دستانش را در آ*غ*و*ش پهنش کشیده و نگاه خیرهی روشنش را معطوف صورت یخزدهام کرده بود. یک سروگردن از کیان درشتتر بود و این درشتی را مدیون شانههای پهن و عضلانیاش بود. خدای من! من از مردهای درشت بیزار بودم؛ اما او که آنقدر هم درشت و ترسناک نبود!
- خواب رفتی؟
نگاه خیرهام را با شرمندگی و کلافگی از هیکلش گرفتم و باعصبانیت به سمت در قدم تند کردم. حینی که کلیدم را درون قفل میانداختم و درگیری فجیعی با قفل داشتم، او را خطاب قرار دادم:
- ممنونم و...
در که باز شد، عقب کشیدم و نگاهم را با وسواس از صورتش دزدیدم و آب دهانم را فرو دادم و با همان صدای گرفته زمزمه کردم:
- متاسفم بابت بیاحترامی کیان.
نگاهم را بلند کردم و در چشمانش که بیهیچ حسی به من خیره شده بودند، خیره ادامه دادم:
- نامزد سابقم.
تنها واکنشش، تکان دادن سر بود و حرکتش بهسمت در. مقابلم که ایستاد، خودم را عقبتر کشیدم و دسته کلید را درون کیفم انداختم.
- بفرمایید.
- ممنونم. با علی قرار دارم، اجازه هست؟
نگاه دزدیدم و به آرامی نجوا کردم:
- بفرمایید.
بیهیچ حرف اضافهای از کنارم گذشت و همین که وارد ساختمان شد، با جیغ خفهای تمام حرصم را به همراه لگدی به جان در خالی کردم و فحش جانانهای نثار وجود مبارکم کردم.
- خدا لعنتت کنه مهتاج! خدا لعنتت کنه!
در را به ضرب بستم و با قدمهایی شتابزده خود را به آسانسور و سپس خانه رساندم. در را باز کردم و بدون آن که به بخشهای خانه سرک بکشم، تن خسته و ذهن دردناکم را درون اتاق پنهان کردم. کیفم را به روی تخت انداختم و همانجا پشت در نشستم. با پیچیدن صدای توهین کیان در سرم و توضیح بیجایم به امیرپاشا از نسبت او با خودم، حرص و عصبانیتم بیشتر شد و خون به صورتم هجوم آورد. آتش بود که در تمام سلولهای تنم شعله میکشید و به عصبهای معدهام هجوم میآورد. دستم را به روی شکم مچاله کردم و با کوبیدن سرم به در چوبی، ذهن د*اغ کردهام را به سکوتی کوتاه دعوت کردم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و همانطور که به ضربهزدن به در، ادامه میدادم و شکمم را بیرحمانه میان پنجههایم میفشردم، بغض خفتهی قدیمیام را به آرامی رها کردم و به آنها اجازهی خودنمایی دادم.
چرا؟ این کلمه شاید از سهحرف تشکیل شده بود؛ اما تمام زندگی مرا به خود اختصاص داده بود. از زمانی که عقل و هوشم به قدرت تحلیل اطرافم دست یافت، مدام از خودم میپرسیدم: «چرا؟!» چرا پدرم ما را رها کرده بود؟ چرا مادرم حتی یکبار هم دلیل آن جدایی را به زبان نیاورد؟ چرا با آن که او را بهترین مرد زندگیاش میدانست، از او جدا شده بود؟ چرا در آن مهمانی کذایی که مرد جذاب و هالیوودی مرا «بانوی قصهها» خواند و لبخند معروفش را تنها به من هدیه داد، دلم را فریب دادم و احساس غرور کردم؟ چرا با وسوسههای مامان برای ازدواج با او پاسخ منفی ندادم؟ چرا در احساسم به او عجله کردم؟ چرا چرا چرا و چراهای دیگری که مانع ذرهای آرامش و احساس خوشبختی در من میشدند. نباید به این سکوت ادامه میدادم. دیگر کافی بود! باید هرچه سریعتر با املاکی و سیدمصطفی تماس میگرفتم و واگذاری خانه و کارگاه را جلو میانداختم. مامان! چرا این بدهی بزرگ به کیان را داشتی؟ چرا پولهای کثیف این مرد را وارد زندگیمان کردی؟ مامان! باز هم مرا شرمسار کردی. باز هم.
- مهتاج! تویی؟
صدای خالی از احساس سارا که آمد، بهسرعت چشم باز کردم و کف دستانم را به روی گونههای مرطوبم کشیدم. گلویی صاف کردم و پاسخ دادم:
- بله.
همانقدر کوتاه و مختصر. به آرامی زمین سفت و سرد را با تخت گرم عوض کردم و جنینوار در خودم مچاله شدم تا دردی که رفتهرفته به تمام عصبها و سلولهای معدهام نفوذ میکرد را با فشردن و در تنگنا قرار دادن تسکین بدهم.
- ناهار آمادهست.
از صدای گرفتهاش، ابرویی بالا انداختم و با صدایی که از شدت درد، گرفته شده بود، پاسخ دادم:
- ممنون. میلی ندارم.
و بهسرعت دستم را روی شکمم قرار دادم و دردم را با به دندان کشیدن غیرارادی ل*بهایم بیشتر کردم. با باز شدن ناگهانی در، بهسرعت در جایم نیمخیز شدم و نگاه مبهوتم را به سارا دادم که با چشمانی گرد و متعجب به حالت نشستن من خیره شده بود.
- خوبی؟
لبخندی کمرنگ و گرفته روی ل*بهای سِر شدهام نقش بست و سپس صدای لرزانی که از شدت بغض همچون زلزلهای هفت ریشتری میلرزید پاسخ او بود:
- چطور بهنظر میام؟
ابرو در هم کشید و قدمی بیشتر به داخل اتاق برداشت و پاسخ داد:
- افتضاح.
خندهی دردناکی سر دادم و کمرم را مهمان گرمای تشک کردم که سرش را به عقب برگرداند و سوده را صدا زد:
- سوده! بیا اینجا عزیزم.
در کنارم روی تخت نشست و پرسید:
- عصبیه؟
اگر در موقعیت دیگری قرار داشتیم، حتما شاخ در میآوردم و به نیش و کنایه با او میپرداختم؛ اما درد امانم را بریده بود و در تمام عضلات پهلو و کمرم هم میپیچید. ل*بهایم از شدت فشار دندانهایم به گزگز افتادند و رعشهای عجیب با لمس شکمم توسط سارا به جانم افتاد. همانطوری که با کف دستش، عضلات شکمم را ماساژ میداد، خطاب به سودهای که مابین چهارچوب ایستاده بود گفت:
- یکم بابونه دم کن برای خواهرت. اگه قرصی باید بخوره رو هم بیار بهش بده.
صدای سوده در میان صداهای ذهنم گم شد و برای لحظهای درد را از یاد بردم و چشمان مبهوتم را به صورت بیحس سارا دوختم.
- وقتی بابات با وقاحت تموم اومد گفت زن گرفتم و ازم حاملهست، تا چندسال این درد رو با خودم حمل میکردم و روز و شب نداشتم.
چشمان نم گرفتهام از روی صورت غرق فکرش به روی دستهایش افتادند و دستان زبر مامان بهجای دستان لطیف سارا در ذهنم نقش بستند و صدای او در سرم پیچید:
- حتی قرص هم آرومم نمیکرد. بعضی دردها رو فقط دستهای مادره که آروم میکنه. انگاری که خدا توی وجود هر مادری یه مسکن میذاره که مختص بچشه.
قطرههای لجوج اشک، بیاذن من راهش را پیدا کردند و به روی گونههایم روانه شدند. پلک زدم و نگاه تارم را بالا کشیدم.
- دستهای مادرم تنها درمون دردم بودن؛ وقتی که رفت، این درد کهنه شد و درد کشیدن کار هر روزم.
چشمان غمناکش را در صورتم گرداند و من با هر بار پلکزدن خیسی اشک را مهمان بالشت و پو*ست صورتم میکردم.
- هیچ وقت دوسِت نداشتم؛ اما تو...
ابرو در هم کشید و در حالی که سعی میکرد فشار دستش را کنترل کند ادامه داد:
- تو مادری نداری که درمون دردت باشه! تو هم عین من مسکن روحت رو از دست دادی.
این سارا، سارایی که در ذهنم نقش بسته بود، نبود. این زن، حق داشت مرا دشنام دهد و حتی از خانهاش بیرون کند؛ اما حرمت پدرم را حفظ کرد و مرا به عنوان مهمان قبول کرد. همانند مادری شکمم را نوازش میکرد و برای این که دردم را فراموش کنم، با من صحبت میکرد. امروز یقیناً روز شوکهکنندهای خواهد بود.
- متاسفم که زندگیت رو بهم زدم.
صادقانه گفتم و دست یخ کردهام را روی دستش قرار دادم که یکهای خورد و باخندهای که گواه همان جملهی معروف «خندهی من از گریه غمانگیزتر است» بود گفت:
- برام مهم نیست. توی این دنیا فقط سوده برام مهمه و خوشحالیش.
- سوده، خیلی خوشبخته که شما رو داره.
ل*بهایش تکان خوردند؛ اما با صدای زیبای سوده، به هم دوخته شدند و نگاه هر دو نفرمان بههمان سمت کشاند.
- معلومه! هم یه مادر مهربون، هم یه خواهر عزیز دارم.
طرف دیگرم قرار گرفت و همانطوری که درون کیفم را میگشت گفت:
- تو باید توی این مواقع به من خبر بدی مهتاج!
بیتوجه به توبیخش، سارا را دنبال کردم که بیحرف از روی تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد.
- بلند شو عزیزم.
دستش را پشتم قرار داد که به اجبار روی تخت نشستم و قرصم را با آب پایین فرستادم. سرم را روی بالشت قرار دادم که مانتو و مقنعهام را در آورد و به نوازش موهایم مشغول شد.
- مامان اگه باهات حرف نمیزنه، برای اینه که نمیخواد حرمتت رو با کنایههاش از بین ببره.
چشمانم را به روی هم فشردم و دردی که دوباره با رفتن سارا درحال پیشرفت بود را با نفس عمیقی پشت صدایم فرستادم و زمزمه کردم:
- بهنظرم اون یه آدم خوبه که میخواد با اخم و تَخم و بیتوجهیهاش، خودش رو بد نشون بده.
- آره. مامان سعی داره غرور شکسته شدهاش رو با این بدخلقیها برگردونه.
- اما بلد نیست.
- حق داره. نه؟
انگشتانم را به پهلویم رساندم و بادرد پاسخ دادم:
- فراتر از حق! اون... بهخاطر مادر من نابود شده.
آهی که از گلوی سوده خارج شد، خنجری درون قلبم فرو کرد و چشمانم را به سوزش انداخت.
- ای کاش از یه مادر بودیم؛ کاش بابا هیچوقت مامان رو اینجوری نابود نمیکرد و کاش...
میان کلامش پریدم:
- گذشته رو نمیشه تغییر داد.
- بهخاطر این گذشته، نمیتونم بابا رو ببخشم.
- اما اون خیلی دوستت داره.
- تو رو هم داره.
جملهاش درد داشت. به اندازهی بیست و شش سال. ل*بهایم را بههم دوختم و چندی بعد بود که بالآخره با نوازشها و جوشاندههای سوده و تاثیر قرصهایم آرام گرفتم و بعد از فرستادن سوده به اتاقش، روی تخت نشستم. مسکن تنم را شل کرده بود و حرفهای سارا ذهنم را به خلأ عظیمی کشانده بود؛ اما مسئولیتها اجازهی ذرهای آرامش را هم نمیداد. به اجبار، بعد از شستن دست و صورتم و دوباره قرار گرفتنم به روی تخت، مشغول آن طرح vip که ناگهانی در ذهنم نقش بسته بود، شدم.
***
«فصل پنجم»
- سلام سید. مزاحم که نشدم؟
میتوانستم اخمهای پر پشت سفیدش را از پشت گوشی هم احساس کنم.
- علیکالسلام دخترم. این چه حرفیه آخه؟
- آخه نزدیک اذان ظهر بود و گفتم شاید مسجد باشین.
- مسجدم؛ اما هنوز صلاة ظهر شروع نشده.
- زنگ زدم تشکر کنم.
- تشکر برای چی دخترم؟
لبخندی روی صورتم نشاندم و کیفم را روی دوش انداختم و تکیهام را به چهارچوب ورودی بخش فتوگرافیک دادم.
- برای بودنتون. شما، هدیهی خدا به ما بودین سید.
- این چه حرفیه دخترم؟! مگه یه پدر نباید برای دخترش کاری کنه؟ در ضمن، من تنها کمکی که تونستم انجام بدم پیدا کردن خریدار بود و بس!
با بیرون آمدن سوده با آن خندهی بیش از حد بزرگش از اتاق آقای زند، ابروهایم به شدت بالا پریدند و به منمن افتادم:
- نه سید. شما... خیلی هم...
صدای اذان که از پشت گوشی پخش شد، به سرعت خودم را جمع و جور کردم و درحالی که به صورت آقای زند و سوده اخم میکردم ادامه دادم:
- بعدا باهاتون تماس میگیرم سید. التماس دعا.
- محتاجیم باباجان. خدا بههمراهت.
- خدانگهدار.
تماس را خاتمه دادم و همین که قدمی به سمت آنها برداشتم، زند وارد اتاقش شد و سوده بهسمتم هجوم آورد.
- بریم آجی؟
گوشی را درون کیفم انداختم و ل*ب باز کردم تا دلیل آن نیش بازش را بفهمم که صدای گرفتهی الهه میانمان قرار گرفت:
- کسی خبر داره چرا امروز اینقدر زود اعلام پایان کار کردن؟
هردو بهسمتش برگشتیم که با دستمال بینیاش را گرفت و فینفین کنان به صورت من خیره شد. نفسی گرفتم و بیتوجه به خوشوبش سوده، عقبگرد کردم و پاسخ دادم:
- حالا خواستن یه لطفی در حقمون بکنن. شما ناراضیاین؟
و بهسمت راهرو قدم برداشتم که صدای نقزدن الهه در گوشم پیچید:
- من از خدامم هست بابا! از بس اینجا فینفین کردم و چرت زدم که حال خودمم داره از دیدن قیافهام بهم میخوره.
خندهی کوتاهی کردم و بهسمت آسانسور قدم برداشتم و دکمه را فشردم. هردو در کنارم ایستادند و سوده باهیجان پیشنهاد داد:
- بریم بستنی بخوریم؟
درِ آسانسور که باز شد، وارد اتاقک شدیم و الهه باتعجب بهسمت سوده چرخید و پرسید:
- شوخی میکنی؟ حال من رو نمیبینی دختر؟
- خواب رفتی؟
نگاه خیرهام را با شرمندگی و کلافگی از هیکلش گرفتم و باعصبانیت به سمت در قدم تند کردم. حینی که کلیدم را درون قفل میانداختم و درگیری فجیعی با قفل داشتم، او را خطاب قرار دادم:
- ممنونم و...
در که باز شد، عقب کشیدم و نگاهم را با وسواس از صورتش دزدیدم و آب دهانم را فرو دادم و با همان صدای گرفته زمزمه کردم:
- متاسفم بابت بیاحترامی کیان.
نگاهم را بلند کردم و در چشمانش که بیهیچ حسی به من خیره شده بودند، خیره ادامه دادم:
- نامزد سابقم.
تنها واکنشش، تکان دادن سر بود و حرکتش بهسمت در. مقابلم که ایستاد، خودم را عقبتر کشیدم و دسته کلید را درون کیفم انداختم.
- بفرمایید.
- ممنونم. با علی قرار دارم، اجازه هست؟
نگاه دزدیدم و به آرامی نجوا کردم:
- بفرمایید.
بیهیچ حرف اضافهای از کنارم گذشت و همین که وارد ساختمان شد، با جیغ خفهای تمام حرصم را به همراه لگدی به جان در خالی کردم و فحش جانانهای نثار وجود مبارکم کردم.
- خدا لعنتت کنه مهتاج! خدا لعنتت کنه!
در را به ضرب بستم و با قدمهایی شتابزده خود را به آسانسور و سپس خانه رساندم. در را باز کردم و بدون آن که به بخشهای خانه سرک بکشم، تن خسته و ذهن دردناکم را درون اتاق پنهان کردم. کیفم را به روی تخت انداختم و همانجا پشت در نشستم. با پیچیدن صدای توهین کیان در سرم و توضیح بیجایم به امیرپاشا از نسبت او با خودم، حرص و عصبانیتم بیشتر شد و خون به صورتم هجوم آورد. آتش بود که در تمام سلولهای تنم شعله میکشید و به عصبهای معدهام هجوم میآورد. دستم را به روی شکم مچاله کردم و با کوبیدن سرم به در چوبی، ذهن د*اغ کردهام را به سکوتی کوتاه دعوت کردم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و همانطور که به ضربهزدن به در، ادامه میدادم و شکمم را بیرحمانه میان پنجههایم میفشردم، بغض خفتهی قدیمیام را به آرامی رها کردم و به آنها اجازهی خودنمایی دادم.
چرا؟ این کلمه شاید از سهحرف تشکیل شده بود؛ اما تمام زندگی مرا به خود اختصاص داده بود. از زمانی که عقل و هوشم به قدرت تحلیل اطرافم دست یافت، مدام از خودم میپرسیدم: «چرا؟!» چرا پدرم ما را رها کرده بود؟ چرا مادرم حتی یکبار هم دلیل آن جدایی را به زبان نیاورد؟ چرا با آن که او را بهترین مرد زندگیاش میدانست، از او جدا شده بود؟ چرا در آن مهمانی کذایی که مرد جذاب و هالیوودی مرا «بانوی قصهها» خواند و لبخند معروفش را تنها به من هدیه داد، دلم را فریب دادم و احساس غرور کردم؟ چرا با وسوسههای مامان برای ازدواج با او پاسخ منفی ندادم؟ چرا در احساسم به او عجله کردم؟ چرا چرا چرا و چراهای دیگری که مانع ذرهای آرامش و احساس خوشبختی در من میشدند. نباید به این سکوت ادامه میدادم. دیگر کافی بود! باید هرچه سریعتر با املاکی و سیدمصطفی تماس میگرفتم و واگذاری خانه و کارگاه را جلو میانداختم. مامان! چرا این بدهی بزرگ به کیان را داشتی؟ چرا پولهای کثیف این مرد را وارد زندگیمان کردی؟ مامان! باز هم مرا شرمسار کردی. باز هم.
- مهتاج! تویی؟
صدای خالی از احساس سارا که آمد، بهسرعت چشم باز کردم و کف دستانم را به روی گونههای مرطوبم کشیدم. گلویی صاف کردم و پاسخ دادم:
- بله.
همانقدر کوتاه و مختصر. به آرامی زمین سفت و سرد را با تخت گرم عوض کردم و جنینوار در خودم مچاله شدم تا دردی که رفتهرفته به تمام عصبها و سلولهای معدهام نفوذ میکرد را با فشردن و در تنگنا قرار دادن تسکین بدهم.
- ناهار آمادهست.
از صدای گرفتهاش، ابرویی بالا انداختم و با صدایی که از شدت درد، گرفته شده بود، پاسخ دادم:
- ممنون. میلی ندارم.
و بهسرعت دستم را روی شکمم قرار دادم و دردم را با به دندان کشیدن غیرارادی ل*بهایم بیشتر کردم. با باز شدن ناگهانی در، بهسرعت در جایم نیمخیز شدم و نگاه مبهوتم را به سارا دادم که با چشمانی گرد و متعجب به حالت نشستن من خیره شده بود.
- خوبی؟
لبخندی کمرنگ و گرفته روی ل*بهای سِر شدهام نقش بست و سپس صدای لرزانی که از شدت بغض همچون زلزلهای هفت ریشتری میلرزید پاسخ او بود:
- چطور بهنظر میام؟
ابرو در هم کشید و قدمی بیشتر به داخل اتاق برداشت و پاسخ داد:
- افتضاح.
خندهی دردناکی سر دادم و کمرم را مهمان گرمای تشک کردم که سرش را به عقب برگرداند و سوده را صدا زد:
- سوده! بیا اینجا عزیزم.
در کنارم روی تخت نشست و پرسید:
- عصبیه؟
اگر در موقعیت دیگری قرار داشتیم، حتما شاخ در میآوردم و به نیش و کنایه با او میپرداختم؛ اما درد امانم را بریده بود و در تمام عضلات پهلو و کمرم هم میپیچید. ل*بهایم از شدت فشار دندانهایم به گزگز افتادند و رعشهای عجیب با لمس شکمم توسط سارا به جانم افتاد. همانطوری که با کف دستش، عضلات شکمم را ماساژ میداد، خطاب به سودهای که مابین چهارچوب ایستاده بود گفت:
- یکم بابونه دم کن برای خواهرت. اگه قرصی باید بخوره رو هم بیار بهش بده.
صدای سوده در میان صداهای ذهنم گم شد و برای لحظهای درد را از یاد بردم و چشمان مبهوتم را به صورت بیحس سارا دوختم.
- وقتی بابات با وقاحت تموم اومد گفت زن گرفتم و ازم حاملهست، تا چندسال این درد رو با خودم حمل میکردم و روز و شب نداشتم.
چشمان نم گرفتهام از روی صورت غرق فکرش به روی دستهایش افتادند و دستان زبر مامان بهجای دستان لطیف سارا در ذهنم نقش بستند و صدای او در سرم پیچید:
- حتی قرص هم آرومم نمیکرد. بعضی دردها رو فقط دستهای مادره که آروم میکنه. انگاری که خدا توی وجود هر مادری یه مسکن میذاره که مختص بچشه.
قطرههای لجوج اشک، بیاذن من راهش را پیدا کردند و به روی گونههایم روانه شدند. پلک زدم و نگاه تارم را بالا کشیدم.
- دستهای مادرم تنها درمون دردم بودن؛ وقتی که رفت، این درد کهنه شد و درد کشیدن کار هر روزم.
چشمان غمناکش را در صورتم گرداند و من با هر بار پلکزدن خیسی اشک را مهمان بالشت و پو*ست صورتم میکردم.
- هیچ وقت دوسِت نداشتم؛ اما تو...
ابرو در هم کشید و در حالی که سعی میکرد فشار دستش را کنترل کند ادامه داد:
- تو مادری نداری که درمون دردت باشه! تو هم عین من مسکن روحت رو از دست دادی.
این سارا، سارایی که در ذهنم نقش بسته بود، نبود. این زن، حق داشت مرا دشنام دهد و حتی از خانهاش بیرون کند؛ اما حرمت پدرم را حفظ کرد و مرا به عنوان مهمان قبول کرد. همانند مادری شکمم را نوازش میکرد و برای این که دردم را فراموش کنم، با من صحبت میکرد. امروز یقیناً روز شوکهکنندهای خواهد بود.
- متاسفم که زندگیت رو بهم زدم.
صادقانه گفتم و دست یخ کردهام را روی دستش قرار دادم که یکهای خورد و باخندهای که گواه همان جملهی معروف «خندهی من از گریه غمانگیزتر است» بود گفت:
- برام مهم نیست. توی این دنیا فقط سوده برام مهمه و خوشحالیش.
- سوده، خیلی خوشبخته که شما رو داره.
ل*بهایش تکان خوردند؛ اما با صدای زیبای سوده، به هم دوخته شدند و نگاه هر دو نفرمان بههمان سمت کشاند.
- معلومه! هم یه مادر مهربون، هم یه خواهر عزیز دارم.
طرف دیگرم قرار گرفت و همانطوری که درون کیفم را میگشت گفت:
- تو باید توی این مواقع به من خبر بدی مهتاج!
بیتوجه به توبیخش، سارا را دنبال کردم که بیحرف از روی تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد.
- بلند شو عزیزم.
دستش را پشتم قرار داد که به اجبار روی تخت نشستم و قرصم را با آب پایین فرستادم. سرم را روی بالشت قرار دادم که مانتو و مقنعهام را در آورد و به نوازش موهایم مشغول شد.
- مامان اگه باهات حرف نمیزنه، برای اینه که نمیخواد حرمتت رو با کنایههاش از بین ببره.
چشمانم را به روی هم فشردم و دردی که دوباره با رفتن سارا درحال پیشرفت بود را با نفس عمیقی پشت صدایم فرستادم و زمزمه کردم:
- بهنظرم اون یه آدم خوبه که میخواد با اخم و تَخم و بیتوجهیهاش، خودش رو بد نشون بده.
- آره. مامان سعی داره غرور شکسته شدهاش رو با این بدخلقیها برگردونه.
- اما بلد نیست.
- حق داره. نه؟
انگشتانم را به پهلویم رساندم و بادرد پاسخ دادم:
- فراتر از حق! اون... بهخاطر مادر من نابود شده.
آهی که از گلوی سوده خارج شد، خنجری درون قلبم فرو کرد و چشمانم را به سوزش انداخت.
- ای کاش از یه مادر بودیم؛ کاش بابا هیچوقت مامان رو اینجوری نابود نمیکرد و کاش...
میان کلامش پریدم:
- گذشته رو نمیشه تغییر داد.
- بهخاطر این گذشته، نمیتونم بابا رو ببخشم.
- اما اون خیلی دوستت داره.
- تو رو هم داره.
جملهاش درد داشت. به اندازهی بیست و شش سال. ل*بهایم را بههم دوختم و چندی بعد بود که بالآخره با نوازشها و جوشاندههای سوده و تاثیر قرصهایم آرام گرفتم و بعد از فرستادن سوده به اتاقش، روی تخت نشستم. مسکن تنم را شل کرده بود و حرفهای سارا ذهنم را به خلأ عظیمی کشانده بود؛ اما مسئولیتها اجازهی ذرهای آرامش را هم نمیداد. به اجبار، بعد از شستن دست و صورتم و دوباره قرار گرفتنم به روی تخت، مشغول آن طرح vip که ناگهانی در ذهنم نقش بسته بود، شدم.
***
«فصل پنجم»
- سلام سید. مزاحم که نشدم؟
میتوانستم اخمهای پر پشت سفیدش را از پشت گوشی هم احساس کنم.
- علیکالسلام دخترم. این چه حرفیه آخه؟
- آخه نزدیک اذان ظهر بود و گفتم شاید مسجد باشین.
- مسجدم؛ اما هنوز صلاة ظهر شروع نشده.
- زنگ زدم تشکر کنم.
- تشکر برای چی دخترم؟
لبخندی روی صورتم نشاندم و کیفم را روی دوش انداختم و تکیهام را به چهارچوب ورودی بخش فتوگرافیک دادم.
- برای بودنتون. شما، هدیهی خدا به ما بودین سید.
- این چه حرفیه دخترم؟! مگه یه پدر نباید برای دخترش کاری کنه؟ در ضمن، من تنها کمکی که تونستم انجام بدم پیدا کردن خریدار بود و بس!
با بیرون آمدن سوده با آن خندهی بیش از حد بزرگش از اتاق آقای زند، ابروهایم به شدت بالا پریدند و به منمن افتادم:
- نه سید. شما... خیلی هم...
صدای اذان که از پشت گوشی پخش شد، به سرعت خودم را جمع و جور کردم و درحالی که به صورت آقای زند و سوده اخم میکردم ادامه دادم:
- بعدا باهاتون تماس میگیرم سید. التماس دعا.
- محتاجیم باباجان. خدا بههمراهت.
- خدانگهدار.
تماس را خاتمه دادم و همین که قدمی به سمت آنها برداشتم، زند وارد اتاقش شد و سوده بهسمتم هجوم آورد.
- بریم آجی؟
گوشی را درون کیفم انداختم و ل*ب باز کردم تا دلیل آن نیش بازش را بفهمم که صدای گرفتهی الهه میانمان قرار گرفت:
- کسی خبر داره چرا امروز اینقدر زود اعلام پایان کار کردن؟
هردو بهسمتش برگشتیم که با دستمال بینیاش را گرفت و فینفین کنان به صورت من خیره شد. نفسی گرفتم و بیتوجه به خوشوبش سوده، عقبگرد کردم و پاسخ دادم:
- حالا خواستن یه لطفی در حقمون بکنن. شما ناراضیاین؟
و بهسمت راهرو قدم برداشتم که صدای نقزدن الهه در گوشم پیچید:
- من از خدامم هست بابا! از بس اینجا فینفین کردم و چرت زدم که حال خودمم داره از دیدن قیافهام بهم میخوره.
خندهی کوتاهی کردم و بهسمت آسانسور قدم برداشتم و دکمه را فشردم. هردو در کنارم ایستادند و سوده باهیجان پیشنهاد داد:
- بریم بستنی بخوریم؟
درِ آسانسور که باز شد، وارد اتاقک شدیم و الهه باتعجب بهسمت سوده چرخید و پرسید:
- شوخی میکنی؟ حال من رو نمیبینی دختر؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: