کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
مردی جوان در قاب قرار داشت که گمان می‌کردم پسرعمه باشد. کسی که عمه در فراغش بود و می‌دیدم که گاهی با او تماس تصویری می‌گرفت و صورتش گلگون می‌شد. نگاهم را همان‌جا نگه‌داشتم تا که عمه جوابی درست و حسابی برایم آماده کند. در چشمان پسر خیره شدم و به این پی بردم که او هم چشم‌های خاندان نامدار را به ارث برده.
- امیروالا کیه که بابام تا ازش حرف می‌زنه، صداش زخمی می‌شه و دستاش می‌لرزه؟
بس بود هرچه مهلت‌دادن. نگاهم را به جای اصلی‌اش برگرداندم و در صورت متعجب او خیره ماندم. پایی که روی زمین ضرب گرفته شده بود، دستانی که محکم‌تر درهم قفل می‌شدند، چشمانی که رنگی عجیب و هاله‌ای غم به خود گرفته بودند نشان از آن می‌داد که قصه‌ای در راه است و من از آن بی‌خبر بودم.
زبانم را به‌روی ل*ب‌هایم کشیدم و پرسیدم:
- نمی‌خواین جواب بدین؟
پلک زد و سرش را به زیر انداخت. دستم را پیش بردم و به‌روی دستانش قرار دادم که از یخ‌بودن‌شان، مات شدم و دهانم از تعجب باز ماند. ل*ب‌هایم تکان خوردند تا نامش را به زبان آوردم؛ اما لرزیدن صدایش مانع از چرخیدن زبانم شد و با پاسخی که داد، این‌بار تعجبم به ناباوری تبدیل شد:
- برادرم. عموت.
لرزش ل*ب‌هایم بیشتر شدند برای ادا کردن کلمات و سوال‌هایی که در سرم غوغا به‌پا کردند. عمویی که نامی از او برده نمی‌شد و صورت همه را مهمان گرد غم می‌کرد، که بود؟ که باید از من مخفی می‌ماند؟ از من که هیچ، شاید از سوده و خیلی‌های دیگر. چرا؟ چرای بزرگی در سرم بود که بالاخره روی ل*ب‌هایم جاری شد و عمه را مجبور به بلند کردن سر کرد. چشم‌های نم گرفته‌اش را به ل*ب‌هایم دوخت و دل‌دل‌کنان صورت در هم رفته و گیجم را از نظر گذراند.
- چرا؟
- چی چرا؟
آب دهانم را فرو دادم و دستم را که سرمای دست‌های او به آن سرایت کرده بود را برداشتم و نوازش‌گونه به‌روی صورتم کشیدم. سری به طرفین تکان دادم و پرسیدم:
- چرا، چرا به من نگفتین؟ مگه، مگه عمو چی‌کار کرد که شماها حتی اسمشم نمیارین؟
ل*ب‌هایش لرزیدند و قطره‌ای درشت به روی گونه‌اش نشست که خود را لعن و نفرین کردم برای به‌هم ریختن شب قشنگش. تنم را جلو کشیدم و با لحنی شرمنده صدایش زدم:
- عمه! خواهش می‌کنم گریه نکنید. من نمی‌خواستم شما رو ناراحت کنم یا...
با صدای متعجب شوهرعمه و کتایون، هول‌زده به عقب برگشتم:
- چی شده؟
من‌من‌کنان نگاهی به آن دو و سپس عمه انداختم و باشرمندگی گفتم:
- من، من واقعا متاسفم. نمی‌خواستم عمه رو ناراحت...
همین که نگاهم به‌سمت عمه برگشت، میان کلامم پرید و قاطع پاسخ داد:
- زنی رو انتخاب کرد که برای خونواده‌مون مناسب نبود؛ البته این نظر مامان و بابا بود. مامانم طردش کرد و برای همیشه از این خونه رفت.
دستی به صورتش کشید و آه غلیظی که در اعماق گلویش قرار داشت را رها کرد. نشستن شوهرعمه و کتایون به روی مبل‌ها را احساس کردم؛ اما غم درون صورت عمه اجازه‌ی برداشتن نگاهم را نمی‌داد. ل*ب‌های لرزانش را به‌سختی کنترل کرد و نفسی گرفت و تیر خلاص را زد و کنجکاوی‌ام را ارضا کرد:
- یک‌سال نگذشته بود که خبر آوردن فوت کرده و جنازه‌ای هم به‌دست ما نرسید.
این غم، غم فراق بود که در نگاه بابا و عمه یافت می‌شد و گرد غم، تمام صورت خانواده‌ی نامدار را گرفته بود. این بود دلیل دل‌های غصه‌دارشان. در ازای آن صحبت‌ها و غصه‌ها فقط توانستم «متاسفم»ای بگویم و سربه‌زیر بیندازم.
- اردلان و ارسلان دوقلو بودن و بعد از اونا، امیروالا به دنیا اومد. ارسلان خیلی روی امیروالا حساب می‌کرد و همه یه جور دیگه دوسش داشتن. بس که خوش قلب و خاص بود.
خنده‌ی تلخی سر داد و چشمان غم‌زده‌ی مرا معطوف خود کرد.
- با من خیلی لج می‌کرد. وقتی هم حرص می‌خوردم بغلم می‌کرد و می‌گفت «وقتی عین دودکش می‌شی و از بینی‌هات دود می‌زنه بیرون، بانمک‌ترین خواهر دنیا می‌شی».
ل*ب‌هایم به تبسمی از هم باز شدند. شوهرعمه نفسی چاق کرد و گفت:
- خدابیامرزتش. خودت رو اذیت نکن عزیزم.
عمه با لبخند جوابش را داد و گفت:
- وقتی از والا حرف می‌زنم، حالم بهتر از همیشه می‌شه. دلم براش یه‌ذره شده!
کتایون لبخندی به صورت مادرش زد و ب*وسه‌ای به روی گونه اش کاشت.
- الهی قربونت برم من!
«خدانکنه»ی عمه را شنیدم و به آرامی برخاستم که نگاه هر سه‌نفر با من بلند شد.
- ببخشید که مزاحم شدم و ناراحت‌تون کردم!
جمله‌ای که از اعماق قلبم آمد و با اعتراض هر سه روبه‌رو شدم. هر چه گفتند بمان و هنوز تا ساعت خواب خیلی زمان هست، بهانه‌ی کارم را آوردم و با شرمندگی عمیقی و ذهنی که از پاسخ عمه آرام گرفته بود، تقریباً از آن‌جا گریختم.
***
«فصل هشتم»

نم چشمانم را با شال مشکی‌ام گرفتم و سر انگشتان خیسم را به‌روی سنگ سفید کشیدم. گل‌های موردعلاقه‌اش را کنار زدم و پر شالی که باد به بازی‌اش گرفته بود را به‌روی شانه انداختم. گلاب را به‌روی اسمش ریختم و بوی خوش گل‌های محمدی را به ریه فرستادم. گونه‌ام بار دیگر خیس شد و قطرات اشک در گلاب در هم آمیختند. بینی‌ام را بالا کشیدم و آهی عمیق از اعماق س*ی*نه‌ام سر دادم و نامش را ناله کردم:
- مامان! مامان عزیزم! خوبی؟ اون‌جا که اذیت نمی‌شی؟
دستمالی از درون کیف دستی‌ام بیرون آوردم و اشک‌هایم را پاک کردم. روی دو زانو به‌روی سرامیک‌های کنار مزارش نشستم و به پایین خم شدم. ب*وسه‌ای به‌روی نامش زدم و گونه‌ام را مهمان خیسی قبر کردم. در آغوشش کشیدم؛ همانند تمام شب‌هایی که بدخواب می‌شدم و کابوس رهایم نمی‌کرد. کابوس‌هایی که مسببش سیگارهای سنگین کیان بود و آزار و اذیت‌هایی که در ناخوشی نصیب من می‌شد.
- انگاری جات خوبه که این همه آرومی؛ اما... اما من جام خوب نیست مامان. سرم پر شده از سوال! تنم خسته‌ست و دلم یه خواب طولانی می‌خواد. خسته‌ام! خیلی! نمی‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم و می‌ترسم به خطا برم.
گونه‌ام را بلند کردم و در فاصله‌ای اندک با همان چشمان تار شده، سفیدی قبر را در ذهنم حک کردم.
- نمی‌تونم بذارم کیان راحت بچرخه و تو روحت آروم نباشه. پاشا رو نمی‌شناسم؛ اما می‌تونه شریک خوبی برای گرفتن انتقام تو باشه. تازه! بابا هم دیگه منو دوست داره. منو ب*غ*ل گرفت و گفت هروقت پشیمون بشم پیشمه! اگه پاشا خواست اذیتمم بکنه، بابا هست دیگه. نه؟ درست نمی‌گم؟
نسیمی که از ابتدای ورودم آرام بود، شدت گرفت و گل‌ها را از روی قبر بلند کرد و با خود برد که به سرعت کمر راست کردم؛ اما دیر شده بود برای برگرداندن‌شان. دستمال را به صورتم کشیدم و شال را جلوتر کشیدم و مرتب نشستم.
- باید برم عزیزم. از سر کار که برگشتم؛ فقط تونستم لباس عوض کنم و بیام این‌جا. پاشا گفت که تا ساعت 2 مرکز خرید بازه و خودشم اون‌جاست. منم دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بیام پیش تو و هم برم اون‌جا. با من کاری نداری؟
لبخندی به‌روی صورت نشاندم و گلاب را همان‌جا گذاشتم و برخاستم. دستی به لباس‌های مشکی خاکی‌ام کشیدم و خداحافظی کردم. از میان مزارها گذشتم و به‌خاطر کفش‌های پاشنه‌دارم، بااحتیاط قدم برداشتم و خودم را به ماشین مامان رساندم و دزدگیر را زدم. ماشینی که دیروز به‌دستم رسیده بود و دیگر اثری از تصادف روز قبل از بهم‌زدن ر*اب*طه‌ام با کیان هم نبود. همان زمانی که آن تلفن لعنتی از سوی یکی از افراد کیان یا شایدم هم یک مرد خیّر شد و کنترل زمان و مکان را از دست دادم. دستگیره را کشیدم و پشت رول قرار گرفتم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و شماره‌ی پاشا را لمس کردم که بعد از چند بوق پاسخ داد:
- بله مهتاج؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پیش‌زمینه‌ی صدایش همهمه بود و این نشان‌‌دهنده‌ی شلوغی مرکز بود. نفسی گرفت و استارت را فشردم.
- سلام. مغازه‌ای؟
صدای عصبی‌اش فردی را خطاب قرار داد که می‌گفت:«حواسش به مشتری باشد نه آن گوشی وامانده» ابرویی بالا انداختم و تصمیم گرفتم به‌سرعت تماس را خاتمه بدهم که با لحنی متفاوت و خون‌سرد پاسخ داد:
- بله. منتظرتم.
- پس، می‌بینمت.
- می‌بینمت.
تماس را خاتمه دادم و ماشین را به حرکت درآوردم. صدای ضبط را کمی بیشتر از حد معمول کردم و سعی کردم خودم را از کم ترافیک‌ترین خیابان‌های تهران به مغازه‌اش برسانم. مدت زمانی که کوتاه نبود را با آهنگ و پاسخ‌دادن به تماس سوده و آرزو که عجله داشتند برای انتخاب لباس نامزدی و غیره گذراندم و وقتی با حرص و عصبانیت از سوده خواستم که بی‌خیال آن مراسم اعصاب خردکن شود، از شرش‌شان راحت شدم و مقابل مغازه‌ی پاشا رسیدم. ماشین را پارک کردم و آینه‌ی سایه‌بان را پایین کشیدم. آرایشم را تمدید کردم و مقداری عطر به‌روی گردنم زدم و شالم را آزادانه به روی شانه رها کردم. گوشی‌ام را درون جیب مانتوی ساده‌ی مشکی‌ام قرار دادم و پیاده شدم. در یکی از خیابان‌هایی که موقعیت تجاری خوبی داشت، با آن مغازه‌ی دو طبقه‌ی شیک که بهترین نمای خارجی را به خود اختصاص داده بود، می‌توانست گفت امیرپاشا بهترین بود. وارد پیاده‌روی سنگی شدم و در شیشه‌ای را به داخل هول دادم و وارد شدم که صدای آویز رویاها به صدا درآمد و لبخند مهمان صورتم شد. نگاهی اجمالی به سراسر سالن شلوغ انداختم که هر قسمت با دیزاین و دکور متفاوتی در آمده بود تا مراجعه‌کنندگان با انواع برندها و مدل‌ها آشنا شوند و دیگر نیازی به ژورنال و نمونه‌کار کاغذی نبود. انتهای سالن، راه‌پله‌هایی وجود داشت که با توجه به پلاک‌های طلایی رنگ مشخص می‌شد که دفترهای کاری در آن‌جا قرار داشتند.
- خوش اومدین. می‌تونم کمک‌تون کنم؟
نگاهم را از شیشه‌های آینه‌ای بالا گرفتم و به‌سمت دختر برگشتم که بالبخند منتظر من بود. ل*ب‌هایم را از هم فاصله دادم و همین که زبان در دهانم چرخید، صدای امیرپاشا هردونفرمان را به‌سمتش کشاند:
- با من کار دارن.
نگاهش را از دختر گرفت و به من خیره شد که در کسری از زمان ابروهایش درهم و صورتش کمی سفت و سخت شد.
- سلام عزیزم.
نگاهی کاوش‌گرایانه به سرتاپایم انداخت و زمزمه کرد:
- خوش اومدی. بریم دفتر من.
و پشت کرد به من و قدم‌هایش را به‌سمت پله‌ها برداشت. شانه‌ای بالا انداختم و به‌دنبالش قدم تند کردم و از پله‌ها بالا رفتم. تنها درِ موجود چوبی را باز کرد و کنار کشید که با تشکری وارد شدم. نگاهی سریع و تند به اتاق بزرگش انداختم و به‌سمتش برگشتم. در را بست و پشت میزش قرار گرفت.
دستانش را به‌روی میز قلاب کرد و پرسید:
- نمی‌شینی؟
مقابلش روی مبلِ مشکی رنگ جای گرفتم و همان‌طوری که با نگاهم، دیوارهای خالی از تابلو را تماشا می‌کردم، زمزمه کردم:
- مغازه‌ی قشنگی داری!
- ممنونم.
از رخت‌آویز چوبی چشم گرفتم و به میز مقابلش خیره شدم که انگشتانش به‌روی شیارهای چوب، درحال حرکت بودند.
- جایی بودی؟
این‌بار چشمانم، صوتش را هدف گرفتند که در آن لباس‌های اسپرت، جذابیتی تازه را به خود گرفته بودند.
- چه‌طور؟
تکیه‌اش را به پشتی صندلی‌اش سپرد و خیره در چشمانم، پاسخ داد:
- لباس‌هات خاکی‌ان.
به‌سرعت تغییر موضع دادم و به لباس‌هایم چشم دوختم. تنها ردی کم‌رنگ از پارچه‌ی شلوارم را خاک گرفته بود و من از تیزبینی این مرد متعجب شدم. خاک نشسته برروی ساق پایم را با دست تکان دادم و گفتم:
- چشمای تیزی داری! رفته بودم بهشت‌الزهرا.
کمر صاف کردم که لبخندی زد و پرسید:
- چیزی میل داری؟
آرنج‌هایم را روی زانوانم قرار دادم و کف دستانم را به زیر چانه زدم و با لبخند وقیحی پاسخ دادم:
- اگه که سفارش بدی ممنون می‌شم. فقط یه نو*شی*دنی خنک باشه.
چشمکی زد و حینی که تلفن را کنار گوشش قرار می‌داد، گفت:
- ناهار باهمیم.
ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم:
- باکمال میل.
باید به این نوع رفتار این مرد عادت می‌کردم. او درخواست‌هایش را این‌چنینی به زبان می‌آورد؛ در کمال پررویی و غد بازی. سفارش که داد و تلفن را گذاشت، چشمی در حدقه گرداندم و پرسیدم:
- بلد نیستی خواهش کنی؟
گوشه‌ی ل*بش بالا رفت و با غدبازی پاسخ داد:
- نه تا زمانی که تو یاد بگیری به حرفای من توجه کنی.
چانه‌ام را رها کردم و خودم را به ابتدای مبل رساندم. به حالت گیجی صورتم را در هم کشیدم و پرسیدم:
- مگه چی‌کار کردم؟
انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و به روی میز ضرب گرفت و سرش را پیش کشید. با چشمان نسبتا ریز شده‌اش پاسخ داد:
- بازم که این رنگ رو انتخاب کردی.
به سرعت ذهنم کشیده شد به آن روز در رستوران که گفته بود دیگر این رنگ را برای پوشیدن انتخاب نکنم. روح مریض و لجبازم به غلیان افتاد و در سرم به جولان پرداخت. لبخند شیطانی روی صورتم نقش بست که تنها دلیلش صورت پوکر پاشا بود. موهایی که بیرون از شال ریخته بودند را به بازی گرفتم و گفتم:
- من این رنگ رو دوست دارم.
به آرامی از روی صندلی چرخ‌دارش بلند شد و قدم‌زنان مسیر پشت سرم را در پیش گرفت. با احساس گرمایش در پشت گر*دن و شانه‌ام، سرم را به سمتش گرداندم که چشمان کهربایی‌اش را در فاصله‌ای کوتاه احساس کردم. انگشتی که به بازی با فرهای انتهای موهایم مشغول بود، با آن چشم‌هایی که تمام صورتم را رصد می‌کردند، همان تفکراتی را در ذهنم روشن کرد که سال‌ها نادیده‌شان گرفته بودم و در مقابل کیان خودداری کرده بودم.
- منم این‌جور حرف‌زدن رو بیشتر دوست دارم.
ل*ب‌هایم از گرمی صدایش به سوزش افتادند و آن افکار شوم لعنتی در سرم بیشتر جولان دادند. من به این مرد احتیاج داشتم؛ اما نمی‌خواستم امیال کنترل شده‌ام دلیل بر ماندنم شود و راه تفکر را برایم ببندد. من یک دختر بودم که 26سال تمام را با خواسته‌ها و نیازهایم جنگیده بودم. دختری که هیچ‌گاه طعم آ*غ*و*ش واقعی را نچشیده بود و هیچ‌گاه دوست نداشت اولین‌های زندگی‌اش را با مردی هم‌چون کیان تجربه کند. مردی که سراپا هوی و هوس بود؛ اما دست تقدیر مرا در کنار او نشاند. کیان، مرا بوسیده، در آ*غ*و*ش کشیده و حتی نوازش کرده بود؛ اما چشمان این مرد و حتی دستانش گرمای دیگری داشتند که احساس ناامنی را به وجودم تزریق نمی‌کرد.
- موهای زیبایی داری.
انگشتش را بالا آورد و کشیده‌شدن آن تره‌ی مو، کمی ذهن د*اغ کرده‌ام را منحرف کرد و نگاه گستاخم را از صورتش دزدیدم. انگشتش پیچ‌و‌تاب‌خوران بالا آمد و نگاهم به موهای ذاغی افتاد که انتهایشان را رنگ فانتزی آبی نشانده بودم. صدای نفس‌های آرام و کوتاهش به زیر گوشم می‌پیچید و درگیری من با آن مهتاج خفته‌ی درون ذهنم بیشتر می‌شد. با رهاشدن موها و عقب‌کشیدنش، ناخواسته نفس گرفتم و به‌سرعت سرم را به جهت مخالف برگرداندم. این مرد بلد بود با من چه‌طور باشد و این مرا هیجان‌زده می‌کرد.
- نگاهت رو ندزد. می‌خوام چشمات رو ببینم.
باز هم خواسته‌اش را با آن لحن لعنتی به زبان آورد که مهتاج لعنتی‌تر ذهنم برایش دل زد. چشمانم که بار دیگر از صدایش اطاعت کردند، سرش را فاصله داده و فضا را برای نفس‌کشیدنم بازتر کرده بود. با همان لحنی که نمی‌دانم از چه کسی به ارث برده بود، گفت:
- اگه دوست داشته باشی، با هم بریم خرید؟
فحشی جانانه نثار افکار منفی‌ام کردم و چشمانم را به بینی معمولی‌اش دوختم و با آرامشی ساختگی پرسیدم:
- خرید برای چی؟
شالم را عقب فرستاد که با نگاهم به موزات حرکت انگشتانش حرکت کردم.
- برای نامزدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
شانه‌ام که به سوزش افتاد، رو گرفتم و درخواست کردم:
- می‌شه که مراسم نگیریم؟ من... دوست ندارم. دوست دارم یه عقد ساده داشته باشم.
و به پیشانی‌اش خیره شدم که جای بخیه‌ی ریزی را به خود اختصاص داده و درست بالای ابروی چپش بود. انگشتانم بلند شدند برای کاوش آن بخیه و منع‌شان نکردم و بعد از مدت‌ها جسارتی خرج دادم که دلم مطلب می‌کرد.
- با پدرت صحبت کردی؟
در میان آن گیرودار، ناخواسته و با تعجب پرسیدم:
- این بخیه برای چیه؟
و به چشمانش، چشم دوختم تا واکنشش را ببینم و راستی و درستی پاسخش را بسنجم. دستانی که دو طرفم به‌روی تاج مبل مشت شده بودند، بالا آمدند و انگشت یاغی‌ام را عقب راندند. در حالی که به بازی با نبض مچم می‌پرداخت پاسخ داد:
- یه یادگاری قدیمی.
- از کی؟
قامتش را صاف کرد که به تبعیت از او گر*دن کشیدم برای بهتر‌دیدنش. زبری خاص انگشت مردانه‌ی شصتش تشدید کننده‌ی ضربان و غلیان فشار خونم بود.
- همسرم.
ناخودآگاه احساس عجیبی در وجودم نشست که تمام امیال و دغدغه‌هایم را کنار فرستاد و سیگنال‌های حسی که از انگشتانش به مغزم سرایت می‌کرد را خاموش ساخت. من، جایگزین زنی می‌شدم که روزی تمام و کمال این مرد را داشت. زنی که مادر بچه‌ی او بود و خاطرات گسترده‌ای از او در ذهنش مانده بود. لبی که زیر دندان گرفته و مورد آزار قرار گرفته بود را رها کردم و بی‌حواس پرسیدم:
- خیلی دوسش داشتی؟
دستش را عقب کشید و در حالی که نمی‌شد از صورت خون‌سرد و پوکرش چیزی فهمید، خود را عقب کشید و چندی بعد در کنارم جای گرفت. دستانش را روی تاج مبل قرار و گ*ردنش را به عقب کشاند و نفس عمیقی کشید. سیبک گلویش بالا و پایین شد و به‌سختی چشم دزدیدم. نمی‌دانم چرا آن همه کنترل افکار و ذهنم از دستم رفته بود و این آشفتگی از همان لحظه‌ای که او را در مهمانی دیدم به‌سراغم آمد. از زمانی که الهه مرا تشویق به بروز احساسات و خواسته‌هایم نسبت به این مرد به‌ظاهر عشقم کرد، بدتر هم شد. الهه از درگیری‌هایم باخبر بود. همیشه این کمبود و نیاز را داشتم و مدت‌ها با آن جنگیده بودم و کیان هم هیچ‌گاه همانی نبود که می‌خواستم.
- نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که نبودنش حالم رو خ*را*ب کرد. هستی... همسر ایده‌آلی بود.
چانه‌اش را هدف گرفتم و با زمزمه‌ای پرسیدم:
- اسمش هستی بود؟
در همان حالت، چشمانش را به‌سمت راست که من قرار داشتم، گرداند. به‌سمتش چرخیدم و پای چپم را به زیر پای دیگر خم کرد و تکیه‌ی پهلویم را مبل سپردم.
- آره.
لبخند کمرنگی زدم و صادقانه نجوا کردم:
- حتما آدم خوش قلبی بوده که بعد از اون ازدواج نکردی.
صدایش سنگین‌تر شد و من آن را به‌پای غمی که از، از دست دادن همسرش بود، گذاشتم و برای اولین‌بار احساس حسادت به‌سراغم آمد. حسادت از خوب‌بودن کسی که مرگش این مرد را به غم نشانده بود.
- دختر داییم بود. یکی دادیم، یکی گرفتیم.
صورت گیج و متعجبم را که دید، شفاف‌سازی کرد:
- شرط داییم برای قبول ازدواج آرزو و هامین، ازدواج من و هستی بود.
«چی» بلندی که از میان ل*ب‌هایم خارج شد، آن‌قدر بلند بود که برای لحظه‌ای کوتاه چشمانش را به‌روی هم فشرد.
آرزو که مجرد بود؛ پس پاشا چه می‌گفت؟
چشم که باز کرد، به‌سرعت پرسیدم:
- آرزو که مجرده. یعنی چی این حرفت؟
با انگشتش ضربه‌ی آرامی به نوک بینی‌ام زد که متحیر در جا پریدم و با دیدن لبخندش، تعجبم بیشتر شد.
- خیلی واضحه فندقی! اونا تصمیم به طلاق گرفتن.
- اوه!
نگاهش به پایین افتاد و کلمه‌ای که از روی عادت از میان ل*ب‌هایم خارج شده بود را تکرار کرد. با تقه‌ای که به در خورد، به عقب چرخیدم و نگاهم را به در دادم. با اجازه‌ی ورودی که پاشا صادر کرد، در، باز شد و پسر جوانی با سینی کاغذی که مشخص بود از آب‌میوه‌فروشی گرفته، وارد شد. سینی را روی میز قرار داد و سربه‌زیر گفت:
- ببخشید طول کشید. شلوغ بود.
پاشا به‌روی مبل مرتب نشست و درحالی که یقه‌اش را مرتب می‌کرد گفت:
- ممنون علی جان. ببخشیدکه به‌زحمت افتادی. اگه مشتری نیست، می‌تونید بری.
- وظیفه بود. چشم.
- کرکره رو بکشید. ریموت دارم.
- چشم.
سری تکان داد و اتاق را ترک کرد. بدون آن‌که منتظر تعارف پاشا بمانم، لیوان آب پرتقالی که از علایقم بود را به‌دست گرفتم و خنکای یخ درون لیوان را به جانم تزریق کردم. از روی مبل برخاستم و به‌سمت تک پنجره‌ی اتاق قدم برداشتم و مقابلش ایستادم. نمای زیبایی را به تصویر کشیده بود. کوچه‌ی نسبتاً بزرگ سرسبز و شلوغی که کافه‌ای تاریک را در خود جای داده بود و یک بوتیک لباس و چندین مغازه‌ی دیگر. چشمم آن کافه‌ رستورانی را گرفته بود که روی یک تخته نوشته بود:« تنها عشق اجازه‌ی ورود دارد. ورود افراد متفرقه ممنوع!»
لبخندی به آن متن زدم و جرعه‌ای از نو*شی*دنی خنک را وارد معده‌ام کردم و به پردازش صحبت‌های پاشا پرداختم. مابقی محتوای لیوان را لاجرعه سر کشیدم و لیوان خالی را روی چهارچوب پنجره قرار دادم.
- پس چرا شما جدا نشدین؟ مگه این رسم با طلاق اونا از بین نرفت؟
به‌عقب چرخیدم که در س*ی*نه‌اش فرو رفتم و نفسم برید. عطری که درگیر تاروپود پیراهن آبی نفتی‌اش بود را به ریه‌هایم فرستادم و سرم را به آرامی عقب کشیدم. قدمی به عقب برداشت و نگاهش را به پشت سرم دوخت.
- زندگی شوخی نیست مهتاج! من، شوهر هستی بودم و دیگه ازدواج و طلاق خواهرم ملاک نبود. نمی‌تونستم زندگی‌مون رو خ*را*ب کنم و همین‌طور آینده‌ی دخترم رو.
- دخترت؟
لبخندی کمرنگ به‌روی صورت نشاند و پاسخ داد:
- هلیا. خیلی شیرین بود؛ عین عسل!
- متأسفم.
نگاهی به صورتم انداخت و پرسید:
- دوست داری بری به اون کافه؟
از تغییر موضوع به خوبی فهمیدم که تمایلی برای ادامه‌ی صحبت‌هایش ندارد. به‌سمت پنجره چرخیدم و با لبخند پاسخ دادم:
- پیشنهادت رو برای یه شب قبول می‌کنم.
- برای ناهار.
- اما...
با عقب کشیدنش، حرف در دهانم ماند و متعجب دنبالش کردم. به‌سمت میز رفت و گوشی و کیف پولی‌اش را برداشت و حینی که به‌سمت در می رفت مرا خطاب قرار داد:
- اگه عجله نکنی، میزمون رو می‌دن به یکی دیگه!
در را باز کرد که به‌سرعت به‌سمتش قدم برداشتم و مقابلش ایستادم.
- پس دیدن نمونه کارها چی می‌شه؟
با سر به بیرون اشاره کرد که اطاعت کردم. حینی که در پایین رفتن از پله‌ها و بیرون زدن مغازه همراهی‌اش می‌کردم، پاسخ داد:
- برمی‌گردیم. بعد از ناهار می‌تونی همه رو نگاه کنی.
ریموت را زد و همین که بیرون زدیم، دوباره ریموت را زد و کرکره‌های برقی پایین آمدند. مسیر پیاده‌رو را در پیش گرفت که پرسیدم:
- پیاده بریم؟
- میانبر داره.
با چند قدم دویدن، شانه‌به‌شانه‌اش شدم و او را تا رسیدن به کافه رستوران همراهی کردم. برعکس تصورم، کافه رستوران شادی بود و در آن هنگام از روز و اوایل هفته، بی‌نهایت شلوغ بود. میز کوچکی را برای نشستن انتخاب کردیم که امیرپاشا از قبل رزرو کرده بود. هنگامی که چشمان طلبکارم را دید، استایل خاص خودش را برای نشستن گرفت و با انگشت اشاره به زیر بینی‌اش کشید.
- گفتم که ناهار رو با هم هستیم.
چشمی در حدقه گرداندم و تکیه‌ام را به پشتی صندلی سپردم. سفارش‌ها را که دادیم، مدتی نگذشت که میز چیده شد و بی‌هیچ حرفی مشغول خوردن شدیم. به خوردن یک سالاد سبزیجات اکتفا کردم و بی‌توجه به مخالفت پاشا با گفتن:«میلی ندارم»؛ موضوع را خاتمه دادم.
- در مورد مراسم حرف بزنیم؟
نگاهم را از ظرف نیمه خورده‌ام گرفتم و در چشمانش دوختم و پاسخ دادم:
- حتماً.
عقب کشیدم و چنگال را درون ظرف رها کردم و آغازکننده‌ی موضوع شدم:
- من با بابا صحبت کردم و گفتم که با نامزدی مخالفم. بابا از دوران عقد خوشش نمی‌اومد و منم گفتم از بلاتکلیفی خوشم نمیاد. به‌هرحال راضی شد با عقد. به‌نظر منم این بهتره و اگه تو موافق باشی با خونواده‌ها در میون بذاریم.
قاشق و چنگالش را در ظرف خالی‌اش رها کرد و مقداری از نوشابه‌اش را سر کشید. لیوان را روی میز قرار داد و گفت:
- من مشکلی ندارم؛ اما... تو مطمئنی که آماده‌ای؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
در چشمان خون‌سردش محو شدم و با گیجی پرسیدم:
- برای چی؟
نگاهش را به‌سمت دیگری سوق داد و درحالی که با انگشتان کشیده‌اش ضرب ریزی روی میز گرفته بود، پاسخ داد:
- برای تعهد و تشکیل زندگی مشترک.
جرقه‌ی ترسناکی به تنم وارد شد و معده‌ام به ناگهان اسید زیادی را آزاد کرد. زندگی مشترک! باورم نمی‌شد داشتم تن به این خواسته می‌دادم و وارد مرحله‌ی جدی از زندگی‌ام می‌شدم. آیا تعهد به یک ر*اب*طه و هر روز و هرشب‌بودن با این مرد، برای من دشوار بود؟ یا می‌توانستم کنار بیایم؟ این ر*اب*طه طبق خواسته‌ی او باید واقعی باشد؛ همان‌طور که قرارمان بود و من باید می‌پذیرفتمش. شاید بودن با این مرد آن‌قدر هم که فکر می‌کردم سخت و دشوار نبود. باید تجربه می‌کردم تا پاسخ این سوال را می‌دادم.
نفسی گرفتم و انگشتانم را به روی معده‌ی سوزناکم فشردم و با صدایی تحلیل‌رفته پاسخ دادم:
- نمی‌دونم.
صورتش را به‌سمتم برگرداند و زبانش را به‌روی ل*ب‌هایش کشید که به‌سرعت نگاهم را کنترل کردم و بالا کشیدم.
- خوبه.
سرِ انگشت اشاره‌اش را به روی لبه‌ی لیوان کشید و همان‌طوری که نگاهش معطوف حرکات دستش بود، بی‌هوا پرسید:
- اون پسره، اذیتت می‌کرد؟
سوزش معده‌ام بیشتر شد که با ابروهای درهم‌رفته مقداری از کباب درون دیسش را به دندان گرفتم و ترجیح دادم برای پاسخ دادن به سوالش، زمان بخرم. کیان اذیتم می‌کرد؟ شاید اگر اوایل ر*اب*طه از من می‌پرسید پاسخ می‌دادم که او بهترین بود؛ اما رفته‌رفته که شخصیت اصلی‌اش برایم نمایان شد و صدمات روحی و جسمی که بخاطر او دیدم، در یک کلمه پاسخش را قاطعانه به زبان می‌آوردم. او بدی را در حقم تمام کرده بود و من حتی شرمم می‌شد به این مرد بگویم که چه‌قدر از او صدمه دیدم؛ اما گفتم. ذره‌ای از گذشته ام را برایش بازگو کردم. محتویات دهانم را بااشتهایی که تنها دلیلش معده‌ی دردناکم بود را پایین فرستادم و از دوغم نوشیدم. انگشتانم را نوازش‌وار به روی شکم و معده‌ام کشیدم و ل*ب باز کردم:
- من، مدتی روح و جسمم رو بخاطر کیان به‌شدت آزار دادم و به کارایی رو آوردم که باورم نمی‌شد. انگاری مدت‌ها توی یک قفس حبس بودم و عقده‌ی آزادی داشتم. کیان اون آزادی رو برام فراهم کرد و من عین احمق‌ها به خودم ضربه زدم.
حالا، مقصد نگاهش من بودم و صورت درهم رفته‌ام. صدایش جدی بود و سوالش مرا میان دو راهی قرار داد:
- می‌تونم بپرسم چه آزاری؟
رومیزی سفید را به بازی گرفتم و سربه‌زیر انداختم از شرمی که مقابلش به جانم افتاده بود.
- یه مدت به مهمونیای مسخره و خوردنیای...
نفسم می‌گرفت هنگامی که به یاد آن روزهای کذایی می‌افتادم. بغضی که میان تارهای صورتی‌ام نشست را با لیوان دوغی که مقابلم گرفت، به پایین فرستادم. تشکری کردم و همین که ل*ب باز کردم تا ادامه بدهم، پرسید:
- چیز دیگه‌ای نمی‌خوی سفارش بدم؟
چه خوب بود که می‌دانست چه زمانی باید خودش را به نشنیدن بزند. نگاهم را بلند کردم و با لبخندی کمرنگ پاسخ دادم:
- نه. ممنون. بهتره بریم تا منم به کارم برسم.
سری تکان داد و دستش را بلند کرد تا گارسون برای آوردن صورت‌حساب بیاید. بعد از پرداخت، بیرون زدیم و به مغازه برگشتیم. مدتی را میان طرح‌ها و برندهای جدیدی که به گفته‌ی او تقاضای بیشتری داشتند پرداختیم و درنهایت با کمکش، چند مورد بکر را برای پیشنهاد انتخاب کردم. قیمت‌هایش واقعا عالی بودند و باتوجه به کیفیت عالی‌ترِ محصولاتش، شلوغی مغازه‌اش برازنده‌اش بود. امیرپاشا هنگام کار خیلی جدی بود و باحوصله به تمام پرسش‌هایم پاسخ می‌داد و تک‌به‌تک کارها را آنالیز می‌کرد. درواقع به این نتیجه رسیدم که اگر این شخصیت را در زندگی مشترک هم داشته باشد، می‌توانست شریک خوبی برای من باشد. چرا که شخصیت کاری او در سطح خوبی قرار داشت و مرا خسته نمی‌کرد. شاید دو ساعتی را فارغ از زمان، دغدغه‌ها و باید و نبایدها را در کنار هم بودیم و با کمی مزه‌پرانی‌های من و غدبازی‌های او به انتخاب پرداختیم.
بروشور انتخابی را به‌دست گرفتم و بالبخندم از او تشکر کردم:
- ممنونم. خیلی اذیت شدی!
لبخند کجی به‌روی صورت نشاند و کلید برق را زد و حینی که در بیرون رفتن همراهی‌ام می‌کرد، پاسخ داد:
- این کار منه و برام خستگی نمیاره.
ریموت کرکره را زد و عینک آفتابی فرم مشکی‌اش را به‌روی چشم‌هایش نشاند. دستی به زیر چشم‌های خسته‌ام کشیدم و گفتم:
- بازم ممنون. کاری نداری؟
با سر به ماشین پارک شده‌اش اشاره کرد و گفت:
- می‌رسونمت.
- ممنون. ماشین آوردم.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- تحویلش گرفتی؟
- بله.
دستی برایش تکان دادم و چند قدم به‌عقب برداشتم.
- مراقب خودت باش. می‌بینمت.
دستش را بالا گرفت و پاسخ داد:
- می‌بینمت.
عقب‌گرد کردم و سوار ماشین شدم. استارت را فشردم و با تک بوقی او را ترک کردم.
***

دو هفته‌ی سختی بود. اسفندماه بود و شلوغی همه‌ی مغازه‌ها، خیابان‌ها و درگیری آب‌وهوا به‌شدت کلافه‌کننده بود. نامزدی که حرفش به میان آمده بود به اصرار من به یک عقد محضری تغییر یافت و به‌شدت به درگیر‌هایم اضافه کرد. به نتیجه‌رسیدن همکاری‌مان با امیرپاشا و آغاز پروژه‌ی یاس، هم‌زمان با درگیری‌های مراسم، از من یک دختر خسته ساخته بود که حتی شب‌ها را مشغول به کار بودم و تنها چهارساعت برای خواب زمان داشتم. هنگامی که پیشنهاد عقد را دادم، خودم هم شوکه بودم؛ اما می‌دانستم دست‌دست‌کردن ما را از برنامه‌مان به‌شدت عقب می‌انداخت و غیبت نسبتاً طولانی و عجیب کیان مرا وادار به این وصلت می‌کرد. می‌دانستم که نقشه‌هایی در سر دارد و دیر یا زود آن‌ها را عملی می‌کرد. این دست‌دست‌کردن‌هایش هم برای اطمینان از گفته‌ی من بود و بس.
خرید لباس عقد را به خرید کت و شلوار سفیدی تبدیل و به دسته‌گلی ساده از رزهای سفید بسنده کردم. برای تاج هم تاج طبیعی گل را انتخاب کردم و هرچه که دوست داشتم را به زبان آوردم. خانواده‌ی امیرپاشا با این که مهمانی دوست داشتند؛ اما به سلیقه‌ی من احترام گذاشتند. حلقه‌هایی هم که انتخاب کردیم، رینگ‌های ساده‌ای بودند که با اصرار امیرپاشا یک انگشتر تک نگین هم انتخاب کردم. از این که امیرپاشا همه‌چیز را به من سپرده بود و دوست نداشت که این عقد، هرچند فرمالیته، از روی نارضایتی‌ام اتفاق بیوفتد، شادمانی عجیب و رضایتی خاص در وجودم رخنه کرده بود. با حجم کاری که داشت، نهایتاً سعی می‌کرد خود را به آخر خریدها برساند و یا حداقل برای برگشتن‌مان به خانه، همراهی‌مان کند. توران‌دخت و آرزو فراتر از آن‌چه که تصور می‌کردم، بودند. اهل دخالت‌های بی‌جا نبودند و در هر چه نظر مرا هم جویا می‌شدند. حتی انتخاب لباس امیرپاشا را به عهده‌ی من گذاشتند که مورد قبول امیرپاشا هم واقف شد. در کل درست بود که خستگی از روی دوشم بالا می‌رفت؛ اما بستنی خوردن‌های آخرشبی‌مان با توران‌دخت، آرزو، سوده و الهه خیلی هم خوب بود و نیمی از خستگی را از تن‌مان می‌برد. آرزو، هرکجا که هوس چیزی می‌کرد، با گفتن:« مادر شوهر موقع خرج کردنه» به‌قول معروف توران‌دخت را سرکیسه می‌کرد؛ البته ما هم بی‌نصیب نمی‌ماندیم. سارا هم به نوبه‌ی خودش مرا شگفت‌زده کرد. روزبه‌روز با اخلاق‌های خوب این زن آشنا می‌شدم و به مامان حق می‌دادم که برایم اخم و تخم می‌کرد؛ هنگامی که از سارا پیشش بد می‌گفتم. بعضی از کمبودهای جهیزیه‌ام را به اصرار خودش تهیه می‌کرد و هرچه که تلاش می‌کردم فاکتورهایش را به من نمی‌داد و می‌گفت که « این تنها دل‌خوشی پدر است. پس آن را از او نگیرم.» مابقی را هم به عروسی موکول کرد. پروژه‌ی یاس که از ماه قبل در دست اجرا بود و تنها درگیری‌اش انتخاب دکوراسیون داخلی و کاغذ دیواری‌ها بود، با نتیجه‌ای که از مرکز پخش امیرپاشا گرفتیم، درحال اتمام مرحله‌ی نهایی قرار گرفته و طبق خواسته‌ی آن‌ها باید تا هفته‌ی اول فروردین‌ماه به اتمام می‌رسید. درست در اوج درگیری‌ام بود و سروش هم، دست تنها. با کمک اعضای تیم، بالاخره در زمان برنامه‌ریزی شده درست در تاریخ 26اسفندماه به پایان رسید که نتیجه‌اش تلاش شبانه‌روزی تیم بود و اضافه‌کاری‌هایی که برای همه جدای از خستگی، حقوق خوبی هم داشت. نسرین بیشتر از همه در تلاش بود و خستگی را می‌شد از گودی زیر چشمانش فهمید. طرح را که روی هتل پیاده کردیم و تمام دکوراسیون را در جای خود نشاندیم، آن‌جا بود که نفس راحتی کشیدم و از لبخند رضایت مدیر هتل، توانستیم به آن‌چه که می‌خواستیم برسیم. می‌دانستم طرحی که در ذهنم نقش بسته بود؛ بالاخره به نتیجه می‌رسید و البته مدیون امیرپاشا هم بودم. چرا که خیلی با نظراتش به کمکم شتافت و برای بهتر
شدن طرح کمک خوبی بود.
امیرپاشا! موضوع اصلی زندگی‌ام شده بود. می‌شد گفت یکی دو هفته زمان کمی برای شناخت یک مرد بود؛ اما برای من با آن همه درگیری، نتایج خوبی داشت. حداقل می‌دانستم که مرد متعهدی‌ست و از به‌زور تحمیل‌کردن نظراتش پرهیز می‌کند. البته جدای از آن دستورهای هیجان‌انگیزش؛ فهمیدم که می‌تواند لبخندهای زیبایی را به عنوان یک مرد، به همسرش هدیه کند و در کنار بعضی بداخلاقی‌هایش و نق‌زدن‌های مردانه‌اش، بلد بود با نظردادن در مورد خریدها از دل رنجورم در بیاورد. گاهی از ایرادهایش از کفش‌هایم و حتی نوع رنگ لباسم، عصبانی و در بیشتر مواقع ناراحت می‌شدم. حتی با دلیل آوردنش و در آخر با قهر گفتن:« اصلا هرچی خودت می‌خوای بپوش» هم به عصبانیتم می افزود و در این زمان، یک‌باری هم به قهر پرداختیم و اشک من را در آورد با اخم و بی‌محلی‌های اعصاب خردکنش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
و حالا، درست در 27اسفندماه، من، مهتاج نامدار، در لباسی سفید و میکاپی ساده، در محضری نشسته بودم که مرد نیمه شناخته شده‌ی ذهنم در کنارم قرار داشت. بالای سرم قند می‌سابیدند و در سالن بزرگش، به اصرار توران‌دخت فامیل‌های درجه یک حضور داشتند. دوست داشت در این روز مهمان‌های زیادی دعوت کند؛ اما به‌خاطر من کنار آمد و من هم دلم نیامد از این یکی درخواستش بگذرم و قبول کردم. سوده و آرزو دو طرف تور را گرفته بودند و الهه قند می‌سابید. زمانی که خاله‌ی امیرپاشا به توران‌دخت می‌گفت که شگون ندارد، دختر طلاق گرفته بالای سر عروس بایستد، نگذاشتم کسی نظر بدهد و خودم دست آرزو را گرفتم و از او خواهش کردم تا این لطف را در حقم بکند. متنفر بودم از حرف‌های صدمن یه‌غاز این زنان حراف!
بابا در آن کت و شلوار مشکی، بی‌نظیرترین و جذاب‌ترین مردی بود که می‌توانستم تصور کنم. هنوز هم صدای آن روزش که می‌گفت:«هر زمان پشیمان شدم، او کنارم هست» قوت قلبی برایم بود.
در آینه‌ی مقابلم خیره شدم که با مردی که کمتر از چند دقیقه‌ی دیگر محرم و همسرم می‌شد، چشم در چشم شدم. کت اسپرتی که به تن داشت و آن شلوار خوش‌دوخت، عجیب به تنش نشسته بود و لبخندی به‌روی صورتم نشاند که با پاسخ گرمش، بزرگ‌تر شد. سرش را به‌سمتم که خم کرد، بوی خوش شامپو و افترشیویی که استفاده کرده بود، گونه‌هایم را رنگ بیشتری بخشید. بینی‌اش را به زیر گوشم نشاند و صدای گرم و آرامش در سرم پیچید:
- عروس خانوم چه خوشگل شده.
بلد بود کجا و چطور از یک زن تعریف کند و من این را دوست داشتم که به‌راحتی به زبان می‌آورد. این اخلاق را به خوبی از بَر بود. گوشه‌ی ل*بم را میان دندان گرفتم و زمزمه کردم:
- آشتی کردی؟
نامحسوس بینی‌اش را به گوشم کشید که فشار دندانم بیشتر شد.
- امروز رو آره.
به آرامی عقب کشید و «پررویی» که زیرلب زمزمه کردم را نشنید. قرآن را به‌دست گرفتم و سوره‌ای که آرزو گفت را به آرامی زمزمه کردم. همهمه‌ی سالن با صدای عاقد خوابید و شروع به خواندن کلمات عربی کرد. استرس عجیبی به جانم افتاد. به یاد روز نامزدی‌ام با کیان افتادم که مامان مرا آرام می‌کرد و در گوشم زمزمه می‌کرد:
- نگران نباش دخترم! مطمئن باش وقتی خطبه خونده بشه، خدا مِهر دوتایی‌تون رو توی دل هم می‌شونه.
اما من آرام نشدم؛ چرا که با خواندن خطبه هم دستان یخ کرده‌ام گرم نشدند و سوزشی در قلبم احساس نکردم. امروز هم همان احساس را داشتم، با این تفاوت که گمان می‌کردم این مرد خاکستری به مراتب بهتر از کیان بود و می‌توانست از من به خوبی حمایت کند؛ مگر من چه می‌خواستم از یک مرد؟ به جز حمایتش و آغوشش؟! اگر پاشا می‌توانست بی‌دریغ، این‌ها را به من ببخشد و مرا در انتقام مادرم یاری کند، می‌توانست این استرس را از وجودم کم کند.
با صدای عاقد که بار سوم را به زبان می‌آورد، گوش تیز کردم و سوالش را که بیان کرد، نفسی عمیق کشیدم و نگاهم را درون آینه دوختم تا برای آخرین‌بار از تصمیمم مطمئن شوم. چشمانش مستقیماً به صورت ترسانم بود و لبخند کنج ل*ب‌هایش آن‌قدر واقعی بود که ترس را کمتر می‌کرد. ل*ب زد:
- نگران نباش!
همین و من سعی کردم به او اعتماد کنم و پاسخم را به آرامی به زبان آوردم:
- با اجازه‌ی پدرم و روح مادرم، بله.
بله دادم به مردی که شناخت کافی از او نداشتم و حتی نمی‌دانستم می‌توانست همسر ایده‌آلی برای من باشد یا نه! می‌توانست انتقام مادرم را بگیرد یا نه! جای خالی مادرم آن‌قدر عمیق و روشن بود که اشک را مهمان چشمانم کرد و نتوانستم آن‌طور که باید از کسانی که این عقد را به من تبریک می‌گفتند، تشکر کنم. سعی کردم با لبخندی اجباری جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم و تا حدودی موفق شدم. «بله‌»ی امیرپاشا بدون تعلل بود و محکم بود. درست برعکس من نه نمی ترسید و نه تردیدی در صدایش بود.
حلقه را که به انگشتم انداخت و ب*وسه‌ای به‌رویش نشاند، چنان چانه‌ام را به لرزش انداخت و اشکم را راه انداخت که گمان همه عشق بود و دلیل من، غصه‌ی نبودن مادرم. مادری که اگر بود، شاید روزی با این مرد با عشق زندگی می‌کردم و زمانی که بله می‌دادم، دچار تردید نمی‌شدم. قطره‌ی اشکی که روی گونه‌ام نشست را با انگشت شصتش کنار زد و با دست دیگر گونه‌ام را نوازش کرد. می‌دانست دردم چیست و این را زمانی فهمیدم که گفت:
- می‌دونم دلیل این اشک‌ها مادرته.
اشک‌هایم را تندتند کنار می‌فرستاد و سعی داشت آرامم کند و نبود مادرم را کم‌رنگ‌تر. بینی‌ام را بالا کشیدم و حلقه‌اش را به انگشت کشیده‌اش انداختم و زمزمه کردم:
- قول بده کاری کنی روحش در آرامش باشه.
دستم را میان مشتش فشرد و در صورت غم‌زده‌ام زمزمه کرد:
- قول می‌دم.
و من دل بستم به قولی که این مرد در مقابل خدا، کتابش و من داده بود. صورتم را از اشک زدودم و آ*غ*و*ش توران‌دخت را با محبت پاسخ دادم و سارا را نیز به آ*غ*و*ش کشیدم. عباس‌آقا را پدرانه ب*و*سیدم و مدتی فارغ از حضور تمامی حضار و نگاه‌ها و لبخندهایشان در آ*غ*و*ش پدرم ایستادم و عطری که سال‌ها از آن محروم بودم را به‌سمت سیستم‌های عصبی‌ام، روانه کردم. این‌که می‌دانستم هر بلایی به سرم بیاید، بابا سر حرفش می‌ایستد، تردیدم را به هیچ می‌رساند و می‌گفتم که اگر پاشا هم مرا رها کند، مرد دیگری هست که بی‌دریغ بازوانش را به دورم فشار دهد و حصاری شکست‌ناپذیر را برایم بسازد. ب*وسه‌ای که روی سرم نشاند را می‌توانستم بهترین هدیه‌ی یک پدر برای دخترش تلقی کنم. سال‌ها نداشتمش و این عطش سیری ناپذیر بود. به آرامی عقب کشیدم و اجازه دادم چند لحظه‌ای را نفس بکشد. ای‌کاش می‌توانستم یک‌روز تمام در آغوشش بمانم و او هربار محکم‌تر از قبل، مرا میان بازونش اسیر کند و اجازه ندهد نه کیان و نه امیرپاشا نزدیکم شوند. من باشم، او باشد و دنیایی عقده‌های پدرانه.
- یه‌جوری بابات رو ب*غ*ل می‌کنی انگاری من لولوئم!
به‌سرعت به عقب برگشتم و پدر و او را در خندیدن یاری کردم. دستش را که به دورم انداخت، برقی با ولتاژ پایین به تنم سرایت کرد که مجبور به صامت ایستادن شدم. نگاهم را بلند کردم و در صورتش به گردش در آوردم که سربه‌زیر انداخت و پرسید:
- نکنه پشیمون شدی و دلت برای بابات تنگ می‌شه؟
خنده‌ی دیگری تحویلش دادم و با تعجبی ساختگی پرسیدم:
- حسودی می‌کنی به بابام؟
ابرویی بالا انداخت و با چشمان ریزش پاسخ داد:
- صددرصد!
بابا، خنده‌کنان دستی به شانه‌اش زد و گفت:
- نداشتیم دیگه پسرجان! همین اول کاری داری بین پدر و دختر قرار می‌گیری.
پاشا، بامحبت لبخندی به صورت بابا زد و گفت:
- من جسارت نمی‌کنم. مهتاج حق داره که شما رو این همه دوست داشته باشه.
کلامش شیرین بود و به مزاج من و بابا خوش آمد. چندی بعد به دعوت توران‌دخت به منزل‌شان رفتیم و ادامه‌ی دورهمی را در آن‌جا سپری کردیم. زمانی که در ماشین پاشا نشسته بودم و به حلقه‌ی درون دستم خیره بودم، احساس ترسی دیگر در من وجود نداشت و مشعوف بودم از برداشتن اولین قدم برای خوش‌حالی و آرامش مادرم.
به خانه که رسیدیم، در پذیرایی بزرگ مستقر شدیم و من و پاشا هم به جمع دوستان‌مان پیوستیم. سروش و سبحان در همان محضر خداحافظی کردند و بودن‌شان را در منزل جایز ندانستند؛ اما با رفتن خانواده‌ی الهه و خودش به‌شدت مخالفت کرده و آن‌ها را مجبور به ماندن کردم. الهه، سوده، علیسان، رویا و کیارش، کیانوش جمعی تشکیل داده بودند و با خنده از خود پذیرایی می‌کردند. با پیوستن ما به جمع‌شان، کیانوش مجالی نداد و رو به امیرپاشا گفت:
- به خدا که بعد مهمونی به رویا گفتم مهتاج، چشم امیرپاشا رو گرفته!
امیرپاشا دستش را پشت سرم روی مبل قرار داد و با صورتی پوکر و تخریب‌گر مسخره‌اش کرد:
- اوه! چه کشف بزرگی!
خنده‌ای که قصد کنترلش داشتم، با بلند شدن صدای خنده‌ی علیسان بلند شد و قیافه‌ی چین افتاده‌ی کیانوش، به آن شدت بخشید. در تمام مدتی که در هتل یاس حضور داشتم، کیانوش را بیشتر از همه می‌دیدم. سرآشپز افتخاری آن‌جا بود و به‌راستی که دستپختی محشر و بی‌نظیر داشت. مخصوصاً پاستاهایی که حتی اسم‌شان را نمی‌دانستم. او و برادرش، برای آن هتل یک شاهکار بودند چرا که بی‌دریغ و با اشتیاق کار می‌کردند و محیطی جذاب را برای ما و تیم‌مان فراهم کرده بودند.
صدای مهربان و موزیکال رویا، مرا وادار به گردش گردنم کرد:
- بازم تبریک میگم عزیزم. این مدت سختت نبود که هم‌زمان به کارای هتل و مراسم برسی؟
کمی از امیرپاشا فاصله گرفتم و بی‌توجه به صحبت‌های خنده‌دار آن‌ها خودم را به سمت چپ و رویا کشاندم.
- ممنونم عزیزم. چرا! سخت که بود؛ اما خداروشکر به نتیحه رسید.
- آره. کارتون رو دیدم و واقعا به دلم نشست.
- جدا؟
- بله. رنگای شادی که توی کاغذدیواری‌ها بود که به من انرژی مضاعفی می‌داد.
- عزیزم!
دستم را در دست گرفت و بااشتیاق پرسید:
- خیلی خوش‌حالم که امیرپاشا و تو کنار همین. امیرپاشا واقعا لیاقت یه زندگی خوب با تو رو داره.
از محبتش گرمای زیاد به تنم سرایت کرد و گلِ لبخندم دوبرابر شد.
- ممنونم.
با ایستادن الهه در پشت سرم، نگاه هردومان بلند شد. به‌سمتم خم شد و بانگرانی زمزمه کرد:
- یه چیزی شده!
رویا ترجیح داد با سوده و بقیه مشغول به حرف شود و من از این ملاحظه‌اش، خرسند شدم. دست یخ‌کرده‌اش که روی پشتی مبل بود را گرفتم و با نگرانی پرسیدم:
- چی شده؟
مبل را دور زد و کنارم قرار گرفت. شال حر*یرش را مرتب کرد و بی‌مقدمه پاسخ داد:
- سبحان بهم گفت که دوسم داره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
«چی» بلند و متعجبی که گفتم، جمع را به سکوت دعوت کرد و من، بی‌توجه به حضور آن‌ها با حواس‌پرتی تمام و تعجب پرسیدم:
- چی می‌گی الهه؟ شما... اصلا... ببینم! نکنه شوخی جدیده؟ حتما با سروش دوباره از این شرطای مسخره راه انداختن.
صداها به حالت قبل برگشت و او شانه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد:
- نمی‌دونم مهتاج. خیلی بهم ریختم.
دستی به زیر چشم‌هایم کشیدم و کامل به‌سمتش چرخیدم. نمی‌دانم چرا عصبانیت تمام وجودم را پر کرد و آن حرف‌ها را زدم:
- غلط کرده! مگه شوخیه که بیاد همچین کاری کنه؟ به‌خدا اگه بازی راه انداخته باشه خودم حسابش رو می‌رسم. پسر‌ی ع*و*ضی رو!
با ناباوری اسمم را صدا زد:
- مهتاج!
ابرو در هم کشیدم و پو*ست گوشه‌ی ل*بم را به دندان گرفتم. درماندگی از سر و رویش می‌بارید و این به عصبانیتم دامن می‌زد.
- این‌جوری نگو! خودت می‌دونی چقدر برام محترمه.
دستش را ناخواسته میان مشتم کشیدم و تشر زدم:
- محترمه که باشه! مگه تو توپی که هی از سمت سروش به سبحان پاس‌کاری بشی؟ حتما فهمیده چندسال پیش قصه چی بوده که یهو تریپ عاشق‌ها رو برداشته.
آیی از درد گفت و دستش را به‌سرعت عقب کشید و با بهت و تعجب پرسید:
- چی می‌گی تو؟ قصه‌ی چی؟
خدای من! خدای من! داشتم گاف می‌دادم. به‌سرعت خودم را به آن کوچه زدم و کلافه میان دو ابرویم را فشردم.
- ببخشید الهه. یهو بهم ریختم.
نگاهم را به صورتش که دوختم، لبخندی زد و گفت:
- عیبی نداره قربونت برم. می‌دونم چقدر نگرانمی؛ اما باور کن سبحان همچین آدمی نیست که بیاد این حرفا رو محض شوخی بزنه!
ناخواسته و بی‌هوا پرسیدم:
- پس سروش چی؟
نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
- اون که مشغول زندگی خودشه.
- طلاق گرفته!
ای زبانت لال مهتاج! زبانت لال دختره‌ی احمق. چرا، چرا باید آن جمله‌ی لعنتی را می‌گفتم و او را میان منجلاب سروش گرفتار می‌کردم. چرا؟ می‌توانستم صدای قلبش را به وضوح بشنوم و از رنگی که به یک‌باره از صورتش رفت، ترسیده به سمتش خم شدم.
- خوبی الهه؟
مبهوت ماند و چشمان خوش رنگش به‌روی صورتم صامت و بی‌حرکت مانده بود. از پلک‌نزدنش ترسم بیشتر شد و بازویش را فشردم.
- الهه!
پلک پراند و بی هیچ واکنش دیگری برخاست. به‌سرعت مقابلش ایستادم و همین که عقب گرد کرد، بازویش را به‌سمت خودم کشیدم و با درماندگی گفتم:
- ببخشید... نمی‌خواستم دوباره درگیرش بشی.
ل*ب‌هایش لرزیدند و ناباور از رازی که از او مخفی کرده بودم، پرسید:
- ترسیدی به خطا برم که ازم مخفی کردی؟
چشمانم گرد شد و نفس در س*ی*نه‌ام حبس. با سوالش، تمام حدسیاتم را بر باد داد. این واکنش، به‌خاطر نگفتن من بود؟ نه طلاق سروش؟ قطره‌ی اشکی که روی گونه‌اش نشست، قلبم را به‌درد آورد و قدمی به‌سمتش نزدیک شدم که عقب کشید و سرش را به طرفین تکان داد. دستش را کنار کشید که دست بی‌جانم در کنارم افتاد.
- در مورد من چه فکری می‌کردی مهتاج؟ فکر کردی این‌قدر کثیف شدم که پا بذارم تو زندگی یه مرد متأهل؟
از این که برای خودش می‌برید و می‌دوخت، مبهوت ماندم و نامش را با بهت و تعجب به زبان آوردم:
- الهه!
دستی به‌روی گونه‌ی خیسش کشید و با جمله‌اش قلبم را بیشتر سوزاند:
- ازت توقع نداشتم.
تا خواست قدمی دیگر به عقب بردارد، به خودم آمدم و دستش را دوباره به اسارت گرفتم. به‌سرعت خودم را در آغوشش انداختم و گفتم:
- ببخشید عزیزم. من فقط نمی‌خواستم اذیت بشی؛ وگرنه خودتم می‌دونی که من...
خودش را عقب کشید و با عصبانیتی که اصلا از او توقع نداشتم، با زمزمه‌ای آرام اما عصبی تشر زد:
- دروغ نگو! از این که می‌بینم این‌همه مدت دغدغه‌ات این بوده که مبادا الهه‌ی نفهم، از جدایی اونا بفهمه و هوایی بشه، حالم بهم می‌خوره. تو دیدی که من دل کندم و این‌جوری قضاوتم کردی؟
رفته‌رفته از حرف‌های تعجب‌آورش عصبی می‌شدم.
- چی می‌گی تو؟ بچه شدی؟ این رفتارها دیگه چیه آخه؟
ابرویی بالا انداخت و با تعجب تکرار کرد:
- این رفتارها چیه؟
تلخندی به رویم زد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آره بچه شدم! ازت عصبیم و تو فقط با گفتن این که نمی‌خواستی اذیت بشم داری بیشتر بهم توهین می‌کنی. فکر می‌کردم حداقل تو من رو بفهمی و در موردم همچین فکری نکنی!
- تو داری اشتباه می‌کنی! بذار توضیح بدم.
با سرتقی تمام که دقیقا برازنده‌ی اخلاق خاصش بود، گفت:
- نمی‌خوام! توضیح نمی‌خوام. الآن اینقدر بهم ریختم که حتی نمی‌خوام دیگه ببینمت!
گفت و به‌سرعت عقب گرد کرد و به‌سمت سید و خاله قدم برداشت. چیزی گفت و به‌سرعت از ساختمان بیرون زد و من هم‌چنان مبهوت از رفتاری که از او دیده بودم، در جا صامت و بی‌حرکت ماندم. صدای متعجب سوده مرا خطاب قرار داد و من هم‌چنان نگاهم به مسیر رفتنش بود. چرا این‌جوری برخورد کرد؟ چرا ترکم کرد؟ من چه کار اشتباهی مرتکب شده بودم که این‌قدر بهم ریخت؟
- مهتاج!
دست گرمی که به دور شانه‌ام پیچیده شد و صدای امیرپاشا که در زیر گوشم طنین انداخت، مرا از دنیای بهت فاصله داد و نگاه حیران و سرگشته‌ام را روانه‌ی صورت او کرد.
- خوبی؟
در یک کلمه‌ی کوتاه حالم را تشریح دادم:
- نه.
با فشار دستانش، به روی مبل نشستم و مبهوت زمزمه کردم:
- مگه چی گفتم؟
سوده به‌سرعت در کنارم قرار گرفت و درحالی که سعی داشت با وجود بی‌خبری‌اش از موضوع میان‌مان، حال الهه را توضیح بدهد و مرا آرام کند، گفت:
- چیزی نیست عزیزم. دیدی که مدتیه بهم ریخته‌ست و همه‌چی رو قاطی می‌کنه. تو چی بهش گفتی مگه؟
سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانی که رفتن الهه را باور نداشتند، به‌روی هم فشردم و با این‌که می‌دانستم سوده از قصه‌ی الهه خبر ندارد، برای رفع اتهام از خودم و حداقل آرام گرفتنم، پاسخ دادم:
- گفتم... گفتم سروش طلاق گرفته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دستان امیرپاشا محکم‌تر شدند و من آن لحظه چقدر احتیاج داشتم کسی مرا در آ*غ*و*ش بگیرد و بگوید:« چیزی نیست!» بگوید که:« الهه تو را ترک نکرده و از روی عصبانیت آن جمله‌ها را گفته» و چه‌قدر خوب شد هنگامی که در آ*غ*و*ش امیرپاشا فرو رفتم و سرم مهمان س*ی*نه‌ی فراخش شد. ضربه‌ی آرامی به روی شانه‌ام نشاند و زمزمه کرد:
- چیزی نیست. از این دعواها بین دوست‌ها پیش میاد.
چیزی نیست!؟ اتفاقا چیزی بود؛ اما آغوشی که گرم بود و بوی متفاوتی از بوی پدر می‌داد، می‌توانست برای لحظه‌ای آن دو کلمه را در ذهنم بنشاند و مرا وادار به قبولش کند. دستی که روی شانه‌ام بود، محکم‌تر شد و از درد خفیف که نصیب شانه‌ام شد، احساس رضایتی تمام وجودم را گرفت. حس خوبی بود. آغوشی که برایت باز شود و بوی حمایت بدهد. حتی برای کوچک‌ترین دردهایت. بوی خوشی که از ب*دن و لباسش ساطع می‌شد، تنی که توسط دستانش فشرده می‌شد و درد کوچکی که عضلاتم را گرفته بود هارمونی خارق‌العاده بودند برای منی که سراسر نیاز بودم؛ نیاز به حمایت و وجود یک مرد در زندگی‌ام. تا به‌حال آ*غ*و*ش این غریبه را احساس نکرده بودم و حالا، ناخواسته به هستی غبطه می‌خوردم که سال‌ها این آ*غ*و*ش را داشته و من هم‌چنان در چنگال کیان اسیر بودم.
بغضی که به گلویم نشست را عقب فرستادم. می‌دانستم الهه عصبی که شود و یا حتی اتفاقی غیر منتظره برایش بیوفتد، بهم می‌ریزد و چرت‌وپرت‌هایی پشت سر هم ردیف می‌کند؛ اما توقع این که در آن شب مرا تنها بگذارد، نداشتم. توقع نداشتم در شبی که به گفته‌ی خودش بهترین شب یک دختر بود، مرا تنها بگذارد و بگوید نمی‌خواهد مرا ببیند.
- من حرف بدی نزدم.
نمی‌دانم چرا آن جمله را به زبان آوردم تا امیرپاشا بشنود. نمی‌دانم اصلا چرا از خودم دفاع می‌کردم؟ شاید باید به الهه حق می‌دادم. او گمان کرده بود که با این مخفی‌کاری‌ام می‌خواستم جلوی فساد را بگیرم. در صورتی که او پاک بود. همانند آب.
- درست می‌شه.
گفت و سرم را کمی فاصله داد که چشمانم را باز کردم و به لبخند گوشه‌ی ل*بش چشم دوختم.
- دوست نداشتم ازم ناراحت بشه. الهه خیلی برام باارزشه. عین سوده!
- می‌دونم؛ ولی همیشه که نمی‌تونی همه رو از خودت راضی نگه‌داری.
ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:
- اون همیشه غده! یهو هرچی میاد، روی زبونش میگه.
خنده‌ی کوتاهی کرد و با کلامش، دهانم را بست:
- عین خودت.
چشم گرد کردم و مبهوت نامش را صدا زدم که شانه‌ای به نشانه‌ی «والا» بالا انداخت. ل*ب برچیدم و همین که خواستم از خودم دفاع کنم، صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد. از آ*غ*و*ش امیرپاشا جدا شدم و ار درون جیب کتم، بیرونش آوردم. دیدن اسم الهه به روی صفحه، تمام حال ناخوشم را راست و ریس کرد. پیامش را باز کردم.
- ببخشید. یهو بهم ریختم.
به سرعت و هیجان‌زده برایش تایپ کردم:
- عیبی نداره عزیزم. تو ببخشید که زودتر بهت نگفتم. برگرد!
تا آمدن پیام بعدی‌اش، سوده با کلامش توجه مرا به‌خود جلب کرد:
- خب. الحمدالله آشتی کردین.
لبخندم جان بیشتری گرفت و برایش ب*وسه‌ای فرستادم که لبخندی عمیق زد. کیانوش حالت چندشی به خود گرفت و گفت:
- این دخترا چقدر لوسن! زود آشتی می‌کنن.
بعد به‌سمت علیسان برگشت و گفت:
- یادته یه‌بار با هم دعوامون شد تا یک‌سال قهر بودیم؟
علیسان خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
- آره. عین سگ هم‌دیگه رو زدیم!
خنده‌ی همه بلند شد و من پیام جدید الهه را باز کردم:
- بی‌خیال. نه. رویی ندارم پیش شوهرت خیلی زشت شد. بعدا باهات حرف می‌زنم. فعلا.
- باشه عزیزم. فعلا.
قصد کردم گوشی را به جای اولش برگردانم و به جمع شوخی‌های کیارش و کیانوش برگردم؛ اما ظاهر شدن اسم کیان به روی صفحه‌ی، قلبم را به تپش انداخت و دستانم را به سرمای سیبری کشاند. پیامش را با اضطراب باز کردم:
- مبارک باشه خانم پورسلیم.
و یک استیکر لبخند و پوزخند انتهای پیام نشانده بود. بالاخره خودش را نشان داد و آن پوزخند مسخره‌اش نشان‌دهنده‌ی تمسخری بود که می‌دانستم عصبانیتی وافر پشتش خوابیده‌ست.
ناخواسته گوشی را به‌سمت امیرپاشا گرفتم که صورتش را خم کرد و با چشمانش متن را خواند. سری تکان داد و با صورتی پوکر شده به‌سمتم چرخید.
- چیزی نیست. جوابش رو نده.
گوشی را در جیبم سراندم و سعی کردم امشب را فارغ از تمام دغدغه‌هایم خوش بگذرانم. بعد از صرف شام، رفته‌رفته همه خداحافظی کردند و سالن خلوت‌تر شد تا این که فقط خانواده‌ی من بودند و امیرپاشا. هنگامی که توران‌دخت از بابا درخواست کرد که یکی، دو روزی را من آن‌جا بمانم، استرس عجیبی به جانم نشست که از تنهاشدن با امیرپاشا بود. او شوهرم بود و این ازدواج واقعی و من یک دختری که نمی‌دانستم می‌توانستم همسر خوبی باشم و یا حتی زندگی خوبی را در کنار این مرد سپری کنم یا نه؟! بابا در کمال تعجب موافقت کرد و هنگامی که رفتند، احساس غربت عجیبی به جانم نشست.
آقاعباس بعد از آن که مدتی را در کنارم نشست و با محبت‌هایش دلم را گرم کرد، شب به‌خیری گفت و سالن را ترک کرد. توران‌دخت اتاق امیرپاشا را نشانم داد و با آرزو با گفتن یک شب به‌خیر مرا در میان انبوهی از غربت تنها گذاشتند. سالن خلوت و مسکوت به‌جانم افتاده بود و تمامی حس‌های ناشناخته و ترسناک به سراغم آمده بودند. من ازدواج کرده بودم. به‌همان راحتی و حتی، ترسناکی! ترسناک بود ازدواج با مردی که نمی‌دانستم آیا آن‌چه نشان می‌دهد است یا...؟ پشیمان نبودم؛ اما به‌شدت می‌ترسیدم از آن‌چه که می‌توانست رخ بدهد. از آینده‌ی نامعلومم.
- چرا تنها نشستی؟
سرم را از میان دست‌هایم آزاد کردم و به‌عقب برگشتم. لباس‌های ساده‌ای به تن داشت و موهای مرطوبش نشان‌دهنده‌ی دوشی کوتاه بود که من به‌شدت نیازش داشتم. آن تی‌شرت ساده‌ی سفیدرنگ و شلوار ورزشی آدیداس هم به او می‌آمد. با لیوان آبی که در دست داشت، به‌سمتم آمد و در کنارم جای گرفت. بوی شامپویش را خیلی دوست داشتم. بوی بهار می‌داد و کراتینه. انگشت اشاره‌اش را به زیر شال فرستاد و به پایین هدایتش کرد. نگاهی کلی به سراسر صورتم انداخت و پرسید:
- ترسیدی؟
ل*ب‌هایم را به‌روی هم کشیدم و پرسیدم:
- از چی؟
پشت انگشت‌هایش که به روی گونه‌ام نشست، خواب به چشمانم رسوخ کرد و هوس یک تشک نرم و آ*غ*و*ش گرم را به جانم انداخت.
- چیزی برای ترسیدن وجود نداره. به من اطمینان کن!
چشمان نیمه‌بازم مقاومت شدیدی برای بسته‌نشدن داشتند و او با حرکاتش این مقاومت را سخت‌تر می‌کرد. قلاب‌شدن انگشتان‌مان میان هم و کشیده شدنم به بالا، هوشیارم ساخت و برق چند ولتی از سرم رد شد. لبخندی به صورتم زد و با صدایی آرام و تحلیل‌رفته که تنها قصدش بیدارنکردن اهالی خانه بود، پرسید:
- می‌خوایی تا صبح این‌جا بشینی و فکر کنی؟
گنگ بود؛ همه چیز در آن لحظه برایم گنگ بود و نمی‌دانستم در خانه‌ی آن مرد چه می‌کردم؟ من همسرش بودم؟ شرعی و رسمی؟ چه به روز زندگی‌ام آورده بودم؟ چرا او را تا اتاق خوابش همراهی کردم؟ و چراهای زیادی که تا رسید به اتاقش رهایم نکرد.
بسته‌شدن در و پیچیدن صدایش در اتاق، ذهن گنگم را به خود آورد.
- اگه با تخت راحت نیستی می‌تونم تشک بیارم.
به عقب برگشتم و چشمانم را به مردی دوختم که دیگر همسرم بود و محرم. نفسی گرفتم و درحالی که قطره‌ی آبی که از روی موهایش به پایین می‌افتاد را دنبال می‌کردم، پاسخ دادم:
- نه. خوبه.
سری تکان داد که آخرین قطره هم رها شد و به‌روی شانه‌اش افتاد. نگاه خیره‌اش را دوست نداشتم؛ معذب می‌شدم و فکر و خیال‌های عجیبی به جانم می‌نشست. برای همین ترجیح دادم در اتاق نسبتا بزرگش به کاوش بپردازم. قدم‌هایم را به‌سمت میز آرایشی برداشتم که صدایش بلند شد:
- آرزو یه دستی به اتاق کشیده. گفت حتماً این وسایل هم نیازت میشه.
منظورش به آن ادکلن‌ها و لوازم آرایشی بود که لبخندی به روی صورتم نشاند. روی صندلی قرار گرفتم و زمزمه کردم:
- ممنون.
شال را از دور گردنم آزاد کردم که موهای فر شده‌ام برای خودنمایی به ر*ق*ص افتادند. دستی به زیرشان کشیدم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم. رنگ سفید هم زیبا بود؛ اما مشکی جذاب‌تر بود. با ردشدن اندامش از پشت سرم، ناخواسته به‌سمتش چرخیدم که به سمت کمد لباسی رفت و گفت:
- چند دست لباستم این‌جاست.
کمد را باز کرد و ادامه داد:
- خواستی دوش بگیری هم حوله‌ی تمیز هست.
کمد را در همان حال رها کرد و به‌سمت پنجره‌ی اتاقش قدم برداشت. کاغذ دیواری‌های سفید طلایی را دوست داشتم. حتی آن چراغ خواب طلایی و تخت دونفره‌ی زیبا. اتاق ساده‌ای بود و آن سادگی به وجودم آرامش تزریق می‌کرد. حتی ساعتی که از عکس‌های مختلف امیرپاشا درست شده بود و جلوه‌ای خاص به آن دیوار خالی داده بود هم برایم جذاب بود. پرده‌ی حریر را کنار زد و درحالی که به تماشای تاریکی بی‌انتهای آسمان نشسته بود، گفت:
- تو، مجبور نیستی که کاری رو انجام بدی که دلت باهاش نیست.
خوب می‌دانستم منظورش چه بود؛ اما من برای همسر او شدن ترسی نداشتم. ترس من از آینده‌ای بود که نمی‌دانستم با آن چه کرده‌ام و یا حتی راهی که در پیش گرفتم.
- این‌قدر خودخوری نکن! راه‌مون درسته و کم‌کم می‌بینی که می‌تونیم چه بلایی سر اون بی‌وجدان‌ها بیاریم.
نگاهم را از شانه‌های پهنش گرفتم و به آینه دوختم. تاجم را از روی موهایم برداشتم و با اضطراب گفتم:
- دست خودم نیست پاشا! بی‌قرارم و این بی‌قراری ترس هم میاره. می‌ترسم از اتفاق‌هایی که ممکنه برامون بیوفته.
دستمال مرطوب را برداشتم و به روی آرایشم کشیدم و ادامه دادم:
- نمی‌خوام اتفاقی برای تو و خودم بیفته.
- نمی‌افته.
پشت سرم که قرار گرفت، تقریباً آرایش چشم‌هایم را پاک کرده بودم و مشغول ل*ب‌هایم بودم. دستانش به‌روی میز قرار گرفتند و بازوهایش که در دو طرف صورتم خودنمایی کردند، لرزی به تنم افتاد که تضاد زیبایی با داغی گونه‌هایم شد. سرش را پایین کشید و در آینه به چشمانم خیره شدم.
- من هستم. نمی‌ذارم کسی بهت آسیب بزنه.
ناخواسته زمزمه کردم:
- پس خودت چی؟
نگاهش را به دستمال مرطوبی داد که روی ل*ب‌هایم بی‌حرکت قرار گرفته بود. سرش را بیشتر پایین کشید و صدای مهتاج خفته در سرم پیچید. الان نه! الان نه مهتاج! دستم را پایین آوردم و چشمانم را به پایین انداختم تا یاغی‌گری مهتاج خفته‌ام امشب کار دستم ندهد و این مرد را نرنجاند.
- اگه تو باشی، با هم از پس همه‌‌چیز برمیایم.
گوش‌هایم خواهان این صدا و اطمینان و اعتماد نهفته درونش بودند. ل*ب گزیدم تا مبادا صدای ذهنم بلند شود و این خواستن را جار بزند. نفسم گرفت و آتش جهنم به جانم افتاد با قرار گرفتن پو*ست ل*ب‌هایش به روی گونه‌ام، چشم بستم و تنی که رهایی مطلق را به خود گرفت، به مردی سپردم که خوب بلد بود حرف بزند و حتی اعتمادم را جلب کند. زمان که از حرکت بایستد و دختری باشد سروپا نیاز به توجه و خواستن، مردی را می‌طلبد که بلد باشد با یک زن چگونه برخورد کند و او را از تمام ترس‌های دنیا آزاد سازد؛ مردی را می‌طلبد که یک زن را هرچند دوست نداشته باشد و نفسش برای آن زن بی‌قراری نکند، مطمئن سازد از آینده‌ی نامعلومی که او را می‌رنجاند.
نفسی عمیقی که به زیر گوشم رها شد، ریه‌هایم را برای دمی عمیق مجاب کردند و بازدمی عمیق‌تر را خواستار شدند. پلک‌هایی که گویی به‌هم چسبیده بودند را با لرزشی خفیف از هم گشودم و معطوف مردی کردم که اعتمادم را با کارها که نه؛ بلکه با حرف‌هایش جلب می‌کرد و این دسته از انسان‌ها کم بودند. کم بودند کسانی که بلد باشند با کلمات حس اطمینان و اعتماد را به طرف مقابل ببخشند.
عقب کشید و راه را برای کنترل احوالاتم باز کرد. تنش را مهمان تشک تخت کرد و صدایش خطاب به من بلند شد:
- فکر کنم به استراحت نیاز داری.
آب دهانم را بلعیدم تا خشک‌سالی که در گلویم رخ داده بود را برطرف کنم. مابقی آرایشم را پاک کردم و با صدایی تحلیل‌رفته گفتم:
- یه دوش بگیرم، بعد.
به‌سرعت بلند شدم و بعد از برداشتن یک تاپ و شلوار و حوله، خودم را درون حمام اتاقش حبس کردم. زیر دوش گرمای آب، آن‌لحظه همانند سکانس برتر یک فیلم، مدام مقابل چشمانم در رفت و آمد بود و واقعیت را برایم شفاف ساخت. من ازدواج کرده بودم و باید با آن کنار می‌آمدم. با عواقبش و راهی که در پیش داشتم. همان شوک ریز کافی بود تا به من بفهماند که در کجا قرار داشتم و هدفم چه بود! بعد از دوشی مختصر، تنم را خشک کردم و لباس پوشیده بیرون زدم. روی تخت به پشت دراز کشیده و مشغول چک‌کردن گوشی‌اش بود. نگاهم را از صورتش گرفتم و خودم را به میز آرایش رساندم. موهایم را با سشوار خشک کردم و لوسیونی که آرزو برایم انتخاب کرده بود را به قسمت‌های در معرض دید بدنم زدم و به خودم در آینه خیره شدم. فر موهایم هم‌چنان بودند و آن رنگ زیبایی که از پشت گردنم تا انتهای موهایم نشسته بود، زیباتر از ظهر دیده می‌شد. رنگ ترکیبی نقره‌ای، دودی که به‌شدت زیبا بود و به صورتم می‌آمد.
- تا صبح می‌خوایی خودت رو دید بزنی؟
به‌عقب برگشتم. مشغول تایپ بود؛ اما حواسش پیش من. خنده‌ی کوتاهی سر دادم و بلند شدم. به‌سمت لامپ اتاق رفتم و پرسیدم:
- خاموشش کنم؟
- البته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
از لفظ جذابی که به کار برد، ابروهایم به بالا جهیدند و چشمانم گرد شد. چراغ را خاموش کردم و برق چشمانش لحظه‌ای مرا هدف گرفت. وسوسه‌ی بار دیگر بوییدن این مرد از نزدیک به جانم افتاد و من باز هم مقاومت کردم. نمی‌دانم چرا می‌جنگیدم. با اتفاقی که طبیعی بود و خواسته‌ی روحم. روحم آرامشی می‌خواست که یقیناً باید با این مرد تجربه می‌کردم. آرامشی از ج*ن*س نوازش‌های پاکش. چراغ‌خواب را روشن کردم و با نفسی عمیق و فحشی جانانه به روح و مهتاج پلیدم، به پشت خوابیدم و سرم را به نرمی بالشت سپردم. گوشی‌ام را که قبل از حمام‌رفتن روی پاتختی قرار داده بودم برداشتم و چک کردم. پیامی دیگر از الهه نبود و این یعنی هنوز هم به فکرکردن نیاز داشت. گوشی را روی بی‌صدا قرار دادم و به‌جای اصلی‌اش برگرداندم. به پهلو چرخیدم و فاصله‌مان را کمتر کردم. دستانم را به زیر لپم قرار دادم و به نیم‌رخش خیره شدم. مردی که می‌توانست از کیان بهتر هم باشد. کسی که تجربه‌ی بودن با یک زن را داشت و می‌دانست یک زن را چطور آرام کند و حامی‌اش باشد. می‌توانستم احساس کنم که برای هستی چه انسان شریفی بود و این‌جا بود که من حسرت خوردم. حسرت نداشتن چنین مردی در زندگی‌ام. کیان مردی بود که خواسته‌های خودش همیشه در اولویت بودند. در مورد ر*اب*طه‌مان هم همین‌طور بود. او دوست داشت من تمام و کمال در اختیارش باشم، در صورتی که من به عنوان یک دختر دلم می‌خواست آن‌قدر محترم باشم که برای او همانند یک ملکه باشم. ملکه‌ای که برای گرفتن دستش هم باید با احترام با او برخورد کرد؛ اما او فقط خوب بلد بود با کلمات بازی کند و در کلمات مرا فریب بدهد. همیشه از این که او را همراهی کنم بی‌زار بودم؛ چرا که هر زمان او بود، شخصیت من در مقابل دیگران عالی بود؛ اما در واقعیت او مرا آن‌چه که می‌خواست نشان می‌داد و از من یک شخص دیگری را طلب می‌کرد.
- خوب نیستی!
پلک پراندم و جایی خیره شدم که حرف‌های زیبایی از آن‌ خارج می‌شد. دلم می‌خواست لمس‌شان کنم و ببینم آیا واقعی بودند یا در تخیلات کودکی‌ام گیر کرده‌ام. به پهلویش چرخید و چشمانش را از بند گوشی رها کرد و به صورت من دوخت.
- خوابی؟
ناخواسته و بی‌فکر پرسیدم:
- هستی رو دوست داشتی؟
و این سوال برای بار دوم پرسیده شده بود. نفس گرفت که مجبور به تغییر موقعیت نگاهم شدم. تابویی که سخت درگیرش بودم، با دیدن کهربایی‌های براقش شکست و بالاخره انگشتانم از زیر گونه‌ام راهی به بیرون پیدا کرد و به جان ته‌ریشش افتاد. سوزن‌سوزن‌شدن‌های سر انگشتانم احساس فوق‌العاده‌ای بود که دوست داشتم خستگی این مدتم را با این احساس شریک شوم تا از تنم خارج شود.
- نمی‌دونم مهتاج. هستی برای من هر کاری کرد و کلی عذاب کشید برای این که زندگی‌مون رو شیرین کنه. منم سعی کردم همیشه براش حامی خوبی باشم و حداقل به گریه‌اش نندازم. نمی‌دونم دوست‌داشتن چه حسیه؛ اما اگه زنی رو محترم دونستن، دوست‌داشتنه، من دوسش داشتم.
گوشه‌ی ل*بم میان دندان به اسارت کشیده شد و من چقدر بی‌زار بودم از این عادت کذایی. به‌سرعت دندانم را عقب کشیدم و با نفسی عمیق زمزمه کردم:
- بهش حسودیم می‌شه.
ابروهایش در هم پیچیده شدند و قبل از آن که فکری متفاوت به ذهنش رسوخ کند، شفاف‌سازی کردم:
- کیان هیچ‌وقت با من این‌جوری برخورد نکرد. می‌گفت، می‌گفت دوسم داره؛ اما توی تنهایی‌مون هم برام احترام قائل نمی‌شد.
انگشتان یاغی‌ام را به‌شسختی عقب کشیدم و زمزمه‌وار و صادقانه با بغضی ناخواسته ادامه دادم:
- هیچ‌کس منو دوست نداشت.
قطره‌ی لجوجی که پشت دستم را خیس کرد، نگاه خجالت‌زده‌ام را وادار به عقب‌نشینی کرد. شانه‌ام مهمان گرمای دستش شد و صدای توبیخ‌گرش مرا خطاب قرار داد:
- نمی‌خوام دیگه به اون مرد فکر کنی. تو به من تعلق داری مهتاج!
«تو به من تعلق داری مهتاج» این جمله‌ی لعنتی آن‌قدر گیج کننده بود که اشک را در چشمم خشک و بغض را از گلویم رها ساخت. چشمان مبهوتم را بلند کردم تا مطمئن شوم صاحب این صدا، همان مردی بود که به عقدش در آمده بودم. فشار انگشتانش زیاد شد و صورت من در هم.
- هستی فقط من رو داشت. اون با موندنش پای زندگی‌مون خونواده‌اش رو از دست داد؛ اما تو، مادرت رو داشتی! حتی الهه، خانواده‌اش و سوده رو. چطور می‌تونی احساس اونا رو نادیده بگیری؟
خالصانه پاسخ دادم:
- گاهی وقتا لازمه یه مَرد این‌جوری دوست داشته باشه.
سکوت کرد. دستش بی‌حرکت ماند و نگاهش از برق افتاد. حقیقت را گفته بودم. شاید می‌شد گفت که من عقده‌ی محبت مردانه داشتم. عقده‌ی آ*غ*و*ش و حتی ر*اب*طه‌ای واقعی! اگر بابا مرا هیچ‌وقت رها نمی‌کرد، به دام کیان نمی‌افتادم و او، بیشتر از این مرا از مردهای اطرافم بی‌زار نمی‌کرد. گاهی دلم می‌خواست آن عقده‌ها و خلأها را با او تجربه کنم؛ اما او در دنیای دیگری سیر می‌کرد و مرا از خواسته‌های خودم هم بی‌زار می‌ساخت. چشم دزدیدم. دیگر تمایلی به ادامه‌دادن نداشتم. برای مدت‌ها بس بود. این حقارت بس بود.
دستش را کنار زدم و پهلو به پهلو شدم. پتو را به رویم کشیدم و با گفتن «شب به‌خیر» چشمانم را بستم. خسته بودم؛ خسته‌تر از آنی که به گذشته‌ی دردناکم فکر کنم و با روی آوردن به خاطرات بد کیان، ذهنم را درگیر سازم. خستگی تنم به روحم رسیده بود و خوابی طولانی و بدون رویا طلب می‌کرد. دلم می‌خواست مدت‌ها بدون هیچ ترسی از آینده به خودم و خواسته‌هایم فکر کنم و لحظه‌ای را شاد زندگی کنم. خسته بودم. خیلی!
پشت پلک‌هایم که د*اغ شدند، گرمایی از پشت سرم احساس کردم که برایم آن‌قدر تازه و ناشناخته بود که به‌سرعت اجازه‌ی پیش‌روی‌اش را به تمام تنم دادم. بازویم توسط جسم سنگینی فشرده شد و برای اولین‌بار در آ*غ*و*ش مردی فرو رفتم که ترس را به جانم نیانداخت. آن‌قدر م*ست خواب بودم که دیگر زمانی برای تحلیل موقعیتم و خلسه‌ی شیرینی که در آن فرورفته بودم هم نداشتم. چندی بعد بود که نفس‌هایش موزیکالی خواب‌آلود را برایم ساختند و گرمای نفس‌هایش در پشت گردنم، رویا را به چشمانم هدیه کردند.
***

در گیرودار پوشیدن شال بودم که بالآخره با شنیدن صدای خنده‌شان، شال را آزادانه به‌روی موهایم رها کردم و دستی به شومیزی که جای تاپم را گرفته بود کشیدم تا مرتب بایستد. نفسی گرفتم و به‌سمت در قدم برداشتم تا اولین صبح را با خانواده‌ی همسرم بگذرانم. دستگیره را کشیدم و بیرون زدم. از راهروی کوچک گذشتم و همین که صدایشان بیشتر شد، تشخیص بودن‌شان در سالن بزرگ یا آشپزخانه کار راحتی بود. از پله‌های میان سالم اتاق‌ها و پذیرایی پایین رفتم که جمع‌شان را در آشپزخانه مشاهده کردم. امیرپاشا نبود و این برایم کمی دشوار بود. چرا که استرس عجیبی از تنهایی با آن‌ها به سراغم می‌آمد. به‌سمت‌شان قدم تند کردم تا بیشتر از آن یک پاندای خواب‌آلود به نظر نرسم. صبح که از خواب بیدار شدم امیرپاشا را ندیدم و حدس زدم که برای صبحانه رفته باشد و حالا یک ساعت از آن موقع گذشته بود و او در میان جمع نبود. کجا رفته بود یعنی؟
نگاه توران‌دخت که اول از همه مرا شکار کرد، لبخندی به صورتم پاشید و پرسید:
- سلام دخترم. خوب خوابیدی؟
لبخندی به‌روی ل*ب‌هایم نشاندم و همین که آرزو و آقاعباس هم به‌سمتم برگشتند، وارد آشپزخانه شدم و سرحال به همه سلام دادم. پاسخ‌های گرمی شنیدم و با کشیدن صندلی توسط آرزو در کنارش قرار گرفتم. رو به توران‌دخت که مشغول ریختن چای بود پاسخ دادم:
- ممنونم. اصلا نفهمیدم کی صبح شد.
لیوان چای را مقابلم گذاشت که با تشکری در دست گرفتم و بوی خوشش را وارد ریه‌هایم کردم.
- عیبی نداره عزیزم. خسته شدی این مدت. ما هم تازه بیدار شدیم.
سبد نان را وسط میز قرار داد و تعارف زد که لقمه‌ای نان و پنیر گرفتم و با چایی که شیرین کردم خوردم. آقاعباس صبحانه‌اش را که تمام کرد، رو به من گفت:
- زیاد نخور عروس! می‌خواییم یه کله‌پاچه‌ی مشتی بزنیم.
اسم کله‌پاچه که آمد، به‌سرعت چای را کنار زدم و با چشمانی براق پرسیدم:
- کله‌پاچه داریم؟
با لبخند سری تکان داد و گفت:
- امیرپاشا رو فرستادیم بگیره. الآناست برسه.
با صدای آرزو، سر گرداندم:
- دوست داری؟
سری به نشانه‌ی «بله» تکان دادم و گفتم:
- خیلی. جمعه‌ها کار من و مامانم همین بود. من رو ساعت پنج صبح بیدار می‌کرد تا دوتایی بریم مغازه‌ی آقا رحمان اون سر شهر یه دست کله‌پاچه بگیریم و برگردیم.
اویی بلند کشید و پرسید:
- یعنی فقط همون مغازه رو قبول داشتن؟
خندیدم و استدلال مامان را به زبان آوردم:
- می‌گفت کله‌پاچه‌های این مغازه بو نمی‌ده.
خندید و من به یاد مامان و بهانه‌گیری‌هایش افتادم. باید می‌گفتم«یادش بخیر« و واقعا یاد آن روزها بخیر.
با صدای امیرپاشا که از پشت سرم آمد، به‌سرعت به‌سمتش چرخیدم:
- اتفاقاً این‌ها هم بو نمی‌دن.
خنده‌ی کوتاهی سر دادم و نگاهم را به قد و بالایش دادم. این مرد اسپرت پوشیده، همانی بود که دیشب آغوشش را بی‌دریغ برایم باز کرد و خوابی آرام را به‌جانم نشاند. ظرف را مقابل توران‌دخت قرار داد و در کنارم قرار گرفت که لبخندی به صورتش زدم و سلام دادم. به‌سرعت با خوش‌رویی پاسخ داد و پرسید:
- کی بیدار شدی؟
لبخند دندان‌نمایی تحویلش دادم و گفتم:
- همین الآن.
دستش را روی صندلی‌ام انداخت و کمی به‌سمتم خم شد.
- تو که از من خرس‌تری!
خنده‌ام بار دیگر بلند شد و با حرص مشتی حواله‌ی شانه‌اش کردم و گفتم:
- خرس خودتی! من فقط خسته بودم.
چینی به بینی‌اش داد و با تمسخر گفت:
- آخی! نکنه همکار فرهاد شدی و زدی تو کار کوه‌کندن؟
دست مشت شده‌ام عجیب دوست داشت در شکمش فرود بیاید؛ اما با آتش‌بسی که آقاعباس اعلام کرد، به‌سمتش برگشتیم.
- عروسم رو اذیت نکن امیر!
ابرویی به نشانه‌ی پیروزی برای امیرپاشا بالا و پایین کردم که اخمی مصنوعی روی صورت نشاند و گفت:
- نیومده طرفدارش شدین بابا؟
کاسه‌ی پر و پیمانش را جلو کشید و گویی ظرفی طلا مقابلش باشد، به آن خیره شد و پاسخ داد:
- عروسم مهره‌ی مار داره! نیومده دل همه رو برده.
آرزو و امیرپاشا «اُ» نسبتا بلندی کشیدند که با فخر به صورت‌شان نگاهی انداختم و پشت چشمی نازک کردم. با قرار گرفتن کاسه‌ای مقابلم، تشکری از توران‌دخت کردم و با اشتیاق مشغول تیلیدکردن نان‌های سنگک درون کاسه شدم. در مابقی صبحانه، با سربه‌سر گذاشتن‌های آرزو و توران‌دخت می‌گذشت و همه از حرص‌خوردن‌های زیبای توران‌دخت به خنده می‌افتادند. هنگامی که حرص می‌خورد، لپ‌های گوشتی‌اش سرخ می‌شد و چشمانش درشت‌تر. همین جذابیتش بود که همه را وادار به اذیت‌کردنش می‌کرد تا صورت زیبایش را به این شکل بنشانند. احساس صمیمیت میان‌شان و راحتی که از خود نشان می‌دادند مرا بار دیگر به این باور نشاند که آن‌ها خانواده‌ی دیگر من بودند و دیگر خجالت و یا حتی غریبگی کافی بود. من و آرزو ظرف‌های صبحانه را شستیم و بی‌توجه به تعارفات توران‌دخت، آشپرخانه را مرتب و او را روانه‌ی پذیرایی کوچک کردیم.
- خیلی خوش‌حالم.
با صدای آرزو، سینی را روی کانتر قرار دادم و به‌عقب برگشتم. پارچ شربت لیموناد را روی سینی قرار داد و خطاب به من ادامه داد:
- خوشحالم که امیرپاشا این دفعه پاسوز من نشده.
لیوان‌های درون سینی را یکی‌یکی پر کرد و همان‌طوری که نگاه هر دو نفرمان درگیر حلقه‌های لیموی تازه درون لیوان‌ها بود، گفت:
- می‌دونم از قضیه‌ی ازدواج تا حدودی خبر داری. نمیگم هستی زن بدی بود؛ اما خب...
سر بلند کرد و با لبخند ادامه داد:
- تو یه چیز دیگه‌ای.
سینی را بلند کرد و مرا با دنیایی بهت تنها گذاشت. من یک چیز دیگر بودم؟ مگر آن‌ها چقدر مرا می‌شناختند که این همه در حقم لطف می‌کردند؟ از آقا عباس گرفته تا آرزو و توران‌دخت. انگار گِل این خانواده با مهربانی به‌هم آمده بود. همین که آرزو از دیدم پنهان شد، به‌سرعت به‌خود آمدم و ظرف تنقلات را برداشتم و به دنبالش رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
وارد پذیرایی کوچک شدم و بعد از قرار دادن ظرف به‌روی میز، در کنار امیرپاشا جای گرفتم. لیوانی لیموناد به‌دستم داد که با تشکر گرفتم و لاجرعه نیمی‌اش را سر کشیدم. از ترشی‌اش صورتم در هم شد و ل*ب‌هایم لوچ که خنده‌ی امیرپاشا را به دنبال داشت. لیوان را به جای اولش برگرداندم و پرسیدم:
- نمی‌ری سر کار؟
دستش را به روی تاج مبل قرار داد و شانه‌ی راستش را به‌سمتم خم کرد. باتعجب به فاصله‌اش با صورتم خیره شدم که به آرامی پرسید:
- برای یه قرار دو نفره، وقت داری؟
به یاد درخواست‌های سریال‌های خارجی افتادم که لبخندی روی صورتم نشست و با شوخ‌طبعی پرسیدم:
- می‌خوای قرار بذاریم؟ من و تو؟
گوشه‌ی ل*بش به بالا کشیده شد و لبخندی جذاب از خود ساختند.
- اگه رد کنی می‌تونم از یکی دیگه درخواست کنم!
و ابرویی برای عصبانی‌کردن من بالا انداخت که خنده‌ی ریزی تحویلش دادم تا خیالات خام در سرش جولان ندهند. انگشت اشاره‌ام را به روی نوک بینی‌اش زدم و چینی به بینی‌ام دادم.
- مگه کسی می‌تونه تو رو تحمل کنه؟
از پررویی‌ام صورتش در هم شد و با چشمانی ریزشده و حرصی پرسید:
- گفته بودم خیلی ز*ب*ون درازی؟
گردنم را به‌روی شانه مایل کردم و با لبخندی دندان‌نما پاسخ دادم:
- نگفته بودی.
- پس اینو گفته بودم که می‌میرم برای اخلاقی که قلقش دست خودمه؟
ابروهایم را در هم کشیدم و با ل*ب‌هایی فشرده‌شده، پاسخ دادم:
- گفته بودی.
لبخندش عمیق‌تر شد و فاصله‌اش بیشتر. نفسی گرفت و با صورتی که به‌سرعت به حالت عادی برگشته بود، به‌سمتم چرخید:
- بپوش بریم بیرون.
- کجا؟
باتخسی پاسخ داد:
- بیرون.
چشمی در حدقه گرداندم و برخاستم. با عذرخواهی کوتاهی سالن را ترک کردم و خودم را به اتاق رساندم. از میان دو دست لباسی که به تازگی خریده بودم، لباس‌های عیدم را کنار گذاشتم و رگال دیگری را بیرون کشیدم. مانتوی بهاره‌ی نسبتا کوتاهی که با شکوفه‌های سفید در حریر گلبهی بسیار زیبا دیده می‌شد. پیراهن پارچه‌ای سفیدی زیرش پوشیدم که تا ران‌هایم می‌رسید و حریر لباس را به زیبایی به روی خود می‌نشاند. شلوار راسته‌ی گلبهی آن تیپ یک‌دست را تکمیل می‌کرد و شال سفیدش صورتم را به نشاطی عجیب می‌رساند.
صورتم را با آرایشی خوب و ساده جلوه بخشیدم و با ادکلنی که روی میز بود، لباس‌هایم را با بوی خوش عجین کردم. ل*ب‌های رژ زده‌ام که برعکس لباس‌هایم تیره بود را به روی هم کشیدم که صدای در بلند شد. نگاهم را به‌سمت در گرداندم که در با تیکی آرام باز شد و در کمال ناباوری امیرپاشا و آرزو با هم وارد شدند. ابرویی بالا انداختم و با سر به گوشی درون دست آرزو اشاره کردم.
خنده‌ی ریزی کرد و انگشتش را پشت قاب فلامینگوی صورتی قرار داد.
- می‌دونی امروز چه روزیه؟
خنده‌ای کردم و با شوخ‌طبعی پاسخ دادم:
- طبق تقویم شمسی، 28اسفندماه.
پاشا پشت سرش آرزو قرار گرفت و پرسید:
- این روز چیزی رو به یادت نمیاره؟
مقابل آینه ایستادم و موهای فری که دو طرفم آزادانه رها شده بودند را مرتب کردم و شالم را عقب‌تر فرستادم. با لبخندی بزرگ به‌سمتش برگشتم و پرسیدم:
- چرا! این که دو روز دیگه عیده!
آرزو خنده‌ی بلندی سر داد و پاشا با تاسف سری تکان داد که با ل*ب‌هایی لوچ‌شده، پرسیدم:
- نکنه امسال سال کبیسه نیست؟
سوالم آن‌قدر خنده‌دار نبود که صدای آرزو به هوا خواست و مرا متعجب کرد از واکنشش. پاشا جلوتر آمد و مقابلم ایستاد که دستی به موهایم کشیدم و پرسیدم:
- چرا این دختر همچین شده؟ نکنه توی لیمونادا چیزی ریخته بودین؟
و به حالت تمسخر دستم را مقابل دهانم گرفتم و ها کردم که باز خنده‌ی آرزو بلند شد و گفت:
- داداش این دیگه خیلی پرته!
پاشا سری تکان داد و آرزو را خطاب قرار داد:
- شانس منه دیگه.
ابرو در هم کشیدم و طلب‌کار دستی به کمر زدم و همین که ل*ب‌هایم از هم فاصله گرفتند، با جمله‌اش شوکی عظیم به وجودم سرایت کرد:
- تولدت مبارک.
با دهانی تقریبا نیمه‌باز و متعجب، نگاه سرشار از پرسشم را میان هر دو گرداندم و به یک‌باره با جیغی خفیف پرسیدم:
- تولدمه؟
خنده‌ی نامحسوس و بی‌صدای پاشا، نشان از تعجب بسیار مسخره و به دور از باورش می‌داد که به‌سرعت حفظ ظاهر کردم و مبهوت رو به دوربین آرزو گفتم:
- من چقدر خنگم! چرا یادم نبود؟
آرزو خندید و پاسخ داد:
- خودت دلیلش رو گفتی.
چینی به ابروهایم دادم و ل*ب زدم:
- بدجنس!
شانه‌ای بالا انداختم و با چشمانی که شک نداشتم همانند شخصیت‌های کارتونی در حال برق زدند بودند، نگاهی گذرا به صورت هر دو انداختم و پرسیدم:
- کادوی من کو؟
پاشا پاسخ داد:
- توی مرحله‌ی آخر.
شک نداشتم ابرویی دیگر در بالا چشمانم قرار نداشت و به موهای فر شده‌ام پیوسته بودند.
- مگه بازیه؟ من توی عمرم فقط یه بازی انجام دادم، اونم کِلَش بود که بس اَتک خوردم، پاکش کردم.
خندید و با دستش شانه‌ام را اسیر کرد و به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش فشرد. گوشی‌اش را بالا آورد و یک نقشه نشان داد.
- باید با ما بیایی این‌جا تا کادوت رو بدیم.
با تعجب نقشه را دنبال کردم. چندین مکان در یک منطقه قرار داشت که باید به آن‌ها سر می‌زدیم. از هیجان بسیار خوشم می‌آمد و این که خواهر و برادر، با آن حرکت‌شان قصد داشتند مرا خوشحال کنند، صورتم گلگون شد و در یک عمل کامل غیرارادی خودم را در میان دستان پاشا جای دادم و با دستانم قلابی سفت و سخت برای گ*ردنش درست کردم.
- خیلی ممنونم پاشا! خیلی.
صورتش حالت خاصی داشت. همیشه به گونه‌ای لبخند می‌زد که نه زیاد دیده می‌شد و نه می‌شد به‌پای بی‌احساسی‌اش گذاشت. می‌خندید؛ به گونه‌ای که صدایی بلند نمی‌شد و چشمانش خنده را فاش می‌کردند. این مرد، عجیب و هیجان‌انگیز بود. همانند همان نقشه برایم هیجان‌انگیز بود تا قدم‌به‌قدمش را کشف کنم. حرکت ریز انگشتانش برای حفظ حرمتم، پشت کمرم آغاز شد و صدایش در سرم اکووار پیچید:
- چه جوریه که ماه، صبح‌ها قشنگ‌تره؟ ماه وقتی می‌خنده، آسمونم به گرد پاش نمی‌رسه. می‌دونستی؟
مرا می‌گفت. چشمانش داد می‌زد که آن کلمات خوفناک برای من در کنار هم چیده شده بودند تا بازی‌اش را به‌خوبی اجرا کند. مردها حراف‌های خوبی بودند. خیلی خوب بلد بودند با حرف‌هایشان زنان و دختران را فریب دهند و موجود کوچک یاغی را در شکمت هول بدهند و تنت را به ولوله بیاندازند؛ اما او خوب بلد بود تعهد را هجی کند. او با هستی هم همان‌طور بود. عاشق نبود؛ اما متعهد بود و مرد زندگی. به‌راستی می‌توانست مرد زندگی من هم شود؟
نگاه خیره‌ام را از چشمان خوش‌رنگ عجیبش گرفتم و در حالی که رگ بیرون زده‌ی گ*ردنش را هدف قرار داده بودم، زمزمه کردم:
- اگه یه پادشاه باعث این لبخند باشه چی؟
انگشتانش از ر*ق*ص افتادند و سوزن‌هایی که در کمرم فرو می‌رفت، از تکرار عمل‌شان دست برداشتند. ریه‌هایم برای گرفتن نفسی عمیق، واکنش نشان دادند و صدای آرزو به آن سکوتی که داشت بیش از حد آزاردهنده می‌شد، پایان داد:
- داره دیر میشه! با همین لباسا میای امیرپاشا؟
به آرامی عقب کشیدم و نفسی عمیق در ادکلن همیشگی‌اش کشیدم و به آرزو چشم دوختم؛ اما گوش‌هایم در آ*غ*و*ش پاشا باقی ماندند.
- آره. می‌تونیم بریم.
آرزو به گفته‌ی امیرپاشا لبخندی بزرگ زد و با سر به بیرون اشاره کرد. سعی کردم با لبخندی به بزرگی خودش پاسخ را بدهم و تا حدودی موفق شدم. خبری از گوشی زیبایش نبود و لباس‌هایش همان لباس‌های روشن و جذابی بودند که به او بیش از حد می‌آمدند. به‌راستی پسر دایی‌اش چطور توانست از این زن بگذرد؟ اتاق را با عطر عجیب پاشا ترک کردم و بعد از خداحافظی از توران‌دخت و آقاعباس، به همراه آرز و پاشا به پارکینگ رفته و سوار ماشین زیبایش شدیم. مسیری را در پیش گرفت و هم‌زمان موزیک خارجی شروع به نواختن کرد. زبان ایتالیایی‌ام خوب نبود؛ اما صدای خواننده‌ی مرد با آن لحن طلب‌کار و سنگینش بسیار جذاب بود. شیشه را پایین کشیدم و با اشتیاقی عجیب دستم را بیرون بردم و به بازی با باد و شاخه‌ی بید مجنون‌هایی که از پُر باری خم شده بودند، پرداختم. صدای خواننده به فریاد تبدیل شد و چشمان من با لبخند بسته شدند. صدای رعد، میان صدای عصبی خواننده بلند شد که لبخندم جان بیشتر گرفت و حواسم را به تک قطره‌ای دادم که کف دستم نشست و خیسی‌اش تمام حواسم را به خود جلب کرده بود. با شدت گرفتن تازیانه‌های آسمان چشم باز کردم و بی‌توجه به صدای خواننده که موزیکی دیگر را اَدا می‌کرد، به آسمان اسفند ماه خیره شدم. اخلاق‌مان یکی بود؛ گاهی سرد، گاهی گرم و گاهی پیش‌بینی نشده. حتی تکلیف‌مان هم با خودمان مشخص نبود و خیلی وقت‌ها گند می‌زدیم به تصورات بقیه. قطرات از انگشتانم سرازیر می‌شدند و لذتی وافر را به من منتقل می‌کردند. بوی تازگی می‌آمد. اسفند در حال اتمام بود و می‌خواست قصه‌اش را با خوبی به پایان برساند؛ اما من هنوز در ابتدای اسفندماه بودم. اوج درگیری و آغاز تصمیماتم. موزیک به صدای «سهراب پاکزاد» تغییر یافت و انگشتان من همانند نواختن یک پیانو به ر*ق*ص پرداختند.
« - بانوی قصه‌ها! بارون دوست داری؟
مرا در آغوشش بیشتر فشرد و پتوی نازکی را به دورمان محکم‌تر کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و به دود سیگاری که میان انگشتان لاک‌زده‌ام بیرون می‌زد، چشم دوختم.
- نه. بارون رو همه دوست دارن و من از چیزی که مال همه‌ست، خوشم نمیاد.
سرش را خم کرد و نگاه تیزش را به چشمانم دوخت که پک دیگری از سیگارم گرفتم و در صورت اخمویش دود کردم. سیگار را از میان انگشتانم بیرون کشید و میان ل*ب‌های کبودش قرار داد و در همان حال پرسید:
- این یه تهدیده؟
پوزخند صداداری زدم و از آغوشش جدا شدم و بالکن ویلای شمال را ترک کردم. به مقصدی نامعلوم!»
ذهنم به‌سرعت پارازیت انداخت و سری برای افکار شومم تکان دادم. من نباید به او فکر می‌کردم؛ نباید کیان را وارد ذهن متعهدم می‌کردم. پاشا، متعلق به این ذهن بود و من از همان کودکی از خیانت‌هایی که در فیلم ترکی‌های مامان رخ می‌داد بی‌زار بودم. در حقیقت، باران را در کنار کیان دوست نداشتم. من، چیزهای دوست داشتنی را در کنار آدم‌های مفسد و عیاش دوست نداشتم. آدمی عین کیان که روزی خودم را به او فروخته بودم و همانند او شده بودم.
با رعدی دیگر، گوش‌هام تیز شدند و حواسم پی قسمتی از آهنگ رفت:
« یه چیزی بعد رفتنت گمه... بارون واسه اولین‌باره، می‌خوام نباره
تو رو بیشتر از این به یادم نیاره... دارم می‌سوزم از تب، چقدر امـ....»
با تغییر ناگهانی آهنگ، به‌سمت ضبط و امیرپاشا برگشتم که انگشت اشاره‌اش را روی صفحه نمایش‌گر به حرکت در آورد و نگاه مچ‌گیرانه‌ی من به‌سمت صورتش سوق یافت و با دیدن اخم‌های بزرگش، ناخودآگاه اخمی هم مهمان صورت من شد. حتما این آهنگ او را به یاد هستی انداخته بود. یعنی این مرد با هستی در باران قدم زده بود؟ یا دویده بودند و فارغ از خیس شدن بلندبلند خنده بودند و میان ماشین‌ها دیوانه‌بازی کرده؟ حال خوشم با اخم‌های او و حدسیاتم، به ناخوشی تبدیل شد و صورتم از داغی به سردی ابتدای اسفندماه رسید. انگشتانم را به داخل کشاندم و با دستمالی خیسی‌شان را گرفتم. دستمال مچاله شده را با اخم میان انگشتانم فشردم و باری دیگر به صورتش نگریستم که نگاهم را شکار کرد. رو گرفتم و به باران خیره شدم که با بی‌رحمی تمام شدت گرفته بود و عصبانیتش را با تازیانه‌زدن به شاخ و برگ درختان خالی می‌کرد. آرزویی که از ابتدای مسیر سکوت را ترجیح داده بود، با گفتن :«داداش رد نکنیا!» سکوت را شکست و توجه پاشا را جلب کرد. با ورودمان به پارکینگ مجتمعی، سعی کردم اخم‌هایم را باز کنم و لطف‌شان را با بدخلقی‌ام به گند نکشانم. ماشین را پارک کرده و پاشا و آرزو را در سوار آشانسورشدن و به طبقه‌ی مورد نظر رفتن، یاری کردم. با کنار رفتن درهای آسانسور و دیدن فضای شاد مقابلم، تمام تصورات دل‌خورم کنار زده شد و لبخند به صورتم برگشت. با هیجان جیغ خفیفی کشیدم و به داخل فضای هیجان‌انگیز و خالی از مردم کشاندم. با اشتیاقی وافر به وسایل بازی خیره شدم و به‌سرعت به‌سمت دستگاهی که من و الهه آن را اعصاب خردکن نامیده بودیم، رفتم. با اشتیاق به جمجه‌ای که بیرون از حفره بود دست کشیدم که با جیغی خفیف پنهان شد و من ترسیده از حرکتش، جیغی کشیدم و عقب پریدم. صدای خنده‌ای که بلند شد، یقینا برای یک‌نفر نبود. با تعجب و ترسیده به عقب برگشتم که صدای «بوم» مانندی ایجاد شد و قلب من در جایش برای لحظه‌ای ایستاد. دستم را با بهت روی قلبم گذاشتم و به کاغذ رنگی‌هایی که پایین می‌آمدند و صورت بچه‌ها که یک‌صدا «تولدت مبارک» را به زبان آوردند خیره شدم. خنده‌ی کوتاهی سر دادم و نفسی عمیقی برای برطرف کردن اضطراب قلبم کشیدم و زمزمه کردم:
- دیوونه‌ها!
علیسان، کیانوش، کیارش، رویا، سوده و الهه در تاریکی سرزمین بازی فرو رفته بودند و با فشفه‌ها و وسایل کودکانه خنده را به آخرین حدش رسانده بودند. کیانوش با مسخرگی و لودگی‌اش سنم را در سرم می‌کوبید و کنایه‌ها به سورپرایز پاشا می‌زد و جالب بود که این مرد در آستانه‌ی سی و دو سالگی، با سنش هیچ تطابقی نداشت. جمع چهارنفره‌ی دوستانه‌شان عجیب به‌دل می‌نشست. برایم جالب بود که با اخلاق‌های متفاوت‌شان چطور با هم مانده بودند. کیانوش با شوخ‌طبعی متناسبش، کیارش با کم حرفی و منطقی بودنش، علیسان با بداخلاقی‌های خاص خودش و پاشا با شخصیتی مرموز چه داشتند که یک‌دیگر را با دل و جان دنبال می‌کردند؟ کیانوش را با ذوقی عجیب در فوتبال سه‌بعدی همراهی می‌کردم و برای هر گل چنان جیغ و دادی راه می‌انداختم که سالن منفجر می‌شد از خنده و حتی اعتراض. کیانوش معرکه بود برای یک دوست بودن. می‌خنداند و پابه‌پایت شیطنت می‌کرد. هر گلی که می‌زدم حرکت رونالدو را تکرار می‌کردم و او با نفرت به من خیره می‌شد. گاهی کارمان به دعوا و کوری می‌کشید و همین که گیس‌کشی راه می‌افتاد، کیارش میان‌مان می‌افتاد. بازی اعصاب خردکن را با الهه و سوده انجام دادم و در جمع‌شان اول شدم. نمی‌دانم پاشا از کجا می‌دانست که من کشته مرده‌ی بازی‌های این‌چنینی و پارک‌های سرپوشیده بودم؟ او خیلی مرموز بود و من نمی‌دانستم که پاشا، همانی نیست که نشان می‌دهد و به زودی پاشای واقعی، امیرپاشا، پادشاه پادشاهان خودش را نشان می‌دهد و انفجاری عظیم در من ایجاد خواهد کرد.
وقتی خوب از همه‌ی وسایل پذیرایی کردم و قهقهه‌های باورنکردنی‌ام در زیرگوش پاشا پیچید، با هزار ضرب و زور مرا از آن‌جا جدا کردند و به مکان بعدی برای تولد، نقل مکان کردیم. خانه‌ی مجردی امیرپاشا بود. در یک برج در همان ن*زد*یک*ی خانه‌ی پدرش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
خانه‌‌ای که به گفته‌ی خودش خانه‌ی ما می‌شد. هنگامی که با کنجکاوی تمام خانه‌ی نسبتاً بزرگ برج را از نظر می‌گذراندم، هزاران بار زیر ل*ب زمزمه کردم که این مرد چه‌قدر در انتخاب دکور و چیدمان با سلیقه بود. درست برعکس مردانی که من دیده بودم. نظم خاصی که در آشپزخانه بود، مرا حیرت‌زده می‌کرد. آشپزخانه‌ای به رنگ کرم کاکائویی و نمای داخلی خانه که یک‌دست سفید و کاکائویی بود. من این رنگ را دوست داشتم؛ این رنگ همیشه اشتهایم را دوچندان می‌کرد و آرامش عجیبی به تنم می‌نشاند؛ اما امیرپاشا قول داد که دیزاین خانه را برای عروسی‌مان به من می‌سپارد و من نقشه‌های دیگر در سرم برای طراحی و دکور به نقش در آوردم. کیکی که سلیقه‌ی سوده بود، بیشتر از دیزان و دکور اشتهایم را باز کرد. من می‌مردم برای قهوه‌ی تلخ درون کیک و موزهای تازه‌اش. مخصوصا آن شکلات آب شده‌ی لعنتی! همه‌چیز از قبل آماده شده بود و من تازه دلیل صبح زود بیدارشدن پاشا را می‌فهمیدم. پس قبل از گرفتن کله‌پاچه به آن‌جا آمده بود و همه‌چی را باب‌میل من درست کرده بود. شمع‌های ساده‌ی روی کیک را همانند کودکان، با ذوق و جیغ‌جیغ دخترها فوت کردم. تبریکات همه را با جان و دل پاسخ دادم و حتی مدتی در آ*غ*و*ش علیسان ماندم. بوی پدرم را می‌داد. بوی زندگی.
باقیمانده‌ی کیک را با حسرت درون یخچال قرار دادم و حقیقتی تلخ را برای خودم واگویه کردم:
- هیچ‌گاه روز تولدم را دوست نداشتم. از تولد و کادو بی‌زار بودم؛ اما این که قرار بود مدتی را خوش بگذرانم و با دوستان پاشا باشم را دوست داشتم. جمع‌شان را دوست داشتم و خوشحالی‌ام را بروز می‌دادم تا گمان کنند برای آن تولد کذایی خیلی خوشحالم؛ اما تنها الهه با آن لبخند غمگینش می‌دانست که اشک حلقه‌زده در چشمان من نشان از درد بود، نه خوش‌حالی. برای همین از قبل به همه گفته بود که مهتاج هدیه و تولد دوست ندارد و با پاشا تفریح را پیشنهاد دادند. چیزی که برای قبل از طوفان‌های زندگی‌ام نیازش داشتم؛ اما باز هم هدیه‌ای کوچک برایم تدارک دیده بود و من با دیدن آن گردنبند ظریف ماه، سرمست شدم از توجه و مهربانی‌اش.
-الهه‌ی زیبایی که میگن شمایی؟
صدای اغواکننده‌ی کیانوش که به گوشم رسید، متعجب به‌سمتش برگشتم و نگاه مبهوتم را میان فاصله‌ی او و الهه به گردش در آوردم. دستش در کنار الهه به جزیره قفل شده بود و سر الهه با عقب کشیدن سعی در ایجاد فاصله داشت. کیانوش و الهه؟ ترکیب جالبی می‌شد؟
برای آن‌ که مزاحم‌شان نشوم، ترجیح دادم چای ل*ب‌سوزی درست کنم. کتری را آب کردم و روی گ*از شیشه‌ای قرار دادم. یکی از دکمه‌هایش را فشردم که جرقه‌ای زد و شعله‌ی دیگری روشن شد. شعله‌ای عظیم که اتفاقی شوم را به یادم آورد. جیغ‌های مادر، آتش بی‌رحم و دستی که بی‌حواس به‌سمت آتش می‌رفت برای نجات مادر خیالی‌اش. حرارت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و کیان وحشی مقابل چشمانم نمایان. مامان، بزرگ‌مهر و آتش؛ همه و همه بودند و در این میان، من، همانند مسخ شده‌ها به شعله‌های آتش خیره شده بودم و دستم را نزدیک‌تر می‌کردم. صدای خنده‌های بلند هرسه نفر بلند شد و داغی بیش از پیش. خنده‌ها اکو شد و چشمانم د*اغ‌تر و دستم لرزان. قلبم به تپش افتاده بود و مغزم برای لحظاتی به خواب رفته بود. دستم جلوتر می‌رفت و صداها بلندتر می‌شد. ایستاد؛ بالاخره مقابل آتش ایستاد و مادر خیالی‌ام را میان آتش یافتم. دست بردم به‌سمتش که جانم به درد نشست و خنده‌ها قطع شد. جیغ بلند مادرم در سرم پیچید و چشمانم به آتش کشیده شدند.
- مهتاج!
جیغ هشدارگونه‌ی الهه و عقب کشیده شدن تنم، مغزم را به کار انداخت و درد بیشتری را در تنم پخش کرد. آخ پر دردی که از میان ل*ب‌هایم خارج شد، چشمان میخ شده‌ام را به حالت عادی کشاند و درد را با تمام وجود احساس کردم. کمری که به ضرب به یخچال برخورد کرده بود و دستی که برای نجات مادرخیالی‌ام می‌سوخت، اشک را مهمان چشمانم کرد که با صدای پاشا به‌سرعت عقب رانده شدند و با به دندان گرفتن ل*ب‌هایم مانع بلند شدن ضعفم شدم.
- چی شده؟
نگاهم را از الهه‌ی ترسیده به پاشا دوختم که به‌سرعت وارد آشپزخانه شد و با صورتی که می‌شد ردی از نگرانی را در میان چشمان کهربایی خاصش دید، خودش را به من رساند. دست بزرگ و گرمش که زیر دستم قرار گرفت، قلبم از درد مچاله شد و صورتم به داغی نشست. چشمان تار شده‌ام را از صورت پر اخمش گرفتم و به انگشتانم دوختم که بی‌تعارف گزگز می‌کردند و سرخی نسبتا زیادش در چشم بود. انگشت سبابه‌اش با احتیاط روی خطوط سرخ کف دستم نشست و صدای نگران و در کمال تعجب، عصبی‌اش زیر گوشم سیلی زد:
- چی‌کار کردی تو؟
بالآخره یک مرد نگرانم شده بود. یک مرد که بلد بود نگران دختری درمانده و رنج کشیده شود. درد، جایش را به سرخوشی کوفتی عجیبی داد. از این که به تنم آسیبی رسیده بود و او خشمگین شده بود، در کمال تعجب احساس رضایت می‌کردم.
می‌دانستم که این رضایت نشانه‌ی خوبی نیست. درد کشیدن و ل*ذت بردن یک بیماری بود؛ اما من برای این بیماری و تجربه‌اش با این مرد جان می‌دادم. اگر او همیشه آن‌طور نگران و عصبی می‌شد من باز هم درد می‌کشیدم تا کسی نگرانم شود. تا مردی خشمگین شود از دردهایم. چشمانش که بلند شد، تاری چشمان من از بین رفته و کمرم از درد لحظه‌ای‌اش خلاصی یافته بود. انگشتانش سوزان‌تر از آن آتشی بودند که حرارتش انگشتانم را به آن سرخی نشاند. ای کاش این مرد آن‌قدر نزدیکم بود که می‌توانستم از شدت خستگی از آن کابوس‌های لعنتی، آهنگی که در سرم جولان می‌داد را برایش زمزمه کنم.
« به آ*غ*و*ش تو محتاجم، ب*غ*ل کن خستگی‌هامو
یه جوری باورم کن تا بفهمی قلب تنهامو»
ای کاش این مرد را با عشق انتخاب کرده بودم و نگاه‌هایش از ج*ن*س نگاه های عطش‌وارش به مادر بچه‌اش، هستی، بود. این روزها چقدر دلم می‌خواست من «هستی» بودم و هرچند عمر خوشبختی‌ام کوتاه بود؛ اما حداقل مردی را در کنارم داشتم که با وجود این که عاشقم نبود؛ اما تکیه‌گاهم می‌شد و نه تنها جسمم را بلکه روحم را نیز نگهبان بود. چقدر دیگر باید در بیداری هم کابوس می دیدم و دم نمی‌زدم؟
« من از کابوس و شب دور رو به صبح و ب*وسه نزدیکم
به من قدرت بده از عشق، توانم کم شده از غم»
- خیلی درد داره؟
با سوال علیسان، نگاهم به‌سمتش کشیده شد که مشغول‌زدن پماد به دستم بود و با دقت تمام باند سفیدی را در دست نگه‌داشته بود. عمو علی کی آمده بود؟ علی چطور انگشتانم را نوازش می‌کرد و من متوجه نشدم؟ یعنی درد روحم آن‌قدر عمیق بود که درد جسمم را به راحتی فراموش کردم؟ یعنی می‌شد روح انسان آن‌قدر درد داشته باشد که دیگر دردهای دنیوی را احساس نکند؟ و یا حتی برایش ذره‌ای اهمیت نداشته باشد؟ آخ که چه‌قدر دلم برای خودم می‌سوخت. بیشتر از دستی که توسط آتش اجاق گ*از سوخته بود، قلبم در آتش حسرت‌هایم می‌سوخت. حسرت یک مرد داشتن. حسرت تمام و کمال برای مردی بودن که لباس‌هایش بوی ادکلن‌های گران زنانه ندهد و یا حتی ماشین لوکس و درآمد چندصدمیلیونی نداشته باشد. پاشا مرد معمولی بود. درآمدی نسبتا بالایی داشت و ماشین‌های رنگارنگ عوض نمی‌کرد و می‌توانستم قسم بخورم که در تمام این مدت کوتاهی که دیدمش، یک‌بار هم بوی زنان دیگر را نمی‌داد. نام همسر سابقش که می‌آمد محترمانه سخن می‌گفت و برای مرگ زنی که شاید عاشق نبود، غصه‌ها می‌خورد. شاید زنی دیگر جای من بود، از بودن «هستی» در ذهن همسرش خشمگین می‌شد؛ اما برای من که این مرد عجیب بود و آرزوی هستی‌بودن را داشتم، عصبانیتی به ارمغان نمی‌آورد. من سراپا حسرت بودم. حسرت داشتن مردی همانند پاشا که برای یک درد کوچکم اخم می‌کرد و با اخم‌های پر پشت مردانه‌اش لرزه به اندامم می‌انداخت.
آب دهانم را فرو دادم تا راه نفسی که بالا آمدنش سخت شده بود را باز کنم. ل*ب‌هایم را با خیسی زبان تر کردم و با صدایی که نمی‌دانم دلیل سنگینی‌اش چه بود، پاسخ دادم:
- نه.
باند را بست و با لبخندی مهربان سر بلند کرد.
- چیزی نیست عزیزم. به‌خاطر حرارت سوزشش رو باید تا شب تحمل کنی؛ اما فردا خوب میشه.
گوشه‌های ل*ب‌هایم را به بالا سوق دادم تا لبخندی لایق او تحویلش بدهم.
- ممنون.
ب*وسه‌ای به‌روی پیشانی‌ام نشاند و با زمزمه‌ای عقب کشید:
- حواس پرتِ لوس.
خنده‌ی تلخی زدم که عقب کشید و جعبه‌ی کمک‌های اولیه را به جای اولش برگرداند. از آشپزخانه که بیرون زد، تازه نگاه‌های نگران بچه‌ها را دیدم که در پذیرایی نشسته بودند. لبخندی به صورت‌هایشان زدم و به‌سمت پاشا برگشتم که هم‌چنان اخم داشت و چشمانش می‌سوزاند این تن خسته را. گوشه‌ی ل*بم را به دندان گرفتم و برای این که اخم‌هایش را از هم فاصله بدهم، گفتم:
- با اخم خیلی زشت به‌نظر میای.
چشمانش ریزتر شدند و موجود لعنتی در شکمم وول خورد و زیر نافم تیر کشید. قدمی به‌سمتم برداشت که با چسباندن پاهایم به زمین خود را در مقابلش صاف و صامت نگه داشتم.
- عصبی چی؟ عصبی هم به‌نظر میام؟
زیرچشمی به الهه‌ای که سعی می‌کرد با درست کردن چای و چیدن استکان‌ها در سینی خود را سرگرم کند، نگاهی انداختم و سر بلند کردم که ناگهان خودم را در فاصله‌ای اندک از صورت عصبی‌اش یافتم. نفس‌های داغش گونه‌هایم را هدف قرار دادند و چشمانش با آن اخم زیبا و درعین حال ترسناک به روی چشمانم نشستند.
- اگه یه‌بار دیگه به خودت آسیب برسونی، مجازات بدی در انتظارته.
یکه‌ای خوردم و با لرزشی خفیف و دهانی نیمه‌باز به دهانی خیره شدم که تهدید عجیبی از آن خارج شده بود و بوی سیگار خوش‌بویش را با خود همراه ساخته بود. موجود لعنتی از شکمم به زبانم رسید و با لحنی که بسیار آرام و ظریف شده بود کنایه‌ای بار این مرد کرد که ل*ب‌هایش را به‌‌روی هم مُهر و موم ساخت:
- فکر نمی‌کنم درد کشیدن یا نکشیدن من برای مردی که تنها چندماهه می‌شناسمش، مهم باشه.
از دیدن فک منقبض شده‌ای که به بازی با استخوان‌های گونه‌اش پرداخته بود، پلک‌هایم بی‌وقفه و پشت سر هم ر*ق*ص‌شان گرفت و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم که با کشیده‌شدن ناگهانی‌ام به سمتش، نفسم برید و مبهوت و پر درد به شانه‌اش اصابت کردم. چشمان قورباغه‌ای شده‌ام را سراسر صورت حرصی‌اش گرداندم که با چنگ‌انداختن در گودی کمرم و اسیر شدن گوشت تنم در میان انگشت‌های کشیده‌ی مردانه‌اش، کمر راست کردم و ل*ب‌هایم به آخی پر درد بی‌صدایی از هم باز شدن.
- تو زن منی.
نفس بریده شده‌ام را از میان همان ل*ب‌های لرزان بیرون فرستادم و با بدنی که از شدت درد، منقبض شده بود، نالیدم:
- آره. توی شناسنامه.
الهه می‌گفت؛ همیشه می‌گفت که زبان من از افکار و وجود من تبعیت نمی‌کرد و عضو مستقلی بود برای خودش که همیشه‌ی خدا دردسر درست می‌کرد و این را زمانی به درستی متوجه شدم که بینی پاشا به روی بینی‌ام نشست و در حالی که سعی می‌کرد صح*نه‌ای عادی را برای کسی که احتمال افتادن نگاهش به سمت‌مان بود، بسازد، لبخند پرحرصی روی ل*ب‌هایش نشاند و پرسید:
- مگه جور دیگه‌ای هم میشه که من و تو حتما امتحانش کنیم!؟
قلبم فرو ریخت و تازه به یاد آوردم که مردها چقدر می‌توانستن برای یک زن، یک دختر و حتی کودک خطرناک باشند؛ اما آن واکنشی که در شکمم به وجود آمد و پوستی که دانه دانه شد، خطری که ممکن بود از سوی او برسد را به هیچ رساند. او خطرناک نبود؛ اما به شدت کلمات را دیوانه‌کننده به زبان می‌آورد و من، مهتاج، دختری که منتظر یک اشاره از مرد مقابلش بود برای خالی‌کردن تمام دردها و فریادهایش، این اشاره‌ی لعنتی را به خوبی احساس کردم و در کمال وقاحت و کثیفی حالتی به غیر از نخواستن را در تنم احساس کردم که گرچه خوشایند بود؛ اما جزء نقشه‌ی لعنتی‌ام نبود.
نیشخندی که تحویلم داد برایم خوشایند نبود؛ اما داغی که روی گونه‌ام نشست، همانند آبی زلال تمام بدی‌ها و دردها را با خود شست و برد. صورتش را عقب کشید و با صدایی که در کمال تعجب دیگر نه عصبانی بود و نه حتی معمولی زمزمه کرد:
- گفته بودم این ازدواج نه فیلمیه نه الکی! تو دیگه شاه‌صنم منی و همسرم. دلم نمی‌خواد مدام عین چی تو گوشم بخونی که این عقد الکیه و شناسنامه‌ای.
انگشت اشاره‌اش که شاهکار قبلش را لمس کرد و صورت مبهوت مرا به نقطه‌ی جوش رساند، تهدید و کلمات اغواگرش در فاصله‌ای اندک از گوشم نواخته شدند:
- وگرنه بهت نشون میدم که من چقدر می‌تونم بد و ع*و*ضی باشم!
«بد» و «ع*و*ضی»! شاید این کلمات تا قبل از بیرون آمدن از د*ه*ان او معنای خود را داشتند؛ اما از این لحظه به بعد، برای من هیجان‌انگیزترین کلماتی بودند که منتظر رخ دادن‌شان بودم. انبوه هوای تازه‌ای که کنار کشیدن و رفتنش به سراغ ریه‌هایم آمد، الهه را متعجب به سمتم برگرداند و با چشمانی گرد و ابروهایی بالا پریده پرسید:
- خوبی؟
دستم را روی ریه‌ام قرار دادم که بی‌تاب و بدون فرصت هوا را می‌بلعید و گرما و آتش درونم را به بیرون می‌فرستاد.
- چرا سرخی تو؟
با خنده گفت و من ل*ب گزیدم از واکنش گونه‌هایم. خنده‌اش را با فشردن ل*ب‌هایش به‌روی هم کنترل کرد و بعد از مدتی کوتاه گفت:
- عشقولانس بازی‌تون رو می‌ذاشتید موقعی ما رفتیم. والا به خدا منم دلم خواست!
چشم گرد کردم و مبهوت نامش را ه زبان آوردم:
- الهه!
به‌سرعت به‌سمت سینی برگشت و حینی که از آشپزخانه بیرون می‌رفت باخنده گفت:
- منظورم از این عشقا بود منحرفِ بی‌دین!
خنده‌ی کوتاهی سر دادم و با چندین نفس عمیق حال و احوالاتم را سر جایش برگرداندم و به پذیرایی نقل مکان کردم. روی مبل تک نفره جای گرفتم و الهه سینی را روی میز قرار داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا