کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_نوزده

آهی زیر ل*ب کشیدم که سیاوش و سیلا وارد کارخونه شدن؛ امّا من با بی‌خیالی ساختگی از جام بلند شدم که ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. سیاوش دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشته و به‌طور خاصی بهم خیره شده بود. از نگاهش معذب شدم و زودی نگاهم رو ازش گرفتم که سیلا با لبخند گفت:
- سیاوش‌جان!
ای زهرمار سیاوش‌جان! ای مرض سیاوش‌جان! با حرص نگاهی به سیلا انداختم که عفریته در ادامه گفت:
- شما بفرمایید طبقه‌ی بالا؛ چون سینان‌جان بی‌صبرانه توی دفترشون منتظرتون هستن. سیاوش با حرف سیلا سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت. من هم با گیجی به دنبال سیاوش رفتم که سریع سیلا گفت:
- شما کجا؟
با صدای سیلا هر دو به سمتش برگشتیم که سیلا در حالی‌که با دستش به من اشاره می‌کرد، گفت:
- شما با من بیاید.
نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش چشم‌هاش رو به معنی برو، باز و بسته کرد. من هم زیر ل*ب باشه‌‌ای گفتم و به سمت سیلا رفتم. بعد از این‌که سیاوش به طبقه‌ی بالا رفت، سیلا نگاه خشکی بهم کرد و با لحن سردی گفت:
- بریم.
سیلا بعد از این حرف پشتش رو به من کرد. من هم با اکراه زیر ل*ب مرده ش*و*ر*ت رو ببرمی نثارش کردم و با قدم‌های سنگین پشت سرش راه افتادم. بعد از پرسه زدن توی کارخونه‌ی دل‌گیرشون بالاخره مادمازل سیلا خسته شدن و جلوی در اتاق قهوه‌ای رنگی ایستاد و با در زدن و گفتن بفرمایید از طرف شخص داخل اتاق، هر دو وارد اتاق شدیم. پیرزنی با حدوداً سن شصت یا هفتاد، با کُت و دامن گلبهی، موهایی سفید رنگ که مدل گوجه‌ای بسته بود رو دیدم. به همراه یک اخم وحشتناک پشت میز نشسته بود. با دیدن قیافه‌اش بی‌اراده قبض‌ روح شدم و توی دلم اشهدم رو خوندم که پیرزنه از جاش بلند شد و گفت:
- سلام. بفرمایید خانوم‌ها.
سیلا لبخندی زد و روی مبل روبه‌روی پیرزنه نشست که من هم به تندی پشت سرش رفتم و کنار سیلا نشستم. پیرزنه از زیر عینک نگاهی بهمون کرد که سیلا پا روی پا انداخت و گفت:
- خانوم‌ قومی‌زاده لطفاً توضیحات کافی رو برای خانوم توکلّی منشی آقای کامروا توضیح بدید‌.
با گفتن کلمه‌ی منشی از جانب سیلا اخمی کردم و از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. دختره‌ی عقب مونده! از سر لج من بهم میگی منشی؟ اوکی! برات دارم عنتر خانوم. پیرزنه نگاهی بهم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- من خانوم قومی‌زاده مدیر کیفیت محصولات لبنیاتی این کارخونه و اصالتاً ایرانی هستم با بیست و شیش سال سابقه‌ی کاری.
با حرف خانوم قومی‌زاده سری تکون دادم که خانوم قومی‌زاده در ادامه گفت:
- محصولاتی که قراره به شما ارائه بدیم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_نوزده

آهی زیر ل*ب کشیدم که سیاوش و سیلا وارد کارخونه شدن؛ امّا من با بی‌خیالی ساختگی از جام بلند شدم که ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. سیاوش دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشته و به‌طور خاصی بهم خیره شده بود. از نگاهش معذب شدم و زودی نگاهم رو ازش گرفتم که سیلا با لبخند گفت:
- سیاوش‌جان!
ای زهرمار سیاوش‌جان! ای مرض سیاوش‌جان! با حرص نگاهی به سیلا انداختم که عفریته در ادامه گفت:
- شما بفرمایید طبقه‌ی بالا؛ چون سینان‌جان بی‌صبرانه توی دفترشون منتظرتون هستن. سیاوش با حرف سیلا سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت. من هم با گیجی به دنبال سیاوش رفتم که سریع سیلا گفت:
- شما کجا؟
با صدای سیلا هر دو به سمتش برگشتیم که سیلا در حالی‌که با دستش به من اشاره می‌کرد، گفت:
- شما با من بیاید.
نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش چشم‌هاش رو به معنی برو، باز و بسته کرد. من هم زیر ل*ب باشه‌‌ای گفتم و به سمت سیلا رفتم. بعد از این‌که سیاوش به طبقه‌ی بالا رفت، سیلا نگاه خشکی بهم کرد و با لحن سردی گفت:
- بریم.
 سیلا بعد از این حرف پشتش رو به من کرد. من هم با اکراه زیر ل*ب مرده ش*و*ر*ت رو ببرمی نثارش کردم و با قدم‌های سنگین پشت سرش راه افتادم. بعد از پرسه زدن توی کارخونه‌ی دل‌گیرشون بالاخره مادمازل سیلا خسته شدن و جلوی در اتاق قهوه‌ای رنگی ایستاد و با در زدن و گفتن بفرمایید از طرف شخص داخل اتاق، هر دو وارد اتاق شدیم. پیرزنی با حدوداً سن شصت یا هفتاد، با کُت و دامن گلبهی، موهایی سفید رنگ که مدل گوجه‌ای بسته بود رو دیدم. به همراه یک اخم وحشتناک پشت میز نشسته بود. با دیدن قیافه‌اش بی‌اراده قبض‌ روح شدم و توی دلم اشهدم رو خوندم که پیرزنه از جاش بلند شد و گفت:
- سلام. بفرمایید خانوم‌ها.
سیلا لبخندی زد و روی مبل روبه‌روی پیرزنه نشست که من هم به تندی پشت سرش رفتم و کنار سیلا نشستم. پیرزنه از زیر عینک نگاهی بهمون کرد که سیلا پا روی پا انداخت و گفت:
- خانوم‌ قومی‌زاده لطفاً توضیحات کافی رو برای خانوم توکلّی منشی آقای کامروا توضیح بدید‌.
با گفتن کلمه‌ی منشی از جانب سیلا اخمی کردم و از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. دختره‌ی عقب مونده! از سر لج من بهم میگی منشی؟ اوکی! برات دارم عنتر خانوم. پیرزنه نگاهی بهم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- من خانوم قومی‌زاده مدیر کیفیت محصولات لبنیاتی این کارخونه و اصالتاً ایرانی هستم با بیست و شیش سال سابقه‌ی کاری.
با حرف خانوم قومی‌زاده سری تکون دادم که خانوم قومی‌زاده در ادامه گفت:
- محصولاتی که قراره به شما ارائه بدیم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست

خانوم‌ قومی‌زاده با اون صدای کسل کنند‌‌ه‌اش شروع به حرف زدن کرد و من هم با بی‌حوصلگی دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و به فک خانوم قومی‌زاده که یک ریز داشت تکون می‌خورد، خیره بودم. گاهی نکاتی رو یاداشت می‌کردم. بعد از این‌که حرف‌های مسخره‌اش رو تموم کرد، سه تا قهوه‌ی ترک برامون سفارش داد. نفس راحتی کشیدم و به مبل چرم تکیه دادم که بعد از دو دقیقه یک خانومی با کت و شلوار شیک همراه با سینی قهوه وارد اتاق شد و به ما تعارف کرد. من هم با لبخند فنجونم رو برداشتم و شروع به خوردن قهوه‌ی تلخم کردم و ناگهان چشمم به قاب عکس پسری هفده یا هجده‌ ساله‌‌ای که روی میز خانوم قومی‌زاده‌ بود، به چشمم خورد.
اوخ! چه‌قدر بیبی فیس بود قیافه‌اش! قلپی از قهوه‌ام رو نوشیدم و رو به خانوم قومی‌زاده کردم و با لبخند گفتم:
- ببخشید این عکس بچّه‌ی شماست؟
پیرزنه در حالی‌که قهوه‌اش رو می‌خورد، نگاهی از زیر عینکش بهم کرد و گفت:
- اوهوم.
با چشم‌های پر از تعجب پلکی زدم و گفتم:
- ماشالله! خداحفظش کنه. واقعاً خیلی خوش‌تیپه.
در حالی‌که با دستم بهش اشاره می‌کردم، در ادامه گفتم:
- قسم می‌خورم همه‌ی دخترهای ترکیه عاشقش میشن!
خانوم قومی‌زاده ازحرفم ابروی بالا پروند و فنجونش رو روی میز گذاشت و گفت:
- بچّه‌ی من دختره! پسر نیست خانوم توکلّی.
با حرف خانوم قومی‌زاده، سیلا با صدای بلند پقی زیر خنده زد؛ امّا من مات‌زده به چهر‌ه‌ی خانوم قومی‌زاده خیره شدم. دختر بود؟ دوباره به عکس نگاه کردم و ل*بم رو گ*از گرفتم، این‌که بیشتر بهش پسرمی‌خوره تا دختر! آخ! حسابی گند زدم. ای لال شی تو دختر با این حرف زدنت. هنوز نیومده سوتی به این بزرگی رو جلوی این عنتر‌خانوم دادی. بفرما! سوژه‌ی خنده‌ی این سیلا‌ی عجوزه شدی رفت. با تته‌پته خنده‌‌ای کردم و گفتم:
- جدی؟ ماشالله به دخترتون؛ البته ببخشیدها ولی چون مدل موهاش و لباسش رو دیدم فکر کردم پسره.
سیلا آروم به سمت من خم شد و گفت:
- ساکت شو جانان.
خانوم قومی‌زاده با حرفم نگاهی به قاب عکس کرد و گفت:
- مدل لباس دخترم همیشه همین مدلیه. شما مشکلی دارید؟
وا! چه بداخلاقه این؟ اصلاً بیا من رو بزن و خودت رو راحت کن دیگه؛ انگار واکسن هاری بهش زدن، نچسب!
با گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و آروم گفتم:
- نه، مشکلی نیست.
بعد زودی قلپی از فنجونم رو نوشیدم و خودم رو با قهوه نوشیدن خفه کردم که سیلا از جاش بلند شد و گفت:
- خب، دیگه خانوم قومی‌زاده از حضور شما مرخص میشم. خدانگه‌دارتون.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست

خانوم‌ قومی‌زاده با اون صدای کسل کنند‌‌ه‌اش شروع به حرف زدن کرد و من هم با بی‌حوصلگی دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و به فک خانوم قومی‌زاده که یک ریز داشت تکون می‌خورد، خیره بودم. گاهی نکاتی رو یاداشت می‌کردم. بعد از این‌که حرف‌های مسخره‌اش رو تموم کرد، سه تا قهوه‌ی ترک برامون سفارش داد. نفس راحتی کشیدم و به مبل چرم تکیه دادم که بعد از دو دقیقه یک خانومی با کت و شلوار شیک همراه با سینی قهوه وارد اتاق شد و به ما تعارف کرد. من هم با لبخند فنجونم رو برداشتم و شروع به خوردن قهوه‌ی تلخم کردم و ناگهان چشمم به قاب عکس پسری هفده یا هجده‌ ساله‌‌ای که روی میز خانوم قومی‌زاده‌ بود، به چشمم خورد.
اوخ! چه‌قدر بیبی فیس بود قیافه‌اش! قلپی از قهوه‌ام رو نوشیدم و رو به خانوم قومی‌زاده کردم و با لبخند گفتم:
- ببخشید این عکس بچّه‌ی شماست؟
پیرزنه در حالی‌که قهوه‌اش رو می‌خورد، نگاهی از زیر عینکش بهم کرد و گفت:
- اوهوم.
با چشم‌های پر از تعجب پلکی زدم و گفتم:
- ماشالله! خداحفظش کنه. واقعاً خیلی خوش‌تیپه.
در حالی‌که با دستم بهش اشاره می‌کردم، در ادامه گفتم:
- قسم می‌خورم همه‌ی دخترهای ترکیه عاشقش میشن!
خانوم قومی‌زاده ازحرفم ابروی بالا پروند و فنجونش رو روی میز گذاشت و گفت:
- بچّه‌ی من دختره! پسر نیست خانوم توکلّی.
با حرف خانوم قومی‌زاده، سیلا با صدای بلند پقی زیر خنده زد؛ امّا من مات‌زده به چهر‌ه‌ی خانوم قومی‌زاده خیره شدم. دختر بود؟ دوباره به عکس نگاه کردم و ل*بم رو گ*از گرفتم، این‌که بیشتر بهش پسرمی‌خوره تا دختر! آخ! حسابی گند زدم. ای لال شی تو دختر با این حرف زدنت. هنوز نیومده سوتی به این بزرگی رو جلوی این عنتر‌خانوم دادی. بفرما! سوژه‌ی خنده‌ی این سیلا‌ی عجوزه شدی رفت. با تته‌پته خنده‌‌ای کردم و گفتم:
- جدی؟ ماشالله به دخترتون؛ البته ببخشیدها ولی چون مدل موهاش و لباسش رو دیدم فکر کردم پسره.
سیلا آروم به سمت من خم شد و گفت:
- ساکت شو جانان.
خانوم قومی‌زاده با حرفم نگاهی به قاب عکس کرد و گفت:
- مدل لباس دخترم همیشه همین مدلیه. شما مشکلی دارید؟
وا! چه بداخلاقه این؟ اصلاً بیا من رو بزن و خودت رو راحت کن دیگه؛ انگار واکسن هاری بهش زدن، نچسب!
با گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و آروم گفتم:
- نه، مشکلی نیست.
بعد زودی قلپی از فنجونم رو نوشیدم و خودم رو با قهوه نوشیدن خفه کردم که سیلا از جاش بلند شد و گفت:
- خب، دیگه خانوم قومی‌زاده از حضور شما مرخص میشم. خدانگه‌دارتون.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_یک

خانوم قومی‌زاده از جاش بلند شد و لبخند مصنوعی زد و گفت:
- بفرمایید.
با حرف سیلا من هم از جام بلند شدم و هر دو از خانوم قومی‌زاده خداحافظی کردیم و از اتاق نحسش بیرون اومدیم. هم‌زمان سیاوش و سینان هم با خنده از آسانسور بیرون اومدن که سیلا با دیدنشون به سمتشون رفت و گفت:
- اوه‌ لالا! می‌بینم که کبکتون خروس می‌خونه، خبریه؟
سینان نگاهی به سیاوش کرد و چشمکی بهش زد و گفت:
- یک سری حرف‌های مردونه زدیم که اصلاً به خانوم‌ها مربوط نیست.
ابرویی بالا پروندم و با کنایه به سینان گفتم:
- حالا درمورد کار هم حرفی زدید؟ یا مستانه غرق حرف‌های مردونه‌اتون شدید؟
سینان با خنده نگاهی بهم کرد و گفت:
- بله که حرف زدیم.
سینان با زدن این حرف نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- اوه جلسه!
بعد سرش رو بالا آورد و نگاهی به سیلا کرد و گفت:
- سیلا، پرونده‌های جلسه‌ی امروز رو آوردی؟
سیلا سری به معنی آره تکون داد که سینان نفس عمیقی کشید، به سمت ما برگشت و گفت:
- بچّه‌ها شما برید یک دوری توی کارخونه بزنید تا من جلسه‌ی مربوط به یک شرکت دیگه‌ای رو تموم کنم. اوکی؟
سیاوش دستی به کمر سینان زد و گفت:
- خیالت راحت می‌تونی بری.
با حرف سیاوش؛ سینان و سیلا به سمت آسانسور رفتن؛ که با رفتنشون سیاوش نگاهی بهم کرد و به آرومی قدم به سمت خروجی برداشت. من هم بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم و با هم از سالن بزرگ ساختمون بیرون زدیم. به سمت حیاط بزرگ کارخونه رفتیم که یک باغ کوچیک پر از گل‌های قشنگ داشت. سیاوش با قدم‌های بلندش به سمت پرت‌ترین نقطه‌ی کارخونه رفت و زیر یک درخت بزرگی ایستاد. عجب! من هم عینه جوجه اردک؛ امّا از نوع خوشگلش پشت سرش رفتم و جلوش ایستادم. با حرص دست به س*ی*نه کردم که سیاوش با دیدنم ابرویی بالا پروند و گفت:
- چرا حس می‌کنم قراره یک بمب بزرگی این‌جا بترکه!
با زدن این حرف با خشم دو قدم نزدیکش شدم و گفتم:
- سیاوش تو نمی‌خوای چشم‌هات رو روی واقعیت باز کنی؟
سیاوش با تعجب دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- کدوم واقعیت؟
از این همه خونسردیش حرصم گرفته بود؛ پس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تو خب می‌دونی که سیلا یک شیطانه؛ امّا در قالب فرشته‌اس. چرا بهش اجازه میدی بیست و چهار ساعته بهت بچسبه؟ این کارها چه معنی میده سیاوش؟




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_یک

خانوم قومی‌زاده از جاش بلند شد و لبخند مصنوعی زد و گفت:
- بفرمایید.
با حرف سیلا من هم از جام بلند شدم و هر دو از خانوم قومی‌زاده خداحافظی کردیم و از اتاق نحسش بیرون اومدیم. هم‌زمان سیاوش و سینان هم با خنده از آسانسور بیرون اومدن که سیلا با دیدنشون به سمتشون رفت و گفت:
- اوه‌ لالا! می‌بینم که کبکتون خروس می‌خونه، خبریه؟
سینان نگاهی به سیاوش کرد و چشمکی بهش زد و گفت:
- یک سری حرف‌های مردونه زدیم که اصلاً به خانوم‌ها مربوط نیست.
ابرویی بالا پروندم و با کنایه به سینان گفتم:
- حالا درمورد کار هم حرفی زدید؟ یا مستانه غرق حرف‌های مردونه‌اتون شدید؟
سینان با خنده نگاهی بهم کرد و گفت:
- بله که حرف زدیم.
سینان با زدن این حرف نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:
- اوه جلسه!
 بعد سرش رو بالا آورد و نگاهی به سیلا کرد و گفت:
- سیلا، پرونده‌های جلسه‌ی امروز رو آوردی؟
سیلا سری به معنی آره تکون داد که سینان نفس عمیقی کشید، به سمت ما برگشت و گفت:
- بچّه‌ها شما برید یک دوری توی کارخونه بزنید تا من جلسه‌ی مربوط به یک شرکت دیگه‌ای رو تموم کنم. اوکی؟
سیاوش دستی به کمر سینان زد و گفت:
- خیالت راحت می‌تونی بری.
با حرف سیاوش؛ سینان و سیلا به سمت آسانسور رفتن؛ که با رفتنشون سیاوش نگاهی بهم کرد و به آرومی قدم به سمت خروجی برداشت. من هم بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم و با هم از سالن بزرگ ساختمون بیرون زدیم. به سمت حیاط بزرگ کارخونه رفتیم که یک باغ کوچیک پر از گل‌های قشنگ داشت. سیاوش با قدم‌های بلندش به سمت پرت‌ترین نقطه‌ی کارخونه رفت و زیر یک درخت بزرگی ایستاد. عجب! من هم عینه جوجه اردک؛ امّا از نوع خوشگلش پشت سرش رفتم و جلوش ایستادم. با حرص دست به س*ی*نه کردم که سیاوش با دیدنم ابرویی بالا پروند و گفت:
- چرا حس می‌کنم قراره یک بمب بزرگی این‌جا بترکه!
با زدن این حرف با خشم دو قدم نزدیکش شدم و گفتم:
- سیاوش تو نمی‌خوای چشم‌هات رو روی واقعیت باز کنی؟
سیاوش با تعجب دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- کدوم واقعیت؟
از این همه خونسردیش حرصم گرفته بود؛ پس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-  تو خب می‌دونی که سیلا یک شیطانه؛ امّا در قالب فرشته‌اس. چرا بهش اجازه میدی بیست و چهار ساعته بهت بچسبه؟ این کارها چه معنی میده سیاوش؟




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_دو

سیاوش با حرفم بی‌خیالی در جوابم گفت:
- خب، می‌دونم. بذار بچسبه بهم، تو چی‌کارش داری؟
با حرف سیاوش حسابی جا خوردم. این یعنی سیاوش از همه‌چیز خبر داره؛ ولی باز هم با سیلا جیک‌جیک می‌کنه و بدتر از همه، از این‌کار هم خوشش میاد. با چشم‌های گرد شده توی چشم‌های سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- می‌دونی؟ پ... پس چرا همش عزیزم، زیباجانم، خوشگلم صداش می‌زنی با این‌که می‌دونی آدم خوبی نیست؟
سیاوش با حرفم پفی کشید و با اعتراض گفت:
- پف، جانان! این کارها رو همش به‌خاطر قرارداد سنگین ما با اون‌ها دارم انجام می‌دم؛ وگرنه من میلی به این بچّه‌بازی‌ها ندارم. تمومش کن توروخدا.
بدون اهمّیت دادن به حرفش باز دو قدم نزدیکش شدم و با خشم گفتم:
- کار؟ هه! برای هر فکرش غش می‌کنی و قربون صدقه‌اش میری. رسماً دختره رو تاج سرت کردی
سیاوش چشم‌هاش رو با بی‌حوصلگی چرخوند و گفت:
- وای‌خدا! جانان، بس کن.
بعد صورتش رو با دست مالوند که ناگهان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- وایسا ببینم، نکنه تو به سیلا حسودی می‌کنی؟
با حرفش از حیرت نزدیک بود دوتا شاخ بالای سرم در بیاد. حسودی؟ اون هم به کی، به اون عنتر خانوم؟ زکی! رسماً جوک سال بود.
با زدن این حرف توسط سیاوش می‌خواستم به تندی جوابش رو بدم که یکهو سیاوش خنده‌ی جذابی کرد که من با خنده‌اش با خیرگی گفتم:
- چرا می‌خندی؟
سیاوش دستی به ل*بش کشید و گفت:
- چون که از حسودیت خوشم اومده.
با دست‌هام به سمت خودم اشاره کردم و با اکراه گفتم:
- من و حسودی؟ هرگز.
سیاوش نگاهش شیطون شد. نزدیکم شد و گفت:
- چرا، حسودی کردی دیگه!
با نگاهش بی‌اراده خنده‌ای به ل*بم اومد و گفتم:
- سیاوش، میگم حسودی نکردم، چرا باور نمی‌کنی؟ مگه مغز خر خوردم به اون عفریته حسودی کنم؟ اون هم به‌خاطر تو؟ آه.
سیاوش دست‌هاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با انگشت اشاره‌اش به نوک بینی‌ام زد و گفت:
- دروغ نگو پینوکیو، دماغت دراز میشه ها!
با این حرف نگاهی به چشم‌هام کرد. آروم نگاه جذابش به سمت پایین صورتم کشیده شد. اوه! نگاهش بهم زنگ هشدار رو داد که سریع دوتا پا داری دوتای دیگه هم قرض بگیر و الفرار. با دیدن نگاهش می‌خواستم ازش فاصله بگیرم و به سمت باغ پر از گل برم؛ که سیاوش محکم دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشوند. با دیدن این حرکتش با حیرت گفتم:
- چی‌کار می‌کنی تو؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_دو

سیاوش با حرفم بی‌خیالی در جوابم گفت:
- خب، می‌دونم. بذار بچسبه بهم، تو چی‌کارش داری؟
با حرف سیاوش حسابی جا خوردم. این یعنی سیاوش از همه‌چیز خبر داره؛ ولی باز هم با سیلا جیک‌جیک می‌کنه و بدتر از همه، از این‌کار هم خوشش میاد. با چشم‌های گرد شده توی چشم‌های سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- می‌دونی؟ پ... پس چرا همش عزیزم، زیباجانم، خوشگلم صداش می‌زنی با این‌که می‌دونی آدم خوبی نیست؟
سیاوش با حرفم پفی کشید و با اعتراض گفت:
- پف، جانان! این کارها رو همش به‌خاطر قرارداد سنگین ما با اون‌ها دارم انجام می‌دم؛ وگرنه من میلی به این بچّه‌بازی‌ها ندارم. تمومش کن توروخدا.
بدون اهمّیت دادن به حرفش باز دو قدم نزدیکش شدم و با خشم گفتم:
- کار؟ هه! برای هر فکرش غش می‌کنی و قربون صدقه‌اش میری. رسماً دختره رو تاج سرت کردی
سیاوش چشم‌هاش رو با بی‌حوصلگی چرخوند و گفت:
- وای‌خدا! جانان، بس کن.
بعد صورتش رو با دست مالوند که ناگهان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- وایسا ببینم، نکنه تو به سیلا حسودی می‌کنی؟
با حرفش از حیرت نزدیک بود دوتا شاخ بالای سرم در بیاد. حسودی؟ اون هم به کی، به اون عنتر خانوم؟ زکی! رسماً جوک سال بود.
با زدن این حرف توسط سیاوش می‌خواستم به تندی جوابش رو بدم که یکهو سیاوش خنده‌ی جذابی کرد که من با خنده‌اش با خیرگی گفتم:
- چرا می‌خندی؟
سیاوش دستی به ل*بش کشید و گفت:
- چون که از حسودیت خوشم اومده.
با دست‌هام به سمت خودم اشاره کردم و با اکراه گفتم:
-  من و حسودی؟ هرگز.
سیاوش نگاهش شیطون شد. نزدیکم شد و گفت:
- چرا، حسودی کردی دیگه!
با نگاهش بی‌اراده خنده‌ای به ل*بم اومد و گفتم:
- سیاوش، میگم حسودی نکردم، چرا باور نمی‌کنی؟ مگه مغز خر خوردم به اون عفریته حسودی کنم؟ اون هم به‌خاطر تو؟ آه.
سیاوش دست‌هاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با انگشت اشاره‌اش به نوک بینی‌ام زد و گفت:
- دروغ نگو پینوکیو، دماغت دراز میشه ها!
با این حرف نگاهی به چشم‌هام کرد. آروم نگاه جذابش به سمت پایین صورتم کشیده شد. اوه! نگاهش بهم زنگ هشدار رو داد که سریع دوتا پا داری دوتای دیگه هم قرض بگیر و الفرار. با دیدن نگاهش می‌خواستم ازش فاصله بگیرم و به سمت باغ پر از گل برم؛ که سیاوش محکم دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشوند. با دیدن این حرکتش با حیرت گفتم:
- چی‌کار می‌کنی تو؟



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_سه

سیاوش نگاهش بین چشم‌هام بود و آروم گفت:
- از من فرار نکن جانان. میشه یک‌بار دیگه با من دعوا کنی؟ چون از حسود‌یت خوشم اومده.
با حرفش بی‌اراده تپش قلبم بالا رفت، جوری بود که هر آن ممکنه قلبم خودش رو از س*ی*نه‌ام بیرون بزنه. برای این‌که قلب بی‌قرارم رو کنترل کنم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نکنم چی‌کار می‌کنی؟
- کاری که از کردنش پشیمون نمیشم رو انجام میدم.
با کنجکاوی ل*بم رو تَر کردم و توی چشم‌های مشکی رنگش که مثل آسمون شب تاریک بود، خیره شدم؛ امّا امروز برخلاف روزهای دیگه توی نگاهش برق خاصّی بود و من این برق خاصّش رو دوست داشتم. با لبخند‌ کم‌رنگی و با لحن شیطونی گفتم:
- رو کن ببینم سیاوش‌خان!
سیاوش نگاهی به چشم‌هام کرد و لبخند آرامش‌بخشی روی ل*بش نشست. من از این همه ن*زد*یک*ی نفس‌نفس می‌زدم و کف دست‌هام مثل گوله‌ی برف سرد شده بود. سیاوش برخلاف من دست‌هاش گرم بودن و به خوبی دست‌های یخی من رو گرم می‌کرد. بی‌اراده چشم‌هام رو بستم و آب دهنم رو بلعیدم. وقتش بود که قلب کوچیک و پُر از احساسم رو برای سیاوش باز کنم؛ چون خیلی وقته مِهر سیاوش به دلم نشسته بود که قلبم دیوونه‌وار خودش رو برای سیاوش به قفسه‌ی س*ی*نه‌ام می‌کوبید. این یعنی آغاز عشق پاک من و سیاوش. آخه من از کجا خبر داشتم یکی مثل سیاوش قراره از آسمون و زمین سر و کله‌اش وسط زندگیم پیدا بشه و همه‌ی زندگی من بشه؟ سیاوش اومد و نگاهش، صداش، دست‌هاش تمومِ وجود من شدن. اون اومد و من میون بودنش گم شدم و ای‌‌ کاش که دیگه پیدا نشم! اون اومد و زندگی من شد. جانِ جانان من شد و کیه که ندونه آدم فقط یک جان داره؟! با فکر کردن به این موضوع لبخندی روی ل*بم نشست. نفس‌های سیاوش رو به خوبی حس می‌کردم. با آرامش چشم‌هام رو باز کردم که دیدم سیاوش با چشم‌های بسته بهم نزدیک شده و من با چشم‌های پر از عشق و احساس به صورتش خیره شدم که ناگهان سیاوش فاصله‌ی بین ما رو شکست و این شد اوّلین مُهر عاشقی ما و اوّلین گناه قشنگ من. این چه حسی بود؟ این چه حس لعنتی‌ای بود که درونم مثل آتیش شعله‌ور شده بود و داشت تموم وجود من رو آروم‌آروم می‌سوزند؛ امّا یک جورهایی از این آتیش گناه خوشم می‌اومد. اوّلین تجربه‌ام بود. می‌خوام در کنار سیاوش بسوزم؛ چون هر گناهی که در راه عشق به اون باشه حرام نیست، حلال است. کم‌کم داشتم نفس کم می‌آوردم. ازش فاصله گرفتم و با خجالت سرم رو پایین انداختم که سیاوش به آرومی سرم رو بلند کرد و گفت:
- وقتی کنارِ منی همیشه سرت رو بالا بگیر، خب؟
نگاهی بهش کردم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش لبخندی روی ل*ب‌هاش نشست و گفت:
- جانان؟
بی‌اراده چشم‌ها رو با آرامش بستم. آخه آدم چه‌قدر می‌تونه طرف مقابلش رو این‌قدر قشنگ صدا بزنه؟ آه، باز هم صدام کن سیاوش؛ چون عاشق اسمم می‌شم وقتی که تو صدام می‌کنی.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_سه

سیاوش نگاهش بین چشم‌هام بود و آروم گفت:
- از من فرار نکن جانان. میشه یک‌بار دیگه با من دعوا کنی؟ چون از حسود‌یت خوشم اومده.
با حرفش بی‌اراده تپش قلبم بالا رفت، جوری بود که هر آن ممکنه قلبم خودش رو از س*ی*نه‌ام بیرون بزنه. برای این‌که قلب بی‌قرارم رو کنترل کنم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نکنم چی‌کار می‌کنی؟
- کاری که از کردنش پشیمون نمیشم رو انجام میدم.
با کنجکاوی ل*بم رو تَر کردم و توی چشم‌های مشکی رنگش که مثل آسمون شب تاریک بود، خیره شدم؛ امّا امروز برخلاف روزهای دیگه توی نگاهش برق خاصّی بود و من این برق خاصّش رو دوست داشتم. با لبخند‌ کم‌رنگی و با لحن شیطونی گفتم:
- رو کن ببینم سیاوش‌خان!
سیاوش نگاهی به چشم‌هام کرد و لبخند آرامش‌بخشی روی ل*بش نشست. من از این همه ن*زد*یک*ی نفس‌نفس می‌زدم و کف دست‌هام مثل گوله‌ی برف سرد شده بود. سیاوش برخلاف من دست‌هاش گرم بودن و به خوبی دست‌های یخی من رو گرم می‌کرد. بی‌اراده چشم‌هام رو بستم و آب دهنم رو بلعیدم. وقتش بود که قلب کوچیک و پُر از احساسم رو برای سیاوش باز کنم؛ چون خیلی وقته مِهر سیاوش به دلم نشسته بود که قلبم دیوونه‌وار خودش رو برای سیاوش به قفسه‌ی س*ی*نه‌ام می‌کوبید. این یعنی آغاز عشق پاک من و سیاوش. آخه من از کجا خبر داشتم یکی مثل سیاوش قراره از آسمون و زمین سر و کله‌اش وسط زندگیم پیدا بشه و همه‌ی زندگی من بشه؟ سیاوش اومد و نگاهش، صداش، دست‌هاش تمومِ وجود من شدن. اون اومد و من میون بودنش گم شدم و ای‌‌ کاش که دیگه پیدا نشم! اون اومد و زندگی من شد. جانِ جانان من شد و کیه که ندونه آدم فقط یک جان داره؟! با فکر کردن به این موضوع لبخندی روی ل*بم نشست. نفس‌های سیاوش رو به خوبی حس می‌کردم. با آرامش چشم‌هام رو باز کردم که دیدم سیاوش با چشم‌های بسته بهم نزدیک شده و من با چشم‌های پر از عشق و احساس به صورتش خیره شدم که ناگهان سیاوش فاصله‌ی بین ما رو شکست و این شد اوّلین مُهر عاشقی ما و اوّلین گناه قشنگ من. این چه حسی بود؟ این چه حس لعنتی‌ای بود که درونم مثل آتیش شعله‌ور شده بود و داشت تموم وجود من رو آروم‌آروم می‌سوزند؛ امّا یک جورهایی از این آتیش گناه خوشم می‌اومد. اوّلین تجربه‌ام بود. می‌خوام در کنار سیاوش بسوزم؛ چون هر گناهی که در راه عشق به اون باشه حرام نیست، حلال است. کم‌کم داشتم نفس کم می‌آوردم. ازش فاصله گرفتم و با خجالت سرم رو پایین انداختم که سیاوش به آرومی سرم رو بلند کرد و گفت:
- وقتی کنارِ منی همیشه سرت رو بالا بگیر، خب؟
نگاهی بهش کردم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش لبخندی روی ل*ب‌هاش نشست و گفت:
- جانان؟
بی‌اراده چشم‌ها رو با آرامش بستم. آخه آدم چه‌قدر می‌تونه طرف مقابلش رو این‌قدر قشنگ صدا بزنه؟ آه، باز هم صدام کن سیاوش؛ چون عاشق اسمم می‌شم وقتی که تو صدام می‌کنی.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_چهار

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- جانم؟
سیاوش آروم گفت:
- میشه فقط مال من بشی؟
با این حرفش نگاهم توی نگاهش قفل شد. سیاوش در ادامه گفت:
- میشه فقط من نگاهت کنم؟
با حرفش پر عشوه‌ خنده‌‌ای سر دادم که سیاوش هم با خنده‌ام لبخندی زد و گفت:
- میشه یعنی؟
نگاهی بهش کردم و شیطون گفتم:
- ببینم حالا؛ ولی به احتمال زیاد.
در حالی‌که چشمکی بهش می‌زدم، گفتم:
- جوابم نه هستش.
سیاوش با حرفم اوّلش با تعجّب نگاهم کرد؛ ولی ناگهان با خوش‌حالی من رو بلند کرد و توی هوا چرخوند. من از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و سیاوش با جیغم آروم من رو روی زمین گذاشت و با خوش‌حالی گفت:
- باورش سخته این دختر لجباز و شیطون پیشنهاد من رو قبول کرده باشه.
با حرف سیاوش خندیدم و گفتم:
- دیوونه من که گفتم نه!
سیاوش با خنده گفت:
- نه، یعنی آره جیگرم.
با این حرف ناگهان یاد حرف‌های سیاوش افتادم که دیشب گفته بود با یکی توی ر*اب*طه‌‌ست. با یادآوری این حرف رنگ صورتم پرید و با نگرانی به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- امّا تو دیشب گفتی که کسی توی زندگ... .
سیاوش زودی وسط حرفم پرید و گفت:
- خب آره الاّن هم هست؛ خیلی هم دوستش دارم.
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- وا! تو ما رو گرفتی؟
سیاوش با حرفم خنده‌‌ی بلندی سر داد و گفت:
- نه به جون خودم! ناناز‌خانوم همون جانان خانوم هستش پرنسسم.
با حرفش خشکم زد و کم‌کم خنده به ل*ب‌هام اومد و می‌خواستم مشتی نثارش کنم که صدای نحس سیلا از پشت سرمون بلند شد.
- سیاوش!
با شنیدن صدا به پشت سرمون برگشتیم که با دیدن سیلا یک برخرمگس‌معرکه لعنتی فرستادم. سیاوش زودی با دستش ل*بش رو پاک کرد و با لبخند مصنوعی گفت:
- عه سیلاجان اومدی؟
با تعجّب به سمت سیاوش برگشتم. این باز گفت جان! ای سیلا‌جان و مرض، همین تازه بهم پیشنهاد دوستی دادی به همین زودی فراموش کردی؟ سیلا با حرف سیاوش به سمت ما اومد و نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت:
- یک ساعت دنبالتون می‌گشتم؛ کجایید شما؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_چهار

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- جانم؟
سیاوش آروم گفت:
- میشه فقط مال من بشی؟
با این حرفش نگاهم توی نگاهش قفل شد. سیاوش در ادامه گفت:
- میشه فقط من نگاهت کنم؟
با حرفش پر عشوه‌ خنده‌‌ای سر دادم که سیاوش هم با خنده‌ام لبخندی زد و گفت:
- میشه یعنی؟
نگاهی بهش کردم و شیطون گفتم:
- ببینم حالا؛ ولی به احتمال زیاد.
در حالی‌که چشمکی بهش می‌زدم، گفتم:
- جوابم نه هستش.
سیاوش با حرفم اوّلش با تعجّب نگاهم کرد؛ ولی ناگهان با خوش‌حالی من رو بلند کرد و توی هوا چرخوند. من از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و سیاوش با جیغم آروم من رو روی زمین گذاشت و با خوش‌حالی گفت:
- باورش سخته این دختر لجباز و شیطون پیشنهاد من رو قبول کرده باشه.
با حرف سیاوش خندیدم و گفتم:
- دیوونه من که گفتم نه!
سیاوش با خنده گفت:
- نه، یعنی آره جیگرم.
با این حرف ناگهان یاد حرف‌های سیاوش افتادم که دیشب گفته بود با یکی توی ر*اب*طه‌‌ست. با یادآوری این حرف رنگ صورتم پرید و با نگرانی به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- امّا تو دیشب گفتی که کسی توی زندگ... .
سیاوش زودی وسط حرفم پرید و گفت:
- خب آره الاّن هم هست؛ خیلی هم دوستش دارم.
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- وا! تو ما رو گرفتی؟
سیاوش با حرفم خنده‌‌ی بلندی سر داد و گفت:
- نه به جون خودم! ناناز‌خانوم همون جانان خانوم هستش پرنسسم.
با حرفش خشکم زد و کم‌کم خنده به ل*ب‌هام اومد و می‌خواستم مشتی نثارش کنم که صدای نحس سیلا از پشت سرمون بلند شد.
- سیاوش!
با شنیدن صدا به پشت سرمون برگشتیم که با دیدن سیلا یک برخرمگس‌معرکه لعنتی فرستادم. سیاوش زودی با دستش ل*بش رو پاک کرد و با لبخند مصنوعی گفت:
- عه سیلاجان اومدی؟
با تعجّب به سمت سیاوش برگشتم. این باز گفت جان! ای سیلا‌جان و مرض، همین تازه بهم پیشنهاد دوستی دادی به همین زودی فراموش کردی؟ سیلا با حرف سیاوش به سمت ما اومد و نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت:
- یک ساعت دنبالتون می‌گشتم؛ کجایید شما؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_پنج

بعد نگاهی بهم کرد و با دست اشاره کرد و گفت:
- وا! چرا رژت روی ل*ب‌هات پخش شده؟ خبریه بچّه‌ها؟
با حرف سیلا زودی دستم رو به ل*بم مالوندم و رژ ل*بم رو پاک کردم. سیاوش با قدم‌های بلند به سمت سیلا اومد و گفت:
- نه، چه خبری می‌تونه باشه دختر! این‌قدر منتظرت موندیم که زیر پامون علف سبز شد.
بعد سیاوش خنده‌ی جذابی کرد و دستش رو روی شونه‌ی سیلا گذاشت که سیلا با حرکت سیاوش لبخندی زد و سرش رو روی شونه‌ی سیاوش گذاشت. با دیدن این صح*نه‌ی مضحک دوباره به کانال حرص خوردن زدم و اخم رو مهمون ابروهام کردم. سیاوش با دیدنم تعجّب کرد؛ امّا یکهو ل*بش رو گ*از گرفت و اخم ریزی کرد و زمزمه‌وار گفت:
- بعداً برات توضیح میدم.
با حرف سیاوش پفی کشیدم و با حرص رو به سیلا کردم وگفتم:
- عزیزم، اگه خوابیدن روی شونه‌ی سیاوش جونتون تموم شد. می‌تونی ما رو از این‌جا بیرون ببری؟ پختیم از گرما به‌خدا.
سیلا به اجبار از سیاوش فاصله گرفت و با ل*ب‌های آویزونی گفت:
- باشه بریم.
سیلا با گفتن این حرف جلوتر از ما شروع به قدم زدن کرد و من هم در کنار سیاوش هم شونه به شونه راه رفتم. سیاوش نیشگون آرومی از بازوم گرفت. با این حرکت یکهوییش هینی زیر ل*ب گفتم و با حیرت به سیاوش نگاه کردم و آروم گفتم:
- نکن عه!
سیاوش با نگاه شیطونی چشمکی بهم زد و بوسی توی هوا برام فرستاد. اوه! پس امشب باید اشهدم رو بخونم دیگه؛ چون سیاوش همین‌طوریش هم نزده می‌رقصه، اون‌وقت منِ خاک بر سر رفتم باهاش لاو ترکوندم! دیگه بماند. پفی زیر ل*ب کشیدم. سیلا ناگهان با صورت جمع شده وسط راه ایستاد، با همون قیافه‌ی مزخرفش به سمت ما برگشت و گفت:
- این بوی بد از کجا میاد؟
سیاوش ابرویی بالا پروند و نگاهی بهم کرد. از حرص نفس عمیقی کشید و رو به سیلا کرد و گفت:
- بویی نمیاد که سیلاجان!
سیلا با ناز دماغش رو جمع کرد و گفت:
- یک بوی بدی میاد، شبیه بوی ماهی گندیده‌اس عوق! الان بالا میارم.
سیلا ادای حالت تهوع از خودش در آورد که سیاوش با کلافگی گفت:
- ای‌بابا!
با حرف سیلا نفس عمیقی کشیدم؛ ولی هیچ بویی نمیاد که؟ چه‌قدر این دختر ناز می‌کنه؟ ناگهان سیلا بت حرکت غیرمنتظره‌ای به سمت من اومد، پیرهنم رو بو کرد و گفت:
- ببخشید این رو میگم جانان‌جون؛ ولی این بو از طرف تو میاد.
با حرف سیلا با تعجّب نگاهش کردم. چی؟ این دختره‌ی پلشت الان با من بود؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_پنج

بعد نگاهی بهم کرد و با دست اشاره کرد و گفت:
- وا! چرا رژت روی ل*ب‌هات پخش شده؟ خبریه بچّه‌ها؟
با حرف سیلا زودی دستم رو به ل*بم مالوندم و رژ ل*بم رو پاک کردم. سیاوش با قدم‌های بلند به سمت سیلا اومد و گفت:
- نه، چه خبری می‌تونه باشه دختر! این‌قدر منتظرت موندیم که زیر پامون علف سبز شد.
بعد سیاوش خنده‌ی جذابی کرد و دستش رو روی شونه‌ی سیلا گذاشت که سیلا با حرکت سیاوش لبخندی زد و سرش رو روی شونه‌ی سیاوش گذاشت. با دیدن این صح*نه‌ی مضحک دوباره به کانال حرص خوردن زدم و اخم رو مهمون ابروهام کردم. سیاوش با دیدنم تعجّب کرد؛ امّا یکهو ل*بش رو گ*از گرفت و اخم ریزی کرد و زمزمه‌وار گفت:
- بعداً برات توضیح میدم.
با حرف سیاوش پفی کشیدم و با حرص رو به سیلا کردم وگفتم:
- عزیزم، اگه خوابیدن روی شونه‌ی سیاوش جونتون تموم شد. می‌تونی ما رو از این‌جا بیرون ببری؟ پختیم از گرما به‌خدا.
سیلا به اجبار از سیاوش فاصله گرفت و با ل*ب‌های آویزونی گفت:
- باشه بریم.
سیلا با گفتن این حرف جلوتر از ما شروع به قدم زدن کرد و من هم در کنار سیاوش هم شونه به شونه راه رفتم. سیاوش نیشگون آرومی از بازوم گرفت. با این حرکت یکهوییش هینی زیر ل*ب گفتم و با حیرت به سیاوش نگاه کردم و آروم گفتم:
- نکن عه!
سیاوش با نگاه شیطونی چشمکی بهم زد و بوسی توی هوا برام فرستاد. اوه! پس امشب باید اشهدم رو بخونم دیگه؛ چون سیاوش همین‌طوریش هم نزده می‌رقصه، اون‌وقت منِ خاک بر سر رفتم باهاش لاو ترکوندم! دیگه بماند. پفی زیر ل*ب کشیدم. سیلا ناگهان با صورت جمع شده وسط راه ایستاد، با همون قیافه‌ی مزخرفش به سمت ما برگشت و گفت:
- این بوی بد از کجا میاد؟
سیاوش ابرویی بالا پروند و نگاهی بهم کرد. از حرص نفس عمیقی کشید و رو به سیلا کرد و گفت:
- بویی نمیاد که سیلاجان!
سیلا با ناز دماغش رو جمع کرد و گفت:
- یک بوی بدی میاد، شبیه بوی ماهی گندیده‌اس عوق! الان بالا میارم.
سیلا ادای حالت تهوع از خودش در آورد که سیاوش با کلافگی گفت:
- ای‌بابا!
با حرف سیلا نفس عمیقی کشیدم؛ ولی هیچ بویی نمیاد که؟ چه‌قدر این دختر ناز می‌کنه؟ ناگهان سیلا بت حرکت غیرمنتظره‌ای به سمت من اومد، پیرهنم رو بو کرد و گفت:
- ببخشید این رو میگم جانان‌جون؛ ولی این بو از طرف تو میاد.
با حرف سیلا با تعجّب نگاهش کردم. چی؟ این دختره‌ی پلشت الان با من بود؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_شیش

با حرفش لباسم رو بو کردم که به جز عطر گل یاسی که به خودم زده بودم هیچ بوی بدی از من نمی‌اومد. آها، فهمیدم. به‌خاطر جلب توجه سیاوش داشت از هر طریقی استفاده می‌کرد تا من رو از چشم سیاوش بندازه؛ امّا کور خونده! دو قدم به سمت سیلا رفتم و با لحنی که ازش عصبانیت می‌بارید، گفتم:
- آخی! اذیت شدی بیبی؟ ببخشید که عطرم رو با قیافه‌اتون سِت کردم عزیزم.
با حرفم سیاوش پقی زیر خنده زد؛ امّا برای این‌که سیلا نفهمه سریع دستش رو جلوی دهنش گذاشت. من هم با پوزخند نگاهش کردم و می‌خواستم از کنارش رد بشم که سیلا با حرص زیر ل*ب گفت:
- دختره‌ی بی‌شعور.
با پررویی تمام به سمتش برگشتم و گفتم:
- خب، این رو که می‌دونم. لطفاً از بقیه‌ی نداشته‌هات بگو کمی کیف کنم جونم.
بعد پوزخندی زدم و در ادامه گفتم:
- البته باید بی‌شعور بازی‌هات رو به سیاوش جونت بگی؛ چون من حوصله‌ی شنیدن چرندیاتت رو ندارم‌.
با این حرف نیشخندی بهش زدم و با قدم‌های پُرقدرت به سمت ماشینش رفتم که سیلا با قیافه‌ی عصبانیش همراه با سیاوش به دنبالم اومدن. آخیش! راحت شدم. بالاخره حقش رو کف دستش گذاشتم؛ چون داشت خطّ قرمزها رو رد می‌کرد. حالا نوبت سیاوش بود که اون هم به وقتش به حسابش می‌رسیدم. سیلا به سمت ماشینش رفت و ناگهان با قیافه‌ی آویزونش به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد و گفت:
- تو همراه سینان بیا؛ چون تحمّل فرد اضافه‌ رو توی ماشینم ندارم.
بعد با اکراه نگاهش رو از من گرفت و سوار ماشینش شد. با حرفش ابرویی بالا پروندم و توی دلم گفتم:
- پس نقشه‌ی سیلا‌خانوم این بود که من رو با سینان بفرسته تا بتونه با سیاوش حسابی جیک‌جیک کنه. خب، به خواستش رسید و تونست با سیاوش جونش تنها بشه،؛ امّا هر چند دل سیاوش پیش من بود و این یعنی توی این بازی من برنده شدم. با دیدن رفتار احمقانه‌اش پوزخندی زدم. سیاوش از داخل ماشین نگاهی بهم کرد که ناگهان ماشین سینان کنار ماشین سیلا پارک شد. با بوق زدن‌های پی‌درپی سینان نگاهی بهش کردم و سینان با دستش بهم اشاره کرد که سوار ماشینش بشم. نگاهی به سیاوش کردم که دیدم بدون هیچ اعتراضی کنار سیلا نشسته بود. می‌خوام بدونم دلیلی که همش جلوی این میمون ساکت میشه و مثل پروانه دورش می‌چرخه چیه؟ وای به حالش اگه دلیلش مضخرف باشه. به ولای علی موهاش رو دونه‌دونه می‌کنم. با زدن بوق دوباره‌ی سینان توی دلم مرضی نثارش کردم و با قدم‌های بلند به سمت ماشینش رفتم که ناگهان سر جام ایستادم. سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس کردم. موهای جلوی صورتم رو پشت گوشم انداختم و با تردید اطرافم رو نگاه کردم؛ امّا هیچکس نبود. خیالاتی شدم رفت. شونه‌‌ای بالا انداختم و به مسیرم ادامه دادم و سوار ماشین سینان شدم که سینان نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
- سلام بانو
ای بانو بمیره و از دستت راحت بشه، به‌خصوص اون خواهر عفریته‌ات.
لبخند مسخره‌‌ای زدم و گفتم:
- سلام آقا سینان.
سیلا وسط حرفم دوتا بوقی برای سینان زد و جلوتر از ما با سرعت حرکت کرد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_شیش

با حرفش لباسم رو بو کردم که به جز عطر گل یاسی که به خودم زده بودم هیچ بوی بدی از من نمی‌اومد. آها، فهمیدم. به‌خاطر جلب توجه سیاوش داشت از هر طریقی استفاده می‌کرد تا من رو از چشم سیاوش بندازه؛ امّا کور خونده! دو قدم به سمت سیلا رفتم و با لحنی که ازش عصبانیت می‌بارید، گفتم:
- آخی! اذیت شدی بیبی؟ ببخشید که عطرم رو با قیافه‌اتون سِت کردم عزیزم.
با حرفم سیاوش پقی زیر خنده زد؛ امّا برای این‌که سیلا نفهمه سریع دستش رو جلوی دهنش گذاشت. من هم با پوزخند نگاهش کردم و می‌خواستم از کنارش رد بشم که سیلا با حرص زیر ل*ب گفت:
- دختره‌ی بی‌شعور.
با پررویی تمام به سمتش برگشتم و گفتم:
- خب، این رو که می‌دونم. لطفاً از بقیه‌ی نداشته‌هات بگو کمی کیف کنم جونم.
بعد پوزخندی زدم و در ادامه گفتم:
- البته باید بی‌شعور بازی‌هات رو به سیاوش جونت بگی؛ چون من حوصله‌ی شنیدن چرندیاتت رو ندارم‌.
با این حرف نیشخندی بهش زدم و با قدم‌های پُرقدرت به سمت ماشینش رفتم که سیلا با قیافه‌ی عصبانیش همراه با سیاوش به دنبالم اومدن. آخیش! راحت شدم. بالاخره حقش رو کف دستش گذاشتم؛ چون داشت خطّ قرمزها رو رد می‌کرد. حالا نوبت سیاوش بود که اون هم به وقتش به حسابش می‌رسیدم. سیلا به سمت ماشینش رفت و ناگهان با قیافه‌ی آویزونش به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد و گفت:
- تو همراه سینان بیا؛ چون تحمّل فرد اضافه‌ رو توی ماشینم ندارم.
بعد با اکراه نگاهش رو از من گرفت و سوار ماشینش شد. با حرفش ابرویی بالا پروندم و توی دلم گفتم:
- پس نقشه‌ی سیلا‌خانوم این بود که من رو با سینان بفرسته تا بتونه با سیاوش حسابی جیک‌جیک کنه. خب، به خواستش رسید و تونست با سیاوش جونش تنها بشه،؛ امّا هر چند دل سیاوش پیش من بود و این یعنی توی این بازی من برنده شدم. با دیدن رفتار احمقانه‌اش پوزخندی زدم. سیاوش از داخل ماشین نگاهی بهم کرد که ناگهان ماشین سینان کنار ماشین سیلا پارک شد. با بوق زدن‌های پی‌درپی سینان نگاهی بهش کردم و سینان با دستش بهم اشاره کرد که سوار ماشینش بشم. نگاهی به سیاوش کردم که دیدم بدون هیچ اعتراضی کنار سیلا نشسته بود. می‌خوام بدونم دلیلی که همش جلوی این میمون ساکت میشه و مثل پروانه دورش می‌چرخه چیه؟ وای به حالش اگه دلیلش مضخرف باشه. به ولای علی موهاش رو دونه‌دونه می‌کنم. با زدن بوق دوباره‌ی سینان توی دلم مرضی نثارش کردم و با قدم‌های بلند به سمت ماشینش رفتم که ناگهان سر جام ایستادم. سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس کردم. موهای جلوی صورتم رو پشت گوشم انداختم و با تردید اطرافم رو نگاه کردم؛ امّا هیچکس نبود. خیالاتی شدم رفت. شونه‌‌ای بالا انداختم و به مسیرم ادامه دادم و سوار ماشین سینان شدم که سینان نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
- سلام بانو
ای بانو بمیره و از دستت راحت بشه، به‌خصوص اون خواهر عفریته‌ات.
لبخند مسخره‌‌ای زدم و گفتم:
- سلام آقا سینان.
سیلا وسط حرفم دوتا بوقی برای سینان زد و جلوتر از ما با سرعت حرکت کرد.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_هفت

سینان در حالی‌که پشت سر سیلا رانندگی می‌کرد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- همیشه این‌قدر ساکتی؟
با حرف سینان لبی تَر کردم و گفتم:
- بعضی اوقات، چه‌طور مگه؟
سینان دستی لای موهای بورش کشید و گفت:
- همین‌طوری، کنجکاو شدم. راستی می‌تونم یک سوالی ازت بپرسم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- البته، بفرما؟
سینان در حالی‌که دنده عوض می‌کرد، گفت:
- ر*اب*طه‌ی شما و سیاوش در چه حدّه؟
با حرف سینان ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی چی در چه حدّه؟ متوجّه منظورتون نشدم!
سینان با حرفم لبخند معنی‌داری روی ل*بش نشوند و گفت:
- یعنی این‌که با هم همکارید یا دوستید یا رابطتتون عمیق‌تر از این حرف‌هاست؟
با این‌که حسابی از سوالش جا خوردم؛ امّا با خونسردی در جواب سینان گفتم:
- خوب هم همکاریم و هم دوست.
سینان با حرفم نگاهی بهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- مطمئنی؟
قاطعانه در جوابش گفتم:
- آره.
با جوابم سری تکون داد و توی فکر فرو رفت. این چش شده بود؟ چرا باید از من این سوال رو بپرسه؟ باید دلیلش رو حتماً بدونم؛ وگرنه از فضولی می‌میرم. با کنجکاوی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آقا سینان؟
سینان با لبخند در جوابم گفت:
- جانِ سینان؟
- میشه دلیل پرسیدنِ این سوال‌تون رو بهم بگید؟ چون بدجور کنجکاو شدم‌.
سینان در‌ حالی‌که به آیینه‌ی ب*غ*ل ماشین نگاه می‌کرد، گفت:
- خب، فردا شب عمو فرهادم جشن بالماسکه ترتیب داده و همه انگاری پارتنر خودشون رو پیدا کردن. مثل سیاوش و سیلا؛ امّا این وسط من تک تنها و سینگل موندم.
سینان با زدن این حرف نگاه مظلومی بهم انداخت و با لحن شیطونی گفت:
- که خداروشکر به لطف تو پارتنر فردا شبم رو پیدا کردم.
با حرفش بی‌اراده کُپ کردم. سیلا و سیاوش باهم پارتنر شدن؟ واقعاً از کارهای سیاوش کم‌کم دارم گیج میشم‌. هم با من می‌پره هم با سیلا! منی که به تازگی پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم باید توی مهمونی فردا شب تنها باشم و آقا سیاوش با سیلا جونش عشق کنه! هه، چه مسخره! سینان هم معلوم نیست با کی جفت شده. پس من برم بمیرم سنگین‌ترم والله. آهی کشیدم و ابرویی با بی‌حوصلگی بالا انداختم گفتم:
- حالا اون دختر خوشبخت کیه؟
سینان نگاهی بهم کرد و گفت:
- همون دختر خوشگلی که کنارم نشسته دیگه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_هفت

سینان در حالی‌که پشت سر سیلا رانندگی می‌کرد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- همیشه این‌قدر ساکتی؟
با حرف سینان لبی تَر کردم و گفتم:
- بعضی اوقات، چه‌طور مگه؟
سینان دستی لای موهای بورش کشید و گفت:
- همین‌طوری، کنجکاو شدم. راستی می‌تونم یک سوالی ازت بپرسم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- البته، بفرما؟
سینان در حالی‌که دنده عوض می‌کرد، گفت:
- ر*اب*طه‌ی شما و سیاوش در چه حدّه؟
با حرف سینان ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی چی در چه حدّه؟ متوجّه منظورتون نشدم!
سینان با حرفم لبخند معنی‌داری روی ل*بش نشوند و گفت:
- یعنی این‌که با هم همکارید یا دوستید یا رابطتتون عمیق‌تر از این حرف‌هاست؟
با این‌که حسابی از سوالش جا خوردم؛ امّا با خونسردی در جواب سینان گفتم:
- خوب هم همکاریم و هم دوست.
سینان با حرفم نگاهی بهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- مطمئنی؟
قاطعانه در جوابش گفتم:
- آره.
با جوابم سری تکون داد و توی فکر فرو رفت. این چش شده بود؟ چرا باید از من این سوال رو بپرسه؟ باید دلیلش رو حتماً بدونم؛ وگرنه از فضولی می‌میرم. با کنجکاوی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آقا سینان؟
سینان با لبخند در جوابم گفت:
- جانِ سینان؟
- میشه دلیل پرسیدنِ این سوال‌تون رو بهم بگید؟ چون بدجور کنجکاو شدم‌.
سینان در‌ حالی‌که به آیینه‌ی ب*غ*ل ماشین نگاه می‌کرد، گفت:
- خب، فردا شب عمو فرهادم جشن بالماسکه ترتیب داده و همه انگاری پارتنر خودشون رو پیدا کردن. مثل سیاوش و سیلا؛ امّا این وسط من تک تنها و سینگل موندم.
سینان با زدن این حرف نگاه مظلومی بهم انداخت و با لحن شیطونی گفت:
- که خداروشکر به لطف تو پارتنر فردا شبم رو پیدا کردم.
با حرفش بی‌اراده کُپ کردم. سیلا و سیاوش باهم پارتنر شدن؟ واقعاً از کارهای سیاوش کم‌کم دارم گیج میشم‌. هم با من می‌پره هم با سیلا! منی که به تازگی پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم باید توی مهمونی فردا شب تنها باشم و آقا سیاوش با سیلا جونش عشق کنه! هه، چه مسخره! سینان هم معلوم نیست با کی جفت شده. پس من برم بمیرم سنگین‌ترم والله. آهی کشیدم و ابرویی با بی‌حوصلگی بالا انداختم گفتم:
- حالا اون دختر خوشبخت کیه؟
سینان نگاهی بهم کرد و گفت:
- همون دختر خوشگلی که کنارم نشسته دیگه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_هشت

نفس توی سینم حبس شد. جانم؟ این یعنی من پارتنر سینان بشم؟
نه‌، یعنی قشنگ همین رو کم داشتم دیگه. دستی‌دستی دارم سیاوش رو تحویل اون عنتر میدم! سریع دهن باز کردم و می‌خواستم اعتراضی بکنم که سینان زودتر از من گفت:
- متأسفانه عذری پذیرفته نمیشه بانوی من‌.
با حرف سینان بی‌اراده حرف توی دهنم ماسید. از حرص پفی کشیدم و لعـ*ـنتی به بخت خودم فرستادم. این‌دفعه بدجور خرم توی گِل گیر کرده! حالا باید چه غلطی بکنم که خرم رو از این گِل و لای در بیارم؟ از حرص شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که ناگهان صح*نه‌ی عاشقانه‌ی چند دقیقه پیش جلوی چشم‌هام نمایان شد. این چه وضعشه دیگه؟ از لاو ترکوندن با سیاوش رسیدم به پارتنر شدن با سینان! بی‌‌اراده لبخند ابلیس‌مانندی روی ل*بم نشست. الان هم بد نشد. بالاخره سینان مهره‌ی خوبی بود که سیاوش رو باهاش دیوونه کنم. آخ، سیاوش اگه فردا شب با همراهی کردن سینان پدرت رو در نیارم اسمم رو عوض می‌کنم و کوکب‌ خانوم‌ میزارم. وقتی که به پاساژ بزرگ رسیدیم. سینان ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدیم هم‌زمان سیاوش هم با اخم وحشتناکی از ماشین پیاده شد. نگاهی به سیلا کردم که سیلا با قیافه‌ی آویزونی که بیشتر شبیه آدم‌هایی که حسابی توی ذوقشون خورده از ماشین پیاده شد و هر دو به سمت ما اومدن. با رسیدنشون به ما سینان به طرز ناگهانی دستم رو گرفت. زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم که با اخم زل زده بود به دست‌های گره خورده‌ی من و سینان.
سیاوش نگاهی بهم کرد و با کنایه گفت:
- خوش گذشت؟
سینان زودی به جای من جواب داد و گفت:
- مگه میشه کنار چنین بانوی زیبایی باشی و بهت خوش نگذشته باشه؟
ای بانو گفتنت بخوره تو سرت! این‌قدر پیاز داغش رو زیاد نکن مر*تیکه! سیاوش دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- که این‌طور.
سینان بدون توجّه به لحن پُر از کنایه‌‌ی سیاوش، در ادامه باخوش‌حالی گفت:
- بعدش هم حدس بزنید که پارتنر فردا شب من کی می‌تونه باشه؟
سیلا با خنده و از خدا خواسته گفت:
- معلومه که جانان‌جونه.
با حرف سیلا نگاه پُر اکراهی بهش انداختم. یعنی دهنت رو ببند عنتر! حرف نزنی نمیگن لالی؛ امّا سیاوش بی‌حرف فقط با اخم نگاهمون می‌کرد‌. سیلا با بی‌خیالی دستش رو دور بازوی سیاوش حلقه کرد و گفت:
- من که خیلی وقته سیاوش رو به عنوان پارتنرم انتخاب کردم. مگه نه سی‌سی‌جون؟
چی؟ سی‌سی‌جون دیگه چه کوفتیه؟ چرا اسم بچّه‌ام رو خ*را*ب می‌کنی میمون؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_هشت

نفس توی سینم حبس شد. جانم؟ این یعنی من پارتنر سینان بشم؟
نه‌، یعنی قشنگ همین رو کم داشتم دیگه. دستی‌دستی دارم سیاوش رو تحویل اون عنتر میدم! سریع دهن باز کردم و می‌خواستم اعتراضی بکنم که سینان زودتر از من گفت:
- متأسفانه عذری پذیرفته نمیشه بانوی من‌.
با حرف سینان بی‌اراده حرف توی دهنم ماسید. از حرص پفی کشیدم و لعـ*ـنتی به بخت خودم فرستادم. این‌دفعه بدجور خرم توی گِل گیر کرده! حالا باید چه غلطی بکنم که خرم رو از این گِل و لای در بیارم؟ از حرص شروع به کندن پو*ست ل*بم کردم که ناگهان صح*نه‌ی عاشقانه‌ی چند دقیقه پیش جلوی چشم‌هام نمایان شد. این چه وضعشه دیگه؟ از لاو ترکوندن با سیاوش رسیدم به پارتنر شدن با سینان! بی‌‌اراده لبخند ابلیس‌مانندی روی ل*بم نشست. الان هم بد نشد. بالاخره سینان مهره‌ی خوبی بود که سیاوش رو باهاش دیوونه کنم. آخ، سیاوش اگه فردا شب با همراهی کردن سینان پدرت رو در نیارم اسمم رو عوض می‌کنم و کوکب‌ خانوم‌ میزارم. وقتی که به پاساژ بزرگ رسیدیم. سینان ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و هر دو از ماشین پیاده شدیم هم‌زمان سیاوش هم با اخم وحشتناکی از ماشین پیاده شد. نگاهی به سیلا کردم که سیلا با قیافه‌ی آویزونی که بیشتر شبیه آدم‌هایی که حسابی توی ذوقشون خورده از ماشین پیاده شد و هر دو به سمت ما اومدن. با رسیدنشون به ما سینان به طرز ناگهانی دستم رو گرفت. زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم که با اخم زل زده بود به دست‌های گره خورده‌ی من و سینان.
سیاوش نگاهی بهم کرد و با کنایه گفت:
- خوش گذشت؟
سینان زودی به جای من جواب داد و گفت:
- مگه میشه کنار چنین بانوی زیبایی باشی و بهت خوش نگذشته باشه؟
ای بانو گفتنت بخوره تو سرت! این‌قدر پیاز داغش رو زیاد نکن مر*تیکه! سیاوش دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- که این‌طور.
سینان بدون توجّه به لحن پُر از کنایه‌‌ی سیاوش، در ادامه باخوش‌حالی گفت:
- بعدش هم حدس بزنید که پارتنر فردا شب من کی می‌تونه باشه؟
سیلا با خنده و از خدا خواسته گفت:
- معلومه که جانان‌جونه.
با حرف سیلا نگاه پُر اکراهی بهش انداختم. یعنی دهنت رو ببند عنتر! حرف نزنی نمیگن لالی؛ امّا سیاوش بی‌حرف فقط با اخم نگاهمون می‌کرد‌. سیلا با بی‌خیالی دستش رو دور بازوی سیاوش حلقه کرد و گفت:
- من که خیلی وقته سیاوش رو به عنوان پارتنرم انتخاب کردم. مگه نه سی‌سی‌جون؟
چی؟ سی‌سی‌جون دیگه چه کوفتیه؟ چرا اسم بچّه‌ام رو خ*را*ب می‌کنی میمون؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا