.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
خان به همراه ایلار خانوم و ساواش خان به دنبال کارای سه جلد اروین رفته بودن. خیلی عجیبه از دیروز صبح که اومدیم تا الان شهرزادم رو ندیدم،به گفته ساواش رفته مسافرت،ولی خوب مسافرت!اونم تنهایی؟!از دیشب که اون اتفاق افتاد و حرفای امیر رو و کلا این بحث پیش اومد خیلی درگیرم، یه جورایی سر دوراهی بدی قرار گرفتم. چیزی که این وسط هست اینه،من هر حرکتی بزنم کیش و مات می شم! این بین من اگر در خواست ازدواج امیر رو قبول کنم که اون موفق به انتقام گرفتن از خان زاده میشه،خان زاده می شکنه،منم معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد! اگر قبول نکنم اون به حرفش عمل می کنه و خان زاده و رو می کشه و به منم تج..ز می کنه! اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم! اصلـــــــــــا!
داشتم از سالن رد می شدم که دیدم در یه اتاق بازه، فضول نبودم. چون می دونستم اتاق ساواش خان و شهرزاد قصد کردم که درش رو ببندم و برم که دیدم یه یه تابلو بزرگ توی دیوار کج شده و پشتش یه چیزی مثل پنجره هست که انگار درش بازه!
با تعجب داخل رفتم. نگاهی به سالن کردم، دیدم کسی نیست، در اتاق رو بستم. به سمت اون تابلو رفتم. اهسته قدم بر می داشتم تا رسیدم رو به روی تابلو، دو طرفش رو گرفتم که صافش کنم که انگار یک چیزی که تکیه اش به تابلو بود روی زمین افتاد.با تعجب خم شدم روی دو زانو و کنار سه جلد قرمزی که افتاده بود روی زمین نشستم، با تعجب لای سه جلد رو باز کردم و دستم رو روی اسم طرف کشیدم.با حیرت اسم صاحب سه جلد رو زمزمه کردم:
-ایسل محمد خانی اصل
با نوک انگشتم سه جلد رو بردم به قسمت فوت که ببینم کی فوت کرده که با دیدن برگه سفید چشمام از حدقه خارج شد!با شنیدن صدای پایی که با عجله توی سالن می اومد کپ کردم. سریع به سمت تخت دویدم و خودم رو زیر تخت جا کردم و ملافه تخت رو پایین کشیدم.
در اتاق باز شد و یه پاهای مردونه وارد شد، دقایقی دم در ثابت بود صدای چرخش کلید نشون می داد که در اتاق رو قفل کرد. به سمت تابلو رفت، صدای نفسای عصبیش اومد:
-لعنتی چرا یادم رفت این رو قفل کنم.
ساواش خان بود! چشمام گرد شد! پاهاش به سمتی که یه تلفن روی میز گذاشته بود رفت، انگار شماره می گرفت. دقایقی بعد صدای ارومش توی اتاق پیچید:
-الو
-..
-نه ایسل الان نمی تونم!
-...
صداش عصبی شد:
-میگم اون ساشا ع*و*ضی اینجاس، میگی خودت بیای برداریش؟!
-...
-ایسل دندون روی جیگر بزار!
-...
-فعلا نمی تونم حرف بزنم، شهرزاد رو توی انباری انداختم تا ساشا نیومده باید برم بهش سر بزنم خدافظ..
بعد صدای گذاشتن گوشی گوشم رو پر کرد. به سمت تابلو حرکت کرد، همین که روی زمین نشست که سه جلد رو برداره با ترس دستم رو روی دهنم گذاشتم و نفسم رو حبس کردم.
انگار به یه چیزی شک کرده بود، اروم بلند شد. با احتیاط به سمت تخت می اومد، ضربان قلبم روی هزار بود. با ترس دستم رو روی دهنم می فشردم و چشمام رو روی هم فشار می دادم.
داشتم از سالن رد می شدم که دیدم در یه اتاق بازه، فضول نبودم. چون می دونستم اتاق ساواش خان و شهرزاد قصد کردم که درش رو ببندم و برم که دیدم یه یه تابلو بزرگ توی دیوار کج شده و پشتش یه چیزی مثل پنجره هست که انگار درش بازه!
با تعجب داخل رفتم. نگاهی به سالن کردم، دیدم کسی نیست، در اتاق رو بستم. به سمت اون تابلو رفتم. اهسته قدم بر می داشتم تا رسیدم رو به روی تابلو، دو طرفش رو گرفتم که صافش کنم که انگار یک چیزی که تکیه اش به تابلو بود روی زمین افتاد.با تعجب خم شدم روی دو زانو و کنار سه جلد قرمزی که افتاده بود روی زمین نشستم، با تعجب لای سه جلد رو باز کردم و دستم رو روی اسم طرف کشیدم.با حیرت اسم صاحب سه جلد رو زمزمه کردم:
-ایسل محمد خانی اصل
با نوک انگشتم سه جلد رو بردم به قسمت فوت که ببینم کی فوت کرده که با دیدن برگه سفید چشمام از حدقه خارج شد!با شنیدن صدای پایی که با عجله توی سالن می اومد کپ کردم. سریع به سمت تخت دویدم و خودم رو زیر تخت جا کردم و ملافه تخت رو پایین کشیدم.
در اتاق باز شد و یه پاهای مردونه وارد شد، دقایقی دم در ثابت بود صدای چرخش کلید نشون می داد که در اتاق رو قفل کرد. به سمت تابلو رفت، صدای نفسای عصبیش اومد:
-لعنتی چرا یادم رفت این رو قفل کنم.
ساواش خان بود! چشمام گرد شد! پاهاش به سمتی که یه تلفن روی میز گذاشته بود رفت، انگار شماره می گرفت. دقایقی بعد صدای ارومش توی اتاق پیچید:
-الو
-..
-نه ایسل الان نمی تونم!
-...
صداش عصبی شد:
-میگم اون ساشا ع*و*ضی اینجاس، میگی خودت بیای برداریش؟!
-...
-ایسل دندون روی جیگر بزار!
-...
-فعلا نمی تونم حرف بزنم، شهرزاد رو توی انباری انداختم تا ساشا نیومده باید برم بهش سر بزنم خدافظ..
بعد صدای گذاشتن گوشی گوشم رو پر کرد. به سمت تابلو حرکت کرد، همین که روی زمین نشست که سه جلد رو برداره با ترس دستم رو روی دهنم گذاشتم و نفسم رو حبس کردم.
انگار به یه چیزی شک کرده بود، اروم بلند شد. با احتیاط به سمت تخت می اومد، ضربان قلبم روی هزار بود. با ترس دستم رو روی دهنم می فشردم و چشمام رو روی هم فشار می دادم.
آخرین ویرایش: