کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دستانش را در آ*غ*و*ش پهنش کشیده و نگاه خیره‌ی روشنش را معطوف صورت یخ‌زده‌ام کرده بود. یک سروگردن از کیان درشت‌تر بود و این درشتی را مدیون شانه‌های پهن و عضلانی‌اش بود. خدای من! من از مردهای درشت بی‌زار بودم؛ اما او که آن‌قدر هم درشت و ترسناک نبود!
- خواب رفتی؟
نگاه خیره‌ام را با شرمندگی و کلافگی از هیکلش گرفتم و باعصبانیت به سمت در قدم تند کردم. حینی که کلیدم را درون قفل می‌انداختم و درگیری فجیعی با قفل داشتم، او را خطاب قرار دادم:
- ممنونم و...
در که باز شد، عقب کشیدم و نگاهم را با وسواس از صورتش دزدیدم و آب دهانم را فرو دادم و با همان صدای گرفته زمزمه کردم:
- متاسفم بابت بی‌احترامی کیان.
نگاهم را بلند کردم و در چشمانش که بی‌‌هیچ حسی به من خیره شده بودند، خیره ادامه دادم:
- نامزد سابقم.
تنها واکنشش، تکان دادن سر بود و حرکتش به‌سمت در. مقابلم که ایستاد، خودم را عقب‌تر کشیدم و دسته کلید را درون کیفم انداختم.
- بفرمایید.
- ممنونم. با علی قرار دارم، اجازه هست؟
نگاه دزدیدم و به آرامی نجوا کردم:
- بفرمایید.
بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از کنارم گذشت و همین که وارد ساختمان شد، با جیغ خفه‌ای تمام حرصم را به همراه لگدی به جان در خالی کردم و فحش جانانه‌ای نثار وجود مبارکم کردم.
- خدا لعنتت کنه مهتاج! خدا لعنتت کنه!
در را به ضرب بستم و با قدم‌هایی شتاب‌زده خود را به آسانسور و سپس خانه رساندم. در را باز کردم و بدون آن که به بخش‌های خانه سرک بکشم، تن خسته و ذهن دردناکم را درون اتاق پنهان کردم. کیفم را به روی تخت انداختم و همان‌جا پشت در نشستم. با پیچیدن صدای توهین کیان در سرم و توضیح بی‌جایم به امیرپاشا از نسبت او با خودم، حرص و عصبانیتم بیشتر شد و خون به صورتم هجوم آورد. آتش بود که در تمام سلول‌های تنم شعله می‌کشید و به عصب‌های معده‌ام هجوم می‌آورد. دستم را به روی شکم مچاله کردم و با کوبیدن سرم به در چوبی، ذهن د*اغ کرده‌ام را به سکوتی کوتاه دعوت کردم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و همان‌طور که به ضربه‌زدن به در، ادامه می‌دادم و شکمم را بی‌رحمانه میان پنجه‌هایم می‌فشردم، بغض خفته‌ی قدیمی‌ام را به آرامی رها کردم و به آن‌ها اجازه‌ی خودنمایی دادم.
چرا؟ این کلمه شاید از سه‌حرف تشکیل شده بود؛ اما تمام زندگی مرا به خود اختصاص داده بود. از زمانی که عقل و هوشم به قدرت تحلیل اطرافم دست یافت، مدام از خودم می‌پرسیدم: «چرا؟!» چرا پدرم ما را رها کرده بود؟ چرا مادرم حتی یک‌بار هم دلیل آن جدایی را به زبان نیاورد؟ چرا با آن که او را بهترین مرد زندگی‌اش می‌دانست، از او جدا شده بود؟ چرا در آن مهمانی کذایی که مرد جذاب و هالیوودی مرا «بانوی قصه‌ها» خواند و لبخند معروفش را تنها به من هدیه داد، دلم را فریب دادم و احساس غرور کردم؟ چرا با وسوسه‌های مامان برای ازدواج با او پاسخ منفی ندادم؟ چرا در احساسم به او عجله کردم؟ چرا چرا چرا و چراهای دیگری که مانع ذره‌ای آرامش و احساس خوشبختی در من می‌شدند. نباید به این سکوت ادامه می‌دادم. دیگر کافی بود! باید هرچه سریع‌تر با املاکی و سیدمصطفی تماس می‌گرفتم و واگذاری خانه و کارگاه را جلو می‌انداختم. مامان! چرا این بدهی بزرگ به کیان را داشتی؟ چرا پول‌های کثیف این مرد را وارد زندگی‌مان کردی؟ مامان! باز هم مرا شرمسار کردی. باز هم.
- مهتاج! تویی؟
صدای خالی از احساس سارا که آمد، به‌سرعت چشم باز کردم و کف دستانم را به روی گونه‌های مرطوبم کشیدم. گلویی صاف کردم و پاسخ دادم:
- بله.
همان‌قدر کوتاه و مختصر. به آرامی زمین سفت و سرد را با تخت گرم عوض کردم و جنین‌وار در خودم مچاله شدم تا دردی که رفته‌رفته به تمام عصب‌ها و سلول‌های معده‌ام نفوذ می‌کرد را با فشردن و در تنگنا قرار دادن تسکین بدهم.
- ناهار آماده‌ست.
از صدای گرفته‌اش، ابرویی بالا انداختم و با صدایی که از شدت درد، گرفته شده بود، پاسخ دادم:
- ممنون. میلی ندارم.
و به‌سرعت دستم را روی شکمم قرار دادم و دردم را با به دندان کشیدن غیرارادی ل*ب‌هایم بیشتر کردم. با باز شدن ناگهانی در، به‌سرعت در جایم نیم‌خیز شدم و نگاه مبهوتم را به سارا دادم که با چشمانی گرد و متعجب به حالت نشستن من خیره شده بود.
- خوبی؟
لبخندی کمرنگ و گرفته روی ل*ب‌های سِر شده‌ام نقش بست و سپس صدای لرزانی که از شدت بغض همچون زلزله‌ای هفت ریشتری می‌لرزید پاسخ او بود:
- چطور به‌نظر میام؟
ابرو در هم کشید و قدمی بیشتر به داخل اتاق برداشت و پاسخ داد:
- افتضاح.
خنده‌ی دردناکی سر دادم و کمرم را مهمان گرمای تشک کردم که سرش را به عقب برگرداند و سوده را صدا زد:
- سوده! بیا این‌جا عزیزم.
در کنارم روی تخت نشست و پرسید:
- عصبیه؟
اگر در موقعیت دیگری قرار داشتیم، حتما شاخ در می‌آوردم و به نیش و کنایه با او می‌پرداختم؛ اما درد امانم را بریده بود و در تمام عضلات پهلو و کمرم هم می‌پیچید. ل*ب‌هایم از شدت فشار دندان‌هایم به گزگز افتادند و رعشه‌ای عجیب با لمس شکمم توسط سارا به جانم افتاد. همان‌طوری که با کف دستش، عضلات شکمم را ماساژ می‌داد، خطاب به سوده‌ای که مابین چهارچوب ایستاده بود گفت:
- یکم بابونه دم کن برای خواهرت. اگه قرصی باید بخوره رو هم بیار بهش بده.
صدای سوده در میان صداهای ذهنم گم شد و برای لحظه‌ای درد را از یاد بردم و چشمان مبهوتم را به صورت بی‌حس سارا دوختم.
- وقتی بابات با وقاحت تموم‌ اومد گفت زن گرفتم و ازم‌ حامله‌ست، تا چندسال این درد رو با خودم حمل می‌کردم و روز و شب نداشتم.
چشمان نم گرفته‌ام از روی صورت غرق فکرش به روی دست‌هایش افتادند و دستان زبر مامان به‌جای دستان لطیف سارا در ذهنم نقش بستند و صدای او در سرم پیچید:
- حتی قرص هم آرومم نمی‌کرد. بعضی دردها رو فقط دست‌های مادره که آروم می‌کنه. انگاری که خدا توی وجود هر مادری یه مسکن می‌ذاره که مختص بچشه.
قطره‌های لجوج‌ اشک، بی‌اذن من راهش را پیدا کردند و به روی گونه‌هایم روانه شدند. پلک زدم و نگاه تارم را بالا کشیدم.
- دست‌های مادرم تنها درمون دردم بودن؛ وقتی که رفت، این درد کهنه شد و درد کشیدن کار هر روزم.
چشمان غمناکش را در صورتم گرداند و من با هر بار پلک‌زدن خیسی اشک را مهمان بالشت و پو*ست صورتم می‌کردم.
- هیچ وقت دوسِت نداشتم؛ اما تو...
ابرو در هم کشید و در حالی که سعی می‌کرد فشار دستش را کنترل کند ادامه داد:
- تو مادری نداری که درمون دردت باشه! تو هم عین من مسکن روحت رو از دست دادی.
این سارا، سارایی که در ذهنم نقش بسته بود، نبود. این زن، حق داشت مرا دشنام دهد و حتی از خانه‌اش بیرون کند؛ اما حرمت پدرم را حفظ کرد و مرا به عنوان مهمان قبول کرد. همانند مادری شکمم را نوازش می‌کرد و برای این ‌که دردم را فراموش کنم، با من صحبت می‌کرد. امروز یقیناً روز شوکه‌کننده‌ای خواهد بود.
- متاسفم که زندگیت رو بهم زدم.
صادقانه گفتم و دست یخ‌ کرده‌ام را روی دستش قرار دادم که یکه‌ای خورد و باخنده‌ای که گواه همان جمله‌ی معروف «خنده‌ی من از گریه غم‌انگیز‌تر است» بود گفت:
- برام مهم نیست. توی این دنیا فقط سوده برام مهمه و خوش‌حالیش.
- سوده، خیلی خوشبخته که شما رو داره.
ل*ب‌هایش تکان خوردند؛ اما با صدای زیبای سوده، به هم ‌دوخته شدند و نگاه هر دو نفرمان به‌همان سمت کشاند.
- معلومه! هم یه مادر مهربون، هم یه خواهر عزیز دارم.
طرف دیگرم قرار گرفت و همان‌طوری که درون کیفم را می‌گشت گفت:
- تو باید توی این مواقع به من خبر بدی مهتاج!
بی‌توجه به توبیخش، سارا را دنبال کردم که بی‌حرف از روی تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد.
- بلند شو عزیزم.
دستش را پشتم قرار داد که به اجبار روی تخت نشستم و قرصم را با آب پایین فرستادم. سرم را روی بالشت قرار دادم که مانتو و مقنعه‌ام را در آورد و به نوازش موهایم مشغول شد.
- مامان اگه باهات حرف نمی‌زنه، برای اینه که نمی‌خواد حرمتت رو با کنایه‌هاش از بین ببره.
چشمانم را به روی هم فشردم و دردی که دوباره با رفتن سارا درحال پیشرفت بود را با نفس‌ عمیقی پشت صدایم فرستادم و زمزمه کردم:
- به‌نظرم اون یه آدم خوبه که می‌خواد با اخم و تَخم و بی‌توجهی‌هاش، خودش رو بد نشون بده.
- آره. مامان سعی داره غرور شکسته‌ شده‌اش رو با این بدخلقی‌ها برگردونه.
- اما بلد نیست‌.
- حق داره. نه؟
انگشتانم را به پهلویم رساندم و بادرد پاسخ دادم:
- فراتر از حق! اون... به‌خاطر مادر من نابود شده.
آهی که از گلوی سوده خارج شد، خنجری درون قلبم فرو کرد و چشمانم را به سوزش انداخت.
- ای کاش از یه مادر بودیم؛ کاش بابا هیچ‌وقت مامان رو این‌جوری نابود نمی‌کرد و کاش...
میان کلامش پریدم:
- گذشته رو نمی‌شه تغییر داد.
- به‌خاطر این گذشته، نمی‌تونم بابا رو ببخشم.
- اما اون خیلی دوستت داره‌.
- تو رو هم داره.
جمله‌اش درد داشت. به اندازه‌ی بیست و شش سال. ل*ب‌هایم را به‌هم‌ دوختم و چندی بعد بود که بالآخره با نوازش‌ها و جوشانده‌های سوده و تاثیر قرص‌هایم آرام گرفتم و بعد از فرستادن سوده به اتاقش، روی تخت نشستم. مسکن تنم را شل کرده بود و حرف‌های سارا ذهنم را به خلأ عظیمی کشانده بود؛ اما مسئولیت‌ها اجازه‌ی ذره‌ای آرامش را هم نمی‌داد. به اجبار، بعد از شستن دست و صورتم و دوباره قرار گرفتنم به روی تخت، مشغول آن طرح vip که ناگهانی در ذهنم نقش بسته بود، شدم.
***
«فصل پنجم»

- سلام سید. مزاحم که نشدم؟
می‌توانستم اخم‌های پر پشت سفیدش را از پشت گوشی هم احساس کنم.
- علیک‌السلام دخترم. این چه حرفیه آخه؟
- آخه نزدیک اذان ظهر بود و گفتم شاید مسجد باشین.
- مسجدم؛ اما هنوز صلاة ظهر شروع نشده.
- زنگ زدم تشکر کنم.
- تشکر برای چی دخترم؟
لبخندی روی صورتم نشاندم و کیفم را روی دوش انداختم و تکیه‌ام را به چهارچوب ورودی بخش فتوگرافیک دادم.
- برای بودن‌تون. شما، هدیه‌ی خدا به ما بودین سید.
- این چه حرفیه دخترم؟! مگه یه پدر نباید برای دخترش کاری کنه؟ در ضمن، من تنها کمکی که تونستم انجام بدم پیدا کردن خریدار بود و بس!
با بیرون آمدن سوده با آن خنده‌ی بیش از حد بزرگش از اتاق آقای زند، ابروهایم به شدت بالا پریدند و به من‌من افتادم:
- نه سید. شما... خیلی هم...
صدای اذان که از پشت گوشی پخش شد، به سرعت خودم را جمع و جور کردم و درحالی که به صورت آقای زند و سوده اخم می‌کردم ادامه دادم:
- بعدا باهاتون تماس می‌گیرم سید. التماس دعا.
- محتاجیم باباجان. خدا به‌همراهت.
- خدانگهدار.
تماس را خاتمه دادم و همین که قدمی به سمت آن‌ها برداشتم، زند وارد اتاقش شد و سوده به‌سمتم هجوم آورد.
- بریم آجی؟
گوشی را درون کیفم انداختم و ل*ب باز کردم تا دلیل آن نیش بازش را بفهمم که صدای گرفته‌ی الهه میان‌مان قرار گرفت:
- کسی خبر داره چرا امروز این‌قدر زود اعلام پایان کار کردن؟
هردو به‌سمتش برگشتیم که با دستمال بینی‌اش را گرفت و فین‌فین کنان به صورت من خیره شد. نفسی گرفتم و بی‌توجه به خوش‌وبش سوده، عقب‌گرد کردم و پاسخ دادم:
- حالا خواستن یه لطفی در حق‌مون بکنن. شما ناراضی‌این؟
و به‌سمت راهرو قدم برداشتم که صدای نق‌زدن الهه در گوشم پیچید:
- من از خدامم هست بابا! از بس این‌جا فین‌فین کردم و چرت زدم که حال خودمم داره از دیدن قیافه‌ام بهم می‌خوره.
خنده‌ی کوتاهی کردم و به‌سمت آسانسور قدم برداشتم و دکمه را فشردم. هردو در کنارم ایستادند و سوده باهیجان پیشنهاد داد:
- بریم بستنی بخوریم؟
درِ آسانسور که باز شد، وارد اتاقک شدیم و الهه باتعجب به‌سمت سوده چرخید و پرسید:
- شوخی می‌کنی؟ حال من رو نمی‌بینی دختر؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
تکیه‌ام را به اتاقک سپردم و دکمه‌ی هم‌کف را فشردم. سوده دستی به لباس‌های فرمش کشید و لبخند دندان‌نمایی زد.
- یهویی هوس کردم.
الهه چشم ریز کردم و کمی به‌سمتش مایل شد و پرسید:
- ببینم! نکنه از طرف زن‌ عموم اجیر شدی تا منو بکشی؟!
با یادآوری دشمنی دیرینه‌ی زن عموی الهه هردو به خنده افتادیم و هوای اتاقک را مملو از خنده و سروصدا کردیم. با شوخی‌های سوده و الهه، خودمان را به ماشین رساندیم و همین که آدرس عمارت فرهمند را دادم، ل*ب‌های هرسه نفرمان کِش آمد و به‌جای بهتی که در صورت‌های آن‌ها جا خوش کرده بود، در صورت من، ترس و استرس عجیبی قرار گرفت.
- برای چی می‌خوای اون‌جا بری؟
لبخندی برای کم‌کردن ترس خودم و آن‌ها زدم و به‌سمت سوده برگشتم.
- زودتر از این‌ها منتظر بودم، آبجی فضولم!
چشمی در حدقه گرداند و خودش را میان دو صندلی جای داد.
- مهتاج! حالا که اون دست کشیده، تو...
میان کلامش پریدم و با اخم، به دروغ گفتم:
- اون دست بردار نیست! مدام پیام تهدید برام می‌فرسته. فقط می‌خوام برم با پدرش صحبت کنم تا پای پسرش رو از زندگیم بیرون کنه.
- چرا با بابا درمیون نمی‌ذاری؟
پوف کلافه‌ای کشیدم و نگاهم را به خیابان خلوت دوختم.
- نمی‌خوام اونم قاطی کارای من بشه‌.
- اگه برات اتفاقی بیفته، چی؟
دستم را مشت کردم و در یک حرکت ناگهانی به عقب برگشتم و داد زدم:
- محض رضای خدا، ساکت شو سوده! من به اندازه‌ی کافی استرس دارم، تو دیگه ته دلم رو خالی نکن.
چهره‌ی مبهوت و ل*ب‌های لرزانش، نشانده‌ی این بود که گند زده بودم و این احتمال با دیدن اشک‌هایش به حقیقت پیوست. به‌سرعت عقب رفت و دستان کوچکش را به روی گونه‌هایش کشید و سرش را به‌سمت شیشه گرداند.
- اصلا هر کاری دلت می‌خواد بکن. به‌من چه!
عصبی و حرصی روی صندلی مرتب نشستم و نفس عمیقی برای کاهش آن استرس کذایی کشیدم.
- سوده که حرف بدی نزد.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و زمزمه کردم:
- تو دیگه شروع نکن الهه!
- اُکی مهتاج جان. می‌ترسم به منم بگی خفه شم.
چشمی در حدقه چرخاندم و غریدم:
- شما دوتا چه مرگ‌تونه؟
الهه نیم‌نگاهی عصبی به سمتم انداخت و فریاد کشید:
- دقیقاً اونی که یه مرگشه، تویی! اون‌جا بری که چی بشه؟ اومدیم و کیان یه غلطی کرد که صبح نه فردا انگ هزارجور بی‌آبرویی بهت زدن، می‌خوای چی‌کار کنی؟
مشتم را به روی ران راستم کوبیدم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام، غریدم:
- می‌رم بدهیش رو بدم! می‌رم گند مادرم رو جمع کنم؛ پس بس کنید! بس کنید!
«بس کنید» آخر را با فریاد گفتم و صورتم را به‌سمت شیشه‌ی کنارم برگرداندم. چندی بعد بود که نیش ترمزی زد و کمی دورتر از عمارت ایستاد و غرید:
- به‌ولای علی، اگه بلایی سرت بیاد مهتاج، دودمان این کیان رو به باد می‌دم!
اخمی پررنگ روی صورت نشاندم و حینی که پیاده می‌شدم، باصدایی که سعی در کنترلش داشتم، غریدم:
- دخالت نکن الهه! این مشکل منه.
در را محکم بهم کوبیدم و سرم را به‌سمت شیشه پایین کشیدم که شیشه را پایین آورد. نگاهی اجمالی به صورت نگران سوده انداختم و به‌سمت الهه برگشتم.
- اگه تا یک ساعت دیگه برنگشتم...
صورت‌هایشان که رنگ باخت، پوفی کشیدم و با صدایی تحلیل رفته و مضطرب زمزمه کردم:
- به پلیس خبر بدین.
و همین که ل*ب باز کردند و به‌سمت در هجوم آوردند، عقب گرد کردم و پا به فرار گذاشتم. می‌دانستم این ملاقات، به آسانی نمی‌گذشت و یا مُرده از این خونه بیرون می‌رفتم یا این که با ذلت و خاری در آن‌جا می‌ماندم؛ اما من مرگ را به آن خاری ترجیح می‌دادم. نفس‌زنان مقابل در ایستادم و خطاب به مردی که بااخم پشت در نرده‌ای ایستاده بود، گفتم:
- با کیان کار دارم.
ابروهایش را بیشتر در هم‌ کشید و در را به‌‌سمت خودش هدایت کرد که خودم را داخل انداختم و همین که قدمی به‌سمت ساختمان حرکت کردم، صدایش به زیر گوشم پیچید:
- زمان بدی اومدین.
از حرکت ایستادم و متعجب به عقب برگشتم که کنار کشید و نگاهش را دزدید.
- چرا؟
ل*ب‌هایش را به روی هم فشرد و از پاسخ دادن تفره رفت. دستش را بالا آورد و با نشانه‌ای به من، به مابقی نگهبان‌ها اعلام کرد تا مسیر را برایم باز بگذارند. در نرده‌ای را بست و ریموت در کرکره‌ای را زد که نگاهی نگران به پشت درها انداختم که از ندیدن دختر‌ها، لرز عجیبی به اندام‌هایم سرایت کرد. ناخواسته به‌سمت در قدمی برداشتم که هیبت درشتش در آن کت و شلوار مشکی، مقابلم قرار گرفت و با همان صدای رعب‌انگیزش، ممانعت کرد:
- وقتی اومدی، راه برگشتی نیست.
بغضی که قصد بالا آمدن داشت را با بلعیدن تمام آب دهانم به پایین فرستادم و نگاه لرزان و ترسیده‌ام را به عقب برگرداندم. باز هم لرزه‌ای به اندامم افتاد و پشیمانی به سراغم آمد. خدای من! چرا آمده بودم؟ چرا به قتل‌گاه خودم برگشته بودم؟ چرا تلفنی تمام...
- داخل نمی‌رید؟
ل*ب‌هایم لرزیدند و با نگاهی التماس‌وار به‌سمت نگهبان برگشتم که با عصبانیت جلو آمد و بازویم را به‌دنبال خود کشاند.
- تا ورودی همراهی‌تون می‌کنم.
گفت و به سرعتش افزود که تلوتلوخوران به‌دنبالش کشیده‌ ‌شدم و آن باغ خوفناک را پشت سر ‌گذاشتم. هرچه تلاش و تقلا کردم، زبان درون دهانم نچرخید که نچرخید و دست آخر خود را مبهوت و درمانده، میان سالن بزرگ آن عمارت شاهنشاهی پیدا کردم. صدای بسته‌شدن در که آمد، یک‌متر به هوا پریدم و دست یخ کرده‌ام را روی قلبم گذاشتم. با دیدن آن نگهبان‌ها و شکوه و جلال عمارت فرهمند، پشیمانی بود که همراهی‌ام می‌کرد؛ اما زمان جازدن نبود. نباید با ترسیدنم، برای کیان فرصت ایجاد می‌کردم. نباید! جای ترس و پشیمانی بود؛ اما نه در آن لحظه و آن مکان.
- ببین کی این‌جاست!
صدایش اولین صدایی بود که در آن مهمانی توجهم را جلب کرد و دنیایم را تیره کرد. آب دهانم را فرو دادم و دستانم را در کنارم مشت کردم و به‌سمت صدا برگشتم. کیان لبخندزنان از پله‌ها پایین آمد و درحالی که یکی از دستانش را درون جیب شلوار ورزشی آدیداسش فرو‌ می‌کرد، چشمکی حواله‌ی صورت رنگ پریده‌ام کرد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
ل*ب‌هایم را به اسارت دندان‌های تیزم کشیدم و به دلداری خودم پرداختم. اشتباه کرده بودم؛ اما باید پای اشتباهم می‌ماندم. شاید، شاید هم کیان خیلی محترمانه همه‌چیز را تمام می‌کرد! هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست. مقابلم که قرار گرفت، ترس تا عضلات گردنم هم پیش آمد و تمام تنم را منقبض کرد. با دستش به اتاقش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
من، دختر حماقت‌ها بودم؛ حماقت‌های جبران نشدنی. همین! سری تکان دادم و به‌سمتی که اشاره کرد قدم برداشتم. از پذیرایی گذشتم و به تنها اتاق موجود در آن طبقه، پناه بردم. با بسته‌شدن در بود که فاتحه‌ی خود را خواندم و مرگ با عزتی را برای خود آرزو کردم. از کنارم گذشت و مقابلم ایستاد که به اجبار سر بلند کردم و به چشم‌های آبی‌اش خیره شدم. اخم‌ به صورت هالیوودی‌اش می‌آمد؛ خیلی می‌آمد.
- اون پسره کی بود مهتاج؟
نوک زبانم را به روی ترک‌های ل*ب‌ زیرینم کشیدم و با صدایی زمخت که از شدت درماندگی به آن وضعیت افتاده بود، به اجبار پاسخ دادم:
- یه دوست‌.
- اوه خدای من! یه دوست؟ جداً؟
با فریاد گفت و مشتش را جلو آورد و پارچه‌ی نخی مقنعه را به اسارت کشید. از فشار دستش، قدمی به جلو پرت شدم که فاصله‌مان را به سانتی‌متر رساند و درحالی که داغی نفس‌هایش پو*ست گونه و ل*ب‌هایم را به سوزش انداخته بود، غرید:
- چندوقته باهاشی؟ نکنه به‌خاطر اون ع*و*ضی پشت پا زدی به زندگی‌مون؟
ل*ب‌هایم را با انزجار به روی هم فشردم و باز هم این خوی وحشی‌ام بود که جای ترس و استرس را گرفت و همانند شیری از وجودم بیرون پرید.
- این وصله‌ها فقط به تو می‌چسبه!
- من؟ مگه من به غیر از توی بی‌لیاقت کسی رو می‌دیدم؟ ها؟ خوشگل‌تر و جذاب‌تر از تو رو محل سگم ندادم.
پوزخندی که روی صورتم نشست، رگه‌های قرمزی را مهمان چشمانش کردند و دریای خون را در ذهنم تداعی کرد.
- الان می‌تونی با تک به تک‌شون وقت بگذرونی آقای فرهمند.
دندان سایید و در یک حرکت ناگهانی تنم را به عقب هول داد که با جیغ خیفیفی کنترلم را از دست دادم و به عقب پرت شدم. با برخورد ناگهانی پشتم به سفتی مبل چرم، آه از نهادم بلند شد و اشک مهمان چشم‌ها و درد به تمام تنم نشست. سرم به ضرب به عقب پرت شد و چشمانم محو سقف شدند.
- اون چشمای وحشی رو خودم از جا در میارم.
آخی گفتم و دستان بی‌جانی که در دو طرفم افتاده بودند را ستونم قرار دادم و به‌سختی تنم را به روی مبل سه‌نفره جابه‌جا کردم که با حرکت ناگهانی‌اش، نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد و مو به تنم سیخ. پاهایش را در دو طرفم قرار داد و صورتش را جلوت کشید و عضلات گردنم را با داغی نفس‌هایش به سوزش انداخت.
- رام کردنت همون چیزی بود که دوسال تموم توی سرم وول می‌خورد.
از شدت سوزش گردنم، ناله‌ای دردناک سر دادم و جیغی بلندی برای رهایی‌ام از دست ب*وسه‌های کثیفش از روی تنم کشیدم.
- ولم کن ع*و*ضی! ولم کن!
دستانم را آن‌چنان بهم گره کرده بود که فشار استخوان انگشتانش دردی بر روی دردهایم بود و قوت را از وجودم گرفته. پاشنه‌ی پاهایم را به زمین کوبیدم و برای رهایی از دستش، تنم را به هر جهتی می‌کشاندم و در مقابل دردی که در کمر و بالاتنه‌ام می‌پیچید تنها جیغ می‌کشیدم. با وحشی‌گری که انجام می‌دادم، با عصبانیت سرش را عقب کشید و در صورت خیس از اشک و پرحرارتم، فریاد کشید:
- خفه شو وحشی!
و به ناگهان سوزش طاقت‌فرسایی گونه و گوش سمت چپم را دربرگرفت و صدا را درون حنجره‌ام خفه کرد. نفس‌زنان صورتش را به‌سمت چشمان مبهوت و د*اغ کرده‌ام خم کرد و از میان دندان‌های کلید شده‌اش تهدید کرد:
- یا عین بچه‌ی آدم آروم می‌گیری و تن به خواسته‌ی من میدی یا همین‌جا این‌قدر کتک می‌خوری تا عین سگ‌ جون بدی و بوی تعفن جنازت این اتاق رو برداره.
لرزی که به اندامم وارد شد را به خوبی احساس کرد که نیشخندی وحشتناک گوشه‌ی ل*ب‌هایش جا خوش کرد. با پشت دست آزادش، سرمای گونه‌ام را لمس کرد که سوزن ‌سوزن زدن‌های ناشی از سیلی مهیبش، بیشتر شد و چشمانم را پُرتر کرد. ل*ب‌های لرزانم را به داخل دهانم فرستادم و هرچه لعن و نفرین بود را به جان خودم فرستادم و کمر دردناکم را به پشتی مبل تکیه دادم.
- آفرین دختر خوب.
من این حقارت را دوست نداشتم و این درماندگی برای مهتاج اُفت داشت. نباید می‌گذاشتم مرا تا ابد در این خانه‌ی منحوس زندانی کند و روح و تنم را به تاراج ببرد. آن هم به‌خاطر هیچ و پوچ! دستش را به‌سمت گردنم هدایت کرد و همین که انگشتانش را به زیر مقنعه‌ام فرستاد و چنگی که به موهایم کشید، صورتم را در هم کرد و نفرتم را بیشتر از سابق. در یک حرکت ناگهانی دستانم را رها کرد و کمرم را با همان دست چنگ انداخت و هیکلم را مقابلش صاف و صامت نگه‌داشت. من حاضر بودم به آن تهدیدش جامه‌ی عمل بپوشانم و هیچ‌گاه برده‌ی خواسته‌های او نشوم. به هر قیمتی که او می‌گفت. آن همه سختی نکشیده بودم که ملکه‌ی آن عمارت بشوم و باعث ننگ و حقارت روح مادرم. باید کاری می‌کردم و این گیجی که از برخورد سر و اندامم با مبل ایجاد شده بود را به درک می‌فرستادم. صورتش را باز به‌جای قبل برگرداند و باز هم سوزشی نصیب گردنم شد و قلبم را در مشت‌هایش مچاله کرد. صورتم از چندش در هم شد و حالت تهوع به سراغم آمد. دستانم را به سرعت بالا آوردم تا با تمام توانم او را از خود دور کنم؛ اما با برقی که در چشمانم افتاد و نشانه‌ای که در ذهنم جرقه زد، در همان حالت ماندم و چندبار پلک زدم. نور امیدی با دیدن آن شیء در وجودم روشن شد و زمان و مکان برایم ایستاد. تمام صح*نه‌ای که باید انجام می‌دادم به صورت یک فیلم در مقابل چشمانم اکران شد و خباثت و حلیه‌گری در تمام وجودم رخنه کرد. دستانم را به روی کتف‌هایش نشاندم که کارش را امتداد داد و در زیر گوشم زمزمه کرد:
- از عسل شیرین‌تر و از گرگ وحشی‌تری ملکه‌ی من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
قدمی به‌سمتش برداشتم که سرش را عقب کشید و در چشمان وحشی‌ام خیره شد و به‌سرعت تنم را به‌سمت مبل هدایت کرد. لبخندی که روی ل*ب‌هایم نشاندم را فرض بر رضایتم گذاشت که خنده‌ای کرد و تنم را به روی مبل دونفره نشاند. همانی بود که می‌خواستم. این مرد بنده‌ی هوس بود و این نقطه ضعفش.
- عاشق این وحشی‌گری بودم که از همون اول توی چشمات بود.
مقابلم قامت راست کرد و گ*ردنش را به روی شانه‌ی راست مایل کرد.
- عاشق این دست‌نیافتنی بودنت.
به آرامی کفش‌هایم را روی کف‌پوش کشیدم و با کمک‌گرفتن از دست‌هایم، کمر رنج کشیده‌ام را با هزار زحمت صاف کردم.
- کیان!
گوشه‌ی ل*بش کمی بالا رفت و با صدایی خش‌دار پاسخ داد:
- جانم؟
این، جانم، حتی همانند سابق گونه‌هایم را گرم نمی‌کرد و قلبم را تحت تأثیر قرار نمی‌داد.
- من...
آب دهانم را بلعیدم و کمی تنم را به‌سمت میز کوچک هدایت کردم.
- اومدم این‌جا تا...
دستش را به دور کمرم حلقه کرد و زمزمه کرد:
- مهم الآنه عزیزم. بذار...
میان کلامش پریدم و دستانم را با استرس و هیجان به پشتم هدایت کردم.
- قرض مامانم رو صاف کنم.
ابروهایش را درهم کشید و سر انگشتانش را به روی تیغه‌ی کمرم هدایت کرد.
- مهم نیست. دیگه...
همین که انگشتانم به دور سردی اسلحه نشستند، باحرص و عصبانیت فریاد کشیدم:
- خفه شو ع*و*ضی رذل!
و لگدی محکم نثار پایش کردم که مبهوت و با درد عقب کشید و من در کسری از زمان اسلحه را جلو آوردم و میان انگشتانم محکم کشیدم. اسلحه را مقابل صورتم قرار دادم و جیغ کشیدم:
- من بمیرمم نمی‌ذارم بنده‌ی ک*ثافت‌کاری تو بشم. بکش کنار!
دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و مبهوت و گیج عقب کشید.
- اون رو بذار کنار مهتاج! به خودت آسیب می‌زنی.
بینی‌ام را بالا کشیدم و انگشتان اشاره‌ام را روی ماشه قرار دادم.
- ازت متنفرم کیان فرهمند. متنفر. می‌فهمی؟
دستانش را تکان داد و با حرص و درماندگی غرید:
- خیلی‌خب. اون رو بذار کنار!
زمان جازدن نبود و باید برای رهایی‌ام از دست این مرد دیوصفت کاری می‌کردم. من ضعیف نبودم. ضعیف نبودم.
با اسلحه به میز کارش اشاره کردم و غریدم:
- چک و سفته‌ها رو رد کن بیاد.
دندان سایید و دستی به صورت سرخش کشید.
- پشیمون می‌شی مهتاج!
داد زدم:
- زود باش!
به اجبار سری تکان داد و زمزمه کرد:
- خیلی‌خب.
و قدم‌هایش را به‌سمت میز هدایت کرد که فاصله‌ی ایمنی‌ام را حفظ کردم و کنار دیوار و مبل ایستادم. به‌سمت گاوصندوقی که زیر میز بود خم شد و چندی بعد با پوشه‌ای قامت راست کرد. قدمی به‌سمتش برداشتم و با سر به خودکار و برگه‌ای که روی میزش بود اشاره کردم.
- حالا اون‌جا بنویس که تموم بدهی مادرم و من تسویه شده.
نفس عمیق و کش‌داری کشید و روی صندلی‌اش جای گرفت.
- نیازی به این کارها نیست. من همه‌ی این‌ها رو بهت می‌بخشم.
پوزخندی عصبی تمام عضلات صورت و ل*ب‌هایم را دربرگرفت. سر اسلحه را پایین‌تر کشیدم و مقابل سرش قرار دادم.
- من به پول‌های تو نیازی ندارم. حالا هم حرف اضافه نزن و کارت رو انجام بده.
مشتی روی میز کوبید و همین که د*ه*ان باز کرد تا فریاد بزند، نزدیک‌تر شدم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- بِبُر صدات رو! اگه نگهبان‌ها رو بکشونی داخل عمارت، خودم تهدیدت رو عملی می‌کنم.
و اسلحه را به‌سرعت به روی شقیقه‌ی نبض گرفته‌ام قرار دادم. با ترس و نگرانی، به‌سرعت ایستاد و دستانش را بالا آورد.
- باشه، باشه. من هیچی نمی‌گم.
و تند تند مشغول نوشتن متنی روی برگه‌ای شد و مهر و امضایش را به روی برگه هک کرد. برگه را به‌سمتم گرفت که با دست آزادم از چنگالش بیرون کشیدم و حینی که مدام نگاهم میان او و برگه در گردش بود، از صحت نوشته‌اش اطمینان پیدا کردم. اسلحه را پایین آوردم و باز هم او را نشانه گرفتم. نگاهی اجمالی به سراسر اتاق انداختم که با دیدن کیف پخش شده‌ای که روی مبل بود، گفتم:
- توی کیفم یه پاکت بزرگ هست، برو بردار.
به گفته‌ام عمل کرد که توضیح دادم:
- اینم پول کارگاه و خونه. نوش جونت!
ابروهایش را درهم کشید و به آرامی مرا خطاب داد:
- به این‌ها نیازی ندارم.
شانه‌ای بالا انداختم.
- می‌تونی بریزی‌شون توی جوی. حالا دستمال گردنی که توی کیفم هست رو بردار.
کلافه هوفی کشید و غرید:
- که چی بشه؟
چشم گرد کردم و به جانش توپیدم:
- حرف نباشه.
با عصبانیت پاکت را روی مبل پرت کرد و دستمال گر*دن را از درون کیفم برداشت.
- دهنت رو باهاش ببند.
- خدای من! بس کن مهتاج!
دندان به روی هم ساییدم و قدمی به‌سمتش برداشتم و با تحکم گفتم:
- گفتم دهنت رو باهاش ببند!
دهانش را محکم با دستمال بست و دستمال را میام دندان‌هایش قرار داد. تاکید کردم:
- محکم ببند.
گره‌ای محکم پشت سرش بست و دستانش را بلاتکلیف بالا آورد. با سر به میز و صندلی‌اش اشاره کردم.
- برو بشین.
روی صندلی‌اش جای گرفت که به‌سمت کتابخانه‌اش رفتم و از درون کمد، چسب کاغذی بزرگی را بیرون آوردم و به‌سمتش پرت کردم. چسب را در هوا قاپید و با کلافگی مقابل چشمانم تکانش داد.
- اول پاهات رو ببند. خیلی محکم و چندلایه.
در زاویه‌ای قرار گرفتم تا از صحت کارهایش مطمئن شوم. چندین دور چسب را دور پاها و میزش بست و همین‌کار را با دست چپ و دسته‌ی صندلی کرد. حتی اگر ایمنی این کار پایین بود، تا آزادشدنش زمان برای فرار داشتم و این مصداق همان ضرب‌المثل «کاچی به از هیچی» بود. چسب را روی میز انداخت که اسلحه را سر جایش قرار دادم و آهسته و با احتیاط به‌سمتش رفتم. دست آزادش را محکم‌تر بستم و تمامی برگه‌ها و پوشه‌های لازم را درون کیفم انداختم و به‌سمت گوشی‌اش رفتم و از درون جیبش برداشتم. پیامی حاوی بر اجازه‌ی خروجم برای نگهبان اصلی(مسیح) ارسال و گوشی را روی مبل پرت کردم. گوشی‌ام را بیرون آوردم و شماره‌ی الهه را لمس کردم. نمی‌توانستم سر جان‌ آن‌ها ریسک کنم. حتی اگر یک‌درصد گیر می‌افتادم، یقیناً کیان آن‌ها را زنده نمی‌گذاشت. نباید برای آن‌ها خطری درست می‌کردم.
- مهتاج! خوبی؟
به‌سرعت پاسخ دادم:
- خوبم. شما برید. همین الآن!
- آخه...
- همین که گفتم الهه. زود! منم دارم می‌رم.
- باشه.
تماس را خاتمه دادم و برای آن‌که مرد عصبی و اخموی مقابلم را بسوزانم، بالبخندی ژکوند گفتم:
- اون مرد، کسیه که قراره باهاش ازدواج کنم. همسر آیندم!
رنگ صورتش در کسری از زمان به اناری سرخ نشست و مرا مجبور به فرار کرد. با سرعتی نور خودم را به باغ رساندم و از میان مردان ترسناک آن عمارت، خودم را به در ورودی رساندم. لنگه‌ی در را کشیدم و همین که قدمی به‌سمت در برداشتم، صدایی خشن تنم را لرزاند و درجا میخ‌کوبم کرد:
- وایستا!
نگاه ترسیده‌ام را به‌سمت مسیح سوق دادم که سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:
- چند لحظه منتظر بمون.
و با سر به یکی از نگهبان‌ها اشاره‌ کرد و گفت:
- برو ببین...
همین که نگاهش را کامل به‌سمت مرد برگرداند و مشغول حرف زدن شد، در یک‌ حرکت ناگهانی خودم را بیرون انداختم و به‌سرعت مشغول دویدن در آن کوچه‌ی ویلایی شدم. صدای داد و فریادشان را که شنیدم، جیغ خفیف و هیجانی کشیدم و به‌سرعتم افزودم. تنها خدا را بود که صدا می‌کردم و از او کمک‌ می‌خواستم. نباید پایان من این‌گونه رقم می‌خورد و به دستان پلید کیان می‌افتادم. هر چه در توانم بود را صرف دویدن کردم و در مقابل دردی که به کمرم کشیده می‌شد، تنها ناله می‌کردم و اشک‌ می‌ریختم. نمی‌توانستم به همان راحتی تسلیم خواسته‌ی کیان شوم. نمی‌توانستم. با کشیده‌شدن بازویم توسط دستی نیرومند و افتادنم در جایی گرم و سفت، ترس تمام وجودم را در برگرفت و لرزه‌ای به اندامم افتاد. سرم را به سرعت بلند کردم و همین که د*ه*ان باز کردم تا جیغ بکشم، دستش را روی دهانم قرار داد و ب*دن مبهوت و برق‌گرفته‌ام را درون ماشین انداخت. به‌سرعت به من پیوست و ماشین را از جای کند. از شدت بهت و تعجب، لکنت به سراغم آمده بود و مدام کلمه‌ی «تو» را به زبان می‌آوردم و بدنم را به عقب می‌گرداندم تا از نبود نگهبان‌ها اطمینان خاطر پیدا کنم. نفس‌زنان و مبهوت، تنم را روی صندلی ماشین کشیدم و با ل*ب‌های لرزانم نامش را به زبان آوردم:
- امیرپاشا!
سرعتش را بیشتر کرد و حینی که از آینه‌ی جلو، عقب را نگاه می‌کرد با اخم‌های فجیعش داد زد:
- تو یه احمقی! احمق!
از فریادش، یک‌متر به هوا پریدم و بالاخره صدای گریه‌ام بلند شد و هق‌هقم در فضای ماشین پیچید:
- اون... اون می‌خواست...
هق زدم و دستم را روی کمرم قرار دادم و برای دردی که متحمل می‌شدم اشک ریختم.
- خیلی خب! تموم شد.
دستم را روی دهانم قرار دادم تا صدایم را خفه کنم؛ اما هق‌هق و لرز بدنم هیچ‌جوره نمی‌ایستاد و درد کمر هم امانم را بریده بود.
- آی!
بی‌اراده گفتم و صورتم را از درد در هم‌ کردم که نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و‌ پرسید:
- چی شدی؟ اون مردک چه غلطی کرده؟
صدایش پایین بود؛ اما تحکمی که در آن نهفته بود، مرا وادار کرد تا کمر راست کنم و به صورت بی‌روحش خیره شوم.
- هی‍... هی‍... هیچی.
لعنت به لکنت بی‌موقعی که به‌سراغم آمده بود و مرا در مقابل آن مرد، ضعیف‌تر نشان می‌داد. باز هم به عقب برگشتم و همین که اثری از آن‌ها ندیدم، نفسی از روی آسودگی کشیدم و صورتم را پاک کردم. صورتم را میان دستانم قاب گرفتم و خودم را به کشیدن نفس‌های عمیق، مجبور کردم.
- خوبی؟
بغضم را پایین فرستادم و انگشتانم را بافشار به گلویم رساندم و نالیدم:
- افتضاحم.
صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، به‌‌سرعت صامت نشستم و گوشی را از درون کیف بیرون آوردم. با دیدن نام کیان، مو به تنم سیخ شد و بادرماندگی به‌سمت امیرپاشا برگشتم. تمام حواسش به رانندگی بود و با وسواس رانندگی می‌کرد. دکمه‌ی اتصال را که لمس کردم، با پیچیدن ناگهانی ماشین، گوشی از دستم رها شد و به روی کف‌پوش‌ها افتاد که منجر به فعال شدن بلندگو شد:
- ببین مهتاج! اگه دستم به تو و اون یارو برسه، بلایی به سرتون میارم که دیگه جرأت نکنی توی خونه‌ی من، روی من اسلحه بکشی!
نفس‌نفس می‌زد و صدایش بی‌نهایت عصبی و بلند بود.
- که اون شوهرآیند‌ته آره؟! که می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟ حالا دیگه واسه چزوندن منم بلف میای؟ فکر کردی من احمقم؟
به ناگهان فریاد بلندی سر داد و نگاه من به‌سمت امیرپاشا کشیده شد:
- مگه اون چی داره لعنتی؟ چیش از من سرتره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
خون‌سرد و بی‌احساس. در مقابل تمام آن حرف‌ها تنها چیزی که از امیرپاشا احساس کردم، همان دو کلمه بود. صدای بوق‌های ممتدی که در فضا می‌پیچید، اعصابم را خدشه‌دار می‌کرد و از گافی که داده بودم، عصبی‌تر شدم. گوشی را در جیبم جای دادم و زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و باشرمندگی کلمات را پشت سر هم ردیف کردم:
- متاسفم. مجبور شدم همچین دروغی بگم تا دست از سرم برداره؛ ولی انگاری کیان دست بردار نیست و آتیش من، دامن تو رو هم گرفته و...
دستی به صورتم کشیدم و کلافه نالیدم:
- خدای من! تو رو هم توی دردسر انداختم.
دستم را به زیر مقنعه‌ام فرستادم و باحرص موهایم را چنگ انداختم. اگر دروغم برملا می‌شد، عاقبتی دردناک‌تر از مرگ داشتم. کیان مرا زجر‌کش می‌کرد که هیچ، امیرپاشای بی‌گناه را هم به چالش می‌کشید. نمی‌دانم چرا اختیار را از دست دادم و جمله‌ای را به زبان آوردم که حتی خودم را هم متعجب کرد:
- با من ازدواج کن!
نگاه لرزان و مبهوتم را از پارکینگی که نفهمیدم کِی واردش شدیم، گرفتم و به‌سمت امیرپاشا برگشتم. مردی که تنها چند روز بود او را می‌شناختم و حتی نمی‌دانستم شغلش چیست و مجرد است؟! ماشین را پارک کرد و با صورتی که با اخم جذاب می‌شد به‌سمتم برگشت و با صدای دورگه‌اش پرسید:
- حالت خوبه؟ می‌فهمی چی می‌گی؟
درماندگی را در چشم‌ها و صورتم ریختم و به‌سمتش مایل شدم.
- کمکم کن! اگه بفهمه دروغ گفتم من رو زجرکش می‌کنه. اون، اون آدم خطرناکیه! قول می‌دم در ازای کمکی که می‌کنی...
میان کلامم پرید و صورتش را جلوتر کشید‌.
- اگه خطرناکه، چرا به پلیس نمی‌گی؟ چرا با پدرت در میون نمی‌ذاری؟
مشتم را به روی ران پایم زدم و با حرص و بغض نالیدم:
- اگه اون‌ها می‌تونستن کمکی کنن که مادرم رو نجات می‌دادن. نمی‌ذاشتن مادرم رو...
ل*ب به دندان گرفتم و صورتم را میان دستانم پنهان کردم. چه گفته بودم؟ چرا این درخواست را به زبان آوردم و شخصیتم را لگدمال کردم؟ کیان با من چه‌کار کرده بود که برای رهایی از شر او به غریبه‌ای آشنا پناه آوردم و از او درخواست ازدواج کردم.
- پیاده شو.
از ماشین پیاده شد و در را برایم باز کرد که به آرامی سر بلند کردم و مقابلش ایستادم. در چشم‌های روشنش خیره شدم و باعصبانیت خودم را جلو کشید.
- من... من واقعا نمی‌فهمم دارم چی‌کار می‌کنم و...
به‌سرعت صورتم را با دستانم پوشاندم و نالیدم:
- خدای من! من دارم چی‌کار می‌کنم؟!
- مهتاج!
صدایش گرم بود، درست برعکس صدای کیان که مرا به یاد سرمای طاقت‌فرسای سیبری می‌انداخت. انگشتانم را به روی پو*ست سرد گونه‌ام کشیدم و پایین آوردم. چشمانم را به بالا سوق دادم و در صورت خونسردش خیره شدم.
- بهتره بریم بالا تا کمی استراحت کنی.
- بالا؟
و نگاه متعجبم را سراسر پارکینگ گرداندم و پرسیدم:
- این‌جا کجاست؟
- خونه‌ی من.
ابروهایم به بالا پریدند و چشمانم میخ صورتش شدند. در ماشین را بست و با دست به آسانسور اشاره کرد که لبخند خجولی زدم و دستپاچه در خودم جمع شدم.
- ممنون. من می‌رم خونه‌ی...
به‌سرعت میان کلامم پرید و حینی که به‌سمت آسانسور قدم برمی‌داشت، گفت:
- در اصل خونه‌ی پدرم.
و در آسانسور منتظر ماند که به اجبار در کنارش جای گرفتم و تندتند کلمات را پشت سر هم ردیف کردم:
- من می‌رم خونه. آخه سوده نگران می‌شه و در اصل...چیزه... درست نیست که من، مزاحم، یعنی...
- گفتم که، خونه‌ی پدرمه. مطمئن باش.
«مطمئن باش» شاید دو کلمه‌ی چند حرفی بود؛ اما هنگامی که توسط مرد غریبه‌ی آشنا به میان آمد، احساس امنیت را با خود به ارمغان آورد. حالا خوب معنی حرف‌های مامان مَهدخت را می‌فهمیدم. هر زمان که می‌پرسیدم:«چرا با بابا ازدواج‌ کردی؟» او پاسخ می‌داد:« چون، یه روز بهم گفت که می‌تونم کنارش زندگی آرومی داشته باشم.» همین جمله، وفاداری را در مادرم ساخت و هیچ‌گاه به مردی غیر از پدرم حتی فکر هم نکرد.
درهای آسانسور که بسته شدند، پشت سرش قرار گرفتم و تکیه‌ی کمرم را به فلز سرد اتاقک سپردم. درد، باز هم به ستون فقراتم نشست؛ اما خیلی کمتر از زمانی بود که با سفتی مبل برخورد کردم. صدای نفس عمیقی که از امیرپاشا بلند شد، توجه و نگاهم را به سمتش هدایت کرد. مرد رسمی نبود؛ اما به نظرم به‌جا می‌پوشید و به‌جا صحبت می‌کرد. کت مشکی و شلوار و تیشرت ساده‌اش تیپ اسپرتی از او ساخته بود؛ اما آن کت و شلوار بیشتر به مرد مقابلم می‌آمد. او را با ابهت نشان می‌داد. ابهت یک مرد واقعی. شانه‌های پهن و عضلات درهم پیچیده نشان از سال‌ها ورزش‌های سخت بود که من، هیچ‌گاه موفق به انجام‌شان نشدم. نه لاغر بود و نه چاق؛ اما به ساختگی هیکل این مرد هم نمی‌رسیدم و به‌نظر خودم‌ کمی چربی برای من لازم بود و اصلاً حرف‌های سوده برای لاغری برایم ذره‌ای اهمیت نداشت. با صدای ظریف آسانسورچی، یکه‌ای خوردم و مبهوت از ذهن معیوبم که در آن شرایط بحرانی به تحلیل هیکلم‌ می‌پرداخت، زمزمه کردم:
- چه مرگته؟
با برگشتن ناگهانی امیرپاشا به‌سمتم، به عقب پریدم و با ابروهایی که از فرط تعجب بالا رفته بودند، به صورتش خیره شدم.
- با من بودی؟
یعنی شنید؟ خدای من! عجب گوش‌های تیزی داشت! وای. یعنی او تصو کرد که من این کلمه‌ی بی‌ادبانه را برای او به زبان آوردم؟ لبخند خجول و گیجی زدم و در‌حالی که با چشمانم تمام صورت بی‌تفاوتش را از نظر می‌گذراندم، پاسخ دادم:
- نه. نه؛ یعنی با شما نبودم. من... داشتم با خودم حرف می‌زدم.
ابروی چپش به نشانه‌ی فهمیدن بالا رفت و با دست به بیرون از آسانسور اشاره کرد. «ممنونم»ای زیر ل*ب گفتم و از اتاقک بیرون زدم و همین که یک قدم از آن‌جا دور شدم، سرگیجه‌ی عجیبی به‌سراغم آمد و سقف و کف را به ناگهان تعویض کرد و سنگینی یک تن را به روی گردنم انداخت. به‌سرعت دستم را به دیواری که در کنارم قرار داشت رساندم و چشمانم را به روی هم فشردم. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ این همه درد به یک‌باره از کجا نشأت می‌گرفتند؟
- مهتاج! خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون آن ‌که چشمان درحال دل‌‌دل‌کردنم را باز کنم، تنم را به روی کف‌پوش‌های سالن رها کردم و تکیه‌ی سرم را به دیوار سپردم. کمرم تیر کشید و آخی از میان ل*ب‌هایم خارج شد که همان آخ، تلنگری برای پیچیدن درد دیگری در معده و سرم شد. سرگیجه لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد و دیگر قدرت تحلیل صدای امیرپاشا و اطرافم از گوش‌هایم گرفته شد. گویی قیر د*اغ درون گوش‌ها و چشم‌هایم ریختن که د*اغ شدند و پس از سرد شدن، گرفتگی شدیدی نصیب‌شان شد. ناتوانی عظیمی که تنم را احاطه کرده بود. حقیقتا که ناگهانی و بسیار تعجب‌آور بود. به‌راستی می‌گفتند که:« آدمی، آه و دَمی» در یک لحظه، تمام توانم تحلیل رفت و قدرت پلک بازکردن هم از منِ آدمی گرفته شد. از آن همه ضعف، ذهن همیشه فعالم به کندی نشست و همین که درد در تمام وجودم پخش شد، جسمی نسبتاً سرد میان ل*ب‌هایم قرار گرفت و سپس مایعی غلیظ و خنک وارد د*ه*ان گس شده‌ام شد. طعم گس و تلخ که جای خود را به خنکا و شیرینی مایع داد، سوزش معده‌ام را کمی آرامی کرد. دستی لطیف که صورت عرق کرده‌ام را لمس کرد، گرما مهمان تنم شد. من این دست‌ها را می‌شناختم. من، حتی بوی مادر را می‌فهمیدم. بوی شیرینی که زیر بینی‌ام پیچید و دستی که نوازش‌گونه تمام صورتم را از خیسی پاک می‌کرد، متعلق یه یک مادر بود. آخ مادرم! مادری که کمرم را ماساژ می‌داد و مایع را وارد دهانم می‌کرد، مادرِ من نبود؛ اما بوی یک مادر را داشت؛ قدرت یک مادر را داشت که صدایش پلک‌هایم را لرزاند و گوش‌هایم را از قیرهای مزاحم زدود:
- مهتاج جان! صدام رو می‌شنوی عزیزم؟
پایی که بی‌جان به زیر بدنم افتاده بود، پرید و انگشتان دستم به تبعیت از او همین عمل را تکرار کردند. به راستی که مادرها موجوداتی عجیب بودند. چه در وجود مادری که در کنارم نشسته بود را نمی‌دانستم؛ اما این را خوب می‌دانستم که محبتش مادرانه بود و برایش فرق نداشت که من غریبه باشم یا یک آشنا. مادرها، تصویر واقعی کلمه‌ی «مهربانی» بودند. پلک‌هایم به لرزشی عظیم افتادند و از میان حجم عظیم آبی که میان‌شان جمع شده بود، تصویری مات و متحرک را به نقاشی کشیدند.
- خداروشکر.
باز پلک‌ خواباندم و نفس گرفتم برای رهایی از دردی که از معده گریخته؛ اما هنوز سر و کمرم را رها نکرده بود. خیسی گونه‌هایم این‌بار از عرق سرد نبود؛ از آب‌های جمع شده‌ی پشت پلک‌هایم بود که د*اغ بودند و سوزان؛ به داغی ب*وسه‌های مادرم. چشمانم را از هم فاصله دادم و با چندبار پلک‌زدن توانستم چهره‌ی نگران زن مقابلم را ببینم که در میان آن چادر حریر سفید شبیه به یک فرشته‌ی زمینی شده بود. ل*ب‌هایم بی‌هدف تکان خوردند؛ اما او به‌سرعت دست بالا آورد و مانع شد:
- هیچی ‌نگو عزیزم. بذار قوت به جونت برگرده.
پاهای کشیده‌ای را از گوشه‌ی چشم می‌دیدم که نزدیک آمدند و در کنارم خم شدند. صورت روشنش را مقابلم قرار داد و پرسید:
- خوبی عزیزم؟ همه‌ی ما رو نگران کردی که!
لبخند کمی به روی ل*ب‌هایم رد انداخت و در چشم‌های خوش رنگش‌خیره شدم و زمزمه کردم:
- متاسفم.
صدایم عجیب گرفته بود و این ناتوانی لحظه‌ای بسیار برایم عجیب‌تر بود. دختر، شانه‌ام را فشرد و لبخندش را گسترش داد. حتی به یاد نداشتم نامش چه بود! ذهنم آن‌قدر درد می‌کرد که نام مادر و خواهر امیرپاشا را به یاد نداشتم. همین که صورتم را برگرداندم، با چهره‌ی متفاوتی از امیرپاشا روبه‌رو شدم. چشمانش نگران بود و مدام میان تمام اجزای صورتم می‌چرخید و می‌چرخید. بالاخره توانستم برای چند ثانیه هم که شده، چشمان مرموزش را رمزگشایی کنم.
- کمک کنید بریم داخل.
صدای مهربانِ زن، نگاه خیره‌ی مرا از صورت مرد مقابلم زدود و شرمسار پایین انداخت. پاهایم رمق داشتند؛ اما ذوق‌‌ذوق و گزگزی که به جان‌شان افتاده بود مجال یاری نمی‌داد. با عذرخواهی و شرمساری تکیه‌ام را به شانه‌ی دختر و مادرش دادم و وارد ساختمان شدم. روی مبلی جای گرفتم و چشمان در گردشم را به روی هم فشردم و زمزمه کردم:
- معذرت می‌خوام... به زحمت افتادین.
- این حرف رو نزن دختر! ناسلامتی قوم و خویش هم می‌شیم. نون و نمک می‌خوریم پیش هم!
پلک لرزاندم و به صورت مهربانش خیره شدم. لبخندی زد و پرسید:
- بهتری؟
ناخودآگاه نگاهم به جست‌وجوی امیرپاشا پرداخت و زمزمه کردم:
- آره. ممنون.
او را که در سالن بزرگ و ساده نیافتم، با گیجی به‌سمت آن‌دو برگشتم.
- رفت توی آشپزخونه.
از این که دخترجوان مقصد و نیت نگاهم را به خوبی متوجه شد، از درون د*ه*ان گوشت گوشه‌ی ل*بم را به نیش کشیدم و سرم را به زیر انداختم.
- حتما فشارت افتاده بود.
و دستم را میان دستان گرمش گرفت و رو به دختر گفت:
- آرزو! برو دستگاه فشار رو بیار.
آرزو بود؛ تک دختر این خانواده. لبخندی عمیق به صورت من زد و با گفتن یک «چشم» عمیق سالن را ترک کرد. زن، چادرش را از تن خارج کرد و هیکل نسبتا تپلش را آزادانه در بلوز و دامن شکلاتی رها کرد. دستی به موهایش که با گیره بسته شده بود زد و گفت:
- راحت شدم!
از نفس عمیق و لحن بسیار زیبایش، خنده‌ی بی‌جانی نصیبم شد که او هم به خنده افتاد و گفت:
- یعنی نود درصد دعوای من و امیرپاشا سر همین بی‌طاقتیه منه.
ل*ب باز کردم تا کلامی گفته باشم؛ اما با صدای امیرپاشا به عقب برگشتم:
- آخه نه این که شما بد جاهایی رو واسه بی‌طاقتی انتخاب می‌کنی! توران خانوم!
و سینی به دست جلو آمد که با دیدن محتوای سینی، معده‌ام به سوزش و دهانم به آب افتاد. سینی حاوی غذای خوش‌عطر را مقابلم قرا داد و قاطعانه در چشمانم گفت:
- باید این‌ها رو بخوری.
لحنش دستوری نبود؛ حتی خواهش و تمنایی هم نداشت؛ اما محکم بود و برای تعارف هم جای صحبت باقی نگذاشت.
- توران خانوم و درد!
دستی که به سمت سینی می‌رفت را مشت کردم و با شرمساری به‌سمت توران خانم برگشتم. اخمی به روی ابروهای نازک رنگ‌ کرده‌اش نشاند و ضربه‌ی محکمی به بازوی امیرپاشا زد و چشم‌غره رفت.
- مگه من خواهرتم که اسمم رو می‌گی؟ دوباره لج من رو در نیار امیر!
امیرپاشا مقابل من قرار گرفت و همان‌طوری که با چشمانش به سینی اشاره می‌کرد مادرش را خطاب قرار داد:
- زشته جلوی مهمون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، مانع شنیدن ادامه‌ی بگو مگوی میان آن‌دو شد. کوله‌ام در کنارم افتاده بود را برداشتم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. دستی به چشم‌های داغم کشیدم و سعی کردم با کشیدن نفسی عمیق لرزش صدا و بدنم را مخفی کنم و الهه‌ی پشت خط را دلواپس نکنم. تماس را وصل کردم و ل*ب باز کردم تا سلام بدهم که صدای فریاد و گریه‌ی سوده و الهه بلند شد:
- کجایی بیشعور؟ چرا فرار می‌کردی؟ کجا غیبت زد؟
سوده مجال پاسخ‌دادن به الهه را نداد و با گریه پرسید:
- آجی! خوبی؟ تو رو خدا بگو که اون ع*و*ضی بلایی به سرت نیاورده!
نفس گرفتم و درحالی که حرف‌زدن با آن همه سرگیجه، لرزش و سرما سخت بود، محکم و رسا پاسخ دادم:
- خوبم دخترا. من همراه امیرپاشا اومدم خونه‌شون. کمی بهتر بشم، میام خونه.
الهه جیغی کشید و پرسید:
- مگه چطورت شده؟
چشمی چرخواندم و نالیدم:
- محض رضای خدا اذیت نکنید. گفتم که میام خونه و شما اون‌جا منتظر باشین.
سوده فین‌فین‌کنان پرسید:
- مطمئنی خوبی؟
- بله عزیزم.
به سختی تماس را خاتمه دادم و سرم را میان دستانم قاب گرفتم و چشمانم را به روی هم فشردم.
- دستت رو بیار عزیزم.
با صدای نازک و زیبای آرزو، به اجبار چشم باز کردم و دستم را مقابلش قرار دادم. فشارم را که گرفت، روی مبل کناری‌ام جای گرفت و گفت:
- فشارت پایینه. یه چیزی بخور که از حال نری‌!
با شرمساری نگاهی به هرسه نفر انداختم و گفتم:
- معذرت می‌خوام. خیلی مزاحم شدم.
توران خانم اخمی کرد و حینی که بلند می‌شد، گفت:
- تو که دوباره تکرار کردی دخترجان!
قدم‌های محتاطش را به‌سمت بیرون از سالن برداشت و ادامه داد:
- تا من کارم رو انجام می‌دم غذا خورده باشی!
و از درگاه گذشت و ما را تنها گذاشت. آرزو لبخند ژکوندی به صورت من و امیرپاشا زد و گفت:
- چیزه، منم برم کمک.
و به‌سرعت بیرون رفت و سالن را ترک کرد. نگاهم را سراسر سالن گرداندم. ساده بود و زیبا. دو دست مبل شیری رنگ، تلویزیون بزرگ و گلدان‌های بی‌نهایت زیبای کاکتوس و شمعدانی و غیره، سالنی آرامش‌بخش ساخته بودند. نگاهم را از گل‌خانه‌ی ایستاده گرفتم و به پاهایم دوختم. صدای نفس عمیق امیرپاشا را که شنیدم، زبانم را روی ل*ب‌هایم کشیدم و باصدایی تحلیل‌رفته او را خطاب قرار دادم:
- وقت‌هایی هول میشم، حرف‌هایی می‌زنم که نباید بزنم و عاقلانه نیستن؛ برای حرفی که توی ماشین زدم واقعا...
صدای آرام و محکمش در سرم اکو شد و زبانم را برید:
- دستپخت مامان عالیه. اگه نخوری از دست دادی.
گل‌های قهوه‌ای و شکلاتی قالی را در ذهنم ترسیم کردم و نالیدم:
- ازم، دلخوری؟
و به آرامی سر بلند کردم و چشم از قالی برداشتم. نگاهش سنگین بود و سوزان. آن‌قدر سنگین که تاب نمی‌آوردی و چشم می‌دزدیدی. چشمانم را به پایین سوق دادم که هم‌زمان مصادف شد با حرکت انگشتان کشیده‌اش به روی ج*ن*س لطیف بلوز و باز شدن دکمه‌ی دوم پیراهنش.
- برای چی باید دلخور باشم؟
چشمانم گویی برق گرفته بودند که مدام می‌لرزیدند و میان پارچه‌ی لباسش به ر*ق*ص در آمده بودند. ل*ب‌هایم را به داخل دهانم فرستادم و نگاه دزدیدم‌.
- برای این‌که...
نفس گرفتم و محترمانه ادامه دادم:
- شما رو قاطی این ماجرا کردم.
- کدوم ماجرا؟
گیج و منگ سر بلند کردم و به صورت پوکرش خیره شدم. خودش را به نفهمی زده بود؟
- هیچی.
همین کلمه کافی بود تا به او بفهمانم که مقصودت را فهمیدم و ‌دیگر این موضوع را ادامه نمی‌دهم. تنم را جلوتر کشیدم و خودم را به لبه‌ی مبل رساندم. همیشه عاشق زرشک‌پلو با مرغ بودم؛ همانند قیمه. لبخندی روی ل*ب‌هایم از دیدن غذای موردعلاقه‌ام شکوفه زد و اشتهای شدیدی برای بلعیدن تمام محتویات سینی به جانم افتاد. قاشق را میان انگشتان یخ‌زده‌ام کشیدم و اولین مخلوط بی‌نظیر برنج و زرشک را به د*ه*ان بردم که گونه‌هایم از درون ذوق‌ذوق کردند و آب دهانم راه افتاد از خوشمزگی این مخلوط. تنم را به روی سینی خم کردم و مشغول خوردن شدم و آن‌قدر از خود پذیرایی کردم تا گرما به گونه‌هایم برگشت و سرانگشتان پا و دست‌هایم از بادمجانی رنگ به حالت طبیعی برگشتند. لیوان کریستال را از آب یخ پر کردم و یک نفس و لاجرعه سر کشیدم. لیوان را با نفسی عمیق روی میز و درون سینی خوش‌رنگ مسی قرار دادم و دستی به گوشه‌ی ل*ب‌هایم کشیدم. نفس دیگری از حجم زیادی که خوردم و شکمم متحمل می‌شد، چاق کردم و کمرم را به عقب کشیدم‌ و سر بلند کردم که با نگاه خیره‌اش مواجه شدم. حالا که فشارم به اول برگشته بود و دیگر از فشار روحی و ترس خبری نبود، اوج گندی که زده بودم را به خوبی می‌توانستم احساس کنم. نگاهش را برگرداند و درحالی که در میان جیب‌هایش به دنبال چیزی می‌گشت مرا خطاب قرار داد:
- بهتره با پدرت درمیون بذاری.
به سرعت ابرو در هم کشیدم و عصبی پرسیدم:
- دقیقا چی رو؟
پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و یک نخ را به کام گرفت. نگاهش را بلند کرد و بدون هیچ تغییری در صورتش پاسخ داد:
- همه چی رو. تهدیدهای نامزدت و...
پوزخندی زدم و دستی به صورتم کشیدم.
- حالا دیگه؟ موقعی که بهش نیاز داشتم نبود. موقعی که نباید می‌ذاشت با این مرد روانی ازدواج کنم نبود و...
میان کلامم پرید و فندک استیل‌اش را کنار سیگارش قرار داد:
- چرا گناه خودت رو به گر*دن پدرت می‌ندازی؟
و نگاهش را بلند کرد که نیش کلامش درست میانه‌ی قلبم را هدف گرفت و د*اغ دلم را تازه کرد. پلکم پرید و چشمم به لرزش در آمد تا خود را برای فریاد و گریه آماده کند؛ اما زبانم به دشنام نچرخید. من به آن مرد مدیون بودم و هیچگاه حرمتش را نمی‌شکستم. دستش که به‌سمت سیگار رفت، دندان ساییدم و به آرامی غریدم:
- از نیکوتین و مردهای سیگاری بیزارم.
بی‌حرکت ماند. چشم دزدیدم و سینی غذا را به دست گرفتم و برخاستم. «با اجازه‌ای» گفتم و بدون نگاه کردن به مرد ناجی‌ام، از سالن بیرون زدم و به دنبال آشپزخانه گشتم. سمت راست راهرو بود و در خروجی، سمت چپ راهروی دیگری بود و سپس پذیرایی بزرگ‌تری. نگاه کنجکاوم را سراسر راهرو و پذیرایی گرداندم و به آرامی مادر امیرپاشا را صدا زدم:
- توران خانوم!
صدایش از پذیرایی آمد:
- جانم دخترم؟ داخل آشپزخونه‌ام.
قدم‌هایم را به‌سمت صدایش هدایت کردم و مشغول فضولی شدم. پذیرایی بزرگی بود با چندین دست مبل و نمای چوبی. گلدان‌های مسی و کتابخانه‌ی لوزی شکل و تلویزیون بزرگ، سالن را از سادگی در آورده بود. توران خانم برعکس سارا اهل تجملات نبود و به رنگ‌های خاص علاقه داشت.
- چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
نگاهم را به‌سرعت از کتابخانه گرفتم و به‌سمت صدا برگشتم. آرزو از درون آشپزخانه‌ی اُپن و شیک بیرون آمد و دو پله‌ی مابین آشپزخانه و پذیرایی را پایین آمد و ادامه داد:
- من میومدم می‌بردم.
و دستش را زیر سینی قرار داد. لبخندی محبت‌آمیز به روی صورت نشاندم و گفتم:
- خیلی زحمت دادم آرزوجان. ببخشید تو رو خدا!
ابروهایش را همانند توران خانم در هم کشید و تشر زد:
- از این حرفا نزن! بهتر شدی؟
- ممنون. خیلی بهترم. انگاری ضعف کرده بودم.
- بازم خداروشکر.
و لبخندی به صورتم زد و به‌سمت آشپزخانه رفت.
- مامان این‌جاست؛ اگه کارش داری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
به دنبالش رفتم و نگاهی سرسری به آشپزخانه‌ی بزرگ گرداندم و در آخر به روی صورت توران‌ خانم که پشت میز شش نفره درون آشپزخانه جای گرفته بود، انداختم. دست از پاک‌کردن سبزی‌ها برداشت و بامهربانی به صندلی اشاره کرد:
- بشین دخترم.
تشکری کردم و مقابلش نشستم. دستانم را زیر میز در هم گره کردم و زمزمه کردم:
- خواستم تشکر کنم.
- تشکر چی مادرجان؟ فراموشش کن.
- آخه...
دستش را به سمت سبزی‌ها برد و میان کلامم پرید:
-شام رو پیش ما بمون. عباس خوش‌حال میشه.
و سر بلند کرد که با گیجی ابرویی بالا انداختم و او با محبت شفاف‌سازی کرد:
- همسرم. پدر امیر.
آهانی گفتم و به‌سرعت مخالفت کردم:
- خیلی ممنون. باید برم‌ خونه. راستش بابا نمی‌دونه که این‌جام و ممکنه نگران بشه.
نگران؟ ارسلان نامدار؟ خدای من عجب دروغ شاخ‌داری! ارسلان نامداری که تنها هدفش، آوردن من به آن خانه بود و دیگر حتی یک‌بار هم با من به صحبت ننشست؛ البته تنها او مقصر نبود. هر زمان که از من درخواست هم‌صحبتی کرد، من کار داشتم و یا حوصله‌اش را نداشتم. دلم گاهی عجیب برایش تنگ می‌شد؛ اما تا به یاد زندگی جهنمی‌ چندسال پیش‌مان می‌‌افتم، احساساتم نسبت به این مرد فروکش می‌کرد.
- عیب نداره! من زنگ ‌می‌زنم به سارا می‌گم. ناسلامتی رفیق بیست‌ساله‌ی همیم.
از جمله‌ی آخرش چشمانم گرد شد و مبهوت زمزمه کردم:
- بیست‌سال؟
دستانش را با دستمالی پاک کرد و حینی که سبد سبزی‌های نشسته را بلند می‌کرد پاسخ داد:
- بله عزیزم. من و سارا هم محله‌ای بودیم.
یاعلی گفت و خودش را به آرزو رساند که مشغول آب‌کشی ظرف‌هایی که من کثیف کرده بودم، بود. سبد را روی سینک قرار داد و بعد از شستن دستانش مقابلم جای گرفت. انگشتانم را به بازی گرفتم و باکنجکاوی پرسیدم:
- پس باید از همه‌ی رازهاشون باخبر باشین. درسته؟
خنده‌ی نمکینی کرد و پاسخ داد:
- یه جورایی. حتی قصه‌ی عاشقیش با ارسلان رو.
با جمله‌اش لبخند از صورت هردویمان رخت بست و سر من به زیر افتاد از شرمی ناگهانی.
- گوشیت زنگ‌ می‌خوره مهتاج.
به‌سرعت به سمت امیرپاشا برگشتم که داخل شد و کیفم را روی میز قرار داد. تشکر کردم و گوشی را بیرون کشیدم. تماس الهه را پاسخ دادم و قبل از اعتراضش، ل*ب گشودم:
- سلام عزیزم. دارم میام.
- الهی خیر نبینی مهتاج!
با گریه گفت و بینی‌اش را بالا کشید. ل*ب گزیدم و زمزمه کردم:
- متاسفم.
- تو رو خدا زودتر بیا! من و سوده دق کردیم.
- خونه‌این؟
- آره. خونه‌ی پدرتیم.
- بابا هم‌ هست؟
عصبی یه جانم غر زد:
- حضور غیاب می‌کنی؟ بیا این‌جا ببینم!
کلافه و درمانده چشمانم را به روی هم فشردم و با گفتن «توی راهم» او را از سر باز کردم و تماس را خاتمه دادم. از روی صندلی بلند شدم و نگاهی قدردان به هرسه‌نفر انداختم و گفتم:
- خیلی ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
آرزو دستانش را خشک کرد و پرسید:
- داری می‌ری؟
- بله.
توران خانم مقابلم ایستاد و گفت:
- حالا که این‌طور می‌خوای، خدا به همراهت دخترم. اگه می‌بینی هنوز حالت مساعد نیست، همین‌جا استراحت کن.
گونه‌اش را به آرامی ب*و*سیدم و کیفم را روی دوش انداختم.
- ممنونم. خیلی بهتر شدم.
چشمانش مدتی به روی هم فشرد و سپس باز کرد.
- مراقب خودت باش.
- ممنونم. از ملاقات‌تون خیلی خوشحال شدم.
هردو همزمان زمزمه کردند:
- ما هم.
- پس بااجازه.
به عقب برگشتم که امیرپاشا سری برای مادرش تکان داد و مرا خطاب قرا داد:
- می‌رسونمت.
- ممنون. تا این‌جا هم‌ خیلی زحمت دادم.
- زحمتی نیست.
و بی هیچ حرف دیگری از آشپزخونه بیرون رفت. یک‌بار دیگر خداحافظی کردم و به دنبال امیرپاشا بیرون زدم. خودم را به پارکینگ و ماشینش رساندم. روی صندلی جای گرفتم و چندی بعد ماشین خوش‌بویش مسیر خیابان را در پیش گرفت. در تمام مسیر، از نگاه کردن به امیرپاشا اجتناب می‌کردم. هنوز شرم و عصبانیت آن پیشنهاد در وجودم بود و قدرت دوباره آنالیز کردنش را نداشتم. در اصل، هیچ‌وقت طاقت روبه‌رویی با حماقت‌هایم را نداشتم. ماشین را سمت دیگر کوچه‌ی دلباز شهید نامدار پارک کرد و همین که ل*ب باز کردم تا تشکر کنم، با پیشنهادش مانع شد:
- با پدرت حرف بزن!
دستی که روی دستگیره قرار گرفته بود را مشت کردم و به سمتش چرخیدم. نگاهش را سراسر صورتم گرداند و ادامه داد:
- کیان فرهمند، فرزند بزرگمهر فرهمند، انسان درستی نیست. مطمئن باش تو، فقط از یکی ‌از جنایت‌های اون‌ها باخبر شدی و این‌جور بهم ریختی. اگه امروز بخت باهات یار نبود و نمی‌تونستی فرار کنی، مطمئناً اگر زنده‌ات به دردشون نمی‌خورد، کاری باهات می‌کردن که جنازه‌ات هم...
صدایش تحلیل رفت و به ناگهان چشمانش به غمی عجیب نشستند و ادامه داد:
- جنازه‌ات رو هم نتونن پیدا کنن.
آن صورت غم گرفته و چشم‌های ریز شده از شدت خودداری، جای حرفی برایم ‌نگذاشته بود و به‌جای مخالفت و لجبازی، بهت و تعجب را مهمان افکار و صورتم کرده بود. صورتش را که به جهت مخالف برگرداند، ابروهایم بالا پریدند و با یادآوری اطلاعاتش از کیان و خانواده‌اش من‌و‌من‌کنان و متعجب پرسیدم:
- این‌ها رو... از کجا... می‌دونی؟ کیان رو‌... می‌شناسی؟ اصلا... امروز... اونجا چی‌کار می‌کردی؟
تلخندی گوشه‌ی ل*بش نشست که همانند زخمی کهنه چرکین و زننده بود.
- خیلی وقته.
چشم گرد کردم و همین که افکار منفی به‌سمتم هجوم آوردند، به‌سرعت سری به طرفین تکان دادم و زمزمه کردم:
- از کجا؟ یعنی... باهاشون کار کردی؟... یا...
قاطعانه فریاد کشید:
- نه.
نفس گرفت و به‌سمتم برگشت و برخلاف چشمان عصبی‌اش لبخندی کم‌رنگ به صورتم پاشید.
- بهتره بری خونه.
سری تکان دادم و باحرص زمزمه کردم:
- این یعنی فضولی ممنوع؟
و ابرویی بالا انداختم که خنده‌ی بی‌صدایی کرد و وقیحانه پاسخ داد:
- درسته.
اخم کردم و ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم که از این عکس‌العملم، لبخندش عمیق‌تر شد. چشم‌ گرداندم و به‌سرعت دستگیره را کشیدم و از ماشین پیاده شدم. قدم‌های محکمم را به‌سمت دیگر کوچه برداشتم و بدون آن‌که به عقب برگردم غرغرکنان به مقابلم خیره شده بودم. همه‌چیز آرام بود؛ اما در کسری از ثانیه و در یک لحظه، اتفاقی وحشتناک به سراغم آمد که هیچ‌ چیزش را به درستی به یاد نداشتم. تنها صدای جیغ گوش‌خراش الهه در سرم پیچید و لحظه‌ای بعد انفجاری عظیم مغزم را دربرگرفت و دردی نسبتاً زیاد تمام تنم را احاطه کرد. آخرین نگاهم سیاه بود؛ به رنگ شب و آخرین صدایی که شنیدم همان انفجار بود و چندی بعد سکوت مطلق و خوابی بدون رویا... .
***

«فصل ششم»

شیرین بود. خواب شیرینی که مدت‌ها آرزویش را داشتم. می‌دانستم رویاست؛ اما آ*غ*و*ش مادر را رها نمی‌کردم. همانند همیشه که دلم برایش تنگ می‌شد، سرم را روی پاهایش قرار داده بودم و او هم با نوازش موهایم و خواندن آوازی با لهجه‌ی زیبای شمالی بود. هیچ‌گاه معنی‌اش را نفهمیدم؛ اما آن سوز درون صدایش مرا آرام می‌کرد. دستان سفیدش به روی گونه‌هایم نشستند و اشک‌هایی که بی‌اجازه خیس‌شان می‌کردند را کنار زد و صورت زیبایش را مقابلم قرار داد.
- دردت به جونم. گریه برای چی؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و بغضی که میان عضلات گلویم بود را به‌سختی فرو دادم و زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ شده مامان.
خنده‌ی بی‌صدایی کرد و ضربه‌ی آرامی به شانه‌ام زد.
- خجالت بکش خرس گنده!
به آرامی برخاستم و مقابلش نشستم. دستانم را بالا آوردم و صورت بی‌نقصش را قاب گرفتم. خندید و چشمان ذغالی‌اش ریز شد.
- باز با کیان دعوا کردی؟
بغض کردم و نالیدم:
- مامان!
- جانم؟
هق‌هقم به سرعت بلند شد و فریاد کشیدم:
- من از کیان متنفرم!
به‌سرعت صورتش برزخی شد و دستانم را کنار زد.
- در مورد همسرت درست صحبت کن مهتاج!
جیغ حرصی کشیدم و هفق‌هق‌کنان دلیل آوردم:
- اون خیلی کثیفه. با دخترای دیگه تیک می‌زنه، خودم دیدم که معتادم هست!
چشم گرد کرد و رنگش به یک‌بار زرد شد.
- چی می‌گی دختر؟
دستانم را مشت کردم و نالیدم:
- مامان! کیان خیلی بده؛ خیلی بد!
سرم را پایین انداختم و از ته دل به زجه و ناله پرداختم‌:
- من رو اذیت می‌کنه. هیچ‌وقت بهت نگفتم؛ چون می‌دونستم غصه می‌خوری‌. اون، اون...
سر بلند کردم و همین که با جای خالی مامان روبه‌رو شدم، ترس عجیبی تمام روحم را در برگرفت.
صدای جیغ گوش‌ خراشش تنم را لرزاند و بهت و تعجب را از صورتم راند و اشک و ترس را مهمان کرد.
- مهتاج!
به‌سرعت به‌سمت صدا برگشتم که صح*نه‌ی فجیع آن شب در مقابل چشمانم برای بار دیگر نقش بست. میان ر*ق*ص شعله‌های آتش جیغ می‌کشید و خدا را صدا می‌زد. دست و پایم سِر شده بودند و همانند همان شب، چشم‌هایم مدام مادر در حال دویدن را دنبال می کرد و ل*ب‌های لرزانم زلزله‌ای عظیم به بار آورده بودند. نگاه آخر مامان که به صورتم افتاد و جیغ کشید، از دیدن گوشت در حال آب شدنش، جیغ بلندی سر دادم که تمام عضلات حنجره‌ام به درد آمدند و به یک آن تصورات مقابلم تیره شدند و با فریادی بلند خودم را درون اتاقی غریب پیدا کردم. دستانم را روی چشم‌های خیسم قرا دادم و بار دیگر جیغ کشیدم و تصویر ذوب‌شدن مامان را پشت پلک‌هایم به نقش کشیدم.
- مامان! نه!
جیغ کشیدم و از دردی که در سرم پیچید، کاملا غیر ارادی آخی گفتم و عضلاتم را سفت گرفتم. دندان‌هایم را به روی هم فشردم و دستانم را به دور سرم پیچیدم.
- مهتاج! بابا!
بابا؟ مگر من بابا داشتم؟ بابا؟! بابای من، در کودکی ما را رها کرده بود و...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
در اعماق ذهنم، چیزی همانند یک فیلم صدثانیه‌ای با سرعت سیصد و شصت، به حرکت پرداخت و این شد که به یاد آوردم‌؛ به یاد آوردم مادری که به خاک سپرده شده بود و پدری که به تازگی دخترش را پیدا کرده و دم از عشق پدری می‌زد. گرمایی که تمام وجودم را احاطه کرد، آن‌چنان شوک کننده بود که در جا پریدم و با چشمانی گردشده به مرد مقابلم خیره شدم. صورت نگرانش را جلوتر کشید و سرم را به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش چسباند که از یادآوری نسبتم با او، اشک، مهمان چشمانم شد و ل*ب‌هایم به لرزش افتادند. آ*غ*و*ش یک پدر برای دختر، خارق‌العاده بود. حصاری گرم و مملو از امنیت و آرامش. آغوشی که من بعد از بیست و چندسال احساس می‌کردم. دستانش تیرک کمرم را نشانه گرفتند و به نوازش بدنم پرداختند. سرش را روی سرم قرار داد و زمزمه کرد:
- آروم باش دخترم. من کنارتم‌.
خیسی اشک به روی گونه‌ام‌ نشست و قلبم تیر کشید از نبودن این همه سال. آغوشش را دوست داشتم. همانند کیان بوی زنان دیگر را نمی‌داد، بوی خون و لجن هم نمی‌داد. بوی گلاب بود و مردانگی. نفس‌هایش محکم بود و عمیق. احساس آرامش از چنین وجودی تزریق می‌شد و احساسات مرا هم به بازی می گرفت.
- پس...
صدایم خش گرفته بود و از جیغ‌هایی که کشیده بودم، می‌سوخت‌. توجه‌ای نکردم و ادامه دادم:
- پس... چرا موقعی مامان داشت می‌سوخت، نبودی!؟
و به آرامی خودم را کنار کشیدم که چشمان بی‌فروغش صورتم را نشانه گرفت.
- چرا وقتی میون آتیش می‌دوید، نبودی؟
هق زدم و دستانم را مشت کردم و به جانش داد زدم:
- چرا وقتی بوی گوشت سوخته‌اش زیر بینیم بود، نبودی؟ جواب بده!
نفسم برید و صدایم به‌همراه آهی از میان گلویم خارج شد:
- بابا!
سرش را پایین انداخت و کلاه لبه‌دار نظامی‌اش را به زیر ب*غ*ل زد. نگاهی به آن لباس‌های جذابش انداختم و با گریه رو گرفتم که تازه موقعیت مکانی برایم گنگ آمد. اتاقی ناشناخته و عجیب. اتاقی با چند تخت و بوی فجیع ا*ل*ک*ل. خدای من! من کجا بودم؟ به‌سرعت به سمتش برگشتم و مبهوت پرسیدم:
- من کجام؟ این‌ج‍...
با دیدن افراد پشت سرش، حرف در دهانم ماسید و نگاه حیرت‌زده‌ام یک به یک‌شان را رصد کرد. سارا، امیرپاشا، سوده، سیدمصطفی، خاله و... پس الهه کجا بود؟ سنگینی پلک‌هایم که با ریختن اشک، سبک شد و لرزش ل*ب‌هایم به صدایم نیز سرایت کرد:
- الهه نیست؟ من چم شد یهو؟ سرم درد گرفته چرا؟
و به‌سرعت دستم را بالا آودم تا روی سرم قرار بدهم که با دیدن لوله‌ی سرم، بهت و تعجبم افزایش یافت. سر چرخاندم و تمام بدنم را مورد بررسی قرار دادم. سالمِ سالم بودم؛ پس بیمارستان چه‌کار می‌کردم؟ خدای من! هیچی یادم نمی‌آمد. نگاهی ریز و سوالی به همه انداختم و اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم:
- من چم شد؟ داشتم می‌اومدم خونه که...
صدای جیغ هشداردهنده‌ی الهه که در سرم پیچید، قلبم به یک آن پایین افتاد و تمام بدنم از بهت و ترس بی‌جان شد. چشم‌هایم به سرعت واکنش نشان دادند و جمجمه‌ام به تیر کشیدن افتاد و باترس زمزمه کردم:
- الهه! چی شده؟
و نگاه خیس و ترسیده‌ام را به صورت شرمنده‌ی بابا دوختم و همین که سرش را پایین‌تر گرفت، ناخودآگاه جیغ مبهوتی کشیدم و به‌سرعت خودم را از تخت پایین انداختم که دردی عجیب در دست و پاهایم پیچید؛ اما بی‌توجه به زمین‌خوردنم و صدای توبیخ‌گر بقیه، دست به زمین زدم و با گریه تلاش کردم بلند شوم که صدای آرام سیدمصطفی قوت را از زانوهای دردناک و دستان سر شده‌ام گرفت:
- آروم باش باباجان‌.
اگر برای الهه اتفاقی افتاده بود، مهتاج می‌مرد. مگر مهتاج چندتا الهه‌ی مهربانی داشت که زنگ تفریح‌ها نان و پنیرش را با او قسمت می‌کرد؟ مگر چندتا الهه داشت که دو ساعت تمام در ذل آفتاب می‌نشست تا کلاس‌های عملی مهتاج تمام شود؟ الهه خواهر بود، مادر بود، تکیه‌گاه مهتاج بود. به‌خدا که مهتاج بدون الهه می‌مرد.
بابا زیربغلم را گرفت که با خشم دستش را کنار زدم و داد زدم:
- به من دست نزن! الهه رو چی‌کار کردین؟ کجاست؟
سیدمصطفی به سرعت مداخله کرد و مقابلم روی دو زانو نشست و با دستش بابا را کنار فرستاد و مرا خطاب قرار داد:
- چیزی نیست بابا. فقط دستش کبود شده که زودی خوب میشه. نگران نباش!
به چشمان میشی‌اش دقیق شدم و همانند تمام روزهایی که می گفت «نگران نباش» چشمانش را به روی هم فشرد و زمزمه کرد:
- به من شک داری؟
به‌سرعت سرم را به طرفین تکان دادم که قطرات اشک به اطراف پخش شدند و مشتی که قلبم را به اسارت کشیده بود و بی‌رحمانه می‌فشرد، به یک‌باره باز شد و آزادانه گریه‌ام را سر دادم و هق زدم:
- الهه عزیز منه سید! تو رو خدا بگو که حالش خوبه.
خاله به‌سرعت چادرش را بالا کشید و در کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت.
- الهی قربونت بشم خاله‌. باور کن الهه خوبه.
بینی‌ام را بالا کشیدم و چانه لرزاندم.
- پس خودش کجاست؟
دستم را محکم‌تر فشرد و چشمان نم‌دارش را به صورتم دوخت.
- میاد الان. قول!
سرم را در آ*غ*و*ش خوش‌بویش کشید و هق زد:
- من بمیرم اشک تو رو نبینم مادر! یه لحظه دنیام سیاه شد وقتی سید گفتژ تصادف کردین.
- تصادف؟
مبهوت عقب کشیدم و به سمت امیرپاشا برگشتم. من از ماشین او پیاده شدم و بعد صدای انفجار آمد. کدام تصادف؟ نگاهی به سرتا پایش انداختم که تکیه‌اش را از ستون گرفت و قدمی به جلو برداشت.
- یه ماشین ترمز بریده بود و نزدیک بود بهت بزنه که...
بابا نفس عمیقی کشید و با گفتن ادامه‌ی کلام امیرپاشا، نگاهم را به خود معطوف کرد:
- خداروشکر دوستت الهه به موقع اومد و جونت رو نجات داد.
گوشه‌ی چشم‌هایش چرا سرخ شده بودند؟ چرا من به سرش فریاد زدم؟ خدای من! چرا این مرد را این همه خرد می‌کردم؟
- بابا!
صدایم خودش گواه تمامی احساساتم بود؛ پشیمانی، ندامت و حتی درماندگی. لبخندی به صورتم زد و کف دستش را روی گونه‌ام قرار داد و لبخند بی‌جانی به صورتم زد و گفت:
- چیزی نیست بابا.
چشمانم گرد شد از قدرت چشم‌خوانی‌اش. از بهتم خنده‌ی بی‌صدایی کرد و انگشت اشاره‌اش را به زیر چشمم کشید و زمزمه کرد:
- من بیست و پنج ساله که دارم این نگاه‌ها رو می‌بینم. بهش فکر نکن!
سری تکان دادم و برای اولین‌بار در دلم زمزمه کردم که چقدر از شغل او خوشم می‌آمد. حقیقتا که این شغل مناسب او بود. دستش را به زیر بازویم انداخت و تنم را هم‌چون کاهی از زمین سرد سرامیکی جدا کرد و به روی تخت نشاند که بینی‌ام را بالا کشیدم و دستی به گونه‌های ملتهبم کشیدم و تشکر کردم:
- ممنون.
روی سرم را ب*وسه‌ای نشاند و بامحبت پرسید:
- حالا بهتری؟
دستش را میان انگشتان یخ‌ کرده‌ام کشیدم تا گرمای وجودش را احساس کنم. دستش را فشردم و بی‌توجه به مابقی حضار اظهار پشیمانی کردم:
- منو ببخش بابا! من... وقتی که... کابوس‌هام شروع میشه، نمی‌تونم احساساتم رو کنترل کنم.
چین ریزی به بینی و ابروهایش وارد کرد و پرسید:
- کابوس چرا؟
نفس عمیقی کشیدم که همراه با آه بود و دردش به مراتب بیشتر از دستی که سوزن سرم پاره‌اش کرده بود و تنی که کوفته شده.
- از وقتی مامان مرد، همیشه همراهمه. درست از اون شب.
- کدوم شب؟
شعله‌های آتش زبانه کشان در چشمانم به ر*ق*ص در آمدند و من از یادآوری‌اش باز به ترس و درد نشستم. با باز شدن در و پیچیدن صدای خوشحال الهه، به‌سرعت به سمتش برگشتم و پاسخ‌ها را برای موعدی بهتر گذاشتم.
- مهتاج!
تمام تنش را با نگاه نگرانم رصد کردم که به غیر از زخمی کوچک در گوشه‌ی ابرو و دستی بانداژ شده، تمام تنش صحیح و سلامت بود. نفسی از روی آسودگی کشیدم که لبخندی عریض به صورتم زد و به‌سمتم پرواز کرد. آغوشش را برایم گشود و تن دردناکم را مهمان مهربانی‌اش کرد.
- مثلا اومدم نجاتت بدم، بدتر آوردمت بیمارستان.
خنده‌ای در آغوشش سر دادم و سرم را عقب کشیدم که صورتش را مقابل صورتم قرا داد و دستانم را در دست گرفت.
- خوبی تو؟
چشمانم را به حالت مثبت به روی هم فشردم و زمزمه کردم:
- خوبم. ممنون. تو چی؟
فشار ریزی به انگشتانم وارد کرد و ب*وسه‌ای به روی سرم نشاند که تنها من عشق نهفته در آن را احساس می‌کردم.
- من خوبم. نگران نباش.
- چی شد اصلا؟
- از پنجره دیدم که اومدی خونه، سریع اومدم پیشوازت... بعد... یهو در رو که باز کردم دیدم یه ماشین با سرعت فجیع میاد سمتت‌. دیگه نفهمیدم چه‌طور شد و چه‌طوری دستت رو کشیدم و دوتایی به دیوار پرس شدیم!
خنده‌ای به هیجان درون صدایش سر دادم و در چشمان مهربانش خیره شدم.
- چی‌کار کردی منو که سرم منفجر شد؟
خنده‌ی بامزه‌اش، لبخند را مهمان ل*ب‌های همه کرد و با هیجان پاسخ داد:
- سرت محکم خورد توی دیوار. خیلی بامزه شده بودی خدایی!
سیدمصطفی سری تکان داد و گفت:
- اومد ابرو رو درست کنه، زد چشم دختر رو هم کور کرد.
الهه به‌سمت سید برگشت و دست به کمر گفت:
- شما چرا دیگه سید؟ من دخترتم یا این مادرآل؟!
خاله ل*ب گزید و نگاهش را از صورت خندان من گرفت.
- مادرآل دیگه چیه؟ خجالت بکش!
الهه به آرامی به‌سمتم برگشت و زمزمه کرد:
- کلاس اخلاق شروع شد.
ل*ب‌هایم را به دندان گرفتم تا صدای خنده‌ام بلند نشود که با صدای جدیدی مجبور به بازگشت به سمت در شدم:
- به‌به! نامدارها عادت دارن دختراشون رو اینقدر لوس می‌کنن؟
زن، با روپوش سفید و شلوار راسته‌ و روسری مشکی، چقدر جذاب شده بود و نگاه مرا بیشتر به خود معطوف کرد. گوشی پزشکی‌اش را به دور گر*دن انداخت و کفش‌های پاشنه بلندش را به روی موزاییک‌های سفید کشید و به‌سمتم آمد. لبخندی به صورتم زد و در کنارم ایستاد.
- بهتری خانوم نامدار؟
نگاه از چشم‌های سبزش گرفتم و زمزمه کردم:
- ممنون.
انگشت اشاره و میانه‌اش را جلو آورد و به روی نبضم قرار داد و حینی که به ساعت مارکش خیره شده بود، همه را خطاب قرار داد:
- لطفا بیرون باشید. ساعت ملاقات هم تموم شده.
نگاهم را به سمت بقیه سوق دادم که هرکدام به آرامی خداحافظی کردند و از اتاق بیرون زدند؛ با دیدن چهره‌ی گرفته‌ی سوده، به‌سرعت صدایش زدم:
- سوده! بمون!
دکتر دستم را رها کرد و گوشی را درون گوشش قرار داد و زمزمه کرد:
- نفس عمیق بکش.
نگاهم را از لبخند سوده و در بسته شده گرفتم و به تمام درخواست‌های دکتر عمل کردم. بعد از معاینه‌ی کلی عقب کشید و حینی که پرونده‌ی پزشکی‌ام را مطالعه می‌کرد، پرسید:
- سرگیجه و حالت تهوع نداری؟
- نه.
نیم‌نگاهی به صورتم انداخت و پرسید:
- سرت درد نمی‌کنه؟ پشت گردنت یا حتی کمرت؟
سری به طرفین تکان دادم و تکیه‌ام را دیوار پشت تخت سپردم و پاسخ دادم:
- نه. اولش که به‌هوش اومدم سرم درد گرفت؛ اما کم‌کم ناپدید شد. الانم خوبِ خوبم.
سری تکان داد و در حال ورق ردن برگه‌ها گفت:
- چیز خاصی نبوده. این سردرد هم به‌خاطر افت فشار ناگهانیت بود و شوکی که بهت وارد شده.
سوده نگران به‌سمت دکتر قدم برداشت و ‌پرسید:
- یعنی مشکلی نداره؟ می‌تونیم بریم خونه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
خانم دکتر، پرونده را بست و بالبخند به‌سمت سوده برگشت.
- نگران نباش گلم. آزمایشات نشون میده که هیچ ضربه‌ی مغزی یا خون‌ریزی داخلی اتفاق نیوفتاده. ایشون به‌خاطر شوک ناگهانی که بهش وارد شده و ضربه‌ای که به نبض اصلی‌اش وارد شد، مدتی رو بی‌هوش بودن که با سرم و داروهای مصرف شده به حالت نرمال برگشتن.
به‌سمتم برگشت و همین که نگاهش به دستم افتاد، اخمی کرد و تشر زد:
- کی گفت شما سرم رو در بیاری؟ چرا پرستار رو‌ خبر نکردین؟
به‌سرعت نگاهم را به دستم دوختم که با دیدن ردی کوچک و باریک از خون، ل*ب گزیدم و شرمسار زمزمه کردم:
- متاسفم.
دستم را چک کرد و حینی که از درون جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی درون اتاق، چسب زخمی به روی دستم می‌بست، باز هم تشر زد:
- اگر رگ دستت پاره می‌شد چی؟ خداروشکر که این سرم‌های جدید اومدن وگرنه سوزن آهنی توی دستت می‌شکست!
دستم را رها کرد و توصیه‌ی آخر را باجدیت به زبان آورد:
- شما باید ۲۴ساعت تحت‌نظر باشید. ان‌شالله که مشکلی پیش نمیاد. استراحت کنید‌.
من و سوده تشکر کردیم که با گفتن «خواهش می‌کنم» از اتاق بیرون زد. با قرار گرفتن سوده در کنارم، لبخندی زدم و درخواست کردم:
- میشه امشب پیشم بمونی؟
دستم را در دست گرفت و با دست دیگر صورتم را نوازش کرد و پاسخ داد:
- معلومه که می‌مونم.
صدایش می‌لرزید و این نشان بغضی بزرگ درون گلویش بود که به‌شدت آزارش می‌داد. لرزش صدا به ل*ب‌هایش سرایت کرد و با سرازیر شدن مرواریدهای زیبا به روی گونه‌اش، این لرزش به اوج رسید.
- مردم و زنده شدم مهتاج! گفتم نکنه این کیان فرستاده دنبالت؟! آخه الهه می‌گفت کیان خیلی خطرناکه!
سرش را در آ*غ*و*ش گرفتم و ب*وسه‌ای به روی مقنعه‌اش نشاندم.
- نگران نباش عزیزم. من خوبِ خوبم.
- مطمئنی؟
- مطمئن.
سرش را عقب و بینی‌اش را بالا کشید.
- دیگه با اون یارو‌ کار نداری یعنی؟
به سرعت به یاد کیفم افتادم و بانگرانی پرسیدم:
- کیفم کجاست سوده؟
صورتش را پاک کرد و پاسخ داد:
- نگران نباش. گذاشتمش پیش مامان.
نفسی از روی آسودگی کشیدم و زمزمه کردم:
- دیگه تموم شد سوده. دو روز دیگه محرمیت‌مون تموم میشه و کیان برای همیشه از زندگیم بیرون میره.
- دوستش داشتی؟
با سوال غیرمنتظره‌اش، یکه‌ای خوردم و در جا لرزیدم. چشمان نگران و غم‌زده‌اش را به چشمانم دوخت و باناراحتی پرسید:
- دل کندن برات سخت نیست؟
چیزی درون قلبم فرو‌ریخت و لرزشی عجیب تنم را فرا گرفت. ل*ب‌هایم را با زبان تر کردم و در حالی که به دنبال احساسات واقعی‌ام در تمامی خاطراتم می‌گشتم پاسخ دادم:
- نمیگم که کیان رو ‌دوست نداشتم و تنها دلیلم مامان بود؛ اما، احساساتم اون‌قدر باهم صادق نبودن که هیچ‌وقت در موردش فکر کنم.
- یعنی همیشه دچار سردرگمی می‌شدی؟
نفس گرفتم و عرق نشسته به روی گر*دن و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را با آستین لباس آبی‌رنگ بیمارستان پاک کردم و چشمانم را به تک پنجره‌ی اتاق معطوف کردم.
- کیان، اولین مردی بود که توی زندگیم داشتم. اولین مردی که به خواسته‌هام اهمیت می‌داد و می‌گذاشت بهش تکیه کنم. من، دوستش داشتم؛ اما، رفته‌رفته این دوست‌داشتن از دلم رخت بست و رفت. جاش نفرت اومد و حس انزجار از انتخاب اشتباهم. ما، از دوتا دنیای متفاوت بودیم با دوتا اخلاق متفاوت‌تر.
- پس چرا زودتر اقدام نکردی؟
آه کشیدم و به‌سمتش برگشتم و صادقانه پاسخ دادم:
- دل رفتن نداشتم.
ابروهایش به بالا پریدند و چشمانش گرد شد.
- تو، تو که گفتی دوسش نداشتی دیگه.
نفس گرفتم که س*ی*نه‌ام از حجم زیادی اکسیژن به سوزش افتاد. دستی به قفسه‌ی س*ی*نه‌ام کشیدم و احساسات بهم ریخته‌ام را مرتب کردم. به‌خرحال باید واقعیت را می‌گفتم. تا هم خودم، هم احساساتم از این سردرگمی و درماندگی رها می‌یافتیم.
- من... وابسته‌اش شده بودم، سوده.
از تعجبش کم شد و من تمامی احساساتم را به زبانم منتقل کردم:
- بذار از اولش بگم. مامان گفت که با یه سرمایه‌گذار آشنا شده و اونم ما رو به مهمونی دعوت کرده. تولد کیان بود. من، عین همیشه ساده و با همون لباس‌هایی که داشتم پا توی اون مهمونی لعنتی گذاشتم. از همون اول، کیان برام جالب بود. شیک‌پوش، خوش‌برخورد و اجتماعی. همه دوسش داشتن و مدام میون میزها در گردش بود. وقتی که برای خوش‌آمد به همراه پدرش پیش ما اومد...
ذهنم کشیده شد به همان شب. همان شبی که کیان کت اسپرت مشکی به تن کرده بود و تیشرت سفیدش با آن نوشته‌های انگلیسی در تنش می‌درخشید. موهای خوش‌حالت و قدم‌های مغرورانه و آن عطر گران‌قیمتِ تلخ. چشمان خوش رنگ و نگاه تیزش بیشتر از همه‌ی آن‌ها مرا سوزاند.
- می‌تونی ادامه بدی؟ یا حالت بد شده؟
با صدای نگران سوده، یکه‌ای خوردم و به زمان حال برگشتم. هنوز هم از یادآوری آن شب، غمی عجیب قلبم را احاطه می‌کرد. لبخند کمرنگی به روی صورت نشاندم و دستی به بازویش که درگیر مانتوی فرم بود، زدم و گفتم:
- خوبم. نگران نباش!
سری تکان داد؛ اما چهره‌اش هنوز هم درهم و گرفته بود. آب دهانم را پایین فرستادم و ادامه دادم:
- به من گفت «بانوی قصه‌ها» اون شب منظورش رو نفهمیدم. مدتی گذشت تا این که مامان خبر خواستگاری کیان رو برام اورد. اصرار داشت که این ازدواج به نفعمه و دیگه سختی و بی‌پولی تموم میشه؛ اما من این‌ها برام مهم نبود. درسته که از کیان خوشم اومده بود و مرد جذابی بود؛ اما، سوده...
نگاه منتظرش را که دیدم، دستش را در دست گرفتم و با بغضی که از ندانم‌کاری‌هایم به سراغم آمده بود، ادامه دادم:
- من عشقی رو نسبت بهش احساس نمی‌کردم. مطمئن بودم این مردی که اون شب این‌همه با زن‌های مختلف راحت و صمیمی بود، مرد رویاهام نمی‌شد.
- پس چرا قبول کردی؟
با گریه گفت و نگاه من به خیسی گونه‌هایش کشیده شد و بالاخره بغض من هم به آرامی شکست.
- مامان معامله‌ای کرده بود که کلی ضرر به کارآگاه رسید و نزدیک بود طلبکارها مامان رو زندون بندازن.
- خدای من! پس چرا ما خبر نداشتیم؟ اصلا چرا به بابا نگفتی؟
تلخندی کنج ل*ب‌هایم که از اشک شور شده بودند، جا خوش کرد. دستی به صورتم کشیدم و خنده‌ی بی‌صدایی کردم.
- چی میگی سوده؟ کدوم بابا؟ بابایی که حتی موقع نامزدیم پاش رو توی محضر نگذاشت و بیرون محضر، برگه‌ی رضایت رو امضا کرد؟
سرش که پایین افتاد، به یاد خودم افتادم. همان لحظه‌ای که به زور و ضرب و التماس مامان، رضایت به ازدواج دادم و پای سفره‌ی محرمیت کیان نشستم، مادر کیان از عمل بابا باخبر شد و من همین‌جور سرم پایین افتاد. محرمیتی که با کلی دعوا به یک‌سال نامزدی رساندمش. اگر به کیان بود که همان روز عروسی می‌گرفت و حتی محرمیت برایش مهم نبود؛ اما برای من مهم بود تا زمان بخرم.
- کیان به کمک‌مون اومد و مامان دوباره مخم رو کار گرفت. بیچاره فکر می‌کرد کیان واقعا پسر خوبیه و من رو می‌خواد. به‌خاطر مامان راضی شدم؛ اما گفتم باید یکی دوسالی نامزد باشیم. اونم با محرمیت. کلی مخالفت شد؛ اما بالاخره کیان گفت که حرف، حرف منه.
دستی به شانه‌اش زدم که سر بلند کرد و چشمان خیسش را به صورتم دوخت. لبخندی زدم و اشک‌هایش را کنار زدم و قربان صدقه‌اش رفتم:
- گریه نکن عزیزدلم.
ل*ب‌هایش لرزید و با بغضی بزرگ ناله کرد:
- هیچ‌وقت بابا رو نمی‌بخشم. اون، نباید تو رو ول می‌کرد. نباید تو رو فراموش می‌کرد.
لبخندم عمیق‌تر شد از محبت خواهری که سال‌ها پنهانی به دیدنم می‌آمد.
- دیگه گذشته! به گذشته فکر نکن.
ل*ب‌هایش بیشتر لرزیدند و سیل اشک‌هایش جاری شد. کمی به حال خودش گذاشتمش و بعد از مکثی طولانی ادامه دادم. به تعریف این داستان نیاز داشتم تا با خودم کنار بیایم و رو راست باشم. تا به خودم ثابت کنم احساس من به کیان عشق نبود؛ دوست داشتنی زوری و از روی وابستگی بود.
- محرم شدیم و نامزد. همه‌چیز خوب بود. مامان کارش خوب بود و کیان برام خیلی بریز و به‌پاش می‌کرد. تولد می‌گرفت، مهمونی می‌برد، می‌گذاشت ممنوعه‌هایی رو تجربه کنم که بعضی مواقع به ذهنم می‌زد. با هم م*ش*رو*ب می‌خوردیم، سیگار می‌کشیدیم، پا*ر*تی می‌رفتیم و...
دندان ساییدم و غریدم:
- توی ک*ثافت فرو ‌می‌رفتیم.
- مهتاج!
ناباور بود و شوکه. درست همان حالی را داشت که الهه داشت. درست همان حالی را داشت که خودم بعد از مدت‌ها پیدا کردم. چشمانش آن‌قدر گرد شده بودند که دیگر اشک‌هایش نیازی به مجوز خروج‌ نداشتند و به‌راحتی به پایین می‌افتادند.
- آره. همه‌ی این‌ها واقعیه سوده. من از خودم فاصله گرفته بودم. من، سیگار رو دوست داشتم؛ اما ل*ب نمی‌زدم تا این‌که کیان بهم پیشنهاد کرد. می‌گفت «زن‌ها قشنگ‌تر سیگار می‌کشن» از سیگارکشیدن و م*ش*رو*ب‌خوردن من ل*ذت می‌برد. من، فقط یک‌بار این خبط رو انجام دادم و کیان دیگه ولم نکرد. درخواست‌های نابه‌جاش شروع شد. من، هیچ‌وقت بیشتر از یک کام م*ش*رو*ب نخوردم؛ چون می‌دونستم نباید مقابل کیان هوشیاریم رو از دست بدم. اون می‌خواست که گیلاسم رو تموم کنم، می‌خواست مقابلش بشینم و با ل*ب‌های سرخ سیگار بکشم، اون... اون می‌خواست من یه لجن باشم. یک زن کثیف که برده‌ی خواسته‌های اون باشه. نتونستم، نتونستم طاقت بیارم و سیگار رو کنار گذاشتم. از نیکوتین متنفر شدم. از مهمونی‌های دورهمی کنار کشیدم و حتی اون مایع کثیف رو کنار گذاشتم. عرض سه‌ماه از مهتاج دور شده بودم و دوباره برگشتم به خودم. غافل از این که کیان با این مهتاج ل*ذت بیشتری می‌برد.
سرفه‌ای از خشکی گلویم کردم که سوده به‌سرعت برخاست و از درون یخچال اتاق، بطری آب معدنی برایم پیدا کرد. تشکری کردم و مقداری آب خنک به وجود ملتهبم تزریق کردم. بطری را روی تخت رها کردم و ادامه دادم:
- از بداخلاقی‌هام خوشش می‌اومد، از این که نمی‌گذاشتم باهام مثل قبلا رفتار کنه، از جسارتم خوشش اومده بود و می‌گفت «من عاشق زن‌های یاغی‌ام؛ زن‌های دست‌نیافتنی» می‌بینی؟ اون همیشه جمع می‌بست و این من رو خرد می‌کرد. کیان به دنبال تموم زن‌ها بود، نه فقط من.
- برای همین بهم زدی؟
قلبم تیر کشید و پاسخ دادم:
- بهش وابسته بودم و این دلایل نمی‌تونست من رو قانع کنه تا ولش کنم. هرچی خودم رو مجاب می‌کردم که رهاش کنم، بازم ترس از تنهایی به‌سراغم می‌اومد. تا این‌که... فهمیدم، کسی که دستور مرگ مادرم رو داده... اون و‌ پدرش بودن.
تقریبا فریاد کشید:
- چی میگی؟
نگاهم را پایین کشیدم و سرم را روی بالشت قرار دادم. چشمان خسته‌ام را بستم و زمزمه کردم:
- حقیقت رو می‌گم. حقیقت!
ساعدم را به روی چشم‌هایم قرار دادم و در مقابل تمام سوال‌هایش، تنها پاسخ دادم:
- بعدا برات میگم.
و همین که سکوت کرد، رفته‌رفته چشمانم گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***

بار دیگر به صفحه‌ی گوشی خیره شدم و متن رسیده را خواندم:
- باید هم‌دیگه رو ببینیم. پایین منتظرتم. «امیرپاشا»
گوشه‌ی ل*بم را به دندان کشیدم و به‌سمت پنجره‌ی اتاق قدم برداشتم. نگاهم را از همان‌جا به کوچه‌ی خلوت دوختم که ماشینش را درست، مقابل در پیدا کردم. حال عجیبی به جانم افتاده بود و لرزش بی‌موقع دستانم، مرا شگفت‌زده می‌کرد. گویی می‌دانستم که اتفاق خاصی قرار بود، رخ بدهد. نفس عمیقی کشیدم و پرده‌ی حریر را میان مشتم کشیدم و چشمانم را به باغ خلوت و آرام‌ دوختم. هنگام ظهر بود و تمامی اهالی به خواب رفته بودند؛ الا مهتاج بی‌قرار. با لرزش گوشی درون دستم، یکه‌ای خوردم و در جا لرزیدم. پرده را رها کردم و به صفحه‌ی گوشی خیره شدم. همان شماره بود؛ امیرپاشا‌.
با تردید پیامک را باز کردم و زیرلب نجوا کردم:
- می‌دونم که بیداری. منتظرم نذار!
نوچی کردم و کلافه از این بی‌قراری لعنتی‌ام، دستی میان موهای آزادم کشیدم. شالی به روی سرم انداختم و گوشی را درون جیب شلوار ورزشی‌ام فرو کردم و با همان لباس راحتی بیرون زدم. در اتاق را آرام بستم و به‌سمت راهرو قدم برداشتم. کلیدم را از جاکلیدی برداشتم و از واحد بیرون زدم. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و مسیرم را به بیرون از خانه مشخص کردم.
باید موضوع مهمی باشد که این وقت ظهر می‌خواست ملاقات کند. باید موضوع مهمی باشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
آن‌قدر تندتند قدم برمی‌داشتم و عجله داشتم که حتی از یاد بردم چگونه از آسانسور خارج شدم و باغ را ترک کردم. در لحظه‌ی آخر خودم را داخل کوچه یافتم و با دری بسته و ماشینی که مقابل خانه پارک شده بود. احساس عجیبی به این ملاقات داشتم. من، یک‌روز لعنتی به این مرد درخواست ازدواج دادم و در همان روز لعنتی او مرا نجات داده بود‌ و احساساتم به کیان را برای سوده شرح داده بودم و حالا مهتاجی بودم که تکلیفم مشخص بود؛ من، احساسی به کیان به ‌غیر از وابستگی نداشتم و با وجود تمام بی‌رحمی‌ها و ع*و*ضی‌ بودنش، دیگر به‌سمتش باز نمی‌گشتم که هیچ، از او به شدت بی‌زار هم بودم. بی‌زار از مردی که خون مادرم را ریخت و تنش را مهمان آتش کشید. امروز از این مهتاج می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم برای انتقامی که در س*ی*نه‌اش قرار داده، باز هم از آن مرد کمک بخواهد و او را درگیر منجلابی که خوده او بود، وارد کند. می‌ترسیدم آتش خشمش کنترل نشدنی باشد و اطرافیانش را به خاکستر تبدیل کند؛ اما احساسی به من می‌گفت که باید بروم. این تقدیر من بود. اتفاقات جدیدی در آینده منتظرم بود.
قدم‌هایم را بااحتیاط به‌سمت ماشین برداشتم و تقه‌ای به شیشه زدم که شیشه را پایین کشید و هم‌زمان باد خنکی به صورتم برخورد کرد. نگاهش به جلو بود و چشمانش در انحصار عینک آفتابی‌اش. نگاه از چهره‌ی جدی‌اش برداشتم و دستگیره را کشیدم. در کنارش جای گرفتم و هم‌زمان شیشه بالا رفت و صورت امیرپاشا به‌سمتم چرخید. طره‌ای از موهای آزادم که بیرون ریخته بودند را پشت گوش فرستادم و سلام دادم:
- سلام.
عینکش را برداشت و چشم‌های روشنش نمایان شد که لبخندی کوچک ل*ب‌هایم را احاطه کرد. سری تکان داد و زمزمه کرد:
- سلام.
تبلت روی پاهایش را بالا آورد و بعد از واردکردن رمز، مقابلم گرفت که با گیجی تبلت را گرفتم و پرسیدم:
- این چیه؟
ابرویی بالا انداخت و زمخت پاسخ داد:
- ما بهش می‌گیم تبلت.
چشمی چرخاندم و اخمی به روی صورت نشاندم.
- می‌دونم چیه؛ اما برای چی به من دادی؟
چشمانش را برای لحظه‌ای به روی هم فشرد و زمزمه کرد:
- چقدر سوال می‌پرسی!؟
تبلت را میان انگشتانم فشردم و همین که د*ه*ان باز کردم تا درشتی بارش کنم، چشم باز کرد و با سر به تبلت اشاره کرد و توضیح داد:
- فیلم رو پلی کن. با دقت نگاهش کن و ببین مورد آشنایی رو پیدا نمی‌کنی.
متعجب ابرویی بالا انداختم و باگیجی تکرار کردم:
- مورد آشنا؟
و بدون آن که منتظر پاسخی از سوی او باشم، نگاه متعجبم را راهی تبلت کردم و مثلث را لمس کردم. با دیدن خودم در کادر فیلم که به آرامی از ماشین پیاده شدم و الهه‌ای که با خوشحالی در را باز کرد، متعجب‌تر شدم؛ اما با ورود ماشین مشکی رنگی که مسیر بی‌هدف و نامشخصی را در پیش گرفته بود، لرزی به تنم افتاد و هوشیار شدم. ماشین نزدیک‌تر شد و امیرپاشا به بیرون پرید برای نجاتم؛ اما الهه زودتر اقدام کرد و شانه‌ام را به‌سمت خودش کشید و هر دو به ضرب به دیوار برخورد کردیم. با برخورد سر و گردنم با سنگ‌های مجاور در، چشمانم ریز شد و گردنم از یادآوری چند روز پیش درد گرفت. فیلم تمام شد و من به آرامی به سمتش برگشتم.
- خب؟ فیلم تصادفم بود.
سری از تاسف تکان داد و با اخم گفت:
- اصلا دقت نمی‌کنی!
تبلت را از میان انگشتانم بیرون کشید و فیلم را دوباره پلی کرد. چند حرکت روی فیلم انجام داد و سپس مانیتورش را به سمتم برگرداند.
- این مرد رو می‌شناسی؟
چشمان متعجبم را به صفحه‌ی نمایش دقیق‌تر کردم و با دیدن صورتش، لرز عجیبی به اندامم افتاد و صدای گوش‌خراش مامان در سرم پیچید. چشمانم را دزدیدم و دستان مشت شده‌ام را روی ران‌هایم قرار دادم. خودش بود. همان کسی که به همراه دوستش، مامان را کتک زده بودند و بعد به آتش کشیدند. خودش بود؛ نوچه‌ی کیان ع*و*ضی. حالا برای مرگ من برنامه می‌ریخت و آدم می‌فرستاد؟ مگر ادعای دوست‌داشتنم را نداشت؟ آن دوست‌داشتن یک شبه فروکش کرد و جایش را به نفرت داد؟ خدای من! انسان‌ها چه راحت دروغ می‌گفتند.
- می‌شناسیش؟
ل*ب‌هایی که از شدت حرص میان دندان‌هایم با بی‌رحمی فشرده می‌شدند را رها کردم و زمزمه‌وار پاسخ دادم:
- یکی از افراد کیانه.
- یعنی...
میان کلامش پریدم و لبخندی تلخ، به صورت بی‌روحش زدم.
- یعنی کیان، می‌خواست منو بکشه.
تبلت را روی داشبورد رها کرد و ابرو در هم کشید. دستانش را به دور فرمان حلقه کرد و سرش را به‌سمت پنجره برگرداند. نفس عمیقی کشیدم و با خنده‌ی تلخی ادامه دادم:
- و از این کارش دست نمی‌کشه تا به هدفش برسه. حلا‌ل‌مون کن آقای... راستی؟ فامیلیت چی بود؟
چشمانش را به‌سمتم سوق داد و باحالت جدی پاسخ داد:
- کمتر مزه بریز!
از لحن و صورت عصبی‌اش، جا خوردم و لبخندم به‌سرعت رنگ باخت. از نوع برخوردش اخم به صورتم نشست و خلقم تنگ شد.
چرا با من بی‌ادبانه رفتار می‌کرد؟ مگر من ازش خواستم به دنبال فیلم بگردد و کارآگاه بازی در بیاورد که حالا باید بدخلقی‌اش را تحمل می‌کردم؟
حضورم در آن موقعیت را دیگر جایز ندانستم و همین که دستم به سمت دستگیره رفت، با کلامش مانع شد:
- درست می‌گفتی.
با همان دلخوری چرخیدم و پرسیدم:
- چی رو؟
نفس گرفت و چشمان کهربایی‌اش را ریز کرد و پاسخ داد:
- این مرد تو رو ول نمی‌کنه؛ اما... دلیلش احساسش به تو نیست.
ابرویی بالا انداختم و متعجب پرسیدم:
- پس چیه؟ من که مال و اموالی ندارم که به‌خاطرش بخواد این کارا رو انجام بده.
- مطمئنی؟ آتویی، مدرکی چیزی ازش نداری؟
- نه بابا!
سرش را جلو کشید که چیزی درون شکمم به قل‌قل افتاد و همین که فاصله‌اش با صورتم کم شد، ناخواسته سر به زیر انداختم و از احساس گرمای وجودش، گونه‌هایم د*اغ شدند.
- یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ است مهتاج. لطفا با پدرت در میون بذار.
انگشتانم را به بازی گرفتم و همین که سوزش اشکی را درون چشمانم احساس کردم، سر بلند کردم تا مانع ریزش اشک‌های بی‌پناهم بشوم. در آن اندک فاصله‌ای که با مرد غریبه‌ی ناجی داشتم، درد بی‌پناهی را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. پدرم، سرهنگ به‌نام نیروی انتظامی کمتر از این مرد که هیچ، در حد صفر هم به فکر دخترش نبود و حالا این مرد خوش چهره‌ی مقابلم از من می‌خواست که دردم را با او در میان بذارم. لبخندی گوشه‌ی ل*بم نشاندم که مطمئناً از گریه هم برایم آزاردهنده‌تر بود و شکننده‌تر.
- ممنون بابت کمکت؛ اما من مدرکی برای اثبات حرف‌هام ندارم.
- تو دخترشی، حرفت رو باور می‌کنه.
خنده‌ی بی‌صدای ناگهانی به سراغم آمد که انتهایش شد بغضی بزرگ و آزاردهنده در میان صدای لرزانم.
- انگاری زیادی از خانواده‌ی نامدار دور بودی که...
آب دهانم را با فشار فرو دادم تا بغض لعنتی را پایین بفرستم؛ اما همچنان همان‌جا گیر کرده بود.
- که نمی‌دونی من هیچ‌وقت پدر نداشتم.
احساس سوزش در چشمانم بیشتر شد و لرزش ل*ب‌هایم زلزله‌ای تاریخی را به بار آوردند. همین که احساس کردم در کسری از زمان دیگر، غرورم مقابل این مرد برای بار دیگر خرد می‌شود، قصد فرار را کردم؛ اما با قفل شدن درها و صدای بلندش، یکه‌ای خوردم و با صورتی که ناگهانی خیس شد، به‌سمتش برگشتم. دستی به گونه‌هایم کشیدم و به حرکاتش خیره شدم. خودش را عقب کشید و استارت را فشرد و ماشین را روشن کرد. ترس عجیبی یه جانم افتاد و شدت اشک‌هایم بیشتر شد.
- کجا میری؟ در رو باز کن خواهشا!
اما او خود را به نشنیدن زد و ماشین را به حرکت در آورد که تنم به رعشه افتاد و از ترس، لکنت زبان به سراغم آمد:
- تو رو خدا... نگه‌دار!... مَ‍...مَن... باید...
نیم‌نگاهی عصبی به‌سمتم انداخت و میان کلامم پرید:
- نترس! نمی‌خوام بخورمت.
سعی کردم اخم کنم تا پی به ترسم نبرد؛ اما صورت خیس، لرزش ب*دن و دستپاچگی‌ام برای کشیدن دستگیره‌ی دست، مانع از هر تلاشی می‌شد.
- گفتم نترس!
تا بهپحال آن همه درمانده نبودم. من روزها با کیان تنها می‌شدم و نمی‌ترسیدم؛ اما از این مرد آشنای غریبه که مرموز بود و کم‌حرف، خیلی می‌ترسیدم.
- نگه‌دار!
مشتم را روی دستگیره زدم و با درماندگی تمام داد زدم:
- توروخدا! من برادرزاده‌ی رفیقتم!
با این جمله‌ی گریانم، به‌سرعت پا روی ترمز گذاشت که تنم به جلو پرت شد. به‌سرعت دستانم را روی داشبورد قرار دادم تا مانع برخورد سرم با شیشه شوم.
- در مورد من چه فکری کردی؟
خودم را جمع و جور کردم و بانهایت صداقت در چشمانش پاسخ دادم:
- من تو رو ‌نمی‌شناسم.
ابروهایش بیشتر در هم گره خوردند و فشار روی فک خوش تراشش بیشتر شد.
- آشنا می‌شیم خب‌.
بالجاجت و درماندگی نالیدم:
- نمی‌خوام. بذار برم!
نفس گرفت و چشمانش را به روی هم فشرد. تنم را عقب کشیدم و کمرم را مماس با در قرار دادم. دستی به صورتش کشید و در کمال ناباوری به‌سرعت در همان جلد خون‌سرد و پوکرش فرو رفت.
- پس چرا اون پیشنهاد رو دادی؟ تو که من رو نمی‌شناسی!
پشت دستم را روی گونه‌هایم کشیدم و باگیجی چشم ریز کردم. کدام پیشنهاد؟ مگر من پیشنهادی به این مرد داده بودم که... با یادآوری گند بزرگی که آن روز در ماشینش زده بودم، عرق شرم تیرک کمرم را احاطه کرد و سرم به زیر افتاد.
- سوال من جواب نداشت؟ نکنه منو به سخره گرفتی؟
به سرعت سر بلند کردم و به سمتش خم شدم.
- نه. قسم می‌خورم که نمی‌خواستم... من به خدا... من... من ترسیده بودم.
- پس به خاطر ترست بود. الان نمی‌ترسی؟
و حالتی به خود گرفت که از جذابیت چهره‌اش شرمم شد. دستش را روی صندلی‌ام رها کرد و دست دیگرش را در کنار پایش قرار داد و کمی به سمتم خم شد.
- هوم؟ پیشنهادت رو پس می‌گیری؟
خدای من! می‌خواست به چه برسد که این‌ همه مرا تحت فشار قرار می‌داد. برقی که در چشمانش بود، مرا می‌ترساند. خیلی هم می‌ترساند؛ اما عطش ماندن در آن گرمای وجودش که ناگهانی به جانم نشست، مرا ترغیب می‌کرد تا ترسم را کنار بزنم‌. خدای من! چه مرگم شده بود؟ ای کاش می‌توانستم با چشمانش دعوا کنم که این بازی کثیف را تمام کنند.
به هر جان کندنی که بود ل*ب باز کردم و پرسیدم:
- چرا می‌پرسی؟ می‌خوای منو دست بندازی؟
باجدیت تمام پرسید:
- چرا دست بندازم؟
اخمی به روی صورت نشاندم و وقیح پاسخ دادم:
- برای این‌که یه دختر ازت خواستگاری کرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
در ادامه با حرص و غضب زمزمه کردم:
- اونم برای نجات جونش.
- سوالای من جواب نداشت؟
کلافه چشم گرداندم و بدون فکر پاسخ دادم:
- آره سر تصمیم هستم. تو نشدی، یکی دیگه! یکی که مردونگی داشته باشه و بتونه من رو از دست اون دیو کثیف نجات بده.
نگاهی به سراسر صورت حرصی‌ام انداخت و با زیباترین ولوم و لحنی که از یک مرد می‌توانستم انتظار داشته باشم، مرا خطاب قرار داد:
- پس، با من ازدواج کن ماهِ نامدارها.
- چی؟
تقریبا داد زدم و از شدت بهت و تعجب حرفش، چشمانم گرد شدند و ول‌وله‌ای باورنکردنی در اعماق وجودم به پا شد. چه داشت می‌گفت؟ ازدواج؟ درخواست احمقانه‌ی خودم را تکرار کرد و مرا با پیشنهاد بی‌شرمانه‌ام آشنا. از نگاه مستقیم و جدی‌اش، آتشی درون به وجود آمد که به‌سرعت نگاه دزدیدم و زمزمه کردم:
- من بابت اون حرفم معذرت می‌خوام. نباید...
- من جدی‌ام.
باز هم نگاه مبهوتم شکارش کرد و نفسم برید. جان از بدنم رخت بست وقتی ادامه داد:
- اگه از ما بشی، امنیتت رو تضمین می‌کنیم. پس یا با من ازدواج کن، یا تا آخر عمرت عین احمق‌ها فرار کن.
تنها توانستم با لحنی تاکیدوار زمزمه کنم:
- من احمق نیستم.
- می‌تونی نباشی. انتخاب با توئه.
کلافه سری به طرفین تکان دادم و غریدم:
- چی به تو می‌رسه؟
ابرویی بالا انداخت و لبخندی ملیح به صورت نشاند که تعجب بیشتری را به حالات صورتم افزود.
- در عوض، تو به من کمک می‌کنی تا دست کیان و باندش رو، رو کنیم و مدرک جمع کنیم.
فریاد زدم:
- چی می‌گی؟ می‌فهمی از من چی می‌خوای؟ فکر کردی خیلی راحته؟ اصلاً... اصلاً تو مدرک می‌خوای به چه‌ کارت؟
خود را عقب کشید و برخلاف من، با خون‌سردی تمام شروع به حرف زدن کرد:
- امیرپاشا پورسلیم. ۳۴سالمه. متاهلم و یه دختر دارم.
نفس از ریه‌هایم گرفته شد و سطلی آب یخ به روی اندامم رها شد که لرزیدم و مبهوت پرسیدم:
- متاهلی؟
لبخندش کنار رفت و نفس گرفت و بی‌توجه به حال من که در حال جان‌دادن بودم، پاسخ داد:
- بله.
خدای من! یک مرد چه‌قدر می‌توانست کثیف باشد؟! چه‌قدر؟ من... من چرا به یک مرد متاهل درخواست داده بودم؟ چرا برای رهایی از کیان آن همه خریت به خرج دادم؟ چرا...
با کلامی که زد، به خوبی به من فهماند که این مرد، در آن ظهر گرم، قصد نابودی مرا داشت.
-اما چندسال پیش، توی یک حادثه هر دو رو از دست دادم.
دیگر به صورتم نگاه نمی‌کرد و صدایش قدرت سابق را نداشت.
- صاحب یک مرکز پخش محصولات دکوراسیون ساختمان هستم که خداروشکر درآمد خوبی دارم. خانوادم رو می‌شناسی و در مورد من هر چیزی که بخوای بدونی، فقط کافیه از خودم بپرسی؛ اما... دوست ندارم در مورد گذشتم چیزی بگم. سه مورد برام خیلی مهمه. یک، هرگز توی گذشته‌ام فضولی نکن. دو، از دروغ متنفرم. سه، ازدواج برای من امر مقدسیه و سنت پیغمبر. نمی‌تونم خونواده‌ام رو فریب بدم و عین فیلم‌های ترکی نقش بازی کنم؛ پس، من ازت می‌خوام اگر نظرت هم‌چنان مثبت بود به یک زندگی همیشگی و جدی بهش فکر کنی؛ مگر این که باهم به تفاهم نرسیم.
به‌سمت صورت یخ کرده و مبهوتم برگشت و در کمال ناباوری، مصرانه ادامه داد:
- منتظر پاسخت هستم.
قفل مرکزی را زد و به مقابلش و کوچه‌ی خلوت سراسر درخت خیره شد. دستی به صورتم کشیدم تا کمی از داغی گونه‌هایم با سردی دستانم گرفته شود. نمی‌توانستم این ظهر را از یاد ببرم. هیچ‌گاه نمی‌توانستم. امیرپاشا مردی متاهل بود که چندسال پیش همسر و فرزندش را از دست داده و حالا برای معامله‌ای که در نظر گرفته بود، سه شرط گذاشته بود. شروطی آسان؛ اما ابدی. او، از من زنی همیشگی طلب می‌کرد و قصد فریب خانواده‌اش را نداشت. ازدواجی واقعی با مردی که هیچ او را نمی‌شناختم. از علایقش باخبر نبودم و حتی نمی‌دانستم دلیلش برای نابودی کیان چه بود.
- من... من.... تو رو نمی‌شناسم‌.
در همان حالت، باصدایی آرام و نوازش‌گونه گفت:
- قبلا هم نمی‌شناختی؛ اما رهایی از نامزدت برات مهم‌تر بود. به‌هرحال، آشنا می‌شیم.
- نامزد سابقم.
از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد که ادامه دادم:
- محرمیت ما تموم شده.
نگاهش را دزدید و همین که ل*ب باز کردم تا دلیل این رفتارش را بپرسم، صدای گوشی‌ام بلند شد. دستم را درون جیبم فرو بردم و بدون آن که نگاهم را از صورت امیرپاشا بگیرم، انگشتم را روی صفحه کشیدم که باعث وصل شدن تماس و فعال شدن بلندگو شد.
- می‌بینم که از مرگ قسر در رفتی!
گوشی درون انگشتانم لرزید و نگاه متعجب من به صفحه کشیده شد. کیان! کیان پست فطرت!
- این‌بار ترمز ماشین درست نبرید. مطمئن باش بار دیگه خودم، با دستام اون جون کثیفت رو می‌گیرم و تو رو هم کنار مادرت خاک می‌کنم. قسم می‌خورم مهتاج نامدار!
عصبانیت، به‌جای ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود و دندان‌هایم بی‌رحمانه پو*ست ل*ب‌هایم را بازی گرفته بودند. تماس قطع شده را رها کردم و گوشی را باحرص تمام درون جیبم فرو بردم. بدون آن که به مرد ناجی کنارم که از قضا غریبه‌ای بیش نبود، نگاه کنم، دستگیره را کشیدم و غریدم:
- باهات ازدواج می‌کنم.
و به‌سرعت پیاده شدم و مسیر طی شده تا خانه را با سرعت دویدم و خودم را درون باغ را کردم. من، مهتاج بودم؛ دختر تصمیمات ناگهانی و شاید ابلهانه و شاید جسورانه. نمی‌گذاشتم کیان به هدفش برسد و خون مادر بی‌گناهم پایمال شود. من باید انتقام خون مادرم را می‌گرفتم. باید، باید، باید! حالا به هر طریقی که شده بود. ازدواجی ساختگی یا واقعی با مردی که هدفی مشابه با من داشت. مردی که او را بیشتر از یک‌ماه نمی‌شناختم؛ مردی که هیچ‌گاه تصور بودنش در کنارم را نمی‌توانستم داشته باشم؛ مردی که شاید برای من از کیان هم خطرناک‌تر بود و من برایم هیچ اهمیتی نداشت. مادرم، حیثیت و غرورم اجازه‌ی هیچ فکری را یه من نمی‌دادند. شاید عجییب بود؛ شاید این تصمیم برای دختری ۲۶ساله عجیب و احمقانه بود؛ اما من، به پای این حماقت می‌ماندم تا مردی همانند کیان را با خود به اعماق چاه بکشم و با دستان خودم، خون پاک مادرم را از پیراهنش پاک کنم. من، این حماقت را تا پای نابودی مردی به نام کیان ادامه می‌دادم. حتی اگر به قیمت از دست دادن رویا‌هایم باشد و یا حتی روزهای شیرین دخترانه.
***


- خجالتم حدی داره والا! از چنین زنی، همچین دختری هم انتظار می‌رفت.
دندان ساییدم و ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم تا مبادا این زن بددهن را به دشنام ببندم. قاشقم را باحرص میان برنج‌ها گرداندم و خیره به بشقابم با لحنی ملایم و صلح‌طلب گفتم:
- می‌شه بگید من چه کار اشتباهی کردم که مدام فحش به نافم می‌بندین؟
و قاشق را باحرص درون دهانم جای دادم و برنج را خالی خالی جویدم. صدای سارا، لقمه را در دهانم بی‌حرکت گذاشت و چشمانم را متعجب و گرد کرد:
- خانم‌بزرگ، مهتاج داشت با پدرش صحبت می‌کرد. نه من و شما!
چشمانم قدرشناسانه صورت زیبایش را رصد کردند که نگاهش را از صورت برزخی خان‌خانم گرفت و همین که چشم در چشم شدیم، لبخندی زدم که بی‌هیچ حرف و حرکتی، نگاه دزدید و با غذایش مشغول شد. لقمه را پایین فرستادم و کمر راست کردم. گویی از دفاع سارا، شیر شده بودم که دیگر از استرس اولیه خبری نبود. بابا، سرفه‌ی مصلحتی کرد و پرسید:
- مگه امیرپاشا رو می‌شناسی؟
خان‌خانم پوزخندی زد و باعصبانیت غرید:
- چه خوش خیالی تو پسر! دخترت باهاش خلوت می‌کنه که می‌خواد زنش بشه.
مشت بابا که روی میز نشست، نفس درون س*ی*نه‌ی همه حبس شد و یکه‌ای خوردیم. بابا ابرو در هم کشید و باصدایی که با چفت کردن دندان‌هایش به روی هم، سعی در کنترلش داشت غرید:
- بس کن مامان! لطفا توی صحبت‌ من و دخترم دخالت نکن!
اعماق دلم ول‌وله‌ای برپا شد که از حمایت پدر نشات می‌گرفت. خان‌خانم دندان قروچه‌ای کرد و غرید:
- ماشالله به غیرتت پسر! ماشالله.
و به‌سرعت از روی صندلی برخاست و باعصبانیت میز شام را ترک کرد. صدای نفس رها شده‌ی همه، تعجبم را بیشتر کرد. یعنی حضور خان‌خانم آن همه سنگین بود که همه را آن‌قدر عصبی و درهم کرده بود؟ عمو اردلان که تازه از عملیاتی سخت برگشته بود و خستگی از صورت جذابش می‌بارید، دستی به صورتش کشید و مرا خطاب قرار داد:
- عموجان!
از چشمانش رو گرفتم و باخجالت و شرم سربه‌زیر شدم و نگاهم را میخ درجه‌های روی شانه‌اش کردم.
- جانم؟
- شما، می‌دونی که امیرپاشا ازدواج کرده و...
میان کلامش پریدم و به سختی در چشمانش خیره شدم:
- پاشا همه‌چی رو به من گفته. منم قبلا نامزد داشتم و اون باهاش مشکلی نداره. من، ۲۶سالمه عمو و دیگه دختر خامی نیستم که بخوام تجربه‌ی تلخ گذشته رو تکرار کنم.
گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و صادقانه زمزمه کردم:
- کنارش آرامش دارم. بهم احترام می‌ذاره و کمکم می‌کنه.
- می‌دونی که خاله و مامان ر*اب*طه‌ی خوبی با هم ندارن؛ پس ممکنه خاله هم با این وصلت مخالف باشه.
از همان روز اول، با این مرد احساس راحتی می‌کردم و هرچه برزبانم می‌آمد را به او می گفتم.
- مگه خاله و مادربزرگ قراره با هم ازدواج کنن؟ من و پاشا دوتا آدم بالغیم و ربطی به کینه‌های قدیمی نداریم.
لبخندی به صورتم زد و دستانش را روی میز، در هم قلاب کرد. خوف عجیبی به جانم افتاد. احساس متهم‌بودن به سراغم آمد وقتی سرهنگ ‌نیروهای ویژه مقابلم نشسته و دستانش را در هم قلاب کرده بود. چشمانش تیز بود و می‌ترسیدم در مقابل او و بابا دستم رو شود، برای همین بار دیگر نگاهم ‌را دزدیدم و به صدای محکمش باز هم مرا خطاب قرار داد:
- حرفت کاملا درسته؛ اما خب، قبول کن با جنگ ‌و جدل هم نمی‌شه ازدواج‌ کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا