کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
با احساس صدای پچ پچی هوشیاریم رو بدست اوردم ، توی یه جای گرم و سفـ. ـت ولی ارامش بخش و خوش بو بودم. عمیق، عطر تن خان زاده رو وارد ریه هام کردم اصلا یادم نیست دیشب کی خوابم برد، خسته بودم و فقط می خواستم استراحت کنم انگار توی ب*غ*ل خان زاده خوابیدم! ولی چرا هرچی فکر می کردم می دیدم من روی صندلی خواب رفتم؟بیخیال انقدر هاهم مهم نیست!
صدای ارومی رو می شنیدم:
-انگار خیلی بهترید خان زاده!
زیر سرم تکون خورد حال نداشتم چشمام رو باز کنم، خان زاده یکم جابه جا شد،دست های مردونه و عضلانیش زیر بازو هام رفت و من رو بالاتر کشید، جای سرم بهتر شد.نیمچه لبخند محوی روی ل*بم نشست، با صدای اروم و متین مردونه اش پاسخ خانمه رو داد:
-ممنون خانم ، بله امروز خیلی بهترم
صدای خنده اروم خانم دکتر رو شنیدم تیزی نگاهش رو حس می کردم:
-معلومه خیلی هم دیگه رو دوست دارید که اینجوری توی بغلتون خوابیده با این شرایطی که شما دارید!
صدای از خانزاده در نیومدولی ضرب گرفتن ضربان قلبش رو حس میکردم، من خان زاده رو که نمی دونم ولی من خیلی دوستش دارم، اون اگر داداش واقعیم بود قطعا بهترین و مهربون ترین و دوست داشتنی ترین و زیبا ترین داداش جهان میشد! ناخواسته خیلی اروم دستام رو روی قلبش گذاشتم تا اروم بگیره،می ترسیدم دوباره بلایی سر قلبش بیاد. دست های ظریفم رو که روی قلبش گذاشته بودم بین پنجه هاش اسیر کرد و اروم فشرد. صدای اروم و متینش گوشم رو نوازش می داد:
-عذر میخوام خانم دکتر،امکانش هست که من ظهر برم توی شهر؟
صدای تق و تق کفش های خانوم دکتر که تخت رو دور زد و پایین تخت ایستاد، یکم لای چشمام رو باز کردم سرم دقیق روی س*ی*نه خان زاده بود و پاهام رو توی بقلش جمع کردم بودم، خمیازه ارومی کشیدم و دوباره پلکام رو بستم، انقدر جام خوب بود که دعا میکردم خان زاده نفهمه بیدار شدم که حداقل یکم بیشتر اینجا باشم. دوست نداشتم از بقلش دل بکنم، ارامش و بوی خوبی داشت!صدای اروم خانوم دکتر و ورقه های کاغذ باهم امد:
-اگه قول بدید استرس به خودتون وارد نکنید مرخصتون میکنم، البته بایدتا عصرصبر کنید!دارو های که منتظر بودیم از قزاقستان برسه امروز به دستمون رسیده، حداکثر شما تا 6 ساعت دیگه اینجایید بعدش می تونید مرخص بشید. الحمدﷲ حمله عصبی از سرتون رفع شده ولی با توجه به اینکه قلبتون بیماره تا حد امکان از استرس دوری کنید!اینبار حمله خفیف بود بار بعد خدایی نکرده ممکنه سکته کنید!

حس بدی بهم دست داد، اگه بلایی سر خان زاده بیاد چه اتفاقی برای من می اوفته؟ اصلا می تونم بدون خان زاده دووم بیارم؟بعد اگرین تنها دلخوشیم به اون بود!به خودم یاد اوری کردم که خانم دکتر گفت حمله دفع شده!باید از این به بعد بیشتر مراقبش باشم. خانم دکتر بعد گفتن این حرفش اهسته و با گام های محکم، تق تق کنان از اتاق بیرون رفت.
دقایقی گذشته بود وچشمام دوباره داشت گرم میشد که ضربه ارومی به نوک بینیم خورد،صدای اروم و شیطون خان زاده که در گوشم پچ زد هوش از سرم پرید:
-نمی خوای بازی تو تموم کنی جوجه؟من که میفهمم وایستاده بودی فال گوش!
لبخند ریزی زدم و سرم رو توی سینش فرو کردم:
-من چیزی شنیدم ولی یادم نمیاد
خان زاده اروم خندید و دستاش رو دورم پیچید:
-تنبیه داریا!
اخمام مظلومانه بالا رفت چشمام رو باز کردم و به چشم های مشکی ستاره بارونش خیره شدم، یه حاله از موهاش روی صورت ش افتاده بود و لبخند چشم های مشکیش از هر وقت دیگه ای زیبا تر بود! لبخند ارومی زدم و ناخواسته یه دستم رو پشت گ*ردنش و یه دستم رو روی ته ریش خان زاده گذاشتم و مشغول بازی با ته ریشش شدم.
خان زاده کپ کرده بود و به نقطه ای نامعلوم از گردنم زل زده بود، ته ریشش نرم بود و دوست داشتنی! برای یه لحظه نگاهم به سینش افتاد که با چه شدتی بالا و پایین میشد، دستاش رو کلافه روی دستم گذاشت و متوقفم کرد.
نگاهی به چشماش انداختم، یه حس خواهش توش موج میزد، کلافه چنگ به موهاش انداخت و صاف نشست، لبام ناخواسته با پایین کش اومد، کار بدی کردم؟

_☆_☆_☆_☆_☆_☆___☆_☆_☆
#ناشناس

با لبخند از بین مردم عبور می کردم ، با شنیدن حرفاشون روح مرده ام تازه می شد. اولین ضربه، اولین حرکت به سمت مقصد...رو به روی مغازه طلا فروشی ایستادم و گوشهام رو به گفت و گوی میون اون دو زن که پشت سرم مشغول نگاه کردن به ویترین بودند دقیق کردم:
-شنیدم میگن پسرکوچیکه ارباب رامش سکته کرده.
خانم دومی با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت نیم نگاهی به من کرد ولی وقتی مشغول تماشا کردن جواهرات دیدم بیخیال شد و رو به زن پچ زد:
-اره منم شنیدم، بخاطر خواهرش بوده. پست شوهرم اون جا بوده، با چشمای خودش دیده که دختره امده وسط میدون داد زده من خودم خواستم به شما چه؟!
خانم اولی با تعجب پشت دستش رو روی دهنش گذاشت:
-هیع، راست میگی؟!
-اره بابا دروغم چیه!
با رفتن اون دو زن قه قه ام بلند شد ،هیچ حسی شیرین تر از شنیدن موفقیت نیست !نگاه چند رهگذر رو به خودم می بینم ،بی توجه به اون ها حرکت می کنم. کلاهم رو جلوتر می کشم ،پنجه های کشیده ام رو در موهای پریشونم می کنم و از گوشه چشم به دخترکی که اون طرف جاده با ذوق به ویترین نگاه می کرد نگاه خیره شدم.
یکم به فکر فرو رفتم.«برای طعمه شدن اماده نیست. هنوز مونده تا هم سن جیگر گوشه من بشه ،هنوز هم باید به شایراد وقت بدم تا حسش بیشتر شه،هنوزم زوده برای مهر تایید به علاقش»از طرفی هم دلم نمی اومد با چشمهایی که شبیه چشمهای دلبرمه این کار رو بکنم، فعلا مهره های دیگه ای برای کنار زدن وجود دارد .
«مثلا...مثلا ؛خان...»
پوزخندی روی لبهای کبود خوش فرمم نشست. سر به زیر به سمت ماشین حرکت کردم، اسمون هم دلش مثل من گرفته بود و دل دل باریدن داشت .با صدای غرش اسمون نگاهم رو به سمتش سوق دادم و لبخند تلخی زدم «اخرین بار که نگاهش رو دیدم اسمون گریه می کرد انگار اون هم خبر از دیدار اخر داشت» .
در ماشین که توسط راننده ام باز شود بی سر صدا در یه حرکت سوار شدم و ماشین از زمین کنده شد.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

#گیلدا
سر از پا نمی شناختم. همش در حال پریدن بودم. خان زاده به من نگاه می کرد ومی خندید، من و این همه خوشحالی محاله! وای چه لباسایه خوشگلی بود، یه لباس یشمی هم رنگ چشمام دیدم که کپ کردم .«وای چقد خوشگله » خان زاده رد نگاهم رو گرفت و اروم خندید:
-نظرت چیه بگیریمش؟!
چشام شبیه قلب شد وخیلی اروم و تلگراف وار به سمتش برگشتم. می دونم قیافم الان خیلی ضایعه اس ولی چیکار کنم نمی تونم اب دهنم رو جمع کنم، خانزاده دستاش رو گذاشت روی لباش یه پوق زد و سرش رو بر گردوند.خودم رو جمع و جور کردم و با یه اهوم سعی کردم خر ذوقیم رو پنهان کنم:
-ممنون میشم اره خیلی زیباست.
یدفعه برگشت سمتم و با اخم به یه جا نگاه کرد. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به پسری که داشت نگاهم می کرد رسیدم .وا خوب چشه ؟! با نگرانی یه خان زاده نگاه کردم:
-چیزی شده خانزاده!؟
دستام رو گرفت و من رو محکم پشت خودش کشید، خودش رو مثل کوه جلوم سپر کرد.
صدای جدی و محکمش دلم رو لرزوند:
-گم میشی یا از صحفه روزگار محوت کنم ؟!
دلم قیلی ویلی رفت ،نمی دونم چرا! شاید چون تا حالا هیچ کس اینجوری روم غیرتی نشده بود.پسره گیج شده بود پر از علامت سوال نگاهم کرد. یکم خم شدم نگاه کنم که یدفعه خان زاده بدون این که خودش حرکت کنه دستاش رو با حرص روی سرم زد و سرم رو به عقب حول داد.صدای گیج پسره رو شنیدم :
-شما همسرش هستی؟!
صدای پر حرص خان زاده امد، ازم فاصله گرفت و حرکت کرد به سمت پسره یقش رو گرفت:
- به شما ربطی داره؟!
پسره با تعحب به خان زاده نگاه کرد، خان زاده داشت زیاده روی می کرد و همین باعث نگرانیم بود، پسره با پته مته خواست حرفی بزنه که با مشت شدن دستای خانزاده بالای صورتش ساکت شد:
-هیچی ،هیچی! ببخشید،نیتم خیر بود!قصد دید زدن زن مردم رو نداشتم،شرمنده!
خانزاده هولش داد پسره کج و با بهت به خانزاده نگاه کرد و همراه رفیقاش حرکت کردن، برگشت و یه نگاه عمیق به من انداخت با ترس سرم رو زیر انداختم.به مردم که با تعجب بهمون نگاه می کردن نگاه کردم ،یه دختره حدودا 23_24با ذوق یه جیغ خفیف زد و یدفعه پرید ب*غ*ل خانزاده که رنگم پرید:
-شایا تویی قلچماق؟!
خانزاده سرش رو کشید عقب و با بهت به دختره نگاه کرد. کم کم لباش به خنده کش امد از این که دختره ب*غ*ل خانزاده بود اصلا حس خوبی نداشتم واقعا نمی فهمید خانزاده بهش نامحرمه؟!
صدای درونم گفت:«اگه به اون نامحرمه پس تو چرا میری تو بغلش؟» با اینکه اون برادرمه این صدا رو خفه کردم، با صدای خانزاده سرم رو بالا گرفتم:
-دختر تو اینجا چیکار می کنی؟!
با اخم و دلخور سرم رو زیر انداختم .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
خانزاده دختره رو از بغلش کند و زمین گذاشتش، و رو به من که سرم رو دلخور انداخته بودم زمین نگاه کرد:
-گیلدا این همکلاسی منه وقتی فرنگ بودم .بهاره اینم گیلدا می شه گفت دوست من.
از اینکه من رو خدمتکارش معرفی نکرده بود، همه ی اون دلخوری که گرفتم بر باد رفت. بهاره امد بسمتم و دستاش رو دراز کرد:
-به به به سلام رفیق اقا شایا، من بهاره ام خوشبختم.
یه نیم نگاه دزدکی به خانزاده انداختم. با گوشه ابرو به دست دختره اشاره کرد از این که اجازه دارم خیالم راحت شد. دستای ضریفش رو میون انگشتام گرفتم و فشار خفیفی دادم:
-ممنون منم گیلدام .
دختره یدفعه با ذوق لپم رو کشید. که با تعجب نگاش کردم. یکم پرید بالا و با چشمایی که برق می زد گفت:
-ویی این حرف می زنه! چقد گوگولی تو !
با بهت دستام رو روی لپام گذاشتم. حجم عظیم خون که به صورتم سرازیر شد، سرم رو انداختم توی یقم خانزاده اروم خندید:
-بهاره این جا امدی پیش کی؟! مگه پدر مادرت فرنگ نیستن؟!
دختره از من نگاه برداشت ،پر از انرژی خوب بود.یه کت و دامن طوسی با پیراهن سفید پوشیده بوده،اندام زیبا ی داشت، ادم ناخداگاه لبخند می زد.نکه از روی بد ج*نس*ی باشه ها فقط بخاطر انرژی مثبت وجودش!با لبخند همیشگیش زبونش رو روی ل*بش کشید و جواب خان زاده رو داد :
-نه بابا، نقل مکان کردیم. پدر کثالت دارن، گفتن می خوان اگه قرار الرحیلشون رو جناب عزراییل بخونن ایران باشن.
خان زاده اروم خندیدو دستی توی موهاش کرد:
-دختر هنوزم باورم نمی شه که دیدمت. کاش زودتر دیده بودمت. ما داریم میریم روستا تو نمیای!؟
بهاره به سینش باد داد:
- نامزدم رو چیکار کنم ؟!
با این حرفش خانزاده قه قه زدو ناباور چشماش گرد شد:
-پس بلاخره دلش رو بردی نه؟!عجب مار مولکی تو دیگه، کجاس حالا ؟!
بهاره به یه مغازه اشاره کرد:
-رفته لباس بخره ولی بهش میگم که با هم بیایم روستا دلم واسه اون ساشا نامردم تنگ شده ع*و*ضی دیگه سراغی از ما نگرفت .
خان زاده با لبخند بهار رو کنار زد وبه سمت همون مغازه ای که بهار نشون داده بود حرکت کرد و در حین رفتن گفت:
-بیا اینور دلم واسه این شاسکول تنگ شده.
خان زاده رو هیچوقت این قدر شاد ندیده بودم، معلومه رفیقای هم مکتبیش رو خیلی دوست داره ..دختره با رفتن خانزاده با ذوق امد به سمت من هم قد هم بودیم.لپام رو در حالی که دندوناش رو به ل*بش فشار می داد گرفت و کشید. داشت دردم می گرفت ولی خجالت کشیدم اعتراض کنم:
-وی عزیزم چند سالته؟!
کج کج به قد هم اندازمون نگاه کردم که با خنده خودش رو صاف کرد و با حالت مسخره ای چهره گرفت:
-خوب به من چه قدت بلنده
و با ناز نگاهش رو گرفت از گوشه چشم کج کج نگام کرد و مثل سر باز رسا گفت:
-چند سالته؟!یالا؟!بگو وگرنه دارت میزنم!
با خنده گفتم:
-16دارم میرم 17
با ذوق لپم رو کشید ،ای خدا تازه جدی بودا این چشه یدفعه:
-منم 28سالمه مث خودت گوگول موگولی موندم .
او،این رو دیگه راست می گفت اصلا بهش 28نمی خورد. گفتم نهایتا 24، خانزاده با یه پسر بیرون امد. به قیافش نمی خورد اژنوی باشه. پسره با لبخند با خانزاده حرف می زدن با حسرت به لباسی که خانزاده قرار بود برام بگیره نگاه کردم هیف شد .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
توی ماشین خانزاده نشسته بودیم. این جور که من فهمیدم خونه بابای بهاره میرن، پسره و دختره ادمای خوبی بودن ازشون خوشم می اومد.مهرداد یکی زد به شونه خانزاده و با لبخند شروع کرد حرف زدن:
-داداش اصلا نبودی اون طرف جهنم بود .
خانزاده ساق یه دستش رو روی پنجره گذاشت و انگشتاش رو روی ل*بش کشید. از گوشه چشم یه نیم نگاه به بهاره کرد :
-قشنگ مشخصه چقد جهنم بوده ...
بهاره خندید و خودش رو انداخت روی صندلی مهرداد و دستاش رو دور گ*ردنش حلقه کرد. روسری نداشت لباسشم تنگ بودتازه شلوار هم نپوشیده ! ولی خوب اینا کومونیستن اعتقادی به خدا ندارن.
البته راستش تعجب می کردم که «مهرداد چجوری می تونه اجازه بده چیز هایی که فقط برای خودش و متعلق به خودشن رو همه ببینن.البته با این همه عشقی که بینشون هست حدص می زنم بهاره بر خلاف میلش راه نرفته که بخواد اون رو حساس کنه،اصلا ولش کن من یکی که قاطی زدم.» سرم روتکون دادم تا این افکار از سرم خارج ش، صدای جدی خانزاده توی ماشین طنین انداز شد:
-بهاره داداشت امده؟
بهاره با اخم سرش رو به نشان مثبت تکون داد:
شایا کارش نداشته باش .گذشته ها گذشته دیگه ول کن چه گیری میدی اخه،بخدا شتر اینقدر کینه نداره!لوس بازی درنیاری بگی نمیام.
خانزاده از اینه به من که گوشه ماشین توی خودم جمع شده بودم نگاه کرد. اخماش بیشتر توی هم رفت، با تعجب دستمالم رو صاف کردم و نگاهم روبه بیرون سوق دادم.بادیدن معرکه گیر گل از گلم شکفت«اخ جوون پهلون» با ذوق بهش نگاه می کردم، یدفعه ماشین ایستاد. با تعجب نگاه به خان زاده دادم، جدی به چشمام خیره شد:
-گیلدا بیا ببرمت نگاه معرکه ڪنے
بهاره خواست حرفی بزنه که با نگاه تند و تیز خانزاده ساڪت شد، در ماشین رو اروم باز کردم و پایین امدم. یه سوال تو ذهنم شکل گرفت که ایا خانزاده بخاطر برادر بهاره من رو اورد این جا؟!

#خانزاده

دستام رو ارام گذاشتم پشت سرش و به سمت معرکه گیر هدایتش کردم. همون جور که آرام حرکت می کردم از میان دندونهایم خم شدم و زیر گوشش غریدم:
-گیلدا همین جا می مونی به معرکہ گیر نگاه می کنی تکون خوردی پات رو قلم می کنم. من ده دقیقه دیگه همین جاهستم. وای به حالت اگر بفهمم به کسی نگاه کردی یا با کسی حرف زدے!
نگاهم رو به سمت جمع دادم از میونشون پیرزنی فرتوت نگاهم رو گرفت. پاکی و معصومیتش از چشم های مشکی رنگش اشکار بود.نیمچه لبخندی کنج لبهایم نشست:
-گیلدا همین جا وایسا الان میام.
سرش رو به نشون مثبت تکان داد ازش فاصله گرفتم و به سمت پیرزن خمیده حرکت کردم.
رو به روی پیرزن ایستادم عینک مربع شکلش که گوشه اون شکسته بود و مشما دورش پیچیده بود رو روی بینی چین خورده اش گذاشت.
از بالای عینکش با گر*دن فرازی نگاهم کرد،یک لحظه برگشتم به دوران قدیم،ننه مرواریدی که با مهربونی، هممون رو روی پاهاش می نشوند و انقدر شیرین حرف می زند که لبخند از لبهای ما کنار نمی رفت، لبخند کج ناشی کنج ل*ب*هام نشست. یکم خم شدم تابتونم خودم رو اندکی کوتاه تر کنم تا حرمتش حفظ بشه:
-سلام مادر.
اخمی کرد و عینکش را صاف کرد:
-هاردادین ایت بالاسی؟!¹
چشمام از جمله اش گرد شد، وقتی به خودم اومدم پوقی زدم. دستم رو روی دهانم گذاشتم تا نخندم، معلوم نیست من رو با کی اشتباه گرفته !با نیمچه لبخندی گفتم:
-شرمنده مزاحمتون می شم می خواستم واسه نیم ساعت یه امانتی بدم دستتون می تونین قبول زحمت کنید؟!
به بینی پهنش چینی داد کلاه قهوه ای اش رو صاف کرد. موهای یک دست سفیدش رو کمی مرتب کرد و به گوشهایش با گنگی اشاره کرد. به گمونم نشنیده،تا اومدم دوباره حرف بزنم با یه لحن نسبتا بلند گفت:
-مگه تو نرفته بودی نون بگیری بچه!
جملاتم را این بار ارام تر و محکم تر گفتم و سعی می کردم لبخندم تبدیل به خنده نشه.بعد از اتمام جملاتم لبخندی زد و عینکش رو کشید روی چمش و نگاهم کرد:
-مادر نمی شناسمت یه لحظه فکر کردم پسرمی .
ارام لبخندی زدم و به گیلدا اشاره کردم:
-فقط نیم ساعت مراقبش باشین.
از گوشه چشم به گیلدا نگاه کرد و لبخندی زد:
-تو بگو ده روز، با این حوری که ادم سیر نمی شه.
با این که زن بود اما باز هم بهم برخورد. سعی کردم اخم نکنم ولی نشد .خیلی جدی و محکم تشکر ساده ای کردم و به سمت گیلدا رفتم ازش خواستم که کنار اون پیرزن معرکه رو تماشا کنه. اون هم مثل همیشه بره ای مطیع به خواسته هام بود و با چشمی از کنارم رد شد.بعد از این که مطمعن شدم جای گیلدا امنه به سمت ماشین رفتم.سوار ماشین شدم و با بزله گویی هایه مهرداد و بهاره به سمت خانه شون حرکت کردیم، ولی تمام حواسم پی دختری بود که میون شهر گرگ صفتا گذاشته بودم.


¹ترجمه جمله: توله سگ کجا بودی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد. تحمل دوست داشتن ساواش بدترین عذابے بود که می کشیدم، توی آینه به چشمای گود افتادم نگاه کردم، این روز ها اصلا حال و روز جالبے ندارم.
احساس می کردم بدنم نجس شده، نجاستے کہ با هیچ چیز پاک نمی شه، همش اون صح*نه می اومد توی نظرم .چه داستانی شد !جسم و روحے که توسط معشوق به غارت عظما رفت .
با خالی شدن زیر دلم به دیوار تکیه دادم. اروم سر خوردم، چشام از درد در هم مچاله شد. دردناک ترین حس زندگیم این بود که با یه شناسنامه سفید دیگه دختر نیستم ! این حال من رو فقط ڪسی میفهمه که خودش هم مثل من بهش ظلم شده باشه !کاش داداش به جای اعدام از قانون دوم یعنی ازدواج استفاده می کرد. گرچند که هیچ جهنمی برام عذاب اور تر از تحمل قاتل جسم و روحم نیست .ولی حداقل بهتر از بی ابرویی بعدش بود!اصلا گور بابای حرف مردم،ور می داشتم می رفتم یه جا که هیچ اشنایی نباشه!
در گیر بین احساس و عواطف زخم دیدم تو بدترین دو راهی عالم به سر می برم !با وضعیت پیش امده اینده یه زن با سه جلد سفید چیه؟! از طرفیم بخاطر تهدید مامان جرعت نداشتم نظری در این ر*اب*طه بدم .اما نمی دونم چرا ته توی دلم به یکی گرم بود. احساس می کردم باوجودش هنوز هم امید هست ! اصلا مگه می شه برادری مثل شایا داشت و دلت گرم نباشه که یه کوه پشتته ؟!چند تقه اروم به در باعث شد چشام رودردمند باز کنم:
-بیا داخل.
در اروم باز شد و ساواش با اشفته ترین وضع ممکن داخل امد. با دیدنم کلافه چنگ به موهاش زد:
-داری نگرانم می کنی شهرزاد! بریم پیش طبیب؟!
با همون قیافه از درد مچاله شده سرم رو به نشان نفی تکون دادم:
-فقط از اینجــــــابرو، ســــاواش جان شــــهرزاد برگرد به شهرت، حضورت عذابم میده .
پوزخند تلخی کنج لباش نشست !چرا این همه دلش رو می شکنم ازم متنفر نمیشہ؟چرا این قدر مرده؟با عجز نگاش کردم. درد اینجا بود که چون مستقیم از علاقش حرف نزده بود نمی تونستم مستقیم بزنم توی ذوقش و بهش بگم حسی بهش ندارم، شاید به این حسش پایان بده.
برای یه لحظه بهش نگاه کردم .اسمون چشماش خون می بارید. این بار از این حد بی رحم بودنم دل خودمم شکست، یه قطره اشک توی چشام نشست.ساواش با چشمهایی که رگه های قرمز اسمونش رو در بر گرفته بود نگام کرد:
-شهرزاد باید بریم حرف بزنیم بپوش می ریم تا تالش و برمی گردیم.

#گیلدا
پهلون داشت با دستاش سنگ خورد می کرد. وهمون جورم حرف میزد:
-خواهرا برادرا، این دست!من با این دست نون سه تا خانواده رو می دم، اینم انگشته و این سنگ، این دستا این سنگ و بشکنن یه یا علی بگو، اباریکلا.
همه جمعیت با ذوق یه یا علی گفتن، منم استثنا نبودم. مرد درشت هیکلی با موهایی که پریشون تا روی شونش بود جلوی من وایستاده بود با یه کلاه و کت شلوار مشکی یه لنگ قرمزبا خطوط مشکی باریک، دور انگشتای پهن و ضبرش. روی انگشتای پاهام بلند شدم و از بالای شونش نگاه می کردم که یدفعه برگشت.صاف وایستادم. روی صورتش یه جای خراش چاقو بود لرز‌ی به بدنم افتاد. شکم گندش از زیر لباس سفید، توی ذوق می زد. دیدم همین جور داره نگاه می کنه یه نیم نگاه بهش کردم. که صدای زمخت و کلفتش که با لحن لاتی حرف می زد امد:
-ابجی کی باشن؟!
دوباره بهش یه نیم نگاه کردم و هیچی نگفتم. خانزاده هرگونه حرف زدن با هرکسی رو ممنوع کرده بود.لنگش رو عصبی پیچید و با لحن عصبی ابرو بالا داد:
-بینم چیشد الان؟ ابجی مارو سگ محل کرد؟!
سرش رو برگردوند و روی شونه دوتا از خودش کوچکتر با پوشش مثل خودش زد. اون دوتا برگشتن بهشون نگاه نکردم و بی صدا به سمت پیرزن رفتم. با دیدن من نگاهش رو داد بالا و به اون سه تا قلچماق نگاه کرد. عینکش رو گذاشت روی دماغش عصاش رو اورد بالا و خیلی اروم چند ضربه به سر اون گنده تره زد:
-مادر نبینم به امانتی من نزدیک شدین، که میدم همین پهلوونه سر تون و بکنه تو...
مکثی کرد و با اکراه ادامه داد:
-اب فاضلاب.
خودم رو چسبوندم به پیرزن و پشت قد کوتاه خمیدش پناه گرفتم.پسره بهم نگاه کرد:
-لال ننه؟!
پیرزن به من نگاه کرد.بعد برگشت سمت پسره:
-به توچه ننه؟!
پسره که حسابی بادش خوابیده بود حرصی به پیرزن نگاه کرد:
-حیف که تو مرام ما بی احترامی به ننه ها نیست!
لبخندی کنج لبام نشست. پسره دور زد و امد این طرف کنار من بی حرف وایستاد. نگاه زیر زیر کیش اذیتم می کرد، صدای ارومش امد:
-ببینم ضعیفه، ازدواج مزدواج که نکردی؟!
با حرص دندونام رو روی هم ساییدم. از اون موقع هاس که دلم می خواد مار افعیم رو به کار بندازم. ولی حیف خانزادا قد غن کرده!
خیلی وقت بود رفتن تا الان باید می اومدن، پسره گوشه استینم رو کشید:
-هوی با توام مگه کری !
چشام رو تنگ کردم ونفسم رو پر حرص بیرون دادو با گستاخی هرچه تمام تو چشم های درشت قهوه ای روشنش خیره شدم :
-ببین داداش ! یه کلام، مثل بچه ی ادم یا همین الان میری گورت رو گم می کنی ! یا کاری می کنم که گورتم گم کنی !
با چشم های گرد شده با لبخند نگاهم کرد. با حرص روی پنجه های پام بلند شدم:
-حوصله درگیری ندارم. پس تا اربابم نیومده، سرت رو کنه تو دهنت گمشو.
لبخندش پهن تر شد و به اختلاف قد و هیکلمون با کج خندی نگاه کرد:
-بزن بهادر کی بودی جوجه!
با حرص دندونام رو روی هم ساییدم و خودم رو کشیدم بالاتر:
-میری یانه؟!
لبخندش کل صورتش رو گرفت و دندوناش پیدا شد:
-تازه ضعیفم رو پیدا کردم. کجا برم؟حالا حالا مارو باید ببینی چش قشنگ.
بی حوصله رفتم یه طرف دیگه وایستادم اگه خان زاده بیاد، حوصله دعوا ندارم. بعد عندی باهام خوب رفتار می کنه. یکی دستم رو گرفت که برگشتم و با وحشت جیغ زدم.
همون پسره صورت زخمیه بود. همه نگاه ها برگشت سمت ما، فوری دستام رو ول کرد و با اخم عصبی داد زد:
-به کارتون برسین به شما چه؟!از جونتون که سیر نشدین؟
همه معلوم بود ازش میترسن چون با وحشت برگشتن. یه قدم امد به سمتم، دستمال یزدیش رو کشید توی پیشونیش و عرقش رو پاک کرد:
-می خوام با ننه بابات حرف بزنم،میخوامت ضعیفه،میخوام خانم خونه هشمت بشی !
صدای عصبی خان زاده روح رو از تنم خارج کرد:
-می خوای چه گهی بخوری؟!
پسره برگشت هم قد بودن ولی خانزاده هیکلی تر بود، پسره با لبخند خم شد روی پای خان زاده و کفشش رو ب*و*سید:
-به به ارباب زاده، ارباب رامش .ارباب زاده قدم رنجه دادین. این طرفا؟!
خانزاده با پوزخند خم شد و فکش رو محکم گرفت:
-یک بار دیگه دور و ورم ببینمت خونت حلاله!
پسره بلند شد قشنگ معلومه دنبال ماس مالیه:
-ارباب ما چاکر خانزاد، خونه شمایم !ما که نمک دون نمی شکنیم !
خانزاده به معنی گمشو دستاش رو تکون داد.
پسره صورت زخمی همون دستش که لنگ دورش بود رو روی چشماش گذاشت:
-چشم ارباب، امر بدین جونم رو بدم خدمتتون!
با نگاه تیز خان زاده سریع رفت. خان زاده به سمتم امد با حرص دستام رو گرفت و می کشید. جای فشار انگشتاش درد می کرد قیافم مچاله شد فقط دنبالش کشیده می شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

دستام رو بی حوصله زیر چنم گذاشته بودم. به درختای که با سرعت از کنارشون رد می شدیم نگاه می کردم.دلیل این همه اعتماد مامان به ساواش واقعا برام گنگ بود. درسته پسر خوبیه و یا بهتر بگم یه نمونه بارز و بی همتا، ولی خوب دلیل نمی شه ان قدر اعتماد داشته باشه که بگه شب پیشش بمونم،تلخ خندی زدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم،شایدم چون میدونه چیزی برای از دست دادن ندارم این حرف رو زده!
صدای اروم و جدی ساواش توجهم رو بهش جلب کرد:
-شهرزاد جان، این حرفهایی که بهت می زنم رو ازت می خوام که با دقت بهشون گوش کنی و سعی کنی منطقی تصمیم بگیری، دیگه کوچیک نیستی .
با یه پوف چشام رو توی کاسه چرخوندم. همون حرفایه تکراری همیشگی، دیگه کوچیک نیستی! باید عاقل باشی!... اگه همین جور ادامه پیدا کنه راهی دارالجنونم می کنن!ساواش ادامه داد:
-ببین شهرزاد ...فقط خدا می دونه که زدن این حرفا چقد برام سخته، ولی خوب دیگه سکوت رو بیشتر از این جایز نمی دونم .
برگشتم و منتظر نگاش کردم برای چند ثانیه برگشت. چشماش پر از ارامش بود، مثل دریا! برگشت، دوباره به جلوش نگاه کرد. چند ثانیه نفسش رو توی س*ی*نه حبس کرد و اه مانند بیرون دادش:
-روزی که شایا بهم گفت از خواهرم خوشش میاد. انقدر درگیر حس بد شدم که کارم به درگیری باهاش رسید، فکر می کردم رفیق من این همه مدت با من پرید و حواسش به خواهرم بوده و بخاطر همین باهام بوده. خودت بهتر می دونی قضیه ایسل چجوری بود! منم بغیر اون شش سالی که فرنگ بود تقریبا میشه گفت ما همیشه باهم بودیم. یا اون خونه ما بود یا من خونه شما، تو اون موقع ها پیش مادر خدا بیامرزت زندگی می کردی من همچنان مخالف علاقش بودم و احساس خیانت می کردم فکر می کردم در حقم نا مردی کرده، تا این که مادرت فوت کرد و تو امدی این جا، اون موقع 16سالت بود. اولین بار که دیدمت اشک چشمات من رو لرزوند.نمی دونم چی شد .چه اتفاقی افتاد ! با دلم چیکارا کردی به روزی افتادم که حتی نمی تونستم یه روزم بی دیدنت سر کنم !دوس ندارم از حرفم ناراحت شی، ولی دلیل این که قبول کردم شایراد بیاد خواستگاری، تو بودی ! چون فهمیدم عاشق شدن دست خود ادم نیست ربطی به نامرد بودن یا چشم ناپاک بودن نداره. شهرزاد خیلی سختمه زدن این حرفا، اصلا نمی دونم تا چه حد تو رسوندن حرفم موفق بودم ولی ... یک کلام شهرزاد روانیم کردی !
بعد عمیق به چشمام خیره شد ...نم اشک به چشام نشسته بود و خیره نگاهش می کردم با دیدن قطره اشکی که روی گونه هاش نشست، قلبم لرزید، ده لعنتی نکن با دلم طاقت گریه هات رو نداره !نگاهش رو به جلو سوق داد و دستش رو روی دهنش گذاشت و چشاش رو بست و اروم باز کرد. دستم رو روی صورتم گذاشتم، خیلی برام سخت بود زدن این حرف ولی میدونستم دیر یا زود باید بهش بگم:
-ولی من... ساواش تو برام یه برداری که مثل کوه پشتمه، مثل شایراد، مثل ساشا، من اصلا نمی تونم بهت به چشم همسرم نگاه کنم.
ساواش عصبی دستش رو روی دهنش گذاشت و با یه هیــــــــــس عصبی چشماش رو بست، رگای دستش بیرون زده بود.دستش رو مشت کرده بود وعصبی به فرمون رو فشار می داد.
دنده رو عوض کرد، سرعتش زیاد شد. می خواستم حرفی بزنم که از میون دندوناش غرید:
-شهرزاد دوس ندارم صدام رو روی گلم بلند کنم پس فعلا هیچی نگو...
دستام رو روی دهنم گذاشتم و بی صدا زدم زیر گریه که شونه هام لرزش گرفت...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیݪڋا

از پنجره ماشین به بهاره و مهرداد که توی ماشین خودشون داشتن می اومدن نگاه کردم خانزاده پر از خشم بود و بیقرار ...! نیم نگاه متعجبی بهش انداختم. نگرانش بودم، ولی جرعت حرف زدن نداشتم، صداش که ازبین دندوناش غرید امد:
-دیگه با خودم هیچ جا نمی برمت !
نیم نگاهی به رگ های در حال انفجارش کردم. می دونم بخاطر من نیست ولی خوب الان دوس داره عصبانیتش رو روی سر من خالی کنه، می ترسم سکته کنه از این همه فشارعصبی، دکتر گفت استرس و اظطراب براش سَمه!
باید یه جوری خالیش می کردم، ولی درحین رانندگی خطرناکه واسه همین گفتم:
-خان زاده یه لحظه می زنید کنار حالم خوب نیست.
عصبی و پر التهاب اروم ماشین رو کنار جاده نگه داشت، در رو اروم باز کردم. همین که رفتم بیرون برگشتم سمتش و الکی الکی واسه این که اعصابش رو ت*ح*ریک کنم خودش رو تخلیه کنه داد زدم:
-اعصبانیتت رو سر من خالی نکن مگه من چیکار کردم ؟!
و بعد با جیغ یه هــــــــــــــــــــا!؟گفتم جوری پیاده شد که در یک کلام به گه خوردن افتادم .
با گام های بلند عصبی از جلوی ماشین دور زد و امد به سمتم نه گذاشت و نه برداشت یدفعه جوری زد تو گوشم که سرم برگشت و محکم به ماشین خورد. آخ کشداری گفتم.
یه طرف صورتم گز گز می کرد واسه خالی شدن باید یکم داد می زد تا اروم شه واسه همین با این که مثل سگ پشیمون بودم و از ترس میلرزیدم، فریاد زدم:
-دیـــدی؟! حتی همین الانم فقط زورت به من رسید !
با اخرین حد توانش شروع کرد غرش کردن:
-ده خفه شو احمق! همش تقصیر خودته .همش واسه این و اون دلبری می کنی! انتظار داری بشینم و نگات کنم !خیلی به این کارا علاقه داری؟! اره؟! مشکلی نیست می زارمت کاباره خونه .
بعد پنجه هاش رو عصبی تو موهاش فرو کرد و ازم فاصله گرفت. امدم لبخند بزنم از موفقیتم که ل*ب ناکار شدم مانع شد، دستام رو دردمند گوشه ل*بم گذاشتم و بعد اوردمش بالا با دیدن خون نیمچه لبخندی زدم،اروم زمزمه کردم:
-چه دست سنگینی داره! یادم باشه دفعه بعد کار رو به کتک کاری نکشونم !
خانزاده برگشت از این که اروم شده بود واقعا حس خوبی داشتم، با اون حد از فشار می ترسیدم بلایی سرش بیاد، کلافه بود ولی اروم شده بود. با نگاهی پشیمون به ل*بم و گوشه سرم که خون می اومد نگاه کرد.این نگاهش یعنی معذرت می خوام ولی من برعکس انتظارش لبخندی زدم:
-الان حالتون بهتره خانزاده؟!
کپ نگاهم کرد. دستاش توی همون حالت خشک شد. با ناباوری ل*ب زد:
-تو چیکار کردی؟!
لبخند کوچیکی زدم به قلبش اشاره کردم:
-فشار عصبی واسه قلبتون خوب نیست. می دونم فکر رضا و کاری که کرده هستید، ولی الان بهتره اروم باشید. قطعا رضا مجازات کارش رو می بینه، شهرزادم خاطر خواه کم نداره، یکیش همین رفیقتون، باید می دید چجوری مثل پروانه دورش می گرده .
نگاهش یه رنگی گرفت، پشیمون پنجه هاش رو توی موهاش کرد:
-واقعا که احمقی دختره نفهم! خودت رو سپر بلای من کردی واسه این که من اروم شم؟! نمی دونی من موقع اعصبانیت فیلَم جلودارم نیست؟! نگفتی می زنم ناقصت می کنم.
بازهم خندیدم،سرشادانه و صادقانه به چشماش نگاه کردم:
-حتی اگر بمیرمم اشکالی نداشت. من یه رعیت زاده بیشتر نیستم و وجودم هیچ نفعی واسه کسی نداره، ولی شما ارباب زاده اید و یه جماعت رو رهبری می کنید. پس سالم موندن شما واجب تره!
امد به سمتم و دستاش رو به طرفم دراز کرد دستاش رو اروم گرفتم و بلند شدم نفسای اروم و منظمش بهم انرژی می داد که حالش خوبه !
سوار ماشین شدم خانزاده هم رفت طرف خودش و سوار شد. ماشین رو روشن شد و اروم حرکت کرد، یه لحظه لبخندم جمع نمی شد. مگه می تونستم اینقد اروم ببینمش و از کتک خوردنم راضی نباشم؟! صدا ی کلافه اش توی ماشین پیچید:
-خیلی دردت می کنه!؟
گیج برگشتم به سمتش یه نیم نگاه به ل*بم و سرم انداخت که متوجه شدم. اروم خندیدم:
-نه بابا طبیعیه! اگه ماهی سه بار سرم نشکنه شک می کنم .
اروم خندیدم، یه نگاه بهم انداخت، یه حس پریشون و کلافه توی چشماش موج می زد:
-گیلدا خواهشا دیگه از این کارا نکن. این بار به خیر گذشت، اگه توی شرایط دیگه ای بودیم معلوم نبود چه بلایی سرت در می اوردم !
هیچی نگفتم و به جلوم خیره شدم.«واسه من هیچی مهمتر از سالم نگه داشتن حامیم و شاید تنها برادرم نیست خانزاده واقعا یه داداش عالیه خوشبحال شهرزاد»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
از در عمارت خسته و کوفته داخل رفتیم، دیگه حالم داشت بد می شد. شب بود و صدای جغدایی که توی پرچین هو هو می کردن باعث ترسم می شد. لرزی کردم، خانزاده دستاش رو دردمند روی گ*ردنش گذاشت و کمی گر*دن خشک شده اش رو تکون داد. همین که ماشین از در داخل امد، پشت سر ما محمد مهدی پسر باغبون در حیاط رو بست.ماشین مهرداد اینا گوشه ای پارک بود. دقیق رو به روی انباری و کنار عمارت، خانزاده هم ماشین رو همون جا پارک کرد.
ماشین که ایستاد اروم در رو باز کردم و پام رو بیرون انداختم، صدای پوف خسته خان زاده امد. در رو باز کرد و بیرون امد، نیم نگاهی به هم انداختیم. دو دل بودم، نمی دونستم برم کجا، پیش خانزاده یا توی اتاقم. سخت به توی بغلش خوابیدن وابستگی پیدا کرده بودم. نمی دونم توی نگاهم چی دید که کلافه پوفے کشید :
-بیا بالا پیش خودم بخواب .
نیمچه لبخندی کنج ل*بم نشست. همراه خان زاده حرکت کردم و پشت سرش می رفتم خان باجے با اون چربی هاش دوان دوان از عمارت بیرون دوید. با دیدن خان زاده، توی اون سکوت شب، دستای تپلش رو گذاشت روی ڋهنش و یه ڪِـــل بلند کشید .
لبخندی روی ل*بم نشست، به سمت خان زاده دوید. چربیای شکمش که می لرزید باعث خنده ریزی روے لبام شد، خانزاده اون قدر با شعور و اقا بود که بخاطر این که خان با جی شرمنده نشه خم شد و خان باجی راحت توی ب*غ*ل گرفتش. خان باجی چون به خان زاده ها شیر داده، بهشون مرحمه، همین جور قربون صدقش می رفت و به خودش فشارش می داد:
-خدا رو صد هـــــــــــــــزار، مرتبه شکر که سالمی مادر، نمی دونی چقد دعا کردم که خدا روی منه پیرزن رو زمین نندازه .
لبخند شیرینی کنج لبام جا خوش کرده بود. خانزاده با خستگی ولی حفظ احترام از اغوش خان باجی بیرون امد. دستی به گ*ردنش کشید:
-ممنون خان باجی، حالا اجازه میدے بریم بالا، خیلی خستمه .
خان باجی به ماشین نگاه کرد:
-وا مادر مگه با راننده نیومدین؟!
سرش رو به نشان منفی تکون داد و با اخم نیم نگاهی به من کرد دستپاچه خودم رو جمع کردم،ایا اینکه راننده هولش من رو از خان زاده خواستگاری کرده بود تقصیر منه؟روبه خان باجی کرد و جوابش رو داد:
-نه مرخصش کردم بره رد کارش !
خان باجے نگاه مشکوکی به ما انداخت. دستش رو روی کمر خانزاده گذاشت و به سمت داخل هدایتش کرد:
-بفرما داخل مادر این همه راه امدی خستته!
خان زاده که حرکت کرد منم اروم پشت سرش رفتم، خان باجے نگاه تند و تیزی بهم انداخت و بهم فهموند که کارم داره، به معنی چیه شونم رو دادم بالا که چشماش رو با حرص تنگ کرد و دستش رو زیر گ*ردنش کشید. ریز و بی صدا خندیدم و ادای تفنگ چکوندن دستم رو روی شقیقه ام گذاشتم و تق چکوندم و زبونم رو دادم بیرون، با صدای خنده اروم و شیطون خانزاده هر دوبه سمتش برگشتیم. رد نگاهش رو گرفتم که به مهرداد و بهاره رسیدم که پشت درخت ول می خوردن چشام گرد شد خان زاده بلند خندید :
-هوی اون پشت چیکار می کنن شما دوتا!بچه اینجاستا!
صدای عصبی بهاره امد:
-از رفیق الاغت بپرس! الاسکا می خواد !
شونه های خانزاده از خنده می لرزید:
-خوب بهش بده دیگه،توکه انقدر خسیس نبودی!
بهاره برگشت و با حرص به خانزاده نگاه کرد و از پشت درخت بیرون امد صدای کلافه مهرداد امد:
-بهاره برات دارم !
بهاره یه برو بابایے نثارش کرد ‌، خوب حالا واقعا بهاره اون موقع شب الاسکا از کجا گیر می اورد؟! مردم چه پر توقع شدن !
بهاره با گام های بلند خودش رو به خان زاده رسوند و با خان زاده در حالی که خان زاده سر به سرش میزاشت وارد عمارت شدن. خان با جی دستام رو گرفت و با حرص به سمت اتاق خودش کشید، همزمان زیر ل*ب غر غر میکرد:
-امشب بیا پیش خودم بخواب، میخوام تا صبح باهات حرف بزنم، دیگه وقتش رسیده که از تمام اتفاقای دور و برت اگاه بشی!
ابرو هام با هیجان بالا پرید، ولی خان زاده گفته بود شب برم پیشش و اگه نرم ممکنه که بعد تنبه ام کنه اما مگه من از پس خان باجی بر میام؟...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#ناشناس

انگشتر نگین فیروزه ای رو میون انگشتام به چرخش در اوردم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.نقطه ضعف این خان هوس باز رو به خوبی می دونستم ‌،از پا در اوردنش کار سختی نبود. فقط باید تا پایان این مهلکه صبر می کردم.
وجود رضا یعنی خطر بر‌اے سایه من، اگه امشب کارش رو تموم نکردن ، خودم دست به کار می شدم.انگشتر رو محـ. ـکم روی زمین کوبیدم و انگشتام رو درـد مند روی شقیقه ام کشیدم.
اخر این همه فشار از پا درم می اورد، فکر انتقام اروم و قرار رو ازم گرفته ولی تا زمانے که تک تک این خانواده رو سر جا نمے نشوندم ارام نمی گرفتم، از روی صندلی گه واره ایم بلند شدم و به مقصد اینه قدی توی اتاق حرکت کردم.
رو به روی اینه خیره به خودم نگاه می کردم. چند تار موے سفید گوشه شقیقه ام پوزخند به لبهاے کبودم اورد:
-تقاص تک به تک این موها و علت سفید شدنشون رو با زجر ازتون می گیرم .
در اتاق محکم باز شد و دخترک گستاخ و بی شرم رو به روم با صدای پر از شکایت دهن به شکوه باز کرد:
-دیگه خسته شدم از این بازی مسخره! چقد ادا واسه این میمون هوسباز ادا در بیارم!
با لبخند دلفریبی به سمتش برگشتم اون رو اروم میون بازوهای عضله ایم اسیر کردم:
-عشقم ،تحمل کن دورت بگردم. بعد این قضایا با هم دیگه میریم فرنگ دوتایی یه زندگی راحت و دور از هر تنش !
عصبی ازبین بازوهام بیرون کشید:
-نه دیگه، این ها همش وعده وحید الکیه، یه سال داری تکرارشون می کنی! دیگه خر نمی شم، هرچیم تا الان باهات راه امدم دیگه بستته، همین امروز میرم همه چی رو به خان می گم. تا بفهمه به چه ماری توی استینش اعتماد کرده !
با نبض گرفتن شقیقه ام پنجه هام رو توی موهام کشیدم. به این مهره شدیدا نیاز داشتم و برای کنار زدنش زود بود:
-مارالم، خواهش می کنم. تو دیگه این حرف رو نزن، تو که از همه چیز خبر دارے. میدونے چه بلایی سر من اوردن!
دخترک بغض کرده نگاهم کرد:
-اره می دونم ....ولی ...ولی من می ترسم !وقتی دست های اون خان ع*و*ضی روی بدنم میشینه حالت تهوه بهم دست میده چجوری انتظار داری من ازش حامله شم!واقعا غیرتت اجازه میده؟
پوف کلافه اے کشیدم، بلاخره موفق به گول زدنش شدم. اون رو با محبتے ظاهرے در آ*غ*و*ش کشیدم:
زندگے من بغض نکنه قلبم می شکنه!من بعدش گر*دن اون خان پست رو میشکنم!تو فقط مال منی!ولی برای رسیدن به هدفمون مجبوریم عزیزم! بیا بهم بگو ببینم چخبر از اون ارباب زاده های ارباب رامش دارے!

#گیلدا

دستام رو از توی اب بالا اوردم و ها کردم. هوای نسبتا معتدلۍ بود، ولی اب جوبۍ که از کنار عمارت می گذشت اب برف بالای کوه بود و بسیار سرد، دستام دیگه داشت ترک می زد.
اخرین لیوان رو هم توے دیس گذاشتم و بلند شدم. امشب وسط میدون، می خوان رضا رو دار بزنن، خانزاده رو تا حد امکان از مردم دور نگه می دارن که مبادا حرف یکی رو بشنوه و خدایی نکرده بلایی سر قلب مریضش بیاد.
به افتاب وسط اسمون نگاه کردم. فک کنم الان دیگه موقع قرصاشه، پا تند کردم که به موقع قرصاش رو بهش بدم.
از در اشپز خونه رفتم داخل و سینے رو گذاشتم. یه لیوان برداشتم به سمت یخچال رفتم، درش رو باز کردم و قرص خانزاده که الان موقعش بود رو از توے کشو بیرون کشیدم. قرص رو توے یه سینی کوچیک، همراه اب پرتقال گذاشتم و به سمت پله ها حرکت کردم. نفسم دیگه بالا نمی امد.
از پله ها که بالا رفتم دستم رو روی قلبم که پر شتاپ می زد گذاشتم، دهنم خشک شده بود اب دهنم رو قورت دادم. معطلی رو جایز ندونستم سریع رفتم به سمت اتاق خان زاده و در زدم .
دقیقه اے بعد در کمال ارامش صداش امد:
-کیہ؟!
با شنیدن صداش اروم گرفتم، نفس عمیقی کشیدم منم اروم شدم:
-منم اقا.
طبق عادت همیشه اش دقایقی بعد در توسط خودش باز شد. با دیدن من، توی اون حالتِ قفسه سینم، که از بالا پایین شدن زیاد نفس نفس می زدم و لبام که خشک شده بود یه ابروش بالا پرید، به داخل اتاق اشاره کرد. اروم داخل رفتم، بشقاب رو روی میز وسط اتاقش گذاشتم، همین که برگشتم س*ی*نه به س*ی*نه خانزاده شدم.یکم هول کردم اروم عقب کشیدم. نگاه متعجم رو کشیدم بالا وبه چشماش خیره شدم. با چشمای تنگ شده و ابروی بالا داده داشت نگاهم می کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
یکه اے خوردم و خواستم عقب بکشم که خانزاده دستاش رو حصار بدنم کرد. وقتی که با پنجه هاے عضله ایش روی کمرم رو چنگ زد چهرم از درد درهم رفت.ولی خانزاده در کمال ارامش کامل به سر می برد،شاید هم ارامش قبل طوفان بود. خیلی اروم ل*ب زد:
-دیشب بهت گفتم کجا بخوابی؟!
یه لرز کردم سعی کردم خودم رو از بین دستاش بیرون بکشم:
-خان زاده، خان با جی کارم داشت. بعدشم دیگه خوابم گرفت، دیدم شماهم مهمون دارید. رفتم توے اتاقم .
چشماش رو تنگ کرد و خیره نگاهم می کرد، زیر سیاه چال چشماش طاقت نمی اوردم. یه فشار محکم دیگه داد، کامل بهش پرس شدم. سرش رو خم کرد توے گوشم:
-گیلدا حق ندارے روے حرف من نه بیاری ! الان چجورے تنبیهت کنم !
با قیافه از درد مچاله شده به قرصا اشاره کردم:
-اول داروتون رو بخورید .
به قرص نگاهی کرد، برش داشت و بدون اب یا هر چیز دیگه ای بالا انداختش.همین که پنجه هاش از روی کمرم باز شد مشغول نوازش کمرم شدم، به سمتم امد، من رو به سمت دیوار هل داد.دستاش رو به معنی ساکت بودن روی دهنش گذاشت و بعد من رو به سمت گوشه دیوار کشوند، بین چهار کنج و هیکل ورزیده خان زاده قفل شده بودم. دستاش رو گذاشت وسط قفسه سینم و به دیوار فشارم داد، حرفاے خان با جے توی گوشم زنگ خورد:«دختر مراقب باش، اگر خانزاده یه گوشه از بدنتم بی لباس ببینه ممکنه تهش بشه مثل شهرزاد که دیگه هیشکی نخوادت و همه پشتت حرف بزنن»
همین جور تو فکر بودم که با برخورد هرم د*اغ نفسای خانزاده کنار گوشم لرز کردم !اروم سرش رو کنار صورتم اورد. نفسم بند امده، درسته بار قبل هم این حرکت رو دیده بودم ولی خان با جی راجبش هشدار بهم داد، گفت که« خطرناکه، آبروت! آبروت! آبروت !»همش حرفایه اون توی گوشم بود که لبای د*اغ و خیسش روی پیشنویم و درست روی زخم سرم نشست کل بدنم برای لحظه اے رعشه رفت.آروم لباش رو روے پیشونیم به سمت چشمم سر داد .چند لحظه ای مکث کرد اروم سرش رو عقب کشید و زمزمه کرد:
-اخه من چجوری دلم میاد تورو تنبیه کنم!
چشم هام رو بستم تا نگاهش نکنم. بازم حرفای خان باجی.تک خنده ای کرد و روی بینیم ب*وسه ای نشوندآروم توی گوشام پچ زد:
-هر وقت، هر جا، دیدی داری اذیت می شی بهم بگو.
نفسم توی س*ی*نه ام حبس شد، اون قدر باید ملایم عقب می کشیدم و می رفتم که عصبی نشه و کار بدی کنه، اروم کمرم رو نوازش می کرد.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

#خانزاده
لبهای بی قرار و داغم را ارام از گوشه ی پیشونیش به سمت چشماش کشیدم.
صدای آخ آرامش دقیقا توی گوشم سرازیر شد. اخ اون از درد زخمش بود، ولی صدای ظریفش حس عجیبی بهم القا کرد، ل*بم رو از زخمش فاصله دادم، تمام بدنم عرق کرده بود.حس فوق العاده خوبی سر تا سر وجودم رو در بر گرفته بود.
به کمرم چنگی زد، نوک انگشتهام رو اروم و نوازش وار روی کمرش کشیدم .
حس دو دلی و مقاومتش هم برام سراسر ل*ذت بود ،لج کرده بودم !می دونستم خان باجی چه حرفهایی بهش گفته. نمی دونم چرا به خاطر لج اون هم که شده می خواستم مزه اش رو بچشم، از من سرد این هیجانات بعید بود. دست ظریف و سفیدش به سمت کمرم سرخورد و چنگی به کمرم زد.حرکت انگشت هاش روی کمرم، بیشتر از قبل سلولام رو حالم رو بدمی کرد.شنیدن صدای ناله از کلافگیش لبخند به ل*بم اورد.
غرق در ل*ذت بودم.اذیت کردن این جوجه،بیشتر از اون چیزی که فک می کردم ل*ذت داشت.
حرکت دستهام رو منظم کردم و سرم را از روی موهاش بلند کردم، چشمهای زیبایش را در هم کرده بود اولین تجربه کشش !
یک حس قدرت سراسر وجودم رو گرفته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیݪدا

با بغض از اتاق بیرون امدم. چشمام یکم سوخت و یه قطره اشک راه خودش رو باز کرد.یعنے الان دیگه ابروم رفت!؟ همه پشت سرم حرف میزنن؟! نباید میزاشتم کمرم رو نوازش کنه !
لعنت بهم ، یه قطره دیگه از چشام چکید . سرم رو کامل زیر انداختم لبام د*اغ بود و گز گز می کرد، دستام رو روے لبام گذاشتم .بخدا من نمی خواستم .. یه چیزے نمی ذاشت عقب بکشم ! اصلا یه عقده کمبود محبت توی دلم نمی زاشت عقب بکشم!حالت تهوه داشتم و دلم گرفته بود.یعنی الان همه بهم میگن بیوه شدم؟!سریع راه دستشویی رو در پیش گرفتم لبخندهاے خانزاده مثل پوتک توے سرم کوبیده می ش، احساس می کنم با اون لبخنداش داشت مسخرم می کرد.
حجم زیادے خون به گونه هام حجوم اور، سرم رو توی یقم کردم. یه قطره اشک دیگه از گوشه چشمم سر خورد، روی گونه ام و اروم غلطید روے فکم .دلم می خواست جیغ بزنم که چرا گذاشتم بهم دست بزنه، یه چیزے مثل سنگ توے گلوم گیر کرده بود و نمی ذاشت نفس بکشم. دستام رو گذاشتم روی دهنم و به سمت دستشویی دویدم.بدون توجه به اطرافم دلم می خواست زار بزنم. حس می کردم ازم سوء استفاده کرده ! احساس گناه می کردم. در دسشویی رو محکم باز کردم و زدم زیر گریه . دستم رو روی دهنم گذاشتم که صدای هق هقم بالا نره.
احساس می کردم خانزاده از اعتمادم سو استفاده کرده،حالم از همه مردها بهم می خورد تند تند دستم رو پشت کمرم کشیدم تا جای نوک انگشتاش که د*اغ کرده زود پاک بشه.
پاک نمی شد!لعنتی،لعنتی،اخه چرا این کار رو باهام کرد،چرا با ابروم بازی کرد.حالم ازت بهم می خوره خان زاده! اصلا هم دیگه داداشم نیستی.

#خانزاده

پنجه هام رو وحشیانه توی موهام کردم و چشمام رو دردمند بستم نباید این جور می شد، اشتباه کردم.باید می فهمیدم گیلدا چون هیچ چیز از این قضایا نمی فهمه الان فکر بد می کنه!لعنتی، لعنتی، لعنتــــــی! خیلی حالش بد بود. نباید بخاطر یه لج این کار رو می کردم. با این که من کاری نکردم.فقط نوازش!اصلا مگه یه نوازش ساده این همه واکنش منفی داره! میدونم با حرف هاے خان باجی الان چه حسی داره،
لابد الان با خودش فکر می کنه که دیگه ابرویی براش نمونده. در اتاق به ارامی باز شد عصبی اماده حمله شدم که با دیدن سر مهرداد خودم رو کنترل کردم،پر حرص توپیدم:
-چیه مهرداد ؟!
با قیافه پوکر نگاهم کرد:
-گیلدا رو دیدی !؟
منتظر با ابروے بالا رفته نگاهش کردم حس بدی به دلم چنگ انداخت، دلم که سال ها بود این نوع نگرانی رو به خودش ندیده بود مظطرب ل*ب زدم:
-چی شده؟
متعجب و کمی ناراحت یکم به سمتم امدکلافه نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت:
-با گریه داشت می دوید به سمت سرویس خرابه پشت عمارت. اصلا حالش خوب نبودـ چیزی شده شایراد!؟
سرم را به نشان منفی تکان دادم کلافه تر از قبل از روے صندلے بلند شدم. الان باید چیکار کنم؟! ممکنه ازم بترسه، ممکنه ازم دوری کنه،ممکنه تا اخر عمرش حتی بعد این که ازدواجم کرد از این قضیه دوری کنه! با فکر این که گیلدا بخواد ازدواج کنه، عصبی لگدی به مبل زدم و با حرص پاهام رو روے زمین ضرب دادم . مهرداد نگران نگاهم کرد:
-شایراد ، بهاره رو بفرستم دنبالش!؟
برگشتم و در دو گوے قهوه ای رنگش خیره شدم:
-نه خودم میرم دنبالش ببینم چشه! ممنون خبر دادے!
یه «خواهش می کنمی» گفت وبه سمت در رفت و از اتاق خارج شد.دندون هام رو روی هم ساییدم و دسته ای از موهام که پریشون تو پیشونیم افتاده بودن رو اسیر پنجه هام کردم و به بالا کشیدم.با گام هاے محکم و عصبی به سمت اون سازه نیمه مخروبه حرکت کردم .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا