فکر کنن کامیون پره بسته‌ی مواده! این‌جوری اون‌ها رودست می‌خورن و درس عبرتی برای گونش میشه که شما با یه تهدید ساده به این راحتی‌ها نم پس نمی‌دین و همین که به شما ضرری نمی‌رسه. در آخر هم یکیمون به پلیس گزارششون می‌دیم و همون‌جا کارشون رو یک‌سره می‌کنیم.
عنایت گفت:
- مشکلی پیش نیاد؟
نقره با اطمینان جواب داد:
- مطمئن باشین مشکلی پیش نمیاد، مگه این‌که لحظه‌ی آخر متوجه چیزی بشن و تا اون موقع هم پلیس رسیده. قبل همه این کارها ازتون می‌خوام آدرس بدین تا برم و یه جوری سر و گوشی به آب بدم. به عنوان یکی از محافظ‌ها می‌خوام وارد عمارتش بشم و از همه چیز سر در بیارم. باید بفهمیم که اون بار مواد رو می‌خواد چی‌کار؟ قصدش چیه؟
عنایت گفت:
- اما نمی‌تونم تو رو هم توی دردسر بندازم.
نقره با جدیت گفت:
- اگه به عنوان محافظ وارد بشم، مشکلی پیش نمیاد.
***
عجب نقشه‌ای کشیده بودی دختر! اما بر خلاف تصورت، رفتی خودت رو دردسر انداختی و زخمی برگشتی.
همون روزی که نقره رو زخم و زیلی آوردم خونه، مطمئن بودم که بدون مدرک از اون‌جا برنگشته و صد در صد یه چیزی برای رو کردن و ثابت کردن داره.
برای همین موقعی که گذاشتمش رو تخت، جیب‌هاش رو گشتم، اما چیز خاصی پیدا نکردم. تا این‌که گوشیش رو دیدم و از جیبش در آوردم.
خوشبختانه گوشیش رمز نداشت و راحت می‌شد بازش کرد. رفتم گالریش تا شاید عکسی، ویدیویی چیزی پیدا کنم، اما چیز خاصی پیدا نکردم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که فکری به ذهنم رسید. با این‌که خیلی مطمئن نبودم، اما رفتم توی ضبط صداهاش تا شاید چیزی باشه که اون ضبط صدا رو پیدا کردم و فوراً به عنایت تحویل دادم.
دیگه فهمیده بود که گونش می‌خواد بارش رو به خریدار خود عنایت یعنی اصلان بفروشه و خودش رو بزاره جای پای عنایت و عنایت رو پله‌ای کنه برای رسیدن به هدف‌هاش.
همون روز طبق نقشه‌ی نقره پیش رفتیم و آردها رو و یکمی از موادها رو بار زدیم و زنگ زدیم پلیس و گزارش قاچاق مواد رو به همراه مکان دقیق و زمانش دادیم.
دیگه صد در صد گیر پلیس می‌افتادن و می‌رفتن زندان برای خوردن آب خنک. بابا هم قرار بود به یکی از دوست‌هاش توی زندان بسپره که همون‌جا کار گونش و همدست‌هاش رو یک‌سره کنن.
الان هم که همه‌مون با رضایت کامل از کارمون در راه رفتن به سمت عمارت عنایت بودیم، اما خب آیچا بود که خوشحال نبود، بغض کرده به یه گوشه خیره شده بود.
دست‌درازی به یه دختر، چیز کمی نبود. با این کار نه تنها جسمش رو بلکه تمام روح و روانش رو هم به تاراج برده بودن.
رسیدیم دم در عمارت و از ماشین خسته و کوفته پیاده شدیم.
***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۶

*نقره

سوزشی رو توی دستم و پهلوم حس می‌کردم. احساس کوفتگی و خستگی می‌کردم. آروم لای چشم‌هام رو باز کردم و کمی پلک زدم تا تاربینی چشم‌هام، رفع شه.
قبلش متوجه نشدم کجام و چیشده؟ تا اینکه دیدم تو اتاق خودمم و کم‌کم همه اتفاقات یادم اومدن.
احساس سرما می‌کردم، پتو رو بیشتر کشیدم رو خودم.
در اتاق آروم باز شد و زیبا از لای در نگاهی بهم کرد و وقتی دید بیدار شدم، لبخند کمرنگی زد و اومد داخل و در رو بست و اومد سمتم.
نشست کنارم روی تخت و گفت:
- بلاخره بهوش اومدی! خیلی نگرانت بودم نقره، نصفه عمرم کردی.
نگاهی به صورت رنگ پریده و چشم‌های گود رفته‌اش کردم و با اخم گفتم:
- چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ این چه وضعیه خوبه نمردم زنده‌ام اینجوری کردی خودت رو.
زیبا قیافه بامزش رو مچاله کرد و گفت:
- توچرا انقدر مثل شربت دیفن هیدرامین تلخی نقره؟ مثل سگ همش پاچه می‌گیری. احمق لیاقت نداری، دو روز بیهوش بودی خودم بالاسرت بودم برای همین به این ریخت و قیافه افتادم. بشکنه این دست که نمک نداره، بین این همه آدم من برات مادری کردم شب بیداری کشیدم. بی‌لیاقت همون بهتر که می‌مردی، جای تشکرته؟
داشت خندم می‌گرفت؛ ولی به زور جلوی خندم و گرفتم. اگه می‌خندیدم همه بخیه‌های پهلوم در می‌رفتن. برای همین درحالی که به زور جلو خندم و می‌گرفتم گفتم:
- زیبا تورو خدا بس کن انقد نخندون من و، الان بخیه‌هام پاره می‌شن مسخره بازی در نیار. آخ!
زیبا بی‌توجه به من پشت چشم مسخره‌ای نازک کرد که خندم و داشت بیشتر می‌کرد و ادامه داد:
- آره، تو لایق مهر مادری من نیستی، هرکی جای تو بود الان دست من و م*اچ می‌کرد، پای من و م*اچ می‌کرد. ۲۵ سال بشین بچه بزرگ کن و...
با همون خندم در حالی که هر لحظه درد پهلوم داشت بیشتر می‌شد داد زدم:
- زیبا، تورو خدا بس کن، می‌دونی که خندم بگیره دیگه نمیشه جمعش کرد، بخیه‌هام پاره میشن آی!
زیبا لبخند مهربونی زد و آروم بغلم کرد و گفت:
- دیوونه دلم برات تنگ شده بود خیلی ترسوندی مارو.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم، زیبا خیلی مهربون بود، حداقل برای من! من و زیبا، بر خلاف تیکه انداختن‌ها و عصبی شدن‌ها و شوخی‌هامون، بهترین دوست همدیگه بودیم. زیبا توی رفاقت برام کم نذاشته، اگه تو زندگی قرار باشه به یه نفر دلخوش باشم، اون زیباس که به بودنش دلخوشم و همینطور آیچا!
با یاد آیچا سریع زیبا رو از بغلم کشیدم بیرون، تا اونجا یادمه که تو ماشین با اشکان تو راه برگشت به خونه بودیم و دیگه بقیه‌اش اصلا یادم نمی‌اومد. رو به زیبا گفتم:
- زیبا آیچا چیشد؟ خوبه؟ بخیر گذشت؟
زیبا با اطمینان چشم‌هاش رو بست و باز کرد وگفت:
- برشگردوندن، الانم تو اتاقشه، بخیر گذشت. اونم منتظره بهوش بیای، هنوز نمی‌دونه بهوش اومدی.
دیگه با خیال راحت نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و آروم شدم. زیبا دستم رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:
- الان بهتری؟ درد نداری؟ دکتر خبر کنم؟
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
- خوبم.
سری تکون داد و گفت:
- پس من برم به بقیه هم خبر بدم که بهوش اومدی و از نگرانی درشون بیارم.
سری تکون دادم و رفت. نگاهم به سرم بالا سرم گره خورد، دیگه تموم شده بود و خالی شده بود، سوزن سرم رو از دستم کشیدم بیرون و پنبه‌ای گذاشتم روش تا خونش بند بیاد.

کد:
*نقره



سوزشی رو توی دستم و پهلوم حس می‌کردم. احساس کوفتگی و خستگی می‌کردم. آروم لای چشم‌هام رو باز کردم و کمی پلک زدم تا تاربینی چشم‌هام، رفع شه.

قبلش متوجه نشدم کجام و چیشده؟ تا اینکه دیدم تو اتاق خودمم و کم‌کم همه اتفاقات یادم اومدن.

احساس سرما می‌کردم، پتو رو بیشتر کشیدم رو خودم.

در اتاق آروم باز شد و زیبا از لای در نگاهی بهم کرد و وقتی دید بیدار شدم، لبخند کمرنگی زد و اومد داخل و در رو بست و اومد سمتم.

نشست کنارم روی تخت و گفت:

- بلاخره بهوش اومدی! خیلی نگرانت بودم نقره، نصفه عمرم کردی.

نگاهی به صورت رنگ پریده و چشم‌های گود رفته‌اش کردم و با اخم گفتم:

- چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ این چه وضعیه خوبه نمردم زنده‌ام اینجوری کردی خودت رو.

زیبا قیافه بامزش رو مچاله کرد و گفت:

- توچرا انقدر مثل شربت دیفن هیدرامین تلخی نقره؟ مثل سگ همش پاچه می‌گیری. احمق لیاقت نداری، دو روز بیهوش بودی خودم بالاسرت بودم برای همین به این ریخت و قیافه افتادم. بشکنه این دست که نمک نداره، بین این همه آدم من برات مادری کردم شب بیداری کشیدم. بی‌لیاقت همون بهتر که می‌مردی، جای تشکرته؟

داشت خندم می‌گرفت؛ ولی به زور جلوی خندم و گرفتم. اگه می‌خندیدم همه بخیه‌های پهلوم در می‌رفتن. برای همین درحالی که به زور جلو خندم و می‌گرفتم گفتم:

- زیبا تورو خدا بس کن انقد نخندون من و، الان بخیه‌هام پاره می‌شن مسخره بازی در نیار. آخ!

زیبا بی‌توجه به من پشت چشم مسخره‌ای نازک کرد  که خندم و داشت بیشتر می‌کرد و ادامه داد:

- آره، تو لایق مهر مادری من نیستی، هرکی جای تو بود الان دست من و م*اچ می‌کرد، پای من و م*اچ می‌کرد. ۲۵ سال بشین بچه بزرگ کن و...

با همون خندم در حالی که هر لحظه درد پهلوم داشت بیشتر می‌شد داد زدم:

- زیبا، تورو خدا بس کن، می‌دونی که خندم بگیره دیگه نمیشه جمعش کرد، بخیه‌هام پاره میشن آی!

زیبا لبخند مهربونی زد و آروم بغلم کرد و گفت:

- دیوونه دلم برات تنگ شده بود خیلی ترسوندی مارو.

لبخندی زدم و چیزی نگفتم، زیبا خیلی مهربون بود، حداقل برای من! من و زیبا، بر خلاف تیکه انداختن‌ها و عصبی شدن‌ها و شوخی‌هامون، بهترین دوست همدیگه بودیم. زیبا توی رفاقت برام کم نذاشته، اگه تو زندگی قرار باشه به یه نفر دلخوش باشم، اون زیباس که به بودنش دلخوشم و همینطور آیچا!

با یاد آیچا سریع زیبا رو از بغلم کشیدم بیرون، تا اونجا یادمه که تو ماشین با اشکان تو راه برگشت به خونه بودیم و دیگه بقیه‌اش اصلا یادم نمی‌اومد. رو به زیبا گفتم:

- زیبا آیچا چیشد؟ خوبه؟ بخیر گذشت؟

زیبا با اطمینان چشم‌هاش رو بست و باز کرد وگفت:

- برشگردوندن، الانم تو اتاقشه، بخیر گذشت. اونم منتظره بهوش بیای، هنوز نمی‌دونه بهوش اومدی.

دیگه با خیال راحت نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و آروم شدم. زیبا دستم رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:

- الان بهتری؟ درد نداری؟ دکتر خبر کنم؟

سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:

- خوبم.

سری تکون داد و گفت:

- پس من برم به بقیه هم خبر بدم که بهوش اومدی و از نگرانی درشون بیارم.

سری تکون دادم و رفت. نگاهم به سرم بالا سرم گره خورد، دیگه تموم شده بود و خالی شده بود، سوزن سرم رو از دستم کشیدم بیرون و پنبه‌ای گذاشتم روش تا خونش بند بیاد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۷

حوصلم سر رفته بود می‌خواستم پاشم یخورده بگردم، راه برم، اما درد پهلوم می‌گفت خفه شو!
تو همین حین، تقه‌ای به در خورد که گفتم:
- بیا تو!
در باز شد و عنایت وارد اتاق شد، آروم سعی کردم بلند شم و تکیه‌ام رو به پشتی تخت بدم. نگاهی به سر تا پاش کردم، این‌بار کتش روی شونه‌هاش جاخوش کرده بود. توی چهره‌اش می‌شد غم و نگرانی رو حس کرد!
با لبخند تلخی که تاحالا ازش ندیده بودم، گفت:
- اجازه هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا که نه!
روی صندلی که کنار تخت بود نشست و گفت:
- بهتری؟ زخمت چطوره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خودم خوبم، اما خب طول می‌کشه زخمم بهتر شه.
سری تکون داد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
- درسته، طول می‌کشه تا زخم‌ها بهتر شن.
سرش رو بلند کرد و به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- تورم توی دردسر انداختیم، اگه چیزیت می‌شد، نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. تو دختر شجاعی هستی، بخاطر آیچا، خودت رو انداختی وسط آتیش. برخلاف غد و یه دنده بودن و عصبی بودنت، پشت اون نقاب سیاه و ترسناکت، یه دل مهربون و ساده داری.
لبخندی تلخ و پر از بغضی زدم، مهربون؟ واقعا مهربون بودم؟ شاید! کی از دل رنج کشیده من خبر داشت؟ کی می‌دونست همین دل مهربون و ساده چیا کشیده؟ کی می‌دونست من چرا و به چه دلیل انقدر کثیف و پست شدم و دنیام اونقدری تیره و تار شده که دیگه هیچ کورسوی نور و امیدی حس نمی‌کنم؟ من این بودم؟ نه! من این نبودم، من این شدم! خیلی هم مهربون‌تر از الانم بودم، اما دیگه الان به اندازه قبل نه! آدم‌ها مجبورت می‌کنن مثل خودشون بد باشی! شاید بقول عنایت در ظاهر یه آدم کثیف و پستی باشم، اما باطنم سفید و روشنه؛ ولی عنایت هیچی نمی‌دونست، هیچی! بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- این حرف رو نزنین عنایت خان! آیچا مثل خواهرم می‌مونه، آیچا برای من، حکم همون زیبایی رو داره که بخاطر من دوروز بی‌خوابی و استرس کشید.
با این حرفم لبخند ساده‌ای زد و سری تکون داد و گفت:
- درسته، ولی آیچا الان خیلی داغونه! خیلی! آیچا الان زندگی نداره که بهش دلخوش کنه، فقط مثل یه مرده متحرکه. سخته این همه سال تنهایی، دخترت رو تو ناز و نعمت بزرگ کنی، همه دنیا رو بریزی به پاش، نزاری آب تو دلش تکون بخوره، بعد یه از خدا بی‌خبری پیدا بشه همه دنیا و زندگی و روح و روان دخترت رو ازش بگیره و هیچی نذاره باقی بمونه! آیچا دیگه از اتاقش بیرون نمیاد، می‌ترسم، می‌ترسم کار دست خودش بده.
نگاه مغموم و خیس از اشکم رو دوختم به دست‌هام، سرم رو انداختم پایین. می‌فهمیدم چقدر سخته! تموم زندگی، روح و روان و دخترانگی آیچا، بازیچه دست‌های همون مردی شد، که غرق در افکار و ل*ذت کثیف خودش بود! برای همین آیچا و پدرش اینقدر داغونن.
عنایت از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره اتاق، پرده رو کنار زد و پنجره رو باز کرد تا هوای اتاق عوض شه.
همونطور که به بیرون خیره شده بود، گفت:
- بهت گفتم که زخم‌ها طول می‌کشن خوب شن، طول می‌کشه دردش تسکین بشه؛ خوب هم بشه اثرش همیشه موندگاره! دردش از یاد آدم نمیره. هرکس یه زخمی داره که زیر هزار لایه از پو*ست، پنهونش کرده، به کسی نشونش نمیده، اما وقتی با خودش تنها میشه و خلوت می‌کنه، هی اون زخم رو می‌خارونه، دوباره زخمیش می‌کنه و می‌شکافه و برای بار هزارم، دردش رو برای خودش یادآوری می‌کنه. منم مثل هموناییم که زخمم رو زیر هزار لایه از پو*ست پنهون کردم و کسی نمی‌دونه؛ ولی می‌خوام برای تو دوباره زخمم و بشکافم و همه چیز رو بگم.
برگشت سمتم و با چشم‌های سرخ شده‌اش بهم خیره شد و گفت:
- بگم که قصه من و گونش چی بود که توام ناخواسته تو دردسر افتادی.

کد:
حوصلم سر رفته بود می‌خواستم پاشم یخورده بگردم، راه برم، اما درد پهلوم می‌گفت خفه شو!

تو همین حین، تقه‌ای به در خورد که گفتم:

- بیا تو!

در باز شد و عنایت وارد اتاق شد، آروم سعی کردم بلند شم و تکیه‌ام رو به پشتی تخت بدم. نگاهی به سر تا پاش کردم، این‌بار کتش روی شونه‌هاش جاخوش کرده بود. توی چهره‌اش می‌شد غم و نگرانی رو حس کرد!

با لبخند تلخی که تاحالا ازش ندیده بودم، گفت:

- اجازه هست؟

لبخندی زدم و گفتم:

- چرا که نه!

روی صندلی که کنار تخت بود نشست و گفت:

- بهتری؟ زخمت چطوره؟

سری تکون دادم و گفتم:

- خودم خوبم، اما خب طول می‌کشه زخمم بهتر شه.

سری تکون داد و سرش رو انداخت پایین و گفت:

- درسته، طول می‌کشه تا زخم‌ها بهتر شن.

سرش رو بلند کرد و به چشم‌هام خیره شد و گفت:

- تورم توی دردسر انداختیم، اگه چیزیت می‌شد، نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. تو دختر شجاعی هستی، بخاطر آیچا، خودت رو انداختی وسط آتیش. برخلاف غد و یه دنده بودن و عصبی بودنت، پشت اون نقاب سیاه و ترسناکت، یه دل مهربون و ساده داری.

لبخندی تلخ و پر از بغضی زدم، مهربون؟ واقعا مهربون بودم؟ شاید! کی از دل رنج کشیده من خبر داشت؟ کی می‌دونست همین دل مهربون و ساده چیا کشیده؟ کی می‌دونست من چرا و به چه دلیل انقدر کثیف و پست شدم و دنیام اونقدری تیره و تار شده که دیگه هیچ کورسوی نور و امیدی حس نمی‌کنم؟ من این بودم؟ نه! من این نبودم، من این شدم! خیلی هم مهربون‌تر از الانم بودم، اما دیگه الان به اندازه قبل نه! آدم‌ها مجبورت می‌کنن مثل خودشون بد باشی! شاید بقول عنایت در ظاهر یه آدم کثیف و پستی باشم، اما باطنم سفید و روشنه؛ ولی عنایت هیچی نمی‌دونست، هیچی! بغضم رو قورت دادم و گفتم:

- این حرف رو نزنین عنایت خان! آیچا مثل خواهرم می‌مونه، آیچا برای من، حکم همون زیبایی رو داره که بخاطر من دوروز بی‌خوابی و استرس کشید.

با این حرفم لبخند ساده‌ای زد و سری تکون داد و گفت:

- درسته، ولی آیچا الان خیلی داغونه! خیلی! آیچا الان زندگی نداره که بهش دلخوش کنه، فقط مثل یه مرده متحرکه. سخته این همه سال تنهایی، دخترت رو تو ناز و نعمت بزرگ کنی، همه دنیا رو بریزی به پاش، نزاری آب تو دلش تکون بخوره، بعد یه از خدا بی‌خبری پیدا بشه همه دنیا و زندگی و روح و روان دخترت رو ازش بگیره و هیچی نذاره باقی بمونه! آیچا دیگه از اتاقش بیرون نمیاد، می‌ترسم، می‌ترسم کار دست خودش بده.

نگاه مغموم و خیس از اشکم رو دوختم به دست‌هام، سرم رو انداختم پایین. می‌فهمیدم چقدر سخته! تموم زندگی، روح و روان و دخترانگی آیچا، بازیچه دست‌های همون مردی شد، که غرق در افکار و ل*ذت کثیف خودش بود! برای همین آیچا و پدرش اینقدر داغونن.

عنایت از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره اتاق، پرده رو کنار زد و پنجره رو باز کرد تا هوای اتاق عوض شه.

همونطور که به بیرون خیره شده بود، گفت:

- بهت گفتم که زخم‌ها طول می‌کشن خوب شن، طول می‌کشه دردش تسکین بشه؛ خوب هم بشه اثرش همیشه موندگاره! دردش از یاد آدم نمیره. هرکس یه زخمی داره که زیر هزار لایه از پو*ست، پنهونش کرده، به کسی نشونش نمیده، اما وقتی با خودش تنها میشه و خلوت می‌کنه، هی اون زخم رو می‌خارونه، دوباره زخمیش می‌کنه و می‌شکافه و برای بار هزارم، دردش رو برای خودش یادآوری می‌کنه. منم مثل هموناییم که زخمم رو زیر هزار لایه از پو*ست پنهون کردم و کسی نمی‌دونه؛ ولی می‌خوام برای تو دوباره زخمم و بشکافم و همه چیز رو بگم.

برگشت سمتم و با چشم‌های سرخ شده‌اش بهم خیره شد و گفت:

- بگم که قصه من و گونش چی بود که توام ناخواسته تو دردسر افتادی.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
796
لایک‌ها
4,405
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
76,582
Points
1,334
#پارت۲۸

دوباره برگشت سمتش و با اخم و جدیت خیره شد به بیرون از پنجره و گفت:
- منو گونش دختر عمو پسر عموییم، اون زمان‌ها که یه پسر جوون بودم، عاشق دختری شده بودم که بهترین دوست گونش بود و چون ما رفت و آمد زیادی به خونه عموم داشتیم، هر از گاهی که دوست گونش می‌اومد اونجا می‌دیدمش. غنچه! اسمش بود! یه دختر فوق‌العاده خوشگل و معصوم. اون زمان کور بودم، عاشق بودم، غنچه مثل یه الماس با ارزشی برام می‌درخشید، مثل یه حوری بود!
پوزخندی زد و گفت:
- اما نمی‌دونستم اون فقط ظاهرش انقدر چشمگیره و باطنش کثیف و کثیفه! بگذریم؛ قدیم‌ها هم که مثل الان نبود جوونا عاشق بشن بعد ازدواج کنن، اون زمان به اجبار پدرها و مادرها باید ازدواج صورت می‌گرفت. منو گونش هم به اجبار پدرها و مادرهامون باهم ازدواج کردیم. برای من که خیلی سخت بود، چون دلم پیش یکی دیگه بود، اما گونش از خداش بود، به ادعای خودش عاشقم بود، هرچند نمیشه اسمش رو عشق گذاشت. هرچی که بود، دوسال گذشت، پدرم و عموم توی تصادفی فوت شدن، منم وقتی سالگرد عموم و پدرم گذشت، فرصت رو غنیمت شمردم که از گونش جدا شم.
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- تا اون موقع هم بزرگ شده بودیم اختیار، اختیار ما بود، مادرهامونم به این جدایی راضی نبودن، اما دیگه به اندازه پدرهامون برامون پافشاری نمی‌کردن یعنی مادر خودم که نتونست حریفم بشه، تا پدرهامون بودن اجازه کوچکترین حرکت رو هم نداشتیم. مگه می‌تونستیم حرف از جدایی بزنیم؟
مکث کرد، انگار دوباره داشت اون خاطرات رو مرور می‌کرد، ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- هیچوقت عاشقش نشدین؟
سری به علامت نه تکون داد و گفت:
- عاشقش نشدم هیچ بدتر کنارش انگار دنیام تیره و تار می‌شد، اذیت می‌شدم نمی‌خواستمش، دلم پیش غنچه گیر بود، و البته غنچه هم نسبت بهم بی‌میل نبود، گونش هم که نمی‌تونست بچه‌دار بشه، همون بهتر که ازش جدا می‌شدم. جدا که شدیم با غنچه ازدواج کردیم، یه سال بعدشم که آیچا به دنیا اومد.
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- پس غنچه مامان آیچاس؟
سری تکون داد و گفت:
- درسته؛ همه چیز خوب پیش می‌رفت یه خانواده خوشبخت بودیم و آیچا دیگه بزرگ شده بود تقریبا هفت ماهش شده بود که یه شب خسته و کوفته رسیدم خونه، به غنچه گفته بودم شب نمیام خونه، اما وقتی دیدم خیلی خستم طاقت نیاوردم و برگشتم خونه، پشت در یه جفت کفش مردونه مشکی بود، تعجب کردم، هروقت یه مهمونی می‌اومد خونه غنچه بهم خبر می‌داد، اما اون‌دفعه چیزی بهم نگفته بود.
آب دهنش رو قورت داد، انگار مرور اون خاطرات براش سخت بود، برق اشک رو می‌شد تو چشم‌هاش دید، اما سعی در پنهان کردنش داشت.
با پارچ آبی که کنارم روی میز بود، یه لیوان آب ریختم و گرفتم سمتش و صداش زدم که برگشت سمتم و تا لیوان آب رو دید لبخندی زد و اومد سمتم و لیوان رو ازم گرفت.
لیوان رو سر کشید و تشکر زیر لبی گفت و این‌بار اومد روی صندلی کنارم نشست. با اینکه زیاد ازش خوشم نمی‌اومد ؛ ولی درکل مرد خوبی بود، اون فقط داشت حرف دلش رو برام میزد و یه گوش شنوا پیدا کرده بود برای خودش تا حرف دلش رو بزنه و منم همون گوش شنوا بودم براش.

کد:
دوباره برگشت سمتش و با اخم و جدیت خیره شد به بیرون از پنجره و گفت:

- منو گونش دختر عمو پسر عموییم، اون زمان‌ها که یه پسر جوون بودم، عاشق دختری شده بودم که بهترین دوست گونش بود و چون ما رفت و آمد زیادی به خونه عموم داشتیم، هر از گاهی که دوست گونش می‌اومد اونجا می‌دیدمش. غنچه! اسمش بود! یه دختر فوق‌العاده خوشگل و معصوم. اون زمان کور بودم، عاشق بودم، غنچه مثل یه الماس با ارزشی برام می‌درخشید، مثل یه حوری بود!

پوزخندی زد و گفت:

- اما نمی‌دونستم اون فقط ظاهرش انقدر چشمگیره و باطنش کثیف و کثیفه! بگذریم؛ قدیم‌ها هم که مثل الان نبود جوونا عاشق بشن بعد ازدواج کنن، اون زمان به اجبار پدرها و مادرها باید ازدواج صورت می‌گرفت. منو گونش هم به اجبار پدرها و مادرهامون باهم ازدواج کردیم. برای من که خیلی سخت بود، چون دلم پیش یکی دیگه بود، اما گونش از خداش بود، به ادعای خودش عاشقم بود، هرچند نمیشه اسمش رو عشق گذاشت. هرچی که بود، دوسال گذشت، پدرم و عموم توی تصادفی فوت شدن، منم وقتی سالگرد عموم و پدرم گذشت، فرصت رو غنیمت شمردم که از گونش جدا شم.

سرش رو انداخت پایین و گفت:

- تا اون موقع هم بزرگ شده بودیم اختیار، اختیار ما بود، مادرهامونم به این جدایی راضی نبودن، اما دیگه به اندازه پدرهامون برامون پافشاری نمی‌کردن یعنی مادر خودم که نتونست حریفم بشه، تا پدرهامون بودن اجازه کوچکترین حرکت رو هم نداشتیم. مگه می‌تونستیم حرف از جدایی بزنیم؟

مکث کرد، انگار دوباره داشت اون خاطرات رو مرور می‌کرد، ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

- هیچوقت عاشقش نشدین؟

سری به علامت نه تکون داد و گفت:

- عاشقش نشدم هیچ بدتر کنارش انگار دنیام تیره و تار می‌شد، اذیت می‌شدم نمی‌خواستمش، دلم پیش غنچه گیر بود، و البته غنچه هم نسبت بهم بی‌میل نبود، گونش هم که نمی‌تونست بچه‌دار بشه، همون بهتر که ازش جدا می‌شدم. جدا که شدیم با غنچه ازدواج کردیم، یه سال بعدشم که آیچا به دنیا اومد.

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- پس غنچه مامان آیچاس؟

سری تکون داد و گفت:

- درسته؛ همه چیز خوب پیش می‌رفت یه خانواده خوشبخت بودیم و آیچا دیگه بزرگ شده بود تقریبا هفت ماهش شده بود که یه شب خسته و کوفته رسیدم خونه، به غنچه گفته بودم شب نمیام خونه، اما وقتی دیدم خیلی خستم طاقت نیاوردم و برگشتم خونه، پشت در یه جفت کفش مردونه مشکی بود، تعجب کردم، هروقت یه مهمونی می‌اومد خونه غنچه بهم خبر می‌داد، اما اون‌دفعه چیزی بهم نگفته بود.

آب دهنش رو قورت داد، انگار مرور اون خاطرات براش سخت بود، برق اشک رو می‌شد تو چشم‌هاش دید، اما سعی در پنهان کردنش داشت.

با پارچ آبی که کنارم روی میز بود، یه لیوان آب ریختم و گرفتم سمتش و صداش زدم که برگشت سمتم و تا لیوان آب رو دید لبخندی زد و اومد سمتم و لیوان رو ازم گرفت.

لیوان رو سر کشید و تشکر زیر لبی گفت و این‌بار اومد روی صندلی کنارم نشست. با اینکه زیاد ازش خوشم نمی‌اومد ؛ ولی درکل مرد خوبی بود، اون فقط داشت حرف دلش رو برام میزد و یه گوش شنوا پیدا کرده بود برای خودش تا حرف دلش رو بزنه و منم همون گوش شنوا بودم براش.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا