...
.......
....
..............
....
...
" به نام خدا "
سلام به دوستای خوبم
امیدوارم حالتون بسی خوب باشه
امروز متنی که از اولین شرکت کننده عزیزمون دریافت کردم رو براتون به اشتراک می ذارم
امیدوارم به نکاتی که توی قوانین سنگ صبور ذکر شد توجه کنید
تاکیدم بر اینه که هیچ توهینی به هر اقلیتی و به شخصیت صاحب نوشته تاپیک و شرکت کننده ها نمیشه برخلاف هدف این چالشه.
پیام هایی که می فرستین بوی ترحم و دلسوزی نده خواهشا همدردی با دلسوزی فرق میکنه این رو همه ما متوجهش هستیم.
اگر زمانی متوجه شدین نویسنده محترم سنگ صبور چه کسی هست تحت هیچ شرایطی عنوان نکنید.
می تونید دوستانتون رو هم تگ کنید تا از مطالب گفته شده استفاده کنن .
اگر مطلب مفیدی (از منابع مطمئن باشید) در ر*اب*طه با متن ارسالی می دونستین خوشحال می شم به اشتراک بذارین تا بقیه هم استفاده کنن.
خلاصه در کمال احترام با هم گفت و گو کنید اینجا مطالب خارج از بحث هم نفرستید که اسپم محسوب میشه.
اما متن دریافت شده از شرکت کننده عزیزمون:
سلام خب میخوام درباره یه چیزی که خودمم حتی نمیدونم اسمش چیه بگم که خیلی وقته درگیرش شدم و نمیتونم خلاص بشم و اصلی ترین دلیل من واسه اومدنم به انجمن همینه خب طبیعتا همتون وقتی بچه بودین خودتون جای شخصیت کارتونی گذاشتین چه پسر چه دختر نمیدونم چند سالم بود کلاس چندم بودم فقط میدونم بچه بودم قشنگ یادمه یه روز تو ماشین بودیم نمیدونم چیشد چه اتفاقی تو شهر افتاد که من گفتم من اگه مثل فلان( یه شخصیت کارتونی) بودم مردم نجات میدادم همینجوری تا کلاس ششم دبستان خودمو میذاشتم جای شخصیت های کارتونی خب تو اون سن طبیعیه حتی الانم اگه بگین نه دروغ گفتین خودتون میزارین جای یه شخصیت کلاس ششم که بودم ازمون ورودی داشتم ازمون تیزهوشان قبول نشدم یادمه اون روز خیلی گریه کردم از همون روز شروع کردم خیال پردازی خیال پردازی تو ذهنم کلاس هفتم که رفتم خیلی کم بود ولی کلاس هشتم خیلی خیال پردازیام زیاد شد خیلی ها طوری که معتاد شدم بهش و همیشه سعی میکردم جای خلوتی پیدا کنم تا برم تو فکر یا دلم میخواست اهنگ گوش کنم تا بازم برم تو فکر خب حالا حتما فکر میکنید این خیالات من چیه که اینقدر معتاد شدم من واسه خودم یه دنیا جدید ساختم یه خانواده جدید یه مامان بابای جدید برادرای جدید و همانطوری که خودم دلم میخواست زندگیم اینجوری باشه درستش کردم من خسته شدم بخدا خیلی خسته چون میدونم بهم لطمه میزنه مطمئنم یه روز به یکی از دوستام گفتم دوستی که از کلاس اول تا الان باهام بوده به بقیه دوستام حتی نزدیک ترین دوستم واسه گفتنش اعتماد نداشتم یا احساس صمیمیت نمیکردم بهش گفتم اونم گفت خالم روانشناس هست خیلی خوشحال شدم به خالش گفتم همه چیز هرچیو که تو ذهنم ساختم خالش واسم یه ویس فرستاد و گفت حتما باید به خانوادم بگم وگرنه به بیماری ( اسکیزوفرنی) مبتلا میشم برین تو نت سرچ کنین بیماری اسکیزوفرنی چیه و بخونین تا بهتر بتونین حرفامو درک کنین من هرلحظه حتی الان که دارم تایپ میکنم رفتم تو خیال.
(دوست عزیزم اگه پیامی که فرستادی نصفه قرار دادم عذر می خوام چون تا به همینجا رو دریافت کردم)
یه موضوع دیگه رو هم متذکر بشم:
لطفا اگر از لینک ناشناس استفاده می کنید، چهل خط که در باب باکس لینک ناشناس نوشتین پیامتون رو ارسال کنید و بقیه متن رو در پیام دیگری ارسال کنید. (چون محدودیت حروف، شامل حالشه پس هر پیام چهل خط باکس لینک ناشناس باشه.)
"مدیریت تک رمان"
سپاس از همکاری شما
آخرین ویرایش: