#پست_هجدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شدهام بیرون پرید.
نفسزنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد:
- از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بیخطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقهی توعم. نذار اون یهذره حرمتی هم که بینمون مونده به فنا بره.
او، گرشای لعنتی، مرا ب*و*سید؟ از یادآوری عملی که انجام داده بود، در یک صدم ثانیه علائم حیاتیام بالا زدند و خشم و غلیان به جانم افتاد و همین که دستم را بالا آوردم، به سرعت و چابکی خودش را پیش کشید و مچم را اسیر قدرت مردانهاش کرد. دندان به روی هم ساییدم و تنم را تکانی دادم تا از دست این مرد منفور رها یابم؛ اما زور او کجا و زور من کجا؟
- حالم ازت بهم میخوره. ازت متنفرم.
با فریاد گفتم و اولین قطرهی اشک، بیاذن من به روی گونهام روانه شد که مبهوت دستش را عقب کشید و من از فرصت پیش آمده استفاده کردم و مشتم را روی س*ی*نهی پهنش فرود آوردم. در میان آن صداهای سرسامآور بیشتر فریاد کشیدم:
- ازت متنفرم، متنفر!
و به سرعت از کنارش گذشتم و مسیر باغ را در پیش گرفتم. با پشت دست، گونهام را پاک کردم و بی توجه به سوز پاییزی خودم را مهمان سکوت باغ کردم. همین که سرما به گونههایم رسید، از تضاد ایجاد شده میان بدنم و آبوهوا، شوک نسبتاً زیادی به وجودم تزریق شد و لرزی به جانم نشاند که بالاجبار به روی یکی از صندلیها فرود آمدم و به پاهای سر شدهام رخصت استراحت دادم.
باید مشتم را در دهانش میزدم تا اینهمه وقاحت به خرج ندهد. کی وقت کرده بود آن همه بیحیا شود و در جایی که نامزدش حضور داشت، زنی دیگر را ببوسد و لمس کند؟ نکند، نکند زمانی که با من بود، بهار و یا هزاران دختر دیگر را لمس کرد و من بیخبر از همهجا او را عاشقپیشهای تک و نمونه میپنداشتم.
تخم شک و نفرت در تمام وجودم کاشته شد و تنم از عصبانیت به لرزه در آمد.
- مگه جدا نشدین؟
یکهای خوردم و به سرعت سر بلند کردم که با بهار عصبانی که ل*بهایش را با حرص میان دندان نیش کشیده بود، روبهرو شدم. نگاهی به سر تا پایش انداختم و چیزی در شکمم چنگ انداخت. همانند مدلهای روسیهای بود و آن ماکسی براق به طرز باورنکردنی در اندامش خوش نشسته بود. پوزخند حرصی روی صورتم شکل گرفت.
نکند گرشا در یکی از سفرهایش با او آشنا شده بود؟ پس بگو برای چی سفرهایش این همه طولانی میشد! آه رستا احمق! چقدر تو احمق بودی و دیر فهمیدی.
- چرا هر جا میریم تو هم باید باشی؟ نمیبینی هنوز نگاه گرشا روته؟ من، از اینکه داری توجهشو جلب میکنی اصلا خوشم نمیاد. آزارم میده و وقتی...
- چند وقته میشناسیش؟
از سوال ناگهانیام یکهای خورد و کلام در دهانش ماسید. حرصی و عصبی هوفی کشید و دستانش را به روی بازوهای عر*یا*نش قرار داد و سرش را پایینتر کشید. چینی به روی ابروهایش نشاند و چشمان زیبایش را در صورتم به گردش در آورد و با تمسخر پرسید:
- اطلاعات کم اوردی؟ حتما میخوایی برامون سالگرد آشنا هم بگیری؟
- دوستش داری؟
از لحن تلخ و لبخند روی ل*بهایم بیشتر جا خورد. خندهی عصبی سر داد و دستی میان موهای کوتاه لختش کشید که رنگ ترکیبی زیبایی داشتند.
- به چی میخوایی برسی خانم کرامت؟
بغض کوفتیام را پایین دادم و صادقانه ل*ب زدم:
- به زمان دقیق خیانتش.
ل*بهایش در کسری از زمان صامت شدند و تنش را به روی صندلی مقابلم قرار داد و با اخم پرسید:
- هنوزم بهش فکر میکنی؟
پوزخندی آشکار تحویلش دادم و با دلی د*اغ دار پاسخ دادم:
- به حماقتهام؟ هر شب. خوبه که آدم، حماقتهای گذشتهاش رو فراموش نکنه.
نگاه از صورت خونسردش گرفتم و به موجهای ریز روی استخر دادم که با هر وزش باد، بیپروا و مستان میرقصیدند.
- نزدیک هشت ساله. توی روسیه باهاش آشنا شدم. اون زمان یه دختر ۱۸ساله بودم و گرشا هم یه مرد جا افتاده که برای گرفتن مدرکهای مربیگریش اومده بود اونجا. با پدرمم همونجاها آشنا شد و مدتی با هم کار کردن؛ اما بعدا نشد ادامه ب*دن. شما چندساله جدا شدین؟
صدایش دیگر دلنشین نبود. پلکهایم از شدت خودداری مدام میپریدند و مردمکهای لرزانم از سوزش اشک، دل دل میزدند. قلب بینوایم با شنیدن حرفهای بهار دیگر امیدی به زندگی نداشت و یقیناً دیگر گرشا را نمیپذیرفت.
هشت سال؟ هشت سال پیش، من در آغوشش بودم و بعضی شبها تا چشم بابا را دور میدیدم به خانهی همسر شرعیام میرفتم و رفع دلتنگی میکردیم. هشتسال پیش من برای امتحان آخر مربیگریاش نذر کردم و سه شبانه روز در کوچههای پایین شهر نذری پخش کردم. هشتسال پیش، من، من، گمان میکردم به جملهاش پایبند است. مگر نمیگفت قلب یک مرد شهر زلزلهخیز نیست؟ پس، پس چطور گرشا زمانی که مرا داشت، باز هم لرزیده بود؟ نه دلش، بلکه تنش هم برای بهار لرزیده بود و من احمق فکر و خیال میکردم که او ملاحظهی من را میکرده که به همان شیطنتهای ریز راضی میشد. آخ! چقدر دلم هوای تو سریهای مادرم را کرده. ای کاش مامان اینجا بود و با ضرب بر فرق سرم میکوبید و داد میزد، الهی ذلیل شی دختر! مامان کجا بود که ببیند رستا ذلیل شده بود؟ رستا بعد از این همه سال فهمید در زیر سرش چه خبرها بوده!
چشمان نم زدهام را به سختی از موجها بلند کردم و با لبخندی تلخ، به صورت سوالی بهار چشم دوختم. گلویم که به سوزش افتاد، آب دهانم را به سختی فرو دادم تا بغض کوفتیام را کنترل کنم و بالاخره موفق شدم. رو دست خورده بودم و این درد و شوک واقعا طبیعی بود.
زبانم را به روی ل*بهایم کشیدم و به آرامی از روی صندلی برخاستم و ل*ب زدم:
- خیلی قبلتر از آشنایی شما.
و بی هیچ حرف دیگری قامت شکستهام را به سمت ویلا هدایت کردم. چه عیبی داشت دروغ گفتن؟ بگذار بهار هم درد مرا بچشد. اگر گرشا روزی به من خیانت کرد، به بهار هم میکرد. همیشه ثابت شده که، مردی که یکبار طعم آ*غ*و*ش حرام را بچشد و خیانت را تجربه کند، باز هم تکرار خواهد کرد. خیانت، بزرگترین گناهی بود که دلیل و منطقش چرت بود و چرند. حتی اگر روزی گرشا اعتراف میکرد خیانتش تنها بخاطر تغییر هورمونهایش بوده، باز هم من نمیتوانستم بگذرم. هرگز!
تن بیجان و سر شدهام که روی صندلی جای گرفت، توجهی آرشا از دختر ب*غ*ل دستیاش به من جلب شد و با لحنی مثلاً نگران مرا خطاب قرار داد:
- خوبی؟
نگاهم را به همان گلدان قدیمی دادم و ل*ب زیرینم را میان دندان فرستادم تا مبادا د*ه*ان باز کنم و مهمانی را خ*را*ب. قلبم مچاله شده بود و تیغهای حصاری که بهدورش تنیده بودم، بیرحمانه در گوشتش فرو میرفتند و من نباید دم میزدم. نباید، سری برای آرشا تکان دادم و نگاهم را در سالن شلوغ گرداندم. مژده و مرصاد، با یلدا(دختر خالهی هانیه) خوش و بش میکردند و در گوشهی دیگر سالن، گرشا با آن جام قرمز رنگ، نگاه خیره و گستاخش را بیتعارف تقدیمم کرده بود و در مقابل صحبتهای جمع، سر تکان میداد. بهار که در کنارش قرار گرفت و مهُری به روی ل*بهایش کاشت، چشمانم بیاراده به روی آن همه کثیفی بسته شدند و دستانم به روی پارچهی مخمل لباس مشت گشتند. ذهن افسار گسیختهام به یاد آدم هشت سال پیشی افتاد که من بیخبر از همه جا دختری دلباخته بودم و او، مردی در لباس مردانگی...
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شدهام بیرون پرید.
نفسزنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد:
- از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بیخطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقهی توعم. نذار اون یهذره حرمتی هم که بینمون مونده به فنا بره.
او، گرشای لعنتی، مرا ب*و*سید؟ از یادآوری عملی که انجام داده بود، در یک صدم ثانیه علائم حیاتیام بالا زدند و خشم و غلیان به جانم افتاد و همین که دستم را بالا آوردم، به سرعت و چابکی خودش را پیش کشید و مچم را اسیر قدرت مردانهاش کرد. دندان به روی هم ساییدم و تنم را تکانی دادم تا از دست این مرد منفور رها یابم؛ اما زور او کجا و زور من کجا؟
- حالم ازت بهم میخوره. ازت متنفرم.
با فریاد گفتم و اولین قطرهی اشک، بیاذن من به روی گونهام روانه شد که مبهوت دستش را عقب کشید و من از فرصت پیش آمده استفاده کردم و مشتم را روی س*ی*نهی پهنش فرود آوردم. در میان آن صداهای سرسامآور بیشتر فریاد کشیدم:
- ازت متنفرم، متنفر!
و به سرعت از کنارش گذشتم و مسیر باغ را در پیش گرفتم. با پشت دست، گونهام را پاک کردم و بی توجه به سوز پاییزی خودم را مهمان سکوت باغ کردم. همین که سرما به گونههایم رسید، از تضاد ایجاد شده میان بدنم و آبوهوا، شوک نسبتاً زیادی به وجودم تزریق شد و لرزی به جانم نشاند که بالاجبار به روی یکی از صندلیها فرود آمدم و به پاهای سر شدهام رخصت استراحت دادم.
باید مشتم را در دهانش میزدم تا اینهمه وقاحت به خرج ندهد. کی وقت کرده بود آن همه بیحیا شود و در جایی که نامزدش حضور داشت، زنی دیگر را ببوسد و لمس کند؟ نکند، نکند زمانی که با من بود، بهار و یا هزاران دختر دیگر را لمس کرد و من بیخبر از همهجا او را عاشقپیشهای تک و نمونه میپنداشتم.
تخم شک و نفرت در تمام وجودم کاشته شد و تنم از عصبانیت به لرزه در آمد.
- مگه جدا نشدین؟
یکهای خوردم و به سرعت سر بلند کردم که با بهار عصبانی که ل*بهایش را با حرص میان دندان نیش کشیده بود، روبهرو شدم. نگاهی به سر تا پایش انداختم و چیزی در شکمم چنگ انداخت. همانند مدلهای روسیهای بود و آن ماکسی براق به طرز باورنکردنی در اندامش خوش نشسته بود. پوزخند حرصی روی صورتم شکل گرفت.
نکند گرشا در یکی از سفرهایش با او آشنا شده بود؟ پس بگو برای چی سفرهایش این همه طولانی میشد! آه رستا احمق! چقدر تو احمق بودی و دیر فهمیدی.
- چرا هر جا میریم تو هم باید باشی؟ نمیبینی هنوز نگاه گرشا روته؟ من، از اینکه داری توجهشو جلب میکنی اصلا خوشم نمیاد. آزارم میده و وقتی...
- چند وقته میشناسیش؟
از سوال ناگهانیام یکهای خورد و کلام در دهانش ماسید. حرصی و عصبی هوفی کشید و دستانش را به روی بازوهای عر*یا*نش قرار داد و سرش را پایینتر کشید. چینی به روی ابروهایش نشاند و چشمان زیبایش را در صورتم به گردش در آورد و با تمسخر پرسید:
- اطلاعات کم اوردی؟ حتما میخوایی برامون سالگرد آشنا هم بگیری؟
- دوستش داری؟
از لحن تلخ و لبخند روی ل*بهایم بیشتر جا خورد. خندهی عصبی سر داد و دستی میان موهای کوتاه لختش کشید که رنگ ترکیبی زیبایی داشتند.
- به چی میخوایی برسی خانم کرامت؟
بغض کوفتیام را پایین دادم و صادقانه ل*ب زدم:
- به زمان دقیق خیانتش.
ل*بهایش در کسری از زمان صامت شدند و تنش را به روی صندلی مقابلم قرار داد و با اخم پرسید:
- هنوزم بهش فکر میکنی؟
پوزخندی آشکار تحویلش دادم و با دلی د*اغ دار پاسخ دادم:
- به حماقتهام؟ هر شب. خوبه که آدم، حماقتهای گذشتهاش رو فراموش نکنه.
نگاه از صورت خونسردش گرفتم و به موجهای ریز روی استخر دادم که با هر وزش باد، بیپروا و مستان میرقصیدند.
- نزدیک هشت ساله. توی روسیه باهاش آشنا شدم. اون زمان یه دختر ۱۸ساله بودم و گرشا هم یه مرد جا افتاده که برای گرفتن مدرکهای مربیگریش اومده بود اونجا. با پدرمم همونجاها آشنا شد و مدتی با هم کار کردن؛ اما بعدا نشد ادامه ب*دن. شما چندساله جدا شدین؟
صدایش دیگر دلنشین نبود. پلکهایم از شدت خودداری مدام میپریدند و مردمکهای لرزانم از سوزش اشک، دل دل میزدند. قلب بینوایم با شنیدن حرفهای بهار دیگر امیدی به زندگی نداشت و یقیناً دیگر گرشا را نمیپذیرفت.
هشت سال؟ هشت سال پیش، من در آغوشش بودم و بعضی شبها تا چشم بابا را دور میدیدم به خانهی همسر شرعیام میرفتم و رفع دلتنگی میکردیم. هشتسال پیش من برای امتحان آخر مربیگریاش نذر کردم و سه شبانه روز در کوچههای پایین شهر نذری پخش کردم. هشتسال پیش، من، من، گمان میکردم به جملهاش پایبند است. مگر نمیگفت قلب یک مرد شهر زلزلهخیز نیست؟ پس، پس چطور گرشا زمانی که مرا داشت، باز هم لرزیده بود؟ نه دلش، بلکه تنش هم برای بهار لرزیده بود و من احمق فکر و خیال میکردم که او ملاحظهی من را میکرده که به همان شیطنتهای ریز راضی میشد. آخ! چقدر دلم هوای تو سریهای مادرم را کرده. ای کاش مامان اینجا بود و با ضرب بر فرق سرم میکوبید و داد میزد، الهی ذلیل شی دختر! مامان کجا بود که ببیند رستا ذلیل شده بود؟ رستا بعد از این همه سال فهمید در زیر سرش چه خبرها بوده!
چشمان نم زدهام را به سختی از موجها بلند کردم و با لبخندی تلخ، به صورت سوالی بهار چشم دوختم. گلویم که به سوزش افتاد، آب دهانم را به سختی فرو دادم تا بغض کوفتیام را کنترل کنم و بالاخره موفق شدم. رو دست خورده بودم و این درد و شوک واقعا طبیعی بود.
زبانم را به روی ل*بهایم کشیدم و به آرامی از روی صندلی برخاستم و ل*ب زدم:
- خیلی قبلتر از آشنایی شما.
و بی هیچ حرف دیگری قامت شکستهام را به سمت ویلا هدایت کردم. چه عیبی داشت دروغ گفتن؟ بگذار بهار هم درد مرا بچشد. اگر گرشا روزی به من خیانت کرد، به بهار هم میکرد. همیشه ثابت شده که، مردی که یکبار طعم آ*غ*و*ش حرام را بچشد و خیانت را تجربه کند، باز هم تکرار خواهد کرد. خیانت، بزرگترین گناهی بود که دلیل و منطقش چرت بود و چرند. حتی اگر روزی گرشا اعتراف میکرد خیانتش تنها بخاطر تغییر هورمونهایش بوده، باز هم من نمیتوانستم بگذرم. هرگز!
تن بیجان و سر شدهام که روی صندلی جای گرفت، توجهی آرشا از دختر ب*غ*ل دستیاش به من جلب شد و با لحنی مثلاً نگران مرا خطاب قرار داد:
- خوبی؟
نگاهم را به همان گلدان قدیمی دادم و ل*ب زیرینم را میان دندان فرستادم تا مبادا د*ه*ان باز کنم و مهمانی را خ*را*ب. قلبم مچاله شده بود و تیغهای حصاری که بهدورش تنیده بودم، بیرحمانه در گوشتش فرو میرفتند و من نباید دم میزدم. نباید، سری برای آرشا تکان دادم و نگاهم را در سالن شلوغ گرداندم. مژده و مرصاد، با یلدا(دختر خالهی هانیه) خوش و بش میکردند و در گوشهی دیگر سالن، گرشا با آن جام قرمز رنگ، نگاه خیره و گستاخش را بیتعارف تقدیمم کرده بود و در مقابل صحبتهای جمع، سر تکان میداد. بهار که در کنارش قرار گرفت و مهُری به روی ل*بهایش کاشت، چشمانم بیاراده به روی آن همه کثیفی بسته شدند و دستانم به روی پارچهی مخمل لباس مشت گشتند. ذهن افسار گسیختهام به یاد آدم هشت سال پیشی افتاد که من بیخبر از همه جا دختری دلباخته بودم و او، مردی در لباس مردانگی...
کد:
#پست_هجدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شدهام بیرون پرید.
نفسزنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد:
- از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بیخطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقهی توعم. نذار اون یهذره حرمتی هم که بینمون مونده به فنا بره.
او، گرشای لعنتی، مرا ب*و*سید؟ از یادآوری عملی که انجام داده بود، در یک صدم ثانیه علائم حیاتیام بالا زدند و خشم و غلیان به جانم افتاد و همین که دستم را بالا آوردم، به سرعت و چابکی خودش را پیش کشید و مچم را اسیر قدرت مردانهاش کرد. دندان به روی هم ساییدم و تنم را تکانی دادم تا از دست این مرد منفور رها یابم؛ اما زور او کجا و زور من کجا؟
- حالم ازت بهم میخوره. ازت متنفرم.
با فریاد گفتم و اولین قطرهی اشک، بیاذن من به روی گونهام روانه شد که مبهوت دستش را عقب کشید و من از فرصت پیش آمده استفاده کردم و مشتم را روی س*ی*نهی پهنش فرود آوردم. در میان آن صداهای سرسامآور بیشتر فریاد کشیدم:
- ازت متنفرم، متنفر!
و به سرعت از کنارش گذشتم و مسیر باغ را در پیش گرفتم. با پشت دست، گونهام را پاک کردم و بی توجه به سوز پاییزی خودم را مهمان سکوت باغ کردم. همین که سرما به گونههایم رسید، از تضاد ایجاد شده میان بدنم و آبوهوا، شوک نسبتاً زیادی به وجودم تزریق شد و لرزی به جانم نشاند که بالاجبار به روی یکی از صندلیها فرود آمدم و به پاهای سر شدهام رخصت استراحت دادم.
باید مشتم را در دهانش میزدم تا اینهمه وقاحت به خرج ندهد. کی وقت کرده بود آن همه بیحیا شود و در جایی که نامزدش حضور داشت، زنی دیگر را ببوسد و لمس کند؟ نکند، نکند زمانی که با من بود، بهار و یا هزاران دختر دیگر را لمس کرد و من بیخبر از همهجا او را عاشقپیشهای تک و نمونه میپنداشتم.
تخم شک و نفرت در تمام وجودم کاشته شد و تنم از عصبانیت به لرزه در آمد.
- مگه جدا نشدین؟
یکهای خوردم و به سرعت سر بلند کردم که با بهار عصبانی که ل*بهایش را با حرص میان دندان نیش کشیده بود، روبهرو شدم. نگاهی به سر تا پایش انداختم و چیزی در شکمم چنگ انداخت. همانند مدلهای روسیهای بود و آن ماکسی براق به طرز باورنکردنی در اندامش خوش نشسته بود. پوزخند حرصی روی صورتم شکل گرفت.
نکند گرشا در یکی از سفرهایش با او آشنا شده بود؟ پس بگو برای چی سفرهایش این همه طولانی میشد! آه رستا احمق! چقدر تو احمق بودی و دیر فهمیدی.
- چرا هر جا میریم تو هم باید باشی؟ نمیبینی هنوز نگاه گرشا روته؟ من، از این که داری توجهشو جلب میکنی اصلا خوشم نمیاد. آزارم میده و وقتی...
- چند وقته میشناسیش؟
از سوال ناگهانیام یکهای خورد و کلام در دهانش ماسید. حرصی و عصبی هوفی کشید و دستانش را به روی بازوهای عر*یا*نش قرار داد و سرش را پایینتر کشید. چینی به روی ابروهایش نشاند و چشمان زیبایش را در صورتم به گردش در آورد و با تمسخر پرسید:
- اطلاعات کم اوردی؟ حتما میخوایی برامون سالگرد آشنا هم بگیری؟
- دوستش داری؟
از لحن تلخ و لبخند روی ل*بهایم بیشتر جا خورد. خندهی عصبی سر داد و دستی میان موهای کوتاه لختش کشید که رنگ ترکیبی زیبایی داشتند.
- به چی میخوایی برسی خانم کرامت؟
بغض کوفتیام را پایین دادم و صادقانه ل*ب زدم:
- به زمان دقیق خیانتش.
ل*بهایش در کسری از زمان صامت شدند و تنش را به روی صندلی مقابلم قرار داد و با اخم پرسید:
- هنوزم بهش فکر میکنی؟
پوزخندی آشکار تحویلش دادم و با دلی د*اغ دار پاسخ دادم:
- به حماقتهام؟ هر شب. خوبه که آدم، حماقتهای گذشتهاش رو فراموش نکنه.
نگاه از صورت خونسردش گرفتم و به موجهای ریز روی استخر دادم که با هر وزش باد، بیپروا و مستان میرقصیدند.
- نزدیک هشت ساله. توی روسیه باهاش آشنا شدم. اون زمان یه دختر ۱۸ساله بودم و گرشا هم یه مرد جا افتاده که برای گرفتن مدرکهای مربیگریش اومده بود اونجا. با پدرمم همونجاها آشنا شد و مدتی با هم کار کردن؛ اما بعدا نشد ادامه ب*دن. شما چندساله جدا شدین؟
صدایش دیگر دلنشین نبود. پلکهایم از شدت خودداری مدام میپریدند و مردمکهای لرزانم از سوزش اشک، دل دل میزدند. قلب بینوایم با شنیدن حرفهای بهار دیگر امیدی به زندگی نداشت و یقیناً دیگر گرشا را نمیپذیرفت.
هشت سال؟ هشت سال پیش، من در آغوشش بودم و بعضی شبها تا چشم بابا را دور میدیدم به خانهی همسر شرعیام میرفتم و رفع دلتنگی میکردیم. هشتسال پیش من برای امتحان آخر مربیگریاش نذر کردم و سه شبانه روز در کوچههای پایین شهر نذری پخش کردم. هشتسال پیش، من، من، گمان میکردم به جملهاش پایبند است. مگر نمیگفت قلب یک مرد شهر زلزلهخیز نیست؟ پس، پس چطور گرشا زمانی که مرا داشت، باز هم لرزیده بود؟ نه دلش، بلکه تنش هم برای بهار لرزیده بود و من احمق فکر و خیال میکردم که او ملاحظهی من را میکرده که به همان شیطنتهای ریز راضی میشد. آخ! چقدر دلم هوای تو سریهای مادرم را کرده. ای کاش مامان اینجا بود و با ضرب بر فرق سرم میکوبید و داد میزد، الهی ذلیل شی دختر! مامان کجا بود که ببیند رستا ذلیل شده بود؟ رستا بعد از این همه سال فهمید در زیر سرش چه خبرها بوده!
چشمان نم زدهام را به سختی از موجها بلند کردم و با لبخندی تلخ، به صورت سوالی بهار چشم دوختم. گلویم که به سوزش افتاد، آب دهانم را به سختی فرو دادم تا بغض کوفتیام را کنترل کنم و بالاخره موفق شدم. رو دست خورده بودم و این درد و شوک واقعا طبیعی بود.
زبانم را به روی ل*بهایم کشیدم و به آرامی از روی صندلی برخاستم و ل*ب زدم:
- خیلی قبلتر از آشنایی شما.
و بی هیچ حرف دیگری قامت شکستهام را به سمت ویلا هدایت کردم. چه عیبی داشت دروغ گفتن؟ بگذار بهار هم درد مرا بچشد. اگر گرشا روزی به من خیانت کرد، به بهار هم میکرد. همیشه ثابت شده که، مردی که یکبار طعم آ*غ*و*ش حرام را بچشد و خیانت را تجربه کند، باز هم تکرار خواهد کرد. خیانت، بزرگترین گناهی بود که دلیل و منطقش چرت بود و چرند. حتی اگر روزی گرشا اعتراف میکرد خیانتش تنها بخاطر تغییر هورمونهایش بوده، باز هم من نمیتوانستم بگذرم. هرگز!
تن بیجان و سر شدهام که روی صندلی جای گرفت، توجهی آرشا از دختر ب*غ*ل دستیاش به من جلب شد و با لحنی مثلاً نگران مرا خطاب قرار داد:
- خوبی؟
نگاهم را به همان گلدان قدیمی دادم و ل*ب زیرینم را میان دندان فرستادم تا مبادا د*ه*ان باز کنم و مهمانی را خ*را*ب. قلبم مچاله شده بود و تیغهای حصاری که بهدورش تنیده بودم، بیرحمانه در گوشتش فرو میرفتند و من نباید دم میزدم. نباید، سری برای آرشا تکان دادم و نگاهم را در سالن شلوغ گرداندم. مژده و مرصاد، با یلدا(دختر خالهی هانیه) خوش و بش میکردند و در گوشهی دیگر سالن، گرشا با آن جام قرمز رنگ، نگاه خیره و گستاخش را بیتعارف تقدیمم کرده بود و در مقابل صحبتهای جمع، سر تکان میداد. بهار که در کنارش قرار گرفت و مهُری به روی ل*بهایش کاشت، چشمانم بیاراده به روی آن همه کثیفی بسته شدند و دستانم به روی پارچهی مخمل لباس مشت گشتند. ذهن افسار گسیختهام به یاد آدم هشت سال پیشی افتاد که من بیخبر از همه جا دختری دلباخته بودم و او، مردی در لباس مردانگی:
آخرین ویرایش توسط مدیر: