#پست_بیستوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ابروهایم بیشتر بهم نزدیک شدند و رعشهی عصبی که بر اندامم چیره شده بود را نادیده گرفتم و از میان دندانهای کلید شدهام گفتم:
- چیه؟ دیگه چیه؟ میخوایی بگی برم؟ مطمئن باش وقتی کارام تموم بشه، یه جوری میرم که دیگه یادت نیاد روزی زنی رو دوست داشتی که پدرت، پدرش رو انداخت توی گور و خروارها خروار خاک به روش ریخت.
به ناگهان از کوره در رفت و در حالی که شانههای بینوایم را میان زور مردانهاش میفشرد فریاد کشید:
- بس کن!
عصبی و رنجیده فریاد کشیدم:
- چیو بس کنم؟ تو اومدی خونهی من و اذیتم میکنی. من چیو بس کنم؟ حرف حق زدن رو؟
با تیر کشیدن سرم، نالهای سر دادم و انگشتانم را میان موهایم فرو کردم. تنم را به روی تکمبلی که پشت سرم قرار داشت رها کردم و با چشمانی بسته نالیدم:
- برو با هر کی که میخوایی خوشبخت شو گرشا! من و تو دیگه ما نمیشیم.
با احساس گرمایی در مقابل پاهایم، چشم گشودم که مرتبتر روی دو زانو نشست و دستان بزرگش را روی دستههای مبل قرار داد. نگاهمان که به روی هم قفلی زد، بغض قدیمیام پررنگ شد و چشمان او نمزده.
ما با خودمان چه کرده بودیم؟ آن همه توهین بر روی زبانم از کجا آمده بود؟ چرا باید پایان عشق ما، این میشد؟
دستهها را میان انگشتانش به گونهای فشرد که گویی قصد دشمنی با آنها را داشت. نگاهم را به پایین سر دادم و از بینی روی فرم و ل*بهایش پایین خزیدم و به شانههای پهنش چشم دوختم که روزی مأمن سرم بود. شانههای عریض و عضلانیاش که از قدیم، دو برابر شده بودند.
- من، بهت خیانت نکردم رستا!
اولین قطرهی اشک که دیدهام را تار کرد، به سرعت و محکم پشت دستم را روی چشمم کشیدم و کلافه بینیام را بالا کشیدم و او با همان لحن آرام و دوستانه ادامه داد:
- باشه! اصلا مایی قرار نیست اتفاق بیوفته؛ اما نبایدم اینجور دشمنی باشه...
نفسی چاق کردم. سرش را جلوتر کشید که فاصلهی میان گر*دن و چانهی من، کمتر شد.
- درسته که توی روسیه با بهار و پدرش آشنا شدم؛ اما اون زمان نگاه من فقط تو رو میدید. بهاری در کار نبود! حتی چند سال بعد از جداییمون هم من و بهار ر*اب*طهای نداشتیم. البته! بهار پیام میداد، اما قسم میخورم من یکبار هم با قصد و غرض جوابش رو ندادم. رستا؟
دلم می خواست باورش کنم؛ دلم میخواست جانم گفتنهایم را به پایش بریزم؛ اما چه کنم که مکر روزگار ما را طوری دیگر به هم شناسانده بود.
ل*بهایم تکانی خوردند؛ اما بلهی ضعیفم را خود نشنیدم چه رسد به او. با این وجود ادامه داد:
- من و تو چرا باید اینجوری باشیم؟ چرا بحث و جدل؟ مگه ما، روزی دوست و رفیق نبودیم؟
بغضم را به سختی پایین فرستادم و سرم را به سمتی دیگر گرداندم تا کمتر هرم نفسهایش به صورتم بخورد و دلم را هوایی کند.
- ای کاش همونم نبودیم گرشا! کاش!
- بودن من، خیلی اذیتت میکنه؟
بالاخره رضایت دادم و دل از دیوار سفید مقابلم گرفتم و نگاهش را شکار کردم.
- آره؛ چون یکدرصد هم دیگه به حرفات اعتماد ندارم. تو، منو دور زدی گرشا. من، بهخاطر تو داشتم زمین و زمان رو بهم میدوختم، اما تو، تو با یه دختر جوون ریختی روی هم، رشوه دادی و منو دور زدی، به زور منو وارد ر*اب*طه کردی و در عین وابستگی کاری کردی که مجبور به ترکت بشم.
دستانش را که بالا آورد به سرعت دستانم را مقابلشان سد کردم و با ملایمت تشر زدم:
- به من دست نزن! عصبیم میکنه.
به حالت تسلیم قرارشان داد و گفت:
- خیلی خب. آروم باش.
-برای چی اومدی اینجا؟
مهلت حرف زدن ندادم و خودم را جلوتر کشیدم.
- ببین! کارخونه وضع افتصاحی داره. درست که شد، مطمئن باش یه روزم اینجا نمیمونم. فقط بهخاطر علاقه بابام به اونجاست که مجبورم بمونم و مادر مریضم رو تنها بذار و بَچـ...
نفسم را کلافه و عصبی فوت کردم و باز هم به جان موهایم افتادم که با گرمی انگشتان قدرتمندش، یکه خورده در جایم صامت ماندم.
- نکن با خودت اینجوری. همینجوریشم د*اغ رو دلم گذاشتی.
نه. یقیناً امشب مستی کار دستش میداد. دیوانه شده بود؟ حتما شده بود که تمام این مدت در مقابلم خودداری میکرد و قصد دلجویی داشت. آن هم در ساعاتی نزدیک به یک بامداد و در حالی که نامزدش را تنها رها کرده و در خلوت من آمده.
- نیومدم تا اذیتت کنم. حالم خوب نبود و فقط تو رو داشتم تا باهات حرف بزنم. منم خستهام رستا، خسته از این که این همه سال منو با چوب پدرم زدی. خسته از این که قبول نمیکنی مرگ پدرت اتفاق بود. خستهتر از این که حتی بهار هم د*اغ دلم رو آروم نمیکنه؛ اما برای دلخوشی مادرم مجبورم تن بدم به هر چی نبایده.
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ابروهایم بیشتر بهم نزدیک شدند و رعشهی عصبی که بر اندامم چیره شده بود را نادیده گرفتم و از میان دندانهای کلید شدهام گفتم:
- چیه؟ دیگه چیه؟ میخوایی بگی برم؟ مطمئن باش وقتی کارام تموم بشه، یه جوری میرم که دیگه یادت نیاد روزی زنی رو دوست داشتی که پدرت، پدرش رو انداخت توی گور و خروارها خروار خاک به روش ریخت.
به ناگهان از کوره در رفت و در حالی که شانههای بینوایم را میان زور مردانهاش میفشرد فریاد کشید:
- بس کن!
عصبی و رنجیده فریاد کشیدم:
- چیو بس کنم؟ تو اومدی خونهی من و اذیتم میکنی. من چیو بس کنم؟ حرف حق زدن رو؟
با تیر کشیدن سرم، نالهای سر دادم و انگشتانم را میان موهایم فرو کردم. تنم را به روی تکمبلی که پشت سرم قرار داشت رها کردم و با چشمانی بسته نالیدم:
- برو با هر کی که میخوایی خوشبخت شو گرشا! من و تو دیگه ما نمیشیم.
با احساس گرمایی در مقابل پاهایم، چشم گشودم که مرتبتر روی دو زانو نشست و دستان بزرگش را روی دستههای مبل قرار داد. نگاهمان که به روی هم قفلی زد، بغض قدیمیام پررنگ شد و چشمان او نمزده.
ما با خودمان چه کرده بودیم؟ آن همه توهین بر روی زبانم از کجا آمده بود؟ چرا باید پایان عشق ما، این میشد؟
دستهها را میان انگشتانش به گونهای فشرد که گویی قصد دشمنی با آنها را داشت. نگاهم را به پایین سر دادم و از بینی روی فرم و ل*بهایش پایین خزیدم و به شانههای پهنش چشم دوختم که روزی مأمن سرم بود. شانههای عریض و عضلانیاش که از قدیم، دو برابر شده بودند.
- من، بهت خیانت نکردم رستا!
اولین قطرهی اشک که دیدهام را تار کرد، به سرعت و محکم پشت دستم را روی چشمم کشیدم و کلافه بینیام را بالا کشیدم و او با همان لحن آرام و دوستانه ادامه داد:
- باشه! اصلا مایی قرار نیست اتفاق بیوفته؛ اما نبایدم اینجور دشمنی باشه...
نفسی چاق کردم. سرش را جلوتر کشید که فاصلهی میان گر*دن و چانهی من، کمتر شد.
- درسته که توی روسیه با بهار و پدرش آشنا شدم؛ اما اون زمان نگاه من فقط تو رو میدید. بهاری در کار نبود! حتی چند سال بعد از جداییمون هم من و بهار ر*اب*طهای نداشتیم. البته! بهار پیام میداد، اما قسم میخورم من یکبار هم با قصد و غرض جوابش رو ندادم. رستا؟
دلم می خواست باورش کنم؛ دلم میخواست جانم گفتنهایم را به پایش بریزم؛ اما چه کنم که مکر روزگار ما را طوری دیگر به هم شناسانده بود.
ل*بهایم تکانی خوردند؛ اما بلهی ضعیفم را خود نشنیدم چه رسد به او. با این وجود ادامه داد:
- من و تو چرا باید اینجوری باشیم؟ چرا بحث و جدل؟ مگه ما، روزی دوست و رفیق نبودیم؟
بغضم را به سختی پایین فرستادم و سرم را به سمتی دیگر گرداندم تا کمتر هرم نفسهایش به صورتم بخورد و دلم را هوایی کند.
- ای کاش همونم نبودیم گرشا! کاش!
- بودن من، خیلی اذیتت میکنه؟
بالاخره رضایت دادم و دل از دیوار سفید مقابلم گرفتم و نگاهش را شکار کردم.
- آره؛ چون یکدرصد هم دیگه به حرفات اعتماد ندارم. تو، منو دور زدی گرشا. من، بهخاطر تو داشتم زمین و زمان رو بهم میدوختم، اما تو، تو با یه دختر جوون ریختی روی هم، رشوه دادی و منو دور زدی، به زور منو وارد ر*اب*طه کردی و در عین وابستگی کاری کردی که مجبور به ترکت بشم.
دستانش را که بالا آورد به سرعت دستانم را مقابلشان سد کردم و با ملایمت تشر زدم:
- به من دست نزن! عصبیم میکنه.
به حالت تسلیم قرارشان داد و گفت:
- خیلی خب. آروم باش.
-برای چی اومدی اینجا؟
مهلت حرف زدن ندادم و خودم را جلوتر کشیدم.
- ببین! کارخونه وضع افتصاحی داره. درست که شد، مطمئن باش یه روزم اینجا نمیمونم. فقط بهخاطر علاقه بابام به اونجاست که مجبورم بمونم و مادر مریضم رو تنها بذار و بَچـ...
نفسم را کلافه و عصبی فوت کردم و باز هم به جان موهایم افتادم که با گرمی انگشتان قدرتمندش، یکه خورده در جایم صامت ماندم.
- نکن با خودت اینجوری. همینجوریشم د*اغ رو دلم گذاشتی.
نه. یقیناً امشب مستی کار دستش میداد. دیوانه شده بود؟ حتما شده بود که تمام این مدت در مقابلم خودداری میکرد و قصد دلجویی داشت. آن هم در ساعاتی نزدیک به یک بامداد و در حالی که نامزدش را تنها رها کرده و در خلوت من آمده.
- نیومدم تا اذیتت کنم. حالم خوب نبود و فقط تو رو داشتم تا باهات حرف بزنم. منم خستهام رستا، خسته از این که این همه سال منو با چوب پدرم زدی. خسته از این که قبول نمیکنی مرگ پدرت اتفاق بود. خستهتر از این که حتی بهار هم د*اغ دلم رو آروم نمیکنه؛ اما برای دلخوشی مادرم مجبورم تن بدم به هر چی نبایده.
کد:
#پست_بیستوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ابروهایم بیشتر بهم نزدیک شدند و رعشهی عصبی که بر اندامم چیره شده بود را نادیده گرفتم و از میان دندانهای کلید شدهام گفتم:
- چیه؟ دیگه چیه؟ میخوایی بگی برم؟ مطمئن باش وقتی کارام تموم بشه، یه جوری میرم که دیگه یادت نیاد روزی زنی رو دوست داشتی که پدرت، پدرش رو انداخت توی گور و خروارها خروار خاک به روش ریخت.
به ناگهان از کوره در رفت و در حالی که شانههای بینوایم را میان زور مردانهاش میفشرد فریاد کشید:
- بس کن!
عصبی و رنجیده فریاد کشیدم:
- چیو بس کنم؟ تو اومدی خونهی من و اذیتم میکنی. من چیو بس کنم؟ حرف حق زدن رو؟
با تیر کشیدن سرم، نالهای سر دادم و انگشتانم را میان موهایم فرو کردم. تنم را به روی تکمبلی که پشت سرم قرار داشت رها کردم و با چشمانی بسته نالیدم:
- برو با هر کی که میخوایی خوشبخت شو گرشا! من و تو دیگه ما نمیشیم.
با احساس گرمایی در مقابل پاهایم، چشم گشودم که مرتبتر روی دو زانو نشست و دستان بزرگش را روی دستههای مبل قرار داد. نگاهمان که به روی هم قفلی زد، بغض قدیمیام پررنگ شد و چشمان او نمزده.
ما با خودمان چه کرده بودیم؟ آن همه توهین بر روی زبانم از کجا آمده بود؟ چرا باید پایان عشق ما، این میشد؟
دستهها را میان انگشتانش به گونهای فشرد که گویی قصد دشمنی با آنها را داشت. نگاهم را به پایین سر دادم و از بینی روی فرم و ل*بهایش پایین خزیدم و به شانههای پهنش چشم دوختم که روزی مأمن سرم بود. شانههای عریض و عضلانیاش که از قدیم، دو برابر شده بودند.
- من، بهت خیانت نکردم رستا!
اولین قطرهی اشک که دیدهام را تار کرد، به سرعت و محکم پشت دستم را روی چشمم کشیدم و کلافه بینیام را بالا کشیدم و او با همان لحن آرام و دوستانه ادامه داد:
- باشه! اصلا مایی قرار نیست اتفاق بیوفته؛ اما نبایدم اینجور دشمنی باشه...
نفسی چاق کردم. سرش را جلوتر کشید که فاصلهی میان گر*دن و چانهی من، کمتر شد.
- درسته که توی روسیه با بهار و پدرش آشنا شدم؛ اما اون زمان نگاه من فقط تو رو میدید. بهاری در کار نبود! حتی چند سال بعد از جداییمون هم من و بهار ر*اب*طهای نداشتیم. البته! بهار پیام میداد، اما قسم میخورم من یکبار هم با قصد و غرض جوابش رو ندادم. رستا؟
دلم می خواست باورش کنم؛ دلم میخواست جانم گفتنهایم را به پایش بریزم؛ اما چه کنم که مکر روزگار ما را طوری دیگر به هم شناسانده بود.
ل*بهایم تکانی خوردند؛ اما بلهی ضعیفم را خود نشنیدم چه رسد به او. با این وجود ادامه داد:
- من و تو چرا باید اینجوری باشیم؟ چرا بحث و جدل؟ مگه ما، روزی دوست و رفیق نبودیم؟
بغضم را به سختی پایین فرستادم و سرم را به سمتی دیگر گرداندم تا کمتر هرم نفسهایش به صورتم بخورد و دلم را هوایی کند.
- ای کاش همونم نبودیم گرشا! کاش!
- بودن من، خیلی اذیتت میکنه؟
بالاخره رضایت دادم و دل از دیوار سفید مقابلم گرفتم و نگاهش را شکار کردم.
- آره؛ چون یکدرصد هم دیگه به حرفات اعتماد ندارم. تو، منو دور زدی گرشا. من، بهخاطر تو داشتم زمین و زمان رو بهم میدوختم، اما تو، تو با یه دختر جوون ریختی روی هم، رشوه دادی و منو دور زدی، به زور منو وارد ر*اب*طه کردی و... در عین وابستگی کاری کردی که مجبور به ترکت بشم.
دستانش را که بالا آورد به سرعت دستانم را مقابلشان سد کردم و با ملایمت تشر زدم:
- به من دست نزن! عصبیم میکنه.
به حالت تسلیم قرارشان داد و گفت:
- خیلی خب. آروم باش.
-برای چی اومدی اینجا؟
مهلت حرف زدن ندادم و خودم را جلوتر کشیدم.
- ببین! کارخونه وضع افتصاحی داره. درست که شد، مطمئن باش یه روزم اینجا نمیمونم. فقط بهخاطر علاقه بابام به اونجاست که مجبورم بمونم و مادر مریضم رو تنها بذار و بَچـ...
نفسم را کلافه و عصبی فوت کردم و باز هم به جان موهایم افتادم که با گرمی انگشتان قدرتمندش، یکه خورده در جایم صامت ماندم.
- نکن با خودت اینجوری. همینجوریشم د*اغ رو دلم گذاشتی.
نه. یقیناً امشب مستی کار دستش میداد. دیوانه شده بود؟حتما شده بود که تمام این مدت در مقابلم خودداری میکرد و قصد دلجویی داشت. آن هم در ساعاتی نزدیک به یک بامداد و در حالی که نامزدش را تنها رها کرده و در خلوت من آمده.
- نیومدم تا اذیتت کنم. حالم خوب نبود و فقط تو رو داشتم تا باهات حرف بزنم. منم خستهام رستا؛ خسته از این که این همه سال منو با چوب پدرم زدی. خسته از این که قبول نمیکنی مرگ پدرت اتفاق بود. خستهتر از این که حتی بهار هم د*اغ دلم رو آروم نمیکنه؛ اما برای دلخوشی مادرم مجبورم تن بدم به هر چی نبایده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: