کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_نه

پوزخندی به خودم زدم و رژ ل*ب قرمز مایل به جیگری رو برداشتم و با حرص به ل*ب‌های غنچه‌ایم زدم. بعد از اتمام کارم بوسی برای خودم از توی آیینه فرستادم و کفش بیست سانتی مشکی رنگم رو پوشیدم و جواهراتم رو به خودم انداختم؛ چون می‌خوام امشب بهترین باشم. به قول پدرم ستاره‌ی سهیل بشم و به بعضی‌ها هم نشون بدم که قهر کردن و لجبازی کردن با من چه عواقب خطرناکی می‌تونه داشته باشه. آقا سیاوش بچرخ تا بچرخیم.
***
با ورودم به لابی و دیدن دورهمی سینان و سیلا و سیاوش از دور لبخندی به همه‌اشون زدم و به سمتشون رفتم که سینان با دیدنم از جاش بلند شد و با تعجّب دستش رو به سمت من دراز کرد. من هم با ناز دست سینان رو گرفتم و سینان آروم خم شد و ب*وسه‌ای روی دستم کاشت و گفت:
- چه‌قدر زیبا شدید جانان‌خانوم!
با حرف سینان لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی شما هم بیش از اندازه خوشتیپ شدید.
زودی نگاه گذرایی به تیپ سینان کردم که یک کت و شلوار مشکی با یقه‌ی براق و پاپیون سفید هم رنگ کفش‌هاش ست کرده بود و به طرز حرفه‌ای موهای طلاییش رو دم اسبی کوچیکی از پشت بسته بود؛ الحق که شبیه خارجی‌ها شده بود. سینان دستی به کتش زد و لبخندی زد که سیلا پرید و گفت:
- الو! ماهم هستیم‌ ها؛ بد نیست یک سلامی هم به ما بکنی جانان‌جون!
با گوشه‌ی چشم نگاهی به سیلا کردم که کنار سیاوش ایستاده بود و دست‌هاش رو دور بازوی سیاوش حلقه کرده بود. مثل بختک بهش چسبیده بود! با اکراه نگاهی به تیپ سیلا کردم که مثل عقده‌ای‌ها یک ساپورت چرم به همراه پیرهن چرم مدل دو بندی بالای ناف که حسابی زشتش کرده، پوشیده بود و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. کلّی هم آرایش غلیظ کرده بود. هه! برای جلب توجّه سیاوش چه‌ها که نکردی سیلا‌خانوم؛ امّا هر چه‌قدر هم لباس‌های مارک‌دار بپوشی باز هم شخصیتت یک تیکه آشغاله! با اکراه چشم از سیلا برداشتم که بی‌اراده نگاهم روی سیاوش افتاد. با اخم کم‌رنگی داشت به من و سینان نگاه می‌کرد. با نگاهش نفس عمیقی کشیدم و نگاه غمگینم رو به دست‌های حلقه‌ شده‌ی سیلا انداختم.
امشب همگی تم مشکی زده بودن و من لباس مشکیم رو با قلب غمگینم ست کرده بودم. چه‌قدر سخت بود، با این‌که قلبم با هر تپش اسم سیاوش رو صدا می‌زد و من با تموم بی‌رحمی باید به صداهای بی‌قرار قلبم بی‌توجّهی کنم و در همین حد بی‌رحم باشم. هر چند سیاوش در ظاهر به من نزدیک بود؛ امّا در واقعیت اون از من دور بود و این دوری به شدت من رو دچار غربت می‌کرد.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_نه

پوزخندی به خودم زدم و رژ ل*ب قرمز مایل به جیگری رو برداشتم و با حرص به ل*ب‌های غنچه‌ایم زدم. بعد از اتمام کارم بوسی برای خودم از توی آیینه فرستادم و کفش بیست سانتی مشکی رنگم رو پوشیدم و جواهراتم رو به خودم انداختم؛ چون می‌خوام امشب بهترین باشم. به قول پدرم ستاره‌ی سهیل بشم و به بعضی‌ها هم نشون بدم که قهر کردن و لجبازی کردن با من چه عواقب خطرناکی می‌تونه داشته باشه. آقا سیاوش بچرخ تا بچرخیم.
***
با ورودم به لابی و دیدن دورهمی سینان و سیلا و سیاوش از دور لبخندی به همه‌اشون زدم و به سمتشون رفتم که سینان با دیدنم از جاش بلند شد و با تعجّب دستش رو به سمت من دراز کرد. من هم با ناز دست سینان رو گرفتم و سینان آروم خم شد و ب*وسه‌ای روی دستم کاشت و گفت:
- چه‌قدر زیبا شدید جانان‌خانوم!
با حرف سینان لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی شما هم بیش از اندازه خوشتیپ شدید.
زودی نگاه گذرایی به تیپ سینان کردم که یک کت و شلوار مشکی با یقه‌ی براق و پاپیون سفید هم رنگ کفش‌هاش ست کرده بود و به طرز حرفه‌ای موهای طلاییش رو دم اسبی کوچیکی از پشت بسته بود؛ الحق که شبیه خارجی‌ها شده بود. سینان دستی به کتش زد و لبخندی زد که سیلا پرید و گفت:
- الو! ماهم هستیم‌ ها؛ بد نیست یک سلامی هم به ما بکنی جانان‌جون!
با گوشه‌ی چشم نگاهی به سیلا کردم که کنار سیاوش ایستاده بود و دست‌هاش رو دور بازوی سیاوش حلقه کرده بود. مثل بختک بهش چسبیده بود! با اکراه نگاهی به تیپ سیلا کردم که مثل عقده‌ای‌ها یک ساپورت چرم به همراه پیرهن چرم مدل دو بندی بالای ناف که حسابی زشتش کرده، پوشیده بود و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. کلّی هم آرایش غلیظ کرده بود. هه! برای جلب توجّه سیاوش چه‌ها که نکردی سیلا‌خانوم؛ امّا هر چه‌قدر هم لباس‌های مارک‌دار بپوشی باز هم شخصیتت یک تیکه آشغاله! با اکراه چشم از سیلا برداشتم که بی‌اراده نگاهم روی سیاوش افتاد. با اخم کم‌رنگی داشت به من و سینان نگاه می‌کرد. با نگاهش نفس عمیقی کشیدم و نگاه غمگینم رو به دست‌های حلقه‌ شده‌ی سیلا انداختم.
امشب همگی تم مشکی زده بودن و من لباس مشکیم رو با قلب غمگینم ست کرده بودم. چه‌قدر سخت بود، با این‌که قلبم با هر تپش اسم سیاوش رو صدا می‌زد و من با تموم بی‌رحمی باید به صداهای بی‌قرار قلبم بی‌توجّهی کنم و در همین حد بی‌رحم باشم. هر چند سیاوش در ظاهر به من نزدیک بود؛ امّا در واقعیت اون از من دور بود و این دوری به شدت من رو دچار غربت می‌کرد.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل

خواستم گریه کنم برای این دلتنگی؛ امّا قلب صبورم اجازه نداد. وقتِ زانو زدنم بود این‌بار غرورم نذاشت؛ پس نگاهم رو با غم ازشون گرفتم؛ چون تحمّل نگاه کردنشون رو نداشتم؛ چون از ریزش اشک‌هام، از شکستن خودم در مقابل سیاوش و اون سیلای مارموز می‌ترسیدم‌. سیاوش با همون اخمش به سمت سینان رو کرد گفت:
- اگه تعریف کردن‌هاتون تموم شدن بهتر نیست حرکت کنیم؟
سینان با حرف سیاوش خنده‌ای کرد و گفت:
- البتّه!
سیاوش با اخم در گوش سیلا آروم یک حرفی زد که سیلا خنده‌ای کرد. دست در دست می‌خواستن از لابی بیرون برن که سیاوش با شنیدن حرف سینان سرجاش ایستاد و با کنجکاوی نگاهمون کرد. سینان جنتلمنانه بازوش رو سمت من گرفت و گفت:
- بانوی زیبا، من رو توی این جشن با شکوه همراهی می‌کنید؟
با حرف سینان زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم که دیدم سیاوش با کنجکاوی به من زل زده بود و منتظر عکس‌العمل من بود. سر لج سیاوش لبخندی به روی سینان زدم و دستم رو دور بازوی سینان حلقه کردم و با لبخند گفتم:
- مگه می‌تونم نه بگم!
بعد خنده‌ای تظاهری سر دادم که سینان با خنده‌ی من هم خندید و قربون صدقه‌ام رفت. سیاوش با خنده‌ی من اخمش شدیدتر شد و بی‌حرف با قدم‌های بلند به همراه عجوزه‌اش از لابی خارج شدن. سینان با همون لبخندش گفت:
- خیلی خوش‌شانسم که پارتنر امشبم تو شدی جانان.
سری تکون دادم و نگاهی توی چشم‌های سینان کردم و گفتم:
- بریم؟
سینان چشم‌هاش رو به معنی آره باز و بسته کرد و هر دو به سمت خروجی لابی رفتیم. هر کدوم جدا سوار ماشین‌هامون شدیم و به سمت مهمونی حرکت کردیم.
***
نگهبان مهمونی در ماشین رو برام باز کرد. آروم از ماشین پیاده شدم. سینان سوئیچ ماشین رو دست نگهبان داد و به سمتم اومد که من بی‌حرف دوباره دستم رو دور بازوش حلقه کردم. چند ثانیه بعد ماشین سیلا سر رسید و سیاوش و اون عفریته هم از ماشین پیاده شدن و سوئیچ ماشین رو به نگهبان دادن. در آخر دست در دست هم به سمت ما ملحق شدن. نگاهی به سیاوش کردم که اون هم با نگاهش من رو غافل‌گیر کرد؛ امّا من کم نیاوردم. پوزخندی بهش زدم و روم رو ازش گرفتم که سیاوش با این حرکتم نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو با حرص بست. به جهنم! امیدوارم این‌قدر حرص بخوری و زجر بکشی تا بترکی سیاوش‌خان! تا تو باشی دیگه من رو اذیت نکنی و قیافه نگیری. از فکر پر از حرص خودم بیرون اومدم، هر چهارنفرمون به سمت ورودی سالن رفتیم. دوتا نگهبان که یک خانوم و آقا بودن با لباس کت و شلوار همراه با ماسک‌، دم در ایستاده بودن و داشتن ورود هر مهمان رو چک می‌کردن‌. من و سینان قدم تندی کردیم و جلوتر از همه رفتیم که سینان رو به خانوم کرد و گفت:
- نیازی به معرفی کردنم هست؟
زن با دیدن سینان تا کمر خم شد و به زبان ترکی یک چیزی گفت که من متوجّه نشدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل

خواستم گریه کنم برای این دلتنگی؛ امّا قلب صبورم اجازه نداد. وقتِ زانو زدنم بود این‌بار غرورم نذاشت؛ پس نگاهم رو با غم ازشون گرفتم؛ چون تحمّل نگاه کردنشون رو نداشتم؛ چون از ریزش اشک‌هام، از شکستن خودم در مقابل سیاوش و اون سیلای مارموز می‌ترسیدم‌. سیاوش با همون اخمش به سمت سینان رو کرد گفت:
- اگه تعریف کردن‌هاتون تموم شدن بهتر نیست حرکت کنیم؟
سینان با حرف سیاوش خنده‌ای کرد و گفت:
- البتّه!
سیاوش با اخم در گوش سیلا آروم یک حرفی زد که سیلا خنده‌ای کرد. دست در دست می‌خواستن از لابی بیرون برن که سیاوش با شنیدن حرف سینان سرجاش ایستاد و با کنجکاوی نگاهمون کرد. سینان جنتلمنانه بازوش رو سمت من گرفت و گفت:
- بانوی زیبا، من رو توی این جشن با شکوه همراهی می‌کنید؟
با حرف سینان زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم که دیدم سیاوش با کنجکاوی به من زل زده بود و منتظر عکس‌العمل من بود. سر لج سیاوش لبخندی به روی سینان زدم و دستم رو دور بازوی سینان حلقه کردم و با لبخند گفتم:
- مگه می‌تونم نه بگم!
بعد خنده‌ای تظاهری سر دادم که سینان با خنده‌ی من هم خندید و قربون صدقه‌ام رفت. سیاوش با خنده‌ی من اخمش شدیدتر شد و بی‌حرف با قدم‌های بلند به همراه عجوزه‌اش از لابی خارج شدن. سینان با همون لبخندش گفت:
- خیلی خوش‌شانسم که پارتنر امشبم تو شدی جانان.
سری تکون دادم و نگاهی توی چشم‌های سینان کردم و گفتم:
- بریم؟
سینان چشم‌هاش رو به معنی آره باز و بسته کرد و هر دو به سمت خروجی لابی رفتیم. هر کدوم جدا سوار ماشین‌هامون شدیم و به سمت مهمونی حرکت کردیم.
***
نگهبان مهمونی در ماشین رو برام باز کرد. آروم از ماشین پیاده شدم. سینان سوئیچ ماشین رو دست نگهبان داد و به سمتم اومد که من بی‌حرف دوباره دستم رو دور بازوش حلقه کردم. چند ثانیه بعد ماشین سیلا سر رسید و سیاوش و اون عفریته هم از ماشین پیاده شدن و سوئیچ ماشین رو به نگهبان دادن. در آخر دست در دست هم به سمت ما ملحق شدن. نگاهی به سیاوش کردم که اون هم با نگاهش من رو غافل‌گیر کرد؛ امّا من کم نیاوردم. پوزخندی بهش زدم و روم رو ازش گرفتم که سیاوش با این حرکتم نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو با حرص بست. به جهنم! امیدوارم این‌قدر حرص بخوری و زجر بکشی تا بترکی سیاوش‌خان! تا تو باشی دیگه من رو اذیت نکنی و قیافه نگیری. از فکر پر از حرص خودم بیرون اومدم، هر چهارنفرمون به سمت ورودی سالن رفتیم. دوتا نگهبان که یک خانوم و آقا بودن با لباس کت و شلوار همراه با ماسک‌، دم در ایستاده بودن و داشتن ورود هر مهمان رو چک می‌کردن‌. من و سینان قدم تندی کردیم و جلوتر از همه رفتیم که سینان رو به خانوم کرد و گفت:
- نیازی به معرفی کردنم هست؟
زن با دیدن سینان تا کمر خم شد و به زبان ترکی یک چیزی گفت که من متوجّه نشدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_یک

سینان هم با لبخند به زبان ترکی جوابشون رو داد. نگهبان هم یک چیزی به ترکی به سینان گفت و سینان سری تکون داد و به سمت ما برگشت:
- دوستان لطفاً ماسک‌هاتون رو به صورتتون بزنید؛ چون بدون ماسک ورود ممنوعه.
با حرف سینان زودی ماسک مشکی رنگ گربه‌ایم رو از توی کیفم در آوردم. ماسکم زیادی ملوس بود. سمت راستش دوتا پر کلاغی بلندی داشت و پر از سنگ‌های رنگی روش تزئین شده بود. آروم ماسک رو به صورتم زدم. بقیه هم ماسک‌هاشون رو در آوردن و به صورتشون زدن و دست در دست هم وارد سالن مهمونی شدیم. صدای آهنگ دنس این‌قدر بلند بود که گوش فلک رو کر می‌کرد. ا*و*ف! این‌جا چه‌خبر بود؟ نگاهی به اطرافم کردم و شروع به آنالیز کردن محیط اطرافم شدم. یک سالن بزرگ با لوستر کریستالی که وسط سالن نصب شده بود، به همراه میزهایی با ارتفاع بلند و گل‌دار سفید لاکچری که بدون صندلی بودن. دور تا دور سالن پر از مبل‌ها‌ی شیک برای استراحت و دورهمی‌ها بود. میز‌های طولانی پر از انواع خوراکی و انواع نو*شی*دنی‌های اصل چیده بودن که تا خرخره می‌تونستم بخورم؛ امّا خب خوردن زیاد توی چنین محیطی قطعاً بی‌کلاسی محسوب می‌شد. وسط سالن هم یک تابلویی به شکل ماسک بزرگ نصب کرده بودن که ازش چراغ‌های رنگی بیرون می‌زد و دختر و پسر‌ها با تیپ شیک و ماسک‌های متفاوت داشتن اون وسط یا می‌ر*ق*صیدن یا با هم حرف می‌زدن و می‌خندیدن. جون‌بابا! همه‌چیز بی‌نقص و بی‌عیب بود. این مکان به طرز فجیعی بوی لاکچری ازش می‌اومد؛ ولی نمی‌دونم چرا حس می‌کنم که من یک ‌آدم درست توی یک جای نادرست قرار دارم. با این فکر دهن کج کردم و با سینان قدم برداشتم و به سمت میزهای بلند گل‌دار رفتیم و با رسیدن به میز، من و سینان رو به‌ روی هم ایستادیم. سیاوش و سیلا هم کمی بعد به ما ملحق شدن. گارسون اومد و بهمون نو*شی*دنی تعارف کرد که همگی یک لیوان برداشتیم و شروع به نوشیدن کردیم.
- سلام بر همگی!
با صدای مرد نا آشنایی همگی به سمت صدا برگشتیم که ناگهان سر و کلّه‌ی یک مرد مسن با ماسک لاکچری و موهای جوگندمی پیدا شد و به سمت سینان رفت. سینان هم با دیدنش لبخندی زد و هم‌دیگه رو ب*غ*ل کردن که مرد مسن حسابی با سینان خوش و بش کرد. بعد رو به ما کرد و شروع به احوال‌پرسی کرد که مرد مسن با دیدن سیلا ابرویی بالا پروند و گفت:
- سیلای شیطون خودمی؟ درسته؟
سیلا لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- مثل همیشه درست حدس زدید، عمو فرهاد جونم.
مرد مسنی که حالا فهمیدم اسمش عمو فرهاده، خنده‌ای کرد و گفت:
- مگه میشه تو رو نشناسم وروجک؟
سیلا با حرف عمو فرهاد سری تکون داد و با عشوه لبخندی زد که عمو فرهاد نگاهش به سیاوش افتاد و رو به سینان کرد و گفت:
- جوون خوشتیپ رو معرّفی نمی‌کنی؟
سیاوش لبخند مغروری زد و دستش رو دوباره دراز کرد و گفت:
- آقای کامروا مدیر شرکت لبنیات در ایران هستم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_یک

سینان هم با لبخند به زبان ترکی جوابشون رو داد. نگهبان هم یک چیزی به ترکی به سینان گفت و سینان سری تکون داد و به سمت ما برگشت:
- دوستان لطفاً ماسک‌هاتون رو به صورتتون بزنید؛ چون بدون ماسک ورود ممنوعه.
با حرف سینان زودی ماسک مشکی رنگ گربه‌ایم رو از توی کیفم در آوردم. ماسکم زیادی ملوس بود. سمت راستش دوتا پر کلاغی بلندی داشت و پر از سنگ‌های رنگی روش تزئین شده بود. آروم ماسک رو به صورتم زدم. بقیه هم ماسک‌هاشون رو در آوردن و به صورتشون زدن و دست در دست هم وارد سالن مهمونی شدیم. صدای آهنگ دنس این‌قدر بلند بود که گوش فلک رو کر می‌کرد. ا*و*ف! این‌جا چه‌خبر بود؟ نگاهی به اطرافم کردم و شروع به آنالیز کردن محیط اطرافم شدم. یک سالن بزرگ با لوستر کریستالی که وسط سالن نصب شده بود، به همراه میزهایی با ارتفاع بلند و گل‌دار سفید لاکچری که بدون صندلی بودن. دور تا دور سالن پر از مبل‌ها‌ی شیک برای استراحت و دورهمی‌ها بود. میز‌های طولانی پر از انواع خوراکی و انواع نو*شی*دنی‌های اصل چیده بودن که تا خرخره می‌تونستم بخورم؛ امّا خب خوردن زیاد توی چنین محیطی قطعاً بی‌کلاسی محسوب می‌شد. وسط سالن هم یک تابلویی به شکل ماسک بزرگ نصب کرده بودن که ازش چراغ‌های رنگی بیرون می‌زد و دختر و پسر‌ها با تیپ شیک و ماسک‌های متفاوت داشتن اون وسط یا می‌ر*ق*صیدن یا با هم حرف می‌زدن و می‌خندیدن. جون‌بابا! همه‌چیز بی‌نقص و بی‌عیب بود. این مکان به طرز فجیعی بوی لاکچری ازش می‌اومد؛ ولی نمی‌دونم چرا حس می‌کنم که من یک ‌آدم درست توی یک جای نادرست قرار دارم. با این فکر دهن کج کردم و با سینان قدم برداشتم و به سمت میزهای بلند گل‌دار رفتیم و با رسیدن به میز، من و سینان رو به‌ روی هم ایستادیم. سیاوش و سیلا هم کمی بعد به ما ملحق شدن. گارسون اومد و بهمون نو*شی*دنی تعارف کرد که همگی یک لیوان برداشتیم و شروع به نوشیدن کردیم.
- سلام بر همگی!
با صدای مرد نا آشنایی همگی به سمت صدا برگشتیم که ناگهان سر و کلّه‌ی یک مرد مسن با ماسک لاکچری و موهای جوگندمی پیدا شد و به سمت سینان رفت. سینان هم با دیدنش لبخندی زد و هم‌دیگه رو ب*غ*ل کردن که مرد مسن حسابی با سینان خوش و بش کرد. بعد رو به ما کرد و شروع به احوال‌پرسی کرد که مرد مسن با دیدن سیلا ابرویی بالا پروند و گفت:
- سیلای شیطون خودمی؟ درسته؟
سیلا لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- مثل همیشه درست حدس زدید، عمو فرهاد جونم.
مرد مسنی که حالا فهمیدم اسمش عمو فرهاده، خنده‌ای کرد و گفت:
- مگه میشه تو رو نشناسم وروجک؟
سیلا با حرف عمو فرهاد سری تکون داد و با عشوه لبخندی زد که عمو فرهاد نگاهش به سیاوش افتاد و رو به سینان کرد و گفت:
- جوون خوشتیپ رو معرّفی نمی‌کنی؟
سیاوش لبخند مغروری زد و دستش رو دوباره دراز کرد و گفت:
- آقای کامروا مدیر شرکت لبنیات در ایران هستم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_دو

عمو فرهاد با تعجّب دستش رو در دست سیاوش گذاشت و گفت:
- اوه! جدّی؟ خیلی خوشبختم از آشناییتون جناب.
سینان در حالی‌که با دست به سیاوش اشاره می‌کرد، گفت:
- قراره با شرکت ما قرداد مهمی ببندند.
عمو فرهاد با حرف سینان سری از روی تایید تکون داد که نگاهش به من افتاد و گفت:
- سینان‌جان! این پرنسس‌خانوم رو معرّفی نمی‌کنی؟
سینان نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
- جانان خانوم هستند. بهترین و زیباترین همراه امشبم.
در حالی‌که سینان با دست به سمت عمو فرهاد اشاره می‌کرد، رو به هر سه‌تای ما کرد و گفت:
- ایشون هم آقا فرهاد، مدیر شرکت لبنیات الماس در ترکیه و عموی بزرگ من هستند.
نگاهی به عمو فرهاد کردم و گفتم:
- خوش‌بختم آقا‌ فرهاد.
عموفرهاد لبخندی به روم زد و در جوابم گفت:
- من هم همین‌طور. الحق که مثل اسمتون زیبا هستید.
سینان چشمکی به عمو فرهادش زد و گفت:
- همین زیباییش من رو دیوونه‌ی خودش کرده.
 با این حرف سینان زیرچشمی نگاهی به سیاوش انداختم که چپ‌چپ داشت سینان رو نگاه می‌کرد. اوه! سیاوش انگاری بد‌جور به خون سینان تشنه بود. خب به درک. حقّش بود؛ ولی این‌ها به کنار، سینان‌خان جون‌ ننت این‌قدر هندونه زیر ب*غ*ل من نذار. خوردیمون با این حرف‌هات؛ بسه دیگه! با خجالت ساختگی رو به سینان کردم وگفتم:
- عه سینان‌جون! تو رو خدا این‌قدر شرمنده‌ام نکن.
عمو فرهاد با حرفم خنده‌ای کرد، با دستش کمر سینان رو گرفت و گفت:
- سینان عادت به دروغ گفتن نداره. از همون بچّگی حرفش رو رک و راست می‌زد.
سینان با حرف عمو فرهاد خنده‌ی مردونه‌ای کرد که سیاوش با پوزخند قُلپی از نوشیدنیش رو خورد و با کنایه گفت:
- پس باید مواظب زبونش باشه؛ چون زیاد رک بودن مایل به دردسره زیادیه.
عمو فرهاد با حرف سیاوش اوه مای گادی گفت و رو به سینان کرد و حرف دو پهلویی رو به ز*ب*ون آورد:
- اوه! پسرم سینان خوب حواست به زبونت باشه ها؛ چون بعضی‌ها دارن هشدار بریدن زبونت رو میدن.
سینان با حالت بامزه‌ای چشمکی زد و گفت:
- کله‌گنده‌هاش نتونستن ز*ب*ون من رو ببرن چه برسه به این تازه به دوران‌ رسیده‌ها.
سیاوش با گرفتن تیکه‌ی تیز سینان اخمی کرد که عمو فرهاد برای خاتمه دادن به این جنگ، به آرومی رو به ما کرد و گفت:
- خب دوستان حسابی از جشن امشب ل*ذت ببرید. من با اجازه‌اتون میرم به مهمون‌های دیگه هم سر بزنم.
سینان دستی به کمر عمو فرهاد زد و گفت:
- من هم همراهت میام عموجون.
بعد سینان رو به من کرد و آروم در گوشم خم شد و گفت:
- زودی برمی‌گردم بانو.
هه! می‌خوام صد سال سیاه برنگردی با اون بانو گفتنت سیریش. این‌قدر بانو گفتی که حس سوسانو زنِ جومونگ رو بهم دست داد. نیشخندی به صورت سینان زدم و گفتم:
- راحت باش.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_دو

عمو فرهاد با تعجّب دستش رو در دست سیاوش گذاشت و گفت:
- اوه! جدّی؟ خیلی خوشبختم از آشناییتون جناب.
سینان در حالی‌که با دست به سیاوش اشاره می‌کرد، گفت:
- قراره با شرکت ما قرداد مهمی ببندند.
عمو فرهاد با حرف سینان سری از روی تایید تکون داد که نگاهش به من افتاد و گفت:
- سینان‌جان! این پرنسس‌خانوم رو معرّفی نمی‌کنی؟
سینان نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
-  جانان خانوم هستند. بهترین و زیباترین همراه امشبم.
در حالی‌که سینان با دست به سمت عمو فرهاد اشاره می‌کرد، رو به هر سه‌تای ما کرد و گفت:
- ایشون هم آقا فرهاد، مدیر شرکت لبنیات الماس در ترکیه و عموی بزرگ من هستند.
نگاهی به عمو فرهاد کردم و گفتم:
- خوش‌بختم آقا‌ فرهاد.
عموفرهاد لبخندی به روم زد و در جوابم گفت:
- من هم همین‌طور. الحق که مثل اسمتون زیبا هستید.
سینان چشمکی به عمو فرهادش زد و گفت:
- همین زیباییش من رو دیوونه‌ی خودش کرده.
 با این حرف سینان زیرچشمی نگاهی به سیاوش انداختم که چپ‌چپ داشت سینان رو نگاه می‌کرد. اوه! سیاوش انگاری بد‌جور به خون سینان تشنه بود. خب به درک. حقّش بود؛ ولی این‌ها به کنار، سینان‌خان جون‌ ننت این‌قدر هندونه زیر ب*غ*ل من نذار. خوردیمون با این حرف‌هات؛ بسه دیگه! با خجالت ساختگی رو به سینان کردم وگفتم:
- عه سینان‌جون! تو رو خدا این‌قدر شرمنده‌ام نکن.
عمو فرهاد با حرفم خنده‌ای کرد، با دستش کمر سینان رو گرفت و گفت:
-  سینان عادت به دروغ گفتن نداره. از همون بچّگی حرفش رو رک و راست می‌زد.
سینان با حرف عمو فرهاد خنده‌ی مردونه‌ای کرد که سیاوش با پوزخند قُلپی از نوشیدنیش رو خورد و با کنایه گفت:
-  پس باید مواظب زبونش باشه؛ چون زیاد رک بودن مایل به دردسره زیادیه.
عمو فرهاد با حرف سیاوش اوه مای گادی گفت و رو به سینان کرد و حرف دو پهلویی رو به ز*ب*ون آورد:
- اوه! پسرم سینان خوب حواست به زبونت باشه ها؛ چون بعضی‌ها دارن هشدار بریدن زبونت رو میدن.
سینان با حالت بامزه‌ای چشمکی زد و گفت:
- کله‌گنده‌هاش نتونستن ز*ب*ون من رو ببرن چه برسه به این تازه به دوران‌ رسیده‌ها.
سیاوش با گرفتن تیکه‌ی تیز سینان اخمی کرد که عمو فرهاد برای خاتمه دادن به این جنگ، به آرومی رو به ما کرد و گفت:
-  خب دوستان حسابی از جشن امشب ل*ذت ببرید. من با اجازه‌اتون میرم به مهمون‌های دیگه هم سر بزنم.
سینان دستی به کمر عمو فرهاد زد و گفت:
- من هم همراهت میام عموجون.
بعد سینان رو به من کرد و آروم در گوشم خم شد و گفت:
- زودی برمی‌گردم بانو.
هه! می‌خوام صد سال سیاه برنگردی با اون بانو گفتنت سیریش. این‌قدر بانو گفتی که حس سوسانو زنِ جومونگ رو بهم دست داد. نیشخندی به صورت سینان زدم و گفتم:
- راحت باش.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_سه

با رفتن عموجون و سینان می‌خواستم لیوان رو نزدیک دهنم ببرم و قُلپی ازش بنوشم که نگاهم توی نگاه سیاوش قفل شد. با اون چشم‌های مشکی و اخم‌آلودش جوری بهم زل زده بود که من رو به طرز فجیعی معذّب می‌کرد. سیاوش لبخند کجی روی ل*بش نشوند و بدون برداشتن نگاهش از من، قلپی از نوشیدنیش خورد. عجب! لبخندش برای سیلاست؛ امّا اخمش برای من بی‌چاره‌است. سیلا که از سکوت سیاوش حوصله‌اش سر رفته بود، یکهو دستش رو برای یک نفر بالا برد و بای‌بای کرد. با خوش‌حالی به سمت سیاوش نگاه کرد و گفت:
- عشقم بریم تا تو رو به دوست‌هام معرّفی کنم.
سیاوش بدون نگاه کردن بهش با بی‌خیالی گفت:
- تو برو. من حوصله‌ی جیغ‌جیغ‌های دخترها رو ندارم.
سیلا که از حرف سیاوش حسابی توی ذوقش خورد بود، آروم باشه‌ای گفت و از ما فاصله گرفت. حالا من موندم و سیاوش اخمو. دوباره نگاهی به سیاوش انداختم تا ببینم از این نگاه کردن ضایعش دست برداشت یا نه؟ این‌بار داشت به لباس‌هام نگاه می‌کرد. ای‌بابا! این هم معلوم نیست فازش چیه؟ با این حرفم ناگهان چراغ‌های سالن خاموش شدن؛ فقط چراغ‌هایی به رنگ بنفش رو روشن کردن که فضا رو خیلی رمانتیک می‌کرد. دیجی یک آهنگ خارجی آروم رو پخش کرد و از عشاق حاضر در جشن تمنّا کرد که وسط بیان و این فضای عاشقونه رو با یک ر*ق*ص تانگو تکمیل کنن. همگی جفت‌جفت وسط رفتن و شروع به تانگو ر*ق*صیدن کردن. هعی! چه شاعرانه، چه عاشقانه.
- می‌بینم که حسابی با سینان جور شدی؟
با حرف سیاوش ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو از ر*ق*ص عشاق گرفتم و با لحن سردی گفتم:
- جور بشم یا نشم به شما چه مربوط؟
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- شما؟
در حالی‌که سیاوش پوزخندی می‌زد، در ادامه‌ی حرفش گفت:
- چه جالب! تا دیشب که سیاوشت بودم الان چی تغییر کرده جانان‌خانوم؟
با بی‌خیالی نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
- شرمنده! من عادت دارم همیشه چیزهای بی‌ارزش رو زود فراموش کنم.
با زدن این حرفم سیاوش اخمی بهم کرد و محکم لیوان رو روی میز کوبید. با قدم‌های بلند به سمتم اومد و کنارم ایستاد و با عصبانیت گفت:
- که زود فراموش می‌کنی، آره؟
با پررویی نگاهم رو توی نگاهش قفل کردم و گفتم:
- آره! زود فراموش می‌کنم. مشکلیه؟
سیاوش که از پررو بودنم تعجّب کرد، کم‌کم عصبانی شد و محکم بازوی من رو گرفت و بازوی ظریف من رو بین انگشت‌هاش فشار داد و غرید:
- جانان! به اندازه‌ی کافی از رفتار دیشبت عصبانی هستم. پس بیشتر از این سگم نکن.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_سه

با رفتن عموجون و سینان می‌خواستم لیوان رو نزدیک دهنم ببرم و قُلپی ازش بنوشم که نگاهم توی نگاه سیاوش قفل شد. با اون چشم‌های مشکی و اخم‌آلودش جوری بهم زل زده بود که من رو به طرز فجیعی معذّب می‌کرد. سیاوش لبخند کجی روی ل*بش نشوند و بدون برداشتن نگاهش از من، قلپی از نوشیدنیش خورد. عجب! لبخندش برای سیلاست؛ امّا اخمش برای من بی‌چاره‌است. سیلا که از سکوت سیاوش حوصله‌اش سر رفته بود، یکهو دستش رو برای یک نفر بالا برد و بای‌بای کرد. با خوش‌حالی به سمت سیاوش نگاه کرد و گفت:
- عشقم بریم تا تو رو به دوست‌هام معرّفی کنم.
سیاوش بدون نگاه کردن بهش با بی‌خیالی گفت:
- تو برو. من حوصله‌ی جیغ‌جیغ‌های دخترها رو ندارم.
سیلا که از حرف سیاوش حسابی توی ذوقش خورد بود، آروم باشه‌ای گفت و از ما فاصله گرفت. حالا من موندم و سیاوش اخمو. دوباره نگاهی به سیاوش انداختم تا ببینم از این نگاه کردن ضایعش دست برداشت یا نه؟ این‌بار داشت به لباس‌هام نگاه می‌کرد. ای‌بابا! این هم معلوم نیست فازش چیه؟ با این حرفم ناگهان چراغ‌های سالن خاموش شدن؛ فقط چراغ‌هایی به رنگ بنفش رو روشن کردن که فضا رو خیلی رمانتیک می‌کرد. دیجی یک آهنگ خارجی آروم رو پخش کرد و از عشاق حاضر در جشن تمنّا کرد که وسط بیان و این فضای عاشقونه رو با یک ر*ق*ص تانگو تکمیل کنن. همگی جفت‌جفت وسط رفتن و شروع به تانگو ر*ق*صیدن کردن. هعی! چه شاعرانه، چه عاشقانه.
- می‌بینم که حسابی با سینان جور شدی؟
با حرف سیاوش ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو از ر*ق*ص عشاق گرفتم و با لحن سردی گفتم:
-  جور بشم یا نشم به شما چه مربوط؟
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- شما؟
در حالی‌که سیاوش پوزخندی می‌زد، در ادامه‌ی حرفش گفت:
- چه جالب! تا دیشب که سیاوشت بودم الان چی تغییر کرده جانان‌خانوم؟
با بی‌خیالی نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
- شرمنده! من عادت دارم همیشه چیزهای بی‌ارزش رو زود فراموش کنم.
با زدن این حرفم سیاوش اخمی بهم کرد و محکم لیوان رو روی میز کوبید. با قدم‌های بلند به سمتم اومد و کنارم ایستاد و با عصبانیت گفت:
- که زود فراموش می‌کنی، آره؟
با پررویی نگاهم رو توی نگاهش قفل کردم و گفتم:
- آره! زود فراموش می‌کنم. مشکلیه؟
سیاوش که از پررو بودنم تعجّب کرد، کم‌کم عصبانی شد و محکم بازوی من رو گرفت و بازوی ظریف من رو بین انگشت‌هاش فشار داد و غرید:
- جانان! به اندازه‌ی کافی از رفتار دیشبت عصبانی هستم. پس بیشتر از این سگم نکن.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_چهار

آخ! بازوم درد گرفت. صورتم رو از درد بازوم جمع کردم و ناله‌کنان گفتم:
- ولم کن سیاوش، دردم اومد.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حرفم با خشم نگاهم ‌کرد و یکهو من رو به خودش نزدیک کرد و گفت:
- این رو هم بگم، نذار اون مر*تیکه‌ زیاد دور و برت بچرخه؛ وگرنه زنده‌اش نمی‌زارم. شیرفهم شد؟
از درد زیاد بازوم اشک توی چشم‌‌هام جمع شد. سیاوش بعد از این‌که این حرف رو زد، آروم بازوم رو ول کرد. با چشم‌های به اشک نشسته به سیاوش نگاه کردم. سیاوش هم با همون اخمش نگاهم می‌کرد که ناگهان دستم رو گرفت و با قدم‌های بلند من رو به سمت سکوی ر*ق*ص برد. وقتی به سوی سکوی ر*ق*ص رفتیم، سیاوش محکم دستم رو فشار داد که من با اعتراض دستم رو از دستش بیرون کشیدم؛ امّا سیاوش لجبازتر از این حرف‌ها بود و محکم من رو توی بغلش قفل کرد و شروع به ر*ق*صیدن کرد. با حرص توی بغلش تکونی خوردم و گفتم:
- ولم کن سیاوش!
سیاوش با بی‌رحمی محکم پهلوم رو فشار داد و کنار گوشم غرید:
- این‌قدر تکون نخور بچّه! دوست دارم امشب رو با عشقِ زندگیم برقصم. جرمه؟
با حرص نگاهی بهش کردم و با پررویی گفتم:
-آره، جرمه! ر*ق*ص زوریم مگه داریم؟
با حرفش سیاوش اخمی کردم و با پررویی توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ولم کن سیاوش! دلم نمی‌خواد با مردِ زورگویی مثل تو برقصم.
سیاوش با حرفم لبخندی روی ل*بش نشست و آروم گفت:
- ولی من شدیداً دوست ‌دارم با دختر لجبازی مثل تو برقصم.
با این حرف چپ‌چپ به سیاوش نگاه کردم. سیاوش با دیدن نگاهم خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه! چشم‌هاش رو! انگاری جانان‌خانوم ما بدجوری توی جلد وحشیش فرو رفته. می‌خوای من هم اون روی وحشیم رو نشونت بدم؟
با زدن این حرفش آروم صورتش رو نزدیک صورتم کرد که من زودی صورتم رو به سمت مخالف برگردوندم. بی‌شعور فرصت‌طلب‌. تا به روش می‌خندم پررو میشه نکبت. سیاوش با حرکتم خنده‌ی جذّابی کرد و یکهو به طرز غافل‌گیرانه‌ای ب*وسه‌ای روی گونم کاشت‌. بی‌اراده هینی زیر ل*ب کشیدم و با چشم‌هایی شبیه به توپ ‌پینگ‌پنگ به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- خجالت بکش سیاوش! وسط جمعیت جای این غلط‌هاست؟
سیاوش با حرفم شیطون نگاهم کرد و گفت:
- آره‌.
با پررویی تمام و کمالش دهنم اندازه‌ی غار باز موند. سیاوش این‌قدر با این عفریته چرخیده پاک از دست رفت. حیا رو قورت داده یک آب هم روش؛ ولی مشکلی نیست خودم ادبت می‌کنم و به راه راست هدایتت می‌کنم. ابرویی بالا انداختم و با تشر گفتم:
- زشته! یکی می‌بینه. یکم حیا کنی بد نیست.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_چهار

آخ! بازوم درد گرفت. صورتم رو از درد بازوم جمع کردم و ناله‌کنان گفتم:
- ولم کن سیاوش، دردم اومد.
سیاوش بدون اهمیّت دادن به حرفم با خشم نگاهم ‌کرد و یکهو من رو به خودش نزدیک کرد و گفت:
- این رو هم بگم، نذار اون مر*تیکه‌ زیاد دور و برت بچرخه؛ وگرنه زنده‌اش نمی‌زارم. شیرفهم شد؟
از درد زیاد بازوم اشک توی چشم‌‌هام جمع شد. سیاوش بعد از این‌که این حرف رو زد، آروم بازوم رو ول کرد. با چشم‌های به اشک نشسته به سیاوش نگاه کردم. سیاوش هم با همون اخمش نگاهم می‌کرد که ناگهان دستم رو گرفت و با قدم‌های بلند من رو به سمت سکوی ر*ق*ص برد. وقتی به سوی سکوی ر*ق*ص رفتیم، سیاوش محکم دستم رو فشار داد که من با اعتراض دستم رو از دستش بیرون کشیدم؛ امّا سیاوش لجبازتر از این حرف‌ها بود و محکم من رو توی بغلش قفل کرد و شروع به ر*ق*صیدن کرد. با حرص توی بغلش تکونی خوردم و گفتم:
- ولم کن سیاوش!
سیاوش با بی‌رحمی محکم پهلوم رو فشار داد و کنار گوشم غرید:
-  این‌قدر تکون نخور بچّه! دوست دارم امشب رو با عشقِ زندگیم برقصم. جرمه؟
با حرص نگاهی بهش کردم و با پررویی گفتم:
-آره، جرمه! ر*ق*ص زوریم مگه داریم؟
با حرفش سیاوش اخمی کردم و با پررویی توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ولم کن سیاوش! دلم نمی‌خواد با مردِ زورگویی مثل تو برقصم.
سیاوش با حرفم لبخندی روی ل*بش نشست و آروم گفت:
- ولی من شدیداً دوست ‌دارم با دختر لجبازی مثل تو برقصم.
با این حرف چپ‌چپ به سیاوش نگاه کردم. سیاوش با دیدن نگاهم خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه! چشم‌هاش رو! انگاری جانان‌خانوم ما بدجوری توی جلد وحشیش فرو رفته. می‌خوای من هم اون روی وحشیم رو نشونت بدم؟
با زدن این حرفش آروم صورتش رو نزدیک صورتم کرد که من زودی صورتم رو به سمت مخالف برگردوندم. بی‌شعور فرصت‌طلب‌. تا به روش می‌خندم پررو میشه نکبت. سیاوش با حرکتم خنده‌ی جذّابی کرد و یکهو به طرز غافل‌گیرانه‌ای ب*وسه‌ای روی گونم کاشت‌. بی‌اراده هینی زیر ل*ب کشیدم و با چشم‌هایی شبیه به توپ ‌پینگ‌پنگ به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- خجالت بکش سیاوش! وسط جمعیت جای این غلط‌هاست؟
سیاوش با حرفم شیطون نگاهم کرد و گفت:
- آره‌.
با پررویی تمام و کمالش دهنم اندازه‌ی غار باز موند. سیاوش این‌قدر با این عفریته چرخیده پاک از دست رفت. حیا رو قورت داده یک آب هم روش؛ ولی مشکلی نیست خودم ادبت می‌کنم و به راه راست هدایتت می‌کنم. ابرویی بالا انداختم و با تشر گفتم:
- زشته! یکی می‌بینه. یکم حیا کنی بد نیست.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_پنج

- این‌کار رو می‌کنم چون تو تموم قلب منی.
با حرفش با بهت نگاهش کردم. نفسم به کلّی با حرف شیرینش قطع شد. کم‌کم داشتم توسط سیاوش عاشق و عاشق‌تر می‌شدم. با بغض به سیاوش نگاه کردم و توی دلم گفتم:
- نکن سیاوش! من جنبه‌ی این همه عشق رو ندارم. با این حرف‌هات داری من رو به خودت بیشتر وابسته می‌کنی و این وابستگی چیز قشنگی نیست.
سیاوش که از جانب من هیچ حرفی دریافت نکرد، با حالت بامزه‌ای نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- همه که در حال لاو ترکوندن هستن؛ کسی حواسش به ما نیست.
بعد نگاهش شیطون شد و گفت:
- می‌خوای ما هم لاو بترکونیم؟
با این حرفش چشمک ریزی بهم زد که از حس و حال غمگینم بیرون اومدم. ای خدا! تو بگو من با این سیاوش بی‌حیا چی‌کار کنم؟! رسماً حیا رو قورت داده، یک آب خنک با یخ هم روش. با این حرفش با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- سیاوش، خواهش می‌کنم یا عاقلانه سکوت کن یا مؤدبانه حرف بزن.
سیاوش با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه! چه سنگین. با تو هم نمیشه حرف زد.
سیاوش بعد از این حرف مظلومانه سکوت کرد و خیلی مردونه من رو توی ر*ق*ص همراهی کرد. با دیدن مظلومیتش لبخندی زدم و آروم سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم‌. عطر تلخ سیاوش رو با عشق وارد ریه‌هام کردم. بی‌اراده لبخند‌ کم‌رنگی گوشه‌ی ل*بم نشست. از وقتی‌ سیاوش به زندگیم اومد، من تونستم بهتر نفس بکشم و نفرتم نسبت به همه‌چیز کمتر شده و آزادانه هر چیزی که به بودن تو می‌ارزیده رو ستایش کردم. قبل از سیاوش من به هیچ‌چیز حس تعلّق نداشتم؛ حتّی با کلمه‌ی عشق و دوست داشتن هم غریبه بودم؛ امّا الآن با اون معنی عشق رو فهمیدم و بیشتر چیزها رو پذیرفتم و اون مالک قلب من شد. با لبخند چشم‌هام رو باز کردم و به سیاوش نگاه کردم. از دور نگاه سیلا به چشمم خورد که با خشم داشت نگاهمون می‌کرد. دهن کجی کردم و گفتم:
- سیلا داره ما رو با عصبانیت نگاه ‌می‌کنه.
سیاوش با حرفم پوزخندی روی ل*ب‌هاش نشوند و با بی‌خیالی گفت:
- ولش کن، مهم نیست. ولی خودمونیم‌ها، چشم‌هام قشنگ‌تر از تو رو تا حالا ندیده.
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که بی‌اراده خندیدم. آره ارواح عمت؛ امّا قلبم بی‌اراده از حرف شیرین سیاوش ضعف رفت و لبخند ریزی روی ل*بم نشست. سیاوش به طور جنتلمنانه‌ای دستم رو گرفت و چشم‌ توی چشم چرخی به دورم زد و این‌بار از پشت سر من رو ب*غ*ل کرد و آروم گفت:
- دورت بگردم که این‌قدر ظریفی.
با حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
- خدا نکنه!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_پنج

- این‌کار رو می‌کنم چون تو تموم قلب منی.
با حرفش با بهت نگاهش کردم. نفسم به کلّی با حرف شیرینش قطع شد. کم‌کم داشتم توسط سیاوش عاشق و عاشق‌تر می‌شدم. با بغض به سیاوش نگاه کردم و توی دلم گفتم:
- نکن سیاوش! من جنبه‌ی این همه عشق رو ندارم. با این حرف‌هات داری من رو به خودت بیشتر وابسته می‌کنی و این وابستگی چیز قشنگی نیست.
سیاوش که از جانب من هیچ حرفی دریافت نکرد، با حالت بامزه‌ای نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- همه که در حال لاو ترکوندن هستن؛ کسی حواسش به ما نیست.
بعد نگاهش شیطون شد و گفت:
- می‌خوای ما هم لاو بترکونیم؟
با این حرفش چشمک ریزی بهم زد که از حس و حال غمگینم بیرون اومدم. ای خدا!  تو بگو من با این سیاوش بی‌حیا چی‌کار کنم؟! رسماً حیا رو قورت داده، یک آب خنک با یخ هم روش. با این حرفش با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- سیاوش، خواهش می‌کنم یا عاقلانه سکوت کن یا مؤدبانه حرف بزن.
سیاوش با حرفم خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه! چه سنگین. با تو هم نمیشه حرف زد.
سیاوش بعد از این حرف مظلومانه سکوت کرد و خیلی مردونه من رو توی ر*ق*ص همراهی کرد. با دیدن مظلومیتش لبخندی زدم و آروم سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و چشم‌هام رو بستم‌. عطر تلخ سیاوش رو با عشق وارد ریه‌هام کردم. بی‌اراده لبخند‌ کم‌رنگی گوشه‌ی ل*بم نشست. از وقتی‌ سیاوش به زندگیم اومد، من تونستم بهتر نفس بکشم و نفرتم نسبت به همه‌چیز کمتر شده و آزادانه هر چیزی که به بودن تو می‌ارزیده رو ستایش کردم. قبل از سیاوش من به هیچ‌چیز حس تعلّق نداشتم؛ حتّی با کلمه‌ی عشق و دوست داشتن هم غریبه بودم؛ امّا الآن با اون معنی عشق رو فهمیدم و بیشتر چیزها رو پذیرفتم و اون مالک قلب من شد. با لبخند چشم‌هام رو باز کردم و به سیاوش نگاه کردم. از دور نگاه سیلا به چشمم خورد که با خشم داشت نگاهمون می‌کرد. دهن کجی کردم و گفتم:
- سیلا داره ما رو با عصبانیت نگاه ‌می‌کنه.
سیاوش با حرفم پوزخندی روی ل*ب‌هاش نشوند و با بی‌خیالی گفت:
- ولش کن، مهم نیست. ولی خودمونیم‌ها، چشم‌هام قشنگ‌تر از تو رو تا حالا ندیده.
بعد از این حرف چشمکی بهم زد که بی‌اراده خندیدم. آره ارواح عمت؛ امّا قلبم بی‌اراده از حرف شیرین سیاوش ضعف رفت و لبخند ریزی روی ل*بم نشست. سیاوش به طور جنتلمنانه‌ای دستم رو گرفت و چشم‌ توی چشم چرخی به دورم زد و این‌بار از پشت سر من رو ب*غ*ل کرد و آروم گفت:
- دورت بگردم که این‌قدر ظریفی.
با حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
- خدا نکنه!


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_شیش

سیاوش با همون صدای بَم مردونه‌اش خنده‌ی کرد که در جا براش غش کردم؛ امّا فوراً خودم رو جمع کردم و خوش‌حالیم رو به لبخند تبدیل کردم. سیاوش با لحن آرومی گفت:
- دورت بگردم اصلاً معنی و مفهوم بدی نداره که!
با حرفش از بغلش بیرون اومدم و چرخی توی هوا زدم. به سمتش برگشتم و دست‌هام رو با ناز روی کتفش گذاشتم و با کنجکاوی گفتم:
- پس چه معنی میده؟
سیاوش با دستش که پشتم بود من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و در حالی‌که نگاهش بین اجزای صورتم می‌چرخید، آروم گفت:
- دورت بگردم یعنی تو کعبه‌ی من هستی و من تو رو طواف می‌کنم.
با حرف سیاوش مات و مبهوت حرفش شدم. این‌قدر حرفش شیرین و قشنگ بود که پاهام قدرت یاری کردن توی ر*ق*ص رو نداشتن و به اجبار سر جام ایستادم؛ چون فضا تاریک بود. هیچ‌کس حواسش به ما نبود. سیاوش با نگاه خاصش کم‌کم صورتش رو نزدیک صورتم کرد و می‌خواست آتیش درونمون رو شعله‌ورتر کنه که ناگهان صدای مزاحم سینان از پشت سرم بلند شد که خطاب به سیاوش می‌گفت:
- سیاوش جان میشه این بانوی زیبا رو از شما بدزدم؟
سیاوش نگاه جدی به سینان کرد و چشم توی چشم سینان زیر ل*ب گفت:
- بر خرمگس معرکه لعنت.
امّا من برای فرار از آ*غ*و*ش گرم سیاوش که هر لحظه داشت من رو از خود بی‌خود می‌کرد، زودی وارد عمل شدم و به سمت سینان رفتم. سینان لبخندی بهم زد و آروم دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و شروع به ر*ق*صیدن کردیم. من بی‌توجّه به سینان با چشم به دنبال سیاوش گشتم که در کمال ناباوری داشت با سیلا آروم می‌رقصید. چه‌قدر زود به سمت سیلا رفتی سیاوش! تا ولت می‌کنم زودی مسیرت به سیلا می‌خوره. اگه با غریبه برقصی ناراحت نمی‌شم امّا سیلا.‌.. .
سرم رو روی شونه‌ی سینان گذاشتم و با حسرت به ر*ق*ص سیاوش و سیلا زل زدم. دوست نداشتم سیلای عفریته این‌قدر به سیاوشم نزدیک باشه. دوست ندارم شونه‌ای که تکیه‌گاه من هست رو با کسی تقسیم کنم. کی این قرارداد لعنتی تموم میشه تا من بتونم نفس راحتی بکشم؟ سیلا چیزی در گوش سیاوش آروم گفت که هر دو آروم زیر خنده زدن. با دیدن این صح*نه بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست. قلبم از دوریش داشت آتیش می‌گرفت؛ امّا نه کسی شعله‌ی درونم رو می‌تونه ببینه و نه خاکسترش رو.
با درد نگاهم رو ازشون گرفتم. چرا این‌قدر قلبم بی‌قراری می‌کنه؟ چرا تحمّل دیدن چنین صح*نه‌ای رو نداره؟ قطره اشکی از چشم‌هام لغزید که بی‌اراده محکم بازوی قوی سینان رو فشار دادم. دست خودم نبود؛ چون دارم شکستن قلبم رو با تک‌تک سلول‌های بدنم حس می‌کنم. به ظاهر که سیاوش داشت با سیلا برای قرارداد وقت می‌گذروند؛ امّا حس می‌کنم که به خوبی داشت با سیلا خوش‌گذرونی می‌کرد و من فقط برای سیاوش یک عروسک خیمه شب بازی بودم و بس.
- دوستی‌ که دوست‌ همه‌اس، دوست‌ هیچ‌کس نیست جانان؛ پس خودت و اون قلب قشنگت رو برای چنین مردی حروم نکن.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_شیش

سیاوش با همون صدای بَم مردونه‌اش خنده‌ی کرد که در جا براش غش کردم؛ امّا فوراً خودم رو جمع کردم و خوش‌حالیم رو به لبخند تبدیل کردم. سیاوش با لحن آرومی گفت:
- دورت بگردم اصلاً معنی و مفهوم بدی نداره که!
با حرفش از بغلش بیرون اومدم و چرخی توی هوا زدم. به سمتش برگشتم و دست‌هام رو با ناز روی کتفش گذاشتم و با کنجکاوی گفتم:
- پس چه معنی میده؟
سیاوش با دستش که پشتم بود من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و در حالی‌که نگاهش بین اجزای صورتم می‌چرخید، آروم گفت:
- دورت بگردم یعنی تو کعبه‌ی من هستی و من تو رو طواف می‌کنم.
با حرف سیاوش مات و مبهوت حرفش شدم. این‌قدر حرفش شیرین و قشنگ بود که پاهام قدرت یاری کردن توی ر*ق*ص رو نداشتن و به اجبار سر جام ایستادم؛ چون فضا تاریک بود. هیچ‌کس حواسش به ما نبود. سیاوش با نگاه خاصش کم‌کم صورتش رو نزدیک صورتم کرد و می‌خواست آتیش درونمون رو شعله‌ورتر کنه که ناگهان صدای مزاحم سینان از پشت سرم بلند شد که خطاب به سیاوش می‌گفت:
- سیاوش جان میشه این بانوی زیبا رو از شما بدزدم؟
سیاوش نگاه جدی به سینان کرد و چشم توی چشم سینان زیر ل*ب گفت:
- بر خرمگس معرکه لعنت.
امّا من برای فرار از آ*غ*و*ش گرم سیاوش که هر لحظه داشت من رو از خود بی‌خود می‌کرد، زودی وارد عمل شدم و به سمت سینان رفتم. سینان لبخندی بهم زد و آروم دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و شروع به ر*ق*صیدن کردیم. من بی‌توجّه به سینان با چشم به دنبال سیاوش گشتم که در کمال ناباوری داشت با سیلا آروم می‌رقصید. چه‌قدر زود به سمت سیلا رفتی سیاوش! تا ولت می‌کنم زودی مسیرت به سیلا می‌خوره. اگه با غریبه برقصی ناراحت نمی‌شم امّا سیلا.‌.. .
 سرم رو روی شونه‌ی سینان گذاشتم و با حسرت به ر*ق*ص سیاوش و سیلا زل زدم. دوست نداشتم سیلای عفریته این‌قدر به سیاوشم نزدیک باشه. دوست ندارم شونه‌ای که تکیه‌گاه من هست رو با کسی تقسیم کنم. کی این قرارداد لعنتی تموم میشه تا من بتونم نفس راحتی بکشم؟ سیلا چیزی در گوش سیاوش آروم گفت که هر دو آروم زیر خنده زدن. با دیدن این صح*نه بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست. قلبم از دوریش داشت آتیش می‌گرفت؛ امّا نه کسی شعله‌ی درونم رو می‌تونه ببینه و نه خاکسترش رو.
با درد نگاهم رو ازشون گرفتم. چرا این‌قدر قلبم بی‌قراری می‌کنه؟ چرا تحمّل دیدن چنین صح*نه‌ای رو نداره؟ قطره اشکی از چشم‌هام لغزید که بی‌اراده محکم بازوی قوی سینان رو فشار دادم. دست خودم نبود؛ چون دارم شکستن قلبم رو با تک‌تک سلول‌های بدنم حس می‌کنم. به ظاهر که سیاوش داشت با سیلا برای قرارداد وقت می‌گذروند؛ امّا حس می‌کنم که به خوبی داشت با سیلا خوش‌گذرونی می‌کرد و من فقط برای سیاوش یک عروسک خیمه شب بازی بودم و بس.
- دوستی‌ که دوست‌ همه‌اس، دوست‌ هیچ‌کس نیست جانان؛ پس خودت و اون قلب قشنگت رو برای چنین مردی حروم نکن.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_هفت

با حرف تلخ سینان سرم رو از روی شونه‌‌اش بلند کردم و با تعجّب نگاهش کردم. سینان در حالی‌که با انگشت شصتش اشکم رو پاک می‌کرد، در ادامه گفت:
- حیف اون چشم‌های خوشگلت نیست که به‌خاطر همچین آدمی داری خیس می‌کنی؟
پلکی زدم که قطره اشک لجبازم از چشمم آروم لغزید. با صدای گرفته لبی تر کردم و گفتم:
- ت.... تو از کجا می‌دونی که ما...؟
سینان با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی با بچّه طرفی جانان؟ اون مسیری که تو تازه می‌خوای واردش بشی رو من هزار بار رفتم و ازش برگشتم‌.
با حرف سینان اشک‌هام رگ‌باری پشت سر هم پایین اومدن که از خجالت سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- امّا من عاشق سیاوش نیستم؛ فقط ازش خو... خوشم میاد. همین!
سینان با دست سرم رو بالا گرفت و با نیشخند گفت:
- امّا چشم‌هات این رو نمیگن جانان.
با حرفش چشم‌هام رو با درد بستم و آروم هق زدم؛ دست خودم نبود‌. خدایا! من چم شده؟ چرا نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم؟ سینان لبخند آرامش‌بخشی زد و من رو توی آغوشش کشید و گفت:
- هیش! آروم باش عزیزم. سعی کن آدم بدهای دور و برت رو از خودت دور کنی جانان؛ چون اون‌ها لیاقت عشق پاک تو رو ندارن و مطمئن باش که نیومده به زندگیت خستت می‌کنن.
از حرف‌های تلخش آروم اشک می‌ریختم و از دور به سیاوش نگاه کردم. خداروشکر ماسک روی صورتمون بود وگرنه با این اشک‌هام رسوای عالم می‌شدم؛ ولی حرف‌های سینان خیلی برام سنگین بود. جوری بود که حس می‌کردم نفس کشیدن توی این فضا برای من سخت شده. سینان آروم سرم رو روی شونه‌اش گذاشت، موهام رو نوازش کرد و گفت:
- می‌دونستی تو همون شعر قشنگی که همه می‌تونن عاشقش بشن هستی؛ امّا بعضی‌ها هستن که می‌تونن ارزش این شعر قشنگ رو نابود کنن.
از حر‌ف‌های سینان طاقتم طاق شده بود و تحمّل این فضای خفقان‌آور رو نداشتم. خیلی سریع از ب*غ*ل سینان بیرون اومدم که سینان با بهت صدام زد:
- جانان!
امّا من بی‌اهمیّت به حرفش با قدم‌های بلند از سکوی ر*ق*ص پایین اومدم. یک گارسون خانوم داشت به مهمون‌ها نو*شی*دنی تعارف می‌کرد. با حال بدم سریع به سمتش رفتم و ازش پرسیدم که سرویس‌بهداشتی‌ کجاست. اون هم با خوش‌رویی نگاهی بهم کرد و گفت:
- طبقه‌ی بالا سمت راست.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_چهل_هفت

با حرف تلخ سینان سرم رو از روی شونه‌‌اش بلند کردم و با تعجّب نگاهش کردم. سینان در حالی‌که با انگشت شصتش اشکم رو پاک می‌کرد، در ادامه گفت:
- حیف اون چشم‌های خوشگلت نیست که به‌خاطر همچین آدمی داری خیس می‌کنی؟
پلکی زدم که قطره اشک لجبازم از چشمم آروم لغزید. با صدای گرفته لبی تر کردم و گفتم:
- ت.... تو از کجا می‌دونی که ما...؟
سینان با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی با بچّه طرفی جانان؟ اون مسیری که تو تازه می‌خوای واردش بشی رو من هزار بار رفتم و ازش برگشتم‌.
با حرف سینان اشک‌هام رگ‌باری پشت سر هم پایین اومدن که از خجالت سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- امّا من عاشق سیاوش نیستم؛ فقط ازش خو... خوشم میاد. همین!
سینان با دست سرم رو بالا گرفت و با نیشخند گفت:
- امّا چشم‌هات این رو نمیگن جانان.
با حرفش چشم‌هام رو با درد بستم و آروم هق زدم؛ دست خودم نبود‌. خدایا! من چم شده؟ چرا نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم؟ سینان لبخند آرامش‌بخشی زد و من رو توی آغوشش کشید و گفت:
- هیش! آروم باش عزیزم. سعی کن آدم بدهای دور و برت رو از خودت دور کنی جانان؛ چون اون‌ها لیاقت عشق پاک تو رو ندارن و مطمئن باش که نیومده به زندگیت خستت می‌کنن.
از حرف‌های تلخش آروم اشک می‌ریختم و از دور به سیاوش نگاه کردم. خداروشکر ماسک روی صورتمون بود وگرنه با این اشک‌هام رسوای عالم می‌شدم؛ ولی حرف‌های سینان خیلی برام سنگین بود. جوری بود که حس می‌کردم نفس کشیدن توی این فضا برای من سخت شده. سینان آروم سرم رو روی شونه‌اش گذاشت، موهام رو نوازش کرد و گفت:
- می‌دونستی تو همون شعر قشنگی که همه می‌تونن عاشقش بشن هستی؛ امّا بعضی‌ها هستن که می‌تونن ارزش این شعر قشنگ رو نابود کنن.
از حر‌ف‌های سینان طاقتم طاق شده بود و تحمّل این فضای خفقان‌آور رو نداشتم. خیلی سریع از ب*غ*ل سینان بیرون اومدم که سینان با بهت صدام زد:
- جانان!
 امّا من بی‌اهمیّت به حرفش با قدم‌های بلند از سکوی ر*ق*ص پایین اومدم. یک گارسون خانوم داشت به مهمون‌ها نو*شی*دنی تعارف می‌کرد. با حال بدم سریع به سمتش رفتم و ازش پرسیدم که سرویس‌بهداشتی‌ کجاست. اون هم با خوش‌رویی نگاهی بهم کرد و گفت:
- طبقه‌ی بالا سمت راست.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_چهل_هشت

سرم رو به نشونه‌ی تشکر تکون دادم و با صورت خیس از اشک که به لطف ماسک پنهون شده بود، به سمت پله‌ ها رفتم و با سرعت وارد سرویس‌بهداشتی شدم. از شانس خوبم کسی داخلش نبود. با دست‌های لرزونم در رو پشت سرم قفل کردم‌ و با خشم ماسکم رو از روی صورتم در آوردم و محکم به گوشه‌ای پرت کردم. با پاهای لرزونم به سمت آیینه رفتم و دست‌هام رو روی روشویی باز کردم و همه‌ی وزنم رو روی سنگ روشویی انداختم. سرم رو بالا گرفتم و به خودم خیره شدم که قطرات اشک‌ آروم‌آروم از چشم‌هام لغزید. بعضی کلمات چه‌قدر می‌تونن مخرب‌تر از بمب اتم باشن. امشب من با تک‌تک حرف‌های سینان به هم ریختم. چرا این‌قدر حرف‌های سینان برای من سنگین بودن؟ چرا وقتی از سیاوش می‌گفت قلب دیوونه‌ی من خودش رو به کر بودن می‌زد؟ نکنه حرف‌هاش راست باشن؟ واقعاً سیاوش لیاقت من رو نداره؟ یعنی سیاوش این‌قدر آدم بدیه؟ پس چرا وقتی جلوی سیاوش قرار می‌گیرم از خودم بی‌خود میشم؟ چرا وقتی بهم نزدیک میشه تپش قلبم روی هزار می‌ره؟ چرا وقتی با سیلا حرف می‌زنه من ناراحت می‌شم؟ چرا؟ با سردرگمی سرم رو با دوتا دست‌هام گرفتم. کی قراره جواب سوال‌های توی ذهن من رو بده؟ خدایا! تمنّا می‌کنم ازت من رو وارد بازی عشقی نکن که نتونم در مقابلش مقاومت کنم؛ چون از روزی که سیاوش رو شناختم، هم‌زمان هم ‌خندیدم و هم گریه کردم. قلب من نیمی از عشق سیاوش روشنایی و نیم دیگه‌اش تبدیل به تاریکی شد. تاریکیش زمانی بود که نزدیک سیلا می‌شد و من رگ حسادت دخترونه‌ام بیدار بشه و باعث می‌شد احساساتم و حسادتم به اشک تبدیل بشن. روشناییش هم مال زمانی بود که سیاوش با عشق توی چشم‌هام زل می‌زد و می‌گفت تو تموم قلب منی؛ شاید به‌خاطر همین‌حرف‌های شیرینش بود که هم‌چنان دوستش دارم؛ امّا می‌ترسم از زمانی که ز*ب*ون و دل سیاوش در مقابل عشق من یکی نباشن. آهی زیر ل*ب کشیدم و بعد از کمی که خودم رو حسابی خالی کردم دست‌مالی از کیف کوچولوم در آوردم و شروع به پاک کردن سیاهی و ریمل زیر چشم‌هام کردم که ناگهان چشمم به ک*بودی کم‌رنگ جای انگشت‌های سیاوش روی بازوم افتاد. هه! چه یادگاری قشنگی رو امشب برای من رقم زدی سیاوش. بی‌اراده دستم رو روی ک*بودی بازوم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم که ناگهان صدای در بلند شد. تق‌تق! با صدای در زودی خودم رو جمع کردم و دست‌مال رو توی سطل‌آشغال انداختم. به طرف ماسکم رفتم و زودی اون رو به صورتم زدم. دوباره از توی آیینه خودم رو چک کردم و بعد به سمت در ورودی دست‌شویی رفتم و اون رو باز کردم. دوتا دختر شیک‌پوش منتظر پشت در ایستاده بودن که با دیدن من دهن کجی کردن و وارد سرویس‌بهداشتی شدن. نفس عمیقی کشیدم و دستی به موهام کشیدم؛ چون باید خودم رو کنترل می‌کردم. زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- قوی باش جانان، تو می‌تونی.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
سرم رو به نشونه‌ی تشکر تکون دادم و با صورت خیس از اشک که به لطف ماسک پنهون شده بود، به سمت پله‌ ها رفتم  و با سرعت وارد سرویس‌بهداشتی شدم. از شانس خوبم کسی داخلش نبود. با دست‌های لرزونم در رو پشت سرم قفل کردم‌ و با خشم ماسکم رو از روی صورتم در آوردم و محکم به گوشه‌ای پرت کردم. با پاهای لرزونم به سمت آیینه رفتم و دست‌هام رو روی روشویی باز کردم و همه‌ی وزنم رو روی سنگ روشویی انداختم. سرم رو بالا گرفتم و به خودم خیره شدم که قطرات اشک‌ آروم‌آروم از چشم‌هام لغزید. بعضی کلمات چه‌قدر می‌تونن مخرب‌تر از بمب اتم باشن. امشب من با تک‌تک حرف‌های سینان به هم ریختم. چرا این‌قدر حرف‌های سینان برای من سنگین بودن؟ چرا وقتی از سیاوش می‌گفت قلب دیوونه‌ی من خودش رو به کر بودن می‌زد؟ نکنه حرف‌هاش راست باشن؟ واقعاً سیاوش لیاقت من رو نداره؟ یعنی سیاوش این‌قدر آدم بدیه؟ پس چرا وقتی جلوی سیاوش قرار می‌گیرم از خودم بی‌خود میشم؟ چرا وقتی بهم نزدیک میشه تپش قلبم روی هزار می‌ره؟ چرا وقتی با سیلا حرف می‌زنه من ناراحت می‌شم؟ چرا؟ با سردرگمی سرم رو با دوتا دست‌هام گرفتم. کی قراره جواب سوال‌های توی ذهن من رو بده؟ خدایا! تمنّا می‌کنم ازت من رو وارد بازی عشقی نکن که نتونم در مقابلش مقاومت کنم؛ چون از روزی که سیاوش رو شناختم، هم‌زمان هم ‌خندیدم و هم گریه کردم. قلب من نیمی از عشق سیاوش روشنایی و نیم دیگه‌اش تبدیل به  تاریکی شد. تاریکیش زمانی بود که نزدیک سیلا می‌شد و من رگ حسادت دخترونه‌ام بیدار  بشه و باعث می‌شد احساساتم و حسادتم به اشک تبدیل بشن. روشناییش هم مال زمانی بود که سیاوش با عشق توی چشم‌هام زل می‌زد و می‌گفت تو تموم قلب منی؛ شاید به‌خاطر همین‌حرف‌های شیرینش بود که هم‌چنان دوستش دارم؛ امّا می‌ترسم از زمانی که ز*ب*ون و دل سیاوش در مقابل عشق من یکی نباشن. آهی زیر ل*ب کشیدم و بعد از کمی که خودم رو حسابی خالی کردم دست‌مالی از کیف کوچولوم در آوردم و شروع به پاک کردن سیاهی و ریمل زیر چشم‌هام کردم که ناگهان چشمم به ک*بودی کم‌رنگ جای انگشت‌های سیاوش روی بازوم افتاد. هه! چه یادگاری قشنگی رو امشب برای من رقم زدی سیاوش. بی‌اراده دستم رو روی ک*بودی بازوم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم که ناگهان صدای در بلند شد. تق‌تق! با صدای در زودی خودم رو جمع کردم و دست‌مال رو توی سطل‌آشغال انداختم. به طرف ماسکم رفتم و زودی اون رو به صورتم زدم. دوباره از توی آیینه خودم رو چک کردم و بعد به سمت در ورودی دست‌شویی رفتم و اون رو باز کردم. دوتا دختر شیک‌پوش منتظر پشت در ایستاده بودن که با دیدن من دهن کجی کردن و وارد سرویس‌بهداشتی شدن. نفس عمیقی کشیدم و دستی به موهام کشیدم؛ چون باید خودم رو کنترل می‌کردم. زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- قوی باش جانان، تو می‌تونی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا