• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
تصویر آخری که از مامان داشتم، به مدد آن فریادها آمد. مامان میان دود و آتش بود و حالا صدای التماس‌هایش واضح به گوشم می‌رسید. از من می‌خواست فرار کنم. فرار از دست چه کسی را نمی‌دانم. برای کمک بود که از کارگاه بیرون زدم؛ اما دیدن دو مرد قوی‌هیکل و ترسناک، هشداری را در ذهنم ایجاد کرد و با فریادهای «فرار کن!» مادر، به‌اجبار پا به فرار گذاشتم. فرار کردم و مامان را تنها گذاشتم. فرار کردم و مادرم را با دست‌های خودم کشتم. همان‌شبی که دو مرد ناجی مرا به بیمارستان رساندند و چندی بعد سوده به همراه عمو به سراغم آمد. همان مردی که گردنبند شیری را در س*ی*نه جای داده بود.
- مهتاج!
آرام و خونسرد بود. صدایش آرامشی داشت که من مدت‌ها بود در حسرتش می‌سوختم. دستش که شانه‌ام را لمس کرد، به یاد دروغش افتادم. بعد از تشییع جنازه‌ی مادر، بدون آن‌که به کیان خبر بدهم، به باغ بزرگ فرهمند رفتم و آن دو مرد را کاملاً اتفاقی و در یک نگاه در انتهای باغ دیدم که درحال مکالمه باهم بودند. آن‌زمان ذهن د*اغ‌دار من نفهمید که این‌مرد عجب دروغ‌های شیرینی بهم می‌بافد! عجب!
پلک لرزاندم و صورتم را از مشت‌هایم فاصله دادم و داغی نگاهم صورت مهربان و فریبکارش را هدف گرفت.
- اتفاقی افتاده؟
با دیدن آن تیله‌های خوش رنگ آبی که آن‌چنان در مقابلم مهربان می‌شدند که همه، حتی فرهمند بزرگ را عصبی می‌کرد، ناخودآگاه چانه لرزاندم و ذهنم نهیب زد که اشتباه ندیدی مهتاج؛ اما بازهم دلم می‌خواست باور کنم که کیان نمی‌توانست در حق من آن‌همه بد باشد. کیان مرا دوست داشت. شاید هم، شاید هم همه‌ی آن‌ها نقشه‌ای بود برای رسیدنش به آن هدف.
شانه‌ام را فشرد، که این‌بار صدای ارسلان نامدار در سرم پیچید:
- خودکشی نکرده.
خدای من! دیوانگی چه بود که من مرزش را رد کرده بودم؟!
حال زار و چهره‌ی خسته‌ام را که دید، آغوشش را برایم باز کرد و بازهم با آن گرمای کذایی و مهر و محبت‌هایش، تمام معادلاتم را برهم زد و ذهن خسته‌ام را از واقعیت دور کرد. در آغوشش بودم و این‌بار تنم به‌جای من تصمیم می‌گرفت. آن‌هم تصمیم ماندن. در میان بازوان کیان آرام گرفت و عقل و منطقم را خاموش کرد. چندی بعد بود که موقعیت مکانی‌ام از آشپزخانه به مبل سه نفره‌ی سالن تغییر کرده بود و سرم در گریبان مردی فرو رفته که قاتل مادرم بود. گفتم قاتل و بالاخره منطق و عقلم روشن شدند. به جدال و دعوای سختی با تنم پرداختند و در آخر، هنگامی که دست‌های نفرت‌انگیر و به خون آغشته‌ی کیان را به‌روی کمر و شکمم احساس کردند، پیروز شدند و برق چندولتی را مهمان عصب‌های تنم کردند. هین بلندی کشیدم و به‌سرعت عقب کشیدم که دست کیان به پایین افتاد و سرش از گردنم فاصله گرفت.
دستم را ناباور به‌روی شکمم قرار دادم و به‌سرعت زیپ سوییشرتم را بالا کشیدم و کمرم را به دسته‌ی مبل تکیه زدم. نفس‌زنان به صورتش خیره شدم که سراسر شرارت بودند و دیگر خبری از چشم‌های مهربانش نبود. خدای من! داشتم فریب می‌خوردم. بازهم فریب او را خوردم؟ چگونه می‌توانست در مدت‌زمان کوتاهی به فرد دیگری تبدیل شود؟ این کیان با صاحب آن چشم‌های مهربان زمین تا آسمان فرق می‌کرد. دستش را به سمتم دراز کرد که به سرعت عقب کشیدم و با جیغ خفیفی برخاستم. متعجب از عملی که مرتکب شده بودم؛ چشم گرد کرد و نگاهش را به موازات اندامم بالا کشید.
- به من دست نزن!
دستی میان موهایم کشیدم که دیگر در قید و بند شال نبودند و آزادانه در اطرافم می‌رقصیدند.
- از این‌جا برو کیان! برو!
به سرعت ایستاد و با صورتی گرفته و گیج پرسید:
- چی داری میگی مهتاج؟
همانند دیوانه‌ها فریاد کشیدم.
- از این‌جا برو!
لگدی محکم به پایه‌ی مبل زد و متقابل فریاد کشید.
- بس کن دیگه، خسته‌ام کردی!
قدمی به عقب برداشتم تا از شر عصبانیتش در امان بمانم و به‌‌راحتی بتوانم تصمیم بگیرم. ماندن با این مرد، مصادف بود با پا گذاشتن به روی خون مادرم! تصمیم که مدت‌ها بود در سرم جولان می‌داد را با در آوردن آن‌حلقه و نشان در دستم، آغاز کردم. انگشتر را روی عسلی انداختم و باصدایی که سعی در محکم نگه‌داشتنش داشتم، او را خطاب قرار دادم.
- من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم کیان. بیا همه‌چی رو تموم کنیم.
چشم درشت کرد و متعجب پرسید:
- می‌فهمی چی میگی؟
- آره، آره می‌فهمم. خسته شدم!
- از من؟ مگه چه بدی در حقت کردم که...
میان کلامش پریدم و جمله‌ای را به زبان آوردم که یک‌سال پیش گفته بود که خط قرمزش است.
- دیگه بهت علاقه‌ای ندارم!
در کسری از زمان، رگ‌های عصبی‌اش متورم شدند و چشمانش در دریای خون غوطه‌ور شد. تمام اندام‌هایش سفت گردید و صورتش برزخی شد. بالاخره رسید؛ بالاخره آن‌روزی که برایش لحظه‌شماری می‌کردم، رسید. این بهترین تصمیم، برای خودم و مادرم بود. من نباید حماقت مادر را ادامه می‌دادم. هنوز هم برای بیرون رفتن از منجلاب کیان دیر نبود. با آن‌که آن صورت، من را به شدت می‌ترساند؛ اما جسارتم را جمع کردم و با تندتند نفس گرفتن، در مقابل آن دیو خشمگین گر*دن کشیدم و ادامه دادم.
- نگران بدهی که مادرم داشت نباش! تا چندوقت دیگه تسویه می‌کنم و...
- فکر کردی به همین راحتیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
صدایش از شدت عصبانیت دورگه شده بود و آن‌قدر محکم و برنده بود که سیاهرگ قلبم را تحت فشار قرار داد و درد نسبتاً عظیمی را به جان قلبم انداخت؛ اما من برای این لحظه و این‌ روزها تمرین کرده بودم و اجازه‌ی فروپاشی را به خود نمی‌دادم. گ*ردنش را به‌روی شانه‌ی راست مایل کرد و درحالی که سعی می‌کرد همانند همیشه با ترساندن مخاطبش، برنده‌ی میدان شود، چشمان ترسناکش را ریز کرد و با آن‌صدای هولناکش، پرسید:
- فکر کردی به همین راحتی می‌تونی همه‌چیز رو به‌هم بزنی؟
صورتم را به جهت مخالف برگرداندم و با سردترین صدای ممکن پاسخ دادم.
- آره راحته؛ چون که من هیچ‌وقت دوستت نداشتم.
- به من نگاه کن!
با فریاد گفت که ناخودآگاه به سمتش برگشتم و چشمانم را معطوف نگاه خشمگینش کردم. همچنان در همان‌حالت میان عسلی و مبل ایستاده بود و از شدت خشمی که در وجودش فوران می‌کرد، اندامش به لرزه در آمده بودند.
- دوستم نداشتی؟
دلم را با خودم صاف کردم. من کیان را دوست نداشتم؛ چون بی‌رحم بود؛ چون به اجبار مادرم این ازدواج را قبول کردم.
قاطع پاسخ دادم:
- هرگز!
پوزخند عصبی زد و قدمی به سمتم برداشت. نگاه ترسیده‌ام را به کفش‌های چرم قهوه‌ایش دوختم که قدمی دیگر به سمتم برداشتند و هشدار فرار را برای مغزم صادر کردند؛ اما ماندم و رشته‌ی نگاهم را ادامه دادم و به صورتش دوختم.
- پس این بازی‌ها برای همین بود؟
- کدوم بازی؟
ابرویی بالا انداخت و نیشخندی تحویلم داد.
- همین گیر دادن به من و لج کردن‌ها.
گوشه‌ی ل*بم را به دندان گرفتم و همین‌که پو*ست ل*بم را میان دندان‌هایم احساس کردم، دست برداشتم. آب دهانم را فرو دادم و صادقانه پاسخ دادم.
- نه! کیان، قبول کن که تو مرد تاهل نیستی، منم دختر یکی دو روزی نیستم.
به ناگهان خشمش فوران کرد و داد زد:
- من تو رو برای یکی دو روز نخواستم احمق!
از ناسزاهایی که راحت به من می‌بست و من واقعاً همانند احمق‌ها در مقابلش سکوت می‌کردم، به یک‌‌باره عصبانیتم اوج گرفت و همانند او فریاد کشیدم و هرچه بر سر زبانم آمد را در صورتش کوبیدم:
- مگه دوست داشتن زوریه؟ دوست ندارم کیان! حالا که مامان نیست، نمی‌خوام این ازدواج زوری رو ادامه بدم. می‌فهمی؟
مدتی را هیچ نگفت و من همچنان نفس‌نفس‌زنان مقابلش ایستاده بودم و با مشت کردن دست‌هایم سعی در کنترل خشمم داشتم. بالاخره آن خوی وحشی که همیشه چشم انتظارش بود، بیرون زده بود.
قدمی به سمتش برداشتم تا جسارتم را در صورتش بکوبم و به خودم جسارت و غرور همیشگی را برگردانم.
- تو هم منو دوست نداشتی و نداری. تو یه مرد منفوری که فقط به خواسته‌های خودت اهمیت میدی. مادرم چقدر بهت بدهکاره که حاضر شد زیر گوش من بخونه تا زنت بشم؟ ها؟
برخلاف تصورم، تنها به بالا انداختن ابرویی اکتفا کرد و گفت:
- خوبه، خوبه که بالاخره خودت رو نشون دادی!
رو برگرداندم و با دست به در اشاره کردم.
- به سلامت!
- فکر کردی می‌تونی بدهی مادرت رو صاف کنی؟
دستم را پایین آوردم و از گوشه‌ی چشم به صورت خونسردش خیره شدم که جلوتر آمد و سرش را زیر گوشم کشید و با صدای ترسناکش مو به اندامم سیخ کرد.
- این خونه، اون کارگاه خ*را*ب شده و حتی نفس‌هایی که قسطی می‌کشی، همه مال منه!
از تکاپو افتادم و مبهوت از معامله‌ی گزاف مادرم، به سمتش برگشتم. پوزخندی تحقیرآمیز حواله‌ی صورتم کرد و گفت:
- من به چیزایی که می‌خواستم رسیدم و مطمئن باش تو هم با پای خودت برمی‌گردی پیشم برای عذرخواهی.
به سرعت عقبگرد کرد و انگشتر را از روی عسلی برداشت و درون جیب کت مشکی‌اش فرو برد. در همان حال که پشتش به من بود، ادامه داد:
- اما اون لحظه...
به عقب برگشت و نگاه گستاخش را به سرتاپایم دوخت و شرورانه ادامه داد:
- همه‌چی فرق می‌کنه خانم نامدار! مِن‌جمله حد و حدودهایی که برای من گذاشته بودی.
از آن نگاه چندش و حال بهم‌زن، رو گرفتم و غریدم:
- گمشو بیرون!
خنده‌ی عصبی سر داد و قدم به سمتم برداشت. درست در کنارم ایستاد و در چشم‌های به خون نشسته‌ام دقیق شد.
- فکر نکن ازت دست کشیدم. می‌دونم که برمی‌گردی.
دندان ساییدم و رو گرفتم.
- هرگز!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
- منتظرتم عزیزم.
با تمسخر گفت و به سرعت از کنارم گذشت و میان چهارچوب در ایستاد.
- راستی!
گفت و گ*ردنش را به سمتم گرداند و بانهایت خونسردی ادامه داد:
- تا سه‌ماه دیگه برای پرداخت بدهی‌ات مهلت داری... عکس سفته‌ها و سندها رو برات می‌فرستم عزیزم.
و به یک آن، آن لبخند مضحک را فرو خورد و باز هم شخصیت عصبی و سرکشش را به روی صورت منفورش نشاند. باعصبانیتی وافر، بیرون زد و در را محکم بهم کوبید که صدای انفجارش در سرم بلند شد و توان را از تمام اندام‌هایم گرفت.
به روی مبل رها شدم و دستی که به شدت می‌لرزید را روی قلبم گذاشتم و با به دندان کشیدن ل*ب‌هایم، مانع بلند شدن صدای لرزانم شدم. بالاخره آن روزی که مدت‌ها در انتظارش بودم، رسید. درست بعد از چهلم مامان بود که توانستم خودم را جمع و جور کنم و ذهنم را آرام. صدای آخرین مکالمه‌مان، قیافه‌ی آن دو بادیگاردی که افراد فرهمند بودند؛ رفتارها و واکنش‌های کیان و فرهمند و بالاخره دیدن قراردادی که مامان بسته بود که تیر آخر را به هدف زد. از همان هنگام بود که کیان دشمن من شد و محبت‌هایش حکم نوشیدن زهر را برایم داشت. زهری که گرچه شیرین بود؛ اما ذره ذره جانم را می‌گرفت.
بالاخره آن روزی که منتظرش بودم رسید؛ روزی که کیان را از زندگی‌ام بیرون کنم. گرچه او به همان راحتی از اموالش نمی‌گذشت؛ اما او از زن‌ها به راحتی می‌گذشت. او زن‌ها را بازیچه‌ی خود قرار می‌داد و به راحتی به دور می‌انداخت؛ اما من نگذاشتم که کیان به خواسته‌اش برسد و همه‌ی آن‌ها را مدیون دو مردی بودم که آن شب مرا به بیمارستان رساندند و از آن خیابان نجات دادند. آن مردی که مرا تنها شانه‌ها پهن و هاله‌ای تیره از آن به یادگار مانده بود.
دستی میان موهای بهم ریخته‌ام کشیدم و نگاهم را سراسر سالن گرداندم. خانه‌ی نسبتا بزرگ آجری با آن حیاط زیبا و دلنوازش، حالا صاحبی غیر از من داشت که دیر یا زود این خانه را برایم جهنم می‌ساخت. خانه‌ای که از همان روز اول در آن چشم باز کرده بودم؛ شامل دو اتاق خواب و یک پذیرایی نسبتا بزرگ که یک دست مبل، تلویزیون چند قاب عکس مِن جمله عکس مامان را در خود جای داده بود؛ و یک آشپزخانه‌ی اُپن نسبتا بزرگ ساده، بود. همین؛ اما تمام خاطرات مرا در خود جای داده بود که مامان با آن شراکت مسخره با کیان، تمام آن‌ها را نابود کرد و مرا خسته‌تر از همیشه.
آه مامان! آه!

**********************

نگاهی اجمالی و گرفته به سراسر حیاط مرتب شده انداختم و به سختی دل کندم و خودم را بیرون انداختم. در را بستم و دستی به روی در آهنی سفیدرنگ کشیدم. نگاهم را به انتهای کوچه برگرداندم که درختان کاج و سرو، آن بن‌بست را زیباتر از سایر کوچه‌های آن قسمت از شهر می‌کرد. دلم برای این کوچه تنگ می‌شد؛ برای سکوتی که آخرشب‌ها داشت و همسایه‌های بی‌دردسرش.
آه کشیدم و چمدانم را به دست راننده تاکسی دادم که داخل جعبه‌ی عقب جای داد. نگاه آخرم را به دیوارهای خانه سپردم و مسبب این روزم را در ذهنم حک کردم؛ کیان. کیانی که همه‌ی داشته‌هایم را از من گرفته بود. مِن جمله مادرم! این خانه، آن گارگاه و هرچه داشتم.
- خانم! بریم؟
نفس گرفتم و خواسته‌های دلم را پشت سر گذاشتم و به سمت راننده برگشتم. کلافه نگاهش را سراسر صورتم گرداند که به سمت در عقب راه افتادم و روی صندلی جای گرفتم. راننده پشت فرمان جای گرفت که تکیه‌ام را به پشتی صندلی سپردم و به آرامی زمزمه کردم:
- عذر می‌خوام.
نگاهش ار از درون آینه به صورتم دوخت و بعد از یک نفس عمیق پاسخ داد:
- خواهش می‌کنم.
و استارت را زد و سمند زرد را از آن کوچه‌ی خاطرات دور کرد. سرم را به شیشه تکیه دادم و به یاد خداحافظی کارگرها افتادم. مهلتم تمام نشده بود؛ اما غرورم اجازه‌ی ماندن در کنار او در اِزای راحتی را نمی‌داد. ماندن به چه قیمتی؟ به قیمت زیرپا گذاشتن تمام شرافتم؟ هرگز. هرگز خود را مدیون کیان نمی‌گذاشتم. برای همین بود که خانه‌ی کودکی و کارگاه مجسمه‌سازی مورد علاقه‌ی مادرم را با هزار بدبختی برای فروش گذاشتم و در دلگیرترین روز هفته از هرچه که در گذشته داشتم؛ گذشتم و در مسیر جدیدی که روزگار برایم باز کرده بود قدم برداشتم.
با ایست ناگهانی ماشین و پیچیدن صدای ترمزش در گوشم، ترسیده و متعجب به سمت راننده برگشتم که دستش را بی‌امان به روی بوق می‌فشرد و زیرلب ناسزا می‌گفت. مبهوت به شیشه‌ی جلو خیره شدم که پارس مشکی رنگی مقابل‌مان ایستاده بود و مانع خروج‌مان از کوچه‌ی بن‌بست می‌شد. راننده شیشه را پایین داد و سرش را بیرون کشید و باصدایی نسبتا بلند راننده‌ی ماشین را خطاب قرار داد:
- چکار می‌کنی مَرد حسابی؟ راهو بند اوردی خب! بکش کنار.

گفت و پاسخش باز شدن درِ سمت راننده شد. ابرویی بالا انداختم و خودم را کمی جلو کشیدم تا آن راننده‌ی ناشی را بهتر ببینم. خودش را از ماشین بیرون کشید که نگاهم به موازات کفش‌ها و شلوار مشکی خوش دوختش بالا آمد. از کاپشن نظامی مشکی‌اش گذشتم و مبهوت چهره‌ی جدی‌اش شدم که آن کلاه لبه‌دار و ستاره‌ی درشتش، صورتش را جدی‌تر و مصمم‌تر از آن روز نشان می‌داد.
- اوه! طرف پلیسه!
راننده گفت و چهره‌ی مبهوت من بیشتر در هم شد و کلافه نگاهم را دزدیدم. رو کردم به راننده که به سرعت سرش را عقب کشید و دستی به یقعه‌ی نسبتا بازش کشید. پوزخند عجیبی از حرکتش به روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. به موهای جوگندمی‌اش خیره شدم و بعد از صاف کردن صدایم تشر زدم:
- چرا حرکت نمی‌کنی آقا؟
ابرو درهم کشید و از درون آینه‌ی جلو به صورتم خیره شد.
- مگه نمی‌بینی راه بسته است خواهر من؟
- ا*و*ف!
- چی چیو ا*و*ف ا*و*ف؟
با عصبانیت گفت که چشم درشت کردم و عصبی از ماشین پیاده شدم و حینی که در را می‌بستم تشر زدم:
- صندوق رو باز کن بی‌زحمت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
بی هیچ حرفی در را باز کرد که به سمت صندوق عقب رفتم و چمدان‌هایم را پایین انداختم. از داخل کیف دستی‌ام کرایه‌ای را برداشتم و با راننده تسویه کردم. چمدان‌هایم را به سختی با دو دست حمل کردم و به سمت ورودی کوچه قدم برداشتم و نگاهم را مردی که در همان ورودی به انتظارم ایستاده بود دزدیدم تا مبادا باز هم دلم را نرم کند.
از کنارش گذشتم که باز هم تپش قلب به سراغم آمد و هنگامی که بوی گرم عطرش در زیر بینی‌ام پیچید، آرامشی عجیب به سراغ اندام‌هایم آمد.
- کجا به سلامتی؟
صدایش آرام اما محکم بود که مرا مجبور به ایستادن کرد. دقیقا با یک قدم فاصله و دو وجب تفاوت قدی. دسته‌ی چمدان‌ها را رها کردم و در صورتش دقیق شدم. لبه‌های کلاه، سایه‌بان مناسبی برای چشم‌های خوش رنگش بود تا مبادا آفتاب سوزان ظهر آن‌ها را اذیت کند.
چقدر این مرد دوست داشتنی بود. بدون آن که او را بشناسی، عجیب مجذوب آن نگاه زیبا و صورت نورانی می‌شدی. این همه کمالات و زیبایی چرا او را در کنار مادر نگه نداشت؟ مگه خواسته‌ی مادر از او چی بود؟ او که حمایت‌هایش را داشت. خودش همیشه از محبت‌های بی‌دریغ و حمایت‌هایش می‌گفت! پس... پس چی شد؟
- هتل.
کوتاه پاسخ دادم و با سر به ماشینش اشاره کردم.
- اگه اجازه بدین، می‌خوام برم.
ابرویی بالا انداخت و کمرش را مقابلم خم کرد و دستش را به دسته‌ی چمدان رساند که ناگهان از کمر خمیده‌اش در مقابلم، قلبم فشرده شد و به سرعت مقابلش قامت خم کردم و دستم را در کنار دستش قرار دادم.
نگاهش را به آرامی به موازات صورتم بالا کشید و در چشم‌هایم صامت نگه‌ داشت.
گوشه‌ی ل*بم را جویدم و زمزمه کردم:
- خودم میارم. ممنون.
دسته را کشید و چمدان دیگر را هم به دست دیگرش سپرد. قامت راست کرد و ابروهای پر پشتش را در هم کشید و تشر زد:
- چرا هتل؟ مگه خونه‌ی بابات یه اتاق اضافه نداره؟
کوله‌ی کوچک را از روی دستم به روی شانه انتقال دادم و ناخواسته تیغ کشیدم به روی غیرت و غرورش:
- خونه‌اش جا داره؛ اما دلش برای من جا نداره. نه من و نه مادرم. منم عادت به سر بار بودن ندارم.
ابروهایش بیشتر در هم شدند و دستانش به دور دسته‌های چمدان مشت.
- کدوم سر بار؟ تو تاج سر منی!
زبانم قفل شد از محبتی که با عصبانیت به زبان آورد. چمدان‌ها را به ماشین منتقل کرد و همانند مجرمی، ساعد دستم را اسیر انگشتان کشیده‌اش کرد. جای انگشت‌هایش به سوزش افتاد و چشمانم گردتر از همیشه شدند. دستم را کشید و دستور داد:
- با من میای!
د*ه*ان باز کردم تا مخالفت کنم که امان نداد و دستم را بیشتر کشید و به سمت ماشین هدایتم کرد. در کمک راننده را باز کرد و در نشستن کمکم کرد و خودش هم پشت فرمان جا گرفت. نگاهی گیج به مسیر آمده و جای نشستنم انداختم و با بهت پرسیدم:
- این چه کاریه؟ مگه من... مگه... مجرمم؟
گوشه‌ی ل*بش بالا رفت و استارت را فشرد و دستش را پشت صندلی‌ام قرار داد.
- از الان به بعد، آره!
سرش را به عقب برگرداند و دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون زد.
- اون وقت چه جرمی مرتکب شدم؟
دستش را برداشت و تنش را صاف کرد و پاسخ داد:
- عزیزِ ارسلانی! اینم تاوان داره که تاوانش زندونی شدن تو خونه‌ی ارسلانه.
با د*ه*ان باز به نیم‌رخ مرد جدی ارسلان نام خیره شدم و زمزمه کردم:
- چطور یهویی عزیز شدم؟
شنید و نشنیده گرفت یا به کل نشنید را نمی‌دانم. کلافه نفس گرفتم و گفتم:
- لطفا منو ببرین هتل.
بدون آن که از موضعش برگردد، خیره به مسیر مقابلش پرسید:
- از اونجا بدت میاد؟
رک و واضح پاسخ دادم:
- نه. از آدم‌هاش خوشم نمیاد.
انگشتانش به دور فرمان سفت شدند و فکش سفت‌تر از قبل. ابروهایم را در هم کشیدم و به جانش نق زدم:
- چرا از من می‌خوایین جایی بیام که اهالیش چشم دیدنم رو ندارن؟
نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و باتعجب پرسید:
- کی همچین حرفی زده؟
دستی به صورتم کشیدم و نق زدم:
- چرا منو به حال خودم نمی‌ذارین؟
دندان سایید و غرید:
- تو دخترمی. بفهم اینو!
خدای من! خدای من! دستی دستی در مقابلش خلع سلاح شده بودم و نمی‌توانستم کاری بکنم. در حال حاضر هم پیشنهادش برای من یک فرصت طلایی بود! نمی‌توانستم از مابقی پس‌اندازم فقط برای کرایه‌ی اتاق استفاده و تمام باقی مانده‌ی عمرم را در آن‌جا سپری کنم؛ اما... اما همسر اولش و خانواده‌ی نامدار چی؟ پس بی‌پولی و بی‌پناهی چی مهتاج؟ نمی‌توانی با این شرایط کنار بیایی و در آخر مجبور به پناه آوردن دوباره به کیان می‌شوی و می‌شوی یک دختر بی‌عفت! نه. هرگز! اگر تنها راه رهایی‌ام از کیان مُردن هم بود، می‌مردم هم تن به آن ذلت نمی‌دادم.
نگاهم را برگرداندم و به شیشه دوختم. انگشتانم را در هم کشیدم و ل*ب باز کردم؛ اما باز پشیمان شدم. با نقش بستن نگاه آخر کیان در پشت پلک‌هایم، کلافگی را کنار زدم و در یک حرکت ناگهانی به سمتش چرخیدم و گفتم:
- قبوله؛ اما...
لبخندی که کنج ل*بش جای گرفت، با آن "اما" از بین رفت و نیم‌نگاهی به سمتم انداخت که ادامه دادم:
- فقط تا زمانی که بتونم یه خونه برای خودم اجاره کنم.
به سرعت مخالفت کرد:
- آخه...
- اگه قبول نکنید، می‌رم همون هتل.
ل*ب‌هایش را به روی هم فشرد و زمزمه‌وار گلایه کرد:
- مگه چی از نامدارها شنیدی که این‌همه ازشون فراری شدی؟
پوفی کلافه‌ای سر داد و دستی به روی ریش‌های آنکارد شده‌اش کشید و سرعت ماشین را کنترل کرد. همچنان نگاه منتظرم حرکاتش را دنبال می‌کرد که گوشه‌ی خیابان نگه داشت و نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند.
- مهتاج!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
به آرامی گفت و من هم متقابلا با آرامش پاسخ دادم:
- بله؟
- بیا با هم یه قراری بذاریم.
ابرویی به نشانه‌ی تعجب بالا انداختم.
باید حواسم را جمع می‌کردم. او یک پلیس بود و از هوش وافری برخوردار بود. اگر در حرف زدن حواسم را جمع نمی‌کردم، چنان گفته‌هایش را در مغزم فرو می‌کرد که تا به خودم می‌آمدم می‌دیدم که بند را آب داده.
- چه... چه قراری؟
- دو ماه آزمایشی.
ناخودآگاه خنده‌ام گرفت و پرسیدم:
- مگه سربازیه و آموزشی؟
ل*ب‌هایش به نشانه‌ی خنده کش آمد و سری از تاسف تکان داد.
- من جدی‌ام دختر.
لبخند به روی ل*ب‌هایم رنگ باخت و عضلات صورتم کِش آمد.
- بفرمایید.
نفس گرفت و با انگشت اشاره‌اش به روی فرمان ضرب گرفت و گفت:
- دوماه اونجا زندگی کن، اگه به هر دلیل قانع کننده‌ای زندگی توی اون خونه برات مشکل‌ساز شد، خودم به شخصه یه خونه‌ی جدا برات تهیه می‌کنم.
چشمانم درخشیدند و ناباور پرسیدم:
- جدی می‌گی؟
از لحن راحتم، متعجب شد که خودم را جمع و جور کردم و گوشه‌ی ل*بم را طبق عادت به بازی گرفتم.
- بله. جدی می‌گم.
- از کجا معلوم که...
- قسم می‌خورم. یک قسم نظامی.
نیشخندی زدم و کنایه زدم:
- عین اون قسمی که برای مادرم خوردین؟ قسم خوردین که ولش نمی‌کنین؟
چشم فرو بست و نفس عمیقی برای آرامش روحش کشید. چشمانش را باز کرد و بدنش را حرکت داد و به جلو خیره شد.
- من قول دادم تا زمانی که خودش بخواد کنارش باشم.
نیم‌نگاهی به صورت بی‌حسم انداخت.
- مادرت همه‌ چیز رو تعریف نکرده.
- شما تعریف کن!
استارت را فشرد و قاطعانه پاسخ داد:
- الان زمانش نیست.
و ماشین را به حرکت در آورد. نگاه‌ام تا مدت‌ها همچنان به روی صورتش سنگینی می‌مرد تا این که بالاخره پاسخ پیشنهادش را به جهت همان دلایل یاد شده به زبان آوردم:
- قبوله.
سری تکان داد و دیگر در مابقی مسیر کلامی گفته نشد. چندی بعد بود که در شهرک نسبتاً دوری از محله‌ی سابق‌مان پیچید و مسیر مشخصی را در پیش گرفت. از کنار کیوسک نگهبانی گذشتیم و نگاه متعجب من سمت سربازی رفت که مقابل ایستگاه ایستاده بود و پا کوبید. ابرویی بالا انداختم و نگاه دزدیدم. خیابان مشخصی را در پیش گرفت که به آرامی سوالی که در ذهنم بود را پرسیدم:
- یهویی پیداتون شد! از کجا فهمیدین؟
لبخندی زد و پاسخ داد:
- توی اداره بودم. کسایی که مراقبت بودن خبر اوردن که بله! دخترت چند روزیِ می‌ره دفتر املاکی و محضر و فلان و...
نفس سنگینش را بیرون داد و ابروهایش را در هم کشید و ادامه داد:
- امروزم قصد فرار داره.
صورتم را به سمت پلاک سر کوچه چرخواندم و زمزمه کردم:
- فرار نمی‌کردم.
در مقابل همه‌ی آن صحبت‌ها همان بود که به زبان آمد و مابقی کلامم پشت دندان‌هایم ماند و چشمانم گرد شد. "کوچه‌ی شهیدسردار ایمان نامدار"
متعجب از رنگ آبی-قرمز پلاک، بار دیگر نام را زیرلب تکرار کردم.
- پدربزرگت.
گفت و نگاه متعجب‌ام به سمتش کشیده شد که نیم‌ نگاهی غمناک به سمتم انداخت و با آهی که از اعماق گلویش بیرون آمد، رو گرفت و داخل کوچه پیچید. نمی‌دانستم برای یک شهید خدابیامرز می‌گفتند یا نه؟ و یا حتی احساس ناراحتی می‌کردند یا نه؟ زیرا که در مدرسه شنیده بودم این بزرگ‌ترین آرزوی مردان باخدا بوده.
گوشه‌ی ل*بم را به دندان گرفتم و تنها با گفتن: "متاسفم" موضوع را خاتمه دادم و از آینه‌ی جلو به کوچه‌ی بی‌نظیر مقابلم چشم دوختم.
اگر می‌گفتم که یک نیمچه بهشت در مقابلم بود، اغراق نکرده بودم! سراسر کوچه پر بود از درختان توت، سرو، کاج و درختانی که در انتظار پاییز ایستاده بودند. مقابل همه‌ی ساختمان‌های زیبا، سنگ‌فرش‌های سفید کالباسی قرار داشت که به درهای سفید بزرگ می‌آمد. تمامی آن چهار خانه‌ی بزرگ، درهایی سفید داشتند با دیوارهایی نسبتا کوتاهی که انبوهی از گل‌های پیچ به روی آن‌ها به سمت زمین افتاده و سپر امنیتی زیبایی را برای دیوارها ساخته بودند. مقابل پارکینگ آخرین خانه ایستاد که نگاهم برای دیدن ساختمان چندطبقه بلند شد.
- چند طبقه است؟
- پنج طبقه.
سرم را عقب کشیدم که ریموت در را زد و به سمتم برگشت.
- همه‌ی خانواده اینجا زندگی می‌کنن.
از شوک زیاد تقریبا داد زدم:
- همه‌ی نامدارها؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و نگاهش را به مقابل دوخت و ماشین را از جا کند و وارد حیاط نسبتاً بزرگ یا بهتر بود بگویم:«باغ» شد.
ابرو در هم کشیدم و با کلافگی و درماندگی دستانم را در آ*غ*و*ش گرفتم.
- نگفته بودین!
- اگه می‌گفتم، می‌اومدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
پوف کلافه‌ای کشیدم که وارد پارکینگ سر پوشیده شد و ماشین را مابین مزدا3 و mvm پارک کرد. کمربندش را که باز کرد، به غلظت اخم‌هایم افزودم و بالجبازی به صورتش خیره شدم. در را باز کرد و به آرامی به سمتم برگشت و همین که صورت طلبکارم را دید، نوچ کلافه‌ای کرد و در را بست. لبخندی به روی صورت نشاند و باملایمت بیشتری پرسید:
- چی شده؟
فریب، اولین خلصت نامدارها بود که من هم از آن بی‌نصیب نمانده بودم. اگر فرصتش را غنیمت شمردم تنها برای رهایی از کیان و پیشنهادهای غیر معقولانه‌اش بود و بس! وگرنه این مرد هنوز هم همان مردی بود که زنی را با بچه‌اش رها کرده بود به امانِ دنیای نامرد.
کوله‌ام را روی دوشم انداختم و باصراحت کامل پرسیدم:
- فکر کردین برام راحته تحمل زن بابا و خانواده‌ی نامداری که هیچ‌وقت ندیدم‌شون؛ اما ذکر خیرشون همه‌جا بوده؟
کلمه‌ی "خیر" را آن‌چنان محکم اَدا کردم که صورتش به سرعت سخت شد و دستانش به روی ران‌هایش مشت.
- تو چی می‌دونی از این خانواده که این همه ازشون بیزاری؟
باجسارت تمام سر جلو کشیدم و پاسخ دادم:
- هیچی؛ اما این رو خوب می‌دونم که بی‌معرفتی توی ذات‌تونه! نمونه‌اش پدری که زن و بچه‌اش رو گذاشت توی یه خونه‌ی صد و بیست متری و دِ برو که رفتیم!
توقع داشتم خشمگین شود و مشت بکوبد؛ اما رنگ عوض کرد و چشم‌هایش از درخشش افتادند. نفس گرفت و به آرامی از ماشین پیاده شد و تکیه‌اش را به ماشین سپرد.
گندت بزنن دختر! این چه حرفی بود آخه؟ خدای من! هرچند واقعیت بود؛ اما نباید به زبان می‌آوردم. جدای از این که او پدرم نام داشت، کسی بود که من را پناه داد؛ اما من... خدایا! باز هم امان از زبان من! امان!
از آن جایی که روی عذرخواهی نداشتم، کوله‌ام را برداشتم و پیاده شدم و بدون آن که به روی مبارک بیاورم، به تماشای ساختمان و باغ پرداختم. باغی که اگر فصل بهار بود، زیبایی خود را در چشم همگان می‌کوبید و احسنت دریافت می‌کرد. استخر خالی از آب مستطیل شکل و چند میز و صندلی در کنارش، آلاچیق‌های چوبی، میز گرد و نشیمنگاه‌های چوبی که به تنه‌ی آلاچیق ساخته شده بودند، تنها دیزاین آن باغ نسبتا زیبا بود. ساختمان مقابلم از یک ساختمان پنج طبقه بزرگ‌تر بود و حدس این که هرخانه بزرگ‌تر از خانه‌های صدمتری است، کار آسانی بود. نمای سفید سنگ‌کاری شده با بالکن‌های فراوان که گویا هربالکن متعلق به یک اتاق بود.
صدای نفس عمیق ارسلان نامدار که آمد، به سمتش برگشتم که رو گرفت و در را بست. چمدان‌هایم را از صندوق عقب برداشت. جلوتر از من حرکت کرد و زمزمه کرد:
- خوش اومدی دخترم...
کمی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
- به خونه‌ی خودت.
باز هم زبان لامصبی که اَمان نفس کشیدن به آن مرد را نداد:
- خونه‌ی زن بابا!
مقابلم ایستاد و ناباور و مبهوت به سمتم برگشت و به ناگهان باعصبانیت پرسید:
- سارا چه بدی در حقت کرده دختر؟ از من بیزاری، چرا اون رو قاطی ناسزاهات می‌کنی؟
از دفاعیه‌اش از سارا نامی که همسرش نام داشت و آن‌چنان عاشقش بود که برایش گر*دن سیخ می‌کرد، قلبم در هم فشرده شد و با تلخی فاصله‌ی میان‌مان را پِر کردم و گفتم:
- ای کاش اون زمانی که یکی از طلبکارای مامان بهش اَنگ بی‌عفتی می‌زد هم همینطور گر*دن سیخ می‌کردین و رگ غیرت‌تون رو نشون می‌دادین جناب ارسلان نامدار!
نگاه دزدید و اخم کرد. امانش ندادم و سرم را به سمت صورتش خم کردم و پوزخند عصبی حواله‌ی آن نگاه شرمنده کردم.
- من هیچ خرده برده‌ای با ساراخانم نداشتم و ندارم. این مادرم بود که عین بختک افتاد روی زندگی اون و آرزوهاش رو دزید. که البته! مادرم خیری ندید و آخر و عاقبتش شد یه بچه‌ی اضافی و یه عمر بدبختی؛ اما...
انگشت اشاره‌ام را به سمت ساختمان سفید گرفتم و باحرص ادامه دادم:
- از اون زنی که من رو برای دیدن خواهرم محروم می‌کرد و می‌ترسید دخترش بی‌قیدی من و مادرم رو یاد بگیره...
سری به طرفین تکان دادم و بالبخندی دردناک ادامه دادم:
- دل خوشی ندارم.
نگاهش را به آرامی بلند کرد که درد درون چشم‌هایش به اندام من هم سرایت کرد. پدرم بود؛ اما برایم غریبه بود. اما درد که می‌کشید، قلب من هم ناخودآگاه درد می‌کشید و لعنت به آن خون و احساسی که مابین پدر و دختر بود. لعنت! سارا هیچ بدی در حق ما نکرد؛ اما زمانی که سوده را با هزارجور سختی و پنهان‌کاری ملاقات می‌کردم، صورتش غصه داشت و غمگین بود. از رفتارهای سارا عصبی بود و گرفته. دلش ملاقات‌های پنجشنبه شب‌های بی‌ترس می‌خواست؛ اما صدحیف. صدحیف که من عامل فروپاشی زندگی سارا بودم و کینه‌ای که هیچگاه از من و مادرم صاف نمی‌شد.
گر*دن صاف کرد و نگاهی به سرتاپایم انداخت و زمزمه کرد:
- به سارا حق بده.
توقع بیشتری از او نداشتم. عقب کشیدم و با همان صدای آرامی که مرا خطاب قرار داده بود پاسخ دادم:
- حق می‌دم که دوست ندارم عامل فروپاشی زندگیش بالا سرش زندگی کنه و چماق به دست نایسته. حق می‌دم که نمی‌خوام این‌جا باشم!
چمدان را به روی زمین قرار داد و با دست راستش گونه‌ی د*اغ کرده‌ام را اسیر کرد که استخوان گونه‌ام از حجم زیاد احساسات، ترک برداشت و دردی به جانم انداخت.
- تو زندگی کسی رو خ*را*ب نکردی دخترم! تو تاج سری؛ نور دیده‌ای! چرا نمی‌فهمی؟
بالاخره آن احساسات حجیم کار خودشان را کردند و قطره‌ای اشک را روانه‌ی پو*ست داغم کردند. نور دیده‌اش بودم؟ پس چطور این مدت را در تاریکی سپری کرده بود؟ چطور؟ تاج سرش؟ خدای من! چرا حرف‌هایی می‌زد که تنم را می‌لرزاند و قلبم را می‌شکست؟ کدام مردی نور دیده‌اش را رها می‌کرد و سالیان سال او را از خود محروم می‌کرد؟
با انگشت شصتش اشک روی گونه‌ام را پاک کرد و زمزمه کرد:
- من رو ببخش بابا! می‌دونم ممکنه با خودت فکر کنی که حالا که مادرت مُرده دارم همه‌ چیز رو به گ*ردنش می‌ندازم؛ اما خدا شاهده که هزاربار اومدم ببینمت و مادرت نگذاشت! هزاربار برات جون دادم و مادرت گفت نکن! بماند که اتفاقات دیگه‌ای هم افتاد که نذاشت برات پدری کنم.
مبهوت از کلامش، چشم گرد کردم و باخنده‌ای که فقط درد بود و بُهت نالیدم:
- آخه چرا؟ مگه بچه گول می‌زنین؟ شما پدرم بودین و نباید هوایی می شدم؟ مادر من همچین حرفایی زده؟
نوازشم کرد و به آرامی دستش را عقب کشید. باصدایی که حاضر بودم برایش قسم بخورم که مملو از درد و رنج بود گفت:
- یه روزی که تونستی همه‌ چیز رو هضم کنی، به وقتش برات تعریف می‌کنم اون گذشته‌ای که هنوزم منو داره می‌سوزونه.
و بی هیچ حرف دیگری چمدان‌ها را برداشت و از مقابلم گذشت و منِ سرگردان و حیران را به حال خود رها کرد.
به وقتش؟ هضم گذشته‌ای که او را می‌سوزاند؟در آن گذشته چه بود که مرد محکمی همانند سرهنگ ارسلان نامدار را آن‌چنان درگیر کرده بود که بوی درد و رنجش تمام بینی‌ام را پر کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
نگاهم به دنبالش کشیده شد و دسته‌ی کوله‌ی روی دوشم را محکم‌تر میان انگشتانم فشردم و نگاه د*اغ و خسته‌ام را به زیر انداختم.
- چرا اون‌جا وایستادی؟ بیا دیگه!
سرم را بلند کردم. دلم عجیب، فریاد می‌خواست؛ اما دیگر جانی برایم باقی نمانده بود. دلم می‌خواست بر سرش فریاد بکشم که آن خانه را دوست ندارم؛ اما دلم این اجازه را نمی‌داد. پس باز هم به اجبار قدم‌های کرخت و بی‌جانم را به حرکت درآوردم و با نگاه کلافه‌ام ساختمان را رصد کردم. به سمتش برگشتم که منتظر، مقابل در ایستاده بود. ابرو درهم کشیدم و تمام دلخوری‌ام را با نگاه خیره‌ام به او منتقل کردم؛ اما مرغ ارسلان نامدار یک پا داشت. نفس عمیقی کشیدم و در کنارش جای گرفتم و هردو شانه به شانه وارد خانه شدیم. ابروهایم با دیدن آن گچ‌کاری لابی نسبتا کوچک و زیبا به پیشانی‌ام چسبیدند و چشمانم گرد شد. تمام دیوارها گچ‌بری های زیبایی را به خود اختصاص داده بود که حتی خالی بودن دیوارها هیچ از زیبایی‌اش کم نمی‌کرد. نگاهم را پایین انداختم و کفپوش‌های چوبی رنگ را که از تمیزی برق می‌زدند نادیده گرفتم و به دنبالش همانند عروسک‌های کوکی قدم تند کردم و وارد آسانسور شدم. دکمه‌ی چهارم را فشرد و منتطر ماند تا که در بسته شود.
خدای من! دستی دستی داشتم خودم را میان نامدارها می‌انداختم و لگد به آن بخت بیچاره‌ام می‌پراندم. با حرکت کردن درهای آسانسور کاملا غیرارادی به سمت در قدم برداشتم که به سرعت چمدان‌ها را کف آسانسور رها ساخت و بازویم را اسیر پنجه‌های قوی‌اش کرد و مرا عقب کشید. جیغ خفیفی از درد کشیدم و خودم را عقب پرت کردم. شانه‌ام که با س*ی*نه‌ی ستبرش برخورد کرد، درد کمی درون شانه‌ام پیچید و صورتم را در هم کرد. نفس زنان در آغوشش ماندم که در، بسته شد و من فاتحه‌ی مهتاج را همان‌جا خواندم. گویا خودم هم می‌دانستم که ورودم به آن خانه یعنی دردسر و درد!
- راه فراری نیست خانم مهتاج نامدار!
دندان ساییدم و به سرعت از شانه‌اش فاصله گرفتم و مقابلش ایستادم. به صورت خونسردش خیره شدم و با کمال ناامیدی تکیه‌ام را به دیوار آسانسور سپردم. نیشخندی تحویلم داد و ابرویی بالا انداخت.
- انگاری تو هم یه نامدار اصیلی که روی قول و قرارت نمی‌مونی!
کیش و مات! با همان یک جمله، تقاص زبان درازی درون باغ را گرفت و دهانم را به کل بست. موهای بیرون ریخته از شال مشکی رنگم را پشت گوش فرستادم و خودم را به آن راهی که کوچه‌ی علی چپ نام داشت، زدم. خودم را با آینه‌ی آسانسور سرگرم کردم و نگاهی گذرا به تیپم انداختم. مانتوی نسبتا کوتاهی که تا روی زانو و رنگ لیمویی زیبایی را به خود اختصاص داده بود. شلوار جین مشکی و کوله‌ای که به روی شانه‌هایم رها شده بود و کیف دستی که درون کوله رها کرده بودم، تیپم را تکمیل می‌کرد. آن آرایش مختصری که از روی بی‌حوصلگی صورتم را روح بخشیده بود هم نسبتا خوب بود. مخصوصا ل*ب‌هایی که رنگ آلبالویی تیره را به خود گرفته بودند و آن خط چشم‌های گربه‌ای. برای خاندان نامدار دختری با آن قیافه به نظرم مضحک‌ترین جوک سال می‌شد! از تصور قیافه‌های شطرنجی مبهوت‌شان، لبخند شیطانی به روی ل*ب‌هایم شکوفه زد که توجه ارسلان را به خود جلب کرد.
- فکرای منفی رو از سرت بیرون کن!
لبخندم پررنگ‌تر شد و زمزمه کردم:
- اگه اجازه بدین.
صدای آسانسور، مجال حرف دیگری را نداد و قلبم در یک لحظه ضربان قلبم شدت گرفت. من داشتم چکار می‌کردم؟ به کجا می‌رفتم؟ چرا زندگی‌ام را به دست دیگران سپرده بودم؟ بس کن مهتاج! قرار به دوماه بود و بس! دو ماه دیگر با بهانه‌ای ساختگی از آن خاندان فاصله می‌گیری و تمام.
در که باز شد، جلوتر از من قدم برداشت و کلید درون قفل انداخت و در را چهار طاق باز کرد. به داخل آسانسور برگشت و چمدان‌ها را به گوشه‌ی راهروی ساختمان، درست در کنار جاکفشی چوبی قرار داد و مقابلم ایستاد.
لبخند کمرنگی به صورت مضطربم زد و گفت:
- خیلی دیر شد؛ اما بالاخره شد.
نگاه‌ام را از چشم‌های مشتاقش دزدیدم و نجوا کردم:
- فقط دو ماه!
لبخندش به سرعت رنگ باخت و باز هم آن صورت جدی و عبوس مقابلم گر*دن کشید. فقط دوماه بود و بعد رهایی کامل از کیان و نامدارها. رو گرفت و به داخل خانه رفت و با صدایی نسبتا بلند اهالی خانه را خطاب قرار داد:
- ما اومدیم.
قدمی به جلو برداشتم و وارد خانه‌اش شدم که نمی‌دانستم چه‌ها برایم کنار گذاشته و حیف، حیف که دیر فهمیدم.
صدای بوت‌های پاشنه‌دارم در صدای بلند اهالی خانه گم شد و به یک آن سکوتی همه‌جا را فرا گرفت.
- ما کیه آقا؟
اول صدای ظریفش آمد و چندی بعد چهره‌ی خندانش مقابل‌مان نمایان شد. وقتی که چشم‌هایش به روی صورتم دقیق شد، رنگ از رخش پرید و لبخندش محو شد. زیبا بود و سوده این زیبایی را از او گرفته بود. لبخندی ساختگی به صورت مبهوتش زدم و چشمکی حواله‌ی چشم‌های درشتش زدم.
- سلام سارا خانم.
رفته‌رفته رنگ به صورتش برگشت و چشم‌های به خون نشسته‌اش به سمت بابا حرکت کرد و جوابی که نگرفت، به سرعت رو گرفت و به داخل پذیرایی برگشت. صدای پچ‌پچ آمد و من خنده‌ی عصبی کوتاهی سر دادم و به سمت بابا برگشتم. ابروهایش در هم بودند و صورتش پایین. در را بست و با سر به سالن اشاره کرد که کلافه از آن همه خونسردی‌اش، چشم گرداندم و به آرامی غریدم:
- تمومش کن آقای نامدار! دیدین که...
میان کلامم پرید و باصدای بلندش هم مرا و هم اهالی خانه را به سکوت دعوت کرد:
- برو داخل مهتاج نامدار!
داد زد، بد هم داد زد و تنم را لرزاند. بالاخره رگ نامداری‌اش بالا زد و آن عصبانیت خانوادگی را بر سرم خالی کرد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و پا روی خواسته‌ی عقلم گذاشتم که می‌گفت: «برو!» و به سمت سالن و پشت سرش قدم برداشتم. وارد شد و پاسخ سلام همه‌ای که تشخیص نسبت‌شان آسان بود را داد و از دیدم پنهان شد. دستی به موهایم کشیدم و نفس عمیقم را به آرامی رها کردم. از خم راهرو گذشتم و وارد سالن بزرگی که مقابلم بود، شدم که با جمعیت نسبتاً زیادی روبه‌رو گشتم. در همان ورودی ماندم و میخ آن چشم‌های متعجب شدم. در آن میان، دو چشم مشتاق و مهربان را مشاهده کردم که یکی از آن سوده بود و دیگری از عمو علیسان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
کوله‌ام را به آرامی به روی زمین قرار دادم و در مقابل بهت و تعجب‌شان به آرامی سلام کردم:
- سلام.
جوابی نشنیدم؛ نه از بی‌ادبی‌شان، بلکه از روی ناباوری زبان‌شان نمی‌چرخید. سوده با خوشحالی وصف نشدنی از روی مبل برخاست و به سمتم پرواز کرد. درست چند لحظه‌ی بعد بود که در آغوشش فرو رفتم و زمزمه‌ی زیبایش:
- خواهری! خوش اومدی.
دستانم به دور کمرش حلقه شدند؛ همانند همه‌ی آن پنجشنبه شب‌های آخر ماه.
عقب کشید و گونه‌ام را مورد لطفش قرار داد که لبخندی هرچند کمرنگ به روی صورتم نشست. دستانم را میان دستانش گرفت و باشوق و ذوق عجیب به سمت بابا برگشت و پرسید:
- بابا؟ چرا نگفتی قراره مهتاج بیاد؟
و بدون آن که منتظر جوابی باشد، به سمتم برگشت و گفت:
- باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه اینجایی. نمی‌دونی که چقدر خوشحالم که...
صدای هشدارآمیز سارا، ل*ب‌های خندان سوده را بهم دوخت و او را از تکاپو انداخت.
- سوده!
دستی به شانه‌ی سوده کشیدم و زمزمه کردم:
- زیاد نمی‌مونم عزیزم.
برق از چشم‌هایش رفت و به آرامی و با ل*ب‌هایی آویزان عقب کشید. سارا مقابلم ایستاده و طلبکار دستانش را به روی س*ی*نه جمع کرد. عصبی ل*ب‌هایش را میان دندان کشید و به بازی‌شان گرفت. با درگیری نگاه‌مان، انتظارش به پایان رسید و پرسید:
- این‌جا چه خبره؟
و به سمت بابا برگشت که خونسرد به روی مبل یک‌نفره جای گرفت و پا به روی پا انداخت. نگاهش را بالا کشید و باصدایی بسیار آرام و متین پاسخ داد:
- دخترم برگشته به خونه.
چه لذتی داشت گفتن آن کلمه! "دخترم"
د*ه*ان باز کرد تا کلامی بگوید که نگاه خیره و چشم‌غره‌ی ارسلان نامدار دهانش را بست و دستانش را مشت کرد.
نگاهش را به سمت من برگرداند و باصدایی که سعی در بلند نشدنش داشت، مرا خطاب قرار داد:
- به عنوان دختره هَووم بهت خوش آمد نمی‌گم؛ اما به حرمت همسرم و به اندازه‌ی همون مهمون می‌گم خوش اومدی.
خشم در چشم‌هایش برق می‌زد و پشت دندان‌ها و پلک‌هایش خودش را پنهان می‌کرد. به آن چهره‌ی زیبا و چشمان وحشی اصلا بدجنسی نمی‌آمد. هرکس آن زن خوش‌اندام و زیبا را می‌دید حقیقتا به بدجنسی‌اش شک می‌کرد و او را همه‌ چیز تمام می‌دانست. سارا یا همان نامادری به سرعت رو گرفت و قصد خروج از سالن را داشت که به سرعت به عقب برگشتم و ل*ب باز کردم:
- ممنونم.
از حرکت ایستاد و همانطور پشت به من ماند. قدمی به سمتش برداشتم و با نهایت ادب ادامه دادم:
- اما من قصد موندگاری ندارم. خیال‌تون راحت ساراخانم.
صدای نفس بلندش به گوشم رسید که لبخند غمگینی کنج ل*ب‌هایم خودش را جا داد.
- قصد مزاحمت نداشتم؛ اما قرار دونفره‌ی من و ارسلان نامدار مجبورم کرد به اینجا بیام.
به آرامی به سمتم برگشت و با ابروهایی که به پیشانی‌اش چسبیده بودند به جسارت من خیره شد.
- اون قول و قرار هم موندگار نیست!
سرم را جلو کشیدم و چشمکی حواله‌ی صورتش کردم.
- آخه می‌دونین که، ما نامدارها عادت به شکستن قول و قرارها داریم!
و خنده‌ی کوتاه و بی‌صدایی سر دادم و شانه‌ای بالا انداختم. چشم گرد کرد و مبهوت از پررویی‌ام، نفس حبس شده‌اش را رها کرد. ابرویی بالا انداختم و به سمت بابا برگشتم که دیدن آن صورت عصبی خوشحالی‌ام را دوچندان کرد.
- خوش اومدی عموجون.
نگاه دزدیدم و به سمت علیسان برگشتم که بیش از یک‌سالی می‌شد با او آشنا شده بودم. جلوتر آمد و آغوشش را برایم گشود و بامهربانی مرا در میان عضلاتش پنهان کرد. سرش را خم کرد و در گوشم پچ‌پچ کرد:
- هنوزم که ز*ب*ون‌درازی بلا!
و خنده‌ای سر داد و دستی به کمرم زد. ل*ب گزیدم و میان‌مان فاصله‌ای ایجاد کردم و زمزمه کردم:
- از زور شنیدن خسته شدم.
- یاغی!
لپم را کشید و مرا به دنبال خود کشاند و مقابل اهالی دیگر خانه نگه داشت.
- دِهَ! چرا این همه خشک‌تون زده؟ مهتاج خودمونه ها.
ضربه‌ای به کتفم زد که نیم قدمی به جلو پرت شدم. دستش را یک به یک به طرف حضار گرفت و شروع کرد به معرفی کردن:
- ایشون عمو اردلانت و همسرشون مهربان و پسرشون که نیستن. این خانم زیبا هم عمه جونت نرجس و همسرش سهراب جان و دختر عزیزشون کتایون و پسرشون کیهان که برای تحصیل خارج هستن.
همه به سرعت به خودشان آمدند و از جا برخاستند و بی‌توجه به آن حرف‌های نیش‌دارم به من خوش‌آمد گفتند. اخلاق عموعلیسان و عمواردلان مشابه یکدیگر بود و احساس صمیمت عجیبی میان کلماتش جولان می‌داد.
- علیسان گفته بود که خیلی ز*ب*ون درازی!
نمی‌دانستم از شوخی‌اش بخندم یا شرمنده باشم؛ اما جالب اینجا بود که اصلا شرمنده نبودم.
خنده‌ای سر دادم و ل*ب گزیدم که لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
- ممنونم.
اما محبت عمه جور خاصی بود. جوری که مرا در آ*غ*و*ش کشید و بویید، احساس خالصی بود که تنها در میان بازوان او احساس می‌شد.
- الهی قربونت برم. چقدر خوشحالم که می‌بینمت.
صورتش را عقب کشید که مبهوت ماندم از صورت اشکی‌اش. با دستانش صورتم را قاب گرفت و با گریه گفت:
- عزیزه عمه چقدر خانم شدی! چقدر خوشگل شدی.
- ممنونم. شما...
مجال صحبت نمی‌داد و صورتم را با دستانش رصد می‌کرد.
- چقدر چشمات شبیه مادرته!
گفت و صدای همه را خواباند. همه‌ی نگاه‌ها به پشت سر من، دست در جایی که سارا قرار داشت، برگشت؛ اما او اِبایی نداشت و ادامه داد:
- اما بقیه‌ی صورتت عین داداشمه.
لبخند زد و بار دیگر صورتم را نوازش کرد و تمام اندامم را با نگاهش برانداز کرد.
- چقدر منتظر این روز بودم که ببینم ماه نامدارها رو!
نگاه مبهوتم به سمت بابا کشیده شد که به آرامی از جای برخاست و به سمت ما آمد عمه را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- هیجان برای قلبت خوب نیست خواهر!
و او را وادار به نشستن کرد. دستش که به روی س*ی*نه‌اش نشست، کتایون بی‌خیال احوال‌پرسی شد و به او پیوست و لیوان آب خنک را به دستش رساند. سهراب شانه‌هایش را نوازش کرد و سارا بی‌توجه به قربان صدقه رفتن‌های عمه، به سمتش رفت و در حالی که کتفش را نوازش می‌کرد تشر زد:
- چکار می‌کنی نرجس؟ نمی‌دونی هیجان برات ضرر داره؟
اما او حرفی برای گفتن نداشت. چشم‌های مشتاقش تنم را لرزاند و فکری منفی را در سرم پروراند. دلیل آن همه اشتیاق او چه بود که او را به آن حال انداخت؟ لیوان آب را لاجرعه سرکشید و سر به زیر انداخت و باصدایی مملو از بغض گفت:
- یاد گذشته افتادم.
دست‌های سارا بی‌حرکت ماند که عمه به سرعت سر بلند کرد و دستان او را در دست گرفت.
- من رو ببخش سارا!
سارا سری به نشانه‌ی مهم نبودن موضوع تکان داد و لبخند کم‌رنگی به صورتش زد. دستپاچه از جای برخاست و گفت:
- من برم یه مسکن برات بیارم.
عمه ل*ب باز کرد تا مخالفت کند؛ اما او مجالی نداد و به سرعت پذیرایی را ترک کرد.
- بیا این‌جا دختر!
دلم فرو ریخت و تازه توانستم زن میان‌سالی را ببینم که به روی صندلی نشسته و عصای چوبی‌اش را میان انگشتانش اسیر کرده بود. نگاهم را میان همه رد و بدل کردم که منتظر، به من خیره شده بودند. عمه لبخندی به صورتم زد و گفت:
- مادربزرگت.
به سمت زن چرخیدم و قدمی به سمتش برداشتم. آن خانواده برایم عجیب بودند. از عمه‌ی هیجانی گرفته تا مادربزرگی که با اخم‌های فجیع مقابلم نشسته بود. هنوز هم خودم را لعن و نفرین می‌کردم برای آن قراری که با بابا گذاشتم؛ پدری که سال‌ها عکس‌هایش را دیدم و تعریفش را شنیدم و اسمش را یدک کشیدم. می‌دانستم که در خیالی ترسناک گیر افتاده بودم و هیچ‌جوره هم قصد بیرون آمدن از این کابوس را نداشتم. مقابلش ایستادم که ابروهای کم پشتش را به هم نزدیک‌تر کرد و نگاهی خریدانه به سرتاپایم انداخت. هیچ از آن نگاهش خوشم نیامد و همین دلیلی بر اخم و تخم و عقب رفتنم شد.
- مهتاج!
صدای محکم و توبیخ‌گر بابا هم نتوانست مانع دوئل و جدال میان نگاه‌های ما شود. قدمی دیگر به عقب برداشتم و با نهایت بی‌احساسی که نسبت به تک به تک اهالی آن‌جا داشتم، نیم نگاهی به جمع‌شان انداختم و گفتم:
- از دیدن‌تون خوش‌وقتم.
ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:
- زیاد مزاحم‌تون نمی‌شم؛ پس نیازی نیست با چشم غره و رو برگردوندن، نارضایتی‌تون رو اعلام کنید.
بی‌توجه به چشم‌های مبهوت‌شان، روی مبلی که در انتهایی‌ترین قسمت سالن و در کنار بوفه‌ی سفید رنگ قرار داشت، نشستم.
- این‌طور نیست عموجان!
عمو اردلان بود که از کنار عمه بلند شد و پرسید:
- تو در مورد ما چی شنیدی که این‌جور فکر می‌کنی؟
لبخند که نه، نیشخند تمسخرآمیزی ناخودآگاه روی صورتم نقش بست و نیش زدم:
- چیزهای خوبی نشنیدم و...
نگاهی به مادربزرگ انداختم و ادامه دادم:
- ندیدم.
چشم‌های عمو، رنگ عوض کردند و برق از لابه‌لای سلول‌های عنبیه‌اش فروکش کرد.
- ما به خاطر سارا نمی‌تونستیم با مادرت در ارتباط باشیم. به هرحال سارا حکم خواهر ما رو داره و چندسال بیشتر زن ارسلان بود.
به آرامی گفت و به سمتم آمد. چه قدر شبیه بابا بود؛ اما با صورتی سفیدتر و چشم‌هایی براق‌تر. خب سوده می‌گفت که دوقلوی بابا بود و باید هم تشابهی هرچند کم با هم داشته باشند. روی مبل دونفره‌ی کنارم جای گرفت که نگاه خیره‌ام را از صورتش به روی دیوارها گرداندم. دیوارهایی که عکس‌ها خندان اهالی این خانه را به نمایش گذاشته بودند. چشمانم را باحسرت از آن دیوارها گرفتم و به مبل‌های سلطنتی شیری رنگ سالن دوختم. سالن بزرگی که همه‌ی نامدارها را در خود جای داده بود.
- مهتاج!
مرا مخاطب قرار داد و به اجبار از وجب کردن پذیرایی بزرگ دست برداشتم.
- بله؟
دستش را به سمتم دراز کرد و گرمایش را به روی انگشتانی که لاقید به روی دسته‌ی مبل افتاده بودند، انتقال داد.
- تا چندسال پیش، ما هم از این موضوع خبر نداشتیم.
نیم نگاهی به بابا انداخت و بااخم ادامه داد:
- خبر از زن دوم و بچه‌ی پنهونی نبود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
انگشتانم را فشرد. نگاه تحقیرآمیز من به سمت بابا برگشت که سرش را به زیر انداخت و بااخم به کفش‌های چرمش خیره شد. با پنجه‌های پایش به آرامی به زمین ضرب گرفت و به نظرم این از عصبانیت وافرش نشأت می‌گرفت.
- یه روز سارا سفره‌ی دلش رو برای مهربان باز کرد و همون شد که ما فهمیدیم. سارا سال‌ها این راز رو پیش خودش نگه داشته بود تا مبادا شوهرش پیش خانواده‌اش بی‌آبرو بشه.
به سمت عمو برگشتم و با حاضر جوابی آن همه تلخی‌هایش را پاسخ دادم:
- بی‌آبرویی؟ کدومش دقیقا؟
انگشتانم را به آرامی عقب کشیدم و با تلخ‌ترین لبخندی که از خود سراغ داشتم پرسیدم:
- ازدواج رسمی با مادرم، به دنیا اومدن من، رها کردن یه زن و بچه رو، بیست و شش سال به امون خدا ولش کردن رو؟ یا چی عموجان؟ شما فقط به فکر بی‌آبرویی خودتون بودید؟ مگه خلاف شرع کرده؟ شماهایی که برای همه‌ی کاراتون کلاه شرعی می‌ذارین، خب برای اینم می‌تونستید بذارید.
دستانم را به دو طرف باز کردم و باصدایی که ناخواسته کمی بلندتر از حد معمول شده بود ادامه دادم:
- چه می‌دونم، می‌گفتید زنه مطلقه بوده و نیاز به آقابالاسر داشته تا به بی‌راهه نره! می‌گفتید یتیم بوده و برای خرج و مخارجش نیاز به کمک داشته که الحمدالله نامدارها هم دست به خیر بودن و گفتن بذار یه ثواب بکنیم خب!
نفس نفس می‌زدم از نطق نسبتا طولانی‌ام که صدای کوبیدن عصای مادربزرگ سکوت سالن را شکافت و نگاه مبهوت همه مِن جمله عمو را به دنبال خود کشاند.
- کجا بزرگ شدی که ادب و احترام یادت ندادن؟
ناخودآگاه عصبی شدم و در سرش توپیدم:
- تو لونه‌ی یه مشت حیوون! میون یه عالمه گرگ صفت که بهم یاد دادن با کسی تعارف نداشته باشم و حقم رو بگیرم.
از روی صندلی بلند شد و دستانش را عصبی به روی عصایش گره کرد.
- نیومده حق حق می‌زنی؟
پوزخند عصبی زدم و از روی صندلی ایستادم.
- نه خانم! خیالت تخت! من برای این خونه و ماشینای شما چشم ندوختم. الحمدالله اونقدری دارم که منت نامدار جماعت روی سرم باشه.
ابروهایش را بیشتر درهم کشید و چانه سفت کرد و فریاد کشید:
- پس چیه واسه ما صدات رو می‌بری بالا و عین طلبکارا رفتار می‌کنی؟ مگه کسی مجبورت کرد بیایی بین ماهایی که ازشون بیزاری؟ مادرت یه خبطی کرده و ما باید جواب بدیم؟
نفس گرفتم و با بهت و تعجب پرسیدم:
- فقط مادر من؟ پسر شما عابد و زاهد بود؟
ل*ب باز کرد تا کلامی بگوید که صدای بلند و عصبی بابا مانع شد:
- بسه! بسه دیگه!
میان‌مان ایستاد و با صورتی برافروخته رو به من تشر زد:
- ز*ب*ون به دهن بگیر دختر! توی اون دهن زبونه یا نیش مار؟
عصبی و گرفته انگشت اشاره‌ام را شکاندم و رو گرفتم که با چشم‌های اشکی سوده روبه‌رو شدم. دستی به صورتش کشید و از بازوی علیسان جدا شد و قدمی به سمت‌مان برداشت.
- این‌جا چه خبره؟
به سرعت به عقب برگشتم و در صورت مبهوت سارا لبخند زدم.
- هیچی ساراجون. انگاری آتیش مادرشوهرت از تو تندتره.
ابروهایش به بالا پریدند و ل*ب گزید که صدای عصبی ارسلان نامدار تنم را لراند:
- دهنت رو می‌بندی یا نه؟
از فریاد بلندش چشم بستم و بغضی که از بی‌کسی‌ام قصد بالا آمدن داشت را با هزار ضرب و زور پایین فرستادم. سرم را برگرداندم و چشمانم را باز کردم که از شدت داغی در حال سوختن بودند. مردهای زندگی من، تنها از مرد بودن فریادهای بلندش را یاد گرفته بودند. برعکس تُن صدای او، این‌بار صدای من آرام بود:
- نه. من که گفتم اینجا نمیام. شما اصرار داشتی که مثلا برام پدری کنید.
به سمت کوله‌ام رفتم و به روی شانه‌ام انداختم و حینی که به بیرون از پذیرایی قدم تند می‌کردم داد زدم:
- این همه سال نبودین، دیگه هم نباشین! این همه دعوا نداشتیم که.
به چمدان‌ها که رسیدم، بند کوله را اُریبی روی شانه‌ی دیگر انداختم و با خودم گلایه کردم:
- آدم دشمن داشته باشه بهتر از همچین قوم و خویشیه!
در را چهارطاق باز کردم و بی‌توجه به دعواهای عمو اردلان و مادربزرگ، چمدان‌ها را به دست گرفتم و به سختی از خونه بیرون زدم.
- وایستا!
در جا میخکوب شدم. نه از صدای متعجب سارا، بلکه از دیدن مردی که با ابروهای بالارفته مقابلم درون آسانسور ایستاده بود. نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروی چپش را بالا انداخت و بیرون زد. نگاهم را از چشم‌های مشکی‌اش گرفتم و بدون آن که از ناگهانی دیدنش، دست و پایم را گم کنم، به سمت آسانسور رفتم و از کنارش گذشتم.
- مهتاج! دخترم!
صدای بابا بود که به سرعت چمدان‌هایم را درون آسانسور انداختم و دکمه‌ی همکف را زدم. سرم را که بلند کردم، آخرین سکانس آن لحظه چشمان متعجب مرد قد بلندی بود که در کنار در ایستاده بود و با ابروهایی بالارفته به من و بابا که به سمت آسانسور هجوم می‌آورد، خیره شده بود. در آسانسور که بسته شد، نفس عمیقی کشیدم و بالاخره توانستم دردی که به جان معده‌ام افتاده بود را به یاد بیاورم. دستم را به روی شکمم فشردم و از سوزش عصبی‌اش، ل*ب به دندان گرفتم و زیر ل*ب به ناسزا پرداختم.
- حقته احمق! مگه مسافرخونه چه مشکلی داشت؟ موش داشت یا عقرب سیاه؟ اینا که...
عضلات شکمم را محکم‌تر فشردم و از دردی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، زبان به کام گرفتم و چشمانم را با درد فشردم. درد که تا پهلوی چپم سرایت کرد، ل*ب به نیش کشیدم و چنگ به پهلویم انداختم. ماری سمی درون شکمم در حال جولان بود که بی‌ملاحظه نیش می‌زد و درد را از معده به تمام عصب‌های بدنم منتقل می‌کرد. زهرش را درون رگ‌هایم می‌فرستاد و جان را به ل*ب‌هایم می‌رساند. نفس گرفتم و سرم را به دیوار آسانسور تکیه زدم و پلک خواباندم. به این درد عادت داشتم و از درد نبود که پا می‌زدم، از زخم زبان بود که می‌سوختم و رمق از پاهایم گرفته شده بود. باز هم گند زده بودم به همه‌ی اعصاب خردم. خسته بودم. به خداوندی خدا خسته بودم بس که خبط پدر و مادرم گریبانم را گرفت و رها نکرد! خسته‌ی خسته! خسته از مادربزرگی که نیامده جوش و استرس اموالش را داشت، خسته از عمویی که وجود مرا بی‌آبرویی خطاب کرده بود.
با صدای باز شدن درهای آسانسور، چشم باز کردم و بی‌توجه به دردی که دیگر برایم عادی شده بود و از مادرم هم به من نزدیک‌تر، چمدان‌هایم را به دست گرفتم و با صورتی عرق کرده از درد، بیرون زدم. از لابی گذشتم و خودم را به هوای آزاد رساندم. درد که از پهلوهایم پایین رفت، طاقت نیاوردم و خودم را به سختی با پاهایی کشان کشان به صندلی‌های کنار استخر رساندم. چمدان‌ها را به روی زمین رها کردم و دستپاچه دست در کوله‌ام انداختم و قوطی قرصم را بیرون کشیدم. درپوشش را باز کردم و قرص دایره‌ای را زیر زبانم گذاشتم و قوطی را درون کوله انداختم. نفس گرفتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به نور خورشید خیره شدم که سوزش وحشتناکی به جان چشم‌هایم افتاد. با حلقه زدن اشک درون چشم‌هایم، پلک خواباندم و آب دهانم را به سختی فرو دادم و تلخی قرص را با جان و دل پذیرا شدم.
- آبجی؟
صداهای قدم‌های بی‌رمقش در سرم می‌کوبید و آرامش لعنتی‌ام را به راحتی از وجودم دریغ کرد. نفس‌نفس در کنارم ایستاد و دستش را به روی شانه‌ام قرار داد و پرسید:
- چی‌شدی؟
دست دیگرش که به روی پهلو و دستم نشست، سر به زیر انداختم و به آرامی پلک باز کردم.
- قرصت رو خوردی؟
درد، هنوز هم پا برجا بود؛ اما طاقت من بیشتر شده بود. به آرامی بلند شدم و لبخند کمرنگی به صورتش زدم.
- خوبم عزیزم.
بینی‌اش را بالا کشید و نگاه سرخ شده‌اش را از پهلو به صورتم منتقل کرد.
- مطمئنی؟
لبخندم عمیق‌تر شد. تنها کسی که در این دنیای بی‌رحم لبخند واقعی را مهمان صورتم می‌کرد، سوده بود و بس!
- آره.
شانه‌ام را فشرد و با ملتمس‌ترین حالت ممکن درخواست کرد:
- نرو! تو رو جون سوده نرو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
به سرعت ابرو در هم کشیدم و ممانعت کردم:
- قسم نده سوده! من نمی‌تونم اینجا بمونم. توی این خونه‌ای که نیومده دارن بهم توهین می‌کنن. گفته بودم که روی نامدارها نمی‌شه حساب کرد.
ل*ب باز کرد تا کلامی بگوید که صدای دیگری مرا مبهوت و متعجب کرد:
- روی توکلی‌ها چی؟
ل*ب‌هایم لرزیدند تا جوابی به سارا بدهم؛ اما زبان قفل کرده بودم. نفس عمیقی کشید و جلوتر آمد.
روسری سفیدش را جلوتر کشید و گفت:
- من با تو خرده برده‌ای ندارم مهتاج. بی‌تعارف هم می‌گم که روی دیدنت رو ندارم؛ چون دختر زنی هستی که زندگیم رو سیاه کرد و منو خار و خفیف.
پوزخندی زد و نیم‌نگاهی به ساختمان پشت سرش انداخت و ادامه داد:
- نیش و کنایه‌ی خان‌خانم رو به جونم انداخت و پچ‌پچک‌های خاله زنک‌های طایفه‌ی نامدار رو؛ اما...
قدمی دیگر به سمت‌مان برداشت و نگاهی به دست‌های گره خورده‌ی من و سوده انداخت و کلافه، هوفی کشید.
- اما تو چه خواسته و ناخواسته، خواهر دخترمی و دخترِ شوهرم. ارسلان قسمم داد که بیام و نذارم بری، هم به‌خاطر قسم و هم بخاطر ارسلان و هم... به‌خاطر این که بیایی و ببینی که تو توی این خونواده جایی نداری، ازت می‌خوام برگردی. به شرط‌ها و شروطه‌ها!
و دستش را بالا آورد که سوده ناباور صدایش زد:
- مامان! این چه حرفایی آخه؟
چشم غره‌ای به سوده رفت و بی‌توجه به کلامش، به سمت من برگشت. دستم را از پهلو جدا کردم و لبخندی به صورتش زدم.
- بلانسبت می‌گن هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیره.
پشت چشم نازک کرد و انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و مقابلم تکان داد.
- حالا هرچی. یک: آسته می‌ری و میایی و کاری نمی‌کنی که اسم ما توی دهن همسایه‌ها بیوفته. دو: هر چیزی که به سوده ربط داره، باید بااجازه‌ی من انجام بشه. سه: نمی‌خوام زیاد پاپیچ من و زندگیم بشی. درست شد؟ روی وکیلی‌ها می‌شه حساب کرد حالا؟
به کجا رسیده بودم؟ برای یک سرپناه باید چه حرف‌هایی که نمی‌شنیدم و چه خفت‌هایی نمی‌کشیدم.
دست سوده را کنار زدم و چمدان‌هایم را برداشتم و قامت راست کردم.
- خیلی ممنون از لطف‌تون. من راضی به زحمت شما نیستم.
به طرف سوده برگشتم.
- مراقب خودت باش.
دسته‌ها را کشیدم و به سختی از میان‌شان گذشتم و زمزمه کردم:
- خدایا شکرت! ببین به کجا رسوندی ما رو؟
- مهتاج!
صدای بلند و فریادگونه‌ی ارسلان نامدار، میخکوبم کرد و شدت عصبانیتم را بیشتر.
- باهات حرف دارم.
سرم را کج کردم و به کاوش قامتش در آن لباس‌های نظامی پرداختم و گفتم:
- ما حرف‌هامون رو زدیم.
جلوتر آمد و با سر به سارا و سوده اشاره کرد که هردو باتردید و خرامان خرامان فاصله گرفتند و وارد لابی شدند.
- بمون!
هوفی کشیدم و باعصبانیت پرسیدم:
- که چی بشه؟ بازم حرف بارم کنین؟
- بمون که کمکت کنم تا بفهمی مادرت چی شد که کشته شد! بفهمی چی توی گذشته‌مون بود.
نفس در س*ی*نه‌ام مبحوس شد و خون میان رگ‌هایم به جوشش افتاد.
- چی؟
ابروهایش را برای جدیت کلامش در هم قفل کرد و دستانش را پشت کمرش در هم تنید.
- بمون تا اون پسره‌ی لااُبالی که علاقه‌ای بهش نداری، دیگه جرأت نکنه سمتت بیاد.
چهره‌ی کیان که در پشت پلک‌هایم نقش بست، دستانم سِر شدند و صدای افتادن چمدان‌ها به روی زمین، انعکاس‌وار در سرم به صدا در آمد. فاصله‌ی میان‌مان را کمتر کرد و من در ذهنم به این باور رسیدم که این مرد خیلی چیزها از زندگی من می‌دانست. حتی از خیلی رازها خبر داشت. چه کسی به غیر از من و کیان از نبود علاقه‌ای در میان‌مان باخبر بود؟ هیچکس. هیچکسی از دلیل مرگ مادر خبر نداشت و این مرد به راحتی و بااطمینان می‌گفت که او خودکشی نکرده که این یعنی روشن شدن خیلی از اتفاقات زندگی من.
برعکس چیزی که در ذهن داشتم، به سرعت حفظ ظاهر کردم و تشر زدم:
- من از پس خودم بر میام.
باعصبانیت گر*دن کشید و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- ولی از پس فرهمند بر نمیایی! تو می‌فهمی اونا چه آدمای خطرناکی‌ان؟ با این که دولت می‌دونه اونا یه مشت حیوونن؛ ولی نمی‌تونه دستگیرشون کنه. می‌دونی چرا؟
بازویم را میان پنجه‌هایش کشید که صورت مبهوتم، از درد جمع شد و از کشیده شدنم به جلو، پهلویم تیر کشید.
- چون اونا خیلی راحت آدم می‌کشن بدون این که مدرکی از خودشون بذارن؛ خیلی راحت قاچاق می‌کنن بدون این که ردی ازشون باشه؛ خیلی راحت‌تر از همه‌ی اینا خطاهای دیگه‌ای می‌کنن بدون این که کسی شک کنه و بو ببره! می‌فهمی؟ کسی که بتونه این همه خلاف رو به راحتی انجام بده، مسلما کشتن یه دختر جوون براشون از آب خوردن هم آسون‌تره.
بازویم را رها کرد و نفس‌زنان و با صورتی سرخ شده به چشمانم خیره شد. داغی آفتاب به مغزم سرایت کرده بود و در سرم آتشی به پا بود که تکه‌ای کوچک از جهنم را در خود جای می‌داد. باورم نمی‌شد. هیچ‌کدام از حرف‌هایش را باورم نمی‌شد. تنها موضوعی که در همه‌ی آن مدت از فرهمند بزرگ متوجه شده بودم، دارایی بی‌انتهایش بود و نفوذش در دولت. گمان می‌کردم که به سبب تجارت‌خانه‌های کلانش در کشور و دوستان دولتی‌اش، از نفوذ بالایی برخوردار بود که اجناسی زیر قیمت بازار و مصوبه را به راحتی می‌توانست از کشورهای بزرگ آسیایی وارد کند و به سود کلان برسد. حالا بعد از گذشت چندسالی که از آشنایی ما با این خانواده می‌گذشت، مَردی که پدرم بود، از جنایت‌هایشان می‌گفت و من بیشتر مبهوت می‌ماندم؛ مبهوت از غیرت او. اگر گفته‌هایش عین حقیقت بود، پس چرا مرا میان آن‌ها فرستاد و به راحتی امضای زیبایش را پای رضایت‌نامه مُهر کرده بود؟ خدای من! غیرتش کجا رفته بود.
زبانم لال شده بود و دهانم از شدت داغی سرم به سوختن افتاده بود. چرا که تمام آب بدنم در مقابل آن همه عرق کردن و سوختن، در حال اتمام بود.
- شما...
به سختی زبانی که به سقف دهانم چسبیده بود را حرکت دادم و با بهت و تعجبی که از عصبانیت نشأت می‌گرفت ادامه دادم:
- اگه همه‌ی حرفاتون راست باشه...
میان کلامم پرید و بااطمینان گفت:
- که هست.
گفته‌اش را نادیده گرفتم و ادامه‌ی کلامم را بر سر زبان آوردم:
- پس چطور راضی شدین من با اون مرد نامزد کنم؟! با پسر اون آدم خلافکار!
- مادرت منو مطمئن کرد که این احساس از سرت می‌پره و...
- شما یک پلیس هستین و من مطمئنم که حرفای مادرم رو باور نکردی.
- مهتاج! من نمی‌تونستم دخالت کنم.
- چرا؟
- چون که این یه دستور بود!
با فریاد گفت و من ناک اوت شدم. دستی میان موهای بیرون ریخته از شالم کشیدم و نالیدم:
- شماها اونا رو زیر نظر داشتین و مادر منو نجات ندادین!؟
و با تعجب به چشمان خوش رنگش خیره شدم.
- نه عزیزم. ما از اتفاق اون شب چیزی نمی‌دونستیم.
- دروغ می‌گی!
- قسم می‌خورم که...
از یادآوری صح*نه‌ی التماس‌های مامان، بغض کردم و نالیدم:
- باورت ندارم! باورت ندارم!
ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و در همان‌جا کنار استخر نشستم و نالیدم:
- خدای من! دارم دیوونه می‌شم! دیوونه!
داد زدم و سرم را میان دستانم گرفتم که دستان گرمش، شانه‌هایم را دربرگرفت و در کنارم زانو زد. سرم را بلند کردم و چشمان نم‌دارم را به صورت غمگینش دوختم که به سمتم خم شد و روی سرم ب*وسه‌اس نشاند. دستانش را نوازش‌وار به روی بازوهایم کشید و در گوشم زمزمه کرد:
- من کنارتم دخترم. بابا پیشته.
گفت و ته دلم را آن‌چنان قلقلک داد و به شعف و شادی انداخت که درد پهلویم فراموش شد. سرم در آ*غ*و*ش پر مهر پدری‌اش فرو رفت و درست در جایی آرام و قرار گرفت که قلبش می‌تپید.
- کنارتم.
نفس گرفتم و چشمان خسته‌ام را به روی آن همه درد بستم و ذهنم را از فکر و خیال و هرچه که بود خالی کردم. تا لحظه‌ای هم که شده، آن آرامشی که آرزویش را داشتم، احساس کنم.
**************************
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا