#پارت_صد_نوزده
آهی زیر ل*ب کشیدم که سیاوش و سیلا وارد کارخونه شدن؛ امّا من با بیخیالی ساختگی از جام بلند شدم که ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. سیاوش دستهاش رو توی جیب شلوارش گذاشته و بهطور خاصی بهم خیره شده بود. از نگاهش معذب شدم و زودی نگاهم رو ازش گرفتم که سیلا با لبخند گفت:
- سیاوشجان!
ای زهرمار سیاوشجان! ای مرض سیاوشجان! با حرص نگاهی به سیلا انداختم که عفریته در ادامه گفت:
- شما بفرمایید طبقهی بالا؛ چون سینانجان بیصبرانه توی دفترشون منتظرتون هستن. سیاوش با حرف سیلا سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت. من هم با گیجی به دنبال سیاوش رفتم که سریع سیلا گفت:
- شما کجا؟
با صدای سیلا هر دو به سمتش برگشتیم که سیلا در حالیکه با دستش به من اشاره میکرد، گفت:
- شما با من بیاید.
نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش چشمهاش رو به معنی برو، باز و بسته کرد. من هم زیر ل*ب باشهای گفتم و به سمت سیلا رفتم. بعد از اینکه سیاوش به طبقهی بالا رفت، سیلا نگاه خشکی بهم کرد و با لحن سردی گفت:
- بریم.
سیلا بعد از این حرف پشتش رو به من کرد. من هم با اکراه زیر ل*ب مرده ش*و*ر*ت رو ببرمی نثارش کردم و با قدمهای سنگین پشت سرش راه افتادم. بعد از پرسه زدن توی کارخونهی دلگیرشون بالاخره مادمازل سیلا خسته شدن و جلوی در اتاق قهوهای رنگی ایستاد و با در زدن و گفتن بفرمایید از طرف شخص داخل اتاق، هر دو وارد اتاق شدیم. پیرزنی با حدوداً سن شصت یا هفتاد، با کُت و دامن گلبهی، موهایی سفید رنگ که مدل گوجهای بسته بود رو دیدم. به همراه یک اخم وحشتناک پشت میز نشسته بود. با دیدن قیافهاش بیاراده قبض روح شدم و توی دلم اشهدم رو خوندم که پیرزنه از جاش بلند شد و گفت:
- سلام. بفرمایید خانومها.
سیلا لبخندی زد و روی مبل روبهروی پیرزنه نشست که من هم به تندی پشت سرش رفتم و کنار سیلا نشستم. پیرزنه از زیر عینک نگاهی بهمون کرد که سیلا پا روی پا انداخت و گفت:
- خانوم قومیزاده لطفاً توضیحات کافی رو برای خانوم توکلّی منشی آقای کامروا توضیح بدید.
با گفتن کلمهی منشی از جانب سیلا اخمی کردم و از حرص دندونهام رو روی هم فشار دادم. دخترهی عقب مونده! از سر لج من بهم میگی منشی؟ اوکی! برات دارم عنتر خانوم. پیرزنه نگاهی بهم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- من خانوم قومیزاده مدیر کیفیت محصولات لبنیاتی این کارخونه و اصالتاً ایرانی هستم با بیست و شیش سال سابقهی کاری.
با حرف خانوم قومیزاده سری تکون دادم که خانوم قومیزاده در ادامه گفت:
- محصولاتی که قراره به شما ارائه بدیم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
آهی زیر ل*ب کشیدم که سیاوش و سیلا وارد کارخونه شدن؛ امّا من با بیخیالی ساختگی از جام بلند شدم که ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. سیاوش دستهاش رو توی جیب شلوارش گذاشته و بهطور خاصی بهم خیره شده بود. از نگاهش معذب شدم و زودی نگاهم رو ازش گرفتم که سیلا با لبخند گفت:
- سیاوشجان!
ای زهرمار سیاوشجان! ای مرض سیاوشجان! با حرص نگاهی به سیلا انداختم که عفریته در ادامه گفت:
- شما بفرمایید طبقهی بالا؛ چون سینانجان بیصبرانه توی دفترشون منتظرتون هستن. سیاوش با حرف سیلا سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت. من هم با گیجی به دنبال سیاوش رفتم که سریع سیلا گفت:
- شما کجا؟
با صدای سیلا هر دو به سمتش برگشتیم که سیلا در حالیکه با دستش به من اشاره میکرد، گفت:
- شما با من بیاید.
نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش چشمهاش رو به معنی برو، باز و بسته کرد. من هم زیر ل*ب باشهای گفتم و به سمت سیلا رفتم. بعد از اینکه سیاوش به طبقهی بالا رفت، سیلا نگاه خشکی بهم کرد و با لحن سردی گفت:
- بریم.
سیلا بعد از این حرف پشتش رو به من کرد. من هم با اکراه زیر ل*ب مرده ش*و*ر*ت رو ببرمی نثارش کردم و با قدمهای سنگین پشت سرش راه افتادم. بعد از پرسه زدن توی کارخونهی دلگیرشون بالاخره مادمازل سیلا خسته شدن و جلوی در اتاق قهوهای رنگی ایستاد و با در زدن و گفتن بفرمایید از طرف شخص داخل اتاق، هر دو وارد اتاق شدیم. پیرزنی با حدوداً سن شصت یا هفتاد، با کُت و دامن گلبهی، موهایی سفید رنگ که مدل گوجهای بسته بود رو دیدم. به همراه یک اخم وحشتناک پشت میز نشسته بود. با دیدن قیافهاش بیاراده قبض روح شدم و توی دلم اشهدم رو خوندم که پیرزنه از جاش بلند شد و گفت:
- سلام. بفرمایید خانومها.
سیلا لبخندی زد و روی مبل روبهروی پیرزنه نشست که من هم به تندی پشت سرش رفتم و کنار سیلا نشستم. پیرزنه از زیر عینک نگاهی بهمون کرد که سیلا پا روی پا انداخت و گفت:
- خانوم قومیزاده لطفاً توضیحات کافی رو برای خانوم توکلّی منشی آقای کامروا توضیح بدید.
با گفتن کلمهی منشی از جانب سیلا اخمی کردم و از حرص دندونهام رو روی هم فشار دادم. دخترهی عقب مونده! از سر لج من بهم میگی منشی؟ اوکی! برات دارم عنتر خانوم. پیرزنه نگاهی بهم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- من خانوم قومیزاده مدیر کیفیت محصولات لبنیاتی این کارخونه و اصالتاً ایرانی هستم با بیست و شیش سال سابقهی کاری.
با حرف خانوم قومیزاده سری تکون دادم که خانوم قومیزاده در ادامه گفت:
- محصولاتی که قراره به شما ارائه بدیم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_نوزده
آهی زیر ل*ب کشیدم که سیاوش و سیلا وارد کارخونه شدن؛ امّا من با بیخیالی ساختگی از جام بلند شدم که ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. سیاوش دستهاش رو توی جیب شلوارش گذاشته و بهطور خاصی بهم خیره شده بود. از نگاهش معذب شدم و زودی نگاهم رو ازش گرفتم که سیلا با لبخند گفت:
- سیاوشجان!
ای زهرمار سیاوشجان! ای مرض سیاوشجان! با حرص نگاهی به سیلا انداختم که عفریته در ادامه گفت:
- شما بفرمایید طبقهی بالا؛ چون سینانجان بیصبرانه توی دفترشون منتظرتون هستن. سیاوش با حرف سیلا سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت. من هم با گیجی به دنبال سیاوش رفتم که سریع سیلا گفت:
- شما کجا؟
با صدای سیلا هر دو به سمتش برگشتیم که سیلا در حالیکه با دستش به من اشاره میکرد، گفت:
- شما با من بیاید.
نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش چشمهاش رو به معنی برو، باز و بسته کرد. من هم زیر ل*ب باشهای گفتم و به سمت سیلا رفتم. بعد از اینکه سیاوش به طبقهی بالا رفت، سیلا نگاه خشکی بهم کرد و با لحن سردی گفت:
- بریم.
سیلا بعد از این حرف پشتش رو به من کرد. من هم با اکراه زیر ل*ب مرده ش*و*ر*ت رو ببرمی نثارش کردم و با قدمهای سنگین پشت سرش راه افتادم. بعد از پرسه زدن توی کارخونهی دلگیرشون بالاخره مادمازل سیلا خسته شدن و جلوی در اتاق قهوهای رنگی ایستاد و با در زدن و گفتن بفرمایید از طرف شخص داخل اتاق، هر دو وارد اتاق شدیم. پیرزنی با حدوداً سن شصت یا هفتاد، با کُت و دامن گلبهی، موهایی سفید رنگ که مدل گوجهای بسته بود رو دیدم. به همراه یک اخم وحشتناک پشت میز نشسته بود. با دیدن قیافهاش بیاراده قبض روح شدم و توی دلم اشهدم رو خوندم که پیرزنه از جاش بلند شد و گفت:
- سلام. بفرمایید خانومها.
سیلا لبخندی زد و روی مبل روبهروی پیرزنه نشست که من هم به تندی پشت سرش رفتم و کنار سیلا نشستم. پیرزنه از زیر عینک نگاهی بهمون کرد که سیلا پا روی پا انداخت و گفت:
- خانوم قومیزاده لطفاً توضیحات کافی رو برای خانوم توکلّی منشی آقای کامروا توضیح بدید.
با گفتن کلمهی منشی از جانب سیلا اخمی کردم و از حرص دندونهام رو روی هم فشار دادم. دخترهی عقب مونده! از سر لج من بهم میگی منشی؟ اوکی! برات دارم عنتر خانوم. پیرزنه نگاهی بهم کرد و با صدای لرزونی گفت:
- من خانوم قومیزاده مدیر کیفیت محصولات لبنیاتی این کارخونه و اصالتاً ایرانی هستم با بیست و شیش سال سابقهی کاری.
با حرف خانوم قومیزاده سری تکون دادم که خانوم قومیزاده در ادامه گفت:
- محصولاتی که قراره به شما ارائه بدیم.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک