«فصل چهارم»
- مَهتاج! زودباش عزیزم.
شال را مرتب کردم و بار دیگر در آینه به خود نگاهی انداختم. درست بود که مهمانی خانوادگی بود؛ اما برای دل خود مختصر آرایشی کردم و چشمانم را با مدادی سیاه رونق بخشیدم. نگاهم به سمت لباسهایم کشیده شد. شومیز مجلسی به تن داشتم. شومیز سادهای که یقه گرد بود و آستینهای کلوش و چندلایه داشت با آن سنگهای روی س*ی*نه زیباتر هم شده بود. شلوار جین مشکیام را هم با شال و مانتوی قرمز_مشکیام سِت کرده بودم. کیف دستیام را برداشتم و بعد از زدن عطر مخصوصام از اتاق بیرون زدم که با علیسان روبهرو شدم. به دیوار کنار اتاقم تکیه داده که با در آ*غ*و*ش کشیدن دستانش حالت زیبایی را از آن خود کرده بود. لبخندی به صورت و تیپ جذابش زدم که به قول الهه:«دهن کف کُن» بود. تیشرت جذب سفیدی به همراه جلیقهی اسپرت چرمی به تن داشت که به روی شلوار مشکلیاش خوش مینشست. موهای سیاهش رو به بالا بودند و از تمیزی برق میزدند.
- چه خوشگل شدی دلبر!
خندهی بیصدایی کردم و با چشمانم به او اشاره کردم.
- تو بیشتر.
چشمکی سخاوتمندانه به صورتم زد و سرش را پیش کشید.
- خودم میدونستم.
چشمی درون کاسه گرداندم و سقلمهای به علیسان خودشیفته زدم که با خندهاش روبهرو شدم. بعد از خداحافظی از سوده و سارایی که مشغول تلویزیون دیدن بود، از واحد بیرون زدیم و خود را به باغ رساندیم. سوار mvm علیسان شدیم و همین که ماشین به حرکت در آمد نچی کردم و پرسیدم:
- حالا اومدن من واجب بود؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- باز شروع کردی دختر خوب؟ گفتم یه مهمونی خونوادگیه. به خدا دوستای من اهل این مهمونیهای بیقید و بندی نیستن! خانوادهی مقیدی دارن.
- آخه...
- آخه چی عزیزجان؟
از محبتی که نسبت به من داشت، احساس خاصی در وجودم شعله میکشید که نامش امید به زندگی بود. دلم نیامد دوباره ساز مخالفت بزنم و به درخواستش که میدانستم تنها برای بهتر کردن حال من بود پاسخ منفی بدهم.
- هیچی.
- آ باریکلا.
لبخندی کمرنگ به صورتش پاشیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم.
درست دیشب بود که بعد از اعلام پاسخ همکاریام به سروش و سبحان به سراغم آمد. ذهنم به سرعت به دیشب کشیده شد:
- همراه نمیخوای؟
یکهای خوردم و به سرعت به عقب برگشتم که علیسان را با لبخندی عمیق پشت سرم مشاهده کردم. نفسی از روی آسودگی کشیدم و دستانام را بیشتر در آغوشم جای دادم.
- بفرمایید.
روی صندلی مقابلم جای گرفت و نگاهاش را به استخر داد و پرسید:
- چیزی شده؟
- خستهام.
یکسال بود که جای خودش را خوب در دل و ذهنم باز کرده بود و شده بود رفیق شفیقی که خوب گوش میداد، نصیحت نمیکرد و تنها با بودنش حالم را خوب میکرد.
- از اتفاقهای اخیر؟
- از کیان، از پیشنهادی که مجبور شدم قبول کنم، از اومدنم به اینجا و...
نگاهش را به سمتم برگرداند و میان کلامم پرید:
- پایهی مهمونی هستی؟
از پیشنهاد ناگهانیاش چشمانم گرد شد و خندهی بیارادهای به جان ل*بهایم افتاد.
- چی میگی تو؟
لبخند دنداننمایی تحویلم داد و شفاف سازی کرد:
- فرداشب تولد همسر دوستمه. یه مهمونی خونوادگیه و از اونجایی که عمو جونت میون فامیلشون معروفه، دعوته.
خندهی دیگری سر دادم و بینیام را بالا کشیدم که از سوز پاییزی و خنکی هوای آخرشب به فین فین افتاده بود.
- خب چرا من بیام؟
- من از قبل هماهنگ کردم. اونها هم گفتن میخوان با این ماه نامدارها آشنا بشن.
- بیخیال عمو! من رو چه به دوستای شما؟
- ای بابا! من به همراه تو دعوت شدم دیگه!
چشم غرهای رفتم و پاهایم را بالا کشیدم و به زیر تنم فرستادم.
- من رو رنگ نکن! مگه بچهام؟
- یعنی روی من رو زمین میندازی؟
- آخه من رو سَنَنَ؟ من چکارهام توی اون جمع خونوادگی؟
- ا*و*ف بابا! تو چیکار به اون داری؟ دعوت شدی خب.
چشم ریز کردم و تکیهام را به پشتی صندلی دادم.
- دروغ که نمیگی؟
- نه به جان ماهم!
ماهش بودم. چندین و چندبار گفته بود و میدانستم قسمش راست است. قبل از آن اتفاق شوم او را یک بار دیده بودم؛ اما صمیمتمان وقتی بیشتر شد که در مراسم خاکسپاری مادرم بودم و او و سوده در کنارم بودند و زیر بازوانم را میگرفتند.
- زشت نیست؟
- نه. یکم حالت عوض میشه دختر!
کلافه چشم چرخاندم.
- آخه کجای مهمونی خونوادگی خوش میگذره؟
چشمانش را ریز کرد و با شوخ طبعی و شیطنت گفت:
- نگفته بودی اهل مهمونیهای خفنی!
خندهای سر دادم که سرم به عقب پرت شد و حجم زیادی از هوا وارد ریههایم شد.
........
- مَهتاج! زودباش عزیزم.
شال را مرتب کردم و بار دیگر در آینه به خود نگاهی انداختم. درست بود که مهمانی خانوادگی بود؛ اما برای دل خود مختصر آرایشی کردم و چشمانم را با مدادی سیاه رونق بخشیدم. نگاهم به سمت لباسهایم کشیده شد. شومیز مجلسی به تن داشتم. شومیز سادهای که یقه گرد بود و آستینهای کلوش و چندلایه داشت با آن سنگهای روی س*ی*نه زیباتر هم شده بود. شلوار جین مشکیام را هم با شال و مانتوی قرمز_مشکیام سِت کرده بودم. کیف دستیام را برداشتم و بعد از زدن عطر مخصوصام از اتاق بیرون زدم که با علیسان روبهرو شدم. به دیوار کنار اتاقم تکیه داده که با در آ*غ*و*ش کشیدن دستانش حالت زیبایی را از آن خود کرده بود. لبخندی به صورت و تیپ جذابش زدم که به قول الهه:«دهن کف کُن» بود. تیشرت جذب سفیدی به همراه جلیقهی اسپرت چرمی به تن داشت که به روی شلوار مشکلیاش خوش مینشست. موهای سیاهش رو به بالا بودند و از تمیزی برق میزدند.
- چه خوشگل شدی دلبر!
خندهی بیصدایی کردم و با چشمانم به او اشاره کردم.
- تو بیشتر.
چشمکی سخاوتمندانه به صورتم زد و سرش را پیش کشید.
- خودم میدونستم.
چشمی درون کاسه گرداندم و سقلمهای به علیسان خودشیفته زدم که با خندهاش روبهرو شدم. بعد از خداحافظی از سوده و سارایی که مشغول تلویزیون دیدن بود، از واحد بیرون زدیم و خود را به باغ رساندیم. سوار mvm علیسان شدیم و همین که ماشین به حرکت در آمد نچی کردم و پرسیدم:
- حالا اومدن من واجب بود؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- باز شروع کردی دختر خوب؟ گفتم یه مهمونی خونوادگیه. به خدا دوستای من اهل این مهمونیهای بیقید و بندی نیستن! خانوادهی مقیدی دارن.
- آخه...
- آخه چی عزیزجان؟
از محبتی که نسبت به من داشت، احساس خاصی در وجودم شعله میکشید که نامش امید به زندگی بود. دلم نیامد دوباره ساز مخالفت بزنم و به درخواستش که میدانستم تنها برای بهتر کردن حال من بود پاسخ منفی بدهم.
- هیچی.
- آ باریکلا.
لبخندی کمرنگ به صورتش پاشیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم.
درست دیشب بود که بعد از اعلام پاسخ همکاریام به سروش و سبحان به سراغم آمد. ذهنم به سرعت به دیشب کشیده شد:
- همراه نمیخوای؟
یکهای خوردم و به سرعت به عقب برگشتم که علیسان را با لبخندی عمیق پشت سرم مشاهده کردم. نفسی از روی آسودگی کشیدم و دستانام را بیشتر در آغوشم جای دادم.
- بفرمایید.
روی صندلی مقابلم جای گرفت و نگاهاش را به استخر داد و پرسید:
- چیزی شده؟
- خستهام.
یکسال بود که جای خودش را خوب در دل و ذهنم باز کرده بود و شده بود رفیق شفیقی که خوب گوش میداد، نصیحت نمیکرد و تنها با بودنش حالم را خوب میکرد.
- از اتفاقهای اخیر؟
- از کیان، از پیشنهادی که مجبور شدم قبول کنم، از اومدنم به اینجا و...
نگاهش را به سمتم برگرداند و میان کلامم پرید:
- پایهی مهمونی هستی؟
از پیشنهاد ناگهانیاش چشمانم گرد شد و خندهی بیارادهای به جان ل*بهایم افتاد.
- چی میگی تو؟
لبخند دنداننمایی تحویلم داد و شفاف سازی کرد:
- فرداشب تولد همسر دوستمه. یه مهمونی خونوادگیه و از اونجایی که عمو جونت میون فامیلشون معروفه، دعوته.
خندهی دیگری سر دادم و بینیام را بالا کشیدم که از سوز پاییزی و خنکی هوای آخرشب به فین فین افتاده بود.
- خب چرا من بیام؟
- من از قبل هماهنگ کردم. اونها هم گفتن میخوان با این ماه نامدارها آشنا بشن.
- بیخیال عمو! من رو چه به دوستای شما؟
- ای بابا! من به همراه تو دعوت شدم دیگه!
چشم غرهای رفتم و پاهایم را بالا کشیدم و به زیر تنم فرستادم.
- من رو رنگ نکن! مگه بچهام؟
- یعنی روی من رو زمین میندازی؟
- آخه من رو سَنَنَ؟ من چکارهام توی اون جمع خونوادگی؟
- ا*و*ف بابا! تو چیکار به اون داری؟ دعوت شدی خب.
چشم ریز کردم و تکیهام را به پشتی صندلی دادم.
- دروغ که نمیگی؟
- نه به جان ماهم!
ماهش بودم. چندین و چندبار گفته بود و میدانستم قسمش راست است. قبل از آن اتفاق شوم او را یک بار دیده بودم؛ اما صمیمتمان وقتی بیشتر شد که در مراسم خاکسپاری مادرم بودم و او و سوده در کنارم بودند و زیر بازوانم را میگرفتند.
- زشت نیست؟
- نه. یکم حالت عوض میشه دختر!
کلافه چشم چرخاندم.
- آخه کجای مهمونی خونوادگی خوش میگذره؟
چشمانش را ریز کرد و با شوخ طبعی و شیطنت گفت:
- نگفته بودی اهل مهمونیهای خفنی!
خندهای سر دادم که سرم به عقب پرت شد و حجم زیادی از هوا وارد ریههایم شد.
........
آخرین ویرایش توسط مدیر: