• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
به دنبال کلامش به سرعت داخل خانه شد.
- امیرسام؟ چندلحظه صبرکن.
در را بست‌. با باز شدن درِ واحد آناهیتا به سرعت داخل رفت و در را بست‌.
- سلام.
نگاهش را از آناهیتا گرفت و از چشمی مشغول تماشای بیرون شد و هنگامی که فردی را در اطراف واحد کاترین ندید، نفس‌عمیقی کشید و به عقب برگشت.
- سلام.
آناهیتا متعجب از حرکت او چشمان درشتش را از در گرفت و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ چرا این موقع شب اومدی؟
همانند همیشه و از روی عادتی اشتباه سوال او را بدون پاسخ گذاشت. بعد از تعویض کفش‌هایش از راهرو گذشت و به سالن پناه برد و روی مبل جای گرفت.
- بیا بشین آنا.
آناهیتا کنارش جای گرفت و پرسید:
- خوبی؟
دستانش را روی تاج مبل قرار داد و به زیر خرمن موهای آناهیتا کشید.
- چطور؟
- آشفته‌ای.
درحالی‌که با انتهای موهایش بازی می‌کرد، دست‌دیگرش را پیش کشید و صورت معشوق معصومش را نوازش کرد. لعنتی! او از الهام هم معصوم‌تر و زیباتر بود. چرا آن‌همه او را آزار می‌داد؟ چه حکمتی بود که او همیشه زنانی که دوستش داشتند را به مرز دیوانگی و درماندگی می‌رساند؟
- خوبم.
آناهیتا سرمست از توجه ظریف همسرش، گل از گلش شکفت و به سختی سوال دیگرش را بیان کرد:
- شام خوردی؟
- اگه دست‌پخت تو باشه می‌خورم.
لبخند، ل*ب‌های جذاب آناهیتا را قاب گرفت.
- آماده‌ست. الان می‌کشم.
- مگه خودت نخوردی؟
- هنوز نه.
در مقابل لبخند صاف و صادق او نتوانست طاقت بیاورد و در یک حرکت ناگهانی خودش را میان اندام آناهیتا حبس کرد و سرش را میان ابریشمی‌های خوش بو فرو برد.
- خسته شدم آنا.
صدای‌زیبا و ظریف آناهیتا گوشش را نوازش کرد:
- از چی؟
- از شیرین. دیگه نمی‌خوام تحملش کنم.
با اتمام کلامش آناهیتا متعجب عقب کشید و زمزمه‌وار پرسید:
- نامزدت؟
روی گونه‌ی ب*ر*جسته‌ی آناهیتا را مهری د*اغ نشاند و نفس‌عمیقی کشید.
- بهشت تویی.
- اهورا؟
- امشب باید این‌جا تحملم کنی.
- این چه حرفیه؟ این‌جا خونه‌ی خودته.
خودش را عقب کشید و پرسید:
- خواهرت بهتره؟
با سوال اهورا، آناهیتا تمام حرف‌های گنگ چنددقیقه‌ی پیش را فراموش کرد و باخوش‌حالی پاسخ داد:
- دکترش می‌گفت خیلی بهتر شده‌.
- خوبه. چیزی نیاز نداری؟
- فعلاً نه.
- کارتت رو پر می‌کنم. اگر عملی چیزی داشت خبرم کنیا.
- ممنونم.
آناهیتا را از خود جدا کرد و پرسید:
- نمی‌خوایی بهم شام بدی؟
- حتماً! الان میارم.
به سرعت ایستاد و به داخل آشپزخانه رفت. نگاه از مسیر رفتن آناهیتا گرفت و لباسش را از تنِ ملتهبش بیرون کشید و به روی مبل رها کرد. صدای ظریف آناهیتا هم‌نوا با آهنگی که از گوشی‌اش درحال‌پخش بود، باردیگر به او یادآوری کرد که این‌زن برایش زیادی بود و او چقدر بی‌رحم بود که آناهیتا را با آن اخلاق کذایی‌اش می‌رنجاند. حرکات آناهیتا آن‌قدر جذاب و دلربا بودند که ناخودآگاه به سرعت از روی مبل برخاست و به سمت آشپزخانه قدم تند کرد.

***
خنده‌ی بلندی سر دادم و خودم را به چپ و راست تکان دادم؛ ولی او به راحتی کوتاه نمی‌آمد و قصدش کوتاه کردن زبانم بود تا زیر قولش نزند‌.
- نگاشون کن! خجالت بکشید.
با شنیدن صدای فاطمه‌خانم به سرعت از هم فاصله گرفتیم.
لبخندی زد و سری از تأسف تکان داد.
- عین یک‌گرگ افتاده به جون عروسم‌.
خنده‌ای سر دادم و زبان‌درازی کردم که امیرسام برای کارش مصمم‌تر شد و به سمتم یورش کرد. جیغی کشیدم و مسیرم را به قصد فرار کج کرد؛ اما با قرار گرفتن دستان قدرتمندش به دورم، همان‌جا میخکوب شدم.
خنده‌ی دیگری سر دادم.
- امیرسام! غلط کردم.
- کی بود ز*ب*ون‌درازی می‌کرد؟
- گناه دارم.
کمرم را رها کرد و هرسه روی مبل‌ها جای گرفتیم.
فاطمه‌خانم رو کرد به من و گفت:
- چمدون‌هات رو توی اتاق گذاشتم عزیزم.
- ممنونم مامان‌جون. به خدا اون‌جا هم راحت بودم.
- وا! کاترین؟ تو عروس مایی و درست نیست توی یک‌خونه‌ی اجاره‌ای زندگی کنی.
- آخه تازه قرارداد بستم.
- امیرسام میره قرارداد رو لغو می‌کنه؛ جریمش رو هم می‌پردازه.
- چشم.
- تمام وسایلت رو که اوردی؟
- بله.
- خیلی‎خب. این‌جا دیگه خونه‌ی خودته عزیزم. خوب بخوابی.
ازجا برخاست و گونه‌ام را ب*و*سید و قد علم کرد.
- راستی؟ اگر خواستی قبل از خواب پیش امیرسام بری مشکلی نیست فقط... .
آرام‌تر ادامه داد:
- حواست به خانجون باشه.
چشمکی زد که خنده‌ی کوتاهی سر دادم. روی هوا ب*وسه‌ای برای امیرسام فرستاد و به سمت پله‌ها قدم تند کرد.
- خب؟ وقته خوابه خانومی.
سری تکان دادم و ازجا برخاستم. کنارم ایستاد و هردو به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاقی که برای من آماده شده بود، شدیم.
کنار در ایستاد و پرسید:
- چیزی نیاز نداری؟
عقب‌عقب به سمت تخت رفتم و روی آن جای گرفتم.
- نه. ممنون.
- پس شب‌به‌خیر.
متعجب کمر صاف کردم و پرسیدم:
- تو نمیایی؟
لبخند مهربانی نثار صورتم کرد.
- وقت زیاده.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. سر خم کرد و مُهری کوتاه اما ملتهب را به روی گونه‌ام نشاند. لبخند بزرگی ل*ب‌هایم را قاب گرفت و تمام‌وجودم گرم شد.
- خوب بخوابی.
زمزمه‌وار کلامش را تکرار کردم:
- خوب بخوابی.
از صورتم فاصله گرفت و عقب کشید. کلید برق را زد و گرمای وجودش را به همراه خود از اتاق برد. نگاهی کوتاه به اتاق انداختم که دیزاین قرمز با گل‌های سفید داشت. همه‌ی اتاق حتی کفپوش‌ها به همان رنگ زیبا بود. لباس‌هایم را از تن خارج کردم‌ و زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجود گرمای باقی‌مانده از حضور امیرسام و حس خوشایندی که زیر پوستم رخنه کرده بود، خیلی‌سریع به خوابی بدون رویا و عمیق فرو رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
با احساس سوزش گلو، از خوابِ بدون‌رویا به بیرون پرت شدم و چشمان خسته‌ام را از هم گشودم. ب*دن کرخت و سستم را به سختی از گرمای تشک جدا کردم و روی تخت نشستم. در روشنایی ناشی از مهتاب، اتاق را از نظر گذراندم؛ اما دریغ از لیوانی آب. غرغرکنان از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم. همان‌طور که قدم‌زنان و بدون صندل، پارکت‌ها را یکی پس‌از دیگری طی می‌کردم؛ با شنیدن صدایی بسیارزیبا و آهنگین، قلبم به تب و تاب افتاد و رمق از پاهایم گرفته شد. قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید و بدون اغراق می‌توانم بگویم تا به حال تنها آهنگِ آن کلام بود که این چنین تمام وجودم را تحت تاثیر قرار داده بود. به سمت‌صدا برگشتم و پاهای لرزانم را به سمت دری که نیمه‌باز بود و نور آبی‌رنگ زیبایی از آن بیرون میزد، هدایت کردم و به آرامی در را باز کردم و میان چهارچوب در ایستادم. قامت بلند و کشیده‌اش مقابل چشمانم خم شده بود. سر به روی زمین گذاشت و کلمات عربی را به زبان آورد. مقابل پنجره‌ی نیمه‌باز و نور مهتاب و هالوژن‌های آبی‌رنگ، روی فرشینه‌ی مشکی روی دوزانو نشست. نسیم خنکی از میان درگاه پنجره به سویش روانه شد و عطر خوش بویش را به سمت من هدایت کرد. دستی روی رانش زد و تسبیح زیبایش را به دست گرفت و سر بلند کرد و نگاهش را به آسمان دوخت. زمزمه‌هایی را با خدای بالای سرش سر می‌داد که از گوش‌های من پنهان ماند. این صح*نه را در یکی از فیلم‌های تلویزیونی ایران تماشا کرده بودم؛ اما چرا امیرسام از خواب و آرامش آخر شبش گذشته بود و در ساعتی مابین سحرگاه و نیمه شب قامت راست می‌کرد برای به‌جا آوردن نماز؟ درحالی‌که من اکثر مواقع زمانی قبل از خواب به راز و نیاز به خدا و مسیح می‌پرداختم و سر را به راحتی به روی بالشت قرار می‌دادم.
- بیدار شدی؟
به سرعت نگاه از آسمان یبا گرفتم و به سمتش برگشتم. چهره‌ی نورانی و زیبایش مرا وادار به لبخند زدن کرد‌. از اعماق وجودم لبخند زدم و خیره‌ی چشمانش شدم.
- چقدر زیبا نماز می‌خونی‌.
کلامم همان لبخند جذاب را روی ل*ب‌هایش آورد.
- بیا داخل عزیزم.
چند قدم جلوتر رفتم و درست در کنارش، زیر آن نور زیبا رنگ نشستم. دستی به قالیچه‌ی زیبایش کشیدم.
- توی فیلم‌ها به این زیبایی نماز نمی‌خوندن.
- اغراق نکن!
دستم را روی دانه‌های طلایی تسبیح کشیدم و نگاهم را به بالاتر سوق دادم.
- هر وقت خودت رو توی این حالت دیدی من رو درک می‌کنی.
خنده‌ی بی‌صدایی سر داد.
- حتماً عاشق خودم میشم.
به چشمانش دقیق شدم.
- به احتمال زیاد.
لبخند از روی ل*ب‌هایش پر کشید و زمزمه‌ای سر داد:
- کِی اعتراف می‌کنی؟
بالحنی مرموز پرسیدم:
- چیو؟
وقتی شیطنت را در نگاهم یافت سری تکان داد و زمزمه‌ای‌دیگر سر داد:
- هیچی.
با برخورد نسیم به گونه‌هایم، نگاهم را به همان سمت سوق دادم و درحالی‌که به تماشای درختان سر به فلک کشیده می‌پرداختم سوالم را بیان کردم:
- چرا بی‌موقع نماز می‌خونی؟
- بی‌موقع نیست.
نگاهم را برگرداندم.
- نزدیک سحر شده.
- نماز شب خوندم.
- نماز شب؟
- آره. بعد از نیمه شب خونده میشه. بیشتر از نمازهای دیگه طول میکشه.
- خسته نمیشی؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه. انتخاب خودمه.
لبخند زدم.
- چقدرخوب.
لبخندی زد و نگاهی به ساعت ایستاده‌ی اتاق زیبایش انداخت و پرسید:
- نمی‌خوایی بخوابی؟ داره صبح میشه.
همان‌طور که از کنارش بلند می‌شدم گفتم:
- به کل یادم رفت اومدم آب بخورم. مگه تو برای من حواس می‌ذاری؟
خنده‌ی کوتاهی سر داد.
- چه ربطی به من داره؟
زیر ل*ب به گونه‌ای که متوجه نشود، زمزمه کردم:
- بس که جذابی.
- چیزی گفتی؟
- نه.
نگاهم را به اطراف دوختم. سرویس خواب سفید-آبی رنگ؛ پارکت‌های سفید؛ میز و صندلی مطالعه‌ی کوچک و... همه و همه اتاق ساده و زیبایی را به وجود آورده بودند که نور مهتاب و حضور امیرسام و نورهای آبی رنگ اتاق زیبایی آن را چندین برابر می‌کرد.
- اتاق زیبایی داری.
صدایش در فاصله‌ای کوتاه گوشم را نوازش کرد:
- اما، نه به زیبایی تو.
از تعریفش لبخندی عمیقی روی ل*ب‌هایم آمد. همان‌طور که پشت به او ایستاده بودم به سمت در قدم برداشتم.
- فعلاً‌ً.
از اتاق خارج شدم و با همان حس ناشناخته‌ی زیبا به سمت طبقه‌ی پایین و آشپزخانه روانه شدم و بعد از خوردن یک‌لیوان آب خنک به اتاق خودم بازگشتم و باز بدنم را مهمان گرمای پتو کردم. چشمانم را روی هم گذاشتم و امیرسام را در آن صح*نه‌ی زیبا تجسم کردم که تبدیل به رویایی زیبا در خواب شد.
با گرم شدن گونه‌ها و د*اغ شدن پشت پلک‌هایم، چشمانم را به آرامی باز کردم که با برخورد نور خورشید به سرعت چشمانم را بستم و صورتم را به سمتی دیگر مایل کردم. خمیازه‌ای کشیدم و همان‌طور چشم بسته روی تخت نشستم و در حالی که چشمانم را ماساژ می‌دادم زمزمه‌ای زیرلب سر دادم:
- چقدر چسبید.
- به به! صبح بخیر.
به سرعت چشمانم را باز کردم و به سمت صدا برگشتم‌. در فاصله‌ای کم از من نشسته بود. یکی از پاهایش را خم و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- صبح بخیر.
خیره‌ی چشمانم شد.
- صبح بخیر خانم کوچولو.
دستی به چشمانم کشیدم و پرسیدم:
- خوب خوابیدی؟
خودش را جلوتر کشید و دستش را به صورتم رساند. چشمانم را کمی ریز کردم و با نشستن دستش به روی صورتم و نوازش‌های ملایمش زمزمه کردم:
- نمی‌دونستم غیر از طراحی کار دیگه‌ای هم بلدی.
- چه کاری؟
کمی سرم را خم کردم.
- دلبری.
خنده‌ای سر داد و خودش را عقب کشید. از روی تخت برخاست.
- صبحانه آماده است.
به سرعت پایین پریدم و پرسیدم:
- اوه. خیلی خوابیدم؟
د*ه*ان باز کرد تا پاسخ دهد؛ اما صدای بلندی که از سالن برخاست مانع شد.
- نشنیدی؟
- این چه حرفیه خانجون؟ اون‌ها زن و شرهرن.
- چه زن و شوهری فاطمه؟ خوب داری بی‌دین و ایمونی رو یاد این پسر میدی. این‌ها فقط محرم شدن تا باهم آشنا باشن.
- کدوم بی‌دین و ایمونی؟ کجای قرآن و دین گفته که زن و شوهر نمی‌تونن با هم توی یه خونه باشن و... .
- بهت گفتم اینا زن و شوهر نیستن. نمی‌فهمی؟
- خانجون؟ بس کنید دیگه!.
نگاهم را از در گرفتم و به چشمان عصبی امیرسام دوختم. ابرو در هم کشید و به سرعت از اتاق بیرون زد. چند قدم به سمت دربرداشتم که هرسه‌نفر را میانه‌ی سالن با صورت‌هایی برافروخته مشاهده کردم.
- این‌جا کشور خودش نیست که هرکار دلش خواست انجام بده و ما چیزی نگیم!. بهش بگو سعی نکنه امیرسام رو به سمت دین خودش بکشه‌.
امیرسام قدمی پیش گذاشت و بالحنی عصبی، اما محترمانه خانجون را خطاب قرا داد:
- خانجون؟ چی داری میگی؟
خانجون به سمتش برگشت.
- خیلی واضحه چی میگم. چرا از اتاق اون بیرون اومدی؟ ‌کی رو داری گول می‌زنی؟
- من به شما اجازه نمیدم به کاترین و مادرم بی‌احترامی کنید. شما برای من خیلی باارزشی پس خواهش می‌کنم درست برخورد کنید تا منم خدایی ناکرده به شما بی‌احترامی نکنم.
- به‌خاطر این‌دختر؟
- خانجون؟ خواهش می‌کنم بس کنید.
جلوتر رفتم و در را بستم. نفس عمیقی کشیدم تا مانع ریختن اشک‌هایم بشوم. دستی به صورتم کشیدم و خودم را به توالت رساندم. بعد از شستن دست و صورتم، لباس‌هایم را با یک شلوار راسته‌ی سفید رنگ، بلوز یقعه گرد مشکی تعویض کردم و موهایم را دم اسبی بستم. صندل‌های مشکی‌ام را به پا کردم و از اتاق بیرون زدم. از پله ها سرازیر شدم و راهم را به سمت صدای خنده و گفتگو کج کردم و سعی کردم مکالمه‌شان را نادیده بگیرم. من عادت داشتم به قضاوت‌های بی‌جا.
لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایم نشاندم و به سمتشان قدم برداشتم‌.
- صبح بخیر.
همه به‌جزء خانجون دست از خوردن برداشتند و با محبت پاسخم را دادند.
آقاجون با سخاوت و مهربانی مرا خطاب قرار داد:
- سلام عزیز دلم. بیا این‌جا بشین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
با دستش به صندلی کنارش اشاره کرد. قلبم از محبتش به تب و تاب افتاد و به سرعت خود را به او رساندم و کنارش جای گرفتم. به نگاه زیبای پرستش با لبخند پاسخ دادم و مشغول خوردن یک صبحانه‌ی خوش‌مزه به سبک ایرانی شدم. دهانم را پاک کردم و از فاطمه‌خانم و خدمتکار مهربانش تشکر کردم.
- نوش جان عزیزم.
امیرسام که صبحانه‌اش را تمام کرد رو کرد به من و پرسید:
- امروز میایی شرکت؟
ابرویی بالا انداختم و پاسخ دادم:
- نه. امروز، روزکاریم نیست آقای رئیس.
- حالا پا*ر*تی‌بازی کن.
- در اون صورت اضافه‌کاری می‌گیرم.
صدای خنده‌ی همه به هوا خواست.
امیرسام باتعجب زمزمه کرد:
- عجب موجودی هستی تو!.
ابرویی بالا انداختم. سری تکان داد و ازجا برخاست. نگاهم اندامش را شکار کرد که در آن بلوز سفید و شلوار خوش دوخت شکلاتی معرکه شده بود. کت را از روی صندلی برداشت و درحالی‌که به تن می‌کرد خطاب به همه گفت:
- خداحافظ.
بعد از شنیدن پاسخ‌های‌زیبا، به سمتم برگشت و چشمکی حواله‌ام کرد. سالن را ترک کرد و از ساختمان بیرون زد. طولی نکشید که المیرا و پرستش نیز از جای برخاستند و جمع را به قصد رفتن به مهدکودک پرستش و انجام کار شخصی المیرا ترک کردند. صدای خدمتکار از پشت سر آمد که مرا وادار به برگشتن کرد:
- میز رو جمع کنم خانم؟
فاطمه‌خانم پاسخ داد:
- بله. لطفاً جمع کن.
با وجود مخالفت‌های شدیدش در جمع کردن میز یاری‌اش کردم. بعداز آن به سالن بازگشتم و خطاب به آن‌ها گفتم:
- با اجازه‌ی شما من میرم به کارهام برسم.
آقاجون با همان محبت ذاتی‌اش گفت:
- بیار همین‌جا باباجان. تو اتاق تنهایی‌.
در مقابل مهربانی‌اش لبخندی زدم و سر را خم کردم.
- چشم.
عینکش را به چشمانش زد و کتابی را که در دست داشت باز کرد. به سمت اتاقم هجوم بردم و تمام وسایل مورد نیاز را جمع کردم و به سالن بازگشتم. وسایلم را روی میز گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم. خبری از خانجون نبود و این‌موضوع وجودم را شاد کرد. فاطمه‌خانم مشغول تماشای تلویزیون و آقاجون نیز درگیر کتابش بود. کمی نزدیکش شدم و به آرامی پرسیدم:
- خانجون نیستن؟
کتاب را ب*و*سید و با احتیاط کنارش گذاشت و پاسخ داد:
- پسرم اومد دنبالش رفت خونه‌اش.
- شما چرا نرفتید؟
- مجلس زنونه بود باباجان.
ابرویی بالا انداختم و نگاهی کوتاه به سمت فاطمه‌خانم انداختم که پاسخِ سوالِ نگاهم را داد:
- فاطمه اهل این‌چیزها نیست.
فاطمه‌خانم باشنیدن نامش به سمت ما بازگشت و خطاب به آقاجون گفت:
- آخه آقاجون، در عوض کار خیر غیبت می‌کنن.
کنار آقاجون جای گرفتم و کنجکاو پرسیدم:
- کارِ خیر؟
فاطمه‌خانم به سمتم بازگشت و پاسخ داد:
- هردفعه یک‌مهمونی می‌گیرن و توی اون مهمونی، پول جمع می‌کنن برای نیازمندان.
- چقدرخوب. حالا کجاش بدِ؟
- بعضیا توی این مهمونی‌ها پشت سر بقیه حرف می‌زنن، تهمت می‌زنن و اسم خودشون رو هم گذاشتن خَیِّر.
ابروهایم را در هم کشیدم.
- منم از صحبت کردن پشت سر آدم‌ها متنفرم فاطمه‌خانم.
- منم همین‌طور و اما... دیگه به من نگو خانم.
اخم کرد و پرسید:
- مگه من مثل مادرت نیستم؟ بگو مامان. عین دیشب!.
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- همین‌طوره. چشم مامان.
چشمکی زد و گفت:
- آفرین حالا شد.
در ادامه‌ی صحبت‌های قبل گفتم:
- شرمنده که این رو میگم؛ اما اگر شما کمک می‌کردید خیلی‌خوب میشد.
- من همیشه سهم خودم رو میدم آتنا، خواهر شوهرم.
- میشه منم کمک کنم؟
- البته عزیزم. کار خیلی‌خوبی می‌کنی.
- چه عالی! من از این به بعد مبلغی رو به حساب شما واریز می‌کنم، شما هم بدید به عمه‌جان.
- حتماً عزیزم.
- ممنونم.
لبخند پررنگی نثار صورتش کردم و به سمت آقاجون برگشتم.
- آقاجون؟
- جانم؟
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و گفتم:
- به شما که نگاه می‌کنم می‌فهمم که امیرسام از کی این جذابیت رو به ارث برده!.
خنده‌ی آقاجون و مامان به هوا خواست. گوشه‌ی ل*بم را گزیدم.
- جدی میگم.
آقاجون دست از خنده برداشت و دستم را میان دستان مردانه‌اش گرفت.
- شیرین زبونیت کار دست پسرم داده.
- من؟
- بله، شما خانوم کوچولو.
خنده‌ی بی‌صدایی سر دادم. هنگامی‌که نگاهم کتاب را شکار کرد، خنده‌ام را تمام کردم و پرسیدم:
- اون چه کتابیه آقاجون؟
آقاجون نگاه کوتاهی به کتاب انداخت و به سمتم بازگشت و دستم را به آرامی نوازش کرد. مامان تلویزیون را خاموش کرد و کنارما جای گرفت.
- کتابِ دیگه.
- اما شما باهاش محترمانه رفتار می‌کنید.
لبخند مهربانی زد و زمزمه کرد:
- قرآن.
زمزمه‌وار پرسیدم:
- قرآن؟
- بله. کتاب دینی‌ما.
- مثل انجیل؟
- درسته.
- قرآن هم مثل انجیل در مورد سبک زندگی گفته؟
سری تکان داد.
- بله؛ اما کامل‌تر و صحیح‌تر.
- کامل‌تر؟ چرا کامل‌تره؟
- چون قرآن توسط آخرین پیامبر خدا ابلاغ شده. قرآن یک‌کتاب جامع و به روزه.
- چقدر به‌روز؟
- خیلی. با مطالعه‌ی قرآن خیلی از بیماری‌های ناشناخته‌ای که امروزه رواج پیدا کردن رو میشه درمان کرد.
نگاهی کوتاه به کتاب انداختم و زمزمه کردم:
- حتی اگر این‌عقیده‌ها و گفته‌ها اشتباه باشن، دوست دارم این کتاب جامع رو مطالعه کنم.
لبخند مهربانش که مرا به یاد امیرسام می‌انداخت را مهمان ل*ب‌هایش کرد.
- درک قرآن کمی دشواره؛ اما مطالعه‌اش خیلی کمکت می‌کنه.
با خوش‌حالی پرسیدم:
- پس میشه ازتون قرض بگیرم؟
- البته دخترم.
دستم را رها کرد و کتاب را محترمانه به دستم داد. ناخداگاه همانند او کتاب را محترمانه و به آرامی به دست گرفتم و به س*ی*نه‌ام فشردم.
- برام خیلی عجیب بود که با یک‌کتاب این‌همه محترمانه رفتار کردید.
نفس عمیقی کشید.
- چون کلام خدا دَرِش حک شده.
سری تکان دادم و با گفتن ببخشید از جا برخاستم و پشت میز دیگری کنار وسایلم جای گرفتم. کتاب را روی میز گذاشتم و به جلدِ زیبایش خیره شدم. از همان کودکی علاقه‌ی شدیدی به جست و جو در ادیان مختلف داشتم. بودایی، هندو، مسیحیت و خیلی از ادیان را کم و بیش می‌شناختم؛ اما هیچگاه در مورد اسلام و دینشان تحقیق نکرده بودم. همیشه برایم جذاب بود که چرا مسلمانان با آن همه مصیبت و سختی که در زندگی داشتند و در روابط ساده‌ی زندگیشان هم باقواعد سفت و سختی درگیر بودند، باز هم به دینشان پایبند بودند. هرچند کم‌رنگ یا پررنگ بودنشان در هرکسی متفاوت بود. با اشتیاقی عجیب کتاب را باز کردم. به زبان عربی نوشته شده بود و ترجمه‌ی فارسی داشت؛ عربی را به خوبی یاد داشتم؛ اما ترجیح دادم معنی فارسی‌اش را بخوانم. پس شروع به خواندن کردم:
- پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده. به نام خداوند بخشاینده‌ی مهربان... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
در کلمه به کلمه‌ی آن‌کتاب غرق شده بودم و زمان و مکان برایم اهمیتی نداشت. گاهی همانند داستان برایم جذاب بود؛ گاهی همانند یک مقاله‌ی علمی مرا وادار به تفکر عمیق می‌کرد. به راستی که درکِ این‌کتابِ‌جامع بسیارمشکل بود و باید حتماً از کسی هم‌چون آقاجون کمک می‌گرفتم. گاهی چنان از عمق کلمات کلافه می‌شدم که دلم می‌خواست کنارش بگذارم و کتاب راحت‌تری را برای مطالعه انتخاب کنم. آن‌قدر موضوعات متنوع و جذاب در آن وجود داشت که بدون وقفه یکی پس‌از دیگری را آغاز می‌کردم و تمام‌ موضوعات نامفهوم و گنگ را در دفترچه‌ام یادداشت می‌کردم تا در فرصتی مناسب از آقاجون یا امیرسام علل آن‌ها را بپرسم. مشخصات صفحه را یادداشت کردم و کتاب را بستم و همان‌طوری که دفترچه‌ام را مرور می‌کردم آقاجون را خطاب قرار دادم:
- خیلی ممنونم آقاجون. زیاد نتونستم مطالعه کنم، آخه برام خیلی‌سنگین بود.
- عیبی نداره باباجان. بهت کتاب‌های تفسیر و ساده‌تری قرض میدم.
- ممنونم.
صدای گرم و آشنایی گوشم را نوازش کرد:
- چیزی هم متوجه شدی؟
با شنیدن صدایش سرم به ضربان افتاد و به سرعت به سمتش بازگشتم.
- کی اومدی؟
جلوتر آمد و سرش را خم کرد و زیرگوشم نجوا کرد:
- اون‌قدری هست که با خیره شدن بهت تونسته باشم صورتِ مهربونت رو برای سال‌ها توی ذهنم حک کنم.
سرش را که بلند کرد، خنده‌ی ریزی سر دادم و زمزمه کردم:
- مگه قراره نباشم که تصویرم رو به‌جای خودم حک ‌می‌کنی؟
نفس‌عمیقی کشید.
- برای وقت‌هایی که کنارت نیستم و دل‌تنگ میشم.
سرش را در گریبانم فرو کرد که نفس‌های داغش پوستم را سوزاند و تمام تنم از این گرما و ن*زد*یک*ی مورمور شد. شانه‌ام را کمی بالا دادم و نامش را با اعتراض به زبان آوردم:
- امیرسام؟
- هوم؟
خودم را جلوتر کشیدم که حالم را فهمید و فاصله‌ای را میان‌مان ایجاد کرد. نگاهم بافت بلند و شالی که روی سرم افتاده بود را شکار کرد. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- اینا چین؟
- اون‌قدر درگیر بودی که متوجه اومدن من و بقیه نشدی!. هوا سرده. این‌جوری لباس نپوش.
- بقیه؟
به سرعت از جا برخاستم و نگاهی به اطراف انداختم که خالی از هر فردی بود. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- بقیه کو؟
- توی سالن دیگه.
- آقاجون که الان همین‌جا بود.
- خب، رفت. چیز عجیبیه؟
- تنها موقع طراحی کردن حواسم از اطراف پرت می‌شد؛ اما الان می‌بینم ساعت‌ها نشستم و گذرزمان رو حس نکردم.
دست گرمش صورتم را نوازش کرد.
- و حتی ورود من رو.
متعجب خیره‌اش شدم که ادامه داد:
- روز اول کاریت، وقتی طراحی می کردی... حضور من رو حس کردی. می‌دونی چرا؟
قصدش چه بود؟ گرفتن اعتراف از من؟ مردِ دیوانه!. خبر نداشت که تا اعتراف نگیرم رازهای قلبم را به زبان نمی‌آوردم. لبخند شیطانی‌ام را روی ل*ب‌هایم نشاندم و قدمی پیش گذاشتم که تمام وجودم در اندام‌مردانه و قوی‌اش حل شد. دستم را به یقعه‌اش رساندم و درحالی‌که مرتبش می‌کردم، پرسیدم:
- تو بگو چرا؟
دست او نیز حرکت کرد و چانه‌ام را میان دو انگشت شصت و اشاره‌اش محصور کرد.
- یعنی تو نمی‌دونی؟
- شاید می‌دونم و نیاز به یادآوری دارم.
سکوت کرد و خیره‌ی چشمانم شد. برای این که چشمانم را بهتر ببیند سرش را خم کرد و زمزمه کرد:
- شاید هم تو هم مثل من اون کشش رو حس کردی.
انگشت اشاره‌ام را نوازش‌وار از سرشانه‌اش به روی بازویش سُر دادم.
- خب؟ گزینه‌ی بعدی؟
نگاهش پایین کشیده شد و پرسید:
- پس داری انکار می‌کنی؟
- انکارِ چی؟
و حال او بود که کلامی به زبان نمی‌آورد و من به دنبال اعتراف گرفتن از او بودم. با دست آزادش کمرم را چنگ زد و نفسم را بند آورد. دستم به دور بازویش حلقه شد و نفس‌زنان که ناشی از هیجان بود، سرم را بلند کردم.
- شک داری؟
به آرامی پرسیدم:
- به چی؟
- به اون حسِ توی قلبت.
این بازی با کلمات عجیب به دلم می‌نشست. این شیطنت و طنازی کلمات مرا وادار به ادامه دادن می‌کرد.
با طنازی پرسیدم:
- کدوم حس؟
- نمی‌تونی.
- چی رو نمی‌تونم؟
- حرف کشیدن از من رو.
خنده‌ی کوتاه و بی‌صدایی سر دادم.
- تو هم نمی‌تونی.
- چی رو؟
- شیفته کردن من رو.
- مطمئنی؟
چنان جدی و محکم پرسید که خنده از روی ل*ب‌هایم پر کشید و به حرف‌های خود شک کردم؛ به این‌که نکند از مرز دوست داشتن گذشته و حال شیفته و شیدای او شده باشم!؟
- بازم شک کردی؟
تمام تنم نبض گرفت و لحنِ بی‌نهایت مطمئنش مرا مجبور به سکوت کرد.
با بدجنسی ادامه داد:
- این‌دفعه به خودت شک کردی.
آب‌دهانم را فرو دادم و جسارتم را جمع کردم و پرسیدم:
- چرا شک کنم؟
نیش‌خند زد.
- نگفتی!؟
- چی رو؟
- مطمئنی؟
- از چی؟
- از این که نمی‌تونم تو رو عاشق خودم کنم.
ل*بم را گزیدم و بدون‌اطمینان ل*ب زدم:
- مطمئنم‌.
سرش را پایین‌تر آورد و مرز میان‌مان را به میلی‌متر رساند و بینی‌اش را به زیر گوشم کشید و زمزمه کرد:
- پس بدون که سخت در اشتباهی. از همین الان باختی.
خودم را عقب‌تر کشیدم که دستانش به دورِ کمرم محکم‌تر شد؛ اما من برای رهایی از آن‌وضعیت راهی به جز فرار نداشته. پس به تقلا کردنم ادامه دادم که در آخر کمرم را رها کرد و بالبخندی معنادار گفت:
- این‌دفعه رو فرار کن!.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
دستانش را میان دستانم گرفتم.
- خیلی دلم ‌برات تنگ شده بود.
خنده‌ی زیبایی سر داد.
- شما در آ*غ*و*ش یار موندگار شدی؛ گفتم من بیام دست‌بوسی.
ل*بم را گزیدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم و مشتم را حواله‌ی بازویش کردم. خودش را عقب کشید و باخنده اعتراض کرد:
- خیلی‌خب حالا! کُشتی من رو.
اخم کردم تا به جدیت کلامم بیافزایم.
- اصلاً هم کنار امیرسام نمی‌خوابم.
ابرویی بالا انداخت و باشیطنت گفت:
- بیخیال بابا. به کسی بگو که تجربه نداشته باشه.
خنده‌ی بلندی سر دادم. آن قدر با طنازی کلامش را بیان کرد که از خنده ریسه رفتم و دستم را به روی شکمم گذاشتم تا بالا نیاید. نفس‌عمیقی کشیدم و مابقی خنده‌ام را خوردم. دستی به موهای نامرتبم کشیدم و پرسیدم:
- چه خبر آنا؟ اهورا خوبه؟ خواهرت؟
چهره‌اش در کوتاه‌ترین زمان ممکن غمگین شد و پاسخ داد:
- آیدا بهتره. اگه دکترش بهبودیش رو تأیید کنه، برمی‌گردیم شهرِ خودمون.
از کلامش متعجب شدم و زمزمه کردم:
- برای همیشه!؟
با صدایی که از انتهای‌گلو می‌آمد، پاسخ داد:
- اوهوم.
- بی اهورا؟
- بی اهورا.
از ناراحتی، حالت صورتم درهم شد.
- چرا آخه؟
لبخندی به تلخی قهوه‌های خدمتکار مخصوص پدربزرگ روی ل*ب‌هایش جای گرفت.
- از این همه بلاتکلیفی و سختی خسته شدم. احساس می‌کنم شیرین و اهورا بیشتر وصله‌ی هم باشن تا من و اون.
- چه بلاتکلیفی؟ مگه نگفتی شما هم‌دیگه رو دوست دارین؟
خنده‌ی پراشکی کرد و نالید:
- من فقط معشوقه‌اش بودم. من یک‌معامله کردم و در عوضش شدم مطیع اون.
با چشمانی گردشده خیره‌ی حرکتِ آرامِ مرواریدهای اشک، به روی گونه‌اش شدم.
- چی... چی میگی؟
نگاهی‌عمیق به صورتم انداخت و ل*ب گشود:
- من یک‌دختر شهرستانی یتیم بودم که واسه‌ی درس خوندن اومده بودم این‌جا. هزینه‌های دانشگاه و خوابگاه و غیره این‌قدر زیاد بود که بعضی‌ وقت‌ها خجالت می‌کشیدم از پدربزرگم پول بگیرم و شب‌ها گرسنه می‌خوابیدم. به پشنهاد یکی از دوستام رفتم توی یک شرکت و باهم دیگه کار کردیم. من اون‌جا تایپیست بودم. حقوق خوبی می‌دادن و با پولی که پدربزرگ می‌فرستاد، می‌تونستم مخارجم رو تامین کنم.
نفس‌عمیقی کشید و اشک‌های صورتش را پاک کرد.
- همون کارِ لعنتی شد جرقه‌ی آشنایی من و اهورا؛ رئیس هیئت مدیره‌ی اون شرکت بود و با اون همه شیک‌پوشی و خوش برخوردی، دل من رو برد. با توجهات ریز و دیدارهای کوتاه توی اتاقش سعی می‌کرد با من صحبت کنه و منم از این توجه خوشم می‌اومد. به خودم که اومدم، دیدم بهش دل باختم و دلم یک ر*اب*طه‌ی‌عمیق می‌خواد. تو اوج خواستن و التهابِ عشق، خبرِ فوتِ پدربزرگم رو آوردن؛ تنها امیدی که من و آیدا داشتیم رو از دست دادیم و به شهرستان رفتیم‌. بعداز چهلم همه بزرگ‌تر ما شدن و تصمیماتِ عجیب و غریبی برای ما می‌گرفتند. ما بزرگ شده بودیم و نیازی به تصمیمات عمو و عمه‌ام نداشتیم. نمی‌خواستم آیدا توی اون سن‌کم زن پسرعموی بداخلاق یک‌لاقبلام بشه. دست آیدا رو گرفتم و با خودم آوردم به این‌جا. چندروز بعد حالِ آیدا بد شد و بردمش دکتر؛ بیماریش تمامِ بدنش رو گرفته بود‌. درمونده و تنها و بی‌پول!. یک‌دختر تنها... آه خدای من.
آهی پرسوزی کشید و بغضی که تا زبانِ کوچکش بالا آمده بود را به سختی فرو داد.
- آیدا باید عمل میشد و من هیچ پولی نداشتم!. نمی‌دونم لطف‌خدا بود یا امتحان الهی!؟ اهورا رو توی بیمارستان دیدم که اومده بود به یکی‌از دوستاش سر بزنه. من رو دید و بعد از تسلیت و این حرف‌ها پرسید که چرا به کارم برنمی‌گردم؟ دل رو زدم به دریا و اوضاع و احوالم رو براش گفتم که... .
ل*بش را میان دندان‌هایش به بازی گرفت. بازگو کردنِ بزرگ‌ترین اشتباه و یا بهترین خاطره‌ی زندگی‌اش برایش بسیار سخت بود و دردناک. به سختی جان کند و پرسید:
- می‌دونی چه پیشنهادی بهم داد؟
باتردید زمزمه کردم:
- پول، در ازای ازدواج موقت؟
اشک در چشمانش حلقه زد و به سرعت صورتش را پر کرد.
- آره. بودن با اهورا و سلامتی خواهرم یا... مرگِ آیدا و عذاب وجدان.
ابروهایم را در هم کشیدم. صورتش را پاک کرد و پره‌های بینی‌اش را با دستمال پاک کرد.
- قبول کردم و این شد هر روز تحقیر، تنهایی؛ ولی، آیدا عمل کرد و خوب شد. بیشترِ شب‌ها اهورا کنارمه و زیرپوستی بهم اهمیت میده؛ اما، تا کِی توی زندگیِ یک‌زنِ دیگه باشم؟
- این ر*اب*طه‌ی پنهانی خواسته‌ی اهورا بوده. تو چرا عذاب وجدان گرفتی؟
- این خواسته‌ی اشتباهیه.
- اما، حرف تو هم اشتباهه.
- چی؟
- میگی تا کِی توی زندگی یک‌زن دیگه باشی؟ پس چطور موقعی که بهش نیاز داشتی این‌جور فکر نمی‌کردی؟
- نه! این‌جوری فکر نکن.
- مطمئنم اهورا همین فکر رو می‌کنه.
ل*ب به اعتراض گشود و قصد دفاع از حقوقش را کرد؛ اما با صدای مامان‌فاطمه ل*ب‌هایش را بهم دوخت و به سمت‌او بازگشت.
- خیلی‌خوش اومدی دخترم. ببخشید که تنهاتون گذاشتم.
آناهیتا با مهربانی پاسخ داد:
- خیلی ممنونم. این چه حرفیه؟ شما باید ببخشید که بدموقع مزاحم شدم.
- این چه حرفیه عزیزم؟
- آخه انگار میرید مسافرت.
من به جای مامان‌فاطمه پاسخ دادم:
- شب که حرکت نمی‌کنیم! فردا صبح میریم. قراره عیدنوروز رو بریم خونه‌ی آقاجون.
- به سلامتی عزیزم. خوش بگذره.
- ممنونم.
چندی‌بعد آناهیتا نفس عمیقی کشید و ازجا برخاست.
- خب دیگه، من باید برم.
من و مامان فاطمه متعجب بلند شدیم.
مامان فاطمه به سرعت مخالفت کرد:
- کجا؟ شما که تازه اومدی!.
- ممنونم. دیگه باید برم. خواهرم تو خونه تنهاست. تازه مرخصش کردم از بیمارستان. الآنم دلم برای کاترین تنگ شده بود، اومدم بهش سر بزنم.
لبخندی زدم و مهربانی‌اش را پاسخ دادم:
- خیلی لطف کردی عزیزم.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
- وقت کردی بهم سر بزن عزیزم.
- حتماً. مراقب خودت باش.
- تو هم.
از من و مامان فاطمه خداحافظی کرد و به سمت در ورودی قدم برداشت که صدایش زدم:
- آناهیتا!؟
به سمتم برگشت و منتظرِ کلامم ماند.
- هر تصمیمی می‌گیری قبلش خوب فکر کن.
سری تکان داد و به آرامی زمزمه کرد:
- حتماً.
رو برگرداند و با قدم‌هایی سست و کم‌توان از ساختمان بیرون زد. نفسی گرفتم و دستی به چشم‌هایم کشیدم و به سمت مامان فاطمه چرخیدم.
- بااجازه من برم استراحت کنم.
- شبت بخیر عزیزم.
گونه‌اش را ب*وسه‌ای نشاندم و شب بخیرش را پاسخ دادم. پله‌ها را دوتا یکی بالا رفتم و خودم را به اتاقِ مملو از آرامشم رساندم. موجِ موهایم را به شانه سپردم و دستانِ سفیدم را کرم زدم. پس از تعویض لباس‌هایم با لباس خوابِ سفید و خنکم و خاموش کردنِ لامپ اتاق، خودم را به گرمای پتو و تشک رساندم و چشمانم را به روی هم قرار دادم. صدای تقه‌ی کوتاهی که به در خورد باعث شد به سمت در برگردم. صدای زیبای امیرسام را از پشت در شنیدم که به آرامی مرا صدا می‌زد:
- کاترین؟ خوابیدی؟
به پشتیِ تخت تکیه دادم و با لبخند او را دعوت کردم:
- نه. بیا داخل.
به آرامی در را باز کرد و سرش را از چهارچوب رد داد و به داخل مایل کرد.
- مزاحم نیستم؟
- نه. بیا داخل.
داخل شد و پشت سرش در را بست. با دستم سیلیِ آرامی به تشک زدم.
- بیا بشین.
همان‌جایی را که نشانش دادم را برای نشستن انتخاب کرد. با وجود نوری که از پنجره‌ی اتاق وارد میشد، به راحتی صورتش را می‌دیدم و نیازی به روشن کردن چراغ خواب نبود. نگاهِ‌شرور و سرکشش را به روی شانه‌هایم سوق داد و به آرامی بالا کشید. گوشه‌ی ل*بم را مورد هجوم دندادن‌هایم قرار دادم و دسته‌ای از موهایم را به روی شانه‌ام رها کردم.
- بهت میاد.
همان دوکلمه برای سرمستیِ من کافی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- ممنونم.
فاصله‌ی میان‌مان را به حداقل رساند و شلاقِ نگاهش را از هیچ‌یک از اعضایِ بدنم دریغ نکرد. برای عوض کردن فضای به وجود آمده سرفه‌ی کوتاهی کردم و پرسیدم:
- فردا کِی میریم؟
- خودم بیدارت می‌کنم.
- باشه. امیر؟ چرا آقاجون این‌جا زندگی نمی‌کنه؟
- آقاجون اهلِ شهرنشینی نیست. اون دلش پیشه درخت و برکه‌های طبیعی و صدای پرنده‌هاست. این‌جور جاها رو دوست داری؟
- تا حالا وقت نکردم این‌جا بهشون سر بزنم؛ اما شاید عاشقش بشم.
یک‌تای ابروهایش را بالا انداخت و زمزمه کرد:
- عاشق؟ پس نمیریم.
نگاهش را به زیر کشید و ل*ب‌هایش به آرامی استخوان گونه‌ام را نوازش کرد و زیر گوشم نجوا کرد:
- چون قرار بود من، تو رو عاشق کنم.
نفسش را زیر گوشم رها کرد که ضربان قلبم اوج گرفت و بدنم به گزگز افتاد. آب دهانم را به سختی فرو دادم و با سوزشِ رگ گردنم چشمانم را به روی هم گذاشتم و با دستانم پهلوهایش را قاب گرفتم. فاصله‌ی کوتاهی میانمان ایجاد کرد و پرسید:
- یادته؟
چشمانم را به آرامی از هم باز کردم و باصدایی لرزان پاسخ دادم:
- یادمه.
دستِ د*اغ و مردانه‌اش را بالا آورد و موهایم را از روی شانه‌ی عر*یا*نم کنار داد و این بار استخوانِ تَرقوه‌ام مهمان گرمایش شد. از این همه ن*زد*یک*ی و لمس‌های سوزانش، بدنم به لرزه افتاد و عرق د*اغ برعکسِ تنِ یخ کرده‌ام به روی پشتم روانه گشت. وقتی گرمای دستان و صورتش پیشروی کرد و مرا دیوانه‌تر، به خود آمدم و نامش را بر زبان آوردم:
- امیرسام؟
از پیشرَوی دست کشید. سرش را بلند کرد و به سمتم برگشت.
- جانم؟
خودم را عقب کشیدم و از او فاصله گرفتم. نمی‌دانم رفتار و حرکتم درست بود یا نه!؟ اما می‌دانم قادر به ادامه دادن نبودم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- خوابم میاد.
به زیر پتو خزیدم و نگاهم را به زیر کشیدم.
- از من می‌ترسی؟
به سرعت به سمتش برگشتم و پاسخ دادم:
- نه.
ابروهای پرپشت مردانه‌اش را کمی درهم کشید و پرسید:
- پس چرا فرار می‌کنی؟
به روی صورتم خم شد و منتظر ماند تا پاسخ بدهم.
چه جوابی داشتم؟ من، پایبند عقاید پدربزرگی بودم که هم‌چنان در دوران اشرافیتش گیر کرده بود و اصالت و نجابت زنان خاندان در الویت اخلاقی‌اش قرار داشت. نمی‌توانستم این یک خواسته را رد کنم و برای لحظاتی ل*ذت، او را ناامید کنم. پدربزرگ برای من جایگاهی بالاتر از امیرسام داشت. با این‌که به شدت وجودم برای این‌مرد بی‌قراری می‌کرد و تپش‌های قلبم گواه کلامم بود.
- کاترین؟
نفس‌عمیقی کشیدم و چشمانم را بالاتر کشاندم که لبخندی اطمینان بخش به سمت روانه کرد.
- به من اطمینان کن! مطمئن باش نمی‌ذارم اذیت بشی.
گونه‌ام را نوازش کرد.
- خوب بخوابی.
از روی تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد و گرمایش را نیز با خود برد.
مگر میشد با همان جمله‌ی کوتاه، به یک‌مرد اطمینان کرد و خیالت تخت شود از هر آن‌چه که قرار بود پیش آید!؟ آره. حداقل در میان مَردان، امیرسام این‌خصلت را داشت که با یک‌جمله تمام ذهنم را زیر و رو کند و قلبم را لبریز از آرامش. دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و درست همان جایی که گرمای او قرار داشت، گذاشتم و چشمانم را بستم. طولی نکشید که با خیال او به خوابی شیرین فرو رفتم.


***
«فصل هفتم»
المیرا و پرستش از ماشینِ من پیاده شدند و به سمت رستوران بین‌راهی که برای صرف ناهار انتخاب کرده بودند، قدم برداشتند. کمربندم را باز کردم و همین‌که قصد باز کردن در را کردم، صدای گوشی‌ام بلند شد. به ناگهان ضربان قلبم اوج گرفت و استرس عجیبی به جانم افتاد. گوشی را از جیبم بیرون آوردم که با دیدن نام پدربزرگ تمام‌تنم یخ کرد. نفس عمیقی کشیدم و فلش سبز را لمس کردم. گوشی را کنار گوشم گذاشتم.
- سلام پدربزرگ.
- دختره‌ی احمق! ما رو چی فرض کردی؟! به چه حقی بدون اجازه‌ی من ازدواج کردی؟ این‌همه پست و حقیر شدیم که مخفیانه ازدواج می‌کنی؟
از فریادهایی که می‌کشید بغض به گلویم هجوم آورد و نالیدم:
- پدربزرگ؟! باور کنید من... .
- دیگه باورت ندارم. دیگه قبولت ندارم کاترین. دختره‌ی احمق!.
- خواهش می‌کنم به من فرصت بدید حرف بزنم. ازدواجی در کار نیست.
- چندروز فرصت داری اون پسره‌ی خارجی رو به من معرفی کنی. اصلاً اون بدون صحبت با من چطور جرأت کرده با تو ازدواج کنه؟
- اون مقصر نیست. من خودم خواستم با شما در میون بذارم و... .
- معلومه که تو مقصری.
- من توضیح میدم.
- ناامیدم کردی! حالا دیگه باید از خواهرت بشنوم ازدواج کردی؟ معلومه خودتم از این عمل وقیحانه‌ات شرمساری که جرأت نکردی با ز*ب*ون خودت بگی. ناامیدم کردی کاترین!.
و صدای بوق‌های ممتد به جای صدای مردانه و پرابهتش در گوشم پیچید. دقیقاً همانند طوفان بود. ناگهانی می‌آمد، تخریب می‌کرد و ناگهانی هم می‌رفت و سکوتی‌مطلق به جای می‌گذاشت. گریه‌ام را آزادانه سر دادم و سرم را روی فرمان گذاشتم. فکر می‌کردم اگر از زبان کلارا بشنود، کمتر داد و بی‌داد راه بیندازد؛ اما همه‌چیز بهم ریخته بود. به اندازه‌ی کافی با تحقیقات و کنجکاوی‌هایم در ادیان دیگر از تغییر دین من می‌ترسید که حالا ازدواجم با یک‌مسلمان و دینش هم اضافه شده بود.
با تقه‌ای که به شیشه خورد به سرعت سر بلند کردم و به سمت پنجره برگشتم. امیرسام با دیدن چهره‌ی اشک‌آلودم در را باز کرد و متعجب پرسید:
- اتفاقی افتاده؟! چرا گریه می‌کنی؟
نامش را با ناله سر دادم:
- امیرسام.
- جانم؟!
هق‌هق کردم.
- پدربزرگم... فکر می‌کنه من بدون اجازه‌اش ازدواج کردم.
- چی؟ این دیگه از کجا اومد؟ مگه نگفتی که همه‌چیز رو بهش گفتی و... .
به ناگهان سکوت کرد و در کسری از زمان چهره‌اش درهم شد و ل*ب‌هایش با فشار روی هم قرار گرفتند.
- من... می‌دونم که قرار بود بهش بگم؛ اما، نتونستم؛ یعنی... نشد زودتر بگم.
به سرعت صندلی کنارم را اشغال کرد و با ابروهایی در هم پرسید:
- چرا نگفتی؟
دستم را پیش بردم و به روی بازوی قطورش گذاشتم. تمام عضلاتش منقبض شد و تار و پود پارچه را به بازی گرفت.
- خودت بهم فرصت دادی.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
- آره دادم؛ اما تو عین خیالتم نیست.‌.. هر چه سریع‌تر من رو باید با خانواده‌ات آشنا کنی.
- باشه باشه.
برخلاف انتظارم، به آرامی خودش را جلوتر کشید و صورتم را پاک کرد.
- نگران نباش! من اونا رو راضی می‌کنم.
لبخند غمگینی زدم.
- امیدوارم به همین راحتی باشه.
- همین‌طوره، شک نکن.
در را باز کرد.
- بریم که ناهارت یخ نکنه.
سری تکان دادم و هردو از ماشین پیاده شدیم. صورتم را از اشک پاک کردم و چندین نفس‌عمیق در هوای تازه کشیدم. دستش را روی کمرم قرار داد و با صورتی گرفته ل*ب زد:
- اشتباه کردیم؛ اما درستش می‌کنیم.
لبخندی کم‌رنگ به سمتش روانه کردم تا حداقل او احساس عذاب‌وجدان نکند.
وارد رستوران شدیم و به جمع پیوستیم. روی تختِ بزرگ ۱۵نفره جای گرفتم و تکیه‌ام را به پشتی دادم. امیرسام با فهمیدن این‌که آقاجون به اصرار برای سفارش رفته او هم به قصد همراهی آقاجون جمع را ترک کرد.
- دختر؟
با صدای خانجون، بی‌حوصله و با دلی خون به سمتش برگشتم که پرسید:
- تو خانواده نداری؟
اوه خدای من. همین یکی را کم داشتم. امروز همه به مسئله‌ی خانواده پیله کرده بودند و قصد آزار من را داشتند. دستی به چشمانم کشیدم و در حالی سعی می‌کردم عصبانیتم را کنترل کنم پاسخ دادم:
- دارم.
- پس کجان؟ توی مراسم آشنایی نبودن!.
- اون مراسم، مراسم آشنایی من باخانواده امیرسام بود. هنوز هیچ خواستگاری صورت نگرفته که شما با خانواده‌ام آشنا بشید.
گویا جوابم او را عصبی کرد که به سرعت ابروهایش درهم شد.
- پس چرا پیش امیرسام زندگی می‌کنی؟
همین مانده بود که خانجون بی‌اعصابشان پاسخ بدهم و عصبانیتی که از آن تماس به جانم تزریق شده بود را بر سر این‌زن خالی کنم. ل*ب‌هایم را به هم دوختم و ترجیح دادم با سکوتم، مانع بالا گرفتن یک‌دعوا و جدل بشوم.
- چه خانواده‌ای داری که اجازه دادن با یک‌مرد غریبه زندگی کنی.
نه! او قصد عصبانی کردن من را داشت و گویا به همین راحتی رهایم نمی‌کرد. درست دست روی نقطه‌ی اتصالی من گذاشته بود؛ درست همان موضوعی را پیش کشید که چندلحظه‌ی پیش پدربزرگ به آن اشاره کرده بود و دلم را سوزانده بود.
- اون‌ها همچین اجازه‌ای رو به من نمیدن.
پوزخند زد.
- پس آفرین به تو که این‌همه خودسری. البته این چیزها برای شماها که هرکثیف‌کاری می‌کنید عادیه.
چشمان به خون نشسته‌ام را برای لحظاتی به روی هم فشردم‌ و با دندان‌هایی کلیدشده پرسیدم:
- چی برام عادیه؟
- زندگی پیش یک‌مرد غریبه؛ هنوز خواستگاری نکرده و خودت رو چسبوندی بهش و... .
صدای متعجب مامان فاطمه بلند شد:
- خانجون؟! این چه حرفیه؟ من از کاترین خواستم پیش ما زندگی کنه.
خانجون با صدایی که کنترلش می‌کرد، غرید:
- اشتباه کردی فاطمه. اشتباه.
- هیچ اشتباهی نکردم خانجون. من به کاترین و امیرسام اعتماد دارم و خداروشکر اون‌ها این‌قدر عاقل هستن که نیازی به کنترل ندارن. اگر قرار بود خطایی رخ بده، تو خونه‌ی کاترین رخ می‌داد.
خانجون بی‌توجه به کلام مامان فاطمه رو کرد به من و تیر خلاص را رها کرد:
- بچه‌های ما باایمان و باخدا هستن؛ سعی نکن امیرسام رو به دین خودت بکشونی و زندگیش رو خ*را*ب کنی.
ل*ب‌هایم را روی هم فشردم و اجازه دادم کلامش را تمام کند.
- حرص مال و ثروت چکارا با آدمیزاد نمی‌کنه! رک بگو چی می‌خوایی؟!
با آرامشی ساختگی و لبخندی عصبی پاسخ دادم:
- تمام ثروت خانواده‌ی امیرسام رو.
تعجب در چشمان همه موج می‌زد و من بی‌توجه به چشمان گردشده و صورت‌های مبهوتشان، ازجا برخاستم.کفش ‌هایم را به پا کردم. مامان فاطمه ابرو در هم کشید و باناراحتی پرسید:
- کجا میری دخترم؟
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
- شنیده بودم ایرانی‌ها خیلی مهمان‌نواز هستن؛ اما چیز دیگه‌ای رو ثابت کردید.
رو برگرداندم که با چهره‌ی متعجب آقاجون و ابروهای درهم امیرسام مواجه شدم. از حرف‌هایی که شنیده بودم، خونم به جوش آمده بود که با دیدن امیرسام پرسیدم:
- به خانجون نگفتی من کیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
ابروهایش بیشتر درهم شدند و نگاه دلخورش را روانه‌ی خانجون کرد. خونم به جوش آمده بود از حرف‌های توخالی این زن کج‌فهم. به سمت خانجون برگشتم و درحالی‌که سعی می‌کردم در کلماتم نهایت احترام را جای بدهم پوزخندی زدم و ل*ب گشودم:

- شما من رو می‌شناسید؟ نه. می‌دونید من کیم؟ نه.

کمی به سمتش خم شدم و ادامه دادم:

- من دختر بزرگ‌ترین تاجر فرانسه‌ام. آیدن ایلیچ؛ صاحب چندین تجارت‌خانه و هزاران کارمند. من نوه‌ی لُرد آنسل هستم؛ لرد آنسل که یکی از پنج سیاستمدار سابق و ثروتمند فرانسه‌ست. من خواهرزاده‌ی آلفرد و آرتور هستم؛ کسایی که با اسمشون می‌تونید تمام خانواده‌تون رو تامین کنید. من کاترینم، کاترین ایلیچ، صاحب تجارت‌خانه‌های پدرم و میلیون‌ها دلار پول!. اون‌وقت چرا باید با این‌همه دارایی که دارم، به شرکت امیرسام چشم بدوزم؟ تمام دارایی من می‌تونه شهر کوچیک شما رو بخره خانجون!.

خودم رو عقب کشیدم و نفس‌زنان ادامه دادم:

- متوجه شدید؟ اما من همه‌ی این‌ها رو پشت سرم گذاشتم و امیرسام رو انتخاب کردم. تمام دارایی که پدربزرگم برام گذاشته با ازدواجم با امیرسام گرفته میشه و امروز هم بهم زنگ زد و گفت که ازم ناامید شده. می‌فهمید یعنی چی؟ آنسل ایلیچ از من ناامید شده و این یعنی مردن.

به سرعت به عقب برگشتم و با چشمانی که از شدت عصبانیت و هجوم اشک می‌سوختند، از آن‌رستوران کذایی بیرون زدم و خودم را درون ماشین انداختم. سیل اشک‌هایم راه افتادند و تلاشی برای نریختنشان نکردم. پدربزرگم گفته بود از من ناامید شده و این زن‌حقیر اولین چیزی که به ذهنش می‌رسید، دارایی امیرسام بود. خدای من! من به آن شرکت و خانه‌ی کوچک چه نیازی داشتم؟ در صورتی که می‌توانستم با سود یک‌ماهه‌ی تجارت‌خانه، خانه‌ای بزرگ‌تر بخرم؟ اصلاً مرا می‌شناخت؟ عادت داشت به قضاوت‌های بی‌جا و زنانه‌اش؟ لعنت به من با انتخاب‌های کودکانه و احمقانه‌ام. برای جرعه‌ای آرامش از پاریس فرار کردم؛ اما این‌جا هم آرامش از من فراری بود. چرا در مورد من همچین فکری می‌کرد؟ چه خطایی مرتکب شدم که مرا غارتگرِ مال و ثروت می‌دانست؟ اگر بدون خواستگاری ص*ی*غه‌ی امیرسام نشده بودم، حالا این‌همه حرف نمی‌شنیدم و کسی به من بی‌احترامی نمی‌کرد. چرا پدربزرگ را مطلع نکردم؟! چرا؟! عجب خطای بزرگی مرتکب شدم. بزرگترین گناه نابخشودنی که حالا باید چوبش را می‌خوردم. ای کاش به حرف امیرسام گوش داده بودم و از همان اول پدربزرگ را مطلع می‌کردم.

با باز و بسته شدن در، چشم چرخاندم و نگاه خیسم را به امیرسام دوختم. برعکسِ انتظارم لبخندی زد و گفت:

- می‌بینم که گربه‌ی وحشیِ من خوب از حقش دفاع کرد.

- چرا اومدی؟

سوالم را بی‌جواب گذاشت و پرسید:

- از حرف‌های خانجون ناراحت شدی؟

باعصبانیت پاسخ دادم:

- توقع داشتی نشم؟

- من همچین حرفی زدم؟

دستی به صورتم کشیدم و همانند دختربچه‌های تنها گفتم:

- خانجون خیلی با من بد رفتار کرد. من نمی‌خوام تو رو... .

انگشتانِ گرمش که چانه‌ام را اسیر کرد، حرف در دهانم ماسید و سرم به بالا کشیده شد.

- من از خانجون دفاع نمی‌کنم؛ اما میشه در مقابل این حرف‌هاش عصبی نشی و به خوبی باهاش رفتار کنی؟

به آرامی زمزمه کردم:

- من بهشون توهین نکردم.

- می‌دونم؛ از این به بعدم نکن. خانجون خیلی‌حساسه و فکر می‌کنه من یک‌تحفه‌ام که از آسمون افتاده.

از کلامش، خنده‌ی ریزی روی ل*ب‌هایم نقش بست.

- من می‌خوام باهام محترمانه رفتار بشه. همین!.

- من باهاشون صحبت می‌کنم.

- من چرا باید دنبال ثروت تو باشم؟

خنده‌ای سر داد و گفت:

- کدوم ثروت؟ خانجون خیالاتی شده‌. اون هنوز تو رو درست نمی‌شناسه که اگه بشناسه فکر می‌کنه من به دارایی تو چشم دوختم!.

نتوانستم به طنز صدایش بخندم. بغض کردم و بدون فکر کلامی را که در ذهنم رژه می‌رفت را به زبان آوردم:

- همه‌ی این‌ها تقصیر خودمه؛ ای کاش به خونه‌ات نمی اومدم و باهات ازدواج‌ نمی‌کردم.

به سرعت ابروهایش درهم شد و چانه‌ام را محکم فشرد که صورتم از درد جمع شد.

- پس پشیمونی؟

- پشیمون نیستم. نباید حرف‌هات رو نادیده می‌گرفتم.

خودش را عقب کشید و ل*ب زد:

- درستش می‌کنیم.

گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و حینی که شماره‌ای می‌گرفت، با لحنی قاطع و محکم گفت:

- بعداز تحویل سال میریم پیش پدربزرگت.

از تعجب چشمانم گرد شدند و ل*ب باز کردم تا حرفی بزنم که ادامه داد:

- این‌بار نمی‌ذارم به همه‌چیز گند بزنی.

ل*ب‌هایم را به هم فشردم و کلامی به زبان نیاوردم.

اگر پدربزرگ امیرسام را قبول نمی‌کرد، چی میشد؟ من تحمل بحث و جدالی دیگر را نداشتم. آن هم میان پدربزرگ و مردی که دوستش داشتم.

صدای امیرسام خطاب به فرد پشت گوشی بلند شد:

- سلام، خسته نباشید... . کیانفر هستم... . ممنونم... . امکانش هست دوتا برام بلیت رزرو کنید؟... . بله، ممنون. برای پاریس.

نگاهی کوتاه به سمتم انداخت و ادامه داد:

- بله، ممنون‌تون میشم... . هرچه زودتر بهتر... . نه مشکلی نیست... . ممنونم... . هزینه‌اش رو مثل همیشه پرداخت می‌کنم... . بله... . خدانگهدار شما.

تماس را خاتمه داد و به سمتم برگشت.

- برای چهارفروردین بلیت رزرو کردم.

نفس‌عمیقی کشیدم.

- اگر پدربزرگم برخورد صحیحی نداشته باشه، چی؟

- من یک اشتباهی کردم و پای همه‌چیزش می‌مونم. من به خاطر این‌که نتونستم در مقابل تو قوی و خوددار باشم، کاری کردم که تو پیش خانواده‌ات بی‌آبرو بشی؛ بی‌ارزش بشی و خانجون به خودش اجازه بده اذیتت کنه. همه‌ی این‌ها تقصیر منه و منم جبران می‌کنم.

فکر می‌کردم انتخاب من برایش یک‌اشتباه بود؛ ولی این‌همه تواضع؟ ل*ب‌هایم را از هم فاصله دادم که بدخلقی تشر زد:

- فعلاً هیچی نگو.

ل*ب‌هایم را به هم فشردم. امیدوارم تأثیری که امیرسام بر روی قلب‌من گذاشته بود را روی پدربزرگ هم بگذارد.

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. گوشی‌ام را از جیب شلوارم بیرون اوردم و برایش تایپ کردم:

- برو ناهار بخور.

ارسال کردم که صدای گوشی‌اش بلند شد. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم که گوشی‌اش را در همان‌حالت بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. با دیدن صفحه ابروهایش بالا پرید و به سمتم برگشت که سریع نگاهم را دزدیدم و سریع تایپ کردم:

- من که حرف نزدم. این هم حرف زدن به حساب نمیاد.

پیام را که خواند، چیزی تایپ کرد و صدای گوشی‌ام بلند شد. پیام را باز کردم:

- میل ندارم.

با اخم پاسخ دادم:

- خب نخور!.

و به آرامی زیر ل*ب زمزمه کردم:

- بیا من رو بخور!.

- اتفاقاً این گزینه‌‌ی‌خوبیه

با چشمانی گرد شده به سمتش برگشتم که به سمتم خیز برداشت. ناخودآگاه جیغی کشیدم و خودم را به در چسباندم. در چند میلی‌متری صورتم ایستاد و با نگاهش کل صورتم را رصد کرد و پرسید:

- ایده‌ات رو چه‌جوری عملی کنم؟

با نگاهم، چشمانش را دنبال می کردم که در آخر که به چشمانم رسید. دستانم را مشت کردم و پاسخ دادم:

- هیچ‌جوره.

دستش را بالا آورد و پشت انگشت‌هایش را به روی صورتم کشید که ضربان قلبم اوج گرفت. در حالی که حرکت دستش را ادامه می‌داد، گفت:

- نوچ! نمیشه... . باید تنبیه بشی؛ اونم به روش من.

- امیر؟!

لعنتی. چرا صدایم می‌لرزید؟ نگاهی کوتاه به ل*ب‌هایم انداخت و زمزمه کرد:

- جانم؟

چشمانم را بستم و طوطی‌وار ل*ب زدم:

- توی ماشین جای تنبیه نیست. قول میدم وقتی رسیدیم با جون و دل تنبیه تو رو قبول کنم.

مشت‌هایم را بالا آوردم و مابینمان قرار دادم. به عقب هولش دادم که گرمایش دور شد و فرصتی برای باز شدن چشمانم ایجاد کردم. لبخندی روی ل*ب‌هایش نشاند و با نگاهی شیطانی عقب کشید. نفس‌عمیقی کشیدم و مرتب نشستم.

- چه ترسیده این گربه‌ی‌ وحشی.

گربه‌ی وحشی؟! واقعاً به من می‌آمد. ل*بم را از هیجان گزیدم و به سمت مخالف چرخی زدم. صدای نفس‌های عمیقش آمد و چندی بعد پهن شدنش روی صندلی.



***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
«فصل هشتم»

نفس عمیقی کشیدم و با ل*ذت اطرف را از نظر گذراندم. این شهرِ کوچک می‌توانست یکی از بهترین نقاشی‌های خداوند باشد. منزل آقاجون، خانه‌ای ترکیبی از سبک مدرن و سنتی بود؛ نمای آجری با سقف شیروانی. محوطه‌ی خانه پر بود از درختان میوه و گلدان‌های رنگارنگ در کنار حوضِ بزرگ و سراسر نرده‌ها. صدای جوش و خروش رودخانه و پرندگان می‌توانست یکی از بهترین موزیک‌های لایت دنیا باشد. ای کاش در این خانه به دنیا آمده بودم و به سادگی اهالی این شهر زندگی می‌کردم؛ نه میان آن همه اشراف‌زاده و قوانین سخت و دست و پاگیر.

- این‌جا رو دوست داری؟

به سمت آقاجون برگشتم و با لبخندی پهن و واقعی پاسخ دادم:

- آرامش‌دهنده‌ست.

سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد. عصایش را کنار تختِ چوبی جای داد و در کنارم نشست. بلوز و شلوار ساده‌ی سفیدرنگی به تن داشت که با آن لباس نازک و بلند قهوه‌ای محشر شده بود.

- آقاجون؟

- بله باباجان؟

به لباسش اشاره کرده و پرسیدم:

- این چیه؟

نگاهی به لباس‌بلندش انداخت و پاسخ داد:

- بهش میگن عَبا؛ لباسی که پیامبر ما می‌پوشیدن. مثل لباسی که ″پدرِ روحانی″ می‌پوشه.

- شما برای چی می‌پوشید؟

- من عادت کردم موقع عبادت این لباس رو بپوشم؛ یک‌نوع لباس مقدسه برای ما‌ که بیشتر علمای دینی این لباس رو می‌پوشن. منم به تبعیت از جدم می‌پوشم.

با تعجب پرسیدم:

- مگه جد شما چه کسی بودن؟

- کسانی که نسبتشون با هاشم بن عبد مناف(جدّ دوم پیامبر اکرم (ص)) میرسه رو "سید" میگن. پیامبرِ ما چون پسر نداشته، نسلش از طریق دخترشون ادامه پیدا کرده، همسر دخترشون، امام علی(ع)، چون پسرعموی پیامبر بودن، پس هر دو (امام علی(ع) و دختر پیامبر حضرت فاطمه (س)) سید محسوب میشن. پس بچه‌های اون‌ها هم سید هستن. حالا تمام کسانی که شجرنامه و جد اون‌ها به فرزندان و نوادگان پیامبر می‌رسه رو سید میگن.

- چقدر باحال! پس شجره‌نامه‌ی شما به پیامبرتون می‌خوره و سید خطاب میشید؟

- بله. شجره‌نامه‌ی ما هم می‌خوره به اولاد پیامبر؛ اما مثل این‌که یکی از اجدادمون فامیلمون رو از حسینی کیانفر به کیانفر تغییر داده.

- یعنی هر کسی فامیلش حسینی باشه سید هسته؟

- نود درصد حسینی، حسنی، زارع، طباطبایی، هاشمی و چندین مورد دیگه.

- پس الان امیرسام سیّده؟

- بله.

- پس منم همسر یک سیدم؟!

و با ذوق به آقاجون خیره شدم که خنده‌ی کوتاهی کرد و پاسخ داد:

- تو نصف دین امیرسامی.

لبخندم کِش آمد و متعجب زمزمه کردم:

- نصف دین؟

- توی دینِ ما، وقتی مرد یا زنی ازدواج می‌کنن نصف دین‌شون رو تکمیل می‌کنن؛ چون از گناهان زیادی مِن جمله فساد دور میشن و به سُنت پیامبر احترام گذاشتن.

سری تکان دادم و گفتم:

- موضوعات زیبایی یاد گرفتم. ممنونم.

با محبت پاسخ داد. زانوهایم را جمع کردم ‌و زمزمه‌وار نام امیرسام را بر زبان جاری کردم:

- سید امیرسام کیانفر.

با صدای آقاجون به سر بلند کردم.

- کاترین جان؟

- جانم آقاجون؟

- من ازت یک‌درخواستی داشتم.

از کلامش متعجب شدم. آقاجون از من درخواستی داشت؟

به آرامی زمزمه کردم:

- بفرمایید.

نفس عمیقی کشید و با لحنی شرمنده گفت:

- میشه همسر من رو ببخشی؟

چشمانم تا آخرین‌حد ممکن گرد شد و ابروهایم از پیشانی‌ام بیرون زدند.

- حوریه چیزی توی دلش نیست. خدا شاهده خیلی دعواش کردم بابت حرف‌هاش؛ اما نمی‌دونم چرا این‌همه حساس شده!.

آقاجون مرا متقاعد می‌کرد تا همسرس را ببخشم و از من درخواست بخشش داشت و چقدر بی‌انصافی بود، اگر من درخواستش را رد می‌کردم. کسی که برای من خیلی‌محترم و باارزش بود.

- هیچ‌وقت به مال دنیا اهمیت نمیده؛ ولی این‌دفعه برای این که دل تو رو بشکنه این حرف‌ها رو زد و هم من و هم خودش رو شرمنده‌ی تو کرد.

نفس عمیقی کشیدم و لبخند پهنی زدم.

- آقاجون؟

- جانم بابا؟

- من واقعاً از خانجون خیلی ناراحت شدم. من از بچگی توی پول و ثروت بزرگ شدم و به گونه‌ای تربیت شدم که اصلا ثروت طرف مقابلم برام ارزشی نداره.

برای تأیید حرف‌هایم سری تکان داد.

- حق داری باباجان.

سرش را که به زیر انداخت، قلبم به درد آمد برای همین به سرعت گفتم:

- اما می‌بخشمشون؛ چون بهشون حق میدم از دین من بترسن.

سرش را بلند کرد و لبخند مهربانی زد.

- قلب خیلی بزرگی داری دخترم.

- لطف دارید.

- مطمئن باش حوریه وقتی تو رو به خوبی بشناسه از این رفتارهاش پشیمون میشه.

در پاسخ به کلامش تنها به لبخندی اکتفا کردم. مدتی به سکوت گذشت تا این که آقاجون پرسید:

- ببینم دختر، اهل شطرنج هستی؟

- بابام خیلی دوست داشت و بلد بود؛ ولی من حرفه‌ای بلد نیستم و وقتی هم نشد ازش یاد بگیرم؛ اما می‌تونم بازی کنم‌.

- پس بازی کنیم؟

بالبخند پاسخ دادم:

- البته.

- پس وسایل رو از کنارت بیار این‌جا.

وسایل شطرنج را از کنارم برداشتم و مابینمان قرار دادم. نگاهی به مهره‌ها انداختم و گفتم:

- من سفید.

- باشه. پس شروع کن.

- چشم.

بازی را شروع کردیم و من تمام حواسم را به بازی بسیارسخت شطرنج دادم.

با حرص گفتم:

- نه! قبول نیست آقاجون.

آقاجون خنده‌ای کرد و پرسید:

- کدومش قبول نیست؟ باختنت؟

- بله. کیش و مات شدم که!.

- باختی دیگه دختر.

دستی میان موهایم کشیدم.

- قبوله؛ اما شما قوی‌تر بودید و این عادلانه نیست.

باخنده گفت:

- این‌همه بهونه نیار بچه جون.

- آخه نامردیه. سه‌بار بازی کردیم و هر سه‌بار من باختم.

- یاد می‌گیری با قوی‌تر از خودت بهتر بجنگی.

- همین‌قدر در توانم بود.

- ای بلا! تو هنوز رو نکردی.

خنده‌ای سر دادم‌.

- وا آقاجون؟!

- والا باباجان.

صدای گرم و دلنشین امیرسام آمد و چندی‌بعد خودش در کنارمان ایستاد.

- به به! خوب دوتایی بگو و بخند راه انداختین.

آقاجون ازجا برخاست و عصایش را برداشت.

- خیلی‌خب حسود. مال خودت.

خنده.ی من و امیرسام بلند شد و آقاجون عصازنان از ما دور شد. با نگاهم دنبالش کردم که به جمعیت نشسته بر روی فرش ِپهن شده بر روی زمین، رسیدم. با جای گرفتن امیرسام در کنارم به سمتش برگشتم. به یاد حرف‌های آقاجون افتادم و با لبخند دلنشینی پرسیدم:

- چکار می‌کردی آقا سید؟

ابروهایش بالا پرید و متعجب زمزمه کرد:

- آقا سید؟

- بله.‌

ل*ب‌هایش به نشانه‌ی لبخند از هم باز شدند.

- آقاجون بهت گفت؟

- بله.

سری تکان داد و پاسخ سوال قبلم را داد:

- رفتم اتاقت رو درست کنم.

- ممنونم.

- خواهش می‌کنم.

خودش را جلوتر کشید.

- به دیدن پدربزرگت که رفتیم و خواستگاری انجام شد، باید خیلی‌زود دنبال کارای ازدواج باشیم. من چیزایی در مورد رایت مرجع‌تقلیدم شنیدم.

تپش قلبم به صد رسید و با ترسی که تنها خود از علتش واقف بودم پرسیدم:

- خیلی زود؟ یعنی چندوقت دیگه؟

- اگر پدربزرگت قبول کنه، خواستگاری انجام میشه و بعد از سفر به لندن، تدارک عروسی رو می‌بینیم.

- چرا این‌همه عجله داری؟

ابروهایش در هم شد و پرسید:

- تو مشکلی داری؟

ل*بم را گزیدم و به اجبار سری به نشانه‌ی منفی تکان دادم. دستانم را مشت کردم و سر به زیر انداختم و برای رد گم کنی زمزمه کردم:

- آخه... استرس گرفتم.

دستانش را به روی مشت‌هایم گذاشت و پرسید:

- نکنه به احساس من شک داری؟

ابرویی بالا انداختم و برای عوض کردن موضوع با شیطنت پرسیدم:

- کدوم حس؟

خنده‌ای سر داد و هیچی نگفت.

- کاترین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
با گیجی″هومی″ گفتم. دستانم را فشرد و گفت:

- دوست داری در مورد خانواده‌ات بیشتر برام بگی؟

سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. برای حفظ آرامشم دستش را بالا آورد و به روی بازویم نشاند. کشیده شدم به دوران کودکی؛ همان دورانی که تنها دغدغه‌ام فرار کردن از دست خدمتکار بود و رفتن به اتاق کار پدرم. با یادآوری آن روزها لبخند به روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. نگاهم را به فضای سرسبز مقابلم دوختم که در عالم رویا فرو رفتم. دخترکی گیسوبلند به همراه خدمتکار مشغول بازی بود و مادرش در کنار بوم‌های نقاشی او را از پشت پنجره تماشا می‌کرد.

- آره. بچگی قشنگی داشتم؛ مثل همه‌ی دختربچه‌ها پدرم قوی‌ترین مرد رویاهام بود و مادرم ملکه‌ی مهربونی. پدرم تاجر بود و مدام در سفر؛ از این دوری‌ها مدام بهونه می‌گرفتم و گاهی هم شب‌ها توی بستر بیماری می‌افتادم. مادرم برای این‌که آرومم کنه و من رو از اون حال بد نجات بده، من رو کنار خودش می‌نشوند و لباس سفیدی به تنم می‌کرد و نقاشی کشیدن رو بهم یاد می‌داد.

همان صح*نه مقابلم زنده شد. دستان رنگی مادر به روی صورتم می‌نشست و هردو می‌خندیدیم. صدایم را کمی بلند کردم تا هرکه در موردم کنجکاو است بداند که من که هستم و همین که با یادآوری آن روزها، ترس‌هایم را کنار بزنم.

- نقاشی کشیدن بهم آرامش می‌داد و اجازه نمی‌داد وقتی پدر نیست مدام بهونه بگیرم و بقیه رو اذیت کنم. وقتی ده‌سالم بود به خاطر وابستگی شدیدی که پدر و مادر داشتم، هردو از حجم کاراشون کم کردن. حتی مامان کمتر نمایشگاه می‌گذاشت.

جمع پنج نفر‌مان مقابلم شکل گرفت. لبخندم عمیق‌تر شد وقتی خنده‌ی کارولین را دیدم.

- خانواده بزرگ‌ترین نعمتیه که خداوند در روز اول به انسان میده. روزهای پر مشغله و زیبای من تند و تند می‌گذشت‌.

با یادآوری تنبیه‌هایم خنده‌ی کم‌رنگی کردم و ادامه دادم:

- گاهی به خاطر اطاعت نکردن از دستورات پدرم زندونی می‌شدم. خب، روزهای اول من نمی‌تونستم مثل اشراف‌زاده‌ها رفتار کنم. دوست داشتم توی باغ بدوم؛ گاهی بلند بخندم؛ تندتند غذا بخورم؛ میهمانی‌های مختلف نرم؛ من از ر*ق*ص با پرنس‌ها بیزار بودم.

خندیدم و به سمت امیرسام برگشتم. لبخند داشت و با کلام آخرم لبخندش عمیق‌تر شد.

- خب پرنس‌ها مردهای مغرور و نچسبی بودن که فقط ر*ق*ص رمانتیک بلد بودن و من و کلارا عاشق هیپ هاپ و دیوونه بازی!.

خندید. باز هم به مقابل خیره شدم. با دیدن صح*نه‌ی مهمانی لبخندم کش آمد.

- هر چقدر هم سخت بود من یاد گرفتم؛ به سختی و با تنبیه. خانواده‌ی من همچنان در دوره‌ی اشرافیت و اصالت موندن و به عقایدشون پایبندن.

نفس عمیق کشیدم. خواهرانه‌ها و بازی‌هایم مقابلم رنگ گرفت. لبخندم برگشت.

- دیگه وقتش بود خانواده‌ی ما از هم فاصله بگیره. داریان به خواستگاری کلارا اومد. درسته که داریان دوست کودکی ما بود؛ اما فکر می‌کردم اون قراره کلارا رو بدزده و روزای اول باهاش بد شده بودم و از هرراهی برای اذیت کردنش استفاده می‌کردم. بعداز نامزدی نمی‌دونم اون دوست ایرانی با کلارا چکار کرد که کلارا رو به ایران کشوند. بماند که چه جنگی میون ما و داریان با کلارا اتفاق افتاد؛ اما کلارا همیشه قوی‌تر بود. داریان همیشه صبور بود و به خاطر کلارا راضی شد.

کلارا از میان رویاهایم همچون خاکستر به هوا خواست.

- نفر بعدی کارولین بود؛ کارولین برای دانشگاهش به شهر دیگه رفت و چندوقت بعد با دنیل آشنا شد که نمی‌دونم چطوری تونست اون دنیل سیاستمدار و اخمو رو خام کنه تا باهم ازدواج کنند!.

با خنده‌ی ریز من و امیرسام، کارولین هم از رویاهایم بیرون رفت‌.

- من موندم و مادر و پدر. هیچ‌وقت چیزی برام کم نذاشتن. من غرق محبت و زندگی شده بودم. سال آخر مدرسه بودم که‌... .

به سمتش برگشتم و به آرامی گفتم:

- امیدوارم از من ناراحت نشی.

به همان آرامی پرسید:

- چرا بشم؟

- در مورد نامزد سابقمه.

ابروهایش در هم شد. بعد از مکثی طولانی پاسخ داد:

- منم قبل از تو نامزد داشتم و به نظرم الان مهمه.

دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و به روی صورتش نشاندم. از اخم‌هایش کاسته شد. دستش را از روی بازویم سوق داد و منتظر ماند. دستم را پایین آوردم و به سمت همان فضای رویایی برگشتم.

- پسر یکی از دوستان پدرم به خواستگاریم اومد؛ مَکس؛ مردی بااصالت که خانواده‌اش موردتایید پدربزرگم بود. من از عشق و دوست داشتن هیچی بلد نبودم و حتی نمی‌دونستم احساسم به مَکس چیه!؟ فکر می‌کردم پدربزرگ بهترین‌ها رو برام می‌خواد و بهتره عین همیشه به تصمیماتش احترام بذاریم. پدرم مخالفت کرد؛ اما پدربزرگ زورش بیشتر بود و اون نامزدی سر گرفت. مکس برای من سم بود. اخلاق‌های ضد و نقیضی داشت که هردفعه برای من یک فشار روحی ایجاد می‌کرد. من به قوانین اشرافیت پدربزرگم پایبند بودم و به مکس هم اجازه نمی‌دادم به پدربزرگم و عقایدش توهین کنه. هرچند که من رو عقده‌ای و نفهم خطاب می‌کرد.

با ابرویی در هم به سمت امیرسام برگشتم. گویی می‌خواستم به او هم اخطار بدهم که با جدیت ادامه دادم:

- طبق گفته‌ی پدربزگم زنان اشراف باید عین مادرمون ″مریم" پاکدامن بمونن تا مردی که سزاوارشه به خواستگاریش بیاد. هرگونه ارتباطی قبل از خواستگاری گناهه و خطا.

از جدیتم ابرویی بالا انداخت و با ل*ذت خیره‌ام شد. به آرامی زمزمه کرد:

- اخطار میدی؟!

لبخند زدم و برگشتم.

- درسته. پدرم کمکم کرد تا توی رشته‌ای که علاقه داشتم رشد کنم و دانشکده‌ی هنر قبول بشم. وقتی قبول شدم از اون‌جایی که ر*اب*طه‌ی خیلی صمیمی با عمو آلفرد و آرتور داشتم رفتیم بیرون و اون‌ها برام جشن گرفتن. از تلفن آلفرد به مَکس زنگ زدم تا اذیتش کنم و این خبر خوب رو بهش بدم و قهرمون رو تموم کنم؛ اما بهترین دوستم جوابم داد.

صح*نه‌ی خیانت مقابلم شکل گرفت. ماریا و مَکس... .

- ماریا؛ بهترین و صمیمی‌ترین دوست من با مردی که قرار بود با من ازدواج کنه بهم خیانت کردن.

ل*ب‌هایم را به هم دوختم. من مَکس را بخشیده بودم و اجازه‌ی توهین به او را نمی‌دادم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

- نمی‌تونستم حرفی به پدرم بزنم؛ چون ازش خجالت می‌کشیدم. از این‌که به مخالفتش گوش ندادم؛ اما همین که عمو آرتور همه‌چیز رو به پدرم گفت، طوفان به پا شد. اگر جلوی پدرم رو نگرفته بودم مَکس و خانواده‌اش به زمین می‌افتادن. مکس حق ن*زد*یک*ی به من رو نداشت؛ چون پدربزرگم اون‌قدر عصبی بود که دستور داده بود وقتی نزدیکم شد زنده نذارنش.

خندیدم.

- پدربزرگ خیلی حساس بود و هست؛ مخصوصاً روی نوادگانش.

آب دهانم را فرو دادم و با لبخند به دانشکده‌ای که مقابل چشمانم نقش بست، خیره شدم.

- موضوع من و مکس با ازدواجش با ماریا بسته شد و چندوقت بعد وارد دانشکده شدم؛ روز به روز بیشتر عاشق طراحی می‌شدم؛ زندگی عالی بود.

اشک در چشمانم با دیدن آن شب لعنتی، حلقه زد.

- یک‌شب لعنتی تمام دنیام رو مثل خودش سیاه کرد. یک‌شب که شد کابوس؛ درد؛ عذاب وجدان. یک‌تصادف لعنتی توی یک‌شب لعنتی‌تر. سه‌تایی داشتیم از شهر خارج می‌شدیم. همه‌چیز روی دورِ تند افتاده بود؛ داشتم با پدر حرف می‌زدم و بخاطر مرگ بهترین رفیقش دلداریش می‌دادم که نفهمیدم چی شد؟!

صدای جیغ مادر توی سرم پیچید که دستم را روی گوش راستم گذاشتم.

- مادرم جیغ کشید؛ پدرم اسم من رو فریاد می‌کشید و سعی می‌کرد ماشین رو کنترل کنه؛ اما... .

نفس عمیقی کشیدم و دستم را پایین انداختم. هر چه تلاش کردم نتوانستم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم.

- قفل کرده بودم و یادم نمیاد چطوری از دره پایین افتادیم. وقتی به خودم اومدم که روی زمین سفت و صخره‌ای به پشت دراز کشیده بودم و قادر به تکون خوردن نبودم. قلبم؛ به شدت می‌سوخت و مرگ رو جلوی چشم‌هام می‌دیدم و با تمام وجودم احساس می‌کردم. پدرم کنارم زانو زده بود و می‌گفت که آروم باشم؛ می‌گفت که هممون زنده‌ایم. بعداز این‌که مطمئن شد جام امنه، با حالی خ*را*ب به سمت ماشین برگشت تا مادرم رو نجات بده... .

تمام فضای زیبای مقابلم به آتش تبدیل شد که رو گرفتم و چشمانم را بستم.

- یهو همه‌جا جهنم شد؛ آتیش بود و آتیش. تیکه‌های ماشین به همه‌جا پرتاب شدن و پدرم... .

بغضی که تا زبان کوچکم بالا آمده بود را به سختی کنترل کردم و چشمانم را باز کرد. هنوز هم آتش بود.

- از شدت انفجار، پدر پرت شد و سرش به صخره خورد. مادر نازنینم میون آتیش تیکه‌تیکه شد و سوخت؛ عشقِ پدرم سوخت. درد داشت؛ خیلی درد داشت. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم!.

به سمت امیرسام برگشتم. بغضم شکست و نالیدم:

- از دست دادن پدر و مادرم درد داشت؛ اما وقتی از حال رفتم و دفعه‌ی بعد به هوش اومدم درد بدتری کشیدم. آلفرد دیر رسید؛ فهمیده بود ماشینمون رو دست‌کاری کردن و بازیِ قدرت قراره خاندان ما رو تا سالیان سال عزادار کنه. من رو نجات دادن؛ به هوش اومدم؛ اما با یک قلب جدید.

دستی به صورتم کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم؛ اما زیاد موفق نبودم. باز هم صورتم خیس شد. یادآوری سخت بود.

- موقع تصادف قلبم از داخل در حال منفجر شدن بود؛ برای زنده موندم فقط چند ساعت وقت بود. پدر بزرگم به دکتر گفت قلب پدرم رو به من ب*دن؛ به من؛ نوه‌ی احمقش که جونش ارزش نداشت. امیدی به پدرم نبود اون ضربه مغزی شده بود و... .

از رویای مقابلم پدر و مادر هم خاکستر شدند و من تنها ماندم و غمگین.

- واسه همینه کارولین از من بیزاره؛ اگه پدرم اول مادرم رو نجات داده بود؛ الان هردو زنده بودن. نهایتاً یک‌دختر کمتر داشتن. کارولین عاشق مادر و پدر بود و تا مدت‌ها نتونست با مرگشون کنار بیاد.

نفس‌هایم کم‌کم سنگین می‌شدند و قلبم به سوزش می‌افتاد. حمله‌هایم درحال درمان بودند؛ ولی هنوز هم یادآوری درد داشت. دست در جیب مانتوام بردم و اسپری را به ل*ب‌هایم رساندم و پاف. نفس عمیقی کشیدم و به کاترینِ تنها و غمگینِ رویاهایم خیره شدم. به درخت تکیه داده بود و زانوهایش را در آ*غ*و*ش کشیده بود. چندین نفس عمیق کشیدم و صورتم را پاک کردم. کاترین هم همانند بقیه به خاکستر تبدیل شد و رویاهایم همانند شب تیره و تاریک شد. متعجب خیره‌ی مقابلم شدم و ل*ب زدم:

- نه!.

- کاترین؟

به سختی از رویای تیره‌ام دل کندم و به سمتش برگشتم. نگاه شرقی‌اش غمگین بود؛ همانند تمام سلول‌های من.

- از دست دادن پدر و مادر خیلی‌سخته.

- سخت‌تر از اون اینه که من باعثش شدم.

- باعث چی؟! خدا به تو مهلت داده‌.

- من این مهلت رو نمی‌خواستم امیر! من نفرت خواهرم رو نمی‌خواستم. غصه‌دار شدن خاندانم رو نمی‌خواستم. تو که می‌دونی پدر و مادرم چقدر برای خانواده‌ی من باارزش بودن!.

- اما تو مقصر نیستی... . هرکسی به یک روشی می‌میره. این تصمیم پدرت بود که اول تو رو نجات بده؛ پس به همه ثابت کن تصمیمش اشتباه نبوده.

زنده ماندن من تصمیم پدرم بود؟ ثابت کنم؟ ثابت کنم که برای پدر و مادرم جان من باارزش‌تر از خودشان بود؟! چطور؟ چطور دختر بی‌عرضه‌ای هم‌چون من از آیدن و دزیره باارزش‌تر بود؟

دستی به صورتم کشید و ادامه داد:

- تو باید به خواهرت بفهمونی که تو هم دوست داشتی پدر و مادرت کنارت باشن. این خواست خدا بود که تو زنده بمونی. هرانسانی مدتی توی این دنیا امانته. یکی با تصادف می‌میره؛ یکی هم بی درد.

سری تکان دادم. به آرامی زمزمه کرد:

- این که نمی‌تونم از دردت کم کنه آزارم میده.

- امیر؟ همین که کنارمی و به حرف‌هام گوش میدی من رو خیلی آروم می‌کنه؛ من کسی رو دارم که دردهام رو باهاش تقسیم می‌کنم. دیگه چی می‌خوام؟

لبخند زد.

- منم اگر جای پدرت بودم، اول تو رو نجات می‌دادم. تو مهم‌تر از جونش بودی؛ تو باید به خودت افتخار کنی؛ تو کسایی رو داری که خیلی دوستت دارن و حاضرن جونشون رو برای تو ب*دن. خودت رو دست کم نگیر کاترین.

وجودم گرم شد؛ آن‌قدر که سوزش س*ی*نه‌ام بند آمد. نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. او همانند پدرم به وجودم امید تزریق می‌کرد و مرا به افتخار به خودم تشویق می‌کرد.

- پدرت... .

چشمانش را ریز کرد و منتظر ماند که بالبخند گفتم:

- خیلی دوست داشت. روی تو خیلی حساب باز می‌کرد.

با صدای متعجب مامان فاطمه، هر دو به سمتش چرخیدیم.

- تو، تو امیرعلی رو دیدی؟

نام همسرش را که به زبان آورد، ل*ب‌ها و تمام صدایش لرزید. سری به معنای بله تکان دادم و کمی هم از امیرعلی کیانفر برایشان گفتم:

- بله. امیرعلی کیانفر محقق و دکتر ژنتیک ایرانی که بهترین دوست پدر من بود و البته عموی بنده. سال‌هایی که توی فرانسه مشغول تحقیقاتش بود، من و پدر و مادرم همراهش بودیم. همیشه قاب عکس خانوادگیتون رو میاورد و در مورد تک به تکتون صحبت می‌کرد.

قطره‌ی اشکی که روی صورتش نشست را با جملاتم بیشتر کردم.

- از شما می‌گفت ودستپخت‌های بی‌نظیرتون. از تحمل و صبوریتون. از المیرا می‌گفت و همسرش که عین پسرش دوستش داشت. از الهام و سر به هواییهاش.

هق زد و تکیه‌اش را به دیوار پشت سرش داد که المیرا با بغض شانه‌های مامان فاطمه را در آ*غ*و*ش کشید و نگاهش را به من دوخت. نگاهی کوتاه به خانواده‌ی عمه و عموی امیرسام دوختم و به سمت امیرسام چرخیدم. در چشمان غم‌زده‌اش چشم دوختم و ل*ب زدم:

- از تو می‌گفت. از این که عاشق طراحی هستی و گاهی با لجاجت‌هات چقدر اذیتش می‌کنی.

لبخندی تلخ روانه‌ی صورتش شد و پرسید:

- با هم صمیمی بودین؟

لبخندم جان گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- خیلی! اون‌قدری که می دونم تو به فلفل قرمز حساسیت داری و المیرا سالی دوبار سرما می‌خورد. این‌که مامان فاطمه از اومدنش به فرانسه ناراضی بود و با غصه می‌گفت که حتما دلت زن‌های بور فرانسه رو می‌خواد که دل نمی‌کنی؟

خنده‌ی پر بغض مامان فاطمه بلند شد و صورت من به سمتش چرخید.

- این‌ها رو هم گفت؟

سری تکان دادم. کمی بیشتر از امیرعلی کیانفر گفتن که بد نبود. بود؟ این‌جوری خانجون هم می‌فهمید که من، آشناتر از هر آشنایی بودم.

- من و پدرم برای تحقیقاتشون کمک می‌کردیم و بیشتر اوقات اون‌جا بودیم. اون‌ها روی مواردی تحقیق می‌کردن که من سر در نمی‌آوردم؛ اما ترجیح می‌دادم روزها اون‌جا بشینم و از دلتنگی که برای شما داشت حرف بزنه. می‌گفت هروقت که تحقیقاتش تموم بشه، یک روز هم مجال نمیده و برمی‌گرده به کشورش. این‌جا رو بیشتراز هرجایی دوست داشت. مخصوصاً بستنی یخی‌هایی که آخرشب با الهام می‌خوردن.

صورت مامان فاطمه که رفته‌رفته به سرخی نشست، ل*ب‌هایم را به هم دوختم و دیگر ادامه ندادم؛ اما با سوالش مجبور شدم ل*ب باز کنم.

- موقع مرگش، تو، بودی؟

لبخندم رنگ باخت و قلبم فشرده شد از یادآوری همان شبی که هم پدر و مادرم را از من گرفت و هم امیرعلی کیانفر را از خانواده‌اش.

- بله. ما خبردار شدیم که به دلیل نقص فنی، خونه آتیش گرفته؛ اما وقتی رسیدیم که، که دیر شده بود.

آهی که از میان ل*ب‌هایم بیرون آمد، هم نوا شد با آهی که از گلوی امیرسام بیرون پرید. به سمتش چرخیدم و ل*ب زدم:

- متأسفم.

- برای؟

- این که نتونستیم پدرت رو نجات بدیم.

لبخندی غم‌زده تحویلم داد.

- سرنوشت بابا این بود.

- زمان به ما مهلت نداد حتی شناساییش کنیم. همون شب، پدر و مادر من هم فوت شدن.

نفسی عمیق کشیدم و چشمانم را به درختی دوختم که دیگر نه کاترینی در کنارش بود و نه کسی دیگر.



***

با تعجب به جنب و جوش همه خیره شده بودم. برای مراسم عید آن‌قدر هیجان داشتند که باور کردنی نبود. سفره‌ی هفت‌سینشان آماده شده بود و همه با لباس‌هایی نو و خوشبو به دور سفره نشسته بودند و به تلویزیونی چشم دوخته بودند که برای تحویل سال شمسی لحظه‌شماری می‌کرد.

با قرار گرفتن امیرسام در کنارم، به سمتش برگشتم و با لبخند خیره‌ی صورت جذابش شدم.

- چیه؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟

- همین‌جوری.

در حقیقت نزدیک شدن به چهارفروردین‌ماه و آشنایی امیرسام و خانواده‌ام، خیلی هیجان‌زده‌ام کرده بود؛ اما من تنها در همان زمان کوتاه باید به آن‌چه که می‌خواستم می‌رسیدم. چیزی که در خانه‌ی امیرسام نیافتم و هیچ مدرکی به چشمم نیامد.

دعای تحویل سال از آن پخش میشد و ثانیه‌شمار به سرعت پایین می‌آمد. با بلند شدن صدای توپ، همه جیغ کشیدند و شروع به دست زدن کردند. لبخندی به هیجان‌ها زدم و به جنب و جوششان خندیدم. از امیرسام جدا شدم و به آرامی به سمت آقاجون رفتم. مقابلش سر خم کردم و ب*وسه‌ای به روی دست چروکیده‌اش نشاندم. قامت راست کردم و همانند خودشان گفتم:

- سال نو مبارک آقاجون.

باتعجب گفت:

- این چه کاری بود باباجان؟! عید تو هم مبارک.

لبخند زدم و بی‌هیچ حرف دیگری به سمت خانجون رفتم. اخم نداشت و خنثی نگاهم می‌کرد.

- سال نو مبارک.

نگاهش را دزدید و به آرامی ل*ب زد:

- همچنین.

نفسم را به آرامی بیرون فرستادم و مشغول روبوسی با بقیه شدم. مقابل امیرسام که رسیدم لبخندم جان گرفت. جای‌جای صورتم را با نگاهش ب*وسه باران کرد. با نگاهمان حرف‌هایی می‌زدیم که بوی دل‌دادگی می‌داد؛ دل‌دادگی که روزبه‌روز بیشتر میشد.

ل*ب‌هایش را از هم گشود و گفت:

- اولین سال باهم بودنمون مبارک خانم.

لبخند دندان‌نمایی زدم و برای بهتر دیدنش جلوتر رفتم. سر بلند کردم و زمزمه کردم:

- سال جدید مبارک آقا سید.

آرام پیش رفتم و جایی میان تیغه‌ی فک و گ*ردنش را مُهری گداخته از عشق نشاندم. سرم را عقب کشیدم و به چشمانش خیره شدم. چشمان ملتهب او تنم را به التهاب انداخت و تپش قلبم را چندین برابر می‌کرد.

ساق دستم را بالا آورد و زمزمه کرد:

- ای جونِ آقا سید. این‌جوری صدام می‌کنی جونم در میاد خب!.

قلبم به کف پاهایم افتاد و جانم به آسمان‌ها پرواز کرد. سرش را به روی دستم کج کرد و ب*وسه‌ای به روی رگ دستم نشاند.

- منم ب*و*س کن بابا.

با صدای بلند پرستش هردو تلنگری خوردیم و به سرعت از هم فاصله گرفتیم. به سمتش برگشتیم که لبخند دندان‌نمایی زد و جلوتر آمد. دستی به موهایم کشیدم و آن‌ها را به زیر شال فرستادم. امیرسام مقابل پرستش خم شد و او را در آ*غ*و*ش کشید. قامت راست کرد و کنارم ایستاد. گونه‌ی پرستش را ب*و*سیدم و گفتم:

- عیدت مبارک عزیزم.

با شیرین‌زبانی من را خطاب قرار داد:

- عید توهم مبارک عشقم.

خنده‌ای کردم و گونه‌اش را کشیدم. امیرسام اخم ساختگی روی ابروهایش نشاند و گفت:

- هی دختر؟ کاترین فقط مال منه.

نگاه متعجبم را به چشمان پر از حرفش دوختم. از کلامش صورتم گر گرفت و لبخندم عمیق‌تر شد. همان‌طور که خیره‌ی چشمانم بود ادامه داد:

- کسی هم حق نداره بهش بگه عشقم.

خنده‌ای سر دادم و به سمت پرستش برگشتم که ابرو در هم کشید و گفت:

- چقدر تو حسودی.

هردو خنده‌ای به صورت در هم پرستش سر دادیم.

احساس مالکیتی که امیرسام نسبت به من داشت، قلبم را لبریز از عشق کرد. امیرسام در همان حالتی که پرستش را در آ*غ*و*ش داشت روی مبل جای گرفت و دست مرا کشید که کنارش تقریباً پرت شدم. دستش شانه‌ا‌م را در برگرفت و شانه‌ام را به س*ی*نه اش چسباند. در آغوشش نفس عمیقی کشیدم و بر روی موهای پرستش ب*وسه‌ای نشاندم.

- خب؟ خب؟ نوبتی هم باشه نوبت عیدیه.

سرم را عقب کشیدم و به سمت المیرا برگشتم. مامان فاطمه به سمت المیرا برگشت و گفت:

- خجالت بکش دختر! سنی ازت گذشته.

المیرا چشم گرد کرد و ل*ب برچید.

- وا مامان؟! من هنوز جوونم.

رو کرد به آقاجون.

- عیدی می‌خواییم یالا.

آقاجون خنده‌ای سر داد و زمزمه کرد:

- کی بزرگ میشی دختر؟

خم شد و قرآن را از روی میز برداشت. زمزمه‌ای سر داد و بعد از ب*و*سیدنش کتاب را باز کرد. چشمانم با دیدن آن همه پول در میان کتاب، گرد شدند. به سمت امیرسام برگشتم و با تعجب گفتم:

- امیرسام؟ پول!.

با این کلامم همه زدند زیر خنده. ل*بم را گزیدم و پرسیدم:

- چیز بدی گفتم؟

گونه‌ام را کشید و بالبخند گفت:

- نه عزیزم. پولِ دیگه.

چشمی چرخاندم.

- می‌دونم پوله؛ اما وسط قرآن؟!

سرش را جلوتر کشید‌.

- این یک رسمِه. میگن برکت داره.

_چی برکت داره؟ یعنی باعث میشه پول‌ها بیشتر بشن؟

- نه! میگن که برکت میاره به زندگی و رزق و روزی رو زیاد میکنه.

-آها.

لبخندی زدم و رو برگرداندم. آقاجون قرآن را به دست المیرا داد که هرکس حتی بزرگترها هم عیدی‌شان را برداشتند. امیرسام هم عیدی‌اش را برداشت و المیرا مقابلم قرار گرفت که آقاجون مانع شد:

- بیا این‌جا. خودم می‌خوام به عروسم عیدی بدم.

المیرا قرآن را به آقاجون برگرداند و روی مبل جای گرفت. آقاجون قرآن را ب*و*سید و روی میز قرار داد. کتاب دیگری برداشت و به سمتم گرفت.

- عیدت مبارک دخترم.

- ممنونم آقاجون.

کتاب تفسیرو قطور را جلوتر فرستاد که به دست گرفتم و متعجب پرسیدم:

- مال منه؟

چشمانش را به نشانه‌ی مثبت روی هم فشرد و باز کرد. کتاب را جلوتر کشیدم و به یاد آوردم که این کتاب مخصوص خودش بود که دیگر به کهنگی هم میزد و او بسیار دوستش داشت. ناباور ل*ب زدم:

- اما، این که مال شماست.

- دیگه مالِ تو شد.

- ممنونم.

نگاه مشتاقم را به کتاب دوختم. تمام احساسات خوب در تمام سلول‌هایم رخنه کرد. حتی نمی‌دانم چرا آن احساسات به سراغم آمدند و مشتاق شدم برای خواندن؟ اشتیاق من در یادگیری ادیان بسیار شدید بود؛ اما رفتارهای آقاجون و هدیه‌ی باارزشش این اشتیاق را دوچندان می‌کرد. هدیه‌ی باارزشم را کنارم قرار دادم و چندی‌بعد با پیشنهاد بقیه، به باغ رفتم و ترجیح دادم از جمع درحال بگو و بخندشان بگذرم و خودم را مهمان آرامش آقاجون کنم که روی تخت نشسته بود. نگاهی میان جمعیت انداختم که امیرسام را نیافتم. از ساختمان بیرون زد و به سمتم آمد. جعبه‌ای که در دست داشت را مقابلم گرفت و به آرامی زمزمه کرد:

- ناقابلِ عزیزم.

متعجب چشم به جعبه دوختم و پرسیدم:

- این چیه؟

- هدیه‌ای ناقابل.

لبخندی زدم و جعبه را از میان دستاتش گرفتم. کنارم جای گرفت و گفت:

- بازش کن!.

سری تکان دادم و ربانِ قرمز رنگ را از دور جعبه باز کردم. سرِ جعبه را برداشتم و کنارم گذاشتم. برگه‌ی مخصوص را کنار زدم و به محتوای جعبه چشم دوختم. از فرط تعجب دهانم باز شد و چشمانم به اندازهی گردو درشت شدند.

اوه، خدای من! باورم نمیشد! الهه‌ی عشق؟ یعنی این لباس را برای من طراحی کرده بود و حالا برای من به دوخت رسانده بود؟

دستم را روی لباس کشیدم و ناباور پرسیدم:

- یعنی مال منه؟

- معلومه که مال توئه.

به آرامی سر بلند کردم و نگاه قدردانم را به چشمانش دوختم.

- خیلی ممنونم امیرسام.

- قابل تو رو نداره.

- خیلی برام با ارزشه. خیلی خوشگله!.

- نه به خوشگلیِ تو!.

گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و زمزمه کردم:

- فکر نمی‌کردم مال من باشه.

- از همون روز اول، از همون خط اول به نیت تو شروع کردم.

لبخند عمیقی زدم و کمی به سمتش خم شدم. همان‌جایی که دقایقی پیش برای تبریک سال نو مهر زده بودم را مورد هدف قرار دادم و رصد کردم. ل*ب‌هایم را به آرامی به سمت گوشش سوق دادم و با فاصله‌ای بسیار کم از لاله‌ی گوشش نجوا کردم:

- منم توش تصور کردی؟

خودم را عقب کشیدم که با نگاهی ملتهب صورتم را برانداز کرد.

- این کار رو نکن!.

ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:

- چه کاری؟

به آرامی و تأکیدوار زمزمه کرد:

- من رو، دیوونه، نکن!.

لبخندم عمیق‌تر شد و نگاه گستاخم را به روی ل*ب‌هایش کشاندم.

- اگر اعتراف نکنی، کارای بهتری هم بلدم.

نگاهم را بلند کردم که او هم با چشمانی بی‌تاب به چشمانم خیره شد.

- اعتراف به چی؟

- به احساساتت نسبت به من.

لبخند زد؛ لبخندی عمیق و معنی‌دار.

- مگه حتماً باید گفت؟ احساس نمی‌کنی؟

- چی رو؟

- حال خ*را*ب من رو؟

ار التهاب درون صدایش ضربان قلبم تشدید یافت و چشمانم دودو زدند. سرفه‌ی مصلحتی که از گلوی آقاجون خارج شد، باعث شد به سرعت از او فاصله بگیرم و به سمت آقاجون برگردم. لبخندی زد که با خجالتی بی‌سابقه سر به زیر کشیدم و لباس را در کنارم گذاشتم.

امشب هدایای زیبایی را دریافت کرده بودم که خوشحالی این روزهایم را تکمیل کرد. الهه‌ی عشق؛ کتاب آقاجون.

با یادآوری هدیه‌ی زیبای آقاجون، به یاد چند نکته افتادم و از آن‌جایی که نکات بسیار مهمی بودند، نتوانستم مانعِ پرسیدنم بشوم. پس به سمت امیرسام برگشتم و پرسیدم:

- وقت داری به چندتا از سؤال‌هام جواب بدی؟

سری تکان داد و تکیه‌اش را به پشتی سپرد.

- آره. حتماً.

نفس عمیقی کشیدم و برای جدیت کلامم کمی ابروهایم را در هم کشیدم.

- شما زن رو می‌خرین؟ مثل برده؟

به جلو خم شد و با چشمانی گرد شده و متعجب پرسید:

- برده؟ کی همچین حرفی زده؟

- آره برده. شما به زن در قبال کارایی که انجام میده پول می‌دین. اسمشم می‌ذارید صداق! این که زن رو خریداری کنن و مثل یک ج*ن*س کرایه‌ای باهاش برخورد کنن، ظلم بزرگیه.

از تعجبش کاسته شد و گفت:

- اشتباه متوجه شدی.

- خب معنی چیزی من توی کتاب‌ها خوندم همین بود.

- *اگه این‌جوری که تو میگی همه‌ی دکترها و کارگرها و... آدمای کرایه‌ای هستن‌. زنی که به اختیار خودش با مردی ازدواج می‌کنه، آدم کرایه‌ای نیست. صداق تنها به عنوانه‌ی یک پشتوانه‌ی مالی_عاطفی در اختیار زن قرار می‌گیره. یادته روز نامزدی مهریه مشخص شد؟ صداق همون مهریه است.* (برگفته از کتاب جایگاه زن در اسلام)

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- که این‌طور. اصلاً دقت نکرده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا