• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 16K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
خان به همراه ایلار خانوم و ساواش خان به دنبال کارای سه جلد اروین رفته بودن. خیلی عجیبه از دیروز صبح که اومدیم تا الان شهرزادم رو ندیدم،به گفته ساواش رفته مسافرت،ولی خوب مسافرت!اونم تنهایی؟!از دیشب که اون اتفاق افتاد و حرفای امیر رو و کلا این بحث پیش اومد خیلی درگیرم، یه جورایی سر دوراهی بدی قرار گرفتم. چیزی که این وسط هست اینه،من هر حرکتی بزنم کیش و مات می شم! این بین من اگر در خواست ازدواج امیر رو قبول کنم که اون موفق به انتقام گرفتن از خان زاده میشه،خان زاده می شکنه،منم معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد! اگر قبول نکنم اون به حرفش عمل می کنه و خان زاده و رو می کشه و به منم تج..ز می کنه! اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم! اصلـــــــــــا!
داشتم از سالن رد می شدم که دیدم در یه اتاق بازه، فضول نبودم. چون می دونستم اتاق ساواش خان و شهرزاد قصد کردم که درش رو ببندم و برم که دیدم یه یه تابلو بزرگ توی دیوار کج شده و پشتش یه چیزی مثل پنجره هست که انگار درش بازه!
با تعجب داخل رفتم. نگاهی به سالن کردم، دیدم کسی نیست، در اتاق رو بستم. به سمت اون تابلو رفتم. اهسته قدم بر می داشتم تا رسیدم رو به روی تابلو، دو طرفش رو گرفتم که صافش کنم که انگار یک چیزی که تکیه اش به تابلو بود روی زمین افتاد.با تعجب خم شدم روی دو زانو و کنار سه جلد قرمزی که افتاده بود روی زمین نشستم، با تعجب لای سه جلد رو باز کردم و دستم رو روی اسم طرف کشیدم.با حیرت اسم صاحب سه جلد رو زمزمه کردم:
-ایسل محمد خانی اصل
با نوک انگشتم سه جلد رو بردم به قسمت فوت که ببینم کی فوت کرده که با دیدن برگه سفید چشمام از حدقه خارج شد!با شنیدن صدای پایی که با عجله توی سالن می اومد کپ کردم. سریع به سمت تخت دویدم و خودم رو زیر تخت جا کردم و ملافه تخت رو پایین کشیدم.
در اتاق باز شد و یه پاهای مردونه وارد شد، دقایقی دم در ثابت بود صدای چرخش کلید نشون می داد که در اتاق رو قفل کرد. به سمت تابلو رفت، صدای نفسای عصبیش اومد:
-لعنتی چرا یادم رفت این رو قفل کنم.
ساواش خان بود! چشمام گرد شد! پاهاش به سمتی که یه تلفن روی میز گذاشته بود رفت، انگار شماره می گرفت. دقایقی بعد صدای ارومش توی اتاق پیچید:
-الو
-..
-نه ایسل الان نمی تونم!
-...
صداش عصبی شد:
-میگم اون ساشا ع*و*ضی اینجاس، میگی خودت بیای برداریش؟!
-...
-ایسل دندون روی جیگر بزار!
-...
-فعلا نمی تونم حرف بزنم، شهرزاد رو توی انباری انداختم تا ساشا نیومده باید برم بهش سر بزنم خدافظ..
بعد صدای گذاشتن گوشی گوشم رو پر کرد. به سمت تابلو حرکت کرد، همین که روی زمین نشست که سه جلد رو برداره با ترس دستم رو روی دهنم گذاشتم و نفسم رو حبس کردم.
انگار به یه چیزی شک کرده بود، اروم بلند شد. با احتیاط به سمت تخت می اومد، ضربان قلبم روی هزار بود. با ترس دستم رو روی دهنم می فشردم و چشمام رو روی هم فشار می دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
نفسم رو حبس کرده بودم و تو دلم فقط دعا می کردم و از خدا کمک می خواستم. ساواش روی زانو هاش نشست، دستش رو به سمت ملافه اورد. اشهدم رو خوندم که صدای خان باعث شد دستش روی هوا بی حرکت بمونه:
-ساواش، کجایی پسر !
ساواش زود بلند شد و باگام های بلند به سمت در رفت، نفس راحتی کشیدم. یه قطره اشک توی چشمام جمع شد، از ته ته دلم خدا رو شکر کردم، فقط یک درصد... فقط یک درصد فکر کن پیدام می کرد! بقیه اش مشخصه دیگه!
من و شهرزاد رو یک جایی گم و گور می کرد و با خیال راحت به نابودی بچه ها می پرداخت!
چیزی ذهنم رو درگیر کرد توی قسمت اسم همسر انگار یه چیزایه دیگه ای هم بود! یکم فکر کردم! ولی هرچی فشار اوردم چیزی یادم نیومد! حتما خیالاتی شدم!ساواش قفل در رو باز کرد و بیرون رفت. چند دقیقه منتظر شدم وقتی مطمعن شدم رفته با احتیاط بیرون اومدم. اول باید می رفتم سراغ شهرزاد و نجاتش می دادم، هیچ وقت فکر نمی کردم ساواش تا این حد کثافط باشه ! وقتی ایسل زنده اس به هیشکی نگفته که انتقام بگیره ! اخه انتقام چی رو!اروم در اتاق رو باز کردم و از لای در به راه رو نگاه کردم. هیشکی نبود، سریع بیرون رفتم اهسته در رو بستم، به طرف پله ها حرکت کردم. دوتا یکی پایین اومدم، با چشمام دنبال مستخدم گشتم و اون رو توی اشپزخونه پیدا کردم. به سمتش رفتم و خیلی طبیعی یه لیوان اب برداشتم و اهسته شروع کردم به نوشیدن اب، همون جور که ابم رو می نوشیدم به این فکر می کردم چه بهونه ای بیارم برای پیدا کردن انباری، که تا قبل اومدن ساواش شهرزاد رو در بیارم. قطعا جلوی خان و ایلار خانوم نمی تونست کاری کنه.
ذهنم جرقه ای زد:
-عذر می خوام خانوم من دنبال یه سبدهستم که وسایل اروین رو بزارم داخلش همسر خان دستور دادن، ایشون از شلختگی خیلی بدشون میاد.
سرش رو به نشان مثبت تکون داد و به سمت در رفت دنبالش حرکت کردم .از در که خارج شد، به سمت پشت خونه باغ پیچید، وسطای ساختمون یه در بود که چند تا پله می خورد و به پایین می رفت به من گفت دم در وایسم تا بیاد،اون جا بود که فهمیدم خدمتکار از قضیه خبر داره پس تنبیه اونم سر جاشه ولی حسی درونم گفت تو اول خودت و شهرزاد رو نجات بده محاکمه سر جاش! دقایقی بعد با سبد متوسطی بیرون اومد.
حالا باید یه کاری می کردم که بره، حرکت کردیم، از اون جا یکم دور شدیم. نزدیکای ضلع جنوبی عمارت یدفعه خودم رو انداختیم زمین و مچ پام رو گرفتم و شروع کردنم اه و ناله:
-آخ ...پام نابود شد ...
برگشت و خیلی سرد بهم نگاه کرد.هیچ حسی نداشت خیلی بی تفاوت و بی میل گفت:
-کمک می خواید ؟!
چهرم رو توی هم کشیدم و یکم ناله کردم با صدای دورگه ای ل*ب زدم:
-لطفا برین وسایل اروین رو بزارید توی سبد اگه ایلار خانوم بیاد و ببینه وسایل نامرتب دعوا می کنه ...
دختره سرش رو تکون داد و رفت، وقتی از رفتنش مطمعن شدم بلند شدم و سریع به طرف انباری رفتم، لنگر داشت، دستگیره رو یکم سمت خودم کشیدم و لنگرش رو باز کردم. سریع داخل شدم و لامپ رو روشن کردم که شهرزاد رو کنار یه خمره بزرگ سرکه دیدم با سر و صورت زخمی، با دیدن من خودش رو محکم تکون داد و به بند و دستمالی که دور دهنش پیچیده بود اشاره کرد .
انقد با سرعت به سمتش رفتم و تند تند بندا رو باز می کردم که خودمم نفهمیدم کی تموم شد وقتی دستمال دور دهنش باز شد نفس عمیقی کشید و بی معطلی دستام رو گرفت و کشید و از لای اون انبار نمور بیرون اورد:
-نمی دونم چجوری پیدام کردے گیلدا، یه دنیا ممنونتم ولی الان فرصت تشکر نیست. باید هر چه زودتر تا قبل از امدن اون ساواش ع*و*ضی داداشم رو با خبر کنم. نباید این جا بمونی گیلدا، اینا یه عده پست فطرتن که برای انتقام، بزرگ و کوچیک حالیشون نیست. نمی خوام بلایی که سر من اومد سر توهم بیاد .
وقتی حرف شهرزاد تموم شد کامل پشت عمارت بودیم. انگار یه در مخفی بود . شهرزاد در رو اروم باز کرد و داخل رفت، در عین تعجب سر از یه کمد در اوردیم در کمد رو هل داد و داخل اتاق شد، با دیدن اتاق بیشتر تعجب کردم . اصلا تمام این اتفاق ها با سرعت غیر قابل باوری گذشت که توی شوک و هول و بلا افتاده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
در کمال تعجب در کمد اتاق شهرزاد و ساواش بود. شهرزاد بی معطلی به سمت تلفن رفت و شماره گرفت، فهمیدن اینکه مقصد تماسش خان زاده است،کار سختی نیست.با استرس روی گوشی ضرب می زد چند دقیقه بعد انگار خان زاده جواب نداد چون دوباره گرفت.
ضربان قلبم روی هزار بود، ناخونام رو می جوییدم، خان زاده برای بار چهارم جواب نداد. دیگه داشتم از استرس می مردم، هوا داشت تاریک می شد و الان ها بود که ساواش برسه.
یدفعه شهرزاد شروع کرد تند تند و با گریه ولی اروم اروم حرف زدن:
-شایا ترو خدا، فوری خودت رو برسون این جا،ترو به جون گیلدا، پای جون گیلدا وسطه،شایا ترو خدا بهم اعتماد کن.
یدفعه در اتاق باز شد. گوشی از دست شهرزاد افتاد سریع گذاشمتش سر جاش که قطع بشه و ساواش نفهمه تماس گرفتیم مبادا بلایی سرمون در بیاره و یا یه جا نیست و نابودمون کنه. ساواش با خنده داخل اتاق شد که با دیدن ما لبخندش خشک شد، قلبم ایستاد.صدای زنگ تلفن بلند شد،حس می کردم صدای ناقوص مرگ توی گوشم می پیچه، هیچ کدوممون تکون نمی خوردیم، تنهای صدای توی اتاق ضربان قلب من و شهرزاد بود. ساواش تهدید وار دستش رو به نشانه سکوت روی دهنش گذاشت و به تلفن اشاره کرد، یه قطره اشک توی چشمام جمع شد، اشهدم رو خوندم، این جا دیگه اخر خطه!
___________________
_____________________


#خان_زاده
حولم رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تلفن اتاقم زنگ می خورد، متعجب به سمت تلفن رفتم. جدی و سرد جواب دادم:
-بله.
-شایا ترو خدا فوری خودت رو برسون این جا،ترو به جون گیلدا، پای جون گیلدا وسطه،شایا ترو خدا بهم اعتماد کن.
هنگ کردم همین که اومدم حرفی بزنم صدای بوق ازاد توی گوشی پیچید، شماره رو گرفتم.
یک بوق.. دو بوق... سه بوق.... بلاخره صدای لرزون شهرزاد توی گوشی پیچید:
-الو..
با نگرانی و تند تند شروع کردم حرف زدن:
-شهرزاد اخه این چه وضعه حرف زدنه! چرا یدفعه قطع می کنی! چرا جونتون تو خطره مگه چیشده! زود باش حرف بزن لعنتی مگه ساشا کجاست!؟
صدای لرزون و بریده بریده شهرزاد، که نفساش هق هق می زد و بریده بریده بود توی گوشی پیچید:
-هـــ... هیچی. داداش! ... امم... مـــ... من و... من و گیلدا می خواستیم... می خواستیم باهات... باهات شوخی کنیم... بینیم... کـــ...کی رو بیشتر... دوستداری! فقــ... ط... فقط... همین... خدافظ..
و بعد قطع شد، دهنم باز موند. یعنی چه اتفاقی افتاده؟! سریع به طرف کمدم رفتم، یه دست لباس سرتا پا مشکی برداشتم و پوشیدم. باید با هواپیما هرچی زودتر خودم رو به تهران می رسوندم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
#گیلدا

نفس نمی کشیدیم، شاید اگر خان زاده دوباره زنگ نمی زد متوجه نمی شد که زنگ زدیم ولی الان که فهمیده نمی فهمم چه بلایی سرمون میاره...
خان و همسرش قصد داشتن برن! ساواش ما رو تهدید کرده بود که اگر کوچک ترین حرفی به اونها بزنیم هر دومون رو خواهد کشت! می دونم که از این مرد دیونه هر کاری بر میاد!
رو به روی خان و همسرش، جلوی در حیاط ایستاده بودیم، تفنگ رو توی کمرم فشرد به زور دهنم رو باز کردم:
-خان، اره ساواش خان راست می گن من... من اینجا کمک شهرزاد خانم می مونم الانم که حمله کردن به ایشون و حالشون مسائد نیست فکر کنم این جا باشم بهتره.
خان سری تکون داد، اروین رو از ب*غ*ل ایلار گرفت و روی موهای نرمش رو ب*و*سید، خیلی بچه ی ارومی بود:
-اشکال نداره گیلدا، پیش شهرزاد بمون حالش که بهتر شد یکی رو می فرستم بیاد دنبالت.
اب دهنم رو قورت دادم و لبخند زوری زدم،ای کاش قبول نمی کرد! معلوم نیست بعد رفتن خان چی در انتظار ماست، لرزی بر اندامم رد شد:
-ممنونم ازتون خیلی خوش امدید.
خان و ایلار خانوم سوار ماشین شدند، راننده استارت زد و دنده عقب گرفت. سر کوچه یه بوق برای ساواش زد اونم با لبخند مزخرف همیشگیش دست تکون داد.
همین که اونا از کوچه خارج شدن، ساواش لول تنفگ رو محکم به کمرم فشرد و با قیافه ای که جدیدا دیده بودمش خیلی سرد و جدی ل*ب زد:
-گمشو داخل
دوست نداشتم پام رو داخل حیاط بزارم، نمی فهمیدم چه چیزی انتظارم رو می کشه! به اجبار اروم داخل رفتم. اخمام از زور اعصبانیت توی هم بود، دندونام رو روی هم سابیدم، اگر می دونست خبر دارم ایسل زنده اس ممکن بود بلایی سرم بیاره و هیچ وقت هیچکس نفهمه...
از حیاط که گذشتیم رو به در خونه صدا زد:
-نجمه... نجمه
همون دختر خدمتکاره بیرون اومد ولی با ظاهر جدید، تعجب کردم. پس اینم توی نقشه کثیفشونه ، دختره تابی به موهاش داد و به ساواش خیره شد.ساواش جدی خیره شد به من و بعد دوباره به دختره:
-زنگ زدی به امیر؟!
سرش رو به نشان مثبت تکون داد. من رو محکم هل داد که افتادم روی پله ها زانوم با پله برخورد کرد و درد توی پاهام پیچید، نمی فهمیدم چرا از اینکه امیر می اومد خوشحال بودم.چرا حس می کردم امیر جز اینا نیست؟! چرا حس می کردم امیر با ساواش تومنی دو هزار فرق داره؟! با زیر دندون گرفتن ل*بم دردم رو مهار کردم. صدای در خونه بلند شد.نجمه به طرف من اومد و از پشت موهای بلندم رو دور دستاش پیچید و سرم رو به طرف عقب کشید، چهرم از درد توی هم رفت، در باز شد و امیر با همون س*ی*نه های پهنش که توی لباس سفیدش، خودنمایی می کرد با اخم و جدی وارد شد. نجمه من رو با مو بلند کرد، خیلی سعی می کردم چهره ام نشون نده که دردم اومده.
لنگ می زدم و پام درد می کرد، من داشتم اروم اروم می رفتم که نجمه حرصی شد و محکم به روی زمین هلم داد، چهرم توی هم رفت و دستم رو روی زانوم گذاشتم. خیلی درد می کرد،مطمعا کبود شده بود:
-نجمه، هار نشو، نمی تونی کاری انجام بدی انجام نده!
نگاهم رو تا قیافه جدی امیرکه این حرف رو زده بود بالا کشیدم . درکش نمی کردم، کاراش با حرفاش جور در نمی اومد، به سمت من اومد و دستاش رو گذاشت زیر زانوم و بلندم کرد. به سمت در حرکت کرد، اخمام رو توی هم کشیدم:
-من رو بزار زمین! دوست ندارم دست یه ع*و*ضی به بدنم بخوره!
امیر خیره شد به چشمام، ته چشماش یه چیزی بود، کنج لباش یکم بالا رفت که سریع جمعش کرد. برگشت به حالت عادی، همون جور که به روبه روش نگاهش می کرد با کج خندی ل*ب زد:
-بهت گفتن وقتی با این چهره بچگانت اخم می کنی و ز*ب*ون می کشی ادم دلش می خواد درسته قورتت بده؟!
د*اغ کردم، دود از سرم بلند شد. امیر از حیاط خارج شد در ماشین مشکی رنگ رو باز کرد، من رو روی صندلی های عقب گذاشت. بعد خم شد و طناب روی صندلی رو برداشت. شروع کرد به بستن دستام، موقعه ای که داشت گره می زد اروم توی گوشم پچ زد:
-اگه دردت گرفت بهم بگو تا لَسِش کنم
هیچی نگفتم و اونم یه گره خیلی لس زد. ساواش، شهرزاد رو با دست و دهن بسته اورد و انداخت کنار من، رفتار ساواش به ظاهر مهربون رو با امیر به ظاهر بی احساس مقایسه کردم و یک درس بزرگ گرفتم اونم اینه که به لبخند ادما اعتماد نکنم. امیر و ساواش سوار شدند و ساواش پشت فرمون نشست،ماشین اهسته به حرکت در اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
جلوی در عمارتی که قبلا هم توش اومده بودم ایستادیم، اینجا خونه ی امیره! این که اومد یه جایی که خودش می فهمه اگه خان زاده بیاد تهران اولین جایی که میاد این جاست،عجیب نیست؟!
توی ذهنم دنبال جوابی برای این سوالم بودم! می ترسیدم ساواش بلایی سر خان زاده بیاره یاد حرف امیر افتادم!ترس همه وجودم رو برداشته بود. با تمام این ماجرا ها و حرفا بازم از ته قلبم به امیر اعتماد داشتم. نمی فهمم چرا !
با التماس خیره شدم به امیر انگار نگرانی و ترس رو توی چشمام خوند، ته چشماش یه چیزی بود که ارومم می کرد. ساواش پیاده شد و به سمت در شهرزاد رفت و بازش کرد، بازوی شهرزاد رو گرفت و بیرون کشید. امیر خیلی اروم از ماشین پیاده شد، انگار که هیچ چیز توی این دنیا براش مهم نبود! همیشه اروم و خونسرد بود ، در سمت من رو باز کرد و خم شد:
-می تونی راه بری یا کمکت کنم؟!
گیج خیره شدم به چشماش، واقعا دلیل این کاراش رو نمی فهمیدم، در حال کنکاش چشمای مشکیش برای رسیدن به جواب بودم ولی هرچی خیره می شدم گیج تر می شدم.چشماش سیاه چالی از انبوه حس های مختلف بود. انگار که هر گوشه چشماش چیزی برای رو نمایی داشت. امیر خیلی اروم ل*ب زد:
-باید بریم داخل!
به خودم اومدم، سرم رو اروم تکون دادم تا از افکار چشمای عجیبش خارج بشم، دستم رو گذاشتم روی شونه های امیر و اروم بلند شدم. لنگ لنگ زنان به سمت در حرکت می کردم و امیر اهسته پشت سرم می اومد و مراقب بود که نیوفتم.

_____________
___________________


توی یه اتاق که کَفش یه فرش کهنه بود به سه تا صندلی بسته شده بودیم،یه مبل دو نفره زرشکی کنج اتاق بود. شهرزاد هیچی نمی گفت و فقط نفس های اروم، عمیق و متفکر می کشید. خیلی اروم پرسیدم:
-شهرزاد
خیره شد به چشمام یه لحظه دلم براش سوخت، روی گونه هاش کبود شده بود. پای دوتا چشمای قهوه ای درشتش کبود شده و گود رفته بود، ل*بش از شدت پارگی ورم کرده و ابروی سمت راستش شکسته بود.اب دهنم رو قورت دادم، خیلی اروم پرسیدم:
-چی راجب این دختره نجمه می دونی؟!
خیلی بی تفاوت نگاهش رو گرفت و به زمین خیره شد :
-با ساواش زندگی می کنه... فقط همین!
گیج تر شدم و البته چند درصد به شکم مطمعن شدم:
-روی صورتش یه ردیه انگار که یه لایه صورتش تیره تره،یه چیزی مثل اینکه سوخته باشه دقت کردی؟!
بی تفاوت شونه اش رو بالا انداخت :
-این جور که من فهمیدم بچه که بوده اب جوش ریخته روش صورتش سوخته خارج از کشور عمل کرده.
با این حرف شهرزاد شکم به یقین تبدیل شد، لعنتی ع*و*ضی! در اتاق باز شد و در اوج نا باوری دیدم که خان زاده در حالی که چهار تا مرد قوی هیکل گرفتنش داخل اتاق شد.شاخ در اوردم و دهنم از تعجب باز شد، پس عمدا اومدن این جا که بتونن خان زاده رو بگیرن!خان زاده رو نشوندن روی یه صندلی و یه زنجیر کلفت دور تا دورش پیچوندن و به زنجیره قفل زدن، خان زاده مثل یه شیر زخمی که اسیرش کردن فقط قصد داشت خودش رو ازاد کنه.چهار تا مرد بعد بستن خان زاده از اتاق بیرون رفتن، شهرزاد پوزخندی زد. با ناراحتی و بهت ل*ب زدم:
-خان زاده!
تیز بهم نگاه کرد خشم از چشماش فوران می زد، دقایقی بعد در اتاق باز شد و ساواش و امیر همراه اون دختره نجمه داخل شدن. امیر بی تفاوت روی مبل نشست و به من خیره شد، وقتی نگاه من رو دید کنج لباش به سمت بالا کشیده شد و دوباره رفت توی حالت بی تفاوتی همیشگیش.ساواش با ل*ذت پر از عقده ای به ما سه تا نگاه میکرد. یه پیت نفت و یه کبریت توی دستاش بود، بالا گرفتش، بالبخند مسخره ای به ما نشونش داد. رو به خان زاده با لبخند مسخره ای نگاه کرد:
-چطوری داداش! هــــــــوم، بمیرم برات! کی دست و پای شیر خان رامش رو بسته!
و بعد قه قه زد، پره های دماغ خان زاده با حرص باز و بسته می شد و دندوناش رو بهم می سابید.
ساواش با تمسخر به پیت نفت نگاه کرد:
-این جا رو ببین شایراد! این پیت نفت رو که یادت نرفته! همونه که روی غالی خواهرم ریختی و اتیشش زدی!
تیز به نجمه نگاه کردم که شوکه نگاهش رو گرفت. ساواش به سمتون اومدو روی لباس شهرزاد نفت ریخت، بوی نفت توی دماغم پیچید و باعث شد سرم گیج بره و یه لحظه تار ببینم.
بعد رفت سراغ خان زاده، چشمام رو درد مند بستم. این پایان ماست ؟!
همین که اومد روی من بریزه صدای سرد و بی حس امیر توی اتاق پیچید و رعشه به تنم انداخت:
-نه ساواش! تو انتقام خواهرت رو گرفتی، ولی من که انتقام دلبرم رو نگرفتم.
با دیدن نگاه سردش رعشه به تنم افتاد. صدای قه قه ساواش و داد عصبی خان زاده توی اتاق پیچید، کارد می زدی به خان زاده خون در نمی اومد.از بین دندوناش و با لحنی که انگار شیر داره غرش می کنه غرید:
-امـــــــیر به همون رفاقتمون قسم! دستت به گیلدا بخوره زندت نمی زارم!
با پوزخند نجمه مشکوک بهش خیره شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
با پوزخند نجمه، مشکوک بهش خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و خیلی جدی رو به امیر زمزمه کردم:
-انتقام ادم زنده رو که نمی گیرن!
همه شکه بهم خیره شدن، غیر مستقیم به نجمه که رنگش پریده بود نگاه کردم. بعد رو به امیر کردم، امیر همیشه بیخیال با تعجب بهم خیره شده بود.پوزخندی زدم، سرم رو زیر انداختم. نفس عمیقی کشیدم و با چهره جدی به ایسل یا همون نجمه خیره شدم:
-متاسفم برای اتفاقی که برات افتاده ولی بد نیست اگر بدونی کسی که باعث شد خان زاده م*ست کنه و انقدر پر بشه که بخواد بیاد تورو به اون وضع بندازه برادرت بوده.
ایسل با ناباوری خیره شد به ساواش که هول کرده بود، خان زاده میخ به ایسل نگاه می کرد. شکه بود در این بین فقط نگاه کلافه امیر اذیتم می کرد انگار بی گناه ترین ادم این داستان اونه، ایسل که یه قطره اشک توی چشماش جمع شده بود شکه رو به ساواش لـ ـب زد:
-این چی میگه ساواش...
به خان زاده نگاه کردم و اروم ابرو بالا انداختم:
-نمی خواید خودتون تعریف کنید؟! اونی که به من گفت با ساواش خان بودید درست صداش رو نشنیده!
خان زاده با دهن نیمه باز به من خیره شد. چشمای شوکه اش بین و من و ایسل به دوران افتاد. ایسل خیره شد به دهن خان زاده، خان زاده که انگار کم کم داشت به خودش می اومد صورتش کم کم از خشم بر افروخته شد رو به امیر کرد و عصبی فریاد زد:
-بی نامــــــــــــــوس ع*و*ضی، این همه سال زن من، بدون این که طلاقش بدم پیش تـــــــــــو بوده! اخه چطــــــــــــــــــــــــور تونستی؟!
خیلی اروم وسط فریاد زدن های خان زاده اومدم:
-امیر خان خبر نداشته ، در واقع ساواش، امیرم بازی داد! مگه نه ساواش؟!
بعد با تمسخر به ساواش خیره شدم. به سمتم هجوم اورد و دستاش رو پای گلوم گذاشت و فشار داد، نفسم قطع شده بود و سینم خس خس می کرد. چشمام داشت سیاهی می رفت، ساواش از بین دندوناش با غیض غرید:
-منکه امروز نمی زارم هیچ کی زنده از این جا بیرون بره ولی تنبیه تو سر جاشه،یه جوری زجر کشت کنم که روزی صدبار ارزوی مرگ کنی! اگه دیدی زیرش نزدم فکر نکن نمی تونستم! من کل عمرم رو برای دیدن این لحظه نفس کشیدم،برای دیدن قیافه هاشون وقتی بفهمن توی تمام این دوران همه کار هاشون با اختیار من بوده.
نفسم دیگه بند اومده بود چشمام داشت روی هم می افتاد، با صدای جدی و سرد امیر دوباره به دنیا برگشتم:
-ساواش گیلدا رو رها کن، وگرنه به تقاص تمام کثافط کاریات فقط یک گلوله حرومت می کنم.
فقط یکم فشار دستاش کمتر شدولی هنوزم فشار می داد. سمت امیر برگشت و پوزخندی زد:
-بدبخت تو باید این دختر رو بکشی! می فهمی؟ اینقدر ساده نباش امیر
به خان زاده اشاره کرد و ادامه داد:
-این ادم به عشقت به ناموست تـ ـجاوز کرد!
امیر خان با حرص اسلحه توی دستاش رو به سر ساواش فشار داد:
-خفه شو ع*و*ضی، بزار من داستان رو کامل کنم! از همون بچگیم به ر*اب*طه من و شایراد حسادت می کردی! می سوختی از این که من و شایراد می تونستیم خان بشیم ولی تو تا اخر عمرت یه اقازاده خالی می موندی.
همیشه حسادت و تنفر رو توی چشمات می دیدم، وقتی علاقه رو توی چشمای من و شایراد دیدی دست به کار شدی! از اون ور من و پُر می کردی از اون ور شایراد رو... دو سه بار دیده بودمت پشت درخت بید با شایراد حرف می زدی، فک نکن نمی فهمم ایده تجـ ـاوز رو تو به شایراد دادی! پست فطرت خواستی جفتمون رو بزنی کنار که خودت بتونی به بهترین جایگاه برسی، حتی به ن*ا*موس خودتم رحم نکردی!
ساواش پوزخندی زد و من رو ول کرد. به سمت امیر برگشت،نفس عمیق و پر از سوزی کشیدم،روح دوباره به جسمم برگشت.ساواش اسلحه توی دستای امیر رو به پیشونیش فشار داد، داد زد و با حرص حرف می زد،به راحتی می شد شیطان رو توی وجودش دید:
-اره! منـــــــــــــــ رو بکش امیر! چــــــــرا شما دوتا همیشه عزیز همه بودین! چرا حتی پدر و مادر من باید شما دوتا رو بیشتر از من که بچشونم دوست داشته باشن! امیـــــــــر من رو بکش وگرنه جفتتون رو زنده نمی زارم! اصلا می فهمی چیه؟! من خودم زهر ریختم تو غذای بابام! می دونی واسه چی؟! واســـــــــــه این که به جایگاهی که لایقشم برسم! ولی تا شما دوتا بودین نمی شد! من واسه رسیدن به لیاقتم بابامــــــــــــم کشتم! ایسل که چیزی نبود جز یه هم خـ ـون،من مثل تو و شایراد بی عرضه نبودم،دنبال چیزای بزرگ بودم شما لیاقت این رو نداشتین..ـ
یدفعه صدای شلیک توی اتاق پیچید با ریختن خون روی لباس و صورتم نفسم بند اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
با ریختن خـ ـون روی لباس و صورتم نفسم بند اومد. دقایقی طول نکشید تا ساواش با اون هیکلش پهن زمین شد و درست جلوی پای من افتاد، با دهن نیمه باز به پیشونی سوراخش و خونی که ازش فواره می زد و به همه جا می ریخت نگاه کردم.توی همون حالت سرم رو بلند کردم و به قیافه جدی و عصبی امیر که توی همون حالت خشک شده بودخیره شدم، بلند شدم.
با تلاش فراون گره طناب رو باز کردم. دستام که ازاد شد به سمت پام خم شدم و گره پام رو باز کردم، شوکه بودم،خاطراتی که طی این چند مدت با ساواش داشتم توی سرم می گذشت.
طناب ها دورم افتادن، به سمت امیر رفتم. شوکه بود و قشنگ مشخص بود که حال روحی داغونی داره، این همه اتفاق اون هم باهم...دستاش رو پایین کشیدم، اسلحه خونی رو ازش گرفتم و روی زمین انداختم. به سمت مبل گوشه اتاق کشوندمش، ب*دن بی جونش رو روی مبل انداخت.
دستاش رو عصبی و ناباور توی موهاش کرد. با چشمای کلافه و سردر گم به من خیره شد، نمی دونستم الان باید چیکار کنم. از هیشکی صدا در نمی اومد خان زاده شکه به ایسل خیره بود و ایسل ناباور و با اشک به جنازه ساواش، انگار تنها ادم زنده توی اتاق من بودم تا اینکه بلاخره صدای هق هق ایسل توی اتاق پیچید و یکم رنگ و بوی زندگی گرفت. به سمت شهرزاد رفتم و طنابای دور دست اونم باز کردم به کمکش نیاز داشتم.
زدم روی شونه های شهرزاد اروم گفتم:
-من میرم برای امیر خان و ایسل خانوم یکم اب بیارم، زنجیر دور خان زاده رو باز کن، ایسل خانمم بنشون روی زمین ببینم می تونی ارومش کنی...
شهرزاد بیخیال ترین ادم این بین بود. انگار مرگ ساواش هیچ تفاوتی براش نداشت، فقط با نفرت نگاهش می کرد، معلوم نبود ساواش چه بلایی سرش اورده بود. از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم، تمام این مدت ذهنم در گیر هجوم وحشیانه خاطرات بود و درک درستی از زمان نداشتم.
حالا با مرگ ساواش توسط امیرچه اتفاقی می افته؟! امید وارم هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه! ای کاش ایسل و خان زاده هم دوباره جور بشن! ولی از یه چیزی این وسط می ترسم،نکنه که دوباره امیر و خان زاده سر ایسل خانم به مشکل بر بخورن! یعنی بعد ده سال امیر هنوزم به ایسل علاقه داره؟! اگه خان زاده داشته باشه امیر خان که بیشتر از خان زاده بهش علاقه داشته،نداره!؟ گیج شدم.اصلا تمام این افکار و مرگ ناگهانی ساواش، بهمم ریخته بود،یه مشت اب به صورتم ریختم و نفس عمیق کشیدم،لرزی از بدنم گذشت دوتا لیوان پر از اب کردم و توی یه دیس گذاشتم و به طرف همون اتاقی که ازش اومده بودم برگشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
در اتاق رو اروم با پاهام باز کردم و نگاهم رو بالا کشیدم. ایسل روبه روی خان زاده،روی زمین نشسته بود. به دیوار به دیوار تکیه داده و پاهاش رو توی بغلش جمع کرده، با بغض به جنازه ساواش خیره شده بود.
خان زاده در دمند و کلافه و پر حسرت به ایسل خیره شد بود. شهرزاد بی خیال سر پا تکیه به دیوار زده! نگاهم به سمت امیر خان کشیده شد؛ جدی دستاش روتوی موهاش کرده بود، انگار دوباره توی جلد بی تفاوت و خونسردش رفته.
سینی رو روی زمین گذاشتم، یه لیوان اب برداشتم و به سمتش رفتم، لیوان رو به دستش دادم، نیم نگاهی به چشم های پریشونم انداخت، لیوان رو گرفت، اهسته کنارش نشستم، اول یه نگاه عمیق به لیوان بعد به من کرد.صدای خان زاده سکوت اتاق رو شکست:
-ایسل.
ایسل برگشت و با چشمهایی اشکی به خان زاده نگاه کرد، خان زاده بغض کرده بود، از بغضش قلب منم به درد اومد. خان زاده همیشه برام یه تکیه گاه محکم بود، یه ارامش مطلق! بعد اگرین برای منه بی پناه یه پناگاه امن! ازته دلم می خواستم که به ارامش برسه...
خان زاده خیلی سختش بود حرف بزنه، احساس می کردم تمام غرور مردونه اش رو می خواد زیر پاش بزاره:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود! می فهمی؟! اره می فهمی،اگه نمی فهمیدی برای خورد کردنم برای پیر شدنم این همه سال غیب نمی شدی!
ایسل روش رو از خان زاده گرفت و شروع کرد بی صدا گریه کردن یه قطره اشک از چشمای خان زاده چکید، چشمای قرمزش رو د رد مند بست تا اشکاش نریزه.امیر بلند شد دستم رو گرفت و من رو هم بلند کرد و خیلی اروم لـ ـب زد:
-بهتره بریم بیرون تا راحت باشن.
یه جورای خیالم از این که امیر به ایسل علاقه نداره راحت شد، نفس راحتی کشیدم و سرم رو به نشون مثبت تکون دادم به سمت در رفتیم شهرزاد که دید داریم میریم بیرون اونم دنبال ما اومد.
من و شهرزاد که از در بیرون اومدیم، امیر در رو بست، به طرف پذیرایی رفتیم و بعد طی کردن فاصله، روی مبل های سلطنتی نشستیم. امیر خسته و دردمند شقیقه اش رو مالوند:
-من باید برگردم کرج، اون جا کارام مونده، یه روز نباشم همه چیز توی هم می ریزه!
سرم رو به نشان مثبت تکون دادم. دوست نداشتم امیر بره! دلم براش تنگ می شد! برای چشمهای بی حسش، برای رفتارای سردش! دنبال بهونه بودم. خیلی اروم و با احتیاط پرسیدم:
-جنازه... جنازه ی ساواش رو نمی خواید خاک کنید؟!
امیر جدی به من نگاه کرد. دوباره چشماش به حالت سرد و بی روح خودش برگشت، قلبم لرزید، چشمام رو بستم و سرم رو زیر انداختم نفسم رو پرشتاب بیرون دادم و با دستام ور رفتم.نگاهش ادم رو هیپوتیزم می کرد:
-میگم بیان ببرن توی قبرستون خانوادگیشون خاکش کنن! گرچند لیاقت اون خاندادن رو نداشت! هیف عموی بیچارم که به دست بچه ناخلفش کشته شد!
شهرزاد نگاهی به در اتاقی که ایسل و خان زاده توش بودن انداخت و خیلی جدی گفت:
-الان چی می شه! یعنی داداشم دوباره می خواد با ایسل زندگی کنه؟! پس گیلدا چی!

شوکه به شهرزاد نگاه کردم.واقعا چه برداشتی از رفتار من و خان زاده کرده بود، امیر خیلی جدی نگاهی بین جفتمون رد بدل کرد، دستاش رو انداخت پشت مبل و به من خیره شد:
-الان اونا قانونی زن و شوهرن، بعید می دونم شایا با اون همه علاقه ایسل رو طلاق بده، ایسلم ازش معلومه به شایا حس داره؛ ولی خوب تحت اون اجبار انگار که حسش از یادش رفته بود. ولی حالا بعد ده سال... قطعا شایا رو می بخشه! دلیل این که شایا به گیلدا حس پیدا کرده بود، این بود که گیلدا چشماش مهر چشمای ایسل رو میده،شایا چون قسم خورده بود که حتما ایسل رو پیدا می کنه با دیدن گیلدا اون رو توی ذهنش جایگزین ایسل کرده بوده، گیلدا هم حسش به شایا حس یه ادم به حامی و تکیه گاهشه تو بد برداشت کردی وگرنه چشماش داد می زنن حسش چیه .
با دهن باز و متعجب به امیر خیره شدم. سریع خودم رو جمع و جور کردم ولی هنوزم چشمام گرد بود، از امیر خان ترسیده بودم و چشمام رو ازش می دزدیدم می ترسیدم از چشمام بخونه بهش علاقه دارم و ابروم بره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
امیر نگاه عمیقی بهم انداخت ته چشماش یه شیطنت و مهربونی خاصی موج می زد:
-گیلدا اروم باش.
بد تر هول کردم می خواستم بپیچونم اصلا وضع ناجوری بود. امیر خنده اش گرفته بود، سریع یه بحث کشیدم وسط که ذهن امیر رو دور کنم:
-امیر خان درست می گن شهرزاد خانم، من فقط خان زاده رو به چشم برادرم دوست دارم، این قدر زیاد دوسش دارم که جونمم براش میدم، چون جای تک تک مردایی که باید به عنوان حامی کنارم بودن و نبودن و رو پر کردن.
امیر همین جور خیره بهم بود از اون لبخند کجای نادرش رو زد که دلم براش قنج رفت، خیلی کم پیش می اومد بخنده این لبخندش رو «خر خودتی»تصور کردم.ناخواسته منم خندیدم و ل*بم رو زیر دندون گرفتم، شهرزاد نگاه شرمنده ای بهم انداخت:
-من متاسفم گیلدا بخاطر یه حسادت بچه گانه خیلی اذیتت کردم و در نهایت این تو بودی که به زندگی هممون ارامش رو برگردوندی، هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی که قراره ارامش رو به خاندانمون برگردونه تو باشی...
لبخندی زدم و سرم رو زیر انداختم، الان تعریف کرد یا تحقیر کرد؟! اروم خندیدم. شهرزاد مشکلش اینه زیادی رکه وگرنه چیزی توی دلش نیست ـ
در اتاق باز شد اول ایسل با گونه های قرمز شده و پشت سرش خان زاده بیرون اومدن. پشت لبخند خان زاده یه دریا ارامش بود، لبخند بزرگی روی ل*ب*هام نشست، خان زاده لیاقتش رو داشت!
صدای اروم امیر اومد:
-روس خانم بله رو داد یا نه؟!
لپای ایسل سرخ شد که من و شهرزاد اروم خندیدم. شهرزاد سرش رو با بدجنسی تکون داد و ابرو بالا انداخت، می فهمیدم چه افکاری توی سرشه ناخدا گاه منم با نگاه منحرفی بهش خیره بودم. من و شهرزاد یدفعه باهم زدیم زیر خنده، تا نگاه براق و شیطنت امیز امیر رو دیدم خنده ام رو خوردم. خان زاده با عشق به ایسل نگاه می کرد:
-فکر کنم دیگه همه چیز تموم شد!
صدای جدی امیر امد:
-تقریبا! ولی اول باید ساواش رو خاک کنیم و بعدش باید برید بلیط هواپیما بگیرید و بعد که رسیدین خونه می تونید بگید همه چیز تموم شده!
به امیر نگاه عمیقی انداختم یعنی بازم باید ازش جدا بشم؟! یعنی بازم باید از مهربونی های نامحسوسش خداحافظی کنم؟! یعنی بازم باید چشم به این ببندم تا دوباره یه اتفاقی بی اوفته و اون وقت من بتونم امیر رو ببینم؟!صدای جدی خان زاده نگاهم رو معطوف به خودش کرد:
-گیلدا
به چشماش خیره شدم. ته چشماش برق خاصی داشت، نگاهش دیگه اون سیاه چاله های خالی همیشگی نبود. پر از ارامش و عشق بود:
-خیلی ممنونم ازت!
لبخندی زدم و خجل سرم رو زیر اداختم نفسم رو بیرون دادم، سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم:
-کاری نکردم، خوشحالم که بلاخره همه چیز ختم به خیر شد .
از سر جام بلند شدم، شهرزادم بلند شد. امیر به احترام ما بلند شد، به سمت خانزاده رفت و همدیگه رو محکم توی ب*غ*ل گرفتن، انگار که سالها بود دلشون برای اغوش هم تنگ شده بود. صدای اروم خان زاده نجوا کنان به گوش رسید:
-دیگه هیچ وقت رفاقتمون رو بهم نمی زنم امیر،من رو ببخش!
امیر کج خندی زد و یکم از خان زاده فاصله گرفت با همون لحن شوخ نادرش به دستش اشاره کرد:
-باشه ولی قبلش باید دستت رو بشکنم.
خان زاده اروم خندید و روی شونه های امیر رو ب*و*سید، امیر خان زاده رو توی بغلش کشید.
خوب انگار ته داستان همه چیز خوب شد، البته اگه من و شهرزاد رو سانسور بگیرید که ما هنوز هم همون اواره موندیم.امیر خیلی جدی گفت:
-شایا،گیلدا رو بزار بمونه. قصد دارم جشنی به عنوان سپاس ازش برگزار کنم. فکر کنم تا یه ماه دیگه بیکار بشم، خودش باشه بهتره، بعد جشن دوباره برگردین همه باهم، البته موندنش اجباری نیست اگه خودش بخواد بمونه؟!
و سوالی به من نگاه کرد.
لبخندی زدم و از خدا خواسته سرم رو تکون دادم:
-چرا که نه!
عمیق و با نگاهی سراسر شعف به امیر نگاه کردم. تصور این که یک مــــــــــــــــــــــــاه کنار امیر باشم من رو معلق کرد، دوست داشتم بپرم و از خوشحالی جیغ بکشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,070
Points
1,284
با رفتن خان زاده، شهرزادو ایسل، امیرنگاه خسته ای بهم انداخت.درد مند گ*ردنش رو ماساژ داد نگاهم خیره شد به در اتاقی که ساواش توش بود.امیر رد نگاهم رو گرفت و خیلی خونسرد ل*ب زد:
-زنگ زدم راننده بیاد،من و تو میریم کرج،سپردم بچه ها بیان ببرنش قبرستون خانوادگیشون خاکش کنن،اون انباریم کامل و تمیز شسشتو ب*دن که هیچ اثری ازش نمونه!
نگاهم رو به چشماش دوختم، امیر نگاه گذرایی به چشمهام انداخت، به طرف مبل رفت و اروم روی مبل دراز کشید.ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت.افکار مختلفی داشتم،مثل این که امشب ایسل و خان زاده چیکار می کنن! ای خدا بگم چیکارت نکنه خان باجی که این قدر من رو منحرف کردی! درسته تمام هم سن و سال های من بچه دارن،ولی خوب من تو فاز این چیزا نبودم و نیستم! البته جدیدا رفتم تو فازش!... ها من چی میگم؟ رفتم تو فازش؟! ول کن بحث رو ادامه ندیم بهتره!
رو به روی امیر خان روی مبل نشستم، دلم فکر شهرزاد بود.یعنی چه بلایی سرش میاد؟! یه دختر که مورد تجـ ـاوز قرار گرفته و سنش داره زیاد می شه! اونم دیگه در شرف 30 سالگیه! البته تازه رفته توی 29سال،ولی خوب...
چه حس بدی داره کوچیک یه جمع بودن! خان زاده 33 سالشه! شهرزاد 29،امیر خان هم تقریبا 30 _31،اون وقت من 18 سالمه!نه واقعا می بینم خیلی کوچیک !با صدای بوق راننده امیر خسته ساعدش رو برداشت،نفسش رو بیرون داد و از روی مبل بلند شد، نگاه طولانی به من انداخت، منم بلند شدم.

___________________

اومدیم خونه ی کرج امیر، این قدر خستم که اگه جنگ جهانیم بشه بازم می خوابم..
دهنم رو اندازه غار باز کردم و خمیازه کشیدم. همین که دهنم رو بستم با قیافه امیر روبه رو شدم که تکیه اش رو به در داده بود و با ابروی بالا رفته نگام می کرد. هول کردم، بخاطر حرکت زشتم خجالت کشیدم:
-ببخشید امیر خان... کارم داشتید؟!
از در فاصله گرفت و به سمتم اومد. تا رو به روی من گام برداشت، بازو هام رو میون پنجه های بزرگش گرفت. نگاهم رو از دستاش تا چشمای مشکی ارومش بالا کشیدم، دوباره توی چشماش حل شدم.
چشماش عجیب ترین هزار توی دنیاست! انگار که با چشم باهم حرف می زدیم، اروم تک تک اجزای صورتم رو از نظر گذروند به زور لای لباش رو از هم باز کرد:
-بمون!
گیج نگاهش کردم، و شوکه بودم، کجا بمونم؟! سوالم رو به ز*ب*ون اوردم:
-کجا بمونم؟!
لبخندی به روی صورتم زد، دستام رو گرفت و روی قلبش گذاشت:
-این جا!
لپام گل انداخت، با خجالت سرم رو زیر انداختم، لبام رو گزیدم خواستم دستام رو از بین پنجه هاش خارج کنم و فرار کنم که اروم دستاش رو دورم پیچیدو من رو توی اغوشش احاطه کرد. جوری بغلم کرده بود که انگار شئ گرانبهای شکستنی رو در اغوش گرفته،چنه اش رو روی سرم گذاشت ،سرم رو توی سینش گذاشتم. چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،احساس می کردم رو ابر ها معلقم و باد داره از لابه لای بدنم عبور می کنه! حس می کردم این قدر سبک و ارومم که می تونم پرواز کنم . خیلی اروم از زیر ل*بم زمزمه کردم:
-خدایا این اخریش نباشه!
صدای امیر اومد:
-چی؟!
هول شدم. سریع سرم رو تکون دادم از توی اغوشش در اومدم، به سمت تخت رفتم:
-هیچی امیر خان شبتون بخیر.
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم، تند تند و عصبی نفسام رو بیرون دادم، خاک بر سرم این چی بود گفتم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا