Flashnext:
لبخند کمرنگی زدم و پاسخ دادم:
- با خودم.
نفسعمیقی از روی کلافگی کشید.
- حالت بدتر میشه کاترین؛ باید استراحت کنی.
این احساسضعف لعنتی! ای قلب لعنتی! من از ضعف بیزار بودم.
کلافه بودم و عصبی؛ از دست خودم. از آن رفتاری که از کنترلم خارج شد. از ضعف الآنم.
با همان کلافگی از کنارش گذشتم و گفتم:
- نیازی به دلسوزی ندارم.
کیفم بهعقب کشیده شد و من هم به همراهش تلوتلوخوردم و مقابلش ایستادم. نگاهش سرخ و آتشی بود؛ باهمان نگاه، خیرهام شد و با کلامش آتش به وجودم تزریق کرد:
- منم نیازی نمیبینم برای آدمی مثل تو دلسوزی کنم. برای من فقط شرکتم مهمه که با تو به سود برسه. تا کارمندهام حقوق بگیرن؛ تا زیانهای خودم رو جبران کنم. همین!.
جوابی نداشتم بدهم؛ اما قلبم با تیرکشیدنش پاسخ اینهمه خردشدن را داد. پس او هم خوب بلد بود عصبی شود و طرفمقابلش را ″هیچ″ فرض کند. حیف که در مقابل او باید خوددار میبودم تا بهنتیجهی دلخواهم برسم. حیف!.
چشمانم به سوزش افتاد؛ سوزشی که حلقهی اشک شد و پشت پلکهایم خودش را پنهان کرد. پنهان شد تا بیشتراز این نشان ندهد من ضعیفم.
سرم را پایین انداختم و زمزمهوار گفتم:
- شما درست میگید آقایکیانفر.
بغض درون گلویم را بهسختی فرو دادم و همانطور سربهزیر از کنارش گذشتم و دستگیره در را پایین کشیدم. از اتاق خارج شدم و حلقهیاشک خودش را رها کرد و به قطرات درشتی تبدیل شد که تمام صورتم را دربر گرفت. قدمزنان از سالن میگذشتم و در پاسخ هر فردی که حالم را میپرسید تنها با گفتن "خوبم" از کنارشان میگذشتم. به انتهایسالن که رسیدم، سرم را بلند کردم. صورتم را با دست پاک کردم و بانفرت به آسانسور خیره شدم. قدمی پیش گذاشتم تا به او نشان بدهم که من، از او نمیترسم و زیاد هم خوشحال نباشد که باعث ضعف من شده؛ اما نوشتهی روی آسانسور مانعم شد:
"خ*را*ب است"
نفسم را پر درد و کلافه بیرون فرستادم و راهم را به سمت راهپلهها کج کردم و از پلهها سرازیر شدم.
- سلام.
صدایی که به گوشم خورد به نظر آشنا میآمد؛ از حرکت ایستادم و سرم را بلند کردم. اهورا؟ آن هم آنجا؟ با تعجب خیرهاش شدم و حینی که سرم را تکان میدادم به سلامش پاسخ دادم:
- سلام.
باهمان نگاهِمخمورش خیرهام شد و پرسید:
- امیرسام هست؟
با آمدن اسم"امیرسام" ابروهایم درهم شد و با بدخلقی پاسخ دادم:
- برای چی باید بدونم؟
درون گلو خندید و یکپله بالاتر آمد.
- تو کارمندشی. چرا ندونی؟
چشمی چرخاندم و گفتم:
- من علاقهای بهجزئیات زندگی رئیسم ندارم.
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- رئیست؟
سری تکان دادم که تعجبش بهلبخند شیطانی تبدیل شد.
- شما درست میگی. خانم کاترین ایلیچ سهامدار شرکت سوئدیِ... .
ناخوداگاه "هینی" کشیدم که لبخندش عمیقتر شد. نام شرکت را به زبان نیاورد؛ اما ادامه داد:
- امیرسام از راز خوشش نمیاد. برای همین اومدم اینجا.
نفسهایکوتاهِ پیدرپی کشیدم و به حالتعادی برگشتم.
- ببخشید، آقای... .
- اهورا. اهورا هدایت.
- بله آقایهدایت. دلیلی نمیبینم امیرسام برام مهم باشه.
پوزخندی زد و گفت:
- من تو رو خوب میشناسم.
چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
- چهجور شناختی؟
- بهتر نیست بیرون باهم صحبت کنیم؟
دستم را به نرده گرفتم.
- لزومی نمیبینم که... .
میانکلامم پرید و گفت:
- فقط میخواییم صحبت کنیم. بهت قول میدم.
دست چپش را بالا آورد و انگشترش را نشان داد و ادامه داد:
- نگران نباش! من به همسرم پایبندم.
اخمی کردم و همینطوری که پایین میرفتم، گفتم:
- من همچنین فکری نکردم. بفرمایید.
از کنارش گذشتم و او هم بهدنبالم قدم برداشت. خودش را به من رساند و درحالیکه شانهبهشانهام قدم برمیداشت، ل*ب گشود:
- تو داری امیرسام رو فریب میدی.
نگاهیکوتاه به صورتش انداختم و پرسیدم:
- چی داری میگی؟ کدوم فریب دادن؟
باصدایی که جِدیت در آن موج میزد، تهدید کرد.
- اگه بخوایی به امیرسام آسیب برسونی، با من طرفی.
اخم کردم.
- من بهکسی آسیب نمیرسونم.
از خمِ راهرو گذشتیم و وارد پارکینگ شدیم. سد راهم شد و بالحن کاملاً جدی و مشکوکی پرسید:
- پس برای چی اومدی اینجا؟
- برای کمک به امیرسام.
ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید:
- اونوقت چه کمکی؟
از این کارش عصبی شدم و دستانم را روی س*ی*نه جمع کردم و از میان دندانهای کلیدشدهام پاسخ دادم:
- دور کردنِ آدمهایاحمقی مثل تو... . آدمهای فضول و دشمن.
حالت صورتش بهسرعت تغییر کرد و باعصبانیت قدمی پیش گذاشت و در صورتم غرید:
- من نه احمقم، نه دشمن و نه فضول. این رو بهت بگم که من از تمامِ قضیهی سوئد باخبرم.
نه! امکان نداشت! چطور میتوانست باخبر باشد؛ درصورتیکه فقط سهامدارها باخبر بودند. اصلاً شاید یکدستی میزد!.
بهسرعت نگاهم را دزدیدم و از کنارش گذشتم و بهسمت ماشین رفتم. کنار ماشین ایستادم و در را باز کردم و تمام وسایل را روی صندلیعقب گذاشتم. درِ جلو را باز کردم که سوار شوم؛ اما دستی بهضرب به در کوبیده شد و منجر به بسته شدنش شد. از ترس یکمتر بههوا پریدم و به سمتش برگشتم؛ اطراف چشمان خاکستریاش حالا به سرخی میزد و او را ترسناک کرده بود.
باهمان نگاهآتشی خیرهی چشمانم شد و گفت:
- من دوستِ امیرسامم.
پوزخندی زدم.
- ولی، امیرسام جور دیگهای میگه.
رنگ نگاهش تغییر کرد؛ یکدرد عمیق درون چشمانش بود که باعث شد از موضوع امیرسام فاصله بگیرم و با جدیت بپرسم:
- از من چی میخوایی؟
نگاهش را میان اجزاء صورتم گرداند و گفت:
- تو خطرناکی. برای امیرسام خطرناکی!.
قدمی پیش گذاشتم و عصبی غریدم:
- آره من خطرناکم. به نفعته از من دور بمونی!.
با چشمانیریزشده خیرهی نگاهِ آبیام شد و پرسید:
- تهدید میکنی؟
سرم را بالاتر کشیدم و پاسخ دادم:
- اگه ببینم داری اذیت میکنی، مطمئن باش از اینبازی بیرون میری.
دستانش را روی س*ی*نه جمع کرد و پوزخند عصبی زد و گفت:
- تهدید خوبی نیست. باید بهت یادآوری کنم که تو یراز بزرگ پیشمن داری.
لبخندِکجی زدم و همانطوری که خیرهی آن خاکستریها بودم بهعقب قدم برداشتم و با اعتمادبهنفس گفتم:
- منم یکآدرس دارم.
حالتصورتش از عصبی به متعجب تبدیل شد و باگیجی پرسید:
- چی؟ آدرس؟
دستم را به درِ ماشین تکیه دادم و بالبخند پیروزمندانهای تیری در تاریکی رها کردم:
- فکر نکنم همسرت از فهمیدنِ آدرسِ خونهای که بعضی وقتها بهش سر میزنی، زیاد خوشحال بشه!.
از کلامم یکهای خورد و با مِنمِن پرسید:
- منظورت چیه؟ من ازدواج نکردم!.
در را باز کردم و زمزمه کردم:
- حالا نامزدت! و یا خانوادهات اگه از معشوقهی پنهانیت باخبر بشن که... .
ادامهی کلامم را با بالا بردن ابرو به اتمام رساندم. حالت صورتش نشان میداد که آن تیرِ در تاریکی کاملاً به هدف خورده بود؛ از رفت و آمدهای گاه و بیگاه اهورا به آنخانه و آهسته رفتن و آمدنش یکحسی به من میگفت که یک مخفیکاری و رازی وجود دارد. با جرقه زدن ناگهانی کلمهی "خیانت" درون تصوراتم، تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم؛ سکوت اهورا نشاندهندهی این بود که تصورم کاملاً درست بود و ربطهای پنهانی همان رازِپنهانِزندگی بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاه از آن خاکستریها گرفتم و گفتم:
- من برای نابودی امیرسام نیومدم؛ پس بهتره نگران چیزی نباشی.
سوار ماشین شدم و دکمهی استارت را زدم و ماشین را روشن کردم؛ دندهعقب آمدم و شیشه را پایین دادم و گفتم:
- روز خوش آقایهدایت!.
و از کنارش گذشتم و باسرعت ماشین را بهسمت درِخروجی هدایت کردم.
***
لبخند کمرنگی زدم و پاسخ دادم:
- با خودم.
نفسعمیقی از روی کلافگی کشید.
- حالت بدتر میشه کاترین؛ باید استراحت کنی.
این احساسضعف لعنتی! ای قلب لعنتی! من از ضعف بیزار بودم.
کلافه بودم و عصبی؛ از دست خودم. از آن رفتاری که از کنترلم خارج شد. از ضعف الآنم.
با همان کلافگی از کنارش گذشتم و گفتم:
- نیازی به دلسوزی ندارم.
کیفم بهعقب کشیده شد و من هم به همراهش تلوتلوخوردم و مقابلش ایستادم. نگاهش سرخ و آتشی بود؛ باهمان نگاه، خیرهام شد و با کلامش آتش به وجودم تزریق کرد:
- منم نیازی نمیبینم برای آدمی مثل تو دلسوزی کنم. برای من فقط شرکتم مهمه که با تو به سود برسه. تا کارمندهام حقوق بگیرن؛ تا زیانهای خودم رو جبران کنم. همین!.
جوابی نداشتم بدهم؛ اما قلبم با تیرکشیدنش پاسخ اینهمه خردشدن را داد. پس او هم خوب بلد بود عصبی شود و طرفمقابلش را ″هیچ″ فرض کند. حیف که در مقابل او باید خوددار میبودم تا بهنتیجهی دلخواهم برسم. حیف!.
چشمانم به سوزش افتاد؛ سوزشی که حلقهی اشک شد و پشت پلکهایم خودش را پنهان کرد. پنهان شد تا بیشتراز این نشان ندهد من ضعیفم.
سرم را پایین انداختم و زمزمهوار گفتم:
- شما درست میگید آقایکیانفر.
بغض درون گلویم را بهسختی فرو دادم و همانطور سربهزیر از کنارش گذشتم و دستگیره در را پایین کشیدم. از اتاق خارج شدم و حلقهیاشک خودش را رها کرد و به قطرات درشتی تبدیل شد که تمام صورتم را دربر گرفت. قدمزنان از سالن میگذشتم و در پاسخ هر فردی که حالم را میپرسید تنها با گفتن "خوبم" از کنارشان میگذشتم. به انتهایسالن که رسیدم، سرم را بلند کردم. صورتم را با دست پاک کردم و بانفرت به آسانسور خیره شدم. قدمی پیش گذاشتم تا به او نشان بدهم که من، از او نمیترسم و زیاد هم خوشحال نباشد که باعث ضعف من شده؛ اما نوشتهی روی آسانسور مانعم شد:
"خ*را*ب است"
نفسم را پر درد و کلافه بیرون فرستادم و راهم را به سمت راهپلهها کج کردم و از پلهها سرازیر شدم.
- سلام.
صدایی که به گوشم خورد به نظر آشنا میآمد؛ از حرکت ایستادم و سرم را بلند کردم. اهورا؟ آن هم آنجا؟ با تعجب خیرهاش شدم و حینی که سرم را تکان میدادم به سلامش پاسخ دادم:
- سلام.
باهمان نگاهِمخمورش خیرهام شد و پرسید:
- امیرسام هست؟
با آمدن اسم"امیرسام" ابروهایم درهم شد و با بدخلقی پاسخ دادم:
- برای چی باید بدونم؟
درون گلو خندید و یکپله بالاتر آمد.
- تو کارمندشی. چرا ندونی؟
چشمی چرخاندم و گفتم:
- من علاقهای بهجزئیات زندگی رئیسم ندارم.
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- رئیست؟
سری تکان دادم که تعجبش بهلبخند شیطانی تبدیل شد.
- شما درست میگی. خانم کاترین ایلیچ سهامدار شرکت سوئدیِ... .
ناخوداگاه "هینی" کشیدم که لبخندش عمیقتر شد. نام شرکت را به زبان نیاورد؛ اما ادامه داد:
- امیرسام از راز خوشش نمیاد. برای همین اومدم اینجا.
نفسهایکوتاهِ پیدرپی کشیدم و به حالتعادی برگشتم.
- ببخشید، آقای... .
- اهورا. اهورا هدایت.
- بله آقایهدایت. دلیلی نمیبینم امیرسام برام مهم باشه.
پوزخندی زد و گفت:
- من تو رو خوب میشناسم.
چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
- چهجور شناختی؟
- بهتر نیست بیرون باهم صحبت کنیم؟
دستم را به نرده گرفتم.
- لزومی نمیبینم که... .
میانکلامم پرید و گفت:
- فقط میخواییم صحبت کنیم. بهت قول میدم.
دست چپش را بالا آورد و انگشترش را نشان داد و ادامه داد:
- نگران نباش! من به همسرم پایبندم.
اخمی کردم و همینطوری که پایین میرفتم، گفتم:
- من همچنین فکری نکردم. بفرمایید.
از کنارش گذشتم و او هم بهدنبالم قدم برداشت. خودش را به من رساند و درحالیکه شانهبهشانهام قدم برمیداشت، ل*ب گشود:
- تو داری امیرسام رو فریب میدی.
نگاهیکوتاه به صورتش انداختم و پرسیدم:
- چی داری میگی؟ کدوم فریب دادن؟
باصدایی که جِدیت در آن موج میزد، تهدید کرد.
- اگه بخوایی به امیرسام آسیب برسونی، با من طرفی.
اخم کردم.
- من بهکسی آسیب نمیرسونم.
از خمِ راهرو گذشتیم و وارد پارکینگ شدیم. سد راهم شد و بالحن کاملاً جدی و مشکوکی پرسید:
- پس برای چی اومدی اینجا؟
- برای کمک به امیرسام.
ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید:
- اونوقت چه کمکی؟
از این کارش عصبی شدم و دستانم را روی س*ی*نه جمع کردم و از میان دندانهای کلیدشدهام پاسخ دادم:
- دور کردنِ آدمهایاحمقی مثل تو... . آدمهای فضول و دشمن.
حالت صورتش بهسرعت تغییر کرد و باعصبانیت قدمی پیش گذاشت و در صورتم غرید:
- من نه احمقم، نه دشمن و نه فضول. این رو بهت بگم که من از تمامِ قضیهی سوئد باخبرم.
نه! امکان نداشت! چطور میتوانست باخبر باشد؛ درصورتیکه فقط سهامدارها باخبر بودند. اصلاً شاید یکدستی میزد!.
بهسرعت نگاهم را دزدیدم و از کنارش گذشتم و بهسمت ماشین رفتم. کنار ماشین ایستادم و در را باز کردم و تمام وسایل را روی صندلیعقب گذاشتم. درِ جلو را باز کردم که سوار شوم؛ اما دستی بهضرب به در کوبیده شد و منجر به بسته شدنش شد. از ترس یکمتر بههوا پریدم و به سمتش برگشتم؛ اطراف چشمان خاکستریاش حالا به سرخی میزد و او را ترسناک کرده بود.
باهمان نگاهآتشی خیرهی چشمانم شد و گفت:
- من دوستِ امیرسامم.
پوزخندی زدم.
- ولی، امیرسام جور دیگهای میگه.
رنگ نگاهش تغییر کرد؛ یکدرد عمیق درون چشمانش بود که باعث شد از موضوع امیرسام فاصله بگیرم و با جدیت بپرسم:
- از من چی میخوایی؟
نگاهش را میان اجزاء صورتم گرداند و گفت:
- تو خطرناکی. برای امیرسام خطرناکی!.
قدمی پیش گذاشتم و عصبی غریدم:
- آره من خطرناکم. به نفعته از من دور بمونی!.
با چشمانیریزشده خیرهی نگاهِ آبیام شد و پرسید:
- تهدید میکنی؟
سرم را بالاتر کشیدم و پاسخ دادم:
- اگه ببینم داری اذیت میکنی، مطمئن باش از اینبازی بیرون میری.
دستانش را روی س*ی*نه جمع کرد و پوزخند عصبی زد و گفت:
- تهدید خوبی نیست. باید بهت یادآوری کنم که تو یراز بزرگ پیشمن داری.
لبخندِکجی زدم و همانطوری که خیرهی آن خاکستریها بودم بهعقب قدم برداشتم و با اعتمادبهنفس گفتم:
- منم یکآدرس دارم.
حالتصورتش از عصبی به متعجب تبدیل شد و باگیجی پرسید:
- چی؟ آدرس؟
دستم را به درِ ماشین تکیه دادم و بالبخند پیروزمندانهای تیری در تاریکی رها کردم:
- فکر نکنم همسرت از فهمیدنِ آدرسِ خونهای که بعضی وقتها بهش سر میزنی، زیاد خوشحال بشه!.
از کلامم یکهای خورد و با مِنمِن پرسید:
- منظورت چیه؟ من ازدواج نکردم!.
در را باز کردم و زمزمه کردم:
- حالا نامزدت! و یا خانوادهات اگه از معشوقهی پنهانیت باخبر بشن که... .
ادامهی کلامم را با بالا بردن ابرو به اتمام رساندم. حالت صورتش نشان میداد که آن تیرِ در تاریکی کاملاً به هدف خورده بود؛ از رفت و آمدهای گاه و بیگاه اهورا به آنخانه و آهسته رفتن و آمدنش یکحسی به من میگفت که یک مخفیکاری و رازی وجود دارد. با جرقه زدن ناگهانی کلمهی "خیانت" درون تصوراتم، تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم؛ سکوت اهورا نشاندهندهی این بود که تصورم کاملاً درست بود و ربطهای پنهانی همان رازِپنهانِزندگی بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاه از آن خاکستریها گرفتم و گفتم:
- من برای نابودی امیرسام نیومدم؛ پس بهتره نگران چیزی نباشی.
سوار ماشین شدم و دکمهی استارت را زدم و ماشین را روشن کردم؛ دندهعقب آمدم و شیشه را پایین دادم و گفتم:
- روز خوش آقایهدایت!.
و از کنارش گذشتم و باسرعت ماشین را بهسمت درِخروجی هدایت کردم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: