به دنبال کلامش به سرعت داخل خانه شد.
- امیرسام؟ چندلحظه صبرکن.
در را بست. با باز شدن درِ واحد آناهیتا به سرعت داخل رفت و در را بست.
- سلام.
نگاهش را از آناهیتا گرفت و از چشمی مشغول تماشای بیرون شد و هنگامی که فردی را در اطراف واحد کاترین ندید، نفسعمیقی کشید و به عقب برگشت.
- سلام.
آناهیتا متعجب از حرکت او چشمان درشتش را از در گرفت و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ چرا این موقع شب اومدی؟
همانند همیشه و از روی عادتی اشتباه سوال او را بدون پاسخ گذاشت. بعد از تعویض کفشهایش از راهرو گذشت و به سالن پناه برد و روی مبل جای گرفت.
- بیا بشین آنا.
آناهیتا کنارش جای گرفت و پرسید:
- خوبی؟
دستانش را روی تاج مبل قرار داد و به زیر خرمن موهای آناهیتا کشید.
- چطور؟
- آشفتهای.
درحالیکه با انتهای موهایش بازی میکرد، دستدیگرش را پیش کشید و صورت معشوق معصومش را نوازش کرد. لعنتی! او از الهام هم معصومتر و زیباتر بود. چرا آنهمه او را آزار میداد؟ چه حکمتی بود که او همیشه زنانی که دوستش داشتند را به مرز دیوانگی و درماندگی میرساند؟
- خوبم.
آناهیتا سرمست از توجه ظریف همسرش، گل از گلش شکفت و به سختی سوال دیگرش را بیان کرد:
- شام خوردی؟
- اگه دستپخت تو باشه میخورم.
لبخند، ل*بهای جذاب آناهیتا را قاب گرفت.
- آمادهست. الان میکشم.
- مگه خودت نخوردی؟
- هنوز نه.
در مقابل لبخند صاف و صادق او نتوانست طاقت بیاورد و در یک حرکت ناگهانی خودش را میان اندام آناهیتا حبس کرد و سرش را میان ابریشمیهای خوش بو فرو برد.
- خسته شدم آنا.
صدایزیبا و ظریف آناهیتا گوشش را نوازش کرد:
- از چی؟
- از شیرین. دیگه نمیخوام تحملش کنم.
با اتمام کلامش آناهیتا متعجب عقب کشید و زمزمهوار پرسید:
- نامزدت؟
روی گونهی ب*ر*جستهی آناهیتا را مهری د*اغ نشاند و نفسعمیقی کشید.
- بهشت تویی.
- اهورا؟
- امشب باید اینجا تحملم کنی.
- این چه حرفیه؟ اینجا خونهی خودته.
خودش را عقب کشید و پرسید:
- خواهرت بهتره؟
با سوال اهورا، آناهیتا تمام حرفهای گنگ چنددقیقهی پیش را فراموش کرد و باخوشحالی پاسخ داد:
- دکترش میگفت خیلی بهتر شده.
- خوبه. چیزی نیاز نداری؟
- فعلاً نه.
- کارتت رو پر میکنم. اگر عملی چیزی داشت خبرم کنیا.
- ممنونم.
آناهیتا را از خود جدا کرد و پرسید:
- نمیخوایی بهم شام بدی؟
- حتماً! الان میارم.
به سرعت ایستاد و به داخل آشپزخانه رفت. نگاه از مسیر رفتن آناهیتا گرفت و لباسش را از تنِ ملتهبش بیرون کشید و به روی مبل رها کرد. صدای ظریف آناهیتا همنوا با آهنگی که از گوشیاش درحالپخش بود، باردیگر به او یادآوری کرد که اینزن برایش زیادی بود و او چقدر بیرحم بود که آناهیتا را با آن اخلاق کذاییاش میرنجاند. حرکات آناهیتا آنقدر جذاب و دلربا بودند که ناخودآگاه به سرعت از روی مبل برخاست و به سمت آشپزخانه قدم تند کرد.
***
خندهی بلندی سر دادم و خودم را به چپ و راست تکان دادم؛ ولی او به راحتی کوتاه نمیآمد و قصدش کوتاه کردن زبانم بود تا زیر قولش نزند.
- نگاشون کن! خجالت بکشید.
با شنیدن صدای فاطمهخانم به سرعت از هم فاصله گرفتیم.
لبخندی زد و سری از تأسف تکان داد.
- عین یکگرگ افتاده به جون عروسم.
خندهای سر دادم و زباندرازی کردم که امیرسام برای کارش مصممتر شد و به سمتم یورش کرد. جیغی کشیدم و مسیرم را به قصد فرار کج کرد؛ اما با قرار گرفتن دستان قدرتمندش به دورم، همانجا میخکوب شدم.
خندهی دیگری سر دادم.
- امیرسام! غلط کردم.
- کی بود ز*ب*وندرازی میکرد؟
- گناه دارم.
کمرم را رها کرد و هرسه روی مبلها جای گرفتیم.
فاطمهخانم رو کرد به من و گفت:
- چمدونهات رو توی اتاق گذاشتم عزیزم.
- ممنونم مامانجون. به خدا اونجا هم راحت بودم.
- وا! کاترین؟ تو عروس مایی و درست نیست توی یکخونهی اجارهای زندگی کنی.
- آخه تازه قرارداد بستم.
- امیرسام میره قرارداد رو لغو میکنه؛ جریمش رو هم میپردازه.
- چشم.
- تمام وسایلت رو که اوردی؟
- بله.
- خیلیخب. اینجا دیگه خونهی خودته عزیزم. خوب بخوابی.
ازجا برخاست و گونهام را ب*و*سید و قد علم کرد.
- راستی؟ اگر خواستی قبل از خواب پیش امیرسام بری مشکلی نیست فقط... .
آرامتر ادامه داد:
- حواست به خانجون باشه.
چشمکی زد که خندهی کوتاهی سر دادم. روی هوا ب*وسهای برای امیرسام فرستاد و به سمت پلهها قدم تند کرد.
- خب؟ وقته خوابه خانومی.
سری تکان دادم و ازجا برخاستم. کنارم ایستاد و هردو به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاقی که برای من آماده شده بود، شدیم.
کنار در ایستاد و پرسید:
- چیزی نیاز نداری؟
عقبعقب به سمت تخت رفتم و روی آن جای گرفتم.
- نه. ممنون.
- پس شببهخیر.
متعجب کمر صاف کردم و پرسیدم:
- تو نمیایی؟
لبخند مهربانی نثار صورتم کرد.
- وقت زیاده.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. سر خم کرد و مُهری کوتاه اما ملتهب را به روی گونهام نشاند. لبخند بزرگی ل*بهایم را قاب گرفت و تماموجودم گرم شد.
- خوب بخوابی.
زمزمهوار کلامش را تکرار کردم:
- خوب بخوابی.
از صورتم فاصله گرفت و عقب کشید. کلید برق را زد و گرمای وجودش را به همراه خود از اتاق برد. نگاهی کوتاه به اتاق انداختم که دیزاین قرمز با گلهای سفید داشت. همهی اتاق حتی کفپوشها به همان رنگ زیبا بود. لباسهایم را از تن خارج کردم و زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجود گرمای باقیمانده از حضور امیرسام و حس خوشایندی که زیر پوستم رخنه کرده بود، خیلیسریع به خوابی بدون رویا و عمیق فرو رفتم.
- امیرسام؟ چندلحظه صبرکن.
در را بست. با باز شدن درِ واحد آناهیتا به سرعت داخل رفت و در را بست.
- سلام.
نگاهش را از آناهیتا گرفت و از چشمی مشغول تماشای بیرون شد و هنگامی که فردی را در اطراف واحد کاترین ندید، نفسعمیقی کشید و به عقب برگشت.
- سلام.
آناهیتا متعجب از حرکت او چشمان درشتش را از در گرفت و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ چرا این موقع شب اومدی؟
همانند همیشه و از روی عادتی اشتباه سوال او را بدون پاسخ گذاشت. بعد از تعویض کفشهایش از راهرو گذشت و به سالن پناه برد و روی مبل جای گرفت.
- بیا بشین آنا.
آناهیتا کنارش جای گرفت و پرسید:
- خوبی؟
دستانش را روی تاج مبل قرار داد و به زیر خرمن موهای آناهیتا کشید.
- چطور؟
- آشفتهای.
درحالیکه با انتهای موهایش بازی میکرد، دستدیگرش را پیش کشید و صورت معشوق معصومش را نوازش کرد. لعنتی! او از الهام هم معصومتر و زیباتر بود. چرا آنهمه او را آزار میداد؟ چه حکمتی بود که او همیشه زنانی که دوستش داشتند را به مرز دیوانگی و درماندگی میرساند؟
- خوبم.
آناهیتا سرمست از توجه ظریف همسرش، گل از گلش شکفت و به سختی سوال دیگرش را بیان کرد:
- شام خوردی؟
- اگه دستپخت تو باشه میخورم.
لبخند، ل*بهای جذاب آناهیتا را قاب گرفت.
- آمادهست. الان میکشم.
- مگه خودت نخوردی؟
- هنوز نه.
در مقابل لبخند صاف و صادق او نتوانست طاقت بیاورد و در یک حرکت ناگهانی خودش را میان اندام آناهیتا حبس کرد و سرش را میان ابریشمیهای خوش بو فرو برد.
- خسته شدم آنا.
صدایزیبا و ظریف آناهیتا گوشش را نوازش کرد:
- از چی؟
- از شیرین. دیگه نمیخوام تحملش کنم.
با اتمام کلامش آناهیتا متعجب عقب کشید و زمزمهوار پرسید:
- نامزدت؟
روی گونهی ب*ر*جستهی آناهیتا را مهری د*اغ نشاند و نفسعمیقی کشید.
- بهشت تویی.
- اهورا؟
- امشب باید اینجا تحملم کنی.
- این چه حرفیه؟ اینجا خونهی خودته.
خودش را عقب کشید و پرسید:
- خواهرت بهتره؟
با سوال اهورا، آناهیتا تمام حرفهای گنگ چنددقیقهی پیش را فراموش کرد و باخوشحالی پاسخ داد:
- دکترش میگفت خیلی بهتر شده.
- خوبه. چیزی نیاز نداری؟
- فعلاً نه.
- کارتت رو پر میکنم. اگر عملی چیزی داشت خبرم کنیا.
- ممنونم.
آناهیتا را از خود جدا کرد و پرسید:
- نمیخوایی بهم شام بدی؟
- حتماً! الان میارم.
به سرعت ایستاد و به داخل آشپزخانه رفت. نگاه از مسیر رفتن آناهیتا گرفت و لباسش را از تنِ ملتهبش بیرون کشید و به روی مبل رها کرد. صدای ظریف آناهیتا همنوا با آهنگی که از گوشیاش درحالپخش بود، باردیگر به او یادآوری کرد که اینزن برایش زیادی بود و او چقدر بیرحم بود که آناهیتا را با آن اخلاق کذاییاش میرنجاند. حرکات آناهیتا آنقدر جذاب و دلربا بودند که ناخودآگاه به سرعت از روی مبل برخاست و به سمت آشپزخانه قدم تند کرد.
***
خندهی بلندی سر دادم و خودم را به چپ و راست تکان دادم؛ ولی او به راحتی کوتاه نمیآمد و قصدش کوتاه کردن زبانم بود تا زیر قولش نزند.
- نگاشون کن! خجالت بکشید.
با شنیدن صدای فاطمهخانم به سرعت از هم فاصله گرفتیم.
لبخندی زد و سری از تأسف تکان داد.
- عین یکگرگ افتاده به جون عروسم.
خندهای سر دادم و زباندرازی کردم که امیرسام برای کارش مصممتر شد و به سمتم یورش کرد. جیغی کشیدم و مسیرم را به قصد فرار کج کرد؛ اما با قرار گرفتن دستان قدرتمندش به دورم، همانجا میخکوب شدم.
خندهی دیگری سر دادم.
- امیرسام! غلط کردم.
- کی بود ز*ب*وندرازی میکرد؟
- گناه دارم.
کمرم را رها کرد و هرسه روی مبلها جای گرفتیم.
فاطمهخانم رو کرد به من و گفت:
- چمدونهات رو توی اتاق گذاشتم عزیزم.
- ممنونم مامانجون. به خدا اونجا هم راحت بودم.
- وا! کاترین؟ تو عروس مایی و درست نیست توی یکخونهی اجارهای زندگی کنی.
- آخه تازه قرارداد بستم.
- امیرسام میره قرارداد رو لغو میکنه؛ جریمش رو هم میپردازه.
- چشم.
- تمام وسایلت رو که اوردی؟
- بله.
- خیلیخب. اینجا دیگه خونهی خودته عزیزم. خوب بخوابی.
ازجا برخاست و گونهام را ب*و*سید و قد علم کرد.
- راستی؟ اگر خواستی قبل از خواب پیش امیرسام بری مشکلی نیست فقط... .
آرامتر ادامه داد:
- حواست به خانجون باشه.
چشمکی زد که خندهی کوتاهی سر دادم. روی هوا ب*وسهای برای امیرسام فرستاد و به سمت پلهها قدم تند کرد.
- خب؟ وقته خوابه خانومی.
سری تکان دادم و ازجا برخاستم. کنارم ایستاد و هردو به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاقی که برای من آماده شده بود، شدیم.
کنار در ایستاد و پرسید:
- چیزی نیاز نداری؟
عقبعقب به سمت تخت رفتم و روی آن جای گرفتم.
- نه. ممنون.
- پس شببهخیر.
متعجب کمر صاف کردم و پرسیدم:
- تو نمیایی؟
لبخند مهربانی نثار صورتم کرد.
- وقت زیاده.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. سر خم کرد و مُهری کوتاه اما ملتهب را به روی گونهام نشاند. لبخند بزرگی ل*بهایم را قاب گرفت و تماموجودم گرم شد.
- خوب بخوابی.
زمزمهوار کلامش را تکرار کردم:
- خوب بخوابی.
از صورتم فاصله گرفت و عقب کشید. کلید برق را زد و گرمای وجودش را به همراه خود از اتاق برد. نگاهی کوتاه به اتاق انداختم که دیزاین قرمز با گلهای سفید داشت. همهی اتاق حتی کفپوشها به همان رنگ زیبا بود. لباسهایم را از تن خارج کردم و زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجود گرمای باقیمانده از حضور امیرسام و حس خوشایندی که زیر پوستم رخنه کرده بود، خیلیسریع به خوابی بدون رویا و عمیق فرو رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: