در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]


***
به تازگی رنگ نارنجی طلوع، به آبی رسیده بود و سلنا خیس از شستشویی که با آب سرد رودخونه انجام داده بود، خیره به دود کلبه دوست داشتنی‌اش، صدای نفس‌های آروم خونواده‌اش رو می‌شنید و تلاش می‌کرد با اون صدا خودش رو آروم کنه.
توانایی شنوایی گوش‌هاش نسبت به قبل چند برابر بهبود پیدا کرده بود و اگر به این موهبت عادت نداشت تا فقط روی صداهایی که می‌خواد بشنوه تمرکز کنه، از هجوم صداهای مختلف اونم توی جنگل، مغزش متلاشی شده بود! واقعاً آزار دهنده بود و برای کنترل حجم قدرتی که توی وجودش جریان داشت نیاز به زمان بود و انرژی زیادی می‌گرفت.
شکم خالی، زخم‌ها و ضربه‌های متعدد، خستگی راه و قدرت زیاد حلقه‌ها، کاری کرده بود تا نرسیده به کلبه بشینه.
البته، این همه‌ی چیزی نبود که توان حرکتش رو سلب می‌کرد. ضمن این که می‌خواست نیروی کافی برای سرزنده نشون دادن خودش به خونواده‌اش به دست بیاره، افکار و حقیقت اعصاب خرد کن توی سرش، بیشتر از همه‌ی ضعف‌های جسمی اذیتش می‌کرد.
خانواده سلطنتی، حتی بدون حلقه‌ها هم قدرت خودش رو داشت. نفوذش روی ذهن و قلب مردم غیر قابل انکار بود. از این شرایط، تجربه زیادی داشت. اون‌ها حتی وقتی حلقه‌ها رو داشتن هم، در مواقع ضروری به کارش می‌گرفتن. در حقیقت، علاوه بر این‌که اجازه نداده بودن قدرت  و تسلطشون به حلقه‌های جادویی وابسته باشه، بزرگ‌ترین عامل پیروزی و برگ برنده‌ی اصلی‌شون از همه پنهان بود؛ هم از مردم، هم از مقامات دوست و همسایه و علی‌الخصوص دشمن‌هاشون و اون‌ها در صورت قد علم کردن و تدارک دیدن برای مقاومت در برابر همه‌ی شگردهای نظامی و غیر نظامی هانه و ویکتوریا، باز هم اون قدرت اصلی رو نمی‌دونستن.
موجودات زرنگِ وحشی!
این‌طوری، بازم موفق می‌شدن به سلنا ضربه بزنن و کارش رو سخت‌تر کنن و دروغ‌های بی سر و تهشون رو پخش کنن. شرط می‌بست افراد زیادی رو بین مردم توی سرزمین‌ضها داشتن تا اخبار و شایعات رو براشون اون‌ جوری که می‌خوان پخش کنن.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
حالا هم، اون‌ها قرار بود تلاش سلنا برای کشتن حاکم و ملکه و انداختن اسم و رسم خودش سر ز*ب*ون‌ها رو بی‌حاصل کنن و خودشون رو آدم خوبه جلوه ب*دن.
دروغ جدیدشون این بود:《ملکه دچار یک نوع جنون و بیماری ناشناخته شده که به این دلیل نیمه شب مهمانی جشن سلطنتی، کنترل خودش رو از دست داده و جناب حاکم رو توی اتاق خوابشون به قتل رسونده. حکومت هم سریعاً دستگیرش کرده و قراره به زودی به سزای عملش برسه و به آتیش کشیده بشه!》حتی قصد داشتن جنازه‌ی سوخته‌اش رو هم جلوی مردم به نمایش بذارن؛ برای همین کانیه منتظر مجازات بود. کسی نمی‌دونست ملکه مرده، خبری که پخش شده بود، خبر زندانی شدنش بود!
با این حساب، سلنا کجای داستان بود؟ هیچ جا! اصلاً قرار نبود توی این اتفاقات اسمی ازش بیاد. اون فقط می‌شد یه بازمانده پترونی که بازم این حکومت کاردرست، به محض فهمیدن، دستگیرش کرده ولی متأسفانه موفق به فرار شده! اون تمام نگهبانای سیاه‌چال رو کشته، زندانیا رو فراری داده و خودش هم رفته.
تمام اینا برای سلنا یه《پوچ》بزرگ بود. حالا چه برگ برنده‌ای داشته که باهاش رشد کنه؟! هیچ‌کس اون رو نمی‌شناخت، هیچ اسمی ازش بین مردم نمی‌پیچید. اصلاً اون اسمی نداشت! اگر هم قرار بود کسی یادش بیاد، به عنوان یه پترونی مونث شناخته می‌شد.
این چه وضعی بود؟! ویلیام چطور می‌تونست مادرش رو اینطوری برای پاک کردن اعتبار خودش خوار و خفیف کنه؟! چطور توی شرایط بحرانی، ان‌قدر سریع تمام قید و بندهای ذهنش رو قربانی منفعتش می‌کرد؟! اون‌وقت سلنا یه هیولای خانمان‌سوز بود؟! سلنا غیر قابل اعتماد بود؟! پترونی‌ها نحس بودن؟!
چطور توی ذهنش محاسبه می‌کرد؟ چطور اولویت‌بندی می‌کرد؟ این دیگه چه ذاتی بود؟!
با همه این اوصاف، پیش چشم بقیه، یک ولی‌عهد با قلبی آسمانی شناخته می‌شد! شاید ویلیام ترسو یا سست عنصر نبود. شاید اون فقط یه فرصت‌طلبِ پست فطرت بود که تنها جنایتی که قلبش اجازه نداد انجام بده، انتظار برای کشتن سلنا به حساب می‌‌اومد!
این حکومت، معنای تجسم یافته‌ی فساد اجتماعی و اخلاقی بود با یه ظاهر درخشان و مصمم و مکش مرگ ما!
از روی زمین بلند شد. دامن پر از لکه‌اش رو تکوند. آب رودخونه نمی‌تونست اون لکه‌های خشک شده رو پاک کنه، اما تونست چهره‌ی آسیب‌دیده‌اش رو قابل تحمل‌تر کنه. راه سختی در پیش داشت. اما قبلش، وقت این بود که رفع دلتنگی کنه. پس نفس عمیقی کشید و به طرف کلبه‌ی بزرگ چوبی رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]


***
دیدن آدم‌های مورد علاقه‌اش بعد از اون مدت طولانی، براش مثل بیرون اومدن از قبر بود! به خصوص بوی خوش کالین و حس عجیب و دلنشین وقتی که توی چشم‌هاش زل می‌زد. خیلی خوش‌حال بود که باهاش حس غریبی نداشت و ناآروم نبود؛ هم این دفعه و هم دفعه‌ی پیش، از آغوشش استقبال کرد.
دختر تازه متولد شده‌ی هیدِر با تعجب و چشم‌های درشت قهوه‌ای‌ش به عشق‌بازی اون و کالین چشم می‌دوخت. سلنا به واسطه‌ی حس ناخوشایندی که به مادر و پدر تفنات داشت، از اون هم خوشش نمی‌اومد و فرقی نمی‌کرد چقدر چشم‌های زیبایی داره؟
بعد از کج‌خلقی و بحث و جدالی که بعد از رسیدن، با خونواده‌ی پاسلون، مبنی بر بی‌عرضه بودنش برای برگردوندن لکسی و مراقبت ازش، جو بینشون کم کم داشت آروم می‌گرفت و قانع می‌شدن که خود لکسی، ان‌قدری قدرت داشت که تنها فردی که می‌تونست ازش مراقبت کنه خودش بود.
همه چیز داشت به روال عادی برمی‌گشت که اصرارهای استرلینگ برای این‌که بفهمه توی این مدت چه بلایی سر خودش اومده و جواب‌های بی‌پرده و واضح سلنا، دوباره متشنجشون کرد. این بار چند روز طول کشید؛ چون خبردار شدن کسی که برگشته، دیگه یه آدم عادی نیست؛ یه قاتل بود مجهز به حلقه‌های جادویی که قدرتی فوق‌العاده داشت. همین‌طور رفتاری سردتر، بی‌تفاوت‌تر و ترسناک از خودش بروز می‌داد و به احساس خطرشون دامن می‌زد.
وقتی باز هم آروم شدن، خیلی جدی و آهسته و شمرده براشون توضیح داد قراره چی‌کار کنه. ازشون خواست صبور باشن چون قصد داشت بره و این بار کولاک کنه. می‌خواست ویکتوریا و هانه رو که قدرتمندترین سرزمین‌های منطقه بودن رو تنهایی زیر و رو کنه! به نظر دیوانه‌وار می‌اومد اما طوری مصمم نشون می‌داد که جای شبهه‌ای باقی نمی‌گذاشت.
استرلینگ و لورا خیلی نگران شدن و باهاش مخالفت کردن و سعی داشتن منصرفش کنن. لورا با رنگی پریده، میون توضیحات سلنا به استرلینگ خیره شد تا بیشتر تلاش کنه. استرلینگ زانوهاش رو با انگشت‌های زمخت و زحمت‌کشش می‌فشرد و حرص می‌خورد و به سلنا گوش می‌داد:
- مطمئن باشید زمان زیادی طول نمی‌کشه. قول میدم این دفعه جوری موقعیت مناسب رو بوجود بیارم که شما بتونید راحت بیاید به شهر و هیچ‌کس جرات نداشته باشه باهاتون کاری داشته باشه. فقط یک سری شروط و قوانین رو باید توی این مدت حتماً انجام بدین... .
دیمن که کنار همسرش هیدر نشسته بود، کمی کنجکاو پرسید:
- منظورت از این‌که می‌تونیم بیایم توی شهر مثلا کجاست؟...ملک خانواده‌ی ما که از هم پاشیده.
شما قرار نیست برگردین به عمارت خودتون، شما توی قصر ساکن می‌شین!
هیدر با نیشخندی طعنه زد:
- تو ان‌قدری به تسلطت روی حلقه‌ها اطمینان داری که چنین وعده‌ی بزرگی میدی؟! آخرین باری که قول دادی... .
سلنا وسط حرفش پرید:
- ازت خواهش...نمی‌کنم...که باور کنی، اما باید، باید و باید شرایطی که الان می‌گم رو انجام بدین!
تفنات گریه کرد و هیدر از جا بلند شد تا آرومش کنه. در همون حال دوباره طعنه زد:‌
- امیدوارم بدونی با چه قدرت‌هایی طرفی و با این خیال‌پردازی‌ها ما رو به کشتن ندی!
پدرش اسمش رو معترضانه به ز*ب*ون آورد. سلنا اهمیتی نداد و رو به بقیه گفت:
- یادتون باشه، توی این مدت فقط در موارد ضروری به شهر برین، مواظب باشین کسی متوجه هویتتون نشه، بهتون شک نکنه، نفهمه این کلبه کجاست. ان‌قدر رعایت کنید تا دوباره بیام و بهتون خبر بدم همه چیز امنه... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که یک دفعه استرلینگ بلند شد و با ناراحتی از کلبه بیرون رفت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
THANKS]

سلنا نفس عمیقی کشید و در برابر نگاه نگران لورا و پر از سؤال بقیه دنبالش از اون‌جا خارج شد.
از در بیرون رفت و کلبه رو دور زد تا پیداش کنه. خیلی سریع دور شده بود. وقتی به اون طرف کلبه رسید هیبت بی‌قرار استرلینگ رو دید که مسیری کوتاه رو می‌رفت و می‌اومد. دستی روی صورتش گذاشته بود و سعی داشت خودش رو آروم کنه. نزدیک غروب بود و سردی هوا نفس‌ها رو نمایان می‌کرد. بعد از کمی مکث در فاصله‌ی چند قدمی‌، آهسته نزدیک شد و صداش زد. با این‌که دلش نمی‌خواست نگران و ناراحت ببیندش، اما از طرفی با فکر به این‌که این خالصانه‌ترین نگرانی هست که کسی توی دنیا براش داره، قلبش به تپش افتاده بود.
- نیازی نیست ان‌قدر خودت رو بخاطر من ناراحت کنی، اگر بخوای این‌طوری باشی، همیشه باید غصه بخوری!
در جواب، با صدایی که کمی لرزش داشت هر دو دستش رو مضطربانه توی هوا تکون داد و کمی به سمتش خم شد و پرسید:
- چرا فقط همه چیز رو رها نمی‌کنی و برنمی‌گردی؟ چرا ان‌قدر اصرار داری خودت رو توی دردسر بندازی؟!...هر دفعه که میری و برمی‌گردی انگار تکه‌ای از روحت نابود شده...الان طوری شدی انگار دیگه چیزی ازش نمونده! این چندمین فرصتیه که می‌خوای بلااستفاده رهاش کنی؟...به خودت نگاه کن! الان قدرتمندی، پیش مایی، امکان نداره کسی به راحتی بتونه پیدامون کنه، می‌تونیم با خوش‌حالی زندگی کنیم...چرا این کار رو می‌کنی؟! چرا؟!
در جواب اون همه التهاب و اصرار، با لحنی خیلی معمولی و لبخندی کمرنگ گفت:
- من شرایط خوبی رو از سر نگذروندم...توی بهشت نبودم.... .
استرلینگ با همون لحن قبل حرفش رو برید:
- دقیقاً، دقیقاً سلنا من نمی‌دونم...من جزئیات رو نمی‌دونم اما تو دیگه تو نیستی! توی بهشت نبودی ولی الان هستی؛ بهشت اون‌جاییه که پیش کسایی که دوستشون داری با خوش‌حالی زندگی کنی. کالین، بهت نیاز داره. لورا از هیچ محبتی براش دریغ نمی‌کنه، من هم همین‌طور، کنراد هم همین‌طور اما اون تو رو می‌خواد...به《تو》نیاز داره. ماها هر چقدر هم خوب باشیم براش کافی نیستیم. چی رو داری قربانی چی می‌کنی؟! کاری نکن بعدش پشیمون بشی، این زمانه که هیچ‌وقت برنمی‌گرده! به این فکر نمی‌کنی که... .
این دفعه سلنا صحبتش رو قطع کرد و عصبانی گفت:
- درسته! زمان برنمی‌گرده و حاضرم بمیرم و یه روز بهم نگه چرا نگذاشتی جایی که لایقشم زندگی کنم؟
خیره به چشم‌های باز استرلینگ کمی مکث کرد و بعد عصبی‌تر ادامه داد:
- می‌خواستم کاری کنم پیش پدر و مادرش بزرگ بشه، اما پدرش اگر می‌فهمید کالین وجود داره ازم می‌گرفتش و خیلی زود من رو ازش دور می‌کرد و اون حتی نمی‌فهمید مادرش منم. اون دقیقاً چنین کاری می‌کرد. در مورد شاهزاده خیلی اشتباه می‌کردم.
استرلینگ بازوش رو گرفت و بازم سعی کرد متقاعدش کنه:
- شاید اصلاً نیاز نباشه کالین در مورد هویت پدرش بدونه، ما این‌جا زندگی می‌کنیم...خوب زندگی می‌کنیم. چی می‌تونه از این بهتر باشه؟!
- من هیچی، هیچ حقیقتی رو ازش پنهان نمی‌کنم. هیچ دروغی بهش نمی‌گم. سعیم رو می‌کنم تا قبل از این‌که نیاز باشه درمورد گذشته بدونه تمام نقشه‌هام عملی شده باشه، اما حتی اگر نشده بود باید خودش تصمیم بگیره از من و ویلیام متنفر باشه یا نه. اگر با پدرش ویلیام موافق بود، اون موقع‌ست که همه چیز رو تموم می‌کنم. هرگز دشمن کالین نخواهم بود و علیهش کاری نخواهم کرد اما نمی‌خوام اجازه بدم این بچه با خون سلطنتی، توی خاک و گِل زندگی کنه! در ضمن، نمی‌تونم اجازه بدم کارهایی که با من و خونواده‌ام کردن بی‌جواب بمونه.
استرلینگ حیرت‌زده از حرف‌هاش، بی‌حرکت و ساکت بهش چشم دوخت تا این‌که سلنا دستش رو کنار زد و داخل کلبه‌ی بزرگشون برگشت.
[/THANKS]

کد:
[THANKS]


سلنا نفس عمیقی کشید و در برابر نگاه نگران لورا و پر از سؤال بقیه دنبالش از اون‌جا خارج شد.
از در بیرون رفت و کلبه رو دور زد تا پیداش کنه. خیلی سریع دور شده بود. وقتی به اون طرف کلبه رسید هیبت بی‌قرار استرلینگ رو دید که مسیری کوتاه رو می‌رفت و می‌اومد. دستی روی صورتش گذاشته بود و سعی داشت خودش رو آروم کنه. نزدیک غروب بود و سردی هوا نفس‌ها رو نمایان می‌کرد. بعد از کمی مکث در فاصله‌ی چند قدمی‌، آهسته نزدیک شد و صداش زد. با این‌که دلش نمی‌خواست نگران و ناراحت ببیندش، اما از طرفی با فکر به این‌که این خالصانه‌ترین نگرانی هست که کسی توی دنیا براش داره، قلبش به تپش افتاده بود.
- نیازی نیست ان‌قدر خودت رو بخاطر من ناراحت کنی، اگر بخوای این‌طوری باشی، همیشه باید غصه بخوری!
در جواب، با صدایی که کمی لرزش داشت هر دو دستش رو مضطربانه توی هوا تکون داد و کمی به سمتش خم شد و پرسید:
- چرا فقط همه چیز رو رها نمی‌کنی و برنمی‌گردی؟ چرا ان‌قدر اصرار داری خودت رو توی دردسر بندازی؟!...هر دفعه که میری و برمی‌گردی انگار تکه‌ای از روحت نابود شده...الان طوری شدی انگار دیگه چیزی ازش نمونده! این چندمین فرصتیه که می‌خوای بلااستفاده رهاش کنی؟...به خودت نگاه کن! الان قدرتمندی، پیش مایی، امکان نداره کسی به راحتی بتونه پیدامون کنه، می‌تونیم با خوش‌حالی زندگی کنیم...چرا این کار رو می‌کنی؟! چرا؟!
در جواب اون همه التهاب و اصرار، با لحنی خیلی معمولی و لبخندی کمرنگ گفت:
- من شرایط خوبی رو از سر نگذروندم...توی بهشت نبودم.... .
استرلینگ با همون لحن قبل حرفش رو برید:
- دقیقاً، دقیقاً سلنا من نمی‌دونم...من جزئیات رو نمی‌دونم اما تو دیگه تو نیستی! توی بهشت نبودی ولی الان هستی؛ بهشت اونجاییه که پیش کسایی که دوستشون داری با خوشحالی زندگی کنی. کالین، بهت نیاز داره. لورا از هیچ محبتی براش دریغ نمی‌کنه، من هم همی‌نطور، کنراد هم همین‌طور، اما اون تو رو می‌خواد...به《تو》نیاز داره. ماها هر چقدر هم خوب باشیم براش کافی نیستیم. چی رو داری قربانی چی می‌کنی؟! کاری نکن بعدش پشیمون بشی، این زمانه که هیچ‌وقت برنمی‌گرده! به این فکر نمی‌کنی که... .
این دفعه سلنا صحبتش رو قطع کرد و عصبانی گفت:
- درسته! زمان برنمی‌گرده و حاضرم بمیرم و یه روز بهم نگه چرا نگذاشتی جایی که لایقشم زندگی کنم؟
خیره به چشم‌های باز استرلینگ کمی مکث کرد و بعد عصبی‌تر ادامه داد:
- می‌خواستم کاری کنم پیش پدر و مادرش بزرگ بشه اما پدرش اگر می‌فهمید کالین وجود داره ازم می‌گرفتش و خیلی زود من رو ازش دور می‌کرد و اون حتی نمی‌فهمید مادرش من هم. اون دقیقاً چنین کاری می‌کرد. در مورد شاهزاده خیلی اشتباه می‌کردم.
استرلینگ بازوش رو گرفت و بازم سعی کرد متقاعدش کنه:
- شاید اصلاً نیاز نباشه کالین در مورد هویت پدرش بدونه، ما اینجا زندگی می‌کنیم...خوب زندگی می‌کنیم. چی می‌تونه از این بهتر باشه؟!
- من هیچی، هیچ حقیقتی رو ازش پنهان نمی‌کنم. هیچ دروغی بهش نمی‌گم. سعیم رو می‌کنم تا قبل از این‌که نیاز باشه درمورد گذشته بدونه تمام نقشه‌هام عملی شده باشه، اما حتی اگر نشده بود باید خودش تصمیم بگیره از من و ویلیام متنفر باشه یا نه. اگر با پدرش ویلیام موافق بود، اون موقع‌ست که همه چیز رو تموم می‌کنم. هرگز دشمن کالین نخواهم بود و علیهش کاری نخواهم کرد اما نمی‌خوام اجازه بدم این بچه با خون سلطنتی، توی خاک و گِل زندگی کنه! در ضمن، نمی‌تونم اجازه بدم کارایی که با من و خونواده‌ام کردن بی‌جواب بمونه.
استرلینگ حیرت‌زده از حرف‌هاش، بی‌حرکت و ساکت بهش چشم دوخت تا این‌که سلنا دستش رو کنار زد و داخل کلبه‌ی بزرگشون برگشت.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***

چند روزی که اون‌جا موند تا تجدید قوا کنه، روزهای پر از آرامشی نبودن. پالسون‌ها هر از گاهی دعوا راه می‌انداختن و واضح بود که از حضورش هیچ رضایتی ندارن. گرچه سلنا به این نارضایتی‌ها اهمیت چندانی نمی‌داد و فقط قصد داشت از بودن کنار کالین و خانواده استرلینگ ل*ذت ببره، اما نگاه‌های نگران استرلینگ و پچ‌پچ‌هاش با لورا روی دلش سنگینی می‌کرد. اون‌ها به ز*ب*ون محلی‌شون زمزمه می‌کردن تا اگر هم سلنا می‌شنوه متوجه نشه، ولی اون می‌فهمید. با وجود حلقه‌ها هر ز*ب*ون و گویشی رو متوجه می‌شد.

مورد نگران کننده بعدی، طمع هیدِر موقع بحث درباره‌ی حلقه‌ها بود. اون بین اعضای خانواده‌اش، بیشتر از همه بخاطر از دست دادن زندگی اشرافیشون حرص می‌خورد و طوری رفتار می‌کرد انگار که چون از لای پر قو برداشتنش و آوردنش توی جنگل به زندگی‌اش ادامه بده، پس حق داره حرف‌های بی‌سر و ته و اغلب تحقیر کننده و توهین‌آمیز بزنه بدون این‌که از ناراحتی یا دلخوری سلنا یا لورا یا استرلینگ باکی داشته باشه. در واقع، اون‌ها رو به چشم خادمانش می‌دید و این چیزی بود که باعث می‌شد سلنا با خودش بگه، شاید بد نمی‌شد اگر توی آتیش‌سوزی عمارتشون گیر می‌افتاد! این حس رو از نگاهش به راحتی می‌شد خوند.

بعد از چند روز دوباره ترکشون کرد و برای عملی کردن نقشه‌هاش راهی شد. درست از همون روز بود که دیگه سلنایی وجود نداشت و لرد سیاه شناخته شد؛ هر فعالیتی که کرد، هر حمله و کشتاری، هر تخریب و حرفی رو با معرفی خودش به عنوان لرد سیاه انجام داد و از اونجایی که افراد زیادی از قبل نمی‌شناختنش، جنسیتش رو یک مرد می‌دونستن. سلنا از دست‌کم گرفته شدن خسته شده بود و به خاطر این حس یکی از استراتژی‌های مهم رو نادیده گرفته بود؛ باید بذاری دشمنت فکر کنه تو هیچی نیستی!

اما نه! سلنا می‌خواست دقیقاً برای همه به یه هیولای مجسم تبدیل بشه. می‌خواست یک پترونی رو، دقیقاً همون‌طور که دلشون می‌خواد و درموردش شنیده بودن بشناسن و به یاد بیارن.

برای سرش جایزه‌ها تعیین کردن و بعد از مدتی با ورودش و شنیده شدن اسمش توی سرزمین‌های اطراف و همسایه، جایزه‌ها بزرگ‌تر و مسئله‌ی لرد سیاه حساس‌تر و ترسناک‌تر شد. ولی هیچ‌کس دستش بهش نمی‌رسید و نمی‌تونست پیداش کنه.

[/THANKS]
#اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]



هرج و مرج، وحشت و ترس از مورد حمله قرار گرفتن، آرامش رو از همه گرفته بود و همه رو بی‌قرار می‌کرد. این اتفاق‌ها پیامی به دشمن‌ها می‌رسوند با عنوان این‌که سرزمین‌های قدرتمند منطقه، ضعیف شدن و دیگه مثل قبل نیستن، گارد محافظتی‌اش داره ضعیف می‌شه و خب شایدم بد نباشه یه فکرهایی بکنیم. شاید بد نباشه این لرد سیاه رو پیدا کنیم و این، درست همونی بود که لرد دنبالش بود؛ شناخته شدن برای دشمن‌های هانه و ویکتوریا.

بعد از چند ماه، همه شهرها توی تاریکی فرو رفته بود و همه از ناامنی وجود لرد به ستوه اومده بودن و ویلیام و فردریک دیوانه‌وار دنبالش می‌گشتن. مردم با کمال میل همکاری می‌کردن و بخاطر غم از دست دادن عزیزان و خانواده‌هاشون، دوستان و آشناهاشون، به خون لرد تشنه بودن؛ خون کسی که حتی یک بار هم چهره‌اش رو ندیده بودن و سلنا کاری کرده بود تا هر رسمی که از صورتش کشیده می‌شه ناپدید بشه.

همه‌ی این‌ها باعث شده بود تا ترجیحاً برای سکونت به غارها پناه ببره؛ محلی دور از دسترس، بالای کوه، توی ارتفاعات؛ جایی ان‌قدر مرتفع و سرد که مطمئن باشه امنه.

هر روز، چشم‌هاش رو می‌بست و وضعیت کالین و بقیه رو توی کلبه تماشا می‌کرد و ان‌قدر توی این کار غرق می‌شد که متوجه گذر زمان هم نمی‌شد. تک‌تک مراحل رشد پسرش رو از نظر می‌گذروند و لبخند محسوس گوشه‌ی ل*بش، محو نمی‌شد. دلش می‌خواست با استفاده از قدرتش برای تغییر چهره‌، گاهی بره و از نزدیک پسرش رو ببینه اما آخرین باری که امتحان کرده بود متحمل درد بدی شده و فکش رو به زحمت سر جاش برگردونده و چند روزی بخاطر این‌که نمی‌تونست درست غذا بجوه گرسنگی کشیده بود. فعلاً هم شرایط این رو نداشت تا راز و رمزش رو از استرلینگ یاد بگیره.

گفته بودم که بد جوری توی این حال غرق می‌شد؟ و گفته بودم که اون‌جا یه مکان صعب‌العبور و خطرناکه؟ حالا اضافه می‌کنم که لرد، تنها کسی نبود که مردم کمر به قتلش بسته بودن و دنبال نقطه‌ای دورافتاده برای پنهان شدن بود. این رو هم به خاطر دارید که درمورد جایزه‌هایی گفتم که حکومت برای سر لرد وعده داده بود؟

ادوارد اون زمان درست توی همین موقعیت قرار داشت و با توجه به مژدگانی که دفعه قبل، از تحویل دادنش به دست آورده بود وقتی یک روز خیلی اتفاقی اون رو دوباره بعد از مدت‌ها، در حالی که چشم‌هاش رو بسته و توی خودش غرق شده بود دید، بدون این‌که بدونه این بار چه شگفتانه‌ی بزرگی انتظارش رو می‌کشه، راه قصر رو در پیش گرفت؛ با چهره‌ای که هیچ‌کدوم از سربازها و نگهبان‌ها نشناسنش!

 [/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]



حجم نیرویی که اطرافش رو احاطه کرده بود ادوارد رو از این منصرف کرد که باز هم تا قصر کولش کنه. نیرو به طرز عجیبی زیاد بود و اطمینان داشت حتی با وجود ایزد بودنش هم نمی‌تونه تنهایی حریفش بشه.

اما بوی کیسه‌های پول به مشامش خورده بود و دیگه دلش نمی‌خواست بیشتر از اون با بی‌پولی سر کنه.

***

پرتوهای نور آفتاب بعد از چند روز متوالی، بالاخره تصمیم به تابیدن گرفته بودن. از دهانه غار وارد شده بود و تا نیمه‌های فضا رو روشن می‌کرد. سلنا همین که بیدار شد دستی به صورتش کشید و قدم به بیرون گذاشت. به لبه‌ی پرتگاه نزدیک شد و نگاهی به پایین انداخت. حجم مه کم شده و می‌تونست ارتفاع ترسناکش رو بیشتر ببینه. حتی تماشاش هم نفس‌گیر بود.

کمی بعد عقب رفت و روی تکه سنگ صافی نشست تا زخمی که دست چپش چند روز پیش برداشته بود رو بررسی کنه. پارچه‌ای که دورش پیچیده بود رو باز کرد. تنها مرهم گیاهی که می‌شناخت رو ساخته و روش گذاشته بود. کارش رو خوب انجام می‌داد و جلوی چرکش رو گرفته بود. لبه‌های از هم شکافته‌ی پشت دستش که تا بالای انگشت شست می‌اومد، اخم کمرنگی روی صورتش کشید. طول می‌کشید تا کامل خوب بشه. اون مرد شهرنشین قصد داشت با تبر قطعش کنه تا بتونه در برابر اون از خانواده‌اش دفاع کنه و اجازه نده توی خونه خودشون به آتیششون بکشه اما به موقع پس کشید و دستش رو نجات داد!

از فکر اون لحظه قلبش به تپش افتاد و براش جای تعجب داشت؛ چون ذره‌ای به درد و رنجشون اهمیت نمی‌داد. ولی انگار زیادی احساساتی شده بود. پلکی روی هم گذاشت و برای آروم شدن تلاش کرد. همون موقع بود که صدای نفیر بلند اژدها بین زمین و آسمون پیچید. سریع چرخید و از جاش بلند شد. هوای اطراف براش زیادی سنگین شده بود و تنفس سخت و سخت‌تر می‌شد.

سوت بلند و آزاردهنده‌ای توی گوشاش به صدا دراومده بود و حرکت دادن انگشت‌هاش داشت به کاری طاقت‌فرسا تبدیل می‌شد. بالای دهنه‌غار و اطرافش سرباز ایستاده و حسابی محاصره شده بود و وحشت‌زده فکر می‌کرد که چطور نه صدایی شنیده و نه چیزی حس کرده؟!

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]



نگاهش رو با آشفتگی و بدحالی بین صورت‌ سرباز‌ها می‌چرخوند. فرود دو اژدها رو تا وقتی کمی دورتر از سربازها نشستن دنبال کرد و بعد پایین‌تر کشید و روی چهره‌ی غریبه‌ای که هر دو دستش رو موازی با هم به سمتش دراز کرده و بی‌حرکت ایستاده بود، متوقف شد. طرز لباس پوشیدن و شنل گرم و کم‌یاب روی دوشش نشون می‌داد از قشر عادی نیست. حس می‌کرد که این حس بد و ضعیف کننده از طرف اون بهش اعمال میشه و باعث می‌شد نتونه از حلقه‌ها استفاده کنه. حلقه‌ها که هیچ، حتی از قدرتای ذاتی خودش هم نمی‌تونست بهره‌ای ببره! صورتش شروع به لرزیدن کرد. پلک‌هاش رو بهم فشرد تا این لرزش رو از بین ببره و سرگیجه‌اش رو کنترل کنه. اما کارساز نبود. قدمی به عقب لغزید. به جلو خم شد تا خودش رو نگه‌ داره. خوب می‌دونست چه ارتفاعی پشت سرشه و اگر از اون‌جا می‌افتاد حتی هزارتا جونم که داشت بازم نجات پیدا نمی‌کرد.

صدای ضربان قلبش توی گوش خودش داشت غوغا می‌کرد و بلند بلند نفس می‌کشید. آب دهنش رو هم نمی‌تونست قورت بده! مطمئن بود این قدرت عجیب از یه فراطبیعی معمولی برنمیاد. ویلیام هم برای خلع سلاح کردنش با یه قدرت معمولی اقدام نمی‌کرد. این مرد قطعاً یک ایزد بود. یک ایزد از خانواده اشرافی؛ اون‌ها بودن که می‌تونستن چنین قدرتی داشته باشن. اما نه اون ایزد نبود. اون برادر کوچیک‌تر دراک بود، کسی که اون زمان به جای پدر بیمارش به سرزمینشون حکومت می‌کرد؛ یه جادوگر. ویلیام برای پس گرفتن حلقه‌ها با جادوگرها معامله کرده بود و کسی نمی‌تونست تخمین بزنه در ازای چه هزینه‌ی هنگفتی؟!

به زحمت تلاش کرد حداقل صاف بایسته. نمی‌تونست درست نگاه کنه. نمی‌تونست روی صورت هیچ‌کدوم تمرکز کنه. اما صورت ادوارد رو تشخیص داد؛ در فاصله‌ی نسبتاً زیادی تصمیم داشت فقط تماشاچی باشه و به راحتی فهمید چه کسی مخفیگاهش رو لو داده؟ اون ع*و*ضی فرصت طلب، شاید فقط یک درصد احتمال داشت که باهاش رو به رو بشه و اون یک درصد هم... .

از اقبال ناخوشش برافروخته شد و تلاشی ناموفق برای استفاده از حلقه‌ها انجام داد اما بی‌فایده بود.

- یادمه بهت دستور دادم گورت رو گم کنی و بری، سلنا!

نگاه نامتعادل و به خون نشسته‌اش رو به سمت صدا چرخوند و دوباره قدمی به عقب لغزید. نفرت و خشمِ توی صداش، از پس صدای سوت آزاردهنده‌ی توی سرش و کوبش بی‌سابقه‌ی قلبش به گوشش نشست. صدای از غلاف در اومدن شمشیر بی‌نظیر و درخشانش هم همین‌طور.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]



برای دیدنش چشم‌هاش رو باریک کرد. جلوتر از فردریک از اژدهای بزرگش پیاده شده و بی‌درنگ و تهدیدآمیز جلو اومد. با تلاشی مضاعف تونست کمی دست راستش رو بالا بیاره، اما این یه عمل مسخره بود. ویلیام گلوش رو گرفت و بی‌معطلی تیغه‌ی شمشیر رو توی بدنش فرو برد. این بار تردید نکرد. صبر نکرد. لحظه‌ای متوقف نشد.

سلنا باعث هرج و مرج و ناامنی جایی شده بود که ویلیام بیشتر از همه بهش اهمیت می‌داد؛ بیشتر از شرافت مادرش، عشق و علاقه شخصیش، غرورش، پول و ثروتش. ویکتوریا برای این مرد از همه چیز مهم‌تر بود و سلنا به هزاران روش بهش گند زد.

نفسش قطع شد و دهنش باز موند. دست‌هاش روی هوا موند و توانایی کوچک‌ترین مقاومتی ازش سلب شد. چند قدم کوتاه و بلند و نامنظم دیگه عقب رفت و به همراه ویلیام درست لبه‌ی پرتگاه متوقف شد. دستی که به ضعف و زحمت بالا آورده بود رو روی بازویی که به سمت گ*ردنش دراز کرده بود گذاشت. حالا انقدر نزدیک بود تا رگ‌های سرخ چشمش رو هم ببینه. توی همون‌ حال، سلنا رو نگه‌داشت تا فردریک نزدیک بیاد. حلقه‌ها رو به راحتی از دستش در آورد و فاصله گرفت.

سلنا بالاخره موفق شد نفسی بگیره که کلمات پر از خشم ویلیام توی صورتش کوبیده شدن.

- به ازای همه‌ی خ*را*ب‌کاریات، یه کار ساده ازت خواستم. اما تو مجبوری که همیشه...دلیل اصلی دردسرها باشی. لعنت بهت!

فردریک وقتی تعللش رو توی رها کردنش دید اعتراض کرد:

- منتظر چی هستی؟! باید زود برگردیم.

سلنا چند نفس کوتاه، پشت سر هم کشید. دلش می‌خواست حرف بزنه. دوباره حسی رو توی نگاه شاهزاده دیده بود و می‌خواست برای منصرف کردن ازش استفاده کنه ولی بیان کردن کلمات سخت بود. در عوض اون ادامه داد:

- هیچ‌کس براش مهم نیست و یادش نمی‌مونه چه بلایی سر تو و نسلت اومده. هیچ‌کس براش مهم نیست که هیولایی مثل تو، چه سختیایی کشیده...تو واسه همیشه توی ذهن همه، دقیقاً چیزی که هستی باقی می‌مونی! خودم ازش مطمئن می‌شم!

با شنیدن این حرف‌ها، امیدی که برای منصرف کردنش داشت از بین رفت. چشماش برقی زد و با کلمات منقطع گفت:

- شما، ترسوهایی بودین که جرات مقابله با پترونی‌ها رو نداشتین...حتماً منظورت همون...هیولاییه که خودتون ساختین...آره ع*و*ضی، من هیولام...من لرد سیاهم و تو...یه بدبخته، ترحم‌انگیزی...

صداش لرزید و آهسته ادامه داد:

- حتی... .

چهره‌ی معصوم کالین رو متصور شد و می‌خواست بهش بگه که حتی نمی‌دونه چی رو از دست داده، اما فردریک وقتی دید ویلیام قدرت تموم کردنش رو نداره جلو رفت و ضربه‌ای محکم و ناگهانی به قفسه س*ی*نه سلنا کوبید تا از دست ویلیام رها بشه. تیغه‌ی بلند شمشیر از بدنش بیرون اومد و مقابل چشم‌های حیرت‌زده ویلیام توی پرتگاه افتاد و دستش به طرف سلنا دراز موند.

این‌جا می‌تونست پایان همه چیز باشه؛ این‌طوری هیچ اتفاقی برای سافیرا هم نمی‌افتاد. اما این‌جا آخر کار لرد نبود؛ نه با حضور ادوارد؛ کسی که خودش هم زخم خورده و طرد شده بخاطر توانایی‌هاش بود و نه وقتی فهمید شخصی که چندین ماهه همه جا رو به خاک و خون کشیده و روز خوش برای هیچ‌کس نگذاشته و حکومت‌های دشمن رو حساس کرده، درست همینیه که الان پرت شد پایین.

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]



***



دانای کل

از درد ضربه‌ای که به دنبال کوبیده شدن به اطراف توی سر و بدنش پیچید، صورتی در هم کشید و چشم‌هاش رو باز کرد. صدای درگیری رو با کمی فاصله از خودش می‌شنید. اطرافش تاریک بود و چیزی دیده نمی‌شد. اما صداها از همه طرف شنیده می‌شد و صدایی ناگهان از همه بلندتر رفت.

- الیزابت...!

این بلندترین فریادی بود که تا حالا کسی باهاش اسمش رو فراخونده بود. ولی هنوز ان‌قدری به خودش نیومده بود تا بفهمه دقیقاً چه خبره؟

دستش رو دراز کرد تا دور و برش رو شناسایی کنه و نتیجه‌ی بدست اومده نشون می‌داد فضای اطرافش به اندازه‌ی یه صندوقچه‌ی چوبی یک و نیم متری کوچیکه! و این صندوقچه چوبی توی آب متلاطم شناوره و... .

- الیزابت...!

فریاد بلند و مضطربی که دوباره صداش زد ان‌قدری آدرنالین رو توی خونش بالا برد که وحشت‌زده به تقلا بیفته. آب به سرعت وارد می‌شد و از هیچ سوراخی روگردون نبود.

بخاطر تکون‌های زیاد، نمی‌تونست خیلی به اختیار خودش حرکت کنه اما به زحمت مشت‌هاش رو به سقف کوتاه بالای سرش کوبید. با این حال، در فقط تا جایی که قفل فلزی پشتش اجازه می‌داد حرکت خفیفی می‌کرد‌ و باز نمی‌شد.

جیغ‌های آشنای دیگه‌ای آشفتگی درونیش رو افزایش داد و تا مرز حمله‌ی پنیک پیش برد و دوباره ضربه‌های متوالی به در صندوق کوبید و بعد محکم فشارش داد. لبه‌ها کمی از هم فاصله می‌گرفتن و سطح مواج آب سیاه اقیانوس رو توی تاریکی شب می‌دید که تا لبه‌های از هم باز شده، فاصله‌ای چند سانتی‌متری داشت. باریکه‌های نامنظم و طلایی نور چراغ قوه، روی سطح آب می‌تابید و همچنان منبع صدای درگیری‌ها توی زاویه دیدش نبود.

نفسای بلند و تندش توی فضا می‌پیچید و نمی‌‌دونست باید چی‌کار کنه؟ پایین رو نگاه کرد تا توی همون تاریکی سطح آب رو اندازه بگیره. سرعت پر شدن صندوق چوبی به طرز ناامید کننده‌ای بالا بود.

سریع‌تر و محکم‌تر از دفعه‌های قبل به در مشت کوبید و فشار داد و از ترس به گریه افتاد و با صدایی لرزون جیغ زد:

- کمک...!

[/THANKS]
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا