• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
«فصل چهارم»

- مَهتاج! زودباش عزیزم.
شال را مرتب کردم و بار دیگر در آینه به خود نگاهی انداختم. درست بود که مهمانی خانوادگی بود؛ اما برای دل خود مختصر آرایشی کردم و چشمانم را با مدادی سیاه رونق بخشیدم. نگاهم به سمت لباس‌هایم کشیده شد. شومیز مجلسی به تن داشتم. شومیز ساده‌ای که یقه گرد بود و آستین‌های کلوش و چندلایه داشت با آن سنگ‌های روی س*ی*نه زیباتر هم شده بود. شلوار جین مشکی‌ام را هم با شال و مانتوی قرمز_مشکی‌ام سِت کرده بودم. کیف دستی‌ام را برداشتم و بعد از زدن عطر مخصوص‌ام از اتاق بیرون زدم که با علیسان روبه‌رو شدم. به دیوار کنار اتاقم تکیه داده که با در آ*غ*و*ش کشیدن دستانش حالت زیبایی را از آن خود کرده بود. لبخندی به صورت و تیپ جذابش زدم که به قول الهه:«دهن کف کُن» بود. تیشرت جذب سفیدی به همراه جلیقه‌ی اسپرت چرمی به تن داشت که به روی شلوار مشکلی‌اش خوش می‌نشست. موهای سیاهش رو به بالا بودند و از تمیزی برق می‌زدند.
- چه خوشگل شدی دلبر!
خنده‌ی بی‌صدایی کردم و با چشمانم به او اشاره کردم.
- تو بیشتر.
چشمکی سخاوتمندانه به صورتم زد و سرش را پیش کشید.
- خودم می‌دونستم.
چشمی درون کاسه گرداندم و سقلمه‌ای به علیسان خودشیفته زدم که با خنده‌اش روبه‌رو شدم. بعد از خداحافظی از سوده و سارایی که مشغول تلویزیون دیدن بود، از واحد بیرون زدیم و خود را به باغ رساندیم. سوار mvm علیسان شدیم و همین که ماشین به حرکت در آمد نچی کردم و پرسیدم:
- حالا اومدن من واجب بود؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- باز شروع کردی دختر خوب؟ گفتم یه مهمونی خونوادگیه. به خدا دوستای من اهل این مهمونی‌های بی‌قید و بندی نیستن! خانواده‌ی مقیدی دارن.
- آخه...
- آخه چی عزیزجان؟
از محبتی که نسبت به من داشت، احساس خاصی در وجودم شعله می‌کشید که نامش امید به زندگی بود. دلم نیامد دوباره ساز مخالفت بزنم و به درخواستش که می‌دانستم تنها برای بهتر کردن حال من بود پاسخ منفی بدهم.
- هیچی.
- آ باریکلا.
لبخندی کمرنگ به صورتش پاشیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم.
درست دیشب بود که بعد از اعلام پاسخ همکاری‌ام به سروش و سبحان به سراغم آمد. ذهنم به سرعت به دیشب کشیده شد:
- همراه نمی‌خوای؟
یکه‌ای خوردم و به سرعت به عقب برگشتم که علیسان را با لبخندی عمیق پشت سرم مشاهده کردم. نفسی از روی آسودگی کشیدم و دستان‌ام را بیشتر در آغوشم جای دادم.
- بفرمایید.
روی صندلی مقابلم جای گرفت و نگاه‌اش را به استخر داد و پرسید:
- چیزی شده؟
- خسته‌ام.
یک‌سال بود که جای خودش را خوب در دل و ذهنم باز کرده بود و شده بود رفیق شفیقی که خوب گوش می‌داد، نصیحت نمی‌کرد و تنها با بودنش حالم را خوب می‌کرد.
- از اتفاق‌های اخیر؟
- از کیان، از پیشنهادی که مجبور شدم قبول کنم، از اومدنم به اینجا و...
نگاهش را به سمتم برگرداند و میان کلامم پرید:
- پایه‌ی مهمونی هستی؟
از پیشنهاد ناگهانی‌اش چشمانم گرد شد و خنده‌ی بی‌اراده‌ای به جان ل*ب‌هایم افتاد.
- چی می‌گی تو؟
لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد و شفاف سازی کرد:
- فرداشب تولد همسر دوستمه. یه مهمونی خونوادگیه و از اونجایی که عمو جونت میون فامیل‌شون معروفه، دعوته.
خنده‌ی دیگری سر دادم و بینی‌ام را بالا کشیدم که از سوز پاییزی و خنکی هوای آخرشب به فین فین افتاده بود.
- خب چرا من بیام؟
- من از قبل هماهنگ کردم. اون‌ها هم گفتن می‌خوان با این ماه نامدارها آشنا بشن.
- بیخیال عمو! من رو چه به دوستای شما؟
- ای بابا! من به همراه تو دعوت شدم دیگه!
چشم غره‌ای رفتم و پاهایم را بالا کشیدم و به زیر تنم فرستادم.
- من رو رنگ نکن! مگه بچه‌ام؟
- یعنی روی من رو زمین می‌ندازی؟
- آخه من رو سَنَنَ؟ من چکاره‌‌ام توی اون جمع خونوادگی؟
- ا*و*ف بابا! تو چی‌کار به اون داری؟ دعوت شدی خب.
چشم ریز کردم و تکیه‌ام را به پشتی صندلی دادم.
- دروغ که نمی‌گی؟
- نه به جان ماهم!
ماهش بودم. چندین و چندبار گفته بود و می‌دانستم قسمش راست است. قبل از آن اتفاق شوم او را یک‌ بار دیده بودم؛ اما صمیمت‌مان وقتی بیشتر شد که در مراسم خاکسپاری مادرم بودم و او و سوده در کنارم بودند و زیر بازوانم را می‌گرفتند.
- زشت نیست؟
- نه. یکم حالت عوض می‌شه دختر!
کلافه چشم چرخاندم.
- آخه کجای مهمونی خونوادگی خوش می‌گذره؟
چشمانش را ریز کرد و با شوخ طبعی و شیطنت گفت:
- نگفته بودی اهل مهمونی‌های خفنی!
خنده‌ای سر دادم که سرم به عقب پرت شد و حجم زیادی از هوا وارد ریه‌هایم شد.
........
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
با نگه‌داشتن ماشین، تکیه‌ام را از در گرفتم و چشمانم را باز کردم و به مقابل دوختم. نیاوران و آن خانه ویلایی و ماشین‌های نسبتاً گران‌قیمتی که وارد باغ می‌شدند، ابروهایم را از فرط تعجب بالا بردند و مبهوت به سمت علیسان برگشتم. کمربندش را باز کرد و باخنده به سمتم برگشت.
- چیه؟ به خدا خز پا*ر*تی نیست!
نیم‌نگاهی به سمت ورودی انداختم و دوباره به سمت علیسان برگشتم. خنده‌ی علیسان بلندتر شد و به سمتم خم شد. ب*وسه‌ای به روی سرم نشاند و گفت:
- حواسم به همه‌چی هست! گفتم یه مهمونی خانوادگی دیگه!
عقب کشید و گونه‌ام را نیشگون خیلی ریزی گرفت.
- پیاده شو!
مبهوت دستی به گونه‌ام کشید و با پیاده شدن علیسان به اجبار پیاده شدم. فحشی جانانه به روح مطهرش فرستادم و نگاه کنجکاوم را به در ورودی دوختم. همانند مهمانی‌های اشرافی بود که کیان می‌گرفت و من به هر بهانه‌ای رد می‌کردم؛ اما صدای موزیک سرسام‌آوری از آن خانه بیرون نمی‌آمد و ماشین‌ها به آرامی وارد محوطه می‌شدند و حتی صدای قهقهه‌های چندش‌آوری هم از میان درختان بیرون نمی‌آمد. با فرو رفتن انگشتانم میان انگشتان مردانه‌ای، به سرعت به سمت علیسان برگشتم و نگاهی متعجب به دستان درهم پیچیده‌مان انداختم و سر بلند کردم. لبخندی به صورتم زد و انگشتانم را به آرامی فشرد.
- اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته دلبرم! فقط یه مهمونیه برای تنوع حالت.
به اجبار سری تکان دادم و لبخند کمرنگی به روی صورت نشاندم. با نفسی عمیق دلم را به دست آرامش سپردم و با یکدیگر به سمت ویلا قدم برداشتیم. از ورودی که رد شدیم و علیسان دستی برای مرد میان‌سالی که در اتاقک نگهبانی قرار داشت تکان داد، مسیر شنی را در پیش گرفتیم. با دست دیگرم بازوی قطور علیسان را گرفتم و نگاه مبهوتم را به اطراف باغ گرداندم. باغی نسبتاً قدیمی بود و با دقتی بیشتر در مدل‌های ماشین و نمای خانه می‌شد متوجه شد که آن اشرافیتی که احساس می‌کردم هم نبود. پله‌ها را بالا رفتیم و همین که علیسان دستگیره را کشید و وارد شدیم، هجوم انبوهی از عطرهای مارک و خوشبو را به بینی‌ام پذیرا شدم و لبخندم از آن‌همه متانت و پوشش عریض‌تر شد. وارد شدیم و به این باور رسیدم که واقعا مهمانی خانوادگی بود که همه این چنین حجاب داشتند و به جای خنده‌های بلند، جمع‌های بزرگ و حتی جوانانه را تشکیل داده بودند و بامحبت سخن می‌گفتند. دلم ناخودآگاه برای این جمع‌ها پر کشید. همیشه گمان می‌کردم این محافل تنها در تلویزیون بود که وجود داشتند.
- به! ببین کی اینجاست!
صدای مرد جوان، علیسان را مخاطب قرار داد و من فارغ از هر چیزی به همان سمت برگشتم. علیسان با دست آزادش با مرد دست داد و سلامی بلند به مابقی. به اجبار لبخندی محترمانه روی صورت نشاندم و من هم سلام دادم که چندنفری که متوجه‌مان شدند، به گرمی پاسخ دادند. پسر دستی به شانه‌ی علیسان زد و هر دو را با خود به مبلمان شیری رنگی که تنها جای خالی سالن قرار داشت هدایت کرد. با دیدنم، ابرویی بالا اندخت و با چشم و ابرو به علیسان خط و نشان کشید. منتظر ماندم تا علیسان آغار کننده‌ی جلسه‌ی معارفه باشد که با آمدن یک زن و مرد جوان، همه به سمت‌شان برگشتیم. علیسان مرد را برادرانه در آ*غ*و*ش کشید و به زن بامحبتی خواهرانه سلام داد. بعد از پایان دادن به احوالپرسی‌شان به سمت من برگشت و بالبخند گفت:
- مهتاج! ماه نامدارها که گفته بودم.
چشمی چرخاندم به شیطنت صدایش و خطاب به آن سه نفر خیلی رسمی سری کوتاه خم کردم و مودبانه سلام دادم که پاسخی آن‌چنان صمیمی و مهربان شنیدم که ابروهایم بالا پریدند. علیسان هم به معرفی آن‌ها پرداخت و من با شنیدن اسم و فامیل همسر دوستش، دهانم باز ماند و شک به جانم افتاد. رویا محبی. خدای من! امکان نداشت! همسرش کیارش و برادر شوهرش کیانوش.
دست دراز شده‌ی رویا را به گرمی فشردم و در مقابل خوش آمدگویی‌اش از اعماق قلبم پاسخ دادم:
- خیلی ممنونم. ببخشید که زحمت دادم.
ابروهای روشنش را در هم کشید و با دستش مرا روی مبل هدایت کرد و در کنارم نشست.
- این چه حرفیه عزیزم؟ من همیشه دوست داشتم تو رو ببینم. مدتی می‌شه که ورد ز*ب*ون علیسان شده بودی و ما مشتاق دیدارت.
با شیطنت به سمت علیسان برگشتم و چشمکی حواله‌ی صورت هیجانی‌اش کردم.
- چی گفته بودی عموی کلک؟
خنده‌ای سر داد و با چشم‌هایی ریز پاسخ داد:
- از اَفعی بودنت که خیلی گفتم.
چینی به بینی‌ام دادم که خنده‌ی جمع‌شان بلند شد.
- سلام پسرم. خیلی خوش اومدین.
به سرعت به سمت صدا برگشتم که زن نسبتاً میان‌سالی با کت و دامن بی‌مهایت زیبایی را مقابل‌مان مشاهده کردم. علیسان با عشقی عجیب بلند شد و به سمت زن رفت و گونه‌اش را ب*وسه‌ای نشاند و گفت:
- سلام خاله جان. قربون شما بشم.
زن دستی به شانه‌ی علیسان زد و او را در آ*غ*و*ش کشید که چشمانم چهارتا شد.
- خدانکنه. همه خوبن؟
و عقب کشید و علیسان بامحبت پاسخ داد:
- خوبن. بخاطر مامان نتونستن بیان وگرنه...
زن دستش را بالا آورد و با لبخندی که خیلی عمیق و دوست داشتنی بود، گفت:
- عیبی نداره عزیزم.
نگاهش را به سمت من سوق داد که به اجبار بلند شدم و در حالی که دستانم را در مقابلم گره کرده بودم، سری تکان دادم.
- سلام.
گونه‌هایش از هیجان بود یا که چی که قرمز شده بودند و به آن صورت گرد و سفید خیلی می‌آمد.
- سلام گل دختر. مهتاج باید باشی درسته؟ دختر ارسلان؟
چشم گرد کردم و متعجب پرسیدم:
- شما بابا رو می‌شناسید؟
خندید و جلوتر آمد و درست در مقابلم ایستاد.
- خیر سرم خاله‌ی پدرتم!
- چی؟ کی؟
خنده‌ی علیسان بلند شد و خاله را در آ*غ*و*ش کشید و ب*وسه‌ای به روی گونه‌اش کاشت.
- خاله‌ی عزیزمه. دیدی گفتم مهمونی خونوادگیه.
خاله دستی به روی موهای علیسان کشید و زیرلبی قربان صدقه‌اش رفت. خاله‌ی بابا مصادف می‌شد با خواهر خان‌خانم؛ اما لبخند او کجا و اخم‌های خان‌خانم کجا؟
وقتی نگاهش دوباره به سمتم کشیده شد، دست و پایم را جمع کردم و گفتم:
- ببخشید که نشناختم.
- موردی نداره عزیزم. خیلی خوش اومدی.
با دستش به مبل اشاره کرد و علیسان به آرامی از او جدا شد.
- بشین دخترم. بعدا مزاحمت می‌شم.
- اختیار دارید.
با رفتنش، روی مبل نشستم و علیسان در سمت دیگرم جای گرفت.
- خیلی با مادرت فرق داره.
لبخندی عمیق زد و تایید کرد:
- انگاری دو روی یه سکه‌ان. خاله میگه که مامان اخلاقش به باباشون رفته.
ابرویی بالا انداختم و بانگاهی به آن سه نفر پرسیدم:
- پس شما هم...
رویا میان کلامم پرید و پاسخ داد:
- بله. کیارش و کیانوش پسرای دخترخاله‌ی علیسان می‌شن.
- چه باحال!
کیانوش خندید و خودش را به روی مبل جلو کشید.
- شما هم نوه‌ی خاله‌ی مامان ما.
خنده‌ی ریزی کردم و دستی به روی موهای محفوظ شده به زیر شالم کشیدم.
- خیلی پیچ تو پیچ می‌شه که!
خنده‌شان بلند شد و پس از آن به تعارف رویا تشکری کردم و از دست دخترجوانی که خواهرزاده‌ی رویا بود، لیوانی شربت گرفتم و مشغول نوشیدن شدم. رویا مشغول حرف زدن با همسرش شد و از کار جدیدش می‌گفت و کیانوش هم نظر می‌داد که بالاخره تاب نیاوردم و پرسیدم:
- می‌تونم سوالی بپرسم؟
نگاه‌اش که میخ صورت کیارش بود، با کنجکاوی به سمت من برگشت و پاسخ داد:
- جانم؟
- شما...
- راحت باش! ناسلامتی فامیلیم.
گوشه‌ی ل*بم را گ*از ریزی گرفتم و زمزمه کردم:
- بله.
لبخند زد و منتظر ماند که سوالم را به زبان آوردم:
- تو توی هتل یاس کار می‌کنی؟ اگه اشتباه نکنم، مدیر روابط عمومی یا...
لبخندش عمیق‌تر شد و چشمانش را به حالت بله روی هم فشرد و باز کرد.
- درسته گلم. چطور مگه؟
تمام وجودم شاد شد و با خوشحالی وصف نشدنی خودم را جلوتر کشیدم.
- من توی فرش سپید کار می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
چشمانش گرد شد و مبهوت دستش را مقابل دهانش قرار داد. صدای کیارش که بلند شد، به سرعت به سمتش برگشتم:
- جدی؟ کدوم بخش؟
تندتند سری تکان دادم و با دست‌های گره کرده به سمتش چرخیدم.
- طراحی صح*نه و دکوراسیون.
علیسان دستش را به روی شانه‌ام قرار داد و گفت:
- کیارش هم مسئول مالی اونجاست.
چشم گرد کردم و پرسیدم:
- جدی؟
- آره.
- عجب تصادفی!
کیانوش پا به روی پا انداخت و بالبخند گفت:
- آشنا بودیم، آشناتر شدیم.
خندیدم و گفتم:
- برام افتخاره واقعا!
- اسم منو از کی شنیدی دختر؟
رویا بود که پرسید. خندیدم و پاسخ دادم:
- من وقتی با شرکتی قراره کار کنیم، اسم تمام کادری‌شون رو در میارم.
علیسان میان کلام‌مان مزه‌پرانی کرد:
- همون فضولی کردنه که آپدیت شده.
خنده‌ی همه‌مان بلند شد. علیسان دستی به گ*ردنش کشید و نگاه جست‌وجو گرش را سراسر سالن گرداند و پرسید:
- امیرکجاست؟
کیانوش کت اسپرتش را از تن خارج کرد و به روی دسته‌ی مبل انداخت. در حالی که سرش با تکان کتش سرگرم بود پاسخ داد:
- کنار بابا بود.
و سرش را بلند کرد و با دست، مسیرش را نشان داد که ناخواسته همه به همان سمت کشیده شدیم. نفهمیدم چه شد که آن اسم برایم هیجان آورد و برای دیدن صاحب آن اسم، مسیر نگاه کیانوش را دنبال کردم. مردی چهارشانه و باهیبتی نسبتاً درشت پشت به ما ایستاده بود و دستانش را در جیب شلوار خوش دوختش فرو برده بود. از پشت سر، موهای مشکی و لختش جلب توجه می‌کرد و پنبه‌ای بودن‌شان را به رخ می‌کشیدند. آن کت مشکی به روی تنش جذب شده بود و او را باابهت‌تر هم نشان می‌داد. دستش را از درون جیب بیرون آورد و به پشت موهایش کشید که رگ‌های دستش بیرون زدند و ساعد قدرتمندش کشیده شد و تتوهای انگلیسی دستش در چشم زد. از جذابیتی که از پشت سر دیدم، ابروهایم به پیشانی چسبیدند و صدای خنده و گفت‌وگوی علیسان و مابقی پارازیت‌وار در سرم پیچید. احساس آشنایی داشتم به آن هیبتی که مقابل چشمانم سخاوتمندانه رخ می‌کشید و مرا سخت درگیر کرده بود که کجا آن هیبت را دیده بودم؟
- مهتاج چند سالته؟
اسمم را که شنیدم، غیرارادی به سمت رویا برگشتم که لبخندی به صورتم زد و ادامه داد:
- البته اگه فضولی نیست!
نامحسوس سری تکان دادم تا آن صح*نه از ذهنم بیرون رود. لبخندی بامحبت به صورت زیبایش زدم و پاسخ دادم:
- اختیار داری عزیزم. بیست و شش یه مدت دیگه می‌رسم به هفت.
چشمان‌اش برق زدند و کمی به سمتم خم شد و بااشتیاق گفت:
- هم سنیم عزیزم!
لبخندم جان گرفت و عضلات گونه‌ها و ل*ب‌هایم بیشتر کِش آمدند.
- چه عالی!
- علیسان توی این یک‌سال همش می‌گفت یه برادرزاده داره که خیلی خاطرش رو می‌خواد؛ اما هیچ‌وقت عکست رو نشون‌مون نداد! روزها همش می‌گفت مهتاج تو کارگاه این‌جور، مهتاج با همسایه این‌جور! همش هم از دست دعوات با همسایه‌تون زری‌خانم شاکی بود!
با اتمام کلامش خنده‌ی همه بلند شد و من با همان خنده‌ی بی‌صدا به صورت خندان رویا خیره شد. او حتی از دعوای من با زن فضول همسایه هم خبر داشت! پس این جمع ر*اب*طه‌ای صمیمانه با علیسان داشتند. به نشانه‌ی احترام دست رویا را در دستم کشیدم که چشمانش برق زدند و فاصله‌اش را با من کمتر کرد. خودم را به سمتش مایل کردم و بالحنی شیطنت‌وار پرسیدم:
- سوده می‌گفت که علیسان از بچگی دهن‌لق بوده!
صدای رویا متواضعانه بلند شد و من را را با یکی از خنده‌های زیبای روی زمین آشنا کرد. به سمت علیسان برگشتم که متعجب به سمت من برگشت که با نگاهی شیطانی ابرویی بالا انداختم. ابرو در هم کشید و چشم‌غره‌ای به این تخسی‌ام رفت.
- دروغ می‌گه نامرد! من همیشه رازدارش بودم. کدوم یه بار دعواهات رو به بابات گفتم؟ ها؟ مهتاج؟
چشمی چرخاندم و ل*ب باز کردم تا درشت بارش کنم که صدای محکمی میان‌مان پرید:
- سلام.
علیسان به سرعت ایستاد و با مرد احوال‌پرسی کرد و همین که کنار رفت، من، کسی را دیدم که برای چند لحظه مرا بهم ریخته بود. نگاه‌اش که با من تلاقی کرد، احساس کردم چشمانش برق زدند و ابروهایش بیشتر در هم پیچیدند. مرد با آن صورت جذاب و غروری که در چشمانش موج می‌زد تنم را به لرزشی کوتاه نشاند که از چشمان تیزبینش دور نماند، اما گویا اشتباه کردم. غرورش کاذب نبود که در مقابلم ادب را فراموش نکرد. ناخودآگاه من هم ایستادم که نفسش را به آرامی بیرون فرستاد و در چشمانم خیره شد و با صدایی که به آن صورت پوکر می‌آمد گفت:
- سلام خانم.
و دستش را به آرامی به سمتم دراز کرد. گوشه‌ی ل*بم را از درون گزیدم. نگاهم را از آن چشمان خاص و شیشه‌ای گرفتم و دستم را به دست گرم مرد سپردم. سری تکان دادم و زمزمه کردم:
- سلام.
و به آرامی انگشتانم را از میان دست گرم و بزرگش بیرون کشیدم. دستش را عقب کشید و در جیب شلوارش فرو برد. گویی که عادتش بود. نگاه‌اش به روی شانه‌هایم عجیب سنگینی می‌کرد و نگاه علیسان به روی صورت او و نگاه باقی به روی علیسان. گویی غیرت عمویم آتشی بود که صدای هر سه را خواباند، اما او به نگاه علیسان اعتنایی نکرده بود؟ نگاهش را از صورتم گرفت و به آرامی و از روی فرصت به علیسان رساند که با ابروهای درهم خیره‌اش شده بود. ابرویی بالا انداخت و گوشه‌های ل*بش رو به بالا پریدند. کیانوش فارغ از جو به وجود آمده رو به امیر نام کرد و پرسید:
- چه بی‌خبر اومدی امیرپاشا! ایتالیا خوب بود؟
نگاهش را به سمت کیانوش سوق داد و بار دیگر صدای گرمش در میان‌مان پیچید:
- کاری برام پیش اومد مجبور شدم خیلی زود برگردم. بد نبود.
- بازم برمی‌گردی؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و زمزمه کرد:
- نه. اومدم که بمونم.
رویا با آن اخلاق صمیمی‌اش کمی به جلو مایل شد و با خوشحالی پرسید:
- برای همیشه؟
به سمت رویا برگشت و گوشه‌ی ل*بش به نشانه‌ی لبخند نامحسوس بالا رفت.
- بله.
- چه خوب! به نظرم هیچ‌جایی وطن خود آدم نمی‌شه!
کیارش خندید و گفت:
- جوری حرف نزن که انگاری هرماه مسافرته خارجه می‌ری!
خنده‌ی همه بلند شد الا امیرپاشا و علیسان. علیسان نگاه‌اش را به سمت‌ام کشاند که به سرعت به سمت رویا برگشتم. از آن نگاه طلب‌کار بیزار بودم. هوفی کشید و همه که روی مبلمان جای گرفتیم، لیوان کریستالی را از آبمیوه پر کرد و مقابلم قرار داد و بی‌توجه به بقیه پرسید:
- چرا چیزی نمی‌خوری؟
قدرشناسانه به سمتش برگشتم و لیوان را گرفتم. لبخندی به صورتم زد و چشمکی حواله‌ی صورتم کرد.
- هنوز هم که همون‌جوری هستی علی!
علیسان به سرعت به سمت امیرپاشا برگشت.
- چه جوری داداش؟
داداش! امیرپاشا را داداش خطاب می‌کرد؟ یعنی آن‌همه باهم صمیمی بودند؟ پس چرا یک‌بار هم در موردشان با من صحبت نکرده بود؟ البته نباید فراموش کرد که علیسان به شدت به روی من حساس بود و هیچ‌گاه با من در مورد مردی غریبه صحبت نمی‌کرد. امیرپاشا نگاهش را به سمتم سوق داد که به آرامی جرعه‌ای از آبمیوه را نوشیدم.
- لوس کردن دخترهای اطرافت!
گفت و کاملا ناگهانی آبمیوه درون گلویم پرید و به سرفه افتادم. به سرعت لیوان را روی میز قرار دادم و با سرفه‌ای آرام حنجره‌ام را از درد نجات دادم. با یادآوری کلام امیرپاشا به سرعت ابروهایم را در هم کشید و نگاهی تیز و وحشی‌ام را به صورتش دوختم. زیادی جذاب نبود؟ مخصوصاً با آن چشم‌های بی‌روح و صورت زیادی خونسرد و ساکن!
علیسان همانند بقیه دستی به دور دهانش کشید تا مقابل من به خنده نیوفتاد و اعصاب‌ام را بیشتر از آن خرد نکند. حیف که علیسان قول داده بودم وگرنه خودش هم خوب می‌دانست که با آن زبان چگونه آن مرد را می‌سواندم. به گفته‌ی خودش« زبان که نبود، آتش جهنم بود»با پخش شدن موزیک هیجانی، کیانوش به سرعت میان کلام بقیه قرار گرفت.
- وقته رقصه!
و خودش به سرعت آن جمع را ترک کرد. کیارش دست همسرش را کشید و با گفتن"بااجازه" ما را ترک کرد. علیسان هم با صدایی که از میان خانواده‌ی خاله به سمتش روانه شد، به اجبار بلند شد و میدان را خالی کرد. نگاه گستاخ‌ام همچنان به صورت پوکرش بود که پا به روی پا انداخت و دستانش را به روی تاج مبل در دو طرفش رها کرد.
- چیه؟ چرا عین خرگوش نگام می‌کنی؟

عشق وارد می‌شود...😍🎉
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
خرگوش؟ به من می‌گفت خرگوش؟ تنها چیزی که به من نمی‌آمد، همان موجود بی‌نهایت زیبا و آرام بود. نفس عمیقی کشیدم و دستم را به روی گونه کشیدم و بی‌توجه به خرگوش گفتن امیرپاشا، رو گرفتم. چرا ناگهانی با حرف‌های ساده‌ی او بهم ریختم؟ می‌دانستم. من مهتاج را بهتر از مهتاج می‌شناختم! او مرا تحت تاثیر قرار داده بود و همین ذهنم را بهم ریخت و خدشه‌ای به اعصابم وارد کرد. حرکتش به سمت میز را که احساس کردم، ناخودآگاه توجهم جلب شد و نگاهم حرکاتش را دنبال کرد. کمر خم کرد و تنه‌اش را به سمت میز کشید. مغز بادامی از درون ظرف آجیل برداشت و در دهانش انداخت و نگاه‌اش را در همان حالت بالا کشید. تنم لرزشی خفیف گرفت و ابروهایم در هم شد با نقش بستن چهره‌ی کیان به جای صورت پوکر او. نگاه‌اش از ج*ن*س رنگ نگاه کیان نبود؛ اما به همان اندازه از قدرت خرد کردن طرف مقابلش برخوردار بود.
با فرو رفتن مبل، به سرعت پلک بستم و دستانم را به روی پاهایم مشت کردم. صدای موسیقی آرام و لایتی که در حال پخش بود، برای دعوت من به آرامش بهتر از نفس عمیق و فرو کردن ناخن‌هایم در گوشت، عمل کرد. پلک گشودم و بی‌توجه به حضور آن مرد که لحظه‌ای مرا به یاد بدترین مرد زندگی‌ام انداخت، به سمت چپ برگشتم. علیسان لبخندی زد و تکیه‌اش را به پشتی مبل سپرد و دستش را به روی شانه‌ام رها کرد.
- کجا رفتی؟
نفس گرفت و تنه‌اش را به سمتم برگرداند و پاسخ داد:
- همه می‌پرسیدن تو کی هستی؟! دیگه هزار آیه و قسم که به خدا دختر ارسلانه.
خنده‌ی بی‌صدایی روی صورتم شکل گرفت.
- حالا چرا آیه و قسم؟
صورت‌اش را به سمتم خم کرد و با نگاه جذاب‌اش در چهره‌ام دقیق شد.
- یادت رفت که نرجس خاتون چی گفت؟ شبیه مادرتی.
متعجب ابرویی بالا انداختم.
- اما صورتم که...
- دروغ بافته. وگرنه بینی ارسلان که عین تو کشیده نیست یا حتی رنگ پوستش!
شانه‌ای بالا انداختم و ل*ب زیرینم را به زیر دندان فرستادم. صدای بلند شدن زنگ ملایمی، توجه‌مان را به امیرپاشا جلب کرد. پاهایش را جابه‌جا کرد و دستانش را به روی ران پا سُر داد و گوشی را کنار گوشش قرار داد. مشغول صحبت که شد، به آرامی بلند شدم و همین که نگاه کنجکاو علیسان را به روی خود دیدم، سوال نهفته در نی‌نی چشمانش را پاسخ دادم:
- یه کم بگردم عیبی نداره؟
سری به طرفین تکان داد و بالبخند پاسخ داد:
- نه عزیزم. راحت باش.
چشمکی به سویش روانه کردم و قدم‌هایم را به سمت سالن بزرگ هدایت کردم. جمعیت نسبتاً زیادی در سالن اصلی بودند و با این که چندین دست مبل به گونه‌های مختلفی چیده شده بودند، باز هم صدای خنده‌ها و صحبت‌های خالصانه‌شان از یک‌دیگر دریغ نمی‌شد. با دیدن آن صفا و صمیمت لبخندی غمگین روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. تکیه‌ی شانه‌ام را به یکی از ستون‌های ورودی سالن بزرگ سپردم و دستان‌ام را در آ*غ*و*ش کشیدم. حسرت یک چنین محفل‌هایی از همان کودکی در دلم مانده بود. حسرت شب‌های یلدا و حافظ خواندن‌ها، حسرت دورهمی‌های نصفه شبی و حتی حسرت بی‌خوابی مهمانی‌های خانوادگی.
- این‌جایی؟
یکه‌ای خوردم و بدون آن که تغییری در حالت ایستادنم بدهم، نگاهم را به سمت صدا برگرداندم. رویا در کنارم ایستاد و دستش را به روی شانه‌ام قرار داد.
- همه بی‌صبرانه منتظرن تا باهات آشنا بشن. مایلی که باهم بریم برای معارفه؟
نیم نگاهی روانه‌ی آن جمعیت کردم و بار دیگر حسرت‌های مانده در ذهنم را مرور کردم. نگاه منتظرش که به درازا کشید، سری به نشانه‌ی "بله" تکان دادم و تکیه‌ام را گرفتم. با او هم‌قدم شدم و پا در سالن بزرگ گذاشتم. تعدادی در حال گفتگو بودند، بچه‌ها در میان جمعیت می‌دویدند، تعدادی اندک از جوانان در حال ر*ق*ص و دیوانه‌بازی‌های جوانی بودند و تعدادی اندک دیگر هم در حال ویدیو گرفتن و هم‌خوانی با موزیک. رویا دستم را میان انگشتانش کشید و میان سالن ایستاد.
دستانش را به هم کوبید و گفت:
- آقایون و خانم‌ها!
توجه همه به غیر از از کسانی که در حال ر*ق*ص بودند، به او جلب شد. لبخند محبت‌آمیزی به صورت من زد و دستم را کشید که میان سالن قرار گرفتم.
- کسی که مشتاق دیدارش بودین رو براتون دزدیدم. مهتاج عزیز. دختر آقاارسلان و نوه‌ی خاله خانم.
آب دهانم را به آرامی فرو فرستادم و با نگاهم صورت‌های کنجکاوشان را رصد کردم و کمی تُن صدایم را بلند کردم:
- سلام. خیلی خوشحالم از دیدن‌تون.
اول از همه خاله، به سمتم آمد و آ*غ*و*ش گرمش را به جانم هدیه بخشید. رفته رفته یخ همه‌شان باز شد و با صمیمتی که برایم بسیار جای تعجب داشت یا مرا در آ*غ*و*ش کشیدند یا دست دادند و یا همانند مردان سر خم کردند و خوش‌آمد گفتند. خاله دو دختر و یک پسر داشت که هرکدام چند فرزند داشتند. خانواده‌ی رویا و خواهر و برادر متاهلش، خانواده‌ی همسر خاله خودشان جمعیت نسبتا صد و بیست نفره‌ای تشکیل داده بودند که در سالن غوغا می‌کردند.
- خوش اومدی عموجان!
به سمت مرد میانسال ریش سفیدی برگشتم که اولین عضو محبوب صورتش، آن لبخند آشنایش بود و چشم‌های ریز شده‌اش.
- سلام. خیلی ممنون.
رویا به سمت مرد رفت و بازویش را میان انگشتان سرخ رنگ‌اش کشید و صورت‌اش را همانند بچه گربه‌ای به بازوی مرد فشرد.
- پدربزرگ هستن. همسر خاله‌جون.
ابرویی بالا انداختم و قدمی بیشتر به سمت مرد مهربان برداشتم.
- خیلی خوش‌حال شدم از دیدن‌تون.
- من هم دخترم. سرپا نگهت نمی‌دارم. خوش بگذره... چیزی هم نیاز داشتی حتما به بچه‌ها بگو.
- بله خیلی ممنون. حتما.
ب*وسه‌ای به روی سر رویا نشاند و ما را به منظور همنشینی با خاله تنها گذاشت. مادر کیارش و کیانوش، بزرگ‌ترین دختر خاله بود. دختر بعدی که فرزند آخر هم بود، یک دختر داشت. پسر بزرگ خاله که فرزند ارشد بود، در واقع پدر امیرپاشا بود که یک دختر هم داشت.
رویا به سمتم آمد و شروع کردیم به حرف زدن. از میان حرف‌هایش فهمیدم که در همان شرکت با کیارش آشنا شده و بعد از چهار سال سخت، به هم رسیدند. دلیل نرسیدن‌ها هم مخالفت شدید پدرش برای ازدواج او در سن پایین بود؛ اما برای او این موضوع اصلا اهمیتی نداشت و تنها به حرمت پدرش هر دو دست به روی دل عاشق‌شان گذاشته بودند. بعد از آن که شرایط درست شد، چندماهی هم بخاطر فوت ناگهانی عمویش صبر کرده بودند. بالاخره موفق به ازدواج شدند و حالا تولد بیست و هفت سالگی‌اش بود و دومین ماهگرد ازدواج‌شان. همین که به میز پذیرایی رسیدیم، برای خودمان شربتی در لیوان ریختیم و به گفتگویمان ادامه دادیم. برایش از شغلم گفتم و علاقه‌ای که به این کار داشتم. با یادآوری دلیل آمدن‌مان به مهمانی، تشریفات تبریک تولد هم اتفاق افتاد که از روبوسی و آ*غ*و*ش دریغ نکردیم. رویا دختر خون‌گرمی بود که یک لحظه را هم نگذاشت احساس تنهایی کنم و این خون‌گرمی از مادرش به او رسیده بود. اصلا او را از روی مادرش کپی کرده بودند. بالاخره بعد از یک‌ساعت تمام صحبت با او خانواده و خاله‌جان، به سالن کوچک که تنها با دو ستون و یک پله از هم جدا می‌شدند، برگشتیم و با خنده روی مبل‌ها جای گرفتیم.
- پس کیک چی شد؟ مردم از گرسنگی!
نگاه خندان من و رویا، از هم گریخت و به سمت امیرپاشای کلافه برگشت. کیارش خنده‌ای کرد و پرسید:
- مگه یه ساعتم می‌شه اومدی؟
دستی به گ*ردنش کشید و گفت:
- بابا، من یه راست از فرودگاه اومدم این‌جا!
رویا حالت ناراحتی به خود گرفت.
- ای بابا! نگفته بودی که... الان دارن کیک رو میارن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
کیانوش چینی به بینی‌اش داد و گفت:
- این فیلمشه آقاجان! دیگه باید بدونین چون فهمیده کیکش شکلاتیه داره این کارها رو می‌کنه.
خنده‌ی همه بلند شد و ل*ب‌های من هم به تبسمی از هم باز شدند. چشم غره‌ای به کیانوش رفت و بی‌هیچ حرفی به سمت دیگر برگشت. نگاه‌اش مرا شکار کرد که بلافاصله ابرو در هم کشید و من ناخودآگاه غروری از سویش احساس کردم که شاید درست نبود؛ اما آن نگاه مشابه و غرور مرا به شدت عصبی می‌کرد و دوست داشتم تمام حرص و عصبانیت از کیان را به سر او خالی کنم.
احساس عجیبی به این مرد داشتم. می‌دانستم یک جایی بالاخره مجبور به سازش با او می‌شدم و هیچ‌گاه احساساتم به من دروغ نمی‌گفتند. همان لحظه‌ای که کیان را در مهمانی دیدم و مقابل جمع گوشه‌ی شالم را گرفت و با لحنی به ظاهر اغواکننده مرا بانوی قصه‌ها خطاب کرد، درست در همان لحظه احساس ناخودآگاه‌ام فاتحه‌ای برای آرامش و خودم خواند. حالا ناخودآگاه‌ام تنها یک جمله می‌گفت:« بالاخره روزی می‌رسد که محتاج این مرد می‌شوی.» و من از این احتیاج به شدت می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از چیزی که در ذهنم گنگ بود و برایش هم توجیحی نداشتم. نگاه‌اش که کنجکاوانه سر تا پایم را برانداز کرد، برای آن که حرصم را به رویش خالی کرده باشم، لبخند کم‌رنگی به روی صورتم نشاندم و از کیفم که روی میز بود، کارت ویزیت مادر یکی از هم دانشگاهیان سابقم را از میان انبوه کارت‌ها بیرون کشیدم و رو به او گفتم:
- چند وقت پیش داشتم یه کتاب روانشناسی در مورد بیماری به نام NPD که همه‌ی علائمش توی شما وجود داره، می‌خوندم.
همه متعجب به سمت من برگشتند تا بیشتر در مورد آن بیماری بدانند، اما او که گویی از آن اختلال روانی آگاه بود، چشمان‌اش را ریز کرد و با ابروهایی که فضای خالی میان‌شان به حداقل رسیده، همچنان منتظر ادامه‌ی کلامم شده بود.
لبخندی به صورتش زدم و ادامه دادم:
- این جور آدما خیلی خودپسند و خودخواه هستند و غرور و تکبر کاذب‌شون به اون‌ها این تفکر رو می‌ده که روی زمین خدا هستن و همه باید گوش به فرمان‌شون باشن. همه رو می‌خوان تحت سلطه‌ی خودشون قرار ب*دن و فکر می‌کنن توی هررشته‌ای کاربلد و باهوشن. لپ کلام!
خودم را کمی جلوتر کشیدم که به راحتی سفت شدن فک زیرینش جلوی دیدگانم خودنمایی کرد.
- درمان این بیماری گاهی غیرممکنه و چه بسا سخت! چون فرد تا قبول نکنه نمی‌تونه درمان بشه و من بهتون پیشنهاد می‌کنم که قبول کنید و برای سلامتی خودتونم که شده به این روانشناس مراجعه کنید.
و کارت را روی میز قرار دادم و با سر انگشتانم به سمتش هدایت کردم و پیروزمندانه عقب کشیدم. آن نطق طولانی هرچند که حق او نبود؛ اما من مهتاج بودم. کسی که بد بود؛ یک بدِ نسبتاً خوب. او خواسته یا ناخواسته نگاه مغرور و حقیری را از آن خود کرده بود که مرا به یاد منفورترین مرد زندگی‌ام می‌انداخت. مجبور بودم؛ مجبور به این بی‌رحمی تا بار دیگر که او را دیدم، آن رنگ نگاه مشابه را به درستی تعبیر کنم و بی‌توجه به دیدن کیان با آن نگاه، دیگر او را با آن مرد مقایسه نکنم. کارت را میان مشتش کشید و مشتش را به آرامی پایین آورد. نگاه از رگ‌های بیرون زده‌ی دستش گرفتم و به صورت سراسر اخم و چشمان براقش دوختم. باید تعارف را کنار بگذارم و بگویم که اخم‌هایش مرا کمی به عقب راند. نگاهی از پایین به بالا انداخت و پرسید:
- انگاری خودت هم به این دکتر سر زدی!
گل! یک-یک مساوی. دندان ساییدم و عصبی خودم را عقب کشیدم که با همان نگاه ریز و چشمان شیشه‌ای به صورتم خیره شد. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم برای همین لبخند کمرنگی به روی ل*ب‌هایم نشاندم و پاسخ دادم:
- خیر. یکی از دوستانم هستن.
و نگاهی سراسر اخم به آن صورت جذاب انداختم و رو گرفتم. ل*ب‌های خندان رویا، کیانوش و کیارش یک طرف، علیسان با دستی که برای جلوگیری از قهقهه‌اش به دور دهانش می‌کشید هم طرف دیگر. با بلند شدن صدای آهنگ خارجی که تنها کلمه‌ی تولدت مبارک در آن جمعیت شنیده می‌شد، همه سکوت اختیار کردند و به سمت ورودی سالن برگشتند. صدای آهنگ کمی بلندتر شد و من هم به اجبار سکوت اختیار کردم و به سمت پرستو خواهرزاده‌ی رویا برگشتم که همراه با آهنگ می‌خواند و به زیبایی می‌رقصید و از همگان دل می‌برد. مردی هم پشت سر او با صندلی چرخ‌دار و کیک بزرگ و شکلاتی با طمانینه قدم برمی‌داشت. کیارش دست رویا را در دست گرفت و با خود به سمت جایگاه برد و بعد از ملحق شدن پرستو به جمع‌شان و رسیدن کیک، همه دست زدند و سکوت اختیار کردند. رویا پرستو را در آ*غ*و*ش کشید و مقابل کیک ایستاد و لبخندی به صورت همسرش زد و چیزی زمزمه کرد و شمع‌ها را فوت کرد. صدای دست و سوت همه بلند شد و کیارش مهربانانه پیشانی همسرش را ب*و*سید و تولدش را تبریک گفت. همه نوبت به نوبت کادوهایشان را روی میز مخصوص قرار می‌دادند. علیسان هم جعبه‌ای روی میز قرار داد. جعبه‌ای به ضرب و زور نیمی از مبلغش را از من دریافت کرد. یک زنجیر زیبای فرشته بود. بعد از روبوسی با رویا و تبریک مجدد تولدش، بی‌هیچ حرف دیگری از کنارش گذشتم و بی‌توجه به علیسان که مشغول سر به سر گذاشتن خاله بود، از جایگاه فاصله گرفتم که ناگهان فردی مقابلم قرار گرفت. ترسیده قدمی به عقب برداشتم که ابروهای درهمش را در صورتم کوبید و سرش را جلوتر کشید. مشتش را بالا آورد و کارت را نشانم داد و باخونسردی کامل و پوزخند گفت:
- به پیشنهادت فکر می‌کنم خرگوش کوچولو!
و به سرعت از کنارم گذاشت که ابروهای بالا رفته‌ام با رسیدن عطر خوشبویش به بینی‌ام به سرعت پایین افتادند و کاملا غیرارادی نفس عمیقی در مسیر رفتنش کشیدم. عجب بویی داشت آن عطر!
نگاهم را از مسیر رفتنش گرفتم و با تعارف رویا به سمت میز شام قدم برداشتم. شام را که در سکوت خوردیم، طولی نکشید که بعد از خداحافظی مفصلی با خاله، رویا، پسرخاله‌ها (کیارش و کیانوش) و یک خداحافظی کوتاه و صلح طلبانه با امیرپاشا، از آن‌جا بیرون زدیم و بعد از مدت‌ها لبخند عمیق و طولانی به روی ل*ب‌هایم نشست که تا هنگام خواب هم به همراهم بود.
*****************************

- نمی‌دونم. مامان می‌گفت که یه دعوا و مرافعه سال‌ها قبل اتفاق افتاده که شده جرقه‌ی این آتیشی که می‌بینی.
- خب شماها چرا دارین به این آتیش دامن می‌‌زنین؟
- چه دامن زدنی؟
- همین نیومدن به مهمونی‌ها و فلان!
- نه بابا! همون شب از قضا خان‌خانم با بابا اینا دعوا کرد که حق ندارین برین.
ابروهایم را در هم کشیدم و تکیه‌ام را به صندلی اداری سپردم.
- خان‌خانم حق نداره که برای شما تصمیم بگیره سوده.
سروناز برگه‌های گزارش‌کار را روی میزم قرار داد که به سرعت تغییر چهره دادم و بالبخند ل*ب زدم«ممنون»
- مگه کسی جرأت داره چیزی بگه؟ بابا می‌گه مادره و احترامش واجب.
چشمکی زد و به سمت صندلی‌اش رفت. گوشی را به گوش دیگرم انتقال دادم و گفتم:
- خب، آخه احترام یه چیز دیگه‌ست و ناحقی یه چیز دیگه.
صدای نفس عمیق آمد و من نگاهم را کلافه سراسر اتاق طراحی کشاندم که همه بعد از سه روز کم‌خوابی و سختی بالاخره به یک آرامش نسبتا کوتاه رسیده بودند. دستی به چشم‌هایم کشیدم که شدیدا محتاج خواب بودند و ذره‌ای آرامش.
- چی بگم والا! حالا چی شد که یهو پیگیر این موضوع شدی؟
به آرامی تنم را از صندلی جدا کردم که صدای استخوان‌های بی‌نوایم بلند و آخم در گلو خفه شد. دستی به کمرم کشیدم و به آرامی قدم‌هایم را به بیرون از اتاق طراحی هدایت کردم.
- دیروز خاله زنگ زد به مادرت، اون هم با کلی عذرخواهی گفت که خان‌خانم دعوا راه انداخته دوباره. منم تعجب کردم که چرا دوتا خواهر اینجوری شدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
از راهرو گذشتم و خودم را به سالن گرد رساندم. به سمت پنجره‌ی سراسری رفتم و تکیه‌ی شانه‌ام را به چهارچوب سفیدرنگ سپردم.
- من خیلی خاله رو دوست دارم. واقعا خان‌خانم دیگه دل پر کینه‌ای داره. آدم هرچقدرم با خواهرش دعوا و جدل داشته باشه، آخرش خواهره و علاقه.شون از بین نمیره.
نگاهم که به فضای سبز و خیابان مقابلم افتاد، کمی عقب کشیدم و درب کشویی را کشیدم و به بالکن رفتم. این قسمت از شرکت تنها جای موردعلاقه‌ی من بود و هست. نفس عمیقی کشیدم و با فاصله از نرده‌ها ایستادم و با دست آزادم بازوی دست مخالف را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- شاید یه اتفاق خیلی مهم افتاده.
- چه اتفاقی؟
خنده‌ای خسته سر دادم و چشمانم را به فضای مقابلم دوختم و نیمکت چوبی که میان دو بید مجنون زیبا قرار گرفته بود را باعشق رصد کردم و گفتم:
- شاید خاله، بابابزرگ رو می‌خواسته!
خنده‌ی بلند سوده بلند شد و من به اجبار باخنده، گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم.
- زهرمار! گوشم.
- وای! وای! فکرش رو بکن مهتاج!
با ته‌مانده‌ی خنده‌اش زمزمه‌هایی سر داد که میان نفس زدن‌هایش گم شد و من متوجه نشدم.
- چی می‌گی؟
قبل از آن که سوده پاسخ بدهد، صدای مردانه‌ای در ن*زد*یک*ی مرا خطاب قرار داد:
- خانم نامدار؟
به سرعت نیم تنه‌ام را به عقب گرداندم و باابروهای بالا رفته به فردی که بالبخند پشت سرم جای گرفته بود، خیره شدم. سوده حرف می‌زد و من دستپاچه به سرعت کامل به عقب برگشتم و تنها با گفتن:" بعداً بهت زنگ می‌زنم" تماس را خاتمه دادم. جلوتر آمد و به سمت نرده‌های فلزی رفت و دستانش را به دور نرده‌ها قفل کرد. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و ل*ب‌هایم را طبق عادتی که هنگام استرس به سراغم می‌آمد، به روی هم کشیدم و با زبان تَر کردم. گوشی را درون جیب مانتوی اداری‌ام سُر دادم و قدمی کوتاه به سمت سروش برداشتم.
- سلام. ببخشید آقای محبی، من خواستم یه‌کمی استراحت...
بدون آن که به سمتم برگردد، نفس عمیقی کشید و باصدایی که محکم پاسخ داد:
- مهم نیست.
دستی درون جیب کتش فرو برد و پاکت گران قسمت و مشکی سیگارش را بیرون آورد. با آن فندک استیل مشکی‌اش سیگاری آتش زد و کام عمیقی گرفت.
- ایده‌ات...
گفت و قبلم کف پاهایم افتاد و به جلز و ولز افتاد. آب دهانم را بلعیدم و ناخواسته قدم دیگری به سمتش برداشتم. ایده‌ای که قریب دوهفته به رویش کار می‌کردیم و این سه‌روز آخر دمار از روزگار سیاه‌مان در آورده بود، اگر به نتیجه نمی‌رسید، مسلما با شکست سختی روبه‌رو می‌شدیم.
- ایده چی شده؟
سیگار را مابین انگشتان‌اش با مهارت خاصی جای داد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند.
- هنوز جوابی نیومده. زمان خواستن برای نتیجه.
نفس حبس شده‌ام را به آرامی رها کردم و با صدایی که ناخواسته ولوم پایینی به خود اختصاص داده بود، پرسیدم:
- تبلیغات به کجا می‌رسه؟
شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
- اول می‌خوان طراحی داخلی رو بسنجن. بعدش تصمیم می‌گیرن که تبلیغات باشه یا...
کام دیگری از سیگارش گرفت و او هم نگاهش را به آن نیمکت خالی سپرد. پوزخندی عجیب کنج ل*ب‌های بهم دوخته‌اش شکل گرفت و سپس سیگارش را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد؛ اما لحظه‌ی آخر منصرف شد و چشمان خوش رنگش را برای لحظه‌ای به من قرض داد.
- پیشنهاد می‌کنم هیچ‌وقت برای قرارهای عاشقانه‌ات، این نیمکت رو انتخاب نکنی.
از نصیحت بی‌جایش، چشم گرد کردم که مسیرش را کج کرد و به سمت در حرکت کرد. دستش را به در رساند و در همان حالتی که پشتش به من بود، دلیلش را بیان کرد:
- نحسه! عشاق رو از هم جدا می‌کنه.
خنده‌ای کرد و نیم‌نگاهی به عقب انداخت.
- ببخشید مزاحم استراحتت شدم.
و قدمی به داخل برداشت و به سرعت از آن جا دور شد. چشم گرد کردم و با انگشت اشاره طره‌ای از موهای بیرون ریخته‌ام را به داخل مقنعه فرستادم. از بالکن بیرون زدم و در را که محکم کردم، خودم را به بخش فتوگرافی رساندم. تقه‌ای به درِ قهوه‌ای رنگ اتاق آقای زند زدم که صدایش مرا خطاب قرار داد:
- بفرمایید.
نفس گرفتم و دستگیره‌ی طلایی را پایین کشیدم که در با تقه‌ای باز شد و کنار رفت. از میان در وارد شدم و به سرعت سلام دادم:
- سلام. خسته نباشید.
اقای زند نگاهش را از صفحه‌ی گوشی‌اش بلند کرد و با لبخند از جایش بلند شد.
- سلام. خوش اومدین.
با دستش به مبلمان چرم مقابل میز سفید رنگش اشاره کرد.
- بفرمایید.
- ممنون.
در را پشت سرم بستم و بالبخندی که همیشه از ادب و احترام او نصیبم می‌شد، به روی مبل تک نفره جای گرفتم. او هم نشست و دستانش را روی میز در هم گره کرد و گفت:
- عذر می‌خوام که شما رو تا این‌جا کشوندم.
کمی به سمتش مایل شدم.
- نه! خواهش می‌کنم. من بایست زودتر خدمت می‌رسیدم برای تشکر.
- چرا تشکر؟ به هرحال خواهر شما لیاقت خودشون رو نشون دادن و ما شدیدا نیاز به کمک داشتیم.
- خیلی ممنونم.
لبخندش جانی بیشتر گرفت. دستانم را در هم گره کردم و پرسیدم:
- پس، سوده می تونه اینجا مشغول به کار بشه؟
کمی خودش را به سمت میز مایل کرد و دستانش را به پوشه‌ی آبی رنگ رساند. پوشه را برداشت و به حالت قبل برگشت. در حالی که محتوای پوشه را بررسی می کرد به آرامی پاسخ داد:
- این نمونه کارها از یه دختر تازه کار و بدون سابقه واقعا عالی بودن و به نظر من خواهر شما استعداد بی‌نظیری توی این رشته داره!
در همان حالتی که گر*دن کج کرده بود، نگاه گربه‌ای‌اش را بالا کشید و لبخندی جذاب به روی عضلات صورتش نشاند.
- انگاری این معرکه بودن توی خون شماست.
لبخند عمیقی که از تعریفش از سوده روی ل*ب‌هایم افتاده بود، با این جمله‌اش به خنده‌ی بی‌صدایی تبدیل شد. سرم را به روی شانه‌ی راست مایل کردم و با چشم‌هایی ریز شده لطف او را پاسخ دادم:
- گویا ز*ب*ون بازی هم توی خون شماست آقای زند!
پوشه را روی میز کوچک اداری رها کرد و پشتش را مماس مبل چرم قرار داد و با خنده چشمکی تحویلم داد و گفت:
- به هرحال در مقابل بانوی شریفی مثل شما باید خودی نشون داد!
با به دندان کشیدن گوشه‌ی ل*بم، مانع بلند شدن صدایم شدم و خودم را به اول مبل رساندم.
- شما به من لطف دارید. اگر امری نیست...
و به آرامی نیم‌خیز شدم که قبل از تمام شدن کلامم، او هم برخاست وگفت:
- اختیار دارید. باز هم عذر می‌خوام که شما رو تا اینجا کشوندم.
دستی به مانتوی نخی‌ام کشیدم و کمی از میز فاصله گرفتم.
- نفرمایید. فقط جسارتا چه مدارکی باید براتون بیارم؟
سری تکان داد و در حالی که مرا تا مسیر رفت و رسیدن به در همراهی می‌کرد پاسخ داد:
- همون مدارک شناسایی، تحصیلی و یک فقره چک ضمانت که بخش نیروی انسانی ترتیب همه چی رو می‌دن.
- من می‌تونم چک بدم؟
در را برایم باز کرد و جنتلمنانه عقب ایستاد که با تشکری زیرلبی از کنارش گذشتم و بیرون رفتم.
- بله مشکلی نیست. همه‌ی مدارک لازم رو براتون توی ت*ل*گرام می‌فرستم.
- اوکی. بازم ممنونم.
سری تکان داد و دستش را به چهارچوب در رساند و محترمانه پاسخ داد:
- خواهش می‌کنم. انشالله از فردا ایشون رو زیارت می‌کنیم که؟
- هرموقع شما فرمودید، سوده آماده‌ست.
- همون فردا.
- بله... پس فعلا بااجازه.
- خواهش می‌کنم.
سری تکان دادم و عقب‌گرد کردم و از بخش بیرون زدم. به آرامی و آهسته به سمت اتاق طراحی قدم برداشتم و حینی که پیامکی مضمون "از فردا شاغل می‌شی موش کوچولو" را برای سوده ارسال می‌کردم، خودم را به اتاق رساندم و روی صندلی جای گرفتم. با تایید ارسالی که آمد، گوشی را روی میز قرار دادم و به سراغ لپ‌تاپ و ایمیل‌هایم رفتم. پسوردم را وارد کردم و مشغول خواندن تاییده یا رد درخواست‌های همکاری شدم. حدودا نیم ساعتی را به چک کردن ایملیل‌هایم اختصاص دادم که در آخر با دست خالی، پوفی کشیدم و کلافه سرم را به پشتی صندلی قرار دادم.
- چرا کلافه‌ای عزیزم؟
در همان حالت چشمان سوزناکم را که از شدت خیرگی بیش از حد به مانیتور، در حال اشک زدن بودند، به صورت نسرین دوختم که بالای سرم قرار گرفته بود.
- قیمت‌ها خیلی افتضاحه نسرین! چندتا مرکز پخش محصولات دکور پیدا کردم؛ اما...
دستی به چشم‌هایم کشیدم و با انگشت اشاره نم نشسته به زیر پلک‌هایم را پاک کردم و کامل به سمتش برگشتم.
- اما یا کیفیت کاراشون افتضاحه یا تنوع و طرح‌هاشون معمولی و در حد یه پروژه‌ی ابتدایی.
لیوانی به سمتم گرفت که نگاهم به دستانش افتاد. در هر دو دستش لیوان نسکافه‌ای بود که من عاشق بو و عطر این مارکش بودم. لبخندی به سویش روانه کردم و لیوان را میان انگشتانم به اسارت کشاندم. از گرمای لیوان سفالی مختص به خودم، انگشتان‌ام جان گرفتند و کمی از کلافگی‌ام کاسته شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
- منم چند جا سر زدم؛ اما مورد دندون‌گیری پیدا نکردم.
انگشت سبابه‌ام را به لبه‌ی لیوان کشیدم و نگاهم را از چشم‌های گرفته و قهوه‌ایش گرفتم.
- اگه این مزایده رو برنده بشیم و توی محصول نهایی گاف بدیم من خودم رو نمی‌بخشم.
- مهتاج؟
لیوان را به ل*ب‌هایم چسباندم و با نگاهم حرکاتش را دنبال کردم که روی صندلی کنارم جای گرفت و باصدایی آرام‌تر ادامه داد:
- فکر کنم وضع شرکت خوب نیست.
ابرو در هم کشیدم و نسکافه‌ی دست نخورده را به سرعت روی میز قرار دادم و پرسیدم:
- چرا همچین حرفی می‌زنی؟ مگه چیزی شنیدی؟
درحالی که سعی می‌کرد صدایش به بقیه‌ی اعضای گروه نرسد، خودش را به سمتم مایل کرد و پاسخ داد:
- سبحان رو توی بالکن دیدم که داشت با تلفن حرف می‌زد و باعصبانیت درمورد تراز نبودن صورت‌های مالی می‌گفت. گویا با حسابدار بود و می‌گفت هرچه سریع‌تر اون دزد رو پیدا کن.
با شنیدن جمله‌ی آخر، چشمانم به اندازه‌ی گردو درشت شدند و دلهره‌ی عجیبی به جانم افتاد.
- مطمئنی؟
- مطمئنم. با گوش‌های خودم شنیدم به خدا.
سرم را با کلافگی عظیمی میان دستانم قاب کردم و نالیدم:
- همین رو کم داشتیم نسرین! خدای من!
دست یخ کرده‌اش را به روی دستانم نشاند و مرا دعوت به آرامش کرد:
- آروم باش مهتاج! این‌جوری بچه ها شک می‌کنن و همه بهم می‌ریزن.
به سرعت دستانم را پایین آوردم و صندلی را به سمت میز گرداندم. جرعه‌ای از محتوای لیوان نوشیدم و زمزمه کردم:
- حق این شرکت نیست نسرین! همه می‌دونن که محبی چقدر برای این‌جا خون و دل خورد و از جیب گذاشت تا شد اینی که می‌بینی. همه‌ی کارمندها به غیر از من، الهه و سروناز از روز اول تاسیس باهاش بودن و این‌جوری بهش زخم زدن؟ این بی‌انصافیه.
او هم همانند من آرنج‌هایش را روی میز قرار داد و به بازی با دسته‌ی لیوانش پرداخت.
- این پروژه می‌تونه حمایت مالی خوبی باشه. اون پیش پرداختی که من شنیدم، می‌تونه تموم مشکلات شرکت رو حل کنه.
مقداری دیگر از محتویات لیوان نوشیدم و پرسیدم:
- مگه چقدر پیش پرداخت می‌دن؟
- گفتن فعلا صد میلیون برای تجهیزات اولیه و مابقی قرارداد رو دوماه به دوماه پرداخت می‌کنن و در آخر هم اگر از کارشون راضی بودن، شعبه‌ی شیراز رو می‌دن به خودمون.
مبهوت و ناباور ل*ب زدم:
- جدی می‌گی؟
- آره. این‌جوری بوش میاد برای این مهربونی‌هاشون هم یه ضمانتی از محبی دریافت می‌کنن که پول‌شون به هدر نره. البته اگه این مزایده نصیب‌مون بشه.
اگر این مزایده نصیب شرکت ما می‌شد، مسلما از آبدارچی گرفته تا رئیس شرکت به سود بی‌نظیری دست پیدا می‌کردند. باید کاری کرد! باید در زمان باقی مانده، طرح بهتری را ارائه داد و د*ه*ان‌شان را برای مدتی بست. حتما باید بهتر از طرح‌های ارسالی‌مان هم باشد. باید کاری کرد. برای کسانی که در گرفتاری‌هایم هیچ‌وقت پشتم را خالی نکردند و به یک دختر بیست ساله اعتماد کردند برای فعالیت در شرکت‌شان. باید!
- نسرین؟
نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند و با تعجبی که ناشی از صدای هیجانی من بود، پاسخ داد:
- جانم؟
- باید یه کاری کنیم برای شرکت!
- چی‌کار؟
با جرقه‌ی ناگهانی که در سرم ایجاد شد، به سرعت از روی صندلی برخاستم و هراسان که به سمت در می‌رفتم پاسخ دادم:
- می‌گم برات.
خودم را به دفتر سروش رساندم و نفس زنان تقه‌ای به در زدم.
- بفرمایید.
بفرماییدش مصادف شد با چشم غره‌ی منشی که بی‌اذن او و هماهنگی مزاحم رئیسش شدم. لبخندی عمیق تحویلش دادم و برای دلجویی ب*وسه‌ای برایش فرستادم که کلافه سری به طرفین تکان داد و دوباره مشغول تایپ شد. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم. در همان لحظه‌ی اول، نگاهم تابلوی نقاشی را هدف قرار گرفت.
- چیزی شده خانم نامدار؟
به سرعت چشمانم را از زیبایی تابلو به صورت جدی سروش سوق دادم. در را پشت سرم بستم و در مقابل نگاه موشکافانه و خیره‌اش به سمتش حرکت کردم و درست مقابلش ایستادم. برگه‌هایی که مشغول بررسی‌شان بود را روی میز قرار داد و تکیه‌ی شانه‌های پهن و عضلانی‌اش را به صندلی چرمش سپرد و منتظر ماند.
- بهشون بگید ما یه طرح VIP داریم.
چشمانش به نشانه‌ی پرسش ریز شدند و دستانش به روی میز بی‌حرکت ماندند.
- طرح VIP دیگه چیه؟
- میگم خدمت‌تون.
با دستش به مبلمان مقابلش اشاره کرد که بدون فوت وقت با تشکری زیرلبی نشستم. طبق عادت خودم را به لبه‌ی مبل رساندم و دستان‌ام را به روی زانوهایم مشت کردم.
- من یه ایده‌ای به ذهنم رسید که مطمئنم قبول می‌کنن. چند وقت پیش توی خبرگذاری ایتالیایی که در مورد برترین شرکت‌های هنری سال صحبت می‌کرد، دکوراسیونی رو دیدم که در عین سادگی جلوه‌ی بی‌نظیری به یکی از این شرکت‌ها داده بود. قصدم کپی برداری نیست! ترکیب طراحی داخلی ایتالیایی و ایرانیه. مطمئنم بخاطر مشتری‌های ایتالیایی‌شون حاضر به قبول این طرح می‌شن.
- تو، چقدر مطمئنی؟
لبخندی مطمئن تمام صورتم را احاطه کرد و ناخودآگاه با غروری که در صدایم بود او را قانع کردم:
- خیلی.
به سمتم خم شد و در حالی که خودنویس مشکی طلاکاری شده‌اش را میان انگشت اشاره و میانه به بازی می‌گرفت، پرسید:
- چقدر زمان می‌خوای؟
نگاهم را از حرکات پاندول مانند خودنویس گرفتم و بدون فکر پاسخ دادم:
- دو روز.
ابروهایش مهمان اخمی ظریف شدند و باتردید پرسید:
- مطمئنی؟ اصلا تو در مورد این هتل چی می‌دونی که از مشتری‌های ایتالیایی‌اش صحبت می‌کنی؟
انگشتانم را در گوشت دستم فرو کردم و با اعتماد به نفس پاسخ دادم:
- مطمئنم. هرچی ندونم، این رو خوب می‌دونم که اونا مشتری ثابت ایتالیایی دارن که از قضا می‌خواد به زودی اونجا سرمایه‌گذاری کنه.
عضلات صورتش کش آمدند و متعجب و مبهوت در جایش ماند.
- این‌ها رو از کجا فهمیدی؟
- یکی از اقوام پدرم توی اون هتل کار می‌کنه و وقتی داشت با همسرش حرف می‌زد اتفاقی شنیدم.
- جدا؟
نزدیک بود از عکس العمل زیبایش به خنده بیوفتم که با به دندان گرفتن گوشه‌ی ل*بم به سرعت حفظ آبرو کردم.
- بله.
خودنویسش را به روی برگه‌ها رها کرد و با چشم‌هایی که دیگر اثری از آن کلافگی و کسالت سابق را نداشت، در صورتم خیره ماند و پرسید:
- به نظرت دو روز کافیه؟
- از همین الان شروع می‌کنم.
سری به گفته‌هایم تکان داد و دستانش را در هم گره کرد. نفسش را به آرامی بیرون فرستاد و باز آن صورت همیشگی در مقابل چشمانم نقش بست. بهتر شد. الان عین آن تابلو بود و این یعنی در خوشحال کردن‌اش ذره‌ای دخیل بودم.
- برو خونه.
از دستور ناگهانی‌اش، ابروهایم بالا پریدند و باتعجب و کاملا حواس‌پرت پرسیدم:
- جان؟
از جا برخاست که نگاهم را به موازات اندامش همراه کرد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و در حالی که دوباره به سمت آن تابلوی خیره کننده قدم برمی‌داشت، گفت:
- برو خونه. این دو روز مرخصی رد می‌کنم؛ اما...
نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند و باصدایی محکم مرا مجبور به اطاعت کرد:
- وقتی اومدی، بهترین‌ها رو ازت می‌خوام. اوکی؟
سری تکان دادم و از جای برخاستم که نگاهش را به سمت آن صورت بشاش هدایت کرد.
- چقدر برای خودم غریبه شدم.
از حرفی که واضح و گرفته شنیدم، قدمی که به سمت در برداشته بودم را دوباره به حالت قبل برگرداندم و متعجب به مردی که پشت به من با اندوهی بی‌سابقه حسرت صورت خندانش را می‌خورد، چشم دوختم. جایگاه‌ام برای او شاید از نظر خودم یک دوست بود؛ اما در واقع من کارمندش بودم و نمی‌توانستم در کنارش بایستم و از او بخواهم که دردش را با من تقسیم کند؛ اما احساس ناراحتی رهایم نمی‌کرد. روزهایی که دست تنها در پی قبر و سفارش غذا و نوبت مسجد، مداح و... بودم، به مددم آمدند و هرچند من مخالفت کردم و کارها را خودم راست و ریس ساختم؛ اما باز هم مردانگی نشان دادند و همانند برادر، او و سبحان کمر خمیده‌ام را صاف کردند و با من به سوگ نشستند. حالا بی‌انصافی بود، از خواهری به دور بود اگر بی‌اعتنایی می‌کردم و به غصه‌های خودم می‌پرداختم. نمی‌توانستم از غصه‌های مردی که همانند یک دوست، برایم عزیز بود به راحتی بگذرم. نمی‌توانستم.
- اتفاقی افتاده؟
جان کندم و آن دو کلمه‌ی حیاتی را به زبان آورد که پاسخش نفس سنگینی بود که از ریه‌هایش بیرون فرستاده شد و شانه‌هایی که به پایین افتادند. نگاهش را به آرامی از تابلو گرفت و به سمتم برگشت. دست راستش را از جیب بیرون آورد و لبخندی بی‌جان تحویل صورت پرسشی‌ام داد.
- وقتی الهه این تابلو رو کشید، تازه پسرم سپهر به دنیا اومده بود.
اسم سپهر که آمد چشمانش برق زدند و صورتش رنگ گرفت و من همانطور ساکت و صامت مقابلش ایستادم.
- زندگی قشنگ بود، سپهر که اومد رویایی‌تر شد. این لبخند رو برای اولین بار بود که داشتم. اونم موقعی که سپهر رو ب*غ*ل کردم و گ*ردنش رو بو کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
ل*ب‌هایش به تبسمی شیرین و ریز تکان خوردند و گوشه‌ی ل*ب‌های من با یادآوری شیرینی سپهر به بالا جهیدند.
نگاهش رفته رفته آن شوق را از دست داد و صدایش تحلیل رفت. نگاهش به صورتم بود؛ اما می‌دانستم که ذهنش جای دیگری سیر می‌کرد که این چنین مرد قوی مقابل‌ام را بهم ریخت.
- اما دیگه از این لبخندها نزدم. نه توی بچگی، نه بعد از تولد سپهر.
قدمی به سمت میزش برداشت و در حالی که با طمأنینه در کشوی میزش به دنبال چیزی می‌گشت، ادامه داد:
- حکایت همون جمله‌ی معروف «چی فکر می‌کردیم و چی شد؟»
پاکت مشکی سیگارش را بیرون آورد و با انگشت اشاره ضربه‌ای به سر پاکت وارد کرد و یک نخ برداشت. پاکت را روی میز انداخت و در حالی با فندک، سیگار را روشن می‌کرد به سمت پنجره قدم برداشت. حرف‌های چندلحظه‌ی پیش و آن حسرت درون بالکن و نیمکت معروف، گویای اتفاق نابه‌جا و عشقی بود که لرز خفیفی را به اندامم نشاند و س*ی*نه‌ام از دردی که ممکن بود به جانش افتاده باشد، در هم پیچید. پشت به من و مقابل پنجره‌ی باز شده در حال دود کردن نیکوتینی بود که در عین مضر بودنش، برای او تسکین درد بود.
- می‌خوام طلاق بگیرم.
هین بلندی که قصد بیرون آمدن از د*ه*ان‌ام داشت را به فشردن ل*ب‌هایم به هم و قرار دادن مشتم مقابل د*ه*ان، خفه کردم. ل*ب به دندان کشیدم و چشمان درشت شده و صورت رنگ باخته‌ام را به چشم‌هایی دوختم که حالا بی‌احساس و بی‌روح به من خیره شده بودند. مقابل میزش قرار گرفت و سیگار نیمه سوخته را درون جاسیگاری کریستالی خاموش کرد و نفس عمیقی سر داد که برشی در ذهنم اتفاق افتاد و به سوی روز عروسی سروش جهش یافت. در آن روز الهه بخاطر حال خ*را*ب‌اش مرا با خود همراه کرد و هر چه گفتم:«نرو!» گوشش بدهکار نبود. می‌گفت:«می‌خواهم با چشمان خودم به گور رفتن عشق تازه جوانه زده‌ام را ببینم» دید و با خنده‌های مستانه‌ی همسر سروش و ب*وسه‌های عمیق‌شان، گور آن عشق که هیچ، گور خودش را هم با دستانش کند. زیبایی همسر سروش و جذابیت او در کنار هم، هارمونی هالیوودی ساخته بود که الهه را به لبخندی تلخ نشاند. همان لحظه‌ای که برای خوش‌آمد آمدند و الهه با تلخ‌ترین لبخند ممکن و دستان یخ کرده‌ای که میان دستان من به اسارت برده شده بودند، آرزوی خوشبختی کرد و صدای ظریف همسر سروش در سرمان پیچید، می‌دانستم که این عشق آن‌چنان دوامی نخواهد داشت چرا که چشم فردی دیگر در آن زندگی بود. فردی که الهه بود و عشق پاکش؛ اما الهه برعکس تمام دخترانی که دیده بودم، حیا به خرج داد و آن عشق آتشین را در همان گور به خاک سپرد و خود را در همان گور برای همیشه پنهان کرد و الهه‌ای جدید را به نقش در آورد. همانند تمام نقاشی‌هایی که می‌کشید زیبا، جذاب و مقاوم. بعد از آمدن الهه‌ی جدید، یک درصد هم به فروپاشی آن زندگی فکر نمی‌کردم؛ چرا که دیگر چشم هیچ زنی در زندگی آن‌ها نبود و فرزندی در راه بود. فرزندی که سروش را پدر می‌کرد و برای الهه آرزویی هیچ‌گاه دست‌نیافتنی. پس چه شده بود آن برق درون چشمان آن عروس و داماد چند سال پیش؟ چه به سرشان آمده بود که سروش آن‌چنان بهم ریخته بود و غصه‌هایش را پیش من، منی که شاید دوستی ساده برایش بودم جار می زد؟ خدای من! آن عشقی که همسر سروش مقابل همه‌ی حضار در میکروفن گفت و عهد آریایی با او بست و خود را میان بازوان مردش جای داد، کجا رفته بود؟ آن هم با وجود سپهر!
- تو هم باورت نمی‌شه؟
دست مشت شده‌ام بی‌جان و بی‌هدف به پایین افتاد و ل*ب‌های سِر شده‌ام برای هضم آن گفته‌ها و اظهارنظر تکان می‌خوردند و هیچ از میان‌شان خارج نمی‌شد. زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و به سختی نگاه میخ شده‌ام را از صورت مردانه‌اش که در شرف چهل‌سالگی بود، گرفتم و به کفش‌های ورنی‌ام دوختم.
- چقدر خوبه که می‌فهمی کی باید سکوت کنی! یاسی هیچ‌وقت نفهمید.
یاسی! درسته... نام همسرش یاسمن بود و او یاسی صدایش می‌کرد. این نام را چند روز پیش شنیده بودم؟
گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و به آرامی و باصدایی تحلیل رفته او را خطاب قرار دادم:
- نمی‌دونم این‌قدر حق دارم که حرف بزنم و اظهارنظر کنم یا نه!
و نگاهم را بلند کردم که گوشه ی ل*ب‌های بی‌رنگش کمی به بالا جهش یافتند و لبخندی کمرنگ را نقش بستند.
- از همون روزی که از دهنت در رفت و گفتی داداش سروش، شدی خواهری که نداشتم و هیچ‌وقت طعم محبت‌هاش رو نچشیدم. بعد از این همه خواهری که در حقم کردی، هنوز می‌پرسی حق داری؟
دستانش را به روی میز قرار داد و تکیه‌ی اندام ورزیده‌اش را به آن‌ها سپرد.
- هیچ‌وقت یادم نمیره که از همون روز اول چقدر توی شرکت زحمت کشیدی؛ یادم نمی‌ره که چقدر هوای سپهر رو داشتی و تو و مادرت چوب بی‌مسئولیتی‌های یاسی رو خوردین و زحمت ما رو به دوش کشیدین.
تا ل*ب باز کردم که مخالفت کنم، دستش را بالا آورد و ادامه داد:
- بذار بگم مهتاج! من و تو درسته همیشه خانم نامدار و آقای محبی بودیم؛ اما قریب پنج ساله که خداشاهده عین خواهر برام عزیز شدی و محترم.
دلم گرم شد. گرمی از ج*ن*س اعتماد. به گفته‌هایش اعتماد داشتم؛ از دل و جان. سروش را همچون برادری بزرگ‌تر دوست داشتم که با او رودروایسی داشتم و محترمانه با او برخورد می‌کردم. در اصل او برادر قلبی‌ام بود نه زبانی که به راحتی با او ارتباط برقرار کنم.
- یاسی از همون اول هم علاقه‌اش پوشالی بود. می‌گفت عاشقمه و همه‌ی این‌ها تا ماه‌های اول بود. خواسته‌های نامعقولی داشت مهتاج!
مقابلش قرار گرفتم و پرسیدم:
- چه خواسته‌ای؟
ابرو در هم کشید و باعصبانیتی که تا به حال از او ندیده بودم غرید:
- من نمی‌تونستم عین پدرم بی‌رگ باشم و عین برادرم یه دل‌سنگ. من حد و مرز زندگی‌مون رو مشخص کرده بودم و اون پاش رو فراتر می‌ذاشت. همسر من نباید توی مهمونی‌های مختلط می‌رفت و با به ظاهر رفقاش به عیاشی می‌پرداخت اون هم زمانی که سپهر از دل‌درد مدام گریه می‌کرد و من دست به دامان مادرم شده بودم.
خدای من! یاسی را زنی آزاد و به‌روز تصور می‌کردم. نه بی‌مسئولیت و خوش‌گذران!
دستی میان موهایش کشید و دست دیگرش را روی میز مشت کرد.
- دیگه نمی‌تونم آینده‌ی سپهر رو به خاطر علاقه‌ی کوفتی‌ام به جهنم بکشونم. سپهر بی‌چاره‌ی من بخاطر حواس‌پرتی به ظاهر مادرش، درگیر اون بیماری کوفتی شد و داره زجر می‌کشه.
آسم... سپهر نازنین و بی‌گناه بخاطر پرت شدن از یک ارتفاع نسبتاً بلند و ضربه‌ی شدیدی که به قلب و ریه اش وارد شد، درگیر این بیماری ناجوانمرد شد و در آن سن کم زجر می‌کشید و دم نمی‌زد.
- اگه، اگه یاسی به جای این که یک ساعت با اون دوست احمقش به خنده و صحبت مشغول نبود، الان سپهر من شب‌ها از درد جون نمی‌داد.
از غصه‌ی صدایش، قلبم مچاله شد و بغضی ناخواسته مهمان گلویم شد و پنجه‌هایش بی‌رحمانه به جان عضلات‌ام افتاد.
- البته، اون یه اتفاق بود.
چشمانش از نم اشک بود یا از شدت عصبانیت که براق شده بودند و با آن ابروهای در هم پیچ خورده ترس را مهمان وجود طرف مقابل می‌کرد.
- من سرِ بچه‌ام هیچ اتفاقی رو قبول نمی‌کنم مهتاج! هیچی. سپهر دنیای منه و تنها امید من به زندگی.
آب دهانم را به سختی از میان پنجه‌های بغض به پایین فرستادم و باصدایی گرفته زمزمه کردم:
- حق دارید.
دستی به صورت گر گرفته‌اش کشید و نفس عمیقی را میان ریه‌های مملو از نیکوتین‌اش کرد.
- دوستش دارین؟
نگاه‌اش را آن‌چنان تیز و برنده کرد که به سرعت از پرسش‌ام پشیمان شدم و شرمسار سر به زیر انداختم.
- یه روزی آره؛ اما الان حتی ازش متنفر هم نیستم. تنها حسی که با دیدن یاسی به سراغم میاد، پشیمونی هست و بس.
- پس... پس... سپهر چی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
روی صندلی‌اش جای گرفت و با پوزخندی آشکار و خنده‌ی بی‌صدایی مرا متعجب و مبهوت ساخت.
- سپهر با وجود یاسی می‌شه یکی عین من که مدام آرزوی مرگ پدرش رو داشت.
هر لحظه با گفته‌هایش مرا متعجب‌تر و مبهوت می‌ساخت.
- پس همون بهتر که نباشه. دیگه مدام هم عجز و ناله نمی‌کنه که بچه دست و بالم رو بسته و نمی‌ذاره به خودم برسم.
از یاسی که سروش صحبت می‌کرد، ناخواسته و شاید هم خواسته بیزار شده بودم و حس انزجاری نسبت به او در وجودم ریشه می‌کرد. یک زن چطور می‌توانست آن همه بی‌مسئولیت و خودخواه باشد؟ او یک مادر بود. مادر بودن زیبا بود و نمی‌دانم چرا بعضی از زن‌ها آن را به خوبی درک نمی‌کردند.
- به هرحال، سه روز دیگه محضر داریم. همه‌ی کارها تموم شده و مونده خطبه‌ی طلاق. وقتی برمی‌گردی ممکنه نباشم، با سبحان هماهنگ کن که به اون‌ها اطلاع بده.
- چشم.
همین. کوتاه و مختصر. زمانی که حرف را به کار می‌کشاند یعنی تمایلی به ادامه‌ی گفتگو نداشت و توقعی هم از من برای نصحیت و غیره نداشت. پس "بااجازه‌ای" گفتم و به سمت در قدم برداشتم. دستگیره را کشیدم و مردد به عقب برگشتم. سرش را میان دستانش قاب گرفته بود و نگاهش به کند و کاری‌های روی میز بود.
- اگه...
زبانم را روی ل*ب‌هایم کشیدم و نیم‌تنه‌‌ام را کامل به سمتش برگرداندم که سرش را بلند کرد و من ادامه دادم:
- اگه به کمک من نیاز داشتین، کافیه یه زنگ بهم بزنید.
لبخند کمرنگی صورت بی‌روحش را قاب گرفت و سپس صدای گرفته‌اش بلند شد:
- ممنون.
لبخندی به رویش زدم و از اتاق بیرون رفتم. در را بستم و یک راست به اتاق طراحی قدم تند کردم. ذهنم بهم ریخته بود و بعد از مدتی کم‌خوابی به شدت می‌سوخت و تب عجیبی به جان مغزم افتاده بود که با گفته‌های سروش بدتر هم شد و به آن همه علائم، دَنگ دَنگ پتک هم اضافه شد. به سختی از آن طرح vip با نسترن صحبت کردم و با گفتن این که تلفنی او را بهتر با جزئیات در میان می‌گذارم، از اتاق گریختم و خودم را به آسانسور رساندم. دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را فشردم و تکیه‌ام را به کابین و دستانم را به سردی میله‌های فلزی سپردم. در کابین که بسته شد، چشمانم را به روی هم فشردم و در ذهن بهم ریخته‌ام به گردش پرداختم. صدای تهدیدهای کیان و پیام‌های عاشقانه‌اش، ناخوش‌احوالی الهه، درگیری‌های سوده، کارهای شرکت، سروش و حتی اخم و تخم‌های خان‌خانم و سارا.
- طبقه‌ی همکف.
با صدای ظریف زنانه، چشم باز کردم و به سرعت تکیه‌ام را گرفتم و از آسانسور بیرون زدم.
سخت بود؛ کلنجار رفتن با موجودات وقیح ذهنت به خداوندی خدا سخت بود. مخصوصا برای من ،مهتاج، کسی که نمی‌توانست به راحتی از مشکلات انسان‌های مهم زندگی‌اش شانه خالی کند. می‌دانستم که این تازه اول راه است و کیان هم به تمام آن مشکلات اضافه خواهد شد. لعنت به روزی که پا به این دنیا گذاشتم و نفرین تمام کائنات را از آن خود کردم. من، همانند کلاغی بدشگون هم روزگار خود را تیره می‌کردم و هم اطرافیانم را.
دستگیره‌ی در را کشیدم ‌و از لابی خلوت ساختمان تجاری بیرون زدم. برخورد سوز سرد به اندامم، جرقه‌ی اتصالی را درون سرم به پا کرد و تمام صداها را به خاموشی مطلق سپرد. نفس گرفتم و بی‌اراده دستم را مماس سرم قرار دادم و از شدت سوزش ذهنم، چشم فرو بستم. می‌دانستم؛ به خدا می‌دانستم که پرنده‌ی شومی چون کلاغ به روی زندگی‌ام سایه‌ انداخته و به زودی زود زهر خودش را خواهد ریخت.
-مهتاج!
لرزه‌ای به اندامم افتاد که همانند پس‌لرزه‌های زلزله‌ی رودبار، تنم را مهمان ترس و قلبم را به هیاهویی از ج*ن*س هیجان انداخت. چشم باز کردم و نگاه جست‌و‌جو گرم را سراسر خیابان گرداندم که با پیاده شدن شخصی آشنا از ماشین مشکی رنگش، ابرو پراندم و چشم گرد کردم. عینک آفتابی‌اش را پایین آورد و در حالی که تنش را میان ماشین و در، حفظ کرده بود، سرش را پیش کشید.
- جایی می‌ری؟ در خدمت باشیم.
از تعارفش، به خود آمدم و در حالی که همچنان از حضورش در آن‌جا متعجب بودم، از سه پله‌ی عریض مقابلم پایین رفتم و نامش را به روی زبانم نشاندم:
- امیرپاشا!
آن‌چنان کلمات ضعیف و تحلیل‌ رفته جاری شد که گوش‌های خودم به شنیدن‌شان شک کردند. مقابلش ایستادم و سلام دادم:
- سلام. شما این‌جا؟!
هر دو پایش را روی زمین قرار داد که نگاهم کشیده شد به بوت‌های چرمی که از تمیزی برق می‌زدند.
- زمین خدا گرده و اتفاق.
سرم به بالا کشیده شد و میان موهای خوش حالتش گرفتار شدم. از مردان مرتب و آراسته خوشم می‌آمد. مرد، نماد جذابیت بود و باید در هر شرایطی آرایستگی‌اش را حفظ می‌کرد. سکوت لعنتی که مهمان حنجره‌ام شده بود، با سرفه‌ی کوتاهش شکست و دستپاچه دستی به مقنعه‌ام کشیدم و کیفم را روی شانه محکم کردم. در کمال صداقت لبخندی کمرنگ مهمان ل*ب‌های بی‌جانم کردم و گفتم:
- متاسفم. از دیدن‌تون این‌جا تعجب کردم.
لبخندی که گوشه‌ی ل*بش بود، هرچند کمرنگ اما همانند لبخند علیسان مردانه و دلگرم کننده بود.
- مشکلی نیست‌. اگه خونه می‌ری، منم می‌رم پیش علی. می‌رسونمت.
و با سر اشاره‌ای کوتاه به دسمت دیگر ماشین کرد که خنده‌ی بی‌صدایی کردم و برای رفع دل‌جویی اذیت آن شب، با خوش‌خلقی گفتم:
- این تعارف به سبک اروپاییه یا چی؟
خنده‌ی بی‌صدایی کرد و من ناخودآگاه چهره‌ی کیان را برای بار صدم به یاد آوردم که اخم را مهمان صورت تازه شکفته‌ام کرد.
- همون اروپایی.
نامحسوس سر تکان دادم تا چهره‌ی اولین مرد زندگی‌ام را پشت چهره‌ی خاص امیرپاشا پنهان کنم که خیلی خوب موفق شدم و بار دیگر عضلات صورتم کش آمدند. بی‌تعارف و چک و چانه ماشین را دور زدم و تن کوفته و خسته‌ام را مهمان چرم صندلی کردم. با قرار گرفتنش در کنارم و بستن در و به صدا در آمدن گوشی‌اش، فرصت تشکر از من گرفته شد و ل*ب‌هایی که نیمه‌باز مانده بودند، به روی هم چفت شدند. نگاهی کوتاه به گوشی‌ انداخت و دکمه‌ی اتصال را فشرد و روی داشبورد انداخت‌ انگشت اشاره‌اش را روی ایرپاد فشرد و حین به حرکت در آوردن ماشین پاسخ داد:
- جانم خانم رسولی؟
از جانمی که نثار زن پشت خط کرد، ابرویی بالا انداختم و به روی صندلی صاف و صامت جای گرفتم.
- به خیام زنگ زدین؟ چی گفت؟
شیشه‌ها را بالا فرستاد و در حالی‌که با همان یک دست مشغول بود، با دست دیگر فرمان را کنترل کرد و به رانندگی‌اش پرداخت‌. از گرمای ماشین و عطر ملایمی که در فضا پخش شده بود، چشمان خسته‌ام طلب خواب کردند؛ اما با یادآوری الهه و سرماخوردگی بی‌موقع‌اش، بی‌توجه به مکالمه‌ی او گوشی‌ام را بیرون آوردم و واتس‌آپ‌ام را چک کردم. ویس فرستاده بود که بهتر شدم و عصر قرار دکتر دارد. به سرعت شماره‌اش را لمس کردم و پیچیدن صدای گرفته‌اش در گوشم، مصادف شد با سکوت امیرپاشا و پایان تماسش.
- سلام عزیزم.
سرم را به شیشه‌ی تمیز تکیه دادم و لبخندی کنج ل*ب‌هایم نشاندم‌.
- سلام دماغ رو! بهتر شدی؟
خنده‌ای سر داد و با همان صدای تو دماغی و گرفته‌اش به جانم غر زد:
- زهرمار مَهی!
برای حرص من آن کلمه‌ی چندش را گفته بود و کاملا هم موفق شد؛ چرا که ابرو در هم کشیدم و باصدایی که عصبانیت کمی در آن خفته بود غریدم:
- کوفت! مَهی و‌ درد آنفولانزا.
خنده‌اش بلندتر شد و فین‌فینش به هوا خواست.
- اَه اَه! حالم بهم خورد. خودت رو جمع کن بابا.
- الهی به درد من دچار شی تا کمتر واسه من ایف ا*و*ف کنی.
- الهی خاله‌ی نداشته‌ات دچار بشه!
بینی‌اش را بالا کشید و سرفه‌ی خشکی سر داد.
- جون مهتاج دارم می‌میرم.
گویا که الهه مقابلم باشد، چشمی چرخاندم و کلافه گفتم:
- آخه کی از سرماخوردگی مرده که تو دومیش باشی؟
- جد خدابیامرزم.
- تف به جد تو!
از حرص کلامم، خنده‌اش به هوا خواست و سرفه‌ای پشت بندش نصیب ریه‌های ضعیفش شد.
الهی مهتاج تصدق آن خنده‌ها شود. یعنی با فهمیدن موضوع سروش، این‌چنین می‌خندید یا به قول گذشته‌اش پایبند می‌ماند؟ قول و قسمی که قرار بر آن شد دیگر سروشی در قلب لاکردارش جای ندهد و بس!
- دکتر خواستی بری، بگو بیام با هم بریم‌.
- نچ. خودم میرم عزیزم.
- تعارف داری؟
- نه بابا! مامان هست.
- باشه پس‌. از خودت مراقبت کن.
- قربونت بشم. تو هم.
- خدانکنه. کاری نداری؟
- نه. برو به سلامت.
- می‌بوسمت. خدافظ.
- خدافظ عزیزم.
تماس را که خاتمه دادم و گوشی را درون کیفم رها کردم، به سمت امیرپاشا برگشتم که سخت درگیر رانندگی بود و مسلط به کارش.
- به زحمت افتادین.
یکه‌ای خورد و به سمتم برگشت و نیم نگاهی به صورت خسته‌ام انداخت.
- این چه حرفیه؟! مسیرمون یکی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,257
امتیازها
113
کیف پول من
9,212
Points
2
- ممنون.
- خواهش می‌کنم. شما کدوم طبقه‌ی ساختمون فعالیت می‌کنید؟
نیم‌تنه‌ی بالایم را به سمتش گرداندم و پاسخ دادم:
- طبقه پنج. شرکت فرش سپید.
- یکی از دوستام توی همون ساختمون فعالیت می‌کنه. طبقه‌ی چهار.
- آقای حسینی؟
- بله‌.
- که این‌طور. پس، اومده بودین دیدن ایشون؟
کج‌خندی گوشه‌ی ل*ب‌هایش شکوفه زد و با لحنی که کمی حرص چاشنی‌اش شده بود، پاسخ داد:
- خیر. برای پیشنهاد شما اومده بودم‌.
متفکر چشمی در حدقه گرداندم و پرسیدم:
- کدوم پیشنهاد؟
از گوشه‌ی چشم و از پشت آن شیشه‌های شفاف کوتاه نظری انداخت و پاسخ داد:
- روانشناس.
خنده‌ی بلندی که قصد خارج شدن از میان دندان‌هایم داشت را با گ*از گرفتن ل*ب‌ها و دزدیدن نگاهم از آن صورت حرصی، به سختی کنترل کردم که سرخی صورت و چشمان خندانم کار دستم داد و صدایش را کمی بلند کرد:
- باید هم بخندی!
آرام گفت و من خنده‌ی ریزی را مهمان صورتم کردم. دستی به دهانم کشیدم و نگاهم را به نیم‌رخ جذابش دادم و صادقانه عذرخواهی کردم:
- ببخشید واقعا! اون لحظه، من شما رو جای کسی دیدم که به شدت من رو عصبانی می‌کرد.
ابرویی بالا انداخت و نگاهی تیز به سمتم انداخت که دیگر اثری از آن لبخند روی صوتم نبود. کیان، همین بود. کسی که خنده را از تمام لحظاتم می‌ربود و قلبم را مالامال از پشیمانی و درد می‌کرد. امیرپاشا مردی عادی بود، همانند من؛ اما چنان مردانه و پخته بود که برای من و شاید خیلی‌های دیگر جذاب و نفس‌گیر به نظر می‌رسید؛ اما کیان نمونه‌ی بارز یک مرد هالیوودی بود؛ ولی هیچ‌وقت برای من جذابیتی نداشت. چرا که هیچ‌ زمان اخلاق مردانه و پخته‌ای از خود نشان نمی‌داد. او لجباز، دمدمی مزاج و به شدت مغرور بود که این از یک مرد جذاب به دور بود.
- اون فرد، باید مَرد بدی باشه.
کیانِ ذهنم به شدت از مقابل چشمانم دور شد و چهره‌ی آرام امیرپاشا مقابلم نقش بست. از حرفی که به زبان آورد، کمی رنگ تعجب به صورتم پاشیده شد و لحن صدایم گیج.
- چطور مگه؟
- مردی که لبخند رو از صورت یک زن بدزده، حتی نمی‌شه گفت دیوه.
از کلام‌اش، دلم سوخت و چشمانم به سوزش افتادند. حماقت، واژه‌ی ساده‌ای بود که من با انتخاب کیان دچارش شده بودم و این‌چنین توسط هم‌جنسش بیشتر به آن پِی می‌بردم.
- درسته.
همان‌قدر کوتاه و گرفته پاسخ دادم و کمرم را به گرمای چرم صندلی سپردم و دستانم را به زیر کیفم فرستادم تا فشاری که از شدت ناراحتی به آن‌ها وارد می‌شد را پنهان کنم.
- از حرف‌هام ناراحت شدی؟
تلخندی زدم و بدون آن که نگاهم را به آن مرد جذاب بدوزم، پاسخ دادم:
- نه‌. هر انسانی وقتی اوج حماقت‌هاش رو از ز*ب*ون بقیه می‌شنوه، این حالت بهش دست می‌ده‌.
- قصد فضولی...
قبل از آن که تصویری که از او در ذهنم در حال ساختن بود را توسط گفته‌هایش نابود سازد، میان کلام‌اش پریدم:
- نه اصلا!... اوه خدای من!
ترس و تعجب و دلهره همزمان در وجودم شعله کشید و ناخودآگاه میان صحبتم، خدا را به زبان آوردم. ماشین کیان درست مقابل خانه بود و خودش هم عصبی و کلافه در حال رژه رفتن مقابل در آهنی. دستم را روی قلب لرزان‌ام قرار دادم که صدای متعجب امیرپاشا مرا وادار به دزدیدن نگاه‌ام کرد:
- می‌شناسیش؟
- نامـ... نامزدمه.
قبل از آن که کلمه‌ی «سابق» را به زبان بیاورم، اخم‌هایش در هم پیچیده شد و مقابل خانه روی ترمز زد. متعجب از صورت در هم و کلافه‌اش رد نگاهش را دنبال کردم که با کیان خشمگینی مواجه شدم که دست به س*ی*نه مقابل ماشین و در فاصله‌ای اندک ایستاده بود. به سرعت و بی‌توجه به حضور مرد کنارم، از ماشین پیاده شدم و با صدایی که سعی در کنترل خشم و بلندی‌اش داشتم او را خطاب قرار دادم:
- این‌جا چی‌کار داری کیان؟
نگاه عصبی و سرکشش را از امیرپاشا گرفت و قدمی به سمتم برداشت.
- این یارو کیه؟ ها؟
نیم‌نگاهی به سمت امیرپاشا انداختم که برعکس چند لحظه‌ی پیش، کاملا خونسرد ماشین را قفل و عینکش را آویزان پیراهن‌اش کرد و همان‌جا ایستاد.
- هر کی. به تو چه؟!
دندان سایید و مقابلم قرار گرفت و به روی اندامم سایه‌ی منحوسش را رها کرد.
- دهنت رو ببند وگرنه...
مشتی حواله‌ی س*ی*نه‌ی سفت و عضلانی‌اش کردم و غریدم:
- وگرنه چی؟ ها؟ رگ غیرت واسه من باد می‌کنی که چی بشه؟
دستم را به ضرب کنار انداخت که سوزش ضعیفی به مچ دستم وارد شد.
- هوی! یهو افسار پاره می‌کنی؟! پشتت به بابات گرمه که گر*دن سیخ می‌کنی واسه من؟
عصبانیت تنها احساسی بود که در آن لحظه مالامال وجودم را لبریز کرده بود.
- دنبال چی هستی؟ پولت؟ مهلتت که تموم بشه، دو دستی تقدیمت می‌کنم.
و بی‌توجه به حضورش و چشم‌های به رنگ خونش، به سمت امیرپاشا برگشتم و با نیمچه لبخندی او را به داخل دعوت کردم:
- بفرمایید داخل.
و به سمت در، قدمی برداشتم که ناگهان با درد فجیع و ثانیه‌ای که مهمان بازویم شد، در جا میخکوب شدم و صدای دادم بلند شد. با صورتی در هم و صدایی فریادگونه در صورتش توپیدم:
- ولم کن ع*و*ضی وحشی!
انگشتانش را بیشتر بهم نزدیک کرد که چشمانم از درد به سوزش افتادند و بازویم به ذوق‌ذوق. دندان سایید و صورتش را مقابل چشمانم قرار داد و غرید:
- پشیمون می‌شی.
- بکش دست کثیفت رو!
صدای عصبی‌ای و سپس عقب کشیده شدن کیان، رعشه‌ای از ترس به اندامم انداخت که صورت متعجب کیان هم گواه جذبه و مردانگی امیرپاشا شد. یقه‌ی پیراهن سفید کیان را میان مشتش به یغما برد و در صورتش غرید:
- هروقت یاد گرفتی عین‌هو آدم با یه زن صحبت کنی، بیا این‌جا. وگرنه گورت رو گم کن!
و کیان را به عقب هل داد و ضربه‌ی نسبتا سختی حواله‌ی س*ی*نه‌اش کرد. نه امیرپاشا! نباید این کار را می‌کردی. من از پس خودم بر می‌آمدم؛ اما حالا، کیان را با خود دشمن کردی. صورت سفید کیان که به سرخی انار‌های باغش نشست، نگران به سمت امیرپاشا برگشتم که در کمال خونسردی به صورت برافروخته و مملو از اخم کیان خیره شده بود. کیان نگاهی تیز به صورت‌مان انداخت و امیرپاشا را خطاب قرار داد:
- ببخشید، شما؟! لَلِه‌ی مهتاجی یا کیس جدیدش؟!
از توهینی که به ریش نداشته‌ام چسباند، به ناگهان آمپر چسباندم و بی‌توجه به آبروی بابا، به سمت‌اش یورش بردم و داد زدم:
- دهنت رو ‌ببند ک*ثافت ع*و*ضی!
و نتیجه‌ی آن فریاد و حمله، سیلی محکمی بود که صدایش در سرم پیچید و گوش‌هایم را به درد آورد. نفس‌زنان به صوت خشمگین و مبهوتی که در جهت مخالف نگاهم برگشته بود، خیره شدم. تمام تنم از دیدن رد آن انگشت‌های کشیده به روی گونه‌ی سفیدش به لرزه در آمد و چیزی درون شکمم همچون مار به حرکت در آمد و نیشش را تا دریچه‌ی قلبم فر‌و کرد. به آرامی صورتش را برگرداند و بدون آن که کلامی به زبان بیاورد، نگاهی سرد و بورانی به امیرپاشا انداخت و قدم‌هایش را به عقب هدایت کرد و در آخر، نیم‌نگاهی نصیب صورت ترسیده‌ی من کرد. لبخندی کمرنگ را به روی ل*ب‌هایش نشاند و عقب‌گرد کرد و سوار ماشین سفیدش شد. صدای کشیده شدن لاستیک‌ها به روی آسفالت چنان به روی مغزم تیغ کشید که به سرعت پلک بستم و دستان‌ام را به روی گوش‌هایم قرار دادم.
من چکار کردم؟! چرا به روی کیان دست بلند کرد؟ آخه، آخه کیان حرفی زد که نباید، نباید... خدای من! می‌دانستم این سیلی بی‌پاسخ نمی‌ماند. چرا، چرا من... نباید در حضور امیرپاشا آن برخورد رخ می‌داد. نباید! اسم این مرد را بی‌خود و بی‌جهت در ذهن کیان نشاندم و... خدای من! اگر، اگر کیان تلافی این عملم را بر سر او خالی می‌کرد چه باید می‌کردم؟ او فقط از یک زن رنجیده، دفاع کرده بود و حالا باید تاوان پس می‌داد. من می‌دانستم که کیان از بی‌احترامی نمی‌گذرد. با پی بردن به هویت مافیایی او درست بعد از مرگ مادرم، این را هم به خوبی فهمیدم که هیچ چیزی از او بعید نیست. من، نباید با رفتار احمقانه‌ام تخم نفرت و انتقام را در دل کیان می‌گذاشتم؛ اما نمی‌توانستم با قاتل مادرم هم سالیان سال زندگی کنم. با مردی که نه تنها قاتل مادر من، بلکه قاتل آرزوهای من هم بود.
دستان سِر شده‌ام را به آرامی پایین انداختم و پلک‌های سنگین‌ام را به سختی از هم گشودم.
رفته بود. حتی عطر تلخ و سردش را هم با خود برده بود. چطور روزی این مرد را دوست داشتم؟ چطور روزی از توجه‌ او احساس غرور می‌کردم؟ چطور نتوانستم انتقام خون بی‌گناه مادرم را از او بگیرم؟چرا آن همه ناتوان بودم که نتوانستم تیزی چاقویی را درون س*ی*نه‌ی کیان و پدرش فرو کنم؟ بی‌صبرانه منتظر آن روز بودم که شجاعتی در خود احساس کنم و قلب پلیدشان را از س*ی*نه‌‌شان در بیاورم.
- متاسفم. نمی‌خواستم دخالت کنم؛ اما مجبور شدم.
صدای گرم و آرام امیرپاشا تیغی به روی افکارم کشید و از وسط به دو نیم تقسیم‌شان کرد و در کسری از زمان، همه‌ی درگیری‌هایم دود شدند و به هوا رفتند؛ اما هم‌چنان افکار شوم در نِی‌نِی وجود و قلبم باقی مانده بودند. نفس سنگین‌ام را بیرون فرستادم و آن ترس لعنتی را پشت نفرت و صدای فریادهای التماس‌وار مامان پنهان کردم و به سمتش برگشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا