کامل شده رمان باوانِم بیت! |Zeynab کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

کیفت رمان از نظر شما در چه سطحی است؟

  • عالی

    رای: 27 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
همه چیز رویایی به نظرش می‌رسید؛ گلیم‌های بافته‌شده روی تاقچه، پشتی‌های استوانه‌ای و نور قرمز- زردی که از پنجره‌های مشبک به درون اتاق خیمه زده بود. یکی از زانوانش را جمع کرد و تکیه دستش را به آن داد. نگاهش خیره روی چکاوکی بود که انگار با وجود یک هم‌بازی شادتر از قبل شده، با شنیدن صدای گل‌بی‌بی سرش را به طرف در چوبی کشاند. گل‌بی‌بی دست روی زانوهای دردمندش گذاشت و آخرین پله را بالا آمد. نسیمی که از در به داخل می‌وزید، سوز استخوان‌سوز خاصی داشت؛ اما هرچه بود از دردهای او بیشتر نبود. نه می‌توانست الهه را میان آن غریبه‌های آشنا رها کند و نه می‌توانست دست روی دست بگذارد و همین‌گونه بنشید تا موعود یک‌هفته‌ایش تمام شود، کلافه شقیقه‌اش را فشرد. بدتر از همه سوالی بود که خره به جانش انداخته و مغزش را می‌مکید؛ چگونه آن پول را جور می‌کرد؟ شاید باید ریسکش را به جان می‌خرید، شاید الهه در این خانه جایش از آن خرابه‌ای که زبیده نگه می‌داشت امن‌تر بود، شاید باید می‌رفت!
حضور گل‌بی‌بی که دست‌هایش را اهرم بدنش کرده و قصد نشستن به روی تشک قرمز ابری را داشت، باعث شد به نشانه احترام نیم‌خیز شود. گل‌بی‌بی آهسته کمر دردمندش را به پشتی‌های قرمز با آن طرح سوارکار و تیروکمان افسانه‌ایش تکیه داد، نیم‌نگاهی به امیر انداخت و قد و قامت رشیدش را تحسین کرد:
- راحت باش پسرم!
امیر آهسته نشست. متفکر به الهه و چکاوک خیره بود که با طنین انداختن صدای گل‌بی‌بی حواسش از عروسک خندانِ بافتنی، در دستان الهه، به چهره سال‌خورده گل بی‌بی تغییر مقصد داد:
- از وقتی مادرش مرده خیلی تنهاست. کاویان هم وقتی برای این طفل معصوم نمی‌ذاره، من پیرزنم توان هم‌بازی شدن باهاش رو ندارم، خدا خیرت بده پسرم! باباش بعد گذشت یک‌سال هنوزم عزاداره، هرکاری می‌کنم یه زن نمی‌گیره مرهم این دختر بشه، این دخترم که خدا بیامرزه مادرش رو، انگار سیبی که از وسط دونیم کرده باشی، هی کاویان می‌بیندش ازش فاصله می‌گیره که یاد مرحوم نیوفته.
حدس را بر آن گذاشت که کاویان پدر چکاوک باشد و گل‌بی‌بی مادر کاویان. نمی‌دانست چه باید می‌گفت، پس ترجیه داد فقط سکوت کند. متفکر چشم‌های شاد و زیبای چکاوک را کاوید؛ کودکانه نگاهش، پر شور و فارغ از این جهان پر آلودگی بود، برعکس آسمان شب غمگین الهه. بالا و پایین شدن سیبک گلویش نشان از بغضی بود که بی‌رحمانه قصد جانش را کرده. حس می‌کرد می‌توانست به آن چشم‌های آسمانی شفاف اعتماد کند. ل*ب گزید، سر به زیر انداخت و خیره به بافت سفید چرکینش شد:
- گل‌بی‌بی می‌تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
نگاه مهربان گل‌بی‌بی روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش نشست:
- جانم پسرم؟
آب د*ه*ان به سختی فرو داد، در خواست‌اش کمی نامعقولانه بود و آن‌قدرها انتظار پذیرفته شدن‌اش را نداشت:
- میشه... میشه الهه یه هفته پیشتون امانت بمونه؟ همه‌چیز رو براتون توضیح میدم.
نگاه منتظر گل‌بی‌بی را که دید ل*ب به سخن گشود؛ از مادری گفت که سه سال بعد فوت مرد زندگی‌اش... عشق جاودان و همیشگی‌اش طاقت از دست داد و او جنازه غرق در خونش را در آ*غ*و*ش کشیده، از زمانی گفت که به اجبار وصیت مادرش، برای ادامه زندگی به خانه‌ی تنها خاله‌اش در همدان آمده و شوهر خاله‌اش با بی‌رحمی تمام بیرون انداخته بودشان، از روزهایی گفت که از ترس یخ‌زدن در سرمای زیر صفردرجه به زبیده پناه آورده... همه‌چیز را گفت، همه چیز را؛ تک‌تک دردهای که با پو*ست و گوشت و خونَش آن‌ها را حس کرده بود. قطره‌ی اشکی روی تیغ گونه‌اش خط انداخت و صورت امیر را خیس کرد، دست‌های چروک‌خورده‌ای روی دست امیر نشست. بغض وحشیانه به گلویش چنگ می‌انداخت و برای ذره‌ای هوا تقلا می‌کرد؛ یادآوری این چهارسال فیل را از پا در می‌آورد.
نیم‌نگاهی به لبخند تلخ گل‌بی‌بی انداخت؛ لبخندش به اندازه همان داروهای گیاهی بدمزه مادرش تلخ و تسکین بخش بود. گل‌بی‌بی آهسته زمزمه کرد:
- خیالت راحت باشه پسرم برو، این دختر تا هر وقت تو بخوای جاش روی چشمای ماست.
با شنیدن صدای شاد و خندان الهه، در میان آن‌همه تلخی ل*بش به لبخند ملیحی کش آمد:
- چکاوک تقلب نکن من اول گفتم من مامانم، تو خاله بشو.
لبخند بغض‌آلودش وسیع‌تر شد، قطره اشکی آهسته از آسمان شب خسته‌اش فرو ریخت، روی فک استخوانی‌اش سر خورد و پو*ست گندم‌گونش را خیس کرد. او در این‌جا جایش امن بود، بعدش را هم خدا کریم است... .
کد:
همه چیز رویایی به نظرش می‌رسید؛ گلیم‌های بافته‌شده روی تاقچه، پشتی‌های استوانه‌ای و نور قرمز- زردی که از پنجره‌های مشبک به درون اتاق خیمه زده بود. یکی از زانوانش را جمع کرد و تکیه دستش را به آن داد. نگاهش خیره روی چکاوکی بود که انگار با وجود یک هم‌بازی شادتر از قبل شده، با شنیدن صدای گل‌بی‌بی سرش را به طرف در چوبی کشاند. گل‌بی‌بی دست روی زانوهای دردمندش گذاشت و آخرین پله را بالا آمد. نسیمی که از در به داخل می‌وزید، سوز استخوان‌سوز خاصی داشت؛ اما هرچه بود از دردهای او بیشتر نبود. نه می‌توانست الهه را میان آن غریبه‌های آشنا رها کند و نه می‌توانست دست روی دست بگذارد و همین‌گونه بنشید تا موعود یک‌هفته‌ایش تمام شود، کلافه شقیقه‌اش را فشرد. بدتر از همه سوالی بود که خره به جانش انداخته و مغزش را می‌مکید؛ چگونه آن پول را جور می‌کرد؟ شاید باید ریسکش را به جان می‌خرید، شاید الهه در این خانه جایش از آن خرابه‌ای که زبیده نگه می‌داشت امن‌تر بود، شاید باید می‌رفت!
حضور گل‌بی‌بی که دست‌هایش را اهرم بدنش کرده و قصد نشستن به روی تشک قرمز ابری را داشت، باعث شد به نشانه احترام نیم‌خیز شود. گل‌بی‌بی آهسته کمر دردمندش را به پشتی‌های قرمز با آن طرح سوارکار و تیروکمان افسانه‌ایش تکیه داد، نیم‌نگاهی به امیر انداخت و قد و قامت رشیدش را تحسین کرد:
- راحت باش پسرم!
امیر آهسته نشست. متفکر به الهه و چکاوک خیره بود که با طنین انداختن صدای گل‌بی‌بی حواسش از عروسک خندانِ بافتنی، در دستان الهه، به چهره سال‌خورده گل بی‌بی تغییر مقصد داد:
- از وقتی مادرش مرده خیلی تنهاست. کاویان هم وقتی برای این طفل معصوم نمی‌ذاره، من پیرزنم توان هم‌بازی شدن باهاش رو ندارم، خدا خیرت بده پسرم! باباش بعد گذشت یک‌سال هنوزم عزاداره، هرکاری می‌کنم یه زن نمی‌گیره مرهم این دختر بشه، این دخترم که خدا بیامرزه مادرش رو، انگار سیبی که از وسط دونیم کرده باشی، هی کاویان می‌بیندش ازش فاصله می‌گیره که یاد مرحوم نیوفته.
حدس را بر آن گذاشت که کاویان پدر چکاوک باشد و گل‌بی‌بی مادر کاویان. نمی‌دانست چه باید می‌گفت، پس ترجیه داد فقط سکوت کند. متفکر چشم‌های شاد و زیبای چکاوک را کاوید؛ کودکانه نگاهش، پر شور و فارغ از این جهان پر آلودگی بود، برعکس آسمان شب غمگین الهه. بالا و پایین شدن سیبک گلویش نشان از بغضی بود که بی‌رحمانه قصد جانش را کرده. حس می‌کرد می‌توانست به آن چشم‌های آسمانی شفاف اعتماد کند. ل*ب گزید، سر به زیر انداخت و خیره به بافت سفید چرکینش شد:
- گل‌بی‌بی می‌تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
نگاه مهربان گل‌بی‌بی روی گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش نشست:
- جانم پسرم؟
آب د*ه*ان به سختی فرو داد، در خواست‌اش کمی نامعقولانه بود و آن‌قدرها انتظار پذیرفته شدن‌اش را نداشت:
- میشه... میشه الهه یه هفته پیشتون امانت بمونه؟ همه‌چیز رو براتون توضیح میدم.
نگاه منتظر گل‌بی‌بی را که دید ل*ب به سخن گشود؛ از مادری گفت که سه سال بعد فوت مرد زندگی‌اش... عشق جاودان و همیشگی‌اش طاقت از دست داد و او جنازه غرق در خونش را در آ*غ*و*ش کشیده، از زمانی گفت که به اجبار وصیت مادرش، برای ادامه زندگی به خانه‌ی تنها خاله‌اش در همدان آمده و شوهر خاله‌اش با بی‌رحمی تمام بیرون انداخته بودشان، از روزهایی گفت که از ترس یخ‌زدن در سرمای زیر صفردرجه به زبیده پناه آورده... همه‌چیز را گفت، همه چیز را؛ تک‌تک دردهای که با پو*ست و گوشت و خونَش آن‌ها را حس کرده بود. قطره‌ی اشکی روی تیغ گونه‌اش خط انداخت و صورت امیر را خیس کرد، دست‌های چروک‌خورده‌ای روی دست امیر نشست. بغض وحشیانه به گلویش چنگ می‌انداخت و برای ذره‌ای هوا تقلا می‌کرد؛ یادآوری این چهارسال فیل را از پا در می‌آورد.
نیم‌نگاهی به لبخند تلخ گل‌بی‌بی انداخت؛ لبخندش به اندازه همان داروهای گیاهی بدمزه مادرش تلخ و تسکین بخش بود. گل‌بی‌بی آهسته زمزمه کرد:
- خیالت راحت باشه پسرم برو، این دختر تا هر وقت تو بخوای جاش روی چشمای ماست.
با شنیدن صدای شاد و خندان الهه، در میان آن‌همه تلخی ل*بش به لبخند ملیحی کش آمد:
- چکاوک تقلب نکن من اول گفتم من مامانم، تو خاله بشو.
لبخند بغض‌آلودش وسیع‌تر شد، قطره اشکی آهسته از آسمان شب خسته‌اش فرو ریخت، روی فک استخوانی‌اش سر خورد و پو*ست گندم‌گونش را خیس کرد. او در این‌جا جایش امن بود، بعدش را هم خدا کریم است... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 9
امیر متفکر و کلافه به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود. باید هرچه زودتر دست به کار میشد. قصد داشت سری به دوست ناباب همیشه در عیش و نوشش بزند؛ بی‌گمان او چاره‌ای برای این گرداب بی‌انتها داشت. دست‌هایش را روی زانو گذاشته و آهسته بلند شد. نگاهش را از فرش قرمز- سفید زیر پایش به گل‌‎بی‌بی داد:
- الهه به دوری من عادت داره، بی‌تابی نمیکنه... فقط...
- داداش کجا؟
برگشت، تمام توانش را به کار بسته بود که قطره لجوج پشت سیاهی چشمانش را کنترل کند. لبخند تلخی به روی صورت نگران و مضطربش پاشید، حالا چکاوک نیز منتظر و پرسش‌گر او را می‌نگریست. به سمت الهه زانو زد و موهای پرکلاغی‌اش را مهمان ب*وسه‌ای گرم و پر از عشق کرد. آهسته دستش را از روی موهایش تا زیر فکش سر داد و سرش را بالا کشید. طوفان چشم‌هایشان پر از بغض و پر از درد به یک‌دیگر خیره بود؛ گویی الهه کل حرف‌هایش را از چشم‌هایش خواند که مهر سکوت به ل*ب نشاند و لبخند به نم اشک در چشمان امیر زد. صدای چکاوک آن دو را از اعماق چاه احساساتشان به بیرون کشید:
- امیر، الهه رو هم با خودت می‌بری؟
به زور از سیاهی چشمان الهه کند و به شیرینی چشمان چکاوک دوخت. چکاوک، ل*ب برچیده، آماده بغض کردن بود. ل*ب‌های امیر کمی به سمت بالا کج شد، دست روی زانو گذاشت، به سمت عسلی‌های لرزان چشمان چکاوک خم شد، آهسته پچ زد:
- به شرطی می‌ذارمش که اذیتش نکنی.
لبخند روی ل*ب‌های چکاوک آهسته‌آهسته آن‌قدر کش آمد تا دو چال زیبا روی لپ‌های سرخش انداخت. چکاوک آهسته خود را بالا کشید، دست‌هایش را دو طرف گوش‌های امیر گذاشت و همانند امیر در گوشش پچ زد:
- قول مردونه میدم اذیتش نکنم، به شرطی که اخم نکنی.
چشم‌های امیر از تعجب گرد شد. چکاوک عقب‌گرد کرد و خانمانه سر جایش نشست. حیران به ژست گرفتنش نگاه کرد، او را سرکار گذاشته بود؟ ل*ب‌هایش کم‌کم به لبخند نشست و با چشم‌های تنگ شده‌ای، بالا گرفتن صورت چکاوک را از نظر گذراند:
- قول؟
از ژست بامزه‌اش خارج شد و با لبخند دست به سویش دراز کرد:
- قوله قول، اونم قول مردونه، نه زنونه.
با قرار گرفتن دستان گندمی‌اش، میان دستان سفید و کوچک چکاوک، لبخند به ل*ب‌های هر دو نشست. آهسته از روی زانو بلند شد، نگاه آخر را به آن دو انداخت. هنوز هم کمی ته دلش ناراض بود؛ اما مگر جایی داشت؟ مگر چاره دیگری جلوی پایش بود؟ تمام احساسات و افکار منفی‌اش را به پستوهای ذهنش فرستاد. رو که برگرداند، با دیدن لبخند به گل نشسته‌ی گل‌بی‌بی و نگاه با محبتش به روی الهه، کمی، فقط کمی دل بی‌تابش آرام گرفت.
***
تکیه به دیوار کاه‌گلی حمام نیمه مخروبه داد. با چشم‌های تنگ شده و اخم‌های درهم تنیده به چند تن از عملی‌هایی که با وضع اسفناکی مشغول اعمال مواد مخدر بودند نگریست، دود کل مخروبه را در بر گرفته و او را می‌آزرد. تنها راه تنفس، حفره‌هایی بود که روی سقف ایجاد شده و اندکی نور و اکسیژن منتقل می‌کرد. صدای خندان جانیار که به گوش‌هایش نشست، سرش را به تندی و پر غضب چرخاند. جانیار گرم‌کن خاکستری زیبایی به تن داشت و با آن پسرک علاف، خوش‌گذران و بی‌پولی که دو سال پیش دید، زمین تا آسمان تغییر کرده بود. با ابروی بالا رفته ظاهر گرم و مرتبش را از نظر گذراند، ل*بش به لبخندی کج شد:
- گنج جُستی؟
جانیار سر مستانه قهقه‌ای سر داد و ضربه‌ای نه چندان محکم به روی کتف‌هایش زد که حتی ذره‌ای هم جابه‌جا نشد. اخم‌های درهم تنیده و چشم‌های جدی امیر را که دید سکوت پیشه کرد، با تک سرفه‌ای خنده‌اش را جمع کرد و جدی شد:
- کار خوب جُستم پسر، ما باهم فرار کردیم؛ اما اشتباه کردی که ادامه راهم باهام نیومدی.
از او فاصله گرفت، دست‌هایش را باز کرد و میان آن دودها و فضای تقریبا نیمه‌تاریک حمام چرخی زد:
- منو ببین امیر، ببین من به کجا رسیدم تو به کجا رسیدی؛ اما خیالت تخت ما مرام و معرفت داریم، پشت رفیق نیمه‌راهمونم خالی نمی‌کنیم. اوستام خیلی آدم درست و دست به خیریه، باهاش حرف زدم، می‌خواد ببینتت، اگه واقعا تا تهش هستی یه یاعلی بگو بیا بریم باهاش حرف بزن؛ اما اگر نیستی...
قهقه‌ی یکی از آن عملی‌هایِ صورت تکیده استخوانی، با آن دندان‌های زرد و چندش‌آورش، در حالی که لول به لبان بی‌رنگش می‌چسباند، سخن جانیار را قطع کرد. جانیار با چشم‌های به خون نشسته سرشان غرش کرد:
- بستونه دیگه گمشین برین خفه شدیم.
امیر پوفی کشید و با چهره در هم شده، با تکان دادن دستش راهی برای تنفس باز کرد:
- چجوری این‌جا زندگی می‌کنی؟
جانیار لبخند تلخی روی ل*ب نشاند، حرفش را پیچاند و دوباره سر رشته کلام را بدست گرفت:
- اگر نیستی همین الان از این‌جا برو امیر، اگر اوستا رو دیدی راه برگشتی نداری.
دو ابرویش حیران بالا رفت، این چه کاری بود دگر؟

کد:
امیر متفکر و کلافه به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود. باید هرچه زودتر دست به کار میشد. قصد داشت سری به دوست ناباب همیشه در عیش و نوشش بزند؛ بی‌گمان او چاره‌ای برای این گرداب بی‌انتها داشت. دست‌هایش را روی زانو گذاشته و آهسته بلند شد. نگاهش را از فرش قرمز- سفید زیر پایش به گل‌‎بی‌بی داد:
- الهه به دوری من عادت داره، بی‌تابی نمیکنه... فقط...
- داداش کجا؟
برگشت، تمام توانش را به کار بسته بود که قطره لجوج پشت سیاهی چشمانش را کنترل کند. لبخند تلخی به روی صورت نگران و مضطربش پاشید، حالا چکاوک نیز منتظر و پرسش‌گر او را می‌نگریست. به سمت الهه زانو زد و موهای پرکلاغی‌اش را مهمان ب*وسه‌ای گرم و پر از عشق کرد. آهسته دستش را از روی موهایش تا زیر فکش سر داد و سرش را بالا کشید. طوفان چشم‌هایشان پر از بغض و پر از درد به یک‌دیگر خیره بود؛ گویی الهه کل حرف‌هایش را از چشم‌هایش خواند که مهر سکوت به ل*ب نشاند و لبخند به نم اشک در چشمان امیر زد. صدای چکاوک آن دو را از اعماق چاه احساساتشان به بیرون کشید:
- امیر، الهه رو هم با خودت می‌بری؟
به زور از سیاهی چشمان الهه کند و به شیرینی چشمان چکاوک دوخت. چکاوک، ل*ب برچیده، آماده بغض کردن بود. ل*ب‌های امیر کمی به سمت بالا کج شد، دست روی زانو گذاشت، به سمت عسلی‌های لرزان چشمان چکاوک خم شد، آهسته پچ زد:
- به شرطی می‌ذارمش که اذیتش نکنی.
لبخند روی ل*ب‌های چکاوک آهسته‌آهسته آن‌قدر کش آمد تا دو چال زیبا روی لپ‌های سرخش انداخت. چکاوک آهسته خود را بالا کشید، دست‌هایش را دو طرف گوش‌های امیر گذاشت و همانند امیر در گوشش پچ زد:
- قول مردونه میدم اذیتش نکنم، به شرطی که اخم نکنی.
چشم‌های امیر از تعجب گرد شد. چکاوک عقب‌گرد کرد و خانمانه سر جایش نشست. حیران به ژست گرفتنش نگاه کرد، او را سرکار گذاشته بود؟ ل*ب‌هایش کم‌کم به لبخند نشست و با چشم‌های تنگ شده‌ای، بالا گرفتن صورت چکاوک را از نظر گذراند:
- قول؟
از ژست بامزه‌اش خارج شد و با لبخند دست به سویش دراز کرد:
- قوله قول، اونم قول مردونه، نه زنونه.
با قرار گرفتن دستان گندمی‌اش، میان دستان سفید و کوچک چکاوک، لبخند به ل*ب‌های هر دو نشست. آهسته از روی زانو بلند شد، نگاه آخر را به آن دو انداخت. هنوز هم کمی ته دلش ناراض بود؛ اما مگر جایی داشت؟ مگر چاره دیگری جلوی پایش بود؟ تمام احساسات و افکار منفی‌اش را به پستوهای ذهنش فرستاد. رو که برگرداند، با دیدن لبخند به گل نشسته‌ی گل‌بی‌بی و نگاه با محبتش به روی الهه، کمی، فقط کمی دل بی‌تابش آرام گرفت.
***
تکیه به دیوار کاه‌گلی حمام نیمه مخروبه داد. با چشم‌های تنگ شده و اخم‌های درهم تنیده به چند تن از عملی‌هایی که با وضع اسفناکی مشغول اعمال مواد مخدر بودند نگریست، دود کل مخروبه را در بر گرفته و او را می‌آزرد. تنها راه تنفس، حفره‌هایی بود که روی سقف ایجاد شده و اندکی نور و اکسیژن منتقل می‌کرد. صدای خندان جانیار که به گوش‌هایش نشست، سرش را به تندی و پر غضب چرخاند. جانیار گرم‌کن خاکستری زیبایی به تن داشت و با آن پسرک علاف، خوش‌گذران و بی‌پولی که دو سال پیش دید، زمین تا آسمان تغییر کرده بود. با ابروی بالا رفته ظاهر گرم و مرتبش را از نظر گذراند، ل*بش به لبخندی کج شد:
- گنج جُستی؟
جانیار سر مستانه قهقه‌ای سر داد و ضربه‌ای نه چندان محکم به روی کتف‌هایش زد که حتی ذره‌ای هم جابه‌جا نشد. اخم‌های درهم تنیده و چشم‌های جدی امیر را که دید سکوت پیشه کرد، با تک سرفه‌ای خنده‌اش را جمع کرد و جدی شد:
- کار خوب جُستم پسر، ما باهم فرار کردیم؛ اما اشتباه کردی که ادامه راهم باهام نیومدی.
از او فاصله گرفت، دست‌هایش را باز کرد و میان آن دودها و فضای تقریبا نیمه‌تاریک حمام چرخی زد:
- منو ببین امیر، ببین من به کجا رسیدم تو به کجا رسیدی؛ اما خیالت تخت ما مرام و معرفت داریم، پشت رفیق نیمه‌راهمونم خالی نمی‌کنیم. اوستام خیلی آدم درست و دست به خیریه، باهاش حرف زدم، می‌خواد ببینتت، اگه واقعا تا تهش هستی یه یاعلی بگو بیا بریم باهاش حرف بزن؛ اما اگر نیستی...
قهقه‌ی یکی از آن عملی‌هایِ صورت تکیده استخوانی، با آن دندان‌های زرد و چندش‌آورش، در حالی که لول به لبان بی‌رنگش می‌چسباند، سخن جانیار را قطع کرد. جانیار با چشم‌های به خون نشسته سرشان غرش کرد:
- بستونه دیگه گمشین برین خفه شدیم.
امیر پوفی کشید و با چهره در هم شده، با تکان دادن دستش راهی برای تنفس باز کرد:
- چجوری این‌جا زندگی می‌کنی؟
جانیار لبخند تلخی روی ل*ب نشاند، حرفش را پیچاند و دوباره سر رشته کلام را بدست گرفت:
- اگر نیستی همین الان از این‌جا برو امیر، اگر اوستا رو دیدی راه برگشتی نداری.
دو ابرویش حیران بالا رفت، این چه کاری بود دگر؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 10
بیشترین چیزی که در صورتش جلب توجه می‌کرد؛ لبخندهای مرموز و شیطانی‌اش بود. سیبک تازه شکفته‌ی گلوی امیر آهسته بالا و پایین شد. عرق کف دست‌هایش را به کتانی مشکی رنگش کشید. جوان بود و سنش از سی نمی‌گذشت. چشم‌های قهوه‌ای، سر تا پایش را از نظر گذراند؛ خریدارانه نگاه می‌کرد، چشم‌هایش می‌درخشید. نیم‌نگاهی به جانیار انداخت و از پشت میز چوبی‌اش بلند شد:
- چرا زودتر این دوستت رو معرفی نکردی جانیار؟ حیف این‌همه استعداد نیست؟
نمی‌دانست چرا در نگاه جانیار رنگ پشیمانی می‌دید، رنگ "ای کاش نمی‌کردم" می‌دید. امیر یک چشمش را تنگ کرد و ابروی متقابلش را بالا داد، نگاه از جانیار سر به زیر گرفت و به جوان مرموز داد. آهسته سرتا پای مشکی پوشیده‌اش را گذراند و به چشم‌های نافذش رسید:
- کار چیه؟ باید چی‌کار کنم؟ جانیار گفته من حقومم رو روز مزد می‌گیرم؟
جوان لبخند زد؛ از همان‌هایی که هیچ حس دوستانه‌ای به وجودت تزریق نمی‌کنند، از همان‌هایی که می‌دانی پشتش مصیبتی بزرگ است؛ از همان‌ها. جوان به سمت امیر گام برداشت، پاشنه‌های کوتاه کفش کالج مشکی‌اش طنین کوتاه؛ اما خوف‌آوری در اتاق می‌انداخت. چشم در چشم ایستادند؛ جوان چه در چشم‌های مشکی‌اش می‌دید که دل نمی‌کند؟ گوشه‌ی ل*بش از زیر ته‌ریش قهوه‌ای‌اش کمی به بالا رفت و شانه امیر را فشرد:
- برای این‌که بهت ثابت کنم می‌خوام کمکت کنم، بعد یه هفته کل بدهیت به اون زنیکه رو میدم. نظرت چیه؟
چشم‌هایش را از قهوه‌ای‌های مرموز به یقه اسکی مشکی لباسش داد. شَک، همچون خوره به جان امیر افتاده بود؛ اعتمادی به جانیار نداشت. اگر پای الهه در میان نبود هرگز پایش در این چنین مکانی باز نمی‌شد؛ اگر... اگر... اگر و هزاران اگر دیگری که او را از دنیای مادی کنده بودند. با ضربه‌ی آرامی که به کتفش خورد به خودش آمد و آهسته تکان خورد، این‌جا چه خبر بود؟ او آن جا چه می‌کرد؟ برای چه باید برای یک‌هفته کار کردن آن‌چنان مبلغ سنگینی را می‌پرداختند؟ صدای جوان او را از میان تمام ابهاماتش بیرون کشید:
- کارت خیلی ساده است؛ می‌خوای چندتا بسته کوچولو شِکر رو ببری بالاشهر؛ اما چون اونا پولدارن، پول خوبی میدن و به من و تو هم چیزی می‌ماسه. فقط همینه، ان‌قدر فکر نکن!
واقعا نباید فکر می‌کرد؟ شِکر! چرا باید برای شکر مبلغ به آن سنگینی را می‌پرداختند؟ شخصی از درون نهیبش زد:
- به توچه امیر، تو دنبال پولی. تو می‌خوای الهه رو بکشی بیرون، مگه مسئول عقل مردمی که می‌خوان برای یه بسته شکر چقد ب*دن؟
اما او هنوزم شک داشت. کلافه به چشم‌هایش خیره شد، اخم درهم کشید. مرگ یک‌بار شیون هم یک‌بار! نهایتش مرگ است، پس ترس را جایز ندانست. دست‌های دراز شده جوان را به نشان توافق فشرد و وقتی دستانش را عقب کشید، با تعجب مشمای کوچکی را دید که اندکی محتوای سفید و ریزتر از شکر در آن بود، ابروهایش سوالی بالا رفت و جوان را نشانه گرفت. جوان با دیدن حیرت چشمان امیر آهسته خندید و دست‌های وا مانده امیر را مشت کرد:
- اینو نباید کسی ببینه، این شکر خیلی گرون قیمته، جمهوری اسلامی ممنوع کرده. آدرس رو جانیار بهت میده، برو ببینم چه می‌کنی.
خوب می‌دانست که می‌خواستند با ت*ح*ریک او و با ارزش نشان دادن آن محتوای درون مشما، او را ت*ح*ریک کنند و میزان وفایش را بسنجند، بسته را درون جیب کتونی‌اش گذاشت و با قدم‌های محکم همراه جانیار از اتاق خارج شد...
***
پاهایشان را در آ*غ*و*ش گرفته کنج دیوار جمع شده بودند، دلیلش هم بغضی بود که در گلوی الهه چمبره زده و چکاوک را به بغض وا می‌داشت. چکاوک لحاف گرمش را بالاتر کشید و سرش را روی زانویش گذاشت. همان‌گونه که نگاهش به آتیش شومینه بود دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت. درست مقابل نور آتش، با همان اندک سوادی که یاد گرفته بود روزهای نبودن امیر را میشمرد؛ روز اول که رفت، شب پدرش آمد و آن‌ها را به پارک برد. روز دوم، او و الهه کل روز را در زیرزمین خانه مشغول نقاشی و خاله‌بازی بودند. روز سوم، الهه کمی دل‌تنگ و ناراحت بود و دل و دماغ غذا خوردن و بازی کردن را نداشت. روز چهارم، گل‌بی‌بی الهه‌ها را با خود به اتاقش برده بود و او نمی‌دانست چه سِری رویش خواند که دوباره حالش خوب شد و باهم در حیاط دُکان بازی کرده بودند؛ اما امروز روز پنجم بود. پنج روز از رفتنش می‌گذشت. الهه از صبح تا به حال که خورشید دیگر رمقی برای تابیدن نداشت، کنج اتاق در فکر فرو رفته و نقطه‌ای را می‌نگرد. چکاوک طاقت این سکوت سهمگین را نداشت؛ آهسته سکوت را شکست:
- نگران امیری؟ یا از دست من ناراحتی؟ من به امیر قول دادم اذیتت نکنم!
ل*ب‌های چکاوک ناخواسته با فکر این‌که الهه را آزرده باشد، برچید شد. نم اشک به چشمانش نشست:
- از صبح باهام حرف نزدی الهه، چی‌کار کردم بگو تا بگم غلط کردم.
الهه لبخند تلخی زد و دست‌هایش را در ب*غ*ل گرفت، نیم‌نگاهی به صورت بغض‌آلود چکاوک کرد و دلش نیامد قلب کوچکش را بیازارد؛ آهسته او را به بغلش کشاند و دست‌هایش را فشرد:
- گریه نکن چکاوک، من دل‌نگران امیرم. داداشیم خیلی قویه ها، خیلی پهلوونه ها، منتها هوا روز به روز سردتر میشه؛ لباس گرم درس و حسابی نداره. من این‌جا زیر این لحاف گرم و اون بیرون توی این هوای یخ، در حال دست و پا زدن بخاطر من. خیلی دوستش دارم چکاوک، خیلی زیاد، اون بهترین داداشی دنیاست.
چکاوک، دست‌های کوچکش را میان انبوهی از موهای مشکی که دورش ریخته بود، فرو برد. کاش او هم برادری مثل امیر داشت. آهسته زمزمه کرد:
- خوش به حالت الهه!

کد:
بیشترین چیزی که در صورتش جلب توجه می‌کرد؛ لبخندهای مرموز و شیطانی‌اش بود. سیبک تازه شکفته‌ی گلوی امیر آهسته بالا و پایین شد. عرق کف دست‌هایش را به کتانی مشکی رنگش کشید. جوان بود و سنش از سی نمی‌گذشت. چشم‌های قهوه‌ای، سر تا پایش را از نظر گذراند؛ خریدارانه نگاه می‌کرد، چشم‌هایش می‌درخشید. نیم‌نگاهی به جانیار انداخت و از پشت میز چوبی‌اش بلند شد:
- چرا زودتر این دوستت رو معرفی نکردی جانیار؟ حیف این‌همه استعداد نیست؟
نمی‌دانست چرا در نگاه جانیار رنگ پشیمانی می‌دید، رنگ "ای کاش نمی‌کردم" می‌دید. امیر یک چشمش را تنگ کرد و ابروی متقابلش را بالا داد، نگاه از جانیار سر به زیر گرفت و به جوان مرموز داد. آهسته سرتا پای مشکی پوشیده‌اش را گذراند و به چشم‌های نافذش رسید:
- کار چیه؟ باید چی‌کار کنم؟ جانیار گفته من حقومم رو روز مزد می‌گیرم؟
جوان لبخند زد؛ از همان‌هایی که هیچ حس دوستانه‌ای به وجودت تزریق نمی‌کنند، از همان‌هایی که می‌دانی پشتش مصیبتی بزرگ است؛ از همان‌ها. جوان به سمت امیر گام برداشت، پاشنه‌های کوتاه کفش کالج مشکی‌اش طنین کوتاه؛ اما خوف‌آوری در اتاق می‌انداخت. چشم در چشم ایستادند؛ جوان چه در چشم‌های مشکی‌اش می‌دید که دل نمی‌کند؟ گوشه‌ی ل*بش از زیر ته‌ریش قهوه‌ای‌اش کمی به بالا رفت و شانه امیر را فشرد:
- برای این‌که بهت ثابت کنم می‌خوام کمکت کنم، بعد یه هفته کل بدهیت به اون زنیکه رو میدم. نظرت چیه؟
چشم‌هایش را از قهوه‌ای‌های مرموز به یقه اسکی مشکی لباسش داد. شَک، همچون خوره به جان امیر افتاده بود؛ اعتمادی به جانیار نداشت. اگر پای الهه در میان نبود هرگز پایش در این چنین مکانی باز نمی‌شد؛ اگر... اگر... اگر و هزاران اگر دیگری که او را از دنیای مادی کنده بودند. با ضربه‌ی آرامی که به کتفش خورد به خودش آمد و آهسته تکان خورد، این‌جا چه خبر بود؟ او آن جا چه می‌کرد؟ برای چه باید برای یک‌هفته کار کردن آن‌چنان مبلغ سنگینی را می‌پرداختند؟ صدای جوان او را از میان تمام ابهاماتش بیرون کشید:
- کارت خیلی ساده است؛ می‌خوای چندتا بسته کوچولو شِکر رو ببری بالاشهر؛ اما چون اونا پولدارن، پول خوبی میدن و به من و تو هم چیزی می‌ماسه. فقط همینه، ان‌قدر فکر نکن!
واقعا نباید فکر می‌کرد؟ شِکر! چرا باید برای شکر مبلغ به آن سنگینی را می‌پرداختند؟ شخصی از درون نهیبش زد:
- به توچه امیر، تو دنبال پولی. تو می‌خوای الهه رو بکشی بیرون، مگه مسئول عقل مردمی که می‌خوان برای یه بسته شکر چقد ب*دن؟
اما او هنوزم شک داشت. کلافه به چشم‌هایش خیره شد، اخم درهم کشید. مرگ یک‌بار شیون هم یک‌بار! نهایتش مرگ است، پس ترس را جایز ندانست. دست‌های دراز شده جوان را به نشان توافق فشرد و وقتی دستانش را عقب کشید، با تعجب مشمای کوچکی را دید که اندکی محتوای سفید و ریزتر از شکر در آن بود، ابروهایش سوالی بالا رفت و جوان را نشانه گرفت. جوان با دیدن حیرت چشمان امیر آهسته خندید و دست‌های وا مانده امیر را مشت کرد:
- اینو نباید کسی ببینه، این شکر خیلی گرون قیمته، جمهوری اسلامی ممنوع کرده. آدرس رو جانیار بهت میده، برو ببینم چه می‌کنی.
خوب می‌دانست که می‌خواستند با ت*ح*ریک او و با ارزش نشان دادن آن محتوای درون مشما، او را ت*ح*ریک کنند و میزان وفایش را بسنجند، بسته را درون جیب کتونی‌اش گذاشت و با قدم‌های محکم همراه جانیار از اتاق خارج شد.
***
پاهایشان را در آ*غ*و*ش گرفته کنج دیوار جمع شده بودند، دلیلش هم بغضی بود که در گلوی الهه چمبره زده و چکاوک را به بغض وا می‌داشت. چکاوک لحاف گرمش را بالاتر کشید و سرش را روی زانویش گذاشت. همان‌گونه که نگاهش به آتیش شومینه بود دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت. درست مقابل نور آتش، با همان اندک سوادی که یاد گرفته بود روزهای نبودن امیر را میشمرد؛ روز اول که رفت، شب پدرش آمد و آن‌ها را به پارک برد. روز دوم، او و الهه کل روز را در زیرزمین خانه مشغول نقاشی و خاله‌بازی بودند. روز سوم، الهه کمی دل‌تنگ و ناراحت بود و دل و دماغ غذا خوردن و بازی کردن را نداشت. روز چهارم، گل‌بی‌بی الهه‌ها را با خود به اتاقش برده بود و او نمی‌دانست چه سِری رویش خواند که دوباره حالش خوب شد و باهم در حیاط دُکان بازی کرده بودند؛ اما امروز روز پنجم بود. پنج روز از رفتنش می‌گذشت. الهه از صبح تا به حال که خورشید دیگر رمقی برای تابیدن نداشت، کنج اتاق در فکر فرو رفته و نقطه‌ای را می‌نگرد. چکاوک طاقت این سکوت سهمگین را نداشت؛ آهسته سکوت را شکست:
- نگران امیری؟ یا از دست من ناراحتی؟ من به امیر قول دادم اذیتت نکنم!
ل*ب‌های چکاوک ناخواسته با فکر این‌که الهه را آزرده باشد، برچید شد. نم اشک به چشمانش نشست:
- از صبح باهام حرف نزدی الهه، چی‌کار کردم بگو تا بگم غلط کردم.
الهه لبخند تلخی زد و دست‌هایش را در ب*غ*ل گرفت، نیم‌نگاهی به صورت بغض‌آلود چکاوک کرد و دلش نیامد قلب کوچکش را بیازارد؛ آهسته او را به بغلش کشاند و دست‌هایش را فشرد:
- گریه نکن چکاوک، من دل‌نگران امیرم. داداشیم خیلی قویه ها، خیلی پهلوونه ها، منتها هوا روز به روز سردتر میشه؛ لباس گرم درس و حسابی نداره. من این‌جا زیر این لحاف گرم و اون بیرون توی این هوای یخ، در حال دست و پا زدن بخاطر من. خیلی دوستش دارم چکاوک، خیلی زیاد، اون بهترین داداشی دنیاست.
چکاوک، دست‌های کوچکش را میان انبوهی از موهای مشکی که دورش ریخته بود، فرو برد. کاش او هم برادری مثل امیر داشت. آهسته زمزمه کرد:
- خوش به حالت الهه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 11
بارها و بارها گل‌بی‌بی تذکر داده بود که فال‌گوش ایستادن کار زشتی است؛ اما صدای نیمچه فریاد عصبی پدرش او را وادار کرده بود که گوشش را به در بچسباند و با دقت تمام در حالی که به سخنانشان گوش می‌داد، دستش را به علامت سکوت به الهه نشان می‌دهد. صدای گل‌بی‌بی که انگار می‌خواست پدر را نرم کند به گوشش نشست:
- پسرم، شیرمرد من، خودت به درک! به خاطر این دختر زن بگیر، نمی‌بینی تو این یه هفته‌ای که این طفل معصوم این‌جاست چقدر سرحال‌تره؟ نمی‌بینی چقدر خوشحال‌تره؟
و صدای کلافه پدرش که سعی داشت تن صدایش بالا نرود:
- تمومش کن، من برم کی رو بگیرم با یه دختر هفت‌ساله؟ کی میاد از دختر یکی دیگه مثل دختر خودش مراقبت کنه؟ تازه یک‌ماه از سال رخساره گذشته، مردم چی میگن؟
داخل اتاق نبود؛ اما لبخند روی ل*ب‌های گل‌بی‌بی را تشخیص می‌داد:
- من یکی رو سراغ دارم پسرم، نوه خاله‌ات خاتون رو که انشالا یادته. بچگیاش، همش پیش خودم بود، دختر آروم و مهربونیه، دلسوزه، اون طفلکم شوهرش رو تو هرج و مرج کردستان از دست داد، تازه یه پسرم داره که میتونه مراقب این دختر باشه. جامعه پر گرگه کاویان عاقل باش، این دختر فردا یکی رو می‌خواد که بتونه بهش اعتماد کنه باهاش حرف بزنه. از خر شیطون بیا پایین کُرم! بخاطر رخساره هم که شده کوتاه بیا.
صدای ضعیف پدرش که انگار متقاعد شده بود ل*ب‌هایش را به لبخند گشود، یعنی قرار بود یک برادر داشته باشد؟ با خوشحالی و جیغ خفه‌ای به سمت الهه پرید و خود را در آغوشش انداخت. الهه شوکه دستانش را روی کمرش کشید. چکاوک در گوشش پچ زد:
- قراره من یه داداشی مثل تو داشته باشم.
ابروهای الهه با شادی بالا رفت:
- می‌خوان برات داداش بخرن؟
سرش را تندتند بالا پایین کرد... .
***
سیاهی بر آسمان خیمه انداخته بود. لبخند رضایت روی ل*ب‌هایش نشسته و سخت دل‌تنگ خواهرش بود. نگاهی به یک دست پیراهن بافتنی صورتی، شلوار کرم و عروسک کوچک در دستانش می‌اندازد، حالا که توانسته بود برای الهه چیزی بخرد، احساس غرور می‌کرد. آهسته در فلزی را کوبید، انگار که شخصی در حیاط بود که با همان ضربه اول لی‌لی‌کنان به سمت در آمد. چیزی نگذشت که در با یک تیک آرام باز شد. چکاوک از پشت در بیرون خزید و آهسته سرش را بالا کشاند تا به چشم‌های خندان امیر رسید، جیغ خفیفی کشید و پاهای امیر را در آ*غ*و*ش کشید. پر از شور گفت:
- امیر منم قراره یه داداش داشته باشم مثل تو!
شوکه نگاهش کرد. آن‌قدر ذوق این خبر را داشت که بدون سلام رفته بود سر اصل مطلب؛ اما وقتی مادرش مرده بود با این اطمینان، برادر را از کجا می‌آوردند؟ نکند آقای کاویان قصد تجدید فراش داشت؟ لابد با زنی که یک پسر دارد وگرنه به او این چنین نمی‌گفتند. نیمچه لبخندی زد وسایل را به دست دیگرش داد و روی زانو مقابل چشمان پرستاره و رقصانش نشست:
- خوبی؟
تندتند سرش را تکان داد، انگار زیادی هم خوب بود. آب دهانش را آهسته فرو داد:
- به قولت عمل کردی؟
دوباره حرکتش را تکرار کرد، به سمتش خم شد و در گوش‌هایش پچ زد:
- تو به قولت عمل کردی؟
کمی متفکر شد، عمل کرده بود؟ نه؛ اما برای این‌که دلش نشکند، سرش را به نشان مثبت تکان داد؛ اخم‌هایش دست خودش نبود، مادرزادی در حالت عادی همیشه اخم داشت. آهسته وارد خانه شدند، الهه همین که او را دید، تند از روی چهار پله آجری پایین آمد و به سویش پرواز کرد. امیر روی زانو نشست و آغوشش را برای خواهرش باز کرد، او را سخت در آ*غ*و*ش فشرد؛ بویید و ب*و*سید. با خود اعتراف کرد در همین یک‌هفته، حسابی رنگ به رویش آمده است. صدای گل‌بی‌بی جو احساسیشان را شکست و لبخند به ل*ب‌هایش نشاند:
- خسته نباشی شیرمرد، پس بلاخره اومدی.
شرمنده بابت تاخیر یک روزه‌اش سر به زیر انداخت. گل‌بی‌بی عصا به دست به سمتش آمد رو به رویش ایستاد و چند ضربه آهسته به کتفش زد:
- خسته نباشی پهلوون!
نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را به بیرون داد، باید الهه را می‌برد. قرار بود هر سه آن‌ها در خانه کوچک جانیار اسکان کنند؛ اما نمی‌شد همین‌گونه و بدون تشکر رفت. رو به گل‌بی‌بی کرد و سراغ آقای کاویان را گرفت. گل‌بی‌بی با چشم به اتاقی که در ضلع شمالی خانه قرار داشت و چهارپله می‌خورد اشاره کرد؛ دو طرف پله را شمدانی های سفید احاطه کرده بودند. وسایل را به دست الهه داد دستی روی سرش کشید، او را به ذوق خود رها کرد. آهسته به سمت پله‌ها گام برداشت. پا روی پله اول گذاشت و حرف‌هایش را در ذهنش ردیف کرد، کم لطفی به او نکرده بود این غریبه؛جور آشنایان را کشیده بود. پشت در اتاق ایستاد و چند تقه کوتاه به در زد و منتظر اجازه شد. با شنیدن صدای بم و مردانه‌اش که اذن ورود می‌داد. آهسته در را به عقب هل داد، وارد اتاق که شد، گرمای مطبوعش عضلات گرفته‌اش را لس کرد و او را دعوت به آرامش می‌کرد. پشت میز کوچک چوبی، تکیه به پشتی داده بود و کتاب قطوری در دست داشت. چشم‌های قهوه‌ای نافذش سرتاپایش را از نظر گذراند و سپس با دست به پشتی‌های کنارش اشاره کرد:
- بفرما بشین.
قفل از د*ه*ان برداشت و آهسته سلام کرد. با تکان دادن سرش جوابش را داد. به سمت پشتی استوانه‌ای رفت، چهار زانو نشست و با چشم‌های قدردان خیره به چهره اسطوره‌ای آقای کاویان شد. اصالت یک مرد کرد از جز به جز صورتش هویدا بود. لبخندی زد و خوش‌نویسی که به عنوان هدیه گرفته بود را از جیب خارج کرد و روی میز چوبی گذاشت:
- من نمی‌فهمم چجوری این لطف شمارو جبران کنم؛ اما همین‌قدر می‌دونم که مردی رو در حقم تمام کردید، امیدوارم روزی برسه که جبران کنم.
آقای کاویان لبخندی به متانتش زد. کتاب را بست و آهسته بازوی امیر را فشرد:
- کاری نکردم پسر خوب، انجام وظیفه‌ام در مقابل یکی از قبیله‌ام بوده؛ گل‌بی‌بی گفت سقزی هستین، درسته؟
امیر آهسته سرش را بالا و پایین کرد، پس گل‌بی‌بی همه‌چیز را برایش تعریف کرده بود. کاویان لبخندی زد و با دقت بیشتری سرتاپایش را از نظر گذراند:
- پدرم کدخدای سقز بود. بابات رو خوب یادمه، مرد شجاع و نترسی بود، به گر*دن خانواده ما دین بزرگی داره. خدابیامرزه هم پدر هم مادرت رو، هر وقت احساس کردی کمکی نیاز داری در خونه و خانواده ما به روت بازه.
بغضش را پس زد و لبخند تلخی روی ل*ب نشاند:
- ممنون از لطف شما کاویان‌خان، من خاطره‌ی زیادی از هم‌روستایی‌هامون ندارم، فک کنم در جریان این باشید که خونه ما از روستا جدا بود. بازم ممنون، قول میدم یک روز این لطفتون رو جبران خواهم کرد. با اجازتون.
بلند شد و به سمت در حرکت کرد. مقابل در که رسید، صدایش را شنید:
- یادت نره امیر این در به روت بازه.
لبخندی زد و از اتاق خارج شد. تک‌تک آجرهای خانه را از نظر گذراند، گل‌بی‌بی و نگاه شاد و معصومانه چکاوک را در کنجی از ذهن و قلبش هک کرد. مگر می‌توانست آن‌ها را فراموش کند؟

کد:
بارها و بارها گل‌بی‌بی تذکر داده بود که فال‌گوش ایستادن کار زشتی است؛ اما صدای نیمچه فریاد عصبی پدرش او را وادار کرده بود که گوشش را به در بچسباند و با دقت تمام در حالی که به سخنانشان گوش می‌داد، دستش را به علامت سکوت به الهه نشان می‌دهد. صدای گل‌بی‌بی که انگار می‌خواست پدر را نرم کند به گوشش نشست:
- پسرم، شیرمرد من، خودت به درک! به خاطر این دختر زن بگیر، نمی‌بینی تو این یه هفته‌ای که این طفل معصوم این‌جاست چقدر سرحال‌تره؟ نمی‌بینی چقدر خوشحال‌تره؟
و صدای کلافه پدرش که سعی داشت تن صدایش بالا نرود:
- تمومش کن، من برم کی رو بگیرم با یه دختر هفت‌ساله؟ کی میاد از دختر یکی دیگه مثل دختر خودش مراقبت کنه؟ تازه یک‌ماه از سال رخساره گذشته، مردم چی میگن؟
داخل اتاق نبود؛ اما لبخند روی ل*ب‌های گل‌بی‌بی را تشخیص می‌داد:
- من یکی رو سراغ دارم پسرم، نوه خاله‌ات خاتون رو که انشالا یادته. بچگیاش، همش پیش خودم بود، دختر آروم و مهربونیه، دلسوزه، اون طفلکم شوهرش رو تو هرج و مرج کردستان از دست داد، تازه یه پسرم داره که میتونه مراقب این دختر باشه. جامعه پر گرگه کاویان عاقل باش، این دختر فردا یکی رو می‌خواد که بتونه بهش اعتماد کنه باهاش حرف بزنه. از خر شیطون بیا پایین کُرم! بخاطر رخساره هم که شده کوتاه بیا.
صدای ضعیف پدرش که انگار متقاعد شده بود ل*ب‌هایش را به لبخند گشود، یعنی قرار بود یک برادر داشته باشد؟ با خوشحالی و جیغ خفه‌ای به سمت الهه پرید و خود را در آغوشش انداخت. الهه شوکه دستانش را روی کمرش کشید. چکاوک در گوشش پچ زد:
- قراره من یه داداشی مثل تو داشته باشم.
ابروهای الهه با شادی بالا رفت:
- می‌خوان برات داداش بخرن؟
سرش را تندتند بالا پایین کرد... .
***
سیاهی بر آسمان خیمه انداخته بود. لبخند رضایت روی ل*ب‌هایش نشسته و سخت دل‌تنگ خواهرش بود. نگاهی به یک دست پیراهن بافتنی صورتی، شلوار کرم و عروسک کوچک در دستانش می‌اندازد، حالا که توانسته بود برای الهه چیزی بخرد، احساس غرور می‌کرد. آهسته در فلزی را کوبید، انگار که شخصی در حیاط بود که با همان ضربه اول لی‌لی‌کنان به سمت در آمد. چیزی نگذشت که در با یک تیک آرام باز شد. چکاوک از پشت در بیرون خزید و آهسته سرش را بالا کشاند تا به چشم‌های خندان امیر رسید، جیغ خفیفی کشید و پاهای امیر را در آ*غ*و*ش کشید. پر از شور گفت:
- امیر منم قراره یه داداش داشته باشم مثل تو!
شوکه نگاهش کرد. آن‌قدر ذوق این خبر را داشت که بدون سلام رفته بود سر اصل مطلب؛ اما وقتی مادرش مرده بود با این اطمینان، برادر را از کجا می‌آوردند؟ نکند آقای کاویان قصد تجدید فراش داشت؟ لابد با زنی که یک پسر دارد وگرنه به او این چنین نمی‌گفتند. نیمچه لبخندی زد وسایل را به دست دیگرش داد و روی زانو مقابل چشمان پرستاره و رقصانش نشست:
- خوبی؟
تندتند سرش را تکان داد، انگار زیادی هم خوب بود. آب دهانش را آهسته فرو داد:
- به قولت عمل کردی؟
دوباره حرکتش را تکرار کرد، به سمتش خم شد و در گوش‌هایش پچ زد:
- تو به قولت عمل کردی؟
کمی متفکر شد، عمل کرده بود؟ نه؛ اما برای این‌که دلش نشکند، سرش را به نشان مثبت تکان داد؛ اخم‌هایش دست خودش نبود، مادرزادی در حالت عادی همیشه اخم داشت. آهسته وارد خانه شدند، الهه همین که او را دید، تند از روی چهار پله آجری پایین آمد و به سویش پرواز کرد. امیر روی زانو نشست و آغوشش را برای خواهرش باز کرد، او را سخت در آ*غ*و*ش فشرد؛ بویید و ب*و*سید. با خود اعتراف کرد در همین یک‌هفته، حسابی رنگ به رویش آمده است. صدای گل‌بی‌بی جو احساسیشان را شکست و لبخند به ل*ب‌هایش نشاند:
- خسته نباشی شیرمرد، پس بلاخره اومدی.
شرمنده بابت تاخیر یک روزه‌اش سر به زیر انداخت. گل‌بی‌بی عصا به دست به سمتش آمد رو به رویش ایستاد و چند ضربه آهسته به کتفش زد:
- خسته نباشی پهلوون!
نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را به بیرون داد، باید الهه را می‌برد. قرار بود هر سه آن‌ها در خانه کوچک جانیار اسکان کنند؛ اما نمی‌شد همین‌گونه و بدون تشکر رفت. رو به گل‌بی‌بی کرد و سراغ آقای کاویان را گرفت. گل‌بی‌بی با چشم به اتاقی که در ضلع شمالی خانه قرار داشت و چهارپله می‌خورد اشاره کرد؛ دو طرف پله را شمدانی های سفید احاطه کرده بودند. وسایل را به دست الهه داد دستی روی سرش کشید، او را به ذوق خود رها کرد. آهسته به سمت پله‌ها گام برداشت. پا روی پله اول گذاشت و حرف‌هایش را در ذهنش ردیف کرد، کم لطفی به او نکرده بود این غریبه؛جور آشنایان را کشیده بود. پشت در اتاق ایستاد و چند تقه کوتاه به در زد و منتظر اجازه شد. با شنیدن صدای بم و مردانه‌اش که اذن ورود می‌داد. آهسته در را به عقب هل داد، وارد اتاق که شد، گرمای مطبوعش عضلات گرفته‌اش را لس کرد و او را دعوت به آرامش می‌کرد. پشت میز کوچک چوبی، تکیه به پشتی داده بود و کتاب قطوری در دست داشت. چشم‌های قهوه‌ای نافذش سرتاپایش را از نظر گذراند و سپس با دست به پشتی‌های کنارش اشاره کرد:
- بفرما بشین.
قفل از د*ه*ان برداشت و آهسته سلام کرد. با تکان دادن سرش جوابش را داد. به سمت پشتی استوانه‌ای رفت، چهار زانو نشست و با چشم‌های قدردان خیره به چهره اسطوره‌ای آقای کاویان شد. اصالت یک مرد کرد از جز به جز صورتش هویدا بود. لبخندی زد و خوش‌نویسی که به عنوان هدیه گرفته بود را از جیب خارج کرد و روی میز چوبی گذاشت:
- من نمی‌فهمم چجوری این لطف شمارو جبران کنم؛ اما همین‌قدر می‌دونم که مردی رو در حقم تمام کردید، امیدوارم روزی برسه که جبران کنم.
آقای کاویان لبخندی به متانتش زد. کتاب را بست و آهسته بازوی امیر را فشرد:
- کاری نکردم پسر خوب، انجام وظیفه‌ام در مقابل یکی از قبیله‌ام بوده؛ گل‌بی‌بی گفت سقزی هستین، درسته؟
امیر آهسته سرش را بالا و پایین کرد، پس گل‌بی‌بی همه‌چیز را برایش تعریف کرده بود. کاویان لبخندی زد و با دقت بیشتری سرتاپایش را از نظر گذراند:
- پدرم کدخدای سقز بود. بابات رو خوب یادمه، مرد شجاع و نترسی بود، به گر*دن خانواده ما دین بزرگی داره. خدابیامرزه هم پدر هم مادرت رو، هر وقت احساس کردی کمکی نیاز داری در خونه و خانواده ما به روت بازه.
بغضش را پس زد و لبخند تلخی روی ل*ب نشاند:
- ممنون از لطف شما کاویان‌خان، من خاطره‌ی زیادی از هم‌روستایی‌هامون ندارم، فک کنم در جریان این باشید که خونه ما از روستا جدا بود. بازم ممنون، قول میدم یک روز این لطفتون رو جبران خواهم کرد. با اجازتون.
بلند شد و به سمت در حرکت کرد. مقابل در که رسید، صدایش را شنید:
- یادت نره امیر این در به روت بازه.
لبخندی زد و از اتاق خارج شد. تک‌تک آجرهای خانه را از نظر گذراند، گل‌بی‌بی و نگاه شاد و معصومانه چکاوک را در کنجی از ذهن و قلبش هک کرد. مگر می‌توانست آن‌ها را فراموش کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 12
دود حلقه‌حلقه از پره‌های بینی‌اش خارج می‌شود و توجه مستخدم را به خود جمع می‌کند. دخترک دستی به دامن مشکی کوتاه‌اش کشید. چشم‌هایش را از کفش‌های کالج مشکی‌اش تا س*ی*نه‌های عضله‌ای و ستبر جوان که در پیراهن مردانه سفیدش قاب گرفته شده بود، بالا کشید. آب د*ه*ان فرو داد و آهسته زمزمه کرد:
- ارباب باور کنید منظوری نداشتم فقط یه لحظه کلافه شدم.
آهسته خاکستر سیگار را در جاسیگاری تکاند، ل*ب‌هایش کمی از هم فاصله داشتند. نیم‌نگاهی به سرتاپای دختر انداخت، پوک آرامی به سیگار زد و ف*یل*تر را در جا سیگاری رها کرد. آخرین حلقه‌های دود که خارج شد تمام فکرش معطوف این شد که باید بخاطر بی‌احترامی به نازدانه‌اش او را به بدترین شکل ممکن عذاب دهد؛ شکستن دل نازدانه‌اش تاوانش مرگ بود؛ اما امان از سفارش‌های دل‌ نازک یکی یدانه‌ی زندگی‌اش. آهسته ل*ب به سخن گشود:
- روز استخدام چی گفتم؟
دختر ل*ب گزید، چشم‌هایش را دردمند بست. صدای بم و جدی جوان لرزه به اندامش می‌انداخت. هرچه گناه در این بیست‌و‌شش‌سال زندگی کرده بود پرده بر چشمان سبزش می‌انداخت؛ حس می‌کرد فرد مقابلش عزرائیل است در قامت جوانی فریبنده و خوش هیکل. آهسته ل*ب گشود:
- ارباب...
تکیه به صندلی چرمش داد و دستش را به نشان سکوت روی ل*ب‌های مردانه و کبودش گذاشت. برای حفظ آرامش و طغیان نکردنش از یک تا ده را بارها شمرد؛ اما مگر می‌توانست شیطان درونش را که او را وسوسه به قتل عام دخترک می‌کرد، رام کند. آسمان بی‌روح چشمانش را خیره در جنگل خزانش کرد:
- معذرت‌خواهی می‌کنی، گم میشی.
بغض به گلوی دختر چنگ انداخت، می‌دانست که حرف اربابش دوتا نمی‌شود. عقب‌گرد کرد و ل*ب گزید.
صدای باز و بسته شدن در که در اتاق طنین انداخت، چشم‌هایش را دردمند بست و نفس کلافه‌اش را در س*ی*نه حبس کرد. چگونه دلش را بدست می‌آورد؟
نفس کلافه‌اش پر صدا آزاد شد. مشت محکمی به میز چوبی زد که صدایش در سالن کتابخانه طنین انداخت. پاهایش را از روی میز برداشت، صاف نشست و دستی به ته‌ریشش کشید. خسته‌تر از آنی بود که توان راه رفتن داشته باشد؛ اما او نازدانه‌اش بود، مگر می‌توانست ناراحتی او را که توسط یک مستخدم احمق صورت گرفته، تحمل کند؟
دست روی میز نهاد و بلند شد. ناحیه دردمند گ*ردنش را فشرد و چشم‌هایش را بست. کلمات را در ذهنش می‌چید و پشت سر هم قرار می‌داد. خونسرد چشم باز کرد و راه خروجی را در پیش گرفت. کاش می‌توانست به گذشته برگردد و توان از دست رفته پای نازدانه‌اش را از حلقوم آن کفتار صفت بیرون بکشد. زنگ موبایلش او را از آن مهلکه پر از درد بیرون کشید. از در اتاق بیرون رفت، دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش برد و تماس را وصل کرد. موبایل کنار گوشش قرار گرفت و با شنیدن صدای پر از انرژی مخاطبش نیمچه لبخندی به ل*ب نشاند:
- ما رو نمی‌بینی خوشحالی؟
وسعت لبخندش کمی بیشتر شد. صدای بم و مردانه‌اش که اندکی چاشنی طعنه داشت و تیز مخاطب‌اش را نشانه گرفت:
- دست و پا چلفتی‌بازی درنیارن، خوبیم.
پوف کلافه مخاطبش لبخند جوان را عمیق تر کرد:
- داشتیم؟ با ما هم آره؟ باشه آرشاویر خان، بتاز که دور، دور توئه.
مکث کوتاهی کرد، صدایش اندکی رنگ و بوی نگرانی داشت؛ نگرانی از ج*ن*س عشق که در این سال‌ها بی‌دریغ از نازدانه‌اش نکرده بود:
- حالش خوبه؟
اخم در هم کشید و انگشت‌هایش مشت شد:
- صدبار بهت نگفتم وقتی یکی رو خواستی استخدام کنی بهش بگو خط قرمز من چیه؟ اگه تو معرفش نبودی می‌نداختمش تو استخر تمساح‌ها.
سکوت برای چنددقیقه فضا را گرفت. از پس آخرین پیچ پله گذشت و نیم‌نگاه سرسری به کل ساختمان انداخت، راه اتاق نازدانه‌اش را در پیش گرفت:
- بار از مرز رد شد؟
جانیار سکوتش را شکست و آهسته زمزمه کرد:
- میگی چی‌کارشون کنم؟ مامور خیلی نرخ رو بالا گرفته، نمی‌صرفه برامون، سودش کم میشه.
دست راست ارشاویر روی گ*ردنش نشست:
- هرچی خواست بهش بده.
با شنیدن "خیلی خوب" آرام مخاطبش، خونسرد تماس را قطع کرد و گوشی را به جای قبل فرستاد. مقابل در اتاق نازدانه‌اش قرار گرفت، چند تقه به در زد. فکر آن که قطره اشکی در چشم او باشد، دیوانه‌اش می‌کرد. صدای" بفرمایید" ضریف‌اش را شنید، در را گشود. نفس عمیقی کشید و نیمچه لبخند محوی به ل*ب نشاند:
- خانم کوچولو حوصله داره؟
جسم نحیف و شکننده‌ای که روی ولچر مقابل پنجره قرار گرفته بود، آهسته دستش را روی کنترل ویلچر نهاد و به سمت قامت مردانه جوان برگشت. لبخند محوی روی ل*ب‌های بی‌جان دخترک نشست. صدایش از ته چاه خارج شد:
- جانم، چی شده؟
جوان، موشکافانه چهره‌اش را کاوید، آهسته به سمت دخترک گام برداشت. لبخند محوی روی ل*ب نشاند و مقابلش زانو زد:
- نازدونه من حالش خوبه؟
لبخند تلخ دخترک، قلبش را می‌فشرد. الهه نم اشک در پس چشمان مشکی‌اش را پس زد و لبخندش را لجوجانه حفظ کرد:
- کاری به دختره نداشته باش، حق داره؛ به هر حال تحمل کردن وزن من زیاد آسون نیست، حواسش نبود.
اخم‌های مرد جوان نا‌خواسته گره خورد، صدایش کمی خش دار شد.
- مگه انداختت؟
الهه دست ضریفش با هین آهسته‌ای رو دهانش گزاشت و ل*ب گزید:
- نه... خوب چیزه...
نم اشک به چشم‌های الهه نشست، سعی داشت بغض را پس بزند. مگر او خواسته بود ویلچر نشین باشد؟
- لطفا بیخیال شو آرشا...
چشم‌های ملتمس الهه، مظلومانه و پر از التماس، چهره مردانه‌اش را نگریست. بغض را پس زد و آهسته ناخنش را روی ته‌ريشش کشید؛ خوب می‌دانست که این کار چقد او را آرام می‌کند. دست‌هایش را تا موهای مجعد و شب‌رنگ آرشاویر بالا کشید. آرشاویر کلافه از روی زانو بلند شد، دست‌های نازدانه‌اش در هوا ثابت ماند. نگاه الهه خیره به نقطه‌ای بود که قامت رشید محبوب زندگی‌اش جلوی پایش زانو زده، دل‌جویی می‌کرد؛ دل‌جوی کاری که او نکرده بود، دل‌جویی گذشته‌ای که خود را مقصرش می‌دانست... .
کد:
دود حلقه‌حلقه از پره‌های بینی‌اش خارج می‌شود و توجه مستخدم را به خود جمع می‌کند. دخترک دستی به دامن مشکی کوتاه‌اش کشید. چشم‌هایش را از کفش‌های کالج مشکی‌اش تا س*ی*نه‌های عضله‌ای و ستبر جوان که در پیراهن مردانه سفیدش قاب گرفته شده بود، بالا کشید. آب د*ه*ان فرو داد و آهسته زمزمه کرد:
- ارباب باور کنید منظوری نداشتم فقط یه لحظه کلافه شدم.
آهسته خاکستر سیگار را در جاسیگاری تکاند، ل*ب‌هایش کمی از هم فاصله داشتند. نیم‌نگاهی به سرتاپای دختر انداخت، پوک آرامی به سیگار زد و ف*یل*تر را در جا سیگاری رها کرد. آخرین حلقه‌های دود که خارج شد تمام فکرش معطوف این شد که باید بخاطر بی‌احترامی به نازدانه‌اش او را به بدترین شکل ممکن عذاب دهد؛ شکستن دل نازدانه‌اش تاوانش مرگ بود؛ اما امان از سفارش‌های دل‌ نازک یکی یدانه‌ی زندگی‌اش. آهسته ل*ب به سخن گشود:
- روز استخدام چی گفتم؟
دختر ل*ب گزید، چشم‌هایش را دردمند بست. صدای بم و جدی جوان لرزه به اندامش می‌انداخت. هرچه گناه در این بیست‌و‌شش‌سال زندگی کرده بود پرده بر چشمان سبزش می‌انداخت؛ حس می‌کرد فرد مقابلش عزرائیل است در قامت جوانی فریبنده و خوش هیکل. آهسته ل*ب گشود:
- ارباب...
تکیه به صندلی چرمش داد و دستش را به نشان سکوت روی ل*ب‌های مردانه و کبودش گذاشت. برای حفظ آرامش و طغیان نکردنش از یک تا ده را بارها شمرد؛ اما مگر می‌توانست شیطان درونش را که او را وسوسه به قتل عام دخترک می‌کرد، رام کند. آسمان بی‌روح چشمانش را خیره در جنگل خزانش کرد:
- معذرت‌خواهی می‌کنی، گم میشی.
بغض به گلوی دختر چنگ انداخت، می‌دانست که حرف اربابش دوتا نمی‌شود. عقب‌گرد کرد و ل*ب گزید.
صدای باز و بسته شدن در که در اتاق طنین انداخت، چشم‌هایش را دردمند بست و نفس کلافه‌اش را در س*ی*نه حبس کرد. چگونه دلش را بدست می‌آورد؟
نفس کلافه‌اش پر صدا آزاد شد. مشت محکمی به میز چوبی زد که صدایش در سالن کتابخانه طنین انداخت. پاهایش را از روی میز برداشت، صاف نشست و دستی به ته‌ریشش کشید. خسته‌تر از آنی بود که توان راه رفتن داشته باشد؛ اما او نازدانه‌اش بود، مگر می‌توانست ناراحتی او را که توسط یک مستخدم احمق صورت گرفته، تحمل کند؟
دست روی میز نهاد و بلند شد. ناحیه دردمند گ*ردنش را فشرد و چشم‌هایش را بست. کلمات را در ذهنش می‌چید و پشت سر هم قرار می‌داد. خونسرد چشم باز کرد و راه خروجی را در پیش گرفت. کاش می‌توانست به گذشته برگردد و توان از دست رفته پای نازدانه‌اش را از حلقوم آن کفتار صفت بیرون بکشد. زنگ موبایلش او را از آن مهلکه پر از درد بیرون کشید. از در اتاق بیرون رفت، دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش برد و تماس را وصل کرد. موبایل کنار گوشش قرار گرفت و با شنیدن صدای پر از انرژی مخاطبش نیمچه لبخندی به ل*ب نشاند:
- ما رو نمی‌بینی خوشحالی؟
وسعت لبخندش کمی بیشتر شد. صدای بم و مردانه‌اش که اندکی چاشنی طعنه داشت و تیز مخاطب‌اش را نشانه گرفت:
- دست و پا چلفتی‌بازی درنیارن، خوبیم.
پوف کلافه مخاطبش لبخند جوان را عمیق تر کرد:
- داشتیم؟ با ما هم آره؟ باشه آرشاویر خان، بتاز که دور، دور توئه.
مکث کوتاهی کرد، صدایش اندکی رنگ و بوی نگرانی داشت؛ نگرانی از ج*ن*س عشق که در این سال‌ها بی‌دریغ از نازدانه‌اش نکرده بود:
- حالش خوبه؟
اخم در هم کشید و انگشت‌هایش مشت شد:
- صدبار بهت نگفتم وقتی یکی رو خواستی استخدام کنی بهش بگو خط قرمز من چیه؟ اگه تو معرفش نبودی می‌نداختمش تو استخر تمساح‌ها.
سکوت برای چنددقیقه فضا را گرفت. از پس آخرین پیچ پله گذشت و نیم‌نگاه سرسری به کل ساختمان انداخت، راه اتاق نازدانه‌اش را در پیش گرفت:
- بار از مرز رد شد؟
جانیار سکوتش را شکست و آهسته زمزمه کرد:
- میگی چی‌کارشون کنم؟ مامور خیلی نرخ رو بالا گرفته، نمی‌صرفه برامون، سودش کم میشه.
دست راست ارشاویر روی گ*ردنش نشست:
- هرچی خواست بهش بده.
با شنیدن "خیلی خوب" آرام مخاطبش، خونسرد تماس را قطع کرد و گوشی را به جای قبل فرستاد. مقابل در اتاق نازدانه‌اش قرار گرفت، چند تقه به در زد. فکر آن که قطره اشکی در چشم او باشد، دیوانه‌اش می‌کرد. صدای" بفرمایید" ضریف‌اش را شنید، در را گشود. نفس عمیقی کشید و نیمچه لبخند محوی به ل*ب نشاند:
- خانم کوچولو حوصله داره؟
جسم نحیف و شکننده‌ای که روی ولچر مقابل پنجره قرار گرفته بود، آهسته دستش را روی کنترل ویلچر نهاد و به سمت قامت مردانه جوان برگشت. لبخند محوی روی ل*ب‌های بی‌جان دخترک نشست. صدایش از ته چاه خارج شد:
- جانم، چی شده؟
جوان، موشکافانه چهره‌اش را کاوید، آهسته به سمت دخترک گام برداشت. لبخند محوی روی ل*ب نشاند و مقابلش زانو زد:
- نازدونه من حالش خوبه؟
لبخند تلخ دخترک، قلبش را می‌فشرد. الهه نم اشک در پس چشمان مشکی‌اش را پس زد و لبخندش را لجوجانه حفظ کرد:
- کاری به دختره نداشته باش، حق داره؛ به هر حال تحمل کردن وزن من زیاد آسون نیست، حواسش نبود.
اخم‌های مرد جوان نا‌خواسته گره خورد، صدایش کمی خش دار شد.
- مگه انداختت؟
الهه دست ضریفش با هین آهسته‌ای رو دهانش گزاشت و ل*ب گزید:
- نه... خوب چیزه...
نم اشک به چشم‌های الهه نشست، سعی داشت بغض را پس بزند. مگر او خواسته بود ویلچر نشین باشد؟
- لطفا بیخیال شو آرشا...
چشم‌های ملتمس الهه، مظلومانه و پر از التماس، چهره مردانه‌اش را نگریست. بغض را پس زد و آهسته ناخنش را روی ته‌ريشش کشید؛ خوب می‌دانست که این کار چقد او را آرام می‌کند. دست‌هایش را تا موهای مجعد و شب‌رنگ آرشاویر بالا کشید. آرشاویر کلافه از روی زانو بلند شد، دست‌های نازدانه‌اش در هوا ثابت ماند. نگاه الهه خیره به نقطه‌ای بود که قامت رشید محبوب زندگی‌اش جلوی پایش زانو زده، دل‌جویی می‌کرد؛ دل‌جوی کاری که او نکرده بود، دل‌جویی گذشته‌ای که خود را مقصرش می‌دانست... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 13
دست‌هایش تندتند روی برگه بالا و پایین میشد و پا به پای استاد مطالب را وارد جزوه‌اش می‌کرد. مچ دست دردمندش را ذره‌ای فشرد و رو به دوستش آهسته زمزمه کرد:
- بعد کلاس برات توضیح میدم فاطمه، صبر کن.
استاد آخرین مطلب را نوشت، اندکی ایستاد و مکث کوتاهی کرد. شاگردان را از نظر گذراند، نگاهش خیره در عسلی چشمانش شد:
- خانم سلمانی؟
سرش را با هراس از روی جزوه بلند کرد و استاد را نگریست. دلش آشوب بود و نگاه موشکافانه استاد، آشوب‌ترش می‌کرد:
- جانم استاد؟
آقای انصاری عینکش را از روی چشم برداشت و با دستمال مخصوصش که روی میز گذاشته بود، آن را تمیز کرد. در همان حال ل*ب به سخن گشود:
- شما، خانم عین‌الهی، آقای داراب‌پور، خانم خنور و آقای سهند ملکی...
تمام بچه‌هایی که استاد آن‌ها را فراخوانده بود، تمام حواسشان را به استاد دادند. آقای انصاریان عینکش را روی چشمش گذاشت و بعد تنظیم کردن آن، با نگاه سرسری به ادامه سخنش پرداخت:
- هفته‌ی بعد، جلسه‌ای که با من دارید، می‌ریم بیمارستان برای نمره عملی پایان ترمتون.
این را که گفت "موفق باشیدی" پسوندش زد و به سمت ورقه‌های روی میزش حرکت کرد. کلافه روی صندلی‌اش ولو شد و با حرص آشکاری به فاطمه نگریست. فاطمه با چشم‌های گرد شده شانه بالا داد:
- اخماشو ببین، چته خوب؟
پوفی کشید و سرش را به جهت مخالف چرخاند. دستانش کلافه، دسته‌ی سرکش موهای طلایی‌اش را به زیر مقنعه راند:
- من با این سهنده نمی‌سازم. خونه باید با معراج سر و کله بزنم این‌جا با این سهند نکبت. خدایا گناه من چیه آخه؟
اخم‌های فاطمه درهم کشیده شد. مقنعه سورمه‌ای‌اش را اندکی عقب‌تر کشید:
- چکاوک چرا به بابات نمیگی که اون معراج بی‌شعور ع*و*ضی چه قصد شومی داره؟
نفسش کلافه در س*ی*نه حبس شد. به او حق می‌داد که این حرف‌ها را بزند؛ او که مظلوم‌نمایی‌ها و حمایت‌های دروغین معراج را ندیده بود، او که خبری از مهربانی‌های سودابه نداشت، او فقط یک معراج پست می‌شناخت، همین و بس! ل*ب‌هایش را کلافه و پر از حرص گزید:
- این‌قدر خودشو جلو بابام خوب نشون داده که پدرم می‌خواد کارگاه خیاطی رو به نامش بزنه. بهش میگم پدر من، عزیز من، کل زندگیت رو فروختی اومدی تهران از صفر شروع کردی، کلی دویدی تا به این‌جا برسی، حالا می‌خوای بزنیش به نام معراج که بندازدمون بیرون؟ اصلا باشه، سودابه خانمته خیلی هم گُله، خدا حفظش کنه، اون مر*تیکه یه‌لاقبا که تنها کارش نشستن پشت میز مدیرت کارگاهه، چه‌کارست که می‌خوای کارگاه رو به نامش بزنی. وای فاطمه، تو که نمی‌فهمی چه بلبشویی می‌کنه؛ جوری میگه راجب داداشت درست حرف بزن که یه وقتایی به ناتنی و ناخونی بودنش شک می‌کنم.
نفسش را پر از حرص بیرون داد و جزوه نسبتا قطورش را داخل کولی‌اش انداخت. هر دو باهم از جا بلند شدند و ردیفشان را ترک کردند. فاطمه که نسبتا بلندتر بود، نیم‌نگاهی به سگرمه‌های درهمش انداخت و سکوت را ترجیه داد. می‌دانست که در این مواقع به آرامش سکوت نیاز دارد. چکاوک چنگی به کولی‌اش انداخت، باورش نمی‌شد که پدر با درایت و با سیاستش خام نقاب آن معراج هوس باز شده باشد. ای کاش همان شانزده‌سال پیش که در مراسم خواستگاری او را دیده و سگرمه‌ها و تهدیدهایش، گوشت به تنش راست کرده بود، مخالفتش را اعلام می‌کرد. با شنیدن صدای جدی از افکارش کنده شد و نگاهش خیره در دو گوی قهوه‌ای آرام افتاد، همان لبخندهای همیشگی و موهای مرتب بالا زده شده. اخم‌هایش شدیدتر شد؛ فقط سهند را کم داشت. گوشه ل*بش را گزید و با حرص آشکاری نگاهش کرد:
- آقای ملکی، چند بار بگم تو محوطه دانشگاه سراغ من نیاید. یک‌عمر با آبرو زندگی نکردم که فردی مثل شما من رو نقل دهن مردم کنه.
سهند، ظاهرش را حفظ کرد و با نیمچه لبخندی دستی در موهایش کشید، نیم نگاهی به رگه های سرخ در عسلی شفاف چکاوک داد. شاید الان موقعه‌اش نبود؛ اما برای ان که دو روز صدایش را نشنیده، کوچک‌ترین ولوم صدایش حکم یک دیازپام با دُز بالا را داشت. نیم‌نگاهی به محیط تقریبا خلوت دانشگاه انداخت:
- عذر می‌خوام اگه ناراحتتون کردم فقط می‌خواستم راجب هفته آینده مطلبی رو باهاتون در میون بذارم.
چکاوک کلافه و پر از حرص شقیقه‌اش را فشرد، در همان حالت آهسته ل*ب گشود:
- عذر می‌خوام آقای ملکی، الان حالم خوب نیست، حرفی می‌زنم که ناراحت می‌شید. لطفا پیام بدید، ممنونم.
و بعد دست فاطمه را که هاج و واج نظاره‌گر بر ماجرا بود کشید و از آن فضای خفقان‌آور خارج کرد. باید فکری به حال معراج و دست‌های هرزه‌اش می‌کرد؛ او حتی در خانه خودش هم آرامش نداشت... .
کد:
دست‌هایش تندتند روی برگه بالا و پایین میشد و پا به پای استاد مطالب را وارد جزوه‌اش می‌کرد. مچ دست دردمندش را ذره‌ای فشرد و رو به دوستش آهسته زمزمه کرد:
- بعد کلاس برات توضیح میدم فاطمه، صبر کن.
استاد آخرین مطلب را نوشت، اندکی ایستاد و مکث کوتاهی کرد. شاگردان را از نظر گذراند، نگاهش خیره در عسلی چشمانش شد:
- خانم سلمانی؟
سرش را با هراس از روی جزوه بلند کرد و استاد را نگریست. دلش آشوب بود و نگاه موشکافانه استاد، آشوب‌ترش می‌کرد:
- جانم استاد؟
آقای انصاری عینکش را از روی چشم برداشت و با دستمال مخصوصش که روی میز گذاشته بود، آن را تمیز کرد. در همان حال ل*ب به سخن گشود:
- شما، خانم عین‌الهی، آقای داراب‌پور، خانم خنور و آقای سهند ملکی...
تمام بچه‌هایی که استاد آن‌ها را فراخوانده بود، تمام حواسشان را به استاد دادند. آقای انصاریان عینکش را روی چشمش گذاشت و بعد تنظیم کردن آن، با نگاه سرسری به ادامه سخنش پرداخت:
- هفته‌ی بعد، جلسه‌ای که با من دارید، می‌ریم بیمارستان برای نمره عملی پایان ترمتون.
این را که گفت "موفق باشیدی" پسوندش زد و به سمت ورقه‌های روی میزش حرکت کرد. کلافه روی صندلی‌اش ولو شد و با حرص آشکاری به فاطمه نگریست. فاطمه با چشم‌های گرد شده شانه بالا داد:
- اخماشو ببین، چته خوب؟
پوفی کشید و سرش را به جهت مخالف چرخاند. دستانش کلافه، دسته‌ی سرکش موهای طلایی‌اش را به زیر مقنعه راند:
- من با این سهنده نمی‌سازم. خونه باید با معراج سر و کله بزنم این‌جا با این سهند نکبت. خدایا گناه من چیه آخه؟
اخم‌های فاطمه درهم کشیده شد. مقنعه سورمه‌ای‌اش را اندکی عقب‌تر کشید:
- چکاوک چرا به بابات نمیگی که اون معراج بی‌شعور ع*و*ضی چه قصد شومی داره؟
نفسش کلافه در س*ی*نه حبس شد. به او حق می‌داد که این حرف‌ها را بزند؛ او که مظلوم‌نمایی‌ها و حمایت‌های دروغین معراج را ندیده بود، او که خبری از مهربانی‌های سودابه نداشت، او فقط یک معراج پست می‌شناخت، همین و بس! ل*ب‌هایش را کلافه و پر از حرص گزید:
- این‌قدر خودشو جلو بابام خوب نشون داده که پدرم می‌خواد کارگاه خیاطی رو به نامش بزنه. بهش میگم پدر من، عزیز من، کل زندگیت رو فروختی اومدی تهران از صفر شروع کردی، کلی دویدی تا به این‌جا برسی، حالا می‌خوای بزنیش به نام معراج که بندازدمون بیرون؟ اصلا باشه، سودابه خانمته خیلی هم گُله، خدا حفظش کنه، اون مر*تیکه یه‌لاقبا که تنها کارش نشستن پشت میز مدیرت کارگاهه، چه‌کارست که می‌خوای کارگاه رو به نامش بزنی. وای فاطمه، تو که نمی‌فهمی چه بلبشویی می‌کنه؛ جوری میگه راجب داداشت درست حرف بزن که یه وقتایی به ناتنی و ناخونی بودنش شک می‌کنم.
نفسش را پر از حرص بیرون داد و جزوه نسبتا قطورش را داخل کولی‌اش انداخت. هر دو باهم از جا بلند شدند و ردیفشان را ترک کردند. فاطمه که نسبتا بلندتر بود، نیم‌نگاهی به سگرمه‌های درهمش انداخت و سکوت را ترجیه داد. می‌دانست که در این مواقع به آرامش سکوت نیاز دارد. چکاوک چنگی به کولی‌اش انداخت، باورش نمی‌شد که پدر با درایت و با سیاستش خام نقاب آن معراج هوس باز شده باشد. ای کاش همان شانزده‌سال پیش که در مراسم خواستگاری او را دیده و سگرمه‌ها و تهدیدهایش، گوشت به تنش راست کرده بود، مخالفتش را اعلام می‌کرد. با شنیدن صدای جدی از افکارش کنده شد و نگاهش خیره در دو گوی قهوه‌ای آرام افتاد، همان لبخندهای همیشگی و موهای مرتب بالا زده شده. اخم‌هایش شدیدتر شد؛ فقط سهند را کم داشت. گوشه ل*بش را گزید و با حرص آشکاری نگاهش کرد:
- آقای ملکی، چند بار بگم تو محوطه دانشگاه سراغ من نیاید. یک‌عمر با آبرو زندگی نکردم که فردی مثل شما من رو نقل دهن مردم کنه.
سهند، ظاهرش را حفظ کرد و با نیمچه لبخندی دستی در موهایش کشید، نیم نگاهی به رگه های سرخ در عسلی شفاف چکاوک داد. شاید الان موقعه‌اش نبود؛ اما برای ان که دو روز صدایش را نشنیده، کوچک‌ترین ولوم صدایش حکم یک دیازپام با دُز بالا را داشت. نیم‌نگاهی به محیط تقریبا خلوت دانشگاه انداخت:
- عذر می‌خوام اگه ناراحتتون کردم فقط می‌خواستم راجب هفته آینده مطلبی رو باهاتون در میون بذارم.
چکاوک کلافه و پر از حرص شقیقه‌اش را فشرد، در همان حالت آهسته ل*ب گشود:
- عذر می‌خوام آقای ملکی، الان حالم خوب نیست، حرفی می‌زنم که ناراحت می‌شید. لطفا پیام بدید، ممنونم.
و بعد دست فاطمه را که هاج و واج نظاره‌گر بر ماجرا بود کشید و از آن فضای خفقان‌آور خارج کرد. باید فکری به حال معراج و دست‌های هرزه‌اش می‌کرد؛ او حتی در خانه خودش هم آرامش نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 14
با شنیدن صدای بم و مردانه‌ای که دوستش را مخاطب گذاشته بود، ناخواسته همانند این دَه سال، با ضربان قلب سر بلند کرد:
- امیر زود باش به موقع نمی‌رسیم.
سر بلند کردنش مساوی شد با برخورد باسینه‌ی مردانه‌ای. چکاوک، کمی عقب کشید و دستش را دردمند روی سرش گذاشت، نگاهش را آن‌قدر بالا کشید تا به یک‌جفت چشم تنگ شده رسید. قلبش دیوانه‌وار به س*ی*نه کوبید، این گوی‌های سورمه‌ای تنگ شده و اخم‌های درهم کشیده آن امیری که می‌شناخت نبود؛ چشم‌های مشکی شب‌رنگ او کجا و سورمه‌ای‌ها و پو*ست روشن این پسرک کجا. آهسته زیر ل*ب"ببخشیدی" گفت و به راهش ادامه داد؛ اما قلبش از یادآوری خاطرات، دیوانه‌وار می‌کوبید و بغض ریزی در گلویش لانه کرده بود.
وارد کوچه‌یشان شد. غرق در خاطرات و کودکی‌هایی بود که هزاران روز از رفتنشان می‌گذشت با صدای گوش خراش ترمز زانتیای سفیدرنگ، درست جلوی .پایش، جیغ خفیفی کشید. دستش هراسان روی قلبش نشست و شوکه، نگاه گرد شده‌اش را به اخم‌های درهم تنیده معراج داد
معراج دستش را روی شیشه گذاشت و پر از خشم نگاهش را به رو به رو داد، دندان‌هایش را روی هم سایید:
- سوار شو!
چکاوک، ناگریز از ترس حرکت نابه‌جایی از طرف معراج، در ماشین را گشود و آهسته نشست. معراج که صح*نه برخورد او با آن پسرک را دیده بود، دندان‌هایش را متعصب روی هم می‌کشید. دنده را جابه جا کرد و آهسته حرکت کرد، از بین ل*ب‌هایش جوری که چکاوک صدایش را بشنود، غرید:
- خوشت میاد هرکس و ناکسی بهت تنه بزنه؟ چرا از عالم هپروت بیرون نمیای؟
چشم‌های چکاوک تا آن‌جا که می‌شد گرد گشت و حیران به چشم‌های قهوه‌ای معراج خیره شد. نمی‌توانست زبانش را به حرکت در آورد و از او بپرسد ربط این ماجرا به او چیست. عزمش را جمع کرد، با دلخوری نگاهش را به ردیف منظم درختان کنار کوچه داد :
- معراج این‌قدر جلوی بابام ادای داداشا رو در آوردی خودتم باورت شده، نه؟
معراج کلافه زیر ل*ب" لااله‌الله‌ای" گفت. کمی از سرعتش کاست تا وقت بخرد، نگاهش را از آینه به او داد:
- چکاوک بارها بهت گفتم؛ من نه برادرم و نه هیچ کوفت دیگه، تو فقط به عنوان دختری که مسئولیتش به من سپرده شده موظف هستی هرچی گفتم و هرکاری خواستم بگی چشم.
چکاوک نفس کلافه و دردمندش را در س*ی*نه حبس کرد، امروز به اندازه کافی برایش پر تنش بوده. نگاهی به ساعت که عقربه‌هایش در پی هم می‌دویدند و ساعت، چهاروپانزده دقیقه عصر را نشان می دادند، کرد.
***
قدم‌هایش، استوار؛ اما خسته. روی سبزه‌های نم‌ناک باغ می‌نشست. باغبان که عجیب دلش در گرو ناجی مهربان و تنهایش بود، دسته بیل را تکیه به درخت داد و با شلپ‌شلپ کردن آب زیر چکمه‌هایش به سمت آرشاویر گام برداشت. ارباب تنها و به ظاهر خشنش با همان سن کم، برایش حکم یک الگوی نمونه جوانمردی بود. کنارش رسید، نیم‌نگاهی به چشمان خیره در افقش انداخت. جوان با چشم‌هایش به قلمرو سلطنتش می‌نگریست و با خود فکر می‌کرد، رسیدن به این سلطنت ارزش آن‌همه تباهی را داشت؟ صدای خش‌دار پیرمرد خمیده او را به خود آورد:
- ارباب بلا به دور باشه، توی فکرید.
نیم نگاهی به پیرمرد انداخت، چند لکه گل و آب روی لباسش نشان از روز خسته کننده‌اش می‌داد. دستان آرشاویر که پشت سرش به هم حلقه شده بود آزاد شد:
- خسته نباشی آقا حیدر.
متانت جوان لبخند به ل*ب‌های پیرمرد نشاند. مرد یعنی؛ هرچه هم که بارت سنگین شود، نتوانی آن را خالی کنی، حتی برای باغبان تنها که کارش درددل با گل‌های زبان بسته است؛ اما مگر او گل بود؟ گل که نه؛ اما با انفاق خار، شاید گفت. لبخندی روی ل*ب‌های بی‌جان حیدر نشست:
- ارباب بنظرم زن بگیر، یکم از این تنهایی در بیا. بخدا اون قدرا که میگن زنا وحشتناک نیستد. زن خوب نعمته بابا جان، آرامشه، از کی تا حالا آرامش و نعمت بد شدن؟
آرشاویر، از حرف‌های پیرمرد، بوی جانیار به مزاجش می‌خورد. امان از دست لودگی‌هایش، لابد باز هم سر به سر این حیدر ساده‌دل گذاشته. میل به حرف زدن نداشت؛ اما نمی‌توانست دل خسته حیدر را بشکند. خوب می‌دانست منشا این حرف چه کسی است. چشمان تهی‌اش را به پیرمرد داد:
- بازم جانیار؟
چینی میان ابروان جو گندمی پیرمرد نشست و "استغفرالله" بلند بالایی زیر ل*ب خواند، میان دو انگشت اشاره و شصتش را گزید:
- ارباب این دوستت، به خدا کاری می‌کنه آدم به جای این‌که بگه از از شر شیطون بگه از شر این بنده‌ی خدا، اون روز اومده منو دیده میگه آقا حیدر چندساله خانومت فوت کرده، منم بهش گفتم، میگه آقا حیدر خواهش بهت رو نمیاره ده ساله زنت مرده؟ ها ناقلا چیه نکنه توهم یا آل صابون گلناری؟
به این‌جای سخن که رسید دوباره میان انگشتانش را گزید، با اخم‌های شدیدتری ادامه داد:
- میگم بچه‌جان، مگه تو سی ‌سالته زن نداری خواهش بهت رو نمیاره؟ میگه چرا میاره من به اندازه‌ی موهای سرم زن موقتی دارم می‌خوای برای توهم بیارم؟ زنا فقط واسه یه‌هفته قابل تحملن آقا حیدر، موندم چجوری بیست‌سال یه زن رو تحمل کردی.
چشم‌های شب‌رنگش از حرص و شیرین‌سخن گفتن پیرمرد چین خورد. امان از لودگی‌ها و بی‌مزه بازی‌های جانیار!
پیرمرد سرش را با تاسف تکان داد. انگار که از به حرف آمدن اربابش نا امید شد که به سمت بیلش رفت:
- چی بگم ارباب، فقط خدا به داد زنش برسه!
با ابروی بالا رفته و چشمان خاموشش پیرمرد را بدرقه کرد. در دل اعتراف کرد وجود این پیرمرد شیرین‌سخن برای زندگی پر از تباهیش، نعمت بزرگی‌ست.

کد:
با شنیدن صدای بم و مردانه‌ای که دوستش را مخاطب گذاشته بود، ناخواسته همانند این دَه سال، با ضربان قلب سر بلند کرد:
- امیر زود باش به موقع نمی‌رسیم.
سر بلند کردنش مساوی شد با برخورد باسینه‌ی مردانه‌ای. چکاوک، کمی عقب کشید و دستش را دردمند روی سرش گذاشت، نگاهش را آن‌قدر بالا کشید تا به یک‌جفت چشم تنگ شده رسید. قلبش دیوانه‌وار به س*ی*نه کوبید، این گوی‌های سورمه‌ای تنگ شده و اخم‌های درهم کشیده آن امیری که می‌شناخت نبود؛ چشم‌های مشکی شب‌رنگ او کجا و سورمه‌ای‌ها و پو*ست روشن این پسرک کجا. آهسته زیر ل*ب"ببخشیدی" گفت و به راهش ادامه داد؛ اما قلبش از یادآوری خاطرات، دیوانه‌وار می‌کوبید و بغض ریزی در گلویش لانه کرده بود.
وارد کوچه‌یشان شد. غرق در خاطرات و کودکی‌هایی بود که هزاران  روز از رفتنشان می‌گذشت با صدای گوش خراش  ترمز زانتیای سفیدرنگ، درست جلوی .پایش، جیغ خفیفی کشید. دستش هراسان روی قلبش نشست و شوکه، نگاه گرد شده‌اش را به اخم‌های درهم تنیده معراج داد
معراج دستش را روی شیشه گذاشت و پر از خشم نگاهش را به رو به رو داد، دندان‌هایش را روی هم سایید:
- سوار شو!
چکاوک، ناگریز از ترس حرکت نابه‌جایی از طرف معراج، در ماشین را گشود و آهسته نشست. معراج که صح*نه برخورد او با آن پسرک را دیده بود، دندان‌هایش را متعصب روی هم می‌کشید. دنده را جابه جا کرد و آهسته حرکت کرد، از بین ل*ب‌هایش جوری که چکاوک صدایش را بشنود، غرید:
- خوشت میاد هرکس و ناکسی بهت تنه بزنه؟ چرا از عالم هپروت بیرون نمیای؟
چشم‌های چکاوک تا آن‌جا که می‌شد گرد گشت و حیران به چشم‌های قهوه‌ای معراج خیره شد. نمی‌توانست زبانش را به حرکت در آورد و از او بپرسد ربط این ماجرا به او چیست. عزمش را جمع کرد، با دلخوری نگاهش را به ردیف منظم درختان کنار کوچه داد :
- معراج این‌قدر جلوی بابام ادای داداشا رو در آوردی خودتم باورت شده، نه؟
معراج کلافه زیر ل*ب" لااله‌الله‌ای" گفت. کمی از سرعتش کاست تا وقت بخرد، نگاهش را از آینه به او داد:
- چکاوک بارها بهت گفتم؛ من نه برادرم و نه هیچ کوفت دیگه، تو فقط به عنوان دختری که مسئولیتش به من سپرده شده موظف هستی هرچی گفتم و هرکاری خواستم بگی چشم.
چکاوک نفس کلافه و دردمندش را در س*ی*نه حبس کرد، امروز به اندازه کافی برایش پر تنش بوده. نگاهی به ساعت که عقربه‌هایش در پی هم می‌دویدند و ساعت، چهاروپانزده دقیقه عصر را نشان می دادند، کرد.
***
قدم‌هایش، استوار؛ اما خسته. روی سبزه‌های نم‌ناک باغ می‌نشست. باغبان که عجیب دلش در گرو ناجی مهربان و تنهایش بود، دسته بیل را تکیه به درخت داد و با شلپ‌شلپ کردن آب زیر چکمه‌هایش به سمت آرشاویر گام برداشت. ارباب تنها و به ظاهر خشنش با همان سن کم، برایش حکم یک الگوی نمونه جوانمردی بود. کنارش رسید، نیم‌نگاهی به چشمان خیره در افقش انداخت. جوان با چشم‌هایش به قلمرو سلطنتش می‌نگریست و با خود فکر می‌کرد، رسیدن به این سلطنت ارزش آن‌همه تباهی را داشت؟ صدای خش‌دار پیرمرد خمیده او را به خود آورد:
- ارباب بلا به دور باشه، توی فکرید.
نیم نگاهی به پیرمرد انداخت، چند لکه گل و آب روی لباسش نشان از روز خسته کننده‌اش می‌داد. دستان آرشاویر که پشت سرش به هم حلقه شده بود آزاد شد:
- خسته نباشی آقا حیدر.
متانت جوان لبخند به ل*ب‌های پیرمرد نشاند. مرد یعنی؛ هرچه هم که بارت سنگین شود، نتوانی آن را خالی کنی، حتی برای باغبان تنها که کارش درددل با گل‌های زبان بسته است؛ اما مگر او گل بود؟ گل که نه؛ اما با انفاق خار، شاید گفت. لبخندی روی ل*ب‌های بی‌جان حیدر نشست:
- ارباب بنظرم زن بگیر، یکم از این تنهایی در بیا. بخدا اون قدرا که میگن زنا وحشتناک نیستد. زن خوب نعمته بابا جان، آرامشه، از کی تا حالا آرامش و نعمت بد شدن؟
آرشاویر، از حرف‌های پیرمرد، بوی جانیار به مزاجش می‌خورد. امان از دست لودگی‌هایش، لابد باز هم سر به سر این حیدر ساده‌دل گذاشته. میل به حرف زدن نداشت؛ اما نمی‌توانست دل خسته حیدر را بشکند. خوب می‌دانست منشا این حرف چه کسی است. چشمان تهی‌اش را به پیرمرد داد:
- بازم جانیار؟
چینی میان ابروان جو گندمی پیرمرد نشست و "استغفرالله" بلند بالایی زیر ل*ب خواند، میان دو انگشت اشاره و شصتش را گزید:
- ارباب این دوستت، به خدا کاری می‌کنه آدم به جای این‌که بگه از از شر شیطون بگه از شر این بنده‌ی خدا، اون روز اومده منو دیده میگه آقا حیدر چندساله خانومت فوت کرده، منم بهش گفتم، میگه آقا حیدر خواهش بهت رو نمیاره ده ساله زنت مرده؟ ها ناقلا چیه نکنه توهم یا آل صابون گلناری؟
به این‌جای سخن که رسید دوباره میان انگشتانش را گزید، با اخم‌های شدیدتری ادامه داد:
- میگم بچه‌جان، مگه تو سی ‌سالته زن نداری خواهش بهت رو نمیاره؟ میگه چرا میاره من به اندازه‌ی موهای سرم زن موقتی دارم می‌خوای برای توهم بیارم؟ زنا فقط واسه یه‌هفته قابل تحملن آقا حیدر، موندم چجوری بیست‌سال یه زن رو تحمل کردی.
چشم‌های شب‌رنگش از حرص و شیرین‌سخن گفتن پیرمرد چین خورد. امان از لودگی‌ها و بی‌مزه بازی‌های جانیار!
پیرمرد سرش را با تاسف تکان داد. انگار که از به حرف آمدن اربابش نا امید شد که به سمت بیلش رفت:
- چی بگم ارباب، فقط خدا به داد زنش برسه!
با ابروی بالا رفته و چشمان خاموشش پیرمرد را بدرقه کرد. در دل اعتراف کرد وجود این پیرمرد شیرین‌سخن برای زندگی پر از تباهیش، نعمت بزرگی‌ست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 15
دست‌هایش، کلافه خرمن طلایی‌رنگش را اسیر کرد و سر از روی جزوه‌ها بلند کرد. امروز دوباره دل بی‌جنبه‌اش هوای یار بی‌معرفت و دوست داشتنی قدیمی‌اش را .کرده بود. بی‌قرار در پی یک خاطره چشم بست و فکرش به سیزده سال پیش پرواز کرد
***
دوسالی از رفتن امیر و الهه می‌گذشت؛ دوسالی که با آمدن معراج و سودابه حالا خانه‌یشان همانند قدیم سوت و کور نبود و گه‌گاهی این پسرک تخص با او هم‌بازی می‌شد. کلاس سوم ابتدایی بود که یک روز موقع برگشت از مدرسه هنگامی که از آن کوچه تنگ قبل کوچه خانه‌یشان می‌گذشت، یک جفت چشم شب‌رنگ را در قامت نوجوان رشیدی تکیه زده به دیوار دید. ته‌ریش مشکی و جوش‌های روی صورتش نمی‌توانست آشنایی چشمانش را برای دخترک انکار کند. جیغ خفیفی کشید و با ذوق به سمت پسرک دوید، صدای "امیر" گفتنش، لبخند محوی به ل*ب‌های پسر نشاند. جلوی پای دخترک که قدش بلندتر شده بود، زانو زد. با لبخند محوی دستش را روی شانه‌اش گذاشت و محو عسلی چشمانش شد. چکاوک با چشم‌های گرد شده و پر هیجان دستی به ته‌ريشش کشید و با خنده نگاهش کرد:
-امیر، تو مرد شدی؟ چرا مثل بابا ریش در آوردی؟
نیمچه لبخندی روی ل*ب‌های امیر نشست، ل*ب گزید تا خنده‌اش آشکارتر نشود. کمی چکاوک را به سیاهی کوچه هدایت کرد تا دیده نشوند. عمیق و پر از دل‌تنگی پیشانی‌اش را ب*و*سید، چشمکی برایش زد ودستی به ته‌ريشش کشید:
- از اولم مرد بودم نا سلامتی، خوبی چکاوک؟
سرش را با شوق بالا و پایین کرد که فرفری‌هایش مستانه در هوا بالا و پایین شدند.
***
با خود فکر کرد از آخرین‌باری که او را دیده چندسال می‌گذرد؟ چشم‌هایش را بست و ذهنش را به ده‌سال پیش پرواز داد، همان آخرین دیدار کذایی لعنتی که زندگی‌اش را متحول کرده بود.
***
جوش‌های روی صورتش عذابش می‌داد و قهقه امیر را بلند کرده بود و با ل*ذت سر به سرش می‌گذاشت. امیر به تازگی توانسته بود با زحمت فراوان گواهینامه‌اش را بگیرد و پرایدی برای خود بخرد. شیشه‌هایش را دودی کرده تا کسی مزاحم خلوتشان نشود. چکاوک کلافه نگاهی به چشمان خندان امیر انداخت و با جمله‌ی بعدی امیر قند بود که در دلش آب می‌کردند:
- بنظرمن که با این جوشا خوشگل‌تر شدی. اوم، الان لپای سرخت یه ب*و*س می‌طلبه.
در سن بلوغ بود و احساساتی. شنیدن این حرف از مرد مورد علاقه‌اش، برایش حکم جایزه‌ی طلای المپیاد جهانی را داشت. چکاوک، ل*بش را شرمگین گزید و دستی به لپ‌های داغش کشید. چشم‌های مشکی امیر، با عشق خیره به آن‌همه لطافت و شیرینی دخترک بود و دخترک زیر آن نگاه پر تب و تابش جان می‌داد. با نگاه شکاری به امیر آهسته زمزمه کرد:
- زشت امیر این‌جوری نگاه نکن یه جوری میشم خوب.
و چقدر با شنیدن این جمله از زبان دخترک دوست داشت او را میان آ*غ*و*ش بفشرد و خواهش دل را طاعت کند و کامی از عسل ل*ب‌هایش بگیرد؛ آخ اصلا ب*وسه چه ص*ی*غه‌ای است، تمام وجودش او را برای خود می‌طلبید و دلبر شیرینش خواستنی بود دگر. چکاوک نیم‌نگاهی به دخترانی که با عجله وارد مدرسه می‌شدند انداخت:
- وای امیر زنگ رو زدن باید برم.
برگشت سمت آسمان شب‌رنگ خمار امیر، با ولع جزبه‌جز چهره مردانه و جذابش را از نظر گذراند:
- فردا میای دیگه؟
لبخند محوی روی ل*ب‌های کبود امیر نشست و دستی به ته‌ريشش کشید. دلش یکم توجه از ج*ن*س دخترانه‌های شیرین چکاوک می‌خواست:
- ببینم چی میشه.
ل*ب‌های صورتی چکاوک غمگین آویزان شد:
- امیر، اذیتم نکن! فردا منتظرتم باشه؟
بعد به طرف صورتش خم شد و ب*وسه‌ی شیرینی زیر آسمان شب‌رنگش نشاند. امیر م*ست از وجود دخترک فقط او را می‌نگریست و ندانست کی ماشین را ترک کرد .
بعد از آن روز دیگر هرگز او را ندید. کل سال هشتم و نهمش را چشم انتظار آسمان شب‌رنگ محبوبش نشست؛ اما جز انتظار چیزی نصیبش نشد. هر روز چشم‌هایش به دنبال او می‌گشت، با شنیدن هر آوایی که مزین به نام امیر شده بود، گوش‌هایش تیز و سرش صدها چرخ میزد؛ اما دریغ از وجود حمایت‌گر محبوبش!
***
بغض، تنها چیز جا گذاشته دلبرش بود. آغوشش را تصور می‌کند و آهسته تن نحیفش را در آ*غ*و*ش می‌کشد. دل‌تنگی، تیغ پای گلویش گذاشته می‌فشرد. او را می‌خواست فقط برای دقایقی، حتی از دور، قول می‌دهد مزاحمش نشود فقط او را ببیند، فقط بداند سالم است. با صدای مهربون سودابه از عالم گذشته بیرون کشیده شد:
- چکاوک‌جان نمیای شام بخوری؟
صندلی‌اش را عقب کشید و از پشت میز بیرون آمد. بینی‌اش را بالا کشید و چند سیلی آرام به خود زد تا هوشیار شود؛ هوشیار از این رویای شیرین؛ اما تلخ. سودابه که متوجه صدای خش‌دارش نشد مگر نه؟
- میام سودابه‌جان.
***
عمیق نفس می‌کشد و کتاب‌های مورد نیازش را یادآوری می‌کند. آمدن فاطمه زیادی طول کشیده و حوصله‌اش کم‌کم سر می‌رود. پا روی پا انداخت و غرولندکنان به عقربه‌های ساعتش نگاه انداخت:
- کجا موندی فاطمه!
سرش را بلند کرد و به درختان سر به فلک کشیده بوستان خیره شد. نفسش کلافه از س*ی*نه خارج شد و بوت‌های چرمش در هوا ریتم گرفت. بوستان در این ساعت از ظهر خلوت بود و استرس بدی به جان چکاوک چنگ می‌انداخت. ترس از آبرویی که سال‌ها با چنگ و دندان نگه داشته بود، مثل خوره به جانش افتاده و مضطربش می‌کرد. پالتوی خز کرمش را کلافه چنگ زد، سرش را به سمت راست چرخاند بلکه فاطمه را بیابد؛ اما دخترک شانزده‌ساله با صورت رنگ‌پریده و کولی به پشت، توجه‌اش را جلب نمود. با چشم مسیر رفتنش را دنبال کرد تا به مرد بیست‌و‌پنج، بیست‌و‌شش ساله‌ای رسید که مضطرب اطراف را می‌نگریست. شوکه ابرو بالا انداخت، دوست داشت این را یک قراره عاشقانه تصور کند؛ اما با گودی زیر چشم دخترک و جسم نحیفش نمی‌تواست منکر اعتیادش شود. آهسته از روی نیمکت بلند شد و موبایلش را از جیب کتونی سفیدش خارج کرد. دخترک مقابل پسر قرار گرفت. موبایلش را روشن کرد و وارد دوربین شد. دخترک چک پولی از جیب خارج کرد، دستی زیر بینی‌اش کشید و چک پول را به سمت پسر گرفت؛ این صح*نه را شکار کرد. پسر دست در جیب برد و مشمایی کوچک را به سمت دختر دراز کرد، روی زانو نشست و با مهارت از این صح*نه عکس گرفت. صدای چریک دوربین هنوز تمام نشده بود که صدای بم و خش‌داری، لرزه بر اندامش انداخت:
- داری چیکار می‌کنی خانوم کوچولو؟

کد:
دست‌هایش، کلافه خرمن طلایی‌رنگش را اسیر کرد و سر از روی جزوه‌ها بلند کرد. امروز دوباره دل بی‌جنبه‌اش هوای یار بی‌معرفت و دوست داشتنی قدیمی‌اش را .کرده بود. بی‌قرار در پی یک خاطره چشم بست و فکرش به سیزده سال پیش پرواز کرد
***
دوسالی از رفتن امیر و الهه می‌گذشت؛ دوسالی که با آمدن معراج و سودابه حالا خانه‌یشان همانند قدیم سوت و کور نبود و گه‌گاهی این پسرک تخص با او هم‌بازی می‌شد. کلاس سوم ابتدایی بود که یک روز موقع برگشت از مدرسه هنگامی که از آن کوچه تنگ قبل کوچه خانه‌یشان می‌گذشت، یک جفت چشم شب‌رنگ را در قامت نوجوان رشیدی تکیه زده به دیوار دید. ته‌ریش مشکی و جوش‌های روی صورتش نمی‌توانست آشنایی چشمانش را برای دخترک انکار کند. جیغ خفیفی کشید و با ذوق به سمت پسرک دوید، صدای "امیر" گفتنش، لبخند محوی به ل*ب‌های پسر نشاند. جلوی پای دخترک که قدش بلندتر شده بود، زانو زد. با لبخند محوی دستش را روی شانه‌اش گذاشت و محو عسلی چشمانش شد. چکاوک با چشم‌های گرد شده و پر هیجان دستی به ته‌ريشش کشید و با خنده نگاهش کرد:
-امیر، تو مرد شدی؟ چرا مثل بابا ریش در آوردی؟
نیمچه لبخندی روی ل*ب‌های امیر نشست، ل*ب گزید تا خنده‌اش آشکارتر نشود. کمی چکاوک را به سیاهی کوچه هدایت کرد تا دیده نشوند. عمیق و پر از دل‌تنگی پیشانی‌اش را ب*و*سید، چشمکی برایش زد ودستی به ته‌ريشش کشید:
- از اولم مرد بودم نا سلامتی، خوبی چکاوک؟
سرش را با شوق بالا و پایین کرد که فرفری‌هایش مستانه در هوا بالا و پایین شدند.
***
با خود فکر کرد از آخرین‌باری که او را دیده چندسال می‌گذرد؟ چشم‌هایش را بست و ذهنش را به ده‌سال پیش پرواز داد، همان آخرین دیدار کذایی لعنتی که زندگی‌اش را متحول کرده بود.
***
جوش‌های روی صورتش عذابش می‌داد و قهقه امیر را بلند کرده بود و با ل*ذت سر به سرش می‌گذاشت. امیر به تازگی توانسته بود با زحمت فراوان گواهینامه‌اش را بگیرد و پرایدی برای خود بخرد. شیشه‌هایش را دودی کرده تا کسی مزاحم خلوتشان نشود. چکاوک کلافه نگاهی به چشمان خندان امیر انداخت و با جمله‌ی بعدی امیر قند بود که در دلش آب می‌کردند:
- بنظرمن که با این جوشا خوشگل‌تر شدی. اوم، الان لپای سرخت یه ب*و*س می‌طلبه.
در سن بلوغ بود و احساساتی. شنیدن این حرف از مرد مورد علاقه‌اش، برایش حکم جایزه‌ی طلای المپیاد جهانی را داشت. چکاوک، ل*بش را شرمگین گزید و دستی به لپ‌های داغش کشید. چشم‌های مشکی امیر، با عشق خیره به آن‌همه لطافت و شیرینی دخترک بود و دخترک زیر آن نگاه پر تب و تابش جان می‌داد. با نگاه شکاری به امیر آهسته زمزمه کرد:
- زشت امیر این‌جوری نگاه نکن یه جوری میشم خوب.
و چقدر با شنیدن این جمله از زبان دخترک دوست داشت او را میان آ*غ*و*ش بفشرد و خواهش دل را طاعت کند و کامی از عسل ل*ب‌هایش بگیرد؛ آخ اصلا ب*وسه چه ص*ی*غه‌ای است، تمام وجودش او را برای خود می‌طلبید و دلبر شیرینش خواستنی بود دگر. چکاوک نیم‌نگاهی به دخترانی که با عجله وارد مدرسه می‌شدند انداخت:
- وای امیر زنگ رو زدن باید برم.
برگشت سمت آسمان شب‌رنگ خمار امیر، با ولع جزبه‌جز چهره مردانه و جذابش را از نظر گذراند:
- فردا میای دیگه؟
لبخند محوی روی ل*ب‌های کبود امیر نشست و دستی به ته‌ريشش کشید. دلش یکم توجه از ج*ن*س دخترانه‌های شیرین چکاوک می‌خواست:
- ببینم چی میشه.
ل*ب‌های صورتی چکاوک غمگین آویزان شد:
- امیر، اذیتم نکن! فردا منتظرتم باشه؟
بعد به طرف صورتش خم شد و ب*وسه‌ی شیرینی زیر آسمان شب‌رنگش نشاند. امیر م*ست از وجود دخترک فقط او را می‌نگریست و ندانست کی ماشین را ترک کرد .
بعد از آن روز دیگر هرگز او را ندید. کل سال هشتم و نهمش را چشم انتظار آسمان شب‌رنگ محبوبش نشست؛ اما جز انتظار چیزی نصیبش نشد. هر روز چشم‌هایش به دنبال او می‌گشت، با شنیدن هر آوایی که مزین به نام امیر شده بود، گوش‌هایش تیز و سرش صدها چرخ میزد؛ اما دریغ از وجود حمایت‌گر محبوبش!
***
بغض، تنها چیز جا گذاشته دلبرش بود. آغوشش را تصور می‌کند و آهسته تن نحیفش را در آ*غ*و*ش می‌کشد. دل‌تنگی، تیغ پای گلویش گذاشته می‌فشرد. او را می‌خواست فقط برای دقایقی، حتی از دور، قول می‌دهد مزاحمش نشود فقط او را ببیند، فقط بداند سالم است. با صدای مهربون سودابه از عالم گذشته بیرون کشیده شد:
- چکاوک‌جان نمیای شام بخوری؟
صندلی‌اش را عقب کشید و از پشت میز بیرون آمد. بینی‌اش را بالا کشید و چند سیلی آرام به خود زد تا هوشیار شود؛ هوشیار از این رویای شیرین؛ اما تلخ. سودابه که متوجه صدای خش‌دارش نشد مگر نه؟
- میام سودابه‌جان.
***
عمیق نفس می‌کشد و کتاب‌های مورد نیازش را یادآوری می‌کند. آمدن فاطمه زیادی طول کشیده و حوصله‌اش کم‌کم سر می‌رود. پا روی پا انداخت و غرولندکنان به عقربه‌های ساعتش نگاه انداخت:
- کجا موندی فاطمه!
سرش را بلند کرد و به درختان سر به فلک کشیده بوستان خیره شد. نفسش کلافه از س*ی*نه خارج شد و بوت‌های چرمش در هوا ریتم گرفت. بوستان در این ساعت از ظهر خلوت بود و استرس بدی به جان چکاوک چنگ می‌انداخت. ترس از آبرویی که سال‌ها با چنگ و دندان نگه داشته بود، مثل خوره به جانش افتاده و مضطربش می‌کرد. پالتوی خز کرمش را کلافه چنگ زد، سرش را به سمت راست چرخاند بلکه فاطمه را بیابد؛ اما دخترک شانزده‌ساله با صورت رنگ‌پریده و کولی به پشت، توجه‌اش را جلب نمود. با چشم مسیر رفتنش را دنبال کرد تا به مرد بیست‌و‌پنج، بیست‌و‌شش ساله‌ای رسید که مضطرب اطراف را می‌نگریست. شوکه ابرو بالا انداخت، دوست داشت این را یک قراره عاشقانه تصور کند؛ اما با گودی زیر چشم دخترک و جسم نحیفش نمی‌تواست منکر اعتیادش شود. آهسته از روی نیمکت بلند شد و موبایلش را از جیب کتونی سفیدش خارج کرد. دخترک مقابل پسر قرار گرفت. موبایلش را روشن کرد و وارد دوربین شد. دخترک چک پولی از جیب خارج کرد، دستی زیر بینی‌اش کشید و چک پول را به سمت پسر گرفت؛ این صح*نه را شکار کرد. پسر دست در جیب برد و مشمایی کوچک را به سمت دختر دراز کرد، روی زانو نشست و با مهارت از این صح*نه عکس گرفت. صدای چریک دوربین هنوز تمام نشده بود که صدای بم و خش‌داری، لرزه بر اندامش انداخت:
- داری چیکار می‌کنی خانوم کوچولو؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 16
لرزی از اندامش گذشت. آهسته بلند شد و برگشت. سرمای هوای تهران در عرض یک‌دقیقه جایش را به گرمای جهنم داد. آب د*ه*انَش را فرو داد، گ*ردنش تا آن‌جا که می‌شد خم شد و نگاه مضطربش خیره در چشم‌های مشکی و س*ی*نه‌ی پهن مرد شد.
جوان ابرو بالا انداخت و نیم‌نگاهی به دوربین روشن صحفه موبایل انداخت. پوزخندی روی ل*ب نشاند و با خود فکر کرد که مجازات این زیباروی کوچک چه می‌تواند باشد؟ دستش را روی ایرپدش گذاشت:
- یه مهمون گیرمون اومده به ارباب خبر بده.
رنگ دخترک رفته‌رفته وا می‌رفت. اویی که تا قبل از دانشگاه با هیچ مردی سخن نگفته با همچین تهدیدی روبه‌رو شده و خدا لعنت کند معراج را که این چنین او را از غریبه‌ها ترسانده که حالا نه توان فرار کردن داشت و نه امیدی برای جان پناه یافتن. با لکنت، زبان در کام چرخاند:
- شما؟
پنجه‌های قوی مرد، چنگی به شانه‌اش انداخت و لبخند مضحکش جایش را با پوزخند تلخی عوض کرد. ناگهان ضربه سنگین مرد، نرمی زیرگوش راستش را نشانه گرفت و سیاهی پرده بر چشمانش انداخت. آخر به سر مار آمد و پونه‌های منفور جلوی لانه‌اش سبز شدند. او ماند و دردسری که قرار بود مسیر زندگی‌اش را عوض کند. آیا به راستی می‌توانست راهی برای نجات از این مخمصه پیدا کند؟
***
نگاه مشکی‌اش از پشت عینک آفتابی هم سقف آسمان را سوراخ می‌کرد. پا روی پا انداخت و اجازه داد تلاطم نور خورشید میان برجستگی‌های ماهیچه‌هایش بنشیند. گرمای ضعیف نور را با ولع به عمق وجودش می‌فرستاد. زنگ ایرپدش او را از خلسه‌ی دلنشینش بیرون کشید. عینک آفتابی‌اش را از روی چشم برداشت. روی تشک بادی نشست و پاهایش را درون اب ولرم استخر گذاشت. کش و قوسی به بدنش داد و خونسرد تماس را وصل کرد:
- بگو!
صدای بم مردانه‌ای که از عمد کلفت‌ترش می‌کرد، در گوشش نشست:
- ارباب مهمون ناخونده داریم، چی‌کارش کنیم؟
یک تای ابروی جوان بالا می‌رود:
- چی‌کار کرده؟
- از بچه‌ها عکس گرفته ارباب، مدرک داره. اینم لازمه ذکر کنم که دختره.
کلافه" پوفی "می‌کشید، برای همچین کار کوچکی آرامش او را به هم زده بودند؟ دختر بود که به درک! به او چه؟ اخم‌هایش درهم تنیده شد:
-ا حمق!
صدای لرزان مرد که ترس در جانش نشسته بود به گوشش رسید:
- اما آخه ارباب قضیه فرق داره؛ طبق مدارکی که بچه‌ها از تو کیفش پیدا کردن دختره دانشجو پزشکی...
سال‌ها بود که به دنبال محبوبش دانشکده‌های پزشکی را زیر و رو می‌کرد. قلبش ضربان گرفته بود. ممکن بود که واقعا همه‌چیز ایستاده باشد یا توهم میزد؟ مکث کوتاهی کرد.
- اسمش؟
مرد که انگار کمی دل و جرعت گرفته بود صدایش کمی چاشنی شادی داشت:
- چکاوک سلمانی.
سکوت همه‌جا را در برگرفت. قلبش دیگر نای تپیدن نداشت، هر چند ثانیه یک‌بار یک تاپ ضعیف از نوای قلبش می‌شنید. صدای پوزخندش سکوت را شکست:
- بیارینش.
بدون منتظر ماندن برای کلام آخر تماس را قطع کرد. دوباره دراز کشید، قصد داشت ذهنش را که درگیر دخترک شده بود آرام کند. یعنی؛ می‌توانست یه تشابه اسمی ساده باشد؟ نفس خسته‌اش عمیق‌تر از همیشه بود. چشم‌هایش را بست و سعی داشت چهره‌اش را مجسم کند؛ با همان چاشنی شیرین و دل‌نشین حرکاتش، سرخی ل*ب و ضرافت دلبرانه‌اش، آخ، دلبرش... .
کد:
لرزی از اندامش گذشت. آهسته بلند شد و برگشت. سرمای هوای تهران در عرض یک‌دقیقه جایش را به گرمای جهنم داد. آب د*ه*انَش را فرو داد، گ*ردنش تا آن‌جا که می‌شد خم شد و نگاه مضطربش خیره در چشم‌های مشکی و س*ی*نه‌ی پهن مرد شد.
جوان ابرو بالا انداخت و نیم‌نگاهی به دوربین روشن صحفه موبایل انداخت. پوزخندی روی ل*ب نشاند و با خود فکر کرد که مجازات این زیباروی کوچک چه می‌تواند باشد؟ دستش را روی ایرپدش گذاشت:
- یه مهمون گیرمون اومده به ارباب خبر بده.
رنگ دخترک رفته‌رفته وا می‌رفت. اویی که تا قبل از دانشگاه با هیچ مردی سخن نگفته با همچین تهدیدی روبه‌رو شده و خدا لعنت کند معراج را که این چنین او را از غریبه‌ها ترسانده که حالا نه توان فرار کردن داشت و نه امیدی برای جان پناه یافتن. با لکنت، زبان در کام چرخاند:
- شما؟
پنجه‌های قوی مرد، چنگی به شانه‌اش انداخت و لبخند مضحکش جایش را با پوزخند تلخی عوض کرد. ناگهان ضربه سنگین مرد، نرمی زیرگوش راستش را نشانه گرفت و سیاهی پرده بر چشمانش انداخت. آخر به سر مار آمد و پونه‌های منفور جلوی لانه‌اش سبز شدند. او ماند و دردسری که قرار بود مسیر زندگی‌اش را عوض کند. آیا به راستی می‌توانست راهی برای نجات از این مخمصه پیدا کند؟
***
نگاه مشکی‌اش از پشت عینک آفتابی هم سقف آسمان را سوراخ می‌کرد. پا روی پا انداخت و اجازه داد تلاطم نور خورشید میان برجستگی‌های ماهیچه‌هایش بنشیند. گرمای ضعیف نور را با ولع به عمق وجودش می‌فرستاد. زنگ ایرپدش او را از خلسه‌ی دلنشینش بیرون کشید. عینک آفتابی‌اش را از روی چشم برداشت. روی تشک بادی نشست و پاهایش را درون اب ولرم استخر گذاشت. کش و قوسی به بدنش داد و خونسرد تماس را وصل کرد:
- بگو!
صدای بم مردانه‌ای که از عمد کلفت‌ترش می‌کرد، در گوشش نشست:
- ارباب مهمون ناخونده داریم، چی‌کارش کنیم؟
یک تای ابروی جوان بالا می‌رود:
- چی‌کار کرده؟
- از بچه‌ها عکس گرفته ارباب، مدرک داره. اینم لازمه ذکر کنم که دختره.
کلافه" پوفی "می‌کشید، برای همچین کار کوچکی آرامش او را به هم زده بودند؟ دختر بود که به درک! به او چه؟ اخم‌هایش درهم تنیده شد:
-ا حمق!
صدای لرزان مرد که ترس در جانش نشسته بود به گوشش رسید:
- اما آخه ارباب قضیه فرق داره؛ طبق مدارکی که بچه‌ها از تو کیفش پیدا کردن دختره دانشجو پزشکی...
سال‌ها بود که به دنبال محبوبش دانشکده‌های پزشکی را زیر و رو می‌کرد. قلبش ضربان گرفته بود. ممکن بود که واقعا همه‌چیز ایستاده باشد یا توهم میزد؟ مکث کوتاهی کرد.
- اسمش؟
مرد که انگار کمی دل و جرعت گرفته بود صدایش کمی چاشنی شادی داشت:
- چکاوک سلمانی.
سکوت همه‌جا را در برگرفت. قلبش دیگر نای تپیدن نداشت، هر چند ثانیه یک‌بار یک تاپ ضعیف از نوای قلبش می‌شنید. صدای پوزخندش سکوت را شکست:
- بیارینش.
بدون منتظر ماندن برای کلام آخر تماس را قطع کرد. دوباره دراز کشید، قصد داشت ذهنش را که درگیر دخترک شده بود آرام کند. یعنی؛ می‌توانست یه تشابه اسمی ساده باشد؟ نفس خسته‌اش عمیق‌تر از همیشه بود. چشم‌هایش را بست و سعی داشت چهره‌اش را مجسم کند؛ با همان چاشنی شیرین و دل‌نشین حرکاتش، سرخی ل*ب و ضرافت دلبرانه‌اش، آخ، دلبرش... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
پارت 17
از نور ضعیف زیر در، قالیچه رنگ‌پریده قرمز و چهار پایه صندلی را می‌دید. آهسته آب د*ه*ان فرو داد و به زبری سیمان اجازه داد کمرش را بخراشد. بی‌جان بود و جز سیاهی خفیفی که سرتاسر اتاقک دوازده‌متری را در بر گرفته، چیزی نمی‌دید. این‌جا کجاست؟ او آن‌جا چه می‌کرد؟ در انتظار فاطمه نشسته بود که باهم به کتابخانه بروند، حال سر از کجا در آورده. آخرین صح*نه جلوی چشمانش قد علم کرد؛ مرد چهارشانه‌ای جوانی که سرتاپای سیاه پوشیده‌اش، در آن عظمت روح از تن می‌برد.
نرمی ل*بش را به دندان کشید، می‌خواست دستش را روی نقطه دردمند گ*ردنش بگذارد که تازه متوجه دست‌های بسته‌اش شد. استرس، بیماری فلج کننده‌ای شده و به جان مغزش افتاده، قدرت تفکر را از او ربوده بود. تنها چیزی که در ذهنش نقش می‌بست پدری بود که بارها خط قرمز آبرویش را یادآوری‌اش کرده و معراجی که هشدار داده اگر بدنام شود و آبرویش را خدشه‌دار کند با دست‌های خودش کارش را خواهد ساخت. لرزی از اندامش گذشت، تمام توانش را برای بلند شدن به کار گرفت؛ سکندری زد که در نهایت دیوار به یاری‌اش شتافت. به سمت در رفت صدایش را تا آن‌جا که می‌توانست بلند کرد:
- کسی این‌جا نیست؟
سرش تیر می‌کشید و هر چند مدت یک‌بار جلوی دیدش تیره می‌شد. مقابل در رسید و ضربه‌ی آرامی به آن زد:
- کسی صدای من رو می‌شنوه؟
گوش‌هایش را تیز کرد؛ صدای چک کردن آب به سینکِ استیلِ خالی و سوختن چوب‌های شومینه را می‌شنید. تشنه بود، آب د*ه*ان فرو داد و در انتظار موجود زنده‌ای ناامید به در چوبی خیره شد؛ اما دریغ از عطر نفسی که نشان از حیات بدهد... .
***
صدای سوختن شومینه و "جیر" صندلی گهواره‌ایش را دوست داشت. دود تتون را به گرمای اتاق هدیه داد و پا روی پا انداخت. از سکوت دخترک می‌توانست حدس بزند که یا دوباره بی‌هوش شده یا خواب رفته است. کام عمیقی از تتون گرفت و به سقف خیره شد. تن صدای ضعیفش دل‌نشین بود، نه؟ گ*ردنش را آهسته با دست آزادش گرفت و به چپ و راست هدایت کرد. دلش برای این ج*ن*س از لطافت تنگ شده بود؟ شاید. با شنیدن ناله ضعیفی از سمت اتاق، انتظار را برایش کافی دانست و آهسته از جا بلند شد. صدای گام‌هایش به دخترک انگیزه داد. با چشم دو جفت کفش چرم مشکی براق را که به سمت در می‌آمد دنبال کرد. هم می‌ترسید، هم خوشحال بود که انسانی برای مناظره کردن یافته. دست و پایش را جمع کرد و تن رنجورش را بالا کشید. با شنیدن صدای قفل در، نور امیدی در دلش روشن شد و با چشم صدا را دنبال کرد و در نهایت "چیک" آخر قفل. در آهسته باز شد، نور خفیفی به داخل اتاق کمانه زد. با نگاهی توام با استرس، از شلوار کتان مشکی بالا آمد، از کمربند چرم براقش گذشت، پیراهن طوسی جذبی که به خوبی می‌توانست زیبایی اندام صاحبش را به رخ بکشد و س*ی*نه‌های پهن مردانه‌ای که در قاب کت مشکی رنگی پوشیده شده بود و دکمه اخر لباس باز بود تا زنجیر نقره‌ای را نمایش دهد. این‌همه سیاهی دلش را نمی‌زد؟ گر*دن بلند و سیبک برآمده گلویش مردانگی عجیب و وسوسه انگیزی درون خود نهفته بود. دگر تعلل را جایز ندانست و از خیر دیدن ته‌ریش‌های مشکی و ل*ب‌های مردانه کبودش گذشت. نگاهش خیره در دو آسمان شب‌رنگ تنگ شده بود. قلبش برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد، نمی‌توانست نفس بکشد. دستش پر تمنا و لرزان به گلویش چنگ انداخت، این‌همه آشنایی چشمانش برای چه بود؟ این‌همه شباهت چشمانش با یار بی‌وفایش برای زجر دادن و دل‌تنگ کردن او. خدا را خوش می‌آمد این‌چنین بغض به جانش بیفتد؟ نفس‌های چکاوک بریده‌بریده می‌شود و و هوا در شش‌هایش می‌ماند. اگر از او می‌خواست برای ثانیه‌ای آغوشش را به روی دل بی‌قرارش بگشاید چه می‌شد؟ صدای بم و جدی جوان او را خلأ دل‌تنگی‌اش بیرون کشید:
- می‌شنوم!
مگر تا وقتی که با آن چشم‌های آشنا به او نگاه می‌کرد، مگر تا وقتی که دل‌تنگی طناب‌دار به گلویش انداخته بود، اصلا مگر تا وقتی که هوای یار دیرینه‌اش قلبش را از س*ی*نه می‌شکافت، می‌توانست ل*ب به سخن بگشاید؟ حنجره صوتی‌اش، فقط برای درخواست آب او را یاری کرد. بهانه آورده بود؛ می‌خواست آن چشم های آشنا را از یاد ببرد، فرصت می‌طلبید برای قلب بی‌جنبه و ساده‌اش.

کد:
از نور ضعیف زیر در، قالیچه رنگ‌پریده قرمز و چهار پایه صندلی را می‌دید. آهسته آب د*ه*ان فرو داد و به زبری سیمان اجازه داد کمرش را بخراشد. بی‌جان بود و جز سیاهی خفیفی که سرتاسر اتاقک دوازده‌متری را در بر گرفته، چیزی نمی‌دید. این‌جا کجاست؟ او آن‌جا چه می‌کرد؟ در انتظار فاطمه نشسته بود که باهم به کتابخانه بروند، حال سر از کجا در آورده. آخرین صح*نه جلوی چشمانش قد علم کرد؛ مرد چهارشانه‌ای جوانی که سرتاپای سیاه پوشیده‌اش، در آن عظمت روح از تن می‌برد.
نرمی ل*بش را به دندان کشید، می‌خواست دستش را روی نقطه دردمند گ*ردنش بگذارد که تازه متوجه دست‌های بسته‌اش شد. استرس، بیماری فلج کننده‌ای شده و به جان مغزش افتاده، قدرت تفکر را از او ربوده بود. تنها چیزی که در ذهنش نقش می‌بست پدری بود که بارها خط قرمز آبرویش را یادآوری‌اش کرده و معراجی که هشدار داده اگر بدنام شود و آبرویش را خدشه‌دار کند با دست‌های خودش کارش را خواهد ساخت. لرزی از اندامش گذشت، تمام توانش را برای بلند شدن به کار گرفت؛ سکندری زد که در نهایت دیوار به یاری‌اش شتافت. به سمت در رفت صدایش را تا آن‌جا که می‌توانست بلند کرد:
- کسی این‌جا نیست؟
سرش تیر می‌کشید و هر چند مدت یک‌بار جلوی دیدش تیره می‌شد. مقابل در رسید و ضربه‌ی آرامی به آن زد:
- کسی صدای من رو می‌شنوه؟
گوش‌هایش را تیز کرد؛ صدای چک کردن آب به سینکِ استیلِ خالی و سوختن چوب‌های شومینه را می‌شنید. تشنه بود، آب د*ه*ان فرو داد و در انتظار موجود زنده‌ای ناامید به در چوبی خیره شد؛ اما دریغ از عطر نفسی که نشان از حیات بدهد... .
***
صدای سوختن شومینه و "جیر" صندلی گهواره‌ایش را دوست داشت. دود تتون را به گرمای اتاق هدیه داد و پا روی پا انداخت. از سکوت دخترک می‌توانست حدس بزند که یا دوباره بی‌هوش شده یا خواب رفته است. کام عمیقی از تتون گرفت و به سقف خیره شد. تن صدای ضعیفش دل‌نشین بود، نه؟ گ*ردنش را آهسته با دست آزادش گرفت و به چپ و راست هدایت کرد. دلش برای این ج*ن*س از لطافت تنگ شده بود؟ شاید. با شنیدن ناله ضعیفی از سمت اتاق، انتظار را برایش کافی دانست و آهسته از جا بلند شد. صدای گام‌هایش به دخترک انگیزه داد. با چشم دو جفت کفش چرم مشکی براق را که به سمت در می‌آمد دنبال کرد. هم می‌ترسید، هم خوشحال بود که انسانی برای مناظره کردن یافته. دست و پایش را جمع کرد و تن رنجورش را بالا کشید. با شنیدن صدای قفل در، نور امیدی در دلش روشن شد و با چشم صدا را دنبال کرد و در نهایت "چیک" آخر قفل. در آهسته باز شد، نور خفیفی به داخل اتاق کمانه زد. با نگاهی توام با استرس، از شلوار کتان مشکی بالا آمد، از کمربند چرم براقش گذشت، پیراهن طوسی جذبی که به خوبی می‌توانست زیبایی اندام صاحبش را به رخ بکشد و س*ی*نه‌های پهن مردانه‌ای که در قاب کت مشکی رنگی پوشیده شده بود و دکمه اخر لباس باز بود تا زنجیر نقره‌ای را نمایش دهد. این‌همه سیاهی دلش را نمی‌زد؟ گر*دن بلند و سیبک برآمده گلویش مردانگی عجیب و وسوسه انگیزی درون خود نهفته بود. دگر تعلل را جایز ندانست و از خیر دیدن ته‌ریش‌های مشکی و ل*ب‌های مردانه کبودش گذشت. نگاهش خیره در دو آسمان شب‌رنگ تنگ شده بود. قلبش برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد، نمی‌توانست نفس بکشد. دستش پر تمنا و لرزان به گلویش چنگ انداخت، این‌همه آشنایی چشمانش برای چه بود؟ این‌همه شباهت چشمانش با یار بی‌وفایش برای زجر دادن و دل‌تنگ کردن او. خدا را خوش می‌آمد این‌چنین بغض به جانش بیفتد؟ نفس‌های چکاوک بریده‌بریده می‌شود و و هوا در شش‌هایش می‌ماند. اگر از او می‌خواست برای ثانیه‌ای آغوشش را به روی دل بی‌قرارش بگشاید چه می‌شد؟ صدای بم و جدی جوان او را خلأ دل‌تنگی‌اش بیرون کشید:
- می‌شنوم!
مگر تا وقتی که با آن چشم‌های آشنا به او نگاه می‌کرد، مگر تا وقتی که دل‌تنگی طناب‌دار به گلویش انداخته بود، اصلا مگر تا وقتی که هوای یار دیرینه‌اش قلبش را از س*ی*نه می‌شکافت، می‌توانست ل*ب به سخن بگشاید؟ حنجره صوتی‌اش، فقط برای درخواست آب او را یاری کرد. بهانه آورده بود؛ می‌خواست آن چشم های آشنا را از یاد ببرد، فرصت می‌طلبید برای قلب بی‌جنبه و ساده‌اش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا