تصویر آخری که از مامان داشتم، به مدد آن فریادها آمد. مامان میان دود و آتش بود و حالا صدای التماسهایش واضح به گوشم میرسید. از من میخواست فرار کنم. فرار از دست چه کسی را نمیدانم. برای کمک بود که از کارگاه بیرون زدم؛ اما دیدن دو مرد قویهیکل و ترسناک، هشداری را در ذهنم ایجاد کرد و با فریادهای «فرار کن!» مادر، بهاجبار پا به فرار گذاشتم. فرار کردم و مامان را تنها گذاشتم. فرار کردم و مادرم را با دستهای خودم کشتم. همانشبی که دو مرد ناجی مرا به بیمارستان رساندند و چندی بعد سوده به همراه عمو به سراغم آمد. همان مردی که گردنبند شیری را در س*ی*نه جای داده بود.
- مهتاج!
آرام و خونسرد بود. صدایش آرامشی داشت که من مدتها بود در حسرتش میسوختم. دستش که شانهام را لمس کرد، به یاد دروغش افتادم. بعد از تشییع جنازهی مادر، بدون آنکه به کیان خبر بدهم، به باغ بزرگ فرهمند رفتم و آن دو مرد را کاملاً اتفاقی و در یک نگاه در انتهای باغ دیدم که درحال مکالمه باهم بودند. آنزمان ذهن د*اغدار من نفهمید که اینمرد عجب دروغهای شیرینی بهم میبافد! عجب!
پلک لرزاندم و صورتم را از مشتهایم فاصله دادم و داغی نگاهم صورت مهربان و فریبکارش را هدف گرفت.
- اتفاقی افتاده؟
با دیدن آن تیلههای خوش رنگ آبی که آنچنان در مقابلم مهربان میشدند که همه، حتی فرهمند بزرگ را عصبی میکرد، ناخودآگاه چانه لرزاندم و ذهنم نهیب زد که اشتباه ندیدی مهتاج؛ اما بازهم دلم میخواست باور کنم که کیان نمیتوانست در حق من آنهمه بد باشد. کیان مرا دوست داشت. شاید هم، شاید هم همهی آنها نقشهای بود برای رسیدنش به آن هدف.
شانهام را فشرد، که اینبار صدای ارسلان نامدار در سرم پیچید:
- خودکشی نکرده.
خدای من! دیوانگی چه بود که من مرزش را رد کرده بودم؟!
حال زار و چهرهی خستهام را که دید، آغوشش را برایم باز کرد و بازهم با آن گرمای کذایی و مهر و محبتهایش، تمام معادلاتم را برهم زد و ذهن خستهام را از واقعیت دور کرد. در آغوشش بودم و اینبار تنم بهجای من تصمیم میگرفت. آنهم تصمیم ماندن. در میان بازوان کیان آرام گرفت و عقل و منطقم را خاموش کرد. چندی بعد بود که موقعیت مکانیام از آشپزخانه به مبل سه نفرهی سالن تغییر کرده بود و سرم در گریبان مردی فرو رفته که قاتل مادرم بود. گفتم قاتل و بالاخره منطق و عقلم روشن شدند. به جدال و دعوای سختی با تنم پرداختند و در آخر، هنگامی که دستهای نفرتانگیر و به خون آغشتهی کیان را بهروی کمر و شکمم احساس کردند، پیروز شدند و برق چندولتی را مهمان عصبهای تنم کردند. هین بلندی کشیدم و بهسرعت عقب کشیدم که دست کیان به پایین افتاد و سرش از گردنم فاصله گرفت.
دستم را ناباور بهروی شکمم قرار دادم و بهسرعت زیپ سوییشرتم را بالا کشیدم و کمرم را به دستهی مبل تکیه زدم. نفسزنان به صورتش خیره شدم که سراسر شرارت بودند و دیگر خبری از چشمهای مهربانش نبود. خدای من! داشتم فریب میخوردم. بازهم فریب او را خوردم؟ چگونه میتوانست در مدتزمان کوتاهی به فرد دیگری تبدیل شود؟ این کیان با صاحب آن چشمهای مهربان زمین تا آسمان فرق میکرد. دستش را به سمتم دراز کرد که به سرعت عقب کشیدم و با جیغ خفیفی برخاستم. متعجب از عملی که مرتکب شده بودم؛ چشم گرد کرد و نگاهش را به موازات اندامم بالا کشید.
- به من دست نزن!
دستی میان موهایم کشیدم که دیگر در قید و بند شال نبودند و آزادانه در اطرافم میرقصیدند.
- از اینجا برو کیان! برو!
به سرعت ایستاد و با صورتی گرفته و گیج پرسید:
- چی داری میگی مهتاج؟
همانند دیوانهها فریاد کشیدم.
- از اینجا برو!
لگدی محکم به پایهی مبل زد و متقابل فریاد کشید.
- بس کن دیگه، خستهام کردی!
قدمی به عقب برداشتم تا از شر عصبانیتش در امان بمانم و بهراحتی بتوانم تصمیم بگیرم. ماندن با این مرد، مصادف بود با پا گذاشتن به روی خون مادرم! تصمیم که مدتها بود در سرم جولان میداد را با در آوردن آنحلقه و نشان در دستم، آغاز کردم. انگشتر را روی عسلی انداختم و باصدایی که سعی در محکم نگهداشتنش داشتم، او را خطاب قرار دادم.
- من دیگه نمیتونم ادامه بدم کیان. بیا همهچی رو تموم کنیم.
چشم درشت کرد و متعجب پرسید:
- میفهمی چی میگی؟
- آره، آره میفهمم. خسته شدم!
- از من؟ مگه چه بدی در حقت کردم که...
میان کلامش پریدم و جملهای را به زبان آوردم که یکسال پیش گفته بود که خط قرمزش است.
- دیگه بهت علاقهای ندارم!
در کسری از زمان، رگهای عصبیاش متورم شدند و چشمانش در دریای خون غوطهور شد. تمام اندامهایش سفت گردید و صورتش برزخی شد. بالاخره رسید؛ بالاخره آنروزی که برایش لحظهشماری میکردم، رسید. این بهترین تصمیم، برای خودم و مادرم بود. من نباید حماقت مادر را ادامه میدادم. هنوز هم برای بیرون رفتن از منجلاب کیان دیر نبود. با آنکه آن صورت، من را به شدت میترساند؛ اما جسارتم را جمع کردم و با تندتند نفس گرفتن، در مقابل آن دیو خشمگین گر*دن کشیدم و ادامه دادم.
- نگران بدهی که مادرم داشت نباش! تا چندوقت دیگه تسویه میکنم و...
- فکر کردی به همین راحتیه؟
- مهتاج!
آرام و خونسرد بود. صدایش آرامشی داشت که من مدتها بود در حسرتش میسوختم. دستش که شانهام را لمس کرد، به یاد دروغش افتادم. بعد از تشییع جنازهی مادر، بدون آنکه به کیان خبر بدهم، به باغ بزرگ فرهمند رفتم و آن دو مرد را کاملاً اتفاقی و در یک نگاه در انتهای باغ دیدم که درحال مکالمه باهم بودند. آنزمان ذهن د*اغدار من نفهمید که اینمرد عجب دروغهای شیرینی بهم میبافد! عجب!
پلک لرزاندم و صورتم را از مشتهایم فاصله دادم و داغی نگاهم صورت مهربان و فریبکارش را هدف گرفت.
- اتفاقی افتاده؟
با دیدن آن تیلههای خوش رنگ آبی که آنچنان در مقابلم مهربان میشدند که همه، حتی فرهمند بزرگ را عصبی میکرد، ناخودآگاه چانه لرزاندم و ذهنم نهیب زد که اشتباه ندیدی مهتاج؛ اما بازهم دلم میخواست باور کنم که کیان نمیتوانست در حق من آنهمه بد باشد. کیان مرا دوست داشت. شاید هم، شاید هم همهی آنها نقشهای بود برای رسیدنش به آن هدف.
شانهام را فشرد، که اینبار صدای ارسلان نامدار در سرم پیچید:
- خودکشی نکرده.
خدای من! دیوانگی چه بود که من مرزش را رد کرده بودم؟!
حال زار و چهرهی خستهام را که دید، آغوشش را برایم باز کرد و بازهم با آن گرمای کذایی و مهر و محبتهایش، تمام معادلاتم را برهم زد و ذهن خستهام را از واقعیت دور کرد. در آغوشش بودم و اینبار تنم بهجای من تصمیم میگرفت. آنهم تصمیم ماندن. در میان بازوان کیان آرام گرفت و عقل و منطقم را خاموش کرد. چندی بعد بود که موقعیت مکانیام از آشپزخانه به مبل سه نفرهی سالن تغییر کرده بود و سرم در گریبان مردی فرو رفته که قاتل مادرم بود. گفتم قاتل و بالاخره منطق و عقلم روشن شدند. به جدال و دعوای سختی با تنم پرداختند و در آخر، هنگامی که دستهای نفرتانگیر و به خون آغشتهی کیان را بهروی کمر و شکمم احساس کردند، پیروز شدند و برق چندولتی را مهمان عصبهای تنم کردند. هین بلندی کشیدم و بهسرعت عقب کشیدم که دست کیان به پایین افتاد و سرش از گردنم فاصله گرفت.
دستم را ناباور بهروی شکمم قرار دادم و بهسرعت زیپ سوییشرتم را بالا کشیدم و کمرم را به دستهی مبل تکیه زدم. نفسزنان به صورتش خیره شدم که سراسر شرارت بودند و دیگر خبری از چشمهای مهربانش نبود. خدای من! داشتم فریب میخوردم. بازهم فریب او را خوردم؟ چگونه میتوانست در مدتزمان کوتاهی به فرد دیگری تبدیل شود؟ این کیان با صاحب آن چشمهای مهربان زمین تا آسمان فرق میکرد. دستش را به سمتم دراز کرد که به سرعت عقب کشیدم و با جیغ خفیفی برخاستم. متعجب از عملی که مرتکب شده بودم؛ چشم گرد کرد و نگاهش را به موازات اندامم بالا کشید.
- به من دست نزن!
دستی میان موهایم کشیدم که دیگر در قید و بند شال نبودند و آزادانه در اطرافم میرقصیدند.
- از اینجا برو کیان! برو!
به سرعت ایستاد و با صورتی گرفته و گیج پرسید:
- چی داری میگی مهتاج؟
همانند دیوانهها فریاد کشیدم.
- از اینجا برو!
لگدی محکم به پایهی مبل زد و متقابل فریاد کشید.
- بس کن دیگه، خستهام کردی!
قدمی به عقب برداشتم تا از شر عصبانیتش در امان بمانم و بهراحتی بتوانم تصمیم بگیرم. ماندن با این مرد، مصادف بود با پا گذاشتن به روی خون مادرم! تصمیم که مدتها بود در سرم جولان میداد را با در آوردن آنحلقه و نشان در دستم، آغاز کردم. انگشتر را روی عسلی انداختم و باصدایی که سعی در محکم نگهداشتنش داشتم، او را خطاب قرار دادم.
- من دیگه نمیتونم ادامه بدم کیان. بیا همهچی رو تموم کنیم.
چشم درشت کرد و متعجب پرسید:
- میفهمی چی میگی؟
- آره، آره میفهمم. خسته شدم!
- از من؟ مگه چه بدی در حقت کردم که...
میان کلامش پریدم و جملهای را به زبان آوردم که یکسال پیش گفته بود که خط قرمزش است.
- دیگه بهت علاقهای ندارم!
در کسری از زمان، رگهای عصبیاش متورم شدند و چشمانش در دریای خون غوطهور شد. تمام اندامهایش سفت گردید و صورتش برزخی شد. بالاخره رسید؛ بالاخره آنروزی که برایش لحظهشماری میکردم، رسید. این بهترین تصمیم، برای خودم و مادرم بود. من نباید حماقت مادر را ادامه میدادم. هنوز هم برای بیرون رفتن از منجلاب کیان دیر نبود. با آنکه آن صورت، من را به شدت میترساند؛ اما جسارتم را جمع کردم و با تندتند نفس گرفتن، در مقابل آن دیو خشمگین گر*دن کشیدم و ادامه دادم.
- نگران بدهی که مادرم داشت نباش! تا چندوقت دیگه تسویه میکنم و...
- فکر کردی به همین راحتیه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: