کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
نفس گرفتم و باصدایی تحلیل‌رفته پرسیدم:
- چرا من و پاشا باید توی آتیش این کینه‌های قدیمی بسوزیم؟ من، خاله رو‌ دیدم و به‌نظرم منطقی‌تر با این موضوع برخورد می‌کنن؛ اما نمی‌دونم چرا خانوم ‌بزرگ با من این‌همه دشمنی داره. مگه من نوه‌اش نیستم؟
این‌بار صدای زن‌عمو مهربان مرا مجبور به بلندکردن سر، کرد:
- این‌جوری نیست عزیزم. امیرپاشا اتفاقاً مرد خیلی خوبی هم هست. دوست عموتم هست و جدای از اون خونواده‌ی خوبی داره؛ اما این حرف‌های مادربزرگت فقط به‌خاطر خاله‌ست که ما هم نمی‌دونیم چرا این‌همه از هم کینه به دل گرفتن.
- مهربان جون! من بیست و شیش سال ایشون رو ندیدم و برای زندگیم خودم تصمیم گرفتم. حالام می‌خوام یه تصمیم مهم برای زندگیم بگیرم؛ اما با این تفاوت که این‌بار خواستم با شما در میون بذارم. در عوض این‌که کمکم کنن، به من تهمت می‌زنن.
ناخودآگاه بغضی به گلویم چنگ انداخت که تنها دلیلش، قضاوت‌های بی‌جای خان‌خانم بود.
- من و عمو رفتیم خونه‌ی خاله و من اون‌جا پاشا رو دیدم. هیچ‌وقتم پا توی خلوتش نذاشتم. مادرم هیچ‌وقت ناپاکی نکرد که مدام بهش توهین می‌شه! ایشون عادت دارن پشت مرده این همه حرف می‌زنن؟ چطور اسم حاجیه رو یدک می‌کشن؟
آب دهانم را فرو دادم و نگاهی کوتاه به تمام‌شان انداختم. عمو، زن عمو، اهورا، عمه، و همه‌ی نامدارها. سوده که در کنارم نشسته بود، دستی که روی میز بود را به گرمی فشرد و زمزمه کرد:
- درست می‌شه آبجی.
به صورت نگرانش لبخند زدم و سری تکان دادم.
بابا صدایم زد:
- مهتاج؟
وقتی با «جانم» پاسخش را دادم، دیدم که چشمانش درخشیدند و ل*ب‌هایش به لبخندی از هم باز شدند.
- مطمئنی که دوسش داری؟
عرق شرم کمرم را احاطه کرد و گونه‌هایم به سوزش افتادند. به‌سرعت سر به زیر انداختم و دروغی به‌زبان آوردم که با آن خیلی چیزها تغییر کرد:
- بله.
- بهش بگو می‌تونه زنگ بزنن برای خواستگاری وقت بگیرن.
لبخند عمیقی که روی ل*ب‌هایم آمد، با ادامه‌ی کلامش، پژمرد و از بین رفت:
- اما جواب رو من میدم نه تو! اون هم بعد از مراسم.
به آرامی از پشت میز برخاست و نگاه حیران من به موازات قامتش کشیده شد. سری برای همه تکان داد و گفت:
- نوش جان.
و به‌سمت مبلمان انتهای پذیرایی رفت و به خان‌خانوم پیوست. همه یکی‌یکی از پشت میز برخاستند و به بابا پیوستند. با حرص و عصبانیتی لحظه‌ای ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم و پو*ست ل*ب‌هایم را بی‌رحمانه جویدم. زن عمو مهربان و عمه در جمع‌کردن میز به سارا و دخترها کمک کردند و من هم‌چنان روی صندلی چسبیده بودم و حرص می‌خوردم. واقعا خنده‌دار بود! من، دختر بیست و شش ساله برای ازدواجم باید از همه اجازه می‌گرفتم و این، به‌شدت به مهتاجی که این همه سال خودش بود و خودش و تصمیمات تنها گرفته‌اش، را عصبی می‌کرد.
- غصه‌ی چی رو می‌خوری؟
یکه‌ای خوردم و به‌سرعت به سمت صدا برگشتم. عمه، لبخندی به صورت گرفته‌ام زد و روی صندلی کنارم نشست و دستم را میان انگشتانش به اسارت برد. سعی کردم لبخندش را پاسخ بدهم؛ اما درگیری‌های ذهنی‌ام این اجازه را به صورتم نداد. با انگشت شصتش پشت دستم کشید و چشمان تیره‌اش را سراسر صورتم به گردش در آورد. با دست دیگرش گونه‌ام را نوازش کرد که بالآخره ل*ب‌هایم به لبخندی از هم باز شدند.
- حرفای مامان رو به دل نگیر دخترم. به این فکر کن که امیرپاشا واقعا مرد خوبیه.
- عمه!
سرش را کمی به روی شانه خم کرد و با محبت جواب داد:
- جانِ عمه؟
- چرا خانم بزرگ این همه با خاله بده؟
شانه‌ای بالا انداخت و با صورتی متفکر پاسخ داد:
- والا از زمانی که یادمه مامانم به خاله حسادت می‌کرد‌. یه دعوام چندسال پیش شد که دیگه به‌کل میونه‌شون بهم ریخت.
انگشتان گرمش را از روی گونه‌هایم برداشت و با چشمانی براق و ل*ب‌هایی خندان به صورتم خیره شد. لبخندی عمیقی روی صورت نشاندم و گفتم:
- شما خیلی خوبین.
خنده‌ی ریز و جذابی سر داد و گفت:
- خوبی از خودته عزیزم. مهتاج؟
- جانم؟
نگاهش را دزدید و نفس عمیقی کشید که دردی عجیب از آن به من هم سرایت کرد. نگاهم را از نیم‌رخش گرفتم و به جمعیت مقابلم دوختم که فارغ از بحث پیش آمده روی مبلمان پذیرایی جای گرفته بودند و چای می‌خوردند.
- امیرپاشا دوست داره؟ مطمئنی ازش؟
چشم از صورت نگران بابا گرفتم و متعجب به‌سمت عمه برگشتم. ل*ب‌هایش لرزیدند و خیره در چشمانم نجوا کرد:
- می‌ترسم بشی عینهو مادرت. مادرتم عاشق بود؛ اما دنیا باهاش خوب تا نکرد.
مبهوت از غم صدایش، چشم گرد کردم و با ل*ب‌هایی که از بهت احساسات نهفته در صدایش، می‌لرزیدند زمزمه کردم:
- شما، مامان رو می‌شناختین؟
تلخندی کرد و به آرامی پاسخ داد:
- یه‌مدتی دوست بودیم. دوستای خوبی هم بودیم؛ اما همین که به داداش دل داد و مخفی‌کاریاش از من شروع شد، همه‌چیز کم‌رنگ شد. ای کاش مهدخت چیزی رو ازم پنهون نمی‌کرد. ای کاش خیلی چیزها رو به من می‌گفت تا نذارم این همه سال توی آتیش عشق داداشم بسوزه.
- خدای من! یعنی مامانم می‌دونست که بابا زن داره؟
یکه‌ای خورد و گویا کلامی اشتباهی گفته باشد، دست و پایش را به‌سرعت جمع و دستانم را رها کرد. با لبخندی که قشنگ مشخص بود از روی استرس بود، پاسخ داد:
- نه بابا! مامانت چه می‌دونست من چهارتا داداش دارم.
چشم گرد کردم و با تعجب پرسیدم:
- عمه! خوبی؟ شما فقط سه‌تا برادر داری.
خنده‌ای کرد و سری به طرفین تکان داد.
- ای بابا! منم پاک عقل و هوشم رو از دست دادم. والا اون موقع‌ها تا اسم پسر میومد، همه سرخ و سفید می‌شدن. مادرتم اصلا به مرد جماعت رو نمی‌انداخت.
لبخندی از کلامش صورتم را دربرگرفت. برای اولین‌بار بود که کسی از پاکی مادرم می‌گفت.
- چرا بابا با این که زن داشت، مامان رو فریب داد؟ عاشقش بود؟
آهی غلیظ از میان ل*ب‌هایش خارج شد و دستی به‌روی س*ی*نه‌اش کشید تا نفس‌هایش راحت‌تر به بالا حرکت کنند.
- نمی‌دونم. گذشته سخت‌تر از اون چیزیه که تو فکر می‌کنی. زیاد دنبالش نگرد که به چیزای خوبی نمی‌رسی.
ابرو در هم کشیدم و کمی به روی صندلی جابه‌جا شدم و بدنم را به سمتش سوق دادم.
- شما چی از گذشته می‌دونین؟
دستی به شانه‌ام زد و پاسخ داد:
- گذشته، گذشته و کاوش توی گذشته اصلا خوب نیست. من، سر فرصت همه‌چی رو برات تعریف می‌کنم؛ اما از من به تو نصیحت...
نفس گرفت و از جای برخاست و با اخم و جدیت گفت:
- عاشقی به تو هم نمیاد. عینهو مادرت که پرپر شد.
آهی کشید و با چهره‌ای درهم از کنارم گذشت و میز ناهارخوری را ترک‌ کرد و به‌سمت پذیرایی قدم تند کرد. بابا با دیدنش لبخندی زد و در کنارش جای باز کرد که عمه با مهربانی در کنارش نشست و در آغوشش فرو رفت. ذهن بهم ریخته‌ام، با حرف‌های عمه بیشتر درگیر شد و باعث سوزشی عجیب در سرم شد که با خستگی سر به‌روی میز گذاشتم و نفرینی به جان عامل تمام بدبختی‌هایم فرستادم. به کجا رسیده بودم که باید زندگی اجباری را تحمل می‌کردم تا مردی مثل کیان را از زندگی‌ام دور کنم.
«عاشقی به تو هم نمیاد»، جمله‌ای که طول کشید تا به صحت و درستی‌اش پی ببرم. به‌سرعت از روی صندلی برخاستم و به‌سمت اتاقم قدم تند کردم. در را بستم و خودم را به تخت یک‌نفره‌ی ساده‌ی سفیدرنگم رساندم. سرم را به گرمای بالشت سپردم و توجه‌ای به پنجره‌ی باز اتاق و سوز ناشی از بارش بی‌وقفه‌ی باران نکردم؛ اما با صدایی که از گوشی‌ام بلند شد، کلافه چشم گشودم و دستم را به‌سمت پاتختی دراز کردم. گوشی را میان پنجه‌ام فشردم و حینی که روی تخت می‌نشستم، بدون نگاه‌کردن به صفحه، پاسخ دادم:
- بفرمایید؟
- سلام. همیشه این‌همه عصبی هستی؟
با شنیدن صدایش، ل*ب گزیدم و شرمسار زمزمه کردم:
- اوه. ببخشید. سلام پاشا. خوبی؟
- پاشا؟!
آن‌چنان متعجب زمزمه کرد که به شک افتادم، نکند اسمش چیز دیگری بود!
- اوم، دوست نداری؟
- نه. بحث این نیست؛ تا حالا کسی این‌جوری صدام نکرده بود.
لبخندی کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد و با شیطنتی بی‌مزه گفتم:
- بهش عادت کن پس.
- به تو یا به اسمم؟
خندیدم و تکیه‌ام را به دیوار پشت سرم سپردم. نگاهی گذرا به اتاق ساده و خالی از تجملاتم انداختم و از کمد، آینه، رخت‌آویز و فرشینه‌ی گلیم گذشتم و در آخر چشمانم را معطوف ر*ق*ص بی‌نظیر پرده‌ی حریر کردم.
گوشه‌ی ل*بم را به بازی گرفتم و با صدایی که تحلیل رفته بود، صادقانه پاسخ دادم:
- باید به من عادت کنی آقای... پورسلیم؛ امیرپاشا پورسلیم.
هیچ خنده‌ای در صدایش موج نمی‌زد؛ اما لحن جذابش نشان از شوخ‌طبعی‌اش ‌می‌داد:
- تمام تلاشم رو می‌کنم.
خندیدم و تنم را از تخت جدا کردم و بدون پوشیدن صندل‌های گرم و نرمم، به‌سمت پنجره قدم برداشتم. سرمای کف اتاق، لذتی بی‌نظیر را از پاها به تمام تنم تزریق کرد.
- مگه من چمه؟
- حس می‌کنم زیادی شوتی!
خنده‌ام به قهقهه‌ای باورنکردنی تبدیل شد و در خنده‌ی آرام مردانه‌اش خودش را پنهان کرد.
- خیلی لوسی پاشا!
- جدا؟ اون‌وقت یه مرد لوس به‌درد زندگی می‌خوره؟
طبق عادت گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و لبخندم را درسته بلعیدم. انگشتانم را به پرده‌ی حریر رساندم و با رساندش به گیره‌ی نگه‌دارنده‌اش، به ر*ق*ص رویایی‌اش خاتمه دادم. مقابل پنجره ایستادم و باجدیت پاسخ دادم:
- نه؛ اما یه مرد قدرتمند و مردی که بشه بهش تکیه کرد، مرد زندگیه.
- من، می‌تونم اون مرد باشم؟
اولین قطرات باران پاییزی بی‌رحمانه به روی شاخ و برگ درختان باغ فرود می‌آمدند و شاخه‌های عر*یان درختان را به لرزه در می‌آوردند؛ اما در پس جدال بی‌رحمانه‌ی میان باران و زمین، تنها سرو بود که محکم ایستاده بود. سرویی که به دلیل عادی‌بودن و بی‌ثمر بودنش آن‌چنان طرفداری نداشت. امیرپاشا همان سرو بود؛ همان سرویی که در مقابل بارانی چون کیان، مرا به زیر شاخ و برگ‌هایش می‌توانست پنهان کند و محافظم باشد. همین برای من کافی بود؛ برای مهتاجی که هیچ‌گاه طعم تکیه‌کردن را نفهمید و مرد واقعی در زندگی‌اش نیافت.
- می‌تونی.
نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی و کوبنده مرا خطاب قرار داد:
- اما، تو که من رو نمی‌شناسی مهتاج! کنار من خیلی به تو آسیب می‌رسه. من مردی‌ام که چندسال پیش به همراه زن و بچه‌اش مُرد. از یک مُرده توقع زیادی نمی‌شه داشت.
پنجره را بستم و پشت به آن طبیعت بی‌رحم ایستادم و تکیه‌ام را به دیوار مجاور پنجره سپردم. درست می‌گفت؛ من او را نمی‌شناختم و امکان داشت در کنار او بیشتر از حضورم در کنارم کیان آسیب ببینم؛ اما آن صدای کوفتی که در تمام وجودم فریاد می‌کشید، خلاف گفته‌ی او را بیان می‌کرد. او می‌گفت که امیرپاشا می‌توانست در عین دردبودن، درمان هم شود. شاید دردی که از او به تنم می‌رسید دردناک بود؛ اما به یقین درمانش خودش می‌شد و درد را قابل تحمل می‌کرد. من انتخاب کرده بودم و نباید به‌راحتی از انتخابم دست می‌کشیدم. من، همسر امیرپاشا پورسلیم می‌شدم و به سبب خاندان بانفوذش، کیان هم از تصاحب من دست می‌کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
چه بسا او را هم به خواسته‌اش می‌رساندم. کمک به جمع‌آوری اطلاعات برای یک دوست؛ او گفته بود که دوستش فرد بانفوذی است که سال‌ها به دنبال افرادی همانند فرهمندها بوده. او با کمک من، دینی ادا می‌کرد که هیچی از آن نمی‌دانستم؛ اما این را خوب می‌دانستم که دیگر دینی به گردنم نمی‌ماند، اگر طبق قرارمان پیش می‌رفتیم. من همسر او می‌شدم و او به پدرش خدمت می‌کرد. این چنین مرد و پسری که برای سربلندی پدرش خطر را به جان می‌خرید، برای من قابل ستایش بود. آن‌چنان احمق هم نبودم که به حرف‌هایش اعتماد کنم. برای همین به سید مصطفی سپردم تا در مورد پاشا تحقیق کند. همان‌هایی که گفته بود و خانواده‌ای بسیار محترم و با نفوذ در دستگاه‌های دولتی داشت که حتی نظامیان هم به روی آن‌ها حساب باز می‌کردند.
- مهتاج!
اسمم را دوست داشتم؛ هیچکس نمی‌توانست از زیبایی‌اش کم کند و این برای من خارق‌العاده بود.
- بله؟
- من، تلاشم رو می‌کنم که به قولم عمل کنم.
نفس گرفتم و نجوا کردم:
- ممنون که امید واهی نمیدی و این تلاشت برای من خیلی باارزشه.
- احساس می‌کنم گرفته‌ای!
آه کشیدم و به انگشتان لاک‌زده‌ی پاهایم خیره شدم. با یادآوری توهین‌های خان‌خانم بغضی سنگین به گلویم چنگ انداخت و راه نفسم را گرفت.
- اتفاقی افتاده؟ موضوع خواستگاری به مشکل خورده؟
انگشت شصتم را روی انگشت کنارش قرار دادم و سعی کردم لبخندی به روی صورت بنشانم. گویی که او از فرسنگ‌ها فاصله و از پشت آن گوشی کذایی مرا می‌بیند. بغضم را به همراه آب دهانم بلعیدم و سعی کردم برای باری‌دیگر مقابل این مرد این همه شکننده نباشم.
- همه‌چیز خوبه؛ فقط...
- بابات؟
ابرویی بالا انداختم و برای بار دیگر آب دهانم را به‌سختی فرو دادم.
- از کجا فهمیدی؟
نفس گرفت و صدای خش‌‌خشی از آن‌سو توجهم را جلب کرد. گویی در حال لباس عوض کردن بود و یا چیز دیگری.
- من نامدارها رو از بَرم دخترجون.
از لحن مطمئنش کمی از دل‌شوره و حتی عصبانیتم کاسته شد.
- حتی می‌دونم که خان‌خانوم به‌شدت مخالفت می‌کنه.
چشمانم گرد شد و لحنم متعجب:
- خان‌خانوم؟ یادمه سوده می‌گفت این اسم رو فقط عروس‌های نامدار میگن.
خنده‌ی کوتاه و مردانه‌ای سر داد که برایم دل‌نشین و جذاب بود. خنده‌های این مرد را به چشم ندیده بودم و حتی شنیدن از راه دور برایم بسیار هیجان‌انگیز بود. درست همانند اوایلی که کیان پا به زندگی‌ام گذاشت. با یادآوری چهره‌ی منفور کیان، بر تصمیم مصمم‌تر شدم و به‌سرعت با تکان دادن سر، او را به دوردست‌های ذهنم محکوم کردم.
- علیسان گفته بود. یادمه می‌گفت؛ چون خاله،‌ دختر خان بوده، این لقب از قدیم‌الایام روش بوده‌.
انگشتم را به حالت اول برگرداندم و تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و دوباره به‌سمت پنجره چرخیدم.
- همه‌چی رو بسپر به من.
- می‌ترسم.
- از چی؟
بغض کوفتی‌ام این‌بار قوی‌تر بود که صدایم را گرفته کرد و حرف زدن را برایم دشوارتر ساخت:
- از وقتی مامان مُرد، دیگه از مرگ نمی‌ترسیدم؛ اما، نمی‌دونم چرا و برای چی، دوباره از مرگ می‌ترسم. از این‌که عین مامان غریبانه به آ*غ*و*ش مرگ برم می‌ترسم. می‌ترسم سوده رو نتونم دیگه ب*غ*ل کنم، نتونم از سارا حلالیت بگیرم، نتونم الهه رو توی غصه‌هاش همراهی کنم و حتی...
مشت آرامی به روی س*ی*نه‌ام زدم تا راه برای فرورفتن چندباره‌ی بغضم تلاشی کرده باشم.
- حتی می‌ترسم دیگه نتونم بابا رو ب*غ*ل بگیرم.
نفس عمیقی کشید و با ولومی نسبتا بالا و لحنی حرص‌دار گفت:
- من نمی‌ذارم کسی تو رو از آدمای مهم زندگیت دور کنه. من و تو پای تعهدمون می‌مونیم تا لجن‌هایی عین کیان و‌ پدرش رو از روی زمین برداریم و نابود کنیم.
ل*ب‌هایم لرزیدند و مردمک‌های چشمانم بی‌تاب، قطرات بارانی که رقصان به روی آب استخر بالا و پایین می‌شدند، به دنبال‌شان حرکت کردند.
- من اون‌قدرام قوی نیستم.
- اما می‌تونی کمک بزرگی باشی‌.
- برای کی؟
- برای من، مردم سرزمینم و خانواده‌ات. کمک می‌کنی دیگه؟ عین قول و قرارمون.
«عین قول و قرارمون» کلماتی بودند که به‌درستی ماهیت ر*اب*طه‌مان را روشن می‌کرد. تلاش‌هایم برای فروبردن بغض به نتیجه رسید و بغضم فرو رفت و ل*ب‌هایم از لرزش افتادند. کیان مستحق بدترین‌ها بود. نه به‌‌خاطر سرزمینم؛ بلکه به‌خاطر مادرم، تمام تلاشم را می‌کردم.
- آره. پای حرفم هستم. روز خواستگاری، منم اولین قدم رو برمی‌دارم. برات یه سورپرایز دارم‌.
- چه سورپرایزی؟
- شاید یه مدرک نباشه؛ اما نقطه‌ی خوبی برای شروعه.
- منتظرم پس.
- منم. راستی! بابا گفت می‌تونید برای خواستگاری هماهنگ کنین‌.
مکث کوتاهی کرد و این‌بار با همان لحن مختص به خودش گفت:
- به مامان می‌سپرم. هرچند امشب دیگه طاقتش طاق شده بود و می‌خواست خودش زنگ بزنه.
خنده‌ای کردم و برای رهایافتن از فکر و خیالات شوم و دردناکم، به شوخی گفتم:
- از بس ذوق دارین همچین عروسی رو بیارین به خونه.
- نوشابه‌اش زیادی گ*از داره. حالت بد نشه یه‌بار؟
خنده‌ی دیگری سر دادم.
- نترس! عادت دارم‌.
- معلومه‌.
با تقه‌ای که به در خورد، شتاب‌زده به عقب برگشتم و خیره به در سفید رنگ زمزمه کردم:
- باید برم‌.
- باشه. پس می‌بینمت.
باشیطنت پرسیدم:
- کِی؟
صدای علیسان از آن‌سوی در آمد:
- می‌تونم بیام داخل؟
لبخندی گوشه‌ی ل*بم شکوفه زد. صدایم را کمی بلند کردم و مخاطب قرارش دادم:
- بفرمایید.
باز شدن در مصادف شد با جمله‌ی امیرپاشا:
- فردا. آدرس می‌فرستم. خدافظ.
صدای بوق که در گوشم پیچید و با ورود علیسان به اتاق، فرصت فحش‌دادن به حضور پاکش را ار دست دادم و به‌سرعت گوشی را پایین آوردم. لبخند به ل*ب جلو آمد و در را پشت سرش بست. برای شام نبود و درگیر عملی سخت بود و این سختی از صورت خسته‌اش می‌بارید.
گوشی را روی تخت پرت کردم و با دست به تخت اشاره کردم:
- سلام. خسته نباشی. بفرمایید.
تعارفم را پاسخ داد و تنش را مهمان نرمی تشک کرد و بالبخندی عمیق گفت:
- زنده باشی. از بابات شنیدم.
با این که خودم جوابش را می‌دانستم؛ اما باگیجی ساختگی پرسیدم:
- چی رو؟
چشم و ابرو آمد و باشیطنت زمزمه کرد:
- قصه‌ی دل دادن رو.
گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و با شرمی که هیچ‌وقت هنگام خواستگاری کیان به سراغم نیامده بود، سربه‌زیر انداختم. حرکتم را به‌دست گرفت و باخنده گفت:
- بیخیال! تو کجا و خجالت کجا؟
به‌سرعت سر بلند کردم و با لحنی معترض صدایش زدم:
- عمو!
خندید و در حالی که بالشت‌ها را پشت کمرش قرار می‌داد، پرسید:
- خب مگه دروغ می‌گم؟
دستی به بالشت‌ها کشید و به‌سمتم برگشت و ابرویی بالا انداخت که چشمی در حدقه گرداندم و طلبکار مقابلش نشستم.
- من و دیو فرض کردی؟
از سوالم، خنده‌ی جذابش باز هم بلند شد. دستانش را به روی س*ی*نه در هم قلاب کرد و بعد از مکثی کوتاه باجدیت پرسید:
- تو، در مورد گذشته‌ی امیر چیزی می‌دونی؟ مطمئنی که می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم و برای این‌که در چشمانش دروغ نگفته باشم، نگاهم را به شومیز ساده‌ی مشکی‌ام دوختم که هلال پایین لباس به زیبایی به روی شلوار راسته‌ی سفیدم قرار گرفته بود.
- مگه این گذشته چی بوده که همه‌تون می‌پرسین؟ من هر چیزی که باید می‌دونستم رو از خودش شنیدم. مگه خلاف می‌کرده که سریع از گذشته‌اش از من می‌پرسین؟
به‌سرعت پاسخ داد:
- معلومه که نه!
از گوشه‌ی چشمی نظری به صورت اخم‌آلودش انداختم و گفتم:
- اگه در مورد زن و بچه‌اش می‌گی که می‌دونم و خیلی چیزای دیگه. هیچ چیزی توی گذشته‌اش برام مهم نیست.
به‌سرعت اخم‌هایش از هم باز شد و دستانش را به روی س*ی*نه در هم قلاب کرد. باز هم نگاه دزدیدم و با انگشتانم به بازی با ریشه‌ی شالم پرداختم. پوفی کشید و پرسید:
- آخه شما کِی وقت کردین این‌همه همو بشناسین؟
با سوالش، کمی جا خوردم و دستانم بی‌حرکت ماند؛ اما به‌سرعت حفظ ظاهر کردم‌ و با اخمی کمرنگ به سمتش چرخیدم.
- عمو! یعنی تا حالا عاشق نشدی که بفهمی عشق به زمان نیاز نداره؟!
نمی‌دانم کجای سوالم اشتباه بود که روح از چشم‌هایش گرفته شد و دستانش بی‌جان به پایین افتادند. با دیدن صورت گرفته و اخم‌های دردناکش، ل*ب گزیدم و به‌سمتش خم شدم. دستم را روی شلوار لی‌اش قرار دادم و با شرمندگی پرسیدم:
- حرف بدی زدم؟
نفس عمیقی کشید که تیشرت ساده‌ی مشکی‌اش جذب س*ی*نه‌اش شد. تکیه‌اش را گرفت و به‌سمتم مایل شد و دستش را روی دستم قرار داد.
- زندگی شوخی نیست عموجون! من امیر رو تضمین می‌کنم؛ اما ممکنه خلق و خوی شما اصلاً بهم نخوره و نباید به این زودی ازدواج کنید. اول باید هم رو بشناسید.
حرفش منطقی بود. کاملا غیرعقلانی بود اگر به سرعت ازدواج می‌کردیم؛ اما نفس‌های مرگ درست در کنار گوشم بود و من برای فرار از تقدیرم به هر ریسمانی چنگ می‌زدم.
- وقتی امیر بهم گفت توی شوک بودم. اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو جمع و جور کردم تا عمل رو گند نزنم.
لحنش دیگر جدی نبود که سر بلند کردم و پرسیدم:
- عمل خوب بود؟
چشمانش دوباره جان گرفتند و بالبخندی عمیق و رضایتمند پاسخ داد:
- خیلی خوب. خداروشکر همه‌چیز خوب پیش رفت.
دستی به پشت گ*ردنش کشید و گفت:
- باورت نمیشه چقدر استرس داشتم! این دختر بچه عجیب منو درگیر خودش کرده بود.
- دلیل بیماریش چی بود؟
آهی کشید و نگاهش را به در دوخت و باصدایی تحلیل‌رفته پاسخ داد:
- یه توده‌ی سرطانی درست کنار نخاعش قرار گرفته بود؛ اگه یه شکاف اشتباهی رخ می‌داد برای همیشه قطع نخاع می‌شد.
هین ترسیده‌ای کشیدم و زمزمه کردم:
- پس خیلی ریسکش بالا بود!
هومی درون گلو گفت و بعد از مکثی طولانی، دستش را بالا آورد و به روی گونه‌ی داغم قرار داد و با ابخند نجوا کرد:
- تو، عین یه معجزه می‌مونی برای امیر.
من؟ من معجزه‌ی پاشا بودم؟ عموی بیچاره‌ام خبر نداشت که من بلایی بیش نبودم که امیرپاشا متواضعانه این بلا را به‌جان خرید.
- تو می‌تونی امیر رو به زندگی برگردونی. اون مرد خوبیه مهتاج.
لبخندی به روی صورتم نشست که از تعاریف همه از پاکی و قداست امیرپاشا بود. آغوشش را برایم باز کرد که با خنده خود را به گرمای تنش سپردم و سرم را روی شانه‌ی پهنش قرار دادم.
- هشت سال اختلاف سنی برات سخت نیست؟
هشت سال! فکر می‌کردم امیرپاشا جوان‌تر باشد؛ اما از یاد برده بودم که او هم‌سن عمو بود و چندسال دیگر چله‌ی اول زندگی‌اش را رد می‌کرد؛ اما با همه‌ی این‌ها سن و سال برایم ارزشی نداشت. کیان ثابت کرد که سن به شعور و احساس ربطی ندارد.
- نه. نیست.
همین. کوتاه و مختصر. نفس عمیقی کشید و دستش را به روی سرم کشید و موهای بیرون ریخته از شالم را به نوازش‌های بی‌نظیرش سپرد.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
از تاکسی پیاده شدم و خودم را به پیاده‌رو رساندم. سرم را بلند کردم و تابلوی مقابلم را از نظر گذراندم. خودش بود؛ رستوران شکوفه‌ی گیلاس. لبخندی به اسم جذابش زدم و کفش‌های پاشنه‌ بلندم را که تنها برای این قرار از الهه قرض گرفته بودم، به‌روی سنگ‌های زیبای مقابل رستوران قرار دادم. در چوبی را کنار کشیدم که صدای آویز زیبایی از بالای سرم توجه‌ام را جلب کرد. آویزی مملو از پرهای صورتی رنگ و گل‌های ریز شیشه‌ای. سرم را پایین انداختم و برای ارزیابی موقعیتم، نگاهم را سراسر سالن گرداندم. سالنی با میزهای گرد سفید و صندلی‌های چوبی رنگ که هر میز در اتاقکی زیبا قرار داشت که دو طرفش را گویی تنه‌ی درختان پوشانده بود و سقفی از شکوفه‌های نمایشی گیلاس به خود اختصاص داده بودند.
- می‌تونم کمک‌تون کنم؟
چشم از زیبایی سالن تاریک گرفتم و نگاهی گذرا به سقف و پارکت‌ها انداختم و به‌سمت صدا برگشتم. مرد جوان یکی از دستانش را پشت کمر قرار داد و با لباس‌های جذاب کارش، به من خیره شده. لبخندی به صورتش زدم و محترمانه پاسخ دادم:
- ممنون. میز رزرو داشتیم.
دفترچه‌اش را از جیب شلوار جینش بیرون آورد و پرسید:
- به‌نام؟
صدای آشنایی، توجه‌ی هردونفرمان را به‌سمت دیگری جلب کرد:
- ایشون با من هستن.
ابروهایم بالا پریدند و ل*ب‌هایم جمع شدند. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم یک شلوار جین مشکی و پیراهن ساده‌ی سفید به یک مرد این‌همه جذابیت ببخشد. صدای گارسون را نشنیدم و تنها توجهم به مردی جلب شد که مقابلم ایستاده و یکی از دستانش را در جیب تنگ شلوارش فرو برده بود و با لبخندی کوچک و بسیار ریز گوشه‌ی ل*بش نزدیک‌تر می‌شد.
- دیر کردی!
یکه‌ای خوردم و از آنالیز مرد جذاب مقابلم دست برداشتم. زبانم را روی ل*ب‌های رژ زده‌ام کشیدم و یک‌قدم فاصله‌مان را به هیچ رساندم و باشیطنتی که نمی‌دانم چرا و چه‌طور مدتی می‌شد در وجودم ریشه کرده بود، پاسخ دادم:
- برای ملاقات با همسر آینده‌ام باید کمی وقت می‌گذاشتم.
توجهش به آرایش لایت صورتم جلب شد و لبخندش پررنگ‌تر گشت. با دست به یکی از میزهای انتهای سالن اشاره کرد و زمزمه کرد:
- نکنه روم نظر داشتی و همه‌ی این‌ها رو بهونه کردی؟ بفرمایید.
خنده‌ای کردم و در حالی که پشت سرش قدم برمی‌داشتم پرسیدم:
- می‌خوای تا آخر عمرمون این موضوع رو به رخ بکشی؟ من افتخارم می‌کنم که مرد جذابی مثل تو پیشنهاد ازدواج دادم.
صندلی‌ام را عقب کشید و چشمی در حدقه گرداند.
- نمی‌دونستم این‌همه پررو و خوش سرِز*ب*ون تشریف داری بانو.
تشکری کردم و روی صندلی نشستم. باهیجانی وافر سرم را به طرفین گرداندم و به شکوفه‌های گیلاس خیره شدم. مقابلم جای گرفت که به صورتش چشم دوختم و دستانم را به زیر چانه زدم که اخمی ریز چاشنی صورت جذاب و مردانه‌اش کرد و پرسید:
- چیزی مصرف کردی احیانا؟
خندیدم و دندان‌هایم را متواضعانه در نمایشش قرار دادم.
- دارم تلاش می‌کنم درس‌های الهه رو خوب پاس کنم.
چشمی در حدقه گرداند و پای راستش را روی دیگری انداخت و تکیه‌اش را به پشتی صندلی سپرد. منو را از روی میز برداشت و حینی که در حال خواندن بود، گفت:
- محض رضای خدا خودت باش مهتاج!
خودم بودم. به خداوندی خدا بعد از سال‌ها خودم بودم. دختر پر شور و هیجان‌زده که برای رویایی با مرد سوار بر اسب‌ سفید، لحظه‌شماری می‌کرد. مردی که تکیه‌گاهش می‌شد و نه تنها هم‌اتاقش و هم‌بسترش. دختری که سال‌ها نیاز‌های زنانه‌اش را برای کیان سرکوب کرده بود تا مبادا از او سوءاستفاده شود؛ اما از زمانی که مرد مقابلش را در آن ظهر گرم و بی‌نظیر ملاقات کرد، هرچه رشته بود، پنبه شد و نیاز نوازش‌کردنش به فلک کشید. هر زمان که انگشتان این مرد را می‌دیدم و یا پروفایل تلگرامش را چک می‌کردم، پوستم را میان آن‌ها تصور می‌کردم که بعد از سال‌ها در میان دستان مردی واقعی به آرامش رسیده بودند؛ اما با یادآوری این که او مردی صوری بود و از سر اجبار این، بودن‌ها اتفاق می‌افتاد تمام هیجانم خوابید و به یاد آوردم که این مرد، شاید مرد چند شبانه‌روز باشد و من باز هم زندگی بدون یک مرد واقعی را متحمل می‌شدم.
انگشتانم را از زیر چانه آزاد کردم و بدون آن‌که منتظر تعارفش باشم، با هیجانی که دیگر خوابیده بود، مشغول زیر و رو کردن منو شدم. همان کوبیده‌ی زعفرانی که اول لیست بود را انتخاب کردم و منو را بستم. انگشتم را به روی اسم رستوران ‌کشیدم و نگاهم به دنبال ناخن‌های مشکی رنگم بود. گفتم:
- من زعفرونی می‌خورم. دوغ ترش دارن؟
و نگاهم را به آرامی بلند کردم که ناگهان موجودی پلید درون شکمم چنگ انداخت و باز هم احساسات زنانه‌ام را به بازی گرفت. همان طوری که به‌روی صندلی‌اش کج تکیه زده و استایل قبل را حفظ کرده بود، با چشمان نیمه خمارش به صورتم خیره شده بود و گویی با نگاه آتشینش تمام ذهنم را از بر می‌کرد و می‌خواند. گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم که گوشه‌ی چشمانش چین افتاد و ابروهایش کمی به هم نزدیک شدند. دست‌پاچه دستی به شال مشکی رنگم کشیدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
در کمال پررویی دستور داد:
- دیگه مشکی نپوش.
متعجب و با چشمانی گرد، ابرویی بالا انداختم و نگاهم را به‌سمت لباس‌هایم سوق دادم. مانتوی مشکی که با دوخت‌های طلایی زینت بخشیده شده بود و دکمه‌های درشت طلایی‌اش می‌درخشید، شلوار راسته‌ی مشکی و کفش مشکی طلایی. من عاشق این رنگ و تیپ بودم.
سر بلند کردم و به‌صورت حفظ ظاهر کردم و شانه‌ای بالا انداختم.
- من دوسش دارم.
- من ندارم.
برای چند ثانیه‌، با حرفی که زد، نفس کشیدن از یادم رفت و قلبم از حرکت ایستاد. با خودش چه فکری کرده بود که از همین الآن می‌خواست به پوشش من هم ایراد بگیرد و امر و نهی کند؟ اخم بزرگی به‌روی صورت نشاندم و تنم را به روی میز خم کردم.
- انگاری یادت رفته ما فیلمی و الکی، قراره زن و شوهر بشیم؟
منو را روی میز انداخت و کف دستش را با ضرب محکمی به رویش قرار داد که در جا پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم. با صورت خونسردش سر تا پایم را از نظر گذراند و محکم و جدی گفت:
- انگاری تو همه‌چی رو یادت رفته خانوم نامدار! اگه هنوزم به این موضوع پایبندی، من می‌تونم به مادرم بگم که اون خواستگاری صوری رو لغو کنه.
صدایش بوی تهدید می‌داد و من متنفر بودم از غرور درون صدا و نگاهش. انگشتانم را با حرص مشت و تمام عصبانیتم را به جان استخوان‌های بیچاره‌ام خالی کردم. دندان به‌روی هم فشردم و ل*ب‌هایم را به سختی کنترل کردم تا مبادا با حرفی نابه‌جا آینده‌ام را به گند بکشم و به جای انگشتان کشیده‌ی او مجبور به تحمل دستان کثیف کیان به‌روی صورتم بشوم.
- خوش اومدین. چی میل داشتین؟
چشم بستم و رو گرفتم تا مبادا امیرپاشا و گارسون را با هم به دیار باقی بفرستم. توجهی به صدای امیرپاشا نکردم و با کشیدن نفس‌هایی نسبتاً عمیق از بینی خودم را سرگرم کردم. گارسون سفارشات را گرفت و میز را به‌سرعت ترک کرد.
«مردها سر و ته یک‌ کرباس بودند» را حالا می‌فهمیدم. از کجا معلوم که دین پدرش بهانه‌ای بود تا پیروی از امیالش را از طریق شرع دنبال نکند و بعد از مدتی که از وجودم خسته شد، مرا به راحتی رها کند؟ چرا به‌راحتی به این مرد اطمینان کردم؟ چه در چشمان لعنتی‌اش بود که بی هیچ تعهدی قبولش کردم و آینده‌ام را راستی‌راستی تقدیمش می‌کردم؟
- می‌دونم به چی فکر می‌کنی.
قلبم هُری فرو ریخت و باتعجب به‌سمتش چرخیدم که دستی به یقه‌اش کشید و نگاه مرا به مابین دکمه‌های پیراهنش کشاند که باز آن شیطان لعنتی چنگی به شکمم وارد کرد.
- به این که تو رو برای یه مدت عقد می‌کنم و همین که به نیازهام رسیدم، ول می‌کنم و میرم.
آب دهانم به‌سرعت درون گلویم پرید و چشمانم به‌سرعت از دکمه‌های لباس به صورتش تغییر جهت دادند. از لیوان آبی که روی میز بود، مقداری نوشیدم و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم و همین که ل*ب باز کردم تا دروغ بگویم، اخمی به روی صورت نشاند و به روی میز خم شد.
- آخه احمق جان! چرا بیام عقدت کنم؟ در صورتی که بعد از مرگ همسرمم می‌تونستم هزارتا دختر بیچاره رو به خونه‌ی مجردیم بیارم و با یه عقد موقت از زندگیم بندازمشون بیرون؟ تو فکر می‌کنی من این‌همه حیوونم که تنها فکرم به نیازهام باشه؟
از بی‌پرده صحبت‌کردنش و آن اخم‌هایی که عجیب شیرین بودند، شرم تمام وجودم را در برگرفت و مجبور به زیر انداختن سرم شدم.
- من... باید به من حق بدی که...
- می‌دم؛ اما...
نفس گرفت و دستور داد:
- سرت رو بلند کن!
سر بلند کردم که خیره در چشمانم ادامه‌ی جمله‌اش را به زبان آورد:
- به‌شدت عصبی می‌شم: وقتی در موردم همچین فکری میشه. اگه گفتم زندگی الکی و فیلمی نداریم، برای این بود که من یک‌بار کمر پدر و مادرم رو شکستم و دیگه توان شکستن دوباره‌شون رو ندارم. من قسم خوردم کمکت کنم و می‌کنم؛ اما فقط ازت یه چیزی خواستم.
اجازه‌ی کلامی را نداد و برگه‌ای از جیب شلوارش بیرون آورد که تکه‌ای مربعی شکل شده بود. برگه را باز کرد و مقابلم قرار داد.
- برای همین این قرارداد رو تنظیم کردم. شاید بخوایی امضاش کنیم و خیالت راحت بشه.
بدون تعارف و باکنجکاوی برگه را جلو کشیدم و مشغول خواندن متنش شدم.
خدای من! این مرد، همان مرد واقعی بود که در ذهنم جولان می‌داد. چطور می‌توانست برای یک خواسته‌ی کوچکش از من این تضمین را بدهد؟ حق طلاقی که توافقی بود و امتیازهایی باورنکردنی.
- اگر من یا تو، به هردلیلی به غیر از طلاق توافقی، تصمیم به جدایی بگیریم، طبق این نوشته که قانونی هم هست و توسط یک وکیل تهیه شده، تمامی اموال طرف مقابل به اون طرف اهدا میشه.
برگه را رها کردم و مقداری دیگر از آب نوشیدم تا ذهن د*اغ کرده‌ام برای لحظه‌ای از این مرد پیش‌بینی‌ نشده فاصله بگیرد.
- دوتا خونه، یه ماشین و مرکز پخش دارم. مقداری هم سهام و ارز.
و این یعنی امیرپاشا با ناجوانمردی کردن، تمامی دارایی‌اش را از دست می‌داد و بیچاره می‌شد. یقیناً کسی برای رسیدن به هوی و هوسش، تمام دارایی‌اش را نیست و نابود نمی‌کرد.
انگشتانم را به‌روی میز در هم قفل کردم و بابدجنسی تمام گفتم:
- اما، من چیزی ندارم.
تلخندی زد و گفت:
- ماشین مادرت که تعمیرگاه بیرون بیاد قیمت خوبی می‌خوره، اضافه پولی هم که از فروش کارآگاه و خونه توی شرکتی که توش کار می‌کنی سرمایه‌گذاری کردی، با سودی که ممکنه بهت برسه برای من کفایت می‌کنه.
دهانم باز ماند از تحقیقات کامل امیرپاشا. او از سرمایه‌گذاری هم خبر داشت که تنها چندروز بود اتفاق افتاده بود و اوایل جنبه‌ی کمک به شرکت را داشت و جبران زیان آن دزد؛ اما با مخالفت شدید سروش و پیشنهاد سبحان برای دریافت سهم به ازای آن مبلغ، همه‌چی تغییر کرد و تنها من باخبر بودم و آن‌دو. خدای من! این مرد چه‌کسی بود؟ این مرد چه‌طور میان زندگی‌ من پیدا شد؟
گارسون مشغول چیدن میز شد و من هم‌چنان مبهوت به مرد مقابلم خیره شده بودم که نیشخندی زد و گفت:
- این رو یادت باشه که من رو نمی‌تونی ‌دور بزنی.
نگاهم به گارسون افتاد که دستش روی لیوان‌ها مانده و مبهوت به ما خیره شده بود. سر برگرداندم و با پوزخندی عصبی عقب کشیدم و به‌جانش غر زدم:
-باورم نمی‌شه این‌ همه شیاد باشی!
ابرو در هم کشید و چشم ریز کرد.
- شیاد؟ این یه تضمین هست که تو من رو دور نمی‌زنی. تمام چیزی که داری، در مقابل زندگی‌مون.
چشمی در حدقه گرداندم و با پررویی گفتم:
- حالا خوبه من ازت خواستگاری کردم!
هینی که گارسون کشید، نگاه متعجب هردونفرمان را به‌سمتش کشاند که مرد جوان بیچاره، دستپاچه دوغ‌ها را روی میز قرار داد و به‌سرعت با میز چرخ‌دارش دور شد. با قرار گرفتن شی سردی میان انگشتانم، رو گرفتم و نگاه دزدیدم. روان‌نویسی میان انگشتانم جای گرفت که انتهایش در دستان مرد مقابلم قرار داشت.
- امضاش کن.
پوف کلافه‌ای کشیدم و روان‌نویس را با حرص کشیدم و امضایم را پای برگه نشاندم. طبق خواسته‌اش اثر انگشت هم زدم و دستم را با دستمال پاک‌ کردم. عمل من را تکرار کرد و برگه را درون جیبش قرار داد.
- یه نسخه‌اش رو هم به من بده.
سری تکان داد و گفت:
- برات میارم.
با دست به میز اشاره کرد که با همان اخم به دیس خیره شدم و با دیدن محتوایش به‌سرعت همه‌چیز را فراموش کردم و همان مهتاج شکمویی شدم که هنگام غذا، قهر و عصبانیت حالی‌اش نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- از مرحله‌ی اول رد شدی دخترجون.
لقمه‌ای که در دهانم گذاشته بودم را به آرامی جویدم و با گیجی پرسیدم:
- چی گفتی؟
دوغش را درون جام خالی کرد و با نگاه با نفوذش، تمام وجودم را یخ زد.
- این که در موردم از بقیه نپرسیدی و حتی اون قرارداد رو امضا کردی، نشون میده این یه قرارداد تمیزه.
ابرو در هم کشیدم و با اخم پرسیدم:
- مگه شک داشتی؟
تکیه‌اش را به صندلی سپرد و سرش را کمی عقب کشید و بالحنی متفاوت که ترس را مهمان وجودم می‌کرد، گفت:
- هرچیزی در موردم می‌دونی درسته؛ اما در مورد شغلم چیزی نمی‌دونی. می‌دونی؟
- مگه، مگه اون فروشگاه مال تو نیست؟
- هست. شغل من در اصل فروش دکوراسیون داخلی و واردکننده‌ی برندهای به‌نامه و خب درآمدم خیلی بهتر از اون مرکز خرید ساده‌ست.
به‌جلو خم شدم و مبهوت از گفته‌اش، تقریبا داد زدم:
- به من دروغ گفتی؟!
چشم چرخاند و دستمال را به روی پاهایش پهن کرد و گفت:
- کدوم‌ دروغ دختر خوب؟ من همه‌چیز رو نگفتم.
- دیگه بدتر.
- ای‌بابا!
تُن صدایش که بلند شد، عقب کشیدم و خجالت‌زده نگاهی به ورودی اتاقک انداختم که خوش‌بختانه کسی نبود. با سر به ظرفم اشاره کرد و گفت:
- ناهارت رو بخور، بعدش باهات کار دارم.
به‌سرعت جبهه گرفتم:
- چی‌کار؟
ناگهان پوکر شد و با چشمان ریزشده و دهانی که کمی باز بود و زبانی میان دندان، به من خیره شد. دیدنش در آن حالت و در آن شکل نشستن و برق چشمانش، ترس عجیبی را مهمان تنم کرد که بی‌هیچ حرف اضافه‌ی دیگری سربه‌زیر انداختم و قاشق و چنگال را میان انگشتانم گرفتم. هردو در سکوت و به اجبار شکم‌هایمان مشغول خوردن غذا شدیم. نو*شی*دنی‌ام را که تمام کردم، ل*ب‌های خیسم را به‌روی هم کشیدم و بدون آن که از دستمال استفاده کنم، دست از خوردن کشیدم.
- می‌ریم خونه‌ی من.
با بلند شدن ناگهانی گردنم، صدای بدی از استخوان‌های گردنم ایجاد شد که آخم در صدایش پنهان شد.
- بریم.
از جای برخاست و بعد از قرار دادن تعدادی اسکناس روی میز، بدون نگاه‌کردن به صوت مبهوتم، حرکت کرد که به‌سرعت به‌دنبالش قدم برداشتم و به‌جانش غر زدم:
- من که موافقت نکردم. کجا می‌ری؟
در را باز کرد و کنار کشید که با اخم، مقابلش ایستادم و گفتم:
- این کارهات باعث می‌شه من از تصمیمم پشیمون بشم.
ابرویی بالا انداخت و خونسرد و بدون حالت پرسید:
- چه‌کاری دختر کوچولو؟
دندان ساییدم از نسبتی که به ریشم بست و ل*ب باز کردم تا فحشی نثارش کنم که با قرار گرفتن عینک مشکی‌اش به روی صورت، حرف در دهانم ماند و آن لبخند کوچکش زبانم را به کام چسباند. انگشتش را به تره‌ای از موهایم رساند که بیرون از شال افتاده بودند و با وسواسی تمام آن‌ها را کنار زد و زمزمه کرد:
- تو خیلی بد اخلاقی دخترجون!
در آینه‌ی عینک خیره شدم و برای بار هزارم به یقین رسیدم که مردها در حرف زدن دومی نداشتند. سرش را جلو کشید و در زیر گوشم نجوا کرد:
- و من می‌میرم برای این اخلاق‌هی خاص که قلقش دست خودمه.
نفسی که در س*ی*نه‌ام گره کرده بود، با حرفش به‌سرعت به بیرون جهید و «هینی» که قصد بیرون آمدن از میان ل*ب‌هایم داشت را با قراردادن پشت انگشت‌هایم به‌روی ل*ب‌ها، خفه کردم. آن جمله‌ی لعنتی، مدام در ذهنم پارازیت می‌انداخت و موجود شیطان لعنتی هم به چنگ‌زدن‌ها و وسوسه‌هایش ادامه می‌داد که با عقب کشیدنش و خروجش از رستوران، تمامی احساسات و افکارم به‌حالت نرمال برگشتند و قدرت تفکر به حالت اولیه. این حرفش چه معنی داشت؟ یعنی من را دست انداخته بود؟ خدای من! معلوم‌ ذست که مرا دست انداخت و به ریش نداشته‌ام می‌خندید. اخم‌هایم بیشتر درهم تنیده شدند و به‌سرعت به‌سمتش برگشتم که سوار ماشین جدیدی شد و ماشین را روشن کرد. با تک بوقی که زد، بالاجبار بیرون زدم و سوار ماشینش شدم. ابرویی بالا انداخت و همین که ماشین را به حرکت در آورد، گفتم:
- ماشین جدید مبارک.
سری تکان داد و تنها با گفتن «ممنون» باز ذهنم را دچار دوگانگی کرد. هیچ‌چیز از این مرد نمی‌دانستم و تنها چندین‌بار کوتاه ملاقاتش کرده بودم؛ اما در کمال ناباوری از او درخواست ازدواج کردم و دستی‌دستی خودم را در چاهش می‌انداختم. از همان شبی که مرا تحت تاثیر قرار داد، می‌دانستم اتفاقی در من رخ خواهد داد که بسیار ناخوشایند خواهد بود.
- احتمالاً بابات اجازه‌ی عقد رو به این زودی نده.
یکه‌ای خوردم و سردرگم به‌سمتش چرخیدم که نیم‌نگاهی به‌سمتم انداخت و پرسید:
- خوبی؟
دستی به صورتم کشیدم و تلخندی زدم و با لحنی کلافه پرسیدم:
- چه‌طور به نظر میام؟
انگشت شصتش را به زیر ل*ب زیرینش کشید که به‌سرعت نگاه دزدیدم.
- بد.
برای پاسخ صریحش چشمی در حدقه گرداندم و آرنجم را به روی برآمدگی پایین دستگیره ماشین قرار دادم و کف دستم را زیر چانه زدم. نفس گرفتم و صادقانه زمزمه کردم:
- احساس بدی دارم. فکر می‌کنم داریم کار اشتباهی می‌کنیم.
سکوت کرد و به من اجازه‌ی بیشتر صحبت‌کردن را داد:
- این‌که با کارام بابا و بقیه رو فریب بدم، نشون می‌ده منم یکی هستم عین کیان...
چشمانم را به‌روی هم فشردم و باحرص ادامه دادم:
- یکی که داره همه رو فریب می‌ده و نمی‌دونه داره چی‌کار می‌کنه. می‌ترسم با این کارم، هم تو رو و هم خودم رو توی دردسر بندازم.
دستم را رها کردم و میان موهایم چنگ انداختم و به‌جان خودم نق زدم:
- لامصب من تو رو نمی‌شناسم و می‌خوام باهات ازدواج کنم. دارم دیوونه می‌شم.
صدای نفس گرفتنش به گوشم رسید و باز هم از نگاه‌کردن به صورتش خودداری کردم. نباید جذبش می‌شدم و از روی ندانم کاری آینده‌ام را به گند می‌کشیدم.
- می‌تونم خواستگاری رو عقب بندازم و تو بیشتر فکر کنی.
بالاخره به‌سمتش برگشتم و ناله‌کنان پرسیدم:
- پس کیان چی؟ بابام چی؟ بابام مطمئناً به یهو عقب کشیدن‌مون شک می‌کنه و بعدش دیگه هرچی نقشه کشیدم، نقشِ بر آب میشه.
از آینه‌ی ب*غ*ل نگاهی انداخت و فرمان را به‌سمت چپ هدایت کرد. ل*ب‌هایم را به داخل دهانم فرستادم و چندی بعد پرسیدم:
- چی‌کار کنم؟
با انگشت اشاره به روی فرمان ضرب گرفت و پاسخ داد:
- گفتم که بابات مطمئناً با عقد مخالفه. پس می‌تونی نامزدی رو برای همین بذاری. توی این مدت فکر می‌کنی و اگه به نتیجه‌ای رسیدی، با من در میون می‌ذاری تا با هم هم‌مسیر بشیم.
- اگه جوابم منفی بود چی؟ تو می‌خوای چکار کنی؟
نیم‌نگاهی به‌سمتم روانه کرد و بدون احساس پاسخ داد:
- خب باشه. منم یه نقشه‌ی دیگه برای رسیدن به هدفم پیدا می‌کنم.
چقدر راحت از خ*را*ب‌شدن نقشه‌ی اولش صحبت می‌کرد. مطمئناً با این خون‌سردی و خیال راحت، می‌توانست به هرچه که می‌خواهد برسد. درست برعکس من که مدام درگیری ذهنی داشتم و فشار عصبی شدیدی را متحمل می‌شدم.
رو گرفتم و زمزمه‌وار گفتم:
- خوش به‌حالت.
- چرا؟
- این همه خون‌سردی و برای هر کاری چندین نقشه و پلن داری؛ اما من مدام با خودم درگیرم.
- تو عادت به تصمیم‌های ناگهانی داری و برای همین زود پشیمون میشی. اگه پا توی یه مسیر گذاشتی، برای این که غرورت لطمه نبینه باید به خوبی تمومش کنی. نه این که میون راه سردرگم و پشیمون وایستی.
- حتی اگه اون کار، اشتباه بود؟
- من عادت به نصفه و نیمه‌داشتن چیزی ندارم. برای همین اگه تصمیم اشتباهی هم گرفته باشم، اون رو تا آخر ادامه میدم.
ناخودآگاه لبخندی روی ل*ب‌هایم نشست و از زبانم در رفت:
- چقدر کله‌خ*را*ب!
ماشین را نگه داشت و نگاهش را از پشت شیشه‌های رنگی عینک به صورتم دوخت که خجالت‌زده ل*ب گزیدم و چشم گرداندم. با حرکتش به‌سمتم، به‌سرعت به‌سمتش چرخیدم و متعجب به صورتش چشم دوختم که نیم‌تنه‌اش را جلوتر کشید و ساعد دست راستش را روی پشتی صندلی‌ام قرار داد. با پیچیدن بوی خوش عطرش به زیر بینی‌ام، ناخواسته در هوایش نفس عمیق کشیدم و چشمانم مخمور و تنم به گرما نشست. داغی نفس‌هایش به پشت گوشم نشست و صدایش به آرامی طنین انداخت:
- من کله خرابی‌های دیگه‌ای هم بلدم. می‌خوای امتحان کنیم؟
تا به‌حال برق‌گرفتگی را تجربه نکرده بودم و به‌نظرم برای بار اول، بی‌نظیر بود و در یک کلمه «محشر». سرم را کمی عقب کشیدم و چشمانم را به‌سمتش گرداندم که عینک مزاحم را کنار زد و به روی کنسول رها کرد. سرش را جلوتر کشید و در چشمانم خیره شد. در گلو پرسید:
- هوم؟
خنده‌ی ریزی از آن شیطنت نگاهش سر دادم و ل*ب‌هایم را جمع کردم. سرم را به‌روی شانه‌ی راست مایل کردم و پرسیدم:
- مثل چی؟
نیشخندی زد و پاسخ داد:
- کم کم باهاش آشنا میشی.
آن نگاه خاص و لحن آرام‌اش، در عوض آن‌که باز هم خنده را مهمان ل*ب‌هایم کند، ترس عجیبی به جانم انداخت.
- پشیمونی؟
سوالش مانع پردازش حرف‌های دو پهلوی امروزش شد. به اجبار ذهنم را خالی کردم و پرسیدم:
- از چی؟
- از انتخاب من و تصمیمت؟
انگشتانش را بالا آورد و شال عقب رفته‌ام را به آرامی جلو کشید و با همان لحن بسیار خون‌سرد و آرام ادامه داد:
- از این که کیان رو زمین بزنیم و من و تو تقاص کارهاش رو پس بگیریم؟
این مرد خوب بلد بود با صدای معمولی آرام و متین و آن چشمان کهربایی مانندش، مرا ترغیب به ادامه‌دادن تصمیم ناگهانی و کنار زدن عقلم کند. خوب بلد بود افسار احساسات و عقلم را به دست بگیرد. چرا که با همان جمله‌های لعنتی‌اش باز هم آتش خشم را در وجودم شعله‌ورتر کرد و کلید منطق و عقلم را خاموش کرد. باز هم به آن تصمیم احمقانه پایبند شدم و دوگانگی از ذهنم بیرون رفت.
- هرگز!
- اما این‌جور که دیده نمی‌شه. شایدم ترسیدی! از من یا کیان؟ ضمانت من اون قرارداده و خانواده‌ام.
به سرعت مخالفت کردم و دستانم را همانند حالت پراندن پشه‌ها در اطراف چرخاندم و داد زدم:
- نه نه! معلومه که نه. من از کسی نمی‌ترسم. اون کیان ع*و*ضی رو هم خودم به درک می‌فرستم. اون، اون، اون قاتل مادرمه. قاتل!
نفس‌زنان به مرد اخموی مقابلم خیره شدم و با بغضی که از یادآوری جنایت بی‌رحمانه‌ی کیان به‌سراغم آمده بود نالیدم:
- من مسبب تموم بدبختی‌هام رو با دستای خودم می‌کشم.
گره‌ی میان ابروهایش کور شد و لحنش کمی ناراحت و تسکین دهنده:
- متأسفم.
دستانم را در دو طرفم مشت کردم و ضربه‌ی نسبتاً محکمی به روی ران پایم زدم و در صورتش توپیدم:
- تأسف به دردم نمی‌خوره. مرگ کیان و پدرشه که من رو آروم می‌کنه.
با قاب‌شدن صورتم و کشیده‌شدن سرم به جلو، در میان آن همه احساس خشم و نفرت، مبهوت ماندم و سردرگم نگاهم را میان اجزای صورتش به گردش در آوردم. رگ‌های گ*ردنش به وضوح می‌تپیدند و لرزش‌شان را می‌شد به زیبایی احساس کرد. چشمانش ریز شدند و حرصی عجیبی میان اجزای صورتش شعله‌ور شد.
- مطمئن باش یه روزی اون ع*و*ضی‌ها تقاص کاراشون رو می‌بینن. قسم می‌خورم خودم جلوی پات بندازم‌شون تا حکم مرگ‌شون رو صادر کنی.
ل*ب‌هایم لرزیدند از خشم این مرد و ناباور صدایش زدم:
- پاشا!
فشار روی دستانش بیشتر شد که استخوان‌های گونه‌ام به گزگز افتادند و ل*ب‌هایم لوچ شدند و چشمانم از فشار به اشک نشستند.
- کسی که زن و بچه‌ی من و مادرت رو فرستاد س*ی*نه‌ی قبرستون و من و تو رو به عزا نشوند، با همین دستای خودم، می‌گیرم و به پیشواز مرگ می‌فرستم.
قطرات اشکی که بیرون آمدند، از اوج غم این مرد و خودم بود و از بهتی که با جمله‌اش به اوج رسید. کسی که همسر و فرزند پاشا را کشته بود، کیان بود؟ یا پدرش؟ این فرهمندها چه به روز ما آورده بودند؟ چرا این پدر و پسر یک روز خوش برای کسی نمی‌گذاشتند. خدای من! زن و بچه‌ی بی‌گناه پاشا دیگر برای چی؟ اصلا پاشا را چه به آن‌ها؟ یعنی او هم همانند مادر من بازیچه‌ی قدرت آن‌دو شده بود؟
انگشتان شصتش دستمالی نرمینه برای پاک‌کردن اشک‌هایم شدند و گرمای صورتم را دو چندان کردند.
- گریه نکن! نترس! نذار ضعیف بشی. با من یکی ‌‌شو تا آرامش رو به زندگی دوتامون برگردونم.
عقلم مخالف بود و التماس می‌کرد برای جرعه‌ای آرامش؛ اما دل لعنتی‌ام پیروز شد و افسار زبان و منطقم را به دست گرفت.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- چی‌کار باید بکنم؟
سوالی که پرسیدم و جوابی که تنها یک جمله‌ی سه حرفی بود:
- بسپرش به من.
بینی‌ام را بالا کشیدم. بار دیگر دستمال نرمش را روی صورتم کشید و چشمانم را م*ست خواب کرد.
- به‌وقتش میگم باید چکار کنیم. فعلاً به زمان نیاز دارم. حالا آروم باش.
- تو، تو چه ربطی به کیان داری؟
نفس گرفت و سرش را آن‌قدر پیش کشید که گرمای بینی‌اش، بینی‌ام را لمس کرد و ناخودآگاه گردنم سیخ شد و سرم به بالا و در جهت صورتش متمایل گشت.
- یه قصه‌ی قدیمی. خانواده‌ی من قربانی اشتباه شد. اشتباه پدر کیان.
سخت بود؛ حرف‌زدن در آن شرایط، واقعاً سخت بود. خیره در چشمان روشن مردی ماندن و حرف‌زدن برای من سخت‌تر بود. ل*ب‌هایم تکان می‌خوردند برای هزاران سوال؛ اما به معنای واقعی لال شده بودم و زبانم در د*ه*ان نمی‌چرخید. نفس زدن‌های بی‌طاقتش نشان از اوج خشم و انتقامش می‌داد و من را به تصمیمم مصمم‌تر می‌کرد. با این خشم و انتقام، می‌توانستم خودم را بالا بکشم و به هدفم برسم. این مرد انتقام‌جو، همراه خوبی می‌شد. مطمئناً!
انگشتان شصتش که پایین‌تر آمدند، نفسم برید و پلک‌هایم به هم نزدیک‌تر شدند. نفس‌هایش که آرام‌تر شد و چشمانش رنگ طبیعی گرفتند، تازه جایگاه‌مان را به یاد آورد و به‌سرعت ل*ب‌هایم را از حصار انگشتان حریصش در آورد و عقب کشید. همانند تیری که از کمان رها شده باشد، نفسم به‌شدت بالا آمد و تنم به روی صندلی رها شد. دستم را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام قرار دادم و صورت گر گرفته‌ام را به جهت مخالف کشاندم. دستم را بالا آوردم و به‌روی گونه‌هایم کشاندم و عرق پیشانی‌ام را با آستینم گرفتم. هنوز هم صدای نفس‌های عمیقش می‌آمد و ترق و تروق صدا دادن استخوان‌های انگشتانش، مرا می‌ترساند. این مرد در خشم غوطه‌ور شده بود و قولی به من داده بود که مطمئن بودم با آن چشم‌ها، دروغی در کار نبوده و نیست. مادرم، همسر و فرزند پاشا منتظر انتقام خون به ناحق ریخته‌شان بودند و من هنوز همانند احمق‌ها سردرگم بودم. به جهنم که آینده‌ی احساسی و عاشقانه‌ام در خطر بود. به جهنم که این مرد را باید بدون هیچ احساسی تا مدت‌ها تحمل می‌کردم. به جهنم که قرار بود یک همسر خوب و شاید فیلمی باشم. به جهنم که به همه دروغ گفتم و عذاب وجدان داشتم. تنها یک چیز مهم بود. مِن‌بعد فقط خون مادرم مهم بود و این مرد که خشم و انتقامش از من بیشتر بود و یک نقطه قوت برای رسیدن من به هدفم. هدف از پا درآوردن فرهمندها!
شیشه را پایین دادم و هوای نسبتاً خنک را در ریه‌هایم جای دادم و صورت د*اغ کرده‌ام را به سرما نشاندم. از هوای زمستان متنفر بودم؛ زیرا خصوصیاتی همانند خودم داشت. یک روز مهمان آفتاب می‌شد و روز دیگر به سردی یخچال‌های طبیعی می‌نشست. همانند من که درگیری داشتم و مدام در حال جدال با خودم بودم؛ اما امروز من باید همانند آخرین روزهای اسفند، آرام می‌شدم. روزهایی که هوای آرام بهار را داشت و باران‌های زنده‌گر.
بالآخره بعد از هزاران خوددرگیری، راضی به حرف‌زدن شدم و زبان در د*ه*ان چرخاندم:
- چه طوری مردن؟
جأات برگشتن و دیدن دوباره‌ی خشمش را نداشتم. صدای گرفته و محکمش در گوشم پیچید:
- همه فکر می‌کنن یک تصادف بود؛ اما تنها منم که می‌دونم چی شده و این یک راز می‌مونه.
به آرامی به سمتش برگشتم و نجواگونه پرسیدم:
- منم نباید بدونم؟
ماشین را روشن کرد و در حالی که نفس می‌گرفت، پاسخ داد:
- فعلاً نه.
و سکوت کرد و اجازه‌ی کلامی دیگر را نداد. شیشه را بالا دادم و تکیه‌ام را به صندلی سپردم و چشمانم را برای لحظه بستم. این‌بار می‌دانستم هدفم چیست و چه می‌خواهم. من باید پیروز بازی می‌شدم. باید.
در سکوت ماشین و امیرپاشا سعی کردم آرامش از دست رفته‌ام را به‌دست آورم و نسبتا موفق شدم. تمام برنامه‌های هفته و کاری‌ام را تنظیم کردم و خودم را برای خواستگاری که قرار بود نقش دختری عاشق را بازی کنم، آماده کردم.
- دوست داری کجا بریم؟
چشم باز کردم و متعجب به‌سمتش برگشتم و پرسیدم:
- مگه نمی‌خواستی بری خونت؟
فرمان گرداند و وارد بزرگ‌راه شد و پاسخ داد:
- نمی‌ریم.
- چرا؟
نظری به صورتم انداخت و باجدیت تمام پاسخ داد:
- چون تو هنوز به من اعتماد نداری.
دهانم بسته شد و ل*ب‌هایم به حالت لبخندی کمرنگ کش آمدند. از این ملاحظه‌کاری‌اش خیلی هم خشنود شدم.
- خب؟ کجا بریم؟
کمی روی صندلی مرتب نشستم و مؤدبانه درخواست کردم:
- اگه امکانش هست بریم خونه. من باید روی یک پروژه کار کنم.
با یادآوری شغل او به‌سرعت و هیجان‌زده نامش را به زبان آوردم:
- پاشا!
- جانم؟
شنیدن این کلمه از زبان یک مرد می‌توانست برای یک زن چه‌قدر زیبا باشد.
لبخندی زدم و درخواستم را بیان کردم:
- ما یک پروژه با هتل یاس داریم که امروز به نتیجه رسیدیم و مناقصه رو بریدم.
- مبارکه.
لبخندم جان بیشتری گرفت.
- ممنونم. برای دکوراسیون داخلی خیلی وسواس دارن و سروش...
با نیم‌نگاهی که به‌سمتم انداخت، به‌سرعت توجیه کردم:
- آقای محبی. رئیسم.
ابرویی بالا انداخت و منتظر ماند که ادامه دادم:
- چندین مرکز پخش رو بررسی کرده؛ اما به نتیجه‌ای نرسیده. اگه امکانش هست آدرس بده که ما بیاییم نمونه کار رو ببینیم و با قیمت‌ها آشنا بشیم.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم.
- شاید همکار شدیم و بیشتر هم‌دیگه رو دیدیم.
گوشه‌ی ل*بش به نشانه‌ی خنده بالا رفت و با انگشت به داشبور اشاره کرد و گفت:
- کارت‌های ویزیت باید اون داخل باشن.
داشبورد را باز کردم. نگاهم به سیگار و فندکش که افتاد، اخمی ریز مهمان صورتم شد و خلقم تنگ گشت.
- هنوز سیگار می‌کشی؟
- من همیشه می‌کشم.
با اخم به‌سمتش برگشتم که بی‌توجه به من، مشغول رانندگی بود و حواسش پی آینه‌ی ب*غ*ل و بزرگ‌راه نسبتا شلوغ. هوفی کشیدم و یکی از کارت‌های ویزیت را برداشتم و داشبورد را به ضرب بستم که صدای آرام؛ اما اعتراض‌وارش آمد:
- آروم دخترکوچولو! تو که نمی‌خوای خسارتش رو ازت بگیرم؟
پشت چشمی نازک کردم و در نقشم فرو رفتم:
- من و تو نداریم همسر!
متعجب به‌سمتم برگشت و زمزمه کرد:
- خدای من!
ابرویی بالا انداختم و از صورت متعجبش رو گرفتم. کارتش را درون جیبم قرار دادم. چندی بعد، مقابل خانه پارک کرد و پیاده شد. همین که اطراف را خوب نگاه کرد و از امنیت‌مان مطمئن شد، در را برایم باز کرد که لبخند گ*شا*دی از این رفتارش به روی ل*ب‌هایم آمد. پیاده شدم که س*ی*نه‌به‌س*ی*نه‌ام ایستاد و حینی که با نگاهش انتهای کوچه را بررسی می‌کرد گفت:
- فقط همین یه‌بار دختر کوچولو. مطمئن باش از این رفتارهای جنتلمنانه بلد نیستم و نبودم.
خودم را جلوتر کشیدم و همین که سرم را به بالا کشیدم، سرش را پایین انداخت و خودش فاصله را به اندک رساند. لبخندی شیطانی زدم و با چشمانی ریز شده نجوا کردم:
- شاید مجبور بشی یاد بگیری.
نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
- مجبور؟ تا به‌حال کسی نتونسته من رو به کاری مجبور کنه!
- شاید من تونستم.
از تخسی نگاه و کلامم، ل*ب‌هایش کش آمدند و چشمانش خندیدند. با باز شدن ناگهانی در و شنیدن صدای «هین» متعجبی، هردو به‌سرعت از هم فاصله گرفتیم و به‌سمت در برگشتیم. سارا دستش را روی دهانش قرار داده و با چشمانی گرد شده به هردو نفرمان خیره شده بود. ل*ب گزیدم و به‌سمتش قدم برداشتم که به خود آمد و قبل از این‌که من کلامی به زبان بیاورم، چشم غره‌ای رفت و به جانم غر زد:
- برو توی خونه. زود!
یکه‌ای خوردم که با کشیده شدن دستم و قرار گرفتنم در کنارش، هین ترسیده‌ای کشیدم و مبهوت ماندم. رو به امیرپاشا طلبکار گفت:
- به به! پسر توران‌دخت چه بی‌پروا شده که قانون خونه‌ی ارسلان رو زیر پا می‌ذاره.
امیرپاشا نگاهی به‌سمتم انداخت و محترمانه به سارا سلام داد:
- سلام. ما داشتیم صحبت می‌کردیم.
نگاهم به صورت پر اخم سارا افتاد.
- هرچی! دختر بردن از این خونه حرمت داره آقای پورسلیم. اول بیا خواستگاری، ببین جواب دختر و پدرش چیه بعد خودت رو بنداز تو صورتش.
از حرص داخل کلامش هم تعجب کرده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود. صورت متعجب امیرپاشا به این حس دامن می‌زد و تلاش من برای کنترل خنده‌ام سخت‌تر شد.
- بله. درست می‌گین.
به یک‌باره صورت سارا به همان حالت مهربانش برگشت.
- آ باریکلا پسر. نمیی داخل؟
نگاه امیرپاشا باز به سمتم آمد و بعد از سکوتی کوتاه پاسخ داد:
- خیلی ممنونم. باید برم کار دارم. امری با بنده ندارین؟
- قربونت بشم خاله جون. برو خدا به همراهت. سلام برسون به توران.
- بزرگی‌تون رو می‌رسونم. فعلا با اجازه.
سارا تکان داد و بدون نگاه‌کردن به من، دستم را رها کرد.
- خدانگهدارت.
لبخندی به امیرپاشا زدم و گفتم:
- مراقب خودت باش.
نگاهی به سرتاپایم انداخت و با صدایی تحلیل‌رفته گفت:
- تو هم.
و سوار ماشین شد و بعد از تک بوقی ما را ترک کرد. لبخند به ل*ب به رفتنش نگاه می‌کردم که با برگشتن ناگهانی سارا به‌سمتم و گرفتن نیشگون ریزش از پهلویم، جیغ خفه و متعجبی کشیدم و نامش را به زبان آوردم:
- سارا!
بااخم به داخل هدایتم کرد و در را پشت سرش بست و غرید:
- زهرمار رو سارا!
چشمانم یقیناً به اندازه‌ی گردوهای باغ دوست سید مصطفی شده بودند؛ از این خشم سارا و تغییر موضع چند روزه‌اش. چادر مشکی‌اش را در آورد و به روی دست انداخت.
- کم مونده بود توی حلق پسره خفه شی.
دستم را روی پهلویم قرار دادم و درحالی که مشغول نوازشش بودم، با صورتی گرفته گفتم:
- شما از جای بدی دیدی.
دست آزادش را به نشانه‌ی «خاک بر سرت» بالا و پایین کرد و گفت:
- خاک توی سرت! یکم ناز و ادا اومدنم خوب چیزیه‌ها! یعنی چی بهش می‌خندی و می‌گی، مراقب خودت باش؟
صورتم رنگ باخت از دیدن این روی سارا. دستی به روسری گل‌دارش کشید و جلوتر آمد که با جیغی خفه و غیرارادی عقب کشیدم. خودش را به من رساند و بازویم را میان انگشتانش گرفت و حینی که به‌سمت استخر حرکت می‌کرد، با اخم و تخم تشر زد:
- گیریم خیلی هم دوستش داری، اگه از همون اول بهش رو بدی که چند صباح سوارت میشه دختر خوب.
داشت مرا نصحیت می‌کرد؟ از همان نصیحت‌هایی که خاله به الهه می‌کرد؟ با دست مرا وادار به نشستن به روی صندلی کرد و خودش در کنارم جای گرفت. لبخندی به صورتم زد و دستم را میان انگشتانش قرار داد.
- مهتاج‌جان!
نگاه مبهوت شده‌ام یک لحظه هم آرام نمی‌گرفت و این‌بار دست‌هایم را هدف قرار داد.
- ب‍… بله؟
دست دیگرش را روی دستم قرار داد و گفت:
- همیشه بهت گفتم که از مادرت گله داشتم و قصه‌ی قدیمی رو می‌دونی؛ اما اینم بهت گفتم که باهات دشمنی نداشتم و ندارم. درسته که روز اول از بودنت بداخلاقی کردم و دلت رو شکوندم؛ اما خداشاهده که من اونا رو از روی دل شکسته‌ام به ز*ب*ون آوردم.
می‌دانستم. من خیلی وقت پیش‌ها با مهربانی ذاتی این زن آشنا شده بودم. درست از همان روزی که شکمم را نوازش می‌کرد تا درد عصبی‌ام کمتر شود و من برق نگرانی را در چشمانش دیدم.
- خوش‌حالم که عروس می‌شی. نه به‌خاطر این که از این‌جا میری؛ فقط به‌خاطر این که دختر خونه‌ی توران‌دخت و عباس میشی و هرچی که ارسلان ازت دریغ کرد و اون‌ها بدون هیچ چشم‌داشتی بهت میدن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- دیگه دیره برای نوازش‌های پدرانه و ب*غ*ل کشیدن‌ها که بخوام از پدر امیرپاشا بخوام.
نفس گرفت و دستم را فشرد.
- اما برای این که احساس کنی واقعاً یه خوانواده داری دیر نیست.
ابرویی بالا انداختم و با تلخندی پرسیدم:
- یعنی باید حرفاتون رو باور کنم؟
لبخندی زد و دستانش را عقب کشید.
- می‌تونی باور کنی، می‌تونی باور نکنی.
از روی صندلی برخاست و چادرش را دوباره به سر کرد و گفت:
- فقط از من به تو نصیحت. مرد جماعت رو زیاد بالا نبر که مجبور بشی برای دیدنش گر*دن بکشی و خودت رو کوچیک ببینی.
شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- حالا اسمش رو هرچی می‌خوای بذار.
استخر را دور زد و بدون هیچ حرف دیگری از باغ بیرون زد و مرا تنها گذاشت.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
مهربان بود و دل‌شکسته. هربار که مرا تحقیر کرد، نادیده گرفتم چرا که حق داشت. من و مادرم زندگی‌اش را گند کشیده بودیم. برای روزهایی هم که نمی‌گذاشت خواهرم را ببینم او را بخشیده بودم؛ اما نمی‌توانستم باور کنم که یک نامادری ذره‌ای برای دختر هوویش خوش‌حالی می‌کرد و او را امیدوار. صدای پیامک گوشی‌ام که بلند شد، نگاهم را از مسیر رفته‌اش گرفتم و گوشی‌ام را از جیب شلوارم بیرون کشیدم. الهه بود.
- خوش گذشت؟ چی کارها کردین؟
و یک استیکر شیطانی آخر جمله‌اش که خنده‌ی ریزی روی صورتم نشست و به‌سرعت تایپ کردم:
- خجالت بکش الی! مگه قرار بود غیر ناهارخوردن چی‌کار کنیم؟
به‌سرعت پیام آمد:
- اومدی خونه؟
- آره.
طولی نکشید که زنگ زد و من با خنده پاسخ دادم:
- سلام فضول خانوم.
جیغ خفیفی کشید و پرسید:
- چه‌طور بود احمق؟ خوش گذشت؟ ببینم! اتفاق‌های عاشقونه هم براتون افتاد؟
با سوال آخرش خنده‌ام به هوا خواست و خون به صورتم هجوم آورد.
- بمیری الهه! چقدر تو فضول و بی‌تربیتی.
- ای بابا! من و تو عین خواهریم. برای هم تعریف نکنیم چی‌کار کنیم؟
سری از تأسف تکان دادم.
- خجالت بکش.
- ای بابا! حالا بگو ببینم م*اچ و ب*وسه‌ای اتفاق افتاد؟
جیغ خفیفی کشیدم و شماتت‌بار صدایش زدم:
- الهه!
او هم جیغ زد:
- زهرمار! حداقل بگو ببینم خوش گذشت؟
از فضولی درحال انفجار بود که خنده‌ی دیگری سر دادم از رستوران زیبا و غذای بی‌نظیرش گفتم. حتی الهه هم به جمع بقیه اضافه شده بود و در صورتش دروغ می‌گفتم.
- خیلی برات خوش‌حالم مهتاج. این‌جوری که تو می‌گی، امیرپاشا باید مرد خوبی باشه.
شانه‌ای بالا انداختم و خودم را همانند دختران دل‌باخته نشان داد.
- خیلی خوبه.
- ولی زیادی جذاب نیست؟
خندیدم و از روی صندلی برخاستم و او ادامه داد:
- از اون‌هایی که مشکل می‌شه.
به‌سمت ساختمان حرکت کردم و گفتم:
- منم که سرم درد می‌کنه برای دعوا.
این‌بار صدای خنده‌اش بلند شد و لبخند روی صورت من نشست. وارد لابی شدم و خودم را به آسانسور رساندم.
- خیلی خب دیگه مزاحمت نمی‌شه. فقط توصیه‌های من فراموش نشه.
سری تکان دادم و باحرص دکمه‌ی آسانسور را فشردم و گفتم:
- خجالت بکش دختر!
- ا*و*ف تو هم. خیلی خب بابا.
- برو دیگه سرم رو خوردی.
- گم‌شو بی‌لیاقت. بای.
با خنده خداحافظی کردم و گوشی را در جیبم سراندم. از آسانسور پیاده شدم و کلید انداختم و وارد خانه شدم. همین که کفش‌هایم را با صندل عوض کردم، صدای بابا از داخل پذیرایی بلند شد:
- چه زود برگشتی عزیزم.
همان‌طور که به سمت دستشویی می‌رفتم گفتم:
- سلام. منم بابا.
وارد دستشویی شدم و بعد از شستن پاها و صورتم، بیرون آمدم که صدایش مرا خطاب قرار داد:
- سلام. بیا اینجا بابا.
با حوله صورتم را خشک کردم و به‌سمت پذیرایی رفتم. روی تک مبلی نشسته و مشغول خواندن برگه‌هایی بود که جلوتر رفتم و مقابلش جای گرفتم. نگاهش را بلند کرد و لبخندی به صورتم زد و گفت:
- خسته نباشی باباجان.
مانتویم را از تن خارج کرده و شالم را روی دسته‌ی مبل رها کردم.
- ممنون. شما هم.
دستی به بازوهای عر*یا*نم کشیدم و گردنم را به چپ و راست کشاندم که صدای ترق‌ترق استخوان‌های خسته‌ام بلند شد.
- باید صحبت کنیم.
موهایم را پشت گوش فرستادم و بالاخره بعد از مدت‌ها قبول کردم.
- بفرمایید. می‌شنوم.
برگه‌ها را روی میز عسلی رها کرد و با جدیت جلوتر آمد.
- گذشته رو زیاد شخم نمی‌زنم که فقط پر از گندکاریه. فقط بگم که اگه نتونستم هیچ‌وقت برات پدری کنم؛ فقط برای این‌که بدونی واقعا دوستت دارم بهت میگم. از سی‌سال پیش دشمنی‌های شخصی یک سری اشخاص با خانواده‌ی ما شروع شد. نتیجه‌اش شد شهادت پدرم و کنار گذاشتن شما. اون روزها خیلی بد بود مهتاج. درست چندماهه بودی و با مادرت برده بودیمت بیمارستان که یه حمله‌ی مصلحانه شد. اون‌جا بود که ترجیح دادم شما رو سال‌ها مخفی کنم و خودم رو توی آتش و فراق درویت بسوزونم. جای سارا و سوده این‌جا کنار برادرم و خانواده‌ام مطمئن بود؛ اما وقتی مادرت با اومدن به این خونه مخالفت کرد و روزبه‌ در ج۰وز تهدیدها بیشتر شد، مجبور به این فراق بیست و چندساله شدم.
پرده‌ی سینمایی که بابا تنها بازیگرش بود، کنار رفت و زندگی‌ام در گذشته به نمایش در آمد. صدای هم‌کلاسی پنجم دبستانم که با دوستش صحبت می‌کرد و با انگشت ظریفش مرا نشانه می‌گرفت در سرم پیچید:
- خودم دیدم همش مامانش میاد دنبالش. فکر کنم باباش مُرده.
رفیقش با ناراحتی صورتم را از نظر گذراند و من بیشتر در نیمکتم فرو رفتم.
- خب خیلیا بابا ندارن.
و ل*ب‌هایش را با بغض به پایین کشاند و با چشمانی براق به‌سمتم آمد و در کنارم نشست. سعی کرد لبخند مهربانی به صورتم بزند؛ اما از آن‌جایی که از دوستش، نیلوفر، خوشم نمی‌آمد، از او هم رو گرفتم.
- سلام. می‌گن تو بابا نداری. راسته؟
سرش را به‌سمتم خم کرد که اخمی به‌روی صورتم نشاندم و با بدخلقی کنارش زدم.
- برو کنار! به خانم ناظم می‌گم که اذیتم می‌کنی‌ها.
سریع دستانش را بالا آورد و در هوا تکان داد:
- نه، نه. من نمی‌خوام اذیتت کنم. منم بابا ندارم.
این جمله را که گفت، متعجب به‌سمتش برگشتم که لبخندی زد و گفت:
- به‌خدا راست می‌گم.
- دروغ نگو!
- دروغ نمی‌گم؛ اما کسی نمی‌دونه. بین خودمون باشه؟
با تردید زمزمه کردم:
- باشه.
لبخند خوشگلی زد و پرسید:
- اسم من الهه‌ست. اسم تو چی بود؟
با تردید به صورت زیبایش نگاهی انداختم و سربه‌زیر زمزمه کردم:
- مهتاج.
پلان بعدی از دوران راهنمایی‌ام بود که باز هم الهه را در مدرسه دیدم و این‌بار نیلوفری در کنارش نبود که من با حسرت به دوستی‌شان نگاه کنم. معلم ادبیات‌مان از زندگی‌مان می‌پرسید و من با کمال صداقت گفتم که پدرم را از دست داده‌ام. بچه‌های آن کلاس، برعکس دوران دبستان، بد نگاه نکردند و معلم‌مان هم کلی نصیحت کرد تا حالا که تمام زحمات زندگی به دوش مادرم است، با درس‌خواندن و کمک در کارهای خانه، زحمات و خستگی‌اش را جبران کنم. زنگ تفریح بود که الهه با دو عدد نان و پنیر گوجه‌ی محبوب من آمد و دوستی‌مان را شدت بخشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
از مادرش گفت که پرستار بچه بود و پدرش که وقتی پنج سالش بوده، تصادف کرده؛ اما به تازگی و با رفتن به محله‌ی جدید، مادرش با مردی آشنا شده که اهالی محله او را خیلی محترم می‌شمردند. باذوق می‌گفت که قرار است پدری داشته باشد و من باز هم دلم به‌درد آمد از نبود پدری که همانند تمامی همکلاسی‌هایم به دنبال دخترش بیاید.
پلان‌های دیگر یک به یک مقابل چشمانم به ر*ق*ص در آمده بودند. اردوهایی که تنها اجازه‌ی پدر را می‌خواستند، جلساتی که حضور پدر الزامی بود؛ روز نامزدی که برای خواندن خطبه‌ی عقد به اجازه‌ی پدر نیاز داشتند، دانشگاهی که به تنهایی برای ثبت نام رفتم و خیلی عقده‌هایی که در دل سرکوب کردم و غمبادی به روی س*ی*نه‌ام شده بود.
صدای شکسته‌اش مرا از دوران سوخته و دل شکسته‌ام بیرون کشاند:
- می‌دونم این‌همه سال کم چیزی نیست برای نداشتن سایه‌ی پدر. منم بی‌پدری کشیدم و می‌دونم چقدر کمر شکنه؛ اما به خدای احد و واحد من مجبور بودم. نمی‌تونستم ماهم رو توی خطر بندازم. خدا لعنت کنه منو روزی که مجبور شدم تو رو پشت سرم بذارم و روزبه‌روز بزرگ‌شدنت رو نبینم.
آه کشید و بغض من بالا آمد از نفرینی که به جان خود می‌فرستاد. ل*ب‌هایم لرزیدند و زمزمه کردم:
- خدا نکنه.
دستی به چشم‌های بی‌فروغش کشید و گفت:
- مادرت گفت کیان رو دوست داری و می‌خوای زنش بشی. گفت عین پدرش لاابالی نیست. مجبورش کردم با نامزدی که تو خواسته بودی موافقت کنه که حداقل بتونم توی این مدت لعنتی راهی برای نجاتت پیدا کنم. خطر هنوز بیخ گوش‌مون بود و منِ ناپدر نتونستم عین یه پدر توی شب نامزدیت حضور داشته باشم.
سرش را به‌زیر انداخت و همین که شانه‌های پهنش به لرزه افتادند، قلبم مچاله شد و قطره‌ای لجوج به روی گونه‌ام رها شد.
- به ولای علی که با سوده برام فرقی نداری. چه بسا بیشترم خاطرت رو می‌خوام. دختر ارشدمی و توی ب*غ*ل خودم می‌خندیدی و اشک می‌ریختی؛ اما چه کنم که جبر روزگار نذاشت پدری رو در حقت تموم کنم و از بودت ل*ذت ببرم. هرکاری کردم برای دورکردنت از کیان نشد که نشد. دستام خالی بود باباجان. خالی!
سرش را بلند کرد و همین که گونه‌هایش را خیس دیدم، به‌سرعت به‌سمتش پرواز کردم و به اندازه‌ی تمام عمری که آغوشش را نداشتم، مقابلش زانو زدم و دستانم را به روی دستانش قرار دادم. سرم را بلند کردم و با قلبی دردناک و نفسی که از گریه یکی در میان شده بود، هق زدم:
- بابا! خواهش می‌کنم تمومش کن. دیگه برام مهم نیست چرا نبودی. مهم الانه که دارمت و هیچ‌کسی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.
یکی از دستانش را از زیر دستم بیرون کشید و به روی گونه‌ام نشاند.
- باورم می‌کنی؟ باور می‌کنی که خواستم و نشد؟ به خداوندی خدا هزارجور مدرک جمع کردم تا نشونت بدم که من، بابای بدی نیستم.
هق‌هقم به هوا خواست و دلم به‌درد آمد از دیدن چشمان اشکی‌اش.
- باورت دارم بابا. باور دارم.
دیدن اشک مردی که به‌سختی و نظامی‌بودن معروف بود، به‌راستی که چه‌قدر شکننده بود. اگر آن مرد پدر هم باشد که دیگر واویلا. پدرم بود. هرچند سال‌ها رهایم کرده؛ اما باورش می‌کردم. اصلا هر دلیلی می‌خواست بیاورد، همین که گفت مرا دوست داشته؛ برایم کفایت می‌کرد. گیریم همه‌ی حرف‌هایش دروغ و مهمل بوده، من باورش می‌کردم. من می‌خواستم این دروغ‌ها را باور کنم چرا که دلم یک آ*غ*و*ش پدرانه می‌خواست. دلم حضورش را می‌خواست و حمایت‌هایی که سال‌ها از آن محروم بودم.
به‌سرعت از روی مبل پایین آمد و تنم را به گرمای آغوشش دعوت کرد که با هق‌هقی بلند خودم را در میان عضلاتش پنهان کردم و سرم را به‌روی س*ی*نه‌ی کوبنده‌اش قرار دادم. دستانش را به دورم پیچید و سرش را به‌روی سرم قرار داد و در گریستن یاری‌ام کرد.
- آخ که چقدر دلم برای ب*غ*ل کردنت تنگ شده بود.
گفت و صدای مرا بلند کرد. روی سرم را ب*وسه‌ای نشاند و ادامه داد:
- دلم برای ادا در آوردن‌های بچگیت تنگ شده بود. وقتی سعی می‌کردی با ز*ب*ون خودت با من حرف بزنی و مشت‌های کوچولوت رو به شونه‌هام می‌زدی.
به لباسش چنگ انداختم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم و با درد صدایش زدم:
- بابا!
آغوشش را آن‌چنان تنگ کرد که صدای استخوان‌هایم بلند شد؛ اما توجهی نکردم و به این اسارت دل دادم.
- جان بابا؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و فین‌فین‌کنان و هق‌هق‌زنان در آغوشش گفتم:
- ادامه نده! گذشته رو... دور بریز.
گونه‌اش را به روی موهایم کشاند و میان موهایم نفس کشید که آرامشی عجیب قلب بی‌طاقتم را فرا گرفت.
- نمی‌تونم. این‌همه سال نداشتمت و کلی حرف روی دلم مونده که بگم. از بوی خوبی که توی بچگی می‌دادی، از این که جرأت نداشتم بیام مدرسه‌ات، از عکسایی که مادرت می‌فرستاد و حتی از کارکردنت که به من فهموند این دختر چقدر بزرگ شده و تو ازش غافل بودی.
سرم را به عقب متمایل کردم که آغوشش را آزاد گذاشت. عقب‌تر آمدم و در صورتش خیره شدم و دستان یخ کرده‌ام را بالا آوردم. صورتم را پاک کردم و زمزمه کردم:
- دوستت دارم.
چشم بست و نفس بریده‌اش را با کلمه‌ی دردناک «آخ» بیرون فرستاد که هق زدم و سرم را به جای اصلی‌اش برگرداندم.
شاید بخشیدن برای خیلی‌ها سخت بود؛ اما برای من که سال‌ها و شب‌های زیادی را با گریه قسم خورده بودم اگر روزی بغلم کند و بگوید: «من اومدم باباجون. منو ببخش!» می‌بخشیدم. مهم این بود که آمده بود و دیگر رهایم نمی‌کرد. حاضر بودم تمامی سال‌هایی که از نبودنش درد کشیدم و غصه خوردم را فدای اشک‌هایش کنم، فدای آ*غ*و*ش امن و صدای گرمش. من سال‌ها را در حسرتش گذراندم و در آرزوی صدایش جان دادم. برایم هیچ اهمیتی نداشت که چرا رهایم کرده بود و دروغ و راست می‌گفت یا هرچیز دیگری؛ مهم قلب بی‌طاقت من بود که در تب داشتن پدر و ب*وس*یدن و بوییدنش می‌سوخت.
- من بیشتر باباجون. من بیشتر. الهی بابا فدات بشه.
ل*ب گزیدم و «خدا نکنه»ای زیرلب گفتم. من تازه او را کشف کرده بود و به‌همان راحتی از دستش نمی‌دادم. اگر تا امروز ظهر تنها دلیلم انتقام خون مادرم بود، از این پس زنده‌ماندن و در کنار پدربودن یکی دیگر از دلایلم برای آن بازی کثیف بود. به‌خاطر پدر و مادرم هرچیزی را به جان می‌خریدم. پدری که به تازگی از وجودش ل*ذت می‌بردم و مادری که بی‌گناه در میان آتش از دست دادم.
با دستانش بازوانم را قاب گرفت و تنم را عقب کشاند و در چشمانم خیره شد.
- نمی‌خوام به‌خاطر این که از این‌جا بری و دیگه منو نبینی، ازدواج کنی. اصلا یه خونه‌ی جدا برات می‌گیرم که کسی اذیتت نکنه و حتی خودمم مزاحمت نمیشم. تو فقط ازدواج نکن!
از لحن بسیار درمانده‌اش مبهوت ماندم و با صورتی گرفته و چشمانی خیس صدایش زدم:
- بابا!
- جان بابا؟ چرا به‌خاطر من می‌خوای خوشی رو از خودت بگیری؟ به خدا که هیچ مردی لایق این صورت نیست.
از حسادت پدرانه‌اش قلبم به تپیدن‌های بی‌برنامه‌ای افتاد و لبخندی عجیب مهمان ل*ب‌هایم شد.
- این‌جور نیست بابا. من و پاشا واقعاً می‌خوایم ازدواج کنیم و از ته دل به این وصلت راضی‌ام.
اخمی که روی ابروهایش نشست، برای من دنیایی ارزش داشت و برای اولین‌بار احساس پدر داشتن را با تمام وجود به جان خریدم.
- مطمئنی؟ بهت اطمینان کنم که نمی‌خوای از من فرار کنی؟
خنده‌ی اشکی سر دادم و سرم را به روی قلبش نشاندم.
- معلومه که نه. من تازه شما رو پیدا کردم و نمی‌ذارم کسی من و شما رو جدا کنه.
سرم را بالا آورد و انگشتش را به زیر چانه‌ام قرار داد تا چشمانم را بهتر ببیند.
- پس تصمیمت قطعیه؟
نگاهم را دزیدم و با شرم پاسخ دادم:
- بله.
و دروغی را به زبان آوردم که هیچگاه برای به زبان‌آوردنش خودم را نمی‌بخشیدم:
- من... پاشا رو... دوست دارم.
نفس گرفت و من سربه‌زیر انداختم. چقدر راحت می‌توانستم در چشمان پدرم دروغ بگویم. من به کجا کشیده شده بودم؟
شانه‌ام را به آرامی فشرد و در زیر گوشم زمزمه کرد:
- بابا همیشه کنارته. هرجا پشیمون شدی، پشتتم.
لبخندی تلخ به روی صورت نشاندم و خودم را در آ*غ*و*ش مردی سپردم که بهترین بود برای هر دختری. پدر! پدر زیباترین تکیه‌گاه و امن‌ترین آ*غ*و*ش، برای یک دختر بود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
«فصل هفتم»
نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی آشپزخانه جای گرفتم. دستم را روی قلبم گذاشتم که از استرس مدام درحال بی‌تابی بود. مقداری از پارچ آب یخ روی میز، درون لیوان ریختم و لاجرعه سر کشیدم که تا انتهای معده‌ام به سرما نشست. دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و همین که صدای کتری بلند شد، به‌سرعت برخاستم و مشغول درست‌کردن چای شدم.
کارم به کجا کشیده بود که روز خواستگاری‌ام بود و صدای شوخی‌های جمع از پذیرایی بلند می‌شد و من هم‌چنان از استرس قدمی از آشپزخانه هم بیرون نگذاشته بودم. سینی مسی را روی میز قرار دادم و بار دیگر استکان‌های باریک زیبا را دستمال کشیدم.
- اوه! چرا این‌همه وسواس داری دختر!
به‌سرعت سر بلند کردم و همین که قیافه‌ی طلبکار الهه را دیدم، هوفی کشیدم و استکان آخر را درون سینی قرار دادم.
- دارم از استرس می‌میرم الی. چی‌کار کنم؟
و تن لرزانم را روی صندلی رها کردم که به‌سرعت به‌سمتم آمد و لیوان مقابلم را از آب پر کرد و مشتی قند درون لیوان ریخت. حینی که محتوای لیوان را با قاشقی هم می‌زد، کنارم جای گرفت و گفت:
- قربونت بشم، چیز خاصی نیست که! همه دارن در مورد رسم و رسوم حرف می‌زنن و خنده و شوخی هم برپاست.
لیوان را مقابلم گرفت که نگاهم را به صورت نگرانش دوختم و انگشتان لرزانم را به دور لیوان حلقه کردم.
- یعنی بابا چیزی نگفت؟ خان‌خانوم چی؟
چشمی چرخاند و تشر زد:
- اول این آب قند رو بخور.
به اجبار مقداری نوشیدم که خیالش راحت شد و گفت:
- اگه از طرف مادربزرگت دلشوره داری، بهتره بهش فکر نکنی. از اول مجلس ز*ب*ون به کام گرفته و هیچی نمی‌گه.
نفسی از روی آسودگی رها کردم و تکیه‌ام را به صندلی سپردم.
- خیالم راحت شد.
- خداروشکر. الانم چایی بریز که خاله‌خانوم و مادرشوهرت برای دیدنت پرپر می‌زنن.
خنده‌ی آرامی سر دادم و با خیالی راحت برخاستم. استکان‌ها را از چای خوش عطر سارا پر کردم و سینی را بلند کردم. الهه ظرف شیرینی را برداشت و با لبخند گفت:
- پیشاپیش می‌گم مبارکه خواهری. الهی خوشبخت بشی.
لبخندی به صورتش زدم و نجوا کردم:
- ممنون.
با چشم و ابرو به بیرون اشاره کرد که نفس عمیقی کشیدم و با آرامش به‌سمت پذیرایی قدم تند کردم. صدای خنده‌ی بابا بلند شد و لبخند من جان گرفت از این که او هم راضی به این وصلت بود. مقابل پذیرایی ایستادم و به آرامی سلام کردم:
- سلام.
اول از همه بابا به‌سمتم برگشت و لبخندی به‌سمتم روانه کرد.
توران خانم چادرش را کمی عقب فرستاد و با خوش‌رویی پاسخ داد:
- سلام به‌روی ماهت عزیزم.
مابقی حضار به آرامی پاسخ دادند و من سربه‌زیر زمزمه کردم:
- خوش اومدین.
و جلوتر رفتم و سینی را اول جلوی خان‌خانم قرار دادم که بااخم رو گرفت و گفت:
- میل ندارم.
شانه‌ای بالا انداختم و به‌سمت خاله‌خانم رفتم که برعکس خواهرش با خوش‌رویی چای برداشت و زمزمه کرد:
- ان‌شالله چای عروسیت رو بخوریم عروس گلم.
و من لبخندی که روی صورتم بود را با پایین انداختن سرم، پنهان کردم. شوهرخاله و آقاعباس، توران خانم و آرزو و امیرپاشا تنها مهمانان بودند و میزبان‌ها هم بابا، سارا، خان‌خانم، سوده و الهه. سینی خالی را روی یکی از عسلی‌ها گذاشتم و روی مبل جای گرفتم که الهه هم با ظرف شیرینی کنارم نشست. ظرف را روی میز قرار داد و دستم را در دست گرفت که برای هزارمین‌بار معطوف شدم از حضورش در کنارم.
شوهرخاله، استکان چای‌اش را روی میز قرار داد و گفت:
- ما که حرفامون رو زدیم آقا ارسلان. بذارید بچه‌ها هم دو کلوم صحبت کنن.
بالاخره خان‌خانم خودی نشان داد؛ انگار منتظر حضور من بود. نیشخندی زد و همان‌طوری که به صورت بابا خیره شده بود کنایه زد:
- چه صحبتی؟ والا این‌ها خودشون بریدن و دوختن.
اخم‌های بابا درهم شد و ل*ب‌های من از استرس به زیر دندان‌هایم فرستاده شدند. صدای شوهرخاله مرهمی بر روی نیش خان‌خانم شد:
- معلومه که خودشون باید در مورد زندگی‌شون تصمیم بگیرن. دوران خان و خان‌زادگی تموم شده که کسی رو به‌زور زن ب*دن یا حتی... شوهر! درست نمی‌گم مه‌لقا؟
خان‌خانم نگاهی پر اخم به‌سمتش روانه کرد که بابا برای آن که آن دوئل نگاه و چشم‌غره ادامه پیدا نکند، رو کرد به من و گفت:
- دخترم! با امیرپاشاجان برید صحبت کنید.
- چشم.
به آرامی برخاستم و بدون آن که نگاهم را به صورت امیرپاشا بدوزم او را دعوت کردم که به‌دنبالم قدم برداشت. با وجود هوای خنکی که در جریان بود، برای جلوگیری از نیش و کنایه‌های دیگر خان‌خانم مسیرم را به بالکن انتقال دادم. پرده‌های ضخیم را کنار زدم و در کشویی را کشیدم. با بسته شدن در و رهاشدنم در میان هوای آزاد، نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت نرده‌ها رفتم. دستانم را به نرده‌ها گرفتم و سرم را بالا قرار دادم. در کنارم که قرار گرفت، بالآخره نگاهم را به‌سمتش سوق دادم. شلوار خوش‌دوخت مشکی و بلوز ساده‌ی مشکی رنگی که دکمه‌ی اول و دومش باز بود به همراه کت خوش دوخت و جذبی. ابرویی بالا انداختم و پشتم را به نرده‌ها سپردم و پرسیدم:
- حواست هست چند سالته؟
مقابلم قرار گرفت و دستانش را در کنارم دستانم قرار داد و کمی به‌سمتم خم شد. لبخند کمرنگی به‌روی صورت نشاند و پاسخ داد:
- هست. چه‌طور مگه؟
سرم را به عقب متمایل کردم و به لباس‌هایش اشاره کردم که نگاهی پرسش‌گر به خودش انداخت و گفت:
- چه‌طوره مگه؟ مرد باید در هر شرایطی خوش‌پوش باشه.
دستم را به لبه‌ی یقعه‌اش رساندم و با انگشت اشاره مسیر تا شده‌اش را در پی گرفتم و در چشمانش زمزمه کردم:
- من از مردای شیک خیلی خوشم میاد.
چشم ریز کرد و سرش را جلوتر کشید و پرسید:
- از همه‌ی مردها؟
کیش و مات! شیطنت نگاهم با سوال کلیدی‌اش فروکش کرد و لبخندی کمرنگ مهمان ل*ب‌هایم شد. انگشت شصتش که پشت دستم نشست، نفس در س*ی*نه‌ام به تلاطم افتاد و با پیش‌روی‌اش به بالا، لرزشی خفیف بدنم را در برگرفت و نسیم ملایمی روانه‌ی تیغه‌ی کمر عرق کرده‌ام شد. چشمان جدی و ریزش را در چشمانم دوخت و فاصله را به کمترین حد رساند و زمزمه کرد:
- من خیلی بداخلاقم مهتاج، پس مراقب حرف زدنت باش تا همیشه روی خوبم رو ببینی.
تهدید می‌کرد؟ پس چرا همانند تهدیدهای کیان عقم را در نیاورد و خشم را مهمان وجودم نکرد؟ این تهدید بوی خوبی می‌داد. بوی امنیت و غیرت. از یک جمله‌ام این همه بهم ریخت و این یک امتیاز مثبت بود برای منی که می‌خواستم زندگی عادی را با او شروع کنم. این اهمیت‌دادن جسارت بیشتری را به من می‌بخشید. نگاهم را از چشم‌هایش به‌سمت ل*ب‌هایش سوق دادم و با لحنی آرام و کمی کشیده پرسیدم:
- تهدیدم می‌کنی؟
انگشتانش به بازویم رسیدند و شومیز لیمویی‌ام را بی‌رحمانه میان مشت کشیدند و فاصله‌مان را به هیچ رساند که مبهوت و با هینی ترسیده در میان عضلاتش پنهان شدم. چشمان لرزانم را بلند کردم و در صورت اخم‌آلودش نجوا کردم:
- همیشه این‌همه خطرناکی؟
به‌سرعت عقب کشید و دستم از یقعه‌اش جدا و بی‌جان در کنارم رها شد. نفس عمیقی کشیدم و به‌جای قبلم برگشتم. دستی میان موهای لطیفش کشید و پاسخ داد:
- همیشه.
دستی به گر*دن د*اغ کرده‌ام کشیدم و گوشه‌ی ل*بم را میان دندان‌هایم به بازی گرفتم.
- پس باید زندگی هیجان‌انگیزی در پیش باشه.
منظورم را به خوبی متوجه شد و نگاهی عجیب به سر تا پایم انداخت و در چشمانم بی‌پروا پاسخ داد:
- هرطور تو دوست داشته باشی.
دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و صورتم را به نوازش‌های دل‌انگیز نسیم سپردم.
- پس، اجباری در کار نیست؟
تکیه‌اش را به دیوار مقابلم سپرد و سری به طرفین تکان داد. سکوت که اختیار کرد، خودم را جمع و جور کردم و طبق قرارمان شگفتانه‌ای که آماده کرده بودم را رو کردم:
- یادته گفتم کیان قاتل مادرمه؟
به‌نشانه‌ی تفکر ابرو در هم کشید و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه و درون گلو پاسخ داد:
- هوم.
نفسی گرفتم و سرم را به‌سمت راست برگرداندم و به تماشای باغ خاموش و مسکوت پرداختم. درختان به آرامی به همراه نسیم تکان می‌خوردند و بوته‌های گل‌ها و درختان انار از نواش‌هایش رفته‌رفته برای پایان سرما آماده می‌شدند. دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و زبان باز کردم:
- مامان و کیان با هم کار می‌کردن. هیچ‌وقت نفهمیدم فرهمند بزرگ چه نیازی به اون کارگاه کوچیک ما داشت که خودش رو شریک کرد و مامان رو از دست بدهکارها نجات داد! خودش زندگی مامان رو به گند کشید و پسرش هم، زندگی من رو.
نسیم، کمی خشونت چاشنی کارش کرد که موهای لختم از زیر شال بیرون جهیدند و مقابل چشمانم به ر*ق*ص افتادند. آه کشیدم از روزهایی که منجر به از دست دادن مادرم شد. موهایم را پشت گوش فرستادم و نگاهم را پایین‌تر کشیدم. زیر درخت بید مجنون پربار، تک نیمکت چوبی بود که مردی گرفته و خسته به‌رویش نشسته و سرش را میان دستانش کشیده بود. تنم را به‌سمتش مایل کردم و او آرنج‌هایش را روی پاهایش قرار داد و با انگشتانش فشار بیشتری به سرش وارد کرد. او هم همانند من درگیری داشت. با خودش؛ احساسش و شاید قلبش.
- اون شب، مامان دیر کرده بود و توی کارآگاه کار داشت، رفتم که براش غذا ببرم و بهش سر بزنم. از آژانس پیاده شدم و به‌ظمت کارگاه رفتم. هر چی نزدیک‌تر می‌شدم، حرارت بیشتر می‌شد و صداها بیشتر. صدای جیغ مامان رو که شنیدم، نفهمیدم چی شد و چه‌طور شد! فقط وقتی به خودم اومدم که مامان رو از پشت شیشه‌ها می‌دیدم که جیغ می‌کشید و توی آتیش دست و پا می‌زد. نگاهش که بهم افتاد جیغ زد: «فرار کن!» یهو متوجه‌ی دوتا مرد اون اطراف شدم، من، من، مادرم رو ول کردم و در کمال بی‌رحمی تنهاش گذاشتم. از دست‌شون فرار کردم و توی یه خیابون ناآشنا از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم و علیسان و سوده کنارم بودن.
علیسان. همان مرد تنهایی که همچنان زیر درخت نشسته بود و تکان هم نمی‌خورد.
- همه می‌گفتن مادرت خودکشی کرده. منم می‌خواستم باور کنم؛ اما اون دوتا مرد همون‌هایی بودن که یک روز خونه‌ی کیان دیدم. شک به جونم افتاد تا این که کمی توی عمارت فرهمند فضولی کردم و وقتی توی اتاق کار کیان بودم خیلی چیزها فهمیدم. یکی‌ش این که اون‌ها کارخونه‌دار و سرمایه‌گذار نیستن و آدم‌های خطرناکین. من صدای اون دوتا مرد رو وقتی که میون درخت‌ها پنهون شده بودم، شنیدم. با ترس و لرز بهم گوش‌زد می‌کردن که نباید فرهمند بفهمه اون شب اون دختره قیافه‌ی ما رو دیده. دستم به‌جایی بند نبود برای برگردوندن آبروی مادرم. چندوقت بعد، یه تماس باهام گرفته شد که گفت:« مادرت خودکشی نکرده. فرهمند، مسبب اون آتش‌سوزیه».
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
به آرامی نگاه دزدیدم از مرد تنهایی که سکوت باغ را به خانه‌ی گرم ترجیح داده بود. دستانم را به دور نرده‌ها محکم کردم و چشمانم را برای لحظاتی به روی هم بستم.
- بابا هم می‌گه مادرت خودکشی نکرده و برگه‌ی پزشکی قانونی رو به من نشون داد که این حرف رو ثابت می‌کنه. می‌تونیم با چیزهایی که من از عمارت می‌دونم و مدارکی که فرهمند توی خونه‌اش همیشه نگه می‌داره، اولین ضربه رو بهشون بزنیم.
صدای قدم‌هایش که در بالکن پیچید، به اجبار چشم باز کردم و سرم را به‌سمتش گرداندم. در کنارم ایستاد و دستانش را به دور میله‌ها مشت کرد و چشمان سردش را به نگاهم دوخت.
- چه‌طوری به اون مدارک برسیم؟
این چشم‌ها می‌توانستند ترسناک‌ترین بازجوی یک مجرم باشند و در کمال ناباوری یکی از زیباترین کهربایی‌های دنیا. شانه‌ای بالا انداختم و تکیه‌ام را از نرده‌ها گرفتم و قامت راست کردم.
- اگه توی اون عمارت بودم، یه‌جوری راه و چاه رو پیدا می‌کردم؛ اما سایه‌ی من اون‌ورا بیوفته، با تیر زده میشه.
- می‌تونیم کسی رو بفرستیم داخل عمارت؟
و عملم را تکرار کرد و مقابلم قامت رشیدش را به نمایش گذاشت. سری به گفته‌اش تکان دادم و پاسخ دادم:
- می‌شه.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خب؟ چه‌طوری؟
پوزخندی زدم و پاسخ دادم:
- نقطه ضعف فرهمندها زن‌ها هستن. شاید بشه از این طریق اقدام کرد.
همین که ابروهایش در هم تنیده شد، لبخندی کمرنگ به روی صورت نشاندم و به سمت در قدم برداشتم.
- فکر کنم حرفامون رو زدیم.
دستم را به دستگیره رساندم که با حرفش، بی‌حرکت ماندم:
- یه نقشه از اون عمارت می‌خوام.
نگاهی از روی شانه به سمتش روانه کردم و با صورتی متفکر پاسخ دادم:
- باید امتحان کنم.
- متوجه‌ی حرفم نشدی؟
نیم‌تنه‌ام را به‌سمت مرد جدی و اخموی مقابلم برگرداندم که چشم ریز کرد و تاکید کرد:
- می‌خوام!
و این یعنی بایدی در کار بود که این مرد جسور از من طلب نمی‌کرد، دستور می‌داد. نفس گرفتم و گوشه‌ی ل*ب‌هایم را به دندان گرفتم. در را کشیدم و با قاحت تمام پاسخ دادم:
- به پیشنهادت فکر می‌کنم.
و خودم را درون پذیرایی گرم و خوش‌بو انداختم. با ورود امیرپاشا و من، نگاه همه به‌سمت‌مان چرخید و چشمان منتظرشان خیره به د*ه*ان من بود که سربه‌زیر انداختم و شرمسار از آن نگاه‌های منتظر و هیجانی‌شان، خودم را به الهه رساندم و در کنارش جای گرفتم.
صدای شوهرخاله بلند شد که نفسی گرفت و با شعف خاصی خطاب به من پرسید:
- ما شیرینیه رو بخوریم عروسم یا باید ناز بکشیم؟
از لحن بسیار شادش، لبخندی خجول کنج ل*ب‌هایم نشست و به آرامی به‌سمت بابا برگشتم که لبخند کمرنگش را به‌سمتم روانه کرد و ل*ب زد:
- بگو باباجان!
اجازه را که گرفتم، سر بلند کردم و نگاهی کوتاه به جمع‌شان انداختم و در آخر رو به امیرپاشا پاسخ دادم:
- نظر من مثبته.
صدای بلند آقاعباس میان تبریکات بقیه بیشتر به گوشم رسید که با خوشی بی‌مانندی، رو به من گفت:
- مبارکه دخترم. خدا می‌دونه چه‌قدر خوشحالم از این وصلت.
لبخندی به صورتش زدم که با شوهرخاله شباهت زیادی داشت؛ اما این امیرپاشا بود که جوانی‌های شوهرخاله یا پدربزرگ را نشان می‌داد.
- خیلی ممنونم.
همین دو کلمه، در مقابل آن نگاه مهربان کم بود و با بلند شدن توران‌دخت، مجالی برای ابراز محبت بیشتری به من داده نشد. الهه جایش را با محبت به او داد که با تشکر در کنارم نشست و رو به بابا گفت:
- اگه شما اجازه بدین، ما انگشتری رو به‌دست عروس‌مون بندازیم که خدایی ناکرده کسی درِ این خونه رو اشتباهی نزنه!
الهه برای آن که جَو را همانند همیشه به یک شوخی و خنده دعوت کند، رو به توران‌دخت گفت:
- اگه کسی در این خونه رو نزنه که ساراجون باید سوده رو تا آخر عمر ور دلش نگه داره!
خنده‌ی همه بلند شد و آرزویی که از اول سکوت اختیار کرده بود، ل*ب باز کرد:
- نگران سوده نباشین! ساراجون و عمو به اندازه کافی از دست خواستگاراش شاکی‌ان!
من و الهه طبق عادت مزخرف همیشگی‌مان "او" نسبتا کشیده‌ای به زبان آوردیم که خنده‌ی بلند سوده سکوت متعجب همه را در هم شکست و صورت گر گرفته‌ی من از خجالت را به‌سمت خود کشاند. دستش را روی دهانش قرار داد و با نیشگون ریز سارا، ل*ب‌هایش را به‌هم فشرد. بابا که اجازه را صادر کرد، توران‌دخت از جعبه‌ی چوبی طراحی شده، انگشتری نگین‌دار را بیرون کشید که ل*ب‌هایم با دیدن نگین سبز درخشانش به لبخندی از هم باز شدند. طلای سفیدی که در عین سادگی، با آن نگین زیبایش جذابیتی چشمگیر داشت. انگشتر را به دستم انداخت و من از دیدنش در انگشت سفیدم به وجد آمدم.
- این انگشتر مادربزرگمه، از مادر به دختر می‌رسید. از مادرم به من رسید. من و آرزو این امانتی رو لایق تو دونستیم و امیدوارم که دوست داشته باشی.
ل*ب‌هایم به پایین کش آمدند. این انگشتر برای آرزو بود؛ اما آن‌ها مرا لایق انگشتری دیدند که یادگار عزیزشان بودند. انگشت دیگرم را روی نگین نشان کشیدم و سر بلند کردم که با دیدن چشمان براقش، با ناراحتی گفتم:
- خیلی قشنگه؛ اما این برای شما خیلی عزیزه.
دستش را روی بازویم قرار داد که از گرمای وجودش برای بار دوم احساس کردم مادرم در کنارم نشسته است. لبخند زیبایش را روی ل*ب‌های قرمز خدادادی‌اش نشاند و چشمانش را برای لحظه‌ای کوتاه به روی هم فشرد و باز کرد. نفسی گرفت و به آرامی زمزمه کرد:
- دختری که پسرم به‌خاطرش اون روز اون همه نگران شد، ارزشش بیشتر از ایناست.
قلبم برای لحظه‌ای از سردرگمی ایستاد و بار دیگر در ذهنم به ناسزا پرداختم. لعنت به من که به انسان‌های مهربان اطرافم به راحتی دروغ می‌گفتم. لعنت!
- بفرمایید.
با تعارف الهه برای شیرینی برای بار دوم، نگاه هردو نفرمان از یک‌دیگر جدا شد و من مجالی برای پرسیدن این که پس عروس سابق‌تان چه؟ نداشتم. چرا این انگشتر را به او نداده بودند؟ مگر نه این که امیرپاشا برایش آن همه دل دل می‌کرد و برای گرفتن انتقامش از هیچ چیزی دریغ نمی‌کرد.
توران‌دخت شیرینی که سارا پخته بود را برداشت و با محبت رو به الهه گفت:
- انشالله شیرینی عروسی خودت دختر قشنگم.
الهه لبخندی زد و گفت:
- واسه من زوده.
ابروهای نازک رنگ‌کرده‌ی توران‌دخت که در هم شد، سری برای رهایی از افکار منقلب کننده‌ام تکان دادم و خودم را به مکالمه‌ی آن‌ها سپردم.
- وا! دختر به این عروسکی و خانومی، چرا براش زود باشه؟ پسرا باید از خداشونم باشه.
خنده‌ی کوتاهی از قیافه‌ی مبهوت الهه به روی صورتم نشست و الهه رو به توران‌دخت گفت:
- من هنوز کیس مورعلاقه‌مو پیدا نکردم.
- خب از اولم همین رو بگو.
از صراحت کلام و شیرینی‌اش گلِ صورت من و الهه شکفت. الهه که ظرف شیرینی را به سمتم گرفت، با دست کمی کنارش زدم و گفتم:
- نمی‌خورم عزیزم.
سری تکان داد و به‌سمت آرزو و سوده رفت. مابقی مراسم را نفهمیدم چگونه گذراندیم. احساس شادمانی خاصی که به سراغم آمده بود، مانع پردازش اتفاقات آینده و حتی فکر ‌ردن در مورد جهلی که رخ داده بود می‌شد. در آن زمان ترجیح دادم یک دختر شاد باشم که برای رهایی‌اش از چنگال یک دیوصفت بهترین کار را انجام داده و حتی با دروغ، افرادی را خوشحال کرده بود. دختری که مردش را به‌درستی نمی‌شناخت و از خصوصیات اخلاقی‌اش هیچ خبری نداشت و گمان می‌کرد این مرد همانی‌ست که نشان می‌دهد؛ یک مرد کم حرف که همانند تمام انسان‌های خاکستری، عصبی می‌شد؛ خوشحال می‌شد؛ می‌خندید؛ اشتباه می‌کرد و حتی می‌توانست خوب باشد؛ اما شاید واقعیت چیز دیگری بود که بعدها با آن آشنا می‌شد و متوجه می‌شد که این مرد مرموز که بلد بود خاکستری باشد، سیاه بودن را هم به خوبی بلد بود؛ اما در کمال ناباوری می‌توانست انسان سفیدی هم باشد.
نگاه آخرش را به خوبی به یاد دارم که با همان نگاه در مقابل همه جلو آمد و به زیر گوشم تهدید کرد که باید نقشه را تهیه کنم و من ل*ب گزیدم تا مبادا به آن لحن دستوری‌اش بخندم و بیشتر حرصش بدهم. نگاهش تیز بود و وحشی؛ اما همه تعبیر عشق کردند هنگامی که جعبه‌ی کادو پیچ شده‌اش را تقدیمم کرد. کادویی که نسخه‌ی دیگری از قراردادمان بود نه هدیه‌ای عاشقانه. نباید به خودم دروغ می‌گفتم. من خیلی هم خوش‌حال شده بودم از این تصمیم. در عین گیجی و درگیری، خوش‌حالی عجیبی تمام وجودم را گرفته بود و می‌دانستم یکی از دلایلش نابودی فرهمندها بود و انتقام مادرم که یقیناً با این مرد جامه‌ی عمل می‌پوشید.
- تنهایی خوش می‌گذره؟
با همان لبخند و نگاهی که از شدت خیره‌گی به نیمکت تنهایی عمو و درخت بید مجنون، به سوزش و اشک نشسته بود، به سمت صدا برگشتم و از آن‌جایی که انتظار آمدنش را می‌کشیدم، لبخندی زدم و عادی پاسخ دادم:
- با شما بیشتر.
صورتش شکفت و گونه‌های محصور شده در میان ریش جوگندمی‌اش به بالا جهیدند. ماگ نسکافه را به‌دستم داد که با تعجبم به دست گرفتم و با نگاه سوالی‌ام ازش او پرسیدم که «از کجا می‌دانست که نو*شی*دنی مورد علاقه‌ام نسکافه بود؟» لباس‌هایش را با بلوز و شلوار ساده‌ی نخی مشکی رنگی عوض کرده بود و با یک لیوان چای مقابلم روی صندلی جای گرفت. جرعه‌ای از چای تلخش نوشید و نگاه هردو نفرمان معطوف بخار برخاسته از لیوانش شد و او همان‌طور خیره و آرام در میان صدای گوش‌نوازش نسیم و حرکت شاخه‌های درختان، زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه که من رو بخشیده باشی. هنوز، گیجم و فکر می‌کنم یه خوابه.
باورم نمی‌شد که سرهنگ سرسختی که سوده روزها برایم از اقتدارش صحبت می‌کرد، این گونه با من سخن می‌گفت و آن روز پابه‌پایم اشک می‌ریخت. نگاهم را به ماگ میان انگشتانم دادم و به رنگ خاصش خیره شدم و صادقانه گفتم:
- خواب نیست بابا. من می‌خوام داشته باشمت و دیگه نمی‌خوام حسرت داشتنت رو لحظه‌به‌لحظه حس کنم.
صدای برخورد لیوان شیشه‌ای با میز که آمد، پلک پراندم و به اجبار مقداری از نسکافه‌ی خوش‌بو را وارد سلول‌های وجودم کردم و عطرش را با تمام وجود بلعیدم.
- فکر می‌کردم عین مادرت باشی؛ اما فقط مهربونیت شبیه‌شه.
سر بلند کردم و با گیجی به صورتش خیره شدم. دستی به محاسنش کشید و چشمانش را به استخر خالی داد و شفاف‌سازی کرد:
- مادرت خیلی سخت می‌بخشید. والا رو هم هیچ‌وقت نبخشید!
والا؟ والا دیگر که بود که مادر من او را نبخشیده بود؟ مادرم به غیر از من کسی در این دنیا را نداشت!
ابرو در هم کشیدم و باگیجی که بیشتر شده بود به صورت غم‌زده‌اش دقیق شدم و پرسیدم:
- والا کی بود؟
آه کشید و گویا در دنیای دیگری سیر می‌کرد که بی‌توجه به حضور من و سوالم، با صدایی که از شدت سنگینی‌اش تنم به لرز عجیبی نشست، با خود زمزمه‌ای سر داد:
- هر چی بهش توضیح دادم گوشش بدهکار نبود. والا مقصر نبود! من گند زدم به هر چی که به‌سختی ساخته بود. من اون رو اوردم توی این کار. نباید ترک‌مون می‌کرد.
احساس درد خفیف در س*ی*نه‌ام، مرا مجبور به صدا زدن و رهاکردنش از گذشته‌ای که برایم گنگ بود کرد:
- بابا!
یکه‌ای خورد و گویی تازه با موقعیتش آشنا شده بود که صورتش مبهوت شد و دستپاچه دستی به صورتش کشید. با تک‌خنده‌ی دستپاچه‌ای لیوانش را جلو کشید و گفت:
- ببخشید باباجان. یهو وارد گذشته شدم.
نگران، در صورت رنگ‌باخته‌اش به گردش در آمدم و پرسیدم:
- می‌خوای صحبت کنیم؟
لبخندی تلخ زد و سری به نشانه‌ی منفی تکان داد.
- شخم‌زدن گذشته، کرم‌هایی رو بیرون میاره که بیشتر گند می‌زنه به رویاهای قشنگت. بهتره بذاریمش برای یه موقع دیگه.
- فقط می‌تونی به یه سوالم جواب بدی؟
تلخ نگاهم کرد و جرعه‌ای از چای یخ و تلخش را نوشید و تکیه‌ی شانه‌های پهنش را به صندلی آهنی سپرد. تیر نگاهش این‌بار همان نیمکت را نشانه گرفت و پاسخ داد:
- بپرس.
نفسی گرفتم و به نسکافه‌ی خوش‌رنگم خیره شدم و با صدایی که ناخواسته لرزشی به خود گرفته بود، سوالی که سال‌ها درگیرش بودم را به زبان آوردم:
- از به دنیا اومدن من خوشحال شدی؟
خش‌خشی از سمتش آمد که به راحتی می‌شد متوجه شد به سمتم برگشته و از سوالم بسیار شگفت‌زده شده؛ اما من توان نگاه‌کردن به چشمانش را نداشتم. دوست داشتم حتی اگر دروغ می‌گفت باورش کنم.
- این چه سوالیه؟ وقتی تو و سوده به‌دنیا اومدین من سه شبانه روز خواب و خوراک نداشتم از خوش‌حالی! مادرت برات تعریف نکرده؟ تو دنیای منی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
احساس گرمایی که تمام قلب و گونه‌هایم را احاطه کرد، آن‌قدر دوست داشتنی و خواستنی بود که دوست داشتم ساعت‌ها بشینم و او برایم حرف بزند و من با تمام وجود گوش بدهم. دنیایش بودم دیگر! چه اهمیتی داشت که سال‌ها در حسرت وجودش سوختم و آتش کشیدم. چه اهمیتی داشت که نداشتمش و شب‌های زیادی را با نان و پنیری ساده سر می‌کردیم. مهم الآن بود که داشتمش. مهم الآن بود که به وجودش نیاز داشتم و باید هرکاری برای از دست ندادنش می‌کردم.
با بلند شدنش از روی صندلی، به‌سرعت چشمانم را به‌سمتش گرداندم و موازی با قامتش بلند کردم. لیوان نیمه خورده‌اش را برداشت و با لبخندی که می‌شد غم را هم‌چنان در انتهایش احساس کنم، گفت:
- زود بیا داخل. سرما می‌خوری باباجان. هوای اسفند هیچیش معلوم نیست.
چشمی آرامی گفتم و او باز هم بی‌حواس نجوا کرد:
- عین امیروالا که نمی‌شد فهمید چی توی ذهنشه.
و بی‌توجه به ابروهای بالا رفته و صورت متعجب من، به‌سمت ساختمان قدم برداشت. به‌سمتش چرخیدم و قامت رشیدش را تا ورودش به ساختمان، دنبال کردم.
این والا چه شخصی بود که این‌چنین ذهن بابا را بهم ریخته بود؟ چرا با آمدن نامش غمی عجیب در چشمانش می‌نشست؟ ربطش به مامان چه بود؟ احساسم می‌گفت که باید ربطش با مادرم با بفهم. چرا که این مرد می‌توانست کمک شایانی در حل گذشته‌ام داشته باشد.
در آن لحظه تنها کسی که در ذهنم نقش بست، عمه بود و چیزهایی که از مامان می‌دانست. پس در یک حرکت ناگهانی ماگ را روی میز رها کردم و به‌سمت ساختمان قدم برداشتم. خودم را به طبقه‌ی موردنظر رساندم و زنگ واحد را فشردم. فارغ از این که ساعت از 10شب هم گذشته بود و امکان خواب‌بودن عمه پنجاه درصد بود. بار دیگر زنگ را فشردم که در باز شد و چهره‌ی متعجب کتایون مقابلم نقش بست. شال بافتی که به دورش انداخته بود را مرتب کرد و به‌سرعت جلو آمد. لبخندی به روی صورت نشاندم و پرسیدم:
- عمه هست؟
سری تکان داد و تنش را کنار کشید و گفت:
- بله عزیزم. بفرمایید داخل.
نیم نگاهی به راهروی خاموش انداختم و با خجالت پرسیدم:
- خواب بودین؟
بازویم را به سمت خودش کشید و با اخمی ریز تشر زد:
- معلومه که نه! بیا داخل ببینم دخترخوب.
و مرا به داخل کشاند که با گفتن یک "ببخشید" خودم را درون راهرو انداختم. در را بست و بالبخندی که شباهت بی‌مانندی به عمه داشت، گفت:
- سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. من و بابا، مامان رو سورپرایز کردیم.
چشم گرد کردم و باتعجب پرسیدم:
- جدی؟ پس بدموقع اومدم.
خنده‌ای کرد و سرش را به جلو کشید.
- نترس! قسمت م*اچ و ب*وسه‌اش تموم شد.
از شوخی‌اش، خنده‌ی کوتاهی نصیب عضلات صورتم شد و خجالتم به کم تنزل مقام یافت. شال سفیدش را روی شانه‌اش رها کرد و با دست به پذیرایی اشاره کرد.
- بفرما عزیزم. مامان خیلی از دیدنت خوشحال میشه.
- ممنونم.
وارد پذیرایی که شدم، عمه و شوهرش را با خنده‌ای به روی ل*ب مشاهده کردم که لبخندم جانی بیشتر گرفت. ای کاش مادر من هم این‌چنین روزهایی را تجربه می‌کرد و باحسرت روزهای گذشته را ورق نمی‌زد.
صدای متعجب و پر شور عمه، مرا از حسرتی که تمام وجودم را گرفته بود، بیرون کشاند:
- به‌به! عروس خانم. خوش اومدی عزیزم.
ل*ب باز کردم تا تشکر کنم؛ اما شوهر عمه مجالی نداد و با خوش‌رویی گفت:
- خوش اومدی دخترم. چرا اونجا وایستادی؟ بیا بشین.
تشکری کردم و به روی تک مبلی که به تاجش همانند تمامی مبل‌های سلطنتی شیری رنگ، بادکنک‌های قرمز با ربانی قرمز آویخته شده بود، جای گرفتم. کتایون مبل کنارم را برای نشستن انتخاب کرد و گفت:
- حالا نوبت کیک‌خوردنه!
رو کرد به من و گفت:
- همین حالا مامان می‌گفت قسمت گردوییش رو بذاریم برای مهتاج و یواشکی بدیم بهش.
از گفته‌اش خنده مهمان من و مابقی شد و عمه با خنده از آ*غ*و*ش شوهرش جدا شد و گفت:
- خب ارسلانم گردویی دوست داره و چیزی برای بچه‌ام نمی‌ذاشت!
دستم را مقابلم دهانم قرار دادم تا صدای خنده‌ام بلند نشود. بهترین بود این زن! زنی که در آن کت و شلوار خوش‌رنگ بادمجانی در آ*غ*و*ش همسرش نشسته بود و با ذوق کیک بزرگش را تماشا می‌کرد، می‌توانست برای شوهرش بهترین باشد و برای دخترش تک! سعی کردم حالا که مهمان ناخوانده بودم، با نشاندن لبخند به روی صورتم و همراهی‌شان، خللی در شاد بودن‌شان ایجاد نکنم. شوهرعمه با هزاران عشق برای همسرش کیک می‌برید و ب*وسه بر پیشانی‌اش می‌نشاند. کتایون با آن شومیز آبی و شلوار جین زخمی می‌رقصید و عمه را در ر*ق*ص همراهی می‌کرد. عمه از اعماق وجودش می‌خندید و در میان آن همه خوشی مرا نیز به خنده و شادی نشانده بودند. شام، ساندویچ بود و عمه مرا به‌زور مجبور به همراهی کرد و در دل از غذای فست‌فودی که توسط کتایون آماده شده بود، او را تحسین کردم و تا آخر ساندویچ قارچ و مرغم را بلعیدم. شوهرعمه و کتایون که به بهانه‌ی شستن تمامی ظرف‌ها ما را تنها گذاشتند، تازه توانستم زمانی برای هم صحبتی با عمه پیدا کنم. مرا در کنارش نشاند و لیوان چایی را مقابلم قرار داد که تشکری کردم و مقداری از چایم را د*اغ نوشیدم. چای‌اش را که تا آخر میل کرد، بالآخره نفسی گرفتم و زبان در کام چرخاندم.
- عمه!
پا به روی پا انداخت و انگشتانش را به روی زانو در هم قلاب کرد. نگاه تیره‌اش را به چشمانم دوخت و بامهربانی پاسخ داد:
- جانم؟
سربه‌زیر انداختم و به فرشینه‌ی دست‌بافت سفید_آبی خیره شدم که طرحی محشر از کرمان بود.
- می‌تونم سوالی ازتون بپرسم؟
- چه سوالی عزیزم؟
به اجبار و از روی احترام نگاهم را در چشمانش دوختم و صراحت را انتخاب کردم.
- از اول زندگیم خیلی سوال‌ها بود که توی ذهنم عین پروانه می‌چرخیدن. چرا بابا ما رو رها کرد؟ چرا مامان هیچ‌وقت در مورد بابا بد نمی‌گفت با وجود این که ترکش کرده بود و جدا زندگی می‌کردن؟ چرا پدر نداشتم؟ چرا خان‌خانم از من بی‌زارن؟ چرا این خانواده این‌همه مرموزه و...
نفس گرفتم و بی‌توجه به ابروهای قهوه‌ایش که در فاصله‌ی اندکی از هم قرار داشتند، ادامه داد:
- و خیلی سوال‌های دیگه که خیلیاشون رو بابا برام تعریف کرده و خیلیام دیگه برام مهم نیستن؛ اما... یه چیزی امشب ذهنم رو بهم ریخت.
صدایش تحلیل رفت و به لحنی خاص پرسید:
- چی؟
نگاهم را یک دور گرداندم و همین‌که به تابلوی عکس خانوادگی‌شان رسیدم، ایست کردم و زبان چرخاندم:
- امیروالا کیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا