کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_بیست‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ابروهایم بیشتر بهم نزدیک ‌شدند و رعشه‌ی عصبی که بر اندامم چیره شده بود را نادیده گرفتم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام گفتم:
- چیه؟ دیگه چیه؟ می‌خوایی بگی برم؟ مطمئن باش وقتی کارام تموم بشه، یه جوری می‌رم که دیگه یادت نیاد روزی زنی رو دوست داشتی که پدرت، پدرش رو انداخت توی گور و خروارها خروار خاک به ‌روش ریخت.
به ناگهان از کوره در رفت و در حالی که شانه‌های بی‌نوایم را میان زور مردانه‌اش می‌فشرد فریاد کشید:
- بس کن!
عصبی و رنجیده فریاد کشیدم:
- چیو بس کنم؟ تو اومدی خونه‌ی من و اذیتم می‌کنی. من چیو بس کنم؟ حرف حق زدن رو؟
با تیر کشیدن سرم، ناله‌ای سر دادم و انگشتانم را میان موهایم فرو کردم. تنم را به روی تک‌مبلی که پشت سرم قرار داشت رها کردم‌ و با چشمانی بسته نالیدم:
- برو با هر کی که می‌خوایی خوشبخت شو گرشا! من و تو دیگه ما نمی‌شیم.
با احساس گرمایی در مقابل پاهایم، چشم ‌گشودم که مرتب‌تر روی دو زانو نشست و دستان بزرگش را روی دسته‌های مبل قرار داد. نگاه‌مان که به روی هم قفلی زد، بغض قدیمی‌ام پررنگ شد و چشمان او نم‌زده.
ما با خودمان چه کرده بودیم؟ آن همه توهین بر روی زبانم از کجا آمده بود؟ چرا باید پایان عشق ما، این می‌شد؟
دسته‌ها را میان انگشتانش به گونه‌ای فشرد که گویی قصد دشمنی با آن‌ها را داشت. نگاهم را به پایین سر دادم و از بینی روی فرم و ل*ب‌هایش پایین خزیدم و به شانه‌های پهنش چشم دوختم که روزی مأمن سرم بود. شانه‌های عریض و عضلانی‌اش که از قدیم، دو برابر شده بودند.
- من، بهت خیانت نکردم رستا!
اولین قطره‌ی اشک که دیده‌ام را تار کرد، به سرعت و محکم پشت دستم را روی چشمم کشیدم و کلافه بینی‌ام را بالا کشیدم و او با همان لحن آرام و دوستانه ادامه داد:
- باشه! اصلا مایی قرار نیست اتفاق بیوفته؛ اما نبایدم این‌جور دشمنی باشه...
نفسی چاق کردم. سرش را جلوتر کشید که فاصله‌ی میان گر*دن و چانه‌ی من، کمتر شد.
- درسته که توی روسیه با بهار و پدرش آشنا شدم؛ اما اون زمان نگاه من فقط تو رو می‌دید. بهاری در کار نبود! حتی چند سال بعد از جدایی‌مون هم من و بهار ر*اب*طه‌ای نداشتیم. البته! بهار پیام می‌داد، اما قسم می‌خورم من یک‌بار هم با قصد و‌ غرض جوابش رو ندادم. رستا؟
دلم می خواست باورش کنم؛ دلم می‌خواست جانم گفتن‌هایم را به پایش بریزم؛ اما چه کنم که مکر روزگار ما را طوری دیگر به هم شناسانده بود.
ل*ب‌هایم تکانی خوردند؛ اما بله‌ی ضعیفم را خود نشنیدم چه رسد به او. با این وجود ادامه داد:
- من و تو چرا باید این‌جوری باشیم؟ چرا بحث و جدل؟ مگه ما، روزی دوست و رفیق نبودیم؟
بغضم را به سختی پایین فرستادم و سرم را به سمتی دیگر گرداندم تا کمتر هرم نفس‌هایش به صورتم بخورد و دلم را هوایی کند.
- ای کاش همونم نبودیم گرشا! کاش!
- بودن من، خیلی اذیتت می‌کنه؟
بالاخره رضایت دادم و دل از دیوار سفید مقابلم گرفتم و نگاهش را شکار کردم.
- آره؛ چون یک‌درصد هم دیگه به حرفات اعتماد ندارم. تو، منو دور زدی گرشا. من، به‌خاطر تو داشتم زمین و‌ زمان رو بهم می‌دوختم، اما تو، تو با یه دختر جوون ریختی روی هم، رشوه دادی و منو دور زدی، به زور منو وارد ر*اب*طه کردی و در عین وابستگی کاری کردی که مجبور به ترکت بشم.
دستانش را که بالا آورد به سرعت دستانم را مقابل‌شان سد کردم و با ملایمت تشر زدم:
- به من دست نزن! عصبیم می‌کنه.
به حالت تسلیم قرارشان داد و گفت:
- خیلی خب. آروم باش.
-برای چی اومدی این‌جا؟
مهلت حرف زدن ندادم و خودم را جلوتر کشیدم.
- ببین! کارخونه وضع افتصاحی داره. درست که شد، مطمئن باش یه روزم این‌جا نمی‌مونم. فقط به‌خاطر علاقه بابام به اونجاست که مجبورم بمونم و مادر مریضم رو تنها بذار و بَچـ...
نفسم را کلافه و عصبی فوت کردم و باز هم به جان موهایم افتادم که با گرمی انگشتان قدرتمندش، یکه خورده در جایم صامت ماندم‌.
- نکن با خودت این‌جوری‌. همین‌جوریشم د*اغ رو ‌دلم گذاشتی.
نه. یقیناً امشب مستی کار دستش می‌داد. دیوانه شده بود؟ حتما شده بود که تمام این مدت در مقابلم خودداری می‌کرد و قصد دلجویی داشت. آن هم در ساعاتی نزدیک به یک بامداد و در حالی که نامزدش را تنها رها کرده و در خلوت من آمده.
- نیومدم تا اذیتت کنم. حالم خوب نبود و فقط تو رو داشتم تا باهات حرف بزنم. منم خسته‌ام رستا، خسته از این که این همه سال منو با چوب پدرم زدی. خسته از این که قبول نمی‌کنی مرگ پدرت اتفاق بود. خسته‌تر از این که حتی بهار هم د*اغ دلم رو آروم نمی‌کنه؛ اما برای دلخوشی مادرم مجبورم تن بدم به هر چی نبایده.


کد:
#پست_بیست‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



ابروهایم بیشتر بهم نزدیک ‌شدند و رعشه‌ی عصبی که بر اندامم چیره شده بود را نادیده گرفتم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام گفتم:
- چیه؟ دیگه چیه؟ می‌خوایی بگی برم؟ مطمئن باش وقتی کارام تموم بشه، یه جوری می‌رم که دیگه یادت نیاد روزی زنی رو دوست داشتی که پدرت، پدرش رو انداخت توی گور و خروارها خروار خاک به ‌روش ریخت.
به ناگهان از کوره در رفت و در حالی که شانه‌های بی‌نوایم را میان زور مردانه‌اش می‌فشرد فریاد کشید:
- بس کن!
عصبی و رنجیده فریاد کشیدم:
- چیو بس کنم؟ تو اومدی خونه‌ی من و اذیتم می‌کنی. من چیو بس کنم؟ حرف حق زدن رو؟
با تیر کشیدن سرم، ناله‌ای سر دادم و انگشتانم را میان موهایم فرو کردم. تنم را به روی تک‌مبلی که پشت سرم قرار داشت رها کردم‌ و با چشمانی بسته نالیدم:
- برو با هر کی که می‌خوایی خوشبخت شو گرشا! من و تو دیگه ما نمی‌شیم.
با احساس گرمایی در مقابل پاهایم، چشم ‌گشودم که مرتب‌تر روی دو زانو نشست و دستان بزرگش را روی دسته‌های مبل قرار داد. نگاه‌مان که به روی هم قفلی زد، بغض قدیمی‌ام پررنگ شد و چشمان او نم‌زده.
ما با خودمان چه کرده بودیم؟ آن همه توهین بر روی زبانم از کجا آمده بود؟ چرا باید پایان عشق ما، این می‌شد؟
دسته‌ها را میان انگشتانش به گونه‌ای فشرد که گویی قصد دشمنی با آن‌ها را داشت. نگاهم را به پایین سر دادم و از بینی روی فرم و ل*ب‌هایش پایین خزیدم و به شانه‌های پهنش چشم دوختم که روزی مأمن سرم بود. شانه‌های عریض و عضلانی‌اش که از قدیم، دو برابر شده بودند.
- من، بهت خیانت نکردم رستا!
اولین قطره‌ی اشک که دیده‌ام را تار کرد، به سرعت و محکم پشت دستم را روی چشمم کشیدم و کلافه بینی‌ام را بالا کشیدم و او با همان لحن آرام و دوستانه ادامه داد:
- باشه! اصلا مایی قرار نیست اتفاق بیوفته؛ اما نبایدم این‌جور دشمنی باشه...
نفسی چاق کردم. سرش را جلوتر کشید که فاصله‌ی میان گر*دن و چانه‌ی من، کمتر شد.
- درسته که توی روسیه با بهار و پدرش آشنا شدم؛ اما اون زمان نگاه من فقط تو رو می‌دید. بهاری در کار نبود! حتی چند سال بعد از جدایی‌مون هم من و بهار ر*اب*طه‌ای نداشتیم. البته! بهار پیام می‌داد، اما قسم می‌خورم من یک‌بار هم با قصد و‌ غرض جوابش رو ندادم. رستا؟
دلم می خواست باورش کنم؛ دلم می‌خواست جانم گفتن‌هایم را به پایش بریزم؛ اما چه کنم که مکر روزگار ما را طوری دیگر به هم شناسانده بود.
ل*ب‌هایم تکانی خوردند؛ اما بله‌ی ضعیفم را خود نشنیدم چه رسد به او. با این وجود ادامه داد:
- من و تو چرا باید این‌جوری باشیم؟ چرا بحث و جدل؟ مگه ما، روزی دوست و رفیق نبودیم؟
بغضم را به سختی پایین فرستادم و سرم را به سمتی دیگر گرداندم تا کمتر هرم نفس‌هایش به صورتم بخورد و دلم را هوایی کند.
 - ای کاش همونم نبودیم گرشا! کاش!
- بودن من، خیلی اذیتت می‌کنه؟
بالاخره رضایت دادم و دل از دیوار سفید مقابلم گرفتم و نگاهش را شکار کردم.
- آره؛ چون یک‌درصد هم دیگه به حرفات اعتماد ندارم. تو، منو دور زدی گرشا. من، به‌خاطر تو داشتم زمین و‌ زمان رو بهم می‌دوختم، اما تو، تو با یه دختر جوون ریختی روی هم، رشوه دادی و منو دور زدی، به زور منو وارد ر*اب*طه کردی و... در عین وابستگی کاری کردی که مجبور به ترکت بشم.
دستانش را که بالا آورد به سرعت دستانم را مقابل‌شان سد کردم و با ملایمت تشر زدم:
- به من دست نزن! عصبیم می‌کنه.
به حالت تسلیم قرارشان داد و گفت:
- خیلی خب. آروم باش.
-برای چی اومدی این‌جا؟
مهلت حرف زدن ندادم و خودم را جلوتر کشیدم.
- ببین! کارخونه وضع افتصاحی داره. درست که شد، مطمئن باش یه روزم این‌جا نمی‌مونم. فقط به‌خاطر علاقه بابام به اونجاست که مجبورم بمونم و مادر مریضم رو تنها بذار و بَچـ...
نفسم را کلافه و عصبی فوت کردم و باز هم به جان موهایم افتادم که با گرمی انگشتان قدرتمندش، یکه خورده در جایم صامت ماندم‌.
- نکن با خودت این‌جوری‌. همین‌جوریشم د*اغ رو ‌دلم گذاشتی.
نه. یقیناً امشب مستی کار دستش می‌داد. دیوانه شده بود؟حتما شده بود که تمام این مدت در مقابلم خودداری می‌کرد و قصد دلجویی داشت. آن هم در ساعاتی نزدیک به یک بامداد و در حالی که نامزدش را تنها رها کرده و در خلوت من آمده.
- نیومدم تا اذیتت کنم. حالم خوب نبود و فقط تو رو داشتم تا باهات حرف بزنم. منم خسته‌ام رستا؛ خسته از این که این همه سال منو با چوب پدرم زدی. خسته از این که قبول نمی‌کنی مرگ پدرت اتفاق بود. خسته‌تر از این که حتی بهار هم د*اغ دلم رو آروم نمی‌کنه؛ اما برای دلخوشی مادرم مجبورم تن بدم به هر چی نبایده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_بیست‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


زن موجود عجیبی‌ست، مثلاً امروز که مردی را صاحب شش دانگ قلبش می‌داند، می‌تواند در کمتر از یک‌صدم ثانیه او را منفورترین و پست‌ترین بشر روی کره‌ی خاکی به‌نامد. یا بالعکس! برای مردی که تا دقایقی پیش فریادگونه او را ع*و*ضی و پست‌فطرت خطاب کرده بود این‌چنین بسوزد و دل‌دل کند.
آن صدا و غم درون صدای گرشا برایم تازگی داشت، گرشای سابق بغض‌ نمی‌کرد، سرسخت بود و اخمو؛ اما حالا، می‌گوید از ناچاری، از غم و از دلی د*اغ‌دیده.
به سختی سر بلند کردم که دستانش به پایین خزیدند و به جایگاه اولش برگشتند. نگاه تیز و گرمش که مردمک‌هایم را هدف گرفت، به یاد آوردم روزی این چشم‌ها ضربان قلبم را تند می‌کردند و چقدر حیف که او هم نگاهش شبیه این مرد بود.
- من، بهم ریختم این مدت. اگه مدام به پرو پات می‌پیچم، دست خودم نیست‌. از وقتی اومدی یک لحظه هم با آرامش نخوابیدم. هنوزم عذاب وجدام دارم.
نیشخندم کاملاً غیرارادی بود؛ اما دل او را که بد سوزاند. شانه‌های عریضش را به وسوسه‌ی انگشتانم سپردم و با لبخندی حرصی گفتم:
- برای عذاب وجدان ‌دیر شده آقای عزیز. دیگه هیچ‌ چیز مثل سابق نیست.
پریدن پلک‌هایش نشان از عصبانیتی می‌داد که در میان هزاران حس دیگر پنهان شده بود. سرم را به روی شانه خم‌ کردم و با صدایی که ناخواسته ولومش خاص و گرفته شده بود، ل*ب زدم:
- بهتره برگردی خونه‌ات. زندگی شخصی تو دیگه پشیزی هم برام ارزش نداره. لطفاً دیگه این‌جا نیا!
ل*ب‌هایش لرزیدند:
- منو فراموش ‌کردی؟
خندیدم و سرم جلوتر آوردم که موهایم روی چشمانم افتادند.
- خیلی وقته. مثل آب خوردن.
تلخندی تحویلم داد و به سرعت قامت راست کرد و نگاهی خاص و‌ عجیب به سمتم فرستاد که ناخودآگاه مقابلش ایستادم.
سرش را جلو کشید و با نگاه خاصش ل*ب زد:
- امکان نداره! ممکنه عقلت یادش بره ‌اما قلبت از یاد نمی‌بره که چقدر منو‌ دوست داشتی.
از حرص و عصبانیت، دستانم را در کنار شلوار راحتی اسپرتم مشت کردم و‌ همین که سر جلو ‌بردم تا با داد، کلامش را تکذیب کنم، صدای آرام و متعجبی، مرا در جا ‌خشک‌ کرد:
- این‌جا چه خبره؟
نگاه کنجکاو ‌هردونفرمان، به سرعت به عقب چرخید و به مردی رسید که در قاب در با چمدانی بزرگ ایستاده بود و در حالی که هم‌چون عادت همیشگی یکی از دستان مشت‌ شده‌اش را درون جیب شلوارش فرو‌کرده، به ما خیره شده بود.
ل*ب‌هایم ‌بی‌جهت و بی‌هدف شروع به لرزیدن کردند و نگاهی میان صورت برزخی دو مرد زندگی‌ام ردوبدل کردم.
- نشنیدی رستا؟
آب دهانم را فرو‌ دادم و کلافه ‌دستی میان لختی موهایم کشیدم و به عقب راندم‌شان. لبخندی از دیدنش به روی صورت نشاندم و قدمی به سمتش برداشتم.
- سلام‌ عزیزم. خوش‌ اومدی.
با همان اخم‌های دوست‌داشتنی‌اش سری تکان داد که فهمیدم هم‌چنان منتظر توضیح‌ من در آن‌حالت مانده. به اجبار به سمت گرشا برگشتم که با چشمانش برای او‌ خط و ‌نشان می‌کشید. دستم را به سمتش نشانه گرفتم:
- ایشون ‌گرشا رستگار. یکی ‌از دوستان سابقم.
با نسبتی که به‌ گرشا بسته بودم، نگاه عجیبش به سمتم روانه شد که به سرعت چشم دزدیدم و به او‌ اشاره کردم:
- ایشونم آوش جان.
آوش، سری تکان داد و چمدانش را در گوشه‌ی سالن رها کرد و ‌قدم‌های محکمش را به سمت‌مان روانه کرد. قدم‌هایی که صدای محکم‌ کوبیده شدن‌شان در سالن ‌پژواک‌ می‌شد. دست مشت شده‌اش را آزاد کرد و حین قدم برداشتن به سمت گرشا، میانه‌ی راه، طبق عادت همیشگی‌اش، ب*وسه‌ای بر گونه‌ام ‌کاشت و ل*ب زد:
- دلتنگت بودم زیباترین ‌زن دنیا!


کد:
#پست_بیست‌و‌نهم

زن موجود عجیبی‌ست، مثلاً امروز که مردی را صاحب شش دانگ قلبش می‌داند، می‌تواند در کمتر از یک‌صدم ثانیه او را منفورترین و پست‌ترین بشر روی کره‌ی خاکی به‌نامد. یا بالعکس! برای مردی که تا دقایقی پیش فریادگونه او را ع*و*ضی و پست‌فطرت خطاب کرده بود این‌چنین بسوزد و دل‌دل کند.
آن صدا و غم درون صدای گرشا برایم تازگی داشت، گرشای سابق بغض‌ نمی‌کرد، سرسخت بود و اخمو؛ اما حالا، می‌گوید از ناچاری، از غم و از دلی د*اغ‌دیده.
به سختی سر بلند کردم که دستانش به پایین خزیدند و به جایگاه اولش برگشتند. نگاه تیز و گرمش که مردمک‌هایم را هدف گرفت، به یاد آوردم روزی این چشم‌ها ضربان قلبم را تند می‌کردند و چقدر حیف که او هم نگاهش شبیه این مرد بود.
- من، بهم ریختم این مدت. اگه مدام به پرو پات می‌پیچم، دست خودم نیست‌. از وقتی اومدی یک لحظه هم با آرامش نخوابیدم. هنوزم عذاب وجدام دارم.
نیشخندم کاملاً غیرارادی بود؛ اما دل او را که بد سوزاند. شانه‌های عریضش را به وسوسه‌ی انگشتانم سپردم و با لبخندی حرصی گفتم:
- برای عذاب وجدان ‌دیر شده آقای عزیز. دیگه هیچ‌ چیز مثل سابق نیست.
پریدن پلک‌هایش نشان از عصبانیتی می‌داد که در میان هزاران حس دیگر پنهان شده بود. سرم را به روی شانه خم‌ کردم و با صدایی که ناخواسته ولومش خاص و گرفته شده بود، ل*ب زدم:
- بهتره برگردی خونه‌ات. زندگی شخصی تو دیگه پشیزی هم برام ارزش نداره. لطفاً دیگه این‌جا نیا!
ل*ب‌هایش لرزیدند:
- منو فراموش ‌کردی؟
خندیدم و سرم جلوتر آوردم که موهایم روی چشمانم افتادند.
- خیلی وقته. مثل آب خوردن.
تلخندی تحویلم داد و به سرعت قامت راست کرد و نگاهی خاص و‌ عجیب به سمتم فرستاد که ناخودآگاه مقابلش ایستادم.
سرش را جلو کشید و با نگاه خاصش ل*ب زد:
- امکان نداره! ممکنه عقلت یادش بره ‌اما قلبت از یاد نمی‌بره که چقدر منو‌ دوست داشتی.
از حرص و عصبانیت، دستانم را در کنار شلوار راحتی اسپرتم مشت کردم و‌ همین که سر جلو ‌بردم تا با داد، کلامش را تکذیب کنم، صدای آرام و متعجبی، مرا در جا ‌خشک‌ کرد:
- این‌جا چه خبره؟
نگاه کنجکاو ‌هردونفرمان، به سرعت به عقب چرخید و به مردی رسید که در قاب در با چمدانی بزرگ ایستاده بود و در حالی که هم‌چون عادت همیشگی یکی از دستان مشت‌ شده‌اش را درون جیب شلوارش فرو‌کرده، به ما خیره شده بود.
ل*ب‌هایم ‌بی‌جهت و بی‌هدف شروع به لرزیدن کردند و نگاهی میان صورت برزخی دو مرد زندگی‌ام ردوبدل کردم.
- نشنیدی رستا؟
آب دهانم را فرو‌ دادم و کلافه ‌دستی میان لختی موهایم کشیدم و به عقب راندم‌شان. لبخندی از دیدنش به روی صورت نشاندم و قدمی به سمتش برداشتم.
- سلام‌ عزیزم. خوش‌ اومدی.
با همان اخم‌های دوست‌داشتنی‌اش سری تکان داد که فهمیدم هم‌چنان منتظر توضیح‌ من در آن‌حالت مانده. به اجبار به سمت گرشا برگشتم که با چشمانش برای او‌ خط و ‌نشان می‌کشید. دستم را به سمتش نشانه گرفتم:
- ایشون ‌گرشا رستگار. یکی ‌از دوستان سابقم.
با نسبتی که به‌ گرشا بسته بودم، نگاه عجیبش به سمتم روانه شد که به سرعت چشم دزدیدم و به او‌ اشاره کردم:
- ایشونم آوش جان.
آوش، سری تکان داد و چمدانش را در گوشه‌ی سالن رها کرد و ‌قدم‌های محکمش را به سمت‌مان روانه کرد. قدم‌هایی که صدای محکم‌ کوبیده شدن‌شان در سالن ‌پژواک‌ می‌شد. دست مشت شده‌اش را آزاد کرد و حین قدم برداشتن به سمت گرشا، میانه‌ی راه، طبق عادت همیشگی‌اش، ب*وسه‌ای بر گونه‌ام ‌کاشت و ل*ب زد:
- دلتنگت بودم زیباترین ‌زن دنیا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخندی که روی ل*ب‌هایم خالکوبی شد، آن‌قدر واقعی و شیرین بود که صورت او هم از اخم زدوده شد و سرخی صورتش نمایان گشت. قدم‌هایش را دنبال کردم ‌تا این که مقابل گرشا قرار گرفت و برای تسط بیشتر بر نگاه کنکاش‌گرش، ابرویی بالا انداخت و با لحنی عجیب و‌ خواستنی او را خطاب قرا داد:
- خو‌ش‌وقتم آقای رستگار. رستا جان در مورد شما با من صحبت کرده بود. مشتاق دیدار!
برعکس او، گرشا، هم‌چنان به خصمانه نگریستن ادامه داده بود و‌ به سختی، دستش را میان دست دراز شده‌ی آوش قرار داد و ل*ب زد:
- ممنون. به هم‌چنین.
و به سرعت عقب کشید و حینی که از میان‌مان می‌گذشت، گفت:
- ممنون که وقتت رو بهم دادی رستا. شب‌خوش.
و به سمت کت پرت شده‌اش رفت و به سرعت از روی زمین چنگ زد و در کسری از زمان سالن را ترک‌ کرد و تنها عطر خالص و خاصش را به جای گذاشت.
- اتفاقی افتاده؟
نگاه دلگیرم را از مسیر رفتنش گرفتم و با همان صورت شکست‌خورده به سمت آوش چرخیدم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و نمی‌دانم چه در صورتم دید که به سرعت آغوشش را برایم باز کرد و صورت یخ‌کرده‌ام را به گرمای س*ی*نه‌اش سپرد.
- هیش! چیزی نیست عزیزم. من کنارتم.
گفت و بغض کوفتی که مانع شکستنش شده بودم، با شرط این که آوش آمده و می‌توانم خودم باشم را به راحتی شکاندم و چشمانم را به گرمای اشک مهمان کردم. بینی‌ام را بالا کشیدم‌ و ل*ب زدم:
- خوب شد که‌ اومدی.
موهایم مقصد نوازش انگشتانش شد و صدای بم و‌ خاصش به زیر گوشم‌ طنین‌انداز شد:
- گفته بودم‌ هر وقت بهم‌ نیاز داشته باشی خودم رو‌ می‌رسونم.
با پشت دست گونه‌های خیسم را پاک کردم و برای بهتر دیدنش سرم را عقب کشیدم و به گوی‌های یخی خوش‌رنگ هم‌رنگ ‌مادرش دوختم.
- چه خوبه که تو رو دارم.
لبخندش وسعت یافت و فک زاویه‌دارش را کمی جابه‌جا کرد.
- چی شد؟ چرا گرشا این‌جا بود؟
ل*ب‌هایم را به پایین سوق دادم و با دلخوری پاسخ دادم:
- هیچی. فقط اومده بود بگه که حضورم چقدر اذیتش می‌کنه و خیلی محترمانه خواهش کنه زودتر برگردم.
لعنت به گرشا که لبخند زیبای او را از من گرفت و اخم را چاشنی صورت دو رگه‌اش کرد و لعنت به رستا که از جمله‌های گرشا فقط همین را برداشت کرد.
صورتم را با محبت و لطافت قاب کرد و ‌سرش را جلوتر ‌کشید و ل*ب زد:
-من اومدم عزیزم. نمی‌ذارم بازم اذیتت کنه.
*****


کد:
#پست_سی
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخندی که روی ل*ب‌هایم خالکوبی شد، آن‌قدر واقعی و شیرین بود که صورت او هم از اخم زدوده شد و سرخی صورتش نمایان گشت. قدم‌هایش را دنبال کردم ‌تا این که مقابل گرشا قرار گرفت و برای تسط بیشتر بر نگاه کنکاش‌گرش، ابرویی بالا انداخت و با لحنی عجیب و‌ خواستنی او را خطاب قرا داد:
- خو‌ش‌وقتم آقای رستگار. رستا جان در مورد شما با من صحبت کرده بود. مشتاق دیدار!
برعکس او، گرشا، هم‌چنان به خصمانه نگریستن ادامه داده بود و‌ به سختی، دستش را میان دست دراز شده‌ی آوش قرار داد و ل*ب زد:
- ممنون. به هم‌چنین.
و به سرعت عقب کشید و حینی که از میان‌مان می‌گذشت، گفت:
- ممنون که وقتت رو بهم دادی رستا. شب‌خوش.
و به سمت کت پرت شده‌اش رفت و به سرعت از روی زمین چنگ زد و در کسری از زمان سالن را ترک‌ کرد و تنها عطر خالص و خاصش را به جای گذاشت.
- اتفاقی افتاده؟
نگاه دلگیرم را از مسیر رفتنش گرفتم و با همان صورت شکست‌خورده به سمت آوش چرخیدم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و نمی‌دانم چه در صورتم دید که به سرعت آغوشش را برایم باز کرد و صورت یخ‌کرده‌ام را به گرمای س*ی*نه‌اش سپرد.
- هیش! چیزی نیست عزیزم. من کنارتم.
گفت و بغض کوفتی که مانع شکستنش شده بودم، با شرط این که آوش آمده و می‌توانم خودم باشم را به راحتی شکاندم و چشمانم را به گرمای اشک مهمان کردم. بینی‌ام را بالا کشیدم‌ و ل*ب زدم:
- خوب شد که‌ اومدی.
موهایم مقصد نوازش انگشتانش شد و صدای بم و‌ خاصش به زیر گوشم‌ طنین‌انداز شد:
- گفته بودم‌ هر وقت بهم‌ نیاز داشته باشی خودم رو‌ می‌رسونم.
با پشت دست گونه‌های خیسم را پاک کردم و برای بهتر دیدنش سرم را عقب کشیدم و به گوی‌های یخی خوش‌رنگ هم‌رنگ ‌مادرش دوختم.
- چه خوبه که تو رو دارم.
لبخندش وسعت یافت و فک زاویه‌دارش را کمی جابه‌جا کرد.
- چی شد؟ چرا گرشا این‌جا بود؟
ل*ب‌هایم را به پایین سوق دادم و با دلخوری پاسخ دادم:
- هیچی. فقط اومده بود بگه که حضورم چقدر اذیتش می‌کنه و خیلی محترمانه خواهش کنه زودتر برگردم.
لعنت به گرشا که لبخند زیبای او را از من گرفت و اخم را چاشنی صورت دو رگه‌اش کرد و لعنت به رستا که از جمله‌های گرشا فقط همین را برداشت کرد.
صورتم را با محبت و لطافت قاب کرد و ‌سرش را جلوتر ‌کشید و ل*ب زد:
-من اومدم عزیزم. نمی‌ذارم بازم اذیتت کنه.
*****


#مهدیه_نوشت

اصلا نمی‌دونم چرا این بشر (آوش) این همه برام خاصه🤤 یه ورژن اروپایی_ایرانی ترکیبی پررو!😂🤩
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


«فصل چهارم»

تا به حال سقوط را تجربه نکرده بودم و گمان نمی‌کردم این حالِ غریب من، معنای همان سقوط را داشت یا مرگ؟ چندین‌بار دیگر فیلم را در اینستاگرام مشاهده کردم و به صورت برزخی آوش که منتظر پاسخی از جانب من بود، خیره ماندم؛ اما کلامی از میان ل*ب‌های مبهوتم جاری نمی‌شد و بهت و تعجب تمام وجودم را در بر گرفته بود. باورم نمی‌شد صبح به آن قشنگی که با آوش شروع کردم، به این خبر ختم شد و گند زده بود به هر چه انرژی جمع کرده بودم. برای بار آخر ویدیو‌ را پلی کردم و دکمه‌ی کنار گوشی را بیشتر فشردم تا ولوم بالا رود.
- شوک شوک‌ شوک! ر*اب*طه‌ی پنهانی مربی بدنسازی تیم___ . همراهان همیشگی سلام! بازم اومدیم با یه افشاگری دیگه. یعنی گرشا رستگار با خانمی که‌ توی عکس بوده چه‌ ارتباطی داشته؟ در صورتی که شایعه شده ایشون با دختر آقای ربیعی رئیس یکی از باشگاه‌های اصفهان نامزد هستن. آیا این بی‌اخلافی او را به کمیته اخلاقی خواهد کشاند یا...
دیگر چیزی نشنیدم و به روی تصویر ماتی که از ابتدای ویدیو بر روی صفحه بود، چشم ‌دوختم. تصویری از ب*وسه‌ی آن شب گرشا که روی سر من استیکر شیطانی قرار داده و کمی وضوح‌ و‌ کیفیت را پایین آورده بودند. خدای من! این دیگر چه معرکه‌ای بود؟
به تیتر قرمز و‌ درشت پایین ویدیو دقت کردم:« ر*اب*طه‌ی نامشروع گرشا رستگار»
نامشروع؟ ر*اب*طه؟ خدایا! آن ب*وسه اصلا ر*اب*طه محسوب می‌شد؟ آن هم از نوع نامشروعش؟ اصلاً این مردک کوته فکر که با صدای اعصاب خردکنش روی ویدیو جولان می‌داد کدام احمقی بود؟ چطور می‌توانست با حیثیت یک ورزشکار و من بازی کند؟ گرشا چه می‌کرد با این‌ رسوایی؟
با قطع شدن ناگهانی ویدیو و نمایان شدن صفحه‌ی تماس، گوشی را محکم‌تر میان انگشتانم گرفتم و دکمه‌ی کم شدن صدا را برای قطع کردن آهنگ زنگ فشردم. شماره‌ای به روی صفحه چشمک می‌زد که به یاد نداشتم. به اجبار وصل کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. با همان صدای مبهوتی که از دیدن چندباره‌ی ویدیو نشأت می‌گرفت، به آرامی ل*ب زدم:
- بَـ‌، بله؟
- این چیه رستا؟
با شنیدن صدای عصبی‌اش، تمام هوشیاری‌ام به یک‌باره به حالت نرمال برگشت و با تعجب نامش را بر زبان جاری کردم:
- گرشا؟
با همان عصبانیت و صدای بلندش پاسخ داد:
- بله خودمم خانم دکتر! برای زمین زدن من نباید آبرو و حیثیتم رو نشونه می‌گرفتی. تو چقدر ع*و*ضی شدی رستا!
از قضاوت و دشنامی که بیخ ریشم می‌بست، دندان قروچه‌ای کردم و در یک حرکت غیرمنتظره از روی مبل اداری برخاستم و فریاد کشیدم:
- حرف دهنت رو بفهم! ع*و*ضی تویی که با وجود نامزدت، منو خفت کردی و بوسیدی. باید یادت بیارم که من اون ک*ثافت‌کاری رو کردم یا تو؟
- ببین رستا! من از حرص یه غلطی کردم؛ اما تو چه‌طور تونستی این کار رو...
دستی میان موهای بیرون ریخته از شالم کشیدم و میان کلامش با فریاد غریدم:
- چرا من باید هم‌چین کاری کنم؟ حواست هست که آبروی منم رفته؟
او هم متقابلاً با فریاد پاسخ داد:
- برای این که تو از من متنفری و برای نابود کردن من و خونواده‌ام هر کاری می‌کنی.
مات و مبهوت در جایم ماندم. او‌ مرا این‌گونه شناخته بود؟ از کی ‌من این همه بی‌وجدان شدم که از درد کسی برای زخمی کردنش استفاده کنم؟
ل*ب‌های به پایین سوق یافته‌ام را به سختی از هم باز کردم و‌ با صدایی که ناخواسته از بغض، سنگین شده بود، گفتم:
- می‌تونی هر جور که‌ دوست داری فکر کنی آقای رستگار. فقط...
بغضم را با انبوهی بزاق فرو‌ دادم و با همان ل*ب‌هایی که اصلاً قصد بالا آمدن نداشتند ادامه دادم:
- یادت بیار من کی‌ام؟
صدای نیشخند عصبی‌اش همانند مته در مغزم ‌فرو‌ رفت:
- تو کسی نیستی جزء رستا کرامت. دختر بزرگ اردشیر کرامت که از بچگی بهش دیکته شده پرنسسه و هرچی که بخواد به زورم‌ باید مال اون بشه.
باورم‌ نمی‌شد کسی که پشت خط بود، گرشا باشد. همان مردی که روزی گفته‌هایی خلاف الانش را می‌زد. من کجا و‌ کی آن همه خودپسند بودم که خودم‌ خبر نداشتم. حرصم را با فشردن بیشتر گوشی میان‌ انگشتانم خالی کردم و ‌داد زدم:
-برو به جهنم مردمک ع*و*ضی! امیدوارم شهرتت بیشتر از این به گند کشیده بشه.
گفتم و گوشی را به ضرب به روی زمین پرتاب کردم که صدای خرد شدن تاچش در فضای ساکت و خلوت اتاق مدیریت پیچید. دستم را میان موهای بیرون ریخته‌ام کشیدم و با عصبانیت شال را به روی شانه‌ام انداختم.
- رفتارت مناسب نبود.
صدای آوش عصبانیتم را دو چندان کرد که جیغ‌جیغ‌کنان به سمتش چرخیدم:
- بس کن! اَدای آدم خوبا رو ‌در نیار آوش. اون به زور منو ب*و*سید و حالا بدهکارم شده.
چینی به روی ابروهایش نشاند و مشت‌هایش را درون جیب فرو‌ کرد و‌ شانه‌های پهنش را با چرم مبل یکی ساخت. چنان نگاه خاص و‌ سردی به سر تا پایم انداخت که ناخواسته در جایم نشستم و در حالی که سرم را با انگشت‌های اشاره ماساژ می‌دادم، ل*ب زدم:
- متأسفم.
- به جای این رفتارهای کودکانه، دنبال درست کردن این قضیه باش. متوجهی چه گندی زدی؟
بی‌طاقت سر بلند کردم و‌ با همان ل*ب‌های لرزان و خمیده، نالیدم:
- من اشتباهی مرتکب نشدم. من به قولی که بهت دادم هنوزم متعهدم.
چشم ریز کرد و نفس عمیقی کشید و پای راستش را به روی دیگری رها ساخت و گفت:
- تعهد؟ تو به این‌ کاری که انجام دادی میگی تعهد؟ ببین رستا! تو قول دادی که گذشته رو فراموش می‌کنی. اگر نمی‌تونی، این ر*اب*طه رو...


کد:
[HASH=16201]#پست_سی‌و‌یکم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





«فصل چهارم»



تا به حال سقوط را تجربه نکرده بودم و گمان نمی‌کردم این حالِ غریب من، معنای همان سقوط را داشت یا مرگ؟ چندین‌بار دیگر فیلم را در اینستاگرام مشاهده کردم و به صورت برزخی آوش که منتظر پاسخی از جانب من بود، خیره ماندم؛ اما کلامی از میان ل*ب‌های مبهوتم جاری نمی‌شد و بهت و تعجب تمام وجودم را در بر گرفته بود. باورم نمی‌شد صبح به آن قشنگی که با آوش شروع کردم، به این خبر ختم شد و گند زده بود به هر چه انرژی جمع کرده بودم. برای بار آخر ویدیو‌ را پلی کردم و دکمه‌ی کنار گوشی را  بیشتر فشردم تا ولوم بالا رود.
- شوک شوک‌ شوک! ر*اب*طه‌ی پنهانی مربی بدنسازی تیم___ . همراهان همیشگی سلام! بازم اومدیم با یه افشاگری دیگه. یعنی گرشا رستگار با خانمی که‌ توی عکس بوده چه‌ ارتباطی داشته؟ در صورتی که شایعه شده ایشون با دختر آقای ربیعی رئیس یکی از باشگاه‌های اصفهان نامزد هستن. آیا این بی‌اخلافی او را به کمیته اخلاقی خواهد کشاند یا...
دیگر چیزی نشنیدم و به روی تصویر ماتی که از ابتدای ویدیو بر روی صفحه بود، چشم ‌دوختم. تصویری از ب*وسه‌ی آن شب گرشا که روی سر من استیکر شیطانی قرار داده و کمی وضوح‌ و‌ کیفیت را پایین آورده بودند. خدای من! این دیگر چه معرکه‌ای بود؟

به تیتر قرمز و‌ درشت پایین ویدیو دقت کردم:« ر*اب*طه‌ی نامشروع گرشا رستگار»
نامشروع؟ ر*اب*طه؟ خدایا! آن ب*وسه اصلا ر*اب*طه محسوب می‌شد؟ آن هم از نوع نامشروعش؟ اصلاً این مردک کوته فکر که با صدای اعصاب خردکنش روی ویدیو جولان می‌داد کدام احمقی بود؟ چطور می‌توانست با حیثیت یک ورزشکار و من بازی کند؟ گرشا چه می‌کرد با این‌ رسوایی؟
با قطع شدن ناگهانی ویدیو و نمایان شدن صفحه‌ی تماس، گوشی را محکم‌تر میان انگشتانم گرفتم و دکمه‌ی کم شدن صدا را برای قطع کردن آهنگ زنگ فشردم. شماره‌ای به روی صفحه چشمک می‌زد که به یاد نداشتم. به اجبار وصل کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. با همان صدای مبهوتی که از دیدن چندباره‌ی ویدیو نشأت می‌گرفت، به آرامی ل*ب زدم:
- بَـ‌.، بله؟
- این‌ چیه رستا؟
با شنیدن صدای عصبی‌اش، تمام هوشیاری‌ام به یک‌باره به حالت نرمال برگشت و با تعجب نامش را بر زبان جاری کردم:
- گرشا؟
با همان عصبانیت و صدای بلندش پاسخ داد:
- بله خودمم خانم دکتر! برای زمین زدن من نباید آبرو و حیثیتم رو نشونه می‌گرفتی. تو چقدر ع*و*ضی شدی رستا!
از قضاوت و دشنامی که بیخ ریشم می‌بست، دندان قروچه‌ای کردم و در یک حرکت غیرمنتظره از روی مبل اداری برخاستم و فریاد کشیدم:
- حرف دهنت رو بفهم! ع*و*ضی تویی که با وجود نامزدت، منو خفت کردی و بوسیدی. باید یادت بیارم که من اون ک*ثافت‌کاری رو کردم یا تو؟
- ببین رستا! من از حرص یه غلطی کردم؛ اما تو چه‌طور تونستی این کار رو...
دستی میان موهای بیرون ریخته از شالم کشیدم و میان کلامش با فریاد غریدم:
- چرا من باید هم‌چین کاری کنم؟ حواست هست که آبروی منم رفته؟
او هم متقابلاً با فریاد پاسخ داد:
- برای این که تو از من متنفری و برای نابود کردن من و خونواده‌ام هر کاری می‌کنی.
مات و مبهوت در جایم ماندم. او‌ مرا این‌گونه شناخته بود؟ از کی ‌من این همه بی‌وجدان شدم که از درد کسی برای زخمی کردنش استفاده کنم؟
ل*ب‌های به پایین سوق یافته‌ام را به سختی از هم باز کردم و‌ با صدایی که ناخواسته از بغض، سنگین شده بود، گفتم:
- می‌تونی هر جور که‌ دوست داری فکر کنی آقای رستگار. فقط...
بغضم را با انبوهی بزاق فرو‌ دادم و با همان ل*ب‌هایی که اصلاً قصد بالا آمدن نداشتند ادامه دادم:
- یادت بیار من کی‌ام؟
صدای نیشخند عصبی‌اش همانند مته در مغزم ‌فرو‌ رفت:
- تو کسی نیستی جزء رستا کرامت. دختر بزرگ اردشیر کرامت که از بچگی بهش دیکته شده پرنسسه و هرچی که بخواد به زورم‌ باید مال اون بشه.
باورم‌ نمی‌شد کسی که پشت خط بود، گرشا باشد. همان مردی که روزی گفته‌هایی خلاف الانش را می‌زد. من کجا و‌ کی آن همه خودپسند بودم که خودم‌ خبر نداشتم. حرصم را با فشردن بیشتر گوشی میان‌ انگشتانم خالی کردم و ‌داد زدم:
-برو به جهنم مردمک ع*و*ضی! امیدوارم شهرتت بیشتر از این به گند کشیده بشه.
گفتم و گوشی را به ضرب به روی زمین پرتاب کردم که صدای خرد شدن تاچش در فضای ساکت و خلوت اتاق مدیریت پیچید. دستم را میان موهای بیرون ریخته‌ام کشیدم و با عصبانیت شال را به روی شانه‌ام انداختم.
- رفتارت مناسب نبود.
صدای آوش عصبانیتم را دو چندان کرد که جیغ‌جیغ‌کنان به سمتش چرخیدم:
- بس کن! اَدای آدم خوبا رو ‌در نیار آوش. اون به زور منو ب*و*سید و حالا بدهکارم شده.
چینی به روی ابروهایش نشاند و مشت‌هایش را درون جیب فرو‌ کرد و‌ شانه‌های پهنش را با چرم مبل یکی ساخت. چنان نگاه خاص و‌ سردی به سر تا پایم انداخت که ناخواسته در جایم نشستم و در حالی که سرم را با انگشت‌های اشاره ماساژ می‌دادم، ل*ب زدم:
- متأسفم.
- به جای این رفتارهای کودکانه، دنبال درست کردن این قضیه باش. متوجهی چه گندی زدی؟
بی‌طاقت سر بلند کردم و‌ با همان ل*ب‌های لرزان و خمیده، نالیدم:
- من اشتباهی مرتکب نشدم. من به قولی که بهت دادم هنوزم متعهدم.
چشم ریز کرد و نفس عمیقی کشید و پای راستش را به روی دیگری رها ساخت و گفت:
- تعهد؟ تو به این‌ کاری که انجام دادی میگی تعهد؟ ببین رستا! تو قول دادی که گذشته رو فراموش می‌کنی. اگر نمی‌تونی، این ر*اب*طه رو...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

به سرعت میان کلامش پریدم و با بغض ناله کردم:
- من خطایی مرتکب نشدم آوش. فقط‌، فقط نخواستم راحت زندگی کنن.
ر*ق*ص میان ابروهایش بیشتر شد و تُن صدایش سنگین:
- بچه نشو! با این‌جور مظلوم‌نمایی هم خودت رو‌ تبرئه نکن که عصبی می‌شم. قرار بود همه‌چیو بسپاری به من.
- آخه...
- هیش!
با چنان عصبانیتی حروف:« ه، ی، ش» را اَدا کرد که به معنای واقعی لال شدم. هوف کلافه‌ای سر داد و زبانش را به روی ل*ب‌هایش کشید. با تقه‌ای که به در خورد، به‌ چشمانم تغییر جهت دادم و به سمت آقانریمان‌ چرخیدم. سینی به دست جلو آمد و با نگانی نگاهی میان‌مان رد و بدل کرد و زیرلب پرسید:
- هنوزم قهوه ترک می‌خوری خانم دکتر؟
در مقابل مهربانی‌اش لبخند خسته‌ای زدم و در حالی که حرکتش برای قرار دادن فنجان چینی به روی میز را دنبال می‌کردم، پاسخ دادم:
- ممنون عموجان.
لبخندی به ‌سمتم روانه کرد‌ و کمر خم ‌کرد و لاشه‌ی گوشی را روی میز قرار داد.
- اگه‌ دوست داشته باشی بهارنارنج توی بساطم هست!
کنایه‌ی کلامش را گرفتم و این‌بار خستگی از لبخندم رخت بست. قهوه‌ی دیگری مقابل آوشِ اخمو قرار داد و با نگاهی ریز به صورتش گفت:
- می‌گند برای اعصاب خوبه. شما می‌خوایی دکتر؟
آوش به شدت اخم‌هایش افزود و ل*ب زد:
- من دکتر نیستم آقانریمان. خوشت می‌آد به همه لقب ‌دکتر بچسبونی؟
ل*ب گزیدم و نامش را شماتت‌بار به زبان آوردم که محلی نداد. آقانریمان خنده‌ای کرد و دستی به روی شانه‌اش قرار داد و چند ضربه زد.
- واسه ما بی‌سوادا دکتر و مهندسه یکیه!
- به سواد نیست! به‌اون ‌تیکه‌ایه که‌ پشتش بهم چسبوندی. مشکل شما با من چیه؟
این‌بار اخم‌ کردم و‌ تشر زدم:
- آوش!‌ عمو رو‌ اذیت نکن.
آقا نریمان‌ خندید و به سمت در رفت و گفت:
- مشکلی ندارم ‌پسرم. فقط می‌خوام اخمات رو باز کنی آقو‌‌ مهندس!
«آقو ‌مهندس»‌ی که از زبانش خارج ‌شد، بند دلم را با خود کشید و‌ برد. این لفظ و‌ این ‌‌کلمات را فقط و فقط به پدرم‌ می‌گفت که از شدت علاقه‌اش نشأت می‌گرفت و حالا به آوشی نسبت می‌داد که امروز ن*زد*یک*ی و نسبتش با من را متوجه‌ شده بود.
پوفی کشیدم و فنجان قهوه را به ل*ب‌هایم چسباندم.
- شماره اون پسره رو بده.
جرعه‌ای نوشیدم و بیخیال پرسیدم:
- کیو؟
- گرشا. می‌خوام بگم ‌گندش رو جمع می‌کنه یا من اقدام‌ کنم.
نوچی کردم و فنجان بی‌نوا را به روی میز کوبیدم.
- بسپرش به من!
کلافه از جای برخاست و‌ حینی که اتاق را رصد می‌کرد با زبان تندش نیش زد:
- که دوباره گند بزنی؟
- من بچه‌ی تو نیستم که مدام توبیخم می‌کنی.
از جای برخاست و حینی برداشتن اور کتش گفت:
- آدرس بفرست برای شام. تا می‌آم باید حل شده باشه.
و با خودخواهی تمام مرا تنها گذاشت و اتاق را ترک کرد. بی‌توجه به لحن دستوری‌اش دست دراز کردم و بوی خوش قهوه را به ریه‌هام فرستادم و ذهن گریزپایم باز به عقب برگشت و‌ خاطرات را مرور کرد:

*فلاش بک:

پیامش را باز کردم:
- قرصت رو خوردی؟
لبخندی زدم و‌ ل*ب‌های بی‌رژم را به دندان کشیدم و بدون پاسخ به سوالش تایپ کردم:
- دوست دارم.
به سرعت پاسخ آمد:
- منم. باور داری یا نیاز به تکرارش هست؟
خنده‌ای کردم و ایموجی ب*وسه‌ای برایش فرستادم.
- یاره؟
سر بلند کردم و به هانیه چشم دوختم که با کنجکاوی از خوردن کیک ‌بستنی‌اش دست کشیده بود و چشمان فضولش در گوشی‌ام جولان می‌داد. گوشی را کنار گذاشتم و ابرویی بالا انداختم که عقب کشید و بی‌تعارف گفت:
-رستا! واقعاً گرشا داره تو رو از پدرت دور می‌کنه.
به سرعت اخم را مهمان صورتم کردم و دست به س*ی*نه پرسیدم:
- چی می‌گی هانی؟
هوفی کشید و قاشقش را بی‌هدف درون بستنی فرو کرد و سر به زیر پاسخ داد:
- چندماه پیش با گریه اومدی که به زور منو کشونده به خونه و فلان؛ اما الان داری خونواده‌ات رو می‌پیچونی تا شبا اون‌جا باشی. تا کی می‌خوایی دروغ بگی که پیش منی در صورتی که می‌ری پیش گرشا؟
عذاب وجدانی که مدت‌ها گریبانم را گرفته بود، به سرعت نمایان شد و تلخی قهوه‌ی ترک به دهانم تلخ‌تر از همیشه نشست. چشمانم را با انگشت شصت و اشاره فشردم و عقب کشیدم. نگاه شرمسارم را به سیاهی درون فنجان دوختم و ل*ب زدم:
- خودمم نمی‌دونم چه مرگم شده! همش دروغ، دروغ، دروغ.
سر بلند کردم و با اخمی کمرنگ و حق به جانب ادامه دادم:
- اما مجبورم هانی! برای حفظ زندگیم مجبورم. مگه پدر و مادرمون نمیگن برای خوشحالی شوهرت نبابد از چیزی دریغ کنی؟ منم دارم به نصیحت خودشون گوش میدم.
قاشق را درون ظرف به ضرب رها کرد و با صورتی در هم پرسید:
- با دروغ؟



کد:
#پست_سی‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


به سرعت میان کلامش پریدم و با بغض ناله کردم:
- من خطایی مرتکب نشدم آوش. فقط‌، فقط نخواستم راحت زندگی کنن.
ر*ق*ص میان ابروهایش بیشتر شد و تُن صدایش سنگین:
- بچه نشو! با این‌جور مظلوم‌نمایی هم خودت رو‌ تبرئه نکن که عصبی می‌شم. قرار بود همه‌چیو بسپاری به من.
- آخه...
- هیش!
با چنان عصبانیتی حروف:« ه، ی، ش» را اَدا کرد که به معنای واقعی لال شدم. هوف کلافه‌ای سر داد و زبانش را به روی ل*ب‌هایش کشید. با تقه‌ای که به در خورد، به‌ چشمانم تغییر جهت دادم و به سمت آقانریمان‌ چرخیدم. سینی به دست جلو آمد و با نگانی نگاهی میان‌مان رد و بدل کرد و زیرلب پرسید:
- هنوزم قهوه ترک می‌خوری خانم دکتر؟
در مقابل مهربانی‌اش لبخند خسته‌ای زدم و در حالی که حرکتش برای قرار دادن فنجان چینی به روی میز را دنبال می‌کردم، پاسخ دادم:
- ممنون عموجان.
لبخندی به ‌سمتم روانه کرد‌ و کمر خم ‌کرد و لاشه‌ی گوشی را روی میز قرار داد.
- اگه‌ دوست داشته باشی بهارنارنج توی بساطم هست!
کنایه‌ی کلامش را گرفتم و این‌بار خستگی از لبخندم رخت بست. قهوه‌ی دیگری مقابل آوشِ اخمو قرار داد و با نگاهی ریز به صورتش گفت:
- می‌گند برای اعصاب خوبه. شما می‌خوایی دکتر؟
آوش به شدت اخم‌هایش افزود و ل*ب زد:
- من دکتر نیستم آقانریمان. خوشت می‌آد به همه لقب ‌دکتر بچسبونی؟
ل*ب گزیدم و نامش را شماتت‌بار به زبان آوردم که محلی نداد. آقانریمان خنده‌ای کرد و دستی به روی شانه‌اش قرار داد و چند ضربه زد.
- واسه ما بی‌سوادا دکتر و مهندسه یکیه!
- به سواد نیست! به‌اون ‌تیکه‌ایه که‌ پشتش بهم چسبوندی. مشکل شما با من چیه؟
این‌بار اخم‌ کردم و‌ تشر زدم:
- آوش!‌ عمو رو‌ اذیت نکن.
آقا نریمان‌ خندید و به سمت در رفت و گفت:
- مشکلی ندارم ‌پسرم. فقط می‌خوام اخمات رو باز کنی آقو‌‌ مهندس!
«آقو ‌مهندس»‌ی که از زبانش خارج ‌شد، بند دلم را با خود کشید و‌ برد. این لفظ و‌ این ‌‌کلمات را فقط و فقط به پدرم‌ می‌گفت که از شدت علاقه‌اش نشأت می‌گرفت و حالا به آوشی نسبت می‌داد که امروز ن*زد*یک*ی و نسبتش با من را متوجه‌ شده بود.
پوفی کشیدم و فنجان قهوه را به ل*ب‌هایم چسباندم.
- شماره اون پسره رو بده.
جرعه‌ای نوشیدم و بیخیال پرسیدم:
- کیو؟
- گرشا. می‌خوام بگم ‌گندش رو جمع می‌کنه یا من اقدام‌ کنم.
نوچی کردم و فنجان بی‌نوا را به روی میز کوبیدم.
- بسپرش به من!
کلافه از جای برخاست و‌ حینی که اتاق را رصد می‌کرد با زبان تندش نیش زد:
- که دوباره گند بزنی؟
- من بچه‌ی تو نیستم که مدام توبیخم می‌کنی.
از جای برخاست و حینی برداشتن اور کتش گفت:
- آدرس بفرست برای شام. تا می‌آم باید حل شده باشه.
و با خودخواهی تمام مرا تنها گذاشت و اتاق را ترک کرد. بی‌توجه به لحن دستوری‌اش دست دراز کردم و بوی خوش قهوه را به ریه‌هام فرستادم و ذهن گریزپایم باز به عقب برگشت و‌ خاطرات را مرور کرد:



*فلاش بک:

پیامش را باز کردم:
- قرصت رو خوردی؟
لبخندی زدم و‌ ل*ب‌های بی‌رژم را به دندان کشیدم و بدون پاسخ به سوالش تایپ کردم:
- دوست دارم.
به سرعت پاسخ آمد:
- منم. باور داری یا نیاز به تکرارش هست؟
خنده‌ای کردم و ایموجی ب*وسه‌ای برایش فرستادم.
- یاره؟
سر بلند کردم و به هانیه چشم دوختم که با کنجکاوی از خوردن کیک ‌بستنی‌اش دست کشیده بود و چشمان فضولش در گوشی‌ام جولان می‌داد. گوشی را کنار گذاشتم و ابرویی بالا انداختم که عقب کشید و بی‌تعارف گفت:
-رستا! واقعاً گرشا داره تو رو از پدرت دور می‌کنه.
به سرعت اخم را مهمان صورتم کردم و دست به س*ی*نه پرسیدم:
- چی می‌گی هانی؟
هوفی کشید و قاشقش را بی‌هدف درون بستنی فرو کرد و سر به زیر پاسخ داد:
- چندماه پیش با گریه اومدی که به زور منو کشونده به خونه و فلان؛ اما الان داری خونواده‌ات رو می‌پیچونی تا شبا اون‌جا باشی. تا کی می‌خوایی دروغ بگی که پیش منی در صورتی که می‌ری پیش گرشا؟
عذاب وجدانی که مدت‌ها گریبانم را گرفته بود، به سرعت نمایان شد و تلخی قهوه‌ی ترک به دهانم تلخ‌تر از همیشه نشست. چشمانم را با انگشت شصت و اشاره فشردم و عقب کشیدم. نگاه شرمسارم را به سیاهی درون فنجان دوختم و ل*ب زدم:
- خودمم نمی‌دونم چه مرگم شده! همش دروغ، دروغ، دروغ.
سر بلند کردم و با اخمی کمرنگ و حق به جانب ادامه دادم:
- اما مجبورم هانی! برای حفظ زندگیم مجبورم. مگه پدر و مادرمون نمیگن برای خوشحالی شوهرت نبابد از چیزی دریغ کنی؟ منم دارم به نصیحت خودشون گوش میدم.
قاشق را درون ظرف به ضرب رها کرد و با صورتی در هم پرسید:
- با دروغ؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستان مشت شده‌ام را روی میز چوبی قرار دادم و سر جلو ‌کشیدم تا صدایم را واضح‌تر بشنود و آبرویمان بر باد نرود.
- با هر چی! می‌گی چه غلطی بکنم؟ بابام می‌گه حق نداری خونه‌ی شوهرت بمونی، گرشا می‌گه تو پدرت رو بیشتر از من دوست داری. می‌گی من چه‌کار کنم؟ باید هردو رو راضی نگه‌دارم یا نه؟
کلافه هوفی کشید و با همان اخم‌های بزرگش به خوردن مابقی محتوای ظرفش پرداخت. نگاه دلخورم را از صورت نسبتاً تو پرش گرفتم و دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- لیدی‌های خوشگل سفارش دیگه‌ای ندارن؟
با لبخندم از مرصاد پذیرایی کردم و با اشاره به دفتر درون دستش پرسیدم:
- چرا شما جناب؟
خودکارش را بالا آورد و با مهربانی پاسخ داد:
- از ترس این که مبادا کسی مزاحم پری‌های ما بشه.
هانیه بالاخره کج‌خلقی را کنار گذاشت و با خنده از پسردایی مهربانش پرسید:
- مژده رو همین‌جوری خام کردی؟
مرصاد خنده‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- با شیرین‌زبونی بیشتر و اسانس عشق.
و انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم چسباند و نجوا کرد:
- love!
خنده‌ای سر دادم و همین که کسی از دوردست صدایش کرد، سفارش پاستای قارچ و مرغ دادم و هانی هم متقابلاً همان را درخواست کرد. با وعده‌ی زود آمدن سفارشات، میز را ترک کرد و هانی را به همان کج‌خلقی سابق برگرداند. گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان آزاد کردم و حینی که تیزی انگشت اشاره‌ام را به روی میز می‌کشیدم صدایش زدم:
- هانی جونم؟
به سرعت ری‌اکشن‌ نشان داد و با اخم و تخم غرید:
- کوفت و ‌هانی!
ل*ب‌هایم را لوچ کردم و چشمان درشتم را مظلوم ‌که هوفی کشید و چشم‌غره‌کنان گفت:
- خیلی خب! الان ‌چرا عینهو خرِ شرک‌ شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و ل*ب زدم:
- خر شرک این همه خوشگل بود؟
نیشخندی تحویلم داد و زمزمه کرد:
- خودشیفته.
چندی بعد که از بدخلقی در آمد، پاستاهایمان هم رسید و با اشتها ناهار را میل کردیم. شوخی و خنده‌هایش هم‌چنان پابرجا بود؛ اما همین که فهمید عصر با گرشا قرار دارم، به بداخلاق‌ترین موجود دنیا تبدیل شد که دوباره نق و ‌نوق‌هایم را بلند کرد:
- دوباره که برزخی ‌شدی هانی!
کیف کوچکش را روی‌ دوش ‌انداخت و قامت کشید و گفت:
- ببین رستا! خودت می‌دونی من اصلاً با گرشا مشکل ندارم. فقط عذاب‌وجدان می‌گیرم از دروغ گفتن به پدر و مادرت. خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزن؟
چیزی ته دلم شروع به مالش کرد و پاستای بی‌نوا را بالا فرستاد؛ اما به سرعت حفظ ظاهر کردم و با شوخ‌طبعی پرسیدم:
- پدر و مادرم عزیزن یا دایی شادمهرم؟
با آمدن نام دایی، ل*ب گزید و خنده‌ی ریزی سر داد که به سرعت آستین مانتوی لیمویی‌اش را کشیدم و نشاندمش.
- جون رستا اذیت نکن! بمون که حداقل به بهونه‌ی تو بتونم گرشا رو بپیچونم نگه برم خونه‌شون. امشب می‌خوام بابا رو سوپرایز کنم.
و با ذوق دست در کوله‌ی دانشگاهم انداختم و حین برداشتن کادوها، ادامه دادم:
- با مامان هماهنگیم. سالگرد ازدواج‌شونه و مامان می‌خواد یه روز زودتر غافلگیرش کنه. نه این که پارسال بابا، مامان رو عجیب سوپرایز کرد.
کادوها را روی میز گذاشتم و دستانم را با ذوق به هم زدم.
- وای هانی! خیلی ذوق دارم.
تمام صورتش لبخند شد و به سمت جعبه‌ی کادوها یورش برد و پرسید:
- چرا گرشا رو می‌پیچونی؟
دو طرف ل*ب‌هایم را به پایین کش دادم و غنچه کردم.
- آخه خیلی حسوده. می‌ترسم به بابا حسادت کنه.
خنده‌ای کرد و بعد از وارسی کادوها، به جای اول‌شان برگرداند و گفت:
- تو هم بیکار بودی شوهر کردی.
در همان حالت مظلوم، سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم‌ و در کمال صراحت ل*ب زدم:
- آره به خدا. کاش نامزد می‌موندیم‌ اصلاً از دوران عقدمون خوشم نمیاد. همش جنگ اعصاب.
دستانم را میان انگشتان کشیده‌ی لاک زده‌اش کشید و با ناراحتی نجوا کرد:
- خب زودتر عروسی بگیرید.
از آوردن نام‌ عروسی، تنم لرزید و انگشتانم مشت شدند.
- می‌ترسم.
دستانش را عقب کشید و متعجب پرسید:
- از چی؟
کادوها را درون کوله گذاشتم و پاسخ دادم:
- از این که گرشا به این اخلاقش ادامه بده. یه‌جوری شده هانی! همش غرغر می‌کنه، بهونه می‌گیره...
زیپ را بستم و با ل*ب‌هایی که ناخواسته از غصه به پایین سر خوردند ادامه دادم:
- یه وقتایی فکر می‌کنم نکنه دلش رو‌ زدم و داره بهونه‌ای می‌آره برای تموم‌ کردن.
به سرعت ابرویی بالا انداخت و با خنده تشر زد:
- ببند دیوونه! مگه می‌شه هم‌چین چیزی؟
تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و با دستانش، خود را در آ*غ*و*ش کشید.
- همه ‌می‌دونن که گرشا چقدر تو رو‌ دوست داره.
اعماق دلم ولوله‌ای به‌پا شد که ‌تمام ‌دل‌نگرانی‌هایم را دود کرد و به هوا فرستاد.
- حالا چی‌خریده بودی؟ اینقدر کادوپیچ‌شون‌ کردی نفهمیدم چی توشه!
خنده‌ای سر دادم و پای راستم که‌ در پوشش صندل‌ پاشنه‌دار مشکی قرار داشت را روی دیگری انداختم و پاسخ دادم:
- برای بابا همون ساعتی که چندوقت پیش توی یه مجله‌ دیده بود و خوششون‌ اومده بود. برای مامانم به شکلِ اسم‌ خودش یه گردنبند. گل یاس.
ابرویی بالا انداخت و اویی کشیده بر زبان جاری کرد.
-بابا مایه‌دار! خفن! آقازاده.
خنده‌ای سر دادم و زهرماری نصیبش کردم.
یک‌ساعتی از قرارمان با گرشا گذشت و‌ هم‌چنان نیامد. هر چه شماره‌اش را گرفتم، پیام‌ فرستادم پاسخ نداد و همان‌جا بود که دلشوره‌ی عجیبی به جانم افتاد. پیامی برایش فرستادم که مجبور شدم به خانه بروم و به اجبار هانیه از کافه رستوران بیرون‌ زدیم‌ و مسیر خانه را در پیش گرفتیم.
یک‌بار دیگر پیام فرستادم و با نگرانی به صفحه خیره شدم که هانیه چند لحظه‌ای نگاهش را از جاده ‌گرفت و به نیم‌رخم دوخت و با دلنگرانی پرسید:
- جواب نداد؟
گوشی را روی پایم ‌انداختم و‌ نوچ‌ کلافه‌ای سر دادم. مقنعه‌ام را عقب‌تر فرستادم و با انگشتم درز پایین چانه را پایین‌تر کشیدم تا احساس خفگی عجیبی که به جانم افتاده بود را کمتر کنم؛ اما دست بردار نبود. آب دهانم را به سختی بلعیدم و شیشه را پایین دادم و خودم را به نسیم سپردم.
- رستا؟
چشمانم را به روی هم‌ قرار دادم و ل*ب زدم:
- جان؟
من من کنان گفت:
- شاید گرشا کاری براش پیش اومده و اتفاقی‌ نیوفتاده.



کد:
#پست_سی‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی
دستان مشت شده‌ام را روی میز چوبی قرار دادم و سر جلو ‌کشیدم تا صدایم را واضح‌تر بشنود و آبرویمان بر باد نرود.
- با هر چی! می‌گی چه غلطی بکنم؟ بابام می‌گه حق نداری خونه‌ی شوهرت بمونی، گرشا می‌گه تو پدرت رو بیشتر از من دوست داری. می‌گی من چه‌کار کنم؟ باید هردو رو راضی نگه‌دارم یا نه؟
کلافه هوفی کشید و با همان اخم‌های بزرگش به خوردن مابقی محتوای ظرفش پرداخت. نگاه دلخورم را از صورت نسبتاً تو پرش گرفتم و دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- لیدی‌های خوشگل سفارش دیگه‌ای ندارن؟
با لبخندم از مرصاد پذیرایی کردم و با اشاره به دفتر درون دستش پرسیدم:
- چرا شما جناب؟
خودکارش را بالا آورد و با مهربانی پاسخ داد:
- از ترس این که مبادا کسی مزاحم پری‌های ما بشه.
هانیه بالاخره کج‌خلقی را کنار گذاشت و با خنده از پسردایی مهربانش پرسید:
- مژده رو همین‌جوری خام کردی؟
مرصاد خنده‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- با شیرین‌زبونی بیشتر و اسانس عشق.
و انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم چسباند و نجوا کرد:
- love!
 خنده‌ای سر دادم و همین که کسی از دوردست صدایش کرد، سفارش پاستای قارچ و مرغ دادم و هانی هم متقابلاً همان را درخواست کرد. با وعده‌ی زود آمدن سفارشات، میز را ترک کرد و هانی را به همان کج‌خلقی سابق برگرداند. گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان آزاد کردم و حینی که تیزی انگشت اشاره‌ام را به روی میز می‌کشیدم صدایش زدم:
- هانی جونم؟
به سرعت ری‌اکشن‌ نشان داد و با اخم و تخم غرید:
- کوفت و ‌هانی!
ل*ب‌هایم را لوچ کردم و چشمان درشتم را مظلوم ‌که هوفی کشید و چشم‌غره‌کنان گفت:
- خیلی خب! الان ‌چرا عینهو خرِ شرک‌ شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و ل*ب زدم:
- خر شرک این همه خوشگل بود؟
نیشخندی تحویلم داد و زمزمه کرد:
- خودشیفته.
چندی بعد که از بدخلقی در آمد، پاستاهایمان هم رسید و با اشتها ناهار را میل کردیم. شوخی و خنده‌هایش هم‌چنان پابرجا بود؛ اما همین که فهمید عصر با گرشا قرار دارم، به بداخلاق‌ترین موجود دنیا تبدیل شد که دوباره نق و ‌نوق‌هایم را بلند کرد:
- دوباره که برزخی ‌شدی هانی!
کیف کوچکش را روی‌ دوش ‌انداخت و قامت کشید و گفت:
- ببین رستا! خودت می‌دونی من اصلاً با گرشا مشکل ندارم. فقط عذاب‌وجدان می‌گیرم از دروغ گفتن به پدر و مادرت. خودت می‌دونی که چقدر برام عزیزن؟
چیزی ته دلم شروع به مالش کرد و پاستای بی‌نوا را بالا فرستاد؛ اما به سرعت حفظ ظاهر کردم و با شوخ‌طبعی پرسیدم:
- پدر و مادرم عزیزن یا دایی شادمهرم؟
با آمدن نام دایی، ل*ب گزید و خنده‌ی ریزی سر داد که به سرعت آستین مانتوی لیمویی‌اش را کشیدم و نشاندمش.
- جون رستا اذیت نکن! بمون که حداقل به بهونه‌ی تو بتونم گرشا رو بپیچونم نگه برم خونه‌شون. امشب می‌خوام بابا رو سوپرایز کنم.
و با ذوق دست در کوله‌ی دانشگاهم انداختم و حین برداشتن کادوها، ادامه دادم:
- با مامان هماهنگیم. سالگرد ازدواج‌شونه و مامان می‌خواد یه روز زودتر غافلگیرش کنه. نه این که پارسال بابا، مامان رو عجیب سوپرایز کرد.
کادوها را روی میز گذاشتم و دستانم را با ذوق به هم زدم.
- وای هانی! خیلی ذوق دارم.
تمام صورتش لبخند شد و به سمت جعبه‌ی کادوها یورش برد و پرسید:
- چرا گرشا رو می‌پیچونی؟
دو طرف ل*ب‌هایم را به پایین کش دادم و غنچه کردم.
- آخه خیلی حسوده. می‌ترسم به بابا حسادت کنه.
خنده‌ای کرد و بعد از وارسی کادوها، به جای اول‌شان برگرداند و گفت:
- تو هم بیکار بودی شوهر کردی.
در همان حالت مظلوم، سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم‌ و در کمال صراحت ل*ب زدم:
- آره به خدا. کاش نامزد می‌موندیم‌ اصلاً از دوران عقدمون خوشم نمیاد. همش جنگ اعصاب.
دستانم را میان انگشتان کشیده‌ی لاک زده‌اش کشید و با ناراحتی نجوا کرد:
- خب زودتر عروسی بگیرید.
از آوردن نام‌ عروسی، تنم لرزید و انگشتانم مشت شدند.
- می‌ترسم.
دستانش را عقب کشید و متعجب پرسید:
- از چی؟
کادوها را درون کوله گذاشتم و پاسخ دادم:
- از این که گرشا به این اخلاقش ادامه بده. یه‌جوری شده هانی! همش غرغر می‌کنه، بهونه می‌گیره...
زیپ را بستم و با ل*ب‌هایی که ناخواسته از غصه به پایین سر خوردند ادامه دادم:
- یه وقتایی فکر می‌کنم نکنه دلش رو‌ زدم و داره بهونه‌ای می‌آره برای تموم‌ کردن.
به سرعت ابرویی بالا انداخت و با خنده تشر زد:
- ببند دیوونه! مگه می‌شه هم‌چین چیزی؟
تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و با دستانش، خود را در آ*غ*و*ش کشید.
- همه ‌می‌دونن که گرشا چقدر تو رو‌ دوست داره.
اعماق دلم ولوله‌ای به‌پا شد که ‌تمام ‌دل‌نگرانی‌هایم را دود کرد و به هوا فرستاد.
- حالا چی‌خریده بودی؟ اینقدر کادوپیچ‌شون‌ کردی نفهمیدم چی توشه!
خنده‌ای سر دادم و پای راستم که‌ در پوشش صندل‌ پاشنه‌دار مشکی قرار داشت را روی دیگری انداختم و پاسخ دادم:
- برای بابا همون ساعتی که چندوقت پیش توی یه مجله‌ دیده بود و خوششون‌ اومده بود. برای مامانم به شکلِ اسم‌ خودش یه گردنبند. گل یاس.
ابرویی بالا انداخت و اویی کشیده بر زبان جاری کرد.
-بابا مایه‌دار! خفن! آقازاده.
خنده‌ای سر دادم و زهرماری نصیبش کردم.
یک‌ساعتی از قرارمان با گرشا گذشت و‌ هم‌چنان نیامد. هر چه شماره‌اش را گرفتم، پیام‌ فرستادم پاسخ نداد و همان‌جا بود که دلشوره‌ی عجیبی به جانم افتاد. پیامی برایش فرستادم که مجبور شدم به خانه بروم و به اجبار هانیه از کافه رستوران بیرون‌ زدیم‌ و مسیر خانه را در پیش گرفتیم.
یک‌بار دیگر پیام فرستادم و با نگرانی به صفحه خیره شدم که هانیه چند لحظه‌ای نگاهش را از جاده ‌گرفت و به نیم‌رخم دوخت و با دلنگرانی پرسید:
- جواب نداد؟
گوشی را روی پایم ‌انداختم و‌ نوچ‌ کلافه‌ای سر دادم. مقنعه‌ام را عقب‌تر فرستادم و با انگشتم درز پایین چانه را پایین‌تر کشیدم تا احساس خفگی عجیبی که به جانم افتاده بود را کمتر کنم؛ اما دست بردار نبود. آب دهانم را به سختی بلعیدم و شیشه را پایین دادم و خودم را به نسیم سپردم.
- رستا؟
چشمانم را به روی هم‌ قرار دادم و ل*ب زدم:
- جان؟
من من کنان گفت:
- شاید گرشا کاری براش پیش اومده و اتفاقی نیفتاده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

چشم باز کردم و به سمتش چرخیدم. گوشه‌ی ل*بم‌ را از میان دندان تیزم‌ بیرون کشیدم‌ و با صورتی در هم‌ و ‌ناراحت گفتم:
- ما قرار داشتیم هانی! قرار بود بعد از آخرین امتحانم بریم کافه‌ی مرصاد. هر روزم ‌یادآوری می‌کرد. می‌دونی که‌ گرشا عادت به بدقولی نداره.
هوف کلافه‌ای سر داد و ماشین را مقابل در خانه پارک‌ کرد. از این که تا آن‌جا وظیفه‌ی رانندگی را برعهده گرفت و ‌مرا تنها نگذاشت تشکری کردم و به سرعت به سمت خانه هجوم‌ بردم‌ و او هم ‌پشت سرم آمد تا شاید خبری از مادرم‌ بگیریم. نه این که او‌ همیشه آمار دامادش را از مادرش داشت!
شتاب‌زده کلید انداختم و وارد شدیم و بعد از گذشت از حیاط، وارد ساختمان شدم. کوله‌ام را روی اولین مبل رها کردم و سر بلند کردم و به پله‌ها چشم ‌دوختم.
- مامان! خونه‌ای؟
سکوت وهم‌انگیزی تمام خانه را فرا گرفته بود و یک آن با صدای خورشید، قلبم از جای کنده شد:
- اومدی دخترم؟ کجا بودی تو؟
با گریه گفت و توجه‌ی من و ‌هانیه به سمتش جلب شد. هق‌هق‌کنان از آشپزخانه‌ بیرون زد و گوشه‌ی روسری سیاهش را به گوشه‌ی چشمش ‌کشید. از دیدن صورت سرخ و‌ متورمش، ترسیده و‌ هراسان با ل*ب‌هایی لرزان، نامش را بر زبان جاری کردم:
- خورشید!
هق زد و مقابل منی که بلاتکلیف و شوکه وسط پذیرایی ایستاده بودم، قرار گرفت. خورشید را چه شده بود که به عوض نکردن کفش‌هایم اعتراضی نمی‌کرد و از صدای بلندم اخم؟ چه اتفاقی افتاده بود که گونه‌اش چنگ انداخته شده بود و ل*ب‌هایش کبود شده بودند؟ نکند، نکند با مامان دعوا‌ کرده بودند؟
دستم را روی بازویش قرار دادم و با دلنگرانی پرسیدم:
- چی شدی؟ چرا صورتت این‌جوریه؟ با مامان دعوا‌ کردی؟
نگاهی سراسر اشک ‌به تمام صورتم انداخت و با بغضی که صدایش را کلفت کرده بود پرسید:
- یاس، کی منو اذیت کرده دخترجان؟
بی‌طاقت نگاهم را سراسر وجودش گرداندم و ل*ب زدم:
- پس چی شده؟
با جیغی که از درون حیاط بلند‌ شد، نگاه ‌هر سه ‌نفرمان به سرعت به سمت در چرخید. صدای جیغ مامان که ‌بلندتر از قبل شد، نفهمیدم چه‌طوری خورشید و هانیه را کنار زدم ‌و‌ خودم را به حیاط رساندم. با جیغ و‌ فریاد خودش را روی زمین انداخت که یسنای بی‌نوا هم در کنارش فرود آمد. به سمتش یورش بردم و چند باری میان‌ راه تلنگر خوردم؛ اما خودم را نگه‌داشتم تا مقابلش رسیدم. نفس‌زنان به دو نفری خیره شدم که‌ به شدت گریه ‌می‌کردند و مامان چنگ به صورتش می‌انداخت. روی دو زانو ‌نشستم و‌ مبهوت از عکس‌العمل‌شان پرسیدم:
- چی شده؟
گویی صدایم را نشنیدند که به کار خود ادامه دادند. یسنا مویه می‌کرد و از شدت گریه همانند همیشه بینی‌اش سرخ‌ شده بود‌. مامان با آن روسری کنده شده و صورت خراشیده، سر به روی زمین گذاشته بود و همانند زنی آبستن در خود می‌پیچید و کلمات نامفهومی را به زبان می‌آورد. کفری از وضعیت پیش آمده با فریاد پرسیدم:
- چی شده؟ چرا گریه می‌کنین؟
یسنا یکه‌خورده به سمتم چرخید و همین که چشم در چشم شدیم با ل*ب‌هایی لرزان و خشک‌شده جلو آمد و هق هق کنان نالید:
- بابا! بابایی...
ادامه‌ی کلامش در میان بغضش شکست و‌ ناخودآگاه چشمان منتظر و مبهوتم لبریز شدند و‌ سیلی‌ برای خود‌ به‌ راه انداختند.
- بابا، بابا چی؟
نگاهی که منتظر یسنا بود، با کشیده شدن دستم توسط مامان،‌ تغییر موقعیت داد و به زنی دوخته شد که تا کنون آن همه او را عصبی ندیده بود. بازویم را تکان داد و با صدای گرفته‌اش فریاد کشید:
- بابات رفت! بابات رو‌ کشتن رستا! بی اردشیر شدیم! بی بابا شدین! بی سایه‌ی سر شدیم!
گفت و مشتش را بر فرق سرش کوبید که از صدایش از شوک و‌ بهت بیرون آمدم و کلمات را یکی‌ پس از دیگری معنی کردم.
بابا رفت؟ بی بابا شدن یعنی چی؟ بی سایه‌ی سر یعنی چی؟ بابا اردشیرم کجا رفته بود؟ او‌ که برای یک بستنی شکلاتی خوردن هم ما را همراه خود می‌برد، بی ما‌ کجا شال و‌ کلاه کرده بود؟ کشتن؟‌ کشتن چه واژه‌ی غریبانه‌ای بود که در مخیله‌ی من نمی‌گنجید! رستای ۲۲ساله تا کنون در هیچ فرهنگ لغتی معنی کشتن را نخوانده بود. کشتن چه ربطی به رفتن بابا داشت؟ چرا صورتم خیس بود و نگاهم گیج؟
یسنای ۱۸ساله که حالم را دید، بی‌رحمانه کلماتی که در کتاب‌هایش از بر کرده بود را تشریح کرد:
- بابا مرد! بابامون رفت رستا! چرا توی هپروتی؟
هق زد و بازوی دیگرم را چنگ انداخت و در صورتم با نفرت فریاد کشید:
- پدر شوهرت کشتش! پدر گرشا! الان از بیمارستان اومدیم، بابای بیچاره‌مون حتی به اتاق عملم نرسید.
تکان شدیدی به رستای مبهوت داد که چشمانم درشت‌تر از قبل و ضربان قلبم ضعیف‌تر شد. ناخن‌های بلندش را بی‌رحمانه در گوشتم فرو‌ کرد و جیغ کشید:
-سرش له شده بود! چشمای خوشگلش بسته بودن و همه‌ی صورتش خونی! می‌فهمی؟ پدر شوهرت این کارو‌ کرد!
ل*ب‌هایم به لرز افتادند و دردی میان س*ی*نه‌ام ایجاد شد که مثالش را تا به حال تجربه نکردم. گنگ بودم و گویا در دنیایی دیگر سیر می‌کردم. ناباور خنده‌ی اشکی سر دادم و نگاهی میان آن دو که زجه می‌زدند و در خاک غوطه‌ور بودند انداختم و ل*ب زدم:
- دروغه! دروغه!
جیغ مامان بلندتر از یسنا بود. به گونه‌ای که احساس کردم تارهای صوتی‌اش را از دست داد:
- دروغ نیست. کشتنش! بی‌پدر شدی. بفهم!
چنان انفجار عظیمی در سرم ایجاد شد که به پشت به روی سنگ‌های کف نشستم و سوزشی طاقت‌فرسا در گلویم بالا آمد که ناخواسته همراه شد با جیغ بلندم و زجه‌ی طاقت‌فرسایم.
پدر عزیزم را کشته بودند؟ بابا اردشیر مهربانم رفته بود؟ بابا! بابای عزیزم! اصلاً شوخی قشنگی نیست! مگر نمی‌دانی من از نبودنت هراس دارم؟


*زمان حال:

- چی شده دخترم؟
با صدای مهربان آقا نریمان، از گذشته‌ی دردناکم بیرون آمدم و به سمتش چرخیدم که نگران و درمانده میان چارچوب در ایستاده بود و تماشایم می‌کرد. بغضی که از یادآوری تلخی‌ها به سراغم آمده بود را پایین فرستادم و ل*ب زدم:
- چیزی نیست عمو.
چشمان غمناکش را به آرامی پایین انداخت و با آه سوزناکی زمزمه کرد:
- خدا رحمت کنه پدرت رو.
گفت و ‌دل من هم به چنگ افتاد از نبودنش. گونه‌هایی که خیس شده بودند را با پشت دست پاک کردم و ممنونمی به زبان آوردم. جلو آمد و پیش‌دستی که حاوی ساندویچ نان و پنیر و سبزی بود را مقابلم ‌گذاشت و گفت:
- آقو‌مهندس گفت صبحونه نخوردی. نوش جونت.
و به سرعت اتاق را ترک کرد.

کد:
#پست_سی‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

چشم باز کردم و به سمتش چرخیدم. گوشه‌ی ل*بم‌ را از میان دندان تیزم‌ بیرون کشیدم‌ و با صورتی در هم‌ و ‌ناراحت گفتم:
- ما قرار داشتیم هانی! قرار بود بعد از آخرین امتحانم بریم کافه‌ی مرصاد. هر روزم ‌یادآوری می‌کرد. می‌دونی که‌ گرشا عادت به بدقولی نداره.
هوف کلافه‌ای سر داد و ماشین را مقابل در خانه پارک‌ کرد. از این که تا آن‌جا وظیفه‌ی رانندگی را برعهده گرفت و ‌مرا تنها نگذاشت تشکری کردم و به سرعت به سمت خانه هجوم‌ بردم‌ و او هم ‌پشت سرم آمد تا شاید خبری از مادرم‌ بگیریم. نه این که او‌ همیشه آمار دامادش را از مادرش داشت!
شتاب‌زده کلید انداختم و وارد شدیم و بعد از گذشت از حیاط، وارد ساختمان شدم. کوله‌ام را روی اولین مبل رها کردم و سر بلند کردم و به پله‌ها چشم ‌دوختم.
- مامان! خونه‌ای؟
سکوت وهم‌انگیزی تمام خانه را فرا گرفته بود و یک آن با صدای خورشید، قلبم از جای کنده شد:
- اومدی دخترم؟ کجا بودی تو؟
با گریه گفت و توجه‌ی من و ‌هانیه به سمتش جلب شد. هق‌هق‌کنان از آشپزخانه‌  بیرون زد و گوشه‌ی روسری سیاهش را به گوشه‌ی چشمش ‌کشید. از دیدن صورت سرخ و‌ متورمش، ترسیده و‌ هراسان با ل*ب‌هایی لرزان، نامش را بر زبان جاری کردم:
- خورشید!
هق زد و مقابل منی که بلاتکلیف و شوکه وسط پذیرایی ایستاده بودم، قرار گرفت. خورشید را چه شده بود که به عوض نکردن کفش‌هایم اعتراضی نمی‌کرد و از صدای بلندم اخم؟ چه اتفاقی افتاده بود که گونه‌اش چنگ انداخته شده بود و ل*ب‌هایش کبود شده بودند؟ نکند، نکند با مامان دعوا‌ کرده بودند؟
دستم را روی بازویش قرار دادم و با دلنگرانی پرسیدم:
- چی شدی؟ چرا صورتت این‌جوریه؟ با مامان دعوا‌ کردی؟
نگاهی سراسر اشک ‌به تمام صورتم انداخت و با بغضی که صدایش را کلفت کرده بود پرسید:
- یاس، کی منو اذیت کرده دخترجان؟
بی‌طاقت نگاهم را سراسر وجودش گرداندم و ل*ب زدم:
- پس چی شده؟
با جیغی که از  درون حیاط بلند‌ شد، نگاه ‌هر سه ‌نفرمان به سرعت به سمت در چرخید. صدای جیغ مامان که ‌بلندتر از قبل شد، نفهمیدم چه‌طوری خورشید و هانیه را کنار زدم ‌و‌ خودم را به حیاط رساندم. با جیغ و‌ فریاد خودش را روی زمین انداخت که یسنای بی‌نوا هم در کنارش فرود آمد. به سمتش یورش بردم و چند باری میان‌ راه تلنگر خوردم؛ اما خودم را نگه‌داشتم تا مقابلش رسیدم. نفس‌زنان به دو نفری خیره شدم که‌ به شدت گریه ‌می‌کردند و مامان چنگ به صورتش می‌انداخت. روی دو زانو ‌نشستم و‌ مبهوت از عکس‌العمل‌شان پرسیدم:
- چی شده؟
گویی صدایم را نشنیدند که به کار خود ادامه دادند. یسنا مویه می‌کرد و از شدت گریه همانند همیشه بینی‌اش سرخ‌ شده بود‌. مامان با آن روسری کنده شده و صورت خراشیده، سر به روی زمین گذاشته بود و همانند زنی آبستن در خود می‌پیچید و کلمات نامفهومی را به زبان می‌آورد. کفری از وضعیت پیش آمده با فریاد پرسیدم:
- چی شده؟ چرا گریه می‌کنین؟
یسنا یکه‌خورده به سمتم چرخید و همین که چشم در چشم شدیم با ل*ب‌هایی لرزان و خشک‌شده جلو آمد و هق هق کنان نالید:
- بابا! بابایی...
ادامه‌ی کلامش در میان بغضش شکست و‌ ناخودآگاه چشمان منتظر و مبهوتم لبریز شدند و‌ سیلی‌ برای خود‌ به‌ راه انداختند.
- بابا، بابا چی؟
نگاهی که منتظر یسنا بود، با کشیده شدن دستم توسط مامان،‌ تغییر موقعیت داد و به زنی دوخته شد که تا کنون آن همه او را عصبی ندیده بود. بازویم را تکان داد و با صدای گرفته‌اش فریاد کشید:
- بابات رفت! بابات رو‌ کشتن رستا! بی اردشیر شدیم! بی بابا شدین! بی سایه‌ی سر شدیم!
گفت و مشتش را بر فرق سرش کوبید که از صدایش از شوک و‌ بهت بیرون آمدم و  کلمات را یکی‌ پس از دیگری معنی کردم.
بابا رفت؟ بی بابا شدن یعنی چی؟ بی سایه‌ی سر یعنی چی؟ بابا اردشیرم کجا رفته بود؟ او‌ که برای یک بستنی شکلاتی خوردن هم ما را همراه خود می‌برد، بی ما‌ کجا شال و‌ کلاه کرده بود؟ کشتن؟‌ کشتن چه واژه‌ی غریبانه‌ای بود که در مخیله‌ی من نمی‌گنجید! رستای ۲۲ساله تا کنون در هیچ فرهنگ لغتی معنی کشتن را نخوانده بود. کشتن چه ربطی به رفتن بابا داشت؟ چرا صورتم خیس بود و نگاهم گیج؟
یسنای ۱۸ساله که حالم را دید، بی‌رحمانه کلماتی که در کتاب‌هایش از بر کرده بود را تشریح کرد:
- بابا مرد! بابامون رفت رستا! چرا توی هپروتی؟
هق زد و بازوی دیگرم را چنگ انداخت و در صورتم با نفرت فریاد کشید:
- پدر شوهرت کشتش! پدر گرشا! الان از بیمارستان اومدیم، بابای بیچاره‌مون حتی به اتاق عملم نرسید.
تکان شدیدی به رستای مبهوت داد که چشمانم درشت‌تر از قبل و ضربان قلبم ضعیف‌تر شد. ناخن‌های بلندش را بی‌رحمانه در گوشتم فرو‌ کرد و جیغ کشید:
-سرش له شده بود! چشمای خوشگلش بسته بودن و همه‌ی صورتش خونی! می‌فهمی؟ پدر شوهرت این کارو‌ کرد!
ل*ب‌هایم به لرز افتادند و دردی میان س*ی*نه‌ام ایجاد شد که مثالش را تا به حال تجربه نکردم. گنگ بودم و گویا در دنیایی دیگر سیر می‌کردم. ناباور خنده‌ی اشکی سر دادم و نگاهی میان آن دو که زجه می‌زدند و در خاک غوطه‌ور بودند انداختم و ل*ب زدم:
- دروغه! دروغه!
جیغ مامان بلندتر از یسنا بود. به گونه‌ای که احساس کردم تارهای صوتی‌اش را از دست داد:
- دروغ نیست. کشتنش! بی‌پدر شدی. بفهم!
چنان انفجار عظیمی در سرم ایجاد شد که به پشت به روی سنگ‌های کف نشستم  و سوزشی طاقت‌فرسا در گلویم بالا آمد که ناخواسته همراه شد با جیغ بلندم و زجه‌ی طاقت‌فرسایم.
پدر عزیزم را کشته بودند؟ بابا اردشیر مهربانم رفته بود؟ بابا! بابای عزیزم! اصلاً شوخی قشنگی نیست! مگر نمی‌دانی من از نبودنت هراس دارم؟


*زمان حال:

- چی شده دخترم؟
با صدای مهربان آقا نریمان، از گذشته‌ی دردناکم بیرون آمدم و به سمتش چرخیدم که نگران و درمانده میان چارچوب در ایستاده بود و تماشایم می‌کرد. بغضی که از یادآوری تلخی‌ها به سراغم آمده بود را پایین فرستادم و ل*ب زدم:
- چیزی نیست عمو.
چشمان غمناکش را به آرامی پایین انداخت و با آه سوزناکی زمزمه کرد:
- خدا رحمت کنه پدرت رو.
گفت و ‌دل من هم به چنگ افتاد از نبودنش. گونه‌هایی که خیس شده بودند را با پشت دست پاک کردم و ممنونمی به زبان آوردم. جلو آمد و پیش‌دستی که حاوی ساندویچ نان و پنیر و سبزی بود را مقابلم ‌گذاشت و گفت:
- آقو‌مهندس گفت صبحونه نخوردی. نوش جونت.
و به سرعت اتاق را ترک کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

منظورش آوش بود که تمام و کمال حواسش را به من داده بود. در میان آن تلخی‌ها، محبت عمو و آوش لبخند را مهمان صورتم کرد و اشتها را به معده‌ام برگرداند. دست پیش بردم و ساندویچ را برداشتم و مقابل بینی‌ام‌ گرفتم. بوی خوش ریحان و تره را به اعماق ریه‌هایم فرستادم و با ضعفی که به معده‌ام وارد شد، با اشتها گ*از بزرگی گرفتم که مزه‌ی خوب پنیر محلی به زیر دندان‌هایم نشست و دهانم را آب انداخت. اومی از سر ل*ذت گفتم و با اشتهایی وافر به داد معده‌ی بی‌نوایم ‌رسیدم. ساندویچ را که تمام ‌کردم، از خانم ریاحی درخواست کردم که برای جلسه‌ای که در پیش داشتیم آماده شود و قبل از آن آدرس رستوران مرصاد را برای آوش بفرستد. دست و صورتم را مهمان خنکای آب کردم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم خودم را به اتاق جلسات رساندم. بابا برای این که راحت‌تر به همه‌ی امور اشراف کامل داشته باشد، ساختمان اداری و دفتری را در محوطه‌ی کارخانه ساخته بود که این کار مرا هم راحت‌تر می‌کرد. قبل از باز کردن در اتاق جلسات، نفسی تازه کردم و لبخندی به ریاحی که پشت سرم آرام و با طمأنینه قدم‌ برمی‌داشت زدم.
لبخندم را پاسخ داد و گفت:
- همه‌چی درست میشه خانم دکتر.
او هم از آقانریمان یاد گرفته بود مرا با مدرکم خطاب کند. سری جنباندم و دستگیره‌ی برنجی را به پایین کشیدم و وارد شدم. همهمه‌ی سالن با ورودم خوابید و همه‌ی حضار محض احترام برخاستند. بفرماییدی گفتم و صندلی را تسخیر کردم. بعد از نشستن ریاحی در سمت راستم، بقیه هم نشستند و یکی‌یکی سلام دادند. سلام و احوالپرسی‌مان که پنج دقیقه‌ای طول کشید، سرفه‌ای کردم و جلسه را آغاز کردم. جلسه‌ای که برای گندکاری آن سه دزد بود و مشکلاتی که کارخانه داشت. از کیفیت پایین کفش‌های مجلسی زنانه گرفته تا مرجوعی‌هایی که مدام به کارخانه ضرر می‌رساند و آن هم از کیفیت پایین و رنگ‌بندی و‌ طراحی از مد افتاده بود. از دزدی‌هایی که در حسابداری شد و قیمت تمام شده‌ی هنگفت کفش‌های چرم‌مان و‌ در آخر ر*اب*طه‌ی نامطلوب میان ما و شرکتی که‌ چرم اعلای تبریز را برایمان فراهم ‌می‌کرد و انبوهی کار دیگر که یکی یکی تشریح دادم و ریاحی پرونده‌هایی که آماده کرده بودیم را مقابل‌شان قرار می‌داد. با کمک مدیران هر بخش، مشکلات را رده‌بندی کردیم و اولین مشکل را به تشریح و توضیح پرداختیم...
جلسه‌ای که قرار بود یک‌ساعته باشد، سه ساعت و ‌نیم وقت‌مان را گرفت و وقتی به خودمان آمدیم که هوا رو به تاریکی می‌رفت و نیروهای کارخانه با سرویس‌هایشان خیلی وقت بود که به خانه رفته بودند. پرونده را بستم و به سمت خانم سرزنده مسئول کارگزینی چرخیدم و گفتم:
- پس قبل از استخدام نیروی حسابداری ‌و انباردار، می‌خوام که خودمم یه گپ و گفتی باهاشون داشته باشم.
سری تکان داد و خودکارش را روی برگه‌های تلنبار شده‌اش قرار داد و گفت:
- حتما خانم دکتر.
خدای من! دکتر دکتر گفتن‌هایشان داشت عقم را در می‌آورد دیگه!
- ممنونم.
- فقط...
منتظر ماندم که دستی به مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و موهای لایت زیبایش را داخل فرستاد و پرسید:
- هم‌چنان جایگاه آقای عظیمی خالیه. اینجوری نظم کاری بهم می‌ریزه، کسی مدنظرتون نیست؟
با خستگی خودم را عقب کشیدم و کمرم را مهمان نرمی صندلی کردم و پاسخ دادم:
- این مدت خودم کاراشون رو انجام دادم. تا پیدا کردن نیروی کارآمد، خودم هستم. نمی‌خوام دوباره اشتباهی بشه و فرد نامطمئنی پا توی کارخونه بذاره.
- درست می‌فرمایید.
لبخندی زدم و به سمت ریاحی برگشتم که با دست به ساعتش اشاره کرد و این یعنی قرارمان را فراموش‌ نکنم. برای ختام کار، نفسی گرفتم و حین برخاستن از روی صندلی رسا و بلند خطاب به همه گفتم:
- خسته نباشید.
یکی یکی تشکری کردند و پشت سر من و ریاحی اتاق را ترک کردند. با عجله خودم را به اتاق مدیریت رساندم و حینی که به سمت کاور لباس‌هایم می‌رفتم به ریاحی که با دفترچه‌ و خودکارش مقابل در ایستاده بود گوش سپردم:
- تا یک‌ساعت دیگه با آقای مهندس قرار دارید.
پشت پرده‌ی تاشو ایستادم و مشغول تعویض لباس‌هایم شدم‌ و او همچنان ادامه داد:
- فردا صبح دو تا مصاحبه برای استخدام مدیر فروش دارید که گذاشتم هول و هوش ساعتای ۱۰.
مانتو مزونی آبی نفتی‌ام را به روی تیشرت بلند و ساده‌ام پوشیدم و شلوارم جین را به پا زدم و او ادامه داد:
- پرونده‌های مالی سال گذشته هم از حسابرسی برگشتن و نتیجه رو گفتن برای خودتون ایمیل می‌کنن. آقای کاشفی چند بار زنگ زدن و طبق خواسته‌تون گفتم که همه‌چی مرتبه و‌ خوب پیش میره.
لباس‌های قبلی را درون‌کاور ‌انداختم و حین‌ مرتب کردن شال مشکی‌ام به سمتش رفتم و پرسیدم:
- برای شب کاری ندارم که؟
دفترچه‌اش را ورق زد که از فرصت استفاده کردم و روی مبل نشستم. آینه‌ی جیبی را از کیفم بیرون آوردم و مقابل صورتم قرار دادم که صدایش بلند شد:
- کار خاصی نیست‌. فقط آقای کاشفی گفتن حتما باهاشون تماس بگیرید.
سری تکان دادم و‌ حین پررنگ کردن رژ کالباسی‌ام پرسیدم:
- دیگه؟
و یک‌ریز و پشت سر هم از فعالیت‌های فردا ردیف کرد و من همان حین آرایشم را تمدید کردم و‌ ادکلن همیشگی را روی تنم خالی کردم. کیف و‌ کاور را برداشتم و‌ جنازه‌ی گوشی‌ام را درون کیف انداختم و در آخر ریاحی را با یک‌ تشکر غلیظ مرخصش کردم تا آماده‌ی رفتن شود. حاضر و آماده از اتاق بیرون زدم و رو به ریاحی که سیستم را خاموش کرد و کلید برق را می‌زد گفتم:
- می‌رسونمت.
با تعجب به سمتم برگشت و مخالفت کرد:
- ممنون خانم دکتر! من خودم می‌تونم برم.
اخم کردم و دکمه‌ی آسانسور را زدم و‌ گفتم:
- شب شده خانم ریاحی‌ و من دوست ندارم شما رو تنها بذارم.
- آخه...
به سمتش چرخیدم و تشر زدم:
- مخالفت قبول نمی‌کنم.
به اجبار قبول کرد و مرا تا رسیدن به ماشین و سوار شدن همراهی کرد. نگاهی به ساعت ماشین انداختم و ماشین را از جای کندم. آدرس را داد و سرعت من بیشتر شد. از کارخانه بیرون زدم و مسیر خانه‌ی ریاحی را در پیش گرفتم...
- مجردی؟
با سوالم، نگاهش را از جاده‌ گرفت و به سمتم چرخید.
- بله.
- چی می‌خونی؟
- مدیریت.
ابرویی بالا انداختم و با تعجب پرسیدم:
- پس چرا دستیار دایی من شدی؟
به سرعت پاسخ داد:
- برای کسب تجربه.


کد:
#پست_سی‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

منظورش آوش بود که تمام و کمال حواسش را به من داده بود. در میان آن تلخی‌ها، محبت عمو و آوش لبخند را مهمان صورتم کرد و اشتها را به معده‌ام برگرداند. دست پیش بردم و ساندویچ را برداشتم و مقابل بینی‌ام‌ گرفتم. بوی خوش ریحان و تره را به اعماق ریه‌هایم فرستادم و با ضعفی که به معده‌ام وارد شد، با اشتها گ*از بزرگی گرفتم که مزه‌ی خوب پنیر محلی به زیر دندان‌هایم نشست و دهانم را آب انداخت. اومی از سر ل*ذت گفتم و با اشتهایی وافر به داد معده‌ی بی‌نوایم ‌رسیدم. ساندویچ را که تمام ‌کردم، از خانم ریاحی درخواست کردم که برای جلسه‌ای که در پیش داشتیم آماده شود و قبل از آن آدرس رستوران مرصاد را برای آوش بفرستد. دست و صورتم را مهمان خنکای آب کردم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم خودم را به اتاق جلسات رساندم. بابا برای این که راحت‌تر به همه‌ی امور اشراف کامل داشته باشد، ساختمان اداری و دفتری را در محوطه‌ی کارخانه ساخته بود که این کار مرا هم راحت‌تر می‌کرد. قبل از باز کردن در اتاق جلسات، نفسی تازه کردم و لبخندی به ریاحی که پشت سرم آرام و با طمأنینه قدم‌ برمی‌داشت زدم.
لبخندم را پاسخ داد و گفت:
- همه‌چی درست میشه خانم دکتر.
او هم از آقانریمان یاد گرفته بود مرا با مدرکم خطاب کند. سری جنباندم و دستگیره‌ی برنجی را به پایین کشیدم و وارد شدم. همهمه‌ی سالن با ورودم خوابید و همه‌ی حضار محض احترام برخاستند. بفرماییدی گفتم و صندلی را تسخیر کردم. بعد از نشستن ریاحی در سمت راستم، بقیه هم نشستند و یکی‌یکی سلام دادند. سلام و احوالپرسی‌مان که پنج دقیقه‌ای طول کشید، سرفه‌ای کردم و جلسه را آغاز کردم. جلسه‌ای که برای گندکاری آن سه دزد بود و مشکلاتی که کارخانه داشت. از کیفیت پایین کفش‌های مجلسی زنانه گرفته تا مرجوعی‌هایی که مدام به کارخانه ضرر می‌رساند و آن هم از کیفیت پایین و رنگ‌بندی و‌ طراحی از مد افتاده بود. از دزدی‌هایی که در حسابداری شد و قیمت تمام شده‌ی هنگفت کفش‌های چرم‌مان و‌ در آخر ر*اب*طه‌ی نامطلوب میان ما و شرکتی که‌ چرم اعلای تبریز را برایمان فراهم ‌می‌کرد و انبوهی کار دیگر که یکی یکی تشریح دادم و ریاحی پرونده‌هایی که آماده کرده بودیم را مقابل‌شان قرار می‌داد. با کمک مدیران هر بخش، مشکلات را رده‌بندی کردیم و اولین مشکل را به تشریح و توضیح پرداختیم...
جلسه‌ای که قرار بود یک‌ساعته باشد، سه ساعت و ‌نیم وقت‌مان را گرفت و وقتی به خودمان آمدیم که هوا رو به تاریکی می‌رفت و نیروهای کارخانه با سرویس‌هایشان خیلی وقت بود که به خانه رفته بودند. پرونده را بستم و به سمت خانم سرزنده مسئول کارگزینی چرخیدم و گفتم:
- پس قبل از استخدام نیروی حسابداری ‌و انباردار، می‌خوام که خودمم یه گپ و گفتی باهاشون داشته باشم.
سری تکان داد و خودکارش را روی برگه‌های تلنبار شده‌اش قرار داد و گفت:
- حتما خانم دکتر.
خدای من! دکتر دکتر گفتن‌هایشان داشت عقم را در می‌آورد دیگه!
- ممنونم.
- فقط...
منتظر ماندم که دستی به مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و موهای لایت زیبایش را داخل فرستاد و پرسید:
- هم‌چنان جایگاه آقای عظیمی خالیه. اینجوری نظم کاری بهم می‌ریزه، کسی مدنظرتون نیست؟
با خستگی خودم را عقب کشیدم و کمرم را مهمان نرمی صندلی کردم و پاسخ دادم:
- این مدت خودم کاراشون رو انجام دادم. تا پیدا کردن نیروی کارآمد، خودم هستم. نمی‌خوام دوباره اشتباهی بشه و فرد نامطمئنی پا توی کارخونه بذاره.
- درست می‌فرمایید.
لبخندی زدم و به سمت ریاحی برگشتم که با دست به ساعتش اشاره کرد و این یعنی قرارمان را فراموش‌ نکنم. برای ختام کار، نفسی گرفتم و حین برخاستن از روی صندلی رسا و بلند خطاب به همه گفتم:
- خسته نباشید.
یکی یکی تشکری کردند و پشت سر من و ریاحی اتاق را ترک کردند. با عجله خودم را به اتاق مدیریت رساندم و حینی که به سمت کاور لباس‌هایم می‌رفتم به ریاحی که با دفترچه‌ و خودکارش مقابل در ایستاده بود گوش سپردم:
- تا یک‌ساعت دیگه با آقای مهندس قرار دارید.
پشت پرده‌ی تاشو ایستادم و مشغول تعویض لباس‌هایم شدم‌ و او همچنان ادامه داد:
- فردا صبح دو تا مصاحبه برای استخدام مدیر فروش دارید که گذاشتم هول و هوش ساعتای ۱۰.
مانتو مزونی آبی نفتی‌ام را به روی تیشرت بلند و ساده‌ام پوشیدم و شلوارم جین را به پا زدم و او ادامه داد:
- پرونده‌های مالی سال گذشته هم از حسابرسی برگشتن و نتیجه رو گفتن برای خودتون ایمیل می‌کنن. آقای کاشفی چند بار زنگ زدن و طبق خواسته‌تون گفتم که همه‌چی مرتبه و‌ خوب پیش میره.
لباس‌های قبلی را درون‌کاور ‌انداختم و حین‌ مرتب کردن شال مشکی‌ام به سمتش رفتم و پرسیدم:
- برای شب کاری ندارم که؟
دفترچه‌اش را ورق زد که از فرصت استفاده کردم و روی مبل نشستم. آینه‌ی جیبی را از کیفم بیرون آوردم و  مقابل صورتم قرار دادم که صدایش بلند شد:
- کار خاصی نیست‌. فقط آقای کاشفی گفتن حتما باهاشون تماس بگیرید.
سری تکان دادم و‌ حین پررنگ کردن رژ کالباسی‌ام پرسیدم:
- دیگه؟
و یک‌ریز و پشت سر هم از فعالیت‌های فردا ردیف کرد و من همان حین آرایشم را تمدید کردم و‌ ادکلن همیشگی را روی تنم خالی کردم. کیف و‌ کاور را برداشتم و‌ جنازه‌ی گوشی‌ام را درون کیف انداختم و در آخر ریاحی را با یک‌ تشکر غلیظ مرخصش کردم تا آماده‌ی رفتن شود. حاضر و آماده از اتاق بیرون زدم و رو به ریاحی که سیستم را خاموش کرد و کلید برق را می‌زد گفتم:
- می‌رسونمت.
با تعجب به سمتم برگشت و مخالفت کرد:
- ممنون خانم دکتر! من خودم می‌تونم برم.
اخم کردم و دکمه‌ی آسانسور را زدم و‌ گفتم:
- شب شده خانم ریاحی‌ و من دوست ندارم شما رو تنها بذارم.
- آخه...
به سمتش چرخیدم و تشر زدم:
- مخالفت قبول نمی‌کنم.
به اجبار قبول کرد و مرا تا رسیدن به ماشین و سوار شدن همراهی کرد. نگاهی به ساعت ماشین انداختم و ماشین را از جای کندم. آدرس را داد و سرعت من بیشتر شد. از کارخانه بیرون زدم و مسیر خانه‌ی ریاحی را در پیش گرفتم...
- مجردی؟
با سوالم، نگاهش را از جاده‌ گرفت و به سمتم چرخید.
- بله.
- چی می‌خونی؟
- مدیریت.
ابرویی بالا انداختم و با تعجب پرسیدم:
- پس چرا دستیار دایی من شدی؟
به سرعت پاسخ داد:
- برای کسب تجربه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

هومی درون گلو گفتم و‌ نیم‌نگاهی روانه‌ی صورتش کردم. دختر ساده‌ای بود و بسیار باهوش. در تمام این مدتی که این‌جا بودم، کمک‌هایی بی‌شماری در مدیریت و اداره‌ی بخش مالی به من کرد و همیشه هم مرا متعجب می‌کرد.
- خب؟ این مدت چیزی هم یاد گرفتی؟
با سخاوت و البته اعتماد به نفس سری جنباند و ل*ب زد:
- اِی! تا حدودی که اجازه داشتم بله.
ابرویی بالا انداختم و زبانم را به روی ل*ب زیرینم کشیدم‌. در جایش جابه‌جا شد و ل*ب گشود:
- آقای کاشفی بعضی کارهایی که نمی‌رسیدن انجام ب*دن رو به من می‌سپردن و در آخر خودشون چک‌ می‌کردن. این ریسک‌ها و اعتماد ایشون به من باعث شد که روز به روز اعتماد به نفسم بیشتر بشه و تجربه کنم.
به ناگهان صدایش افت کرد و با اندوه ادامه داد:
- البته! کسی به یه دختر جوون این فرصت رو نمی‌ده که پشت میز مدیریت بشینه. گاهی از انتخاب رشته‌ام خیلی پشیمون می‌شم.
لبخندی زدم و چشمان غمگین سیاهش را رصد کردم و گفتم:
- منم مدیریت خوندم.
ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید:
- جدی؟ من فکر می‌کردم که...
به سرعت جلوی زبانش را گرفت و روی صندلی مرتب نشست که خنده‌ای کردم و پرسیدم:
- فکر می‌کردی چون بابام صاحب کارخونه بود اومدم پشت اون میز نشستم؟
خجالت‌زده ل*ب گزید که ادامه دادم:
- مدرک لیسانسم رو این‌جا گرفتم و بعد از فوت بابام توی کانادا ادامه دادم. همزمان با درس خوندنم توی یک شرکت به دلایلی به طور نیمه‌وقت مشغول به کار شدم. به عنوان کارمند دفتری. البته! اون‌جا اعتماد به خارجی‌ها رو ریسک بزرگی می‌دونن و اگه سفارش دایی همسرِ داییم نبود، اعتمادی هم نبود. دکتری که گرفتم، توی شرکت هم ارج و قرب بیشتری گرفتم. دیگه همکارام باهام احساس بهتری داشتن و فهمیده بودن که من یه خارجی نامطمئن نیستم. کارم رو همیشه به خوبی انجام دادم تا این که منو به عنوان سرپرست بخش انتخاب کردن.
لبخندی از یادآوری روزهای امیدم زدم و ادامه دادم:
- هنوز یه مدتی نگذشته بود که سختی کارمند بودن تموم شده بود که خبر رسید باید بیام ایران. تموم شوق و ذوقم نابود شد. نه برای اومدن به این‌جا، برای این که داشتم پله پله بالا رفتن رو با خوشی تموم احساس می‌کردم و این‌قدر این ل*ذت و خوشی زیر زبونم مزه کرده بود که میز ریاست این‌جا رو نمی‌خواستم؛ اما مجبور‌ بودم به ترک‌ هر چی که ساخته بودم.
نفسی گرفتم و به لبخندش، پاسخ دادم و ادامه دادم:
- زود ناامید نشو خانم ریاحی عزیز. حتی اگر سالیان سال قرار بود یک ‌کارمند ساده باشی، امیدت رو‌از دست نده. بالاخره تلاش‌هات جواب می‌دن و می‌شه همونی که باید بشه.
- امیدوارم. امیدوارم منم روزی ل*ذت بالارفتن از پله‌های موفقیت رو بچشم.
به آرزویش لبخند زدم و‌ سرعتم را بیشتر کردم. مابقی مسیر را در مورد کار با من صحبت کرد و ‌وقتی هم که رساندمش، تشکرات بی‌پایانش را پاسخ دادم و با سرعت زیاد خودم را به کافه رستوران رساندم. ماشین را پارک‌ کردم و نگاهی به اپل‌واچ درون دستم انداختم و همین که ساعت، پنج دقیقه‌ی باقی‌مانده تا ساعت قرارمان را نشان داد، نفسی از روی آسودگی کشیدم و به سمت در ورودی قدم برداشتم. خودم را به بخش VIP رساند و همین که میز پر شده را دیدم، نفس‌زنان کنارشان قرار گرفتم و ل*ب گشودم:
- سلام. امیدوارم که دیر نکرده باشم!
مرصاد و مژده با لبخند سلامم را پاسخ دادند و آوش مرا خطاب قرار داد:
- دیر که نه؛ اما به من زمان دادی تا با دوتا انسان فهمیده و عزیز آشنا بشم.
لبخند زدم و گونه‌ی برنزه‌اش را ب*وسه‌ای نشاندم و در کنارش قرار گرفتم. دستم را در دست گرفت و با لبخند مهربان و جذابش پرسید:
- خوبی عزیزم؟
- ممنونم.
انگشتانم را کمی فشرد و نگاهش را برگرداند. به سمت مرصاد و مژده برگشتم و گفتم:
- ممنونم از دعوت‌تون.
مژده سخاوتمندانه لبخندی زد و گفت:
- ممنون که با وجود مشغله‌ی زیادت، این دعوت رو پذیرفتی.
دستم را به آرامی از میان انگشتان آوش جدا کردم و گفتم:
- کنار شما به من خوش می‌گذره و احساس خوبی دارم.
مرصاد دستش را برای پیش‌خدمت بالا آورد و گفت:
- پس یه چیزی میل کنیم تا زمان شام می‌رسه و حرفای ما تموم می‌شن.
همگی‌ موافقت کردیم و سفارش دادیم. مژده و مرصاد از هر دری صحبت می‌کردند و من جویای احوال دو‌ کوچولوی دوست داشتنی‌اش ‌شدم. برای دیدن ما آن‌ها را نزد مادرش گذاشته بود. نیمای ۱۵ ساله و نازنین ۱۲ ساله عزیزم که یقیناً نوجوان‌های خوش سر و زبانی برای خود شده بودند.
از خاطرات‌مان گفتیم، آوش از شیطنت‌های من می‌گفت و جمع‌مان را شاد کرده بود. مژده گمان می‌کرد آوش مردی اخمو باشد؛ اما در آخر که با اخلاقیاتش آشنا شد و از نسبت عجیبش با من آگاه، او را خونگرم‌ترین دورگه ایرانی، انگلیسی دانست که می‌توانست در طول عمرش ببیند و تا مدتی مرصاد و مژده در بهت و‌ ناباوری بودند.
و این باور من نیز بود. روزی که برای اولین‌بار همدیگر را ملاقات کردیم، برای لحظاتی از جذابیت این مرد نفسم ‌گرفت و از هم‌کلامی با او احساس ملکه بودن به وجودم تزریق شد.
- خانم کرامت؟
خنده‌ی بلندم را قطع کردم و نگاه از صورت آوشی که در حال تعریف کردن خاطره‌ی اسکی کردن‌مان بود، گرفتم و به مرد پیش‌خدمت انداختم. نگاهی اجمالی و‌ کوتاه میان‌مان ردوبدل کرد و در آخر روی چشمان من ایست کرد.
- عذر می‌خوام مزاحم شدم. آقای رستگار با شما کار دارن.
با به میان آمدن آن فامیلی آشنا و تلخ، ته‌مانده‌ی خنده‌ام به اخمی غلیظ تبدیل شد و صورتم در هم گشت. ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم و از مرد رو گرفتم. قبل از آن که با عصبانیت از مرد بخواهم او را رد کند، صدای جدی آوش قلبم را چنگ انداخت و استرس را به وجودم نشاند:
- لطفاً به ایشون بگید ما این‌جا منتظرشون هستیم.
پیش‌خدمت سری تکان داد و با گفتن:«بله، حتما» جمع‌مان را ترک کرد. در حال که از شدت اضطراب روبه‌رویی آن دو، تمام ‌تنم به عرق نشسته بود و پاهایم به لرز افتاده بودند، به شمت آوش چرخیدم و با هول و ولا پرسیدم:
- چرا همچین کاری کردی؟
باز در آن کالبد و ‌شخصیت جدی‌اش فرو رفته بود و من به شدت او را شبیه پدرم می‌دانستم که در این حالت نمی‌توانستم به روی کلامش، حرفی بزنم. دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و تکیه‌ی کمرش را به مبل-صندلی سپرد و با بالا انداختن تک ابرویی گفت:
- می‌خوام ببینم این آقایی که به خودش جرأت داد نیمه شب اومد خونه‌ی تو و بعد برای این که دوباره تو رو ‌به ‌دست بیاره اون خبر جنجالی رو ‌توی فضای مجازی پخش کرد، دیگه چه‌ حرفی با تو داره؟
هین بلند مژده را بی‌جواب گذاشتم و از کلام ‌نیش‌دار و ترسناک آوش، پلک‌هایم ناخودآگاه پریدند و سردی عرق به روی تیغه‌ی کمرم روانه شد. ناباور از آن غیرتی که در وجودش شعله کشیده بود و کلام منظوردارش، نامش را بر زبان جاری کردم؛ اما او به شدت اخم‌هایش افزود و سر جلو‌ کشید و در حالی که سعی می‌کرد مقابل مرصاد و مژده حفظ آبرو‌ کند از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- چیه؟ توقع داری خودمو به خریت بزنم و دلیل‌های مسخره‌ات رو باور کنم؟


کد:
#پست_سی‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

هومی درون گلو گفتم و‌ نیم‌نگاهی روانه‌ی صورتش کردم. دختر ساده‌ای بود و بسیار باهوش. در تمام این مدتی که این‌جا بودم، کمک‌هایی بی‌شماری در مدیریت و اداره‌ی بخش مالی به من کرد و همیشه هم مرا متعجب می‌کرد.
- خب؟ این مدت چیزی هم یاد گرفتی؟
با سخاوت و البته اعتماد به نفس سری جنباند و ل*ب زد:
- اِی! تا حدودی که اجازه داشتم بله.
ابرویی بالا انداختم و زبانم را به روی ل*ب زیرینم کشیدم‌. در جایش جابه‌جا شد و ل*ب گشود:
- آقای کاشفی بعضی کارهایی که نمی‌رسیدن انجام ب*دن رو به من می‌سپردن و در آخر خودشون چک‌ می‌کردن. این ریسک‌ها و اعتماد ایشون به من باعث شد که روز به روز اعتماد به نفسم بیشتر بشه و تجربه کنم.
به ناگهان صدایش افت کرد و با اندوه ادامه داد:
- البته! کسی به یه دختر جوون این فرصت رو نمی‌ده که پشت میز مدیریت بشینه. گاهی از انتخاب رشته‌ام خیلی پشیمون می‌شم.
لبخندی زدم و چشمان غمگین سیاهش را رصد کردم و گفتم:
- منم مدیریت خوندم.
ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید:
- جدی؟ من فکر می‌کردم که...
به سرعت جلوی زبانش را گرفت و روی صندلی مرتب نشست که خنده‌ای کردم و پرسیدم:
- فکر می‌کردی چون بابام صاحب کارخونه بود اومدم پشت اون میز نشستم؟
خجالت‌زده ل*ب گزید که ادامه دادم:
- مدرک لیسانسم رو این‌جا گرفتم و بعد از فوت بابام توی کانادا ادامه دادم. همزمان با درس خوندنم توی یک شرکت به دلایلی به طور نیمه‌وقت مشغول به کار شدم. به عنوان کارمند دفتری. البته! اون‌جا اعتماد به خارجی‌ها رو ریسک بزرگی می‌دونن و اگه سفارش دایی همسرِ داییم نبود، اعتمادی هم نبود. دکتری که گرفتم، توی شرکت هم ارج و قرب بیشتری گرفتم. دیگه همکارام باهام احساس بهتری داشتن و فهمیده بودن که من یه خارجی نامطمئن نیستم. کارم رو همیشه به خوبی انجام دادم تا این که منو به عنوان سرپرست بخش انتخاب کردن.
لبخندی از یادآوری روزهای امیدم زدم و ادامه دادم:
- هنوز یه مدتی نگذشته بود که سختی کارمند بودن تموم شده بود که خبر رسید باید بیام ایران. تموم شوق و ذوقم نابود شد. نه برای اومدن به این‌جا، برای این که داشتم پله پله بالا رفتن رو با خوشی تموم احساس می‌کردم و این‌قدر این ل*ذت و خوشی زیر زبونم مزه کرده بود که میز ریاست این‌جا رو نمی‌خواستم؛ اما مجبور‌ بودم به ترک‌ هر چی که ساخته بودم.
نفسی گرفتم و به لبخندش، پاسخ دادم و ادامه دادم:
- زود ناامید نشو خانم ریاحی عزیز. حتی اگر سالیان سال قرار بود یک ‌کارمند ساده باشی، امیدت رو‌از دست نده. بالاخره تلاش‌هات جواب می‌دن و می‌شه همونی که باید بشه.
- امیدوارم. امیدوارم منم روزی ل*ذت بالارفتن از پله‌های موفقیت رو بچشم.
به آرزویش لبخند زدم و‌ سرعتم را بیشتر کردم. مابقی مسیر را در مورد کار با من صحبت کرد و ‌وقتی هم که رساندمش، تشکرات بی‌پایانش را پاسخ دادم و با سرعت زیاد خودم را به کافه رستوران رساندم. ماشین را پارک‌ کردم و نگاهی به اپل‌واچ درون دستم انداختم و همین که ساعت، پنج دقیقه‌ی باقی‌مانده تا ساعت قرارمان را نشان داد، نفسی از روی آسودگی کشیدم و به سمت در ورودی قدم برداشتم. خودم را به بخش VIP رساند و همین که میز پر شده را دیدم، نفس‌زنان کنارشان قرار گرفتم و ل*ب گشودم:
- سلام. امیدوارم که دیر نکرده باشم!
مرصاد و مژده با لبخند سلامم را پاسخ دادند و آوش مرا خطاب قرار داد:
- دیر که نه؛ اما به من زمان دادی تا با دوتا انسان فهمیده و عزیز آشنا بشم.
لبخند زدم و گونه‌ی برنزه‌اش را ب*وسه‌ای نشاندم و در کنارش قرار گرفتم. دستم را در دست گرفت و با لبخند مهربان و جذابش پرسید:
- خوبی عزیزم؟
- ممنونم.
انگشتانم را کمی فشرد و نگاهش را برگرداند. به سمت مرصاد و مژده برگشتم و گفتم:
- ممنونم از دعوت‌تون.
مژده سخاوتمندانه لبخندی زد و گفت:
- ممنون که با وجود مشغله‌ی زیادت، این دعوت رو پذیرفتی.
دستم را به آرامی از میان انگشتان آوش جدا کردم و گفتم:
- کنار شما به من خوش می‌گذره و احساس خوبی دارم.
مرصاد دستش را برای پیش‌خدمت بالا آورد و گفت:
- پس یه چیزی میل کنیم تا زمان شام می‌رسه و حرفای ما تموم می‌شن.
همگی‌ موافقت کردیم و سفارش دادیم. مژده و مرصاد از هر دری صحبت می‌کردند و من جویای احوال دو‌ کوچولوی دوست داشتنی‌اش ‌شدم. برای دیدن ما آن‌ها را نزد مادرش گذاشته بود. نیمای ۱۵ ساله و نازنین ۱۲ ساله عزیزم که یقیناً نوجوان‌های خوش سر و زبانی برای خود شده بودند.
از خاطرات‌مان گفتیم، آوش از شیطنت‌های من می‌گفت و جمع‌مان را شاد کرده بود. مژده گمان می‌کرد آوش مردی اخمو باشد؛ اما در آخر که با اخلاقیاتش آشنا شد و از نسبت عجیبش با من آگاه، او را خونگرم‌ترین دورگه ایرانی، انگلیسی دانست که می‌توانست در طول عمرش ببیند و تا مدتی مرصاد و مژده در بهت و‌ ناباوری بودند.
و این باور من نیز بود. روزی که برای اولین‌بار همدیگر را ملاقات کردیم، برای لحظاتی از جذابیت این مرد نفسم ‌گرفت و از هم‌کلامی با او احساس ملکه بودن به وجودم تزریق شد.
- خانم کرامت؟
خنده‌ی بلندم را قطع کردم و نگاه از صورت آوشی که در حال تعریف کردن خاطره‌ی اسکی کردن‌مان بود، گرفتم و به مرد پیش‌خدمت انداختم. نگاهی اجمالی و‌ کوتاه میان‌مان ردوبدل کرد و در آخر روی چشمان من ایست کرد.
- عذر می‌خوام مزاحم شدم. آقای رستگار با شما کار دارن.
با به میان آمدن آن فامیلی آشنا و تلخ، ته‌مانده‌ی خنده‌ام به اخمی غلیظ تبدیل شد و صورتم در هم گشت. ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم و از مرد رو گرفتم. قبل از آن که با عصبانیت از مرد بخواهم او را رد کند، صدای جدی آوش قلبم را چنگ انداخت و استرس را به وجودم نشاند:
- لطفاً به ایشون بگید ما این‌جا منتظرشون هستیم.
پیش‌خدمت سری تکان داد و با گفتن:«بله، حتما» جمع‌مان را ترک کرد. در حال که از شدت اضطراب روبه‌رویی آن دو، تمام ‌تنم به عرق نشسته بود و پاهایم به لرز افتاده بودند، به شمت آوش چرخیدم و با هول و ولا پرسیدم:
- چرا هم‌چین کاری کردی؟
باز در آن کالبد و ‌شخصیت جدی‌اش فرو رفته بود و من به شدت او را شبیه پدرم می‌دانستم که در این حالت نمی‌توانستم به روی کلامش، حرفی بزنم. دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و تکیه‌ی کمرش را به مبل-صندلی سپرد و با بالا انداختن تک ابرویی گفت:
- می‌خوام ببینم این آقایی که به خودش جرأت داد نیمه شب اومد خونه‌ی تو و بعد برای این که دوباره تو رو ‌به ‌دست بیاره اون خبر جنجالی رو ‌توی فضای مجازی پخش کرد، دیگه چه‌ حرفی با تو داره؟
هین بلند مژده را بی‌جواب گذاشتم و از کلام ‌نیش‌دار و ترسناک آوش، پلک‌هایم ناخودآگاه پریدند و سردی عرق به روی تیغه‌ی کمرم روانه شد. ناباور از آن غیرتی که در وجودش شعله کشیده بود و کلام منظوردارش، نامش را بر زبان جاری کردم؛ اما او به شدت اخم‌هایش افزود و سر جلو‌ کشید و در حالی که سعی می‌کرد مقابل مرصاد و مژده حفظ آبرو‌ کند از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- چیه؟ توقع داری خودمو به خریت بزنم و دلیل‌های مسخره‌ات رو باور کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ل*ب‌هایم مبهوت لرزیدند و س*ی*نه‌ام از حجم اندوه سنگین شد.
- باور کن من همون هفت‌سال پیش از گرشا دست کشیدم. من، اون شب توی اون مهمونی اصلاً نفهمیدم چی شد که...
دست راستش را به معنای سکوت بالا آورد و با تمسخر تواَم عصبانیت گفت:
- بس کن رستا. من بچه نیستم که برام بازی کنی و‌ فریب بخورم. روزی که مادرت به من زنگ‌ زد و گفت اومدی ایران، این‌ هم گفت که اگه ده‌ها سال هم بگذره بازم اولین مردی که رستا از نوجوونیش خواهانش بوده، گرشا هست و بس. این یعنی اخطار! مادرت به من اخطار داد تا مبادا تو رو از دست بدیم.
حالا علاوه بر بهت و ‌ناباوری، عصبانیت هم بر احساساتم چیره شد و بالا آمد. مادرم و او هم‌چنان می‌خواستند مرا کنترل کنند؟ خدای من! این دیگر قابل گذشت نبود.
ندانستم چه شد که صدایم از حد تعادل بالا رفت و صورت او برزخی شد:
- بسه آوش! من نه بچه‌ام نه یه زن خطاکار که تو و مادرم مدام منو کنترل می‌کنین.
- بفهم چی می‌گی؟
کف دستم به ضرب به روی میز قرار گرفت و تارهای صوتی‌ام از کنترل خشم‌ و صدایم به سوزش افتادند:
- اتفاقاً اونی که نمی‌فهمه تویی. خسته شدم بس مامان کنترلم کرد و تو بهم بی‌اعتماد بودی. احساسات من به خودم مربوطه!
و تأکیدوار ادامه دادم:
- تو، برادرمی. نه پدرم! نه همسرم!
حالا مقابل یکدیگر ایستاده بودیم و‌ یقیناً از سر هر دونفرمان دود برمی‌خاست.
- من نمی‌خوام کنترلت کنم. تنها نگرانی مادرتم‌ دوباره ضربه دیدنته.
- من‌ دوست دارم بازم ضربه ببینم اگه مامان به این کاراش ادامه بده و تو ازش حمایت کنی.
و با بغضی احمقانه سرم را جلو ‌کشیدم و دستانم را بند یقعه‌ی کت گرانش کردم.
- تو بهم قول دادی! قول دادی حمایتم ‌می‌کنی و فقط منو باور داری؛ اما الان...
اولین قطره‌ی اشک که به روی گونه‌ام چکید، آغوشش به سرعت تنم را در بر گرفت و صدای پشیمانش به زیر گوشم‌ طنین انداخت:
- احمق کوچولو! تو حسودترین ‌خواهر دنیایی.
مشت‌هایم را محکم‌تر کردم. آره من حسود بودم. من، آوش را برای خودم ‌می‌خواستم. چرا که او‌ ماه شب‌های تار من بود و نباید سهم دیگری می‌شد حتی مادرم. مادری که خیلی وقت بود از من گریزان بود و فقط به یسنا و آن دخترک زیبا توجه می‌کرد.
بغضم را فرو‌ دادم و صورتم را به نرمی پارچه‌ی کتش سپردم و در س*ی*نه‌اش ل*ب زدم:
- تو مال منی آوش! نمی‌خوام‌ چشمام به غیر از تو کسی دیگه رو‌ ببینه.
دستانش حمایت‌گرایانه پشتم قرار گرفتند؛ اما با صدای بلند و عصبی به سرعت جدا شدیم و مبهوت به او‌ چشم دوختم:
- اما‌ مجبوری منو ببینی خانم دکتر کرامت.
از فشاری که به روی تیغه‌ی خوش‌تراش فکش ایجاد کرده بود، عمق ناراحتی‌اش را به خوبی احساس کردم. چشمانش به حدی ترسناک شده بودند که مرا به یاد آخرین دیدارمان انداخت‌ آخرین دیداری که او فریاد کشید تا پایان عمر از من بیزار است و من شکستم و دم‌ نزدم.
ل*ب‌هایم بی‌هدف تکان خوردند و باز عصبانیت بر وجودم چیره گشت؛ اما قبل از هر اقدامی از سمت من، اندام درشت آوش مقابلم قرار گرفت و صدای رسا و محکمش در سالن خلوت پیچید:
- آقای رستگار هر صحبتی دارید لطفاً به من بگید. رستاجان مایل نیستن با آدمی که با دروغ زندگی می‌کنه، صحبت کنن.
نگاه مبهوتم به نیم‌رخ جدی‌اش افتاد و به سختی به سمت گرشا برگشتم که پلک راستش از شدت عصبانیت بالا پرید. آب دهانم را فرو‌ دادم و چشمان تیز و برنده‌ی گرشا را هدف گرفتم که مرا دنبال می‌کردند.
- باید خصوصی صحبت کنیم.
مخاطبش من بودم؛ اما باز هم آوش جواب داد:
- ر*اب*طه‌ی من و رستا اینقدر نزدیک هست که نیازی به خصوصی صحبت کردن نباشه.
و سرش را به سمتم گرداند و با ابروهایی بالا رفته ل*ب زد:
- درسته بیب؟
بیب! باز هم گفت و این کلمه، نفس صدادار و کش‌دار گرشا را بلند کرد. زبانم را روی ل*ب‌ زیرینم کشیدم که خشک شده و رژلبم را تکه‌تکه کرده بود. دهانم باز کردم اما نمی‌دانستم چه بگویم که مرصاد به مددم رسید و میان دو مرد قرار گرفت. نگاهی به هر دو ‌کرد و با همان صدای آرام و دوستانه‌اش گفت:
- دوستان! بهتره متمدنانه بشینید صحبت کنید. با دعوا و فریاد چیزی حل نمیشه.
کلامش تأثیری در نگاه‌های خشمگین هیچ‌کدام نگذاشت؛ اما آوش بعد از مکثی کوتاه به عقب چرخید و روی صندلی قرار گرفت. نگاهی به سر تا پای گرشا انداخت و بدون آن که به سمتم بچرخد، ل*ب زد:
- دوستت درست میگه. بهتره بری و عین ‌یک زن متمدن این مرد و متعلقاتش رو برای همیشه از خودت دور کنی.
عین یک زن متمدن هشداری بود برای من و ‌شاید همانند همیشه یک راهنمایی از سوی او. سری کوتاه برای هر سه نفر تکان دادم و به لبخند مژده پاسخ دادم. به سمت گرشا قدم برداشتم. نگاه یاغی و شیطانی‌اش آوش را چنان احاطه کرده بود که به اجبار به کت چرمش چنگ انداختم و با صدایی نجواگونه که تنها او بشنود ل*ب زدم:
- این‌جور نگاهش نکن!
چشمان تنگ و باریک شده‌اش را به صورتم دوخت و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند و با همان ولوم درخواستی من، زمزمه کرد:
- نمی‌خورمش بیب!
بیب را چنان غلیظ و با تمسخر گفت که اخم‌هایم را در هم کشیدم و چرمی کت را میان انگشتانم فشردم که ناخواسته به سمتم خم شد و در اندک فاصله‌ای با صورتم به خود آمد و با لبخند خاصش ادامه داد:
- اتفاقاً خیلی هم بهت میاد.
ل*ب گزیدم و غریدم:
- ببند دهنتو‌ گرشا!
و در مقابل خنده‌ی بی‌صدایش که حرصم را در آورده بود، اخم‌هایم را دوچندان کردم و با کشیدن لباسش، او را به دنبال خود راهی سالن ‌دیگر کردم. با رسیدن به یک میز و صندلی خالی، رهایش کردم و به عقب چرخیدم که شانه‌ام محکم به س*ی*نه‌اش برخورد و آخم را بلند کرد.
ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و با عصبانیت شانه‌ام را در دست گرفتم و نالیدم:
- چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی می‌خوایی؟ بهت که گفتم اون...
بی‌توجه به کلامم، به سمت صندلی چرخید و عقب کشید که هوفی کشیدم و به احبار رویش قرار گرفتم. مقابلم نشست و تنش را به عقب تکیه داد و دستانش را در آ*غ*و*ش کشید. نگاه عجیبش را با تکان دادن سر به طرفین به معنای:«چیه؟» جواب دادم که چین‌‌های روی پیشانی‌اش نمایان شد و با صدایی آرام ل*ب گشود:
- چی بهت می‌رسه؟ نابود کردن من دلت رو‌ خنک می‌کنه؟
حرصی و ناباور تک‌خنده‌ای سر دادم و شکمم را به میز چسباندم و پرسیدم:
- چرا فکر می‌کنی کار منه؟ به نظرت اون‌قدر احمقم که عکس خودمو بذارم؟
نیشخندی حواله‌اش کردم و ل*ب زدم:
- بهار جونت حتماً فشارش افتاده که این همه عصبی شدی آقای رستگار! مربی بدنسازی به‌نام!
و ابرویی بالا انداختم که فاصله‌ی میان دو ابرویش کمتر شد و چشمان عصیانگرش به روی تنم به غواصی پرداخت. باز هم در جدال میان نگاه‌هایمان من بودم که کوتاه آمدم و نگاه دزدیدم. سالن شلوغ‌تر از هر زمانی شده بود و نگاه‌های ریز ریزی به سمت‌مان می‌آمد که به سرعت به سمتش چرخیدم و پیشنهاد دادم:
- بهتر نیست بریم یه جای دیگه؟ اینجا یه حاشیه‌ی دیگه برات درست می‌کنن.


کد:
#پست_سی‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ل*ب‌هایم مبهوت لرزیدند و س*ی*نه‌ام از حجم اندوه سنگین شد.
- باور کن من همون هفت‌سال پیش از گرشا دست کشیدم. من، اون شب توی اون مهمونی اصلاً نفهمیدم چی شد که...
دست راستش را به معنای سکوت بالا آورد و با تمسخر تواَم عصبانیت گفت:
- بس کن رستا. من بچه نیستم که برام بازی کنی و‌ فریب بخورم. روزی که مادرت به من زنگ‌ زد و گفت اومدی ایران، این‌‌ هم گفت که اگه ده‌ها سال هم بگذره بازم اولین مردی که رستا از نوجوونیش خواهانش بوده، گرشا هست و بس. این یعنی اخطار! مادرت به من اخطار داد تا مبادا تو رو از دست بدیم.
حالا علاوه بر بهت و ‌ناباوری، عصبانیت هم بر احساساتم چیره شد و بالا آمد. مادرم و او همچنان می‌خواستند مرا کنترل کنند؟ خدای من! این دیگر قابل گذشت نبود.
 ندانستم چه شد که صدایم از حد تعادل بالا رفت و صورت او برزخی شد:
- بسه آوش! من نه بچه‌ام نه یه زن خطاکار که تو و مادرم مدام منو کنترل می‌کنین.
- بفهم چی می‌گی؟
کف دستم به ضرب به روی میز قرار گرفت و تارهای صوتی‌ام از کنترل خشم‌ و صدایم به سوزش افتادند:
- اتفاقاً اونی که نمی‌فهمه تویی. خسته شدم بس مامان کنترلم کرد و تو بهم بی‌اعتماد بودی. احساسات من به خودم مربوطه!
و تأکیدوار ادامه دادم:
- تو، برادرمی. نه پدرم! نه همسرم!
حالا مقابل یکدیگر ایستاده بودیم و‌ یقیناً از سر هر دونفرمان دود برمی‌خاست.
- من نمی‌خوام کنترلت کنم.  تنها نگرانی مادرتم‌ دوباره ضربه دیدنته.
- من‌ دوست دارم بازم ضربه ببینم اگه مامان به این کاراش ادامه بده و تو ازش حمایت کنی.
و با بغضی احمقانه سرم را جلو ‌کشیدم و دستانم را بند یقعه‌ی کت گرانش کردم.
- تو بهم قول دادی! قول دادی حمایتم ‌می‌کنی و فقط منو باور داری؛ اما الان...
اولین قطره‌ی اشک که به روی گونه‌ام چکید، آغوشش به سرعت تنم را در بر گرفت و صدای پشیمانش به زیر گوشم‌ طنین انداخت:
- احمق کوچولو! تو حسودترین ‌خواهر دنیایی.
مشت‌هایم را محکم‌تر کردم. آره من حسود بودم. من، آوش را برای خودم ‌می‌خواستم. چرا که او‌ ماه شب‌های تار من بود و نباید سهم دیگری می‌شد حتی مادرم. مادری که خیلی وقت بود از من گریزان بود و فقط به یسنا و آن دخترک زیبا توجه می‌کرد.
بغضم را فرو‌ دادم و صورتم را به نرمی پارچه‌ی کتش سپردم و در س*ی*نه‌اش ل*ب زدم:
- تو مال منی آوش! نمی‌خوام‌ چشمام به غیر از  تو کسی دیگه رو‌ ببینه.
دستانش حمایت‌گرایانه پشتم قرار گرفتند؛ اما با صدای بلند و عصبی به سرعت جدا شدیم و مبهوت به او‌ چشم دوختم:
- اما‌ مجبوری منو ببینی خانم دکتر کرامت.
از فشاری که به روی تیغه‌ی خوش‌تراش فکش ایجاد کرده بود، عمق ناراحتی‌اش را به خوبی احساس کردم. چشمانش به حدی ترسناک شده بودند که مرا به یاد آخرین دیدارمان انداخت‌ آخرین دیداری که او فریاد کشید تا پایان عمر از من بیزار است و من شکستم و دم‌ نزدم.
ل*ب‌هایم بی‌هدف تکان خوردند و باز عصبانیت بر وجودم چیره گشت؛ اما قبل از هر اقدامی از سمت من، اندام درشت آوش مقابلم قرار گرفت و صدای رسا و محکمش در سالن خلوت پیچید:
- آقای رستگار هر صحبتی دارید لطفاً به من بگید. رستاجان مایل نیستن با آدمی که با دروغ زندگی می‌کنه، صحبت کنن.
نگاه مبهوتم به نیم‌رخ جدی‌اش افتاد و به سختی به سمت گرشا برگشتم که پلک راستش از شدت عصبانیت بالا پرید. آب دهانم را فرو‌ دادم و چشمان تیز و برنده‌ی گرشا را هدف گرفتم که مرا دنبال می‌کردند.
- باید خصوصی صحبت کنیم.
مخاطبش من بودم؛ اما باز هم آوش جواب داد:
- ر*اب*طه‌ی من و رستا اینقدر نزدیک هست که نیازی به خصوصی صحبت کردن نباشه.
و سرش را به سمتم گرداند و با ابروهایی بالا رفته ل*ب زد:
- درسته بیب؟
بیب! باز هم گفت و این کلمه، نفس صدادار و کش‌دار گرشا را بلند کرد. زبانم را روی ل*ب‌ زیرینم کشیدم که خشک شده و رژلبم را تکه‌تکه کرده بود. دهانم باز کردم اما نمی‌دانستم چه بگویم که مرصاد به مددم رسید و میان دو مرد قرار گرفت. نگاهی به هر دو ‌کرد و با همان صدای آرام و دوستانه‌اش گفت:
- دوستان! بهتره متمدنانه بشینید صحبت کنید. با دعوا و فریاد چیزی حل نمیشه.
کلامش تأثیری در نگاه‌های خشمگین هیچ‌کدام نگذاشت؛ اما آوش بعد از مکثی کوتاه به عقب چرخید و روی صندلی قرار گرفت. نگاهی به سر تا پای گرشا انداخت و بدون آن که به سمتم بچرخد، ل*ب زد:
- دوستت درست میگه. بهتره بری و عین ‌یک زن متمدن این مرد و متعلقاتش رو برای همیشه از خودت دور کنی.
عین یک زن متمدن هشداری بود برای من و ‌شاید همانند همیشه یک راهنمایی از سوی او. سری کوتاه برای هر سه نفر تکان دادم و به لبخند مژده پاسخ دادم. به سمت گرشا قدم برداشتم. نگاه یاغی و شیطانی‌اش آوش را چنان احاطه کرده بود که به اجبار به کت چرمش چنگ انداختم و با صدایی نجواگونه که تنها او بشنود ل*ب زدم:
- این‌جور نگاهش نکن!
چشمان تنگ و باریک شده‌اش را به صورتم دوخت و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند و با همان ولوم درخواستی من، زمزمه کرد:
- نمی‌خورمش بیب!
بیب را چنان غلیظ و با تمسخر گفت که اخم‌هایم را در هم کشیدم و چرمی کت را میان انگشتانم فشردم که ناخواسته به سمتم خم شد و در اندک فاصله‌ای با صورتم به خود آمد و با لبخند خاصش ادامه داد:
- اتفاقاً خیلی هم بهت میاد.
ل*ب گزیدم و غریدم:
- ببند دهنتو‌ گرشا!
و در مقابل خنده‌ی بی‌صدایش که حرصم را در آورده بود، اخم‌هایم را دوچندان کردم و با کشیدن لباسش، او را به دنبال خود راهی سالن ‌دیگر کردم. با رسیدن به یک میز و صندلی خالی، رهایش کردم و به عقب چرخیدم که شانه‌ام محکم به س*ی*نه‌اش برخورد و آخم را بلند کرد.
ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و با عصبانیت شانه‌ام را در دست گرفتم و نالیدم:
- چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی می‌خوایی؟ بهت که گفتم اون...
بی‌توجه به کلامم، به سمت صندلی چرخید و عقب کشید که هوفی کشیدم و به احبار رویش قرار گرفتم. مقابلم نشست و تنش را به عقب تکیه داد و دستانش را در آ*غ*و*ش کشید. نگاه عجیبش را با تکان دادن سر به طرفین به معنای:«چیه؟» جواب دادم که چین‌‌های روی پیشانی‌اش نمایان شد و با صدایی آرام ل*ب گشود:
- چی بهت می‌رسه؟ نابود کردن من دلت رو‌ خنک می‌کنه؟
حرصی و ناباور تک‌خنده‌ای سر دادم و شکمم را به میز چسباندم و پرسیدم:
- چرا فکر می‌کنی کار منه؟ به نظرت اون‌قدر احمقم که عکس خودمو بذارم؟
نیشخندی حواله‌اش کردم و ل*ب زدم:
- بهار جونت حتماً فشارش افتاده که این همه عصبی شدی آقای رستگار! مربی بدنسازی به‌نام!
و ابرویی بالا انداختم که فاصله‌ی میان دو ابرویش کمتر شد و چشمان عصیانگرش به روی تنم به غواصی پرداخت. باز هم در جدال میان نگاه‌هایمان من بودم که کوتاه آمدم و نگاه دزدیدم. سالن شلوغ‌تر از هر زمانی شده بود و نگاه‌های ریز ریزی به سمت‌مان می‌آمد که به سرعت به سمتش چرخیدم و پیشنهاد دادم:
- بهتر نیست بریم یه جای دیگه؟ اینجا یه حاشیه‌ی دیگه برات درست می‌کنن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا