کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
«فصل سوم»

برای بار آخر مقنعه‌ام را درست کردم و کیفم را از روی تخت برداشتم. به سمت در حرکت کردم که با دیدن خودم در آینه، از حرکت ایستادم و به سمت آینه برگشتم. با دیدن آن صورتی که خیلی وقت بود که لبخندی واقعی به خود ندیده، اعماق قلبم به سوزش افتاد. اولین روز از بودن در آن خانه آغاز شده بود و من همچنان از بی‌خوابی و فکر و خیال زیاد، غمکده‌ای عظیم را در دلم پرورش می‌دادم. آن همه دردی که دیروز متحمل شده بودم و بی‌خوابی که در آن اتاق کشیده بودم، اجازه‌ی چندین روز استراحت را برایم صادر کرده بود. فارغ از هر اتفاق افتاده و هر رنج کشیده، درست ساعت پنج و سی دقیقه صبح بود که همه را پشت سر گذاشتم و برای چند صباحی خود را به دست آرامش ساختگی سپردم.
تقه‌ای به در زده شد و به دنبالش صدای سوده آمد:
- آبجی! بیداری؟
مقنعه‌ام را جلوتر کشیدم و نگاهی اجمالی به لباس‌های فرم کاربنی‌ام انداختم و پاسخ دادم:
- بیدارم.
نفسی گرفتم و طبق عادتی که مامان یادم داده بود، به نام خدایی گفتم و به سمت در رفتم. دستگیره را کشیدم و به صورت مهربانش لبخند زدم.
- صبح بخیر.
لبخند دندان‌نمایی زد و نگاهی به سراپایم انداخت و با همان نگاه کاوشگر به سمت صورتم برگشت.
- چقدر خوشگل شدی! سلام.
خنده‌ی بی‌صدایی کردم و دستی به شانه‌اش کشیدم و جلوتر از او به سمت راهرو قدم برداشتم. به سرعت همانند جوجه اردک زشت به دنبالم دوید و پرسید:
- مرخصیات تموم شده؟
سری تکان دادم و نیم‌نگاهی از روی شانه‌ی راست به صورت هیجان‌زده‌اش انداختم و پاسخ دادم:
- آره عزیزم. دو سه روز گرفته بودم؛ چون درگیر معامله و فروش و این کارها بودم.
- تنها می‌ری سر کار؟
از حرکت ایستادم و عقبگرد کردم.
- نه! چطوره با خان‌خانم و تو بریم؟
پقی به زیر خنده زد که با خنده سری تکان دادم و از خم راهرو گذشتم و به سمت راست مسیر کج کردم.
- می‌گم که برای من هم اون‌جا کار هست؟
با رسیدنم به مقابل آشپزخانه و دیدن سارا و بابا که روی صندلی‌ها نشسته بودند، به سرعت به عقب برگشتم و دستم را روی بینی قرار دادم:
- هیس!
از حرکت ایستاد و باابروهای بالا پریده و چشمان درشت شده به من خیره شد. کمی به عقب هلش دادم و سرم را پیش کشیدم.
- می‌خوای دعوای جدید راه بندازی؟
به سرعت رنگ عوض کرد و تکیه‌اش را به دیوار سپرد و با حالتی گرفته پرسید:
- چرا؟ دوست نداری اون‌جا کنار تو...
نچی کردم و باصدایی آرام‌تر اما عصبی گفتم:
- همچین نیست.
دستش را میان انگشتانم به اسارت کشیدم و ادامه دادم:
- نشنیدی مادرت چه شرط و شروطی گذاشت؟
بالجاجت تمام گر*دن کشید و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- من می‌خوام کار کنم.
چشمی در حدقه گرداندم.
- کار خوبه؛ اما...
- تو رو خدا آبجی! من نمی‌خوام بخاطر مامان از آرزوهام بگذرم.

از شدت بغض صدا و ناراحتی‌اش، چانه لرزاند و باصدایی که بیشتر از چانه‌اش می‌لرزید در صورت مبهوت من ادامه داد:
- من نمی‌خوام اون همه درس خوندن و هزینه کردنم هیچ بشه. تو رو خدا کمکم کن! نمی‌خوام که پا*ر*تی بازی کنی، فقط می‌خوام یه وقت ملاقات با سرپرست‌تون بذاری و من...
- سوده جان؟
اولین قطره‌ی اشک که به روی گونه‌اش چکید، به سرعت با انگشت شصتم پاکش کردم و در صورت زیبایش خیره شدم. سوده از هنرستان رشته‌ی گرافیک را انتخاب کرد و سال‌ها با عشق و علاقه پیش می‌رفت و تنها آرزویش کار کردن در شرکت‌های تبلیغاتی و مُد و غیره بود. شرکت‌های به نامی هچون شرکت تبلیغاتی ″فرش سپید″؛ شرکتی که چندین سال بود در آن‌جا کار می‌کردم و هیچ‌وقت از در آن‌جا بودن پشیمان نشده بودم.
- مهتاج!
گفت و دلم را نرم کرد. از بچگی همین بود. برای اولین بار که دیدمش، هجده ساله بود و بعد از دانشکده‌ی فنی مخفیانه به سراغم آمده بود. نمی‌دانم از کجا و چطور مرا پیدا کرده بود و هیچ‌وقت هم نگفت. از همان روزها بود که رفت و آمد و عشق و علاقه‌مان شدت گرفت و هرگاه خواسته‌ای داشت، با آن نگاه مشکی براقش خیره‌ام می‌شد و آن‌چنان دلم را نرم می‌کرد که بی چون و چرا «بله» می‌گفتم. سوده برای من فراتر از خواهر بود. او برایم همانند دختر کوچکم بود. با این که بیست و سه سال داشت؛ اما همیشه برای من همان دختر هجده ساله‌ای بود که بعد از دانشگاه خودش را به کارگاه مامان می‌رساند و با یک کیک شکلاتی و بسته‌ی نسکافه، تمام خستگی‌ام را در می‌کرد.
- تو رو خدا!
باز هم التماس کرد و چشمانش همانند انیمیشن‌های تلویزیونی شد. نفس عمیقی کشیدم و سری از تأسف تکان دادم و زمزمه کردم:
- باشه؛ ولی هرچی شد، پای خودت.
آن‌قدر آن کلمه‌ی اول به مزاجش خوش آمد که مابقی جمله را نادیده گرفت و باجیغ خفیفی از گردنم آویزان شد و گفت:
- خیلی خوبی به خدا! واقعا که ماهی آبجی.
خنده‌ی حرصی سر دادم و دستی به پشتش زدم و به سرعت از هیکل ریزه میزه‌اش جدا شدم.
- خیلی خب تو اَم! خفه‌ام کردی.
و بدون آن که قربان صدقه‌ی آن صورت خندان و شادابش بروم، به سرعت عقب‌گرد کردم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. مقابل جزیره ایستادم و بالبخند نیم‌بندی که تنها به یک اخم و تشر بند بود تا فرو بریزد، سلام دادم:
- سلام.
بابا به سرعت سر بلند کرد و لقمه‌ای که در دست داشت را درون بشقاب چینی گل سرخ قرار داد و بالبخند پاسخ داد:
- سلام دخترم. خوب خوابیدی؟
- ممنون.
سارا لیوان چای‌اش را روی میز گذاشت و خطاب به پشت سرم گفت:
- چرا اون‌جا وایستادی؟ بیا صبحونه.
و رو برگرداند و بااخم به میز مقابلش خیره شد و خطاب به من به آرامی پاسخ داد:
- سلام.
خود را به ندیدن و نشنیدن زدم و کیفم را روی دوش انداختم و زمزمه کردم:
- خدافظ.
- کجا؟
تنم را که به سمت مخالف برگردانده بودم، به حالت اول قرار دادم و به سمت بابا برگشتم.
- سر کارم دیگه!
با سر به بشقابی که لقمه‌های نان و پنیر و گردو درونش قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
- اول صبحونه.
چشم گرد کردم و با ابروهایی بالارفته به بشقاب خیره شدم. دقیقا ده لقمه‌ی صبحانه درونش بود. سرش را بلند کرد و خطاب به سوده با لبخندی عمیق‌تر گفت:
- تو هم بیا بابا! دیشب شام نخوردی که.
سوده به سرعت از کنارم گذشت و بااشتیاق در کنار بابا نشست. گونه‌اش را ب*و*سید و با عشق گفت:
- ممنونم باباجون.
- نوش جان عزیزم.
دستی به موهای بلند سوده کشید و نگاه گرمش را به سمت من برگرداند. چشم از ارتباط جسمی میان‌شان گرفتم و با حسادتی که در وجودم شعله می‌کشید، اخم کردم و محکم گفتم:
- ممنون. میل ندارم.
و به سرعت گریختم و به سمت راهرو قدم تند کردم. کفش‌هایم را با حرص به پا کردم و درون آسانسوری که باز بود، پریدم. دکمه‌ی همکف را فشردم و تکیه‌ام را به دیوار آسانسور سپردم.
حسادت موجود خطرناکی بود که می‌توانست پیوند عمیق خواهری را هم هدف بگیرد و منجر به فروپاشی‌اش شود. برای اولین‌بار به سوده حسادت کردم. به حساسیت‌های مادرش و محبت پدرش. پدری که من هیچگاه طعم بودنش را نچشیده بودم و مادری که مدام در حال کار کردن در آن کارگاه مجسمه‌سازی بود. آخ کارگاه! با یادآوری کارگاه، تمام احساسات منفی‌ام از بین رفت و تنها غم ماند؛ غم از دست دادن نتیجه‌ی سال‌ها زحمت‌کشی مامان. به خوبی یادم بود که آن کارگاه در روزهای اول یک اتاق سه در چهار بود با دو نفر کارگر، بعدها با گرفتن وام و کارکردن‌های شبانه‌روزی، شد یک زیرزمین پنجاه متری و رفته‌رفته و سال به سال با جمع شدن زن‌های بی‌سرپرست، مردهای سابقه‌دار تازه از زندان آزاد شده و حتی معتادینی که ترک کرده بودند، اجتماع بزرگی شکل گرفت و کارگاه بی‌نظیری ساخته شد. اجتماعی که در جامعه‌ی کنونی جای نداشتند، توانستند جامعه‌ی خود را تشکیل دهند و بدون آن که برای افراد دیگر خطری داشته باشند، به درآمد قابل توجهی برسند. درست دو روز پیش بود که خداحافظی سختی را با آن‌ها داشتنم. ما کنار هم یک خانواده بودیم؛ برای همین کارگاه را به کسی واگذار کردم که از این کار حمایت می‌کرد و در قراردادش قید کرده بود که هرگز کارگرها را اخراج نمی‌کند و موضوع کارگاه را تغییر نمی‌دهد. در اصل آن مرد مسنی هم که من دیدم، به ظاهر انسان درستی بود که از کار کردن در کنار آن جماعت زحمت‌کش ل*ذت می‌برد. کمتر از یک‌هفته‌ی دیگر بود که بزرگ‌ترین و باارزش‌ترین یادگار مادرم را به فروش قطعی می‌رساندم و چقدر سخت بود حاصل یک عمر زحمت مادرم را قرار بود به هیچ و پوچ این دنیا و کیان نامرد و پست‌فطرت پیشکش کنم.
دینگ! صدای زنگ آسانسور و باز شدن درها، تلنگری به ذهنم ایجاد کرد و افسوس نشسته بر روی صورتم را به حالت عادی نشاند؛ ولی با دیدن همان مرد دیروزی که در هنگام فرار با او مواجه شدم، کمی تعجب را چاشنی چشم‌هایم کرد. لبخندی به روی صورت نشاند و وارد شد و در کنارم ایستاد. به کاوش در اندام و تیپش پرداختم و به آن شیک‌پوشی و خوش‌بویی احسنت گفتم. شلوار جین آبی نفتی به همراه بلوز ساده‌ی سفید رنگی به تن داشت که آن شانه‌های پهن و قد بلند جلوه‌ی خاصی داشتند.
- سلام.
نگاهم را به آرامی بلند کردم و به چشم‌هایش دوختم. رنگ مشکی! گویا او هم نامدار بود که این رنگ را به ارث برده بود. لبخندی زدم و پاسخ دادم:
- سلام.
شانه‌اش را به دیوار آسانسور سپرد و دستانش را به روی س*ی*نه در هم قلاب کرد.
- دیروز افتخار آشنایی نداشتیم بانو! اینقدر آتیشی بودی که مهلت نشد.
با یادآوری دعوای مضحکم، خنده‌ی بی‌صدا و کوتاهی به روی صورتم نشست.
- متاسفانه!
لبخندی زد که عینک آفتابی آبی‌رنگش، به روی بینی کمی جابه‌جا شد.
- اهورا. پسر عمو اردلانت.
و چشمکی زد و ادامه داد:
- از دیدنت هم خیلی خوش‌وقتم.
ابرویی بالا انداختم و لبخندم را بیشتر جان بخشیدم. قیافه‌اش با عمو مو نمی‌زد حتی لبخندهایش.
- به همچنین.
در آسانسور باز شد که با دست به در اشاره کرد و تعارف زد:
- بفرمایید.
تشکری کردم و کیفم را روی دست جابه‌جا کردم و بیرون زدم. با هم هم‌قدم شدیم که پرسید:
- فضولی نباشه، جایی می‌ری؟
در را باز کرد و وارد باغ شدیم.
- بله. می‌رم سرکار.
- اگه ماشین نداری، من می‌رسونمت.
کنار پارکینگ سرپوشیده که رسیدیم، به سمتش برگشتم و بالبخند پاسخ دادم:
- ممنون. لطف داری...
زبانم طاقت نیاورد و کنایه زدم:
- چه عجب ما یه نامدار باادب دیدیم.
متعجب در کنار ماشینش ایستاد و به سمتم برگشت. بعد از اندکی تأمل، خنده‌ای سر داد و گفت:
- انگاری قضیه‌ی دیروز رو هنوز هضم نکردی! پس باید بهت بگم هنوز اول راهی ماه بانو.
چشم ریز کردم و مقابلش ایستادم.
- چطور مگه؟
سرش را خم کرد و با چشم‌های براقش در چشمانم خیره شد و به آرامی نجوا کرد:
- یکم که بگذره، می‌فهمی!
و به سرعت قامت راست کرد و به سمت در رانند رفت. ریموت زد و در را باز کرد. نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند و پرسید:
- پس نمیایی؟
از مسیر حرکت ماشین فاصله گرفتم و پاسخ دادم:
- نه ممنون.
"هنوز اول راهی" سه کلمه‌ای که نشان می‌داد نامدارها قصه‌های زیادی برای شنیدن داشتند و حکایت‌ها از اخلاق زیبای‌شان قرار بود ساخته شود. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس خدافظ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
سری به نشانه‌ی خداحافظی تکان دادم و همین‌که روی صندلی نشست، مسیر کج کردم و بی‌توجه به آن سه کلمه به سمت در خروجی رفتم. مسیر شنی را طی کردم و از در کوچک بیرون زدم. همین که نگاهم را به سمت راست کوچه برگرداندم، ماشین مشکی رنگی برایم چراغ زد که لبخندی به راننده زدم و برایش دست تکان دادم. به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
- سلام عزیزم.
گونه‌اش را ب*و*سیدم و بامحبت پاسخ دادم:
- سلام جانم. خوبی تو؟ بازم به زحمت افتادیا!
استارت را فشرد و چشمی در حدقه گرداند.
- آخه چه زحمتی قربونت بشم؟ فعلا که توپم. تو چی؟
لبخندی زدم و آینه‌ی مقابلم را پایین کشیدم و او حرکت کرد.
- بدک نیستم.
- چرا؟ نامدار بودن بهت نساخت؟
خندیدم و دستی به روی ل*ب‌هایم کشیدم و آینه را بالا دادم.
- وای الهه اصلا یادم ننداز!
- چی شده مگه؟
ماشین اهورا جلوتر از ما قرار گرفت و برایم تک بوقی زد که با تکان دادن سر، تشکری کردم. سرعتش را بیشتر کرد و با سبقتی از ماشین الهه، از کوچه بیرون زد. گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم و به آرامی پاسخ دادم:
- بگو چی نشده!
- این کی بود؟
از سوال ناگهانی‌اش، به سرعت به سمتش برگشتم که عینک آفتابی‌اش را به روی بینی تنظیم کرد و از پشت شیشه‌های قرمزش، به صورتم خیره شد.
- خب برام سواله!
خنده‌ای سر دادم و مشتی حواله‌ی بازوی ظریفش کردم که جیغش به هوا رفت.
- زهرمار وحشی! خب نمی‌گی، چرا می‌زنی؟
با خنده سرم را به شیشه تکیه دادم و نیم‌تنه‌ام را به سمتش کج کردم.
- چقدر تو فضولی دختر.
چشم غره‌ای رفت و باغیض زیرلب زمزمه کرد:
- ممنون از محبتت واقعا!
لبخندم را خوردم و در جواب سوالش، پاسخ دادم:
- پسر عمومه گویا!
خنده‌ای سر داد و در حالی که دنده عوض می‌کرد، پرسید:
- خدایی خیلی زندگی باحالی داری! بعد از این همه مدت می‌گی پسرعمومه انگاری؟
خندیدم و سری از تأسف برایش تکان دادم.
- حالا نمی‌خواد زندگی ما رو بزنی روی بازپخش! همین‌جوریش سکانس‌های تلخ داره. دوباره یادمون ننداز!
و چشم غره‌ی ریزی بهش رفتم که چینی به بینی‌اش داد و با رسیدن به بزرگراه، سرعتش را بیشتر کرد.
- الی؟
موهای زیبای بور و طلایی‌اش را به زیرمقنعه فرستاد و نگاهش را به آینه‌ی ب*غ*ل داد.
- جونم؟
- دعوام شد.
دستش را روی بوق گذاشت و زیرلب ناسزا گفت:
- یابو سوار!
نگاهم را به جک مشکی رنگی دادم که ناگهانی از فرعی پیچیده بود مقابل ماشین. الهه ماشین را کنترل کرد و باجدیت گفت:
- قربونت بشم یه چیز جدید بگو! این که عادیه.
چشمی در حدقه گرداندم و پوفی کشیدم.
- با خان‌خانم دعوا کردم.
- اون دیگه کیه؟
از ماشین جک سبقت گرفت و حین سبقت، بی‌وقفه به نشانه‌ی اعتراض به عمل قبلی راننده، دستش را روی بوق فشرد که کلافه شدم و به جانش غر زدم:
- چته تو؟ سر اوردی؟
از آینه به ماشینی که پشت سر گذاشته بود خیره شد و لبخند رضایت‌بخشی به روی ل*ب‌های آلبالویی تیره‌اش نشاند و به سمتم برگشت.
- حالش رو گرفتم.
و ردیف دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت که نفس عمیقی کشیدم و چشم گرفتم.
- خان‌خانم کیه؟
- یه موجود فضایی.
خنده‌اش به هوا خواست که با یادآوری گفته‌های خان‌خانم، اخمی به روی صورتم نشست و ناخواسته صدایم چاشنی عصبی گرفت:
- انگار نه انگار منم نوه‌ش باشم! به من میگه نیومده فکر ارث و میراث کردی؟ آخه یکی نیست بهش بگه تو چی داری؟ غیر اون خونه و یه حقوق بازنشستگی و یه مقدار زمین.
- اوه. جدی می‌گی؟
چشم گرد کردم و کمی به سمتش خم شدم.
- مگه دروغ دارم که بگم؟
ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
- هاپو نشو خب! می‌ترسم.
کج خندی کنج ل*ب‌هایم نشست.
- خب؟
- هیچی دیگه، منم دیدی که زود عصبی می‌شم و یهو به خودم اومدم دیدم کلی بی‌ادبی کردم و توی باغ ایستادم.
- حالا چی شد دعوا کردین؟
تمام موضوع را موبه‌مو برایش تعریف کردم و در تمام آن مدت، باجدیت به گفته‌هایم گوش می‌داد و رانندگی می‌کرد. با رسیدن‌مان به پارکینگِ مجتمع، گفته‌هایم از نامدارها به کیان رسید و خلقم تنگ شد:
- دیگه نمی‌خوام حتی صداش رو بشنوم. هی زنگ می‌زنه و پیام‌های عاشقونه می‌فرسته.
ماشین را پارک کرد و با چشم‌هایی که تنها نگرانی را در خود جای داده بودند، گفت:
- من خیلی می‌ترسم مهتاج! کیان خیلی خطرناکه.
- مگه شهر هرته؟ مزاحمت ایجاد کنه، ازش شکایت می‌کنم.
- چی چیو شکایت می‌کنم؟ یادت رفته طلبکارای خاله رو چطوری نیست و نابود کرد؟
با یادآوری آن روز که چند طلبکار به سراغ مامان آمده بودند و کیان هم از قضا خانه‌ی ما بود، تنم لرزید. همان لحظه به یک نفر زنگ زد و به ما هم اجازه‌ی بیرون رفتن را نداد. از فردای آن روز بود که دیگر به سراغ‌مان نیامدند و درست چندروز قبل از فوت مامان، پلیس برای تحقیق آمد و ما متوجه‌ی قتل آن دو نفر شدیم.
- الی؟
- جونم؟
- چکار کنم خب؟ می‌تونم زنش بشم وقتی که دوسش ندارم؟
درماندگی‌ام را که دید، خودش را جلوتر کشید و دستانم را میان انگشتانش کشید.
- معلومه که نه! جدای از دوست داشتن، اون آدم خطرناکیه. به خدا هرصبح و شب که اولین و آخرین نفر چکت می‌کنم، می‌ترسم مابین این ساعت‌ها خدایی ناکرده بلایی سرت اورده باشه.
آه کشیدم و دلم برای بیچارگی خودم سوخت.
- آخرشم همین می‌شه به خدا.
- خدانکنه دیوونه!
و نیشگون ریزی از بازویم گرفت که آخی گفتم و عقب کشیدم. خودش را جلوتر کشید تا زیر باد کتک بگیرتم که با تقه‌ای که به شیشه خورد، هردو جیغ خفیفی از روی ترس کشیدیم و به سمت شیشه برگشتیم. در که باز شد و چهره‌ی خندان سروش نمایان گشت، هردو همزمان نفسی چاق کردیم و چشم غره‌ی فجیعی به جانش رفتیم.
- سلام خدمت خانمای گرامی! گفتم قبل از این که با صورت کبود رؤیت‌تون کنم، پادرمیونی کرده باشم.
الهه دستی به روی س*ی*نه‌اش قرار داد و نفس‌زنان خودش را بیرون کشید.
- زهرم ترکید! سلام.
سروش خنده‌ای کرد و عقب کشید. از ماشین پیاده شدم و سری کوتاه خم کردم.
- سلام آقای محبی.
صورت خندانش را از الهه گرفت و به سمتم برگشت.
- سلام خانم نامدار. احوال شریف جفتِ الهه؟
با نسبتی که به ریشم بسته بود، خنده‌ی من و الهه به هوا خواست. الهه ابرویی بالا انداخت و با خوش صحبتی همیشگی زبان ریخت:
- ای بابا! مهتاج خواهرمه خب.
سروش نفس عمیقی کشید و شانه‌ای بالا انداخت.
- کاش ما هم از این خواهرا داشتیم!
خنده‌ای سر دادیم و با اشاره‌ی سروش به سمت آسانسور حرکت کردیم و همین که وارد شدیم، دکمه‌ی طبقه‌ی چهار را لمس کرد و پرسید:
- مرخصی خوب بود؟
نگاهم را به صفحه‌ی نمایشگر اعداد دادم و پاسخ دادم:
- بدک نبود.
- تونستی ذهنت رو جمع کنی؟
نفس گرفتم و ل*ب‌هایم را به حالت نه به روی هم فشردم و به پایین کش آوردم.
اخمی به روی ابروهایش نشاند و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
نگاهم را به سمت الهه کشاندم که سری به نشانه‌ی بله تکان داد و من بالاجبار پاسخ دادم:
- یه مشکل خونوادگی پیش اومده.
- اوه. متاسفم.
نفس عمیقی کشید و خوب به صورتم دقیق شد و ادامه داد:
- البته اگر بنا بر فضولی و دخالت نذارید، کمک خواستید من در خدمتم. فقط یه دلنگرانی دوستانه و برادرانه است.
چشمکی زد و از آسانسور بیرون زد و نیم‌تنه‌اش را به عقب برگرداند.
- مراقب خودتون باشین.
انگشت اشاره و میانه‌اش را به پیشانی زد و به سمت اتاقش قدم تند کرد.
- مگه می‌شه دوسش نداشت؟
نگاه مبهوتم که رفتن سروش را نظاره می‌کرد، به سمت الهه کشیده شد که لبخند غمگینی زد و دستم را با خود به بیرون کشید. از راهروی ابتدایی سالن که به دو قسمت تقسیم می‌شد گذشتیم. به سمت چپ که مخصوص تمامی کارکنان بود، قدم گذاشتیم و از سالنی که سراسر اتاق بود و صدای تلفن‌ها و همهمه‌ی بچه‌های اکیپ فیلمبرداری طنین انداز سالن بود، مرا به خود آورد و الهه را صدا زدم:
- الهه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پشت به من از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید. دستم را به آرامی بیرون کشیدم و نگاهی به انتهای سالن که به سالن اصلی و بزرگ می رسید، انداختم و مقابلش ایستادم. دستی به زیر چشم‌هایش کشید و صورت زیبایش را بلند کرد. ل*ب‌هایم از ناراحتی و غصه‌ی او رو به پایین کِش آمدند و درون قلبم ولوله‌ای به پا شد.
- الهی قربونت بشم.
لبخند بی‌جانی زد و باصدایی که از لحظه‌ی دیدن سروش، می‌لرزید تشر زد:
- خدانکنه!
دستم را به شانه‌اش زدم تا که کمی مرهم دردش شده باشم و تکیه‌گاهی برای غصه خوردن‌هایش.
برای یک دختر، سال‌ها در حسرت عشق مردی ماندن و دیدن ازدواج و بچه‌دار شدنش آن هم از نزدیک، به خدا که سخت بود. فراتر از سخت و به راحتی به زبان آوردن‌اش. الهه واقعا یک الهه بود؛ الهه‌ی پاک‌دامنی و انسانیت. الهه ی غصه و درد!
- می‌دونم حرف‌هام تکراریه و بی‌رحمی؛ اما باید کنار بیایی الهه! این خودت بودی که گفتی حتی فکر کردن به یه مرد زن‌دار یعنی اخم خدا، یعنی نفرین مادر، یعنی ترس از خودت.
ل*ب‌هایش لرزیدند و با همان لرزش لعنتی خودش را جلوتر کشید و گفت:
- به خدا که دارم صبوری می‌کنم مهتاج! به خدا که حتی یه لحظه هم خودم رو جای زنش نذاشتم و نمی‌ذارم! به قرآن که...
صدایش که کمی بلند شد، به سرعت انگشت اشاره‌ام را به روی ل*ب‌هایش قرار دادم و هشدارگونه صدایش زدم:
- الهه! آروم باش!
دستم را به آرامی کنار زد و صورتش را با دست‌های ظریفش نوازش کرد.
غصه بود که از چشم.هایش می‌بارید. اولین بار که این گونه دیدم‌اش، نوزده ساله بود و هر دو این غم و عشق را به پای احساس‌های احمقانه‌ی سن بلوغ می‌گذاشتیم؛ اما رفته‌رفته شدیدتر شد و آتشش شعله‌ورتر. وقتی که بیست و یک سال شد و شب ازدواج سروش تب کرد، آن هنگام بود که فهمیدیم این احساس کورکورانه، "عشق" نام داشت. شاید سال‌ها ریاضت عشق کشیدن، برای من و امثال منی که تا به حال دل‌مان نلرزیده بود و احساس خالصی نسبت به کسی نداشتیم، مسخره‌ترین و احمقانه‌ترین روش انتقام آدمی از خودش بود؛ اما برای الهه‌ای که تمام فکر و ذکرش مردی بود که به سال نکشیده اسیر زندگی دونفره‌اش شده بود، شیرین بود. شیرین و دردناک؛ آن‌قدر دردناک که حتی بعد از گذشت سال‌ها هم با او همراه بود و نتیجه‌اش قلبی بود که گاهی عجیب فریاد می‌کشید و درد را مهمان آن صورت نورانی‌اش می‌کرد. الهه مستحق این عشق نافرجام نبود. او لایق زندگی آرام و در عین حال عاشقانه بود.
نگاه خیره‌ام را همانند همیشه خواند و با لبخندی رنگ و رو باخته پاسخ تمام افکارم را داد. دستش را به شانه‌ام رساند و با چشم‌های زیبایش به سالن اشاره کرد که به اجبار نفسی چاق کردم و برای آن که اذیت نشود و بیشتر از آن روحیه‌اش را جهنمی نکنم، چرخیدم و به سمت سالن قدم تند کردم. از سالن خلوت گذشتم و به سمت راست چرخیدم. لحظه‌ی آخر، دلم تاب نیاورد و به سمتش برگشتم که او را تکیه زده به دیوار بخش عکاسی، تولید بنر و فیلم مشاهده کردم. لبخندم هرچند غمگین؛ اما صورت او را باز کرد.
ل*ب زدم:
- خیلی خوبی.
خنده‌ای سر داد و بانهایت مهربانی‌اش ب*وسه‌ای برایم فرستاد و وارد بخش شد. نگاه نگرانم بدرقه‌ی راهش بود که همانند همیشه با چهره‌ای بشاش و خندان به همه‌ی همکارانش سلام می‌داد و به سمت میزش می‌رفت. الهه را با جان و دل دوست داشتم. حتی شاید ذره‌ای بیشتر از سوده. الهه روح دیگر من بود که اگر لطمه‌ای به احساساتش وارد می‌شد، دنیای من هم نابود می‌شد.
دستی به چشم‌های د*اغ کرده‌ام کشیدم و نگاهم را از آن سو برداشتم و وارد بخش طراحی صح*نه و تبلیغات شدم. قدم‌زنان از سالن گذشتم و خودم را به آخرین اتاق موجود از چهار اتاق بزرگ رساندم. دستگیره را به پایین کشیدم و بار دیگر نگاهی به سالن انداختم. الهه دیگر در دیدم نبود و من همچنان برایش غصه‌دار بودم. هوف کلافه‌ای کشیدم و در را باز کردم. طبق عادت در را چهار طاق باز گذاشتم و به داخل هجوم بردم. سیل عظیمی از همهمه و گرما به سمتم هجوم آورد که ابرو در هم کشیدم و صدایم را بلند کردم:
- سلام جماعت!
همه‌ی سرها به سرعت از روی برگه‌های پخش شده‌ی روی میز بزرگ و جلسه‌ای بلند شد.
نسترن از کنار آقای مرادی بلند شد و دستی به گ*ردنش کشید و پرسید:
- به‌به! بالاخره اومدی خانم؟
به سمت میزم رفتم و کیفم را روی صندلی انداختم.
- بله دیگه. چرا این همه زود اومدین؟
آقای مرادی برگه‌ها و خودکارش را روی میزش رها کرد و کش و قوسی به بدنش داد و در همان حلت پاسخ داد:
- سلام خانم نامدار. مگه نشنیدی خبرها رو؟
نگاهی متعجب به همه انداختم و زمزمه کردم:
- نه. چی شده؟
سروناز دستان‌اش را با خوشحالی به هم زد و به سمتم آمد.
- یه پروژه‌ی عالی به تورمون خورده مهتاج جان. واقعا خوش برگشتی. خیلی بهت نیاز داشتیم.
دستم را گرفت که لبخندی به صورتش زدم.
- ممنونم گلم. حالا چی هست؟
و نگاه پرسشگرم را میان‌شان به گردش در آوردم. آقای موسی‌زاده دکمه‌ی کت آبی کاربنی فرمش را باز کرد و عینک قاب مشکی که جذابیت صورتش را بیشتر می‌کرد، از روی چشم‌هایش برداشت و در حالی که با انگشت‌های سبابه و اشاره، چشمانش را ماساژ می‌داد، گفت:
- هتلِ یاس قراره که تمام تبلیغات و حتی طراحی دکور شعبه‌ی تهران‌شون رو به ما بسپارن.
چشمانم از شدت تعجب گرد شد و مبهوت زمزمه کردم:
- جدی می‌گین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
سروناز دستم را فشرد که توجهم به او جلب شد.
- خیلی خوبه مهتاج!
خنده‌ی مبهوتی سر دادم و بااشتیاق دستش را فشردم.
- خوب نه دخترجان، این عالیه! این هتل بین‌المللی شناخته شده است و تبلیغات اون‌ها که به دست ما بیاد...
نسترن مشتش را بالا آورد و باهیجان ادامه داد:
- از رتبه‌ی هفتم می‌ریم به رتبه‌ی سوم و این عالیه! یوهو!
مشتش را بالا آورد که همگی او را در هیجان‌اش همراهی کردیم.
آقای موسی‌زاده، از روی صندلی برخاست و باجدیت نگاهی به همه‌ی ما انداخت.
- خب بچه‌ها! ما همیشه یه تیم خوب بودیم و برای شرکت‌مون هیچ چیزی کم نذاشتیم، حالام بهتره که با دل و جون شروع کنیم و مدیریت رو از خودمون راضی نگه داریم.
همگی به گفته‌اش سری تکان دادیم و تمام سخنان بیهوده را کنار گذاشتیم و به سر کارهایمان برگشتیم. هیجانم را در دست‌ها و قلم ریختم و تمام وسایل مورد نیازم را برداشتم و به سمت میز بزرگ رفتم. آقای مرادی لپ‌تاپش را به سمتم برگرداند و با خودکارش صفحه‌ی نمایش را نشان داد.
- اینا عکس‌های نمای داخلی دکوراسیون سال قبله که به کل می‌خوان عوض بشه.
به سمتش خم شدم و در حالی که تمام عکس‌ها را زیر و رو می‌کردم، پرسیدم:
- کی می‌ریم اون‌جا؟
و سرم را بلند کردم که ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- برای چی؟
ابرو در هم کشیدم و قامت راست کردم.
- برای تحقیقات دیگه! باید حضوری اونجا رو ببینیم تا بهتر بتونیم طرح ارائه بدیم.
سری تکان داد و لپ‌تاپ را به سمتش برگرداند و گفت:
- این‌قدر درگیر بودیم که از یاد بردیم. تو می‌تونی با مدیریت در میون بذاری؟
روی صندلی جای گرفتم و دفتر نت برداری‌ام را باز کردم و پاسخ دادم:
- حتما. لطفا عکس‌ها و اطلاعات رو برام بفرست.
سری تکان داد و مشغول کار شد. طولی نکشید که همهمه دوباره ایجاد شد و بچه‌ها به تبادل نظر و ارائه‌ی طرح‌ها به یک‌دیگر پرداختند. تمام برداشت‌هایی که از طرح‌ها داشتم را درون دفترچه نوشتم و لپ‌تاپ مخصوصم را روشن کردم. پسوردم را وارد کردم و وارد سیستم شدم. عینک مطالعه‌ام را به روی چشم‌هایم زدم و بادقت مشغول بررسی تمام قرارداد و اطلاعات شدم...
- خسته نباشید.
احساس سوزشی که در چشمانم بود را با برداشتن عینک و مالش چشم‌هایم به حداقل رساندم و کمرم را صاف کردم. صدای جابه‌جایی اسخوان‌‌ام که بلند شد، آخی گفتم و با صورت در هم به سمت صدا برگشتم. همه به احترامش از روی صندلی برخاسته بودند و نگاه او با مهربانی به ما بود. از روی صندلی برخاستم و دستی به مقنعه‌ی کج شده‌ام کشیدم.
- خیلی ممنون آقای محبی.
سروش به سمتم برگشت و با شوخ طبعی به سمتم آمد و پرسید:
- نیومده خوب ازت کار می‌کشیم؟
خنده‌ی بی‌صدایی سر دادم.
- نفرمایید. انجام وظیفه‌ست.
مقابلم ایستاد و باجدیت به صورتم خیره شدم.
- به کمکت نیاز دارم.
به سمت مابقی برگشت و با دست به صندلی‌ها اشاره کرد.
- بفرمایید. مزاحم نمی‌شم.
و بدون آن که منتظر گفته‌ای بماند به سمتم برگشت. به آرامی صدای خودش پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
سری به نشانه‌ی بله تکان داد.
- چی شده؟
- می‌تونی بیایی اتاقم؟
به سرعت موافقت کردم.
- البته!
سری تکان داد و با صورتی که لایه‌های نگرانی داشت، اتاق را ترک کرد.
- چرا یهو گرفته شد؟
به سمت سروناز برگشتم که ناگهان چنگی به صورتش زد و جیغ جیغ کنان گفت:
- نکنه پروژه رو دادن به یه شرکت دیگه؟
نسترن خودکارش را به سمت سروناز پرت کرد و غرید:
- زبونت رو گ*از بگیر!
نگرانی عجیبی به جانم افتاد که بی‌توجه به نق نق کردن‌های نسترن و سروناز، به سرعت از اتاق بیرون زدم و به سمت بخش مدیریت قدم تند کردم.
یحتمل اتفاق مهمی بود که مدیریت از من کمک می‌خواست. آخه از من چه کاری بر می‌آمد؟ مگر من یک کارمند ساده نبودم که درست چندسال پیش به‌خاطر کارآموزی خوبی که در شرکت‌شان سپری کرده بودم، تا گرفتن لیسانسم به طور موقت در آن‌جا مشغول بودم؟ پس چرا آقای محبی از من درخواست کمک می‌کرد؟
از راهروی اصلی گذشتم و به سمت بخش مدیریت که دیزان طلایی سفید داشت رفتم. دستم را به نرده‌های نمایشی گوشه‌ی دیوار گرفتم و سردی‌شان را که احساس کردم، کمی از داغی دست‌هایم کاسته شد. با نقش بستن ناگهانی قیافه‌ی الهه در مقابل چشمانم، ترسیده و مبهوت زیرلب زمزمه کردم:
- وای من! نکنه قضیه‌ی الهه رو فهمیده؟
- چی پچ پچ می‌کنی خانم نامدار؟
از شنیدن صدای مردانه‌ای که در کنار گوشم بلند شد، جیغ خفیفی کشیدم و ترسیده و هراسان به عقب برگشتم. خنده‌ی سبحان بلند شد و گفت:
- چه موش ترسویی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
با دیدن خنده‌ی تمسخرآمیز آشنای سبحان، نفسی از روی آسودگی کشیدم و چشم غره‌ی جانانه‌ای حواله‌اش کردم.
- رو آب بخندی سبحان! زهرم ترکید.
دستی به ریش و سبیل‌های یک دستش کشید و باخنده پرسید:
- زنده‌ای؟
باغیض در صورتش توپیدم:
- به کوری چشم بعضی‌ها، آره.
قیافه‌ی ناراحتی به خود گرفت.
- ای بابا! تف به این شانس.
با عصبانیت ساختگی چشم درشت کردم که خنده‌ی ریزی سر داد و با دست به اتاق مدیریت اشاره کرد.
- حالا چی می‌گفتی با خودت؟
به سمت اتاق مدیریت قدم برداشتم. چند تقه به در زدم که صدای سروش بلند شد. دستگیره را پایین کشیدم و در صورتش ابرویی بالا انداختم.
- به خودم مربوطه.
جلوی خنده‌اش را گرفت و همین که در را باز کردم، به سرعت خود را داخل انداخت و به سمت سروش رفت.
- احوال رفیق شفیق؟
سروش لبخندی محبت آمیز به صورت سبحان زد.
- قربانت. خوبی تو؟
- الحمدالله.
روی مبل نزدیک میز مدیریت جای گرفت و به سمت من برگشت. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. نگاهی اجمالی به اتاق انداختم و به سمت میز چرمی که مقابل سروش قرار داشت رفتم و بالبخند پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟ نکنه می‌خوایین حقوقم رو زیاد کنید؟
خنده‌ی سبحان و سروش که بلند شد، روی مبل مقابل سبحان جای گرفتم. سروش از روی صندلی گردانش بلند شد و قدم‌زنان به سمت مبل‌ها آمد.
- از این فکرهای بد نکن دختر خوب!
خنده‌ی بی‌صدایی کردم و تکیه‌ام را به چرمی مبل سپردم. در کنار سبحان جای گرفت و دستانش را در هم قلاب کرد و کمرش را به جلو خم کرد.
- یه اتفاق نسبتاً بد افتاده.
لبخند به سرعت از روی صورت من و سبحان پژمرد و رنگ باخت. نیم‌نگاهی به سمت من و سبحان انداخت و شفاف‌سازی کرد:
- شرکت ماهِ نو، این قرارداد رو با نصف قیمت پیشنهاد دادن.
نگاه‌ام را از لختی موهای خرمایی‌اش گرفتم و به چشم‌هایش دوختم. متعجب از گفته‌اش، هینی کشیدم و پرسیدم:
- یعنی پروژه لغو شد؟
نفس گرفت و باکلافگی پاسخ داد:
- فعلا که نه؛ اما من دیدم که مدیریت هتل با این پیشنهاد چطوری وا دادن.
سبحان تکیه‌اش را به دسته‌ی مبل سپرد و با اخم تشر زد:
- غلط کردن! مگه مسخره بازیه که یه روز بیان پیشنهاد ب*دن و روز بعد دَبه در بیارن؟
سروش کمر راست کرد و نگاه‌اش را به سمت سبحان سوق داد.
- اونا حق دارن که برای پول‌شون تصمیم بگیرن.
سبحان نوچی کرد و رو گرفت که من مداخله کردم و پرسیدم:
- پس ضرری که ما می‌بینیم چی؟
توجه‌شان که به سمتم جلب شد، کمی خودم را روی مبل مرتب کردم و زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم.
واقعا حضور من در آن‌جا به چه منظوری بود؟
ل*ب‌هایم را رها کردم و ل*ب زدم:
- خب... اضافه‌کاری بچه‌ها، هزینه‌هایی که تیم فیلم‌برداری و گرافیک کردن رو باید از جیب گذاشت.
سروش دستی میان موهایش کشید و لعنتی زیر ل*ب فرستاد.
این کار شرکتِ ماهِ نو، نهایت کثیفی بود. یک دزدی محسوب می‌شد و من جدای از هزینه‌ای که شرکت متحمل می‌شد، نگران بچه‌ها بودم. دل‌نگرانی که نسبت به آن‌ها داشتم از ناامیدی‌شان بود. نگران از باختن روحیه و فروکش کردن آن همه هیجان‌شان. دلم به رخت شستن عجیبی افتاد از تصور قیافه‌های پکر آن‌ها و آن‌جا بود که نهایت فاجعه را فهمیدم.
دستی به صورتم کشیدم و نگاه نگرانم را از صورت غرق در فکر دو مرد مقابلم گرفتم و به تابلوی نقاشی مقابلم دوختم. به ناگهان چشمانم گرد شد و ضربان قلبم بالا رفت از دیدن نشان‌و امضای آشنای پایین تابلو. رعد و برقی عظیم در سرم ایجاد شد و تنم را لرزاند. ناباور و مبهوت به سمت سروش برگشتم. سبحان ضربه‌ای به روی ران پایش زد که تلنگری خوردم و به سمتش برگشتم.
خدای من! آن نقاشی از الهه بود؟ باورم نمی‌شد.
- راه چاره چیه الان سروش؟
صدای سبحان مرا وادار به سکوت ذهنم کرد.
سروش نفس گرفت و پاسخ داد:
- یا باید نرخ رو پایین بریم یا این‌که...
از روی مبل برخاست و دستانش را درون جیب شلوار خوش دوختش فرو برد. عقب‌گرد کرد و در حالی که به سمت همان تابلو قدم برمی‌داشت ادامه داد:
- یا این‌که پروژه تعطیل. من حاضر نیستم از حق کارمندام بگذرم سبحان.
مقابل تابلو ایستاد و زمزمه‌ای نامفهوم سر داد که متوجه نشدم.
سبحان نیم‌تنه‌اش را به سمتش برگرداند و گفت:
- درست ترین کار همینه. غرور و شخصیت‌مون رو که از سر راه نیوردیم!
- اونا با من لج کردن.
- چه لجی آخه؟
- شنیدم یاسی رفته اونجا کار می‌کنه. حتما اونه که داره موش می‌دوونه!
یاسی؟ چه اسم آشنایی!
- بشین! اون...
دست سروش که به سمت صورت خندان خودش درون تابلو رفت، تمام اتصالات عقلانی‌ام بهم ریخت و دکمه‌ی زبانم بی‌اختیار روشن شد.
- اینو الهه کشیده؟
آن چنان سریع و متعجب به سمتم برگشتند که در جا یکه‌ای خوردم و کمرم را به عقب کشاندم. خجالت‌زده از زبانی که بی‌موقع چرخیده بود، ل*ب گزیدم و نگاهم را دزدیدم.
- آره.
سروش گفت و دوباره به سمت تابلو برگشت. سبحان چشمی گرداند و پرسید:
- ما چی می‌گیم تو چی می‌گی مهتاج!؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
شرمسار دستانم را در هم گره کردم و ل*ب زدم:
- ببخشید.
هوفی کشید و به پشت سر سروش خیره شد.
- لغو قرارداد رو اطلاع بدم؟
- نه.
گفت و نگاه‌اش را از صورت نقاشی شده‌اش گرفت و به سمت ما برگشت. چقدر الهه با دقت و زیبا کشیده بود این تابلو را. حالا که به ذهنم فشار می‌آوردم متوجه شدم که هدیه‌ی تولد سروش بود؛ در اولین سال زندگی مشترکش که همسرش او را سورپرایز کرده بود. بی‌نقص بود و با واقعیت مو نمی‌زد. او حتی شکستگی کوچک گوشه‌ی چانه‌ی سروش را هم از بَر بود. خدای من!
تکیه‌اش را به دیوار مجاور تابلو سپرد و دستان‌اش را به روی س*ی*نه در هم قلاب کرد و پارچه‌ی کت مشکی‌اش را تحت فشار قرار داد.
- برای همین به خانم نامدار گفتم بیاد این‌جا.
نگاه گیج و حیرانم را از تابلو به سمت او کشاندم و پرسید:
- من؟ برای چی؟
سبحان که گیجی‌ام را دید، به سمتم خم شد و پرسید:
- خوبی؟ امروز گیج می‌زنی ها!
به سرعت دست و پایم را جمع کردم و لبخند خجولی به روی ل*ب‌هایم نشاندم.
- ببخشید واقعا! امروز یه‌ کمی حواس پرتی دارم.
اخم کرد و برخلاف همیشه که مهربان و خندان بود، تذکر داد:
- حواس‌پرتی نداشتیم!
انگشت اشاره‌ام را به زیر شصتم فرستادم و زمزمه کردم:
- درست می‌فرمایید.
نگاه خیره‌اش را گرفت و مرا بیشتر بهم ریخت.
گندت بزنند مهتاج! امروز چه بلایی به سرت آمده بود؟ خودت را جمع و جور کن دختر!
نفس عمیقی کشیدم و کمی چشمانم را به روی هم فشردم و تمام فکر و خیال‌هایم در مورد الهه را بیرون ریختم و گوش به فرمان به سمت سروش برگشتم. اخم‌هایش فجیع در هم شده بودند و این نشان از نارضایتی‌اش از من بود که مرا بیشتر از قبل خجالت‌زده و عصبی می‌کرد.
کلافه چشمانش را به روی هم فشرد و با بازدمی نسبتا عمیق چشم باز کرد.
- تیم طراحی داخلی ما واقعا عالیه. من ازت می‌خوام تیم رو چندروز رهبری کنی و یه ایده‌ی بکر برام بیاری. می‌تونی؟
خدای من! رهبری گروه طراحی؟ آن هم گروهی که نهایتا چندسال بیشتر از من کار کردن؟
- خودت خوب می‌دونی که برای این هتل دیزاین و طراحی چقدر مهمه! اونا معروفیت خودشون رو دارن؛ اما به تبلیغات نیاز دارن و برای همین سطح عالی از تبلیغات می‌خوان. ولی با توجه به مراجعه کننده‌هاشون که از کشورهای خارجه هستن، طراحی صح*نه براشون ارحجیت داره. طراحی صح*نه‌ای که به شما پنج نفر بستگی داره؛ تو از همه‌ی اینا سر در میاری. هم عکاسی بلدی، هم تونستی تبلیغات کارگاه مادرت رو به خوبی انجام بدی و هم...
از شدت اخم‌هایش کاست و ادامه داد:
- این که می‌تونی گروه رو خوب کنترل کنی.
مِن مِن کنان و با عجز و ناله خودم را جلوتر کشیدم که سبحان پرسید:
- بگو مهتاج! چی شده؟
نیم‌نگاهی به سمتش انداختم و با درماندگی گفتم:
- من برای این کار زیادی‌ام! یعنی خیلی‌ها هستن که با سابقه‌ی کاری بیشتر می‌تونن کمک کنن.
- اما ایده‌های تو خاصن.
سروش گفت و مرا بیشتر از قبل متعجب کرد. سبحان بود که ادامه‌ی کلامش را به زبان آورد:
- درسته. خودت رو دست کم می‌گیری؟ یادت رفته ایده‌ای که برای کارآموزیت دادی چقدر برای شرکت خوب بود؟ یا حتی طراحی دکوراسیونی که برای هتل سلاطین توی قشم انجام شد؟
سروش به سمتم قدم برداشت.
- ما این شرکت رو تاسیس کردیم با چند حیطه‌ی فعالیت. ما این جا تیزرهای تبلیغاتی می‌سازیم، خودمون طراحی صح*نه انجام می‌دیم و حتی پوسترهای تبلیغاتی رو طراحی و چاپ می‌کنیم. برای این که کمتر هزینه کنیم و بیشتر به کارمندهامون برسیم. برای همینه که پروژه‌های به این خوبی برای ما خیلی مهمن! می‌تونی یا...
و مقابلم ایستاد و ابرویی بالا انداخت.
رهبری گروه طراحی و کمک در پیشبرد این پروژه برای من خیلی زیادی بود. من همیشه از دل و جون کار می‌کردم و تنها هدفم رسیدن به سود نبود؛ بلکه هدف من محبوب شدن شرکت بود و طی کردن پله‌های طرقی خودم. این مسئولیت برایم سنگینی می‌کرد. خیلی سنگین.
- بهتره بذاریم مهتاج کمی فکر کنه.
با صورتی گرفته و نگاهی قدرشناسانه به سروش نگریستم که نفس گرفت و فاصله گرفت. به اجبار بلند شدم و مقابل‌شان قد علم کردم که سروش سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد و ضمیمه کرد:
- زیاد زمان نداریم. فردا منتظر خبرتم.
زیر ل*ب چشمی گفتم و به سختی از میان افکار بهم ریخته‌ام کلمه‌ای برای خداحافظی پیدا کردم و از میان دو مردی که همیشه در کار کردن الگوی من بودند، گذشتم و تقریبا گریختم. در را که پشت سرم بستم و صدای برخوردش با چهارچوب، در سرم پیچید، توانستم نفس حبس شده‌ام را رها کنم و ذهن د*اغ کرده‌ام را آرام.
- خوبی عزیزم؟
به سرعت تکیه‌ام را برداشتم و به سمت راست برگشتم که با چهره‌ی متعجب الهه روبه‌رو شدم.
- این‌‌جا چکار می‌کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پوشه‌ای که دستش بود را بالا آورد و پاسخ داد:
- دنبال سبحان بودم که گفتن اینجاست. اومدم این‌ها رو بهش بدم.
دستش را در دست گرفتم و به سمتم کشیدم که متعجب صدیش را بلند کرد:
- چته تو؟
لبخند مضحک و نمایشی به روی ل*ب نشاندم و او را به دنبال خود کشاندم.
- حالا بعدا بهش بده. باهات کار دارم.
تلوتلوخوران به دنبالم قدم برداشت و پرسید:
- چه کار؟
مقابل بخش که ایستادم، به سمتش برگشتم که ناگهان سوده در ذهنم نقش بست و دلیلی برای دست به سر کردن الهه پیدا کردم.
- می‌خوام از سرپرست‌تون یه وقت مصاحبه برام بگیری.
دستش را عقب کشید و با چشم‌هایی گرد پرسید:
- برای خودت؟ تو رو چه به فتوگرافی و عکاسـ...
به سرعت میان کلامش پریدم و مانع ادامه دادنش شدم:
- نچ. برای سوده.
ناگهان صدایش بلند شد و مبهوت گشت:
- سوده؟
- هیس بابا! سوده دیگه.
- می‌خواد این‌جا کار کنه؟
- ای بابا! مگه خواهر من چشه؟
ابرو در هم کشید و طلبکار پرونده را در آ*غ*و*ش گرفت.
- چشم نیست، گوشه! همینم مونده بخاط کار کردن سوده خانم با نامادری‌ات دعوا کنی.
نچی کردم و همانند خودش طلبکار ایستادم.
- خوبه حالا یه چیزی ازت خواستم! خوب جواب ما رو دادی.
- اوهو اوه! تو هم یهو تریپ لوتی‌ها رو در نیار!
دستی توی هوا تکان دادم و رو گرفتم.
- برو بابا! اصلا نخواستم.
و راهم را به سمت اتاق طرای کج کردم که مقابلم ایستاد و چشم درشت کرد.
- خوبه تو هم! باشه.
به سرعت با خنده به سمتش برگشتم و ب*وسه‌ای محکم به روی گونه‌اش کاشتم و گفتم:
- خیلی عشقی به خدا. فایل مدارک و رزومه‌اش رو می‌فرستم برات.
گونه‌اش را کشیدم و در چشم‌های براق و عصبی‌اش خیره شدم.
- فقط هواش رو داشته باشی ها! کلی ذوق داره.
هوفی کشید و چشمی درون حدقه گرداند و در حالی که جای ب*وسه‌ام را با کف دست پاک می‌کرد، به جانم غر زد:
- خیلی خب تواَم! هی سوده سوده داره برای من.
و با اخم‌های فجیعش رو برگرداند و به سرعت به سمت اتاق مدیریت قدم تند کرد. خنده‌ی ریزی سر دادم و صدایم را کمی بلند کردم:
- کمتر حسودی کن دخترخوب!
دستش را در همان حالت به نشانه‌ی "برو بابا" در هوا تکان داد و از دیدم پنهان شد. سری از تأسف تکان دادم و راهم را به سمت اتاق کشاندم و وارد شدم. بی هیچ حرفی روی صندلی جای گرفتم و در فکر فرو رفتم. باز هم پیشنهاد سروش و حتی آن تابلو و قصه‌ی الهه در ذهنم جولان دادند و آن چنان ذهنم را بهم ریختند که تا پایان ساعت کاری هرچه نسترن و سروناز گفتند، سرسری جواب دادم و دست و دلم به طرح‌های درست و حسابی نرفت. حتی به یاد ندارم که جواب سوده را دادم یا نه. فقط توانستم فایل‌ها و رزومه‌اش را برای الهه ارسال کنم و باز هم به حالت قبل برگردم.
مسئولیت سنگینی بود و فکر کردن به آن هم ذهنم را خسته می‌کرد و شانه‌هایم را سنگین؛ اما هنگامی که به یاد کارمندهای مشتاق می‌افتادم و صورت کلافه‌ی سروش و سبحان مقابل چشمانم نقش می‌بست، عذاب وجدان خِرم را سفت می‌چسبید و بی‌امان می‌فشرد. سبحان، پسر دایی الهه بود و اگر او برای من و الهه برای کارآموزی‌مان اقدام نمی‌کرد، هرگز این مهتاجی که ماهیانه یک حقوق کارمندی می‌گرفت و دفترچه‌ی بیمه داشت، نبودم. هرگز نمی‌توانستم از کمک‌هایی که در حق من و مامان انجام دادن، بگذرم. آن‌ها بدون آن‌که مبلغی دریافت کنند، مسئولیت تبلیغات کارگاه را به عهده گرفتند و کارگاه مامان به عنوان یکی از کارآفرین‌های برتر در تلویزیون شناخته شد و حمایت‌های زیادی از آن ما شد. همه‌ی آن‌ها را مدیون سروش و سبحان بودیم و هنوز هم راهی برای جبرانش پیدا نکرده بودم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که بدون خوردن ناهار و با ذهنی بهم ریخته، وسایلم را جمع کردم و از اتاق خالی بیرون زدم. به سمت بخش گرافیک رفتم و نگاه خسته‌ام را به هر سو کشاندم تا الهه را پیدا کنم.
- این‌جام.
به سرعت به عقب برگشتم که الهه کیفش را روی دوش انداخت و در اتاق سرپرست بخش را بست و برگه به دست به سمتم آمد. برگه را به سمتم گرفت که پرسیدم:
- حل شد؟
برگه را گرفتم که چشمی چرخاند و پاسخ داد:
- منو دست کم گرفتی دخترجان؟
- اختیار دارید خانم!
برگه را مطالعه‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- خیلی زحمت دادم عزیزم. ممنون.
دستی به شانه‌ام زد و بالبخند گفت:
- کوه که جابه‌جا نکردم بابا! فقط رفتم مدارک رو پرینت گرفتم و تحویل دادم.
- بازم ممنونم.
چشمکی زد و جلوتر از من حرکت کرد.
- قابل نداشت گلی. بریم؟
و به روی شانه‌ی چپ مایل شد و نگاهش را به سمتم دوخت که با تکان دادن سر، موافقت کردم و قدم برداشتم. از شرکت بیرون زدیم و سوار ماشینش شدیم. مسیر خانه‌ی نامدارها را در پیش گرفت که کیفم را روی پاهایم رها کردم و با شرمندگی گفتم:
- ببخشید که زحمت دادم. ماشین مامان رو از تعمیرگاه بیارم، دیگه خودم می‌رم و میام.
عینک آفتابی‌اش را از روی داشبورد برداشت و به روی چشم‌های خوش‌رنگش نشاند و گفت:
- من که باید این راه رو می‌اومدم عزیزم. بعدش هم مگه من و تو این حرف‌ها رو با هم داشتیم؟
نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و با شوخ طبعی گفت:
- از وقتی رفتی پیش نامدارها خیلی باادب شدی ها!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
خنده‌ای سر دادم و به سمت شیشه برگشتم.
- تازه فهمیدم پاچه گرفتن‌هام به کی رفته!
اشاره‌ی غیرمستقیم‌ام به خان‌خانم بود که به سرعت معنی کلامم را گرفت و خنده‌ی بلندی سر داد. بالبخند به پیاده‌روی خلوت خیره شدم و تا رسیدن به مقصد از شدت فکر و خیال در سکوت گذشت و ذهن من به سمت پیشنهاد سروش می‌رفت. پیشنهادی که جنبه‌ی منفی نداشت و برای من سراسر افتخار بود.
وقتی به مقصد رسیدیم، کلی از الهه تشکر کردم و وارد ساختمان شدم. آن هم با کلیدی که سوده از قبل برایم تدارک دیده بود. در را بستم و مشغول بررسی جاکلیدی طلایی رنگی که برایم خریده بود، شدم. دخترکی در حالت فرشته که پاهایش را در آ*غ*و*ش کشیده بود و به روی ماه نشسته بود. لبخندی به روی ل*ب‌هایم آمد از انتخاب زیبایش و بااشتیاق جاکلید را میان انگشتانم فشردم و برای داشتنش چنان ذوق کردم که خنده‌ی ریزم بلند شد.
- خوشحالم این دفعه خنده‌رو می‌بینمت.
به سرعت از حرکت ایستادم و سر بلند کردم که با چهره‌ی مهربان مرد امروز صبح روبه‌رو شدم. لبخندی به صورتش زدم و به سمتش رفتم.
- سلام اهورا.
لبخندش که عمیق‌تر شد، چال چانه‌اش نمایان شد و ابروهای من برای آن جذابیتش به بالا پرید.
- سلام خانم نامدار.
چشم ریز کردم و پرسیدم:
- تیکه بود یا محض خنده؟
خنده‌ای سر داد و دستانش را درون جیب شلوار ورزشی طوسی رنگش فرو برد که مقابلش ایستادم.
سرش را کمی خم کرد و بانهایت صداقت پاسخ داد:
- محض اذیت کردن.
دستانم را به روی س*ی*نه جمع کردم و باحالت چندشی گفتم:
- نه این‌که خیلی هم عاشق این فامیلی‌ام.
ابروهایش را با حالت کاملا نمایشی در هم کشید و صدا کلفت‌تر کرد:
- مگه فامیلی ما چشه؟ ملت از خداشونه زیر پرچم ما باشن.
خنده‌ی بلندی سر دادم که گردنم به عقب کشیده شد. دستی به چشم‌های نم گرفته‌ام کشیدم و در چشم‌های خندانش خیره شدم.
- به اونا بگو این پرچم سبزی که زیرش وایستادن، پرچم خودی‌ها نیست! پرچم جبهه‌ی مخالفه.
کلامم، خنده را مهمان ل*ب‌هایش کرد و باحرص گفت:
- خانم بزرگ اگه بشنوه!
شانه‌ای بالا انداختم و به سمت ورودی قدم برداشتم که از کنار همان استخر داد زد:
- در خدمت باشیم؟
در را باز کردم و به سمتش برگشتم.
- به چه مناسبت؟
ابرویی بالا انداخت و لبه‌ی استخر ایستاد و پایین تیشرت مشکی‌اش را به روی شلوار کشید.
- به مناسب ورود یک دوشیزه‌ی زیبا به این خونه.
پوزخندی به روی ل*ب‌هایم نشاندم و با دهن کجی گفتم:
- ز*ب*ون ریختن توی خونِ‌تونه؟ نه ممنون.
صدای خنده‌اش که بلند شد، بی‌توجه به او وارد ساختمان شدم و در را پشت سرم بستم. پوفی کشیدم و سری باخنده برای این پسر تکان دادم. اهورا! همیشه این اسم را دوست داشتم. آن هم خیلی زیاد.
خودم را به واحد رساندم و کلید را درون قفل گرداندم. بعد از تعویض کفش‌هایم با صندل‌های سفید رنگ، سرکی به هر سوی خانه کشیدم که با ندیدن اهالی خانه و خالی بودن آشپزخانه، احتمال این که همه در خواب بعداز ظهر به سر می‌بردند آسان بود. خودم را به اتاق نسبتاً بزرگی که به من اختصاص داده بودند رساندم و لباس راحتی که شامل تاپ آستین حلقه‌ای و شلوار ورزشی مشکی رنگ بود به تن کردم. موهایم را از چنگال گیره رها کردم و بعد از شستن دست و صورتم به تخت پناه بردم و تنم را مهمان گرمایش کردم. چشمان خسته‌ام را برای لحظه‌ای آرامش به روی هم فشردم و بالاخره رنگ آرامش را به خود دیدم؛ اما طولی نکشید که صدای گوشی‌ام بلند شد. پلک لرزاندم و کلافه دست پیش بردم و گوشی را از روی پاتختی برداشتم. نیم‌خیز شدم و تکیه‌ام را به تاج تخت سپردم و گوشی را بالا آوردم. با دیدن آن لبخندی که به روی صفحه‌ی نمایش خودنمایی می‌کرد، باز هم دلم لرزید و من از دوگانگی احساساتم به سطوح آمدم. گوشی میان انگشتان‌ام می‌لرزید و تن من هم به همراهش ریتم گرفته بود. نمی‌توانستم، نمی‌توانستم به راحتی تمام کنم و از این ترس و دوگانگی عقل و احساساتم رنج ببرم. احساساتم می‌گفت که کیان آن‌قدرها هم نمی‌توانست بد باشد. از آن‌سو نشانه‌هایی برایم بروز پیدا می‌کرد که پی می‌بردم هیچ‌چیزی از او بعید نیست!
باانگشت اشاره فلش سبز را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم.
- مهتاج!
صدایش که در گوشم پیچید، باز هم د*اغ دلم تازه شد و بر تصمیم‌ام مصمم‌تر.
- سلام.
نفس عمیقی کشید و سلامم را به گرمی پاسخ داد:
- سلام.
خون به صورتم هجوم آورد از عاشقانه‌هایی که در زیر گوشم نجوا کرده بود و همه‌ی آن‌ها دروغی بیش نبود.
- بی‌معرفت دیگه جواب تماس‌هام رو نمیدی؟ مگه آسمونِ این دل لاکردار من چندتا ماه داره؟
کیان، بی‌رحم بود؛ چرا که خوب دل ربودن را بلد بود؛ خوب عاشقی کردن را از بَر بود.
- بگو منِ لامصب چی‌کار کردم که لایق صداتم نیستم؟! این همه بی‌رحم نبودی که!
چرا بغض کردم را نمی‌دانم. فقط می‌دانستم که این صدای عصبی و حرصی نشان از بی‌قراری داشت که رفته رفته به جان من هم می‌افتاد. نمی‌دانم احساسام به کیان را دوست داشتن باید می‌گذاشتم یا وابستگی؟! فقط نبودش یک درد بود و بودنش دردی بدتر! و من میان بد و بدتر، بدترین را به جان خریده بودم.
- آخرین بار یه جمله‌ی پنج کلمه‌ای گفتی که عین خار رفت توی س*ی*نه‌ام، عین کوه افتاد روی شونه‌ام، عین کفشِ ناجور پام رو زد و من رو زمین زد. چی شد که توی صورتم داد می‌زنی که دوستم نداری؟ به کدوم گناه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
رعشه‌ای به وجودم افتاد که تنها از بی‌رحمی خودم بود. چطور توانسته بودم به این نقطه برسم؟ نقطه‌ای که از اولین مرد زندگی‌ام بی‌زار بشوم و همزمان دوستش داشته باشم.
مهلت حرف زدن که داد، زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و ل*ب باز کردم:
- ما مناسب...
میان کلامم پرید و به جانم فریاد کشید:
- نگو که مناسب هم نبودیم! متنفرم از این دیالوگ مسخره و کلیشه‌ای توی قصه‌ها.
چشمانم را به روی هم فشردم که برای لحظه‌ای خواب فریاد می‌کشیدند؛ اما آن صدای رعدآسا خواب را از چشم‌هایم ربود.
- اگه دوست داشتن یعنی پا گذاشتن روی غروره، من پا می‌ذارم و می‌گم که دوست دارم. نه الکی و فیلمی، واقعی و با تموم وجود.
- کیان!
- جان کیان؟
آخ خدای من! این همان کیان یک‌سال پیش بود که من با او آشنا شدم. همانی که در اولین ملاقات‌مان مرا «بانوی قصه‌ها» خطاب کرد و خنده را مهمان صورتم. همانی که مددرسان مادرم شد؛ اما با این‌که دلم می‌لرزید از توجهاتش و ل*ب‌هایم می‌خندید از عاشقانه‌هایش، خلأ عظیمی در س*ی*نه‌ام قرار داشت که وجودش در چشم بود.
- من... حرف‌هام رو زدم.
- حرف تو چیه خب؟ جدایی؟ به چه دلیلی؟ چرا تیغ شدی و زخم می‌زنی؟
با دست آزادم، دست یخ کرده‌ام را به روی صورت داغم کشیدم و نفس خسته‌ام را بیرون فرستادم.
دودل بودم؛ چون او را جور دیگری شناخته بودم. نمی‌توانستم محبت‌هایش را نادیده بگیرم. از آن طرف هم نمی‌توانستم تهدیدهایش را از یاد ببرم.
- آره. دوست داشتن زوری نمی‌شه، اما تموم کردن این ر*اب*طه هم بی‌دلیل نمی‌شه.
تنها توانستم بگویم:
- من دلایلم رو گفتم.
- احمقانه‌ست!
از فریادش پلک لرزاندم و دستم را مشت کردم.
چرا نمی‌توانستم همانند گذشته که خطایی می‌کرد، او را ببخشم و به آن ر*اب*طه‌ی احمقانه ادامه بدهم؟ چه بر سر احساساتم آمده بود؟ پس آن هیجان اولیه کجا رفته بود؟ بال در آورده بود؟ دود شده بود یا که دروغ بود؟ توهم و خیال؟!
- باید هم رو ببینیم.
- بایدی در کار نیست کیان جان.
- نگو جان که بیشتر عصبی می‌شم!
کنترل صدایش برایش دشوار بود و این از کلید شدن دندان‌ها و ارتعاش صدایش مشخص بود.
- ما راه رو اشتباه رفتیم.
- ما؟ انتخاب تو برای من اشتباه نبود.
- اما تو اشتباه من بودی!
نفهمیدم چرا من هم عصبی شدم و صدایم بلندتر؛ آن‌قدر بلند که گلویم را سوزاند و نفس را به هیجان انداخت.
بس بود هرچه ملاحظه کردن. من این مرد را روزی دوست داشتم؛ اما تنها به خاطر بودن‌هایش، حمایت‌هایش. اما، اما، دیگر نه! او قاتل مادرم بود. قاتل! تمام شواهد می‌گفت که او قاتل است و من نمی‌توانستم هیچ عملی مرتکب شوم. نمی‌توانستم کاری کنم چرا که دستم به جایی بند نبود و نفوذ او بیشتر.
- باورم نمی‌شه مهتاج! چی زیر گوشت خوندن؟ اون بابای سرهنگت چی به روزت اورده؟
صدای مبهوتش را با همان عصبانیت پاسخ دادم:
- هیچ‌کسی منو مجبور به کاری نکرده جز قلبم. قلبم تو رو نمی‌خواد کیان. دیگه تمومش کن!
- مگه لرزیدن دلم دست من بود که حالا تمومش کنم؟
باورم نمی‌شد کیان آن همه سست شده باشد. او همیشه برای من نماد اقتدار بود.
- برای تویی که هیچ‌وقت منو دوست نداشتی راحته، اما برای من که از همون اولین دیدار دلم برات بی‌تاب شد سخته. سخته که شدم عین اسفند رو آتیش و جلز و ولز می‌کنم.
- موضوع این نیست.
- پس چیه؟ بگو که دردت رو بدونم.
- دردم تویی کیان! بهت اعتماد ندارم. باورت ندارم و...
- چرا حالا؟ بعد از این همه مدت؟
- من خسته شدم کیان! خسته شدم از این که تو رو فریب بدم.
- چی؟
پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم و سرم را به روی زنوانم قرار دادم.
- خسته شدم از این که تو حرف از دوست داشتن زدی و من جوابی نداشتم بهت بدم. چکار کنم کیان؟ خودت بگو چه جوری به زور مِهرت رو توی دلم بذارم؟ ها؟
قطره‌ای اشک که روانه‌ی گونه‌ام شد، خودم را بیشتر مبهوت کرد و وجودم را لرزاند.
صدای نفس عمیقی که کشید، به گوشم رسید و سپس صدایش در سرم پیچید:
- باید فکرش رو می‌کردم. باید فکر می‌کردم که یه روزی افسار پاره می‌کنی و لگد می‌زنی به منی که هرچی داری از من داری.
لبخند تلخی گوشه‌ی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. ذات انسان‌ها هیچ‌وقت عوض نمی‌شد؛ حتی با عشق.
- عین مادرتی. فرصت طلب و دغل‌باز.
اسم مامان که آمد، خشم بود که جای تمام حس‌های درون وجودم را گرفت. ابرو در هم کشیدم و سر بلند کردم.
- حرف دهنت رو بفهم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پوزخندش همچون کشیدن صدای مته به روی مغزم شد:
- بلایی به سرت میارم که به پام بیوفتی! فکر کردی بابا جونت که یه روزی به دروغ می‌گفتی وجود نداره، می‌تونه تو رو ساپورت کنه؟
ناباور خندیدم و دستی به تک قطره‌ی اشک گوشه‌ی چشمم کشیدم و پرسیدم:
- من رو تهدید می‌کنی؟
- تهدید واسه اونیه که هیچی توی چَنته نداره.
- خدای من! تو خیلی وقیحی.
- وقیح! وقیح تویی که بعد از این مدت به من می‌گی نمی‌خواستمت. وقیح تویی که تا اون خر وامونده‌ات از پل رد شد، پشت پا زدی به هر چی که بهت داده بودم. چی برات کم گذاشته بودم، ها؟ تو که تا یه چیزی دلت می‌خواست بدو بدو دم خونه‌تون بودم.
- تو فکر می‌کنی تمام این مدت به مال و منالت چشم دوخته بودم که خوشی زد زیر دلم و...
فریاد کشید:
- آره! اگه یک‌سال پیش این سوال رو ازم می‌پرسیدی، با پشت دست می‌کوبیدم توی دهنت، اما... الان دیگه باورت ندارم مهتاج.
به ناگهان صدای کوبیده شدن و شکستن شیء آمد و چشم فرو بستم از خشم فراوانش.
- لعنت بهت مهتاج که گند زدی به تموم باورام. لعنت بهت!
و صدای بوق‌های ممتدی که پایان تلخی‌های او شد و برگشت آرامش به وجودم. نفرت بود که در اعماق وجودم شعله می‌کشید و من متعجب بودم از این احساس کشنده‌ای که به یک‌باره از آن روز کذایی آغاز شد و هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد.
- چی شده؟
در جا لرزیدم و مبهوت به سمت صدای متهجب سوده برگشتم. با بلوز و شلوار ساده و موهای بهم ریخته مقابل در ایستاده بود و در را میان انگشتان کشیده‌اش می‌فشرد. نگاهم که به صورت مبهوتش افتاد، نفسم را بیرون فرستادم و گوشی را روی تخت پرت کردم و سرم را به پشتی تخت تکیه دادم.
- بیا تو.
اجازه را که صادر کردم، خطاب به فرد پشت در گفت:
- شما برو استراحت کن مامان جان.
داخل آمد و در را پشت سرش بست.
- صدای دادت رو شنیدیم و اومدیم اینجا. چی شده؟
در کنارم جای گرفت و چهار زانو نشست. دستانم را میان انگشتانش گرفت و بانگرانی پرسید:
- چرا این همه یخی؟ ناهار خوردی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و زبانم را به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام کشیدم.
- ببخشید که مزاحم شدم.
ابرو در هم کشید و تشر زد:
- این چه حرفیه دیوونه؟ چی به روز خودت اوردی؟
پلک خواباندم و با صدایی که رنگ و بویی از رهایی و خوشحالی داشت زمزمه کردم:
- با کیان بهم زدم.
- چی؟
صدای بلندش مرا به خود آورد که بی‌توجه به گفتگوی تلخ چند لحظه‌ی پیش، باآرامشی که ناخودآگاه به جانم تزریق شده بود، خندیدم و گفتم:
- همین دیگه! نپرس چرا و چطور که زخم کهنه است. به درد هم نمی‌خوردیم و علاقه‌ای میون‌مون نبود.
- آخه شما که...
- قرار بود یه سال محرم باشیم تا من جواب بدم که دادم و خب... جوابم منفی بود. دو سه هفته‌ی دیگه هم محرمیت‌مون تموم میشه.
- بابا می‌دونه؟
چشم باز کردم و نگاهم را به چشم‌های گیجش دوختم.
- نه.
- از تصمیمت مطمئنی؟
سری تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم.
- خیلی. از اولم نباید تن به خواسته‌ی مامان می‌دادم که این بشه.
- چی شده مگه؟
لبخندی به صورتش زدم و چشمی درون حدقه گرداندم.
- کشش نده سوده. نمی‌خوام در موردش دیگه فکر کنم.
نوچی کرد و گلایه‌وار به جانم نق زد:
- همینم مونده خان‌خانم بخاطر این سرکوفتت بده.
اخم بود که به سرعت به روی ابروهایم نشست و کمر راست کردم.
- چه ربطی به اون داره؟ مگه نامزدی رو برای این چیزها نذاشتن؟
چشمی گرداند و با بدخلقی پاسخ داد:
- خان‌خانمه دیگه! خیلی خشکه. گاهی وقتا با خودم می‌گم آقاجون چطوری تحملش می‌کرد؟
خنده‌ای سر دادم و پاهایم را از کنارش کشیدم و به روی تخت دراز کشیدم. در کنارم دراز کشید و گفت:
- یه مدت بود که پیله کرده بود روی کتایون و اهورا.
سرم را به سمتش برگرداندم و با گیجی پرسیدم:
-چه گیری؟
موهایم را رها کرد و به پشت خوابید.
- به این‌که این وصلت سر بگیره. همه هم راضی بودن.
صدایش را پایین آورد و چشمانش را ریز کرد و به آرامی زمزمه کرد:
- بین خودمون باشه! حتی کتایون.
- اوه!
- اما خب... نشد.
با هیجانی که از شنید قصه‌ی خانواده‌ی نامدار به جانم می‌افتاد، پرسیدم:
- چرا نشد؟
- من توی باغ بودم که این دو تا رو دیدم، کنار درخت پنهون شدم و شنیدم که اهورا گفت مناسب هم نیستن و بهتره این موضوع رو بی‌دردسر تمومش کنن.
- بیچاره کتایون!
- دوست داشتن که زوری نمیشه.
چقدر این جمله برایم آشنا بود که لبخندم را ربود و اخم را مهمان صورتم کرد. سرش را روی بازویم قرار داد و دستش را به دور شکمم حلقه کرد.
- بیخیال اینا! خان‌خانم اگه چیزی هم گفت، تو چیزی بهش نگو. بذار بری خودش نق نق کنه.
خنده‌ی تلخی صورتم را احاطه کرد و او ادامه داد:
- مامان سارا می‌گفت که دختر خان بوده برای همین این اخلاق رو داره.
- چه اخلاقی؟
- خیلی خشکه؛ ولی وقتی بشناستت مطمئن باش که باهات خوب می‌شه.
دستم را نوازش‌وار به روی موهایش کشیدم و ب*وسه‌ای به روی سرش زدم.
- مهم نیست. من همیشه قضاوت شدم و برام عادیه.
سرش را همانند بچه گربه‌های چموش به گردنم فشرد و پلک‌هایش را به روی هم انداخت.
- قربونت بشم.
دست آزادم را به روی شانه‌اش زدم و تشر زدم:
- خدانکنه عزیزم.
چشمانم را به روی هم فشردم و نفسم را به همراه آه بیرون فرستادم و خودم را به سختی به خواب زدم. خوابی که سراسر کابوس بود و صدای عصبی کیان. صدایی که مرا تهدید به مرگ می‌کرد و من در خیا*با*نی تاریک از دست او می‌گریختم و نفس نفس می‌زدم.
***********************
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا