.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
با احساس صدای پچ پچی هوشیاریم رو بدست اوردم ، توی یه جای گرم و سفـ. ـت ولی ارامش بخش و خوش بو بودم. عمیق، عطر تن خان زاده رو وارد ریه هام کردم اصلا یادم نیست دیشب کی خوابم برد، خسته بودم و فقط می خواستم استراحت کنم انگار توی ب*غ*ل خان زاده خوابیدم! ولی چرا هرچی فکر می کردم می دیدم من روی صندلی خواب رفتم؟بیخیال انقدر هاهم مهم نیست!
صدای ارومی رو می شنیدم:
-انگار خیلی بهترید خان زاده!
زیر سرم تکون خورد حال نداشتم چشمام رو باز کنم، خان زاده یکم جابه جا شد،دست های مردونه و عضلانیش زیر بازو هام رفت و من رو بالاتر کشید، جای سرم بهتر شد.نیمچه لبخند محوی روی ل*بم نشست، با صدای اروم و متین مردونه اش پاسخ خانمه رو داد:
-ممنون خانم ، بله امروز خیلی بهترم
صدای خنده اروم خانم دکتر رو شنیدم تیزی نگاهش رو حس می کردم:
-معلومه خیلی هم دیگه رو دوست دارید که اینجوری توی بغلتون خوابیده با این شرایطی که شما دارید!
صدای از خانزاده در نیومدولی ضرب گرفتن ضربان قلبش رو حس میکردم، من خان زاده رو که نمی دونم ولی من خیلی دوستش دارم، اون اگر داداش واقعیم بود قطعا بهترین و مهربون ترین و دوست داشتنی ترین و زیبا ترین داداش جهان میشد! ناخواسته خیلی اروم دستام رو روی قلبش گذاشتم تا اروم بگیره،می ترسیدم دوباره بلایی سر قلبش بیاد. دست های ظریفم رو که روی قلبش گذاشته بودم بین پنجه هاش اسیر کرد و اروم فشرد. صدای اروم و متینش گوشم رو نوازش می داد:
-عذر میخوام خانم دکتر،امکانش هست که من ظهر برم توی شهر؟
صدای تق و تق کفش های خانوم دکتر که تخت رو دور زد و پایین تخت ایستاد، یکم لای چشمام رو باز کردم سرم دقیق روی س*ی*نه خان زاده بود و پاهام رو توی بقلش جمع کردم بودم، خمیازه ارومی کشیدم و دوباره پلکام رو بستم، انقدر جام خوب بود که دعا میکردم خان زاده نفهمه بیدار شدم که حداقل یکم بیشتر اینجا باشم. دوست نداشتم از بقلش دل بکنم، ارامش و بوی خوبی داشت!صدای اروم خانوم دکتر و ورقه های کاغذ باهم امد:
-اگه قول بدید استرس به خودتون وارد نکنید مرخصتون میکنم، البته بایدتا عصرصبر کنید!دارو های که منتظر بودیم از قزاقستان برسه امروز به دستمون رسیده، حداکثر شما تا 6 ساعت دیگه اینجایید بعدش می تونید مرخص بشید. الحمدﷲ حمله عصبی از سرتون رفع شده ولی با توجه به اینکه قلبتون بیماره تا حد امکان از استرس دوری کنید!اینبار حمله خفیف بود بار بعد خدایی نکرده ممکنه سکته کنید!
حس بدی بهم دست داد، اگه بلایی سر خان زاده بیاد چه اتفاقی برای من می اوفته؟ اصلا می تونم بدون خان زاده دووم بیارم؟بعد اگرین تنها دلخوشیم به اون بود!به خودم یاد اوری کردم که خانم دکتر گفت حمله دفع شده!باید از این به بعد بیشتر مراقبش باشم. خانم دکتر بعد گفتن این حرفش اهسته و با گام های محکم، تق تق کنان از اتاق بیرون رفت.
دقایقی گذشته بود وچشمام دوباره داشت گرم میشد که ضربه ارومی به نوک بینیم خورد،صدای اروم و شیطون خان زاده که در گوشم پچ زد هوش از سرم پرید:
-نمی خوای بازی تو تموم کنی جوجه؟من که میفهمم وایستاده بودی فال گوش!
لبخند ریزی زدم و سرم رو توی سینش فرو کردم:
-من چیزی شنیدم ولی یادم نمیاد
خان زاده اروم خندید و دستاش رو دورم پیچید:
-تنبیه داریا!
اخمام مظلومانه بالا رفت چشمام رو باز کردم و به چشم های مشکی ستاره بارونش خیره شدم، یه حاله از موهاش روی صورت ش افتاده بود و لبخند چشم های مشکیش از هر وقت دیگه ای زیبا تر بود! لبخند ارومی زدم و ناخواسته یه دستم رو پشت گ*ردنش و یه دستم رو روی ته ریش خان زاده گذاشتم و مشغول بازی با ته ریشش شدم.
خان زاده کپ کرده بود و به نقطه ای نامعلوم از گردنم زل زده بود، ته ریشش نرم بود و دوست داشتنی! برای یه لحظه نگاهم به سینش افتاد که با چه شدتی بالا و پایین میشد، دستاش رو کلافه روی دستم گذاشت و متوقفم کرد.
نگاهی به چشماش انداختم، یه حس خواهش توش موج میزد، کلافه چنگ به موهاش انداخت و صاف نشست، لبام ناخواسته با پایین کش اومد، کار بدی کردم؟
_☆_☆_☆_☆_☆_☆___☆_☆_☆
#ناشناس
با لبخند از بین مردم عبور می کردم ، با شنیدن حرفاشون روح مرده ام تازه می شد. اولین ضربه، اولین حرکت به سمت مقصد...رو به روی مغازه طلا فروشی ایستادم و گوشهام رو به گفت و گوی میون اون دو زن که پشت سرم مشغول نگاه کردن به ویترین بودند دقیق کردم:
-شنیدم میگن پسرکوچیکه ارباب رامش سکته کرده.
خانم دومی با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت نیم نگاهی به من کرد ولی وقتی مشغول تماشا کردن جواهرات دیدم بیخیال شد و رو به زن پچ زد:
-اره منم شنیدم، بخاطر خواهرش بوده. پست شوهرم اون جا بوده، با چشمای خودش دیده که دختره امده وسط میدون داد زده من خودم خواستم به شما چه؟!
خانم اولی با تعجب پشت دستش رو روی دهنش گذاشت:
-هیع، راست میگی؟!
-اره بابا دروغم چیه!
با رفتن اون دو زن قه قه ام بلند شد ،هیچ حسی شیرین تر از شنیدن موفقیت نیست !نگاه چند رهگذر رو به خودم می بینم ،بی توجه به اون ها حرکت می کنم. کلاهم رو جلوتر می کشم ،پنجه های کشیده ام رو در موهای پریشونم می کنم و از گوشه چشم به دخترکی که اون طرف جاده با ذوق به ویترین نگاه می کرد نگاه خیره شدم.
یکم به فکر فرو رفتم.«برای طعمه شدن اماده نیست. هنوز مونده تا هم سن جیگر گوشه من بشه ،هنوز هم باید به شایراد وقت بدم تا حسش بیشتر شه،هنوزم زوده برای مهر تایید به علاقش»از طرفی هم دلم نمی اومد با چشمهایی که شبیه چشمهای دلبرمه این کار رو بکنم، فعلا مهره های دیگه ای برای کنار زدن وجود دارد .
«مثلا...مثلا ؛خان...»
پوزخندی روی لبهای کبود خوش فرمم نشست. سر به زیر به سمت ماشین حرکت کردم، اسمون هم دلش مثل من گرفته بود و دل دل باریدن داشت .با صدای غرش اسمون نگاهم رو به سمتش سوق دادم و لبخند تلخی زدم «اخرین بار که نگاهش رو دیدم اسمون گریه می کرد انگار اون هم خبر از دیدار اخر داشت» .
در ماشین که توسط راننده ام باز شود بی سر صدا در یه حرکت سوار شدم و ماشین از زمین کنده شد.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
#گیلدا
سر از پا نمی شناختم. همش در حال پریدن بودم. خان زاده به من نگاه می کرد ومی خندید، من و این همه خوشحالی محاله! وای چه لباسایه خوشگلی بود، یه لباس یشمی هم رنگ چشمام دیدم که کپ کردم .«وای چقد خوشگله » خان زاده رد نگاهم رو گرفت و اروم خندید:
-نظرت چیه بگیریمش؟!
چشام شبیه قلب شد وخیلی اروم و تلگراف وار به سمتش برگشتم. می دونم قیافم الان خیلی ضایعه اس ولی چیکار کنم نمی تونم اب دهنم رو جمع کنم، خانزاده دستاش رو گذاشت روی لباش یه پوق زد و سرش رو بر گردوند.خودم رو جمع و جور کردم و با یه اهوم سعی کردم خر ذوقیم رو پنهان کنم:
-ممنون میشم اره خیلی زیباست.
یدفعه برگشت سمتم و با اخم به یه جا نگاه کرد. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به پسری که داشت نگاهم می کرد رسیدم .وا خوب چشه ؟! با نگرانی یه خان زاده نگاه کردم:
-چیزی شده خانزاده!؟
دستام رو گرفت و من رو محکم پشت خودش کشید، خودش رو مثل کوه جلوم سپر کرد.
صدای جدی و محکمش دلم رو لرزوند:
-گم میشی یا از صحفه روزگار محوت کنم ؟!
دلم قیلی ویلی رفت ،نمی دونم چرا! شاید چون تا حالا هیچ کس اینجوری روم غیرتی نشده بود.پسره گیج شده بود پر از علامت سوال نگاهم کرد. یکم خم شدم نگاه کنم که یدفعه خان زاده بدون این که خودش حرکت کنه دستاش رو با حرص روی سرم زد و سرم رو به عقب حول داد.صدای گیج پسره رو شنیدم :
-شما همسرش هستی؟!
صدای پر حرص خان زاده امد، ازم فاصله گرفت و حرکت کرد به سمت پسره یقش رو گرفت:
- به شما ربطی داره؟!
پسره با تعحب به خان زاده نگاه کرد، خان زاده داشت زیاده روی می کرد و همین باعث نگرانیم بود، پسره با پته مته خواست حرفی بزنه که با مشت شدن دستای خانزاده بالای صورتش ساکت شد:
-هیچی ،هیچی! ببخشید،نیتم خیر بود!قصد دید زدن زن مردم رو نداشتم،شرمنده!
خانزاده هولش داد پسره کج و با بهت به خانزاده نگاه کرد و همراه رفیقاش حرکت کردن، برگشت و یه نگاه عمیق به من انداخت با ترس سرم رو زیر انداختم.به مردم که با تعجب بهمون نگاه می کردن نگاه کردم ،یه دختره حدودا 23_24با ذوق یه جیغ خفیف زد و یدفعه پرید ب*غ*ل خانزاده که رنگم پرید:
-شایا تویی قلچماق؟!
خانزاده سرش رو کشید عقب و با بهت به دختره نگاه کرد. کم کم لباش به خنده کش امد از این که دختره ب*غ*ل خانزاده بود اصلا حس خوبی نداشتم واقعا نمی فهمید خانزاده بهش نامحرمه؟!
صدای درونم گفت:«اگه به اون نامحرمه پس تو چرا میری تو بغلش؟» با اینکه اون برادرمه این صدا رو خفه کردم، با صدای خانزاده سرم رو بالا گرفتم:
-دختر تو اینجا چیکار می کنی؟!
با اخم و دلخور سرم رو زیر انداختم .
با احساس صدای پچ پچی هوشیاریم رو بدست اوردم ، توی یه جای گرم و سفـ. ـت ولی ارامش بخش و خوش بو بودم. عمیق، عطر تن خان زاده رو وارد ریه هام کردم اصلا یادم نیست دیشب کی خوابم برد، خسته بودم و فقط می خواستم استراحت کنم انگار توی ب*غ*ل خان زاده خوابیدم! ولی چرا هرچی فکر می کردم می دیدم من روی صندلی خواب رفتم؟بیخیال انقدر هاهم مهم نیست!
صدای ارومی رو می شنیدم:
-انگار خیلی بهترید خان زاده!
زیر سرم تکون خورد حال نداشتم چشمام رو باز کنم، خان زاده یکم جابه جا شد،دست های مردونه و عضلانیش زیر بازو هام رفت و من رو بالاتر کشید، جای سرم بهتر شد.نیمچه لبخند محوی روی ل*بم نشست، با صدای اروم و متین مردونه اش پاسخ خانمه رو داد:
-ممنون خانم ، بله امروز خیلی بهترم
صدای خنده اروم خانم دکتر رو شنیدم تیزی نگاهش رو حس می کردم:
-معلومه خیلی هم دیگه رو دوست دارید که اینجوری توی بغلتون خوابیده با این شرایطی که شما دارید!
صدای از خانزاده در نیومدولی ضرب گرفتن ضربان قلبش رو حس میکردم، من خان زاده رو که نمی دونم ولی من خیلی دوستش دارم، اون اگر داداش واقعیم بود قطعا بهترین و مهربون ترین و دوست داشتنی ترین و زیبا ترین داداش جهان میشد! ناخواسته خیلی اروم دستام رو روی قلبش گذاشتم تا اروم بگیره،می ترسیدم دوباره بلایی سر قلبش بیاد. دست های ظریفم رو که روی قلبش گذاشته بودم بین پنجه هاش اسیر کرد و اروم فشرد. صدای اروم و متینش گوشم رو نوازش می داد:
-عذر میخوام خانم دکتر،امکانش هست که من ظهر برم توی شهر؟
صدای تق و تق کفش های خانوم دکتر که تخت رو دور زد و پایین تخت ایستاد، یکم لای چشمام رو باز کردم سرم دقیق روی س*ی*نه خان زاده بود و پاهام رو توی بقلش جمع کردم بودم، خمیازه ارومی کشیدم و دوباره پلکام رو بستم، انقدر جام خوب بود که دعا میکردم خان زاده نفهمه بیدار شدم که حداقل یکم بیشتر اینجا باشم. دوست نداشتم از بقلش دل بکنم، ارامش و بوی خوبی داشت!صدای اروم خانوم دکتر و ورقه های کاغذ باهم امد:
-اگه قول بدید استرس به خودتون وارد نکنید مرخصتون میکنم، البته بایدتا عصرصبر کنید!دارو های که منتظر بودیم از قزاقستان برسه امروز به دستمون رسیده، حداکثر شما تا 6 ساعت دیگه اینجایید بعدش می تونید مرخص بشید. الحمدﷲ حمله عصبی از سرتون رفع شده ولی با توجه به اینکه قلبتون بیماره تا حد امکان از استرس دوری کنید!اینبار حمله خفیف بود بار بعد خدایی نکرده ممکنه سکته کنید!
حس بدی بهم دست داد، اگه بلایی سر خان زاده بیاد چه اتفاقی برای من می اوفته؟ اصلا می تونم بدون خان زاده دووم بیارم؟بعد اگرین تنها دلخوشیم به اون بود!به خودم یاد اوری کردم که خانم دکتر گفت حمله دفع شده!باید از این به بعد بیشتر مراقبش باشم. خانم دکتر بعد گفتن این حرفش اهسته و با گام های محکم، تق تق کنان از اتاق بیرون رفت.
دقایقی گذشته بود وچشمام دوباره داشت گرم میشد که ضربه ارومی به نوک بینیم خورد،صدای اروم و شیطون خان زاده که در گوشم پچ زد هوش از سرم پرید:
-نمی خوای بازی تو تموم کنی جوجه؟من که میفهمم وایستاده بودی فال گوش!
لبخند ریزی زدم و سرم رو توی سینش فرو کردم:
-من چیزی شنیدم ولی یادم نمیاد
خان زاده اروم خندید و دستاش رو دورم پیچید:
-تنبیه داریا!
اخمام مظلومانه بالا رفت چشمام رو باز کردم و به چشم های مشکی ستاره بارونش خیره شدم، یه حاله از موهاش روی صورت ش افتاده بود و لبخند چشم های مشکیش از هر وقت دیگه ای زیبا تر بود! لبخند ارومی زدم و ناخواسته یه دستم رو پشت گ*ردنش و یه دستم رو روی ته ریش خان زاده گذاشتم و مشغول بازی با ته ریشش شدم.
خان زاده کپ کرده بود و به نقطه ای نامعلوم از گردنم زل زده بود، ته ریشش نرم بود و دوست داشتنی! برای یه لحظه نگاهم به سینش افتاد که با چه شدتی بالا و پایین میشد، دستاش رو کلافه روی دستم گذاشت و متوقفم کرد.
نگاهی به چشماش انداختم، یه حس خواهش توش موج میزد، کلافه چنگ به موهاش انداخت و صاف نشست، لبام ناخواسته با پایین کش اومد، کار بدی کردم؟
_☆_☆_☆_☆_☆_☆___☆_☆_☆
#ناشناس
با لبخند از بین مردم عبور می کردم ، با شنیدن حرفاشون روح مرده ام تازه می شد. اولین ضربه، اولین حرکت به سمت مقصد...رو به روی مغازه طلا فروشی ایستادم و گوشهام رو به گفت و گوی میون اون دو زن که پشت سرم مشغول نگاه کردن به ویترین بودند دقیق کردم:
-شنیدم میگن پسرکوچیکه ارباب رامش سکته کرده.
خانم دومی با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت نیم نگاهی به من کرد ولی وقتی مشغول تماشا کردن جواهرات دیدم بیخیال شد و رو به زن پچ زد:
-اره منم شنیدم، بخاطر خواهرش بوده. پست شوهرم اون جا بوده، با چشمای خودش دیده که دختره امده وسط میدون داد زده من خودم خواستم به شما چه؟!
خانم اولی با تعجب پشت دستش رو روی دهنش گذاشت:
-هیع، راست میگی؟!
-اره بابا دروغم چیه!
با رفتن اون دو زن قه قه ام بلند شد ،هیچ حسی شیرین تر از شنیدن موفقیت نیست !نگاه چند رهگذر رو به خودم می بینم ،بی توجه به اون ها حرکت می کنم. کلاهم رو جلوتر می کشم ،پنجه های کشیده ام رو در موهای پریشونم می کنم و از گوشه چشم به دخترکی که اون طرف جاده با ذوق به ویترین نگاه می کرد نگاه خیره شدم.
یکم به فکر فرو رفتم.«برای طعمه شدن اماده نیست. هنوز مونده تا هم سن جیگر گوشه من بشه ،هنوز هم باید به شایراد وقت بدم تا حسش بیشتر شه،هنوزم زوده برای مهر تایید به علاقش»از طرفی هم دلم نمی اومد با چشمهایی که شبیه چشمهای دلبرمه این کار رو بکنم، فعلا مهره های دیگه ای برای کنار زدن وجود دارد .
«مثلا...مثلا ؛خان...»
پوزخندی روی لبهای کبود خوش فرمم نشست. سر به زیر به سمت ماشین حرکت کردم، اسمون هم دلش مثل من گرفته بود و دل دل باریدن داشت .با صدای غرش اسمون نگاهم رو به سمتش سوق دادم و لبخند تلخی زدم «اخرین بار که نگاهش رو دیدم اسمون گریه می کرد انگار اون هم خبر از دیدار اخر داشت» .
در ماشین که توسط راننده ام باز شود بی سر صدا در یه حرکت سوار شدم و ماشین از زمین کنده شد.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
#گیلدا
سر از پا نمی شناختم. همش در حال پریدن بودم. خان زاده به من نگاه می کرد ومی خندید، من و این همه خوشحالی محاله! وای چه لباسایه خوشگلی بود، یه لباس یشمی هم رنگ چشمام دیدم که کپ کردم .«وای چقد خوشگله » خان زاده رد نگاهم رو گرفت و اروم خندید:
-نظرت چیه بگیریمش؟!
چشام شبیه قلب شد وخیلی اروم و تلگراف وار به سمتش برگشتم. می دونم قیافم الان خیلی ضایعه اس ولی چیکار کنم نمی تونم اب دهنم رو جمع کنم، خانزاده دستاش رو گذاشت روی لباش یه پوق زد و سرش رو بر گردوند.خودم رو جمع و جور کردم و با یه اهوم سعی کردم خر ذوقیم رو پنهان کنم:
-ممنون میشم اره خیلی زیباست.
یدفعه برگشت سمتم و با اخم به یه جا نگاه کرد. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به پسری که داشت نگاهم می کرد رسیدم .وا خوب چشه ؟! با نگرانی یه خان زاده نگاه کردم:
-چیزی شده خانزاده!؟
دستام رو گرفت و من رو محکم پشت خودش کشید، خودش رو مثل کوه جلوم سپر کرد.
صدای جدی و محکمش دلم رو لرزوند:
-گم میشی یا از صحفه روزگار محوت کنم ؟!
دلم قیلی ویلی رفت ،نمی دونم چرا! شاید چون تا حالا هیچ کس اینجوری روم غیرتی نشده بود.پسره گیج شده بود پر از علامت سوال نگاهم کرد. یکم خم شدم نگاه کنم که یدفعه خان زاده بدون این که خودش حرکت کنه دستاش رو با حرص روی سرم زد و سرم رو به عقب حول داد.صدای گیج پسره رو شنیدم :
-شما همسرش هستی؟!
صدای پر حرص خان زاده امد، ازم فاصله گرفت و حرکت کرد به سمت پسره یقش رو گرفت:
- به شما ربطی داره؟!
پسره با تعحب به خان زاده نگاه کرد، خان زاده داشت زیاده روی می کرد و همین باعث نگرانیم بود، پسره با پته مته خواست حرفی بزنه که با مشت شدن دستای خانزاده بالای صورتش ساکت شد:
-هیچی ،هیچی! ببخشید،نیتم خیر بود!قصد دید زدن زن مردم رو نداشتم،شرمنده!
خانزاده هولش داد پسره کج و با بهت به خانزاده نگاه کرد و همراه رفیقاش حرکت کردن، برگشت و یه نگاه عمیق به من انداخت با ترس سرم رو زیر انداختم.به مردم که با تعجب بهمون نگاه می کردن نگاه کردم ،یه دختره حدودا 23_24با ذوق یه جیغ خفیف زد و یدفعه پرید ب*غ*ل خانزاده که رنگم پرید:
-شایا تویی قلچماق؟!
خانزاده سرش رو کشید عقب و با بهت به دختره نگاه کرد. کم کم لباش به خنده کش امد از این که دختره ب*غ*ل خانزاده بود اصلا حس خوبی نداشتم واقعا نمی فهمید خانزاده بهش نامحرمه؟!
صدای درونم گفت:«اگه به اون نامحرمه پس تو چرا میری تو بغلش؟» با اینکه اون برادرمه این صدا رو خفه کردم، با صدای خانزاده سرم رو بالا گرفتم:
-دختر تو اینجا چیکار می کنی؟!
با اخم و دلخور سرم رو زیر انداختم .
آخرین ویرایش توسط مدیر: