- تاریخ ثبتنام
- 2020-05-31
- نوشتهها
- 2,595
- لایکها
- 24,995
- امتیازها
- 138
- محل سکونت
- رُم، ایتالیا
- کیف پول من
- 82,667
- Points
- 1,469
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
نیمساعتی از رفتن مامان مهتاب میگذرد. از رفتنِ مهتابی که مدام تکرار میکرد که ریحانه رنگ به رو ندارد، تب کرده و حتماً خیلی اذیت شده است! و در تمام آن لحظات، عرق شرم، رسماً آبشار شده بود و از تیرهی کمر ریحانه به پایین میریخت.
به زور مهتاب، کاچی خوردهبود و نان حلوایی و تازه خبردار شدهبود که امیرسام، مامانمهتاب و حنانهاش را به واحد روبهروییِ خودش انتقال میدهد. یعنی دقیقاً درب روبهرویی همین خانهای که ریحانه الآن خانمش محسوب میشود!
تعجب کردهبود. راستش فکرش به اینجا نمیرسید! گمان میکرد که امیر قصد دارد آنها را به هر ساختمان دیگری جز اینجا بفرستد؛ اما در چلهی فصل بهار و اوایل اردیبهشت، در پتو مچاله شده است. تب دارد و کمی هم لرز!
یادِ آن لحظهای میافتد که امیرسام بیتوجه به حضور مهتاب، حولهاش را برداشته و به حمام رفتهبود. لعنتی! رسماً باید همان دقیقه دوش میگرفت تا ثابت کند که کمرش درد میکند.
بغضش میگیرد.
یادِ یکی شدنشان و آهِ از ته دل و عمیقی که پشتش هزاران جملهی معنادار نهفته است.
مهتاب، چقدر غُر به جانِ ریحانه زده بود که چرا صورتش این شکلیست؟ چرا آرایشش را پاک نکرده است و ریحانه، چقدر خجالت کشیده بود از خ*را*ب شدنِ آرایشی که خ*را*بکارش کسی نبود جز امیرسام!
ریملهای سیاه و پخششده در زیر چشمش، رژ لبی که تقریباً همهجای صورت ریحانه را رنگی کرده بود و خط چشمی که سیاهیاش تا وسط گونهها پایین آمده بود.
بغضش بیشتر میشود.
مهتاب، حتی راجع به عروسی نگرفتنشان هم غر زدهبود. میگفت اگر عشقی وجود دارد، چرا هیچچیز امیرسام و ریحانه مثل ادمهای عادی دیگر نیست؟ نه خواستگاریِ درست و حسابیای و نه.
درب اتاق، بیهوا باز میشود. پوزخند میزند. در همین روز اول به این مورد عادت کرده بود. به گفتهی خودِ جنابِ امیرسام، او ارباب است. اینجا خانهی اوست و ریحانه، زنِ شرعی و قانونیِ او؛ پس دلیلی ندارد که در بزند و یا اجازه بگیرد!
- خوابیدی؟
پشتش به اوست؛ اما عطرش را در حوالی نزدیک به خودش حس میکند. البته این اتاق، تماماً بوی او را میدهد. حتی همین بالشت و این بلوز و گرمکنی که در تن ریحانه است و حتی این تنِ حالا زنانهای که تا ساعاتی قبل در اختیار و آ*غ*و*ش او بود!
پلک روی هم میاندازد و میخواهد خودش را به خواب بزند؛ اما یادِ فشرده شدن گلویش توسط امیرسام و آن هشدارِ لعنتیاش میافتد که چشم باز میکند و با برگشتن به سمتِ او، آرام ل*ب میزند:
- بیدارم.
امیرسام است که دارد تیشرتِ خانگیاش را با یک تیشرت ساده و مشکی عوض میکند.
- بسه چهقدر میخوابی. بلندشو واسه شام یه چی درست کن. برگشتم با هم میخوریم.
بیاراده بغض میکند.
- جایی میری؟
امیرسام، بیتوجه به معذبشدن یا نشدنِ ریحانه، گرمکنش را از تن میکَنَد و شلوار جین ذغالیاش را میپوشد.
ریحانه، جواب که نمیگیرد؛ سؤال بعدی را با شک و دودلی میپرسد. آن هم با لحنی که به وضوح میلرزد و خفه است:
- نباید بپرسم چون بهم ربطی نداره، آره؟
امیرسام مشغولِ پنجه کشیدن میان موهایش و ژلزدن به آنهاست.
- الآن زنمی. میتونی بپرسی.
با بغض، میخندد:
- کجا میری؟
صدای پیفپیفِ ادکلن میآید و بعد عطر بیشتری از امیر در فضای اتاق میپیچد.
- سرِکار.
متعجب از آنچه که میشنود، روی تخت نیمخیز میشود:
- الآن؟
امیرسام میخندد و به سمتش برمیگردد:
- بَدِه که مردِ کاری گیرت اومده؟
همچنان حیرتزده است و یادِ شغلِ امیرسام میافتد. شغلی که از زبان خود او شنیده بود.
- تو... دلالِ ملکی و تجاری... این وقت شب... سرِکار؟
امیرسام کُت جینش را هم از کمد برمیدارد و یک دستکش نصفه و نیمهی مشکیِ پارچهای!
- اگه دردت زیاد نیست، زرشک پلو با مرغ بپز. خیلی وقته نخوردم، بد هوس کردم.
متوجه میشود که او کاملاً مستقیم از جوابدادن طفره میرود.
پس ادامه نمیدهد و با سر تکاندادنی از جا بلند میشود:
- باشه، درست میکنم.
و همین که از درب اتاق بیرون میرود، امیرسام بازویش را میکشد. با نگاه کوتاهی به تیلهها و سپس به ل*بهایش، سؤال میکند:
- چیزی شده؟
آرام لبخند میزند:
- نه بابا! چی میخواد بشه؟
اما شده بود!
خیلی چیزها شده بود! دلش خالی، حالش بد و آشوب و قلبش، به درد آمده بود.
امیرسام همچنان با اخم نگاهش میکند.
- ولی صدات داره میلرزه.
چشمانش با این حرفِ او، پُر میشوند. بازویش را به نرمی از پنجهی او بیرون میکشد و به طرف آشپزخانه میرود. برای فرار از بحث قبلی و جوابندادن، درب یخچال را باز میکند و با بررسیِ کوتاهی، بیربط ل*ب میزند:
- با ماست میخوری یا نوشابه؟
صدای پای امیرسام میآید و بعد صدای تکخندِ موذیاش:
- هیچکدوم. با سبزی میخورم!
کشوها و طبقات یخچال را میگردد؛ اما کیسهی سبزی نمیبیند.
صاف و صادق بر ل*ب میرانَد:
- نداریم.
امیرسام بلند میخندد و دخترکِ قصه، متوجه نیست که امیر او را دست انداخته! آن هم حسابی!
- چه بد! پس مجبورم بازم تو رو بخورم.
و با مکث، چون روزهای قبل اضافه میکند:
- سبزیخانم!
***
#اتمام_فصل_ششم