• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق می‌بری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه‌دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجرکشت نکرده‌ا‌م، اما در آینده‌ای نه چندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.
نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش می‌رسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرف‌هایش ادامه می‌داد، اوقات هر دو تلخ می‌شد.
از او فاصله گرفت و به او که نفس‌نفس می‌زد نگاه کرد.
نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفته‌ام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی این‌گونه ساکتت می‌کنم. البته به تو پیشنهاد می‌دهم که هر چه‌قدر که دلت می‌خواهد به گستاخی و لجبازی‌ات ادامه دهی.
مهبد پرسید:
- برای چه به گستاخی‌ام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت می‌آید‌؟
- من سرکشی‌ات را دوست ندارم، اما عاشق آرام کردن تو هستم.
مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.
- با اخم بامزه می‌شوی و من دلم می‌خواهد که بدون این‌که تو سرکشی کنی رامت کنم!
مهبد سریع به سوی رخت‌‌خواب‌های پهن شده می‌رود. اگر کمی دیگر هم بیدار می‌ماند و با نیوان حرف می‌زد نمی‌دانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.
***
مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب می‌شد می‌ایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم می‌گذاشت.
- در را باز کنید.
سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی‌ و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.
نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.
مهبد با شگفت به قصر نگاه می‌کند. با این‌که درختان هرس نشده و حیاط اصلی‌اش پر از برگ‌ها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر می‌رسید.
ساختمان بلند و نمای سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکت‌ها و آلاچیق‌های چوبی فرسوده شده نشان از این می‌داد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.
- این‌جا خیلی زیباست!
- ولی این‌جا که به علت این‌که سال‌ها هیچ ساکنی نداشته تقریباً متروکه شده است.
- با این‌که خیلی وقت است دستی به سر و رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این، یک حس عجیب نسبت به این‌جا دارم؛ گویا قبلاً این‌جا بودم. احساس ناشناخته‌ای با دیدن این‌جا قلبم را فرا گرفت.
نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را می‌دانست آهی کشید و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنمایی‌اش کرد.


#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه

کد:
-تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق می‌بری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجر کشت نکردا‌م، اما در آینده‌ای نچندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.

نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش می‌رسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرف‌هایش ادامه می‌داد، اوقات هر دو تلخ می‌شد.

از او فاصله گرفت و به او که نفس نفس می‌زد نگاه کرد.

نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت.

- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفته‌ام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت می‌کنم. البته به تو پیشنهاد می‌دهم که که هر چقدر که دلت می‌خواهد به گستاخی و لجبازی‌ات ادامه دهی.

مهبد پرسید.

-برای چه به گستاخی‌ام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت می‌آید‌؟

- من سرکشی‌ات را دوست ندارم. اما عاشق آرام کردن تو هستم.

مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.

- با اخم بامزه می‌شوی و من دلم می‌خواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!

مهبد سریع به سوی رخت‌خواب‌های پهن شده می‌رود. اگر کمی دیگر هم بیدار می‌ماند و با نیوان حرف می‌زد نمی‌دانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.

***

مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب می‌شد می‌ایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم می‌گذاشت.

- در را باز کنید.

سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی‌ و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.

نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.

مهبد با شگفت به قصر نگاه می‌کند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلی‌اش پر از برگ‌ها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر می‌رسید.

ساختمان بلند و نما سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکت‌ها و آلاچیق‌های چوبی فرسوده شده نشان از این می‌داد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.

- اینجا خیلی زیباست!

- ولی اینجا که به علت اینکه سال‌ها هیچ ساکنی نداشته است تقریبا متروکه شده است.

- با اینکه خیلی وقت است دستی به سرو رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم. گویا قبلا اینجا بودم. احساس ناشناخته‌ای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.

نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را می‌دانست آهی کشید. و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنمایی‌اش کرد.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه




[SPOILER="جهت کپیست"]
[CODE]-تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق می‌بری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجر کشت نکردا‌م، اما در آینده‌ای نچندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.

نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش می‌رسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرف‌هایش ادامه می‌داد، اوقات هر دو تلخ می‌شد.

از او فاصله گرفت و به او که نفس نفس می‌زد نگاه کرد.

نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت.

- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفته‌ام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت می‌کنم. البته به تو پیشنهاد می‌دهم که که هر چقدر که دلت می‌خواهد به گستاخی و لجبازی‌ات ادامه دهی.

مهبد پرسید.

-برای چه به گستاخی‌ام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت می‌آید‌؟

- من سرکشی‌ات را دوست ندارم. اما عاشق آرام کردن تو هستم.

مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.

- با اخم بامزه می‌شوی و من دلم می‌خواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!

مهبد سریع به سوی رخت‌خواب‌های پهن شده می‌رود. اگر کمی دیگر هم بیدار می‌ماند و با نیوان حرف می‌زد نمی‌دانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.

***

مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب می‌شد می‌ایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم می‌گذاشت.

- در را باز کنید.

سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی‌ و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.

نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.

مهبد با شگفت به قصر نگاه می‌کند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلی‌اش پر از برگ‌ها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر می‌رسید.

ساختمان بلند و نما سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکت‌ها و آلاچیق‌های چوبی فرسوده شده نشان از این می‌داد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.

- اینجا خیلی زیباست!

- ولی اینجا که به علت اینکه سال‌ها هیچ ساکنی نداشته است تقریبا متروکه شده است.

- با اینکه خیلی وقت است دستی به سرو رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم. گویا قبلا اینجا بودم. احساس ناشناخته‌ای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.

نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را می‌دانست آهی کشید. و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنمایی‌اش کرد.



#انجمن_تک_رمان

#ونیس_امیر_خانی

#دو_امپراطور_و_یک_ملکه


[SPOILER="جهت کپیست"]

[CODE]-تو چه رنجی از فکر کردن به آن اتفاق می‌بری؟ تو که هیچ آسیبی ندیدی! تو که لذتت را بردی! فقط روح و جسم من خدشه دار شد. من بودم که قلبم زخمی شد. من هنوز زجر کشت نکردا‌م، اما در آینده‌ای نچندان دور از تو انتقام خواهم گرفت.


نیوان خودش را به او نزدیک کرد. تنها راهی که برای ساکت کردن دخترک به ذهنش می‌رسید همین بود. چون اگر مهبد بیش از این به حرف‌هایش ادامه می‌داد، اوقات هر دو تلخ می‌شد.


از او فاصله گرفت و به او که نفس نفس می‌زد نگاه کرد.


نیوان لبخندی زد و با شیطنت گفت.


- حالا راه آرام کردنت را یاد گرفته‌ام. از این به بعد وقتی که گستاخی کنی اینگونه ساکتت می‌کنم. البته به تو پیشنهاد می‌دهم که که هر چقدر که دلت می‌خواهد به گستاخی و لجبازی‌ات ادامه دهی.


مهبد پرسید.


-برای چه به گستاخی‌ام ادامه دهم؟ از لجبازی من خوشت می‌آید‌؟


- من سرکشی‌ات را دوست ندارم. اما عاشق آرام کردن تو هستم.


مهبد که متوجه منظور نیوان شد با اخم نگاهش کرد.


- با اخم بامزه می‌شوی و من دلم می‌خواهد که بدون اینکه تو سرکشی کنی رامت کنم!


مهبد سریع به سوی رخت‌خواب‌های پهن شده می‌رود. اگر کمی دیگر هم بیدار می‌ماند و با نیوان حرف می‌زد نمی‌دانست که بعدش ممکن بود چه اتفاقی بیوفتد.


***


مقابل قصر با شکوهی که زمانی قلب سانراب حساب می‌شد می‌ایستند. مهبد حس عجیبی نسبت به این مکانی داشت که برای بار اول در آن قدم می‌گذاشت.


- در را باز کنید.


سربازهای سنگی که محافظ قصر بودند، با شنیدن صدای نیوان و دیدن لباس سلطنتی‌ و نشان رویش، مقابلش خم شدند و در را باز کردند.


نیوان داخل قصر شد و مهبد هم پشت سرش وارد شد.


مهبد با شگفت به قصر نگاه می‌کند. با اینکه درختان هرس نشده و حیاط اصلی‌اش پر از برگ‌ها و اشغال بود باز هم مجلل به نظر می‌رسید.


ساختمان بلند و نما سفیدش نشان از قدرت فرمانروای سانراب بود. نیمکت‌ها و آلاچیق‌های چوبی فرسوده شده نشان از این می‌داد که قصر نیاز به تعمیرات دارد.


- اینجا خیلی زیباست!


- ولی اینجا که به علت اینکه سال‌ها هیچ ساکنی نداشته است تقریبا متروکه شده است.


- با اینکه خیلی وقت است دستی به سرو رویش کشیده نشده است باز هم مجلل و زیباست. علاوه بر این یک حس عجیب نسبت به اینجا دارم. گویا قبلا اینجا بودم. احساس ناشناخته‌ای با دیدن اینجا قلبم را فرا گرفت.


نیوان که علت حس آشنایی مهبد نسبت به آن قصر را می‌دانست آهی کشید. و دستش را پشت مهبد گذاشت و به سمت جلو راهنمایی‌اش کرد.


#انجمن_تک_رمان

#ونیس_امیر_خانی

#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مهبد در قصر قدم می‌گذاشت و از بزرگی‌اش تعجب می‌کرد. چند برکه و رود هم در قصر وجود داشتند که آب‌شان کدر شده بود.
- تو چه می‌خواستی به من بگویی؟
- راستش نمی‌دانم چه‌گونه گذشته را به تو بگویم.
نیوان مقابل باغچه‌ای خالی ایستاد و دستانش را پشتش قلاب کرد.
- امروز داستانی را برایت تعریف می‌کنم که ممکن است کمی از آن‌ها را شنیده باشی، اما هنوز خیلی از جزئیات آن را نمی‌دانی. داستان از جایی شروع شد که یکی از شاهزاده‌ها که عموی پدرم بود تصمیم گرفت از تبعید به سانراب فرار کند. او با دختر مورد علاقه‌اش به یک دهکده فرار کرد و زندگی درویشانه‌ای را شروع کردند. پدر بزرگ من یک پسر داشت که پدر من بود و به تازگی صاحب یک فرزند دختر شده بود.
عموی پدرم که معتقد بود ولیعهدی و سلطنت حق او بود، برای انتقام عمه مرا می‌دزدد و آن دختر سال‌ها در نقش دختر یک دهقان بزرگ می‌شود بدون این‌که بداند هویت واقعی‌اش چیست.
- داستان جالبی به نظر می‌آید!
- داستان نیست. واقعیتی هست که چندین دهه پیش اتفاق افتاد و زندگی چندین نسل را تحت شعاع قرار داد.
- بعد چه شد؟
- آن دختر هم‌سن تو بود که به دستور پدر من به خانه‌شان حمله کردند و او را به بردگی گرفتند و طوری صح*نه‌سازی کردند که گویا راهزنان حمله کرده‌اند و برده‌فروشی او را به پدرم فروخت. رازانا سخت‌ترین لحظات زندگی‌اش را می‌گذراند و فکر می‌کرد که تنها کسانی را که دارد از دست داده است.
- چه زندگی غم‌انگیزی داشت.
- پدرم مانند بقیه فکر می‌کرد که خواهر خودش مرده است و رازانا دختر عمویش هست. بنابراین رازانا را هدف انتقامش قرار داد. با هاکان، شاه مرحوم سانراب توافق کرد که شاهزاده رازانا را به عقدش در می‌آورد و در قبالش هاکان باید زمین‌هایی که طی یک قرار داد به سانراب واگذار شده بود، پس داده شوند. پدرم سعی داشت انتقام تحقیر شدن پدربزرگم جلوی سانراب را از رازانا که در واقع خواهرش بود بگیرد. رازانا صبح تا شب در قصر کار می‌کرد. پدرم با نقشه او را عاشق خود کرد و به اجبار به سانراب فرستاد.
رازانا عاشق فرد دیگری شده بود و به اجبار با شخص دیگری ازدواج کرده بود و این عذابی تمام نشدنی بود. طبق گفته‌های دیگران هاکان شخصی مهربان و مردم دوست بود؛ بنابراین رازانا خیلی زود پدرم را فراموش کرد و عاشق همسرش شد. آن موقع من کوچک بودم که پدرم فهمید که رازانا را از دست داده است و برای پس گرفتن رازانا اقدام مسخره‌ای کرد. دستور حمله به سانراب را صادر کرد. با هم‌دستی مادر هاکان که ملکه مادر سانراب بود به کشور حمله کرد تا هم رازانا را به دست بیاورد و هم خاک سانراب را با سامتایان ادغام کند.

کد:
مهبد در قصر قدم می‌گذاشت و از بزرگی‌اش تعجب می‌کرد. چند برکه و رود هم در قصر وجود داشتند که آب‌شان کدر شده بود.

-تو چه می‌خواستی به من بگویی؟

- راست‌ش نمی‌دانم چگونه گذشته را به تو بگویم.

نیوان مقابل باغچه‌ای خالی ایستاد و دستانش را پشتش قلاب کرد.

- امروز داستانی را برایت تعریف می‌کنم که ممکن است کمی از آن‌ها را شنیده باشی. اما هنوز خیلی از جزئیات آن را نمی‌دانی.داستان از جایی شروع شد که یکی از شاهزاده‌ها که عموی پدرم بود تصمیم گرفت از تبعید به سانراب فرار کند. او  با دختر مورد علاقه‌اش به یک دهکده فرار کرد و زندگی درویشانه‌ای را شروع کردند. پدر بزرگ من یک پسر داشت که پدر من بود و به تازگی صاحب یک فرزند دختر شده بود.

عموی پدرم که معتقد بود ولیعهدی و سلطنت حق او بود برای انتقام عمه مرا می‌دزدد و آن دختر سال‌ها در نقش دختر یک دهقان بزرگ می‌شود بدون اینکه بداند هویت واقعیش چیست؟

- داستان جالبی به نظر می‌آید.

- داستان نیست. واقعیتی هست که چندین دهه پیش اتفاق افتاد و زندگی چندین نسل را تحت شعاع قرار داد.

-بعد چه شد؟

- آن دختر همسن تو بود که به دستور پدر من به خانه‌شان حمله کردند و او را به بردگی گرفتند. و طوری صح*نه سازی کردند که گویا راهزنان حمله کرده‌اند و برده فروشی او را به پدرم فروخت. رازانا سخت ترین لحطات زندگی‌اش را می‌گذراند و فکر می‌کرد که تنها کسانی را که دارد از دست داده است.

- چه زندگی غم انگیزی داشت.

- پدرم مانند بقیه فکر می‌کرد که خواهر خودش مرده است و رازانا دختر عمویش هست. بنابراین رازانا را هدف انتقامش قرار داد. با هاکان، شاه مرحوم سانراب وافق کرد که شاهزاده رازانا را به عقدش در می‌آورد و در قبالش هاکان باید زمین‌هایی که  طی یک قرار داد به سانراب واگدار شده بود پس داده شوند. پدرم سعی داشت انتقام تحقیر شدند پدربزرگم جلوی سانراب را از رازانا که در واقع خواهرش بود بگیرد. رازانا صبح تا شب در قصر کار می‌کرد. پدرم با نقشه او را عاشق خود کرد و به اجبار به سانراب فرستاد.

رازانا عاشق فرد دیگری شده بود و به اجبار با شص دیگری ازدواج کرده بود و این عذابی تمام نشدنی بود. طبق گفته‌های دیگران هاکان شخصی مهربان و مردم دوست بود. بنابراین رازانا  خیلی زود پدرم را فراموش کرد و عاشق همسرش شد. آن موقع من کوچک بودم که پدرم فهمید که رازانا را از دست داده است و برای پس گرفتن رازانا اقدام مسخره‌ای کرد. دستور حمله به سانراب را صادر کرد. با همدستی مادر هاکان که ملکه مادر سانراب بود به کشور حمله کرد تا هم رازانا را به دست بیاورد و هم خاک  سانراب را با سامتایان ادغام کند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
در جنگ هاکان را به اسارت گرفت و از رازانا خواست برای نجات همسرش از او طلاق بگیرد و با او ازدواج کند. در آن زمان رازانا باردار بود و پس از وضع حملش همراه دخترش به سمت سامتایان راه افتاد تا هاکان را نجات دهد. رازانا با برادرش ملاقاتی داشت و فهمید که پدر واقعیش کس دیگری بود و این موضوع را راه‌حلی برای رهایی از دست پدرم می‌دید. رازانا به پدرم گفت که ازدواج‌شان نادرست است و باید هاکان را آزاد کند. واقعیت در حدی برای پدرم سخت بود که روی هاکان و رازانا شمشیر کشید. سانراب نه امپراطوری داشت و نه ملکه‌ای، پدرم به راحتی صاحب سانراب شد و ملکه مادر را که می‌خواست امور سانراب را در دست بگیرد گر*دن زد.
- داستان غمگینی بود! اما من هنوز ربط تاریخ به خودم را نمی‌دانم.
- دختر هاکان و رازانا بعد از کشته شدن‌شان ناپدید شده بود، تا این‌که شاهزاده تیارا به عنوان خدمت‌کار من وارد قصر شد. تو شباهت زیادی به مادرت داشتی و پدرم متوجه هویت تو شد.
مهبد با بهت به نیوان نگاه کرد. چه‌طور ممکن است؟ او یک ماهی‌گیر ساده بود که در یک کلبه متروکه زندگی می‌کرد. چه‌گونه ممکن است که شاهزاده باشد؟
باور این‌که امپراطور و ملکه سانراب پدر و مادرش باشند برایش سخت بود. معلوم بود که نیوان دارد با او شوخی می‌کند. این‌که این قصر خانه‌اش باشد و او امپراطور یک کشور غیرممکن بود.
- باورش برایت سخت است ولی تو شاهزاده تیارای گم‌شده هستی. پدرم سال‌ها دنبالت بود که تو را بکشد تا نتوانی کشورت را پس بگیری. از من خواست تا تو را بکشم ولی من خودم را مدیون تو می‌دانستم چون پدر من مسبب مرگ پدر و مادرت بود. قدرت من در برابر پدرم هیچ بود. من نمی‌توانستم از تو محافظت کنم، مگر این‌که همسرت باشم و تنها راه ازدواج با تو این بود که در یک سفر برنامه ریزی شده با تو تنها شوم و... .
نیوان به این‌جای حرفش که می‌رسد مکث می‌کند. مهبد غرق در بهت و خشم شده بود.
- چرا سر به سرم گذاشته‌ای؟ بگو که تمامی این‌ها دروغ بود. پدر و مادر من هنوز هم نفس می‌کشند و ان‌ها من را گم کرده‌اند. بگو که من هیچ ربطی به تاریخ این دو کشور ندارم. بگو که من دختر عمه تو نیستم. بگو که مادربزرگم به‌خاطر قدرت علیه پدرم برنخواست. بگو که پدر تو دایی من نیست. بگو که امپراطور، پدر تو، پدر و مادرم را نکشت. بگو که او مرا از پدر و مادر محروم نکرد و هویتم را ندزدید. نگو که او قصد کشتن مرا دارد. نگو که تو سر یک نقشه دخترانگی‌ام را گرفتی‌. نه من تیارا نیستم. من مهبد هستم. من حاصل ازدواج امپراطور و ملکه نیستم!

کد:
در جنگ هاکان را به اسارت گرفت و از رازانا خواست برای نجات همسرش از او طلاق بگیرد و با او ازدواج کند. در آن زمان رازانا باردار بود و پس از وضع حملش همراه دخترش به سمت سامتایان راه افتاد تا هاکان را نجات دهد. رازانا با برادرش ملاقاتی داشت و فهمید که پدر واقعیش کس دیگری بود و این موضوع را راه حلی برای رهایی از دست پدرم می‌دید. رازانا به پدرم گفت که ازدواج‌شان نادرست است و باید هاکان را آزاد کند. واقعیت در حدی برای مدرم سخت بود که روی هاکان و رازانا شمشیر کشید. سانراب نه امپراطوری داشت و نه ملکه ای، پدرم به راحتی صاحب سانراب شد و ملکه مادر را که می‌خواست امور سانراب را در دست بگیرد گر*دن زد.

-داستان غمگینی بود. اما من هنوز ربط تاریخ به خودم را نمی‌دانم.

-  دختر هاکان و رازانا بعد از کشته شدن‌شان، ناپدید شده بود. تا اینکه شاهزاده تیارا، به عنوان خدمتکار من وارد قصر شد. تو شباهت زیادی به مادرت داشتی و پدرم متوجه هویت تو شد.

مهبد با بهت به نیوان نگاه کرد. چطور ممکن است؟ او یک ماهیگیر ساده بود که در یک کلبه متروکه زندگی می‌گرد. چگونه ممکن است که شاهزاده باشد؟

باور اینکه امپراطور و ملکه سانراب پدر و مادرش باشند برایش سخت بود. معلوم بود که نیوان دارد با او شوخی می‌کند. اینکه این قصر خانه‌اش باشد و او امپراطور یک کشور غیر ممکن بود.

- باورش برایت سخت است ولی تو شاهزاده تیارای گم شده هستی. پدرم سال‌ها دنبالت بود که تو را بکشد تا نتوانی کشورت را پس بگیری. از من خواست تا تو را بکشم. ولی من خودم را مدیون تو می‌دانستم چون پدر من مصبب مرگ پدر و مادرت بود. قدرت من در برابر پدرم هیچ بود. من نمی‌توانستم از تو محافظت کنم، مگر اینکه همسرت باشم و تنها راه ازدواج با تو این بود که در یک سفر برنامه ریزی شده با تو تنها شوم و...

نیوان به اینجای حرفش که می‌رسد مکث می‌کند. مهبد غرق در بهت و خشم شده بود.

- چرا سربه سرم گذاشته‌ای؟ بگو که تمامی این‌ها دروغ بود. پدر و مادر من هنوز هم نفس می‌کشند و ان‌ها من را گم کرده‌اند. بگو که من هیچ ربطی به تاریخ این دو کشور ندارم. بگو که من دختر عمه تو نیستم. بگو که مادربزرگم بخاطر قدرت علیه پدرم برنخواست. بگو که پدر تو دایی من نیست. بگو که امپراطور، پدر تو، پدر و مادرم را نکشت. بگو که او مرا از پدر و مادر محروم نکرد و هویتم را ندزدید. نگو که او قصد کشتن مر ادارد. نگو که تو سر یک نقشه دخترانگی‌ان را گرفتی‌. نه من تیارا نیستم. من مهبد هستم. من حاصل ازدواج امپراطور و ملکه نیستم.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- باورش برای من هم سخت بود. ولی تو تیارا هستی! تمام داستانی که برایت تعریف کردم جزئی از زندگی‌ تو بود.
- از کجا این‌قدر مطمئن هستی که من تیارا هستم؟
- مطمئن هستم که تو همان دختر هستی. تحقیقات ثابت کرد که تو تیارا هستی.
تیارا درمانده می‌نالد:
- باورش برایم سخت است. من فکر می‌کردم خوانواده‌ام یک خوانواده معمولی با دغدغه‌های ساده بوده باشند؛ حالا تو به من می‌گویی که من شاهزاده تیارای گم‌شده هستم؟ اصلاً چه کسی مرا از قصر خارج کرد و در خیابان رها کرد؟
- هیچ‌کس نمی‌داند که تو چه‌گونه به یک‌باره از قصر ناپدید شدی، ولی برایت خوشحالم چون اگر در قصر می‌ماندی پدرم بعد از والدینت گر*دن تو را می‌زد.
تیارا با درد چشمانش را می‌بندد و از میان پلک‌های بسته قطره اشکی روی گونه‌اش می‌چکد.
- حالا تو مرا این‌جا آورده‌ای که کار ناتمام پدرت را انجام دهی؟ می‌خواهی من را بکشی تا نتوانم حقم را از پدرت پس بگیرم؟ می‌خواهی گردنم را بزنی تا تمام خاک سامتایان و سانراب از آن تو شود؟
- من اگر می‌خواستم تو را بکشم همان روز که با هم تنها بودیم کشته بودمت، اما برای این‌که از تو محافظت کنم تو را برای خودم کردم.
تیارا چشمان اشکی‌اش را از نیوان می‌دزدد. نیوان صدایش می‌زند:
- تیارا!
تیارا سرش را به سوی نیوان برگرداند.
- من هرگز قصد رنجاندن تو را نداشتم و ندارم. فهمیدی که من به اجبار آن کار را با تو کردم. امیدوارم مرا ببخشی!
تیارا هقی می‌زند و دستش را جلوی دهنش می‌گذارد و به داخل قصر می‌دود.
در بزرگ را به سختی باز می‌کند و می‌بندد. همان‌جا روی زمین می‌نشیند. زانوهایش را ب*غ*ل می‌کند و سرش را روی زانوهایش می‌گذارد. هق‌هق‌اش در قصر خالی اکو می‌شد و دلش برای تنهایی‌اش می‌سوخت.
باز هم چرا تیارا؟ چرا بین این همه آدم این اتفاقات برای تیارا افتاده بود؟ چرا تیارا باید به دنیا نیامده از داشتن پدر و مادر محروم میشد؟ چرا تیارا؟ چرا سال‌ها در فقر و دور از هویت واقعی‌اش زندگی کرد؟
چرا وقتی به زندگی‌اش عادت کرده بود سرنوشت به او فهماند که کیست؟ چرا مثل انسان‌های عادی حق زنده ماندن نداشت؟ برای این‌که زنده بماند بهایی به آن بزرگی پرداخت کرد.
سرش را بلند می‌کند و با چشمانی که به‌خاطر گریه تار می‌دید به قصر نگاه کرد. اسباب و اثاثیه‌ای که رویشان پارچه‌ای سفید انداخته شده بود. دیوار سفید قصر سیاه و کدر شده بود و گرد و خاک در گوشه به گوشه قصر جا خوش کرده بود.
کد:
- باورش برای من هم سخت بود. ولی تو تیارا هستی! تمام داستانی که برایت تعریف کردم جزئی از زندگی‌ تو بود.

- از کجا اینقدر مطمئن هستی که من تیارا هستم؟

- مطمئن هستم که تو همان دختر هستی. تحقیقات ثابت کرد که تو تیارا هستی.

تیارا درمانده می‌نالد.

- باورش برایم سخت است. من فکر می‌کردم خوانواده‌ام یک خوانواده معمولی با دغدغه‌های ساده بوده باشند. حالا تو به من می‌گویی که من شاهزاده تیارای گم شده هستم؟ اصلا چه کسی مرا از قصر خارج کرد و در خیابان رها کرد؟

- هیچ کس نمی‌داند که تو چگونه به یکباره از قصر ناپدید شدی، ولی برایت خوشحالم چون اگر در قصر می‌ماندی پدرم بعد از والدینت گر*دن تو را می‌زد.

تیارا با درد چشمانش را می‌بندد و از میان پلک‌های بسته قطره اشکی روی گونه‌اش می‌چکد.

- حالا  تو مرا اینجا آورده‌ای که کار نا تمام پدرت را انجام دهی؟ می‌خواهی من را بکشی تا نتوانم حقم را از پدرت پس بگیرم؟ می‌خواهی گردنم را بزنی تا تمام خاک سامتایان و سانراب از آن تو شود؟

-من اگرمی‌خواستم تو را بکشم همان روز که با هم تنها بودیم کشته بودمت. اما برای اینکه از تو محافظت کنم تو را برای خودم کردم.

تیارا چشمان اشکی‌اش را به نیوان می‌دزدد. و نیوان صدایش می‌زند.

-تیارا!

تیارا سرش را به سوی نیوان برگرداند.

- من هرگز قصد رنجاندن تو را نداشتم و ندارم. فهمیدی که من به اجبار آن کار را با تو کردم. امیدوارم مرا ببخشی.

تیارا هقی می‌زند و دستش را جلوی دهنش می‌گذارد و به داخل قصر می‌دود.

در بزرگ را به سختی باز می‌کند و می‌بندد. همان جا روی زمین می‌نشیند و زانوهایش را ب*غ*ل می‌کند و سرش را روی زانوهایش می‌گذارد. هق هقش در قصر خالی اکو می‌شد و دلش برای تنهایی‌اش می‌سوخت.

باز هم چرا تیارا؟ چرا بین این همه آدم این اتفاقات برای تیارا افتاده بود؟ چرا تیارا باید به دنیا نیامده از داشتن پدر و مادر محروم میشد؟ چرا تیارا؟ چرا سال‌ها در فقر و دور از هویت واقعیش زندگی کرد؟

چرا وقتی به زندگی‌اش عادت کرده بود سرنوشت به او فهماند که کیست؟ چرا مثل انسان‌ها عادی حق زنده ماندن نداشت؟ برای اینکه زنده بماند بهایی به آن بزرگی پرداخت کرد.

سرش را بلند می‌کند و با چشمانی که بخاطر گریه تار می‌دید به قصر نگاه کرد. اسباب و اساسیه‌ای که رویشان پارچه‌ای سفید انداخته شده بود. دیوار سفید قصر سیاه و کدر شده بود و گرد و خاک در گوشه به گوشه قصر جا خوش کرده بود.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
یعنی این‌جا خانه‌ی اوست؟ او متعلق به این‌جاست؟
او در این‌جا به دنیا آمده بود؟ پدر و مادرش این‌جا زندگی می‌کردند؟ تیارا هقی زد. او همیشه دلتنگ آن‌ها بود. دلش کسانی را می‌خواست که تا به حال آن‌ها را ندیده بود.
پدرش به همان مهربانی بود که همه می‌گفتند؟ پدر او همان امپراطور هاکانی بود که مهربانی و سخاوت‌مندی‌اش زبان‌زد خاص و عام بود؟
مادرش همان ملکه رازانایی بود که همه مردم دو کشور دوستش داشتند؟ به راستی که تقدیرش مانند مادرش بود. تقاص کار نسل قبل را پرداختند. زجر کشیدند بدون این‌که گناهی داشته باشند.
حتی او هم مانند مادرش دور از هویت واقعی‌اش، در نقش یک دختر فقیر و خدمت‌کار زندگی کرد. ولی یک تفاوت اساسی با مادرش داشت. پدر و مادرش عاشق‌های اسطوره‌ای بودند و مادرش عشق پدرش را داشت؛ اما زندگی او حتی عشق را هم نداشت. به اجبار با کسی ازدواج کرده بود که زن داشت و هیچ‌کدام هیچ حسی نسبت به دیگری نداشتند.
از جایش بلند شد و تمام قصر بزرگ را گشت. خانه واقعی او این‌جا بود. ولی این قصر متعلق به او نبود، بلکه در چنگ کویات بود.
آتش نفرتش نسبت به کویات شعله‌ورتر میشد. امپراطور خودخواهی که جز غرور خود و قدرتش چیزی نمی‌دید. کویاتی که پدر و مادرش را از او گرفت و نقشه قتل او را هم در سر داشت.
کویاتی که هویتش را از او گرفت و او به اندازه روز‌هایی که تنها بود، به اندازه روزهایی که دلش تنگ پدر و مادر ندیده‌اش بود، به اندازه روزهایی که مجبور بود در خیابان زندگی کند، به اندازه روزهایی که به‌خاطر شرایطش مجبور بود در نقش یک پسر باشد و به اندازه زجری که موقع دست‌درازی نیوان کشید از او متنفر است.
مقابل آینه لکه‌دار قصر ایستاد. به چهره خود نگاه کرد. به چشمان پر از اشک خود نگاه کرد. بیشتر از اشک، نفرت بود که در چشمانش غوطه‌ور بود. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امپراطور بزرگ، جناب کویات از نفرت و خشم من بترس!
بعد هم پوزخندی به چهره خود در آینه زد. به زودی کشورش را از چنگال کویات در می‌آورد.
***
- یادت باشد که پدرم نباید بداند که تو از همه‌چیز باخبری!
تیارا سری تکان داد و پشت سر نیوان وارد قصر شد. این قصر دیگر در نظرش مجلل و جذاب نبود، بلکه منحوس و نفرین شده بود.
این‌جا همان قصری بود که با مادرش مانند یک برده رفتار کردند و نزدیک به یک سال پدرش را در سیاه چاله‌اش زندانی کردند و در نهایت والدینش را در حیاطش گر*دن زدند.

کد:
یعنی اینجا خانه‌ی اوست؟ او متعلق به اینجاست؟

او در اینجا به دنیا آمده بود؟ پدر و مادرش اینجا زندگی می‌کردند؟ تیارا هقی زد. او همیشه دلتنگ آن‌ها بود. دلش کسانی را می‌خواست که تا به حال آن‌ها را ندیده بود.

پدرش به همان مهربانی بود که همه می‌گفتند؟ پدر او همان امپراطور هاکانی بود که مهربانی و سخاوت مندی‌اش زبان زد خاص و عام بود؟

مادرش همان ملکه رازانایی بود که همه مردم دو کشور دوستش داشتند؟ به راستی که تقدیرش مانند مادرش بود. تقاص کار نسل قبل را پرداختند. زجر کشیدند بدون اینکه گناهی داشته باشند.

حتی او هم مانند مادرش دور از  هویت واقعیش، در نقش یک دختر فقیر و خدمتکار زندگی کرد. ولی یک تفاوت اساسی با مادرش داشت. پدر و مادرش عاشق‌های اسطوره‌ای بودند و مادرش عشق پدرش را داشت.

اما زندگی او حتی عشق را هم نداشت. به اجبار با کسی ازدواج کرده بود که زن داشت و هیچ کدام هیچ حسی نسبت به دیگری نداشتند.

از جایش بلند شد و تمام قصر بزرگ را گشت. خانه واقعی او اینجا بود. ولی این قصر متعلق به او نبود. بلکه در چنگ کویات بود.

آتش نفرتش نسبت به کویات شعله ور تر میشد. امپراطور خودخواهی که جز غرور خود و قدرتش چیزی نمی‌دید. کویاتی که پدر و مادرش را از او گرفت و نقشه قتل او را هم در سر داشت.

کویاتی که هویتش را از او گرفت و او به اندازه روز‌هایی که تنها بود، به اندازه روزهایی که دلش تنگ پدر و مادر ندیده‌اش بود، به اندازه روزهایی که مجبور بود در خیابان زندگی کند، به اندازه روزهایی که بخاطر شرایطش مجبور بود در نقش یک پسر باشد و  به اندازه زجری که موقع دست* د*رازی نیوان کشید از او متنفر است.

مقابل آینه لکه دار قصر ایستاد. به چهره خود نگاه کرد. به چشمان پر از اشک خود نگاه کرد. بیشتر از اشک، نفرت بود که در چشمانش غوطه ور بود. زیر ل*ب زمزمه کرد.

- امپراطور بزرگ، جناب کویات از نفرت و خشم من بترس!

بعد هم پوزخندی به چهره خود در آینه زد. به زودی کشورش را از چنگال کویات در می‌آورد.

***

- یادت باشد که مدرم نباید بداند که ت  از همه چیز باخبری!

تیارا سری تکان داد و پشت سر نیوان وارد قصر شد. این قصر دیگر در نظرش مجلل و جذاب نبود بلکه منحوس و نفرین شده بود.

اینجا همان قصری بود که با مادرش مانند یک برده رفتار کردند و نزدیک به یک سال پدرش را در سیاه چاله‌اش زندانی کردند و در نهایت والدینش را در حیاطش گر*دن زدند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
مانند دفعه گذشته، همه برای خوش‌آمدگویی به آن جلوی ورودی اصلی صف بسته بودند. بر خلاف دفعه پیش عمید خود را به آ*غ*و*ش نیوان نیانداخت. رویش را از نیوان برگرداند و به سوی اتاق خودش رفت.
ملکه، مادر نیوان، چشم غره‌ای به تیارا رفت و رو به نیوان گفت:
- عمید هم زن تو هست. چرا او را با خود به سفر نبرده‌ای؟
نیوان با جدیت می‌گوید:
- در این‌باره قبلاً صحبت کردیم. من هیچ‌گاه عمید را زن خود ندانسته‌ام.
- چرا عمید را همسر خود نمی‌دانی؟ مگر او چه چیزی از این دختر بی‌اصل و نسب کم دارد؟
تیارا پوزخندی می‌زند. بی‌اصل و نسب! دلش می‌خواست فریاد بزند و بگوید: «من اصل و نصب دارم، ولی شما هویت مرا از من گرفته‌اید.»
- مادر! این دختر بی‌اصل و نسب نیست. همسر من است. در ضمن مهبد چیزی را دارد که عمید ندارد.
- پس بهتر است بگویی که این دختر چه چیزی دارد که ما هم بدانیم.
نیوانی نگاهی عمیق و پر مفهوم به تیارا کرد و گفت:
- قلب من برای اوست. قلبم در دستان این دختر است.
ملکه تا خواست باز هم اعتراض کند نیوان دست پیش گرفت.
- ما خسته‌راه هستیم. بهتر است به اتاق‌مان برویم. ملکه روزتان خوش!
بعد صدای گام‌های نیوان بود که در سالن طنین‌انداز می‌شد.
تیارا پشت سرش وارد اتاق شد و در را بست. نیوان به سمتش برگشت و گفت:
- امیدوارم از حرف‌های مادرم ناراحت نشوی! او اخلاقش همین‌گونه هست.
تیارا سری به حرف‌های نیوان تکان داد. فکرش به سمت جوابی که نیوان به ملکه داده بود کشیده شد. «قلب من برای اوست. قلبم در دستان این دختر است.»
این جمله مدام در سرش اکو می‌شد. منظور نیوان از این حرفش چه بود؟ حتماً به‌خاطر این‌که ملکه چیزی نگوید این حرف را زده است.
اما اگر این‌گونه نباشد؟ اگر نیوان آن حرف را از ته دل گفته باشد چه؟ شاید هم به عمد آن‌گونه گفت. تیارا دستش را روی قلبش گذاشت. به هر حال او یک دختر بود و یک نفر برای بار اول به صورت غیر مستقیم ابراز علاقه کرده بود.
ناخواسته لبخندی بر روی لبان دخترک نقش می‌بندد.
- تیارا!
با شنیدن صدای نیوان به خود می‌آید و لبخندش را فرو می‌خورد.

کد:
مانند دفعه گذشته همه برای خوش آمد به آن جلوی ورودی اصلی صف بسته بودند. برخلاف دفعه پیش عمید خود را به آ*غ*و*ش نیوان نیانداخت. و رویش را از نیوان برگرداند و به سوی اتاق خودش رفت.

ملکه که مادر نیوان چشم غره‌ای به تیارا رفت و رو به نیوان گفت.

-عمید هم زن تو هست. چرا او را با خود به سفر نبرده‌ای؟

نیوان با جدیت می‌گوید.

- در این باره قبلا صحبت کردیم. من هیچ گاه عمید را زن خود ندانسته‌ام.

-چرا عمید را همسر خود نمی‌دانی؟ مگر او چه چیزی از این دختر بی اصل و نصب کم دارد؟

تیارا پوزخندی می‌زند. بی اصل و نصب! دلش می‌خواست فریاد بزند و بگوید" من اصل و نصب دارم، ولش شما هویت مرا از من گرفته‌اید"

- مادر! این دختر بی اصل و نصب نیست. همسر من است. در ضمن مهبد چیزی را دارد که عمید ندارد.

- پس بهتر است بگویی که این دختر چه چیزی دارد که ما هم بدانیم.

نیوانی نگاهی عمیق و پر مفهوم به تیارا کرد و گفت.

- قلب من برای اوست. قلبم در دستان این دختر است.

ملکه تا خواست باز هم اعتراض کند نیوان دست پیش گرفت.

- ما خسته راه هستیم. بهتر است به اتاق‌مان برویم. روز تان خوش ملکه!

بعد صدای گام‌های نیوان بود که در سالن طنین انداز می‌شد.

تیارا پشت سرش وارد اتاق شد و در را بست. نیوان به سمتش برگشت و گفت.

- امیدوارم از حرف‌های مادرم ناراحت نشوی! او اخلاقش همینگونه هست.

تیارا سری به حرف‌های نیوان تکان داد. و فکرش به سمت جوابی که نیوان به ملکه داده بود کشیده شد. "قلب من برای اوست. قلبم در دستان این دختر است."

این جمله مدام در سرش اکو می‌شد. منظور نیوان از این حرفش چه بود؟ حتما بخاطر اینکه ملکه چیزی نگوید اسن حرف را زده است.

اما اگر اینگونه نباشد؟ اگر نیوان آن حرف را از ته دل گفته باشد چه؟ شاید هم به عمد ان گونه گفت. تیارا دستش را روی قلبش گذاشت. به هر حال او یک دختر بود و یک نفر برای بار اول به صورتغیر مستقیم ابراز علاقه کرده بود.

ناخواسته لبخندی بر روی لبان دخترک نقش می‌بندد.

- تیارا!

با شنیدن صدای نیوان به خود می‌آید و لبخندش را فرو می‌خورد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
- هدفم از زدن آن حرف‌ها... .
مکثی می‌کند و تیارا با خود می‌گوید:
- الکی خیال‌پردازی کرده‌ای! چرا باید دوستت داشته باشد؟ او هنوز هم تو را به چشم خدمت‌کارش می‌بیند‌
- راستش هر چه که به ملکه گفتم حقیقت بود.
تیارا شوکه به سمت نیوان بر می‌گردد. طوری که حس کرد مهره‌های گ*ردنش شکست.
- چی؟ از چه حرف می‌زنی؟
- این‌که قلبم پیش توست. از همان موقع‌ای که دیدمت، برایم خاص بودی. یک پسربچه تخس که به تنهایی در کلبه‌ای زندگی می‌کرد.
به این‌جای حرفش که رسید خنده‌ای کرد.
- و مرا مجبور کرد کف آن کلبه را تی بکشم.
تیارا صدایش زد:
- نیوان!
- جانِ نیوان؟!
تیارا با شنیدن ندای جانم غرق حس شیرینی شد و خود را روی ابرها می‌دید. جان نیوان! چه کلمه شیرینی!
- تو وقتی برایم خاص‌تر شدی که فهمیدم یک دختری!
باید اعتراف کنم که آن موقع محو زیبایی تو شده بودم! تیارا! دلم می‌خواست بیشتر کشفت کنم؛ برای همین با این‌که قصر پر از خدمه بود، تو را به زور به این‌جا آوردم که خدمت‌کار شخصی‌ام باشی. تیارا! می‌توانم بگویم که در نگاه اول عاشقت شدم. من هیچ اعتقادی به عشق نداشتم ولی در یک نگاه عاشق دختری جسور شدم که زیبایی‌اش خیره کننده بود.
تیارا دستش را بر روی دهانش گذاشت. انتظار این اعتراف یک‌هویی را نداشت. حتی قبل از این به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که نیوان به او علاقه داشته باشد.
- تو حق داری که مرا نخواهی! اوایل می‌خواستم پس از پس دادن کشورت طلاقت دهم تا از من و این بند رها شوی؛ اما تیارا، من دیگر نمی‌توانم از تو دل بکنم! نمی‌خواهم اشتباه پدرم را تکرار کنم و عشقم را از خودم دور کنم. دلم می‌خواهد تا ابد پیشم باشی و میان‌سالی را با تو تجربه کنم؛ ولی با این‌حال به تو حق انتخاب می‌دهم. با این‌که جدا از تو زندگی کردن برایم غیرممکن هست، ولی تو می‌توانی بین ماندن و رفتن یکی را انتخاب کنی.
بعد از زدن حرف‌هایش از جایش بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. قبل از بیرون رفتن بدون این‌که برگردد گفت:
- در مورد پیشنهادم فکر کن! امیدوارم که بتوانی قبولم کنی!
بعد صدای بسته شدن در بود که به گوش تیارا خورد.

کد:
- هدفم از زدن آن حرف‌ها...

مکثی می‌کند و تیارا با خود می‌گوید. "الکی خیال پردازی کرده‌ای! چرا باید دوستت داشته باشد؟  او هنوز هم تو را به چشم خدمتکارش می‌بیند‌"

- راستش هر چه که به ملکه گفتم حقیقت بود.

تیارا شوکه به سمت نیوان برمی‌گردد. طوری که حس کرد مهره‌های گ*ردنش شکست.

- چی؟ ازچه حرف می‌زنی؟

- اینکه قلبم پیش توست. از همان موقعی که دیدمت، برایم خاص بودی. یک پسر بچه تخس که به تنهایی در کلبه‌ای زندگی می‌کرد.

به اینجای حرفش که رسید خنده‌ای کرد.

- و مرا مجبور کرد کف آن کلبه را طی بکشم.

تیارا صدایش زد.

-نیوان!

-جان نیوان!

تیارا با شنیدن ندای جانم غرق حس شیرینی شد و خود را روی ابرها می‌دید. جان نیوان! چه کلمه شیرینی!

- تو وقتی برایم خاص تر شدی که فهمیدم یک دختری!

باید اعتراف کنم که آن موقع محو زیبایی تو شده بودم! تیارا! دلم می‌خواست بیشتر کشفت کنم. برای همین با اینکه قصر پر از خدمه بود، تو را به زور به اینجا آوردم که خدمتکار شخصی‌ام باشی. تیارا! می‌توانم بگویم که در نگاه اول عاشقت شدم. من هیچ اعتقادی به عشق نداشتم ولی در یک نگاه عاشق دختری جسور شدم که زیبایی‌اش خیره کننده بود.

تیارا دستش را بر روی دهانش گذاشت. انتظار این اعتراف یک هویی را نداشت. حتی قبل از این به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که نیوان به او علاقه داشته باشد.

- تو حق داری که مرا نخواهی! اوایل می‌خواستم پس از پس دادن کشورت طلاقت دهم تا از من و این بند رها شوی! اما تیارا! من دیگر نمی‌توانم از تو دل بکنم. نمی‌خواهم اشتباه پدرم را تکرار کنم و عشقم را از خودم دور کنم. دلم می‌خواهد تا ابد پیشم باشی و میانسالی را با تو تجربه کنم.

ولی با این حال به تو حق انتخاب می‌دهم. با اینکه جدا از تو زندگی کردن برایم غیر ممکن هست ولی تو می‌توانی بین ماندن و رفتن یکی را انتخاب کنی.

بعد از زدن حرف‌هایش از جایش بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. قبل از بیرون رفتن بدون اینکه بر گردد گفت.

- در مورد پیشنهادم فکر کن! امیدوارم که بتوانی قبولم کنی!

بعد صدای بسته شدن در بود که به گوش تیارا خورد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
تیارا در سردرگمی عجیبی دست و پا می‌زد و از هر طرف تحت فشار بود. نیوان مرد خوبی بود و اگر شرایط عادی بود شاید می‌توانست یک فرصت به خودش بدهد تا یک زندگی با عشق را تجربه کند؛ اما غیر ممکن بود. او باید تمام تمرکزش را روی پس گرفتن سانراب و انتقام از کویات می‌گذاشت. بعد از این‌که فرمانروای سانراب شود، نیوان هم امپراطور سامتایان می‌شود و رقیب هم‌دیگر حساب می‌شوند؛ بنابراین باید دور بودن با نیوان را خط می‌زد.
به سمت کمدش رفت. باید فکرش را آزاد می‌کرد. یکی از شنل‌هایش را برداشت و پوشید. به سمت باغ پشتی رفت. در این باغ انواع و اقسام گل کاشته شده بود. و تنفس هوای پاک این بخش آرامش عجیبی را به همراه داشت.
تیارا همان‌طور که در فکر به سر می‌برد در باغ قدم می‌زد.
اگر نیوان طبق قولش عمل نکند و سانراب را به‌ او ندهد چه؟
نفهمید چه شد که به یک‌باره با مردی سیاه‌پوش بر خورد کرد و روی زمین افتاد.
تا سرش را بلند کرد نگاهش به چهره پوشانده شده مرد خورد ناخواسته و ترسیده جیغی کشید.
- کمک!
مرد سریع دستش را روی دهانش گذاشت تا بیش از این سر و صدا نکند. تیارا دست و پا زد تا خود را خلاص کند اما هیچ فایده‌ای نداشت. مرد با صدای زمختی گفت:
- صدایت را ببر و آرام بگیر.
تبارا بی‌توجه به حرف مرد بیشتر تقلا کرد. معلوم نبود این مرد چه بلایی می‌تواند به سرش بیاورد. سعی کرد دست مرد را گ*از بگیرد ولی مرد محکم دهانش را گرفته بود.
در آخر مرد خسته شد وبا ضربه‌ای به گر*دن تیارا او را بی‌هوش کرد. تیارا با خوردن ضربه‌ی سنگینی به گ*ردنش بی‌هوش شد.
***
کارهای امروش سنگین‌تر از هر وقت دیگر بود. تمام کارهای این چند هفته که در سفر بودند را امروز انجام داده بود و تا دیر وقت بیدار مانده بود. به سمت اتاق مشترکش با تیارا رفت. وقتی وارد اتاق شد اثری از تیارا نبود.
نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند اما تیارا را ندید.
- تیارا! تیارا!
صدایی از او دریافت نکرد. تیارا بیشتر روز را از اتاق بیرون نمی‌رفت حالا این‌وقت شب کجا بود؟ تمام اتاق را گشت ولی هیچ خبری از دخترک نبود.
سراسیمه در را باز کرد و به سمت مقر گارد سلطنتی رفت.
- بانو مهبد ناپدید شده است. تمام قصر را بگردید. اگر اثری از او پیدا نکردید اطراف قصر را بگردید.
- اطاعت!
- بهتر است که یک تصویر از بانو مهبد به محافظین بدهید.


کد:
تیارا در سردرگمی عجیبی دست و پا می‌زد و از هر طرف تحت فشار بود. نیوان مرد خوبی بود و اگر شرایط عادی بود شاید می‌توانست یک فرصت به خودش بدهد تا یک زندگی با عشق را تجربه کند.

اما غیر ممکن بود. او باید تمام تمرکزش را روی پس گرفتن سانراب و انتقام از کویات می‌گذاشت. بعد از اینکه فرمانروای سانراب شود، نیوان هم امپراطور سامتایان می‌شود و رقیب همدیگر حساب می‌شوند. بنابراین باید دور بودن با نیوان را خط می‌زد.

به سمت کمدش رفت باید فکرش را آزاد می‌کرد. یکی از شنل‌هایش را برداشت و پوشید. به سمت باغ پشتی رفت. در این باغ انواع و اقسام گل کاشته شده بود. و تنفس هوای پاک این بخش آرامش عجیبی را به همراه داشت.

تیارا همان طور که در فکر به سر می‌برد در باغ قدم می‌زد.

اگر نیوان طبق قولش عمل نکند و سانراب را به‌ او ندهد چه؟

نفهمید چه شد که به یکباره با مردی سیاه پوش بر خورد کرد و روی زمین افتاد.

تا سرش را بلند کرد نگاهش به چهره پوشانده شده مرد خورد ناخواسته و ترسیده جیغی کشید.

-  کمک!

مرد سریع دستش را روی دهانش گذاشت تا بیش از این سر و صدا نکند. تیارا دست و پا زد تا خود را خلاص کند اما هیچ فایده‌ای نداشت. مرد با صدای زمختی گفت.

- صدایت را ببر و ارام بگیر.

تبارا بی‌توجه به حرف مرد بیشتر تقلا کرد. معلوم نبود این مرد چه بلایی می‌تواند به سرش بیاورد. سعی کرد دست مرد را گ*از بگیرد ولی مرد محکم دهانش را گرفته بود.

در آخر مرد خسته شد وبا ضربه‌ای به گر*دن تیارا او را بی‌هوش کرد. تیارا با خوردن ضربه‌ی سنگینی به گ*ردنش بی‌هوش شد.

کار های امروش سنگین تر از هر وقت دیگر بود. تمام کارهای این چند هفته که در سفر بودند را امروز انجام داده بود و تا دیر وقت بیدار مانده بود. به سمت اتاق مشترکش با تیارا رفت. وقتی وارد اتاق شد اثری از تیارا نبود.

نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند اما تیارا را ندید.

- تیارا! تیارا!

صدایی از او دریافت نکرد. تیارا بیشتر روز را از اتاق بیرون نمی‌رفت حالا این وقت شب کجا بود؟ تمام اتاق را گشت ولی هیچ خبری از دخترک نبود.

سراسیمه در را باز کرد و به سمت مقر گارد سلطنتی رفت.

- بانو مهبد ناپدید شده است. تمام قصر را بگردید. اگر اثری از او پیدا نکردید اطراف قصر را بگردید.

- اطاعت!

- بهتر است که یک تصویر از بانو مهبد به محافظین بدهید.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
***
یک هفته بود که هیچ خبری از تیارا نداشت. در این یک هفته پریشان‌تر از هر زمانی بود. در این مدت فهمیده بود که چه‌قدر تیارا را دوست دارد. حسش به دخترک فراتر از این حرف‌ها بود.
چیزی که آزارش می‌داد ناآرامی‌های قلبش بود. دلش طالب یار بود و بس، ولی حتی معلوم نبود که تیارا کجاست؟ هیچ‌کس نمی‌دانست که دزدیدن او کار چه کسی هست. تنها ردی که از تیارا داشتند، شنلی بود که در باغ پشتی افتاده بود.
دوست داشت شب‌ها موهای ل*خت و مشکی تیارا را لمس کند و تنگ در آغوشش بگیرد و تا صبح در گوشش نجواهای عاشقانه سر دهد، اما در حال حاضر شنلی از تیارا داشت تا در هنگام خواب بوی تن تیارا را استشمام کند.
با این‌که یک هفته از پیدا شدن شنل می‌گذشت ولی هنوز هم شنل بوی تن تیارا را می‌داد. حتی ماندن در اتاق‌شان هم برایش سخت بود. همه‌جای اتاق‌شان حتی قصر را که نگاه می‌کرد، آثار تیارا را می‌دید.
عصبی مشتش را روی میز می‌کوبد!
- لعنتی! تو کجا هستی؟
با پرخاش از اتاق کارش بیرون می‌زند. در این یک هفته حتی تمرکز انجام کارهایش را هم نداشت.
صدای خنده‌های تیارا در گوشش اکو میشد. چهره معصوم و دوست داشتنی دخترک از خاطرش بیرون نمی‌رفت و قلبش از نبود تیارا تیر می‌کشید. انگار که یک مرده متحرک بود.
سوار اسبش شد. یاد وقت‌هایی افتاد که با تیارا سوار اسب می‌شد و تیارا به ناچار در بغلش می‌نشست. بازوانش چه‌قدر بی‌قرار آن موجود نحیف بود.
اسبش را تاخت و تاخت. آن‌قدر تاخت تا نفهمید چه شد که به آن کلبه رسید. کلبه‌ای که سرنوشت هر دوی آن‌ها را عوض کرده بود.
پیاده شد و اسب را به درخت بست. سپس به طرف کلبه رفت. درکلبه همان‌گونه شکسته مانده بود و گرد و غبار و برگ‌های درختان به کلبه ریخته بود.
تا وارد شد چهره دخترک پسرنمایی مقابل چشمانش نقش بست که سعی داشت با قلدری از خودش دفاع کند. لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست. حالا این دخترک جسور کجاست؟ یعنی می‌تواند از خودش دفاع کند؟ نکند به او... .
سرش را تند تکان داد تا این فکر را از سرش بیرون کند.
تیارا فقط برای او بود.

کد:
 هفته بود که هیچ خبری از تیارا نداشت. در این ۱ هفته پریشان تر از هر زمانی بود. در این مدت فهمیده بود که چقدر تیارا را دوست دارد. حسش به دخترک فرا تر از این حرف‌ها بود.

چیزی که آزارش می‌داد ناآرامی‌های قلبش بود. دلش طالب یار بود و بس، ولی حتی معلوم  نبود که تیارا کجاست؟ هیچ کس نمی‌دانست که دزدیدن او کار چه کسی هست. تنها ردی که از تیارا داشتند، شنلی بود که در باغ پشتی افتاده بود.

دوست داشت شب‌ها موهای ل*خت و مشکی تیارا را لمس کند و تنگ در آغوشش بگیرد و تا صبح در گوشش نجواهای عاشقانه سر دهد. اما در حال حاضر شنلی از تیارا داشت تا در هنگام خواب بوی تن تیارا را استشمام کند.

با اینکه ۱ هفته از پیدا شدن شنل می‌گذشت، ولی هنوز هم شنل بوی تن تیارا را می‌داد. حتی ماندن در اتاق‌شان هم برایش سخت بود. همه جای اتاق‌شان حتی قصر را که نگاه می‌کرد، آثار تیارا را می‌دید.

 عصبی مشتش را روی میز می‌کوبد! لعنتی! تو کجا هستی؟

با پرخاش از اتاق کارش بیرون می‌زند. در این ۱ هفته حتی تمرکز انجام کارهایش را هم نداشت.

صدای خنده‌های تیارا در گوشش اکو میشد. چهره معصوم و دوست داشتنی دخترک از خاطرش بیرون نمی‌رفت و قلبش از نبود تیارا تیر می‌کشید. انگار که یک مرده متحرک بود.

سوار اسبش شد. یاد وقت‌هایی افتاد که با تیارا سوار اسب می‌شد و تیارا به ناچار در بغلش می‌نشست. بازوانش چقدر بی‌قرار آن موجود نحیف بود.

اسبش را تاخت و تاخت. آنقدر تاخت تا نفهمید چه شد که به آن کلبه رسید. کلبه‌ای که سرنوشت هر دوی آن‌ها را عوض کرده بود.

پیاده شد و اسب را به درخت بست. سپس به طرف کلبه رفت. درکلبه همان گونه شکسته مانده بود و گرد و غبار و برگ‌های درختان به کلبه ریخته بود.

تا وارد شد چهره  دخترک پسرنمایی مقابل چشمانش نقش بست که سعی داشت با قلدری از خودش دفاع کند. لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست.  حالا این دخترک جسور کجاست؟ یعنی می‌تواند از خودش دفاع کند؟ نکند به او...

سرش را تند تکان داد تا تین عکر را از سرش بیرون کند.

تیارا فقط برای او بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
کف کلبه می‌نشیند. دیگر به این‌که ولیعهد است و نشستن در این کلبه برایش عار هست فکر نمی‌کرد. این‌جا مقدس‌ترین جای روی زمین بود. او فرشته زندگی‌اش را پیدا کرده بود.
نگاهش را دور تا دور آن اتاقک کوچک می‌گرداند. انگار خود تیار جلوی چشمانش بود.
اما نیست! تیارا نیست! تیارایی وجود نداره! ناخودآگاه اشک‌هایش جاری شد. آخرین‌بار کی گریه کرده بود؟ پس از چندین سال چشمانش اشکی شده بود. دیگر طاقت دوری از تیارا نداشت. تحت فشار بود! قلبی که برای تیارا می‌تپید او را تحت فشار قرار داده بود.
ج*ن*س اشک‌هایش از آب بود، ولی دلش خون می‌گریست.
دیگر تاب نبود دخترک را نداشت. دلش بی‌تاب در آ*غ*و*ش گرفتن ملکه‌اش بود.
هق‌هقش از دل می‌آمد و هر دلی را آب می‌کرد. آخ! آخ بر او و دل بی‌چاره‌اش! از کودکی در گوشش خواندند که تو مردی، ولیعهد هستی، امپراطور آینده این کشور هستی اما او حالا زار می‌زد. اگر گریه نمی‌کرد که دلتنگی خفه‌اش می‌کرد.
با خودش عهد بسته بود که بعد از پیدا کردن تیارا از خودش جدایش نکند. حتی اگر تیارا هم او را نخواهد تا آخر عمر، تا وقتی که نفس می‌کشد تیارا را برای خود نگه دارد.
زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- تیارا! تو کجایی؟ تیارا! خودت را به من نشان بده! قول می‌دهم که نگذارم خنده‌هایت را فرو خوری!
خنده‌های تیارا! چال گونه‌اش! ملودی صدای خنده‌اش، همه و همه برایش تداعی میشد و جای خالی عشقش بد جور در چشم می‌زد.
اشک‌هایش را پاک می‌کند و سریع از فضای خفه‌کننده‌ی کلبه دور می‌شود. هیچ‌جا آرامش نداشت، نه در اتاق‌شان نه در قصر و نه حتی در آن کلبه! همه‌جا بوی تیارایش را می‌داد.
با خود زمزمه کرد:
- هیچ‌جا آرامش وجود ندارد، جز یک‌جا! آن‌جا هم جایی‌ست که تیارا باشد. آرامش در زندگی‌ام نه قبل از تیارا وجود داشت و نه حالا!
برای حال خودش تاسف می‌خورد. در حدی دیوانه و شیفته شده بود که با خودش حرف می‌زد! آن دختربچه چه با او کرده بود؟
به طرف چشمه نزدیک کلبه رفت و به آب زل زد. چه‌قدر جای تیارای او خالی بود تا با هم آب‌بازی کنند. خیلی از کارها هستند که با هم انجام نداده‌اند و خیلی از لحظات خوب را با هم تجربه نکرده‌اند؛ پس حالا نباید وقت جدایی‌شان باشد.
اما چه کند که نه آشنایی دست خودش بود و نه جدایی‌شان.

کد:
کف کلبه می‌نشیند. دیگر به اینکه ولیعهد هست و نشستن در این کلبه برایش عار هست فکر نمی‌کرد. اینجا مقدس ترین جای روی زمین بود. او فرشته زندگی‌اش را پیدا کرده بود.

نگاهش را دور تا دور آن اتاقک کوچک می‌گرداند. انگار خود تیار جلوی چشمانش بود.

اما نیست! تیارا نیست! تیارایی وجود نداره! ناخودآگاه اشکانش جاری شد. آخرین بار کی گریه کرده بود؟ پس از چندین سال چشمانش اشکی شده بود. دیگر طاقت دوری از تیارا نداشت. تحت فشار بود! قلبی که برای تیارا می‌تپید او را تحت فشار قرار داده بود.

ج*ن*س اشکانش از آب بود، ولی دلش خون می‌گریست.

دیگر تاب نبود دخترک را نداشت. دلش بی‌تاب در آ*غ*و*ش گرفتن ملکه‌اش بود.

هق‌هقش از دل می‌آمد و هر دلی را آب می‌کرد. آخ! آخ بر او و دل بی‌چاره‌اش! از کودکی در گوشش خواندند که تو مردی، ولیعهد هستی، امپراطور آینده این کشور هستی اما او حالا زار می‌زد. اگر گریه نمی‌کرد که دلتنگی خفه‌اش می‌کرد.

با خودش عهد بسته بود که بعد از پیدا کردن تیارا از خودش جدایش نکند. حتی اگر تیارا هم او را نخواهد تا آخر عمر، تا وقتی که نفس می‌کشد تیارا را برتی خود نگه دارد.

زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- تیارا! تو کجایی؟ تیارا! خودت را به من نشان بده! قول می‌دهم گه نگذارم خنده‌هایت را فرو خوری!

خنده‌های تیارا! چال گونه‌اش! ملودی صدای خنده‌اش، همه و همه برایش تداعی میشد و جای خالی عشقش بد جور در چشم می‌زد.

اشک‌هایش را پاک می‌کند و سریع از فضای خفه کننده‌ی کلبه دور می‌شود. هیج جا آرامش نداشت، نه در اتاق‌شان نه در قصر و نه حتی در آن کلبه! همه جا بوی تیارایش را می‌داد.

با خود زمزمه کرد.

- هیچ جا آرامش وجود ندارد، جز یک جا! آن جا هم جایی ست که تیارا باشد. آرامش در زندگی‌ام نه قبل از تیارا وجود داشت و نه حالا!

برای حال خودش تاسف می‌خورد. در حدی دیوانه و شیفته شده بود که با خودش حرف می‌زد! آن دختر بچه چه با او کرده بود؟

به طرف چشمه نزدیک کلبه رفت و به آب زل زد. چقدر جای تیارای او خالی بود تا با هم آب آب بازی کنند. خیلی از کارها هستند که با هم انجام نداده‌اند و خیلی از لحظات خوب را با هم تجربه نکرده‌اند. پس حالا نباید وقت جدایی‌شان باشد.

اما چه کند که نه آشنایی دست خودش بود و نه جدایی‌شان.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا