کد:
[THANKS]
***
به تازگی رنگ نارنجی طلوع، به آبی رسیده بود و سلنا خیس از شستشویی که با آب سرد رودخونه انجام داده بود، خیره به دود کلبه دوست داشتنیاش، صدای نفسهای آروم خونوادهاش رو میشنید و تلاش میکرد با اون صدا خودش رو آروم کنه.
توانایی شنوایی گوشهاش نسبت به قبل چند برابر بهبود پیدا کرده بود و اگر به این موهبت عادت نداشت تا فقط روی صداهایی که میخواد بشنوه تمرکز کنه، از هجوم صداهای مختلف اونم توی جنگل، مغزش متلاشی شده بود! واقعاً آزار دهنده بود و برای کنترل حجم قدرتی که توی وجودش جریان داشت نیاز به زمان بود و انرژی زیادی میگرفت.
شکم خالی، زخمها و ضربههای متعدد، خستگی راه و قدرت زیاد حلقهها، کاری کرده بود تا نرسیده به کلبه بشینه.
البته، این همهی چیزی نبود که توان حرکتش رو سلب میکرد. ضمن این که میخواست نیروی کافی برای سرزنده نشون دادن خودش به خونوادهاش به دست بیاره، افکار و حقیقت اعصاب خرد کن توی سرش، بیشتر از همهی ضعفهای جسمی اذیتش میکرد.
خانواده سلطنتی، حتی بدون حلقهها هم قدرت خودش رو داشت. نفوذش روی ذهن و قلب مردم غیر قابل انکار بود. از این شرایط، تجربه زیادی داشت. اونها حتی وقتی حلقهها رو داشتن هم، در مواقع ضروری به کارش میگرفتن. در حقیقت، علاوه بر اینکه اجازه نداده بودن قدرت و تسلطشون به حلقههای جادویی وابسته باشه، بزرگترین عامل پیروزی و برگ برندهی اصلیشون از همه پنهان بود؛ هم از مردم، هم از مقامات دوست و همسایه و علیالخصوص دشمنهاشون و اونها در صورت قد علم کردن و تدارک دیدن برای مقاومت در برابر همهی شگردهای نظامی و غیر نظامی هانه و ویکتوریا، باز هم اون قدرت اصلی رو نمیدونستن.
موجودات زرنگِ وحشی!
اینطوری، بازم موفق میشدن به سلنا ضربه بزنن و کارش رو سختتر کنن و دروغهای بی سر و تهشون رو پخش کنن. شرط میبست افراد زیادی رو بین مردم توی سرزمینضها داشتن تا اخبار و شایعات رو براشون اون جوری که میخوان پخش کنن.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: