کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_بیست_نه

سیاوش نگاهی به سیلا کرد و گفت:
- معلومه که آره عزیزم.
با حرف سیاوش سرجام خشکم زد. عزیزم؟ هم پارتنر سیلا شده هم بهش عزیزم میگه؟ برای یک لحظه از خودم متنفر شدم که چرا به همین زودی تسلیم سیاوش شدم‌. دست‌هام رو از حرص مشت کردم و نگاهی سرشار از خشم بهش کردم و از روی لجش دست سینان رو گرفتم. سینان با لبخند نگاهی بهم کرد. با خوش‌حالی رو به سیاوش و سیلا کرد و گفت:
- خب دیگه، بریم بچّه‌ها.
با رفتن ما به بازار کلی لباس و ماسک‌های شیک خریدیم؛ ولی توی کل مسیر حتّی نیم‌نگاهی هم به سیاوش نکردم؛ چون حقّش بود. به‌خاطر رفتارهای مزخرفش با سیلا توی کل خرید کردن فکرم مشغول بود؛ امّا نمی‌خواستم جلوشون ضایع بازی در بیارم و به زور خودم رو کنترل می‌کردم.
با تموم کردن خرید یک شام که با نگاه‌های سیاوش کلاً برام کوفت شده بود رو زهرمار کردیم و به هتل برگشتیم.
***
سیاوش با وارد کردن کارت اتاقمون هر دو وارد اتاق شدیم که من بدون کوچیک‌ترین محل از کنارش رد شدم و خریدها رو کنار ساکم گذاشتم و می‌خواستم سمت دست‌شویی برم که یکهو بازوم محکم توسط سیاوش کشیده شد. نگاه سردی به سیاوش کردم و بر خلاف میلم بازوم رو از دست‌هاش بیرون کشیدم و گفتم:
- به من دست نزن.
بعد با اکراه ساختگی نگاهم رو ازش گرفتم که سیاوش لجبازانه دوباره بازوم رو گرفت و با اخم گفت:
- چیه الآن قهری مثلاً؟
با لحن سردی در جوابش گفتم:
- قهر و لجبازی واسه شما بچّه‌هاست. من دل می‌کنم آقا سیاوش.
سیاوش با حرفم نگاهی پر از تعجّبی بهم کرد که کم‌کم اخمی مهمون ابروهاش شد و توپید:
- دل کندن چیه؟ این اداها چیه از خودت در میاری جانان؟
با حرف سیاوش اخمی کردم و گفتم:
- ادا؟ من ادا در نیاردم در واقع اون تویی که ادا در میاری سیاوش.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی میگی تو دختر؟
با عصبانیت به چشم‌هاش خیره شدم و با صدای لرزون گفتم:
- اتفاقاً خیلی خوب هم میفهمی دارم چی میگم.
در حالی‌که با دست بهش اشاره می‌کردم در ادامه گفتم:
- چرا وقتی سیلا بهم گفت با سینان برو تو هیچ اعتراضی نکردی؟ هان؟
سیاوش با حرفم اخمی کرد، بهم نزدیک شد و گفت:
- چرا تو هم وقتی با سینان پارتنر شدی هیچ اعتراضی نکردی جانان‌خانوم؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_بیست_نه

 سیاوش نگاهی به سیلا کرد و گفت:
- معلومه که آره عزیزم.
با حرف سیاوش سرجام خشکم زد. عزیزم؟ هم پارتنر سیلا شده هم بهش عزیزم میگه؟ برای یک لحظه از خودم متنفر شدم که چرا به همین زودی تسلیم سیاوش شدم‌. دست‌هام رو از حرص مشت کردم و نگاهی سرشار از خشم بهش کردم و از روی لجش دست سینان رو گرفتم. سینان با لبخند نگاهی بهم کرد. با خوش‌حالی رو به سیاوش و سیلا کرد و گفت:
- خب دیگه، بریم بچّه‌ها.
با رفتن ما به بازار کلی لباس و ماسک‌های شیک خریدیم؛ ولی توی کل مسیر حتّی نیم‌نگاهی هم به سیاوش نکردم؛ چون حقّش بود. به‌خاطر رفتارهای مزخرفش با سیلا توی کل خرید کردن فکرم مشغول بود؛ امّا نمی‌خواستم جلوشون ضایع بازی در بیارم و به زور خودم رو کنترل می‌کردم.
با تموم کردن خرید یک شام که با نگاه‌های سیاوش کلاً برام کوفت شده بود رو زهرمار کردیم و به هتل برگشتیم.
***
سیاوش با وارد کردن کارت اتاقمون هر دو وارد اتاق شدیم که من بدون کوچیک‌ترین محل از کنارش رد شدم و خریدها رو کنار ساکم گذاشتم و می‌خواستم سمت دست‌شویی برم که یکهو بازوم محکم توسط سیاوش کشیده شد. نگاه سردی به سیاوش کردم و بر خلاف میلم بازوم رو از دست‌هاش بیرون کشیدم و گفتم:
- به من دست نزن.
بعد با اکراه ساختگی نگاهم رو ازش گرفتم که سیاوش لجبازانه دوباره بازوم رو گرفت و با اخم گفت:
- چیه الآن قهری مثلاً؟
با لحن سردی در جوابش گفتم:
- قهر و لجبازی واسه شما بچّه‌هاست. من دل می‌کنم آقا سیاوش.
سیاوش با حرفم نگاهی پر از تعجّبی بهم کرد که کم‌کم اخمی مهمون ابروهاش شد و توپید:
- دل کندن چیه؟ این اداها چیه از خودت در میاری جانان؟
با حرف سیاوش اخمی کردم و گفتم:
- ادا؟ من ادا در نیاردم در واقع اون تویی که ادا در میاری سیاوش.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی میگی تو دختر؟
با عصبانیت به چشم‌هاش خیره شدم و با صدای لرزون گفتم:
- اتفاقاً خیلی خوب هم میفهمی دارم چی میگم.
در حالی‌که با دست بهش اشاره می‌کردم در ادامه گفتم:
- چرا وقتی سیلا بهم گفت با سینان برو تو هیچ اعتراضی نکردی؟ هان؟
سیاوش با حرفم اخمی کرد، بهم نزدیک شد و گفت:
- چرا تو هم وقتی با سینان پارتنر شدی هیچ اعتراضی نکردی جانان‌خانوم؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی

اوه! انگاری اون هم از این موضوع به شدّت ناراحت بود؛ امّا یک جورهایی ته دلم خوش‌حال بود؛ چون سیاوش به این قضیه واکنش حسادت نشون داد. ل*ب‌هام رو آویزون کردم و گفتم:
- خب سینان پیشنهاد داد من هم قبول کردم.
سیاوش خنده‌‌ای از حرص سر داد و گفت:
- عجب! اون پیشنهاد داد تو هم به همین راحتی قبول کردی؟ نه؟
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- آره قبول کردم. اون هم زمانی که بهم گفت سیلا و سیاوش پارتنر هم شدن، من هم قبول کردم.
سیاوش با حرفم پفی کشید و با خشم گفت:
- از سر لجبازی با من رفتی جفت اون مر*تیکه سینان شدی جانان؟ باورم نمیشه!
بی‌حرف نگاهی بهش کردم که سیاوش از سر عصبانیت دستی به صورتش کشید و گفت:
- اصلاً تو می‌دونی چرا من عین پروانه دور سیلا می‌چرخم؟
بعد ولوم صداش رو بالا برد و گفت:
- هان؟
هان و درد، کوفت، صداش رو واسه من کلفت می‌کنه بی‌شعور! باید سریع دست به کار بشم وگرنه سیاوش من رو زنده‌زنده با حرف و عصبانیتش می‌خوره. با خشم جلوش ایستادم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- اگه می‌خوای برای من توضیح بدی، اوّل ولوم صدات رو پایین بیار.
سیاوش با خیرگی نگاهم کرد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه معذرت می‌خوام.
سیاوش با گفتن این حرف به سمت تخت رفت و آروم روش نشست که من هم به سمت کمد رفتم و ایستاده بهش تکیه دادم. سیاوش دست‌هاش رو به آرومی بهم مالوند و گفت:
- ببین جانان! کارخونه‌ی سینان بزرگ‌ترین و پُر قدرت‌ترین شرکت ترکیه‌اس و شانس با ما یار شده که از بین همه‌ی تقاضا کننده‌ها شرکت ما رو برای بستن قرارداد انتخاب کرده و متأسفانه این شرکت رو سینان و سیلا اداره می‌کنن.
با حرف سیاوش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
سیاوش دستی از حرص لای موهاش کرد و گفت:
- ولی بدبختی این‌جاست که برگه‌ی قراردادمون رو سینان امضا کرده؛ ولی اون سیلای مارموز گفته که دو روز دیگه امضا می‌کنه و اگه اون از امضا کردن منصرف بشه یعنی قراردادمون فسخ میشه و این یعنی ما و شرکتمون روی هوا می‌ریم!
با تعجب تکیه‌ام رو از کمد برداشتم و گفتم:
- دلیل امضا نکردنش چیه آخه؟
سیاوش با حرص گفت:
- من چه می‌دونم برو از خود روانیش بپرس.
با حرفش به نقطه‌ی مبهم خیره شدم. ای سیلای هفت‌خط چه توری برای پسر مردم پهن کردی و خودم خبر نداشتم. از فکر بیرون اومدم و به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی تا دو روز دیگه باید حسابی هوای سیلا خانوم رو داشته باشی. درسته؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی

اوه! انگاری اون هم از این موضوع به شدّت ناراحت بود؛ امّا یک جورهایی ته دلم خوش‌حال بود؛ چون سیاوش به این قضیه واکنش حسادت نشون داد. ل*ب‌هام رو آویزون کردم و گفتم:
- خب سینان پیشنهاد داد من هم قبول کردم.
سیاوش خنده‌‌ای از حرص سر داد و گفت:
- عجب! اون پیشنهاد داد تو هم به همین راحتی قبول کردی؟ نه؟
با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- آره قبول کردم. اون هم زمانی که بهم گفت سیلا و سیاوش پارتنر هم شدن، من هم قبول کردم.
سیاوش با حرفم پفی کشید و با خشم گفت:
- از سر لجبازی با من رفتی جفت اون مر*تیکه سینان شدی جانان؟ باورم نمیشه!
بی‌حرف نگاهی بهش کردم که سیاوش از سر عصبانیت دستی به صورتش کشید و گفت:
- اصلاً تو می‌دونی چرا من عین پروانه دور سیلا می‌چرخم؟
بعد ولوم صداش رو بالا برد و گفت:
- هان؟
هان و درد، کوفت، صداش رو واسه من کلفت می‌کنه بی‌شعور! باید سریع دست به کار بشم وگرنه سیاوش من رو زنده‌زنده با حرف و عصبانیتش می‌خوره. با خشم جلوش ایستادم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- اگه می‌خوای برای من توضیح بدی، اوّل ولوم صدات رو پایین بیار.
سیاوش با خیرگی نگاهم کرد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه معذرت می‌خوام.
سیاوش با گفتن این حرف به سمت تخت رفت و آروم روش نشست که من هم به سمت کمد رفتم و ایستاده بهش تکیه دادم. سیاوش دست‌هاش رو به آرومی بهم مالوند و گفت:
- ببین جانان! کارخونه‌ی سینان بزرگ‌ترین و پُر قدرت‌ترین شرکت ترکیه‌اس و شانس با ما یار شده که از بین همه‌ی تقاضا کننده‌ها شرکت ما رو برای بستن قرارداد انتخاب کرده و متأسفانه این شرکت رو سینان و سیلا اداره می‌کنن.
با حرف سیاوش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب؟
سیاوش دستی از حرص لای موهاش کرد و گفت:
- ولی بدبختی این‌جاست که برگه‌ی قراردادمون رو سینان امضا کرده؛ ولی اون سیلای مارموز گفته که دو روز دیگه امضا می‌کنه و اگه اون از امضا کردن منصرف بشه یعنی قراردادمون فسخ میشه و این یعنی ما و شرکتمون روی هوا می‌ریم!
با تعجب تکیه‌ام رو از کمد برداشتم و گفتم:
- دلیل امضا نکردنش چیه آخه؟
سیاوش با حرص گفت:
- من چه می‌دونم برو از خود روانیش بپرس.
با حرفش به نقطه‌ی مبهم خیره شدم. ای سیلای هفت‌خط چه توری برای پسر مردم پهن کردی و خودم خبر نداشتم. از فکر بیرون اومدم و به سیاوش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی تا دو روز دیگه باید حسابی هوای سیلا خانوم رو داشته باشی. درسته؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_یک

سیاوش نگاهی بهم کرد و بی‌حرف سرش رو تکون داد که من بی‌اراده گفتم:
- بابابزرگِ خدا بیامرزم همیشه می‌گفت اگه می‌خوای با عقاب‌ها پرواز کنی هیچ‌وقت با اردک‌ها شنا نکن؛ پس سیاوش تو هم مجبور نیستی با اون اردک شنا کنی!
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خدا بیامرزه بابابزرگت رو؛ امّا جانان من مجبورم شنا کنم؛ چون اگه سیلا از قرار‌داد منصرف بشه می‌دونی چه‌قدر شرکت ما ضرر می‌کنه؟
سیاوش با زدن این حرف پفی کشید و از حرص صورتش رو با دست مالوند و زیر ل*ب گفت:
- خدایا صبرم بده.
با گفتن این حرف آروم روی تخت دراز کشید. با حرص دندون‌هام رو روی هم کلید کردم. آخه آدم چه‌قدر می‌تونه ع*و*ضی باشه؟ امضا نمی‌کنه تا عشق‌ و حالش رو با سیاوش بکنه دختره‌ی نچسب. تُف به اون شخصیت لجنت بکنم سیلای عنتر! سیاوشِ بدبخت باید به اجبار با آب لجن‌زار تو شنا کنه. از حرص دست‌هام رو مشت کردم و به سمت سیاوش رفتم. محکم لگدی به پاش زدم که سیاوش آخ بلندی گفت و از درد صورتش رو جمع کرد. مثل فنر از جاش بلند شد و با ناله گفت:
- تو عادت کردی به جفتک ‌انداختن؟ چرا می‌زنی دیوونه؟
با اخم نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- آخه من به تو چی بگم؟ هان؟ چرا این رو از اوّل بهم نگفتی؟
سیاوش در حالی‌که پاش رو ماساژ می‌داد گفت:
- نمی‌خواستم ذهن قشنگت رو در گیر این ماجراهای چرت کنم.
با این حرف با جدیت نگاهش کردم و انگشت اشاره‌ام رو به طرفش بردم و گفتم:
- ببین سیاوش! خواهشاً از این به بعد یا با من صادق باش یا دیگه دور و برم نباش؛ چون من به شدّت از پنهون‌کاری بدم میاد و تحمّل دروغ شنیدن رو اصلاً ندارم.
سیاوش با دیدن جدیتم رنگ نگاهش عوض شد. به کلّی درد پاش رو فراموش کرد و از جاش بلند شد. می‌خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد. با خشم نگاهش کردم و با قدم‌های بلند به سمت‌ دستشویی رفتم تا آرایش مزخرفم رو پاک کنم. بعد از این‌که میکاپم رو پاک کردم و لباس‌هام رو با یک ست پیرهن و شلوار راحتی به رنگ نباتی عوض کردم و از حموم بیرون اومدم، دیدم سیاوش روی تخت ولو و غرق خواب شده بود. اوخی! چه‌قدر خسته بود و من خبر نداشتم. هه! این‌قدر با اون عفریته‌ی بی‌ادب فک زد که این‌قدر خسته شد. نباید هم متعجّب بشم. همه که مثل من ماشالله با ادب نیستن. البتّه برای دیدن این خصلت با ادب بودنم باید چشم بصیرت داشته باشن.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_یک

سیاوش نگاهی بهم کرد و بی‌حرف سرش رو تکون داد که من بی‌اراده گفتم:
- بابابزرگِ خدا بیامرزم همیشه می‌گفت اگه می‌خوای با عقاب‌ها پرواز کنی هیچ‌وقت با اردک‌ها شنا نکن؛ پس سیاوش تو هم مجبور نیستی با اون اردک شنا کنی!
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خدا بیامرزه بابابزرگت رو؛ امّا جانان من مجبورم شنا کنم؛ چون اگه سیلا از قرار‌داد منصرف بشه می‌دونی چه‌قدر شرکت ما ضرر می‌کنه؟
سیاوش با زدن این حرف پفی کشید و از حرص صورتش رو با دست مالوند و زیر ل*ب گفت:
- خدایا صبرم بده.
با گفتن این حرف آروم روی تخت دراز کشید. با حرص دندون‌هام رو روی هم کلید کردم. آخه آدم چه‌قدر می‌تونه ع*و*ضی باشه؟ امضا نمی‌کنه تا عشق‌ و حالش رو با سیاوش بکنه دختره‌ی نچسب. تُف به اون شخصیت لجنت بکنم سیلای عنتر! سیاوشِ بدبخت باید به اجبار با آب لجن‌زار تو شنا کنه. از حرص دست‌هام رو مشت کردم و به سمت سیاوش رفتم. محکم لگدی به پاش زدم که سیاوش آخ بلندی گفت و از درد صورتش رو جمع کرد. مثل فنر از جاش بلند شد و با ناله گفت:
- تو عادت کردی به جفتک ‌انداختن؟ چرا می‌زنی دیوونه؟
با اخم نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- آخه من به تو چی بگم؟ هان؟ چرا این رو از اوّل بهم نگفتی؟
سیاوش در حالی‌که پاش رو ماساژ می‌داد گفت:
- نمی‌خواستم ذهن قشنگت رو در گیر این ماجراهای چرت کنم.
با این حرف با جدیت نگاهش کردم و انگشت اشاره‌ام رو به طرفش بردم و گفتم:
- ببین سیاوش! خواهشاً از این به بعد یا با من صادق باش یا دیگه دور و برم نباش؛ چون من به شدّت از پنهون‌کاری بدم میاد و تحمّل دروغ شنیدن رو اصلاً ندارم.
سیاوش با دیدن جدیتم رنگ نگاهش عوض شد. به کلّی درد پاش رو فراموش کرد و از جاش بلند شد. می‌خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد. با خشم نگاهش کردم و با قدم‌های بلند به سمت‌ دستشویی رفتم تا آرایش مزخرفم رو پاک کنم. بعد از این‌که میکاپم رو پاک کردم و لباس‌هام رو با یک ست پیرهن و شلوار راحتی به رنگ نباتی عوض کردم و از حموم بیرون اومدم، دیدم سیاوش روی تخت ولو و غرق خواب شده بود. اوخی! چه‌قدر خسته بود و من خبر نداشتم. هه! این‌قدر با اون عفریته‌ی بی‌ادب فک زد که این‌قدر خسته شد. نباید هم متعجّب بشم. همه که مثل من ماشالله با ادب نیستن. البتّه برای دیدن این خصلت با ادب بودنم باید چشم بصیرت داشته باشن.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_دو

از فکرهای خودم خنده‌ای کردم و زودی کرم مرطوب کننده‌‌ای به دست و پاهام زدم. چراغ اتاق رو خاموش کردم و به سمت تخت خوابمون رفتم و آروم کنار سیاوش خوابیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. نگاهی به صورت غرق در خواب سیاوش کردم که با یادآوری اتفاقات خوبی که بینمون افتاد، لبخندی روی ل*بم نشست؛ امّا وقتی یادم‌ میفته که سیلا مثل میمون به سیاوش می‌چسبه اعصابم خط‌خطی میشه. با حرص پشتم رو بهش کردم و چشم‌هام رو آروم بستم. کم‌کم داشتم خودم رو به دست خواب می‌سپردم که با احساس نوازش موهام چشم‌هام رو باز کردم و به سمت سیاوش برگشتم. دیدم سیاوش با لبخند نگاهم می‌کرد؛ با همون نگاه پر از شیطنتش. ابرویی براش بالا پروندم و گفتم:
- ساعت دو شب شده. اجازه میدی امشب کپ مرگم رو بذارم؟ چون خیلی خوابم میاد.
سیاوش که با حرفم حسابی توی ذوقش خورده بود. دهن کجی کرد و زیر ل*ب آروم گفت:
- اوکی شب خوش.
اوه، نازی! انگار بدجور توی ذوقش زدم؛ ولی حقّش بود. تا اون باشه این‌قدر اون عفریته رو تحویل نگیره. نگاهی به سیاوش کردم، دیدم مظلومانه پشتش رو به من کرده و پتو رو روی سرش کشیده. لبخندی به ل*بم نشست. سری از تأسف برای بچّه‌بازی‌هاش تکون دادم و پتو رو روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم. هر چه‌قدر تلاش کردم که بخوابم، خواب به چشم‌هام نیومد و به طور کلّی خواب از سرم پرید. دستی به صورتم زدم که با تعجّب توی جام نشستم و زیر ل*ب گفتم:
- چرا این‌قدر من گرمم شده؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دوتا سیلی به لپم زدم؛ اما فایده نداشت. بسم‌الله! نصف شبی چه مرگم شده بود؟ نکنه تب کردم؟! با حرص نگاهی به سیاوش کردم که دیدم غرق خواب بود. ای‌خدا! چرا من رو نمی‌کشی تا راحت بشم؟ با قیاقه‌ی آویزون نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم، ساعت یک شب بود؛ فقط یک ساعت گذشته بود؛ اما سیاوش مثل خرس خوابیده بود و خواب هفت‌خان رو می‌دید. دستم رو زیر چونم گذاشتم و با عشق بهش خیره شدم. هر چه‌قدر به سیاوش نگاه می‌کردم ضربان قلبم بالا و بالاتر می‌‌رفت؛ چون باور نمی‌کنم همچین مردی نصیب من و عاشق من شده و قلب بزرگِ عاشقش رو به من سپرده. من چه‌قدر دیوونه‌وار اون رو دوست دارم. نمی‌دونم آیا مامانش هم اون رو به اندازه‌ی من دوست داره؟ آیا کسی می‌تونه بفهمه که دوست داشتن اون چه لذتی داره و آدم رو به چه روزی میندازه؟ آدم پر می‌شه، جوری که نمیشه به چیز دیگه‌ای فکر کنه. نمی‌تونه اجازه بده دلش برای آدم دیگه‌ای بلرزه و هیچ‌وقت دچار تردید نمیشه. دل بی‌قرار من هم هیچ‌دلی رو جز دل سیاوش قبول نمی‌کنه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_دو

از فکرهای خودم خنده‌ای کردم و زودی کرم مرطوب کننده‌‌ای به دست و پاهام زدم. چراغ اتاق رو خاموش کردم و به سمت تخت خوابمون رفتم و آروم کنار سیاوش خوابیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. نگاهی به صورت غرق در خواب سیاوش کردم که با یادآوری اتفاقات خوبی که بینمون افتاد، لبخندی روی ل*بم نشست؛ امّا وقتی یادم‌ میفته که سیلا مثل میمون به سیاوش می‌چسبه اعصابم خط‌خطی میشه. با حرص پشتم رو بهش کردم و چشم‌هام رو آروم بستم. کم‌کم داشتم خودم رو به دست خواب می‌سپردم که با احساس نوازش موهام چشم‌هام رو باز کردم و به سمت سیاوش برگشتم. دیدم سیاوش با لبخند نگاهم می‌کرد؛ با همون نگاه پر از شیطنتش. ابرویی براش بالا پروندم و گفتم:
- ساعت دو شب شده. اجازه میدی امشب کپ مرگم رو بذارم؟ چون خیلی خوابم میاد.
سیاوش که با حرفم حسابی توی ذوقش خورده بود. دهن کجی کرد و زیر ل*ب آروم گفت:
- اوکی شب خوش.
اوه، نازی! انگار بدجور توی ذوقش زدم؛ ولی حقّش بود. تا اون باشه این‌قدر اون عفریته رو تحویل نگیره. نگاهی به سیاوش کردم، دیدم مظلومانه پشتش رو به من کرده و پتو رو روی سرش کشیده. لبخندی به ل*بم نشست. سری از تأسف برای بچّه‌بازی‌هاش تکون دادم و پتو رو روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم. هر چه‌قدر تلاش کردم که بخوابم، خواب به چشم‌هام نیومد و به طور کلّی خواب از سرم پرید. دستی به صورتم زدم که با تعجّب توی جام نشستم و زیر ل*ب گفتم:
- چرا این‌قدر من گرمم شده؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دوتا سیلی به لپم زدم؛ اما فایده نداشت. بسم‌الله! نصف شبی چه مرگم شده بود؟ نکنه تب کردم؟! با حرص نگاهی به سیاوش کردم که دیدم غرق خواب بود. ای‌خدا! چرا من رو نمی‌کشی تا راحت بشم؟ با قیاقه‌ی آویزون نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم، ساعت یک شب بود؛ فقط یک ساعت گذشته بود؛ اما  سیاوش مثل خرس خوابیده بود و خواب هفت‌خان رو می‌دید. دستم رو زیر چونم گذاشتم و با عشق بهش خیره شدم. هر چه‌قدر به سیاوش نگاه می‌کردم ضربان قلبم بالا و بالاتر می‌‌رفت؛ چون باور نمی‌کنم همچین مردی نصیب من و عاشق من شده و قلب بزرگِ عاشقش رو به من سپرده. من چه‌قدر دیوونه‌وار اون رو دوست دارم. نمی‌دونم آیا مامانش هم اون رو به اندازه‌ی من دوست داره؟ آیا کسی می‌تونه بفهمه که دوست داشتن اون چه لذتی داره و آدم رو به چه روزی میندازه؟ آدم پر می‌شه، جوری که نمیشه به چیز دیگه‌ای فکر کنه. نمی‌تونه اجازه بده دلش برای آدم دیگه‌ای بلرزه و هیچ‌وقت دچار تردید نمیشه. دل بی‌قرار من هم هیچ‌دلی رو جز دل سیاوش قبول نمی‌کنه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_سه

با افکارم بی‌اراده اشک توی چشم‌هام جمع شد. آهی زیر ل*ب کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و از تخت بلند شدم. می‌خواستم به سمت دست‌شویی برم تا آبی به دست و صورتم بزنم که چشمم به یخچال کوچیک کنار تلویزیون افتاد. عه! چرا من این رو ندیده بودم؟ با کنجکاوی به سمت یخچال رفتم و با باز کردنش دهنم باز موند. پنیر، مربا، نوتلا، بستنی لیوانی و انواع آب میوه داخلش بود. این‌جا رو ترکوندن و من خبر نداشتم. دستی به شکمم زدم و با دیدن این همه خوشمزگی زبونم رو روی ل*بم کشیدم و شروع به انتخاب کردم. بهتره یک بستنی شکلاتی بر دارم تا وجود پر از آتیشم رو سرد کنه؛ بلکه آروم بشم و برم بخوابم. لبخندی زدم، بستنی و قاشقی که همراهش بود رو برداشتم و در لیوان بستنی رو باز کردم و شروع به خوردن کردم. با اوّلین قاشق اومی زیر ل*ب گفتم و چشم‌هام رو با آرامش بستم. آخ که چه‌قدر خوشمزه بود! با ولع شروع به خوردن بستنی کردم که سایه‌ای کنارم دیدم. با ترس دست از خوردن برداشتم و آروم به سمت سایه برگشتم که با دیدن سیاوش جیغی از ترس کشیدم. سیاوش با خنده دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیس! چه‌خبرته دختر؟
با تعجّب نگاهش کردم و گفتم:
- ت‌‌... تو مگه خواب نبودی؟
سیاوش با دیدن صورت پر از ترسم خنده‌‌ای کرد و گفت:
- خواب؟ نه بابا! اصلاً خوابم نبرد فقط بی‌خودی چشم‌هام رو بسته بودم.
بعد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چیه؟ نکنه توهم خوابت نبرده؟
با این حرف سیاوش بی‌اراده هول کردم و گفتم:
- چیزه... نه؛ فقط گشنم شده بود، گفتم یک چیزی بخورم.
سیاوش با لبخند کجی نگاهی به بستنی توی دستم کرد و گفت:
- آدم گشنه بستنی می‌خوره؟
با این حرفش به طرز ضایعی نگاهی به بستنیم کردم و نگاهی به صورت سیاوش انداختم. ناگهان نیشخندی زدم و گفتم:
- خب بستنی رو که دیدم بدجور دلم خواست بخورم. اصلاً به تو چه؟ نصف شبی مثل نگهبان جهنم بالای سرم اومدی که چی؟ هان؟
سیاوش که فهمید دارم چرت و پرت میگم خنده‌‌ای کرد و بدون اهمیّت به حرفم گفت:
- حالا نمی‌خوای به من بستنی تعارف کنی؟
ابرویی بالا انداختم و بستنیم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- بفرما؛ البته فقط یک‌دونه‌اش توی یخچال بود. اون هم با طعم شکلاتیش.
سیاوش با همون لبخندش بستنی رو از دستم گرفت و گفت:
- زیاد طرف‌دار شکلات نیستم؛ ولی خب به‌خاطر تو می‌خورم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_سه

با افکارم بی‌اراده اشک توی چشم‌هام جمع شد. آهی زیر ل*ب کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و از تخت بلند شدم. می‌خواستم به سمت دست‌شویی برم تا آبی به دست و صورتم بزنم که چشمم به یخچال کوچیک کنار تلویزیون افتاد. عه! چرا من این رو ندیده بودم؟ با کنجکاوی به سمت یخچال رفتم و با باز کردنش دهنم باز موند. پنیر، مربا، نوتلا، بستنی لیوانی و انواع آب میوه داخلش بود. این‌جا رو ترکوندن و من خبر نداشتم. دستی به شکمم زدم و با دیدن این همه خوشمزگی زبونم رو روی ل*بم کشیدم و شروع به انتخاب کردم. بهتره یک بستنی شکلاتی بر دارم تا وجود پر از آتیشم رو سرد کنه؛ بلکه آروم بشم و برم بخوابم. لبخندی زدم، بستنی و قاشقی که همراهش بود رو برداشتم و در لیوان بستنی رو باز کردم و شروع به خوردن کردم. با اوّلین قاشق اومی زیر ل*ب گفتم و چشم‌هام رو با آرامش بستم. آخ که چه‌قدر خوشمزه بود! با ولع شروع به خوردن بستنی کردم که سایه‌ای کنارم دیدم. با ترس دست از خوردن برداشتم و آروم به سمت سایه برگشتم که با دیدن سیاوش جیغی از ترس کشیدم. سیاوش با خنده دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیس! چه‌خبرته دختر؟
با تعجّب نگاهش کردم و گفتم:
- ت‌‌... تو مگه خواب نبودی؟
سیاوش با دیدن صورت پر از ترسم خنده‌‌ای کرد و گفت:
- خواب؟ نه بابا! اصلاً خوابم نبرد فقط بی‌خودی چشم‌هام رو بسته بودم.
بعد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چیه؟ نکنه توهم خوابت نبرده؟
با این حرف سیاوش بی‌اراده هول کردم و گفتم:
- چیزه... نه؛ فقط گشنم شده بود، گفتم یک چیزی بخورم.
سیاوش با لبخند کجی نگاهی به بستنی توی دستم کرد و گفت:
- آدم گشنه بستنی می‌خوره؟
با این حرفش به طرز ضایعی نگاهی به بستنیم کردم و نگاهی به صورت سیاوش انداختم. ناگهان نیشخندی زدم و گفتم:
- خب بستنی رو که دیدم بدجور دلم خواست بخورم. اصلاً به تو چه؟ نصف شبی مثل نگهبان جهنم بالای سرم اومدی که چی؟ هان؟
سیاوش که فهمید دارم چرت و پرت میگم خنده‌‌ای کرد و بدون اهمیّت به حرفم گفت:
- حالا نمی‌خوای به من بستنی تعارف کنی؟
ابرویی بالا انداختم و بستنیم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- بفرما؛ البته فقط یک‌دونه‌اش توی یخچال بود. اون هم با طعم شکلاتیش.
سیاوش با همون لبخندش بستنی رو از دستم گرفت و گفت:
- زیاد طرف‌دار شکلات نیستم؛ ولی خب به‌خاطر تو می‌خورم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_چهار

سیاوش بستنی رو از دستم گرفت. با دهن کجی قاشقم رو به سمتش گرفتم که سیاوش با تعجّب نگاهی بهم کرد و گفت:
- تو بستنی رو با قاشق می‌خوری؟ بچه‌ای مگه؟
از حرفش دوتا شاخ گاو هلندی برام در اومد. این دیگه چه مرگشه نصف شبی؟ پس بستنی رو با چی می‌خورن؟ با چشم‌های گرد شده نگاهی بهش کردم و گفتم:
- پس توقع داشتی با دست بخورم؟
سیاوش خنده‌ای کرد و گفت:
- نه؛ ولی برای ما بزرگترها یک روش جدید برای بستنی‌خوری اومده. می‌خوای دوتایی با هم امتحانش کنیم؟
با تعجّب به چشم‌های شیطون سیاوش نگاه کردم که سریع دوهزاریم افتاد. بیا! تا به این یکم رو میدم، پرو میشه و لقمه چپم می‌کنه. با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده. اصلاً بستنی رو بده ببینم، خوبی به تو نیومده.
با حرص بستنیم رو از دست سیاوش گرفتم که سیاوش نگاه شیطونی بهم کرد و با همون نگاهش به سمتم اومد. بدون هیچ فاصله‌ای جلوم ایستاد. از این نزدیک شدنش بی‌اراده تپش قلبم بالا رفت؛ امّا سعی می‌کردم بستنیم رو با آرامش بخورم و خودم رو به کوچه علی چپ بزنم.
- تو قصد دیوونه کردن من رو داری جانان؟
با حرف سیاوش لبخندی روی ل*بم نشست و سرم رو بلند کردم و می‌خواستم بگم که تو از اوّلش هم دیوونه بودی؛ امّا سیاوش قبل از این‌که دهن باز کنم زودی گفت:
- هیس، امشب چیزی نگو جانانم.
سیاوش با این حرف خواست با دستش موهای پریشونه من رو نوازش کنه که ناگهان صدای زنگ گوشیش بلند شد. سیاوش چشم‌هاش رو با حرص بست و با بی‌میلی از من فاصله گرفت و به سمت گوشیش رفت. با دیدن صفحه‌ی گوشیش اخمی کرد و اون رو خاموش کرد؛ اما من برای پیشگیری از خطرات احتمالی از جانب سیاوش، زودی دوتا سیلی آروم به لُپم زدم تا از این حس لعنتی خارج بشم. نمی‌خواستم امشب عشقمون به جاهای باریک بکشه و بگه این دختر چه‌قدر ساده و ندید بدیده که به همین زودی خودش رو تسلیم من کرد. باید یکم عشوه شتر خرکی بیام. پس زودی پا به فرار گذاشتم و خواستم به سمت تخت برم و بخوابم که سیاوش پا تندی کرد و جلوم ایستاد. ابرویی بالا پروند و گفت:
- کجا خانومی؟ بودی حالا؟
الکی چشم‌هام رو با دستم مالوندم و گفتم:
- می‌خوام بخوابم؛ خوابم میاد.
سیاوش با حرفم نیشخندی زد، نزدیکم شد و گفت:
- اوخی! این رو بهت بگم جانان خانوم که اصلاً بازیگر ماهری نیستی‌ها! گفته باشم.
با لبخند بهم نزدیک شد و نگاهی به چشم‌هام کرد و خواست به آغوشم بکشه که ناگهان یاد شبی که امیرحسین من رو دزدیده بود، افتادم. بی‌اراده بغضی توی گلوم نشست و محکم با دست‌هام سیاوش رو هل دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- نه سیاوش!
نمی‌خواستم به همین سرعت خودم رو تسلیم سیاوش بکنم. چون آمادگیش رو نداشتم و بدتر از همه الآن راجع‌ به من چه فکری می‌کنه؟ با یک بشکن جانان رام من شد و بدتر از همه پسرها از دخترهای دست نیافتنی خوششون میاد. سیاوش که حسابی از عکس‌العملم تعجّب کرده بود با حیرت گفت:
- چی‌شده جانان؟
در حالی‌که لرزش صدام رو سعی می‌کردم کنترل کنم گفتم:
- س... سیاوش فکر نمی‌کنی واسه انجام این‌کار خیلی سریع داریم پیش می‌ریم؟
با زدن این حرف با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم. خوب می‌دونستم که اگه عاشق باشیم بی‌اراده کاری رو که نباید بکنیم رو انجام می‌دیم و حال ما هم عاشقیم هم دیوونه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_چهار

سیاوش بستنی رو از دستم گرفت. با دهن کجی قاشقم رو به سمتش گرفتم که سیاوش با تعجّب نگاهی بهم کرد و گفت:
- تو بستنی رو با قاشق می‌خوری؟ بچه‌ای مگه؟
از حرفش دوتا شاخ گاو هلندی برام در اومد. این دیگه چه مرگشه نصف شبی؟ پس بستنی رو با چی می‌خورن؟ با چشم‌های گرد شده نگاهی بهش کردم و گفتم:
- پس توقع داشتی با دست بخورم؟
سیاوش خنده‌ای کرد و گفت:
- نه؛ ولی برای ما بزرگترها یک روش جدید برای بستنی‌خوری اومده. می‌خوای دوتایی با هم امتحانش کنیم؟
با تعجّب به چشم‌های شیطون سیاوش نگاه کردم که سریع دوهزاریم افتاد. بیا! تا به این یکم رو میدم، پرو میشه و لقمه چپم می‌کنه. با حرفش اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده. اصلاً بستنی رو بده ببینم، خوبی به تو نیومده.
با حرص بستنیم رو از دست سیاوش گرفتم  که سیاوش نگاه شیطونی بهم کرد و با همون نگاهش به سمتم اومد. بدون هیچ فاصله‌ای جلوم ایستاد. از این نزدیک شدنش بی‌اراده تپش قلبم بالا رفت؛ امّا سعی می‌کردم بستنیم رو با آرامش بخورم و خودم رو به کوچه علی چپ بزنم.
- تو قصد دیوونه کردن من رو داری جانان؟
با حرف سیاوش لبخندی روی ل*بم نشست و سرم رو بلند کردم و می‌خواستم بگم که تو از اوّلش هم دیوونه بودی؛ امّا سیاوش قبل از این‌که دهن باز کنم زودی گفت:
- هیس، امشب چیزی نگو جانانم.
سیاوش با این حرف خواست با دستش موهای پریشونه من رو نوازش کنه که ناگهان صدای زنگ گوشیش بلند شد. سیاوش چشم‌هاش رو با حرص بست و با بی‌میلی از من فاصله گرفت و به سمت گوشیش رفت. با دیدن صفحه‌ی گوشیش اخمی کرد و اون رو خاموش کرد؛ اما من برای پیشگیری از خطرات احتمالی از جانب سیاوش، زودی دوتا سیلی آروم به لُپم زدم تا از این حس لعنتی خارج بشم. نمی‌خواستم امشب عشقمون به جاهای باریک بکشه و بگه این دختر چه‌قدر ساده و ندید بدیده که به همین زودی خودش رو تسلیم من کرد. باید یکم عشوه شتر خرکی بیام. پس زودی پا به فرار گذاشتم و خواستم به سمت تخت برم و بخوابم که سیاوش پا تندی کرد و جلوم ایستاد. ابرویی بالا پروند و گفت:
- کجا خانومی؟ بودی حالا؟
الکی چشم‌هام رو با دستم مالوندم و گفتم:
- می‌خوام بخوابم؛ خوابم میاد.
سیاوش با حرفم نیشخندی زد، نزدیکم شد و گفت:
- اوخی! این رو بهت بگم جانان خانوم که اصلاً بازیگر ماهری نیستی‌ها! گفته باشم.
با لبخند بهم نزدیک شد و نگاهی به چشم‌هام کرد و خواست به آغوشم بکشه که ناگهان یاد شبی که امیرحسین من رو دزدیده بود، افتادم. بی‌اراده بغضی توی گلوم نشست و محکم با دست‌هام سیاوش رو هل دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- نه سیاوش!
نمی‌خواستم به همین سرعت خودم رو تسلیم سیاوش بکنم. چون آمادگیش رو نداشتم و بدتر از همه الآن راجع‌ به من چه فکری می‌کنه؟ با یک بشکن جانان رام من شد و بدتر از همه پسرها از دخترهای دست نیافتنی خوششون میاد. سیاوش که حسابی از عکس‌العملم تعجّب کرده بود با حیرت گفت:
- چی‌شده جانان؟
در حالی‌که لرزش صدام رو سعی می‌کردم کنترل کنم گفتم:
- س... سیاوش فکر نمی‌کنی واسه انجام این‌کار خیلی سریع داریم پیش می‌ریم؟
با زدن این حرف با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم. خوب می‌دونستم که اگه عاشق باشیم بی‌اراده کاری رو که نباید بکنیم رو انجام می‌دیم و حال ما هم عاشقیم هم دیوونه.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_پنج

سیاوش با حرفم چند بار پلک زد، اخم وحشتناکی کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی چی جانان؟ من رو مسخره‌ی خودت کردی؟
با کلافگی نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- نه به خدا؛ امّا... .
سیاوش با خشم وسط حرفم پرید و با داد گفت:
- امّا چی؟ من رو ل*ب چشمه می‌بری بعد تشنه بر می‌گردونی؟ مشکلت چیه تو؟
با دادش بغضی کردم و آروم گفتم:
- خب من همین امروز پیشنهادت رو قبول کردم. به همین زودی باید درخواستت رو قبول کنم؟
سیاوش با حرفی که زدم با خشم صورتش رو با دستش مالوند و گفت:
- چه ربطی داره؟ ما از همدیگه خوشمون اومده و دوست داریم باهم باشیم؟ اشکالش کجاست؟
سیاوش با حرص دستش رو لای موهاش کشید و با لحنی که ازش خشم و ناراحتی می‌بارید، گفت:
- لامصّب؛ اگه دوست داری با من باشی مثل آدم حرفت رو بهم بزن، نه این‌که وسط کار یکهو جا بزنی؛ چون من از این‌کار به شدت متنفرم.
بعد از زدن این حرف نگاه خشمگینی بهم انداخت، با عصبانیت از اتاق بیرون زد و در رو پشت سرش محکم کوبید. با رفتن سیاوش از اتاق جیغی از عصبانیت زدم و دست‌هام رو مشت کردم. باز گند زدم من! ای‌خدا مگه من چی‌کار کردم؟ فوقش کمی ناز کردم و گفتم اولین روز آشناییمون نباید باهم باشیم مگه حرف بدی زدم؟ اگه امروز بهش پا می‌دادم قطعاً با خودش می‌گفت که دختره چه‌قدر زود تسلیمم شد. من نمی‌خوام به همین زودی تسلیم سیاوش بشم. پف! ناله‌کنان صورتم رو جمع کردم. بی‌اراده بغضی مهمون گلوم شد. سیاوش حق نداشت به‌خاطر این قضیه این‌جور سرم داد بزنه. باید به نظر من هم احترام می‌ذاشت. با این فکر قطره اشکی از چشمم لغزید که سریع با پشت دستم پاکش کردم و از جام بلند شدم. اصلاً بره به درک! اگه می‌خواد با من باشه باید به نظرات من هم احترام بذاره. این‌طور نیست که توی ر*اب*طه‌ی ما حرف فقط حرف خودش باشه. با صورت خیس از اشک از جام بلند شدم و با ناراحتی آمیخته از حرص به سمت تختم رفتم و روش خوابیدم. پتو رو روی خودم کشیدم. چشم‌هام رو آروم بستم که بی‌اراده توی فکر فرو رفتم. هوف! جانان از دست تو. نصف شبی بچّه‌ی مردم رو کجا زابراه کردی؟ الآن سیاوش توی این کشور غریب کجا رفته؟ با فکرم قطره اشکی از چشمم لغزید. همش تقصیر من بود. اگه من از کارم منصرف نمی‌شدم، سیاوش امشب کنارم می‌بود‌. دستم رو مشت کردم و محکم به عسلی کنارم کوبیدم. لعنت به خودم!
ناگهان صدای درونیم به‌نام وجدانم بلند شد که گفت:
- همون بهتره بره؛ چون هر نگاه نامحرمی رنگِ لطیفِ عشق نیست جانان! این هم به خوبی خودش رو نشون داد که چه‌جور آدمیه و دنبال چه‌ چیزیه.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_پنج

سیاوش با حرفم چند بار پلک زد، اخم وحشتناکی کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی چی جانان؟ من رو مسخره‌ی خودت کردی؟
با کلافگی نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
- نه به خدا؛ امّا... .
سیاوش با خشم وسط حرفم پرید و با داد گفت:
- امّا چی؟ من رو ل*ب چشمه می‌بری بعد تشنه بر می‌گردونی؟ مشکلت چیه تو؟
با دادش بغضی کردم و آروم گفتم:
- خب من همین امروز پیشنهادت رو قبول کردم. به همین زودی باید درخواستت رو قبول کنم؟
سیاوش با حرفی که زدم با خشم صورتش رو با دستش مالوند و گفت:
- چه ربطی داره؟ ما از همدیگه خوشمون اومده و دوست داریم باهم باشیم؟ اشکالش کجاست؟
سیاوش با حرص دستش رو لای موهاش کشید و با لحنی که ازش خشم و ناراحتی می‌بارید، گفت:
- لامصّب؛ اگه دوست داری با من باشی مثل آدم حرفت رو بهم بزن، نه این‌که وسط کار یکهو جا بزنی؛ چون من از این‌کار به شدت متنفرم.
بعد از زدن این حرف نگاه خشمگینی بهم انداخت، با عصبانیت از اتاق بیرون زد و در رو پشت سرش محکم کوبید. با رفتن سیاوش از اتاق جیغی از عصبانیت زدم و دست‌هام رو مشت کردم. باز گند زدم من! ای‌خدا مگه من چی‌کار کردم؟ فوقش کمی ناز کردم و گفتم اولین روز آشناییمون نباید باهم باشیم مگه حرف بدی زدم؟ اگه امروز بهش پا می‌دادم قطعاً با خودش می‌گفت که دختره چه‌قدر زود تسلیمم شد. من نمی‌خوام به همین زودی تسلیم سیاوش بشم. پف! ناله‌کنان صورتم رو جمع کردم. بی‌اراده بغضی مهمون گلوم شد. سیاوش حق نداشت به‌خاطر این قضیه این‌جور سرم داد بزنه. باید به نظر من هم احترام می‌ذاشت. با این فکر قطره اشکی از چشمم لغزید که سریع با پشت دستم پاکش کردم و از جام بلند شدم. اصلاً بره به درک! اگه می‌خواد با من باشه باید به نظرات من هم احترام بذاره. این‌طور نیست که توی ر*اب*طه‌ی ما حرف فقط حرف خودش باشه. با صورت خیس از اشک از جام بلند شدم و با ناراحتی آمیخته از حرص به سمت تختم رفتم و روش خوابیدم. پتو رو روی خودم کشیدم. چشم‌هام رو آروم بستم که بی‌اراده توی فکر فرو رفتم. هوف! جانان از دست تو. نصف شبی بچّه‌ی مردم رو کجا زابراه کردی؟ الآن سیاوش توی این کشور غریب کجا رفته؟ با فکرم قطره اشکی از چشمم لغزید. همش تقصیر من بود. اگه من از کارم منصرف نمی‌شدم، سیاوش امشب کنارم می‌بود‌. دستم رو مشت کردم و محکم به عسلی کنارم کوبیدم. لعنت به خودم!
ناگهان صدای درونیم به‌نام وجدانم بلند شد که گفت:
- همون بهتره بره؛ چون هر نگاه نامحرمی رنگِ لطیفِ عشق نیست جانان! این هم به خوبی خودش رو نشون داد که چه‌جور آدمیه و دنبال چه‌ چیزیه.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_شیش

با حرف‌های وجدانم کمی ترس به دلم نشست. این یعنی چی؟ یعنی سیاوش؟ نه! غیرممکنه. سیاوش همون قهرمانی بود که من رو از امیرحسین ع*و*ضی نجات داد و من در کنار اون طعم امنیت و عشق رو چشیدم. من خیلی وقته از سیاوش خوشم اومده بود. از همون روزی که نجاتم داد، مهر سیاوش به دلم نشسته بود و من خبر نداشتم؛ تا روزی که به احساس قلبم پی بردم و فهمیدم که هر تپش قلبم فقط اسم سیاوش رو صدا می‌زنه و این یعنی بند‌بند وجودم عاشق سیاوش شده و حال قلبم حرف‌های وجدانم رو تایید نمی‌کنه؛ چون بلای عشق سیاوش بر من چنان اثر کرده‌ که هیچ پند عالم و عابد روم اثر نمی‌کنه. بی‌اراده به نقطه‌ی مبهمی زل زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- سیاوشم کجایی؟
*سیاوش *
با عصبانیت در رو پشت سرم محکم کوبیدم و با خشم دستی لای موهام کشیدم. چرا؟ چرا نمی‌تونم خودم رو در مقابل جانان کنترل کنم؟ رسماً داشتم از جانان سوءاستفاده می‌کردم و اون رو مال خودم می‌کردم! با یادآوری صح*نه‌ی چند دقیقه پیش دندون‌هام رو از حرص روی هم فشار دادم و محکم دستم رو مشت کردم. پسر! قرار ما این بود؟ قرار ما این بود از جانان معصوم و پاک سوء‌استفاده کنی؟ اون به اندازه‌ی کافی وارد بازی کثیفم شده پس نباید بیشتر از این قلب و تنش رو به بازی بگیرم؛ چون می‌دونم جانان با فهمیدن واقعیت‌ها قطعاً از من متنفر میشه. بی‌اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- پس چرا قلب لامصبم این حرف‌ها حالیش نمیشه؟
با باز شدن در آسانسور، وارد آسانسور شدم و دکمه‌ی لابی رو زدم. با ورودم به لابی نگاه گذرایی انداختم؛ خلوت بود. با بی‌حوصلگی از هتل بیرون زدم و روی صندلی کنار هتل نشستم و با کلافگی پاکت سیگارم رو در آوردم و شروع به کشیدن کردم.
- سی‌سی‌جون!
با شنیدن اسمم با تعجّب به پشت برگشتم و با دیدن سیلا ابرویی بالا انداختم؛ فقط تو رو کم داشتم عجوزه! بی‌حرف نگاهم رو ازش گرفتم و به سیگار کشیدنم ادامه دادم که سیلا با لبخند به سمتم اومد و کنارم نشست. آروم دستم رو گرفت و گفت:
- کی حال عشقم رو خ*را*ب کرده؟
عشقم؟ هه! سیگارم رو زیر پام له کردم و با گوشه‌ی چشم نگاهی به سیلا کردم و گفتم:
- سیلا امشب اصلاً حوصله ندارم میشه تنهام بذاری؟
سیلای زیر ل*ب نُچی کرد و بیشتر نزدیکم شد و گفت:
- اگه حالت خوب نیست من می‌تونم حالت رو خوب کنم سی‌سی‌جونم.
با حرفش با تعجّب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- چه‌جوری اون‌وقت؟
سیلا چشمکی زد و با ابروش به هتل اشاره کرد. عجب! امشب انگاری همه حالشون از نظر جسمی بد بوده و فقط حال من از نظر قلبی داغون بود. بد نیست شبم رو با سیلا صبح کنم و این حال زخمیم رو التیام ببخشم. می‌دونستم این پیشنهاد رو به هزارتای مثل خودم داده؛ امّا خب برای من مهم نبود! نگاهی به سر تا پاش کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- پایتم دختر.
سیلا با حرفم قهقهه‌ای سر داد و دستم رو گرفت. من رو از جام بلند کرد و هر دو به سمت هتل رفتیم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_شیش

با حرف‌های وجدانم کمی ترس به دلم نشست. این یعنی چی؟ یعنی سیاوش؟ نه! غیرممکنه. سیاوش همون قهرمانی بود که من رو از امیرحسین ع*و*ضی نجات داد و من در کنار اون طعم امنیت و عشق رو چشیدم. من خیلی وقته از سیاوش خوشم اومده بود. از همون روزی که نجاتم داد، مهر سیاوش به دلم نشسته بود و من خبر نداشتم؛ تا روزی که به احساس قلبم پی بردم و فهمیدم که هر تپش قلبم فقط اسم سیاوش رو صدا می‌زنه و این یعنی بند‌بند وجودم عاشق سیاوش شده و حال قلبم حرف‌های وجدانم رو تایید نمی‌کنه؛ چون بلای عشق سیاوش بر من چنان اثر کرده‌ که هیچ پند عالم و عابد روم اثر نمی‌کنه. بی‌اراده به نقطه‌ی مبهمی زل زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- سیاوشم کجایی؟
*سیاوش *
با عصبانیت در رو پشت سرم محکم کوبیدم و با خشم دستی لای موهام کشیدم. چرا؟ چرا نمی‌تونم خودم رو در مقابل جانان کنترل کنم؟ رسماً داشتم از جانان سوءاستفاده می‌کردم و اون رو مال خودم می‌کردم! با یادآوری صح*نه‌ی چند دقیقه پیش دندون‌هام رو از حرص روی هم فشار دادم و محکم دستم رو مشت کردم. پسر! قرار ما این بود؟ قرار ما این بود از جانان معصوم و پاک سوء‌استفاده کنی؟ اون به اندازه‌ی کافی وارد بازی کثیفم شده پس نباید بیشتر از این قلب و تنش رو به بازی بگیرم؛ چون می‌دونم جانان با فهمیدن واقعیت‌ها قطعاً از من متنفر میشه. بی‌اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-  پس چرا قلب لامصبم این حرف‌ها حالیش نمیشه؟
با باز شدن در آسانسور، وارد آسانسور شدم و دکمه‌ی لابی رو زدم. با ورودم به لابی نگاه گذرایی انداختم؛ خلوت بود. با بی‌حوصلگی از هتل بیرون زدم و روی صندلی کنار هتل نشستم و با کلافگی پاکت سیگارم رو در آوردم و شروع به کشیدن کردم.
- سی‌سی‌جون!
با شنیدن اسمم با تعجّب به پشت برگشتم و با دیدن سیلا ابرویی بالا انداختم؛ فقط تو رو کم داشتم عجوزه! بی‌حرف نگاهم رو ازش گرفتم و به سیگار کشیدنم ادامه دادم که سیلا با لبخند به سمتم اومد و کنارم نشست. آروم دستم رو گرفت و گفت:
- کی حال عشقم رو خ*را*ب کرده؟
عشقم؟ هه! سیگارم رو زیر پام له کردم و با گوشه‌ی چشم نگاهی به سیلا کردم و گفتم:
- سیلا امشب اصلاً حوصله ندارم میشه تنهام بذاری؟
سیلای زیر ل*ب نُچی کرد و بیشتر نزدیکم شد و گفت:
- اگه حالت خوب نیست من می‌تونم حالت رو خوب کنم سی‌سی‌جونم.
با حرفش با تعجّب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- چه‌جوری اون‌وقت؟
سیلا چشمکی زد و با ابروش به هتل اشاره کرد. عجب! امشب انگاری همه حالشون از نظر جسمی بد بوده و فقط حال من از نظر قلبی داغون بود. بد نیست شبم رو با سیلا صبح کنم و این حال زخمیم رو التیام ببخشم. می‌دونستم این پیشنهاد رو به هزارتای مثل خودم داده؛ امّا خب برای من مهم نبود! نگاهی به سر تا پاش کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- پایتم دختر.
سیلا با حرفم قهقهه‌ای سر داد و دستم رو گرفت. من رو از جام بلند کرد و هر دو به سمت هتل رفتیم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_هفت

*جانان*
با کلافگی نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم. ساعت شیش عصر بود؛ امّا از دیشب تا الآن هیچ‌خبری از سیاوش نبود. صبح‌ همه‌جای هتل رو گشتم؛ امّا نبود. لامصب انگار آب شده و توی زمین رفته. یعنی این‌قدر برای سیاوش بی‌‌ارزش بودم که من رو شب تک و تنها توی این کشور غریب، توی این‌ هتل لعنتی ول کرده؟ حتّی بهم سر هم نزد که ببینه مرده‌ام یا زنده‌ام؟ با غمگینی به نقطه‌ی مبهمی خیره شدم. سیاوش نمی‌دونی که در نبودت ثانیه‌ها و قرن‌ها چه‌قدر طول می‌کشه برای رسیدن به دقیقه شدن! آهی زیر ل*ب کشیدم و به دیوار‌های اتاق خیره شدم. حس می‌کنم حتّی دیوارهای اتاق هم دارن برای من دهن کجی می‌کنن و به حال و روز من می‌خندن. با کلافگی چشم‌هام رو با ناراحتی روی هم بستم و نفس عمیقی کشیدم. دست از فکر‌ و غصّه خوردن برداشتم و از جام بلند شدم. باید برای مهمونی امشب حاضر بشم و حسابی سنگ تموم بذارم. امشب کاری می‌کنم که غرورم با قدرت احساساتم رو با بی‌رحمی دار بزنه؛ چون امشب طوری با سیاوش رفتار می‌کنم تا بفهمه یک من ماست چه‌قدر کره داره! با این فکر پوزخندی زدم و حوله‌ رو از روی چوب لباسی برداشتم و وارد حموم شدم.
*سیاوش*
با احساس نوازش موهام چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن صورت خندون سیلا که کنارم بود، پلک‌هام رو با خستگی روی هم بستم و لبخند مصنوعی گوشه‌ی ل*بم نشوندم. سیلا با دیدن لبخندم با ناز گفت:
- عشقم نمی‌خوای بلند بشی؟ عصر شد‌ه‌ها!
با چشم‌های‌ بسته نُچی زیر ل*ب گفتم که سیلا خنده‌ی شادی کرد و گفت:
- باید برای مهمونی امشب حاضر بشیم‌. از صبح تا الآن گرفتی خوابیدی؛ پاشو دیگه!
با تنبلی از جام بلند شدم و چشم‌هام رو با بی‌حالی مالوندم که سیلا از تخت پایین اومد و گفت:
- سیاوش بدو حاضر شو دیگه! دیرمون میشه.
سری تکون دادم و از تخت پایین اومدم و پیرهن و شلوار دیشبم رو پوشیدم. دستی به موهای شلختم کشیدم که بی‌اراده نگاهم به سیلا افتاد. داشت موهاش رو با خوش‌حالی شونه می‌کرد. با لبخند به سمت سیلا رفتم و ب*وسه‌ای روی موهاش کاشتم. سیلا با ب*وسه‌ی من از ذوق جیغی زد و به سمت من برگشت که با لبخند گفتم:
- ازت ممنونم که حالم رو خوب کردی.
سیلا با حرفم خندید و شیطون گفت:
- خواهش می‌کنم عشقم.
سیلا بعد از این حرف چشمکی به من زد. با شیطنت لبخندی بهش زدم که سیلا مشتی به بازوم زد و گفت:
- ناقلا.
با حرفش لبخند کجی روی ل*بم نشست. از سیلا فاصله گرفتم و شروع به بستن دکمه‌های پیرهنم شدم و بعد از اتمام از سیلا خداحافظی کردم و به سمت اتاق مشترک من و جانان رفتم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_هفت

*جانان*
با کلافگی نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم. ساعت شیش عصر بود؛ امّا از دیشب تا الآن هیچ‌خبری از سیاوش نبود. صبح‌ همه‌جای هتل رو گشتم؛ امّا نبود. لامصب انگار آب شده و توی زمین رفته. یعنی این‌قدر برای سیاوش بی‌‌ارزش بودم که من رو شب تک و تنها توی این کشور غریب، توی این‌ هتل لعنتی ول کرده؟ حتّی بهم سر هم نزد که ببینه مرده‌ام یا زنده‌ام؟ با غمگینی به نقطه‌ی مبهمی خیره شدم. سیاوش نمی‌دونی که در نبودت ثانیه‌ها و قرن‌ها چه‌قدر طول می‌کشه برای رسیدن به دقیقه شدن! آهی زیر ل*ب کشیدم و به دیوار‌های اتاق خیره شدم. حس می‌کنم حتّی دیوارهای اتاق هم دارن برای من دهن کجی می‌کنن و به حال و روز من می‌خندن. با کلافگی چشم‌هام رو با ناراحتی روی هم بستم و نفس عمیقی کشیدم. دست از فکر‌ و غصّه خوردن برداشتم و از جام بلند شدم. باید برای مهمونی امشب حاضر بشم و حسابی سنگ تموم بذارم. امشب کاری می‌کنم که غرورم با قدرت احساساتم رو با بی‌رحمی دار بزنه؛ چون امشب طوری با سیاوش رفتار می‌کنم تا بفهمه یک من ماست چه‌قدر کره داره! با این فکر پوزخندی زدم و حوله‌ رو از روی چوب لباسی برداشتم و وارد حموم شدم.
*سیاوش*
با احساس نوازش موهام چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن صورت خندون سیلا که کنارم بود، پلک‌هام رو با خستگی روی هم بستم و لبخند مصنوعی گوشه‌ی ل*بم نشوندم. سیلا با دیدن لبخندم با ناز گفت:
- عشقم نمی‌خوای بلند بشی؟ عصر شد‌ه‌ها!
با چشم‌های‌ بسته نُچی زیر ل*ب گفتم که سیلا خنده‌ی شادی کرد و گفت:
- باید برای مهمونی امشب حاضر بشیم‌. از صبح تا الآن گرفتی خوابیدی؛ پاشو دیگه!
با تنبلی از جام بلند شدم و چشم‌هام رو با بی‌حالی مالوندم که سیلا از تخت پایین اومد و گفت:
- سیاوش بدو حاضر شو دیگه! دیرمون میشه.
سری تکون دادم و از تخت پایین اومدم و پیرهن و شلوار دیشبم رو پوشیدم. دستی به موهای شلختم کشیدم که بی‌اراده نگاهم به سیلا افتاد. داشت موهاش رو با خوش‌حالی شونه می‌کرد. با لبخند به سمت سیلا رفتم و ب*وسه‌ای روی موهاش کاشتم. سیلا با ب*وسه‌ی من از ذوق جیغی زد و به سمت من برگشت که با لبخند گفتم:
- ازت ممنونم که حالم رو خوب کردی.
سیلا با حرفم خندید و شیطون گفت:
- خواهش می‌کنم عشقم.
سیلا بعد از این حرف چشمکی به من زد. با شیطنت لبخندی بهش زدم که سیلا مشتی به بازوم زد و گفت:
- ناقلا.
با حرفش لبخند کجی روی ل*بم نشست. از سیلا فاصله گرفتم و شروع به بستن دکمه‌های پیرهنم شدم و بعد از اتمام از سیلا خداحافظی کردم و به سمت اتاق مشترک من و جانان رفتم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_صد_سی_هشت

توی کل مسیر رفتن به اتاق غرق فکر کردن به جانان بودم؛ چون تموم دیشب جانان رو به‌ جای سیلا تصوّر می‌کردم و لحظاتم رو کنارش می‌گذروندم؛ وگرنه کی سیلا رو تحمّل می‌کرد؟! با این فکر ناخداگاه اخمی روی ابروهام نشست و به سمت اتاق مشترکمون رفتم. قبل از وارد کردن کارت نفس عمیقی کشیدم. می‌دونستم الآن جانان به‌خاطر این‌که دیشب به اتاقش نیومدم حسابی دعوام می‌کنه؛ پس خودم رو برای یک بمب بزرگ آماده کردم و کارت رو وارد دستگاه کردم. آروم وارد اتاق شدم که صدای دوش آب به گوشم رسید؛ پس جانان داشت حموم می‌کرد. بدون سر و صدا به سمت ساکم رفتم و شروع به پوشیدن لباس‌های امشب شدم.
*جانان*
بعد از این‌که به خوبی دوش گرفتم، حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم که با دیدن سیاوش توی اتاق یک لحظه کُپ کردم. سیاوش حاضر و آماده داشت با آرامش به خودش عطر می‌زد. چه عجب! آقا سیاوش بالأخره تشریف فرما شدن. بی‌اراده نگاهی به تیپش کردم که یک کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود و موهاش رو به طرز قشنگی بالا زده بود؛ به همراه ساعت مچی لاکچری. جون‌بابا! برای امشب زیادی خوشتیپ و جذاب شده بود؛ امّا هنوز هم از دست رفتار دیشبش دلخور بودم‌. نگاه سردی بهش انداختم و بدون محل دادن بهش به سمت ساکم رفتم و نایلونی که لباس‌های جدیدم توش بودن رو برداشتم و نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و با لحن طلب‌کارانه‌ای گفتم:
- می‌خوام لباسم رو بپوشم. میشه بیرون بری؟
سیاوش با حرفم ابرویی بالا پروند و با تعجّب نگاهم کرد. هه! حتماً انتظار داشت در مورد نیومدن دیشبش باهاش حرف بزنم. به همین خیال باش. با صورت جدی بهش نگاه کردم و با لحن جدی‌تر از قبل دوباره گفتم:
- برو بیرون گفتم.
سیاوش با حرفم لبی تر کرد و آروم سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش پوزخندی زدم و شروع به خشک کردن خودم با حوله شدم. می‌خواستم لباس خاص امشبم رو بپوشم تا چشم یک سری از آدم‌ها‌ی روی مخی که یکیشون سیلا و دومیش سیاوش بود رو در بیارم. بعد از لباس پوشیدنم و تموم کردن آرایشم نگاهی به خودم انداختم و لبخند رضایت‌مندی به خودم زدم. لباس‌مجلسی بلند حالت ماهی مشکی رنگ با بالا‌ تنه‌ی دوبندی که از سنگ‌ تزئین شده بود، پوشیدم. از رنگ لباسم خیلی راضی بودم؛ چون رنگ مشکی حسابی با پو*ست سفیدم متضاد بود و این خیلی خوب جلب‌توجه می‌کرد. موهای بلندم که تا کمرم می‌رسید رو باز کردم و جلوی موهام یک فرق از وسط در آوردم و موهام رو ژل زدم. دو طرف موهام رو پشت گوش انداختم و چشم‌هام رو با سایه‌ی مشکی حالت گربه‌ای کردم که حسابی چشم‌های وحشیم رو وحشی‌تر می‌کرد.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_سی_هشت

توی کل مسیر رفتن به اتاق غرق فکر کردن به جانان بودم؛ چون تموم دیشب جانان رو به‌ جای سیلا تصوّر می‌کردم و لحظاتم رو کنارش می‌گذروندم؛ وگرنه کی سیلا رو تحمّل می‌کرد؟! با این فکر ناخداگاه اخمی روی ابروهام نشست و به سمت اتاق مشترکمون رفتم. قبل از وارد کردن کارت نفس عمیقی کشیدم. می‌دونستم الآن جانان به‌خاطر این‌که دیشب به اتاقش نیومدم حسابی دعوام می‌کنه؛ پس خودم رو برای یک بمب بزرگ آماده کردم و کارت رو وارد دستگاه کردم. آروم وارد اتاق شدم که صدای دوش آب به گوشم رسید؛ پس جانان داشت حموم می‌کرد. بدون سر و صدا  به سمت ساکم رفتم و شروع به پوشیدن لباس‌های امشب شدم.
*جانان*
بعد از این‌که به خوبی دوش گرفتم، حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم که با دیدن سیاوش توی اتاق یک لحظه کُپ کردم. سیاوش حاضر و آماده داشت با آرامش به خودش عطر می‌زد. چه عجب! آقا سیاوش بالأخره تشریف فرما شدن. بی‌اراده نگاهی به تیپش کردم که یک کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود و موهاش رو به طرز قشنگی بالا زده بود؛ به همراه ساعت مچی لاکچری. جون‌بابا! برای امشب زیادی خوشتیپ و جذاب شده بود؛ امّا هنوز هم از دست رفتار دیشبش دلخور بودم‌. نگاه سردی بهش انداختم و بدون محل دادن بهش به سمت ساکم رفتم و نایلونی که لباس‌های جدیدم توش بودن رو برداشتم و نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و با لحن طلب‌کارانه‌ای گفتم:
- می‌خوام لباسم رو بپوشم. میشه بیرون بری؟
سیاوش با حرفم ابرویی بالا پروند و با تعجّب نگاهم کرد. هه! حتماً انتظار داشت در مورد نیومدن دیشبش باهاش حرف بزنم. به همین خیال باش. با صورت جدی بهش نگاه کردم و با لحن جدی‌تر از قبل دوباره گفتم:
- برو بیرون گفتم.
سیاوش با حرفم لبی تر کرد و آروم سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش پوزخندی زدم و شروع به خشک کردن خودم با حوله شدم. می‌خواستم لباس خاص امشبم رو بپوشم تا چشم یک سری از آدم‌ها‌ی روی مخی که یکیشون سیلا و دومیش سیاوش بود رو در بیارم. بعد از لباس پوشیدنم و تموم کردن آرایشم نگاهی به خودم انداختم و لبخند رضایت‌مندی به خودم زدم. لباس‌مجلسی بلند حالت ماهی مشکی رنگ با بالا‌ تنه‌ی دوبندی که از سنگ‌ تزئین شده بود، پوشیدم. از رنگ لباسم خیلی راضی بودم؛ چون رنگ مشکی حسابی با پو*ست سفیدم متضاد بود و این خیلی خوب جلب‌توجه می‌کرد. موهای بلندم که تا کمرم می‌رسید رو باز کردم و جلوی موهام یک فرق از وسط در آوردم و موهام رو ژل زدم. دو طرف موهام رو پشت گوش انداختم و چشم‌هام رو با سایه‌ی مشکی حالت گربه‌ای کردم که حسابی چشم‌های وحشیم رو وحشی‌تر می‌کرد.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا