در حال ویرایش رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۹



کد:
زن با نفرت گفت:
- همون بازی رو می‌کنم که تو چند سال پیش با قلب و احساس من کردی عنایت! عشق من رو نادیده گرفتی به‌خاطر این‌که من بچه‌دار نمی‌شدم، با بی‌رحمی تمام طلاقم دادی رفتی با صمیمی‌ترین دوستم ازدواج کردی و بچه‌دار شدی. یادمه دختر دوست داشتی! نه؟ می‌دونستم عاشق دخترتی و جونت به جونش بنده برای همین دست گذاشتم رو نقطه ضعفت. اگه دخترت برات مهمه، یک ساعت دیگه به همراه بار کوکائین‌ها همین آدرسی که میگم باش! اوه راستی؛ این هم بگم که دخترت دیگه دنیای دخترونگیش رو برای همیشه از دست داد. گفتم در جریان باشی.
و بعدِ خنده‌ای شیطانی، صدای بوق ممتد، توی گوشی پیچید.
عنایت با حرف آخر گونش دست‌هاش مشت شدن. صورتش از خشم قرمز شد. ناگهان کنترل خودش رو از دست داد و فریادی از خشم کشید و رفت سمت سینان و یقه‌اش رو توی دست‌هاش گرفت و مثل دیوونه‌ها تکونش داد.
مشت محکمی به صورت سینان زد و سینان بی‌جون افتاد زمین.
چنان خشمگین بود، که هیچ کدوم از افرادش جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشتن. به میز جلوی پاش لگدی زد و هر چی روی میز، بود و نبود، پخش زمین شد.
زیبا از ترسش چسبیده بود به بازوی من و با هر فریاد عنایت، نفسش یه دور می‌رفت و برمی‌گشت.
عنایت الان مثل یه شیر زخمی بود که به فکر انتقام بود! انتقام از یه کفتار به اسم گونش!
برای آیچا عمیقاً ناراحت بودم و عصبی، یکی از دوست‌های صمیمی من بود و رابطمون انقدری خوب بود، که همه می‌دونستن ما چقدر هم رو دوست داریم.
در آخر اردشیر رفت سمتش و بازوش رو گرفت و نشوندش رو یکی از مبل‌ها و گفت:
- بس کن آروم باش؛ می‌دونم سخته، اما مطمئن باش زنه رو یه‌جوری نابودش می‌کنیم. جوری که نفس کشیدن و زندگی کردن هم یادش بره. الان باید منتظر باشیم آدرس رو بفرسته و بعدش فکر کنیم، یه راه چاره پیدا کنیم.
عنایت که انگار با حرف‌های ادشیر آروم شده بود، چند تا نفس عمیق و پر حرصی کشید و گفت:
- بعد چند سال زنیکه اومده دختر من رو دزدیده که چی عاشق من نبودی؟
و بعد با صدای رسایی گفت:
- لعنت بهت گونش، آدمت می‌کنم، با بد کسی در افتادی. پس می‌خوای انتقام بگیری؟ پس کوکائین می‌خوای؟ می‌دونم چی‌کارت کنم.
و بعد در همون حال، دندون‌هاش رو رو هم سایید و با خشم به روبه‌روش خیره شد.
تو همین حین که همه ساکت بودیم، صدای اس‌ام‌اس گوشی عنایت، سکوت فضا رو شکست. مطمئنن گونش آدرس رو فرستاده بود.
عنایت سریع نگاهی به گوشیش کرد. بعد نگاه کردن به صفحه گوشی، گوشی رو توی دستش فشرد و لحظه‌ای بعد، پرتش کرد روی مبل کناری.
اردشیر رو بهش گفت:
- چی شد؟ آدرس داده؟
عنایت سری تکون داد و گفت:
- آره، باید برم اون‌جا. باید برم آدمش کنم تا بفهمه با من نباید در بیوفته.
اردشیر سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش من هم میام باهم بریم یه کاریش می‌کنیم.
عنایت دستی به موهاش کشید و گفت:
- ممنونم که همه‌جا بهم کمک می‌کنی، اما نمی‌خوام تو جونت رو به خطر بندازی.
اردشیر کتش رو از روی مبل برداشت و با همین جمله، با جدیت، بحث رو خاطمه داد که دیگه ادامه پیدا نکنه و همین یک جمله جدی و محکم، به عنایت فهموند که نمی‌تونه اردشیر رو منصرف کنه:
- رفاقت برای همین روزهاست عنایت! بپوش بریم.
عنایت لبخند کم‌رنگی زد و کتش رو پوشید. رو به محافظ‌هاش، درحالی‌که به سینان اشاره می‌کرد و آروم‌آروم به سینان لگد میزد، گفت:
- این تنه‌لش رو هم جمع کنین ببندینش اومدم باهاش خیلی کارها دارم!
سینان با گریه به عنایت التماس می‌کرد، اما عنایت فقط جوابش پوزخندی بود که نثارش کرد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۰



کد:
اردشیر رو به عنایت گفت:
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ براش بار می‌بری؟
عنایت با اخم سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- یعنی انقدر احمقم؟ مگه این‌که توی خواب ببینه. فعلاً میرم باهاش حرف بزنم ببینم چی‌کار می‌تونیم بکنیم. هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. می‌شناسمش چه‌جور زنیه باهاش زندگی کردم فوتش کنی می‌افته زمین.
 اردشیر سری تکون داد و رو به اشکان اشاره کرد و گفت:
- بلند شو توام بیا بریم پسر!
اشکان با همون اخم همیشگیش، با قدم‌های محکم، سریع به دنبال اردشیر و عنایت راه افتاد و به همراه محافظ‌ها، از خونه خارج شدن.
قبل رفتن هم عنایت به خدمت‌کارها تأکید کرد، تا برامون اتاق مهمان رو آماده کنن و بریم استراحت کنیم. هرچند اردشیر خودش توی استانبول یه ویلای بزرگ و مجلل داشت، اما خب؛ مثل این‌که یه امشب رو به‌خاطر این اتفاق نحس، مجبوریم این‌جا بمونیم.
بعد این‌که خدمت‌کار اتاق‌هامون رو آماده کرد، رفتیم به اتاق‌هامون. برای هرکدوممون یه اتاق جدا داده بودن، چند دقیقه‌ای بود که دراز کشیده بودم، اما هیچ‌جوره خوابم نمی‌برد و فکرم مشغول این اتفاق شوم بود. رفتم سمت پنجره، بارون نم‌نم می‌بارید و قطره‌های ریز بارون روی شیشه پنجره جاخوش می‌کردن و پی در پی از روی شیشه سر می‌خوردن پایین. آروم انگشتم رو کشیدم روی شیشه سرد و بخار‌زده پنجره و به آسمون شب تاریک خیره شدم. یعنی واقعاً به آیچا تعرض شده؟ به همین راحتی؟
پوزخندی زدم، تو این زمونه گرفتن آبروی آدم‌ها، مثل آب خوردن بود، برای همه راحت بود. آبروی هیچ کسی برای کسی، مهم نبود. روزگارت، روزگار ظالمیه خدا!
دلم برای آیچا تنگ شده بود و حس عجیبی داشتم که خواب رو از چشم‌هام ربوده بود... .
***
*اردشیر
عنایت دست مشت شده‌اش رو روی میز مقابل اون زن، که اسمش گونش بود، کوبید و گفت:
- دختر من کجاست؟
گونش زنی بود چشم و ابرو مشکی، با موهایی که جلوشون رو چتری مصری زده بود و عینک ظریفی روی چشم‌هاش بود گفت:
- باری که گفتم رو آوردی؟ مگه نگفتم اول بار بعد دخترت؟
عنایت لبخند تمسخر‌آمیزی زد و گفت:
- عجیبه! رو دل نکنی یه‌وقت! تو که تا از دور فوتت می‌کردم پخش زمین می‌شدی، حالا برای من ادا گرگ‌ها رو در میاری؟ من بهت کوکائین که سهله کاکائو هم نمیدم. برو خدات رو شکر کن که این خونه رو، رو سرت خ*را*ب نکردم. با ز*ب*ون خوش بگو دخترم کجاست.
گونش پوزخندی زد و لپ‌تاپ مقابلش رو باز کرد و یکم با ماوس این‌ور و اون‌ور کرد. از لپ‌تاپ صدای بوق اومد؛ انگار که داشت با یکی تماس تصویری می‌گرفت.
صدای کلفت مردی توی فضای اتاق پیچید:
- جانم خانم؟
گونش همون‌طور که نگاهش به عنایت بود، گفت:
- دختره اون‌جاست؟
- بله خانم.
گونش با خنده‌ای شیطانی گفت:
- می‌خوام خیلی خوب از مهمونمون پذیرایی کنی و از خجالتش در بیای. باباش این‌جاست و مثل این‌که من رو خیلی دست کم گرفته! بلاخره بزار بدونه که جون دخترش دو دستی، توی دست‌های منه!
- رو چشم خانم.
و چند لحظه بعد صدای جیغ‌های پی در پی آیچا توی فضای اتاق پیچید که ناشی از شکنجه شدنش بود. مطمئن بودم الان عنایت، خون‌خونش رو می‌خورد. جون آیچا توی خطر بود و زنه رسماً دیوونه بود. باید یه‌جوری کوتاه می‌اومدیم!
عنایت کنترل خودش و از دست داد و هجوم برد سمت گونش که محافظ‌هاش جلوش رو گرفتن.
دیگه صبر و ایستادن بیش از حد رو جایز ندونستم. رفتم سمت عنایت و بازوش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و گفتم:
- آروم باش.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۱

اما اون انگار توی این عالم نبود و همون‌طور می‌خواست هجوم ببره سمت گونش و هی داد و فریاد می‌کرد که به زور جلوش رو گرفتم و با فریاد گفتم:
- بس کن عنایت؛ آروم باش.
انگار که به خودش اومده باشه رو بهم با لحن گله‌مندی گفت:
- چطور آروم باشم؟ تا این‌جاش کم بلا آورده سر دخترم؟
دست‌هام رو گذاشتم رو هر دو بازوهاش، باید آرومش می‌کردم و کوتاه می‌اومد. اگه کوتاه نمی‌اومد ممکن بود گونش، هر بلایی سر آیچا بیاره.
از بازوهاش گرفتم و کشیدمش یه گوشه و آروم رو بهش گفتم:
- عنایت گوش کن! باید الان بخاطر دخترت کوتاه بیای. الان جون آیچا تو خطره و با هر حرکت ما آیچا رو بیشتر اذیت می‌کنه. مجبوریم همون کاری رو بکنیم که خودش میگه. در غیر این صورت آیچا کارش تمومه. تو که نمی‌خوای بلایی سر دخترت بیاد؟ پس باید برگردیم بار رو براش آماده کنیم وگرنه اون‌جور که من از این زن می‌بینم، جون آدما براش مثل اسباب بازیه.
عنایت با نفس‌نفس که ناشی از عصبانیتش بود گفت:
- آیچا عزیز‌ترین کسیه که توی این دنیا دارم نمی‌تونم وقتی این‌جوری بلا سرش میارن خوددار باشم. باورت میشه این زن قبلنا اصلاً این‌جوری نبود؟ از اون زمان‌ها خیلی عوض شده، یه زن احمق و دست و پا چلفتی بود که لنگه‌اش توی این دنیا نبود، حالا برای من آدم شده. این همه محافظ و نگهبان و... .کسی که حتی بلد نبود اسلحه رو کدوم سمتی بگیره.
دستی به پیشونیم کشیدم و دست به کمر شدم که باعث شد گوشه‌های کتم برن عقب‌تر و تو همون حالت گفتم:
- هر چی که بوده و هست، هرچی که بینتون قبلاً اتفاق افتاده مهم نیست، مهم الان آیچا دخترته. سعی کن خودت رو کنترل کنی.
با صدای گونش رشته کلامم پاره شد:
- تموم نشد مناظرتون؟
هردو برگشتیم سمتش، تردید داشتم حرفم رو بزنم یا نه، اما دل رو به دریا زدم و رو بهش گفتم:
- داری زیاده‌روی می‌کنی.
گونش بعد از کمی سکوت، قهقههٔ شیطانیش به هوا رفت.
با حرص بهش خیره شدم و با دندون‌های کلید شده گفتم:
- کجای حرفم خنده داشت زنیکه؟
گونش به خندش پایان داد و رو بهم گفت:
- ببین مر*تیکه خرفت این فضولی‌ها به تو نیومده. به تو هیچ ربطی نداره و این مسائل شخصین قرار نیست تو دخالت کنی.
و بعد بدون توجه به حضور من رو به عنایت گفت:
- این پیرپاتال کیه با خودت آوردی عنایت؟ مگه نمی‌دونی این قضایا به خودمون مربوط میشه نه کس دیگه؟
با این حرف گونش کنترل خودم رو از دست دادم. کسی حق نداشت ذره‌ای به من توهین کنه. تا به عمرم به هیچ بنی‌بشری اجازه ندادم که از راه نرسیده بیاد خوردم کنه و من رو به تمسخر بگیره. هیچ‌کس جرأتش رو نداشت، اما این زن امروز به خودش این جرأت رو داده که به من توهین کنه. به شخصه می‌تونم بگم اولین نفریه که این‌طور جرأتی رو به خودش داده.
رو به گونش داد زدم:
- حرف دهنت رو بفهم ع*و*ضی! پس همین‌جوری یه دیوونه و احمقی بودی که عنایت طلاقت داده!
با این حرفم دست‌های گونش مشت شد، تیر خلاص رو زده بودم. جوری عصبیش کردم که فکش منقبض شد و به ما دو تا خیره شد. انگار که کبریتی رو به قوطیش بکشی و سریع از آتش شعله‌ور بشه و گونش هم دقیقاً با این حرف من همین‌طوری شده بود.
پوزخندی زدم که خشمش چند برابر شد. همه این‌ها از چشم‌هاش معلوم بودن. اشکان که همراهمون بود، اومد سمتم و آروم گفت:
- بابا داره بدتر میشه، بهتره زیاد کشش ندیم.

کد:
اما اون انگار توی این عالم نبود و همون‌طور می‌خواست هجوم ببره سمت گونش و هی داد و فریاد می‌کرد که به زور جلوش رو گرفتم و با فریاد گفتم:

- بس کن عنایت؛ آروم باش.

انگار که به خودش اومده باشه رو بهم با لحن گله‌مندی گفت:

- چطور آروم باشم؟ تا این‌جاش کم بلا آورده سر دخترم؟

دست‌هام رو گذاشتم رو هر دو بازوهاش، باید آرومش می‌کردم و کوتاه می‌اومد. اگه کوتاه نمی‌اومد ممکن بود گونش، هر بلایی سر آیچا بیاره.

از بازوهاش گرفتم و کشیدمش یه گوشه و آروم رو بهش گفتم:

- عنایت گوش کن! باید الان بخاطر دخترت کوتاه بیای. الان جون آیچا تو خطره و با هر حرکت ما آیچا رو بیشتر اذیت می‌کنه. مجبوریم همون کاری رو بکنیم که خودش میگه. در غیر این صورت آیچا کارش تمومه. تو که نمی‌خوای بلایی سر دخترت بیاد؟ پس باید برگردیم بار رو براش آماده کنیم وگرنه اون‌جور که من از این زن می‌بینم، جون آدما براش مثل اسباب بازیه.

عنایت با نفس‌نفس که ناشی از عصبانیتش بود گفت:

- آیچا عزیز‌ترین کسیه که توی این دنیا دارم نمی‌تونم وقتی این‌جوری بلا سرش میارن خوددار باشم. باورت میشه این زن قبلنا اصلاً این‌جوری نبود؟ از اون زمان‌ها خیلی عوض شده، یه زن احمق و دست و پا چلفتی بود که لنگه‌اش توی این دنیا نبود، حالا برای من آدم شده. این همه محافظ و نگهبان و... .کسی که حتی بلد نبود اسلحه رو کدوم سمتی بگیره.

دستی به پیشونیم کشیدم و دست به کمر شدم که باعث شد گوشه‌های کتم برن عقب‌تر و تو همون حالت گفتم:

- هر چی که بوده و هست، هرچی که بینتون قبلاً اتفاق افتاده مهم نیست، مهم الان آیچا دخترته. سعی کن خودت رو کنترل کنی.

با صدای گونش رشته کلامم پاره شد:

- تموم نشد مناظرتون؟

هردو برگشتیم سمتش، تردید داشتم حرفم رو بزنم یا نه، اما دل رو به دریا زدم و رو بهش گفتم:

- داری زیاده‌روی می‌کنی.

گونش بعد از کمی سکوت، قهقههٔ شیطانیش به هوا رفت.

با حرص بهش خیره شدم و با دندون‌های کلید شده گفتم:

- کجای حرفم خنده داشت زنیکه؟

گونش به خندش پایان داد و رو بهم گفت:

- ببین مر*تیکه خرفت این فضولی‌ها به تو نیومده. به تو هیچ ربطی نداره و این مسائل شخصین قرار نیست تو دخالت کنی.

و بعد بدون توجه به حضور من رو به عنایت گفت:

- این پیرپاتال کیه با خودت آوردی عنایت؟ مگه نمی‌دونی این قضایا به خودمون مربوط میشه نه کس دیگه؟

با این حرف گونش کنترل خودم رو از دست دادم. کسی حق نداشت ذره‌ای به من توهین کنه. تا به عمرم به هیچ بنی‌بشری اجازه ندادم که از راه نرسیده بیاد خوردم کنه و من رو به تمسخر بگیره. هیچ‌کس جرأتش رو نداشت، اما این زن امروز به خودش این جرأت رو داده که به من توهین کنه. به شخصه می‌تونم بگم اولین نفریه که این‌طور جرأتی رو به خودش داده.

رو به گونش داد زدم:

- حرف دهنت رو بفهم ع*و*ضی! پس همین‌جوری یه دیوونه و احمقی بودی که عنایت طلاقت داده!

با این حرفم دست‌های گونش مشت شد، تیر خلاص رو زده بودم. جوری عصبیش کردم که فکش منقبض شد و به ما دو تا خیره شد. انگار که کبریتی رو به قوطیش بکشی و سریع از آتش شعله‌ور بشه و گونش هم دقیقاً با این حرف من همین‌طوری شده بود.

پوزخندی زدم که خشمش چند برابر شد. همه این‌ها از چشم‌هاش معلوم بودن. اشکان که همراهمون بود، اومد سمتم و آروم گفت:

- بابا داره بدتر میشه، بهتره زیاد کشش ندیم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۲

حق با اشکان بود، اما من تحمل نداشتم که یکی مثل این زن، از راه نرسیده به خودش همچین اجازه‌ای رو بده که به من توهین کنه.
گونش رو به عنایت با حرص گفت:
- حرف زیادی دارین می‌زنین، نظرت چیه این‌بار بی‌سر و صدا نفس دخترت رو بگیرم و از زندگی ساقطش کنم؟
عنایت با خشم رو به گونش گفت:
- بس کن، یه بار کوکائین برات میارم با بچه‌ها تحویلت میدم. فقط گورت رو گم کن از زندگیم دیگه پیدات نشه. نمی‌خوام چشم‌هام به قیافه نحست بیوفته. وگرنه یه کاری می‌کنم که از زندگی کردنت پشیمون بشی.
و بعد رو به من و اشکان گفت:
- بریم.
با همون پوزخندم که همیشه به ل*ب داشتم، نگاهی به سرتا پای گونش انداختم و بعدش نگاهم رو ازش گرفتم و همراه عنایت راه افتادم و اشکان و چند تا از محافظ‌هامون، هم دنبالمون اومدن.
دست عنایت به دستگیره نرسیده دوباره صدای گونش اومد:
- پس به وعده‌ات عمل می‌کنی؟ بار کوکائین در مقابل دخترت؛ ولی وای به حالته بخوای گولم بزنی و از زیرش در بری. بدون فوت‌وقت جون دخترت رو... .
که دوباره عنایت با عصبانیت برگشت و وسط حرف گونش پرید و با فریاد گفت:
- خیله‌خب!
امشب عنایت سکته نکنه خیلیه! آروم از بازوش گرفتم و کشیدمش و از اتاق خارج شدیم. موقع اومدن به این‌جا یعنی خونهٔ گونش، آدرسش رو به هر طریقی که بود توسط محافظ‌ها پیدا کردیم و اومدیم. زنه بدجور رو مخ همه بود.
نگاهی به عنایت انداختم، از عصبانیت صورتش سرخ شده بود.
باید یه فکری کرد، یه کاری کرد تا ببینیم این زن بار کوکائین‌ها رو می‌خواد چی‌کار؟ باید ته‌توی ماجرا رو در آورد. زن مشکوکی بود، اما مجبور بودیم کوتاه بیایم. یه جاهایی از زندگی باید کوتاه اومد. یا باید چیزی رو در ازای اون خواستت بدی که به اون چیزی که می‌خوای برسی و بهاش رو بپردازی یا باید برای همیشه از دستش بدی و فراموش کنی که از زندگی چی می‌خواستی!

***

*نقره

پارچ پر از آب رو که روی میز کنار تخت بود رو برداشتم و یه لیوان برای خودم آب ریختم تا گلوی خشکم رو تر کنم.
صدا‌هایی از طبقه پایین می‌اومد. صدای اردشیر و عنایت بود، ظاهراً برگشته بودن. آبم رو تا ته خوردم و بلند شدم و رفتم سمت در و از اتاق خارج شدم.
رفتم پایین، عنایت و اردشیر و اشکان، داشتن باهم حرف می‌زدن.
اردشیر رو به عنایت گفت:
- باید دستور بدی که بار رو براش آماده کنن. در غیر این صورت... .
و بقیه حرفش رو خورد. عنایت از موقعی که رفته بود، هنوز هم از آتیش عصبانیتش فروکش نشده بود، گفت:
- هیچ انتظار نداشتم بعد از این همه سال انقدر تغییر کنه. اون گونشی که باهاش زندگی کرده بودم و جلو همه موش می‌شد کجا و این کجا! با اون همه محافظ و بادیگارد... . برام مشکوکه یه چیزی این وسط داره میلنگه. باید بفهمم بار کوکائین‌ها رو برای چی می‌خواد، اما به‌خاطر آیچا مجبورم براش بار آماده کنم.

کد:
حق با اشکان بود، اما من تحمل نداشتم که یکی مثل این زن، از راه نرسیده به خودش همچین اجازه‌ای رو بده که به من توهین کنه.

گونش رو به عنایت با حرص گفت:

- حرف زیادی دارین می‌زنین، نظرت چیه این‌بار بی‌سر و صدا نفس دخترت رو بگیرم و از زندگی ساقطش کنم؟

 عنایت با خشم رو به گونش گفت:

- بس کن، یه بار کوکائین برات میارم با بچه‌ها تحویلت میدم. فقط گورت رو گم کن از زندگیم دیگه پیدات نشه. نمی‌خوام چشم‌هام به قیافه نحست بیوفته. وگرنه یه کاری می‌کنم که از زندگی کردنت پشیمون بشی.

و بعد رو به من و اشکان گفت:

- بریم.

با همون پوزخندم که همیشه به ل*ب داشتم، نگاهی به سرتا پای گونش انداختم و بعدش نگاهم رو ازش گرفتم و همراه عنایت راه افتادم و اشکان و چند تا از محافظ‌هامون، هم دنبالمون اومدن.

دست عنایت به دستگیره نرسیده دوباره صدای گونش اومد:

- پس به وعده‌ات عمل می‌کنی؟ بار کوکائین در مقابل دخترت؛ ولی وای به حالته بخوای گولم بزنی و از زیرش در بری. بدون فوت‌وقت جون دخترت رو... .

که دوباره عنایت با عصبانیت برگشت و وسط حرف گونش پرید و با فریاد گفت:

- خیله‌خب!

امشب عنایت سکته نکنه خیلیه! آروم از بازوش گرفتم و کشیدمش و از اتاق خارج شدیم. موقع اومدن به این‌جا یعنی خونهٔ گونش، آدرسش رو به هر طریقی که بود توسط محافظ‌ها پیدا کردیم و اومدیم. زنه بدجور رو مخ همه بود.

نگاهی به عنایت انداختم، از عصبانیت صورتش سرخ شده بود.

باید یه فکری کرد، یه کاری کرد تا ببینیم این زن بار کوکائین‌ها رو می‌خواد چی‌کار؟ باید ته‌توی ماجرا رو در آورد. زن مشکوکی بود، اما مجبور بودیم کوتاه بیایم. یه جاهایی از زندگی باید کوتاه اومد. یا باید چیزی رو در ازای اون خواستت بدی که به اون چیزی که می‌خوای برسی و بهاش رو بپردازی یا باید برای همیشه از دستش بدی و فراموش کنی که از زندگی چی می‌خواستی!



***



*نقره



پارچ پر از آب رو که روی میز کنار تخت بود رو برداشتم و یه لیوان برای خودم آب ریختم تا گلوی خشکم رو تر کنم.

صدا‌هایی از طبقه پایین می‌اومد. صدای اردشیر و عنایت بود، ظاهراً برگشته بودن. آبم رو تا ته خوردم و بلند شدم و رفتم سمت در و از اتاق خارج شدم.

رفتم پایین، عنایت و اردشیر و اشکان، داشتن باهم حرف می‌زدن.

اردشیر رو به عنایت گفت:

- باید دستور بدی که بار رو براش آماده کنن. در غیر این صورت... .

و بقیه حرفش رو خورد. عنایت از موقعی که رفته بود، هنوز هم از آتیش عصبانیتش فروکش نشده بود، گفت:

- هیچ انتظار نداشتم بعد از این همه سال انقدر تغییر کنه. اون گونشی که باهاش زندگی کرده بودم و جلو همه موش می‌شد کجا و این کجا! با اون همه محافظ و بادیگارد... . برام مشکوکه یه چیزی این وسط داره میلنگه. باید بفهمم بار کوکائین‌ها رو برای چی می‌خواد، اما به‌خاطر آیچا مجبورم براش بار آماده کنم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۳

آروم رسیدم پایین پله‌ها که از صدای پام متوجه حضور من شدن.
اشکان با همون اخم همیشه‌گیش گفت:
- تو که هنوز نخوابیدی!
نگاهی به چهره هر سه‌تاشون کردم و گفتم:
- خوابم نمی‌برد.
رفتم سمت یکی از مبل‌ها و نشستم روش.
عنایت یکی از محافظ‌هاش رو صدا زد. یه مرد قد بلند چهارشونه و هیکلی، با موهای بلندی که بافته بودشون و تا دلت بخواد پر از سیبیل و پشم و ریش. ریش تقریباً بلندی داشت، با پو*ست سفید و چشم‌های مشکی. با اخم‌های درهم اومد کنار عنایت که عنایت گفت:
- می‌خوام به بچه‌ها بگی امشب یه کامیون بار آماده کنن. بار کوکائین! همین الان و باید برسه... .

این واقعاً می‌خواست جدی‌جدی بار بده دست اون زنه؟ عجب خریه! پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ببخشید؛ شکر میون کلامتون، واقعاً می‌خواین بار رو براش آماده کنین؟ وقتی ازش مطمئن نیستین، چرا بار می‌فرستین؟ می‌دونین چقدر ضرر می‌کنین؟
عنایت سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت:
- چاره‌ای نداریم، به‌خاطر آیچا مجبوریم.
با اخم‌های گره خورده گفتم:
- این‌جوری؟ با باج دادن؟ که... .
حرفم رو خوردم، اشکان رو به من کرد و گفت:
- که چی؟
نگاهی به نگاه‌های منتظرشون کردم و گفتم:
- که بیشتر سوارتون بشه عنایت‌خان؟ اون به دختر شما دست* د*رازی کرده یه چیزی هم طلبکاره. به جای این‌که به‌خاطر این کارش، یه درس حسابی بهش بدین بیشتر دارین بهش باج می‌دین تا ساکتش کنین؛ ولی بعداً این میشه براش یه عادت.
عنایت با این حرفم سرش رو انداخت پایین و با فندک توی دستش ور رفت.
نفس عمیقی کشید و تکیه‌اش رو داد به پشتی مبل و گفت:
- پس میگی چی‌کار کنیم؟ تو فکری داری؟
پوزخندی زدم و بعد کمی مکث گفتم:
- فکرهای خوب‌خوب که می‌تونین بعداً زنه رو سر به نیستش کنین. باید اول سر در بیاریم ببینیم بار رو می‌خواد چی‌کار که بعداً برای خودتونم دردسر و ضرر نشه.
عنایت با چشم‌های پراز طمعش، سرتا پام رو برانداز کرد و با لبخند پت و پهنی گفت:
- دختر باهوشی هستی، ادامه بده!
با همون لحن مغرورانه خاص خودم شروع کردم به تعریف کردن. به این نگاه‌های عنایت عادت کرده بودم، منی که دوساله توی این کارم. کاری به نگاه‌های چندش بقیه نداشتم و برام عادی بود. قبلاً‌ها اون اوایل خیلی اذیت می‌شدم و سعی می‌کردم خودم رو از چشم‌های کثیفی که روم زوم می‌شدن، پنهون کنم؛ ولی بعدش با خودم گفتم تا کی این‌جوری با ترس و لرز خودم رو از بقیه پنهون کنم؟ کار من اینه، شغل من اینه، کار من قاچاقه و ممکنه با مردهای زیادی روبه‌رو بشم، بخوام نخوام اول و آخر با مردها و نگاه‌های کثیفشون روبه‌رو می‌شم و باید باهاشون سر و کله بزنم، چه بخوام چه نخوام کار ما همینه.
نقشه‌ای که توی ذهنم بود، کاملاً بی‌نقص بود و باید سنجیده پیش می‌رفت. نقشه‌ای که راحت می‌شد آیچا رو از چنگ زنه در آورد و بعدش یه گوش‌مالی حسابی بهش داد.

***

گریمور یه نگاه دقیقی بهم کرد و بعد عقب کشید و گفت:
- تموم شد.
اومد سمتم و کلاه‌گیس مردانه رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:
- زیاد فعالیت نکن که کلاه‌گیس از سرت نیوفته، با این‌که محکمش کردم تا طبیعی‌تر باشه. سعی کن به صورتت آب نخوره که گریمت بهم نریزه. هر چند همه‌شون ضد آبن، اما باید محتاط باشی.
قوطی فلزی رو باز کرد که مواد داخلش قهوه‌ای سوخته بود، با قلم مخصوصش یه کوچولو از مواد رو برداشت. انگار که می‌خواست رو صورتم خال بزاره تا طبیعی‌تر بشه. مواد قهوه‌ای رو آروم نزدیک چشمم تقریباً روی گونه‌ام تنظیم کرد و گفت:
- این هم از این.
راضی از کارش لبخند پت و پهنی تحویلم داد و وسایل‌هاش رو جمع کرد و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.
نگاهم رو دوختم به آینه، به دختری که حالا ظاهری پسرانه داشت. گریمور طوری توی چهرم طبیعی کار کرده بود، که واقعاً باورم شده بود یه پسرم!

کد:
آروم رسیدم پایین پله‌ها که از صدای پام متوجه حضور من شدن.
اشکان با همون اخم همیشه‌گیش گفت:
- تو که هنوز نخوابیدی!
نگاهی به چهره هر سه‌تاشون کردم و گفتم:
- خوابم نمی‌برد.
رفتم سمت یکی از مبل‌ها و نشستم روش.
عنایت یکی از محافظ‌هاش رو صدا زد. یه مرد قد بلند چهارشونه و هیکلی، با موهای بلندی که بافته بودشون و تا دلت بخواد پر از سیبیل و پشم و ریش. ریش تقریباً بلندی داشت، با پو*ست سفید و چشم‌های مشکی. با اخم‌های درهم اومد کنار عنایت که عنایت گفت:
- می‌خوام به بچه‌ها بگی امشب یه کامیون بار آماده کنن. بار کوکائین! همین الان و باید برسه... .

این واقعاً می‌خواست جدی‌جدی بار بده دست اون زنه؟ عجب خریه! پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ببخشید؛ شکر میون کلامتون، واقعاً می‌خواین بار رو براش آماده کنین؟ وقتی ازش مطمئن نیستین، چرا بار می‌فرستین؟ می‌دونین چقدر ضرر می‌کنین؟
عنایت سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت:
- چاره‌ای نداریم، به‌خاطر آیچا مجبوریم.
با اخم‌های گره خورده گفتم:
- این‌جوری؟ با باج دادن؟ که... .
حرفم رو خوردم، اشکان رو به من کرد و گفت:
- که چی؟
نگاهی به نگاه‌های منتظرشون کردم و گفتم:
- که بیشتر سوارتون بشه عنایت‌خان؟ اون به دختر شما دست* د*رازی کرده یه چیزی هم طلبکاره. به جای این‌که به‌خاطر این کارش، یه درس حسابی بهش بدین بیشتر دارین بهش باج می‌دین تا ساکتش کنین؛ ولی بعداً این میشه براش یه عادت.
عنایت با این حرفم سرش رو انداخت پایین و با فندک توی دستش ور رفت.
نفس عمیقی کشید و تکیه‌اش رو داد به پشتی مبل و گفت:
- پس میگی چی‌کار کنیم؟ تو فکری داری؟
پوزخندی زدم و بعد کمی مکث گفتم:
- فکرهای خوب‌خوب که می‌تونین بعداً زنه رو سر به نیستش کنین. باید اول سر در بیاریم ببینیم بار رو می‌خواد چی‌کار که بعداً برای خودتونم دردسر و ضرر نشه.
عنایت با چشم‌های پراز طمعش، سرتا پام رو برانداز کرد و با لبخند پت و پهنی گفت:
- دختر باهوشی هستی، ادامه بده!
با همون لحن مغرورانه خاص خودم شروع کردم به تعریف کردن. به این نگاه‌های عنایت عادت کرده بودم، منی که دوساله توی این کارم. کاری به نگاه‌های چندش بقیه نداشتم و برام عادی بود. قبلاً‌ها اون اوایل خیلی اذیت می‌شدم و سعی می‌کردم خودم رو از چشم‌های کثیفی که روم زوم می‌شدن، پنهون کنم؛ ولی بعدش با خودم گفتم تا کی این‌جوری با ترس و لرز خودم رو از بقیه پنهون کنم؟ کار من اینه، شغل من اینه، کار من قاچاقه و ممکنه با مردهای زیادی روبه‌رو بشم، بخوام نخوام اول و آخر با مردها و نگاه‌های کثیفشون روبه‌رو می‌شم و باید باهاشون سر و کله بزنم، چه بخوام چه نخوام کار ما همینه.
نقشه‌ای که توی ذهنم بود، کاملاً بی‌نقص بود و باید سنجیده پیش می‌رفت. نقشه‌ای که راحت می‌شد آیچا رو از چنگ زنه در آورد و بعدش یه گوش‌مالی حسابی بهش داد.

***

گریمور یه نگاه دقیقی بهم کرد و بعد عقب کشید و گفت:
- تموم شد.
اومد سمتم و کلاه‌گیس مردانه رو روی سرم تنظیم کرد و گفت:
- زیاد فعالیت نکن که کلاه‌گیس از سرت نیوفته، با این‌که محکمش کردم تا طبیعی‌تر باشه. سعی کن به صورتت آب نخوره که گریمت بهم نریزه. هر چند همه‌شون ضد آبن، اما باید محتاط باشی.
قوطی فلزی رو باز کرد که مواد داخلش قهوه‌ای سوخته بود، با قلم مخصوصش یه کوچولو از مواد رو برداشت. انگار که می‌خواست رو صورتم خال بزاره تا طبیعی‌تر بشه. مواد قهوه‌ای رو آروم نزدیک چشمم تقریباً روی گونه‌ام تنظیم کرد و گفت:
- این هم از این.
راضی از کارش لبخند پت و پهنی تحویلم داد و وسایل‌هاش رو جمع کرد و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.
نگاهم رو دوختم به آینه، به دختری که حالا ظاهری پسرانه داشت. گریمور طوری توی چهرم طبیعی کار کرده بود، که واقعاً باورم شده بود یه پسرم!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۴

کلاه‌گیس پسرونه‌ای که بی‌شباهت به موی طبیعی نبود. قهوه‌ای سوخته بود و موهای نازنین و مشکیم رو از دید پنهون کرده بود.
ترجیح دادم برام ریش و سیبیل نزاره که مسخره‌تر از اینی که هستم نشم و فقط گفتم یکم ته‌ریش پشت ل*ب پایینم بزاره تا زیاد هم غیر طبیعی نباشه.
اگه پسر می‌شدم چقدر زشت می‌شدم. هیچ دختری بهم پا نمی‌داد؛ ولی الحق نریمان از من خوشگل‌تر بود و چقدر خاطرخواه دختر زیاد داشت.
قبل از این‌که بخواد با یاد نریمان بغضم بگیره، نگاهم رو از آینه گرفتم و سریع رفتم سمت لباس‌هایی که برام آورده بودن. یه تیشرت سفید، با کت چرم مشکی و شلوار جین مشکی.
سریع پوشیدمشون و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. عالی شد! حالا دیگه با پسرها مو نمی‌زدم. نگاهی به ساعت انداختم، نه و نیم صبح بود، هنوز وقت داشتیم.
نگاهم رو از ساعت گرفتم؛ دوباره به خودم توی آینه خیره شدم. تیشرتم یه خورده برام گشاد بود؛ ولی زیاد هم ضایع نبود چون زیر کت بود و نسبتاً کمی لاغر بودم و برجستگی‌های دخترونه‌ام، از زیر این تیشرت، زیاد مشخص نبود.
دستی به کلاه‌گیس کشیدم که سفت چسبیده بود رو سرم و انقدری محکم بود که از نیوفتادنش مطمئن شدم.
کت رو روی تنم تنظیم کردم و کفش‌های اسپرتی رو هم پام کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله‌ها رفتم پایین، اردشیر و اشکان و عنایت هنوز تو سالن بودن و مشغول صحبت. با اومدن من نگاه‌هاشون سمت من چرخید و عنایت ناباورانه گفت:
- اوه‌اوه! نقره بودی نصرت شدی! باور کنم که خودتی دختر؟ چقدر طبیعی!
لبخند مرموزی زدم و رفتم سمتشون. اردشیر رو بهم گفت:
- گریمور کارش رو خیلی خوب انجام داده. مطمئنم که به چیزی شک نمی‌کنن.
عنایت حرفش رو تأیید کرد و درحالی که سوییچ ماشینی رو به طرفم می‌گرفت گفت:
- ببینم چی‌کار می‌کنی دختر! این سوییچ یکی از ماشین‌های این‌جاست ریموتش رو بزنی می‌فهمی کدومشه. سعی کن طبیعی جلوه بدی.
صدام رو کمی بم کردم تا صدام مردونه‌تر به‌نظر بیاد و گفتم:
- خیالتون راحت عنایت‌خان کارم رو خوب بلدم.
با این حرفم لبخند رضایت‌بخشی روی ل*ب‌های اردشیر جاخوش کرد و عنایت سرخوش، خنده‌ای کرد و گفت:
- دیگه مطمئن شدم پسری برو تا دیر نشده.
سری تکون دادم و خواستم برم که نگاهم خورد به زنجیر دور گر*دن اشکان، زنجیری استیل و خوشگل که بدجور چشمم رو گرفته بود.
چی می‌شد اگه یه امروز این رو به من می‌داد؟ تازه این‌جوری، اون‌جا طبیعی‌تر و مردونه‌تر هم نشونم می‌داد. نگاهی بهش کردم و با تردید گفتم:
- میشه زنجیر دور گردنت رو یه امروز داشته باشم؟
اولش با تعجب خیره نگاهم کرد؛ ولی بعد دست انداخت و از گ*ردنش بازش کرد.

کد:
کلاه‌گیس پسرونه‌ای که بی‌شباهت به موی طبیعی نبود. قهوه‌ای سوخته بود و موهای نازنین و مشکیم رو از دید پنهون کرده بود.
ترجیح دادم برام ریش و سیبیل نزاره که مسخره‌تر از اینی که هستم نشم و فقط گفتم یکم ته‌ریش پشت ل*ب پایینم بزاره تا زیاد هم غیر طبیعی نباشه.
اگه پسر می‌شدم چقدر زشت می‌شدم. هیچ دختری بهم پا نمی‌داد؛ ولی الحق نریمان از من خوشگل‌تر بود و چقدر خاطرخواه دختر زیاد داشت.
قبل از این‌که بخواد با یاد نریمان بغضم بگیره، نگاهم رو از آینه گرفتم و سریع رفتم سمت لباس‌هایی که برام آورده بودن. یه تیشرت سفید، با کت چرم مشکی و شلوار جین مشکی.
سریع پوشیدمشون و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. عالی شد! حالا دیگه با پسرها مو نمی‌زدم. نگاهی به ساعت انداختم، نه و نیم صبح بود، هنوز وقت داشتیم.
نگاهم رو از ساعت گرفتم؛ دوباره به خودم توی آینه خیره شدم. تیشرتم یه خورده برام گشاد بود؛ ولی زیاد هم ضایع نبود چون زیر کت بود و نسبتاً کمی لاغر بودم و برجستگی‌های دخترونه‌ام، از زیر این تیشرت، زیاد مشخص نبود.
دستی به کلاه‌گیس کشیدم که سفت چسبیده بود رو سرم و انقدری محکم بود که از نیوفتادنش مطمئن شدم.
کت رو روی تنم تنظیم کردم و کفش‌های اسپرتی رو هم پام کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله‌ها رفتم پایین، اردشیر و اشکان و عنایت هنوز تو سالن بودن و مشغول صحبت. با اومدن من نگاه‌هاشون سمت من چرخید و عنایت ناباورانه گفت:
- اوه‌اوه! نقره بودی نصرت شدی! باور کنم که خودتی دختر؟ چقدر طبیعی!
لبخند مرموزی زدم و رفتم سمتشون. اردشیر رو بهم گفت:
- گریمور کارش رو خیلی خوب انجام داده. مطمئنم که به چیزی شک نمی‌کنن.
عنایت حرفش رو تأیید کرد و درحالی که سوییچ ماشینی رو به طرفم می‌گرفت گفت:
- ببینم چی‌کار می‌کنی دختر! این سوییچ یکی از ماشین‌های این‌جاست ریموتش رو بزنی می‌فهمی کدومشه. سعی کن طبیعی جلوه بدی.
صدام رو کمی بم کردم تا صدام مردونه‌تر به‌نظر بیاد و گفتم:
- خیالتون راحت عنایت‌خان کارم رو خوب بلدم.
با این حرفم لبخند رضایت‌بخشی روی ل*ب‌های اردشیر جاخوش کرد و عنایت سرخوش، خنده‌ای کرد و گفت:
- دیگه مطمئن شدم پسری برو تا دیر نشده.
سری تکون دادم و خواستم برم که نگاهم خورد به زنجیر دور گر*دن اشکان، زنجیری استیل و خوشگل که بدجور چشمم رو گرفته بود.
چی می‌شد اگه یه امروز این رو به من می‌داد؟ تازه این‌جوری، اون‌جا طبیعی‌تر و مردونه‌تر هم نشونم می‌داد. نگاهی بهش کردم و با تردید گفتم:
- میشه زنجیر دور گردنت رو یه امروز داشته باشم؟
اولش با تعجب خیره نگاهم کرد؛ ولی بعد دست انداخت و از گ*ردنش بازش کرد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۵

دوباره اخم‌هاش به شدت درهم شدن و زنجیر رو گذاشت کف دستم و دستم رو با دستش مشت کرد و درحالی که دستم رو می‌فشرد گفت:
- انقدر نخود هر آش نشو. کی می‌خوای دست از فداکاری‌هات برداری؟
آروم با جدیت زمزمه کردم:
- خب خودت چرا سرت تو کارهای منه؟ آیچا بهترین دوست منه، خیلی جاها شده کمکم کرده خیلی جاها همراهم بوده. خیلی جاها کاری کرده که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنم، اون مثل یه خواهره برام. حالا که فرصتش پیش اومده چرا کمکش نکنم؟
مکث کردم و دوباره گفتم:
- در ضمن؛ اگه هم اتفاقی بیوفته برای من می‌افته نه تو. پس انقدر جوش نزن!
پوزخندی زد و گفت:
- برای تو جوش نمی‌زنم سلیطه! به‌خاطر امنیت باند خودمون میگم اگه تو لو بری هممون لو میریم. آره بهترین دوستته؛ ولی می‌تونستی بسپری عنایت از افراد خودش می‌فرستاد می‌رفت.
مثل همیشه سلیطه صدام می‌کرد. از همون وقت‌هایی که عضو باندشون شدم همیشه من رو این‌جوری صدام می‌کرد. اول‌ها خیلی بهم برمی‌خورد و حساسیت نشون می‌دادم ولی؛ الان عادت کردم.
بدون این‌که تغییری تو حالتم ایجاد کنم گفتم:
- نگران نباش، دیدی که خود عنایت هم گفت اگه از افراد خودش می‌رفتن امکان داشت زنه سریع بفهمه. دیدی که چطور سینان رو تو گروه عنایت نفوذ داده بود.
اشکان دوباره باحرص خواست چیزی بگه که سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و راه افتادم برم که چشمم خورد به نازی و زیبا که داشتن می‌اومدن پایین.
زیبا تا من رو دید با همون چشم‌های خواب‌آلودش گفت:
- اَشی این دیگه کیه؟
به زور جلوی خندم رو گرفتم، به‌خاطر گریمم من رو نتونست بشناسه، اشی هم منظورش با اشکان بود. اکثر اوقات وقت‌هایی که اشکان نبود و حرف از اشکان می‌شد، زیبا بهش می‌گفت اشی وگرنه وقت‌هایی که اشکان کنارمون باشه و این‌جوری صداش کنه، بدون لحظه‌ای درنگ، کله زیبا رو می‌کنه، الان هم چون از خواب بلند شده پاک قاطی کرده.
اشکان با دندون‌های کلید شده غرید:
- درست حرف بزن اشی چیه؟ جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن.
بی‌توجه به کل‌کل‌هاشون رفتم سمت در تا از در خارج شم. بیشتر از این نباید معطل می‌کردم.
تو همون حین که می‌رفتم سمت در صدای زیبا هم می‌اومد:
- اشی جان مادرت سر به سرم نزار ویندوز مغزم هنوز بالا نیومده.
اشکان با همون عصبانیت گفت:
- بیا تا من بالا بیارمش احمق!
از در که خارج شدم، جیغ‌جیغ‌های زیبا کل عمارت رو برداشته بود. خاک تو سر خنگت کنن زیبا، با اشی گفتنت به گور بابات خندیدی!
نگاهی به ساعت توی دستم کردم ساعت ده صبح شده بود. رفتم سمت پارکینگ و دکمه ریموت رو زدم و ماشین مورد نظرم رو پیدا کردم. بدون این‌که مدل ماشین رو آنالیز کنم، سوارش شدم. وقتی نداشتم؛ باید عجله می‌کردم و سریع‌تر می‌رفتم سر و گوشی آب می‌دادم و می‌اومدم و زودتر بار رو آماده می‌کردیم. وگرنه زنه به عنایت شک می‌کرد.
قبل از روشن کردن ماشین، زنجیری که از اشکان گرفته بودم رو به گردنم انداختم و بعد ماشین رو سریع استارت زدم و دنده‌عقب رفتم و از پارکینگ خارج شدم.
قبل این‌که به در باغ برسم، بوق زدم که نگهبان سریع در رو باز کرد و به سرعت از باغ خارج شدم.
دوست داشتم خودم به عنوان یه محافظ، نفوذ کنم به عمارت و بفهمم جریان بار کوکائین چیه؟ به‌خاطر آیچا هرکاری می‌کردم. اگه عنایت از افراد خودش می‌فرستاد اون‌جا، درجا شک می‌کردن و یا می‌شناختن و نقشه لو می‌رفت. به‌خاطر همین باید از باند خودمون یکی رو می‌فرستادیم که اون هم من بودم و خودم خواستم که بیام، بدون این‌که کسی مجبورم کنه.
نگاهی به آدرس توی دستم که عنایت بهم داده بود انداختم. یکم دور بود؛ ولی با سرعتی که من داشتم، زودتر می‌رسیدم.

کد:
دوباره اخم‌هاش به شدت درهم شدن و زنجیر رو گذاشت کف دستم و دستم رو با دستش مشت کرد و درحالی که دستم رو می‌فشرد گفت:
- انقدر نخود هر آش نشو. کی می‌خوای دست از فداکاری‌هات برداری؟
آروم با جدیت زمزمه کردم:
- خب خودت چرا سرت تو کارهای منه؟ آیچا بهترین دوست منه، خیلی جاها شده کمکم کرده خیلی جاها همراهم بوده. خیلی جاها کاری کرده که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنم، اون مثل یه خواهره برام. حالا که فرصتش پیش اومده چرا کمکش نکنم؟
مکث کردم و دوباره گفتم:
- در ضمن؛ اگه هم اتفاقی بیوفته برای من می‌افته نه تو. پس انقدر جوش نزن!
پوزخندی زد و گفت:
- برای تو جوش نمی‌زنم سلیطه! به‌خاطر امنیت باند خودمون میگم اگه تو لو بری هممون لو میریم. آره بهترین دوستته؛ ولی می‌تونستی بسپری عنایت از افراد خودش می‌فرستاد می‌رفت.
مثل همیشه سلیطه صدام می‌کرد. از همون وقت‌هایی که عضو باندشون شدم همیشه من رو این‌جوری صدام می‌کرد. اول‌ها خیلی بهم برمی‌خورد و حساسیت نشون می‌دادم ولی؛ الان عادت کردم.
بدون این‌که تغییری تو حالتم ایجاد کنم گفتم:
- نگران نباش، دیدی که خود عنایت هم گفت اگه از افراد خودش می‌رفتن امکان داشت زنه سریع بفهمه. دیدی که چطور سینان رو تو گروه عنایت نفوذ داده بود.
اشکان دوباره باحرص خواست چیزی بگه که سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و راه افتادم برم که چشمم خورد به نازی و زیبا که داشتن می‌اومدن پایین.
زیبا تا من رو دید با همون چشم‌های خواب‌آلودش گفت:
- اَشی این دیگه کیه؟
به زور جلوی خندم رو گرفتم، به‌خاطر گریمم من رو نتونست بشناسه، اشی هم منظورش با اشکان بود. اکثر اوقات وقت‌هایی که اشکان نبود و حرف از اشکان می‌شد، زیبا بهش می‌گفت اشی وگرنه وقت‌هایی که اشکان کنارمون باشه و این‌جوری صداش کنه، بدون لحظه‌ای درنگ، کله زیبا رو می‌کنه، الان هم چون از خواب بلند شده پاک قاطی کرده.
اشکان با دندون‌های کلید شده غرید:
- درست حرف بزن اشی چیه؟ جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن.
بی‌توجه به کل‌کل‌هاشون رفتم سمت در تا از در خارج شم. بیشتر از این نباید معطل می‌کردم.
تو همون حین که می‌رفتم سمت در صدای زیبا هم می‌اومد:
- اشی جان مادرت سر به سرم نزار ویندوز مغزم هنوز بالا نیومده.
اشکان با همون عصبانیت گفت:
- بیا تا من بالا بیارمش احمق!
از در که خارج شدم، جیغ‌جیغ‌های زیبا کل عمارت رو برداشته بود. خاک تو سر خنگت کنن زیبا، با اشی گفتنت به گور بابات خندیدی!
نگاهی به ساعت توی دستم کردم ساعت ده صبح شده بود. رفتم سمت پارکینگ و دکمه ریموت رو زدم و ماشین مورد نظرم رو پیدا کردم. بدون این‌که مدل ماشین رو آنالیز کنم، سوارش شدم. وقتی نداشتم؛ باید عجله می‌کردم و سریع‌تر می‌رفتم سر و گوشی آب می‌دادم و می‌اومدم و زودتر بار رو آماده می‌کردیم. وگرنه زنه به عنایت شک می‌کرد.
قبل از روشن کردن ماشین، زنجیری که از اشکان گرفته بودم رو به گردنم انداختم و بعد ماشین رو سریع استارت زدم و دنده‌عقب رفتم و از پارکینگ خارج شدم.
قبل این‌که به در باغ برسم، بوق زدم که نگهبان سریع در رو باز کرد و به سرعت از باغ خارج شدم.
دوست داشتم خودم به عنوان یه محافظ، نفوذ کنم به عمارت و بفهمم جریان بار کوکائین چیه؟ به‌خاطر آیچا هرکاری می‌کردم. اگه عنایت از افراد خودش می‌فرستاد اون‌جا، درجا شک می‌کردن و یا می‌شناختن و نقشه لو می‌رفت. به‌خاطر همین باید از باند خودمون یکی رو می‌فرستادیم که اون هم من بودم و خودم خواستم که بیام، بدون این‌که کسی مجبورم کنه.
نگاهی به آدرس توی دستم که عنایت بهم داده بود انداختم. یکم دور بود؛ ولی با سرعتی که من داشتم، زودتر می‌رسیدم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۶

سر از کارهای اشکان در نمی‌آوردم. تازگی‌ها زیاد بهم گیر می‌داد. مثل همین چند دقیقه پیش که می‌خواست من و از این کار منع کنه. قبلاً هم این‌جوری بود؛ ولی نه در این حد! البته به قول خودش من براش مهم نبودم؛ امنیت باند براش مهم بود.
اشکان پسری بود مثل همه پسرها چهره‌ای معمولی داشت. چشم ابرو مشکی با موهای مشکی و قدی بلند و اندام معمولی، نه زیاد خوشگل و نه زیاد هم زشت! زیاد غد و یه دنده نبود؛ ولی اکثر اوقات عصبی بود. زود جوش می‌آورد، مثل همه مردهای دیگه اون هم غرور خاص خودش رو داشت؛ ولی نه بیش از اندازه! بلاخره هر مردی غرور خاص خودش رو داشت، اما خب نمی‌دونم چرا از همون روزهای اولی که پام رو توی عمارت اردشیر گذاشتم، باهام زیاد خوب نبود و سر لج داشت؛ ولی با نازی و زیبا این‌جوری نبود.
وقتی من رو می‌دید یه نفرت خاصی توی چشم‌هاش می‌دیدم که می‌تونستم حسش کنم، اما درک، هرگز!
درک نمی‌کردم که چرا با من این‌جوریه و از من نفرت داره؛ ولی کاملاً این رو حس می‌کنم که از من بدش میاد و آتیش نفرت توی چشم‌هاش، به راحتی هویداس.
آتیش نفرتی که توی نگاه سیاهش، شعله می‌کشید و اون‌قدری با من سرد بود، که سرد بودنش تا مغز استخونم رسوخ می‌کرد و یخ می‌زدم، اما خب برام مهم نبود!

***

کلاه کتم رو روی سرم کشیدم و نامحسوس نگاهی به عمارت روبه‌روم کردم. پر از دوربین بود و یقیناً اون تو پر از محافظه، فرمون رو چرخوندم و ماشین رو به پشت عمارت روندم. شاید عمارت به این بزرگی حیاط پشتی هم داشته باشه. به‌خاطر دوربین‌ها نمی‌شد وارد عمارت شد. باید نامحسوس وارد شم که کسی شک نکنه. ای کاش لااقل حیاط پشتی دوربینی نداشته باشه.
نگاهی به در حیاط پشتی انداختم؛ هیچ دوربینی نصب نشده بود. لبخند مرموزی زدم، همونی شد که می‌خواستم.
فقط تنها چیزی که امنیت حیاط پشتی رو کامل کرده بود، سیم خاردارهای روی دیوار عمارت بود. ماشین رو یه گوشه یکم دورتر از عمارت پارک کردم. دست‌کش‌های مشکی چرمم رو به دست کردم. قیچی مفتول‌بری که از عنایت خواسته بودم و با خودم آورده بودم رو برداشتم و پیاده شدم.
یک‌بار دیگه با دقت همه جای عمارت رو زیر نظر گرفتم، نه کسی بود و نه دوربینی.
رفتم سمت دیوار حیاط و یکی از پاهام رو توی فرو رفتگی دیوار گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم.
از لای سیم خاردارهای پیچ در پیچ دیوار، نگاهی به حیاط انداختم. یه حیاط کوچیک که جز چمن و درخت چیزی نداشت. یه در کوچیکی هم برای ورود به داخل عمارت قرار داشت. کسی توی حیاط پشتی نبود و دوربینی هم توی ورودی عمارت، نصب نشده بود.
با قیچی مفتول‌بر، یکی‌یکی سیم‌های خاردار رو بریدم.
قیچی برای بریدن سیم‌ها و راحت‌تر گذر کردنم از سیم‌ها به درد می‌خورد و کارم رو راه می‌انداخت.
توی همین حین که مشغول بودم، صدای پای یه نفر رو شنیدم و همون‌جور که یکی از پاهام توی فرورفتگی دیوار بود و از دیوار آویزون بودم، سرم رو خم کردم تا کسی نبینم.
صدای دو تا مرد رو شنیدم که با هم صحبت می‌کردن، اولی بلند حرف میزد:
- مُراد، مُراد!
دومی انگار که دویده باشه نفس‌زنون گفت:
- بله آقا؟
- بیا این‌جا ببینم پسر یک ساعته دنبالت می‌گردم. برو ببین خانم چی‌کارت داره، یکی از بچه‌ها دوباره گند زده به همه چی خانم عصبیه.
- چشم الان میرم.
و بعد دوباره صدای پاشون اومد که انگار داشتن از اون‌جا دور می‌شدن.
آروم سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم خبری ازشون نبود.
دوباره کارم رو شروع کردم و با سیم‌ها ور رفتم. وقتی کارم تموم شد و بلاخره راه پریدنم به پایین باز شد، نشستم لبه‌ی دیوار که بپرم پایین، اما با دیدن سگی که از قلاده‌اش به یه گوشه بسته شده بود و خوابیده بود، پشیمون شدم از پریدنم.
لعنتی! این هم از شانس گند منه. پس برای همینه این قسمت حیاط دوربین نذاشتن!
انتظار یه همچین چیزی رو داشتم. نگاهی به سگ انداختم، سگ غرق خواب بود.
کد:
سر از کارهای اشکان در نمی‌آوردم. تازگی‌ها زیاد بهم گیر می‌داد. مثل همین چند دقیقه پیش که می‌خواست من و از این کار منع کنه. قبلاً هم این‌جوری بود؛ ولی نه در این حد! البته به قول خودش من براش مهم نبودم؛ امنیت باند براش مهم بود.
اشکان پسری بود مثل همه پسرها چهره‌ای معمولی داشت. چشم ابرو مشکی با موهای مشکی و قدی بلند و اندام معمولی، نه زیاد خوشگل و نه زیاد هم زشت! زیاد غد و یه دنده نبود؛ ولی اکثر اوقات عصبی بود. زود جوش می‌آورد، مثل همه مردهای دیگه اون هم غرور خاص خودش رو داشت؛ ولی نه بیش از اندازه! بلاخره هر مردی غرور خاص خودش رو داشت، اما خب نمی‌دونم چرا از همون روزهای اولی که پام رو توی عمارت اردشیر گذاشتم، باهام زیاد خوب نبود و سر لج داشت؛ ولی با نازی و زیبا این‌جوری نبود.
وقتی من رو می‌دید یه نفرت خاصی توی چشم‌هاش می‌دیدم که می‌تونستم حسش کنم، اما درک، هرگز!
درک نمی‌کردم که چرا با من این‌جوریه و از من نفرت داره؛ ولی کاملاً این رو حس می‌کنم که از من بدش میاد و آتیش نفرت توی چشم‌هاش، به راحتی هویداس.
آتیش نفرتی که توی نگاه سیاهش، شعله می‌کشید و اون‌قدری با من سرد بود، که سرد بودنش تا مغز استخونم رسوخ می‌کرد و یخ می‌زدم، اما خب برام مهم نبود!
***
کلاه کتم رو روی سرم کشیدم و نامحسوس نگاهی به عمارت روبه‌روم کردم. پر از دوربین بود و یقیناً اون تو پر از محافظه، فرمون رو چرخوندم و ماشین رو به پشت عمارت روندم. شاید عمارت به این بزرگی حیاط پشتی هم داشته باشه. به‌خاطر دوربین‌ها نمی‌شد وارد عمارت شد. باید نامحسوس وارد شم که کسی شک نکنه. ای کاش لااقل حیاط پشتی دوربینی نداشته باشه.
نگاهی به در حیاط پشتی انداختم؛ هیچ دوربینی نصب نشده بود. لبخند مرموزی زدم، همونی شد که می‌خواستم.
 فقط تنها چیزی که امنیت حیاط پشتی رو کامل کرده بود، سیم خاردارهای روی دیوار عمارت بود. ماشین رو یه گوشه یکم دورتر از عمارت پارک کردم. دست‌کش‌های مشکی چرمم رو به دست کردم. قیچی مفتول‌بری که از عنایت خواسته بودم و با خودم آورده بودم رو برداشتم و پیاده شدم.
یک‌بار دیگه با دقت همه جای عمارت رو زیر نظر گرفتم، نه کسی بود و نه دوربینی.
رفتم سمت دیوار حیاط و یکی از پاهام رو توی فرو رفتگی دیوار گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم.
از لای سیم خاردارهای پیچ در پیچ دیوار، نگاهی به حیاط انداختم. یه حیاط کوچیک که جز چمن و درخت چیزی نداشت. یه در کوچیکی هم برای ورود به داخل عمارت قرار داشت. کسی توی حیاط پشتی نبود و دوربینی هم توی ورودی عمارت، نصب نشده بود.
با قیچی مفتول‌بر، یکی‌یکی سیم‌های خاردار رو بریدم.
قیچی برای بریدن سیم‌ها و راحت‌تر گذر کردنم از سیم‌ها به درد می‌خورد و کارم رو راه می‌انداخت.
توی همین حین که مشغول بودم، صدای پای یه نفر رو شنیدم و همون‌جور که یکی از پاهام توی فرورفتگی دیوار بود و از دیوار آویزون بودم، سرم رو خم کردم تا کسی نبینم.
صدای دو تا مرد رو شنیدم که با هم صحبت می‌کردن، اولی بلند حرف میزد:
- مُراد، مُراد!
دومی انگار که دویده باشه نفس‌زنون گفت:
- بله آقا؟
- بیا این‌جا ببینم پسر یک ساعته دنبالت می‌گردم. برو ببین خانم چی‌کارت داره، یکی از بچه‌ها دوباره گند زده به همه چی خانم عصبیه.
- چشم الان میرم.
و بعد دوباره صدای پاشون اومد که انگار داشتن از اون‌جا دور می‌شدن.
آروم سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم خبری ازشون نبود.
دوباره کارم رو شروع کردم و با سیم‌ها ور رفتم. وقتی کارم تموم شد و بلاخره راه پریدنم به پایین باز شد، نشستم لبه‌ی دیوار که بپرم پایین، اما با دیدن سگی که از قلاده‌اش به یه گوشه بسته شده بود و خوابیده بود، پشیمون شدم از پریدنم.
لعنتی! این هم از شانس گند منه. پس برای همینه این قسمت حیاط دوربین نذاشتن!
انتظار یه همچین چیزی رو داشتم. نگاهی به سگ انداختم، سگ غرق خواب بود.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۷

سعی کردم آروم‌آروم بی‌سر و صدا بیام پایین، اما خب اگه می‌پریدم مطمئنن صدای پریدنم، از گوش‌های تیزش دور نمی‌موند.
سعی کردم بپرم پشت سر سگ تا راحت بهش نزدیک باشم.
یه شوکر برقی کوچیکی از جیبم بیرون آوردم و دکمه‌اش رو لمس کردم. با همین شوکر کارش تمومه!
آروم از دیوار پریدم پایین درست پشت سر سگ. سگ تکونی خورد و با چشم‌های تیزش همه‌جا رو پایید، یه *دوبرمن بزرگ مشکی بود.
*دوبرمن: نژاد نوعی سگ
سگ تا چشمش به من خورد، شروع به غریدن کرد تا پارس کنه. سریع بدون فوت وقت، شوکر رو با بدنش تماس دادم که رسماً سر جاش بندری رفت.
آروم‌آروم چشم‌هاش بسته شدن و بی‌هوش افتاد رو زمین. آفرین به خودم که انقدر کارم تمیزه!
با لبخند مرموزی بی‌سر و صدا رفتم سمت در عمارت.
آروم در رو باز کردم و از لای در به داخل خونه سرک کشیدم.
کسی نبود به جز خدمت‌کارها که داشتن نظافت می‌کردن.
آروم وارد خونه شدم، باید عادی رفتار می‌کردم تا کسی شک نکنه؛ البته باید سعی می‌کردم گونش من رو نبینه.
کنارم پله‌های مارپیچی قرار داشت. یه طرف یه آشپزخونه بزرگ و شیک و چند تا در و راه‌رو که بازم به اتاق‌های دیگه ختم می‌شد. خدمت‌کارها نگاهشون به من خورد؛ خیلی عادی نگاهم کردن و دوباره به کارشون رسیدن.
از کجا می‌دونستن من کیم؟ لابد فکر می‌کردن یه محافظ جدیدم!
سخت بود توی این خونه درندشت، اتاق گونش رو پیدا کنم.
برای همین رفتم سمت یکی از خدمت‌کارهای دختر که کم سن و سال بود و داشت زمین رو طی می‌کشید.
چون همشون ساکن ترکیه بودن باید باهاشون ترکی حرف می‌زدم. صدام رو کمی کلفت کردم تا مردونه‌تر به نظر برسه. رو بهش به ترکی گفتم:
- ببخشید؛ من محافظ جدید هستم اتاق رئیس کجاست؟ باید ببینمشون.
دختره که قیافه ساده و معصومی داشت و می‌خورد ۱۸_۱۹ سالش باشه، سرتا پام رو با تعجب برانداز کرد و گفت:
- طبقه بالا راه روی سمت راست، آخرین اتاق.
کد:
سعی کردم آروم‌آروم بی‌سر و صدا بیام پایین، اما خب اگه می‌پریدم مطمئنن صدای پریدنم، از گوش‌های تیزش دور نمی‌موند.
سعی کردم بپرم پشت سر سگ تا راحت بهش نزدیک باشم.
یه شوکر برقی کوچیکی از جیبم بیرون آوردم و دکمه‌اش رو لمس کردم. با همین شوکر کارش تمومه!
آروم از دیوار پریدم پایین درست پشت سر سگ. سگ تکونی خورد و با چشم‌های تیزش همه‌جا رو پایید، یه *دوبرمن بزرگ مشکی بود.
*دوبرمن: نژاد نوعی سگ
سگ تا چشمش به من خورد، شروع به غریدن کرد تا پارس کنه. سریع بدون فوت وقت، شوکر رو با بدنش تماس دادم که رسماً سر جاش بندری رفت.
 آروم‌آروم چشم‌هاش بسته شدن و بی‌هوش افتاد رو زمین. آفرین به خودم که انقدر کارم تمیزه!
با لبخند مرموزی بی‌سر و صدا رفتم سمت در عمارت.
آروم در رو باز کردم و از لای در به داخل خونه سرک کشیدم.
کسی نبود به جز خدمت‌کارها که داشتن نظافت می‌کردن.
آروم وارد خونه شدم، باید عادی رفتار می‌کردم تا کسی شک نکنه؛ البته باید سعی می‌کردم گونش من رو نبینه.
کنارم پله‌های مارپیچی قرار داشت. یه طرف یه آشپزخونه بزرگ و شیک و چند تا در و راه‌رو که بازم به اتاق‌های دیگه ختم می‌شد. خدمت‌کارها نگاهشون به من خورد؛ خیلی عادی نگاهم کردن و دوباره به کارشون رسیدن.
از کجا می‌دونستن من کیم؟ لابد فکر می‌کردن یه محافظ جدیدم!
سخت بود توی این خونه درندشت، اتاق گونش رو پیدا کنم.
برای همین رفتم سمت یکی از خدمت‌کارهای دختر که کم سن و سال بود و داشت زمین رو طی می‌کشید.
چون همشون ساکن ترکیه بودن باید باهاشون ترکی حرف می‌زدم. صدام رو کمی کلفت کردم تا مردونه‌تر به نظر برسه. رو بهش به ترکی گفتم:
- ببخشید؛ من محافظ جدید هستم اتاق رئیس کجاست؟ باید ببینمشون.
دختره که قیافه ساده و معصومی داشت و می‌خورد ۱۸_۱۹ سالش باشه، سرتا پام رو با تعجب برانداز کرد و گفت:
- طبقه بالا راه روی سمت راست، آخرین اتاق.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۱۸

سری تکون دادم و از پله‌ها رفتم بالا خواستم بپیچم راه‌روی سمت راست که چشمم خورد به انتهای راه‌رو که دو تا از محافظ‌ها اون‌جا ایستاده بودن و یکیشون داشت با تلفن حرف میزد.
خودم رو پشت دیوار مخفی کردم، کارم سخت‌تر شد. دم در اتاقش محافظ ایستاده و نمی‌تونم نزدیک‌تر برم وگرنه شک می‌کنن.
هر از گاهی از کنار دیوار سرک می‌کشیدم ببینم کی گورشون رو گم می‌کنن تا کارم رو راحت انجام بدم.
یکی از همون مردها تلفنش رو قطع کرد و رو به اون یکی چیزی گفت و راه افتادن تا برگردن.
اگه این‌جا می‌موندم می‌دیدنم، چشم گردوندم تا جایی برای قایم شدن پیدا کنم و من رو نبینن.
مجسمه‌ی بلند قامتی رو کنار خودم دیدم که سریع از فرصت استفاده کردم و پشتش قایم شدم.
محافظ‌ها همون‌طور که داشتن باهم حرف می‌زدن، رد شدن و دیگه صداشون دور و دورتر شد و نتونستن متوجه من بشن و رفتن.
از پشت مجسمه بیرون اومدم و با احتیاط رفتم سمت همون راه‌رو و درست رفتم به انتهای راه‌رو، جلوی آخرین اتاق ایستادم.
در اتاق نیمه‌باز بود، یه صداهایی می‌اومد. از اون‌جایی که ز*ب*ون همشون ترکی بود، ترکی حرف می‌زدن و می‌فهمیدم چی میگن. صدای مردونه‌ی خاص و بمی گفت:
- خدا‌یا، چی می‌شنوم! گونش خانم چی شنیدم؟ چه باری می‌خوای بفروشی؟
تا این رو شنیدم، چشم‌هام گرد شدن، گونش اون بار رو برای خودش نمی‌خواد؟ برای یکی دیگه می‌خواد بفروشه؟ صدای مرد هم آشناست، می‌شناسمش، اصلان یکی از مشتری‌ها و خریدارهای عنایته که زیاد دیدمش! گوشیم رو از جیبم درآوردم و ضبط صداش رو روشن کردم و دوباره گوش سپردم. بحث جالب‌تر شد! حیف که بین بحثشون سر رسیدم، کاش از اول بحثشون می‌رسیدم.
کمی سکوت اتاق رو فرا گرفت و گونش گفت:
- مواد! یه کامیون کوکائین!
- اوه! پیشنهاد وسوسه کننده‌ایه! گونش خانم مشتری نمی‌خوای؟ میگن مشتری با خودش برکت میاره.
و بعد خنده بلندی کرد و گونش تک خنده‌ای کرد و گفت:
- مثل همیشه فقط بلدی مزه بریزی! چرا که نه؟
- سگ زرد برادر شغاله! مثل خواهر خدابیامرزت همش آدم و تیکه‌بارون می‌کنی و دنبال طمعی! چند بهم می‌فروشی؟ البته اگه این‌بار رو هم سرمون کلاه نزاری!
چند ثانیه‌ای دوباره سکوت شد و گونش دوباره گفت:
- مواظب باش همون سگه زرد، با همون حس طمع و حریصانه‌اش، پاچه خودت رو نگیره که تیکه‌تیکه‌ات کنه، چون اگه بگیره ول کنت نیس!
صدای پوزخند اصلان رو شنیدم که با لحن شیطانی گفت:
- مواظب هستم؛ اتفاقاً رامش می‌کنم.
گونش خنده ای پر از ناز و عشوه‌ای کرد و گفت:
- اوه بلدی؟ از این همه محبتت اشک تو چشم‌هام جمع شد داداش!
اصلان دوباره گفت:
- خیله‌خب حالا کشش نده نگفتی چه‌قدر؟
گونش:
- پونصد و سی میلیون لیر می‌فروشم بهت. فکرش رو بکن! یه کامیون بار کوکائین، یه تن بار!
زنه جوری با لحن وسوسه کننده‌ای این حرف‌ها رو میزد که من خودم این طرف وسوسه می‌شدم.
پس می‌خواست بار عنایت رو به این مرد که اسمش اصلانه بفروشه! عجب حیوونیه، آخ اگه عنایت بفهمه! از یه طرف دختر عنایت رو گروگان گرفته، از یه طرف ازش بار کوکائینش رو می‌خواد. حالا هم نه به باره نه به دار، سریع می‌خواد بار کوکائین عنایت رو به یکی دیگه، اونم به خریدار و مشتری خود عنایت بفروشه و خودش رو بزاره جا پای عنایت! عجب آدم موزیه! کاش می‌شد آیچا رو هم پیدا می‌کردم یا حداقل می‌دیدمش؛ دلم براش تنگ شده. دختره‌ی بیچاره ببین گیر چه احمقی افتاده، فکر کن گیر زن‌بابای دیوونه‌ات بیوفتی.
- معامله پر سودیه! یه کامیون بار کوکائین چیز کمی نیست.
گونش:
- و چه در آمدی که بعداً ازش می‌تونی داشته باشی.
و هر دو خندیدن.
- باشه، قبوله! ولی بدون دارم بهت اعتماد می‌کنم، نذار از اعتماد بهت ناامید شم. کی بار می‌رسه دستم؟
گونش:
- خیالت راحت؛ بهم اعتماد کن. شب با بچه‌ها می‌فرستم برات بیارن، آدرس یکی از انبارها رو بده.
اصلان آدرس انبار رو داد و و حرف‌های نهایی رو هم زدن و خداحافظی کردن.

کد:
سری تکون دادم و از پله‌ها رفتم بالا خواستم بپیچم راه‌روی سمت راست که چشمم خورد به انتهای راه‌رو که دو تا از محافظ‌ها اون‌جا ایستاده بودن و یکیشون داشت با تلفن حرف میزد.
خودم رو پشت دیوار مخفی کردم، کارم سخت‌تر شد. دم در اتاقش محافظ ایستاده و نمی‌تونم نزدیک‌تر برم وگرنه شک می‌کنن.
هر از گاهی از کنار دیوار سرک می‌کشیدم ببینم کی گورشون رو گم می‌کنن تا کارم رو راحت انجام بدم.
یکی از همون مردها تلفنش رو قطع کرد و رو به اون یکی چیزی گفت و راه افتادن تا برگردن.
اگه این‌جا می‌موندم می‌دیدنم، چشم گردوندم تا جایی برای قایم شدن پیدا کنم و من رو نبینن.
مجسمه‌ی بلند قامتی رو کنار خودم دیدم که سریع از فرصت استفاده کردم و پشتش قایم شدم.
محافظ‌ها همون‌طور که داشتن باهم حرف می‌زدن، رد شدن و دیگه صداشون دور و دورتر شد و نتونستن متوجه من بشن و رفتن.
از پشت مجسمه بیرون اومدم و با احتیاط رفتم سمت همون راه‌رو و درست رفتم به انتهای راه‌رو، جلوی آخرین اتاق ایستادم.
در اتاق نیمه‌باز بود، یه صداهایی می‌اومد. از اون‌جایی که ز*ب*ون همشون ترکی بود، ترکی حرف می‌زدن و می‌فهمیدم چی میگن. صدای مردونه‌ی خاص و بمی گفت:
- خدا‌یا، چی می‌شنوم! گونش خانم چی شنیدم؟ چه باری می‌خوای بفروشی؟
تا این رو شنیدم، چشم‌هام گرد شدن، گونش اون بار رو برای خودش نمی‌خواد؟ برای یکی دیگه می‌خواد بفروشه؟ صدای مرد هم آشناست، می‌شناسمش، اصلان یکی از مشتری‌ها و خریدارهای عنایته که زیاد دیدمش! گوشیم رو از جیبم درآوردم و ضبط صداش رو روشن کردم و دوباره گوش سپردم. بحث جالب‌تر شد! حیف که بین بحثشون سر رسیدم، کاش از اول بحثشون می‌رسیدم.
کمی سکوت اتاق رو فرا گرفت و گونش گفت:
- مواد! یه کامیون کوکائین!
- اوه! پیشنهاد وسوسه کننده‌ایه! گونش خانم مشتری نمی‌خوای؟ میگن مشتری با خودش برکت میاره.
و بعد خنده بلندی کرد و گونش تک خنده‌ای کرد و گفت:
- مثل همیشه فقط بلدی مزه بریزی! چرا که نه؟
- سگ زرد برادر شغاله! مثل خواهر خدابیامرزت همش آدم و تیکه‌بارون می‌کنی و دنبال طمعی! چند بهم می‌فروشی؟ البته اگه این‌بار رو هم سرمون کلاه نزاری!
چند ثانیه‌ای دوباره سکوت شد و گونش دوباره گفت:
- مواظب باش همون سگه زرد، با همون حس طمع و حریصانه‌اش، پاچه خودت رو نگیره که تیکه‌تیکه‌ات کنه، چون اگه بگیره ول کنت نیس!
صدای پوزخند اصلان رو شنیدم که با لحن شیطانی گفت:
- مواظب هستم؛ اتفاقاً رامش می‌کنم.
گونش خنده ای پر از ناز و عشوه‌ای کرد و گفت:
- اوه بلدی؟ از این همه محبتت اشک تو چشم‌هام جمع شد داداش!
اصلان دوباره گفت:
- خیله‌خب حالا کشش نده نگفتی چه‌قدر؟
گونش:
- پونصد و سی میلیون لیر می‌فروشم بهت. فکرش رو بکن! یه کامیون بار کوکائین، یه تن بار!
زنه جوری با لحن وسوسه کننده‌ای این حرف‌ها رو میزد که من خودم این طرف وسوسه می‌شدم.
پس می‌خواست بار عنایت رو به این مرد که اسمش اصلانه بفروشه! عجب حیوونیه، آخ اگه عنایت بفهمه! از یه طرف دختر عنایت رو گروگان گرفته، از یه طرف ازش بار کوکائینش رو می‌خواد. حالا هم نه به باره نه به دار، سریع می‌خواد بار کوکائین عنایت رو به یکی دیگه، اونم به خریدار و مشتری خود عنایت بفروشه و خودش رو بزاره جا پای عنایت! عجب آدم موزیه! کاش می‌شد آیچا رو هم پیدا می‌کردم یا حداقل می‌دیدمش؛ دلم براش تنگ شده. دختره‌ی بیچاره ببین گیر چه احمقی افتاده، فکر کن گیر زن‌بابای دیوونه‌ات بیوفتی.
- معامله پر سودیه! یه کامیون بار کوکائین چیز کمی نیست.
گونش:
- و چه در آمدی که بعداً ازش می‌تونی داشته باشی.
و هر دو خندیدن.
- باشه، قبوله! ولی بدون دارم بهت اعتماد می‌کنم، نذار از اعتماد بهت ناامید شم. کی بار می‌رسه دستم؟
گونش:
- خیالت راحت؛ بهم اعتماد کن. شب با بچه‌ها می‌فرستم برات بیارن، آدرس یکی از انبارها رو بده.
اصلان آدرس انبار رو داد و و حرف‌های نهایی رو هم زدن و خداحافظی کردن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾
بالا