- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
- تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق میبری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشهدار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجرکشت نکردهام، اما در آیندهای نه چندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.
نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش میرسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرفهایش ادامه میداد، اوقات هر دو تلخ میشد.
از او فاصله گرفت و به او که نفسنفس میزد نگاه کرد.
نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفتهام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت میکنم. البته به تو پیشنهاد میدهم که هر چهقدر که دلت میخواهد به گستاخی و لجبازیات ادامه دهی.
مهبد پرسید:
- برای چه به گستاخیام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت میآید؟
- من سرکشیات را دوست ندارم، اما عاشق آرام کردن تو هستم.
مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.
- با اخم بامزه میشوی و من دلم میخواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!
مهبد سریع به سوی رختخوابهای پهن شده میرود. اگر کمی دیگر هم بیدار میماند و با نیوان حرف میزد نمیدانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.
***
مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب میشد میایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم میگذاشت.
- در را باز کنید.
سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.
نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.
مهبد با شگفت به قصر نگاه میکند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلیاش پر از برگها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر میرسید.
ساختمان بلند و نمای سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکتها و آلاچیقهای چوبی فرسوده شده نشان از این میداد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.
- اینجا خیلی زیباست!
- ولی اینجا که به علت اینکه سالها هیچ ساکنی نداشته تقریباً متروکه شده است.
- با اینکه خیلی وقت است دستی به سر و رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این، یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم؛ گویا قبلاً اینجا بودم. احساس ناشناختهای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.
نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را میدانست آهی کشید و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنماییاش کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش میرسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرفهایش ادامه میداد، اوقات هر دو تلخ میشد.
از او فاصله گرفت و به او که نفسنفس میزد نگاه کرد.
نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفتهام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت میکنم. البته به تو پیشنهاد میدهم که هر چهقدر که دلت میخواهد به گستاخی و لجبازیات ادامه دهی.
مهبد پرسید:
- برای چه به گستاخیام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت میآید؟
- من سرکشیات را دوست ندارم، اما عاشق آرام کردن تو هستم.
مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.
- با اخم بامزه میشوی و من دلم میخواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!
مهبد سریع به سوی رختخوابهای پهن شده میرود. اگر کمی دیگر هم بیدار میماند و با نیوان حرف میزد نمیدانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.
***
مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب میشد میایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم میگذاشت.
- در را باز کنید.
سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.
نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.
مهبد با شگفت به قصر نگاه میکند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلیاش پر از برگها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر میرسید.
ساختمان بلند و نمای سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکتها و آلاچیقهای چوبی فرسوده شده نشان از این میداد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.
- اینجا خیلی زیباست!
- ولی اینجا که به علت اینکه سالها هیچ ساکنی نداشته تقریباً متروکه شده است.
- با اینکه خیلی وقت است دستی به سر و رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این، یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم؛ گویا قبلاً اینجا بودم. احساس ناشناختهای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.
نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را میدانست آهی کشید و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنماییاش کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
کد:
-تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق میبری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجر کشت نکردام، اما در آیندهای نچندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.
نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش میرسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرفهایش ادامه میداد، اوقات هر دو تلخ میشد.
از او فاصله گرفت و به او که نفس نفس میزد نگاه کرد.
نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت.
- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفتهام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت میکنم. البته به تو پیشنهاد میدهم که که هر چقدر که دلت میخواهد به گستاخی و لجبازیات ادامه دهی.
مهبد پرسید.
-برای چه به گستاخیام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت میآید؟
- من سرکشیات را دوست ندارم. اما عاشق آرام کردن تو هستم.
مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.
- با اخم بامزه میشوی و من دلم میخواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!
مهبد سریع به سوی رختخوابهای پهن شده میرود. اگر کمی دیگر هم بیدار میماند و با نیوان حرف میزد نمیدانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.
***
مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب میشد میایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم میگذاشت.
- در را باز کنید.
سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.
نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.
مهبد با شگفت به قصر نگاه میکند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلیاش پر از برگها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر میرسید.
ساختمان بلند و نما سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکتها و آلاچیقهای چوبی فرسوده شده نشان از این میداد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.
- اینجا خیلی زیباست!
- ولی اینجا که به علت اینکه سالها هیچ ساکنی نداشته است تقریبا متروکه شده است.
- با اینکه خیلی وقت است دستی به سرو رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم. گویا قبلا اینجا بودم. احساس ناشناختهای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.
نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را میدانست آهی کشید. و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنماییاش کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
[SPOILER="جهت کپیست"]
[CODE]-تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق میبری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجر کشت نکردام، اما در آیندهای نچندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.
نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش میرسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرفهایش ادامه میداد، اوقات هر دو تلخ میشد.
از او فاصله گرفت و به او که نفس نفس میزد نگاه کرد.
نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت.
- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفتهام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت میکنم. البته به تو پیشنهاد میدهم که که هر چقدر که دلت میخواهد به گستاخی و لجبازیات ادامه دهی.
مهبد پرسید.
-برای چه به گستاخیام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت میآید؟
- من سرکشیات را دوست ندارم. اما عاشق آرام کردن تو هستم.
مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.
- با اخم بامزه میشوی و من دلم میخواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!
مهبد سریع به سوی رختخوابهای پهن شده میرود. اگر کمی دیگر هم بیدار میماند و با نیوان حرف میزد نمیدانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.
***
مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب میشد میایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم میگذاشت.
- در را باز کنید.
سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.
نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.
مهبد با شگفت به قصر نگاه میکند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلیاش پر از برگها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر میرسید.
ساختمان بلند و نما سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکتها و آلاچیقهای چوبی فرسوده شده نشان از این میداد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.
- اینجا خیلی زیباست!
- ولی اینجا که به علت اینکه سالها هیچ ساکنی نداشته است تقریبا متروکه شده است.
- با اینکه خیلی وقت است دستی به سرو رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم. گویا قبلا اینجا بودم. احساس ناشناختهای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.
نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را میدانست آهی کشید. و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنماییاش کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
[SPOILER="جهت کپیست"]
[CODE]-تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق میبری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجر کشت نکردام، اما در آیندهای نچندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.
نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش میرسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرفهایش ادامه میداد، اوقات هر دو تلخ میشد.
از او فاصله گرفت و به او که نفس نفس میزد نگاه کرد.
نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت.
- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفتهام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت میکنم. البته به تو پیشنهاد میدهم که که هر چقدر که دلت میخواهد به گستاخی و لجبازیات ادامه دهی.
مهبد پرسید.
-برای چه به گستاخیام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت میآید؟
- من سرکشیات را دوست ندارم. اما عاشق آرام کردن تو هستم.
مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.
- با اخم بامزه میشوی و من دلم میخواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!
مهبد سریع به سوی رختخوابهای پهن شده میرود. اگر کمی دیگر هم بیدار میماند و با نیوان حرف میزد نمیدانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.
***
مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب میشد میایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم میگذاشت.
- در را باز کنید.
سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.
نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.
مهبد با شگفت به قصر نگاه میکند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلیاش پر از برگها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر میرسید.
ساختمان بلند و نما سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکتها و آلاچیقهای چوبی فرسوده شده نشان از این میداد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.
- اینجا خیلی زیباست!
- ولی اینجا که به علت اینکه سالها هیچ ساکنی نداشته است تقریبا متروکه شده است.
- با اینکه خیلی وقت است دستی به سرو رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم. گویا قبلا اینجا بودم. احساس ناشناختهای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.
نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را میدانست آهی کشید. و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنماییاش کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: