مردی جوان در قاب قرار داشت که گمان میکردم پسرعمه باشد. کسی که عمه در فراغش بود و میدیدم که گاهی با او تماس تصویری میگرفت و صورتش گلگون میشد. نگاهم را همانجا نگهداشتم تا که عمه جوابی درست و حسابی برایم آماده کند. در چشمان پسر خیره شدم و به این پی بردم که او هم چشمهای خاندان نامدار را به ارث برده.
- امیروالا کیه که بابام تا ازش حرف میزنه، صداش زخمی میشه و دستاش میلرزه؟
بس بود هرچه مهلتدادن. نگاهم را به جای اصلیاش برگرداندم و در صورت متعجب او خیره ماندم. پایی که روی زمین ضرب گرفته شده بود، دستانی که محکمتر درهم قفل میشدند، چشمانی که رنگی عجیب و هالهای غم به خود گرفته بودند نشان از آن میداد که قصهای در راه است و من از آن بیخبر بودم.
زبانم را بهروی ل*بهایم کشیدم و پرسیدم:
- نمیخواین جواب بدین؟
پلک زد و سرش را به زیر انداخت. دستم را پیش بردم و بهروی دستانش قرار دادم که از یخبودنشان، مات شدم و دهانم از تعجب باز ماند. ل*بهایم تکان خوردند تا نامش را به زبان آوردم؛ اما لرزیدن صدایش مانع از چرخیدن زبانم شد و با پاسخی که داد، اینبار تعجبم به ناباوری تبدیل شد:
- برادرم. عموت.
لرزش ل*بهایم بیشتر شدند برای ادا کردن کلمات و سوالهایی که در سرم غوغا بهپا کردند. عمویی که نامی از او برده نمیشد و صورت همه را مهمان گرد غم میکرد، که بود؟ که باید از من مخفی میماند؟ از من که هیچ، شاید از سوده و خیلیهای دیگر. چرا؟ چرای بزرگی در سرم بود که بالاخره روی ل*بهایم جاری شد و عمه را مجبور به بلند کردن سر کرد. چشمهای نم گرفتهاش را به ل*بهایم دوخت و دلدلکنان صورت در هم رفته و گیجم را از نظر گذراند.
- چرا؟
- چی چرا؟
آب دهانم را فرو دادم و دستم را که سرمای دستهای او به آن سرایت کرده بود را برداشتم و نوازشگونه بهروی صورتم کشیدم. سری به طرفین تکان دادم و پرسیدم:
- چرا، چرا به من نگفتین؟ مگه، مگه عمو چیکار کرد که شماها حتی اسمشم نمیارین؟
ل*بهایش لرزیدند و قطرهای درشت به روی گونهاش نشست که خود را لعن و نفرین کردم برای بههم ریختن شب قشنگش. تنم را جلو کشیدم و با لحنی شرمنده صدایش زدم:
- عمه! خواهش میکنم گریه نکنید. من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم یا...
با صدای متعجب شوهرعمه و کتایون، هولزده به عقب برگشتم:
- چی شده؟
منمنکنان نگاهی به آن دو و سپس عمه انداختم و باشرمندگی گفتم:
- من، من واقعا متاسفم. نمیخواستم عمه رو ناراحت...
همین که نگاهم بهسمت عمه برگشت، میان کلامم پرید و قاطع پاسخ داد:
- زنی رو انتخاب کرد که برای خونوادهمون مناسب نبود؛ البته این نظر مامان و بابا بود. مامانم طردش کرد و برای همیشه از این خونه رفت.
دستی به صورتش کشید و آه غلیظی که در اعماق گلویش قرار داشت را رها کرد. نشستن شوهرعمه و کتایون به روی مبلها را احساس کردم؛ اما غم درون صورت عمه اجازهی برداشتن نگاهم را نمیداد. ل*بهای لرزانش را بهسختی کنترل کرد و نفسی گرفت و تیر خلاص را زد و کنجکاویام را ارضا کرد:
- یکسال نگذشته بود که خبر آوردن فوت کرده و جنازهای هم بهدست ما نرسید.
این غم، غم فراق بود که در نگاه بابا و عمه یافت میشد و گرد غم، تمام صورت خانوادهی نامدار را گرفته بود. این بود دلیل دلهای غصهدارشان. در ازای آن صحبتها و غصهها فقط توانستم «متاسفم»ای بگویم و سربهزیر بیندازم.
- اردلان و ارسلان دوقلو بودن و بعد از اونا، امیروالا به دنیا اومد. ارسلان خیلی روی امیروالا حساب میکرد و همه یه جور دیگه دوسش داشتن. بس که خوش قلب و خاص بود.
خندهی تلخی سر داد و چشمان غمزدهی مرا معطوف خود کرد.
- با من خیلی لج میکرد. وقتی هم حرص میخوردم بغلم میکرد و میگفت «وقتی عین دودکش میشی و از بینیهات دود میزنه بیرون، بانمکترین خواهر دنیا میشی».
ل*بهایم به تبسمی از هم باز شدند. شوهرعمه نفسی چاق کرد و گفت:
- خدابیامرزتش. خودت رو اذیت نکن عزیزم.
عمه با لبخند جوابش را داد و گفت:
- وقتی از والا حرف میزنم، حالم بهتر از همیشه میشه. دلم براش یهذره شده!
کتایون لبخندی به صورت مادرش زد و ب*وسهای به روی گونه اش کاشت.
- الهی قربونت برم من!
«خدانکنه»ی عمه را شنیدم و به آرامی برخاستم که نگاه هر سهنفر با من بلند شد.
- ببخشید که مزاحم شدم و ناراحتتون کردم!
جملهای که از اعماق قلبم آمد و با اعتراض هر سه روبهرو شدم. هر چه گفتند بمان و هنوز تا ساعت خواب خیلی زمان هست، بهانهی کارم را آوردم و با شرمندگی عمیقی و ذهنی که از پاسخ عمه آرام گرفته بود، تقریباً از آنجا گریختم.
***
«فصل هشتم»
نم چشمانم را با شال مشکیام گرفتم و سر انگشتان خیسم را بهروی سنگ سفید کشیدم. گلهای موردعلاقهاش را کنار زدم و پر شالی که باد به بازیاش گرفته بود را بهروی شانه انداختم. گلاب را بهروی اسمش ریختم و بوی خوش گلهای محمدی را به ریه فرستادم. گونهام بار دیگر خیس شد و قطرات اشک در گلاب در هم آمیختند. بینیام را بالا کشیدم و آهی عمیق از اعماق س*ی*نهام سر دادم و نامش را ناله کردم:
- مامان! مامان عزیزم! خوبی؟ اونجا که اذیت نمیشی؟
دستمالی از درون کیف دستیام بیرون آوردم و اشکهایم را پاک کردم. روی دو زانو بهروی سرامیکهای کنار مزارش نشستم و به پایین خم شدم. ب*وسهای بهروی نامش زدم و گونهام را مهمان خیسی قبر کردم. در آغوشش کشیدم؛ همانند تمام شبهایی که بدخواب میشدم و کابوس رهایم نمیکرد. کابوسهایی که مسببش سیگارهای سنگین کیان بود و آزار و اذیتهایی که در ناخوشی نصیب من میشد.
- انگاری جات خوبه که این همه آرومی؛ اما... اما من جام خوب نیست مامان. سرم پر شده از سوال! تنم خستهست و دلم یه خواب طولانی میخواد. خستهام! خیلی! نمیدونم دارم چیکار میکنم و میترسم به خطا برم.
گونهام را بلند کردم و در فاصلهای اندک با همان چشمان تار شده، سفیدی قبر را در ذهنم حک کردم.
- نمیتونم بذارم کیان راحت بچرخه و تو روحت آروم نباشه. پاشا رو نمیشناسم؛ اما میتونه شریک خوبی برای گرفتن انتقام تو باشه. تازه! بابا هم دیگه منو دوست داره. منو ب*غ*ل گرفت و گفت هروقت پشیمون بشم پیشمه! اگه پاشا خواست اذیتمم بکنه، بابا هست دیگه. نه؟ درست نمیگم؟
نسیمی که از ابتدای ورودم آرام بود، شدت گرفت و گلها را از روی قبر بلند کرد و با خود برد که به سرعت کمر راست کردم؛ اما دیر شده بود برای برگرداندنشان. دستمال را به صورتم کشیدم و شال را جلوتر کشیدم و مرتب نشستم.
- باید برم عزیزم. از سر کار که برگشتم؛ فقط تونستم لباس عوض کنم و بیام اینجا. پاشا گفت که تا ساعت 2 مرکز خرید بازه و خودشم اونجاست. منم دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بیام پیش تو و هم برم اونجا. با من کاری نداری؟
لبخندی بهروی صورت نشاندم و گلاب را همانجا گذاشتم و برخاستم. دستی به لباسهای مشکی خاکیام کشیدم و خداحافظی کردم. از میان مزارها گذشتم و بهخاطر کفشهای پاشنهدارم، بااحتیاط قدم برداشتم و خودم را به ماشین مامان رساندم و دزدگیر را زدم. ماشینی که دیروز بهدستم رسیده بود و دیگر اثری از تصادف روز قبل از بهمزدن ر*اب*طهام با کیان هم نبود. همان زمانی که آن تلفن لعنتی از سوی یکی از افراد کیان یا شایدم هم یک مرد خیّر شد و کنترل زمان و مکان را از دست دادم. دستگیره را کشیدم و پشت رول قرار گرفتم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و شمارهی پاشا را لمس کردم که بعد از چند بوق پاسخ داد:
- بله مهتاج؟
- امیروالا کیه که بابام تا ازش حرف میزنه، صداش زخمی میشه و دستاش میلرزه؟
بس بود هرچه مهلتدادن. نگاهم را به جای اصلیاش برگرداندم و در صورت متعجب او خیره ماندم. پایی که روی زمین ضرب گرفته شده بود، دستانی که محکمتر درهم قفل میشدند، چشمانی که رنگی عجیب و هالهای غم به خود گرفته بودند نشان از آن میداد که قصهای در راه است و من از آن بیخبر بودم.
زبانم را بهروی ل*بهایم کشیدم و پرسیدم:
- نمیخواین جواب بدین؟
پلک زد و سرش را به زیر انداخت. دستم را پیش بردم و بهروی دستانش قرار دادم که از یخبودنشان، مات شدم و دهانم از تعجب باز ماند. ل*بهایم تکان خوردند تا نامش را به زبان آوردم؛ اما لرزیدن صدایش مانع از چرخیدن زبانم شد و با پاسخی که داد، اینبار تعجبم به ناباوری تبدیل شد:
- برادرم. عموت.
لرزش ل*بهایم بیشتر شدند برای ادا کردن کلمات و سوالهایی که در سرم غوغا بهپا کردند. عمویی که نامی از او برده نمیشد و صورت همه را مهمان گرد غم میکرد، که بود؟ که باید از من مخفی میماند؟ از من که هیچ، شاید از سوده و خیلیهای دیگر. چرا؟ چرای بزرگی در سرم بود که بالاخره روی ل*بهایم جاری شد و عمه را مجبور به بلند کردن سر کرد. چشمهای نم گرفتهاش را به ل*بهایم دوخت و دلدلکنان صورت در هم رفته و گیجم را از نظر گذراند.
- چرا؟
- چی چرا؟
آب دهانم را فرو دادم و دستم را که سرمای دستهای او به آن سرایت کرده بود را برداشتم و نوازشگونه بهروی صورتم کشیدم. سری به طرفین تکان دادم و پرسیدم:
- چرا، چرا به من نگفتین؟ مگه، مگه عمو چیکار کرد که شماها حتی اسمشم نمیارین؟
ل*بهایش لرزیدند و قطرهای درشت به روی گونهاش نشست که خود را لعن و نفرین کردم برای بههم ریختن شب قشنگش. تنم را جلو کشیدم و با لحنی شرمنده صدایش زدم:
- عمه! خواهش میکنم گریه نکنید. من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم یا...
با صدای متعجب شوهرعمه و کتایون، هولزده به عقب برگشتم:
- چی شده؟
منمنکنان نگاهی به آن دو و سپس عمه انداختم و باشرمندگی گفتم:
- من، من واقعا متاسفم. نمیخواستم عمه رو ناراحت...
همین که نگاهم بهسمت عمه برگشت، میان کلامم پرید و قاطع پاسخ داد:
- زنی رو انتخاب کرد که برای خونوادهمون مناسب نبود؛ البته این نظر مامان و بابا بود. مامانم طردش کرد و برای همیشه از این خونه رفت.
دستی به صورتش کشید و آه غلیظی که در اعماق گلویش قرار داشت را رها کرد. نشستن شوهرعمه و کتایون به روی مبلها را احساس کردم؛ اما غم درون صورت عمه اجازهی برداشتن نگاهم را نمیداد. ل*بهای لرزانش را بهسختی کنترل کرد و نفسی گرفت و تیر خلاص را زد و کنجکاویام را ارضا کرد:
- یکسال نگذشته بود که خبر آوردن فوت کرده و جنازهای هم بهدست ما نرسید.
این غم، غم فراق بود که در نگاه بابا و عمه یافت میشد و گرد غم، تمام صورت خانوادهی نامدار را گرفته بود. این بود دلیل دلهای غصهدارشان. در ازای آن صحبتها و غصهها فقط توانستم «متاسفم»ای بگویم و سربهزیر بیندازم.
- اردلان و ارسلان دوقلو بودن و بعد از اونا، امیروالا به دنیا اومد. ارسلان خیلی روی امیروالا حساب میکرد و همه یه جور دیگه دوسش داشتن. بس که خوش قلب و خاص بود.
خندهی تلخی سر داد و چشمان غمزدهی مرا معطوف خود کرد.
- با من خیلی لج میکرد. وقتی هم حرص میخوردم بغلم میکرد و میگفت «وقتی عین دودکش میشی و از بینیهات دود میزنه بیرون، بانمکترین خواهر دنیا میشی».
ل*بهایم به تبسمی از هم باز شدند. شوهرعمه نفسی چاق کرد و گفت:
- خدابیامرزتش. خودت رو اذیت نکن عزیزم.
عمه با لبخند جوابش را داد و گفت:
- وقتی از والا حرف میزنم، حالم بهتر از همیشه میشه. دلم براش یهذره شده!
کتایون لبخندی به صورت مادرش زد و ب*وسهای به روی گونه اش کاشت.
- الهی قربونت برم من!
«خدانکنه»ی عمه را شنیدم و به آرامی برخاستم که نگاه هر سهنفر با من بلند شد.
- ببخشید که مزاحم شدم و ناراحتتون کردم!
جملهای که از اعماق قلبم آمد و با اعتراض هر سه روبهرو شدم. هر چه گفتند بمان و هنوز تا ساعت خواب خیلی زمان هست، بهانهی کارم را آوردم و با شرمندگی عمیقی و ذهنی که از پاسخ عمه آرام گرفته بود، تقریباً از آنجا گریختم.
***
«فصل هشتم»
نم چشمانم را با شال مشکیام گرفتم و سر انگشتان خیسم را بهروی سنگ سفید کشیدم. گلهای موردعلاقهاش را کنار زدم و پر شالی که باد به بازیاش گرفته بود را بهروی شانه انداختم. گلاب را بهروی اسمش ریختم و بوی خوش گلهای محمدی را به ریه فرستادم. گونهام بار دیگر خیس شد و قطرات اشک در گلاب در هم آمیختند. بینیام را بالا کشیدم و آهی عمیق از اعماق س*ی*نهام سر دادم و نامش را ناله کردم:
- مامان! مامان عزیزم! خوبی؟ اونجا که اذیت نمیشی؟
دستمالی از درون کیف دستیام بیرون آوردم و اشکهایم را پاک کردم. روی دو زانو بهروی سرامیکهای کنار مزارش نشستم و به پایین خم شدم. ب*وسهای بهروی نامش زدم و گونهام را مهمان خیسی قبر کردم. در آغوشش کشیدم؛ همانند تمام شبهایی که بدخواب میشدم و کابوس رهایم نمیکرد. کابوسهایی که مسببش سیگارهای سنگین کیان بود و آزار و اذیتهایی که در ناخوشی نصیب من میشد.
- انگاری جات خوبه که این همه آرومی؛ اما... اما من جام خوب نیست مامان. سرم پر شده از سوال! تنم خستهست و دلم یه خواب طولانی میخواد. خستهام! خیلی! نمیدونم دارم چیکار میکنم و میترسم به خطا برم.
گونهام را بلند کردم و در فاصلهای اندک با همان چشمان تار شده، سفیدی قبر را در ذهنم حک کردم.
- نمیتونم بذارم کیان راحت بچرخه و تو روحت آروم نباشه. پاشا رو نمیشناسم؛ اما میتونه شریک خوبی برای گرفتن انتقام تو باشه. تازه! بابا هم دیگه منو دوست داره. منو ب*غ*ل گرفت و گفت هروقت پشیمون بشم پیشمه! اگه پاشا خواست اذیتمم بکنه، بابا هست دیگه. نه؟ درست نمیگم؟
نسیمی که از ابتدای ورودم آرام بود، شدت گرفت و گلها را از روی قبر بلند کرد و با خود برد که به سرعت کمر راست کردم؛ اما دیر شده بود برای برگرداندنشان. دستمال را به صورتم کشیدم و شال را جلوتر کشیدم و مرتب نشستم.
- باید برم عزیزم. از سر کار که برگشتم؛ فقط تونستم لباس عوض کنم و بیام اینجا. پاشا گفت که تا ساعت 2 مرکز خرید بازه و خودشم اونجاست. منم دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بیام پیش تو و هم برم اونجا. با من کاری نداری؟
لبخندی بهروی صورت نشاندم و گلاب را همانجا گذاشتم و برخاستم. دستی به لباسهای مشکی خاکیام کشیدم و خداحافظی کردم. از میان مزارها گذشتم و بهخاطر کفشهای پاشنهدارم، بااحتیاط قدم برداشتم و خودم را به ماشین مامان رساندم و دزدگیر را زدم. ماشینی که دیروز بهدستم رسیده بود و دیگر اثری از تصادف روز قبل از بهمزدن ر*اب*طهام با کیان هم نبود. همان زمانی که آن تلفن لعنتی از سوی یکی از افراد کیان یا شایدم هم یک مرد خیّر شد و کنترل زمان و مکان را از دست دادم. دستگیره را کشیدم و پشت رول قرار گرفتم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و شمارهی پاشا را لمس کردم که بعد از چند بوق پاسخ داد:
- بله مهتاج؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: