کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
1672592462395.png

نام رمان : سناريوے ܥܼߊ‌ࡅ࡙ܭَܝ̇‌ࡅ࡙ن
نویسنده: زینب گرگین
ناظر : Seta rad
ویراستار: Pegah.a
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ جنایی/مافیایی

خلاصه: در هیاهوی شبی خونین، در تکاپو میان مرگ و زندگی، در بین گذشته‌ای تلخ‌ و‌ شیرین و آینده‌ای نامشخص...
معشوقه‌ی حاکم به ناخواست کشته می‌شود، حاکمی که پیاله‌های جامش را با خون پر می‌کند! و حالا حاکم قاتل برای نجات قلمروی خویش دست به ربودن معشوقه‌ی دیگری می زند.
داستانی که در آن، مرگ، انتقام و جنگ اعضای جدایی‌ناپذیر هستند... در هزارتوی قتلی کثیف، داستان‌ها می‌افتد و رازها بر ملا می‌شوند.
هیجان و اضطراب در رگ‌های خشک شده از ترس در جریان می‌افتد و عشق در این میان طناب دار را تاب می‌دهد.
(جلد دوم رمان موقعیت صفر)

#سناریوی_جایگزین
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
نام رمان : سناريوے ܥܼߊ‌ࡅ࡙ܭَܝ̇‌ࡅ࡙ن
نویسنده: زینب گرگین
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_  جنایی/مافیایی

خلاصه: در هیاهوی شبی خونین، در تکاپو میان مرگ و زندگی، در بین گذشته‌ای تلخ‌ و‌ شیرین و آینده‌ای نامشخص...
معشوقه‌ی حاکم به ناخواست کشته می‌شود، حاکمی که پیاله‌های جامش را با خون پر می‌کند! و حالا حاکم قاتل برای نجات قلمروی خویش دست به ربودن معشوقه‌ی دیگری می زند.
داستانی که در آن، مرگ، انتقام و جنگ اعضای جدایی‌ناپذیر هستند... در هزارتوی قتلی کثیف، داستان‌ها می‌افتد و رازها بر ملا می‌شوند.
هیجان و اضطراب در رگ‌های خشک شده از ترس در جریان می‌افتد و عشق در این میان طناب دار را تاب می‌دهد.
(جلد دوم رمان موقعیت صفر)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

meelerahu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
186
لایک‌ها
1,762
امتیازها
73
محل سکونت
بین مردم سنگدل زمین خاکی
کیف پول من
15,127
Points
255
تایید رمان۲.png



خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:


قوانین تایپ رمان:

قوانین و فراخوان رمان


پاسخ به ابهامات شما:

اطلاعیه - تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی


درخواست جلد:

https://forums.taakroman.ir/threads/22782/#post-167277

درخواست تگِ رمان:

اطلاعیه - | تاپیک جامع درخواست تگ رمان |


اعلام پایان رمان:

اطلاعیه - تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : meelerahu

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
مقدمه :
شاید هرگز نباید خط قرمز ها می شکست...
نباید او میمیرد و من می دانستم چه شده...
نباید قلبم یخ می زد و من برای نفس کشیدن تقلا می کردم...
نباید نگاهش می کردم و نباید عاشقش می شدم...
نباید می پذیرفتم و نباید می شنیدم...
غزل های عاشقانه اش را می گویم!
او به معنای واقعی کلمه؛ مجنون بود.
مجنون دخترکی در خون خفته و من...
من آن جا چه می کردم؟
من در اغوش مرگ، تانگو می رقصیدم و او با لبخند مرا نوازش می کرد.
سناریوی ترسناک و مضطربیست.
مجبورم در چشم هایش نگاه کنم و لبخند بزنم!
و مرگ می خواهد مرا ببوسد!
شاید، این پایان یک اغاز دروغین باشد...شاید.

کد:
مقدمه :
شاید هرگز نباید خط قرمزها می شکست...
نباید او می‌مرد و من می دانستم چه شده...
نباید قلبم یخ می‌زد و من برای نفس کشیدن تقلا می‌کردم...
نباید نگاهش می‌کردم و نباید عاشقش می‌شدم...
نباید می‌پذیرفتم و نباید می‌شنیدم...
غزل‌های عاشقانه‌اش را می‌گویم!
او به معنای واقعی کلمه؛ مجنون بود.
مجنون دخترکی در خون خفته و من...
من آن‌جا چه می کردم؟
من در آ*غ*و*ش مرگ، تانگو می‌رقصیدم و او با لبخند مرا نوازش می‌کرد.
سناریوی ترسناک و مضطربیست.
مجبورم در چشم‌هایش نگاه کنم و لبخند بزنم!
و مرگ می‌خواهد مرا ببوسد!
شاید، این پایان یک آغاز دروغین باشد...شاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
هو الحق
فصل یک
"
تقدیم به دختران سرزمینم"
"
نمی‌شود توضیح داد؛ این‌که اولش کجا بود را نمی‌دانم.
اما نگاهت، ریتم تپیدن قلبم را عوض کرد."

#پارت1

خُب، بگذارید داستان خودم را از این‌جا شروع کنم: در یونان باستان، داستانی وجود دارد که پادشاه کرت که نامش مینوس بود، به صنعتگری بنام «دایدالوس» سفارش ساخت هزارتویی را می‌دهد، برای به دام انداختن جانوری به اسم « مینوتور» که سر گاو داشت و تنی آدمی گونه!
خب، من تقریباً همان صنعتگر هستم، که دَر هزارتویی خود ساخته گیر کرده و هرچه جلوتر می‌رود، بیشتر غرق در سیاهی و سردرگمی آن می‌شود؛ تا یک قدمی مینوتور رفته‌ام و حتی در آغوشش هم کشیده‌ام.
من و مینوتور، هر دو باهم در این هزارتو گیر کرده‌ایم!
روزهای تیره و پر از سوال، و شب‌های طولانی و پر از امید... امید برای زندگی! امیدی که نور آن، فقط تا انتهای تاریکی شب است و همین که خورشید طلوع می‌کند و من خود را در جایی می‌یابم که متعلق به آن نیستم دوباره هیولای یَأس ، کل وجودم را دَر بر می‌کشد.
روزانه با چندین آدم‌کش، آدم‌ربا، قاچاقچیان مواد مخدر از اسلحه تا آدم، که شکلی حیوان مآبانه دارند، رو به رو می‌شوم و در کمال تعجب، می‌بینم که مجبورم با آن‌ها لبخند بزنم، برقصم و همراه‌شان آواز بخوانم، آن هم با زبانی که هیچ شباهتی به زبان من ندارد.
خود را در آ*غ*و*ش کسی می‌بینم که از آن دیگری بوده و لبخندهایم را، در اوج غیر طبیعی و حال بهم زن بودن... .
تقریباً این وضعیت مزخرف قرار است مرا بکشد!
هر روز صبحانه‌ام را با صدای درگیری آغاز می‌کنم و شب بخیرم را با ب*وسه‌ی وحشیانه مرگ... .
به داستان من خوش آمدید!
***
امروز روز سومی است که دیاکوی ع*و*ضی و آن ارسلان حرام‌لقمه، آبتین مرا برده‌اند! خبری از حامی، یزدان و حتی مهراد هم نیست.
احساس می‌کنم شهر خالی شده از همه‌ی آدم‌ها و من میان موجودات فضایی و ماوراطبیعی گیر کرده‌ام!
نبود آبتین و حامی و آشنایی که بشود او را در بر گرفت مرا به مرز جنون رسانده و با تهدید دیاکو، جرعت ندارم پایم را به کلانتری بگذارم.
کمرم دولا می‌شود و سنگینی مشکلات، کوه می‌شود و بر سرم آوار...
خسته‌ام!
از زندگی پر تلاطم مسخره... از این‌همه جدایی و بدبختی...
چرا فکر می‌کردم حامی با ترک کردن کارش قرار است به یک انسان عادی تبدیل شود و من به زن یک انسان عادی... .
هیچ‌‌وقت هیچ‌چیز این زندگی طبیعی نخواهد شد.
تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم و آهسته سر می‌خورم.
قطره‌ی اشک سمجی، آهسته از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد.
حرف‌های حال بهم زن دیاکو، در سرم می‌چرخد و من هنوز هم باورشان ندارم!
«حامی یک شرط با من گذاشته بود که اگر باخت، تو رو به من بده و... خب اون باخته!»
بی‌قراری‌های اخیر قبل از گم و گور شدن حامی در نظرم زنده می‌شود.
حامی دیگر آن آدم قدیم نبود که این کار را کند! بود؟
گردنم خم می‌شود و سرم بین دو زانویم قرار می‌گیرد.
حالم از این زندگی بهم می‌خورد! قرار نبود این همه فراز و نشیب داشته باشد.
قرار نبود این‌همه دردسر به وجود بیاید... .
خدایا، من خیلی بد کرده بودم، خیلی گناه کرده بودم... خیلی کاستی کردم... می‌توانی نجاتم بدهی؟ می‌توانی تَن بی‌جانم را در آ*غ*و*ش بکشی؟ می‌دانم، شاید به ناحق خون ریختم، شاید به ناحق در زندان کردم، شاید گاهی پایم لرزید اما به خداوندی‌ات قسم که دوستت داشتم، به خداوندی‌ات قسم که خواستم کم نگذارم، خواستم پاک باشم، خواستم مطیع دستوراتت باشم!
هیچ بهانه‌ای برای آن‌همه اشتباه ندارم اما امیدم به بزرگی توست.
حالت تهوع و سردرد دارم! یک‌جورهایی قلبم زیادی کند می‌زند.
شاید این آرزو که هیجان همیشه در رگ‌های زندگی‌ام باشد، آرزوی اشتباهی بود.
نمی‌دانم!
صدای چرخش کلید دَر، در می‌آید و من سر از پا نمی‌شناسم.
لبخند به لَبم می‌نشیند و بلند می‌شوم.
با دیدن رهام که بین دَر قرار گرفته، لبخند بر لَبم می‌ماسد.
به خودم می‌آیم. سریع دست می‌اندازم و چادری که برای احتیاط همیشه در آشپزخانه بود را روی سَر می‌اندازم:
- سلام آقای علوی، شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ ! کلید خونه ما...؟
لَب‌های رهام شکل خنده می‌گیرد.

در را می‌بندد و قفل می‌کند.
اخم‌هایم در هم می‌رود و متعجب نگاهش می‌کنم:
- میشه یه توضیح بدید؟
کلید را درون جیبش می‌گذارد و شانه بالا می‌اندازد:
- خیلی وقته منتظر این لحظه‌ام! فکر کنم همین توضیح کاملی باشه... .
اخم‌هایم در هم می‌رود.
حرفش را حلاجی می‌کنم و آن را بالا و پایین می‌برم.
« منتظر برای چه؟»
نمی‌دانم چرا استرس گرفته‌ام.
نمی‌دانم چرا منی که آن‌قدر به رهام اعتماد دارم دستم به طرف چاقوی روی کانتر می‌رود.
- منتظر چه چیزی؟
رهام آهسته‌آهسته‌ جلو می‌اید.
به خانه نگاه می‌کند و دست در جیب می‌برد.
برای یک لحظه به تیشرت لَش‌مانند سفید و شلوار کتان کرمش نگاه می‌کنم.
مانند همیشه انواع اکسسوری از او اویزان است.
جلوی یک تابلوی بزرگ که نقاشی بانو ایران درودی بود می‌ایستد.
عمیق به تصویر خیره می شود:
- منتظر این‌که اون حامی احمق برای چند مدت گم و گور بشه!

کد:
هو الحق
فصل یک
"تقدیم به دختران سرزمینم"
" نمی‌شود توضیح داد؛ این‌که اولش کجا بود را نمی دانم.
اما نگاهت، ریتم تپیدن قلبم را عوض کرد."


خُب، بگذارید داستان خودم را از این‌جا شروع کنم: در یونان باستان، داستانی وجود دارد که پادشاه کرت که نامش مینوس بود، به صنعتگری بنام «دایدالوس»  سفارش ساخت هزارتویی را می‌دهد، برای به دام انداختن جانوری به اسم « مینوتور» که سر گاو داشت و تنی آدمی گونه! 
خب، من تقریباً همان صنعتگر هستم، که دَر هزارتویی خود ساخته گیر کرده و هرچه جلوتر می‌رود، بیشتر غرق در سیاهی و سردرگمی آن می‌شود؛ تا یک قدمی مینوتور رفته‌ام و حتی در آغوشش هم کشیده‌ام.
من و مینوتور، هر دو باهم در این هزارتو گیر کرده‌ایم!
روزهای تیره و پر از سوال، و شب‌های طولانی و پر از امید... امید برای زندگی! امیدی که نور آن، فقط تا انتهای تاریکی شب است و همین که خورشید طلوع می‌کند و من خود را در جایی می‌یابم که متعلق به آن نیستم دوباره هیولای یَأس ، کل وجودم را دَر بر می‌کشد.
روزانه با چندین آدم‌کش، آدم‌ربا، قاچاقچیان مواد مخدر از اسلحه تا  آدم، که شکلی حیوان مآبانه دارند، رو به رو می‌شوم و در کمال تعجب، می‌بینم که مجبورم با آن‌ها لبخند بزنم، برقصم و همراه‌شان آواز بخوانم، آن هم با زبانی که هیچ شباهتی به زبان من ندارد.
خود را در آ*غ*و*ش کسی می‌بینم که از آن دیگری بوده و لبخندهایم را، در اوج غیر طبیعی و حال بهم زن بودن... . 
تقریباً این وضعیت مزخرف قرار است مرا بکشد!
هر روز صبحانه‌ام را با صدای درگیری آغاز می‌کنم و شب بخیرم را با ب*وسه‌ی وحشیانه مرگ... . 
به داستان من خوش آمدید!
***
امروز روز سومی است که دیاکوی ع*و*ضی و آن ارسلان حرام‌لقمه، آبتین مرا برده‌اند! خبری از حامی، یزدان و حتی مهراد هم نیست. 
احساس می‌کنم شهر خالی شده از همه‌ی آدم‌ها و من میان موجودات فضایی و ماوراطبیعی گیر کرده‌ام! 
نبود آبتین و حامی و آشنایی که بشود او را در بر گرفت مرا به مرز جنون رسانده و با تهدید دیاکو، جرعت ندارم پایم را به کلانتری بگذارم. 
کمرم دولا می‌شود و سنگینی مشکلات، کوه می‌شود و بر سرم آوار... 
خسته‌ام! 
از زندگی پر تلاطم مسخره... از این‌همه جدایی و بدبختی... 
چرا فکر می‌کردم حامی با ترک کردن کارش قرار است به یک انسان عادی تبدیل شود و من به زن یک انسان عادی... . 
هیچ‌‌وقت هیچ‌چیز این زندگی طبیعی نخواهد شد. 
تکیه کمرم را به دیوار می‌دهم و آهسته سر می‌خورم. 
قطره‌ی اشک سمجی، آهسته از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد. 
حرف‌های حال بهم زن دیاکو، در سرم می‌چرخد و من هنوز هم باورشان ندارم! 
«حامی یک شرط با من گذاشته بود که اگر باخت، تو رو به من بده و... خب اون باخته!» 
بی‌قراری‌های اخیر قبل از گم و گور شدن حامی در نظرم زنده می‌شود. 
حامی دیگر آن آدم قدیم نبود که این کار را کند! بود؟ 
گردنم خم می‌شود و سرم بین دو زانویم قرار می‌گیرد. 
حالم از این زندگی بهم می‌خورد! قرار نبود این همه فراز و نشیب داشته باشد. 
قرار نبود این‌همه دردسر به وجود بیاید... .
خدایا، من خیلی بد کرده بودم، خیلی گناه کرده بودم... خیلی کاستی کردم... می‌توانی نجاتم بدهی؟ می‌توانی تَن بی‌جانم را در آ*غ*و*ش بکشی؟ می‌دانم، شاید به ناحق خون ریختم، شاید به ناحق در زندان کردم، شاید گاهی پایم لرزید اما به خداوندی‌ات قسم که دوستت داشتم، به خداوندی‌ات قسم که خواستم کم نگذارم، خواستم پاک باشم، خواستم مطیع دستوراتت باشم! 
هیچ بهانه‌ای برای آن‌همه اشتباه ندارم اما امیدم به بزرگی توست. 
حالت تهوع و سردرد دارم! یک‌جورهایی قلبم زیادی کند می‌زند. 
شاید این آرزو که هیجان همیشه در رگ‌های زندگی‌ام باشد، آرزوی اشتباهی بود. 
نمی‌دانم! 
صدای چرخش کلید دَر، در می‌آید و من سر از پا نمی‌شناسم. 
لبخند به لَبم می‌نشیند و بلند می‌شوم. 
با دیدن رهام که بین دَر قرار گرفته، لبخند بر لَبم می‌ماسد. 
به خودم می‌آیم. سریع دست می‌اندازم و چادری که برای احتیاط همیشه در آشپزخانه بود را روی سَر می‌اندازم:
- سلام آقای علوی، شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ ! کلید خونه ما...؟ 
لَب‌های رهام شکل خنده می‌گیرد. 
 در را می‌بندد و قفل می‌کند. 
اخم‌هایم در هم می‌رود و متعجب نگاهش می‌کنم:
- میشه یه توضیح بدید؟ 
کلید را درون جیبش می‌گذارد و شانه بالا می‌اندازد:
- خیلی وقته منتظر این لحظه‌ام! فکر کنم همین توضیح کاملی باشه... . 
اخم‌هایم در هم می‌رود. 
حرفش را حلاجی می‌کنم و آن را بالا و پایین می‌برم. 
« منتظر برای چه؟» 
نمی‌دانم چرا استرس گرفته‌ام. 
نمی‌دانم چرا منی که آن‌قدر به رهام اعتماد دارم دستم به طرف چاقوی روی کانتر می‌رود. 
- منتظر چه چیزی؟ 
رهام آهسته‌آهسته‌ جلو می‌اید. 
به خانه نگاه می‌کند و دست در جیب می‌برد. 
برای یک لحظه به تیشرت لَش‌مانند سفید و شلوار کتان کرمش نگاه می‌کنم. 
مانند همیشه انواع اکسسوری از او اویزان است. 
جلوی یک تابلوی بزرگ که نقاشی بانو ایران درودی بود می‌ایستد. 
عمیق به تصویر خیره می شود:
- منتظر این‌که اون حامی احمق برای چند مدت گم و گور بشه!


#انجمن_تک‌رمان
#امیروالا
#سناریوی_جایگزین
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت2

چاقو را به زیر آستینم می‌فرستم.
نگاهم به سمت اتاقم می‌چرخد... هیچ حس خوبی از حضورش ندارم اما عادت کردم به اتفاق‌های عجیب! به آغاز غم‌های ناگهانی و شوکه‌کننده...
برایم مهم نیست که بخواهد مسخره‌ام کند که ترسیده‌ام.
من از وقوع حادثه می‌ترسم.
حادثه نباید آغاز می‌شد! حادثه... حادثه... آن‌قدر برایم اتفاق افتاده که دیگر حادثه نیست، یک تکرار غم انگیز و شوم پر اضطراب است! ترکیبی حال بهم زن و نفرت‌آور... .
آهسته به طرف اتاق مشترکم با حامی حرکت می‌کنم و نگاه رهام هنوز خیره به قاب نقاشیست... .
شروع به حرف زدن می‌کند!
- ده سال پیش یک روز خواهرم با دار و دسته رفیق‌هاش رفتن شمال... .
آهسته از حرکت می‌ایستم.
به او از پشت خیره می‌شوم... یک مرگ غم‌انگیز دیگر؟ و احتمالاً توأم شده با تعرضی دردناک! ولی این‌ها به حامی من چه؟
- رفیق‌هاش برگشتن اما جنازه‌ی یخ‌زده اون برگشت. پزشک قانونی گفت غرق شده اما رفیقش شاهد بود که یک نفر بهش تعرض کرده و اون رو تو دریا انداخته.
قلبم مچاله می‌شود.
مقداری زیادی درد دارد!
دست رهام آهسته روی نورهای نشسته میان نقاشی می‌نشیند.
نوری که انگار از دل جهنم خارج می‌شد و یک جورهایی امید داشت. این داستان تراژدی را، قطعاً به یک دلیل خاص بازگو کرده بود... .
- رفیقش از اون طرف فیلم داشت، من فیلم رو به دادگاه ارائه کردم اما نتیجه‌اش این شد که اون قاضی حرومی عموی اون قاتل ع*و*ضی بوده.
یک چیزهای در سرم زنگ می‌خورد.
حامی... عمویش... .
زبانم می‌گیرد و چیزی مانند یک روح سنگین بر تَنم می‌افتد.
نفسم حبس می‌شود و تمام معادلات ذهنم بهم می‌ریزد.
- حا... می؟
از نیم رخ او، لبخند تلخش را می‌بینم.
دستش را از روی قاب به طرف جیبش می‌برد.
آهسته روی پاشنه پا به طرفم بر می‌گردد.
او یک قدم جلو می‌آید و من میخ زمین شده‌ام!
- خیلی سعی کردم از طریق قانون مجازاتش کنم اما زور اون بیشتر بود!
آهسته نگاهش را به چشم‌هایم می‌دوزد.
در پشت نگاه مهربان مشکی‌اش، یک غم عجیب در جریان است!
قلبم جمع می‌شود و آهسته یک گام به طرفش بر می‌دارم.
بغضم گرفته! می‌دانم که حامی جنایات وحشت‌ناک زیادی مرتکب شده اما عشق است می‌دانید؟.... به مقدار زیادی خریت را با حماقت ترکیب کرده‌اند و روح و قلبت را با آن رنگ می‌کنند.
- من... من واقعاً متاسفم رهام.
هیچ تعجب نمی‌کند که او را با اسم کوچک صدا زده‌ام.
حدس می‌زنم آمده‌ مرا از این جنایت با خبر کند... اما من احمق با اطلاع داشتن از بیشتر از این‌هایش کنار حامی مانده بودم... او دیگر مثل قبلاً نبود، حداقل من این‌گونه فکر می‌کردم.
او حالا یک پدر مهربان و مسئولیت پذیر را به جای آن هیولا گذاشته بود... حداقل من این‌گونه فکر می‌کردم.
قطره‌ی اشک شفافی آهسته از گوشه‌ی چشم چپش، سر می‌خورد و روی گونه‌اش به ر*ق*ص می‌نشیند.
- خیلی فکر کردم چه‌طوری می‌تونم اون ع*و*ضی رو ادب کنم، اما هیچ راهی به جز این به ذهنم نرسید.
اخم‌هایم درهم می رود:
- راجع‌به چی حرف می‌زنی؟
نگاه نم‌دار و لبخند کجش خیره به من است:
- تو خیلی خوبی یاس! اصلاً لیاقت این اتفاق رو نداری اما تنها کسی هستی که میشه باهاش حامی رو تنبیه کرد.
ضربان قلبم به یک‌باره بالا رفته... ترسیده یک قدم عقب می‌روم و بزاقم را فرو می‌دهم:
- رهام بهتره آروم باشی و این حس خشم درونت رو کنترل کنی.
یک گام بلند به طرفم بر می‌دارد که چاقو را از استینم در می‌اورم و گارد می‌گیرم. با پوزخند عصبی به چاقو نگاه می‌کند:
- به نظر نمیاد به غیر از پیاز خرد کردن باهاش کار دیگه‌ای بکنی!
دست‌هایم می‌لرزند!
قصدم آسیب رساندن نیست برای همین در یک حرکت تیزی چاقو را به برهنگی ماهیچه‌ی بازویش می‌کشم...

و می‌برد!
و خون روی دستش یک آبراه باریک پیدا می‌کند.
نیم نگاهی به خراش بازویش می‌اندازد و چهره‌اش تغییر پیدا می کند.
جدی می‌شود و منجمد شده!
با تمام وجود، جیغ می‌کشم و به طرف اتاقم می‌دوم. وارد اتاق می‌شوم و تا می‌خواهم در را ببندم با لگدی که به در می‌نشیند به وسط اتاق پرت می‌شوم.
دلم تیر می‌کشد و معده‌ام رفلاکس می‌کند.
نفس‌نفس می‌زند و صدای نفس‌هایش در سَرم اکو می‌شود. در اتاق را محکم می‌کوبد و به جسم لرزان پر ترس من خیره می‌شود.
- باید تقاص پس بدی! تقاص گندی که اون حامی ع*و*ضی به آبروی ما زده.
تا مَرز گریه کردن پیش رفته‌ام و دیگر طاقت نمی‌آورم.
غیرممکن بود، حامی هرگز دَست به همچین کار کثیفی نمی‌زند.
رهام نزدیک می‌شود و من دست‌پاچه از روی زمین بلند می‌شوم و به طرف تراس حرکت می‌کنم.
او قصد به لَباس از تَن کندن دارد و من، مرگ را خوش‌تر از خیانت می‌بینم.
صدای نفس‌هایم در کاسه‌ی سَرم می‌پیچد!
عرق، بر تیره‌ی کمرم نشسته و از استرس تار می‌بینم.
بغضم می‌شکند و فرو می‌ریزم، مانند یک آواره گریخته از جنگ که اسیر دشمن شده.
باورم نمی‌شود فرد مقابلم را زمانی می‌شناختم...
تیشرتش را از تن می‌کند و من تَنم را به دیوار می‌چسبانم، حالت تهوع می‌گیرم.
حالم زیادی خَراب است! انگار کل جانم می خواهد بالا بیاید.
رهام فاصله را بر می‌دارد و مقابلم می‌ایستد.
عمیق به چشم‌های نم نشسته‌ام نگاه می‌کند و لبخند تلخی می‌زند:
- خیلی آدم باید حیوون باشه که این‌همه معصومیت رو ببینه و بی‌خیال باشه!
چشم می‌بندم و سینِه‌ام از شدت ترس، سخت بالا و پایین می‌شود.
دَستش، آهسته روی گونه‌ام می‌نشیند:
- منو می‌بخشی مگه نه؟
صورتم را عقب می‌کشم و پر از تنفر نگاهش می‌کنم:
- نه نمی‌بخشم.
تا دَهان باز می‌کند حرف بزند، یک صدای خفیف ولی سریع، مانند شکافتن هوا و سپس خونی که روی صورتم پخش می‌شود قلبم را از حرکت نگه می‌دارد.
چشم‌های گرد شده رهام و دَهان باز مانده‌اش در نظرم هک می‌شود و جسم سنگین بی‌جانش روی تَنم می‌افتد.
نمی‌توانم نفس بکشم!
کمی خودم را کنار می‌کشم که رهام روی زمین می‌افتد.
من به جویبار خون خیره‌ام و چسبیدگی موهایش در اثر خون... .
نگاه بهت‌زده و ترسیده‌ام را تا فرد مقابلم بالا می‌کشم.
دیاکوست!
با یک اسلحه و سر کج... .
عمیق نگاهم می‌کند:
- به موقع رسیدم؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
رهام مرد؟ مگر می‌شود؟ چه‌گونه به این راحتی آدم می‌کشند؟
دیاکو کلتش را به جیبش می‌فرستد و با لبخند خاص کجش نگاهم می‌کند:
- سلام خانم کوچولو.
هنوز در شوک فرو رفته‌ام.
به دو فرد مسلحه کنار دَستش خیره می‌شوم و آهسته به صورت کج شده از لبخندش بر می‌گردم.

کد:
#پارت2

چاقو را به زیر آستینم می‌فرستم.
نگاهم به سمت اتاقم می‌چرخد... هیچ حس خوبی از حضورش ندارم اما عادت کردم به اتفاق‌های عجیب! به آغاز غم‌های ناگهانی و شوکه‌کننده...
برایم مهم نیست که بخواهد مسخره‌ام کند که ترسیده‌ام.
من از وقوع حادثه می‌ترسم.
حادثه نباید آغاز می‌شد! حادثه... حادثه... آن‌قدر برایم اتفاق افتاده که دیگر حادثه نیست، یک تکرار غم انگیز و شوم پر اضطراب است! ترکیبی حال بهم زن و نفرت‌آور... . 
آهسته به طرف اتاق مشترکم با حامی حرکت می‌کنم و نگاه رهام هنوز خیره به قاب نقاشیست... . 
شروع به حرف زدن می‌کند!
- ده سال پیش یک روز خواهرم با دار و دسته رفیق‌هاش رفتن شمال... . 
آهسته از حرکت می‌ایستم.
به او از پشت خیره می‌شوم... یک مرگ غم‌انگیز دیگر؟ و احتمالاً توأم شده با تعرضی دردناک! ولی این‌ها به حامی من چه؟
- رفیق‌هاش برگشتن اما جنازه‌ی یخ‌زده اون برگشت. پزشک قانونی گفت غرق شده اما رفیقش شاهد بود که یک نفر بهش تعرض کرده و اون رو تو دریا انداخته.
قلبم مچاله می‌شود.
مقداری زیادی درد دارد!
دست رهام آهسته روی نورهای نشسته میان نقاشی می‌نشیند.
نوری که انگار از دل جهنم خارج می‌شد و یک جورهایی امید داشت. این داستان تراژدی را، قطعاً به یک دلیل خاص بازگو کرده بود... . 
- رفیقش از اون طرف فیلم داشت، من فیلم رو به دادگاه ارائه کردم اما نتیجه‌اش این شد که اون قاضی حرومی عموی اون قاتل ع*و*ضی بوده.
یک چیزهای در سرم زنگ می‌خورد. 
حامی... عمویش... . 
زبانم می‌گیرد و چیزی مانند یک روح سنگین بر تَنم می‌افتد. 
نفسم حبس می‌شود و تمام معادلات ذهنم بهم می‌ریزد. 
- حا... می؟ 
از نیم رخ او، لبخند تلخش را می‌بینم. 
دستش را از روی قاب به طرف جیبش می‌برد. 
آهسته روی پاشنه پا به طرفم بر می‌گردد. 
او یک قدم جلو می‌آید و من میخ زمین شده‌ام! 
- خیلی سعی کردم از طریق قانون مجازاتش کنم اما زور اون بیشتر بود! 
آهسته نگاهش را به چشم‌هایم می‌دوزد. 
در پشت نگاه مهربان مشکی‌اش، یک غم عجیب در جریان است! 
قلبم جمع می‌شود و آهسته یک گام به طرفش بر می‌دارم. 
بغضم گرفته! می‌دانم که حامی جنایات وحشت‌ناک زیادی مرتکب شده اما عشق است می‌دانید؟.... به مقدار زیادی خریت را با حماقت ترکیب کرده‌اند و روح و قلبت را با آن رنگ می‌کنند. 
- من... من واقعاً متاسفم رهام. 
هیچ تعجب نمی‌کند که او را با اسم کوچک صدا زده‌ام. 
حدس می‌زنم آمده‌ مرا از این جنایت با خبر کند... اما من احمق با اطلاع داشتن از بیشتر از این‌هایش کنار حامی مانده بودم... او دیگر مثل قبلاً نبود، حداقل من این‌گونه فکر می‌کردم. 
او حالا یک پدر مهربان و مسئولیت پذیر را به جای آن هیولا گذاشته بود... حداقل من این‌گونه فکر می‌کردم. 
قطره‌ی اشک شفافی آهسته از گوشه‌ی چشم چپش، سر می‌خورد و روی گونه‌اش به ر*ق*ص می‌نشیند. 
- خیلی فکر کردم چه‌طوری می‌تونم اون ع*و*ضی رو ادب کنم، اما هیچ راهی به جز این به ذهنم نرسید. 
اخم‌هایم درهم می رود:
- راجع‌به چی حرف می‌زنی؟
نگاه نم‌دار و لبخند کجش خیره به من است:
- تو خیلی خوبی یاس! اصلاً لیاقت این اتفاق رو نداری اما تنها کسی هستی که میشه باهاش حامی رو تنبیه کرد. 
ضربان قلبم به یک‌باره بالا رفته... ترسیده یک قدم عقب می‌روم و بزاقم را فرو می‌دهم:
- رهام بهتره آروم باشی و این حس خشم درونت رو کنترل کنی. 
یک گام بلند به طرفم بر می‌دارد که چاقو را از استینم در می‌اورم و گارد می‌گیرم. با پوزخند عصبی به چاقو نگاه می‌کند:
- به نظر نمیاد به غیر از پیاز خرد کردن باهاش کار دیگه‌ای بکنی! 
دست‌هایم می‌لرزند!
قصدم آسیب رساندن نیست برای همین در یک حرکت تیزی چاقو را به برهنگی ماهیچه‌ی بازویش می‌کشم... 
 و می‌برد! 
و خون روی دستش یک آبراه باریک پیدا می‌کند. 
نیم نگاهی به خراش بازویش می‌اندازد و چهره‌اش تغییر پیدا می کند. 
جدی می‌شود و منجمد شده! 
با تمام وجود، جیغ می‌کشم و به طرف اتاقم می‌دوم. وارد اتاق می‌شوم و تا می‌خواهم در را ببندم با لگدی که به در می‌نشیند به وسط اتاق پرت می‌شوم. 
دلم تیر می‌کشد و معده‌ام رفلاکس می‌کند. 
نفس‌نفس می‌زند و صدای نفس‌هایش در سَرم اکو می‌شود. در اتاق را محکم می‌کوبد و به جسم لرزان پر ترس من خیره می‌شود.
- باید تقاص پس بدی! تقاص گندی که اون حامی ع*و*ضی به آبروی ما زده.
تا مَرز گریه کردن پیش رفته‌ام و دیگر طاقت نمی‌آورم.
غیرممکن بود، حامی هرگز دَست به همچین کار کثیفی نمی‌زند.
رهام نزدیک می‌شود و من دست‌پاچه از روی زمین بلند می‌شوم و به طرف تراس حرکت می‌کنم.
او قصد به لَباس از تَن کندن دارد و من، مرگ را خوش‌تر از خیانت می‌بینم.
صدای نفس‌هایم در کاسه‌ی سَرم می‌پیچد! 
عرق، بر تیره‌ی کمرم نشسته و از استرس تار می‌بینم. 
بغضم می‌شکند و فرو می‌ریزم، مانند یک آواره گریخته از جنگ که اسیر دشمن شده.
باورم نمی‌شود فرد مقابلم را زمانی می‌شناختم... 
تیشرتش را از تن می‌کند و من تَنم را به دیوار می‌چسبانم، حالت تهوع می‌گیرم. 
حالم زیادی خَراب است! انگار کل جانم می خواهد بالا بیاید. 
رهام فاصله را بر می‌دارد و مقابلم می‌ایستد. 
عمیق به چشم‌های نم نشسته‌ام نگاه می‌کند و لبخند تلخی می‌زند: 
- خیلی آدم باید حیوون باشه که این‌همه معصومیت رو ببینه و بی‌خیال باشه! 
چشم می‌بندم و سینِه‌ام از شدت ترس، سخت بالا و پایین می‌شود. 
دَستش، آهسته روی گونه‌ام می‌نشیند: 
- منو می‌بخشی مگه نه؟ 
صورتم را عقب می‌کشم و پر از تنفر نگاهش می‌کنم:
- نه نمی‌بخشم. 
تا دَهان باز می‌کند حرف بزند، یک صدای خفیف ولی سریع، مانند شکافتن هوا و سپس خونی که روی صورتم پخش می‌شود قلبم را از حرکت نگه می‌دارد. 
چشم‌های گرد شده رهام و دَهان باز مانده‌اش در نظرم هک می‌شود و جسم سنگین بی‌جانش روی تَنم می‌افتد. 
نمی‌توانم نفس بکشم! 
کمی خودم را کنار می‌کشم که رهام روی زمین می‌افتد. 
من به جویبار خون خیره‌ام و چسبیدگی موهایش در اثر خون... . 
نگاه بهت‌زده و ترسیده‌ام را تا فرد مقابلم بالا می‌کشم. 
دیاکوست! 
با یک اسلحه و سر کج... .  
عمیق نگاهم می‌کند:
- به موقع رسیدم؟ 
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم. 
رهام مرد؟ مگر می‌شود؟ چه‌گونه به این راحتی آدم می‌کشند؟ 
دیاکو کلتش را به جیبش می‌فرستد و با لبخند خاص کجش نگاهم می‌کند:
- سلام خانم کوچولو. 
هنوز در شوک فرو رفته‌ام. 
به دو فرد مسلحه کنار دَستش خیره می‌شوم و آهسته به صورت کج شده از لبخندش بر می‌گردم.


#انجمن_تک_رمان
#امیروالاع
#رمان_سناریوی_جایگزین
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت3

لیوان آب را یک نفس سر می‌کشم. هنوز هم شوکه‌ام!
دیاکو مقابلم روی مبل نشسته و با پاهای دراز شده با لبخند کجی خیره‌ام مانده.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و به لوستر خیره می‌شوم:
- حالم ازت بهم می‌خوره!
آرام و ته گلو می‌خندد.
دست در جیب می‌برد و شانه بالا می‌اندازد:
- اما من عاشقتم، باور کن.
چهره‌ام پر از نفرت جمع می‌شود. حرف‌هایش باعث می‌شود آدم کهیر بزند! یاد ابتین، بی‌هوا زنده می‌شود و بغض لعنتی گلویم را می‌گیرد:
- حال آبتین چه‌طوره!؟ بهتره اذیتش نکنی وگرنه خودم می‌کشمت.
دلم می‌خواهد سراغ حامی بی‌معرفت را بگیرم.
حامی که ما را گذاشته و به سراغ خوش‌گذارنی‌اش رفته! نمی‌دانم چه‌گونه دلش آمد؛ من با دلم آمده بودم و آبتین از گوشت و تَنش بود... بود!
هنوز هم باورم نمی‌شود ولی تمام شواهد و مدارک هاکی از آن بود که به هر دلیلی که هست مرا پس زده و شاید دیاکو آبتین را به خواست حامی برده باشد.
حالم از این‌همه سوال بهم می‌خورد.
- باور کن حالش از تو بهتره... یه پرستار گرفتم ویژه ازش مراقبت کنه تا کار مامانش تموم بشه.
سیبک گلویم مانند سنگ، سفت و سخت شده!
خسته ام؛ خیلی غیر طبیعی تر از غیر طبیعی...
- یه روز تقاص تمام بلایی هایی که سَر من و خانواده‌ام آوردی رو ازت می‌گیرم.
ته گلو و بی‌خیال می‌خندد.

خیلی خونسرد و ریلکس رفتار می‌کند... انگار همه‌چیز تحت کنترل اوست! حتی ضربان کند و بی‌حوصله قلب من... .
- حتماً این کارو بکن خانوم کوچولو! ولی حالا بهتره خوب گوشات رو باز کنی تا جون آبتین عزیزت به خطر نیوفته.
تقریباً سه روز از زمانی که مانند دزدها به خانه‌ام آمدند می‌گذرد.
تقریباً سه روز از یک خفگی حتمی‌ام توسط ارسلان بی‌شرف می‌گذرد.
تقریباً سه روز از بردن آبتین توسط آن‌ها و بی‌هوش کردن من می‌گذرد.
این حد از دلتنگی من برای آبتین طبیعی‌ست؟
- می‌خوای برات چی‌کار کنم؟
از روی مبل بلند می‌شود و دستش را پشت کمرش قلاب می‌کند:
- حالا شدی یه دختر خوب! بذار از یه قصه شروع کنم.
تکیه کمرم را به مبل می‌دهم و به چهره‌ی جدی دیاکو خیره می‌شوم:
- خب قطعاً پابلو اسکوبار سلطان کوکائین جهان رو می‌شناسی.
بی‌حوصله شانه بالا می‌اندازم و چشم می‌بندم.
- خیلی وقته سرنگونش کردن، یه پنجاه سالی میشه مرده. که چی؟
چشم باز می‌کنم و به لبخند کجش خیره می‌شوم.
- نوه‌ی پابلو جای اون رو گرفته و سلطنت پدربزرگش رو زنده کرده.
بی‌حوصله چشم در کاسه می چرخانم و نگاهم را به موکت کرم می‌دهم:
- مبارکش باشه! برو سر اصل مطلب.
دیاکو آهسته به طرف من می‌آید و کنار من، روی مبل دو نفره می‌نشیند.
خودم را جمع می‌کنم و به دسته‌ی مبل نزدیک می‌شوم... چندین و چند نفس عمیق برای کنترل خشمم و خفه نکردن او می‌کشم؛ حالم از اوی ع*و*ضی بهم می‌خورد.
- دَنیل نوه‌ی پابلو عاشق یه دختر ایرانی بوده که ارسلان احمق بهش تعرض کرده و من برای جمع کردن گندش اون رو کشتم. همین سه روز پیش متوجه شدم که یارو معشوقه‌ی دنیل اسکوبار بوده و اومده بوده ایران تفریح! و از قضا انگار تو یه جفت گم شده داشتی، چون قیافه‌اش کاملا شبیهت بوده و ارسلان احمقم به حساب تو بهش تعرض کرده.
شوخی می‌کند دیگر؟ این داستان‌ها را در گوش خَر بخوانی عرعرکنان می‌خندد. انتظار ندارد که من این حد از بدبختی را باور کنم!؟
تک خند تلخی می‌زنم و به طرف چهره‌ی جدی‌اش بر می‌گردم:
- یا تو شوخیت گرفته یا زندگی مسخره‌ی من رو با فیلم هندی اشتباه گرفتی!
موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و با روشن کردن آن، صحفه نمایش را به طرفم می‌گیرد.
خُب، نمی‌دانم چه‌گونه باید تصویری که می‌بینم را توصیف کنم. اگر جنازه ی خودتان را غرق خون ببینید، در حالی که دارید نفس می‌کشید و زنده‌اید؛ چه حسی به شما دست می‌دهد؟!
من دقیقاً همین حس را دارم.
چشم تنگ می‌کنم و اخم‌هایم در هم می‌رود.
قطعاً من خوابم! وگرنه این اتفاق حتی در فیلم‌های هندی هم قفل است.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت3

لیوان آب را یک نفس سر می‌کشم. هنوز هم شوکه‌ام!
دیاکو مقابلم روی مبل نشسته و با پاهای دراز شده با لبخند کجی خیره‌ام مانده.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و به لوستر خیره می‌شوم:
- حالم ازت بهم می‌خوره!
آرام و ته گلو می‌خندد.
دست در جیب می‌برد و شانه بالا می‌اندازد:
- اما من عاشقتم، باور کن. 
چهره‌ام پر از نفرت جمع می‌شود. حرف‌هایش باعث می‌شود آدم کهیر بزند! یاد ابتین، بی‌هوا زنده می‌شود و بغض لعنتی گلویم را می‌گیرد:
- حال آبتین چه‌طوره!؟ بهتره اذیتش نکنی وگرنه خودم می‌کشمت.
دلم می‌خواهد سراغ حامی بی‌معرفت را بگیرم.
حامی که ما را گذاشته و به سراغ خوش‌گذارنی‌اش رفته! نمی‌دانم چه‌گونه دلش آمد؛ من با دلم آمده بودم و آبتین از گوشت و تَنش بود... بود!
هنوز هم باورم نمی‌شود ولی تمام شواهد و مدارک هاکی از آن بود که به هر دلیلی که هست مرا پس زده و شاید دیاکو آبتین را به خواست حامی برده باشد.
حالم از این‌همه سوال بهم می‌خورد.
- باور کن حالش از تو بهتره... یه پرستار گرفتم ویژه ازش مراقبت کنه تا کار مامانش تموم بشه.
سیبک گلویم مانند سنگ، سفت و سخت شده!
خسته ام؛ خیلی غیر طبیعی تر از غیر طبیعی...
- یه روز تقاص تمام بلایی هایی که سَر من و خانواده‌ام آوردی رو ازت می‌گیرم. 
ته گلو و بی‌خیال می‌خندد.
 خیلی خونسرد و ریلکس رفتار می‌کند... انگار همه‌چیز تحت کنترل اوست! حتی ضربان کند و بی‌حوصله قلب من... . 
- حتماً این کارو بکن خانوم کوچولو! ولی حالا بهتره خوب گوشات رو باز کنی تا جون آبتین عزیزت به خطر نیوفته. 
تقریباً سه روز از زمانی که مانند دزدها به خانه‌ام آمدند می‌گذرد. 
تقریباً سه روز از یک خفگی حتمی‌ام توسط ارسلان بی‌شرف می‌گذرد.
تقریباً سه روز از بردن آبتین توسط آن‌ها و بی‌هوش کردن من می‌گذرد.
این حد از دلتنگی من برای آبتین طبیعی‌ست؟ 
- می‌خوای برات چی‌کار کنم؟ 
از روی مبل بلند می‌شود و دستش را پشت کمرش قلاب می‌کند:
- حالا شدی یه دختر خوب! بذار از یه قصه شروع کنم. 
تکیه کمرم را به مبل می‌دهم و به چهره‌ی جدی دیاکو خیره می‌شوم:
- خب قطعاً پابلو اسکوبار سلطان کوکائین جهان رو می‌شناسی. 
بی‌حوصله شانه بالا می‌اندازم و چشم می‌بندم. 
- خیلی وقته سرنگونش کردن، یه پنجاه سالی میشه مرده. که چی؟ 
چشم باز می‌کنم و به لبخند کجش خیره می‌شوم. 
- نوه‌ی پابلو جای اون رو گرفته و سلطنت پدربزرگش رو زنده کرده. 
بی‌حوصله چشم در کاسه می چرخانم و نگاهم را به موکت کرم می‌دهم:
- مبارکش باشه! برو سر اصل مطلب. 
دیاکو آهسته به طرف من می‌آید و کنار من، روی مبل دو نفره می‌نشیند. 
خودم را جمع می‌کنم و به دسته‌ی مبل نزدیک می‌شوم... چندین و چند نفس عمیق برای کنترل خشمم و خفه نکردن او می‌کشم؛ حالم از اوی ع*و*ضی بهم می‌خورد.
- دَنیل نوه‌ی پابلو عاشق یه دختر ایرانی بوده که ارسلان احمق بهش تعرض کرده و من برای جمع کردن گندش اون رو کشتم. همین سه روز پیش متوجه شدم که یارو معشوقه‌ی دنیل اسکوبار بوده و اومده بوده ایران تفریح! و از قضا انگار تو یه جفت گم شده داشتی، چون قیافه‌اش کاملا شبیهت بوده و ارسلان احمقم به حساب تو بهش تعرض کرده.
شوخی می‌کند دیگر؟ این داستان‌ها را در گوش خَر بخوانی عرعرکنان می‌خندد. انتظار ندارد که من این حد از بدبختی را باور کنم!؟ 
تک خند تلخی می‌زنم و به طرف چهره‌ی جدی‌اش بر می‌گردم:
- یا تو شوخیت گرفته یا زندگی مسخره‌ی من رو با فیلم هندی اشتباه گرفتی! 
موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و با روشن کردن آن، صحفه نمایش را به طرفم می‌گیرد. 
خُب، نمی‌دانم چه‌گونه باید تصویری که می‌بینم را توصیف کنم. اگر جنازه ی خودتان را غرق خون ببینید، در حالی که دارید نفس می‌کشید و زنده‌اید؛ چه حسی به شما دست می‌دهد؟!
من دقیقاً همین حس را دارم. 
چشم تنگ می‌کنم و اخم‌هایم در هم می‌رود. 
قطعاً من خوابم! وگرنه این اتفاق حتی در فیلم‌های هندی هم قفل است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت4

"حامی"

چهره‌ام پر از خشم جمع می‌شود و مشتم را درون دیوار سخت سیمانی فرو می‌آورم.
دیاکو را یک‌بار برای همیشه می‌کشتم! اصلاً برایم مهم نیست که آن حرامی حمایت چه کسانی را دارد.
یزدان جدی و با اخم‌های در هم رفته نگاهم می‌کند:
- بهتره اکسیژن رو هدر ندی تا یک دقیقه دیرتر بمیریم.
پوزخند تلخی می‌زنم و به دور تا دورم نگاه می‌کنم.
چیزی مانند یک سیاه چاله‌ی کوچک استوانه شکل است!
بدون هیچ در و پنجره‌ای! فقط یک دریچه فلزی کوچک روی سقف، که آن هم بسته است.
فضای سه متری آن را برای بار هزارم طی می‌کنم و زیرلَب، نقشه‌ی قتل دیاکو را بازگو می‌کنم! دوست داشتم تلخ‌ترین مرگ ممکن را تجربه می‌کرد.
مثلا استخوان‌های دنده‌اش را با کنار زدن پو*ست کمرش بیرون می‌کشیدم و چشم‌های مشکی‌اش را در اسید می‌انداختم؛ شاید هم بدتر...
اکسیژن اتاق خیلی کَم است! خیلی...
فضای نمور و خفه‌اش آن هم بعد سه روز، قدرت را از من گرفته بود.
- بشین حامی!
به یزدان خیره می‌شوم.
برای این‌که بهتر تنفس کند پیراهنش را در آورده بود.
عرق بر روی صورتش جا خوش کرده و اخم هایش از هم باز نمی‌شد:
- نگهبان می‌گفت ارباب سگ صفتش رفته پیش یاس! چه‌طوری بشینم؟
یزدان تیشرت چروک شده کرمش را از روی زمین بر می‌دارد و عرق صورتش را می‌زداید.
- یاس از پس خودش برمیاد! فقط داری اکسيژن رو هدر میدی، این‌جوری میمیری اون هم هر گهی بخواد می‌خوره.
چند نفس عمیق می‌کشم.
نفس‌هایم خیلی سنگین است.
صدای روشن شدن فن می‌آید و سَر من، چنان به دنبال صدا به سمت دیوار کشیده می‌شود که انگار زندگی دوباره را به من داده‌اند.
صدای چرخش قفل دریچه می‌آید، و در نفس‌های عمیق و کند یزدان ترکیب می‌شود. دَر، آهسته باز می‌شود و اول هجوم نور و بعد صدای آن دیاکوی بی‌پدر می‌آید.
- بیا بالا پسر.
به لبخند کج و نوری که از پشت سرش مانع دید شده خیره می شوم.
دندان می سابم و دست هایم ناخواسته مشت می‌شود:
- خونه‌ی ما چه غلطی می‌کردی؟
ته گلو می خندد و دستش را به طرف من دراز می‌کند:
- بیا بالا تا بهت بگم، من و یاس یه معامله کوچیک باهم داشتیم.
پر غیض به دستش نگاه می‌کنم و پر از اکراه استخوان‌هایش را چنان می فشارم که صورتش در هم می‌رود.
پایم را روی تک پله‌ی آهنی می‌گذارم و خودم را بالا می‌کشم.
هجوم ناگهانی اکسیژن به ریه هایم جان دوباره می‌بخشد...
منتظر و با چشم‌های تنگ شده به لبخند کج و مسخره‌اش خیره می‌شوم:
- از این نگاهت می‌ترسم!
باید هم بترسد. یک روز قرار است جلوی این نگاه سلاخی شود.
یکی از بادیگارد‌هایش به یزدان کمک می‌کند و می‌بینم چه‌گونه تا پای مرگ رفته بوده است! چنان نفس عمیق می‌کشد که انگار او را از غرق شدن نجات داده‌اند.
سه نفری دوره‌ام می‌گیرند و با اشاره‌ی دیاکو به طرف مبل کلاسیک مشکی هدایت می‌کنند.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت4

"حامی"


چهره‌ام پر از خشم جمع می‌شود و مشتم را درون دیوار سخت سیمانی فرو می‌آورم.

دیاکو را یک‌بار برای همیشه می‌کشتم! اصلاً برایم مهم نیست که آن حرامی حمایت چه کسانی را دارد.

یزدان جدی و با اخم‌های در هم رفته نگاهم می‌کند:

- بهتره اکسیژن رو هدر ندی تا یک دقیقه دیرتر بمیریم.

پوزخند تلخی می‌زنم و به دور تا دورم نگاه می‌کنم.

چیزی مانند یک سیاه چاله‌ی کوچک استوانه شکل است!

بدون هیچ در و پنجره‌ای! فقط یک دریچه فلزی کوچک روی سقف، که آن هم بسته است.

فضای سه متری آن را برای بار هزارم طی می‌کنم و زیرلَب، نقشه‌ی قتل دیاکو را بازگو می‌کنم! دوست داشتم تلخ‌ترین مرگ ممکن را تجربه می‌کرد.

مثلا استخوان‌های دنده‌اش را با کنار زدن پو*ست کمرش بیرون می‌کشیدم و چشم‌های مشکی‌اش را در اسید می‌انداختم؛ شاید هم بدتر...

اکسیژن اتاق خیلی کَم است! خیلی...

فضای نمور و خفه‌اش آن هم بعد سه روز، قدرت را از من گرفته بود.

- بشین حامی!

به یزدان خیره می‌شوم.

برای این‌که بهتر تنفس کند پیراهنش را در آورده بود.

عرق بر روی صورتش جا خوش کرده و اخم هایش از هم باز نمی‌شد:

- نگهبان می‌گفت ارباب سگ صفتش رفته پیش یاس! چه‌طوری بشینم؟

یزدان تیشرت چروک شده کرمش را از روی زمین بر می‌دارد و عرق صورتش را می‌زداید.

- یاس از پس خودش برمیاد! فقط داری اکسيژن رو هدر میدی، این‌جوری میمیری اون هم هر گهی بخواد می‌خوره.

چند نفس عمیق می‌کشم.

نفس‌هایم خیلی سنگین است.

صدای روشن شدن فن می‌آید و سَر من، چنان به دنبال صدا به سمت دیوار کشیده می‌شود که انگار زندگی دوباره را به من داده‌اند.

صدای چرخش قفل دریچه می‌آید، و در نفس‌های عمیق و کند یزدان ترکیب می‌شود. دَر، آهسته باز می‌شود و اول هجوم نور و بعد صدای آن دیاکوی بی‌پدر می‌آید.

- بیا بالا پسر.

به لبخند کج و نوری که از پشت سرش مانع دید شده خیره می شوم.

دندان می سابم و دست هایم ناخواسته مشت می‌شود:

- خونه‌ی ما چه غلطی می‌کردی؟

ته گلو می خندد و دستش را به طرف من دراز می‌کند:

- بیا بالا تا بهت بگم، من و یاس یه معامله کوچیک باهم داشتیم.

پر غیض به دستش نگاه می‌کنم و پر از اکراه استخوان‌هایش را چنان می فشارم که صورتش در هم می‌رود.

پایم را روی تک پله‌ی آهنی می‌گذارم و خودم را بالا می‌کشم.

هجوم ناگهانی اکسیژن به ریه هایم جان دوباره می‌بخشد...

منتظر و با چشم‌های تنگ شده به لبخند کج و مسخره‌اش خیره می‌شوم:

- از این نگاهت می‌ترسم!

باید هم بترسد. یک روز قرار است جلوی این نگاه سلاخی شود.

یکی از بادیگارد‌هایش به یزدان کمک می‌کند و می‌بینم چه‌گونه تا پای مرگ رفته بوده است! چنان نفس عمیق می‌کشد که انگار او را از غرق شدن نجات داده‌اند.

سه نفری دوره‌ام می‌گیرند و با اشاره‌ی دیاکو به طرف مبل کلاسیک مشکی هدایت می‌کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت5

"یاس"

کل تَنم می‌لرزد.
من... من حالم خوب نیست.
به مقدار زیادی کل جانم درد دارد!
کل جان که می‌گویم، کل جان است‌ها... .

از آن‌ها که حس می‌کنی روحت دارد مچاله می‌شود و نمی‌توانی نفس بکشی...
از آن‌ها که حس می‌کنی سایه‌ی شومی بر کل جانت خیمه زده...
به دیاکو نگاه می‌کنم و آن لبخند مزخرف همیشگی‌اش...
- من شوهر دارم! از شوهرم یک بچه یک ماه به شکم دارم! بچه دارم! چه‌طوری با تمام این اوصاف از من می‌خوای برم تو ب*غ*ل یک مرد غریبه و نقش معشوقه‌اش رو بازی کنم!؟ قطعاً فقط به معشوقه‌اش نگاه نمی‌کرده.
خوب معنی حرفم را می‌گیرد و بی‌شرفانه می‌خندد.
خودش را به سمت من می‌کشد و خیره می‌شود در تخم چشم‌هایم... .
- خودت هم خوب می‌دونی،

آدم کشتن برای من از آب خوردن راحت‌تره، حامی که قیدت رو زده، اما اگه می‌خوای تنها کست، یعنی بچت رو از دست ندی بهتره به پیشنهادم فکر کنی.
با یادآوری خانواده از هم متلاشی شده‌مان، بغض لعنتی خرخره‌ام را می‌فشارد و می‌فشارد و می‌فشارد؛ من دارم می‌میرم!
همچین تهمت‌هایی به جان حامی من روا بود؟ یاد حرف مهراد می‌افتم! هنوز به حامی شک داشت. من برایش کم بودم، حق داشت مرا ترک کند اما قطعاً بی آبتین نمی‌رفت مگر نه؟
حالم از این‌همه سردرگمی بهم می‌خورد.
چند نفس عمیق می‌کشم؛ چنان کند که گویی میلی به بالا آمدنشان ندارم.
- قطعاً راهی جز قبول کردن برام نذاشتی درسته؟
ته گلو می‌خندد و عمیق نگاهم می‌کند:
- چه‌جوری میشه عاشق تو نشد دختر؟ خیلی باهوشی!
حالم از این لحن مزخرف آمیخته به تمسخرش بهم می‌خورد.
ببین کارم به کجا رسید! چه‌گونه تاوان یک انتخاب اشتباه شیره‌ی زندگی‌ام را کشید.
همان اول با یک دو دوتای ساده می‌توانستم بفهمم که حامی که تا خرخره غرق در این کار شده با افکار، اعتقادات و زندگی روتین من هیچ سازگاری ندارد.
اما عشق است، می‌دانید! انگار من چاره‌ای جز عاشق او بودن و با او بودن نداشتم.
- اولش سخته، کم‌کم عادت می‌کنی.
ناباور و متعجب پوزخند تلخی می‌زنم. عادت می‌کردم و به خیانت و نادیده گرفتن اعتقاداتم... عادت می‌کردم به بدون پوشش بودن گویی که انگار هیچ‌وقت پوشش نداشته‌ام!
عادت می‌کردم اما من این عادت کردن را نمی‌خواستم.
- فقط بهم بگو باید چی‌کار کنم و بعدش برای همیشه دهن متعفنت رو ببند و نذار یک تار مو از سر پسرم کم بشه. اگرم می‌خوای برم باید الان بگی پسرم رو بیارنش تا اون رو ببینم، وگرنه خودم رو می‌کشم ولی نمی‌ذارم این اتفاق بیوفته.
از روی مبل بلند می شود.
نگاهم به پیراهن سفید تنگ و جلیقه‌ی مشکی‌اش می‌افتد، همیشه با همین تیپ و استایل ظاهر می‌شود.
دستی به کراوات مشکی‌اش می‌کشد و ان را لَس می کند.
لبخند کجش حال بهم زن تر از هر کثیفی بود که در دنیا می‌شناختم :
- چشم قربان، شما دستور بده.
به بادیگاردش نگاه می‌کند و بادیگارد قلچماقش بدون هیچ حرفی به طرف خروجی پذیرایی می‌رود. به دیاکو نگاه می کنم که در آینه قدی تزئینی، مشغول مرتب کردن موهایش است. هیچ خری گول ظاهر خوش خط و خالش را نمی‌خورد!
- این دختره چه اخلاقی داشته؟ چند سالش بوده؟ گذشته‌اش چه کوفتی بوده؟ اگه می‌خوای سر جفتمون به باد نره بهتره آمار دقیقش رو دربیاری.
از توی آینه‌ طلایی رنگ نگاهم می‌کند.
کنج لَبش بالا می‌رود و دوباره به تصویر خودش خیره می‌شود؛ خودشیفته و از خود راضیست!
- خیلی زشته که تو بخوای به من بگی چی‌کار کنم.
دست در جیب جلیقه‌ی مشکی‌اش می‌برد و ورقه آچار تا شده‌ای را بیرون می‌کشد.
- همه‌چیز این جاست!
آهسته می‌چرخد و با یک گام بلند برگه را به طرف من می‌گیرد.

#سناریوی_جایگزین

#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت5

"یاس" 

کل تَنم می‌لرزد.
من... من حالم خوب نیست.
به مقدار زیادی کل جانم درد دارد!
کل جان که می‌گویم، کل جان است‌ها... . 
 از آن‌ها که حس می‌کنی روحت دارد مچاله می‌شود و نمی‌توانی نفس بکشی... 
از آن‌ها که حس می‌کنی سایه‌ی شومی بر کل جانت خیمه زده... 
به دیاکو نگاه می‌کنم و آن لبخند مزخرف همیشگی‌اش... 
- من شوهر دارم! از شوهرم یک بچه یک ماه به شکم دارم! بچه دارم! چه‌طوری با تمام این اوصاف از من می‌خوای برم تو ب*غ*ل یک مرد غریبه و نقش معشوقه‌اش رو بازی کنم!؟ قطعاً فقط به معشوقه‌اش نگاه نمی‌کرده. 
خوب معنی حرفم را می‌گیرد و بی‌شرفانه می‌خندد. 
خودش را به سمت من می‌کشد و خیره می‌شود در تخم چشم‌هایم... . 
- خودت هم خوب می‌دونی،
 آدم کشتن برای من از آب خوردن راحت‌تره، حامی که قیدت رو زده، اما اگه می‌خوای تنها کست، یعنی بچت رو از دست ندی بهتره به پیشنهادم فکر کنی. 
با یادآوری خانواده از هم متلاشی شده‌مان، بغض لعنتی خرخره‌ام را می‌فشارد و می‌فشارد و می‌فشارد؛ من دارم می‌میرم! 
همچین تهمت‌هایی به جان حامی من روا بود؟ یاد حرف مهراد می‌افتم! هنوز به حامی شک داشت. من برایش کم بودم، حق داشت مرا ترک کند اما قطعاً بی آبتین نمی‌رفت مگر نه؟ 
حالم از این‌همه سردرگمی بهم می‌خورد. 
چند نفس عمیق می‌کشم؛ چنان کند که گویی میلی به بالا آمدنشان ندارم. 
- قطعاً راهی جز قبول کردن برام نذاشتی درسته؟ 
ته گلو می‌خندد و عمیق نگاهم می‌کند:
- چه‌جوری میشه عاشق تو نشد دختر؟ خیلی باهوشی! 
حالم از این لحن مزخرف آمیخته به تمسخرش بهم می‌خورد.
ببین کارم به کجا رسید! چه‌گونه تاوان یک انتخاب اشتباه شیره‌ی زندگی‌ام را کشید.
همان اول با یک دو دوتای ساده می‌توانستم بفهمم که حامی که تا خرخره غرق در این کار شده با افکار، اعتقادات و زندگی روتین من هیچ سازگاری ندارد.
اما عشق است، می‌دانید! انگار من چاره‌ای جز عاشق او بودن و با او بودن نداشتم.
- اولش سخته، کم‌کم عادت می‌کنی.
ناباور و متعجب پوزخند تلخی می‌زنم. عادت می‌کردم و به خیانت و نادیده گرفتن اعتقاداتم... عادت می‌کردم به بدون پوشش بودن گویی که انگار هیچ‌وقت پوشش نداشته‌ام! 
عادت می‌کردم اما من این عادت کردن را نمی‌خواستم. 
- فقط بهم بگو باید چی‌کار کنم و بعدش برای همیشه دهن متعفنت رو ببند و نذار یک تار مو از سر پسرم کم بشه. اگرم می‌خوای برم باید الان بگی پسرم رو بیارنش تا اون رو ببینم، وگرنه خودم رو می‌کشم ولی نمی‌ذارم این اتفاق بیوفته.
از روی مبل بلند می شود.
نگاهم به پیراهن سفید تنگ و جلیقه‌ی مشکی‌اش می‌افتد، همیشه با همین تیپ و استایل ظاهر می‌شود.
دستی به کراوات مشکی‌اش می‌کشد و ان را لَس می کند. 
لبخند کجش حال بهم زن تر از هر کثیفی بود که در دنیا می‌شناختم :
- چشم قربان، شما دستور بده. 
به بادیگاردش نگاه می‌کند و بادیگارد قلچماقش بدون هیچ حرفی به طرف خروجی پذیرایی می‌رود. به دیاکو نگاه می کنم که در آینه قدی تزئینی، مشغول مرتب کردن موهایش است. هیچ خری گول ظاهر خوش خط و خالش را نمی‌خورد!
- این دختره چه اخلاقی داشته؟ چند سالش بوده؟ گذشته‌اش چه کوفتی بوده؟ اگه می‌خوای سر جفتمون به باد نره بهتره آمار دقیقش رو دربیاری. 
از توی آینه‌ طلایی رنگ نگاهم می‌کند. 
کنج لَبش بالا می‌رود و دوباره به تصویر خودش خیره می‌شود؛ خودشیفته و از خود راضیست! 
- خیلی زشته که تو بخوای به من بگی چی‌کار کنم. 
دست در جیب جلیقه‌ی مشکی‌اش می‌برد و ورقه آچار تا شده‌ای را بیرون می‌کشد. 
- همه‌چیز این جاست! 
آهسته می‌چرخد و با یک گام بلند برگه را به طرف من می‌گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت6

موهایم را بالای سرم دم اسبی می‌بندم و با جدیت به آخرین خط برگه خیره می‌شوم و تقریباً برای بار دوازدهم می‌خوانم.
سرنوشت تلخ و عجیب دخترک شباهت زیادی به یکی از پرونده‌های جنایی قدیمی‌ام داشت!
در سن هجده سالگی جذب یک شرکت دروغین مد و فشن شده و به طمع مدلینگ شدن سر از یک باند قاچاق انسان در آورده.
لیوان نسکافه‌ام را بر می‌دارم و به طرف کتابخانه‌ی حامی می‌روم.
قبل از ماموریت، باید بر روی موارد مشابه مطالعه می‌کردم تا حساب و کتاب دستم بیاید.
دوسال بعد رستا از دستشان فرار می‌کند و اسیر یکی بدتر از قبلی می‌شود، یک‌جورایی از چاه در می‌آید و به چاله می‌افتد! تنها شانسی که داشته این بوده که وقتی او را به عنوان هدیه به دنیل اسکوبار می‌دهند، دنیل ازش خوشش می‌آید و بعد گذشت سه سال عاشق دختره می‌شود.
باید نقش یک رستای بیست و پنج ساله را بازی کنم که دوسال آزار و اذیت ج*نس*ی دیده و گذشته‌ی به شدت تلخی داشته.
یک دختر تقریباً افسرده، پرخاشگر و گوشه‌گیر که دنیل برای عوض شدن حالش او را به ایران فرستاده و قرار است یک دختر کمی حال خوب‌تر تحویل بگیرد!
طبق تجربه‌ی من دیاکو یک تیکه از شخصیت او را جا انداخته، دخترهایی که تحت همچین آسیب شدیدی قرار می‌گیرند اصولاً از ج*ن*س مخالف وحشت دارند و دچار کابوس های شبانه‌اند، به علاوه این‌که‌ باید این سه سالی که دنیل بهش محبت کرده را در نظر گرفت.
در کتابخانه را باز می‌کنم و با وارد شدنم اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند جای خالی حامی پشت میز مطالعه‌اش است! تا آن سیاهی لعنتی می‌آید بر سرم آوار شود، آن را پس می‌زنم و به طرف تابلوی شیشه‌ای که آمار و ارقام بورس و سهام شرکت روی آن رسم شده می‌روم.
تخته پاک‌کن را بر می‌دارم و به هرسختی که هست دست خط حامی را پاک می‌کنم.
مطمئنم که یک روز باز می‌گردد! مطمئنم رهایم نکرده و فقط جایی گیر افتاده.
مطمئنم...
ماژیک را بر می‌دارم و وسط تخته، نام دنیل اسکوبار را رسم می‌کنم.
پدر بزرگش پابلو اسکوبار معروف به پدر خوانده بود، هزاران فرصت شغلی و تفریحی برای شهرش مدلین به وجود آورد و هزاران بی‌بضاعت شهرش را زیر بال و پرش گرفت.
محبوب‌ترین شخص مدلین در سال هزار و نهصد و شصت میلادی بود و از حمایت شدید مردمی برخورداری داشته!
قوانین شهر را او وضع می‌کرد و جشن‌های مدلین با پیروزی‌های او ر*اب*طه مستقیم داشت.
فردی خانواده دوست و مسیحی معتقد! معروف به پدرخوانده، رابین هود و دون پابلو...
با این اوصافی که از دنیل شنیده‌ام، حدس می‌زنم هفتاد درصد خلقیات پابلو اسکوبار را دارد. پلیس
MI6 و ایالات متحده به دنبال دستگیر کردنش هستند، زیرا هشتاد و پنج درصد کوکائین ایالات را تأمین می‌کند؛ این در نوبه‌ی خودش نوعی شگفتی‌ست.
کنج لَبم آهسته به بالا می‌رود، باید اعتراف کنم که دلم برای این روی خودم تنگ شده بود.
به تخته‌ی شیشه‌ای نگاه می‌کنم، تقریباً پر شده از اطلاعات موجود.
دور دنیل را یک دایره می‌کشم و عمیق به آن خیره می‌شوم.
مادر خود دنیل هم یک دختر چهارده ساله ایرانی بوده که به محض زایمان دنیل از بین می‌رود! شاید یه دلیل علاقه ی دنیل به ایرانی‌ها همین پیوند خونی‌اش باشد.
نوک بینی‌ام را خارش می‌دهم و متفکر نگاه گذرایی به سرتاسر تخته می‌اندازم.
هنوز هم باید اطلاعات بیشتری به دست می‌آوردم، فردا یک عمل مخفیانه در یک مطب زیر زمینی داشتم، قرار بود تارهای صوتیم عمل شوند و طبق گفته‌ی ارسلان بی‌شرف تغییر یابند.
میل شدیدی به کشتن آن ع*و*ضی داشتم! به هوای من به دختر بی‌گناهی که بزرگترین کابوسش تعرض بود؛ تاخته بود.
خدایا کی این کابوس وحشتناک تمام می‌شود؟ کی زنان و مردان جهان به ارامش می‌رسند؟ کی؟
شاید به هنگام ظهور... شاید به هنگام موعود.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان



کد:
#پارت6

موهایم را بالای سرم دم اسبی می‌بندم و با جدیت به آخرین خط برگه خیره می‌شوم و تقریباً برای بار دوازدهم می‌خوانم.
سرنوشت تلخ و عجیب دخترک شباهت زیادی به یکی از پرونده‌های جنایی قدیمی‌ام داشت!
در سن هجده سالگی جذب یک شرکت دروغین مد و فشن شده و به طمع مدلینگ شدن سر از یک باند قاچاق انسان در آورده.
لیوان نسکافه‌ام را بر می‌دارم و به طرف کتابخانه‌ی حامی می‌روم.
قبل از ماموریت، باید بر روی موارد مشابه مطالعه می‌کردم تا حساب و کتاب دستم بیاید.
دوسال بعد رستا از دستشان فرار می‌کند و اسیر یکی بدتر از قبلی می‌شود، یک‌جورایی از چاه در می‌آید و به چاله می‌افتد! تنها شانسی که داشته این بوده که وقتی او را به عنوان هدیه به دنیل اسکوبار می‌دهند، دنیل ازش خوشش می‌آید و بعد گذشت سه سال عاشق دختره می‌شود.
باید نقش یک رستای بیست و پنج ساله را بازی کنم که دوسال آزار و اذیت ج*نس*ی دیده و گذشته‌ی به شدت تلخی داشته.
یک دختر تقریباً افسرده، پرخاشگر و گوشه‌گیر که دنیل برای عوض شدن حالش او را به ایران فرستاده و قرار است یک دختر کمی حال خوب‌تر تحویل بگیرد!
طبق تجربه‌ی من دیاکو یک تیکه از شخصیت او را جا انداخته، دخترهایی که تحت همچین آسیب شدیدی قرار می‌گیرند اصولاً از ج*ن*س مخالف وحشت دارند و دچار کابوس های شبانه‌اند، به علاوه این‌که‌ باید این سه سالی که دنیل بهش محبت کرده را در نظر گرفت.
در کتابخانه را باز می‌کنم و با وارد شدنم اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند جای خالی حامی پشت میز مطالعه‌اش است! تا آن سیاهی لعنتی می‌آید بر سرم آوار شود، آن را پس می‌زنم و به طرف تابلوی شیشه‌ای که آمار و ارقام بورس و سهام شرکت روی آن رسم شده می‌روم.
تخته پاک‌کن را بر می‌دارم و به هرسختی که هست دست خط حامی را پاک می‌کنم.
مطمئنم که یک روز باز می‌گردد! مطمئنم رهایم نکرده و فقط جایی گیر افتاده.
مطمئنم...
ماژیک را بر می‌دارم و وسط تخته، نام دنیل اسکوبار را رسم می‌کنم.
پدر بزرگش پابلو اسکوبار معروف به پدر خوانده بود، هزاران فرصت شغلی و تفریحی برای شهرش مدلین به وجود آورد و هزاران بی‌بضاعت شهرش را زیر بال و پرش گرفت.
محبوب‌ترین شخص مدلین در سال هزار و نهصد و شصت میلادی بود و از حمایت شدید مردمی برخورداری داشته!
قوانین شهر را او وضع می‌کرد و جشن‌های مدلین با پیروزی‌های او ر*اب*طه مستقیم داشت.
فردی خانواده دوست و مسیحی معتقد! معروف به پدرخوانده، رابین هود و دون پابلو... 
با این اوصافی که از دنیل شنیده‌ام، حدس می‌زنم هفتاد درصد خلقیات پابلو اسکوبار را دارد. پلیس MI6 و ایالات متحده به دنبال دستگیر کردنش هستند، زیرا هشتاد و پنج درصد کوکائین ایالات را تأمین می‌کند؛ این در نوبه‌ی خودش نوعی شگفتی‌ست.
کنج لَبم آهسته به بالا می‌رود، باید اعتراف کنم که دلم برای این روی خودم تنگ شده بود.
به تخته‌ی شیشه‌ای نگاه می‌کنم، تقریباً پر شده از اطلاعات موجود.
دور دنیل را یک دایره می‌کشم و عمیق به آن خیره می‌شوم.
مادر خود دنیل هم یک دختر چهارده ساله ایرانی بوده که به محض زایمان دنیل از بین می‌رود! شاید یه دلیل علاقه ی دنیل به ایرانی‌ها همین پیوند خونی‌اش باشد.
نوک بینی‌ام را خارش می‌دهم و متفکر نگاه گذرایی به سرتاسر تخته می‌اندازم.
هنوز هم باید اطلاعات بیشتری به دست می‌آوردم، فردا یک عمل مخفیانه در یک مطب زیر زمینی داشتم، قرار بود تارهای صوتیم عمل شوند و طبق گفته‌ی ارسلان بی‌شرف تغییر یابند.
میل شدیدی به کشتن آن ع*و*ضی داشتم! به هوای من به دختر بی‌گناهی که بزرگترین کابوسش تعرض بود؛ تاخته بود.
خدایا کی این کابوس وحشتناک تمام می‌شود؟ کی زنان و مردان جهان به ارامش می‌رسند؟ کی؟
شاید به هنگام ظهور... شاید به هنگام موعود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت🖤


#پارت7

دیاکو یک موبایل آخرین مدل، یک سیمکارت و یک دستگاه ارتباطی کوچک به من داده بود.
گلویم هنوز از عمل می‌سوزد و دکتر گفته تا یکی دو روز نباید حرف بزنم! عکس آبتین و حامی را به موبایل جدیدم می‌فرستم و موبایل قدیمی‌ام را به طرف دیاکو می‌گیرم.
- قول میدم برات جبران کنم.
بی‌حس به چشم‌هایش نگاه می‌کنم؛ اگر پای جان فرزندم در میان نبود، اهمیت پشکل بز را هم به او نمی‌دادم.
یک جوری با نگاهم به او می‌فهمانم چه‌قدر بی‌ارزش وبی‌اهمیت است.
با "آها"کوتاهی تک خندی می‌زند و به هلیکوپتری که روی پنت هاوس خانه‌اش نشسته اشاره می‌کند:
- امیدوارم بتونی دوباره پسرت رو ببینی.
یک‌چیزی درون قلبم فرو می‌ریزد.
احمق بی‌شرف مرا تهدید می‌کند!
در جواب نیم نگاه حرصی‌ام لبخند کج و کوله‌ای می‌زند و آمیخته به تمسخر نگاهم می‌کند:
- یک راهی واسه خلاص شدنت پیدا کن برگرد، تهران بی تو صفا نداره.
نیم نگاهی به بوت‌های قهوه‌ای‌ام می‌اندازم و به طرف هلیکوپتر می‌روم، جواب دیاکوی احمق را فقط با کشتنش می‌شود داد!
باورم نمی‌شود که این لباس‌ها را پوشیده‌ام!
من را چه به شلوار زاپکدار مشکی و کت چرم مشکی...
من را چه به بوت!
نمی دانم قرار است آخر و عاقبت این سناريوی مسخره چه بشود اما خوب می‌دانم که هیچ حس خوبی به شروعش ندارم، چه برسد به پایان آن... خدایا، تو آخر و عاقبت همه رو بخیر کن.
به هلیکوپتر خیره می‌شوم و در سَرم هزاران فکر و سوال می‌جوشد.
چه خواهد شد؟ دنیل اسکوبار می‌تواند مرا پذیرا باشد؟ من چه؟ مدلین شهر گانگستری‌های پر خطر است، هه، اصلاً زنده می‌مانم؟
کاش می‌شد بین این‌همه سردرگمی، قامت مردانه و آرامش دست‌های حامی را داشتم.
یک ب*غ*ل آ*غ*و*ش او و یک لمس، جادوی دستانش برای خوب کردن دردهای لاعلاج هم جواب بود.
آخ حامی، کجایی؟
***

«حامی»

پلکم می‌پرد و خشم در سلول به سلول تَنم می‌پیچد.
نمی‌توانم به صفحه‌ی مانیتور که فیلم دوربین مداربسته را نشان می‌دهد؛ نگاه کنم.
نمی‌توانم زنم را زیر دست ارسلان ببینم درحالی که صدایش کل اتاق را پر کرده...
پوزخند تلخی می‌زنم و دستی به ته ریشم می‌کشم.
این یکی را دیگر با هیچ‌چیز نمی‌شود انکار کرد.
نمی‌دانم چه می‌شود که مشتم درون مانیتور فرو می‌آید و صحفه آن پودر می‌شود.
وقتی به خودم می‌آیم که دیاکو شانه‌های خم شده مرا می‌مالد و آهسته در گوشم نجوا می‌کند:
- لیاقت تو بیشتر از این حرف‌ها بود، از اولم اشتباه کردی که یک دختر رو با اون‌همه قدرت معامله کردی! دیدی، همین که کار رو ول کردی رفت با رقیبت.
تلخ می‌خندم.
قلبم می‌سوزد و خنده‌ها و چشم‌های معصومش پشت سیاهی چشمم جان می‌گیرد.
یاس و این وصله‌ها؟ می‌چسبد؟
هرگز!
اما این فیلم کوفتی چه می‌گوید؟ یاس من زیر دست دیگری چه می‌گوید؟
سیبک گلویم سخت تکان می‌خورد.
یک چیزی دارد خفه‌ام می‌کند.
- سیگار داری؟
این حد از گرفتگی صدا را خوب می‌شناسم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت7


دیاکو یک موبایل آخرین مدل، یک سیمکارت و یک دستگاه ارتباطی کوچک به من داده بود.
گلویم هنوز از عمل می‌سوزد و دکتر گفته تا یکی دو روز نباید حرف بزنم! عکس آبتین و حامی را به موبایل جدیدم می‌فرستم و موبایل قدیمی‌ام را به طرف دیاکو می‌گیرم.
- قول میدم برات جبران کنم.
بی‌حس به چشم‌هایش نگاه می‌کنم؛ اگر پای جان فرزندم در میان نبود، اهمیت پشکل بز را هم به او نمی‌دادم.
یک جوری با نگاهم به او می‌فهمانم چه‌قدر بی‌ارزش وبی‌اهمیت است.
با "آها"کوتاهی تک خندی می‌زند و به هلیکوپتری که روی پنت هاوس خانه‌اش نشسته اشاره می‌کند:
- امیدوارم بتونی دوباره پسرت رو ببینی. 
یک‌چیزی درون قلبم فرو می‌ریزد. 
احمق بی‌شرف مرا تهدید می‌کند! 
در جواب نیم نگاه حرصی‌ام لبخند کج و کوله‌ای می‌زند و آمیخته به تمسخر نگاهم می‌کند:
- یک راهی واسه خلاص شدنت پیدا کن برگرد، تهران بی تو صفا نداره. 
نیم نگاهی به بوت‌های قهوه‌ای‌ام می‌اندازم و به طرف هلیکوپتر می‌روم، جواب دیاکوی احمق را فقط با کشتنش می‌شود داد!
باورم نمی‌شود که این لباس‌ها را پوشیده‌ام!
من را چه به شلوار زاپکدار مشکی و کت چرم مشکی...
من را چه به بوت!
نمی دانم قرار است آخر و عاقبت این سناريوی مسخره چه بشود اما خوب می‌دانم که هیچ حس خوبی به شروعش ندارم، چه برسد به پایان آن... خدایا، تو آخر و عاقبت همه رو بخیر کن.
به هلیکوپتر خیره می‌شوم و در سَرم هزاران فکر و سوال می‌جوشد.
چه خواهد شد؟ دنیل اسکوبار می‌تواند مرا پذیرا باشد؟ من چه؟ مدلین شهر گانگستری‌های پر خطر است، هه، اصلاً زنده می‌مانم؟
کاش می‌شد بین این‌همه سردرگمی، قامت مردانه و آرامش دست‌های حامی را داشتم. 
یک ب*غ*ل آ*غ*و*ش او و یک لمس، جادوی دستانش برای خوب کردن دردهای لاعلاج هم جواب بود. 
آخ حامی، کجایی؟ 
***

«حامی»

پلکم می‌پرد و خشم در سلول به سلول تَنم می‌پیچد.
نمی‌توانم به صفحه‌ی مانیتور که فیلم دوربین مداربسته را نشان می‌دهد؛ نگاه کنم.
نمی‌توانم زنم را زیر دست ارسلان ببینم درحالی که صدایش کل اتاق را پر کرده...
پوزخند تلخی می‌زنم و دستی به ته ریشم می‌کشم.
این یکی را دیگر با هیچ‌چیز نمی‌شود انکار کرد.
نمی‌دانم چه می‌شود که مشتم درون مانیتور فرو می‌آید و صحفه آن پودر می‌شود.
وقتی به خودم می‌آیم که دیاکو شانه‌های خم شده مرا می‌مالد و آهسته در گوشم نجوا می‌کند:
- لیاقت تو بیشتر از این حرف‌ها بود، از اولم اشتباه کردی که یک دختر رو با اون‌همه قدرت معامله کردی! دیدی، همین که کار رو ول کردی رفت با رقیبت.
تلخ می‌خندم.
قلبم می‌سوزد و خنده‌ها و چشم‌های معصومش پشت سیاهی چشمم جان می‌گیرد.
یاس و این وصله‌ها؟ می‌چسبد؟
هرگز!
اما این فیلم کوفتی چه می‌گوید؟ یاس من زیر دست دیگری چه می‌گوید؟
سیبک گلویم سخت تکان می‌خورد.
یک چیزی دارد خفه‌ام می‌کند.
- سیگار داری؟
این حد از گرفتگی صدا را خوب می‌شناسم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا