کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_هجدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شده‌ام بیرون پرید.
نفس‌زنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد:
- از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بی‌خطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقه‌ی توعم. نذار اون یه‌ذره حرمتی هم که بین‌مون مونده به فنا بره.
او، گرشای لعنتی، مرا ب*و*سید؟ از یادآوری عملی که انجام داده بود، در یک صدم ثانیه علائم حیاتی‌ام بالا زدند و خشم و غلیان به جانم افتاد و همین که دستم را بالا آوردم، به سرعت و چابکی خودش را پیش کشید و مچم را اسیر قدرت مردانه‌اش کرد. دندان به روی هم ساییدم و تنم را تکانی دادم تا از دست این مرد منفور رها یابم؛ اما زور او کجا و ‌زور من کجا؟
- حالم ازت بهم می‌خوره. ازت متنفرم.
با فریاد گفتم و اولین قطره‌ی اشک، بی‌اذن من به روی گونه‌ام روانه شد که مبهوت دستش را عقب کشید و من از فرصت پیش آمده استفاده کردم و مشتم را روی س*ی*نه‌ی پهنش فرود آوردم. در میان آن صداهای سرسام‌آور بیشتر فریاد کشیدم:
- ازت متنفرم، متنفر!
و به سرعت از کنارش گذشتم و مسیر باغ را در پیش گرفتم. با پشت دست، گونه‌ام را پاک کردم و بی توجه به سوز پاییزی خودم را مهمان سکوت باغ کردم. همین که سرما به گونه‌هایم رسید، از تضاد ایجاد شده میان بدنم و آب‌وهوا، شوک نسبتاً زیادی به وجودم تزریق شد و لرزی به جانم نشاند که بالاجبار به روی یکی از صندلی‌ها فرود آمدم و به پاهای سر شده‌ام رخصت استراحت دادم.
باید مشتم را در دهانش می‌زدم تا این‌همه وقاحت به خرج ‌ندهد. کی وقت کرده بود آن همه بی‌حیا شود و در جایی که نامزدش حضور داشت، زنی دیگر را ببوسد و لمس کند؟ نکند، نکند زمانی که با من بود، بهار و یا هزاران دختر دیگر را لمس کرد و من بی‌خبر از همه‌جا او را عاشق‌پیشه‌ای تک و نمونه می‌پنداشتم.
تخم شک و نفرت در تمام وجودم کاشته شد و تنم از عصبانیت به لرزه در آمد.
- مگه جدا نشدین؟
یکه‌ای خوردم و به سرعت سر بلند کردم که با بهار عصبانی که ل*ب‌هایش را با حرص میان دندان نیش کشیده بود، روبه‌رو شدم. نگاهی به سر تا پایش انداختم و چیزی در شکمم چنگ انداخت. همانند مدل‌های روسیه‌ای بود و آن ماکسی براق به طرز باورنکردنی در اندامش خوش نشسته بود. پوزخند حرصی روی صورتم شکل گرفت.
نکند گرشا در یکی از سفرهایش با او آشنا شده بود؟ پس بگو‌ برای چی سفرهایش این همه طولانی می‌شد! آه رستا احمق! چقدر تو احمق بودی و دیر فهمیدی.
- چرا هر جا می‌ریم تو هم باید باشی؟ نمی‌بینی هنوز نگاه گرشا روته؟ من، از این‌که داری توجه‌شو جلب می‌کنی اصلا خوشم نمیاد. آزارم میده و وقتی...
- چند وقته می‌شناسیش؟
از سوال ناگهانی‌ام یکه‌ای خورد و کلام در دهانش ماسید. حرصی و عصبی هوفی کشید و دستانش را به روی بازوهای عر*یا*نش قرار داد و سرش را پایین‌تر کشید. چینی به روی ابروهایش نشاند و چشمان زیبایش را در صورتم به گردش در آورد و با تمسخر پرسید:
- اطلاعات کم اوردی؟ حتما می‌خوایی برامون سالگرد آشنا هم بگیری؟
- دوستش داری؟
از لحن تلخ و لبخند روی ل*ب‌هایم بیشتر جا خورد. خنده‌ی عصبی سر داد و دستی میان موهای کوتاه لختش کشید که رنگ ترکیبی زیبایی داشتند.
- به چی می‌خوایی برسی خانم کرامت؟
بغض کوفتی‌ام را پایین دادم و صادقانه ل*ب زدم:
- به زمان دقیق خیانتش.
ل*ب‌هایش در کسری از زمان صامت شدند و تنش را به روی صندلی مقابلم قرار داد و با اخم پرسید:
- هنوزم بهش فکر می‌کنی؟
پوزخندی آشکار تحویلش دادم و با دلی د*اغ دار پاسخ دادم:
- به حماقت‌هام؟ هر شب‌. خوبه که آدم، حماقت‌های گذشته‌اش رو فراموش نکنه.
نگاه از صورت خونسردش گرفتم و به موج‌های ریز روی استخر دادم که با هر وزش باد، بی‌پروا و مستان می‌رقصیدند.
- نزدیک هشت ساله. توی روسیه باهاش آشنا شدم. اون زمان یه دختر ۱۸ساله بودم و گرشا هم یه مرد جا افتاده که برای گرفتن مدرک‌های مربی‌گریش اومده بود اون‌جا. با پدرمم همون‌جاها آشنا شد و مدتی با هم کار کردن؛ اما بعدا نشد ادامه ب*دن. شما چندساله جدا شدین؟
صدایش دیگر دلنشین نبود. پلک‌هایم از شدت خودداری مدام می‌پریدند و مردمک‌های لرزانم از سوزش اشک، دل دل می‌زدند. قلب بی‌نوایم با شنیدن حرف‌های بهار دیگر امیدی به زندگی نداشت و یقیناً دیگر گرشا را نمی‌‌پذیرفت.
هشت سال؟ هشت سال پیش، من در آغوشش بودم و بعضی شب‌ها تا چشم بابا را دور‌ می‌دیدم به خانه‌ی همسر شرعی‌ام‌ می‌رفتم و رفع دلتنگی می‌کردیم. هشت‌سال پیش من برای امتحان آخر مربی‌گری‌اش نذر کردم و سه شبانه روز در کوچه‌های پایین شهر نذری پخش کردم. هشت‌سال پیش، من، من، گمان‌ می‌کردم به جمله‌اش پایبند است. مگر نمی‌گفت قلب یک‌ مرد شهر زلزله‌خیز نیست؟ پس، پس چطور گرشا زمانی که مرا داشت، باز هم لرزیده بود؟ نه دلش، بلکه تنش هم برای بهار لرزیده بود و من احمق فکر و خیال می‌کردم که او ملاحظه‌ی من را می‌کرده که به همان شیطنت‌های ریز راضی می‌شد. آخ! چقدر دلم‌ هوای تو سری‌های مادرم را کرده. ای کاش مامان این‌جا بود و با ضرب بر فرق سرم‌ می‌کوبید و داد می‌زد، الهی ذلیل شی دختر! مامان کجا بود که ببیند رستا ذلیل شده بود؟ رستا بعد از این همه سال فهمید در زیر سرش چه خبرها بوده!
چشمان نم زده‌ام را به سختی از موج‌ها بلند کردم و با لبخندی تلخ، به صورت سوالی بهار چشم‌ دوختم. گلویم که به سوزش افتاد، آب دهانم را به سختی فرو دادم تا بغض کوفتی‌ام را کنترل کنم و بالاخره موفق شدم. رو ‌دست خورده بودم و این درد و شوک واقعا طبیعی بود.
زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و به آرامی از روی صندلی برخاستم و ل*ب زدم:
- خیلی قبل‌تر از آشنایی شما.
و بی هیچ حرف دیگری قامت شکسته‌ام را به سمت ویلا هدایت کردم. چه عیبی داشت دروغ گفتن؟ بگذار بهار هم درد مرا بچشد. اگر گرشا روزی به من خیانت کرد، به بهار هم می‌کرد. همیشه ثابت شده که، مردی که یک‌بار طعم آ*غ*و*ش حرام را بچشد و خیانت را تجربه کند، باز هم تکرار خواهد کرد. خیانت، بزرگ‌ترین گناهی بود که دلیل و‌ منطقش چرت بود و چرند. حتی اگر روزی گرشا اعتراف می‌کرد خیانتش تنها بخاطر تغییر هورمون‌هایش بوده، باز هم من نمی‌توانستم بگذرم. هرگز!
تن بی‌جان و سر شده‌ام که روی صندلی جای گرفت، توجه‌ی آرشا از دختر ب*غ*ل دستی‌اش به من جلب شد و با لحنی مثلاً نگران مرا خطاب قرار داد:
- خوبی؟
نگاهم را به همان گلدان قدیمی دادم و ل*ب زیرینم را میان دندان فرستادم تا مبادا د*ه*ان باز کنم و مهمانی را خ*را*ب. قلبم مچاله شده بود و تیغ‌های حصاری که به‌دورش تنیده بودم، بی‌رحمانه در گوشتش فرو می‌رفتند و من نباید دم می‌زدم. نباید، سری برای آرشا تکان دادم و نگاهم را در سالن شلوغ گرداندم. مژده و مرصاد، با یلدا(دختر خاله‌ی هانیه) خوش و بش می‌کردند و در گوشه‌ی دیگر سالن، گرشا با آن جام قرمز رنگ، نگاه خیره و گستاخش را بی‌تعارف تقدیمم کرده بود و در مقابل صحبت‌های جمع، سر تکان می‌داد. بهار که در کنارش قرار گرفت و مهُری به روی ل*ب‌هایش کاشت، چشمانم بی‌اراده به روی آن همه کثیفی بسته شدند و دستانم به روی پارچه‌ی مخمل لباس مشت گشتند. ذهن افسار گسیخته‌ام به یاد آدم هشت سال پیشی افتاد که من بی‌خبر از همه جا دختری دلباخته بودم و او، مردی در لباس مردانگی...



کد:
#پست_هجدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


در یک حرکت آنی عقب کشید که تنم به عقب پرت شد و نفس حبس شده‌ام بیرون پرید.
 نفس‌زنان نگاه عصیانگرش را سراسر صورتم گرداند و با همان صدای زمخت و عصبی ل*ب زد:
- از من دور بمون رستا کرامت! من دیگه کبریت بی‌خطر نیستم. یه انبار باروتم که منتظر یک جرقه‌ی توعم. نذار اون یه‌ذره حرمتی هم که بین‌مون مونده به فنا بره.
او، گرشای لعنتی، مرا ب*و*سید؟ از یادآوری عملی که انجام داده بود، در یک صدم ثانیه علائم حیاتی‌ام بالا زدند و خشم و غلیان به جانم افتاد و همین که دستم را بالا آوردم، به سرعت و چابکی خودش را پیش کشید و مچم را اسیر قدرت مردانه‌اش کرد. دندان به روی هم ساییدم و تنم را تکانی دادم تا از دست این مرد منفور رها یابم؛ اما زور او کجا و ‌زور من کجا؟
- حالم ازت بهم می‌خوره. ازت متنفرم.
با فریاد گفتم و اولین قطره‌ی اشک، بی‌اذن من به روی گونه‌ام روانه شد که مبهوت دستش را عقب کشید و من از فرصت پیش آمده استفاده کردم و مشتم را روی س*ی*نه‌ی پهنش فرود آوردم. در میان آن صداهای سرسام‌آور بیشتر فریاد کشیدم:
- ازت متنفرم، متنفر!
و به سرعت از کنارش گذشتم و مسیر باغ را در پیش گرفتم. با پشت دست، گونه‌ام را پاک کردم و بی توجه به سوز پاییزی خودم را مهمان سکوت باغ کردم. همین که سرما به گونه‌هایم رسید، از تضاد ایجاد شده میان بدنم و آب‌وهوا، شوک نسبتاً زیادی به وجودم تزریق شد و لرزی به جانم نشاند که بالاجبار به روی یکی از صندلی‌ها فرود آمدم و به پاهای سر شده‌ام رخصت استراحت دادم.
باید مشتم را در دهانش می‌زدم تا این‌همه وقاحت به خرج ‌ندهد. کی وقت کرده بود آن همه بی‌حیا شود و در جایی که نامزدش حضور داشت، زنی دیگر را ببوسد و لمس کند؟ نکند، نکند زمانی که با من بود، بهار و یا هزاران دختر دیگر را لمس کرد و من بی‌خبر از همه‌جا او را عاشق‌پیشه‌ای تک و نمونه می‌پنداشتم.
تخم شک و نفرت در تمام وجودم کاشته شد و تنم از عصبانیت به لرزه در آمد.
- مگه جدا نشدین؟
یکه‌ای خوردم و به سرعت سر بلند کردم که با بهار عصبانی که ل*ب‌هایش را با حرص میان دندان نیش کشیده بود، روبه‌رو شدم. نگاهی به سر تا پایش انداختم و چیزی در شکمم چنگ انداخت. همانند مدل‌های روسیه‌ای بود و آن ماکسی براق به طرز باورنکردنی در اندامش خوش نشسته بود. پوزخند حرصی روی صورتم شکل گرفت.
نکند گرشا در یکی از سفرهایش با او آشنا شده بود؟ پس بگو‌ برای چی سفرهایش این همه طولانی می‌شد! آه رستا احمق! چقدر تو احمق بودی و دیر فهمیدی.
- چرا هر جا می‌ریم تو هم باید باشی؟ نمی‌بینی هنوز نگاه گرشا روته؟ من، از این که داری توجه‌شو جلب می‌کنی اصلا خوشم نمیاد. آزارم میده و وقتی...
- چند وقته می‌شناسیش؟
 از سوال ناگهانی‌ام یکه‌ای خورد و کلام در دهانش ماسید. حرصی و عصبی هوفی کشید و دستانش را به روی بازوهای عر*یا*نش قرار داد و سرش را پایین‌تر کشید. چینی به روی ابروهایش نشاند و چشمان زیبایش را در صورتم به گردش در آورد و با تمسخر پرسید:
- اطلاعات کم اوردی؟ حتما می‌خوایی برامون سالگرد آشنا هم بگیری؟
- دوستش داری؟
از لحن تلخ و لبخند روی ل*ب‌هایم بیشتر جا خورد. خنده‌ی عصبی سر داد و دستی میان موهای کوتاه لختش کشید که رنگ ترکیبی زیبایی داشتند.
- به چی می‌خوایی برسی خانم کرامت؟
بغض کوفتی‌ام را پایین دادم و صادقانه ل*ب زدم:
- به زمان دقیق خیانتش.
ل*ب‌هایش در کسری از زمان صامت شدند و تنش را به روی صندلی مقابلم قرار داد و با اخم پرسید:
- هنوزم بهش فکر می‌کنی؟
پوزخندی آشکار تحویلش دادم و با دلی د*اغ دار پاسخ دادم:
- به حماقت‌هام؟ هر شب‌. خوبه که آدم، حماقت‌های گذشته‌اش رو فراموش نکنه.
 نگاه از صورت خونسردش گرفتم و به موج‌های ریز روی استخر دادم که با هر وزش باد، بی‌پروا و مستان می‌رقصیدند.
- نزدیک هشت ساله. توی روسیه باهاش آشنا شدم. اون زمان یه دختر ۱۸ساله بودم و گرشا هم یه مرد جا افتاده که برای گرفتن مدرک‌های مربی‌گریش اومده بود اون‌جا. با پدرمم همون‌جاها آشنا شد و مدتی با هم کار کردن؛ اما بعدا نشد ادامه ب*دن. شما چندساله جدا شدین؟
صدایش دیگر دلنشین نبود. پلک‌هایم از شدت خودداری مدام می‌پریدند و مردمک‌های لرزانم از سوزش اشک، دل دل می‌زدند. قلب بی‌نوایم با شنیدن حرف‌های بهار دیگر امیدی به زندگی نداشت و یقیناً دیگر گرشا را نمی‌‌پذیرفت.
هشت سال؟ هشت سال پیش، من در آغوشش بودم و بعضی شب‌ها تا چشم بابا را دور‌ می‌دیدم به خانه‌ی همسر شرعی‌ام‌ می‌رفتم و رفع دلتنگی می‌کردیم. هشت‌سال پیش من برای امتحان آخر مربی‌گری‌اش نذر کردم و سه شبانه روز در کوچه‌های پایین شهر نذری پخش کردم. هشت‌سال پیش، من، من، گمان‌ می‌کردم به جمله‌اش پایبند است. مگر نمی‌گفت قلب یک‌ مرد شهر زلزله‌خیز نیست؟ پس، پس چطور گرشا زمانی که مرا داشت، باز هم لرزیده بود؟ نه دلش، بلکه تنش هم برای بهار لرزیده بود و من احمق فکر و خیال می‌کردم که او ملاحظه‌ی من را می‌کرده که به همان شیطنت‌های ریز راضی می‌شد. آخ! چقدر دلم‌ هوای تو سری‌های مادرم را کرده. ای کاش مامان این‌جا بود و با ضرب بر فرق سرم‌ می‌کوبید و داد می‌زد، الهی ذلیل شی دختر! مامان کجا بود که ببیند رستا ذلیل شده بود؟ رستا بعد از این همه سال فهمید در زیر سرش چه خبرها بوده!
چشمان نم زده‌ام را به سختی از موج‌ها بلند کردم و با لبخندی تلخ، به صورت سوالی بهار چشم‌ دوختم. گلویم که به سوزش افتاد، آب دهانم را به سختی فرو دادم تا بغض کوفتی‌ام را کنترل کنم و بالاخره موفق شدم. رو ‌دست خورده بودم و این درد و شوک واقعا طبیعی بود.
زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و به آرامی از روی صندلی برخاستم و ل*ب زدم:
- خیلی قبل‌تر از آشنایی شما.
و بی هیچ حرف دیگری قامت شکسته‌ام را به سمت ویلا هدایت کردم. چه عیبی داشت دروغ گفتن؟ بگذار بهار هم درد مرا بچشد. اگر گرشا روزی به من خیانت کرد، به بهار هم می‌کرد. همیشه ثابت شده که، مردی که یک‌بار طعم آ*غ*و*ش حرام را بچشد و خیانت را تجربه کند، باز هم تکرار خواهد کرد. خیانت، بزرگ‌ترین گناهی بود که دلیل و‌ منطقش چرت بود و چرند. حتی اگر روزی گرشا اعتراف می‌کرد خیانتش تنها بخاطر تغییر هورمون‌هایش بوده، باز هم من نمی‌توانستم بگذرم. هرگز!
تن بی‌جان و سر شده‌ام که روی صندلی جای گرفت، توجه‌ی آرشا از دختر ب*غ*ل دستی‌اش به من جلب شد و با لحنی مثلاً نگران مرا خطاب قرار داد:
- خوبی؟
نگاهم را به همان گلدان قدیمی دادم و ل*ب زیرینم را میان دندان فرستادم تا مبادا د*ه*ان باز کنم و مهمانی را خ*را*ب. قلبم مچاله شده بود و تیغ‌های حصاری که به‌دورش تنیده بودم، بی‌رحمانه در گوشتش فرو می‌رفتند و من نباید دم می‌زدم. نباید، سری برای آرشا تکان دادم و نگاهم را در سالن شلوغ گرداندم. مژده و مرصاد، با یلدا(دختر خاله‌ی هانیه) خوش و بش می‌کردند و در گوشه‌ی دیگر سالن، گرشا با آن جام قرمز رنگ، نگاه خیره و گستاخش را بی‌تعارف تقدیمم کرده بود و در مقابل صحبت‌های جمع، سر تکان می‌داد. بهار که در کنارش قرار گرفت و مهُری به روی ل*ب‌هایش کاشت، چشمانم بی‌اراده به روی آن همه کثیفی بسته شدند و دستانم به روی پارچه‌ی مخمل لباس مشت گشتند. ذهن افسار گسیخته‌ام به یاد آدم هشت سال پیشی افتاد که من بی‌خبر از همه جا دختری دلباخته بودم و او، مردی در لباس مردانگی:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_نوزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


*فلاش بک*

- چه معنی می‌ده برای دیدن زنم این همه اذیت بشم؟ من و تو عقد کرده‌ایم رستا! بفهم اینو.
در مقابل عصبانیتش، لبخندی به روی صورت نشاندم و به روی دسته‌ی مبل قرار گرفتم. انگشتانم را میان موهای خوش‌حالتش به حرکت در آوردم و سرم را جلوتر کشیدم که نگاه تب‌دارش به روی ل*ب‌هایم نشست.
- عزیزم! بابا رو که می‌شناسی؟ دوست ندارم اذیت بشه و فکر کنه به حرفاش اهمیت نمی‌دیم.
صدایش دیگر ولوم قبل را نداشت، وقتی که دستش به دور کمرم پیچیده شد و سرش نزدیک‌تر آمد.
- پس من چی رستا؟ دارم می‌سوزم از خواستنت.
گفت و همانند همیشه، بی‌ملاحظه به جان ل*ب‌هایم افتاد و کمرم را چنگ انداخت که آخم بلند شد و او بی‌توجه به دردم، کمرم را به سمت خودش فشرد که به روی تنش فرود آمدم و فاصله‌ی میان‌مان، تنها لباس‌های بیرونی من و لباس ورزشی او بود. نفس‌زنان سرم را عقب کشیدم و به سرعت مچ دستش را گرفتم تا بیش‌تر از آن به روی تنم غواصی نکند. چشمانش را در صورتم گرداند و با ناامیدی ل*ب زد:
- امشب پیشم بمون.
سرم را روی س*ی*نه‌ی پهنش قرار دادم و با ناراحتی گفتم:
- فکر کردی من دلم نمی‌خواد کنارت باشم؟ خودت شرایطم رو می‌دونی.
صدایش به زیر گوشم سیلی سنگینی زد:
- تو زن منی. اگه تو منو آروم نکنی باید چکار کنم؟ سراغ زنای دیگه برم؟
به سرعت سر بلند کردم و با اخم‌هایی در هم در صورتش دقیق شدم. چهره‌ی جدی‌اش قلبم را به چنگ انداخت و دلم را شکست. به سرعت خودم را کنار کشیدم و با عصبانیت مقابلش ایستادم. بدون آن‌که ردی از پشیمانی در چهره‌اش باشد، روی مبل نشست و دستانش را قاب کمرم کرد.
- اخم نکن! این واقعیته دنیاست. زن و شوهر باید همدیگه رو آروم کنن.
اولین قطره‌ی اشک که به روی گونه‌ام چکید، کلافه و عصبی نوچی کرد و مقابلم ایستاد. نگاهم را از چشمان طلبکارش گرفتم و دستانم را از حصار انگشتانش جدا کردم و با بغض نالیدم:
- یعنی تو، فقط به فکر جسمتی؟ قبلاً این‌جوری نبودی. خودت می‌دونی من چقد می‌ترسم و جدای از اون، اگه مامان و بابام بفهمن چی می‌شه!
شانه‌هایم را به ضرب میان دستانش کشید و تکان داد که مبهوت سر بلند کردم و او با چهره‌ای برافروخته بی‌ملاحظه داد زد:
- چرا مسخره بازی در میاری؟ این‌که بهت تمایل دارم، به زنم، باید اینجور درشت بارم کنی؟ ها؟
زنم را چنان با تاکید گفت که یک لحظه شرمسار از تفکرات منفی‌ام شدم؛ اما با جمله‌ی بعدی‌اش آتش عصبانیت در س*ی*نه‌ام روشن شد.
- من نمی‌تونم بخاطر افکار پوچ بابات، ازت بگذرم. تو چه می‌فهمی وقتی این همه حالم خرابه و اون ب*دن کوفتیت رو می‌خوام، مجبورم خودمو غرق کار و ورزش کنم تا هوست از سرم بپره. من که یه ر*اب*طه‌ی کامل ازت نخواستم، فقط می‌خوام گاهی شده به منم فکر کنی. یه‌بارم شده الویتت من باشم، نه باباجونت.
تنها کلمه‌ای که توانستم روی زبانم بچرخانم، نامش بود آن هم با حجم زیادی ناباوری و عصبانیت:
- گرشا!
تکان شدیدتری به شانه‌ام وارد کرد و فریاد کشید:
- چیه؟ گرشا چی؟ گرشا هوس‌بازه که از زنش می‌خواد یه شب کنارش بخوابه؟ گرشا عوضیه که می‌خواد چند ساعت با زنش خلوت کنه؟
قطرات اشک که به روی گونه‌ام یکی پس از دیگری ردیف شدند، به سرعت شانه‌ام را رها کرد و با فریاد لعنتی گفتنش، لگدش را به پایه‌ی میز گلدان زد که گلدان زیبایش به روی پارکت‌ها رها شد و صدای شکستنش هم‌نوا با جیغ ترسیده‌ی من شد. دستانم را روی دهانم قفل کردم و با چشمانی وق زده خودم را عقب کشیدم تا از ضربات گرشا در امان بمانم. چی به سرش آمده بود را فقط خدا می‌دانست. از بعد از آخرین سفرش، بهم ریخته شده بود و مدام بهانه می‌گرفت و من نمی‌دانستم باید چیکار کنم. یک دختر ۲۲ساله‌ی نابلد چه می‌دانست که گرشا در آن کشور لعنتی چه کارها که نکرده و تخم خیانت را در دلش کاشته. خیانتی که آن همه او را بهم ریخته بود و هوس مقابل چشمانش شعله می‌کشید.
نفس‌زنان دست از مشت زدن به دیوار مقابلش برداشت و همان‌طور پشت به من، با صدایی دورگه نالید:
- برو! برو‌ رستا!
هق زدم و دستانی که از اشک خیس شده‌ بودند را پایین آوردم. قدمی به سمتش برداشتم و با بغض پرسیدم:
- چی شده؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟
با خشم به سمتم برگشت که ترسیده هینی کشیدم و کمرم را مهمان ستون پشت سرم کردم. فاصله‌مان را به هیچ رساند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش در صورتم توپید:
- از این‌که عین بچه‌ها حسادت پدرت رو‌ می‌کنم دارم دیوونه می‌شم. این‌قدر که به حرف اون اهمیت می‌دی، به منم اهمیت می‌دی؟ هوم؟
تمام تنم از شدت ترس و شوک به لرزه در آمده و عرق سرد تمام کمرم را احاطه کرده که مانتوی گلبهی‌ام را به خود چسبانده بود.
به سختی انگشتان دست راستم را به روی گونه‌ی داغش نشاندم و با بغضی بزرگ زمزمه کردم:
- معذرت می‌خوام. اصلا، هر چی تو بگی.
سرش را به سرعت عقب کشید و با ابروهای در هم تنیده غرید:
- مگه نگفتم برو؟ نمی‌بینی داغونم؟ بدترش نکن!
ل*ب‌هایم بی‌وقفه زلزله‌ای عظیم راه انداختند و سوزش س*ی*نه‌ام بیشتر شد.
- من، من حالت رو بدتر می‌کنم؟
کلافه و سردرگم نوچی کرد و در صورتم فریاد کشید:
- آره. برو رستا! همین الان.
بغض کوفتی‌ام بالاتر آمد و صدای شکستن قلبم که بلند شد، بی‌اختیار ل*ب زدم:
- خیلی پستی گرشا، خیلی!
و بی هیچ‌حرف اضافه‌ی دیگری، کوله‌ام را چنگ انداختم و با صدای بلند گریه‌ام را آزاد کردم و از واحد بیرون زدم. صدای عصبی‌اش که مدام نامم را تکرار می‌کرد از پشت سر آمد و من بی‌توجه به عصبانیتش که به شدت از آن می‌ترسیدم، به جای آسانسور، پله‌ها را انتخاب کردم و به دو از آن‌جا دور شدم. لابی‌من با دیدن حالتم، سری از تأسف تکان داد و حیف که نمی‌توانستم بخاطر سن و سال زیادش بر سرش داد و فریاد بزنم که، کی باور می‌کنی این مرد همسرم است؟ صورتم را با پشت دست پاک کردم و سوار ماشینم شدم. به سرعت از آن محله‌ی کذایی بیرون زدم و هق هقم را بلند کردم....
.....

چند روزی بود کارم فقط دانشگاه رفتن شده بود و خود خوری‌ کردن‌های مسخره. باورش سخت بود که گرشا با من قهر بود و حتی یک‌بار هم به من زنگ نزد تا از دلم در بیاورد و من هم لجبازتر. چه لزومی داشت عذرخواهی کنم در صورتی که او همه‌چی را خ*را*ب کرده بود. گرشا، مدتی بود که دیگر همانند سابق از، از دست دادنم‌ نمی‌ترسید. بس که به قول هانیه، لی‌لی به لالایش گذاشته بودم و در مقابلش سکوت کردم، دیگر نمی‌توانستم از حق خودم بگذرم. من حق داشتم که ر*اب*طه‌ای باز نخواهم و به عقایدم پایبند باشم. حق داشتم که روی کارهای گرشا دقیق‌تر و وسواس‌تر باشم. در صورتی که می‌دیدم خلق و‌ خویش بهم‌ ریخته و بوهای عجیب و‌ ترسناکی در زیر بینی‌ام می‌پیچید. بوی زن دیگر یا شاید هم خیانت؛ اما باز هم با دیدن عکسش در گوشی‌ام، پی می‌بردم که او هر چه بود، پسر سالار بود و سالار نامردی را یادش نداده. ما، از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اصلا او بود که تشویقم کرد برای دانشگاه و رشته‌ی مدیریت. او تشویقم کرد که خون کرامت‌ها در رگ‌هایم جاریست و باید برایش ارزش قائل شوم. او بود که در درس‌هایم کمکم کرد و در همان ۱۶سالگی دلم را با خود برد. دخترک ۱۶ساله‌ی بی‌نوا که به بهانه‌ی درس خواندن و حل کردن سوالات ریاضی، به خانه‌ی عمو سالار، یار دیرین پدرش، می‌رفت تا گرشا را ببیند. گرشا که آن زمان برای خود مردی بود و مرا کوچولو صدا می‌زد. کوچولویی که این احساس کوفتی‌اش تا ۲۱سالگی هم از بین نرفت که هیچ، عمیق‌تر و‌ دردناک‌تر شد. تا این که با قراری که او در کافه_رستوران مرصاد تدارک ‌دید و بی‌پرده از احساسش گفت، شدیدتر هم شد. خیلی طول نکشید که به خواستگاری آمدند و با توجه به مخالفت بابا برای سن کم من و درس خواندنم، موفق به گرفتن جواب مثبت شد. جلوی بابا بی‌پرده می گفت: دخترت رو دوست دارم اردشیرخان، مردونه دوستش دارم! و من برای آن مردانه گفتنش جان دادم. یک‌ماهه شدم عروسش و تاج سر خانواده‌ی رستگار. آرشا، گرشا را برای دیدنم همراهی می‌کرد و گاهی برای رسیدن او به اتاقم، چه عذاب‌هایی که نمی‌کشید!


کد:
#پست_نوزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



*فلاش بک*

- چه معنی می‌ده برای دیدن زنم این همه اذیت بشم؟ من و تو عقد کرده‌ایم رستا! بفهم اینو.
در مقابل عصبانیتش، لبخندی به روی صورت نشاندم و به روی دسته‌ی مبل قرار گرفتم. انگشتانم را میان موهای خوش‌حالتش به حرکت در آوردم و سرم را جلوتر کشیدم که نگاه تب‌دارش به روی ل*ب‌هایم نشست.
- عزیزم! بابا رو که می‌شناسی؟ دوست ندارم اذیت بشه و فکر کنه به حرفاش اهمیت نمی‌دیم.
صدایش دیگر ولوم قبل را نداشت، وقتی که دستش به دور کمرم پیچیده شد و سرش نزدیک‌تر آمد.
- پس من چی رستا؟ دارم می‌سوزم از خواستنت.
گفت و همانند همیشه، بی‌ملاحظه به جان ل*ب‌هایم افتاد و کمرم را چنگ انداخت که آخم بلند شد و او بی‌توجه به دردم، کمرم را به سمت خودش فشرد که به روی تنش فرود آمدم و فاصله‌ی میان‌مان، تنها لباس‌های بیرونی من و لباس ورزشی او بود. نفس‌زنان سرم را عقب کشیدم و به سرعت مچ دستش را گرفتم تا بیش‌تر از آن به روی تنم غواصی نکند. چشمانش را در صورتم گرداند و با ناامیدی ل*ب زد:
- امشب پیشم بمون.
سرم را روی س*ی*نه‌ی پهنش قرار دادم و با ناراحتی گفتم:
- فکر کردی من دلم نمی‌خواد کنارت باشم؟ خودت شرایطم رو می‌دونی.
صدایش به زیر گوشم سیلی سنگینی زد:
- تو زن منی. اگه تو منو آروم نکنی باید چکار کنم؟ سراغ زنای دیگه برم؟
به سرعت سر بلند کردم و با اخم‌هایی در هم در صورتش دقیق شدم. چهره‌ی جدی‌اش قلبم را به چنگ انداخت و دلم را شکست. به سرعت خودم را کنار کشیدم و با عصبانیت مقابلش ایستادم. بدون آن‌که ردی از پشیمانی در چهره‌اش باشد، روی مبل نشست و دستانش را قاب کمرم کرد.
- اخم نکن! این واقعیته دنیاست. زن و شوهر باید همدیگه رو آروم کنن.
اولین قطره‌ی اشک که به روی گونه‌ام چکید، کلافه و عصبی نوچی کرد و مقابلم ایستاد. نگاهم را از چشمان طلبکارش گرفتم و دستانم را از حصار انگشتانش جدا کردم و با بغض نالیدم:
- یعنی تو، فقط به فکر جسمتی؟ قبلاً این‌جوری نبودی. خودت می‌دونی من چقد می‌ترسم و جدای از اون، اگه مامان و بابام بفهمن چی می‌شه!
شانه‌هایم را به ضرب میان دستانش کشید و تکان داد که مبهوت سر بلند کردم و او با چهره‌ای برافروخته بی‌ملاحظه داد زد:
- چرا مسخره بازی در میاری؟ این‌که بهت تمایل دارم، به زنم، باید این‌جور درشت بارم کنی؟ ها؟
زنم را چنان با تاکید گفت که یک لحظه شرمسار از تفکرات منفی‌ام شدم؛ اما با جمله‌ی بعدی‌اش آتش عصبانیت در س*ی*نه‌ام روشن شد.
- من نمی‌تونم بخاطر افکار پوچ بابات، ازت بگذرم. تو چه می‌فهمی وقتی این همه حالم خرابه و اون ب*دن کوفتیت رو می‌خوام، مجبورم خودمو غرق کار و ورزش کنم تا هوست از سرم بپره. من که یه ر*اب*طه‌ی کامل ازت نخواستم، فقط می‌خوام گاهی شده به منم فکر کنی. یه‌بارم شده الویتت من باشم، نه باباجونت.
تنها کلمه‌ای که توانستم روی زبانم بچرخانم، نامش بود آن هم با حجم زیادی ناباوری و عصبانیت:
- گرشا!
تکان شدیدتری به شانه‌ام وارد کرد و فریاد کشید:
- چیه؟ گرشا چی؟ گرشا هوس‌بازه که از زنش می‌خواد یه شب کنارش بخوابه؟ گرشا عوضیه که می‌خواد چند ساعت با زنش خلوت کنه؟
قطرات اشک که به روی گونه‌ام یکی پس از دیگری ردیف شدند، به سرعت شانه‌ام را رها کرد و با فریاد لعنتی گفتنش، لگدش را به پایه‌ی میز گلدان زد که گلدان زیبایش به روی پارکت‌ها رها شد و صدای شکستنش هم‌نوا با جیغ ترسیده‌ی من شد. دستانم را روی دهانم قفل کردم و با چشمانی وق زده خودم را عقب کشیدم تا از ضربات گرشا در امان بمانم. چی به سرش آمده بود را فقط خدا می‌دانست. از بعد از آخرین سفرش، بهم ریخته شده بود و مدام بهانه می‌گرفت و من نمی‌دانستم باید چیکار کنم. یک دختر ۲۲ساله‌ی نابلد چه می‌دانست که گرشا در آن کشور لعنتی چه کارها که نکرده و تخم خیانت را در دلش کاشته. خیانتی که آن همه او را بهم ریخته بود و هوس مقابل چشمانش شعله می‌کشید.
نفس‌زنان دست از مشت زدن به دیوار مقابلش برداشت و همان‌طور پشت به من، با صدایی دورگه نالید:
- برو! برو‌ رستا!
هق زدم و دستانی که از اشک خیس شده‌ بودند را پایین آوردم. قدمی به سمتش برداشتم و با بغض پرسیدم:
- چی شده؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟
با خشم به سمتم برگشت که ترسیده هینی کشیدم و کمرم را مهمان ستون پشت سرم کردم. فاصله‌مان را به هیچ رساند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش در صورتم توپید:
- از این‌که عین بچه‌ها حسادت پدرت رو‌ می‌کنم دارم دیوونه می‌شم. اینقدر که به حرف اون اهمیت می‌دی، به منم اهمیت می‌دی؟ هوم؟
تمام تنم از شدت ترس و شوک به لرزه در آمده و عرق سرد تمام کمرم را احاطه کرده که مانتوی گلبهی‌ام را به خود چسبانده بود.
به سختی انگشتان دست راستم را به روی گونه‌ی داغش نشاندم و با بغضی بزرگ زمزمه کردم:
- معذرت می‌خوام. اصلا، هر چی تو بگی.
سرش را به سرعت عقب کشید و با ابروهای در هم تنیده غرید:
- مگه نگفتم برو؟ نمی‌بینی داغونم؟ بدترش نکن!
ل*ب‌هایم بی‌وقفه زلزله‌ای عظیم راه انداختند و سوزش س*ی*نه‌ام بیشتر شد.
- من، من حالت رو بدتر می‌کنم؟
کلافه و سردرگم نوچی کرد و در صورتم فریاد کشید:
- آره. برو رستا! همین الان.
بغض کوفتی‌ام بالاتر آمد و صدای شکستن قلبم که بلند شد، بی‌اختیار ل*ب زدم:
- خیلی پستی گرشا، خیلی!
و بی هیچ‌حرف اضافه‌ی دیگری، کوله‌ام را چنگ انداختم و با صدای بلند گریه‌ام را آزاد کردم و از واحد بیرون زدم. صدای عصبی‌اش که مدام نامم را تکرار می‌کرد از پشت سر آمد و من بی‌توجه به عصبانیتش که به شدت از آن می‌ترسیدم، به جای آسانسور، پله‌ها را انتخاب کردم و به دو از آن‌جا دور شدم. لابی‌من با دیدن حالتم، سری از تأسف تکان داد و حیف که نمی‌توانستم بخاطر سن و سال زیادش بر سرش داد و فریاد بزنم که، کی باور می‌کنی این مرد همسرم است؟ صورتم را با پشت دست پاک کردم و سوار ماشینم شدم. به سرعت از آن محله‌ی کذایی بیرون زدم و هق هقم را بلند کردم....
.....

چند روزی بود کارم فقط دانشگاه رفتن شده بود و خود خوری‌ کردن‌های مسخره. باورش سخت بود که گرشا با من قهر بود و حتی یک‌بار هم به من زنگ نزد تا از دلم در بیاورد و من هم لجبازتر. چه لزومی داشت عذرخواهی کنم در صورتی که او همه‌چی را خ*را*ب کرده بود. گرشا، مدتی بود که دیگر همانند سابق از، از دست دادنم‌ نمی‌ترسید. بس که به قول هانیه، لی‌لی به لالایش گذاشته بودم و در مقابلش سکوت کردم، دیگر نمی‌توانستم از حق خودم بگذرم. من حق داشتم که ر*اب*طه‌ای باز نخواهم و به عقایدم پایبند باشم. حق داشتم که روی کارهای گرشا دقیق‌تر و وسواس‌تر باشم. در صورتی که می‌دیدم خلق و‌ خویش بهم‌ ریخته و بوهای عجیب و‌ ترسناکی در زیر بینی‌ام می‌پیچید. بوی زن دیگر یا شاید هم خیانت؛ اما باز هم با دیدن عکسش در گوشی‌ام، پی می‌بردم که او هر چه بود، پسر سالار بود و سالار نامردی را یادش نداده. ما، از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اصلا او بود که تشویقم کرد برای دانشگاه و رشته‌ی مدیریت. او تشویقم کرد که خون کرامت‌ها در رگ‌هایم جاریست و باید برایش ارزش قائل شوم. او بود که در درس‌هایم کمکم کرد و در همان ۱۶سالگی دلم را با خود برد. دخترک ۱۶ساله‌ی بی‌نوا که به بهانه‌ی درس خواندن و حل کردن سوالات ریاضی، به خانه‌ی عمو سالار، یار دیرین پدرش، می‌رفت تا گرشا را ببیند. گرشا که آن زمان برای خود مردی بود و مرا کوچولو صدا می‌زد. کوچولویی که این احساس کوفتی‌اش تا ۲۱سالگی هم از بین نرفت که هیچ، عمیق‌تر و‌ دردناک‌تر شد. تا این که با قراری که او در کافه_رستوران مرصاد تدارک ‌دید و بی‌پرده از احساسش گفت، شدیدتر هم شد. خیلی طول نکشید که به خواستگاری آمدند و با توجه به مخالفت بابا برای سن کم من و درس خواندنم، موفق به گرفتن جواب مثبت شد. جلوی بابا بی‌پرده می گفت: دخترت رو دوست دارم اردشیرخان، مردونه دوستش دارم! و من برای آن مردانه گفتنش جان دادم. یک‌ماهه شدم عروسش و تاج سر خانواده‌ی رستگار. آرشا، گرشا را برای دیدنم همراهی می‌کرد و گاهی برای رسیدن او به اتاقم، چه عذاب‌هایی که نمی‌کشید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیستم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نیشخندی تحویل صدای کوفتی‌ ذهنم دادم و دل از صفحه‌ی سیاه گوشی گرفتم.
صدای تقه‌ای به در آمد که به سرعت روی تخت نشستم و گونه‌های خیسم را از اشک زدودم.
- رستا! بیداری دخترم؟
گلویی صاف کردم و دستم را محکم‌تر کشیدم و صدایم را بلند کردم:
- بله مامان.
چندی بعد در باز شد و هیکل بی‌نقص مامان درون چارچوب قرار گرفت. لبخندی به صورتم زد و پرسید:
- خوبی؟
سری تکان دادم و گوشی را روی نرمی تشک‌ انداختم و پاهایم را در شکم جمع کردم‌.
- خوبم. چیزی شده؟
قدم داخل اتاق گذاشت و حینی که خودش را با ورق زدن کتاب‌های روی میزم مشغول کرده بود، ل*ب زد:
- گرشا نمی‌آید این‌جا؟
نگاهم را از نیم‌رخش گرفتم و به پنجره‌ی اتاقم دوختم و پاسخ دادم:
- نمی‌دونم. نپرسیدم.
صدای ذوق‌زده‌اش نگاهم را به سمتش سوق داد.
- بابات گفت زنگ بزنیم به عموت بیان این‌جا.
ابرو در هم کشیدم و ناخودآگاه با بدخلقی پرسیدم:
- که چی بشه؟
متعجب چشم گرد کرد و کتاب قطورم را روی میز قرار داد و پرسید:
- وا رستا! چیزی شده؟ دعوا ‌کردین؟
چشمی در حدقه گرداندم و به پهلو‌ خودم را روی تشک پهن کردم و ل*ب زدم:
- نه. فقط، حوصله‌ی مهمونی ندارم.
چینی به ابروهای روشنش داد و به سمتم آمد. روی تشک قرار گرفت که چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا از نگاهم واقعیت را نخواند.
- قهر کردی؟ چرا؟ می‌خوایی با هم حلش کنیم عزیزم؟
دلم برای مهربانی مامان می‌سوخت. چطور گرشا توقع داشت او را بیشتر از مادر و پدرم دوست داشته باشم؟ مگر او ندید که مادرم سال‌های سال برای جان گرفتن کار و زندگی پدرم سختی کشیده بود؟
نفسی چاق کردم و با خنده‌ای دروغین پاسخ دادم:
- چه قهری مامانی؟ فقط تازه از امتحانات راحت شدم و دلم استراحت می‌خواد.
چشم گشودم که با نگاه مچ‌گیرانه‌اش روبه‌رو شدم؛ اما به رویم نیاورد و ضربه‌ی آرامی به بازویم زد و با لبخند گفت:
- استراحت کن عزیزم. میگم امشب همه با هم بریم رستوران. این خوبه؟
این مورد را دوست داشتم. جمع چهارنفره‌مان بیشتر آرامم می‌کرد تا حضور گرشا و نگاههای عجیب شدهاش.
لبخندی پهن به صورتش زدم و پاسخ دادم:
- عالیه.
چشمکی زد و ایستاد.
- پس، خبرت می‌کنم.
سری جنباندم و او را تا بیرون رفتنش از اتاق، همراهی کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشمان خسته‌ام را به روی هم قرار دادم که طولی نکشید از شدت خشتگی و بی‌حالی، به خوابی اغما مانند فرو رفتم...
شب که شد، لباسی مناسب به تن کردم و ل*ب‌هایم را جلوه بخشیدم و بدون چک‌ کردن گوشی‌ و حتی نگاه کردنش، درون جیبم سراندمش و با بابا و بقیه راهی رستوران دوست بابا شدیم. رستورانی که من و یسنا دوستش داشتیم و برای غذاهایش جان می‌دادیم. من طبق عادت چلوماهیچه سفارش دادم، مامان هم جوجه، بابا کباب برگ و یسنا هم همان پاستای چرب و چیلی‌اش را.
- این‌ها چیه می‌خوری یسنا؟ شکم میاری دختر!
به حرف مامان، خنده‌ای سر دادم و دستمال را دور دهانم کشیدم.
بابا دستش را روی دست مامان گذاشت و گفت:
- چی‌کارش داری خانم؟ امشبه رو بذار دخترم چاق و چله بشه نگن خونه باباش فقط آب قند می‌خورده تا پس نیوفته.
و رو کرد به یسنا که با دهانی پر لبخند می‌زد و گفت:
- نوش جونت بابا. اگه‌ خواستی، امشب معافی و می‌تونی پیتزا هم سفارش بدی.
همین‌که مامان ل*ب به اعتراض گشود، خودم را جلوتر کشیدم و با چشمان براق گفتم:
- منم می‌خوام.
مامان با چشمان گرد شده به صندلی تکیه داد و ‌غرید:
- نخیر رستا خانم! چند وقت دیگه عروسیته و باید فکر اینم باشی که با بازو و ‌هیکل تپل لباس عروس مناسب گیرت نمیاد.
ل*ب‌هایم به سرعت به روی هم افتادند و غمگین عقب کشیدم؛ اما بابا که ناراحتی‌ام را دید، دستی به سبیل‌های چنگیزی‌اش کشید و تابی به ابروهای جوگندمی‌اش داد و غر زد:
- این‌قدر به ماه من سخت نگیر خانم! اتفاقاً لباس عروس به خانم‌های توپُر بیشتر میاد. دختر منم چاق باشه یا لاغر بازم ‌خوشگله. گرشا خیلی هم ‌دلش بخواد، نمی‌خوادم ‌باباش چاکرشه!
و دستش را برای دادن سفارش جدید بالا آورد که لبخندی شرمگین به‌ رویش زدم با پیروزی به سمت مامان چرخیدم. مامان از دیدن برق چشمان من و یسنا، خنده‌ای سر داد و‌ با گفتن، میگن ‌دختر، هووی مادره. نمونه‌ی عینیش شما دوتا وروجک، خودش را جلوتر کشید و با حالت نمایشی و قهر از بابا رو گرفت. بابا که سفارشات جدید را داد، به قصد دلجویی دستی به دور مامان حلقه کرد و به زیر گوشش چیزی نجوا کرد که گونه‌های مامان به سرخی نشست و من و‌ یسنا نگاهی شیطانی برای هم ردوبدل کردیم.



کد:
#پست_بیستم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نیشخندی تحویل صدای کوفتی‌ ذهنم دادم و دل از صفحه‌ی سیاه گوشی گرفتم.
صدای تقه‌ای به در آمد که به سرعت روی تخت نشستم و گونه‌های خیسم را از اشک زدودم.
- رستا! بیداری دخترم؟
گلویی صاف کردم و دستم را محکم‌تر کشیدم و صدایم را بلند کردم:
- بله مامان.
چندی بعد در باز شد و هیکل بی‌نقص مامان درون چارچوب قرار گرفت. لبخندی به صورتم زد و پرسید:
- خوبی؟
سری تکان دادم و گوشی را روی نرمی تشک‌ انداختم و پاهایم را در شکم جمع کردم‌.
- خوبم. چیزی شده؟
قدم داخل اتاق گذاشت و حینی که خودش را با ورق زدن کتاب‌های روی میزم مشغول کرده بود، ل*ب زد:
- گرشا نمیاد این‌جا؟
نگاهم را از نیم‌رخش گرفتم و به پنجره‌ی اتاقم دوختم و پاسخ دادم:
- نمی‌دونم. نپرسیدم.
صدای ذوق‌زده‌اش نگاهم را به سمتش سوق داد.
- بابات گفت زنگ بزنیم به عموت بیان این‌جا.
ابرو در هم کشیدم و ناخودآگاه با بدخلقی پرسیدم:
- که چی بشه؟
متعجب چشم گرد کرد و کتاب قطورم را روی میز قرار داد و پرسید:
- وا رستا! چیزی شده؟ دعوا ‌کردین؟
چشمی در حدقه گرداندم و به پهلو‌ خودم را روی تشک پهن کردم و ل*ب زدم:
- نه. فقط، حوصله‌ی مهمونی ندارم.
چینی به ابروهای روشنش داد و به سمتم آمد. روی تشک قرار گرفت که چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا از نگاهم واقعیت را نخواند.
- قهر کردی؟ چرا؟ می‌خوایی با هم حلش کنیم عزیزم؟
دلم برای مهربانی مامان می‌سوخت. چطور گرشا توقع داشت او را بیشتر از مادر و پدرم دوست داشته باشم؟ مگر او ندید که مادرم سال‌های سال برای جان گرفتن کار و زندگی پدرم سختی کشیده بود؟
نفسی چاق کردم و با خنده‌ای دروغین پاسخ دادم:
- چه قهری مامانی؟ فقط تازه از امتحانات راحت شدم و دلم استراحت می‌خواد.
چشم گشودم که با نگاه مچ‌گیرانه‌اش روبه‌رو شدم؛ اما به رویم نیاورد و ضربه‌ی آرامی به بازویم زد و با لبخند گفت:
- استراحت کن عزیزم. میگم امشب همه با هم بریم رستوران. این خوبه؟
این مورد را دوست داشتم. جمع چهارنفره‌مان بیشتر آرامم می‌کرد تا حضور گرشا و نگاههای عجیب شدهاش.
لبخندی پهن به صورتش زدم و پاسخ دادم:
- عالیه.
چشمکی زد و ایستاد.
- پس، خبرت می‌کنم.
سری جنباندم و او را تا بیرون رفتنش از اتاق، همراهی کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشمان خسته‌ام را به روی هم قرار دادم که طولی نکشید از شدت خشتگی و بی‌حالی، به خوابی اغما مانند فرو رفتم...
شب که شد، لباسی مناسب به تن کردم و ل*ب‌هایم را جلوه بخشیدم و بدون چک‌ کردن گوشی‌ و حتی نگاه کردنش، درون جیبم سراندمش و با بابا و بقیه راهی رستوران دوست بابا شدیم. رستورانی که من و یسنا دوستش داشتیم و برای غذاهایش جان می‌دادیم. من طبق عادت چلوماهیچه سفارش دادم، مامان هم جوجه، بابا کباب برگ و  یسنا هم همان پاستای چرب و چیلی‌اش را.
- این‌ها چیه می‌خوری یسنا؟ شکم میاری دختر!
به حرف مامان، خنده‌ای سر دادم و دستمال را دور دهانم کشیدم.
بابا دستش را روی دست مامان گذاشت و گفت:
- چی‌کارش داری خانم؟ امشبه رو بذار دخترم چاق و چله بشه نگن خونه باباش فقط آب قند می‌خورده تا پس نیوفته.
و رو کرد به یسنا که با دهانی پر لبخند می‌زد و گفت:
- نوش جونت بابا. اگه‌ خواستی، امشب معافی و می‌تونی پیتزا هم سفارش بدی.
همین‌که مامان ل*ب به اعتراض گشود، خودم را جلوتر کشیدم و با چشمان براق گفتم:
- منم می‌خوام.
مامان با چشمان گرد شده به صندلی تکیه داد و ‌غرید:
- نخیر رستا خانم! چند وقت دیگه عروسیته و باید فکر اینم باشی که با بازو و ‌هیکل تپل لباس عروس مناسب گیرت نمیاد.
ل*ب‌هایم به سرعت به روی هم افتادند و غمگین عقب کشیدم؛ اما بابا که ناراحتی‌ام را دید، دستی به سبیل‌های چنگیزی‌اش کشید و تابی به ابروهای جوگندمی‌اش داد و غر زد:
- این‌قدر به ماه من سخت نگیر خانم! اتفاقاً لباس عروس به خانم‌های توپُر بیشتر میاد. دختر منم چاق باشه یا لاغر بازم ‌خوشگله. گرشا خیلی هم ‌دلش بخواد، نمی‌خوادم ‌باباش چاکرشه!
و دستش را برای دادن سفارش جدید بالا آورد که لبخندی شرمگین به‌ رویش زدم با پیروزی به سمت مامان چرخیدم. مامان از دیدن برق چشمان من و یسنا، خنده‌ای سر داد و‌ با گفتن، میگن ‌دختر، هووی مادره. نمونه‌ی عینیش شما دوتا وروجک، خودش را جلوتر کشید و با حالت نمایشی و قهر از بابا رو گرفت. بابا که سفارشات جدید را داد، به قصد دلجویی دستی به دور مامان حلقه کرد و به زیر گوشش چیزی نجوا کرد که گونه‌های مامان به سرخی نشست و من و‌ یسنا نگاهی شیطانی برای هم ردوبدل کردیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


یسنا به سرعت چنگالش را در پاستا فرو ‌کرد و سر به زیر ل*ب زد:
- فضای عمومی رو خواهشاً منکراتی نکنید!
خنده‌ام که بلند شد و در سالن پیچید، بابا به سرعت عقب کشید و‌ پدر صلواتی حواله‌اش کرد و قاشق و چنگالش را به دست گرفت‌.
- چقدر قشنگ می‌خندی خاله‌ریزه!
با پیچیدن صدای گرشا در زیر گوشی‌ام، هینی کشیدم و‌ ترسیده به سمتش برگشتم که با قیافه‌ی بشاشش روبه‌رو شدم. توجه همه که به سمت‌مان جلب شد و او سلام و احوالپرسی کرد، به اجبار لبخندی زدم و سلام دادم که ب*وسه‌ای به روی گونه‌ام‌ کاشت و با لبخندی عجیب پاسخ داد. در مقابل بی‌پروایی و گستاخی‌اش سرم را به زیر انداختم و همین که بابا با خوش‌رویی درخواست هم‌نشینی کرد، ناخواسته ابروهایم در هم شد و اشتهایم کور.
دلم دوری بیشتری می‌خواست. دلم گرشا را نمی‌خواست. او که فکر و ذکرش پلید شده و دل من از این همه تغییر، چرکین شده بود.
با جان و دل قبول کرد و‌ در کنارم نشست. یسنا به سرعت به سمتش خم شد و با ذوق پرسید:
- داداش گرشا! این‌جا چی‌کار می‌کردی کلک؟ می‌خواستی آبجی رو ‌غافلگیر کنی؟
ل*ب‌هایم بیشتر به روی هم فشرده شدند و بوی عطر جدیدش که زیر بینی‌ام پیچید، معده‌ام ت*ح*ریک شد و به سوزش افتاد. سرم را به جهت دیگری گرداندم تا کمتر بوی تند را احساس کنم. مگر نمی‌دانست از عطرهای تند بیزارم؟
خنده‌اش که در سرم پیچید، دل احمقم برایش غنج رفت و پاسخش دلم را نرم‌تر کرد.
- اتفاقاً! زنگ زدم به مامان که گفت می‌آیید این‌جا، منم خودم رو مهمون کردم.
به سرعت به سمت مامان برگشتم که با لبخندی ل*ب زد:
- خوب کردی پسرم.
و با چشمکی ریز مرا شگفت‌زده کرد. هوف کلافه‌ای کشیدم و قاشقم را میان برنج‌ها به گردش در آوردم و بی‌حوصله ل*ب زدم:
- بهتره شام بخوریم.
و توجهی به چهره‌ی متعجب‌شان نکردم و بشقاب را میان خودم و گرشا قرار دادم و مشغول به زور پایین فرستادن لقمه‌هایم‌ شدم. گرشا در مقابل اصرار بابا، به گفتن:« شریک رستا بیشتر می‌چسبه» اکتفا کرد و لبخند را مهمان صورت همه به غیر از من کرد. آمدنش اشتهایم را کور کرده بود که برای همین بعد از چند لقمه عقب کشیدم و حتی به آن پیتزای خوش رنگ و لعاب نگاهی ننداختم؛ اما بقیه زمان با شوخی و‌ خنده‌های بابا و گرشا می‌گذشت و سر به زیری من و نگاه تیز مامان و خنده‌های قشنگ‌ یسنا.
- اگه اجازه بدین امشب رستا با من بیاد.
به سرعت سر بلند کردم و متعجب به گرشا خیره شدم که با جدیت به بابا چشم‌ دوخته بود. جدیتی که گویا بیشتر خط و نشان کشیدن بود تا درخواست. بابا نگاهی به سمتم روانه کرد که به سرعت چشمانم را هم‌چون گربه‌ی شرک کردم تا متوجه شود که از قبل برنامه نریختم و عصبی نشود. نمی‌دانم چه شد که بابا، با اشاره‌ی مامان راضی شد و با لبخند گفت:
- مشکلی نیست پسرم.
گرشا ممنونمی گفت و چندی بعد، خداحافظی کرد و من به اجبار برخاستم و دنبالش را گرفتم.
روی صندلی ماشین که قرار گرفتم و حرکت کرد، طولی نکشید که صدای عصبی‌اش بلند شد و آن انفجاری که انتظارش را می‌کشید رخ داد:
- چرا اون گوشی کوفتی رو جواب نمی‌دی؟ ها؟
نیم‌نگاهی روانه‌ی صورت عصبی‌اش کردم و بی هیچ حرفی به سمت پنجره چرخیدم.
- با تواَم بی‌شخصیت!
از بی‌تربیتی‌اش، دلم چنگ انداخت و دوباره بغض کردم که بی‌رحمانه ادامه داد:
- اون‌قدری بی‌ظرفیتی که با چهارتا کلمه قهر می‌کنی؟ بده به زنم از نیازام بگم؟ برم با دختر همسایه‌مون...
دیگر نتواسنتم طاقت بیاورم و به یک‌باره با عصبانیت به سمتش چرخیدم و فریاد کشیدم:
- می‌تونی با هر خر و ‌سگی که می‌خوایی بری، برو! هری! من ‌نمی‌تونم با مردای دیگه برم و خوش...
هنوز جمله‌ام‌ تمام‌نشده بود که سنگینی دستش روی گونه‌ام‌ فرود آمد و سوت عظیمی در گوشم‌ پیچید...
گویی قطاری سوت‌کشان از کنارم می‌گذشت و یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت که با درد دستم را روی گوشم قرار دادم و نگاه مبهوتم را به صورت عصبی‌اش دوختم.
سیلی خورده بودم، از مردی که ادعای دوست داشتنم را داشت و حالا که نیازهای جسمی‌اش برطرف نشده بودند، آن دوست داشتن را کشک و دوغ حساب کرده بود.
نیمی از صورتم از ضرب شصتش لمس شده بود و مدتی طول کشید تا گوشم از سوت زدن دست بردارد. گونه‌های یخ کرده‌ام مهمان داغی اشکی شدند که از ناباوری و ‌درد بود. به یاد ندارم که هیچ‌گاه سیلی خورده باشم. بابا اعتقادی به دست بزن داشتن نداشت. درسته که گاهی مامان عصبی می‌شد و‌ نیشگون یا سیلی ضعیفی را روانه‌ی ب*دن‌مان می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه همانند سیلی گرشا که روانه‌ی صورتم شده بود، درد نداشتند.
آب دهانم را به سختی از میان بغض حجیم درون گلویم ‌پایین فرستادم و ‌بی هیچ حرف دیگری لبخندی تلخ، به روی صورت خیس از اشکم نشاندم. با پشت دست صورتم را پاک کردم و به خاطر فریاد و ‌کلمات نامحترمانه‌ام، ل*ب زدم:
- متأسفم.
همین و‌ دیگر هیچ.


کد:
#پست_بیست‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


یسنا به سرعت چنگالش را در پاستا فرو ‌کرد و سر به زیر ل*ب زد:
- فضای عمومی رو خواهشاً منکراتی نکنید!
خنده‌ام که بلند شد و در سالن پیچید، بابا به سرعت عقب کشید و‌ پدر صلواتی حواله‌اش کرد و قاشق و چنگالش را به دست گرفت‌.
- چقدر قشنگ می‌خندی خاله‌ریزه!
با پیچیدن صدای گرشا در زیر گوشی‌ام، هینی کشیدم و‌ ترسیده به سمتش برگشتم که با قیافه‌ی بشاشش روبه‌رو شدم. توجه همه که به سمت‌مان جلب شد و او سلام و احوالپرسی کرد، به اجبار لبخندی زدم و سلام دادم که ب*وسه‌ای به روی گونه‌ام‌ کاشت و با لبخندی عجیب پاسخ داد. در مقابل بی‌پروایی و گستاخی‌اش سرم را به زیر انداختم و همین که بابا با خوش‌رویی درخواست هم‌نشینی کرد، ناخواسته ابروهایم در هم شد و اشتهایم کور.
 دلم دوری بیشتری می‌خواست. دلم گرشا را نمی‌خواست. او که فکر و ذکرش پلید شده و دل من از این همه تغییر، چرکین شده بود.
با جان و دل قبول کرد و‌ در کنارم نشست. یسنا به سرعت به سمتش خم شد و با ذوق پرسید:
- داداش گرشا! این‌جا چی‌کار می‌کردی کلک؟ می‌خواستی آبجی رو ‌غافلگیر کنی؟
ل*ب‌هایم بیشتر به روی هم فشرده شدند و بوی عطر جدیدش که زیر بینی‌ام پیچید، معده‌ام ت*ح*ریک شد و به سوزش افتاد. سرم را به جهت دیگری گرداندم تا کمتر بوی تند را احساس کنم. مگر نمی‌دانست از عطرهای تند بیزارم؟
خنده‌اش که در سرم پیچید، دل احمقم برایش غنج رفت و پاسخش دلم را نرم‌تر کرد.
- اتفاقاً! زنگ زدم به مامان که گفت می‌آیید این‌جا، منم خودم رو مهمون کردم.
به سرعت به سمت مامان برگشتم که با لبخندی ل*ب زد:
- خوب کردی پسرم.
و با چشمکی ریز مرا شگفت‌زده کرد. هوف کلافه‌ای کشیدم و قاشقم را میان برنج‌ها به گردش در آوردم و بی‌حوصله ل*ب زدم:
- بهتره شام بخوریم.
و توجهی به چهره‌ی متعجب‌شان نکردم و بشقاب را میان خودم و گرشا قرار دادم و مشغول به زور پایین فرستادن لقمه‌هایم‌ شدم. گرشا در مقابل اصرار بابا، به گفتن:« شریک رستا بیشتر می‌چسبه» اکتفا کرد و لبخند را مهمان صورت همه به غیر از من کرد. آمدنش اشتهایم را کور کرده بود که برای همین بعد از چند لقمه عقب کشیدم و حتی به آن پیتزای خوش رنگ و لعاب نگاهی ننداختم؛ اما بقیه زمان با شوخی و‌ خنده‌های بابا و گرشا می‌گذشت و سر به زیری من و نگاه تیز مامان و خنده‌های قشنگ‌ یسنا.
- اگه اجازه بدین امشب رستا با من بیاد.
به سرعت سر بلند کردم و متعجب به گرشا خیره شدم که با جدیت به بابا چشم‌ دوخته بود. جدیتی که گویا بیشتر خط و نشان کشیدن بود تا درخواست. بابا نگاهی به سمتم روانه کرد که به سرعت چشمانم را هم‌چون گربه‌ی شرک کردم تا متوجه شود که از قبل برنامه نریختم و عصبی نشود. نمی‌دانم چه شد که بابا، با اشاره‌ی مامان راضی شد و با لبخند گفت:
- مشکلی نیست پسرم.
گرشا ممنونمی گفت و چندی بعد، خداحافظی کرد و من به اجبار برخاستم و دنبالش را گرفتم.
روی صندلی ماشین که قرار گرفتم و حرکت کرد، طولی نکشید که صدای عصبی‌اش بلند شد و آن انفجاری که انتظارش را می‌کشید رخ داد:
- چرا اون گوشی کوفتی رو جواب نمی‌دی؟ ها؟
نیم‌نگاهی روانه‌ی صورت عصبی‌اش کردم و بی هیچ حرفی به سمت پنجره چرخیدم.
- با تواَم بی‌شخصیت!
از بی‌تربیتی‌اش، دلم چنگ انداخت و دوباره بغض کردم که بی‌رحمانه ادامه داد:
- اون‌قدری بی‌ظرفیتی که با چهارتا کلمه قهر می‌کنی؟ بده به زنم از نیازام بگم؟ برم با دختر همسایه‌مون...
دیگر نتواسنتم طاقت بیاورم و به یک‌باره با عصبانیت به سمتش چرخیدم و فریاد کشیدم:
- می‌تونی با هر خر و ‌سگی که می‌خوایی بری، برو! هری! من ‌نمی‌تونم با مردای دیگه برم و خوش...
هنوز جمله‌ام‌ تمام‌نشده بود که سنگینی دستش روی گونه‌ام‌ فرود آمد و سوت عظیمی در گوشم‌ پیچید...
گویی قطاری سوت‌کشان از کنارم می‌گذشت و یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت که با درد دستم را روی گوشم قرار دادم و نگاه مبهوتم را به صورت عصبی‌اش دوختم.
سیلی خورده بودم، از مردی که ادعای دوست داشتنم را داشت و حالا که نیازهای جسمی‌اش برطرف نشده بودند، آن دوست داشتن را کشک و دوغ حساب کرده بود.
نیمی از صورتم از ضرب شصتش لمس شده بود و مدتی طول کشید تا گوشم از سوت زدن دست بردارد. گونه‌های یخ کرده‌ام مهمان داغی اشکی شدند که از ناباوری و ‌درد بود. به یاد ندارم که هیچ‌گاه سیلی خورده باشم. بابا اعتقادی به دست بزن داشتن نداشت. درسته که گاهی مامان عصبی می‌شد و‌ نیشگون یا سیلی ضعیفی را روانه‌ی ب*دن‌مان می‌کرد؛ اما هیچ‌گاه همانند سیلی گرشا که روانه‌ی صورتم شده بود، درد نداشتند.
آب دهانم را به سختی از میان بغض حجیم درون گلویم ‌پایین فرستادم و ‌بی هیچ حرف دیگری لبخندی تلخ، به روی صورت خیس از اشکم نشاندم. با پشت دست صورتم را پاک کردم و به خاطر فریاد و ‌کلمات نامحترمانه‌ام، ل*ب زدم:
- متأسفم.
همین و‌ دیگر هیچ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


آن‌قدر بی‌شعور و خودخواه بود که حتی به خاطر بی‌حرمتی‌اش عذرخواهی نکرد و من، در آن لحظه نفرت و پشیمانی عجیبی را نسبت به ازدواجم احساس کردم. پشیمانی که اولین و دومین‌بار نبود. هرروز پشیمان‌تر از دیروز...
ماشین را که در پارکینگ، پارک کرد. بدون هیچ درگیری، پیاده شدم و او را تا واحدش همراهی کردم. دستی نامرئی چنان قلبم را در چنگ ‌گرفته بود که یک لحظه هم درد س*ی*نه‌ام کم نمی‌شد و سوزش چشمانم متوقف نمی‌گشت.
ای کاش آن دست، بیخ گلویم را سفت می‌چسبید و نفسم را می‌گرفت تا آن همه خفت و‌ خاری را نبینم. کاش مامان به جای یاد دادن سازش زن در زندگی، جسارت نه گفتن و جدایی را به من می‌آموخت تا با اتفاقاتی که می‌افتاد، می‌توانستم خیلی راحت در مقابل گرشا بایستم و ترس از دست دادنش را نداشتم.
صندل‌های خرگوشی‌ام را به پا کردم و برای تعویض لباس‌هایم به اتاق خواب پناه بردم. در را که بستم، مقاومتم در هم شکست و باز هم چشمه‌ی اشک‌هایم به جوش و خروش افتاد. دستانم را به سرعت مقابل دهانم‌ قرار دادم و با فشردن‌شان به روی هم، مانع بلند شدن صدای گریه‌ام شدم. بی‌صدا هق زدم و همین که صدای قدم‌هایش در حوالی‌ام بلند شد، به سرعت خود را درون توالت انداختم.
- رستا!
صدایش را شنیدم و باز هم دل زبان نفهمم به روی خطاهایش سرپوش گذاشت.
ما زن‌ها چه‌موقع یاد می‌گرفتیم که یک‌بار هم به خودمان فکر کنیم؟ چرا خودمان را فدای دیگران و عواطف‌مان می‌کنیم؛ اما چند ثانیه‌ای را به پای دردودل‌های خودمان نمی‌نشستیم؟
دستی به روی صورتم کشیدم و بی‌توجه به تقه‌هایش، به سمت روشور رفتم. سرخی صورت و چشم‌هایم بد، در چشم بود و وای اگر بابا می‌دید! وای اگر اردشیرخان متوجه‌ی وخامت اوضاع میان من و دامادش می‌شد! وای!
مشت‌مشت آب سرد را روانه‌ی صورتم کردم و آن‌قدر در توالت ماندم تا بغض هم به همراه سرخی چشم‌هایم کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. بینی‌ام را بالا کشیدم و نگاهی اجمالی درون آینه انداختم. گلویی صاف کردم و به آرامی بیرون زدم که با برخاستن ناگهانی‌اش از روی تخت، یکه‌ای خوردم و ناخواسته، ترسیده و شوکه به در توالت چسبیدم.
- خوبی؟
چشمانش دیگر برایم جادو نمی‌کردند. مدت‌ها بود که گرشا عوض شده بود و آن چشم‌های پاک‌ سابق را نداشت. سر به زیر انداختم و به تکان دادن سری اکتفا کردم. مانتو و شالم را عوض کردم و طبق عادت یکی از پیراهن‌های مردانه‌اش را از رگال خارج کردم و بعد از خارج کردن تاپ و شلوارم از تن، به روی اندامم نشاندم و تمامی دکمه‌ها به غیر از دوتای اولی را بستم. به جهنم که با دیدن پاها و عریانی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام باز دلش هوای دگر به سرش می‌زد. به جهنم که تنم را با نگاه عجیبش رصد می‌کرد. آن لحظه فقط حرص دادنش برایم مهم بود و بس. حرص خوردنش از جولان دادن رستا نیمه بر*ه*نه در اتاق خوابش و طنازی ریزش، دلم را خنک می‌کرد. از قصد صندل‌ها را گوشه‌ای رها کردم و انگشت‌های لاک زده‌ی پاهایم را در معرض دیدش گذاشتم. گرشا باید تشنه‌ی من می‌ماند اما دستانش که گودی کمرم را تصاحب کردند و صدایش زیر گوشم طنین انداخت، تشنگی و خماری را از یاد بردم و ترس و ضعف بر بدنم چیره‌ شد.
- می‌خوام امشب رو فراموش کنی.
مگر می‌شد آن حقارت درون ماشین را فراموش کنم؟
تنم را به جلو‌ کشیدم که به سرعت ممانعت کرد و آغوشش را تنگ‌تر ساخت. آهی دردناک ‌سر دادم و با عصبانیت داد کشیدم:
- دست از سرم‌ بردار.
و خودم را به چپ و راست تکان دادم که سرش را از گردنم فاصله داد و با هوفی کلافه، آغوشش را شل کرد. به سرعت فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کردم و بدون آن‌که به سمتش برگردم، به سمت در هجوم بردم. کشیدن دستگیره‌ی در و باز نشدنش همانا و شوکه شدن من همانا. مبهوت و عصبی به سمتش چرخیدم و در صورت پیروزش داد زدم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟ نکنه‌ می‌خوایی زندونیم کنی؟
لبخندش را وسعت بخشید و با ملایمتی که نقطه ضعف قلب بیچاره‌ی من بود، ل*ب زد:
- چی می‌گی برای خودت خاله ریزه؟
قدمی به سمتم برداشت که ترسیده و بغض کرده تنم را به در چوبی اتاقش سپردم و ل*ب‌های لرزانم را به روی هم فشردم. قدم‌هایش را سرعت بخشید و صورت مهربانش را مقابل صورتم قرار داد. نگاه خاصی که از همان نوجوانی در دلم شب‌تاب‌های کمیابی را روشن می‌کرد و‌ شکمم را به مالش می‌انداخت. چندین‌بار دیگر باید خودم را لعنت می‌کردم که با یک‌ نگاهش خام ‌می‌شدم و تمام قول و‌ قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را فراموش می‌کردم؟ چندین‌بار دیگر؟
همین که دست داغش پشتم را چنگ انداخت و گرمی ل*ب‌هایش شاهرگ اصلی‌ام را هدف قرار داد، لعنت‌های بیشتری را برای رستایی که چشم بست به روی اتفاقات آن شب و تمام شب‌های قبل و ل*ب گزید، فرستادم. لعنت به رستای عاشق.



کد:
#پست_بیست‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


آن‌قدر بی‌شعور و خودخواه بود که حتی به خاطر بی‌حرمتی‌اش عذرخواهی نکرد و من، در آن لحظه نفرت و پشیمانی عجیبی را نسبت به ازدواجم احساس کردم. پشیمانی که اولین و دومین‌بار نبود. هرروز پشیمان‌تر از دیروز...
ماشین را که در پارکینگ، پارک کرد. بدون هیچ درگیری، پیاده شدم و او را تا واحدش همراهی کردم. دستی نامرئی چنان قلبم را در چنگ ‌گرفته بود که یک لحظه هم درد س*ی*نه‌ام کم نمی‌شد و سوزش چشمانم متوقف نمی‌گشت.
 ای کاش آن دست، بیخ گلویم را سفت می‌چسبید و نفسم را می‌گرفت تا آن همه خفت و‌ خاری را نبینم. کاش مامان به جای یاد دادن سازش زن در زندگی، جسارت نه گفتن و جدایی را به من می‌آموخت تا با اتفاقاتی که می‌افتاد، می‌توانستم خیلی راحت در مقابل گرشا بایستم و ترس از دست دادنش را نداشتم.
صندل‌های خرگوشی‌ام را به پا کردم و برای تعویض لباس‌هایم به اتاق خواب پناه بردم. در را که بستم، مقاومتم در هم شکست و باز هم چشمه‌ی اشک‌هایم به جوش و خروش افتاد. دستانم را به سرعت مقابل دهانم‌ قرار دادم و با فشردن‌شان به روی هم، مانع بلند شدن صدای گریه‌ام شدم. بی‌صدا هق زدم و همین که صدای قدم‌هایش در حوالی‌ام بلند شد، به سرعت خود را درون توالت انداختم.
- رستا!
صدایش را شنیدم و باز هم دل زبان نفهمم به روی خطاهایش سرپوش گذاشت.
ما زن‌ها چه‌موقع یاد می‌گرفتیم که یک‌بار هم به خودمان فکر کنیم؟ جچرا خودمان را فدای دیگران و عواطف‌مان می‌کنیم؛ اما چند ثانیه‌ای را به پای دردودل‌های خودمان نمی‌نشستیم؟
دستی به روی صورتم کشیدم و بی‌توجه به تقه‌هایش، به سمت روشور رفتم. سرخی صورت و چشم‌هایم بد، در چشم بود و وای اگر بابا می‌دید! وای اگر اردشیرخان متوجه‌ی وخامت اوضاع میان من و دامادش می‌شد! وای!
مشت‌مشت آب سرد را روانه‌ی صورتم کردم و آن‌قدر در توالت ماندم تا بغض هم به همراه سرخی چشم‌هایم کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. بینی‌ام را بالا کشیدم و نگاهی اجمالی درون آینه انداختم. گلویی صاف کردم و به آرامی بیرون زدم که با برخاستن ناگهانی‌اش از روی تخت، یکه‌ای خوردم و ناخواسته، ترسیده و شوکه به در توالت چسبیدم.
- خوبی؟
چشمانش دیگر برایم جادو نمی‌کردند. مدت‌ها بود که گرشا عوض شده بود و آن چشم‌های پاک‌ سابق را نداشت. سر به زیر انداختم و به تکان دادن سری اکتفا کردم. مانتو و شالم را عوض کردم و طبق عادت یکی از پیراهن‌های مردانه‌اش را از رگال خارج کردم و بعد از خارج کردن تاپ و شلوارم از تن، به روی اندامم نشاندم و تمامی دکمه‌ها به غیر از دوتای اولی را بستم. به جهنم که با دیدن پاها و عریانی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام باز دلش هوای دگر به سرش می‌زد. به جهنم که تنم را با نگاه عجیبش رصد می‌کرد. آن لحظه فقط حرص دادنش برایم مهم بود و بس. حرص خوردنش از جولان دادن رستا نیمه بر*ه*نه در اتاق خوابش و طنازی ریزش، دلم را خنک می‌کرد. از قصد صندل‌ها را گوشه‌ای رها کردم و انگشت‌های لاک زده‌ی پاهایم را در معرض دیدش گذاشتم. گرشا باید تشنه‌ی من می‌ماند اما دستانش که گودی کمرم را تصاحب کردند و صدایش زیر گوشم طنین انداخت، تشنگی و خماری را از یاد بردم و ترس و ضعف بر بدنم چیره‌ شد.
- می‌خوام امشب رو فراموش کنی.
مگر می‌شد آن حقارت درون ماشین را فراموش کنم؟
تنم را به جلو‌ کشیدم که به سرعت ممانعت کرد و آغوشش را تنگ‌تر ساخت. آهی دردناک ‌سر دادم و با عصبانیت داد کشیدم:
- دست از سرم‌ بردار.
و خودم را به چپ و راست تکان دادم که سرش را از گردنم فاصله داد و با هوفی کلافه، آغوشش را شل کرد. به سرعت فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کردم و بدون آن‌که به سمتش برگردم، به سمت در هجوم بردم. کشیدن دستگیره‌ی در و باز نشدنش همانا و شوکه شدن من همانا. مبهوت و عصبی به سمتش چرخیدم و در صورت پیروزش داد زدم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟ نکنه‌ می‌خوایی زندونیم کنی؟
لبخندش را وسعت بخشید و با ملایمتی که نقطه ضعف قلب بیچاره‌ی من بود، ل*ب زد:
- چی می‌گی برای خودت خاله ریزه؟
قدمی به سمتم برداشت که ترسیده و بغض کرده تنم را به در چوبی اتاقش سپردم و ل*ب‌های لرزانم را به روی هم فشردم. قدم‌هایش را سرعت بخشید و صورت مهربانش را مقابل صورتم قرار داد. نگاه خاصی که از همان نوجوانی در دلم شب‌تاب‌های کمیابی را روشن می‌کرد و‌ شکمم را به مالش می‌انداخت. چندین‌بار دیگر باید خودم را لعنت می‌کردم که با یک‌ نگاهش خام ‌می‌شدم و تمام قول و‌ قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را فراموش می‌کردم؟ چندین‌بار دیگر؟
همین که دست داغش پشتم را چنگ انداخت و گرمی  ل*ب‌هایش شاهرگ اصلی‌ام را هدف قرار داد، لعنت‌های بیشتری را برای رستایی که چشم بست به روی اتفاقات آن شب و تمام شب‌های قبل و ل*ب گزید، فرستادم. لعنت به رستای عاشق.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستانش همان جادوگری بودند که مرا به دنیای جادو بردند و رستای مطیعی شدم در برابر نیازهای‌ جسمی گرشا.
نفس‌های بلندش به زیر گوشم طنین می‌انداختند و زمزمه‌هایش در پی دلجویی بودند. نفهمیدم چه شد که او بالاخره پیروز آن بازی کثیف شد و برخلاف گفته‌اش، هیچگاه آن شب را فراموش نکردم...
...

ورق قرص را به ضرب به روی تخت انداختم و مشت محکمم را به روی ران پایم کوبیدم که صدای اعتراض‌آمیزش بلند شد:
- بس کن دیگه!
انبار باروتی که به سختی مانع انفجارش شده بودم، با آن خونسردی و یادآوری گندکاری‌اش به یک‌باره فوران کرد و در صورتش فریاد کشیدم:
- خفه شو! ببند دهنت رو! ازت بدم میاد. تو خیلی لجنی... خیلی!
جملات آخر را با گریه و بغض ادا کردم که صورتش سخت و عضلات صورتش در هم شد. دستانم را مقابل صورتم قرا دادم و بغضم را به راحتی سر دادم.
خبط کرده بودم؛ اگر بابا می‌فهمید، اعتمادش را از دست می‌دادم و وای! وای از عکس‌العمل مادرم! اگر می‌فهمید دخترش چه غلطی کرده و از شدت ترس دو قرض اورژانسی با یک لیوان آب پایین فرستاده مرا می‌کشت؛ به خدا که مرا می‌کشت.
دست گرمش که به روی کمرم قرا گرفت، وحشیانه خودم را عقب کشیدم و با فریاد به سمتش چرخیدم:
- به من دست نزن!
نوچ کلافه‌ای سر داد و خودش را جلوتر کشید و با عصبانیت گر*دن کشید و غرید:
- چه ‌مرگته؟ تو هم راضی بودی که. حالا چی شده؟ بگو دردت چیه تا با هم یه غلطی بکنیم.
شکمم که به درد نشست،«آیی» دردناک و‌ گریان سر دادم و دستانم را حصاری برای عضلات شکمم قرار دادم. سرم را روی زانوهایم ‌قرار دادم و نالیدم:
- جواب مادرم رو چی بدم؟ آخ!
انگشتانم را درون‌ گوشت شکمم فرو ‌کردم و همین که ل*ب باز کردم تا دردم را بیشتر جار بزنم، آ*غ*و*ش‌گرمش را به تن لرزان و ترسیده‌ام هدیه داد و به زیر گوشم نجوا کرد:
- تو، همسر شرعی و قانونی منی رستا! تو، حق منی!
دستانش را بی‌ملاحظه به روی تنم موج‌سواری کردند و ذهن بهم ریخته‌ام را به سکوت و سکون دعوت کردند. هق هقم را بلندتر سر دادم و برخلاف میل بدنم که آن آ*غ*و*ش را به هر چیزی ترجیح می‌داد، به سرعت کنارش زدم و یا وجود ناخوش احوالی‌ام از تخت پایین پریدم.
- رستا! عزیزم!
به سمتم خیز برداشت که گامی بلند به عقب برداشتم و دستم را بالا آوردم.
- وایستا! جلونیا!
همانطور نیم‌خیز و در حالی که تنها تکیه‌گاهش زانوهای خم شده و ‌کف دستانی که به تخت چسبیده بودند، بود، ماند و نگاه دلخورش را در اجزای صورتم به گردش در آورد؛ اما آن لحظه دلخوری گرشا ذره‌ای برایم‌ ارزش نداشت.
- بذار برم؛ وگرنه کار رو از این بدتر می‌کنی و قسم می‌خورم ‌دیگه نگاهتم‌ نمی‌کنم.
ل*ب‌هایش را با عصبانیت به روی هم فشرد که از فرصت استفاده کردم و لباس‌هایم را به تن زدم و با حالی خ*را*ب و ‌بدون نیم‌نگاهی به آن اتاق کذایی و‌ مرد درون تخت، از خانه‌اش بیرون زدم و به سرعت شماره‌ی هانی را گرفتم.
- جونم خوشگله؟
هق هقم‌ را به راحتی سر دادم و تنم را به دیواره‌ی آسانسور سپردم. به سرعت واکنش نشان داد و با نگرانی و‌ ترس پرسید:
- رستا! چی شدی؟
_هانی!
هق زدم و‌ صدای او نگران‌تر شد:
- جانم؟ دورت بگردم چی شده؟
- کمکم کن! نمی‌تونم‌ برم‌ خونه‌مون.
- بیا اینجا ببینم چی ‌میگی!
- نه!
اشک‌هایم را پاک ‌کردم و دستم را از روی شکمم برداشتم. با ایستادن آسانسور، بیرون زدم و ادامه دادم:
- مامان و بابات...
- نیستن. یادت رفته رفتن مشهد؟
نفسی آسوده کشیدم‌ و بغضم را به سختی فرو دادم و با تلخی از کنار لابی‌من فضول گذشتم.
- میام.
- دارم می‌میرم از نگرانی! تو رو خدا بگو چی شده؟
- گرشا...
- گرشا چی؟
مقابل ساختمان ایستادم و نالیدم:
- اذیتم کرده.
****


کد:
#پست_بیست‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی
 

دستانش همان جادوگری بودند که مرا به دنیای جادو بردند و رستای مطیعی شدم در برابر نیازهای‌ جسمی گرشا.
نفس‌های بلندش به زیر گوشم طنین می‌انداختند و زمزمه‌هایش در پی دلجویی بودند. نفهمیدم چه شد که او  بالاخره پیروز آن بازی کثیف شد و برخلاف گفته‌اش، هیچگاه آن شب را فراموش نکردم...
...

ورق قرص را به ضرب به روی تخت انداختم و مشت محکمم را به روی ران پایم کوبیدم که صدای اعتراض‌آمیزش بلند شد:
- بس کن دیگه!
انبار باروتی که به سختی مانع انفجارش شده بودم، با آن خونسردی و یادآوری گندکاری‌اش به یک‌باره فوران کرد و در صورتش فریاد کشیدم:
- خفه شو! ببند دهنت رو! ازت بدم میاد. تو خیلی لجنی... خیلی!
جملات آخر را با گریه و بغض ادا کردم که صورتش سخت و عضلات صورتش در هم شد. دستانم را مقابل صورتم قرا دادم و بغضم را به راحتی سر دادم.
خبط کرده بودم؛ اگر بابا می‌فهمید، اعتمادش را از دست می‌دادم و وای! وای از عکس‌العمل مادرم! اگر می‌فهمید دخترش چه غلطی کرده و از شدت ترس دو قرض اورژانسی با یک لیوان آب پایین فرستاده مرا می‌کشت؛ به خدا که مرا می‌کشت.
دست گرمش که به روی کمرم قرا گرفت، وحشیانه خودم را عقب کشیدم و با فریاد به سمتش چرخیدم:
- به من دست نزن!
نوچ کلافه‌ای سر داد و خودش را جلوتر کشید و با عصبانیت گر*دن کشید و غرید:
- چه ‌مرگته؟ تو هم راضی بودی که. حالا چی شده؟ بگو دردت چیه تا با هم یه غلطی بکنیم.
شکمم که به درد نشست،«آیی» دردناک و‌ گریان سر دادم و دستانم را حصاری برای عضلات شکمم قرار دادم. سرم را روی زانوهایم ‌قرار دادم و نالیدم:
- جواب مادرم رو چی بدم؟ آخ!
انگشتانم را درون‌ گوشت شکمم فرو ‌کردم و همین که ل*ب باز کردم تا دردم را بیشتر جار بزنم، آ*غ*و*ش‌گرمش را به تن لرزان و ترسیده‌ام هدیه داد و به زیر گوشم نجوا کرد:
- تو، همسر شرعی و قانونی منی رستا! تو، حق منی!
دستانش را بی‌ملاحظه به روی تنم موج‌سواری کردند و ذهن بهم ریخته‌ام را به سکوت و سکون دعوت کردند. هق هقم را بلندتر سر دادم و برخلاف میل بدنم که آن آ*غ*و*ش را به هر چیزی ترجیح می‌داد، به سرعت کنارش زدم و یا وجود ناخوش احوالی‌ام از تخت پایین پریدم.
- رستا! عزیزم!
به سمتم خیز برداشت که گامی بلند به عقب برداشتم و دستم را بالا آوردم.
- وایستا! جلونیا!
همانطور نیم‌خیز و در حالی که تنها تکیه‌گاهش زانوهای خم شده و ‌کف دستانی که به تخت چسبیده بودند، بود، ماند و نگاه دلخورش را در اجزای صورتم به گردش در آورد؛ اما آن لحظه دلخوری گرشا ذره‌ای برایم‌ ارزش نداشت.
- بذار برم؛ وگرنه کار رو از این بدتر می‌کنی و قسم می‌خورم ‌دیگه نگاهتم‌ نمی‌کنم.
ل*ب‌هایش را با عصبانیت به روی هم فشرد که از فرصت استفاده کردم و لباس‌هایم را به تن زدم و با حالی خ*را*ب و ‌بدون نیم‌نگاهی به آن اتاق کذایی و‌ مرد درون تخت، از خانه‌اش بیرون زدم و به سرعت شماره‌ی هانی را گرفتم.
- جونم خوشگله؟
هق هقم‌ را به راحتی سر دادم و تنم را به دیواره‌ی آسانسور سپردم. به سرعت واکنش نشان داد و با نگرانی و‌ ترس پرسید:
- رستا! چی شدی؟
_هانی!
هق زدم و‌ صدای او نگران‌تر شد:
- جانم؟ دورت بگردم چی شده؟
- کمکم کن! نمی‌تونم‌ برم‌ خونه‌مون.
- بیا اینجا ببینم چی ‌میگی!
- نه!
اشک‌هایم را پاک ‌کردم و دستم را از روی شکمم برداشتم. با ایستادن آسانسور، بیرون زدم و ادامه دادم:
- مامان و بابات...
- نیستن. یادت رفته رفتن مشهد؟
نفسی آسوده کشیدم‌ و بغضم را به سختی فرو دادم و با تلخی از کنار لابی‌من فضول گذشتم.
- میام.
- دارم می‌میرم از نگرانی! تو رو خدا بگو چی شده؟
- گرشا...
- گرشا چی؟
مقابل ساختمان ایستادم و نالیدم:
- اذیتم کرده.
****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

*فصل سوم*
*زمان حال*


نگاه تلخم را پایین انداختم و بغضم را فرو ‌دادم.
گرشا با بهار به من خیانت کرد و با من، به بهار! او مرد قابل اعتمادی نبود و‌ چطور من بعد از آن همه سال نفهمیدم؟ نفهمیدم و‌ عاشق مرد اشتباهی شدم؟ مردی که نه تنها اعتبارم‌ پیش مادرم‌ را گرفت، دنیایم‌ را سیاه و‌ تیره کرد.
- خانم کرامت؟
صدای مسن مردی، مرا مجبور به چرخاندن سر و درگیری نگاه‌مان کرد. جرقه‌ی آشنایی که از صورتش ساطع شد، چشمانم را ریز و صورتم را در هم کرد. نگاهی کنجکاو به سرتاپایش انداختم که با یادآوری صح*نه‌های منحوس گذشته، اخمی روی صورت نشاندم و با عصبانیت ل*ب زدم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
لبخندش که شدت گرفت، هوف کلافه‌ای سر دادم و بی‌توجه به او و مابقی اعضای میز برخاستم و به سمت یلدا رفتم. در میان جمع دوستانش سرمست و کمی نامتعادل می‌خندید و انگشتان کشیده‌اش را بی‌ملاحظه به روی بازوی قطور مرد جوانی بالا و پایین می‌کرد. سری از تأسف تکان دادم و صدایش زدم:
- یلدا جان!
نگاه مردجوان زودتر مرا شکار کرد و متواضعانه سری تکان داد که با لبخند پاسخش را دادم. یلدا با لفظ زیرگوشی مرد، به سرعت به عقب برگشت و هیجان‌زده نامم را بر زبان جاری ساخت:
- رستای عزیزم!
دستش را پشت کمرم قرار داد که معذب قدمی به جلو برداشتم و سلامی کوتاه به جمع‌شان کردم. پاسخ‌های ریزشان در صدای موزیک‌ که گم شد، به سمت یلدا برگشتم و با لبخند گفتم:
- ممنون از دعوتت عزیزم. راستش نمی‌دونستم مناسبتش چیه و...
اندام‌ محصور شده در میان لباس عروسکی سفیدش را به سمتم گرداند و با ل*ب‌هایی کش آمده ل*ب زد:
- بالاخره دارم می‌رم.
با یادآوری آرزوی دیرینه‌اش که از زبان هانی هزاران بار شنیده بودم، ابرویی بالا انداختم و‌ ناخودآگاه اُه غلیظی از میان ل*ب‌هایم بیرون آمد. پس این یک‌ گودبای پا*ر*تی بود و من خبر نداشتم. بازوی چپش را که در کنارم قرار داشت فشردم و ل*ب زدم:
- خوشحال شدم.
چشمان عسلی‌اش را به روی هم فشرد و با کنجکاوی پرسید:
- تو چی؟ برمی‌گردی تورنتو؟ همو که می‌بینیم اون‌جا؟
شانه‌ای بالا انداختم و گوشه‌ی ل*بم را از حصار دندان‌های تیزم آزاد کردم.
- فعلاً موندگارم. باید اوضاع کارخونه رو درست کنم.
قیافه‌ی مثلاً ناراحتی به خود گرفت و ل*ب زد:
- چه بد!
به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و همین که خواستم عذر و بهونه‌ام را به زبان آورم، به سمت جمع چرخید و با هیجان گفت:
- رستا همسر سابق گرشاست.
لبخندهایشان به وضوح رنگ باخت و بهت و تعجب جایگزین آن نگاه‌های صمیمی‌شان شد. گوشه‌ی ل*بم‌ را از درون د*ه*ان به دندان کشیدم و دستانم را در کنارم مشت کردم تا مبادا برای فضولی که یلدا کرده، توهینی بارش کنم.
- گرشا جواهرشناس قابلی نیست!
با صدای گیرای مرد جوان، قدرشناسانه به سمتش چرخیدم که دست یلدا را به آرامی از روی بازویش سُر داد و سرش را کمی به سمتم خم کرد تا صدایش را فقط سه‌نفری بشنویم:
- وگرنه هیچ‌ مردی حاضر نیست یه زنِ فیک رو توی خونه داشته باشه.
و از گوشه‌ی چشم بهاری را رصد کرد که غرور کذب و اخلاق سبکش به شدت در چشم بود. ل*ب‌هایم را به روی هم کشیدم و با لبخندی خجول ل*ب زدم:
- ممنون آقای...
دستش را پیش کشید و با ابرویی بالا رفته خودش را معرفی کرد:
- علیرام. علیرام سمیعی.
گرمای انگشتانش را مؤدبانه پذیرفتم و یلدا با غرور و سری برافراشته به ادامه‌ی معارفه پرداخت:
- نامزدم.
متعجب ابروهایم را به بالا سوق دادم و با ل*ب‌هایی گرد شده، نجوا کردم:
- اُه خدای من! نمی‌دونستم که متعهد شدی؟
با خجالتی که کمتر از او‌ دیده بودم، نگاهی روانه‌ی علیرام‌ کرد و ل*ب زد:
- شد دیگه.
- آرزوی خوشبختی دارم.
- ممنونم.
نگاهی به پشت سرم انداخت و با ابروهایی در هم غر غر کرد:
- گرشا یه دیوونه‌ی به تموم معناست!
صدای یلدا هم‌چون تیغ تیزی درون قلبم‌ فرو‌ رفت و ناخودآگاه شانه‌هایم بار غمی سنگین را به دوش کشیدند.
آب دهانم را به سختی فرو‌دادم و‌ با ابروهایی در هم‌ تنیده ل*ب زدم:
- من و گرشا کاملاً توافقی جدا شدیم و ‌اون حق داره که به فکر تشکیل زندگی باشه. چند صباحی دیگه چهل سالش میشه‌ و داشتن یه خونواده حق همه‌ی ماست.
هنوز هم طاقت قضاوت گرشا را نداشتم. هنوز هم گرشا جایگاه ویژه‌ای برایم داشت و نمی‌توانستم با آن همه بد بودنش، بگذارم کسی پشت سرش بد بگوید.
دختری از میان جمعیت لبخندی به سمتم روانه کرد و گفت:
- شما هنوزم‌ دوسش داری. برای همین دوست نداری کسی در موردش بد بگه!
نگاه دو دختر و سه پسر دیگر، به همراه علیرام و یلدا مچ‌گیرانه به سمتم کشیده شد که ناخودآگاه به عقب چرخیدم و صورت مردانه‌ و اخمویش را رصد کردم. سری که به سمت من چرخیده بود و در مقابل صحبت‌های بهار، مرصاد، آرشا و مژده بدون هیچ واکنشی بی‌پروا به صورتم خیره شده بود، میل بافتنی مادربزرگم بار دیگر قلبم را هدف گرفت و گرمای ل*ذت‌بخش و ‌گناه‌آلود رخداد لحظات پیش مشترک‌مان در تمام‌ وجودم رسوخ ‌کرد و به یک‌باره تمام اطراف را سکوت گرفت و من ماندم و او، اویی که نگاهش غمی عجیب را به‌ وجودم تزریق می‌کرد و مردمک‌های لرزانش در تمام صورتم به کاوش می‌پرداختند. صورت جذاب و خواستنی‌اش هم‌چنان دلم را می‌لرزاند. هیکل تندمند و موهای خوش‌حالتش هم‌چنان کمرم را به عرق سرد می‌نشاند و من با این احساسات عجیب و غریبم سردرگم‌ترین فرد این سیاره می‌شدم.
- حتی تضمین می‌کنم اونم دوست داره.
فضای خالی به یک‌باره ورود انبوهی از صدا و همهمه را در خورد جای داد و با نفسی بریده به جمع بازگشتم. به سختی چشمان مشتاقم را از صورت اخمویش جدا کردم و به سمت دختر برگشتم که با همان لبخند پیروزمندانه‌اش ادامه داد:
- آخه نگاهش رو ازت بر نمی‌داره.
لبخندی که می‌خواست به روی ل*ب‌هایم خالکوبی شود را به سرعت پشت دندان‌هایم فرستادم و دستی به موهایم کشیدم. انگشتانم را در هم گره کردم و با لبخند معمولی ل*ب زدم:
- آخه ما دوستای بچگی همدیگه بودیم‌. هم‌چنان هم هستیم.
ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
- چه متمدن!
دیگر تحمل جمع را نداشتم و برای همین به سمت یلدا برگشتم و گفتم:
- یلداجون! مشکلی برام پیش بوده، باید برم.
به سرعت صورت در هم کشید و با ناراحتی نامم را بر زبان جاری کرد:
- رستا!
دستش را میان انگشتانم به اسارت گرفتم و به نشانه‌ی عذرخواهی فشردم.
- متأسفم عزیزم. امیدوارم زندگی جدید و‌ درخشانی رو در تورنتو تجربه کنی. اگر مشکلی پیش اومد، خانواده‌ی من حتما بهت کمک می‌کنن.
به اجبار لبخند زد و تشکر کرد. از جمع خداحافظی کردم و به سمت میز رفتم تا با بقیه خداحافظی کردم. دلیل رفتنم را مشکل شخصی بیان کردم و بعد از کلی غرغر کردن‌های مژده، با بلند شدن صدای گوشی‌ام، بالاخره جمع ساکت شدند. کیف بی‌نوایم که شق و‌ رق کنار مژده افتاده بود را مرصاد بالا آورد و همین که دستم به سمتش چرخید، گوشی روی پیغامگیر رفت و صدای بم و دوست‌داشتنی مرد روزهای سختم در فضا پیچید:
- hello babe!


کد:
#پست_بیست‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

 *فصل سوم*
*زمان حال*


نگاه تلخم را پایین انداختم و بغضم را فرو ‌دادم.
گرشا با بهار به من خیانت کرد و با من، به بهار! او مرد قابل اعتمادی نبود و‌ چطور من بعد از آن همه سال نفهمیدم؟ نفهمیدم و‌ عاشق مرد اشتباهی شدم؟ مردی که نه تنها اعتبارم‌ پیش مادرم‌ را گرفت، دنیایم‌ را سیاه و‌ تیره کرد.
- خانم کرامت؟
صدای مسن مردی، مرا مجبور به چرخاندن سر و درگیری نگاه‌مان کرد. جرقه‌ی آشنایی که از صورتش ساطع شد، چشمانم را ریز و صورتم را در هم کرد. نگاهی کنجکاو به سرتاپایش انداختم که با یادآوری صح*نه‌های منحوس گذشته، اخمی روی صورت نشاندم و با عصبانیت ل*ب زدم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
لبخندش که شدت گرفت، هوف کلافه‌ای سر دادم و بی‌توجه به او و مابقی اعضای میز برخاستم و به سمت یلدا رفتم. در میان جمع دوستانش سرمست و کمی نامتعادل می‌خندید و انگشتان کشیده‌اش را بی‌ملاحظه به روی بازوی قطور مرد جوانی بالا و پایین می‌کرد. سری از تأسف تکان دادم و صدایش زدم:
- یلدا جان!
نگاه مردجوان زودتر مرا شکار کرد و متواضعانه سری تکان داد که با لبخند پاسخش را دادم. یلدا با لفظ زیرگوشی مرد، به سرعت به عقب برگشت و هیجان‌زده نامم را بر زبان جاری ساخت:
- رستای عزیزم!
دستش را پشت کمرم قرار داد که معذب قدمی به جلو برداشتم و سلامی کوتاه به جمع‌شان کردم. پاسخ‌های ریزشان در صدای موزیک‌ که گم شد، به سمت یلدا برگشتم و با لبخند گفتم:
- ممنون از دعوتت عزیزم. راستش نمی‌دونستم مناسبتش چیه و...
اندام‌ محصور شده در میان لباس عروسکی سفیدش را به سمتم گرداند و با ل*ب‌هایی کش آمده ل*ب زد:
- بالاخره دارم می‌رم.
با یادآوری آرزوی دیرینه‌اش که از زبان هانی هزاران بار شنیده بودم، ابرویی بالا انداختم و‌ ناخودآگاه اُه غلیظی از میان ل*ب‌هایم بیرون آمد. پس این یک‌ گودبای پا*ر*تی بود و من خبر نداشتم. بازوی چپش را که در کنارم قرار داشت فشردم و ل*ب زدم:
- خوشحال شدم.
چشمان عسلی‌اش را به روی هم فشرد و با کنجکاوی پرسید:
- تو چی؟ برمی‌گردی تورنتو؟ همو که می‌بینیم اون‌جا؟
شانه‌ای بالا انداختم و گوشه‌ی ل*بم را از حصار دندان‌های تیزم آزاد کردم.
- فعلاً موندگارم. باید اوضاع کارخونه رو درست کنم.
قیافه‌ی مثلاً ناراحتی به خود گرفت و ل*ب زد:
- چه بد!
به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و همین که خواستم عذر و بهونه‌ام را به زبان آورم، به سمت جمع چرخید و با هیجان گفت:
- رستا همسر سابق گرشاست.
لبخندهایشان به وضوح رنگ باخت و بهت و تعجب جایگزین آن نگاه‌های صمیمی‌شان شد. گوشه‌ی ل*بم‌ را از درون د*ه*ان به دندان کشیدم و دستانم را در کنارم مشت کردم تا مبادا برای فضولی که یلدا کرده، توهینی بارش کنم.
- گرشا جواهرشناس قابلی نیست!
با صدای گیرای مرد جوان، قدرشناسانه به سمتش چرخیدم که دست یلدا را به آرامی از روی بازویش سُر داد و سرش را کمی به سمتم خم کرد تا صدایش را فقط سه‌نفری بشنویم:
- وگرنه هیچ‌ مردی حاضر نیست یه زنِ فیک رو توی خونه داشته باشه.
و از گوشه‌ی چشم بهاری را رصد کرد که غرور کذب و اخلاق سبکش به شدت در چشم بود. ل*ب‌هایم را به روی هم کشیدم و با لبخندی خجول ل*ب زدم:
- ممنون آقای...
دستش را پیش کشید و با ابرویی بالا رفته خودش را معرفی کرد:
- علیرام. علیرام سمیعی.
گرمای انگشتانش را مؤدبانه پذیرفتم و یلدا با غرور و سری برافراشته به ادامه‌ی معارفه پرداخت:
- نامزدم.
متعجب ابروهایم را به بالا سوق دادم و با ل*ب‌هایی گرد شده، نجوا کردم:
- اُه خدای من! نمی‌دونستم که متعهد شدی؟
با خجالتی که کمتر از او‌ دیده بودم، نگاهی روانه‌ی علیرام‌ کرد و ل*ب زد:
- شد دیگه.
- آرزوی خوشبختی دارم.
- ممنونم.
نگاهی به پشت سرم انداخت و با ابروهایی در هم غر غر کرد:
- گرشا یه دیوونه‌ی به تموم معناست!
صدای یلدا هم‌چون تیغ تیزی درون قلبم‌ فرو‌ رفت و ناخودآگاه شانه‌هایم بار غمی سنگین را به دوش کشیدند.
آب دهانم را به سختی فرو‌دادم و‌ با ابروهایی در هم‌ تنیده ل*ب زدم:
- من و گرشا کاملاً توافقی جدا شدیم و ‌اون حق داره که به فکر تشکیل زندگی باشه. چند صباحی دیگه چهل سالش میشه‌ و داشتن یه خونواده حق همه‌ی ماست.
هنوز هم طاقت قضاوت گرشا را نداشتم. هنوز هم گرشا جایگاه ویژه‌ای برایم داشت و نمی‌توانستم با آن همه بد بودنش، بگذارم کسی پشت سرش بد بگوید.
دختری از میان جمعیت لبخندی به سمتم روانه کرد و گفت:
- شما هنوزم‌ دوسش داری. برای همین دوست نداری کسی در موردش بد بگه!
نگاه دو دختر و سه پسر دیگر، به همراه علیرام و یلدا مچ‌گیرانه به سمتم کشیده شد که ناخودآگاه به عقب چرخیدم و صورت مردانه‌ و اخمویش را رصد کردم. سری که به سمت من چرخیده بود و در مقابل صحبت‌های بهار، مرصاد، آرشا و مژده بدون هیچ واکنشی بی‌پروا به صورتم خیره شده بود، میل بافتنی مادربزرگم بار دیگر قلبم را هدف گرفت و گرمای ل*ذت‌بخش و ‌گناه‌آلود رخداد لحظات پیش مشترک‌مان در تمام‌ وجودم رسوخ ‌کرد و به یک‌باره تمام اطراف را سکوت گرفت و من ماندم و او، اویی که نگاهش غمی عجیب را به‌ وجودم تزریق می‌کرد و مردمک‌های لرزانش در تمام صورتم به کاوش می‌پرداختند. صورت جذاب و خواستنی‌اش هم‌چنان دلم را می‌لرزاند. هیکل تندمند و موهای خوش‌حالتش هم‌چنان کمرم را به عرق سرد می‌نشاند و من با این احساسات عجیب و غریبم سردرگم‌ترین فرد این سیاره می‌شدم.
- حتی تضمین می‌کنم اونم دوست داره.
فضای خالی به یک‌باره ورود انبوهی از صدا و همهمه را در خورد جای داد و با نفسی بریده به جمع بازگشتم. به سختی چشمان مشتاقم را از صورت اخمویش جدا کردم و به سمت دختر برگشتم که با همان لبخند پیروزمندانه‌اش ادامه داد:
- آخه نگاهش رو ازت بر نمی‌داره.
لبخندی که می‌خواست به روی ل*ب‌هایم خالکوبی شود را به سرعت پشت دندان‌هایم فرستادم و دستی به موهایم کشیدم. انگشتانم را در هم گره کردم و با لبخند معمولی ل*ب زدم:
- آخه ما دوستای بچگی همدیگه بودیم‌. هم‌چنان هم هستیم.
ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
- چه متمدن!
دیگر تحمل جمع را نداشتم و برای همین به سمت یلدا برگشتم و گفتم:
- یلداجون! مشکلی برام پیش بوده، باید برم.
به سرعت صورت در هم کشید و با ناراحتی نامم را بر زبان جاری کرد:
- رستا!
دستش را میان انگشتانم به اسارت گرفتم و به نشانه‌ی عذرخواهی فشردم.
- متأسفم عزیزم. امیدوارم زندگی جدید و‌ درخشانی رو در تورنتو تجربه کنی. اگر مشکلی پیش اومد، خانواده‌ی من حتما بهت کمک می‌کنن.
به اجبار لبخند زد و تشکر کرد. از جمع خداحافظی کردم و به سمت میز رفتم تا با بقیه خداحافظی کردم. دلیل رفتنم را مشکل شخصی بیان کردم و بعد از کلی غرغر کردن‌های مژده، با بلند شدن صدای گوشی‌ام، بالاخره جمع ساکت شدند. کیف بی‌نوایم که شق و‌ رق کنار مژده افتاده بود را مرصاد بالا آورد و همین که دستم به سمتش چرخید، گوشی روی پیغامگیر رفت و صدای بم و دوست‌داشتنی مرد روزهای سختم در فضا پیچید:
- hello babe!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

ابروهای مژده و‌ مرصاد که بالا رفت، به سرعت کیف را در میان انگشتانم کشیدم؛ اما دیر شد برای شوخی‌های عجیب این مرد:
- بدون من سفر کردی عزیزم؟ تو که می‌دونی چه‌قدر برام سخته سوار اون هواپیمای کوفتی نشم و نیام توی آغوشت!
لعنتی! تف به ذات کسی که به او فارسی یاد داده بود.
گوشی را بیرون آوردم و همین که خواستم صفحه را لمس کنم، با کلام آخرش، شوکه و مبهوت ماندم:
- اما من برای تو هر کاری می‌کنم. آخرشب منتظرم باش! ‌ایران سلام!
تصویر جذاب و خواستنی‌اش که از روی صفحه رخت بست، ضربان قلبم شدت گرفت و عرق شرم به روی تیغه‌ی کمرم روانه شد.
آخرشب؟ ایران؟ یعنی، یعنی او قرار بود به ایران بیاید؟ بخاطر من؟ خدای من!
- پس اون‌ مردی که ازش حرف می‌زدی ایشون بودن؟
با صدای تخس و خندان مژده، تازه موقعیتم را درک کرده و مبهوت سر بلند کردم. خنده‌ای سر داد و اَدا در آورد:
- hello babe!
لبخندی کج تحویلش دادم و او به سرعت خودش را جلو کشید و پرسید:
- اسمش چیه؟ خارجیه نه؟ صداش که نشون ‌می‌داد ایرانی نباشه.
صدای اعتراض‌آمیز مرصاد هم نتوانست مرا از بهت بیرون بیاورد.
- مژده! مگه از روی صدا ملیت رو می‌شه تشخیص داد؟
مژده چینی به روی ابروهایش انداخت و با تخسی پاسخ داد:
- بله.
و مشتاق به سمتم برگشت و منتظر ماند که به اجبار و با گیجی نام مرد عزیزم را بر زبان جاری کردم:
- آوش!
ابرویی بالا انداخت و هومی درون گلو گفت. مرصاد چشمکی به سمتم روانه کرد و گفت:
- نگفته بودی کلک!
نامحسوس سری به طرفین تکان دادم و بالاخره دست خشک‌ شده‌ام را پایین آوردم و گوشی را به جای اولش برگرداندم. حضور آرشا، گرشا و بهار مانع از توضیحات واضحم می‌شد و نمی‌دانم چه کرمی ناگهانی به جانم افتاد که به یکباره پاسخ دادم:
- نپرسیده بودی خب.
انگشتش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد:
- ما هم می‌خواییم ببینیمش.
خنده‌ای سر دادم و کیف را میات انگشتانم فشردم.
- حتماً.
لبخندشان را پاسخ دادم و چرخیدم که با نگاه سرد و خیره‌ی گرشا مواجه شدم. صدای دوست یلدا در سرم اکو شد و به حدس و گمانش پوزخند زدم.
گرشا خیلی وقت بود که از من دست کشیده بود.
سری برای بهار بشاش و آرشا تکان دادم و با گفتن یک خداحافظی کوتاه میز را ترک‌ کردم. وسایلم را از خدمتکار تحویل گرفتم و بعد از پوشیدن‌شان به سرعت بیرون زدم.
- رستا!
پایی که بالا آمده بود تا به روی‌ پله قرار بگیرد را به جای اول برگرداندم و به عقب برگشتم. آرشا با لبخند مهربانش جلو‌تر آمد و پرسید:
- تنها اومدی؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- منظورت...
- مادرت و خواهرت نیومدن؟
- نه.
ابرو در هم کشیدم و با شک و شبهه ل*ب زدم:
- چه‌طور؟
انگشت شصتش را گوشه‌ی ل*بش کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- همین‌طوری.
گوشی‌اش را از جیب شلوار جذبش بیرون ‌کشید و ‌پرسید:
- می‌تونم شماره‌ات رو داشته باشم؟
بدون آن که بدخلقی کنم و‌ راه کینه‌ی قبل را در پیش بگیرم، به درخواستش پاسخ مثبت دادم. گوشی را به جای اولش برگرداند و گفت:
- خوشحالم کسی رو ‌پیدا کردی که برای دیدنت این همه بی‌تاب باشه.
اشاره‌اش به آوش بود و من بازی را نباختم و با تشکری کوتاه گفتگویمان را خاتمه دادم و با بازگشت او به داخل، به سمت ماشین رفتم و ریموت را زدم. در را باز کردم و به روی صندلی قرار گرفتم و همین که به سمت در خم شدم، به ناگهان دستی به روی در نشست و مانع شد. یکه خورده به سمت مرد میانسال کت و‌ شلواری چرخیدم و با عصبانیت پرسیدم:
- داری چه غلطی می‌کنی آقای ایزدی؟
لبخند چندشش را وسعت بخشید و گفت:
- چرا فرار می‌کنید خانم کرامت! باید با هم صحبت کنیم.
اخم‌هایم را بیشتر در هم کشیدم و در را به سمت خودم کشیدم، اما زور این مرد بیشتر بود. هوف کلافه‌ای کشیدم و‌ غریدم:
- من با وکیلِ اون رستگار ع*و*ضی هیچ حرفی ندارم. هنوزم یادم‌ نرفته‌ چه‌طوری ما رو سیاه کردین و با اون گرشای ع*و*ضی پرونده رو ماست مالی کردین.
و با دیگر در را به سمت خودم کشیدم که مصمم‌تر جلو آمد و تنش را میان من و در قرار داد. کتش را کنار زد و از جیبش کارتی بیرون کشید و‌ حین قراردادنش به روی صندلی، با آرامش ل*ب گشود:
- باید در مورد یک‌سری اتفاقات با هم صحبت کنیم. آقای رستگار اصرار دارن شما رو ببینن و واقعیت اون روز رو براتون تعریف کنن.
پوزخندی حرصی زدم و کنارش زدم که بدون مخالفت کنار رفت و در را خودش بست. استارت را فشردم و با اخم و تخم ماشین را از جای کندم و در کابین خلوت ماشین فریاد زدم:
- واقعیت اینه که پدر گرشا، پدر منو کشته! اون‌ها باعث بدبختی ما شدن. اون رستگارهای ع*و*ضی!
و جیغ خفیفی کشیدم و مشتم را با عصبانیت به روی فرمان فرود آوردم.
چه‌طور فراموش‌ کرده بودند؟ چطور؟ خدای من! وقاحت تا چه حد؟ به یاد نداشت که چه‌گونه خانواده‌ی کرامت را به خاک سیاه نشاندند؟ چه‌طور رستگار از من تقاضای ملاقات داشت؟ من، او را به همراه پدر بی‌نوایم به گور سرد سپردم. والسلام...


کد:
#پست_بیست‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

ابروهای مژده و‌ مرصاد که بالا رفت، به سرعت کیف را در میان انگشتانم کشیدم؛ اما دیر شد برای شوخی‌های عجیب این مرد:
- بدون من سفر کردی عزیزم؟ تو که می‌دونی چه‌قدر برام سخته سوار اون هواپیمای کوفتی نشم و نیام توی آغوشت!
لعنتی! تف به ذات کسی که به او فارسی یاد داده بود.
گوشی را بیرون آوردم و همین که خواستم صفحه را لمس کنم، با کلام آخرش، شوکه و مبهوت ماندم:
- اما من برای تو هر کاری می‌کنم. آخرشب منتظرم باش! ‌ایران سلام!
تصویر جذاب و خواستنی‌اش که از روی صفحه رخت بست، ضربان قلبم شدت گرفت و عرق شرم به روی تیغه‌ی کمرم روانه شد.
آخرشب؟ ایران؟ یعنی، یعنی او قرار بود به ایران بیاید؟ بخاطر من؟ خدای من!
- پس اون‌ مردی که ازش حرف می‌زدی ایشون بودن؟
با صدای تخس و خندان مژده، تازه موقعیتم را درک کرده و مبهوت سر بلند کردم. خنده‌ای سر داد و اَدا در آورد:
- hello babe!
لبخندی کج تحویلش دادم و او به سرعت خودش را جلو کشید و پرسید:
- اسمش چیه؟ خارجیه نه؟ صداش که نشون ‌می‌داد ایرانی نباشه.
صدای اعتراض‌آمیز مرصاد هم نتوانست مرا از بهت بیرون بیاورد.
- مژده! مگه از روی صدا ملیت رو می‌شه تشخیص داد؟
مژده چینی به روی ابروهایش انداخت و با تخسی پاسخ داد:
- بله.
و مشتاق به سمتم برگشت و منتظر ماند که به اجبار و با گیجی نام مرد عزیزم را بر زبان جاری کردم:
- آوش!
ابرویی بالا انداخت و هومی درون گلو گفت. مرصاد چشمکی به سمتم روانه کرد و گفت:
- نگفته بودی کلک!
نامحسوس سری به طرفین تکان دادم و بالاخره دست خشک‌ شده‌ام را پایین آوردم و گوشی را به جای اولش برگرداندم. حضور آرشا، گرشا و بهار مانع از توضیحات واضحم می‌شد و نمی‌دانم چه کرمی ناگهانی به جانم افتاد که به یکباره پاسخ دادم:
- نپرسیده بودی خب.
انگشتش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد:
-  ما هم می‌خواییم ببینیمش.
خنده‌ای سر دادم و کیف را میات انگشتانم فشردم.
- حتماً.
لبخندشان را پاسخ دادم و چرخیدم که با نگاه سرد و خیره‌ی گرشا مواجه شدم. صدای دوست یلدا در سرم اکو شد و به حدس و گمانش پوزخند زدم.
گرشا خیلی وقت بود که از من دست کشیده بود.
سری برای بهار بشاش و آرشا تکان دادم و با گفتن یک خداحافظی کوتاه میز را ترک‌ کردم. وسایلم را از خدمتکار تحویل گرفتم و بعد از پوشیدن‌شان به سرعت بیرون زدم.
- رستا!
پایی که بالا آمده بود تا به روی‌ پله قرار بگیرد را به جای اول برگرداندم و به عقب برگشتم. آرشا با لبخند مهربانش جلو‌تر آمد و پرسید:
- تنها اومدی؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- منظورت...
- مادرت و خواهرت نیومدن؟
- نه.
ابرو در هم کشیدم و با شک و شبهه ل*ب زدم:
- چه‌طور؟
انگشت شصتش را گوشه‌ی ل*بش کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- همین‌طوری.
 گوشی‌اش را از جیب شلوار جذبش بیرون ‌کشید و ‌پرسید:
- می‌تونم شماره‌ات رو داشته باشم؟
بدون آن که بدخلقی کنم و‌ راه کینه‌ی قبل را در پیش بگیرم، به درخواستش پاسخ مثبت دادم. گوشی را به جای اولش برگرداند و گفت:
- خوشحالم کسی رو ‌پیدا کردی که برای دیدنت این همه بی‌تاب باشه.
اشاره‌اش به آوش بود و من بازی را نباختم و با تشکری کوتاه گفتگویمان را خاتمه دادم و با بازگشت او به داخل، به سمت ماشین رفتم و ریموت را زدم. در را باز کردم و به روی صندلی قرار گرفتم و همین که به سمت در خم شدم، به ناگهان دستی به روی در نشست و مانع شد. یکه خورده به سمت مرد میانسال کت و‌ شلواری چرخیدم و با عصبانیت پرسیدم:
- داری چه غلطی می‌کنی آقای ایزدی؟
لبخند چندشش را وسعت بخشید و گفت:
- چرا فرار می‌کنید خانم کرامت! باید با هم صحبت کنیم.
اخم‌هایم را بیشتر در هم کشیدم و در را به سمت خودم کشیدم، اما زور این مرد بیشتر بود. هوف کلافه‌ای کشیدم و‌ غریدم:
- من با وکیلِ اون رستگار ع*و*ضی هیچ حرفی ندارم. هنوزم یادم‌ نرفته‌ چه‌طوری ما رو سیاه کردین و با اون گرشای ع*و*ضی پرونده رو ماست مالی کردین.
و با دیگر در را به سمت خودم کشیدم که مصمم‌تر جلو آمد و تنش را میان من و در قرار داد.  کتش را کنار زد و از جیبش کارتی بیرون کشید و‌ حین قراردادنش به روی صندلی، با آرامش ل*ب گشود:
- باید در مورد یک‌سری اتفاقات با هم صحبت کنیم. آقای رستگار اصرار دارن شما رو ببینن و واقعیت اون روز رو براتون تعریف کنن.
پوزخندی حرصی زدم و کنارش زدم که بدون مخالفت کنار رفت و در را خودش بست. استارت را فشردم و با اخم و تخم ماشین را از جای کندم و در کابین خلوت ماشین فریاد زدم:
- واقعیت اینه که پدر گرشا، پدر منو کشته! اون‌ها باعث بدبختی ما شدن. اون رستگارهای ع*و*ضی!
و جیغ خفیفی کشیدم و مشتم را با عصبانیت به روی فرمان فرود آوردم.
چه‌طور فراموش‌ کرده بودند؟ چه‌طور؟ خدای من! وقاحت تا چه حد؟ به یاد نداشت که چه‌گونه خانواده‌ی کرامت را به خاک سیاه نشاندند؟! چه‌طور رستگار از من تقاضای ملاقات داشت؟ من، او را به همراه پدر بی‌نوایم به گور سرد سپردم. والسلام...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

کلافه و ‌عصبی گوشی را روی مبل پرت کردم و موهای بی‌نوایم‌ را میان انگشتان یاغی‌ام کشیدم. آن‌قدر صحبتم با ایزدی اعصابم را خدشه‌دار کرده بود که نفهمیدم با چه خشم‌و‌خروشی خود را به خانه رساندم و خورشید بی‌نوا را زابه‌راه کردم. خورشیدی که با هول و‌ولا و بدون آن که سوالی بپرسد، شامی آماده کرد و برای مصون ماندن از حملات احتمالی من، قرصش را خورد و به سرعت به اتاق خوابش هجوم برد.
و حالا من، بعد از این همه ساعتی که از آن مهمانی می‌گذشت هم‌چنان روح‌ و روانم در میان آن خانه مانده بود و صدای وسوسه‌انگیز ایزدی برای برملا شدن ‌واقعیت، مدام در سرم می‌چرخید. نفهمیدم چه شد که وسوسه شدم و پیامک ‌لعنتی مبنی بر:« کِی و کجا؟» را برایش فرستادم و حالا پشیمان‌تر از هر زمانی بر خود لعنت می‌فرستادم و موهای رنگ کرده‌ام را یکی‌یکی می‌کندم.
با پیچیدن صدای زنگ آیفون در سالن تاریک و خلوت، گیج و گنگ سر بلند کردم. نگاهم که به اعداد ساعت دیواری افتاد، از دیدن ساعت دوازده بامداد ابروهایم به بالا پریدند و متعجب به آیفون خیره شدم. همین که بار دیگر صدایش بلند شد، برای جلوگیری از بیدار شدن خورشید که البته با خوردن آن قرص‌های آرامبخش بیداری‌اش تا صبح امکان‌پذیر نبود، به سرعت قامت راست کردم و به سمتش دویدم. گوشی را روی گوشم قرار دادم و ل*ب زدم:
- کیه؟
- منم. باز کن!
رعشه‌ای بر تمام تنم چیره گشت نه بخاطر بودنش در آن ساعت شب در این‌جا، بلکه از صدای خشن و حق به جانبش. ندانستم چه شد که انگشت اشاره‌ام صفحه را لمس کرد و قفل در باز شد. گوشی را به جای اصلی‌اش برگرداندم و به سمت در ورودی برگشتم. برای چی آمده بود؟ اصلا به چه حقی آمده بود؟ او هم طلب بخشش یا دیدار دوباره داشت؟
در به آرامی کنار رفت و در میان چهارچوب در، قامت رشیدش نمایان شد. قامتی که روزی این‌خانه، به چشم داماد به خود می‌دید.
- گرشا؟
ابروهای پر پشتش را که در هم کشید، چهره‌ی طلبکارش ‌را به یاد آوردم که روزی پشت آن میز معروف نشسته بود و با ایزدی برای ماست‌مالی کردن پرونده‌ی پدر بی‌نوای من نقشه می‌کشیدند.
- چرا رستا؟ چرا؟
گفت و با همان صدای خش‌دار و بم همیشگی مرا خطاب قرار داد. دستم را به آرامی از گوشی جدا کردم و نگاه دلتنگم را سراسر وجودش گرداندم و با لحنی که ناخودآگاه برای عشق سابقش غمگین شده بود، ل*ب زدم:
- چی چرا؟
کتی که شق و رق روی شانه‌ی پهنش افتاده بود را از یقه گرفت و به ضرب به روی زمین رها کرد و با چشمان دو دو زده خود را جلو کشید و غرید:
- چرا برگشتی؟ چرا د*اغ به دلم می‌کنی؟ چرا منو هوایی می‌کنی؟
چیزی در س*ی*نه‌ام به لرزش افتاد که یقیناً قلبم بود و از صدای بلندش، میخ ماندم. این قلب من بود که این همه بی‌قراری می‌کرد؟
قدم‌های ناموزونش را به سمتم روانه کرد و صورتش ‌را در هم کشید و ل*ب‌های پر حرفش را به روی هم فشرد تا صدایش از حد معمول بالاتر نرود:
- چرا نمی‌ذاری با بهار یه زندگی آروم داشته باشم؟ چرا عین بختک‌ افتادی روی قلب من؟
سوزشی که در س*ی*نه‌ام به تلألو افتاد را بی‌توجه رد کردم و صورتم را از شدت وقاحتش در هم کشیدم. بغضی که به آنی بیخ‌گلویم ‌را چسبید را به سختی فرو دادم و قدمی به سمتش برداشتم و در چشمان آتشینش نالیدم:
- من چه بدی در حقت کردم گرشا؟ چرا با من این‌جوری تا می‌کنی؟ چرا این همه وقیح و حق‌ به جانبی؟
دستان مشت شده‌اش را بالا آورد و به روی دیوار کوبید و فریاد کشید:
- من وقیحم یا تو؟
ترسیده، جیغ کشیدم و چند قدم به عقب رفتم. دستم را به روی دهانم گذاشتم و مبهوت به صورت برزخی‌اش چشم‌ دوختم که جلوتر آمد و تا به خود بیایم، در میان انگشتان حریصش مبحوس گشتند و غرشش به زیر گوشم‌طنین انداخت:
- من هنوزم برات می‌میرم رستا! هنوزم هیچ زنی به اندازه‌ی تو، منو تحت تأثیر نمی‌ذاره.
خشمگین و حرصی خودم را عقب کشیدم و دستانش را به ضرب کنار زدم و غریدم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟ چه‌قدر تو ‌کثافتی گرشا! نامزدت رو ول کردی اومدی این‌جا چه غلطی بکنی؟



کد:
کلافه و ‌عصبی گوشی را روی مبل پرت کردم و موهای بی‌نوایم‌ را میان انگشتان یاغی‌ام کشیدم. آن‌قدر صحبتم با ایزدی اعصابم را خدشه‌دار کرده بود که نفهمیدم با چه خشم‌و‌خروشی خود را به خانه رساندم و خورشید بی‌نوا را زابه‌راه کردم. خورشیدی که با هول و‌ولا و بدون آن که سوالی بپرسد، شامی آماده کرد و برای مصون ماندن از حملات احتمالی من، قرصش را خورد و به سرعت به اتاق خوابش هجوم برد.
و حالا من، بعد از این همه ساعتی که از آن مهمانی می‌گذشت هم‌چنان روح‌ و روانم در میان آن خانه مانده بود و صدای وسوسه‌انگیز ایزدی برای برملا شدن ‌واقعیت، مدام در سرم می‌چرخید. نفهمیدم چه شد که وسوسه شدم و پیامک ‌لعنتی مبنی بر:« کِی و کجا؟» را برایش فرستادم و حالا پشیمان‌تر از هر زمانی بر خود لعنت می‌فرستادم و موهای رنگ کرده‌ام را یکی‌یکی می‌کندم.
با پیچیدن صدای زنگ آیفون در سالن تاریک و خلوت، گیج و گنگ سر بلند کردم. نگاهم که به اعداد ساعت دیواری افتاد، از دیدن ساعت دوازده بامداد ابروهایم به بالا پریدند و متعجب به آیفون خیره شدم. همین که بار دیگر صدایش بلند شد، برای جلوگیری از بیدار شدن خورشید که البته با خوردن آن قرص‌های آرامبخش بیداری‌اش تا صبح امکان‌پذیر نبود، به سرعت قامت راست کردم و به سمتش دویدم. گوشی را روی گوشم قرار دادم و ل*ب زدم:
- کیه؟!
- منم. باز کن!
رعشه‌ای بر تمام تنم چیره گشت نه بخاطر بودنش در آن ساعت شب در اینجا، بلکه از صدای خشن و حق به جانبش. ندانستم چه شد که انگشت اشاره‌ام صفحه را لمس کرد و قفل در باز شد. گوشی را به جای اصلی‌اش برگرداندم و به سمت در ورودی برگشتم. برای چی آمده بود؟ اصلا به چه حقی آمده بود؟ او هم طلب بخشش یا دیدار دوباره داشت؟
در به آرامی کنار رفت و در میان چهارچوب در، قامت رشیدش نمایان شد. قامتی که روزی این‌خانه، به چشم داماد به خود می‌دید.
- گرشا؟
ابروهای پر پشتش را که در هم کشید، چهره‌ی طلبکارش ‌را به یاد آوردم که روزی پشت آن میز معروف نشسته بود و با ایزدی برای ماست‌مالی کردن پرونده‌ی پدر بی‌نوای من نقشه می‌کشیدند.
- چرا رستا؟ چرا؟
گفت و با همان صدای خش‌دار و بم همیشگی مرا خطاب قرار داد. دستم را به آرامی از گوشی جدا کردم و نگاه دلتنگم را سراسر وجودش گرداندم و با لحنی که ناخودآگاه برای عشق سابقش غمگین شده بود، ل*ب زدم:
- چی چرا؟
کتی که شق و رق روی شانه‌ی پهنش افتاده بود را از یقه گرفت و به ضرب به روی زمین رها کرد و با چشمان دو دو زده خود را جلو کشید و غرید:
- چرا برگشتی؟ چرا د*اغ به دلم می‌کنی؟ چرا منو هوایی می‌کنی؟
چیزی در س*ی*نه‌ام به لرزش افتاد که یقیناً قلبم بود و از صدای بلندش، میخ ماندم. این قلب من بود که این همه بی‌قراری می‌کرد؟
قدم‌های ناموزونش را به سمتم روانه کرد و صورتش ‌را در هم کشید و ل*ب‌های پر حرفش را به روی هم فشرد تا صدایش از حد معمول بالاتر نرود:
- چرا نمی‌ذاری با بهار یه زندگی آروم داشته باشم؟ چرا عین بختک‌ افتادی روی قلب من؟
سوزشی که در س*ی*نه‌ام به تلألو افتاد را بی‌توجه رد کردم و صورتم را از شدت وقاحتش در هم کشیدم. بغضی که به آنی بیخ‌گلویم ‌را چسبید را به سختی فرو دادم و قدمی به سمتش برداشتم و در چشمان آتشینش نالیدم:
- من چه بدی در حقت کردم گرشا؟ چرا با من این‌جوری تا می‌کنی؟ چرا این همه وقیح و حق‌ به جانبی؟
دستان مشت شده‌اش را بالا آورد و به روی دیوار کوبید و فریاد کشید:
- من وقیحم یا تو؟
ترسیده، جیغ کشیدم و چند قدم به عقب رفتم. دستم را به روی دهانم گذاشتم و مبهوت به صورت برزخی‌اش چشم‌ دوختم که جلوتر آمد و تا به خود بیایم، در میان انگشتان حریصش مبحوس گشتند و غرشش به زیر گوشم‌طنین انداخت:
- من هنوزم برات می‌میرم رستا! هنوزم هیچ زنی به اندازه‌ی تو، منو تحت تأثیر نمی‌ذاره.
خشمگین و حرصی خودم را عقب کشیدم و دستانش را به ضرب کنار زدم و غریدم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟ چه‌قدر تو ‌کثافتی گرشا! نامزدت رو ول کردی اومدی این‌جا چه غلطی بکنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,738
لایک‌ها
12,232
امتیازها
113
کیف پول من
9,266
Points
2
#پست_بیست‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستانم را تخت س*ی*نه‌ی ستبرش کوبیدم و فاصله‌ام با صورتش را به کم‌ترین حد ممکن رساندم تا صدای غرشم واضح‌تر به گوشش برسد:
- بازم با اون ایزدی کفتار پیر چه نقشه‌ای ریختی؟ کور خوندی آقای رستگار! کور خوندی اگه فکر می‌کنی که من بازم ‌خامت میشم.
- چی می‌گی؟
چشمان متعجب و قسم حضرت عباسش را باید باور می‌کردم یا دم خروس را؟ اشکی که روانه‌ی چشمانم شد از نامردی این مرد بود. چرا با احساسات پاک من آن همه بازی می‌کرد؟
دستانم را در هم گره کردم و سری به طرفین تکان دادم تا جذابیتش بیش از این مرا تحت تأثیر قرار ندهد.
بوی عجیبی که از سمتش روانه شد، تمام نطقم را خاموش کرد و متعجب پرسیدم:
- تو ا*ل*ک*ل مصرف کردی؟
ل*ب‌هایش را به روی هم سایید و نگاه دلخورش را به سمت دیگری گرداند و پاسخ داد:
- نه اون‌قدری که حرفام رو پای مستی بذاری.
و از گوشه‌ی چشم منتظر عکس‌العملم شد. خودم را نباختم و به سرعت حفظ ظاهر کرده و نفسی چاق کردم.
- این موقع‌ شب این‌جا چی می‌خوایی؟
فاصله‌مان را کمتر کرد و با درماندگی پرسید:
- چرا بر نمی‌گردی؟
صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم و خودم را نباختم. من، خیلی وقت بود که خودم را برای تمام شکستن‌ها و نامردی‌ها آماده کرده بودم. نیشخند عصبی زدم و دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- برای این، ساعت دوازده شب اومدی خونه‌ام؟ اونم در حالی که تا خرخره خودت رو‌ خفه کردی؟
پلک‌هایش به بالا پریدند و فشار روی فکِ زاویه‌دارش دوچندان شد و من حرصی‌تر ادامه دادم:
- یا بهار ازت خسته شده و گفتی بیام دق و دلیم رو سر رستای بی‌نوا خالی کنم؟ شایدم یادت رفته که من و‌ تو خیلی ساله از هم‌ جدا شدیم؟
به عقب چرخیدم و حینی که به سمت آشپزخانه قدم برمی‌داشتم او را مخاطب قرار دادم:
- خیلی ساله از اون زمانی که وارد این خونه می‌شدی و ‌قربون صدقه‌ات می‌رفتم گذشته آقای رستگار! از همون موقعی که پدرت نمکدون شکست و توی بی‌شرف مرگ‌ پدرم رو‌ ماست‌مالی کردی و با اون بهار عملی ع*و*ضی به من خیانت کردی، برای من تموم شدی.
نفس‌زنان لیوانی که در آب‌چکان قرار داشت را زیر شیرآب گرفتم و نگاهم را از فضای باز و اُپن آشپزخانه به مردی دادم که پرمدعا و صدالبته حق به جانب میان سالن طویل خانه ویلایی اردشیر کرامت ایستاده بود.
- اگرم به محض ورودم به ایران اومدم تا نامزدیت رو ‌کوفت کنم، خیال خام ‌نکن آقا! اومدم تا بهت بگم من خوده جهنمم برات. اومدم تا بهت یادآوری کنم با زخمی که به ما زدین، نمی‌تونین راست راست بگردین و جشن و‌ هر کوفت و‌ زهرماری برای نامزدی‌تون بگیرین.
صدای آب که در سینک پیچید، به سرعت از چشمان‌ خون‌آلود و تیره‌اش گرفتم و به لیوانی دادم که لبریز شده بود. شیر را بستم و آب نسبتاً خنک را لاجرعه سر کشیدم تا آتش قلبم به همراه عطش ‌وجودم بخوابد و بیشتر از این بارش نکنم.
- کدوم خیانت؟ بهار اصلاً هفت‌سال پیش کدوم‌ گوری بود که ‌تو دَم از خیانت می‌زنی؟
لیوان‌ کریستال را با عصیانیت به ضربه به روی سینک کوبیدم و به سمتش چرخیدم. فاصله‌اش با جزیره کمتر شده بود که به سرعت از آشپزخانه بیرون زدم و‌ حینی که تصمیم به ایستادن در مقابلش را داشتم، با کلماتم ‌در دهانش کوبیدم:
- اوه خدای من! یعنی ک*ثافت‌کاریات رو‌ یادت نمی‌آد؟ یادت نمی‌آد بعد از سفرت از روسیه چه آدم‌ ع*و*ضی شده بودی؟ ر*اب*طه‌ی زوری و دعواها رو یادت رفته؟ آره خب. هفت‌سال می‌گذره...
مقابلش ایستادم و با انگشت اشاره در مقابل صورت سرخ و سختش به س*ی*نه‌ام کوبیدم و ولوم صدایم‌ را بلندتر کردم:
- اما من یادم نرفته. نه این که تو برام مهم باشی، نه! برای این که مبادا دوباره گول مردایی مثل تو رو بخورم.
در مقابل تمام گفته‌هایم سری به طرفین تکان داد و ل*ب‌هایش را بی‌صدا تکان داد. نفس‌زنان اخم در هم کشیدم و سرم را جلوتر آوردم. با صورتی پیروز و ل*ب‌هایی خندان پرسیدم:
- چی شد جناب رستگار؟ هنوز حقیقت‌های زیادی مونده که بهت بگم. ظرفیتش رو داری؟ ظرفیت آشنا شدن با شخصیت منفور خودت رو‌ دادی؟
فشاری که دندان‌هایش به یکدیگر وارد می‌کردند را اگر روی بدنم خرج‌ می‌کرد، یقیناً گوشتی بر بدنم نمی‌ماند؛ اما آن همه خودداری برای چه بود؟
- رستا؟

کد:
#پست_بیست‌و‌هفتم

#آخرین_شبگیر

#مهدیه_سیف‌الهی





دستانم را تخت س*ی*نه‌ی ستبرش کوبیدم و فاصله‌ام با صورتش را به کم‌ترین حد ممکن رساندم تا صدای غرشم واضح‌تر به گوشش برسد:
-  بازم با اون ایزدی کفتار پیر چه نقشه‌ای ریختی؟ کور خوندی آقای رستگار! کور خوندی اگه فکر می‌کنی که من بازم ‌خامت میشم.
- چی می‌گی؟
چشمان متعجب و قسم حضرت عباسش را باید باور می‌کردم یا دم خروس را؟ اشکی که روانه‌ی چشمانم شد از نامردی این مرد بود. چرا با احساسات پاک من آن همه بازی می‌کرد؟
دستانم را در هم گره کردم و سری به طرفین تکان دادم تا جذابیتش بیش از این مرا تحت تأثیر قرار ندهد.
بوی عجیبی که از سمتش روانه شد، تمام نطقم را خاموش کرد و متعجب پرسیدم:
- تو ا*ل*ک*ل مصرف کردی؟
ل*ب‌هایش را به روی هم سایید و نگاه دلخورش را به سمت دیگری گرداند و پاسخ داد:
- نه اون‌قدری که حرفام رو پای مستی بذاری.
و از گوشه‌ی چشم منتظر عکس‌العملم شد. خودم را نباختم و به سرعت حفظ ظاهر کرده و نفسی چاق کردم.
- این موقع‌ شب این‌جا چی می‌خوایی؟
فاصله‌مان را کمتر کرد و با درماندگی پرسید:
- چرا بر نمی‌گردی؟
صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم و خودم را نباختم. من، خیلی وقت بود که خودم را برای تمام شکستن‌ها و نامردی‌ها آماده کرده بودم. نیشخند عصبی زدم و دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
 - برای این، ساعت دوازده شب اومدی خونه‌ام؟ اونم در حالی که تا خرخره خودت رو‌ خفه کردی؟
پلک‌هایش به بالا پریدند و فشار روی فکِ زاویه‌دارش دوچندان شد و من حرصی‌تر ادامه دادم:
- یا بهار ازت خسته شده و گفتی بیام دق و دلیم رو سر رستای بی‌نوا خالی کنم؟ شایدم یادت رفته که من و‌ تو خیلی ساله از هم‌ جدا شدیم؟
به عقب چرخیدم و حینی که به سمت آشپزخانه قدم برمی‌داشتم او را مخاطب قرار دادم:
- خیلی ساله از اون زمانی که وارد این خونه می‌شدی و ‌قربون صدقه‌ات می‌رفتم گذشته آقای رستگار! از همون موقعی که پدرت نمکدون شکست و توی بی‌شرف مرگ‌ پدرم رو‌ ماست‌مالی کردی و با اون بهار عملی ع*و*ضی به من خیانت کردی، برای من تموم شدی.
نفس‌زنان لیوانی که در آب‌چکان قرار داشت را زیر شیرآب گرفتم و نگاهم را از فضای باز و اُپن آشپزخانه به مردی دادم که پرمدعا و صدالبته حق به جانب میان سالن طویل خانه ویلایی اردشیر کرامت ایستاده بود.
- اگرم به محض ورودم به ایران اومدم تا نامزدیت رو ‌کوفت کنم، خیال خام ‌نکن آقا! اومدم تا بهت بگم من خوده جهنمم برات. اومدم تا بهت یادآوری کنم با زخمی که به ما زدین، نمی‌تونین راست راست بگردین و جشن و‌ هر کوفت و‌ زهرماری برای نامزدی‌تون بگیرین.
صدای آب که در سینک پیچید، به سرعت از چشمان‌ خون‌آلود و تیره‌اش گرفتم و به لیوانی دادم که لبریز شده بود. شیر را بستم و آب نسبتاً خنک را لاجرعه سر کشیدم تا آتش قلبم به همراه عطش ‌وجودم بخوابد و بیشتر از این بارش نکنم.
- کدوم خیانت؟ بهار اصلاً هفت‌سال پیش کدوم‌ گوری بود که ‌تو دَم از خیانت می‌زنی؟
لیوان‌ کریستال را با عصیانیت به ضربه به روی سینک کوبیدم و به سمتش چرخیدم. فاصله‌اش با جزیره کمتر شده بود که به سرعت از آشپزخانه بیرون زدم و‌ حینی که تصمیم به ایستادن در مقابلش را داشتم، با کلماتم ‌در دهانش کوبیدم:
- اوه خدای من! یعنی ک*ثافت‌کاریات رو‌ یادت نمی‌آد؟ یادت نمی‌آد بعد از سفرت از روسیه چه آدم‌ ع*و*ضی شده بودی؟ ر*اب*طه‌ی زوری و دعواها رو یادت رفته؟ آره خب. هفت‌سال می‌گذره...
مقابلش ایستادم و با انگشت اشاره در مقابل صورت سرخ و سختش به س*ی*نه‌ام کوبیدم و ولوم صدایم‌ را بلندتر کردم:
- اما من یادم نرفته. نه این که تو برام مهم باشی، نه! برای این که مبادا دوباره گول مردایی مثل تو رو بخورم.
در مقابل تمام گفته‌هایم سری به طرفین تکان داد و ل*ب‌هایش را بی‌صدا تکان داد. نفس‌زنان اخم در هم کشیدم و سرم را جلوتر آوردم. با صورتی پیروز و ل*ب‌هایی خندان پرسیدم:
- چی شد جناب رستگار؟ هنوز حقیقت‌های زیادی مونده که بهت بگم. ظرفیتش رو داری؟ ظرفیت آشنا شدن با شخصیت منفور خودت رو‌ دادی؟
فشاری که دندان‌هایش به یکدیگر وارد می‌کردند را اگر روی بدنم خرج‌ می‌کرد، یقیناً گوشتی بر بدنم نمی‌ماند؛ اما آن همه خودداری برای چه بود؟
- رستا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا