«فصل سوم»
برای بار آخر مقنعهام را درست کردم و کیفم را از روی تخت برداشتم. به سمت در حرکت کردم که با دیدن خودم در آینه، از حرکت ایستادم و به سمت آینه برگشتم. با دیدن آن صورتی که خیلی وقت بود که لبخندی واقعی به خود ندیده، اعماق قلبم به سوزش افتاد. اولین روز از بودن در آن خانه آغاز شده بود و من همچنان از بیخوابی و فکر و خیال زیاد، غمکدهای عظیم را در دلم پرورش میدادم. آن همه دردی که دیروز متحمل شده بودم و بیخوابی که در آن اتاق کشیده بودم، اجازهی چندین روز استراحت را برایم صادر کرده بود. فارغ از هر اتفاق افتاده و هر رنج کشیده، درست ساعت پنج و سی دقیقه صبح بود که همه را پشت سر گذاشتم و برای چند صباحی خود را به دست آرامش ساختگی سپردم.
تقهای به در زده شد و به دنبالش صدای سوده آمد:
- آبجی! بیداری؟
مقنعهام را جلوتر کشیدم و نگاهی اجمالی به لباسهای فرم کاربنیام انداختم و پاسخ دادم:
- بیدارم.
نفسی گرفتم و طبق عادتی که مامان یادم داده بود، به نام خدایی گفتم و به سمت در رفتم. دستگیره را کشیدم و به صورت مهربانش لبخند زدم.
- صبح بخیر.
لبخند دنداننمایی زد و نگاهی به سراپایم انداخت و با همان نگاه کاوشگر به سمت صورتم برگشت.
- چقدر خوشگل شدی! سلام.
خندهی بیصدایی کردم و دستی به شانهاش کشیدم و جلوتر از او به سمت راهرو قدم برداشتم. به سرعت همانند جوجه اردک زشت به دنبالم دوید و پرسید:
- مرخصیات تموم شده؟
سری تکان دادم و نیمنگاهی از روی شانهی راست به صورت هیجانزدهاش انداختم و پاسخ دادم:
- آره عزیزم. دو سه روز گرفته بودم؛ چون درگیر معامله و فروش و این کارها بودم.
- تنها میری سر کار؟
از حرکت ایستادم و عقبگرد کردم.
- نه! چطوره با خانخانم و تو بریم؟
پقی به زیر خنده زد که با خنده سری تکان دادم و از خم راهرو گذشتم و به سمت راست مسیر کج کردم.
- میگم که برای من هم اونجا کار هست؟
با رسیدنم به مقابل آشپزخانه و دیدن سارا و بابا که روی صندلیها نشسته بودند، به سرعت به عقب برگشتم و دستم را روی بینی قرار دادم:
- هیس!
از حرکت ایستاد و باابروهای بالا پریده و چشمان درشت شده به من خیره شد. کمی به عقب هلش دادم و سرم را پیش کشیدم.
- میخوای دعوای جدید راه بندازی؟
به سرعت رنگ عوض کرد و تکیهاش را به دیوار سپرد و با حالتی گرفته پرسید:
- چرا؟ دوست نداری اونجا کنار تو...
نچی کردم و باصدایی آرامتر اما عصبی گفتم:
- همچین نیست.
دستش را میان انگشتانم به اسارت کشیدم و ادامه دادم:
- نشنیدی مادرت چه شرط و شروطی گذاشت؟
بالجاجت تمام گر*دن کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
- من میخوام کار کنم.
چشمی در حدقه گرداندم.
- کار خوبه؛ اما...
- تو رو خدا آبجی! من نمیخوام بخاطر مامان از آرزوهام بگذرم.
از شدت بغض صدا و ناراحتیاش، چانه لرزاند و باصدایی که بیشتر از چانهاش میلرزید در صورت مبهوت من ادامه داد:
- من نمیخوام اون همه درس خوندن و هزینه کردنم هیچ بشه. تو رو خدا کمکم کن! نمیخوام که پا*ر*تی بازی کنی، فقط میخوام یه وقت ملاقات با سرپرستتون بذاری و من...
- سوده جان؟
اولین قطرهی اشک که به روی گونهاش چکید، به سرعت با انگشت شصتم پاکش کردم و در صورت زیبایش خیره شدم. سوده از هنرستان رشتهی گرافیک را انتخاب کرد و سالها با عشق و علاقه پیش میرفت و تنها آرزویش کار کردن در شرکتهای تبلیغاتی و مُد و غیره بود. شرکتهای به نامی هچون شرکت تبلیغاتی ″فرش سپید″؛ شرکتی که چندین سال بود در آنجا کار میکردم و هیچوقت از در آنجا بودن پشیمان نشده بودم.
- مهتاج!
گفت و دلم را نرم کرد. از بچگی همین بود. برای اولین بار که دیدمش، هجده ساله بود و بعد از دانشکدهی فنی مخفیانه به سراغم آمده بود. نمیدانم از کجا و چطور مرا پیدا کرده بود و هیچوقت هم نگفت. از همان روزها بود که رفت و آمد و عشق و علاقهمان شدت گرفت و هرگاه خواستهای داشت، با آن نگاه مشکی براقش خیرهام میشد و آنچنان دلم را نرم میکرد که بی چون و چرا «بله» میگفتم. سوده برای من فراتر از خواهر بود. او برایم همانند دختر کوچکم بود. با این که بیست و سه سال داشت؛ اما همیشه برای من همان دختر هجده سالهای بود که بعد از دانشگاه خودش را به کارگاه مامان میرساند و با یک کیک شکلاتی و بستهی نسکافه، تمام خستگیام را در میکرد.
- تو رو خدا!
باز هم التماس کرد و چشمانش همانند انیمیشنهای تلویزیونی شد. نفس عمیقی کشیدم و سری از تأسف تکان دادم و زمزمه کردم:
- باشه؛ ولی هرچی شد، پای خودت.
آنقدر آن کلمهی اول به مزاجش خوش آمد که مابقی جمله را نادیده گرفت و باجیغ خفیفی از گردنم آویزان شد و گفت:
- خیلی خوبی به خدا! واقعا که ماهی آبجی.
خندهی حرصی سر دادم و دستی به پشتش زدم و به سرعت از هیکل ریزه میزهاش جدا شدم.
- خیلی خب تو اَم! خفهام کردی.
و بدون آن که قربان صدقهی آن صورت خندان و شادابش بروم، به سرعت عقبگرد کردم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. مقابل جزیره ایستادم و بالبخند نیمبندی که تنها به یک اخم و تشر بند بود تا فرو بریزد، سلام دادم:
- سلام.
بابا به سرعت سر بلند کرد و لقمهای که در دست داشت را درون بشقاب چینی گل سرخ قرار داد و بالبخند پاسخ داد:
- سلام دخترم. خوب خوابیدی؟
- ممنون.
سارا لیوان چایاش را روی میز گذاشت و خطاب به پشت سرم گفت:
- چرا اونجا وایستادی؟ بیا صبحونه.
و رو برگرداند و بااخم به میز مقابلش خیره شد و خطاب به من به آرامی پاسخ داد:
- سلام.
خود را به ندیدن و نشنیدن زدم و کیفم را روی دوش انداختم و زمزمه کردم:
- خدافظ.
- کجا؟
تنم را که به سمت مخالف برگردانده بودم، به حالت اول قرار دادم و به سمت بابا برگشتم.
- سر کارم دیگه!
با سر به بشقابی که لقمههای نان و پنیر و گردو درونش قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
- اول صبحونه.
چشم گرد کردم و با ابروهایی بالارفته به بشقاب خیره شدم. دقیقا ده لقمهی صبحانه درونش بود. سرش را بلند کرد و خطاب به سوده با لبخندی عمیقتر گفت:
- تو هم بیا بابا! دیشب شام نخوردی که.
سوده به سرعت از کنارم گذشت و بااشتیاق در کنار بابا نشست. گونهاش را ب*و*سید و با عشق گفت:
- ممنونم باباجون.
- نوش جان عزیزم.
دستی به موهای بلند سوده کشید و نگاه گرمش را به سمت من برگرداند. چشم از ارتباط جسمی میانشان گرفتم و با حسادتی که در وجودم شعله میکشید، اخم کردم و محکم گفتم:
- ممنون. میل ندارم.
و به سرعت گریختم و به سمت راهرو قدم تند کردم. کفشهایم را با حرص به پا کردم و درون آسانسوری که باز بود، پریدم. دکمهی همکف را فشردم و تکیهام را به دیوار آسانسور سپردم.
حسادت موجود خطرناکی بود که میتوانست پیوند عمیق خواهری را هم هدف بگیرد و منجر به فروپاشیاش شود. برای اولینبار به سوده حسادت کردم. به حساسیتهای مادرش و محبت پدرش. پدری که من هیچگاه طعم بودنش را نچشیده بودم و مادری که مدام در حال کار کردن در آن کارگاه مجسمهسازی بود. آخ کارگاه! با یادآوری کارگاه، تمام احساسات منفیام از بین رفت و تنها غم ماند؛ غم از دست دادن نتیجهی سالها زحمتکشی مامان. به خوبی یادم بود که آن کارگاه در روزهای اول یک اتاق سه در چهار بود با دو نفر کارگر، بعدها با گرفتن وام و کارکردنهای شبانهروزی، شد یک زیرزمین پنجاه متری و رفتهرفته و سال به سال با جمع شدن زنهای بیسرپرست، مردهای سابقهدار تازه از زندان آزاد شده و حتی معتادینی که ترک کرده بودند، اجتماع بزرگی شکل گرفت و کارگاه بینظیری ساخته شد. اجتماعی که در جامعهی کنونی جای نداشتند، توانستند جامعهی خود را تشکیل دهند و بدون آن که برای افراد دیگر خطری داشته باشند، به درآمد قابل توجهی برسند. درست دو روز پیش بود که خداحافظی سختی را با آنها داشتنم. ما کنار هم یک خانواده بودیم؛ برای همین کارگاه را به کسی واگذار کردم که از این کار حمایت میکرد و در قراردادش قید کرده بود که هرگز کارگرها را اخراج نمیکند و موضوع کارگاه را تغییر نمیدهد. در اصل آن مرد مسنی هم که من دیدم، به ظاهر انسان درستی بود که از کار کردن در کنار آن جماعت زحمتکش ل*ذت میبرد. کمتر از یکهفتهی دیگر بود که بزرگترین و باارزشترین یادگار مادرم را به فروش قطعی میرساندم و چقدر سخت بود حاصل یک عمر زحمت مادرم را قرار بود به هیچ و پوچ این دنیا و کیان نامرد و پستفطرت پیشکش کنم.
دینگ! صدای زنگ آسانسور و باز شدن درها، تلنگری به ذهنم ایجاد کرد و افسوس نشسته بر روی صورتم را به حالت عادی نشاند؛ ولی با دیدن همان مرد دیروزی که در هنگام فرار با او مواجه شدم، کمی تعجب را چاشنی چشمهایم کرد. لبخندی به روی صورت نشاند و وارد شد و در کنارم ایستاد. به کاوش در اندام و تیپش پرداختم و به آن شیکپوشی و خوشبویی احسنت گفتم. شلوار جین آبی نفتی به همراه بلوز سادهی سفید رنگی به تن داشت که آن شانههای پهن و قد بلند جلوهی خاصی داشتند.
- سلام.
نگاهم را به آرامی بلند کردم و به چشمهایش دوختم. رنگ مشکی! گویا او هم نامدار بود که این رنگ را به ارث برده بود. لبخندی زدم و پاسخ دادم:
- سلام.
شانهاش را به دیوار آسانسور سپرد و دستانش را به روی س*ی*نه در هم قلاب کرد.
- دیروز افتخار آشنایی نداشتیم بانو! اینقدر آتیشی بودی که مهلت نشد.
با یادآوری دعوای مضحکم، خندهی بیصدا و کوتاهی به روی صورتم نشست.
- متاسفانه!
لبخندی زد که عینک آفتابی آبیرنگش، به روی بینی کمی جابهجا شد.
- اهورا. پسر عمو اردلانت.
و چشمکی زد و ادامه داد:
- از دیدنت هم خیلی خوشوقتم.
ابرویی بالا انداختم و لبخندم را بیشتر جان بخشیدم. قیافهاش با عمو مو نمیزد حتی لبخندهایش.
- به همچنین.
در آسانسور باز شد که با دست به در اشاره کرد و تعارف زد:
- بفرمایید.
تشکری کردم و کیفم را روی دست جابهجا کردم و بیرون زدم. با هم همقدم شدیم که پرسید:
- فضولی نباشه، جایی میری؟
در را باز کرد و وارد باغ شدیم.
- بله. میرم سرکار.
- اگه ماشین نداری، من میرسونمت.
کنار پارکینگ سرپوشیده که رسیدیم، به سمتش برگشتم و بالبخند پاسخ دادم:
- ممنون. لطف داری...
زبانم طاقت نیاورد و کنایه زدم:
- چه عجب ما یه نامدار باادب دیدیم.
متعجب در کنار ماشینش ایستاد و به سمتم برگشت. بعد از اندکی تأمل، خندهای سر داد و گفت:
- انگاری قضیهی دیروز رو هنوز هضم نکردی! پس باید بهت بگم هنوز اول راهی ماه بانو.
چشم ریز کردم و مقابلش ایستادم.
- چطور مگه؟
سرش را خم کرد و با چشمهای براقش در چشمانم خیره شد و به آرامی نجوا کرد:
- یکم که بگذره، میفهمی!
و به سرعت قامت راست کرد و به سمت در رانند رفت. ریموت زد و در را باز کرد. نیمتنهاش را به سمتم برگرداند و پرسید:
- پس نمیایی؟
از مسیر حرکت ماشین فاصله گرفتم و پاسخ دادم:
- نه ممنون.
"هنوز اول راهی" سه کلمهای که نشان میداد نامدارها قصههای زیادی برای شنیدن داشتند و حکایتها از اخلاق زیبایشان قرار بود ساخته شود. شانهای بالا انداخت و گفت:
- پس خدافظ.
برای بار آخر مقنعهام را درست کردم و کیفم را از روی تخت برداشتم. به سمت در حرکت کردم که با دیدن خودم در آینه، از حرکت ایستادم و به سمت آینه برگشتم. با دیدن آن صورتی که خیلی وقت بود که لبخندی واقعی به خود ندیده، اعماق قلبم به سوزش افتاد. اولین روز از بودن در آن خانه آغاز شده بود و من همچنان از بیخوابی و فکر و خیال زیاد، غمکدهای عظیم را در دلم پرورش میدادم. آن همه دردی که دیروز متحمل شده بودم و بیخوابی که در آن اتاق کشیده بودم، اجازهی چندین روز استراحت را برایم صادر کرده بود. فارغ از هر اتفاق افتاده و هر رنج کشیده، درست ساعت پنج و سی دقیقه صبح بود که همه را پشت سر گذاشتم و برای چند صباحی خود را به دست آرامش ساختگی سپردم.
تقهای به در زده شد و به دنبالش صدای سوده آمد:
- آبجی! بیداری؟
مقنعهام را جلوتر کشیدم و نگاهی اجمالی به لباسهای فرم کاربنیام انداختم و پاسخ دادم:
- بیدارم.
نفسی گرفتم و طبق عادتی که مامان یادم داده بود، به نام خدایی گفتم و به سمت در رفتم. دستگیره را کشیدم و به صورت مهربانش لبخند زدم.
- صبح بخیر.
لبخند دنداننمایی زد و نگاهی به سراپایم انداخت و با همان نگاه کاوشگر به سمت صورتم برگشت.
- چقدر خوشگل شدی! سلام.
خندهی بیصدایی کردم و دستی به شانهاش کشیدم و جلوتر از او به سمت راهرو قدم برداشتم. به سرعت همانند جوجه اردک زشت به دنبالم دوید و پرسید:
- مرخصیات تموم شده؟
سری تکان دادم و نیمنگاهی از روی شانهی راست به صورت هیجانزدهاش انداختم و پاسخ دادم:
- آره عزیزم. دو سه روز گرفته بودم؛ چون درگیر معامله و فروش و این کارها بودم.
- تنها میری سر کار؟
از حرکت ایستادم و عقبگرد کردم.
- نه! چطوره با خانخانم و تو بریم؟
پقی به زیر خنده زد که با خنده سری تکان دادم و از خم راهرو گذشتم و به سمت راست مسیر کج کردم.
- میگم که برای من هم اونجا کار هست؟
با رسیدنم به مقابل آشپزخانه و دیدن سارا و بابا که روی صندلیها نشسته بودند، به سرعت به عقب برگشتم و دستم را روی بینی قرار دادم:
- هیس!
از حرکت ایستاد و باابروهای بالا پریده و چشمان درشت شده به من خیره شد. کمی به عقب هلش دادم و سرم را پیش کشیدم.
- میخوای دعوای جدید راه بندازی؟
به سرعت رنگ عوض کرد و تکیهاش را به دیوار سپرد و با حالتی گرفته پرسید:
- چرا؟ دوست نداری اونجا کنار تو...
نچی کردم و باصدایی آرامتر اما عصبی گفتم:
- همچین نیست.
دستش را میان انگشتانم به اسارت کشیدم و ادامه دادم:
- نشنیدی مادرت چه شرط و شروطی گذاشت؟
بالجاجت تمام گر*دن کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
- من میخوام کار کنم.
چشمی در حدقه گرداندم.
- کار خوبه؛ اما...
- تو رو خدا آبجی! من نمیخوام بخاطر مامان از آرزوهام بگذرم.
از شدت بغض صدا و ناراحتیاش، چانه لرزاند و باصدایی که بیشتر از چانهاش میلرزید در صورت مبهوت من ادامه داد:
- من نمیخوام اون همه درس خوندن و هزینه کردنم هیچ بشه. تو رو خدا کمکم کن! نمیخوام که پا*ر*تی بازی کنی، فقط میخوام یه وقت ملاقات با سرپرستتون بذاری و من...
- سوده جان؟
اولین قطرهی اشک که به روی گونهاش چکید، به سرعت با انگشت شصتم پاکش کردم و در صورت زیبایش خیره شدم. سوده از هنرستان رشتهی گرافیک را انتخاب کرد و سالها با عشق و علاقه پیش میرفت و تنها آرزویش کار کردن در شرکتهای تبلیغاتی و مُد و غیره بود. شرکتهای به نامی هچون شرکت تبلیغاتی ″فرش سپید″؛ شرکتی که چندین سال بود در آنجا کار میکردم و هیچوقت از در آنجا بودن پشیمان نشده بودم.
- مهتاج!
گفت و دلم را نرم کرد. از بچگی همین بود. برای اولین بار که دیدمش، هجده ساله بود و بعد از دانشکدهی فنی مخفیانه به سراغم آمده بود. نمیدانم از کجا و چطور مرا پیدا کرده بود و هیچوقت هم نگفت. از همان روزها بود که رفت و آمد و عشق و علاقهمان شدت گرفت و هرگاه خواستهای داشت، با آن نگاه مشکی براقش خیرهام میشد و آنچنان دلم را نرم میکرد که بی چون و چرا «بله» میگفتم. سوده برای من فراتر از خواهر بود. او برایم همانند دختر کوچکم بود. با این که بیست و سه سال داشت؛ اما همیشه برای من همان دختر هجده سالهای بود که بعد از دانشگاه خودش را به کارگاه مامان میرساند و با یک کیک شکلاتی و بستهی نسکافه، تمام خستگیام را در میکرد.
- تو رو خدا!
باز هم التماس کرد و چشمانش همانند انیمیشنهای تلویزیونی شد. نفس عمیقی کشیدم و سری از تأسف تکان دادم و زمزمه کردم:
- باشه؛ ولی هرچی شد، پای خودت.
آنقدر آن کلمهی اول به مزاجش خوش آمد که مابقی جمله را نادیده گرفت و باجیغ خفیفی از گردنم آویزان شد و گفت:
- خیلی خوبی به خدا! واقعا که ماهی آبجی.
خندهی حرصی سر دادم و دستی به پشتش زدم و به سرعت از هیکل ریزه میزهاش جدا شدم.
- خیلی خب تو اَم! خفهام کردی.
و بدون آن که قربان صدقهی آن صورت خندان و شادابش بروم، به سرعت عقبگرد کردم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. مقابل جزیره ایستادم و بالبخند نیمبندی که تنها به یک اخم و تشر بند بود تا فرو بریزد، سلام دادم:
- سلام.
بابا به سرعت سر بلند کرد و لقمهای که در دست داشت را درون بشقاب چینی گل سرخ قرار داد و بالبخند پاسخ داد:
- سلام دخترم. خوب خوابیدی؟
- ممنون.
سارا لیوان چایاش را روی میز گذاشت و خطاب به پشت سرم گفت:
- چرا اونجا وایستادی؟ بیا صبحونه.
و رو برگرداند و بااخم به میز مقابلش خیره شد و خطاب به من به آرامی پاسخ داد:
- سلام.
خود را به ندیدن و نشنیدن زدم و کیفم را روی دوش انداختم و زمزمه کردم:
- خدافظ.
- کجا؟
تنم را که به سمت مخالف برگردانده بودم، به حالت اول قرار دادم و به سمت بابا برگشتم.
- سر کارم دیگه!
با سر به بشقابی که لقمههای نان و پنیر و گردو درونش قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
- اول صبحونه.
چشم گرد کردم و با ابروهایی بالارفته به بشقاب خیره شدم. دقیقا ده لقمهی صبحانه درونش بود. سرش را بلند کرد و خطاب به سوده با لبخندی عمیقتر گفت:
- تو هم بیا بابا! دیشب شام نخوردی که.
سوده به سرعت از کنارم گذشت و بااشتیاق در کنار بابا نشست. گونهاش را ب*و*سید و با عشق گفت:
- ممنونم باباجون.
- نوش جان عزیزم.
دستی به موهای بلند سوده کشید و نگاه گرمش را به سمت من برگرداند. چشم از ارتباط جسمی میانشان گرفتم و با حسادتی که در وجودم شعله میکشید، اخم کردم و محکم گفتم:
- ممنون. میل ندارم.
و به سرعت گریختم و به سمت راهرو قدم تند کردم. کفشهایم را با حرص به پا کردم و درون آسانسوری که باز بود، پریدم. دکمهی همکف را فشردم و تکیهام را به دیوار آسانسور سپردم.
حسادت موجود خطرناکی بود که میتوانست پیوند عمیق خواهری را هم هدف بگیرد و منجر به فروپاشیاش شود. برای اولینبار به سوده حسادت کردم. به حساسیتهای مادرش و محبت پدرش. پدری که من هیچگاه طعم بودنش را نچشیده بودم و مادری که مدام در حال کار کردن در آن کارگاه مجسمهسازی بود. آخ کارگاه! با یادآوری کارگاه، تمام احساسات منفیام از بین رفت و تنها غم ماند؛ غم از دست دادن نتیجهی سالها زحمتکشی مامان. به خوبی یادم بود که آن کارگاه در روزهای اول یک اتاق سه در چهار بود با دو نفر کارگر، بعدها با گرفتن وام و کارکردنهای شبانهروزی، شد یک زیرزمین پنجاه متری و رفتهرفته و سال به سال با جمع شدن زنهای بیسرپرست، مردهای سابقهدار تازه از زندان آزاد شده و حتی معتادینی که ترک کرده بودند، اجتماع بزرگی شکل گرفت و کارگاه بینظیری ساخته شد. اجتماعی که در جامعهی کنونی جای نداشتند، توانستند جامعهی خود را تشکیل دهند و بدون آن که برای افراد دیگر خطری داشته باشند، به درآمد قابل توجهی برسند. درست دو روز پیش بود که خداحافظی سختی را با آنها داشتنم. ما کنار هم یک خانواده بودیم؛ برای همین کارگاه را به کسی واگذار کردم که از این کار حمایت میکرد و در قراردادش قید کرده بود که هرگز کارگرها را اخراج نمیکند و موضوع کارگاه را تغییر نمیدهد. در اصل آن مرد مسنی هم که من دیدم، به ظاهر انسان درستی بود که از کار کردن در کنار آن جماعت زحمتکش ل*ذت میبرد. کمتر از یکهفتهی دیگر بود که بزرگترین و باارزشترین یادگار مادرم را به فروش قطعی میرساندم و چقدر سخت بود حاصل یک عمر زحمت مادرم را قرار بود به هیچ و پوچ این دنیا و کیان نامرد و پستفطرت پیشکش کنم.
دینگ! صدای زنگ آسانسور و باز شدن درها، تلنگری به ذهنم ایجاد کرد و افسوس نشسته بر روی صورتم را به حالت عادی نشاند؛ ولی با دیدن همان مرد دیروزی که در هنگام فرار با او مواجه شدم، کمی تعجب را چاشنی چشمهایم کرد. لبخندی به روی صورت نشاند و وارد شد و در کنارم ایستاد. به کاوش در اندام و تیپش پرداختم و به آن شیکپوشی و خوشبویی احسنت گفتم. شلوار جین آبی نفتی به همراه بلوز سادهی سفید رنگی به تن داشت که آن شانههای پهن و قد بلند جلوهی خاصی داشتند.
- سلام.
نگاهم را به آرامی بلند کردم و به چشمهایش دوختم. رنگ مشکی! گویا او هم نامدار بود که این رنگ را به ارث برده بود. لبخندی زدم و پاسخ دادم:
- سلام.
شانهاش را به دیوار آسانسور سپرد و دستانش را به روی س*ی*نه در هم قلاب کرد.
- دیروز افتخار آشنایی نداشتیم بانو! اینقدر آتیشی بودی که مهلت نشد.
با یادآوری دعوای مضحکم، خندهی بیصدا و کوتاهی به روی صورتم نشست.
- متاسفانه!
لبخندی زد که عینک آفتابی آبیرنگش، به روی بینی کمی جابهجا شد.
- اهورا. پسر عمو اردلانت.
و چشمکی زد و ادامه داد:
- از دیدنت هم خیلی خوشوقتم.
ابرویی بالا انداختم و لبخندم را بیشتر جان بخشیدم. قیافهاش با عمو مو نمیزد حتی لبخندهایش.
- به همچنین.
در آسانسور باز شد که با دست به در اشاره کرد و تعارف زد:
- بفرمایید.
تشکری کردم و کیفم را روی دست جابهجا کردم و بیرون زدم. با هم همقدم شدیم که پرسید:
- فضولی نباشه، جایی میری؟
در را باز کرد و وارد باغ شدیم.
- بله. میرم سرکار.
- اگه ماشین نداری، من میرسونمت.
کنار پارکینگ سرپوشیده که رسیدیم، به سمتش برگشتم و بالبخند پاسخ دادم:
- ممنون. لطف داری...
زبانم طاقت نیاورد و کنایه زدم:
- چه عجب ما یه نامدار باادب دیدیم.
متعجب در کنار ماشینش ایستاد و به سمتم برگشت. بعد از اندکی تأمل، خندهای سر داد و گفت:
- انگاری قضیهی دیروز رو هنوز هضم نکردی! پس باید بهت بگم هنوز اول راهی ماه بانو.
چشم ریز کردم و مقابلش ایستادم.
- چطور مگه؟
سرش را خم کرد و با چشمهای براقش در چشمانم خیره شد و به آرامی نجوا کرد:
- یکم که بگذره، میفهمی!
و به سرعت قامت راست کرد و به سمت در رانند رفت. ریموت زد و در را باز کرد. نیمتنهاش را به سمتم برگرداند و پرسید:
- پس نمیایی؟
از مسیر حرکت ماشین فاصله گرفتم و پاسخ دادم:
- نه ممنون.
"هنوز اول راهی" سه کلمهای که نشان میداد نامدارها قصههای زیادی برای شنیدن داشتند و حکایتها از اخلاق زیبایشان قرار بود ساخته شود. شانهای بالا انداخت و گفت:
- پس خدافظ.
آخرین ویرایش توسط مدیر: