نفس گرفتم و باصدایی تحلیلرفته پرسیدم:
- چرا من و پاشا باید توی آتیش این کینههای قدیمی بسوزیم؟ من، خاله رو دیدم و بهنظرم منطقیتر با این موضوع برخورد میکنن؛ اما نمیدونم چرا خانوم بزرگ با من اینهمه دشمنی داره. مگه من نوهاش نیستم؟
اینبار صدای زنعمو مهربان مرا مجبور به بلندکردن سر، کرد:
- اینجوری نیست عزیزم. امیرپاشا اتفاقاً مرد خیلی خوبی هم هست. دوست عموتم هست و جدای از اون خونوادهی خوبی داره؛ اما این حرفهای مادربزرگت فقط بهخاطر خالهست که ما هم نمیدونیم چرا اینهمه از هم کینه به دل گرفتن.
- مهربان جون! من بیست و شیش سال ایشون رو ندیدم و برای زندگیم خودم تصمیم گرفتم. حالام میخوام یه تصمیم مهم برای زندگیم بگیرم؛ اما با این تفاوت که اینبار خواستم با شما در میون بذارم. در عوض اینکه کمکم کنن، به من تهمت میزنن.
ناخودآگاه بغضی به گلویم چنگ انداخت که تنها دلیلش، قضاوتهای بیجای خانخانم بود.
- من و عمو رفتیم خونهی خاله و من اونجا پاشا رو دیدم. هیچوقتم پا توی خلوتش نذاشتم. مادرم هیچوقت ناپاکی نکرد که مدام بهش توهین میشه! ایشون عادت دارن پشت مرده این همه حرف میزنن؟ چطور اسم حاجیه رو یدک میکشن؟
آب دهانم را فرو دادم و نگاهی کوتاه به تمامشان انداختم. عمو، زن عمو، اهورا، عمه، و همهی نامدارها. سوده که در کنارم نشسته بود، دستی که روی میز بود را به گرمی فشرد و زمزمه کرد:
- درست میشه آبجی.
به صورت نگرانش لبخند زدم و سری تکان دادم.
بابا صدایم زد:
- مهتاج؟
وقتی با «جانم» پاسخش را دادم، دیدم که چشمانش درخشیدند و ل*بهایش به لبخندی از هم باز شدند.
- مطمئنی که دوسش داری؟
عرق شرم کمرم را احاطه کرد و گونههایم به سوزش افتادند. بهسرعت سر به زیر انداختم و دروغی بهزبان آوردم که با آن خیلی چیزها تغییر کرد:
- بله.
- بهش بگو میتونه زنگ بزنن برای خواستگاری وقت بگیرن.
لبخند عمیقی که روی ل*بهایم آمد، با ادامهی کلامش، پژمرد و از بین رفت:
- اما جواب رو من میدم نه تو! اون هم بعد از مراسم.
به آرامی از پشت میز برخاست و نگاه حیران من به موازات قامتش کشیده شد. سری برای همه تکان داد و گفت:
- نوش جان.
و بهسمت مبلمان انتهای پذیرایی رفت و به خانخانوم پیوست. همه یکییکی از پشت میز برخاستند و به بابا پیوستند. با حرص و عصبانیتی لحظهای ل*بهایم را به دندان کشیدم و پو*ست ل*بهایم را بیرحمانه جویدم. زن عمو مهربان و عمه در جمعکردن میز به سارا و دخترها کمک کردند و من همچنان روی صندلی چسبیده بودم و حرص میخوردم. واقعا خندهدار بود! من، دختر بیست و شش ساله برای ازدواجم باید از همه اجازه میگرفتم و این، بهشدت به مهتاجی که این همه سال خودش بود و خودش و تصمیمات تنها گرفتهاش، را عصبی میکرد.
- غصهی چی رو میخوری؟
یکهای خوردم و بهسرعت به سمت صدا برگشتم. عمه، لبخندی به صورت گرفتهام زد و روی صندلی کنارم نشست و دستم را میان انگشتانش به اسارت برد. سعی کردم لبخندش را پاسخ بدهم؛ اما درگیریهای ذهنیام این اجازه را به صورتم نداد. با انگشت شصتش پشت دستم کشید و چشمان تیرهاش را سراسر صورتم به گردش در آورد. با دست دیگرش گونهام را نوازش کرد که بالآخره ل*بهایم به لبخندی از هم باز شدند.
- حرفای مامان رو به دل نگیر دخترم. به این فکر کن که امیرپاشا واقعا مرد خوبیه.
- عمه!
سرش را کمی به روی شانه خم کرد و با محبت جواب داد:
- جانِ عمه؟
- چرا خانم بزرگ این همه با خاله بده؟
شانهای بالا انداخت و با صورتی متفکر پاسخ داد:
- والا از زمانی که یادمه مامانم به خاله حسادت میکرد. یه دعوام چندسال پیش شد که دیگه بهکل میونهشون بهم ریخت.
انگشتان گرمش را از روی گونههایم برداشت و با چشمانی براق و ل*بهایی خندان به صورتم خیره شد. لبخندی عمیقی روی صورت نشاندم و گفتم:
- شما خیلی خوبین.
خندهی ریز و جذابی سر داد و گفت:
- خوبی از خودته عزیزم. مهتاج؟
- جانم؟
نگاهش را دزدید و نفس عمیقی کشید که دردی عجیب از آن به من هم سرایت کرد. نگاهم را از نیمرخش گرفتم و به جمعیت مقابلم دوختم که فارغ از بحث پیش آمده روی مبلمان پذیرایی جای گرفته بودند و چای میخوردند.
- امیرپاشا دوست داره؟ مطمئنی ازش؟
چشم از صورت نگران بابا گرفتم و متعجب بهسمت عمه برگشتم. ل*بهایش لرزیدند و خیره در چشمانم نجوا کرد:
- میترسم بشی عینهو مادرت. مادرتم عاشق بود؛ اما دنیا باهاش خوب تا نکرد.
مبهوت از غم صدایش، چشم گرد کردم و با ل*بهایی که از بهت احساسات نهفته در صدایش، میلرزیدند زمزمه کردم:
- شما، مامان رو میشناختین؟
تلخندی کرد و به آرامی پاسخ داد:
- یهمدتی دوست بودیم. دوستای خوبی هم بودیم؛ اما همین که به داداش دل داد و مخفیکاریاش از من شروع شد، همهچیز کمرنگ شد. ای کاش مهدخت چیزی رو ازم پنهون نمیکرد. ای کاش خیلی چیزها رو به من میگفت تا نذارم این همه سال توی آتیش عشق داداشم بسوزه.
- خدای من! یعنی مامانم میدونست که بابا زن داره؟
یکهای خورد و گویا کلامی اشتباهی گفته باشد، دست و پایش را بهسرعت جمع و دستانم را رها کرد. با لبخندی که قشنگ مشخص بود از روی استرس بود، پاسخ داد:
- نه بابا! مامانت چه میدونست من چهارتا داداش دارم.
چشم گرد کردم و با تعجب پرسیدم:
- عمه! خوبی؟ شما فقط سهتا برادر داری.
خندهای کرد و سری به طرفین تکان داد.
- ای بابا! منم پاک عقل و هوشم رو از دست دادم. والا اون موقعها تا اسم پسر میومد، همه سرخ و سفید میشدن. مادرتم اصلا به مرد جماعت رو نمیانداخت.
لبخندی از کلامش صورتم را دربرگرفت. برای اولینبار بود که کسی از پاکی مادرم میگفت.
- چرا بابا با این که زن داشت، مامان رو فریب داد؟ عاشقش بود؟
آهی غلیظ از میان ل*بهایش خارج شد و دستی بهروی س*ی*نهاش کشید تا نفسهایش راحتتر به بالا حرکت کنند.
- نمیدونم. گذشته سختتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی. زیاد دنبالش نگرد که به چیزای خوبی نمیرسی.
ابرو در هم کشیدم و کمی به روی صندلی جابهجا شدم و بدنم را به سمتش سوق دادم.
- شما چی از گذشته میدونین؟
دستی به شانهام زد و پاسخ داد:
- گذشته، گذشته و کاوش توی گذشته اصلا خوب نیست. من، سر فرصت همهچی رو برات تعریف میکنم؛ اما از من به تو نصیحت...
نفس گرفت و از جای برخاست و با اخم و جدیت گفت:
- عاشقی به تو هم نمیاد. عینهو مادرت که پرپر شد.
آهی کشید و با چهرهای درهم از کنارم گذشت و میز ناهارخوری را ترک کرد و بهسمت پذیرایی قدم تند کرد. بابا با دیدنش لبخندی زد و در کنارش جای باز کرد که عمه با مهربانی در کنارش نشست و در آغوشش فرو رفت. ذهن بهم ریختهام، با حرفهای عمه بیشتر درگیر شد و باعث سوزشی عجیب در سرم شد که با خستگی سر بهروی میز گذاشتم و نفرینی به جان عامل تمام بدبختیهایم فرستادم. به کجا رسیده بودم که باید زندگی اجباری را تحمل میکردم تا مردی مثل کیان را از زندگیام دور کنم.
«عاشقی به تو هم نمیاد»، جملهای که طول کشید تا به صحت و درستیاش پی ببرم. بهسرعت از روی صندلی برخاستم و بهسمت اتاقم قدم تند کردم. در را بستم و خودم را به تخت یکنفرهی سادهی سفیدرنگم رساندم. سرم را به گرمای بالشت سپردم و توجهای به پنجرهی باز اتاق و سوز ناشی از بارش بیوقفهی باران نکردم؛ اما با صدایی که از گوشیام بلند شد، کلافه چشم گشودم و دستم را بهسمت پاتختی دراز کردم. گوشی را میان پنجهام فشردم و حینی که روی تخت مینشستم، بدون نگاهکردن به صفحه، پاسخ دادم:
- بفرمایید؟
- سلام. همیشه اینهمه عصبی هستی؟
با شنیدن صدایش، ل*ب گزیدم و شرمسار زمزمه کردم:
- اوه. ببخشید. سلام پاشا. خوبی؟
- پاشا؟!
آنچنان متعجب زمزمه کرد که به شک افتادم، نکند اسمش چیز دیگری بود!
- اوم، دوست نداری؟
- نه. بحث این نیست؛ تا حالا کسی اینجوری صدام نکرده بود.
لبخندی کنج ل*بهایم شکوفه زد و با شیطنتی بیمزه گفتم:
- بهش عادت کن پس.
- به تو یا به اسمم؟
خندیدم و تکیهام را به دیوار پشت سرم سپردم. نگاهی گذرا به اتاق ساده و خالی از تجملاتم انداختم و از کمد، آینه، رختآویز و فرشینهی گلیم گذشتم و در آخر چشمانم را معطوف ر*ق*ص بینظیر پردهی حریر کردم.
گوشهی ل*بم را به بازی گرفتم و با صدایی که تحلیل رفته بود، صادقانه پاسخ دادم:
- باید به من عادت کنی آقای... پورسلیم؛ امیرپاشا پورسلیم.
هیچ خندهای در صدایش موج نمیزد؛ اما لحن جذابش نشان از شوخطبعیاش میداد:
- تمام تلاشم رو میکنم.
خندیدم و تنم را از تخت جدا کردم و بدون پوشیدن صندلهای گرم و نرمم، بهسمت پنجره قدم برداشتم. سرمای کف اتاق، لذتی بینظیر را از پاها به تمام تنم تزریق کرد.
- مگه من چمه؟
- حس میکنم زیادی شوتی!
خندهام به قهقههای باورنکردنی تبدیل شد و در خندهی آرام مردانهاش خودش را پنهان کرد.
- خیلی لوسی پاشا!
- جدا؟ اونوقت یه مرد لوس بهدرد زندگی میخوره؟
طبق عادت گوشهی ل*بم را گزیدم و لبخندم را درسته بلعیدم. انگشتانم را به پردهی حریر رساندم و با رساندش به گیرهی نگهدارندهاش، به ر*ق*ص رویاییاش خاتمه دادم. مقابل پنجره ایستادم و باجدیت پاسخ دادم:
- نه؛ اما یه مرد قدرتمند و مردی که بشه بهش تکیه کرد، مرد زندگیه.
- من، میتونم اون مرد باشم؟
اولین قطرات باران پاییزی بیرحمانه به روی شاخ و برگ درختان باغ فرود میآمدند و شاخههای عر*یان درختان را به لرزه در میآوردند؛ اما در پس جدال بیرحمانهی میان باران و زمین، تنها سرو بود که محکم ایستاده بود. سرویی که به دلیل عادیبودن و بیثمر بودنش آنچنان طرفداری نداشت. امیرپاشا همان سرو بود؛ همان سرویی که در مقابل بارانی چون کیان، مرا به زیر شاخ و برگهایش میتوانست پنهان کند و محافظم باشد. همین برای من کافی بود؛ برای مهتاجی که هیچگاه طعم تکیهکردن را نفهمید و مرد واقعی در زندگیاش نیافت.
- میتونی.
نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی و کوبنده مرا خطاب قرار داد:
- اما، تو که من رو نمیشناسی مهتاج! کنار من خیلی به تو آسیب میرسه. من مردیام که چندسال پیش به همراه زن و بچهاش مُرد. از یک مُرده توقع زیادی نمیشه داشت.
پنجره را بستم و پشت به آن طبیعت بیرحم ایستادم و تکیهام را به دیوار مجاور پنجره سپردم. درست میگفت؛ من او را نمیشناختم و امکان داشت در کنار او بیشتر از حضورم در کنارم کیان آسیب ببینم؛ اما آن صدای کوفتی که در تمام وجودم فریاد میکشید، خلاف گفتهی او را بیان میکرد. او میگفت که امیرپاشا میتوانست در عین دردبودن، درمان هم شود. شاید دردی که از او به تنم میرسید دردناک بود؛ اما به یقین درمانش خودش میشد و درد را قابل تحمل میکرد. من انتخاب کرده بودم و نباید بهراحتی از انتخابم دست میکشیدم. من، همسر امیرپاشا پورسلیم میشدم و به سبب خاندان بانفوذش، کیان هم از تصاحب من دست میکشید.
- چرا من و پاشا باید توی آتیش این کینههای قدیمی بسوزیم؟ من، خاله رو دیدم و بهنظرم منطقیتر با این موضوع برخورد میکنن؛ اما نمیدونم چرا خانوم بزرگ با من اینهمه دشمنی داره. مگه من نوهاش نیستم؟
اینبار صدای زنعمو مهربان مرا مجبور به بلندکردن سر، کرد:
- اینجوری نیست عزیزم. امیرپاشا اتفاقاً مرد خیلی خوبی هم هست. دوست عموتم هست و جدای از اون خونوادهی خوبی داره؛ اما این حرفهای مادربزرگت فقط بهخاطر خالهست که ما هم نمیدونیم چرا اینهمه از هم کینه به دل گرفتن.
- مهربان جون! من بیست و شیش سال ایشون رو ندیدم و برای زندگیم خودم تصمیم گرفتم. حالام میخوام یه تصمیم مهم برای زندگیم بگیرم؛ اما با این تفاوت که اینبار خواستم با شما در میون بذارم. در عوض اینکه کمکم کنن، به من تهمت میزنن.
ناخودآگاه بغضی به گلویم چنگ انداخت که تنها دلیلش، قضاوتهای بیجای خانخانم بود.
- من و عمو رفتیم خونهی خاله و من اونجا پاشا رو دیدم. هیچوقتم پا توی خلوتش نذاشتم. مادرم هیچوقت ناپاکی نکرد که مدام بهش توهین میشه! ایشون عادت دارن پشت مرده این همه حرف میزنن؟ چطور اسم حاجیه رو یدک میکشن؟
آب دهانم را فرو دادم و نگاهی کوتاه به تمامشان انداختم. عمو، زن عمو، اهورا، عمه، و همهی نامدارها. سوده که در کنارم نشسته بود، دستی که روی میز بود را به گرمی فشرد و زمزمه کرد:
- درست میشه آبجی.
به صورت نگرانش لبخند زدم و سری تکان دادم.
بابا صدایم زد:
- مهتاج؟
وقتی با «جانم» پاسخش را دادم، دیدم که چشمانش درخشیدند و ل*بهایش به لبخندی از هم باز شدند.
- مطمئنی که دوسش داری؟
عرق شرم کمرم را احاطه کرد و گونههایم به سوزش افتادند. بهسرعت سر به زیر انداختم و دروغی بهزبان آوردم که با آن خیلی چیزها تغییر کرد:
- بله.
- بهش بگو میتونه زنگ بزنن برای خواستگاری وقت بگیرن.
لبخند عمیقی که روی ل*بهایم آمد، با ادامهی کلامش، پژمرد و از بین رفت:
- اما جواب رو من میدم نه تو! اون هم بعد از مراسم.
به آرامی از پشت میز برخاست و نگاه حیران من به موازات قامتش کشیده شد. سری برای همه تکان داد و گفت:
- نوش جان.
و بهسمت مبلمان انتهای پذیرایی رفت و به خانخانوم پیوست. همه یکییکی از پشت میز برخاستند و به بابا پیوستند. با حرص و عصبانیتی لحظهای ل*بهایم را به دندان کشیدم و پو*ست ل*بهایم را بیرحمانه جویدم. زن عمو مهربان و عمه در جمعکردن میز به سارا و دخترها کمک کردند و من همچنان روی صندلی چسبیده بودم و حرص میخوردم. واقعا خندهدار بود! من، دختر بیست و شش ساله برای ازدواجم باید از همه اجازه میگرفتم و این، بهشدت به مهتاجی که این همه سال خودش بود و خودش و تصمیمات تنها گرفتهاش، را عصبی میکرد.
- غصهی چی رو میخوری؟
یکهای خوردم و بهسرعت به سمت صدا برگشتم. عمه، لبخندی به صورت گرفتهام زد و روی صندلی کنارم نشست و دستم را میان انگشتانش به اسارت برد. سعی کردم لبخندش را پاسخ بدهم؛ اما درگیریهای ذهنیام این اجازه را به صورتم نداد. با انگشت شصتش پشت دستم کشید و چشمان تیرهاش را سراسر صورتم به گردش در آورد. با دست دیگرش گونهام را نوازش کرد که بالآخره ل*بهایم به لبخندی از هم باز شدند.
- حرفای مامان رو به دل نگیر دخترم. به این فکر کن که امیرپاشا واقعا مرد خوبیه.
- عمه!
سرش را کمی به روی شانه خم کرد و با محبت جواب داد:
- جانِ عمه؟
- چرا خانم بزرگ این همه با خاله بده؟
شانهای بالا انداخت و با صورتی متفکر پاسخ داد:
- والا از زمانی که یادمه مامانم به خاله حسادت میکرد. یه دعوام چندسال پیش شد که دیگه بهکل میونهشون بهم ریخت.
انگشتان گرمش را از روی گونههایم برداشت و با چشمانی براق و ل*بهایی خندان به صورتم خیره شد. لبخندی عمیقی روی صورت نشاندم و گفتم:
- شما خیلی خوبین.
خندهی ریز و جذابی سر داد و گفت:
- خوبی از خودته عزیزم. مهتاج؟
- جانم؟
نگاهش را دزدید و نفس عمیقی کشید که دردی عجیب از آن به من هم سرایت کرد. نگاهم را از نیمرخش گرفتم و به جمعیت مقابلم دوختم که فارغ از بحث پیش آمده روی مبلمان پذیرایی جای گرفته بودند و چای میخوردند.
- امیرپاشا دوست داره؟ مطمئنی ازش؟
چشم از صورت نگران بابا گرفتم و متعجب بهسمت عمه برگشتم. ل*بهایش لرزیدند و خیره در چشمانم نجوا کرد:
- میترسم بشی عینهو مادرت. مادرتم عاشق بود؛ اما دنیا باهاش خوب تا نکرد.
مبهوت از غم صدایش، چشم گرد کردم و با ل*بهایی که از بهت احساسات نهفته در صدایش، میلرزیدند زمزمه کردم:
- شما، مامان رو میشناختین؟
تلخندی کرد و به آرامی پاسخ داد:
- یهمدتی دوست بودیم. دوستای خوبی هم بودیم؛ اما همین که به داداش دل داد و مخفیکاریاش از من شروع شد، همهچیز کمرنگ شد. ای کاش مهدخت چیزی رو ازم پنهون نمیکرد. ای کاش خیلی چیزها رو به من میگفت تا نذارم این همه سال توی آتیش عشق داداشم بسوزه.
- خدای من! یعنی مامانم میدونست که بابا زن داره؟
یکهای خورد و گویا کلامی اشتباهی گفته باشد، دست و پایش را بهسرعت جمع و دستانم را رها کرد. با لبخندی که قشنگ مشخص بود از روی استرس بود، پاسخ داد:
- نه بابا! مامانت چه میدونست من چهارتا داداش دارم.
چشم گرد کردم و با تعجب پرسیدم:
- عمه! خوبی؟ شما فقط سهتا برادر داری.
خندهای کرد و سری به طرفین تکان داد.
- ای بابا! منم پاک عقل و هوشم رو از دست دادم. والا اون موقعها تا اسم پسر میومد، همه سرخ و سفید میشدن. مادرتم اصلا به مرد جماعت رو نمیانداخت.
لبخندی از کلامش صورتم را دربرگرفت. برای اولینبار بود که کسی از پاکی مادرم میگفت.
- چرا بابا با این که زن داشت، مامان رو فریب داد؟ عاشقش بود؟
آهی غلیظ از میان ل*بهایش خارج شد و دستی بهروی س*ی*نهاش کشید تا نفسهایش راحتتر به بالا حرکت کنند.
- نمیدونم. گذشته سختتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی. زیاد دنبالش نگرد که به چیزای خوبی نمیرسی.
ابرو در هم کشیدم و کمی به روی صندلی جابهجا شدم و بدنم را به سمتش سوق دادم.
- شما چی از گذشته میدونین؟
دستی به شانهام زد و پاسخ داد:
- گذشته، گذشته و کاوش توی گذشته اصلا خوب نیست. من، سر فرصت همهچی رو برات تعریف میکنم؛ اما از من به تو نصیحت...
نفس گرفت و از جای برخاست و با اخم و جدیت گفت:
- عاشقی به تو هم نمیاد. عینهو مادرت که پرپر شد.
آهی کشید و با چهرهای درهم از کنارم گذشت و میز ناهارخوری را ترک کرد و بهسمت پذیرایی قدم تند کرد. بابا با دیدنش لبخندی زد و در کنارش جای باز کرد که عمه با مهربانی در کنارش نشست و در آغوشش فرو رفت. ذهن بهم ریختهام، با حرفهای عمه بیشتر درگیر شد و باعث سوزشی عجیب در سرم شد که با خستگی سر بهروی میز گذاشتم و نفرینی به جان عامل تمام بدبختیهایم فرستادم. به کجا رسیده بودم که باید زندگی اجباری را تحمل میکردم تا مردی مثل کیان را از زندگیام دور کنم.
«عاشقی به تو هم نمیاد»، جملهای که طول کشید تا به صحت و درستیاش پی ببرم. بهسرعت از روی صندلی برخاستم و بهسمت اتاقم قدم تند کردم. در را بستم و خودم را به تخت یکنفرهی سادهی سفیدرنگم رساندم. سرم را به گرمای بالشت سپردم و توجهای به پنجرهی باز اتاق و سوز ناشی از بارش بیوقفهی باران نکردم؛ اما با صدایی که از گوشیام بلند شد، کلافه چشم گشودم و دستم را بهسمت پاتختی دراز کردم. گوشی را میان پنجهام فشردم و حینی که روی تخت مینشستم، بدون نگاهکردن به صفحه، پاسخ دادم:
- بفرمایید؟
- سلام. همیشه اینهمه عصبی هستی؟
با شنیدن صدایش، ل*ب گزیدم و شرمسار زمزمه کردم:
- اوه. ببخشید. سلام پاشا. خوبی؟
- پاشا؟!
آنچنان متعجب زمزمه کرد که به شک افتادم، نکند اسمش چیز دیگری بود!
- اوم، دوست نداری؟
- نه. بحث این نیست؛ تا حالا کسی اینجوری صدام نکرده بود.
لبخندی کنج ل*بهایم شکوفه زد و با شیطنتی بیمزه گفتم:
- بهش عادت کن پس.
- به تو یا به اسمم؟
خندیدم و تکیهام را به دیوار پشت سرم سپردم. نگاهی گذرا به اتاق ساده و خالی از تجملاتم انداختم و از کمد، آینه، رختآویز و فرشینهی گلیم گذشتم و در آخر چشمانم را معطوف ر*ق*ص بینظیر پردهی حریر کردم.
گوشهی ل*بم را به بازی گرفتم و با صدایی که تحلیل رفته بود، صادقانه پاسخ دادم:
- باید به من عادت کنی آقای... پورسلیم؛ امیرپاشا پورسلیم.
هیچ خندهای در صدایش موج نمیزد؛ اما لحن جذابش نشان از شوخطبعیاش میداد:
- تمام تلاشم رو میکنم.
خندیدم و تنم را از تخت جدا کردم و بدون پوشیدن صندلهای گرم و نرمم، بهسمت پنجره قدم برداشتم. سرمای کف اتاق، لذتی بینظیر را از پاها به تمام تنم تزریق کرد.
- مگه من چمه؟
- حس میکنم زیادی شوتی!
خندهام به قهقههای باورنکردنی تبدیل شد و در خندهی آرام مردانهاش خودش را پنهان کرد.
- خیلی لوسی پاشا!
- جدا؟ اونوقت یه مرد لوس بهدرد زندگی میخوره؟
طبق عادت گوشهی ل*بم را گزیدم و لبخندم را درسته بلعیدم. انگشتانم را به پردهی حریر رساندم و با رساندش به گیرهی نگهدارندهاش، به ر*ق*ص رویاییاش خاتمه دادم. مقابل پنجره ایستادم و باجدیت پاسخ دادم:
- نه؛ اما یه مرد قدرتمند و مردی که بشه بهش تکیه کرد، مرد زندگیه.
- من، میتونم اون مرد باشم؟
اولین قطرات باران پاییزی بیرحمانه به روی شاخ و برگ درختان باغ فرود میآمدند و شاخههای عر*یان درختان را به لرزه در میآوردند؛ اما در پس جدال بیرحمانهی میان باران و زمین، تنها سرو بود که محکم ایستاده بود. سرویی که به دلیل عادیبودن و بیثمر بودنش آنچنان طرفداری نداشت. امیرپاشا همان سرو بود؛ همان سرویی که در مقابل بارانی چون کیان، مرا به زیر شاخ و برگهایش میتوانست پنهان کند و محافظم باشد. همین برای من کافی بود؛ برای مهتاجی که هیچگاه طعم تکیهکردن را نفهمید و مرد واقعی در زندگیاش نیافت.
- میتونی.
نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی و کوبنده مرا خطاب قرار داد:
- اما، تو که من رو نمیشناسی مهتاج! کنار من خیلی به تو آسیب میرسه. من مردیام که چندسال پیش به همراه زن و بچهاش مُرد. از یک مُرده توقع زیادی نمیشه داشت.
پنجره را بستم و پشت به آن طبیعت بیرحم ایستادم و تکیهام را به دیوار مجاور پنجره سپردم. درست میگفت؛ من او را نمیشناختم و امکان داشت در کنار او بیشتر از حضورم در کنارم کیان آسیب ببینم؛ اما آن صدای کوفتی که در تمام وجودم فریاد میکشید، خلاف گفتهی او را بیان میکرد. او میگفت که امیرپاشا میتوانست در عین دردبودن، درمان هم شود. شاید دردی که از او به تنم میرسید دردناک بود؛ اما به یقین درمانش خودش میشد و درد را قابل تحمل میکرد. من انتخاب کرده بودم و نباید بهراحتی از انتخابم دست میکشیدم. من، همسر امیرپاشا پورسلیم میشدم و به سبب خاندان بانفوذش، کیان هم از تصاحب من دست میکشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: