کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
Flashnext:

لبخند کم‌رنگی زدم و پاسخ دادم:
- با خودم.
نفس‌عمیقی از روی کلافگی کشید.
- حالت بدتر میشه کاترین؛ باید استراحت کنی.
این احساس‌ضعف لعنتی! ای قلب لعنتی! من از ضعف بیزار بودم.
کلافه بودم و عصبی؛ از دست خودم. از آن رفتاری که از کنترلم خارج شد. از ضعف الآنم.
با همان کلافگی از کنارش گذشتم و گفتم:
- نیازی به دل‌سوزی ندارم.
کیفم به‌عقب کشیده شد و من هم به همراهش تلوتلوخوردم و مقابلش ایستادم. نگاهش سرخ و آتشی بود؛ باهمان نگاه، خیره‌ام شد و با کلامش آتش به وجودم تزریق کرد:
- منم نیازی نمی‌بینم برای آدمی مثل تو دل‌سوزی کنم. برای من فقط شرکتم مهمه که با تو به سود برسه. تا کارمندهام حقوق بگیرن؛ تا زیان‌های خودم رو جبران کنم. همین!.
جوابی نداشتم بدهم؛ اما قلبم با تیرکشیدنش پاسخ این‌همه خردشدن را داد. پس او هم خوب بلد بود عصبی شود و طرف‌مقابلش را ″هیچ″ فرض کند. حیف که در مقابل او باید خوددار می‌بودم تا به‌نتیجه‌ی دلخواهم برسم. حیف!.
چشمانم به سوزش افتاد؛ سوزشی که حلقه‌ی اشک شد و پشت پلک‌هایم خودش را پنهان کرد. پنهان شد تا بیشتراز این نشان ندهد من ضعیفم.
سرم را پایین انداختم و زمزمه‌وار گفتم:
- شما درست میگید آقای‌کیانفر.
بغض درون گلویم را به‌سختی فرو دادم و همان‌طور سربه‌زیر از کنارش گذشتم و دستگیره در را پایین کشیدم. از اتاق خارج شدم و حلقه‌ی‌اشک خودش را رها کرد و به قطرات درشتی تبدیل شد که تمام صورتم را دربر گرفت. قدم‌زنان از سالن می‌گذشتم و در پاسخ هر فردی که حالم را می‌پرسید تنها با گفتن "خوبم" از کنارشان می‌گذشتم. به انتهای‌سالن که رسیدم، سرم را بلند کردم. صورتم را با دست پاک کردم و بانفرت به آسانسور خیره شدم. قدمی پیش گذاشتم تا به او نشان بدهم که من، از او نمی‌ترسم و زیاد هم خوش‌حال نباشد که باعث ضعف من شده؛ اما نوشته‌ی روی آسانسور مانعم شد:
"خ*را*ب است"
نفسم را پر درد و کلافه بیرون فرستادم و راهم را به سمت راه‌پله‌ها کج کردم و از پله‌ها سرازیر شدم.
- سلام.
صدایی که به گوشم خورد به نظر آشنا می‌آمد؛ از حرکت ایستادم و سرم را بلند کردم. اهورا؟ آن هم آن‌جا؟ با تعجب خیره‌اش شدم و حینی که سرم را تکان می‌دادم به سلامش پاسخ دادم:
- سلام.
باهمان نگاهِ‌مخمورش خیره‌ام شد و پرسید:
- امیرسام هست؟
با آمدن اسم"امیرسام" ابروهایم درهم شد و با بدخلقی پاسخ دادم:
- برای چی باید بدونم؟
درون گلو خندید و یک‌پله بالاتر آمد.
- تو کارمندشی. چرا ندونی؟
چشمی چرخاندم و گفتم:
- من علاقه‌ای به‌جزئیات زندگی رئیسم ندارم.
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- رئیست؟
سری تکان دادم که تعجبش به‌لبخند شیطانی تبدیل شد.
- شما درست میگی. خانم کاترین ایلیچ سهام‌دار شرکت سوئدیِ... .
ناخوداگاه "هینی" کشیدم که لبخندش عمیق‌تر شد. نام شرکت را به زبان نیاورد؛ اما ادامه داد:
- امیرسام از راز خوشش نمیاد. برای همین اومدم این‌جا.
نفس‌های‌کوتاهِ پی‌درپی کشیدم و به حالت‌عادی برگشتم.
- ببخشید، آقای... .
- اهورا. اهورا هدایت.
- بله آقای‌هدایت. دلیلی نمی‌بینم امیرسام برام مهم باشه.
پوزخندی زد و گفت:
- من تو رو خوب می‌شناسم.
چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
- چه‌جور شناختی؟
- بهتر نیست بیرون باهم صحبت کنیم؟
دستم را به نرده گرفتم.
- لزومی نمی‌بینم که... .
میان‌کلامم پرید و گفت:
- فقط می‌خواییم صحبت کنیم. بهت قول میدم.
دست چپش را بالا آورد و انگشترش را نشان داد و ادامه داد:
- نگران نباش! من به همسرم پایبندم.
اخمی کردم و همین‌طوری که پایین می‌رفتم، گفتم:
- من هم‌چنین فکری نکردم. بفرمایید.
از کنارش گذشتم و او هم به‌دنبالم قدم برداشت. خودش را به من رساند و درحالی‌که شانه‌به‌شانه‌ام قدم برمی‌داشت، ل*ب گشود:
- تو داری امیرسام رو فریب میدی.
نگاهی‌کوتاه به صورتش انداختم و پرسیدم:
- چی داری میگی؟ کدوم فریب دادن؟
باصدایی که جِدیت در آن موج میزد، تهدید کرد.
- اگه بخوایی به امیرسام آسیب برسونی، با من طرفی.
اخم کردم.
- من به‌کسی آسیب نمی‌رسونم.
از خمِ راهرو گذشتیم و وارد پارکینگ شدیم. سد راهم شد و بالحن کاملاً جدی و مشکوکی پرسید:
- پس برای چی اومدی این‌جا؟
- برای کمک به امیرسام.
ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید:
- اون‌وقت چه کمکی؟
از این کارش عصبی شدم و دستانم را روی س*ی*نه جمع کردم و از میان دندان‌های کلیدشده‌ام پاسخ دادم:
- دور کردنِ آدم‌های‌احمقی مثل تو... . آدم‌های فضول و دشمن.
حالت صورتش به‌سرعت تغییر کرد و باعصبانیت قدمی پیش گذاشت و در صورتم غرید:
- من نه احمقم، نه دشمن و نه فضول. این رو بهت بگم که من از تمامِ قضیه‌ی سوئد باخبرم.
نه! امکان نداشت! چطور می‌توانست باخبر باشد؛ درصورتی‌که فقط سهام‌دارها باخبر بودند. اصلاً شاید یک‌دستی میزد!.
به‌سرعت نگاهم را دزدیدم و از کنارش گذشتم و به‌سمت ماشین رفتم. کنار ماشین ایستادم و در را باز کردم و تمام وسایل را روی صندلی‌عقب گذاشتم. درِ جلو را باز کردم که سوار شوم؛ اما دستی به‌ضرب به در کوبیده شد و منجر به بسته شدنش شد. از ترس یک‌متر به‌هوا پریدم و به سمتش برگشتم؛ اطراف چشمان خاکستری‌اش حالا به سرخی می‌زد و او را ترسناک کرده بود.
باهمان نگاه‌آتشی خیره‌ی چشمانم شد و گفت:
- من دوستِ امیرسامم.
پوزخندی زدم.
- ولی، امیرسام جور دیگه‌ای میگه.
رنگ نگاهش تغییر کرد؛ یک‌درد عمیق درون چشمانش بود که باعث شد از موضوع امیرسام فاصله بگیرم و با جدیت بپرسم:
- از من چی می‌خوایی؟
نگاهش را میان اجزاء صورتم گرداند و گفت:
- تو خطرناکی. برای امیرسام خطرناکی!.
قدمی پیش گذاشتم و عصبی غریدم:
- آره من خطرناکم. به نفعته از من دور بمونی!.
با چشمانی‌ریزشده خیره‌ی نگاهِ آبی‌ام شد و پرسید:
- تهدید می‌کنی؟
سرم را بالاتر کشیدم و پاسخ دادم:
- اگه ببینم داری اذیت می‌کنی، مطمئن باش از این‌بازی بیرون میری.
دستانش را روی س*ی*نه جمع کرد و پوزخند عصبی زد و گفت:
- تهدید خوبی نیست. باید بهت یادآوری کنم که تو ی‌راز بزرگ پیش‌من داری.
لبخندِکجی زدم و همان‌طوری که خیره‌ی آن خاکستری‌ها بودم به‌عقب قدم برداشتم و با اعتمادبه‌نفس گفتم:
- منم یک‌آدرس دارم.
حالت‌صورتش از عصبی به متعجب تبدیل شد و باگیجی پرسید:
- چی؟ آدرس؟
دستم را به درِ ماشین تکیه دادم و بالبخند پیروزمندانه‌ای تیری در تاریکی رها کردم:
- فکر نکنم همسرت از فهمیدنِ آدرسِ خونه‌ای که بعضی وقت‌ها بهش سر می‌زنی، زیاد خوش‌حال بشه!.
از کلامم یکه‌ای خورد و با مِن‌مِن پرسید:
- منظورت چیه؟ من ازدواج نکردم!.
در را باز کردم و زمزمه کردم:
- حالا نامزدت! و یا خانواده‌ات اگه از معشوقه‌ی پنهانیت باخبر بشن که... .
ادامه‌ی کلامم را با بالا بردن ابرو به اتمام رساندم. حالت صورتش نشان می‌داد که آن تیرِ در تاریکی کاملاً به هدف خورده بود؛ از رفت و آمدهای گاه و بی‌گاه اهورا به آن‌خانه و آهسته رفتن و آمدنش یک‌حسی به من می‌گفت که یک‌ مخفی‌کاری و رازی وجود دارد. با جرقه زدن ناگهانی کلمه‌ی "خیانت" درون تصوراتم، تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم؛ سکوت اهورا نشان‌دهنده‌ی این بود که تصورم کاملاً درست بود و ربطه‌ای پنهانی همان رازِپنهانِ‌زندگی بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاه از آن خاکستری‌ها گرفتم و گفتم:
- من برای نابودی امیرسام نیومدم؛ پس بهتره نگران چیزی نباشی.
سوار ماشین شدم و دکمه‌ی استارت را زدم و ماشین را روشن کردم؛ دنده‌عقب آمدم و شیشه را پایین دادم و گفتم:
- روز خوش آقای‌هدایت!.
و از کنارش گذشتم و باسرعت ماشین را به‌سمت درِخروجی هدایت کردم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
با گفتن"خسته نباشیدِ" مهراب از جا برخاستم و اتاق‌جلسات را ترک کردم. خودم را به کافه‌ی کوچکِ انتهای‌سالن رساندم و یک‌قهوه‌ی د*اغ و لذیذ درست کردم و درون لیوانی که اسم‌من روی آن قید شده بود؛ ریختم. روی صندلی جای گرفتم و لیوان قهوه را به بینی‌ام نزدیک کردم و نفس‌عمیقی کشیدم. پر شدن ریه‌هایم از بویِ‌خوشِ‌قهوه‌ی‌تازه، حس خیلی‌خوبی را به من القا می‌کرد. حسِ تازگی، شادابی. لیوان را به ل*ب‌هایم چسباندم و مقداری از قهوه‌ی‌د*اغ را مزه‌مزه کردم و سپس روی میز گذاشتم. حینی که انگشتانِ کشیده‌ام را به دورِ لیوان گره می‌کردم و دستانم از این‌گرما گزگز می‌کرد، چشمانم را بستم و سرم را به دیوارِ پشتِ سرم تکیه دادم.
از فردا به‌مدت دوهفته از امیرسام و هدفم دور می‌شدم؛ یعنی دلش برای من تنگ میشد؟ یا ذره‌ای به نبودنم فکر می‌کرد؟ به هرحال من ماه‌ها در کنارش بودم و حضور پررنگی در زندگی او داشتم. هرچند که این‌مدت را به قهر گذرانده بودیم و هرچه تلاش کردم نتوانستم هدفم را مهم‌تر از غروری که او جریحه‌دارش کرده بود بدانم. نمی‌توانستم عین سابق برایش بخندم و ناز بیاورم. وقتش بود که بداند من آن‌قدرها هم که فکر می‌کرد، بی‌غرور نیستم.
- توی فکری طراحِ‌جوان.
با شنیدن صدایِ صمیمی‌مهراب، چشمانم را باز کردم و خودم را جلوتر کشیدم. با نشستنِ امیرسام درست مقابلِ‌من و کنار مهراب، سرم را به زیر انداختم و خطاب به مهراب گفتم:
- داشتم تمرکز می‌کردم.
صدای امیرسام هم‌چون صدایِ‌ طبیعتِ‌صبحگاهی، گوشم را نوازش کرد:
- ما در موردِ همکاری با آقای‌مَکندی خیلی فکر کردیم و تصمیم گرفتیم که قبول کنیم.
انگشتانم را از دورِ لیوان آزاد کردم.
- خوبه.
- تو، بهشون خبری میدی؟
دسته‌ی لیوان را محکم چسبیدم و زمزمه کردم:
- البته.
و از جا برخاستم و بی‌هیچ حرفِ‌اضافه‌ای هردو را تنها گذاشتم. روی صندلی‌ام جای گرفتم و لیوانِ‌قهوه را روی میز گذاشتم. گوشی را از روی میز برداشتم و وارد مخاطبینم شدم؛ اسمِ آقای‌مَکندی را لمس کردم و با شماره‌ای که به‌تازگی تهیه کرده بودم تماس را برقرار کردم. گوشی را کنارِ گوشم گذاشتم و منتظر شدم تا بعداز آن بوق‌های پیاپی صدای همیشه شادِ ایشان را بشنوم. با قطع شدن بوق‌های پیاپی و پیچیدنِ صدای آقای مَکندی در گوشم، به خودم آمدم و گوش سپردم:
- hello
با زبانِ فارسی پاسخ دادم:
- سلام آقای‌مَکندی.
با همان فارسیِ دست و پا شکسته پاسخ داد:
- سلام خانمِ‌جوان. بفرمایید؟
- کاترین هستم.
- اوه!. کاترین. خوبی دخترم؟
سرم را به پشتیِ‌صندلی تکیه دادم و پاسخ دادم:
- خیلی‌ممنونم. من زنگ زدم تا در مورد شراکت صحبت کنیم.
- بله. می‌شنوم عزیزم.
با سر انگشتانم روی میز ضرب گرفتم و همان‌طور که با نگاهم تمامِ‌حرکات دستم را زیر نظر گرفته بودم، اصل‌مطلب را یک‌بار به زبان آوردم:
- آقای‌محمدی و کیانفر تصمیم به این شراکت‌عالی رو گرفتن.
صدای‌شادش به گوشم رسید:
- چه عالی! کار با تو و اون‌ها برای ما خیلی هیجان‌انگیزه.
لبخندی زدم و نگاهم را از انگشتانم گرفتم و به‌تابلوی مقابلم دوختم.
- کار با شما هم برای ما افتخار بزرگیه. من شماره‌ی‌آقایون رو به شما میدم، اگر هم با من کاری داشتید به همین شماره زنگ بزنید.
- البته. قبل‌از کریسمس به ایران میام.
- بله. حضوری بهتره؛ اما متأسفانه بنده حضور ندارم.
- مگه کجایی؟
- عروسیِ‌کلارا.
- بله. فراموش کردم. اتفاقاً ماهم به اون‌مهمانی دعوتیم.
حرکتِ‌انگشتانم را متوقف کردم و باخوش‌حالی گفتم:
- پس هم‌دیگه رو ملاقات می‌کنیم.
- البته.!
- پس تا اون روز به‌امید دیدار.
- به‌امید دیدار.
تماس را خاتمه دادم و گوشی را درون کیفم انداختم. مابقیِ قهوه‌ام را که به‌سردی میزد، لاجرعه سر کشیدم. از روی صندلی بلند شدم و وسایلِ روی میز را مرتب کردم و کیفم را برداشتم و میز را دور زدم.
رو کردم به هرسه طراحِ‌جوان و گفتم:
- روزهای‌خوبی داشته باشید.
هرسه به سمتم برگشتند و اول از همه طناز ل*ب باز کرد:
- عروسی خوش بگذره عزیزم.
به دنبال او آریا گفت:
- پیشاپیش کریسمس مبارک.
آرش به میز تکیه داد.
- مراقب خودتون باشید. سالم برگردید.
لبخند بزرگی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد.
- از همتون ممنونم. مراقب خودتون باشید.
دستی برایشان تکان دادم و از اتاق‌طراحی بیرون زدم و حینی‌که قدم بر می‌داشتم خداحافظی‌کوتاهی با همه کردم و خودم را به آسانسور رساندم. با دیدنش لبخند از روی ل*ب‌هایم پر کشید و با چشمان آرامم خیره‌اش شدم. اگر آن‌روز برقِ آسانسور مشکل پیدا نکرده بود؛ امیرسام برخورد به آن زنندگی را از خود نشان نمی‌داد و از بیماریِ عصبیِ‌من باخبر نمیشد. بس‌کن کاترین!. اتفاقی بود که افتاد و هیچ‌ربطی به برق و آسانسور نداشت. برای خالی شدن ذهنم از تمام آن افکار مسخره، سرم را به طرفین تکان دادم و به‌آرامی وارد آسانسور شدم. نفس‌عمیقی کشیدم و دستم را روی‌دکمه گذاشتم و به بدنه و میله‌ی پشتِ سرم تکیه دادم. در به آرامی بسته شد؛ ولی در آخر چیزی مانعِ بسته شدن شد و کامل باز شد. با نمایان شدنِ امیرسام، نگاهم را به زیر کشیدم و میله را در دستم فشردم. کنارم جای گرفت و به سمتم خم شد که سرم را پایین‌تر بردم. دکمه‌ی همکف را زد و عطرِ ملایم و دل‌انگیزش از زیربینی‌ام رد شد. برای چند ثانیه همان‌جا باقی ماند و به یک‌آن با کنار رفتن امیرسام، او هم پَرکشید و رفت.
- بهتری؟
ل*ب‌هایم را روی هم فشار دادم تا بی‌اجازه‌ی من کلامی از آن خارج نشود. وقتی پاسخی نشنید نفس‌عمیقی کشید و این‌بار چیز دیگری پرسید:
- چرا گوشیت خاموشه؟
نگاهم را بالا کشیدم و به صفحه‌ی‌مقابلم خیره شدم که اعداد قرمز رنگ کم و کمتر می‌شدند. با رسیدن به عددِ یک، جلوتر رفتم و گفتم:
- سیم‌کارتم رو عوض کردم. تماس گرفتن به خارج باهاش سخت بود.
در باز شد و من برای رهایی از آن بویِ‌خوش و ملایم تقریباً خودم را به بیرون پرت کردم و با قدم‌هایی‌شتابان به سمت درِ ورودی حرکت کردم. در را کشیدم و از ساختمانِ شرکت بیرون زدم. با برخورد سوز سردِ زمستانی، تمام تنم رعشه گرفت و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام از هجوم هوای سرد به سوزش افتاد. سرفه‌ی‌کوتاهی کردم و برای در امان ماندن از سرما خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و به سرعت به سمت پیاده‌رو قدم تند کردم.
- کاترین؟
با شنیدن اسمم از پشت سر و از زبان امیرسام، پاهایم به زمین چسبید و بی‌حرکت ماندم. صدای‌ قدم‌های‌محکمش به گوشم سیلی میزد و روحم را آزار می‌داد. با نمایان شدن چهره‌ی جذاب و مهربانش قلبم به تپش‌های نامنظم افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و خیره‌اش شدم.
قدمی پیش گذاشت و سرش را پایین آورد و پرسید:
- ماشین نیاوردی؟
به معنی"نه" سرم را به طرفین تکان دادم که گفت:
- می‌رسونمت.
ابروهای کم پشتم را درهم کشیدم.
- راه دور نیست. خودم می‌تونم برم.
بالجاجت تأکید کرد:
- می‌خوام برسونمت.
ابرویی بالا انداختم.
- ممنونم آقای‌کیانفر. لزومی نمی‌بینم من رو برسونی.
پوفی کشید و با کلافگی جلوتر آمد و سرش را در چندسانتی‌متری صورتم نگه داشت و پرسید:
- کاترین؟ میشه بس کنی؟
خودم را عقب کشیدم و صدایم را بلند کردم و باعصبانیت پرسیدم:
- میشه تو بس کنی و این‌همه سدِراهِ من نشی؟
از کنارش گذشتم و قدم‌های سنگینم را روی سنگ‌فرشِ پیاده‌رو کشیدم و نگاهم را بالا کشیدم. با برخورد نگاهم به آن‌نگاه آشنا از حرکت ایستادم. جلوتر آمد و نگاهی‌گذرا به پشتِ‌سرم انداخت و بعداز کمی مکث به سمتم برگشت و گفت:
- می‌رسونمت.
دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- چی‌شده امروز این‌همه مهم شدم!؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
-چی؟
سری تکان دادم و پرسیدم:
- هیچی. ماشینت کجاست؟
بادست به ماشینش اشاره کرد که به‌سمتش حرکت کردم. در را باز کردم و روی‌صندلی نشستم و منتظر شدم تا اهورا هم بیاید. نگاهم را به پیاده‌رو دوختم. نگاه‌غضبناکِ امیرسام برعکس ترسیدن و ناراحت شدنم، منجربه رخنه‌کردن حسِ‌خوشایندی در زیر پوستم میشد. باصدایِ بسته شدنِ در نگاهم را برگرداندم و به اهورا دوختم. ماشین را روشن کرد و به حرکت درآورد که دور شدیم و دور شدیم و دور.
سرم را به شیشه چسباندم و گفتم:
- من مدتی میرم فرانسه. وقت‌زیادی برای صحبت ندارم.
نگاهی‌کوتاه به‌سمتم انداخت و گفت:
- منم حرف‌های زیادی ندارم.
نفس‌عمیقی کشیدم.
- من که بهت گفتم! اگر برام خطری درست نکنی؛ منم کاری بهت ندارم.
- اما، اگر کاری کنی که خانواده‌ام بفهمن و... .
پوزخندی زدم و میان کلامش پریدم و پرسیدم:
- این‌همه نامزدت رو دوست داری؟
کامل به‌سمتش چرخیدم و ادامه دادم:
- پس چرا بهش خیانت کردی؟
به‌سرعت اخم‌هایش نمایان شد و همان‌طوری که خیره‌ی جلو بود تأکیدوار گفت:
- من، خیانت، نکردم... .
باتمسخر خیره‌اش شدم و پرسیدم:
- تو اسمش رو چی می‌ذاری؟
ل*ب‌هایش را محکم روی هم فشرد و عصبی پرسید:
- چرا تو مدام من رو عصبی می‌کنی؟
نگاهی به صورتم انداخت که اخم کردم. کلافه رو گرفت و گفت:
- من فقط به حرفِ‌دلم گوش کردم.
ادامه‌ی کلامش زمزمه‌وار به گوشم رسید:
- دوست نداشتم مثل چندسال پیش پشیمون بشم.
چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
- اگه حرفِ‌دلت معشوقه‌ات بود، پس چرا با اون زن نامزد کردی؟
- مجبور بودم. خواسته‌ی پدرم بود.
پوزخند عصبی زدم.
- شما مردها خیلی‌راحت خیانت می‌کنید. خیلی‌راحت!.
عصبی شد و غرید:
- گفتم خیانت نکردم.
از صدای بلندش چشمانم را برای مدتی رو هم گذاشتم.
- پس اسمش چیه؟ میگی خیانت نکردم و روزها و شب‌های زیادی رو به همه دروغ میگی و با زنِ دیگه‌ای زندگی می‌کنی!.
ماشین از حرکت ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. با دیدن مکان آشنا، دستگیره را کشیدم و ادامه دادم:
- داری زندگیِ خودت رو جهنم می‌کنی.
در را کامل باز کردم و گفتم:
- خیالت راحت. من چیزی به کسی نمیگم.
از ماشین پیاده شدم و در را بستم و به سمت ساختمان قدم تند کردم.


***
«فصل چهارم»

سرم را به عقب بردم و با صدایی‌بلند زیر خنده زدم. از قربان‌صدقه‌های پی‌درپی‌اش خنده‌ای دیگر سر دادم و سرم را در گریبانش فرو بردم که من را به‌آرامی روی زمین گذاشت. به‌آرامی از آغوشش جدا شدم و ل*ب زدم:
- تو از من گمُ شده بودی!. (اصطلاح فرانسوی به معنای دل تنگ شدن.)
لبخند بزرگی روی صورت نشاند.
- منم. بیشتراز اون چیزی که فکرش رو بکنی.
به گونه‌ام ب*وسه‌ای زد و دستم را در دستِ‌بزرگ و مردانه‌اش گرفت و گفت:
- امشب خیلی‌زیبا شدی عشقم.
خنده‌ای سر دادم و گفتم:
- آلفِرِد؟ من مثل دخترهای دیگه نیستم که این‌جوری رام بشم.
خنده‌‌ی‌ مردانه‌ای سر داد.
- تو خیلی‌وقته رامِ من شدی.
دستم را پیش بردم و روی گونه‌اش قرار دادم:
- من اسیر تواَم.
هردو خیره‌ی چشمان یک‌دیگر شدیم و ناگهان زیر خنده زدیم.
- این‌ها رو!.
نگاه از هم گرفتیم و به‌سمت صدا برگشتیم. عمو آرتور بود که با اخم خیره‌ی ما شده بود.
باهمان اخم‌های زیبایش رو به ما گفت:
- هر کی نسبتِ شما رو ندونه، فکر می‌کنه شما دوتا عاشق و معشوقید.
به این حسادت زیبایش خنده‌ای کردم و خودم را به او رساندم و در آ*غ*و*ش کشیدم و گفت
- عموجان؟ حسادت می‌کنی؟
چشم‌غره‌ی ساختگی به من رفت و پرسید:
- حسادت نکنم؟
آلفرد نچ‌نچی کرد و گفت:
- داداش؟ از سنت خجالت بکش.
عمو آرتور با انگشتش آلفرد را نشانه گرفت.
- هی تو؟ داری میگی من خیلی‌پیرم؟
آلفرد دستانش را بالا آورد.
- نه داداش! این چه حرفیه؟!
عمو آرتور صورتم را ب*وسه‌ای نشاند و چشم‌غره‌ای به آلفرد رفت و ما را ترک کرد. خنده‌ای سر دادم و پرسیدم:
- قهر کرد؟!
آلفرد سری تکان داد و باخنده گفت:
- من برم منت کشی.
دستی تکان داد و به سمت عمو آرتور رفت.
دلیل صمیمیت‌های من با عمو آلفرد فاصله‌ی‌کمِ سنی بود و رازهایی که میانمان شکل گرفته بود. عمو سی‌و‌شش سال داشت و مجرد. بدون تعاریف بی‌خود، می‌توانستم بگویم خیلی‌جذاب و دوست‌داشتنی. عمو آرتور پسر بزرگِ خانواده‌ی ایلیچ که دو پسر داشت؛ پسر اولش لوکان که با سوفیا ازدواج کرده بود و یک‌پسر بنام اُلیور داشتند. پسر دیگر عمو آلفرد که در شیطنت از هیچی کم ندشت لوکاس بود. زن عمو الیزابت هم که از اشرافیت و اقتدار چیزی کم نداشت. متأسفانه مادرم تک‌دختر بود و میشد گفت که از خانواده‌ی آن‌ها فقط دایی جُرج باقی‌مانده بود؛ دایی با دختری‌آمریکایی به نام ایزابلا ازدواج کرده و پسری به نام هوگو داشتند و در آمریکا زندگی می‌کردند. در نهایت میشد نتیجه گرفت که من و خواهرانم تنها دخترهای این دو خاندان بودیم.
- ببین کی این‌جاست!؟
به‌سرعت به‌سمتِ صدای‌آشنا برگشتم. مثل همیشه خوش‌پوش و زیبا. لباس کوتاه و زیبای آبی رنگی که برتن داشت درست هم‌رنگ چشمانش بود. نفس عمیقی کشیدم و در سلام دادن پیشی گرفتم:
- سلام
به معنای"سلام″ سری تکان داد و گفت:
- چه عجب دیدمت خانم فراری!.
اخمی کردم و سرزنش‌وار صدایش کردم:
- کارولین؟
متقابلاً ابروهایش را درهم کشید و پرسید:
- چرا این‌همه کودن شدی تو؟
نگاه از آن چشمان‌سرد گرفتم و حرصی از سرزنش‌های همیشگی‌اش، ترجیح دادم او را با خودش تنها بگذارم. عقب‌گرد کردم و روی صندلی ردیف‌اول جای گرفتم. هیچ‌وقت ر*اب*طه‌ی ما صمیمی نشد و با کاری که پدر کرد و وصیت‌نامه‌اش، این ر*اب*طه کمرنگ‌تر هم شد. بغض درون گلویم را فرو دادم و آرام نشستم تا عروس وارد سالن شود. صدای موزیک مخصوصِ ورود عروس زده شد و همه سکوت اختیار کردند. سرم را از هر تفکری خالی کردم و بااشتیاق به‌سمت در برگشتم. با باز شدن درِ بزرگ سالن همه ایستادیم. کلارا در حالی که بازوی پدربزرگ را میان انگشتان‌ کشیده‌اش گرفته بود روی فرش‌قرمز که اطراف آن مملو از گل‌های تازه و زیبا بود، قدم‌زنان حرکت کرد و به انتهای‌سالن که رسید، داریان از سه‌پله‌ی سکو پایین آمد و بااحترام مقابل پدربزرگ ایستاد. پدربزرگ به‌آرامی دستِ کلارا را جدا کرد و در دست مردانه‌ی داریان قرار داد. به‌آرامی کنار رفت و کنار مادربزرگ ایستاد. داریان و کلارا دست‌دردست یک‌دیگر درحالی‌که همه برایشان دست می‌زدند از پله‌ها بالا رفتند و مقابل یک‌دیگر ایستادند."پدرِ روحانی" با لباس بلندِ مشکی‌اش میان آن‌ها ایستاد که سکوت‌مطلق سالن را در برگرفت. پدر روحانی صدایش را بلند کرد و گفت:
- همگی این‌جا جمع شدیم تا مراسم‌عقد این دوجوانِ برازنده و بالغ را جشن بگیریم؛ خانمِ کلارا ایلیچ و آقای داریان آوانسیان.
همه‌ی افراد حاضر در سالن دست زدیم و پدر روحانی ادامه داد:
- آیا کسی در این جمع، با این ازدواج مشکلی دارد؟ اگر دارد جلو بیاید.
هنگامی‌که کسی از نارضایتی خود حرفی نزد، پدر روحانی سری تکان داد و رو به عروس و داماد گفت:
- اجازه دارید تا متنِ عقدتون رو بیان کنید.
سالن در سکوت مطلق فرو رفت تا داریان و کلارا متن عقدشان را بیان کنند:
داریان شروع کننده‌ی آن‌پیوند عمیق بود.
- من داریان.
و کلارا مکمل.
- من کلارا.
- تو را، کلارا.
- تو را، داریان.
- به عنوان همسر خود.
- دوست ابدی.
- همراهِ وفادار.
- و به عنوانِ عشقم.
- از امروز به بعد انتخاب می‌کنم.
- در حضور خدا.
- فامیل... .
- و دوستانم... .
- سوگند رسمیِ خود را به تو پیشکش می‌کنم.
- تا در بیماری و سلامتی.
- خوشی‌ها و ناخوشی‌ها.
- شادی‌ها و غم‌ها.
- بدون قید و شرط عاشق تو باشم.
- در مسیر رسیدن به اهدافت تو را یاری کنم.
- به تو احترام بگذارم.
- باتو بخندم.
- و با تو گریه کنم.
- و تا زمانی‌که هردوی ما زنده هستیم، تورا عزیز بدارم.
- تو را عزیز بدارم.
پدرروحانی لبخندی مطمئن به‌ روی صورت نشاند و این پیوند مبارک را تکمیل کرد.
- به موجب اختیاری که خداوند به من داده، شما را زن و شوهر اعلام می‌کنم و آرزوی پایبندی به عقد و عشق‌تان را دارم. تبریک میگم.
و در ادامه قدمی به عقب برداشت. همگی شروع کردیم به دست زدن. همین حین داریان دست‌های کلارا را گرفت و خم شد و هردو مُهری از عشق و علاقه بر صورت یک‌دیگر نشاندند.
دست از دست زدن برداشتم و نمِ چشمانم را گرفتم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- امیدوارم خوشبخت بشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
زمزمه‌ای دردناک به گوشم رسید که هم‌چون تیغِ‌تیزی روی قلبم کشیده شد:
- اگر تو می‌ذاشتی، بهتر از این هم میشد.
باهمان نگاهِ‌خیس و دلی پردرد به‌سمتش برگشتم که با کلام برنده‌اش بی‌رحمانه ادامه داد:
- اگه به‌خاطر تو پدر و مادر نمی‌مردن؛ الآن اون‌ها هم توی این‌جشن حضور داشتن.
با انگشت اشاره‌ام زیر چشمانم کشیدم و باصدایی که بیشتر شبیه ناله بود، صدایش کردم:
- کارولین؟
چشم‌غره‌ای رفت و عصبی پرسید:
- مگه دروغ میگم؟
ل*ب‌هایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را از او دزدیدم و راهم را به سمت عروس و داماد کج کردم و خودم را به‌سرعت به آن‌دو رساندم. با دیدنم از یک‌دیگر فاصله گرفتند و مقابلم ایستادند. برخلافِ حالِ آشوبم لبخندبزرگی روی ل*ب‌هایم نشاندم و به‌سمت داریان رفتم و صمیمانه او را در آ*غ*و*ش کشیدم. سپس در آ*غ*و*شِ کلارا فرو رفتم.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- امیدوارم خوشبخت بشید عزیزم.
از وجودش فاصله گرفتم که لبخند زد و گفت:
- ممنونم کاترین. به‌خاطر همه‌چیز ممنونم.
بازویش را آرام نوازش کردم و هردو را خطاب قرار دادم:
- خیلی دوستتون دارم. مراقب هم‌دیگه باشید.
داریان ل*ب باز کرد تا کلامی به زبان بیاورد؛ اما صدای کارولین مانع شد و باز روح و روان من را به تیغ کشید:
- تبریک میگم.
خودم را عقب کشیدم و بدون نگاه کردن به آن نگاهِ یخ‌زده‌ی آبی، از آن‌ها فاصله گرفتم و خودم را روی اولین‌مبل رها کردم. مدتی کلارا و داریان مشغول هم صحبتی با کارولین بودند که بعد از رفتن کارولین و قرار گرفتنش کنارِ دَنیل، همسرش، هردو مشغول خوش‌آمدگویی به تمام مهمانان شدند. بعداز مدتی نه چندان‌کوتاه همه‌چیز روی روال افتاد و چندین نفر مشغول ر*ق*ص شدند و چندین نفر دیگر صحبت می‌کردند. داریان و کلارا نیز در جمعِ دوستانشان مشغول گفتگو و خنده‌های زیبا بودند.
جایگاه من کجا بود؟ چرا من از همه‌ی آن‌ها دور بودم؟ چرا من هیچ‌جایی نداشتم؟ این‌همه تنها بودن من را زجر می‌داد. دلم می‌خواست کنارِ داریان و کلارا جای بگیرم؛ اما احساس می‌کردم حضورم در کنارشان باعث میشد آنان نیز همانند کارولین با من رفتار کنند یا ممکن بود، من، یادآور خاطرات بدِ گذشته بشوم.
باز هم فردی میانِ افکارِ پریشانم پرید و من را وادار کرد به سمتش برگردم:
- سلام کاترین.
متعجب از دیدنش مدتی خیره‌اش شدم تا این که با یادآوریِ کلامش به خودم آمدم و لبخندی روی ل*ب‌هایم نشاندم و پاسخ دادم:
- سلام مَکس.
قدمی پیش گذاشت که از جا برخاستم و مقابل یک‌دیگر قرار گرفتیم.
لبخندی زد و پرسید:
- حالت خوبه؟
سری تکان دادم و پاسخ دادم:
- بله. تو خوبی؟
چشمانش را مدتی روی هم گذاشت.
- بله. وقت داری تا کمی صحبت کنیم؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- در مورد چی؟
نگاهی خیره به چشمانم انداخت.
- در مورد خودمون.
از حرفش جاخوردم و باتعجب صدایش زدم:
- مکس! به‌خاطر دخترت کوتاه بیا!.
نفسی کلافه کشید و گفت:
- خیلی‌خب. من می‌خوام فقط پنج‌دقیقه باهم صحبت کنیم.
دستانم را بالا آوردم و درهم گره کردم.
- خب؟
نفس‌عمیقی کشید و ل*ب باز کرد:
- من عاشق تو بودم کاترین؛ ولی از ماریا خوشم می‌اومد و کنار اومدن با محدودیت‌هایی که تو داشتی برام سخت بود.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- من دوست نداشتم به‌خاطر یک‌سری نیازهام تو رو اذیت کنم!. من تو رو برای زندگیم می‌خواستم؛ اما فکر نمی‌کردم یک‌شب بودن با ماریا همه‌چیز رو خ*را*ب کنه.
چشمانم را مدتی روی هم گذاشتم و نفس‌عمیقی کشیدم و خیره‌اش شدم. در همان حالت ادامه داد:
- من عاشقت بودم. تو هم من رو دوست داشتی؛ اما اجازه نمی‌دادی زیاد نزدیکت بشم.
سرش را بلند کرد و خیره‌ام شد. کلامی به زبان نیاوردم. درماندگی را راحت میشد درون چشمانش پیدا کرد.گویا قصدش از تمام این گفته‌ها آرام ساختن وجدانش بود.
ل*ب‌هایم را از هم جدا کردم و آرام اسمش را به زبان آوردم:
- مَکس؟
به‌سرعت سرش را بلند کرد و منتظر شد تا ادامه بدهم. لبخندی زدم و دستم را دراز کردم و گفتم:
- من گذشته‌ای که با تو داشتم رو فراموش کردم. تو هم فراموش کن.
دستش را در دستم گذاشت و ل*ب باز کرد تا حرفی خلافِ گفته‌هایم بزند؛ اما میانِ کلامش پریدم و گفتم:
- موفق باشی مَکس. امیدوارم به‌خاطر دخترت آلیس، به زندگیت پایبند باشی.
دستم را به‌گرمی فشرد و بالبخندی خسته گفت:
- حتماً. ممنونم. فعلاً.
دستی برایش تکان دادم و عقب‌گرد کردم و به‌سمت آلفرد قدم تند کردم. میانه‌ی‌راه بودم که نگاهم با نگاه ِ افراد آشنایی برخورد کرد. کمی چشمانم را ریز کردم تا دقیق‌تر ببینم. وقتی هردو به‌سمتی که من قرار داشتم، برگشتند؛ متوجه شدم که خودشان بودند؛ اما نمی‌دانم چرا با دیدن آن‌ها به یادِ امیرسام افتادم. نگاهِ خانم‌مایند که شکارم کرد، سری تکان دادم و افکار پوچ را از خودم دور کردم. مسیرم را عوض کردم و به سمتشان قدم تند کردم. کنارشان ایستادم و سلام کردم که با خوش‌رویی پاسخ دادند. روی صندلی جای گرفتم و رو به آقای‌مَکندی پرسیدم:
- همه‌چیز خوب پیش رفت؟
سری تکان داد و باکلامی که رضایت در آن موج میزد پاسخ داد:
- بله. عالی بود.
- خوبه.
خانم‌مایند خودش را جلوتر کشید و گفت:
- طراحی‌های آقای‌کیانفر واقعاً زیبا هستن.
ابرویی بالا انداختم و کنجکاو پرسید:
- چه طرحی؟
آقای‌مَکندی از جیبش گوشی‌اش را بیرون آورد و بعداز نگاهی‌کوتاه گفت:
- برات فرستادم که!.
گوشی‌ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
- چند لحظه... .
وارد صفحه‌ام شدم که پیام آقای مَکندی بالا آمد؛ بازش کردم و عکس را دانلود کردم.
واو! چه طرح‌زیبایی! طرحی که دامنِ بلند و پر از چینش خیلی جلب توجه می‌کرد؛ کمر تنگ و دامنی پر از ریزه‌کاری‌های دوخت. بندینه‌های روی شانه به چند سانتی‌متر می‌رسیدند. یقعه‌ای که چاک می‌خورد و تا بالای ناف وجود داشت. همین‌مدل دقیقاً پشت کمر وجود داشت.
دل از طرح کندم و گوشی‌ام را درون جیبِ لباسم گذاشتم و گفتم:
- خیلی زیباست.
هردو سر تکان دادند و هم‌زمان تایید کردند.
- خیلی.
نگاهم را به آقای‌مَکندی دوختم و پرسیدم:
- این رو برای شما طراحی کردن؟
- خیر.
لبخند کم‌رنگی زدم و پرسیدم:
- پس چی؟
آقای‌مَکندی تکیه‌اش را به صندلی داد و پاسخ داد:
- این رو جلوی خودم کشیدن؛ اما نه برای فروش!. گفتن برای فروش نیست و اسمش رو "الهه‌ی عشق" گذاشتن.
لبخندِ روی ل*ب‌هایم کم‌رنگ‌تر شد و زمزمه کردم:
- الهه‌ی عشق!
خانم‌مایند دستی به موهای زیبایش کشید و گفت:
- صددرصد برای فرد خاصی طراحی کردن.
با یادآوری دلربا پورخندی زدم.
- حتماً همین‌طوره.
عذرخواهی کوتاهی کردم و آن‌ها را ترک کردم و خودم را به یکی‌از صندلی‌های تک‌نفره رساندم. حضور فردی به همراه یک‌صندلی جدید مانع از این شد که به امیرسام و آن‌طرح، دقیق فکر کنم. به سمت آن‌فرد برگشتم و نگاهم را به او دوختم.
- چی شده کاترین؟
نگاهِ‌رنجیده‌ام را برگرداندم و به نگاه‌خندان آلفرد دوختم. کنارم جای گرفت که آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- هیچی.
اخمی‌جذاب به روی ابروهایش نشاند.
- به من دروغ نگو! خودم دیدم بعد رفتنِ کارولین حالت بد شد. الانم که بدتر شدی.!
چندی مکث کردم و پاسخ دادم:
- مهم نیست. می‌خوام در مورد یک‌چیزی باهات صحبت کنم.
نگاه خیره‌اش را به چشمانم دوخت و پرسید:
- چی؟
سرم را پایین انداختم و انگشتان دستم را در هم گره کردم و گفتم:
- احساس می‌کنم به امیرسام کشش دارم.
صدای بلندش باعث شد به‌سرعت سر بلند کنم:
- چی؟ کشش؟
ل*ب باز کردم تا حرفی بزنم که خودش را جلوتر کشید و پرسید:
- می‌فهمی چی میگی؟
به نشانه‌ی‌مثبت سری تکان دادم که آرام‌تر ادامه داد:
- اون‌وقت مجبوری همه‌چیز رو بهش بگی.
ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:
- نه. مجبور نیستم.
با تعجب پرسید:
- یعنی، می‌خوایی دروغ بگی؟
دستی به موهایم کشیدم.
- نه. فقط چیزی نمیگم.
ابروهایش فجیع درهم شد.
- این‌راه درست نیست. کنار بکش!.
بالحنی که درماندگی در آن موج میزد گفتم:
- نمی‌تونم آلفرد!. باید کنارش باشم.
- چرا؟
- چون بابا خواسته!.
دستی به صورتش کشید و پرسید:
- اون چی؟
منظورش را نفهمیدم و گیج خیره‌اش شدم که ادامه داد:
- اون پسره هم... .
نگاهش را کلافه چرخاند.
- بهت حسی پیدا کرده؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نمی‌دونم.
- نمی‌ذارم قلبت درگیر مردی بشه که بهت حسی نداره.
ل*ب باز کردم تا اعتراض کنم؛ اما نگاهِ جدی‌اش مانع ادامه‌ی صحبتم شد. ازجا برخاست و دستش را به‌سمتم دراز کرد.
- برقصیم؟
سعی کردم لبخندی روی ل*ب‌هایم جای بدهم و کمی خوش بگذرانم،. پس دستم را در دستش گذاشتم و بلند شدم و به پیست ر*ق*ص رفتیم. دستانم را به دور گ*ردنش حلقه کردم و او هم دستانش را قابِ کمرم کرد و هردو هماهنگ با موزیکِ‌لایت ریتم گرفتیم. به صورتش که با تابشِ نورهای رنگیِ اطراف جذاب‌تر دیده میشد، خیره شدم و صادقانه زمزمه کردم:
- مثل تو جذابه.
نگاهش را بالا کشید و پرسید:
- کی؟
لبخندی زدم و سرم را جلوتر بردم و پاسخ دادم:
- امیرسام.
درون گلو خندید.
- تحت‌تاثیر تعاریف کلارا قرار گرفتی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه داد و زمزمه کرد:
- راحت دل‌نبند کاترین! ساده نباش. اون یک‌حس‌کودکانه بود که توی گذشته باید بمونه.
چشمانم را به آرامی بستم و در دل خود را لعنت کردم که او را هم درگیر مشکلاتم می‌کردم و با اطاعت نکردن از گفته‌هایش، خشم‌هایش را دوچندان می‌ساختم.
- منم همین رو می‌خوام.
- عشق، آدم رو ضعیف می‌کنه.
نفس عمیقی کشیدم که ریه‌هایم پر شد از عطر گرمش. دستانم را کمی جابه‌جا کردم و گفتم:
- می‌دونم.
- پس خودت رو راحت کن عزیزم.
دستم را پشت گ*ردنش کشیدم.
- منم همین رو می‌خوام؛ اما... .
میان کلامم پرید و ادامه‌ی کلامم را بیان کرد:
- اما دیگه دیره! تو خودت رو به امیرسام باختی.
سرش را عقب کشید. پیشانی‌اش را جدا کرد و از حرکت ایستاد و گفت:
- گاهی باختن هم بد نیست؛ ولی مهمه که به چه‌کسی می‌بازی. هوم؟
چشمانم را باز کردم و سری تکان دادم.
- بله. درسته.
- پس اگر می‌خوایی به امیرسام ببازی باید... .
میان کلامش پریدم و ادامه‌ی جمله‌اش را بیان کردم:
- باید ارزشش رو داشته باشه.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خب؟ داره؟
ل*بم را به داخل دهانم فرستادم و بعداز مکثی‌کوتاه پاسخ دادم:
- نمی‌دونم.
دستش را جلو آورد و روی گونه‌ام قرار داد.
- مراقب قلب و روحت باش.
چشمانم را برای مدت‌کوتاهی روی هم گذاشتم و باز کردم.
- بهم اعتماد کن.
پاسخش، لبخند دل‌نشینی بود که روی صورت نشاند. از پیست پایین رفت و دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید. مابقیِ شب کنار آلفرد بودم و بودن با او یعنی لبخند همیشگی روی ل*ب‌هایم و احساس خوشبختی. هدیه‌ای که برای داریان آماده کرده بودم یک‌تابلوی طراحی شده از هردو به دست خودم بود؛ داریان عاشق تابلو و نقاشی بود. هم‌چنین هدیه‌ام به کلارا یک‌ستِ زیبا از مروارید بود. کلارا و داریان مقابل هتل ایستاده بودند؛ همه‌ی دخترهای‌جوان هم پشت سرشان صف کشیدند و کلارا در حالی که پشت به همه ایستاده بود، دسته گلش را بالا گرفت. همگی شروع کردیم به شمردن. با تمام شدن شمارش، کلارا دسته‌گل را پرت کرد؛ بالبخند مسیرِ حرکت دسته‌گل را دنبال کردم که در آخر لبخند روی ل*ب‌هایم ماسید و به ناگهان دسته‌گل در آغوشم افتاد. دسته‌گل را سفت چسبیدم و نگاه گیجم را به بقیه دوختم که دست می‌زدند.
لبخند کم‌رنگی زدم و خجالت‌زده گفتم:
- اشتباهی اومد.
کلارا خندید و گفت:
- اتفاقاً درست اومده.
دست داریان را گرفت و چشمکی حواله‌ام کرد و هردو سوار ماشین شدند و به سوی خانه‌ی‌جدیدشان حرکت کردند. همگی بدرقه‌شان کردیم و با ناپدید شدن‌شان از دید، پراکنده شدیم. به مسیر رفتن‌شان خیره شده بودم که صدای کارولین باعث شد به سمتش برگردم:
- هدیه‌ی گرون قیمتی بود.
صورتم از کنایه‌اش درهم شد.
- از حقوق سال‌ها کارم بود.
پوزخندی زد و ل*ب باز کرد تا کلام دیگری به زبان آورد که آلفرد در کنارمان قرار گرفت و تشر زد:
- بس کن کارولین!.
کارولین همانند دختر بچه‌های ده‌ساله دستانش را در آغوشش جمع کرد و پرسید:
- تو فقط کاترین رو دوست داری؟ پس من چی؟
- کارولین؟ همه‌ی ما تو رو دوست داریم؛ ولی برخورد تو با کاترین درست نیست.
اخمی کرد و حینی که از کنارم می‌گذشت، تنه‌ای به من زد و سوار ماشین شد و ما را ترک کرد. روی سکویِ کنار هتل نشستم و بغض کردم. همانند هر زمانی که پا در پاریس می‌گذاشتم. اشک، صورتم را خیس کرد و هق‌هق‌کنان خیره‌ی دسته‌گل شدم.
- کاترین؟
نگاهِ‌خیسم را بلند کردم و به عمو آرتور دوختم که ادامه داد:
- تویِ شبِ به این زیبایی، حیف نیست گریه کنی؟
هق زدم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
- اون خواهرمه؛ اما از دشمنم بدتر باهام رفتار می‌کنه.
صدای پر ابهت پدربزرگ مجبورم کرد که به‌سرعت بایستم و به‌سمتش برگردم:
- بسه دیگه کاترین! صورتت رو پاک کن.
مثل همیشه بالحن دستوری گفت و جزء اطاعت نمی‌شد کاری کرد. "چشمی" زیر ل*ب گفتم و صورتم را با دست پاک کردم. آلفرد جلوتر آمد و آغوشش را برایم باز کرد که خودم را میان حصار بازوانش جای دادم و سرم را خم کردم و به ریتم قلبش گوش سپردم.
روی موهایم را ب*وسه‌ای زد.
- دختر کوچولوی دوست‌داشتنی.
مثل همیشه گلایه‌وار نالیدم:
- من کوچولو نیستم.
درون گلو خندید و من را محکم‌تر میان بازوانش فشرد.


***
«فصل پنجم»

جیغ بلندی کشیدم.
- کریسمس مبارک.
و به دنبال آن خودم را در آ*غ*و*ش پدربزرگ انداختم. پدربزرگ خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- کریسمس مبارک عزیزم.
گونه‌اش را ب*وسه‌ای نشاندم و کنارِ مادربزرگ جای گرفتم که لبخند مهربانی زد و احوالم را جویا شد:
- دختر خوشگل من بهتره؟
سرم را تکان دادم و لبخند دندان‌نمایی زدم.
- اگه کادویِ کریسمس بگیره، بهتر میشه.
خنده‌ی همه به هوا خواست. مادربزرگ جعبه‌ای به دستم داد که تشکری کردم و با اشتیاقی وافر جعبه را باز کردم. با دیدنِ محتوایِ جعبه جیغ کوچیکی زدم و کاغذ مخصوص طراحی، بوم رنگ و جعبه‌ی رنگ‌ها را بررسی کردم و تقریباً با جیغ گفتم:
- خیلی ممنونم. خیلی زیبان.
صدای پدربزرگ باعث شد نگاهِ خوشحالم را به او بدوزم:
- باید یک‌تابلو برای من و مادربزرگت بکشی.
سری تکان دادم و گفتم:
- حتماً!
و با عشق نگاهم را به جعبه دوختم. تنها مکانی که می‌توانستم فارغ از دنیای‌سیاه اطرافم خودم باشم و همانند‌ کودکان شادی کنم، همین عمارت زییا بود و در کنار اهالی‌اش. مادرم نقاش بود و از بچگی من را هم همانند خودش به بوم و رنگ معتاد کرده بود. درسته که رشته‌ی دانشگاهی‌ام طراحی بود؛ اما نقاشی را از مادر یاد گرفتم.
صدای گوشی‌ام که بلند شد، به آرامی نگاهم را از جعبه گرفتم و سرش را بستم. گوشی را از جیبِ‌شلوارم بیرون آوردم و به صفحه‌اش خیره شدم؛ کُدِ ایران زده بود که متعجب ابرویی بالا انداختم و نگاهم میان افرادِ حاضر گرداندم. طبق معمول و به رسم همیشگی همه در این‌شب مشغول خوردن ش*ر*اب قرمز بودند و حواس هیچ‌یک به من نبود. پس میشد راحت‌تر و صمیمانه‌تر صحبت کرد.
با انگشتم فلشِ‌سبز را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم.
-سلام. بفرمایید؟
صدایی که در گوشم پیچید قلبم را لرزاند و تمام تنم گُر گرفت:
- سلام کاترین.
لبخند از روی ل*ب‌هایم پر کشید و حرکتِ عرقِ‌سرد را روی ستون فقراتم کامل حس کردم. وقتی دوباره صدایم کرد، به خودم آمدم و نفس‌عمیقی کشیدم و آرام زمزمه کردم:
- امیرسام.!
- خوبی؟
- ممنونم. تو چی؟
نفسی‌عمیق کشید که کلافگی‌اش را میشد کامل حس کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت:
- کریسمس مبارک خانم.
و باز آن کلمه‌ی زیبا و لبخند بی‌موقع من. دستم را مشت کردم و باصدایی که به زور شنیده میشد لطفش را پاسخ دادم:
- ممنونم.
- کاترین؟
- بله؟
مکث کرد. یک‌مکث طولانی؛ ولی صدایِ نفس‌هایش می‌آمد و نشان می‌داد کلافه است. ل*ب باز کردم تا صدایش بزنم که زودتر از من اقدام کرد وگفت:
- من... اون‌روز خیلی بد رفتار کردم.
خودم را به ندانستن زدم.
- کدوم روز؟
- همون روز توی شرکت که آسانسور خ*را*ب شد.
به ‌سرعت به یاد آوردم و اخم مهمان ابروهایم شد. بادل‌خوری پاسخش را دادم:
- مهم نیست امیرسام.
- کاترین؟ دوست ندارم امشب رو بادل‌خوری بگذرونیم. من رو ببخش!.
در کمال پررویی و با لبخندی‌عمیق گفتم:
- بهش فکر می‌کنم.
صدای آرامش به گوشم خورد:
- ممنونم. خداحافظ.
تماس را خاتمه دادم و گوشی را درون جیبم گذاشتم و خرسند از عذرخواهی‌اش، لبخندم عمیق‌تر شد و همین که سرم را که بلند کردم با چشمان خیره‌ی زیادی روبه‌رو شدم. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
کلارا چشمکی حواله‌ام کرد پرسید:
- امیرسام بود؟
ابروهای داریان بالا رفتند و متعجب پرسید:
- سام کیه؟
- رئیسِ کاترین.
آلفرد هم مثل کلارا چشمکی زد و پرسید:
- سام دیگه؟
لبخند کم‌رنگ ساختگی زدم و گفتم:
- زنگ زد برای تبریک سال نو.
پدربزرگ به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- چه آدمِ اجتماعی و بافرهنگی!.
آلفرد باتمسخر تأیید کرد.
- صددرصد.
به چشمان شیطانی‌اش چشم غره‌ای رفتم که ل*ب باز کرد تا تیکه‌ای حواله‌ام کند؛ اما کارولین به جایِ آلفرد ل*ب باز کرد و گفت:
- مثل این‌که توی ایران تنها نیستی!.
می‌دانستم قصدش عصبی کردن من بود؛ پس خودم را خون‌سرد نشان دادم و گفتم:
- آره. دوستان خوبی دارم. خانواده‌ی رئیسم هم آدم‌های خوبین.
- که این‌طور. یعنی رئیست تو رو با خانواده‌اش آشنا کرده؟
چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
- بله. که چی؟
جامش را روی میز گذاشت و بی‌توجه به اخم‌های هشداردهنده‌ی دنیل زمزمه کرد:
- می‌بینم اون‌جا خیلی بهت خوش می‌گذره!.
نگاهم را بی‌تفاوت از صورتش گرفتم و ترجیح دادم پاسخش را ندهم. هنگامی که کلامِ دیگری نشنیدم از روی مبل بلند شدم و جعبه‌ام را کنار پالتویم گذاشتم و به سمت میز نو*شی*دنی‌ها رفتم. کنار میزِ بار ایستادم و جامِ پایه بلند و مخصوص را برگرداندم و شیشه‌ی نو*شی*دنی مخصوص امشب را برداشتم. سرپوشش را برداشتم و شیشه را به روی جام خم کردم. به محتوای سرخش خیره شدم و بارضایت جام را بالا آوردم و همان‌طوری که به میز تکیه داده بودم سر کشیدم؛ داغی‌اش تا درون معده‌ام رسوخ کرد و تمام تنم از آن گرمایِ دوست داشتنی به وجد آمد. مابقی را یک‌نفس سَر کشیدم و جام را روی میز گذاشتم. صدای SMS گوشی‌ام که بلند شد، از جیبم بیرونش آوردم که از امیرسام بود. با کمی تردید بازش کردم.
- همیشه دلخوری‌ها، نگرانی‌ها را به موقع بگویید. حرف‌های خود را به یک‌دیگر با " کلام" مطرح کنید نه با "رفتار" که از کلام همان برداشت می‌شود که شما می‌گویید؛ ولی از رفتارتان هزاران برداشت. (نویسنده نامشخص(
ل*ب گزیدم و بالبخندی بدجنس زیرلب زمزمه کردم:
- ع*و*ضی!
- کی؟
نفسی کلافه کشیدم و به سمتش برگشتم و باعصبانیت پاسخ دادم:
- به تو چه! دست از سرِ من بردار کارولین.
اخم کرد و داد زد:
- درست صحبت کن کاترین! من خواهرِ بزرگ‌ترتم.
ناخواسته صدایم بلند شد و هرچه که در س*ی*نه داشتم به بیرون ریختم.
- دست از سرم بردار کارولین!. برو بابا رو از آرامگاهِش بیرون بِکِش و ازش بپرس چرا دو سوم اموالش رو به نام من زده!؟ بپرس چرا این مسئولیتِ سنگین رو به من داده!؟ من به اندازه‌ی کافی خودم مشکل دارم؛ تو هم هِی اذیت کن! هِی تهمت بزن! هِی گیر بده! هِی... .
دستم را روی س*ی*نه‌ام گذاشتم و نفس‌های پی‌درپی کشیدم و ادامه دادم:
- از این‌ور تو، بابا، از اون‌ور امیر و من. مگه من چه کارتون کردم؟ دست از سرم بردارید. من فقط می‌خوام کار کنم؛ اون قَدر زیاد که وقتی می‌رسم تو خونه‌ی چهارصد متریم از خستگی بی‌هوش بشم. پول می‌خوایی؟ خیلی‌خب! من از ارثیه‌ام بهت میدم. فقط بذار توی مشکلاتِ‌خودم غرق بشم. بذار با دردهای خودم بمیرم.
نفسِ‌عمیقی کشیدم و نگاهِ خیسم را از چشمان متعجبش گرفتم و از کنارش گذشتم. تمام وسایلم را جمع کردم و خطاب به همه گفتم:
- شبتون بخیر.
و بدون هیچ حرف‌دیگری به‌سرعت از ساختمان بیرون زدم. صورتم را پاک کردم و پالتویم را پوشیدم و سوارِ ماشین شدم و حرکت کردم. بعداز مدتی نه‌چندان‌کوتاه کنار پلِ پونت نوف (نام یک پل معروف در شهر پاریس که بر روی آب ساخته شده) ایستادم. پیاده شدم و لبه‌های پالتویم را به هم رساندم و به سمت پل قدم تند کردم. به نرده‌ها تکیه دادم و دستانم را در هم گره کردم و نگاهم را به مقابل دوختم. خسته بودم. خسته از راهی که در پیش داشتم و پشت‌سر گذاشته بودم. من نمی‌خواستم امیرسام را فریب بدهم. دوستش داشتم؛ به‌عنوان اولین‌مردی که دلم را لرزاند، هم‌چنان دوستش داشتم و نمی‌توانستم به‌خاطر آن‌اطلاعات، زندگی‌اش را جهنم کنم. باید راه‌دیگری را در پیش می‌گرفتم. راهی که این خستگی‌ها را کمتر می‌کرد. مطمئناً امیرسام مرد بدی نبود!. نباید او را تنها می‌گذاشتم.
- این‌جایی؟
یکه‌ای ترسیده خوردم و مبهوت به‌سمتش برگشتم. لبخندی زد و کنارم به نرده‌ها تکیه داد.
- دختره فراری!.
میان آن‌بغض و درد، خنده‌ای تلخ سر دادم. سرم را به شانه‌اش تکیه دادم و چشمانم را بستم.
آرام زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خسته‌ام. خیلی خسته‌ام آلفرد.
دستش را دور کمرم قاب کرد و گفت:
- همه‌چیز درست میشه عزیزم. روی کمک من حساب کن!.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم و دکمه‌ی موردنظر را فشردم که صدایی مانع شد:
- صبرکنید!.
دستم را برداشتم و منتظر شدم که خانم جوانِ‌زیبایی خودش را داخل آسانسور انداخت و کنارم ایستاد. از گوشه‌ی‌چشم نگاهی به صورتش انداختم. با کمی فشار آوردن به ذهنم کاملاً شناختمش. خانمی که در همسایگی من زندگی می ‌کرد؛ معشوقه‌ی اهورا!.
لبخندی زد و کامل به سمتم برگشت و گفت:
- روزبخیر خانم ایلیچ.
به‌سمتش برگشتم. متقابلاً لبخندی زدم و با خوش‌رویی پاسخ دادم:
- روزبخیر خانم... .
- آناهیتا. آناهیتا درخشان.
- بله. خانم درخشان.
چهره‌ی‌زیبایی داشت؛ اولین چیزی که در صورتش جلب‌توجه می‌کرد، معصومیتی بود که درون چشمانش موج میزد. چرا این‌دختر باید معشوقه‌ی‌پنهانیِ اهورا می‌بود؟
گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و بعد از مکث‌کوتاهی پرسیدم:
- تنها زندگی می‌کنید؟
با کلامِ‌مهربانش پاسخ داد:
- بله. البته نامزدم گاهی بهم سر می‌زنه.
از حرفش جاخوردم. نامزد! چه دروغ شاخ داری.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نامزد دارید؟... فکر کنم دیده باشمشون.
- دیدین؟ کجا؟
- بله. توی راهرو، موقعی که به ملاقات شما می‌اومدن.
بانگاهم براندازش کردم و گفتم:
- مناسب هم هستید؛ یعنی به‌هم میایید.
لبخند بزرگی زد.
- ممنونم.
آسانسور ایستاد. قدمی پیش گذاشتم و گفتم:
- خوش‌حال میشم بیشتر آشنا بشیم.
- حتما.ً
درِ آسانسور باز شد و هردو بیرون زدیم. به سمتِ واحدش رفت که اولین‌قدم برای آشنایی را برداشتم.
- اگه اشکالی نداره و وقت دارید یک‌عصرونه مهمان من باشید.
به‌سمتم برگشت که پرسیدم:
- موافقید؟
باخوش‌حالی پاسخ داد:
- البته. خیلی خوش‌حال میشم.
- پس یک‌ساعت دیگه منزل من.
- اول شما تشریف بیارید واحدِ من.
- این‌بار مهمان من باشید. منتظرم.
دستی تکان دادم و به سمتِ واحدم رفتم که صدایش باعث شد برگردم:
- پس میشه صمیمی‌تر باشیم؟
- البته!.
دستم را به‌سمتش دراز کردم و گفتم:
- کاترین.
دستش را درون دستم گذاشت.
- آناهیتا.
دستم را بیرون کشیدم.
- فعلاً.
- فعلاً.
به‌عقب برگشتم. کلید را درون قفل گرداندم و در را باز کردم و وارد ساختمان شدم. در را بستم و کلید برق را زدم. پالتویم را در آوردم و به رخت‌آویز، آویزان کردم. کفش‌هایم را با صندل عوض کردم و از راهرو گذشتم. نگاهی به اطراف انداختم که تمیز بود و جایِ نگرانی برای دعوتِ مهمان نبود. به اتاقم رفتم و لباس‌هایم را با تاپ و شلوارکِ مشکی‌رنگی عوض کردم و به‌سرعت به‌سمت آشپزخانه رفتم. قهوه‌ساز را روشن کردم و قهوه‌ی‌مخصوص را درونش ریختم. مدتی خودم را با درست کردنِ کیکِ فنجانی مشغول کردم و بعداز این‌که آن‌ها را درون فِر گذاشتم، سالاد میوه، پاپ کُرن و عصرانه‌ی مفصلی تدارک دیدم و روی میز در سالن چیدم.
بعد از درست شدن کیک فنجانی‌ها، درست رأس ساعت زنگ واحد به صدا در آمد. به سمت در رفتم و از چشمی نگاهی انداختم که آناهیتا را پشت در دیدم. در را باز کردم و خودم را عقب‌تر کشیدم. با باز شدن در، چهره‌ی زیبایش مقابلم نمایان شد و خودش را به داخل پرت کرد.
- خوش اومدی عزیزم.
لبخند بزرگی زد.
- ممنونم .
جعبه‌ی کوچکی به‌سمتم گرفت.
- قابل تو رو نداره.
جعبه را گرفتم و صورت درهم کشیدم.
- نیازی نبود دختر! خودت هدیه‌ای.
در مقابل کلامم تنها خنده‌ی نمکینی کرد. خودم را کنار کشیدم و با دستِ آزادم به‌سالن اشاره کردم.
- بفرمایید. خیلی خوش اومدی.
زیر ل*ب تشکری کرد و به سمت سالن قدم برداشت. پشتِ‌سرش رفتم و هردو وارد سالن شدیم. روی یکی‌از مبل‌ها جای گرفت و اطراف را از نظر گذراند. جعبه را روی میز گذاشتم و نشستم.
نگاهش را به سمتم سوق داد.
- خونه‌ی زیبایی داری و... بزرگ.
دستانم را روی زانوهایم گذاشتم.
- ممنونم عزیزم.
- شما تازه اومدی این‌جا؟
- چطور مگه؟
- وقتی من اومدم خونه رو ببینم، فرد دیگه‌ای این‌حا زندگی می‌کرد.
- بله. خواهرم بودن که برگشتن به کشورمون.
- که این‌طور.
کمی به‌جلو خم شدم و با سرانگشتانم جعبه را جلوتر کشیدم و بازش کردم. از دیدن هدیه‌ی به آن زیبایی لبخندی‌عمیق روی ل*ب‌هایم آمد.
- هدیه‌ی خیلی زیباییه. ممنونم.
نگاهی‌کوتاه به کتاب انداخت و گفت:
- خواهش می‌کنم. قابل نداره. امیدوارم دوست داشته باشی.
- من عاشق کتاب خوندنم.
- چه خوب.
صدایِ تیکِ قهوه‌ساز که آمد، عذرخواهیِ‌کوتاهی کردم و از روی مبل برخاستم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. کیک‌ها را درون سینی گذاشتم و قهوه‌ها را هم کنارش. سینی را بلند کردم و به‌جای قبلی برگشتم. سینی را روی میز گذاشتم و کنارش جای گرفتم:
- بفرمایید... . همشون مال تو هستن.
خنده‌ای سر داد و با شوخ‌طبعی گفت:
- خیلی خودم رو نگه داشتم.
خنده‌ای‌کوتاه کردم و فنجان‌قهوه را برداشتم و به دستش دادم. تشکری کرد و مشغول نوشیدن قهوه‌اش شد؛ من هم شروع کردم به حرف زدن و خاطره‌های‌زیبا تعریف کردن تا او را با صمیمت خودم آشنا کنم و قدمی‌دیگر در زندگی‌پنهانی اهورا بردارم که طولی نکشید که آناهیتا احساس صمیمیت کرد و او هم من را همراهی کرد.
بعداز تمام شدنِ کلامم آناهیتا خنده‌ای سرداد و مقداری پاپ‌کورن برداشت و درون‌ دهانش ریخت. کمی این پا و اون پا کردم و در نهایت ل*ب باز کردم و پرسیدم:
- اهورا شوهرته؟
لبخند به‌سرعت از روی ل*ب‌ها و صورتش پر کشید و جای خودش را به‌تعجب داد. محتویات دهانش را به زور فرو داد و باوحشت زمزمه کرد:
- چی؟ اهورا؟
سری تکان دادم و تیر خلاصی را رها کردم که اهورا در گفته‌هایش لو داده بود.
- می‌دونم که نامزد داره و تو همسر مخفیش هستی.
برای چندثانیه به‌چشمانم خیره شد. ل*بش را گزید و به‌آرامی گفت:
- همسرش نیستم. ص*ی*غه‌اش شدم؛ ص*ی*غه‌ی موقت.
خودم را کمی جلوتر کشیدم و پرسیدم:
- ص*ی*غه؟ چی هست؟
نگاهش را دزدید و پاسخ داد:
- مثل ازدواج رسمیه؛ اما به‌طور مدت‌دار و موقت.
از حرفش تعجب کردم و پرسیدم:
- یعنی بعداز پایانِ اون مدت، طلاق می‌گیرید؟
- دو طرف با توافق می‌تونن تمدید کنن یا پیش‌زمینه‌ای باشه برایِ ازدواج رسمی و دائم.
نگاهش را پایین انداخت و به گل‌های صورتیِ‌ریزِ دامنش خیره شد. دستم را پیش بردم و روی بازویش گذاشتم؛ که بلوز نازکش باعث میشد بدون هیچ‌مانعی سرمای تنش را حس کنم. با این حرکتم سر بلند کرد که صادقانه گفتم:
- من نمی‌خواستم تو رو ناراحت کنم.
به چشمانم خیره شد و پرسید:
- این‌موضوع رو از کجا می‌دونی؟
دستم را برداشتم و پاسخ دادم:
- از خود اهورا.
دستی به گر*دنِ‌کشیده‌اش کشید و متعجب پرسید:
- اهورا رو می‌شناسی؟
به نشانه‌ی‌مثبت سری تکان دادم.
- آره. دوستِ قدیمیِ دوستمه و باهم آشنا هستیم.
به‌آرامی صدایش زدم:
- آناهیتا؟
با چشمان زیبایش خیره‌ام شد و پاسخ داد:
- بله؟
دستانم را در هم گره کردم.
- من قصد فضولی یا ناراحتیِ تو رو نداشتم. فقط می‌خواستم با من راحت باشی؛ چون من همه چیز رو می‌دونم. تو تنهایی، مثل من! منم می‌خوام کمکت کنم.
لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایش آمد.
- ممنونم.
آهی کشید و همان‌طوری که خیر‌ه‌ی نقطه‌ای نامعلوم بود، گفت:
- همیشه آرزو کردم جای شیرین، نامزدش، باشم.
- چرا؟
به‌سمتم برگشت و باصورتی گرفته پاسخ داد:
- باهم میرن خرید، گردش، مهمونی. البته اهورا مجبوره بخاطر پدرش با اون دختره باشه و می‌دونم که چقدر حالش از شیرین بهم می‌خوره؛ اما من می‌ترسم. می‌ترسم که همه‌ی حرف‌هاش دروغ باشه و آخر باهم ازدواج کنن.
- مگه رفتارش با تو چه‌جوریه؟
نمِ چشمانش را گرفت و باحسرتِ‌کلامش قلب من نیز به درد آمد.
- نذاشت برم سرِکاری که بهش علاقه داشتم. هردفعه که قاطی و عصبیه میاد سراغ من؛ من رو فقط برای تخلیه عصبانیتش می‌خواد. باهام جایی نمیاد که یک‌بار لو نره زن ص*ی*غه کرده. درسته‌که از هرنظر من رو تامین می‌کنه و من توی رفاه کامل زندگی می‌کنم؛ اما باهام بد رفتار می‌کنه. هروقت که دلش بخواد باید در خدمتش باشم؛ هروقت هم حوصله‌ام رو نداشته باشه باید خفه‌خون بگیرم. هربار اومدم بهش زنگ بزنم، کلی دعوا راه انداخت و میگه تا خودم زنگ نزدم تو زنگ نزن؛ چرا نمی‌فهمه منم دلم براش تنگ میشه و می‌خوام صداش رو بشنوم؟
قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکید را با دست پاک کرد. حرف‌هایش را قبول داشتم؛ اما او اشتباه کرده بود و این دردها تاوان اشتباهاتش بود.
از کلامش صورتم درهم شد و پرسیدم:
- می‌دونی مقصر همه‌ی این‌ها خودِ تویی؟
متعجب به سمتم برگشت و ناباور ل*ب زد:
- من؟
به نشانه‌ی مثبت سری تکان دادم.
- آره. تو می‌دونستی اون نامزد داره و وارد زندگیش شدی!.
سرش را به طرفین تکان داد.
- من نمی‌دونستم!. چندماه بعد از رابطمون فهمیدم.
اوه خدای من! ای اهورای ع*و*ضی! این دختر رسماً بازیچه‌ی این‌مرد شده بود.
- وقتی که فهمیدی چرا رهاش نکردی؟
ل*ب‌های زیبایش لرزید و بابغض پاسخ داد:
- نتونستم و دیگه هم نمی‌تونم.
ابروهایم را درهم کشیدم و پرسیدم:
- چرا نتونستی؟
پشت انگشت‌‌هایش را روی ل*ب‌هایش گذاشت و باز هم صورتش خیس شد و نالید:
- چون دوسش دارم.
سرش را پایین انداخت و هِق‌هِق کرد. کلافه بودم؛ از دست اهورا، آناهیتا و دوست داشتن‌های اشتباه.
برای بهتر دیدنش نگاهم را پایین کشیدم و زمزمه کردم:
- آروم باش آناهیتا. ضعیف نباش!
سرش را بلند کرد و نگاهِ خیسش را به چشمانم دوخت. وقتی جدیت کلامم را دید، صورتش را پاک کرد و سعی کرد آرام بگیرد. نفس‌های عمیق پی‌درپی کشید و مانعِ ریختن اشک‌هایش شد.
خیره‌ی چشمانش شدم و صادقانه گفتم:
- شما در حق شیرین دارین ظلم می‌کنین.
در مقابلِ کلامم سکوت کرد؛ سکوت طولانی. از ج*ن*س همان‌سکوتی که وقتی حرفِ درستی می‌زدم، به وجود می‌آمد.
نفسِ‌عمیقی کشید.
- درست میگی.
لبخندِ کم‌رنگی زد و ادامه داد:
- من اون‌قدر تنهام که با این‌که شناختی از تو ندارم این‌همه باهات دردودل کردم. نمی‌دونم کارم درست بود یا اشتباه!؟
لبخندش را جواب دادم و دستم را پیش بردم و روی بازویش گذاشتم.
- مطمئن باش از من بهت آسیبی نمی‌رسه. من دوستتم آناهیتا. نگران نباش.
در چشمانش جرقه‌ای زده شد و حسِ خوبی از آن‌ها به من هم رسید. لبخندی سرشار از اطمینان زد.
- ممنونم کاترین.
چشمانم را برای چندثانیه روی هم گذاشتم و باز کردم. بازویش را کمی فشردم و ل*ب باز کردم.
- من یک‌نامزد داشتم؛ نامزدی که اِدعا می‌کرد عاشقمه و خب، منم دوستش داشتم. یک‌سالی بود که از نامزدیمون می‌گذشت که بهم خیانت کرد؛ اون هم با بهترین دوستم. حاصلِ اون خیانت شد یک‌بچه... . مردِمن رو دزدیده بودن و من حالم خیلی‌خ*را*ب بود؛ دزدیده شدن عشقت و خیانت به احساساتت ضربه‌ی خیلی‌بدی به آدم وارد می‌کنه. آناهیتا؟ من می‌تونم حسِ شیرین رو درک کنم. تو واردِ زندگی اون شدی و این خیلی عذاب‌آوره؛ اما مقصرِ اصلی اهورا ست؛ تو هم بی‌تقصیر نیستی.
- پس تو برعکس منی.
دستم را از روی بازویش سوق دادم و انگشتانش را میان انگشتنام گرفتم.
- تو خیانت نکردی؛ اما تو هم مقصری. نباید به‌خاطر احساساتت به زندگیِ اون زن لطمه‌ای وارد کنی.
آه کشید و سر به زیر انداخت. دستش را فشردم.
- آروم باش عزیزم. من کنارتم. مطمئن باش.
نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
- خوش‌حالم که بالآخره یکی پیدا شد که کنارم باشه.
لبخندی به حرفش زدم و برای این که بیشتراز این اذیتش نکنم و ذهنش منحرف شود پرسیدم:
- فیلم ببینیم؟
با سؤالم از تفکراتِ منفی‌اش به بیرون پرت شد و با خوش‌حالی پاسخ داد:
- آره. من عاشقِ فیلم دیدنم.
انگشتان دستم را جدا کردم و ایستادم.
- موضوعش فرقی نداره؟
- نه. برای من فرقی نداره.
به سمت تلویزیون رفتم و یک‌فیلم از داخل آلبوم بیرون آوردم و درون دستگاه گذاشتم. بعد از بالا آوردنِ فیلم به جای اول برگشتم و با آناهیتا مشغولِ تماشای فیلمِ‌عاشقانه شدیم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- و در آخر گفته‌هایم به این صورته که من، خانم‌تیموری و آقای‌میرزایی رو برای تیم‌ایرانی و خودم و آقای‌صادقی رو برای تیم‌خارجی انتخاب کردم.
دست‌هایم را در هم گره زدم و با نگاهم همه را از نظر گذراندم و پرسیدم:
- خب؟ نظرتون چیه؟
آقای‌یعقوبی که سِمَت مدیریت‌تولید را برعهده داشت، خودش را جلوتر کشید و پاسخ داد:
- با گفته‌ی شما در مورد تولید، کاملاً موافقم.
لبخندی از روی رضایت زدم و به رسم‌ادب سرم را خم کردم. باصدای مهراب به سمتش برگشتم.
- نظرِما که معلومه؛ بیست بودی کاترین.
و در ادامه‌ی کلامش به سمتِ امیرسام برگشت و پرسید:
- درست میگم؟
اما از سویِ امیرسام پاسخی شنیده نشد و تنها نگاهِ خیره‌اش بود که محو صورتِ من بود. مهراب وقتی نگاهِ همه را به امیرسام دید، سقلمه‌ای به او زد که امیرسام به خودش آمد. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن نگاه‌های خیره سرفه‌ای‌کوتاه کرد و به مهراب خیره شد.
مهراب که فهمید امیرسام حواسش در این‌حوالی نبوده پرسید:
- با حرف‌های کاترین موافقی؟
باز هم نگاهِ خیره‌ی امیرسام شکارم کرد و بالبخند محوی پاسخ داد:
- بله. خیلی هم موافقم.
نگاهم را دزدیدم و زمزمه کردم:
- ممنونم.
دفترچه‌ها و قلم‌نوری را برداشتم و از کنارِ تابلو فاصله گرفتم و به جایِ خود برگشتم. وسایلم را مرتب کردم و با یادآوری موضوعی رو به مهراب پرسیدم:
- تیمِ عازم به انگلیس رو انتخاب کردید؟
به جای مهراب، امیرسام پاسخ داد:
- می‌تونی از من بپرسی.
مهراب ل*بش را به داخل‌د*ه*ان برد تا مانع بلند شدن خنده‌اش شود. چشمان‌عصبی‌ام را به امیرسام دوختم که دست به س*ی*نه به صندلی‌اش تکیه داده بود.
چرا این‌جوری رفتار می‌کرد؟ این‌مدت با رفتارهای عجیبش باعث شده بود همه فکر کنند که ما با هم ر*اب*طه‌ای داشتیم و در حال‌حاضر دوران دعوایِ‌عاشقانمان را می‌گذراندیم.
نفس‌عمیقی کشیدم تا آرام بگیرم.
- بله. بفرمایید.
- تو و من.
"تو و من" را طوری اَدا کرد که خنده‌ی ریز همه بلند شد. ل*بم را گزیدم و بعداز مکثی‌کوتاه پرسیدم:
- چرا من؟
با لحن آرامی پاسخ داد:
- چون من میگم.
اخمی کردم و بالجاجت گفتم:
- من به تازگی از سفر اومدم و حوصله‌ی سفرِ جدیدی رو ندارم.
- تا وقتی بخواییم بریم، حوصله‌ی شما هم بر می‌گرده.
میکروفن را خاموش کرد و ازجا برخاست و رو به همه گفت:
- خسته نباشید.
از حرص دندان‌هایم را روی هم ساییدم و وسایلم را برداشتم. از اتاق بیرون زد که من هم به‌سرعت به دنبالش رفتم و از اتاق بیرون زدم.
- چرا با من لج می‌کنی؟
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت و با ابروهایی درهم کشیده پاسخ داد:
- این تویی که داری لج می‌کنی.
ل*ب‌هایم لرزید و با همان لرزشِ کلام گفتم:
- آره، لج می‌کنم؛ با تویی که من رو خرد کردی. یادت رفته چی‌ها بهم گفتی؟ فارسیم خوبه و قشنگ معنیِ کلامت رو گرفتم.
به سمتم قدم برداشت که قدمی عقب گذاشتم و به دیوار چسبیدم. صورتش را پایین آورد.
- من که گفتم متأسفم.
نگاهم را پایین کشیدم و به دکمه‌ی لباسش دوختم.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یک‌روزی یک‌نفر بهم ثابت کنه بی‌ارزشم.
می‌دانستم داشتم زیاده‌روی می‌کردم و آن بغض الکی که درون صدایم ریخته بودم هم برای دل‌فریبی زیادی بود.
- تو قلبم رو شکوندی.
صدایِ‌گرمش گوشم را نوازش کرد:
- اگه به دستش بیارم من رو می‌بخشی؟
باحرفش به سرعت سر بلند کردم و متعجب خیره‌اش شدم که ادامه داد:
- جایگاه تو برایِ من خیلی باارزشه. اون‌روز از روی عصبانیت حرف‌هایی زدم که خودمم قبول نداشتم. اگر کاری کنم قلبت آروم بگیره؛ من رو می‌بخشی؟ هوم؟
چرا؟ چرا این‌نگاه این‌همه زیبا و جذاب بود؟ چرا این‌همه روی من تاثیر می‌گذاشت؟ چرا باعث میشد ناخواسته پاسخِ‌مثبت بدهم؟ یعنی عشق‌نوجوانی ممکن بود که این‌چنین قوی شود و بعداز سال‌ها باز هم شور و هیجان داشته باشد؟
باز هم ناخواسته پاسخی دادم که خودم شک داشتم از دهانم خارج شود:
- آره.
گوشه‌ی ل*بش به نشانه‌ی لبخند بالا رفت و سرش را کج کرد و زمزمه کرد:
- قول میدم.
و تپش‌های نامنظم قلب و گُر گرفتن بود که مهمان این‌تن و ب*دن شد. غرق در حرارت نگاه و تنِ امیرسام شدم و آن‌قدر غرق شدم که اصلا متوجه رفتنش و پر شدن سالن از جمعیت نشدم.
وقتی به خودم آمدم که زمانِ رفتن رسیده بود و من هنوز درگیر گرمایِ‌کلام و وجود امیرسام بودم و در بهتِ‌کلامِ دوپهلویش به سر می‌بردم. به سمت اتاق رفتم و وسایلم را مرتب درون کیفم گذاشتم و آن‌قدر گیج بودم که حتی به یاد ندارم که با بچه‌ها خداحافظی کردم یا نه. از اتاق بیرون زدم و در کسری‌از زمان از ساختمان بیرون زدم و قدم‌زنان به‌سمت پیاده‌رو حرکت کردم. با برخوردِ سوزِسردِزمستانی به خودم لعنت فرستادم که در همچین هوایِ سردی هَوس پیاده‌روی به سرم زده بود و ماشین نیاورده بودم.
با شنیدنِ صدایِ بوقِ ماشینی به سمتِ خیابان برگشتم. شاسی‌بلند مشکی که در خیابان خلوت قرار داشت، مطمئناً صاحبش امیرسام بود. شیشه‌ی‌راننده پایین آمد و چهره‌ی جذابش نمایان شد. لبخندی‌بزرگ نثارم کرد و گفت:
- می‌خوام بدزدمت. سوار شو!.
از کلامش خنده روی ل*ب‌هایم آمد و باز هم برخلاف میلم به سمت ماشینش حرکت کردم و سوار شدم. نگاهم را به چشمان‌قهوه‌ای‌اش دوختم و باشیطنت پرسیدم:
- مخفیگاه هم داری؟
ماشین را به گوشه‌ای هدایت کرد و سپس دکمه تیک‌آف را زد. متعجب از حرکتش خیره‌اش شدم که به سمتم برگشت و پاسخِ سوالم را داد:
- اون رو دیگه هم‌دستم مشخص می‌کنه.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- هم‌دستت؟
سری به نشانه‌ی‌مثبت تکان داد.
- بله. پرستش.
لبخندپررنگی زدم و زمزمه کردم:
- شما دیوونه‌این!.
- کاترین؟
و باز هم تپش‌های نامنظم و گُرگرفتن بود که تنم را دربر گرفت. چگونه یک‌کلمه می‌توانست این‌همه تاثیرگذار باشد؟
زبانم بی‌اختیار چرخید و پاسخ داد:
- جانم؟
گوشه‌ی ل*بش به نشانه‌ی لبخند بالا رفت و نگاهِ خیره‌اش باعث شد تنم بیشتر گُر بگیرد. گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و نگاهم را کمی پایین‌تر کشیدم.
صدایِ‌گرم و دوست داشتنی‌اش گوشم را نوازش کرد:
- تو... چندین‌ماهه که این‌جایی و با ما کار می‌کنی. ما برخوردهای خوب و بد نسبتاً زیادی داشتیم و خیلی‌راحت میشه فهمید که تو یک‌دخترِ نجیب و خلاق هستی. توی تمامِ این‌مدت تو همیشه کنارمون بودی و با تلاش‌های زیاد و گذشتن از خواب و راحتیِ خودت، ما رو از اون چاهِ اقتصادی بیرون کشیدی؛ علاوه‌براین‌ها اخلاق و کمالات تو بیشتر از همه، ما رو تحتِ تاثیر قرار میده. تو خیلی‌نجیب، مهربون، زیبا و... .
نفس‌عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- دوست‌داشتنی هستی.
نگاهِ‌لرزانم را به چشمانش دوختم که د*اغ بودند و د*اغ. سرمست از تعاریفش شده بودم و در پو*ست خود نمی‌گنجیدم. منتظر بودم تا ادامه‌ی‌کلامش را به زبان بیاورد و ادامه‌ی تعاریفش را بشنوم.
کامل به‌سمتم برگشت و ادامه داد:
- با این‌که هم دین ما نبودی، به‌خاطر ما از راحتی و احساساتت گذشتی و سعی کردی مثل ما باشی تا ما کمتر اذیت بشیم. تو دختر خیلی‌خوبی هستی کاترین و من خیلی متأسفم که با اون رفتارم چیزی غیراز این رو بهت فهموندم.
دستی به پیشانی عرق کرده‌اش کشید و کلافه پوفی کشید.
استرس داشت؟ استرس چی؟
باصدایی که لرزش‌نامحسوسی درونش نهفته بود من را خطاب قرار داد:
- کاترین؟
قبل از پاسخ دادنم خودش ل*ب باز کرد و ادامه داد:
- نمی‌دونم چه‌جوری و کِی این اتفاق افتاد؛ اما وقتی فهمیدم که به همه‌چیز گند زده بودم و تو رو با حرف‌هام رنجونده بودم. هزاران‌راه رو برنامه‌ریزی کرده بودم تا وقتی از سفر برگشتی یکی‌یکی اجرا کنم؛ اما با فرصتِ دوباره‌ای که تو امروز به من دادی، باعث شدی که راهی بهتر از تمامِ اون‌ها جلوی پام قرار بگیره.
حرف‌های گنگ و نامفهومش تپش قلبم را بیشتر می‌کرد و من را می‌ترساند. لبخندم به آرامی از روی ل*ب‌هایم کنار رفت و با نگاهی مملو از نگرانی و ترس خیره‌اش شدم تا ادامه‌ی کلامش را به زبان بیاورد.
شانه‌اش را به صندلی تکیه داد و دست مشت‌شده‌لش را روی فرمان گذاشت و تیرخلاص را رها کرد:
- نمی‌دونم از کِی شروع شد و این‌همه حالم رو بهم ریخت. فقط می‌دونم که من، بهت کشش دارم و این‌حس هم دروغ نیست. می‌خوام که اگر میشه و تو راضی باشی بیشتر کنار هم باشیم تا هم دیگه رو بهتر بشناسیم. این‌فرصت رو به من میدی؟
نه! امیرسام چی داشت می‌گفت؟ کشش؟ احساس؟ این امکان نداشت!. من اشتباه می‌شنیدم و همه‌ی این‌ها چیزی جز دروغ نبود. دروغ و... .
- این‌فرصت رو به من میدی کاترین؟
گرمای ناشی از وجود امیرسام جای خودش را با سرمایِ ناشی از کلامش عوض کرده بود و به‌طرزعجیبی تمام‌تنم لرزش خفیفی گرفته بود. نگاهم را که به چشمانش دوختم؛ کمرم از عرقِ‌سرد خیس شد و به صحت و درستی کلامش پی بردم. این چشم‌ها و صورتِ‌جدی جایی برای شوخی و تمسخر نمی‌گذاشت. خودش را کمی جلوتر کشید و نگاهِ سوالی‌اش را به من دوخت که ل*ب از هم باز کردم و بالکنتی که ناشی از شوک بود، پاسخ دادم:
- آخه، امیر... .
بانگرانی مشهودی که در چهره و کلامش بود، پرسید:
- چیه؟ نمی‌تونی به من اطمینان کنی؟ نمی‌تونی به من حسی داشته باشی؟
سرم را به نشانه‌ی‌منفی به طرفین تکان دادم و با هزار جان‌کندن گفتم:
- نه، منظورم... .
- پس چیه؟ چرا... .
دستم را بالا آوردم که سکوت کرد و مهلتِ آرام‌شدن را به من داد. دستم را روی قلبم گذاشتم و با نفس‌های‌کوتاه و پی‌درپی سعی در آرام کردنِ این‌تپش‌ها و لرزش را داشتم. با سر انگشتانم گردنم را نوازش کردم و نفسِ‌عمیقی کشیدم.
حرف‌های امیرسام آن‌چنان شگفت‌زده و متعجبم کرده بود که این‌چنین من را بهم ریخته بود. شنیدنِ این‌حرف‌ها یکی از آرزوها و شاید رویاهای من بود که به تازگی در وجودم جوانه زده بود و مرا شیفته و شیدای امیرسام کرده بود. من به خواسته‌ام زودتر از آن‌چه توقع داشتم می‌رسیدم. ن*زد*یک*ی به آن‌خانه و آ*غ*و*ش عشق‌اول برایم بسیار هیجان‌انگیز بود.
نگاهم را بالا کشیدم و به چشمانِ منتظرش خیره شدم که قلبم برعکسِ همیشه آرام گرفت و لرزش‌بدنم کم‌کم دوباره به گرما تبدیل شد.
همین‌که از شدت بُهت و تعجبم کم شد، صادقانه گفتم:
- من و تو خیلی فرق داریم.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- مثلاً؟
سعی کردم که نگاهم را به چشمانش ندوزم؛ پس خیره‌ی دکمه‌ی‌پیراهنش شدم و پاسخ دادم:
- دین، فرهنگ، کشور و... .
- واسه‌ی همینه میگم بهم فرصت بده تا هم‌دیگه رو بهتر بشناسیم.
نگاهم را بلند کردم که با آن تیله‌های قهوه‌ای شکارم کرد و باکلامی د*اغ و سوزان ادامه داد:
- دوست ندارم وقتی بهت کشش دارم و نگاهت می‌کنم؛ گناهی مرتکب بشم.
با اتمام کلامش، لبخند، روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. آن‌قدر دین و مذهبش برایش مهم بود که این‌جا هم در الویت قرار داشت.
وقتی سوال را درون نگاهش دیدم پرسیدم:
- اگه قبول کنم چی میشه؟
لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایش نمایان شد و پاسخ داد:
- با هم رفت و آمد می‌کنیم و وقتی جدی‌تر شد؛ خانواده‌ها هم در جریان می‌ذاریم و من... .
صدایش را پایین‌تر آورد و زمزمه کرد:
- میام خواستگاری.
قلبم دیوانه‌وار به حصارِ استخوانی اطرافش می‌کوبید و قصد بیرون زدن داشت. باید چه می‌کردم؟ منی که این‌همه مشتاقِ داشتنِ امیرسام بودم؛ حالا می‌ترسیدم از قبول یا رد کردنِ این‌درخواست.
- این مدت هم برای این‌ که راحت‌تر باشیم و کنار هم قرار بگیریم؛ باید ص*ی*غه‌ی محرمیت بخونیم.
با شنیدن کلمه‌ی"ص*ی*غه" صورتم درهم شد و در کسری‌از زمان ازعصبانیت تمام تنم شروع کرد به لرزیدن. وقتی حالت صورت و بدنم را دید، متعجب خودش را جلوتر کشید و بانگرانی که کاملاً در چهره‌اش هویدا بود؛ پرسید:
- کاترین؟ حالت خوبه؟
دندان‌هایم را روی هم ساییدم.
- من رو احمق فرض کردی؟
در مقابل چشمانِ متعجبش صورتم را برگرداندم و دستم را به دستگیره رساندم. دستگیره را لمس کردم؛ اما قفل باصدای تیکی پایین کشیده شد. از این‌حرکتش عصبی‌تر شدم و کفِ دستم را به ضرب روی قفل زدم. همان‌طوری که نیمی‌از صورتم را به سمتش مایل می‌کردم، داد زدم:
- در رو باز کن!.
برخلاف من باآرامش صدایم زد:
- کاترین؟
و لعنت به این شُل شدن‌های بی‌موقع؛ لعنت به خواسته‌های پدر که دست و بالم را به روی احساس ضعیف نوجوانی می‌بست و باید با این‌مرد وقیح همه‌جوره طی می‌کردم.
به سمتم مایل شد و پرسید:
- چی شدی تو؟ من حرف بدی زدم؟
با شنیدن همان یک‌کلمه از زبانش از آن عصبانیتم کاسته شده بود؛ ولی هم چنان از او ناراحت و عصبی بودم. پس تخت س*ی*نه‌اش زدم که عقب‌تر رفت و باعصبانیت غریدم:
- فکر کردی من نمی‌دونم ص*ی*غه چی هست؟ یعنی هروقت دلت خواست می‌تونی من رو رها کنی و انگارنهانگار که بودی.
با تعجب اسمم را بیان کرد:
- کاترین؟!
ثابت و مرتب روی صندلی جای گرفتم. بغض به گلویم هجوم آورد از پیشنهادی که جوردیگری تصورش کرده بودم. باهمان بغض پاسخ دادم:
- هوم؟ چیه؟ چرا من رو عذاب میدی آقای‌کیانفر؟
- آخه چه عذابی؟ داری اشتباه می‌کنی.
قطره‌ای‌اشک از گوشه چشمم به رویِ گونه‌ام چکید.
- چه اشتباهی؟ خودم شنیدم.
- اشتباه متوجه شدی.
دستی به صورتم کشیدم و داد زدم:
- فریبم نده!.
او هم متقابلاً داد زد:
- من فریبت نمیدم.
چشمانم را به روی هم گذاشتم و سرم را در گریبانم فرو بردم. صدایِ‌بلند و پر ابهتش تنم را به لرزه در آورد و باعثِ شدت گرفتن اشک‌هایم شد. تصور این که امیرسام هم کسی همانند اهورا باشد؛ قلبم را به درد می‌آورد و وجودم را به آتش می‌کشید. وقتی صدایِ نفس‌های‌عمیقش به گوشم رسید؛ سر بلند کردم و بدون هیچ‌مقدمه‌ای پرسیدم:
- مگه ص*ی*غه، ازدواج موقت نیست؟
به سمتم برگشت و درحالی‌که لحن صدایش را کنترل می‌کرد، پاسخ داد:
- میشه گفت معنیش همونه؛ اما نیّتِ هرفردی فرق می‌کنه.
دستمالی از جیبِ کُتش بیرون آورد و به آرامی روی صورتم کشید. دستمال را از صورتم فاصله داد؛ یک‌دستمال سفید با دور دوزی‌های طلایی‌رنگ. نگاهی‌کوتاه به خیسی دستمال انداخت و به جای اولش برگرداند.
- نیت من فقط راحتیِ هردو ماست. من می‌خوام به راحتی با هم رفت و آمد کنیم تا هم‌دیگه رو بهتر بشناسیم. باور کن قصد سوءاستفاده ندارم. تو که من و خونواده‌ام رو می‌شناسی!.
گوشه‌ی ل*بم را گزیدم و بعداز مکثی‌کوتاه بالحنی‌آرام زمزمه کردم:
- اما، من چیز دیگه‌ای شنیدم. این‌که ص*ی*غه‌ی محرمیت یک‌ازدواجِ موقته و هرزمان که موعدش تموم بشه اون ر*اب*طه هم تموم میشه.
سرش را به معنی "نه" به طرفین تکان داد.
- نه. این فرق داره. من و تو برای شناختِ بیشتر هم‌دیگه می‌خواییم این ص*ی*غه رو بخونیم؛ اما بعضی‌افراد وقتی که قادر نباشن ازدواج کنند؛ مجبور به این‌کار میشن.
کامل به سمتش برگشتم و با تعجبی‌وافر پرسیدم:
- چرا نمی‌تونن ازدواج کنن؟ برای چی ص*ی*غه‌ی محرمیت خونده میشه؟
نگاهی‌کوتاه به چشمانم انداخت و به روی صندلی مرتب نشست و در حالی که نگاهش به بیرون بود و شیشه‌ی جلو، پاسخ داد:
- به چند دلیل. یکی‌از اون دلایل اینه که اگر زن و مرد خیال دارن باهم به طور دائم ازدواج کنن و نتونستن نسبت به هم‌دیگه اطمینان پیدا کنن، به عنوان ازدواج آزمایشی برای مدتی، موقتی باهم ازدواج می‌کنن؛ اگه اطمینان کامل به هم‌دیگه پیدا کردن ادامه میدن و ازدواج دائم اتفاق میوفته، اگرنه از هم جدا میشن.
با ادامه‌ی کلامش به سمتش برگشتم.
- چندین دلیل وجود داره؛ اما مورد اصلی برای من و شما همینه.
به سمتم برگشت و پرسید:
- حالا متوجه شدی؟
به نشانه‌ی مثبت سری تکان دادم. با سر انگشتانم لاله‌ی گوشم را نوازش کردم.
- طبق گفته‌ی تو... اگه من و تو به اطمینان‌کامل از هم نرسیم چی میشه؟ باید جدا بشیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
لبخندی زد و پاسخ داد:
- نه! ما فقط برای آشنایی بیشتر می‌خواییم این‌ص*ی*غه رو جاری کنیم؛ نه برای اطمینان و عدم اطمینان؛ چون من از تو مطمئنم و توی تصمیمم جایِ شکی نیست و این‌که... .
با مشت شدن انگشتانش به دور فرمان و در هم پیچیدن ابروهایش، لبخند کم‌رنگی که کنج ل*ب‌هایم نشسته بود، از بین رفت و با صدایی تحلیل‌رفته پرسیدم:
- و این‌که چی؟
نفسی کلافه بیرون فرستاد و بدون آن‌که نگاهی به سمتم بیاندازد پاسخ داد:
- دین من و تو این اجازه رو نمیده که ازدواج‌دائم اتفاق بیوفته؛ چون... چون تو مسیحی هستی.
بند دلم پاره شد و مبهوت به صورتش خیره شدم. در کسری‌از زمان، قیافه‌ی آناهیتا با صورتی اشکی مقابل چشمانم نقش بست. یعنی من هم باید همانند او همیشه ترس از دست دادن را تجربه می‌کردم؟ یعنی باید بدون داشتن نامش در شناسنامه، یک‌لحظه صبر کن کاترین! تو که واقعاً نمی‌خوایی درخواستش را قبول کنی؟ من، من باید قبول می‌کردم؛ برای انجام خواسته‌ی پدرم و نجات کشورم. من، باید به این‌ازدواج تن می‌دادم. مگر قرار بود تا ابد با امیرسام بمانم؟ من ماندنی نبودم و این ص*ی*غه دستم را به راحتی باز می‌گذاشت؛ اما، اما نباید او را فریب می‌دادم. فریب؟ من که از همان‌ روزهای‌اول خودم را هم فریب دادم. خواسته‌ی پدر واجب‌تر از ازدواجی ساختگی و عشق دوران‌نوجوانی بود. این ازدواج هرچند کوتاه‌مدت باید اتفاق می‌افتاد. به جهنم که من زنی‌مطلقه می‌شدم!. می‌دانستم که پدربزرگ خشمگین خواهد شد؛ اما باید این‌راه را ادامه می‌دادم. فقط کافی بود تا از امیرسام فرصت بخواهم و از طرف‌دیگر به پدربزرگ به دروغ بگویم که در تدارک ازدواج هستیم. من می‌توانستم. می‌توانستم برای باردیگر همه را فریب بدهم.
- کاترین؟ میشه نگاهم کنی؟
سرم را به آرامی بلند کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم. استیصال را به وضوح میشد در چشمانش دید. لبخند کم‌رنگی به سمتش روانه کردم.
- شاید تونستی راهی پیدا کنی.
نفس‌عمیقش را به همراه آه‌غلیظی بیرون فرستاد.
- تمام تلاشم رو می‌کنم. می‌دونم خیلی برات سخته با این‌شرایط بخوایی درخواستم رو قبول کنی؛ اما، اما باور کن که نمی‌تونستم دست‌رودست بذارم و از دستت بدم.
می‌دانست لبخندم غمگین است و شاید دلخور. برای همین با کلمات تلاش می‌کرد تا دلم را آرام کند؛ اما او که خبر نداشت من چه موجودی بودم که حتی خودم را هم فریب داده بودم.
- به من اطمینان کن!.
در مقابل درخواستش، چشمانم را برای مدتی کوتاه روی هم قرار دادم و باز کردم. با این‌حرکتم نفسش را از روی آسودگی رها کرد. کمربندش را بست و ماشین را به حرکت در آورد. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و بی‌توجه به تکان‌های‌ریز ماشین به روی حرف‌هایی تمرکز کردم که قرار بود پدربزرگ را مجاب کند.
چندین نفس‌عمیق کشیدم و برای کم شدن استرس و افکار بی‌نتیجه‌ام با سرانگشت، موهایم را نوازش کردم؛ همیشه نوازش موهایم حالم را بهتر می‌کرد و الان هم بی‌تاثیر نبود. چندی‌بعد بود که با گفته‌ی امیرسام، نگاهم را به سمتش روانه کردم و به افکارم پایان دادم.
- میرم دنبال پرستش تا باهم ناهار بخوریم.
لبخندی زد و پیاده شد. نگاهم را به موازات قدم‌هایش به حرکت در آوردم که به سمت مهدکودک پاتند کرد و وارد شد.


***
- امیرسام! باید باهات صحبت کنم.
نگاه خندانش را از المیرا گرفت و به سمتم برگشت. از میان ل*ب‌های خندانش پرسید:
- جانم؟ چیزی شده؟
با سر به اتاق کارش اشاره کردم.
- چندلحظه میایی؟
به نشانه‌ی مثبت سری تکان داد و با عذرخواهیِ کوتاهی از خانواده‌اش از روی مبل برخاست. در کنارم ایستاد و سرش را به پایین خم کرد و زمزمه کرد:
- جانم؟ کار مهمی داری؟ الان عاقد میاد.
سری جنباندم و پاسخ دادم:
- زیاد طول نمی‌کشه.
بادست به اتاقش اشاره کرد.
- باشه. بفرمایید خانم.
لبخند کم‌رنگی زدم و با پاهای بی‌رمق به سمت اتاق حرکت کردم و جلوتر از او وارد اتاق شدم. پشت‌سرم وارد اتاق شد و در را بست و منتظر و دست به س*ی*نه به صورت آرایش کرده‌ام چشم دوخت.
- خب؟ می‌شنوم.
پشتم را به میز چسباندم و دست‌های عرق کرده‌ام را در هم گره زدم. لبخند، به آرامی از روی ل*ب‌هایش پر کشید و به آرامی پرسید:
- چیزی ناراحتت کرده؟
- میشه بشینی؟
در مقابل درخواستم، مؤدبانه سر تکان داد و روی اولین‌مبل جای گرفت. دستی به شالِ سفیدرنگ کشیدم و بدون مقدمه‌چینی گفتم:
- من به خانواده‌ام نگفتم که امروز عقد می‌کنیم.
به‌سرعت عکس‌العمل نشان داد و با صورتی مبهوت و ابروهایی بالاپریده پرسید:
- چرا؟ چرا همچین کاری کردی کاترین؟ اون‌ها... .
میان کلامش پریدم و با ناراحتی پرسیدم:
- اگه خانواده‌ی من قبول نکنن تو من رو فراموش می‌کنی؟
- معلومه که نه. مطمئن باش من اون‌ها رو راضی می‌کنم. برای همین بهشون نگفتی؟
با ل*ب‌هایی آویزان، سری تکان دادم که لبخندی کم‌رنگ به روی ل*ب‌هایش شکل گرفت.
- دیوانه!.
سرم را به سمت قاب عکسش کج کردم و ل*ب باز کردم:
- پدر من تاجر به نامی بود و مادرم نقاش قهاری. پدربزرگ من هنوز توی اشرافیت‌سابق غرقه و یک‌سری اصول و عقاید داره که ما هم بهشون احترام می‌ذاریم. از وقتی چشم باز کردم و به خودم اومدم، اطرافم پر بود از تجملات و اشرافیت و قانون‌های سفت و سخت. من و خواهرام تنها دخترهای فامیل بزرگ ایلیچ و اِپتون بودیم و در اوج توجه. کلارا باهوش بود و مؤدب، کارولین زیبا بود و جذاب. منم یک‌دختر اجتماعی و مدام در حال مسافرت یا نقاشی با مادر. گاهی به‌خاطر اطاعت نکردن از قوانین پدربزرگ تنبیه می‌شدم و گاهی زندونی؛ آخه من نمی‌تونستم مثل یک‌اشراف‌زاده رفتار کنم. دوست داشتم بدوم؛ گاهی بلند بخندم؛ تندتند غذا بخورم؛ مهمانی نرم!. من از ر*ق*ص با پرنس‌ها بیزار بودم.
نفس‌عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- می‌دونی که من پدر و مادرم رو توی یک‌تصادف از دست دادم و از همون موقع بیماری به سراغم اومد که وقتی به شدت عصبی بشم یا شوکه، این تنگی‌نفس به سراغم میاد.
نگاهم را به زیر کشیدم و به صورت جذابش دوختم و زمزمه کردم:
- این‌ها رو می‌دونستی؟!
سری تکان داد و پاسخ داد:
- آره؛ اما تو نباید از پدربزرگت پنهون می‌کردی. هنوز وقت هست برای تماس گرفتن.
- نه!.
ابرو در هم کشید و من باالتماس در چشمانش خیره شدم.
- بهم زمان بده! بذار به روش خودم و از در صلح وارد شم. نمی‌خوام اتفاقی بیوفته.
- اما، عزیزم! این درست نیست.
از عزیزمش لبخندم جان گرفت که خنده‌ی کوتاهی سر داد و گفت:
- از دست تو!.
آب دهانم را به سختی فرو دادم و ل*ب‌های خشکیده‌ام را از هم باز کردم. از روی مبل برخاست و قدم زنان به سمتم آمد و درست در چندین سانتی‌متری بدنم ایستاد. از این ن*زد*یک*ی خودم را عقب‌تر کشیدم و نامش را متعجب زمزمه کردم:
- امیرسام!.
خودش را جلوتر کشید؛ در آن‌حد که گرمای‌بدنش تنم را به آتش نشاند. آب دهانم را فرو دادم و نگاهم را به چشمان پر از خواستنش دوختم. سرش را جلوتر آورد و زمزمه کرد:
- تو خیلی‌خوبی دختر!.
- امیر... .
با خم شدنِ سرش به روی صورتم، ادامه‌ی کلام در دهانم ماند و ناخودآگاه چشمانم بسته شد. نفس‌هایش به صورتم می‌خورد و همانند آتش پوستم را می‌سوزاند.
- ممنونم که بهم اطمینان کردی.
و به یک‌آن گرمای‌تنش دور شد و حجم‌عظیمی از اکسیژن وارد بینی‌ام شد. به آرامی چشمانم را باز کردم و امیرسام را در فاصله‌ای دورتر از خودم با یک‌لبخند کم‌رنگ و محو دیدم.
- می‌سپرمش به تو؛ اما قول بده طول نمی‌کشه.!
- قول.
لبخندش را با لبخند پاسخ دادم و هم‌زمان صدای فاطمه‌خانم آمد که هردو نفرمان را خطاب قرار داد:
- آقای عاقد اومدن.
با کلامِ فاطمه‌خانم، آشوبی درونم ایجاد شد که منشأ آن تصمیم سخت و دشواری بود که از روی احساس گرفته بودم. امیرسام قدمی پیش گذاشت و در را باز کرد و در حالی که دستش به دستگیره بود، رو کرد به من و پرسید:
- نمیایی خانم؟
و به شوخی پرسید:
- نکنه پشیمون شدی؟
چشمکی حواله‌ی اخم‌های صورتم کرد که خنده‌ی کوتاهی سر دادم و از میز جدا شدم.
- تو دیوونه‌ای.
به سمتش قدم برداشتم و در حالی که از کنارش می‌گذشتم زمزمه‌اش گوشم را نوازش کرد:
-این دیوونه قراره تو رو تصاحب کنه.
از کلامش نفس درون س*ی*نه‌ام حبس شد و از حرکت ایستادم. صدای خنده‌ی کوتاهش که به گوشم رسید باحرص به سمتش برگشتم؛ اما قبل از هر عملی از سمت من، پا به فرار گذاشت و به سرعت خودش را به سالن رساند. سری تکان دادم و به آرامی مسیر سالن را در پیش گرفتم. با ورودم به سالن، همه به سمتم برگشتند و مرد تازه‌وارد نگاهی به سمتِ امیرسام انداخت و پرسید:
- ایشون عروس خانومن؟
امیرسام با لبخند به سمتم برگشت و زمزمه کرد:
- بله. عروس ایشونن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
ل*بم را به دندان گرفتم و دوقدم باقی‌مانده را طی کردم و کنار امیرسام روی مبل جای گرفتم. فاطمه‌خانم، المیرا، پرستش، آقا جون، خانجون، مهراب و دلارام تنها حاضرین این‌جمع بودند. صدای آقای عاقد باعث شد به سمتش برگردم.
- خب؟ مهریه مشخص شده؟
امیرسام دستی به پیشانی‌اش کشید و پاسخ داد:
- نه متاسفانه.
آقای عاقد سری تکان داد.
- اگر قصد دارید تعیین کنید، تا من سند رو تنظیم می ‌کنم اقدام کنید.
- بله. ممنون.
آقای‌عاقد شناسنامه‌ها را باز کرد و درون دفتر بزرگش مشغول نوشتن شد. رو کردم به امیرسام و زمزمه کردم:
- مهریه چیه؟
سرش را به سمتم برگرداند و زمزمه کرد:
- یک‌قانون توی اسلام هست که قبل از عقد موقت یا دائم باید برای زن مهریه تعیین کنن.
- خب چی هست؟
- مهریه به عنوان یک‌پشتوانه‌ی مالی و عاطفی در اختیار زن قرار می‌گیره.
- اجباره؟
- آره.
- چرا؟
- چون در آینده ممکنه زن و مرد به تفاهم نرسن و طلاق بگیرن؛ اون وقت زن بدون هیچ پول و جایگاهی توی اجتماع تنها می‌مونه و خسارت‌های جبران ناپذیری بهش وارد میشه؛ چون مرد به دلیل استعداد خاص بدنیش جایگاه محکم‌تری توی اجتماع داره و برای ازدواج دوباره مشکلی نداره؛ اما زنی که طلاق گرفته، سرمایه‌ی جوونی و زیبایی و تمام امکاناتش برای انتخاب همسر جدید کمتره. مهریه به عنوان جبران این خسارات هسته و وسیله‌ای برای تامین آینده‌ی اون‌.
اخم کردم و برای دل‌فریبی‌اش گفتم:
- من که نمی‌خوام طلاق بگیرم.
لبخند زد.
- می‌دونم؛ اما این باید باشه. یک اجباره؛ اما گرفتن یا نگرفتنش به عهده‌ی زنِ.
- آها.
- خب؟ دوست داری مهریه‌ات چی باشه خانم؟
لبخندی به صورتش زدم و پرسیدم:
- پس هرچی من بگم؟! از همه‌چیز میشه انتخاب کرد؟
- بله.
سری تکان دادم و زمزمه کردم:
- باشه. می‌تونه گل هم باشه؟
ابروهایش را در هم کشید و قاطعانه پاسخ داد:
- گل به تنهایی نه!. من، یک‌باغ پراز گل دارم توی شمال، نظرت چیه اونو مهریه‌ات بذاریم؟
شانه‌ای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- اگه تو دوست داری منم مشکلی ندارم.
سری تکان داد و به سمت عاقد برگشت. مهریه‌ی تعیین شده را به عاقد گفت و عاقد بعداز تنظیم سند باتعجب به سمت من برگشت و پرسید:
- مسیحی هستید؟
به‌نشانه‌ی مثبت سری تکان دادم.
- بله. مشکلی هست؟
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- در مورد؟
- دین.
- خیر.
رو کرد به امیرسام و پرسید:
- مدتش؟
- شش ماه.
نگاهی کوتاه به من انداخت.
- پدر عروس خانم فوت شدن؟!
از این همه سوال و جواب کردن‌های آقای عاقد کم‌کم به شدتِ کلافگیِ امیرسام اضافه میشد. با کلافگی دستی به پیشانی‌اش کشید.
- گواهی فوت رو به همراه شناسنامه دادم خدمتتون. ایشون هم یک‌دختر بالغ و رشیده هستند. دینشون هم این‌اجازه رو بهشون داده برای این‌ازدواج.
عاقد نگاهی دیگر به مدارک انداخت و دفتر بزرگش را بست و بعد از سرفه‌ی کوتاهی دفتر دیگری باز کرد و ل*ب باز کرد:
- زَوّجتُ مُوکِّلَتی (کاترین) مُوَکَّلی (امیرسام) فِی المُدَّۀِ...
کلمات‌عربی یکی پس از دیگری بیان میشد و به شدت استرس و اضطراب من اضافه می‌کرد. با پایان گرفتن تمام مراحلِ ص*ی*غه، عاقد دفتر را بست و سر بلند کرد.
- مبارک باشه.
دفتر را به دست امیرسام داد.
- امضاء کنید.
پس از امضا گرفتن از من و امیرسام دفتر را بست و خطاب به امیرسام گفت:
- برای دریافت سند، فردا بیایید محضر.
ازجا برخاست که همه به احترام او بلند شدیم.
- بفرمایید بشینید. راه رو بلدم.
از همگی خداحافظی کرد و جمع را ترک کرد. با رفتن عاقد همه شروع به دست زدن و جیغ کشیدن کردند. خنده‌ای سر دادم و نفسی از روی آسودگی کشیدم.
پس از پاسخ به تبریک‌های همه، خودم را عقب‌تر کشیدم تا روی مبل جا بگیرم؛ اما محصور شدن پهلویم میان دستان گرم و سوزانی مانع شد. به سرعت به عقب برگشتم که با دو تیله‌ی براق روبه رو شدم. لبخند بزرگی ل*ب‌هایم را قاب گرفت.
- پس بخشیدی؟
خنده‌ای سر دادم.
- پس این‌جوری قولت رو ‌عملی کردی؟!
دستش را پیش آورد و گرمای وجودش را به صورتم منتقل کرد. چشمانم بی‌اراده بسته شد و زمزمه‌هایش میان شلوغی سالن، همانند موزیکالی بی‌نظیر گوشم را نوازش کرد:
- پس قلبت رو به دست آوردم؟
لبخندم عمیق‌تر شد و بدون پاسخ دادن خودم را به دستان‌گرم و مردانه‌اش سپردم که اجزا صورتم را یکی پس‌از دیگری ل*مس می‌کرد.
- بهتر نیست بریم پیش بقیه؟
از عالم رویا به بیرون پرت شدم و چشمان مخمورم را باز کردم. همیشه اهل ضدحالی بود و قصد دیوانه کردن من را داشت. نگاهِ طلبکارم را که دید، خنده‌ی بی‌صدایی سر داد و دستش را از روی صورتم برداشت و انگشتان کشیده‌اش را میان انگشتانم سوق داد و محکم فشرد‌. از این حرکتش صورتم درهم شد؛ ولی به روی خود نیاوردم و با تکان دادن سر، سوالش را پاسخ دادم. دستم را محکم‌تر فشرد که ل*بم را گ*از گرفتم تا مانع جیغ کشیدنم بشوم. عجب زوری داشت نامرد. شانه‌به‌شانه قدم برداشتیم تا به سالن‌دیگر به دوستان ملحق شویم.
چه لذتی داشت داشتن هم‌زمان مردی که رویاهای نوجوانی‌ات بود و رسیدن به هدفی که سال‌ها در انتظارش بودی. رسیدن به خانه‌ی امیرعلی کیانفر و ن*زد*یک*ی بیش‌از حد به خانواده‌اش. حس‌قدرت تمام وجودم را در برگرفت؛ هنگامی‌که پدر، مرا از آسمان‌ می دید و به داشتنم افتخار می‌کرد. هنگامی‌که مردم زیادی را از شر افراد پلید نجات می‌دادم و هم‌چنین هنگامی‌که دست امیرسام به قصد احترام به من، پشتم قرار گرفت و از وجودم محافظت کرد.
روی مبلی دونفره جای گرفتیم و به لبخندهای یک‌دیگر پاسخ دادیم.
- پاسخ سوالم رو ندادی. من رو بخشیدی؟
چشمانم را برای مدتی روی هم گذاشتم و زمزمه کردم:
- بله؛ اما... .
لبخند از روی ل*ب‌هایش پر کشید و منتظر شد برای بیان ادامه‌ی کلامم.
- اما من چیز بیشتری می‌خواستم.
ابرویی بالا انداخت.
- چه چیزی؟
سرم را جلوتر بردم و زیر گوشش نجوا کردم:
- تو رو.
در ادامه‌ی کلامم نفس‌داغم را به زیر گر*دن و گوشش رها کردم که انقباض عضلات گر*دن و تورم رگ‌هایش را به همراه داشت. بالبخندی که شرارت از آن می‌بارید، خودم را عقب کشیدم و بی‌توجه به او رو برگرداندم.
- امیرسام لیاقت تو رو داره عزیزم‌.
به سمت دلارام برگشتم که کنارم روی دسته‌ی‌مبل جای گرفت و گونه‌ام را ب*وسه‌ای زد. با دستی که آزاد بود بازویش را نوازش کردم.
- حتماً همین‌طوره.
چشمکی حواله‌ی صورتم کرد.
- مطمئنم با وجودتو، امیرسام روزهای هیجان‌انگیزی رو تجربه می‌کنه.
- چی؟ هیجان‌انگیز؟
از روی مبل برخاست و بالبخندی دندان‌نما من را بدون پاسخ دادن به سوالم ترک کرد.
- به خانواده‌ات نمیگی؟
به سرعت به سمت امیرسام برگشتم و با دیدن چهره‌ی جدی که داشت ابروهایم درهم شد.
- امیرسام؟ قرار نبود توی این‌موضوع دخالت کنی.
- می‌فهمی چی‌ میگی کاترین؟ من از عذاب‌وجدان دارم می‌میرم.
ل*بم را گزیدم و با یادآوری اشتباهی که مرتکب شدم، عصبی پاسخش را دادم:
- آره می‌دونم. من خانواده‌ای ندارم امیرسام. پدر و مادرم مردن و خواهرهام من رو ترک کردن. پس بس کن.
انگشتانم را به زور از میان انگشتانش بیرون کشیدم و ازجا برخاستم و به سرعت به سمت اتاق امیرسام قدم تند کردم و تقریباً خودم را در آن پرت کردم. خودم را به کاناپه رساندم و روی آن نشستم.
چرا با آمدن اسم خانواده عصبی می‌شدم؟ چرا؟ ازدواج با امیرسام اشتباه نبود؛ اما پنهان کردنش از خانواده‌ام اشتباه‌بزرگی بود؛ اما از طرفی نمی‌توانستم ریسک مخالفت آن‌ها را به جان بخرم. من باید این حماقت را انجام می‌دادم. باید بازی که شروع کرده بودم را تمام می‌کردم. اگر پدربزرگ او را قبول نمی‌کرد و مانع ما میشد، تمام نقشه‌ها و زحماتم به هدر می‌رفت. خداوند و مسیح من را ببخشند برای تمام حیله‌گری‌ها و شیطان‎صفت بودن‌هایم‌. با تیر کشیدن قفسه‌ی س*ی*نه‌ و سوزش گلویم، سرفه‌ای سر دادم.
- نه لعنتی.
لیوان‌آبی مقابل دیده‌ام قرار گرفت، سرم را بلند کرد و چشمان متعجبم را به سمت قامت‌رشیدش کشاندم.
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
لیوان را به دست گرفتم و جرعه‌ای نوشیدم و روی میز کوچک مجاورم گذاشتم. سرفه‌ی دیگری سر دادم.
- درمان داره؟
سر بلند کردم.
- آره. با دارو داره کنترل میشه و دکترم گفته که روزهای آخر درمان رو می‌گذرونم.
سری تکان داد.
- متأسفم. نمی‌خواستم حالت رو بد کنم.
- مهم نیست. هروقت که از مرگ پدر و مادر میگم این‌جوری میشم. مقصر تو نیستی.
مقابلم روی زمین چهارزانو نشست.
- هروقت نیاز به درد و دل داشتی، من هستم.
بازهم با یک‌جمله لبخند را مهمان ل*ب‌هایم کرد.
- حتماً.
دستش را بلند کرد و در یک‌حرکت ناگهانی، من را به سمت خود کشاند‌. جیغ‌خفیفی کشیدم و درست مقابلش روی دوزانو پرت شدم و با دستانی که روی شانه‌های پهنش قرار گرفت تعادلم را حفظ کردم.
نفس‌عمیقی کشیدم.
- دیوونه‌ای؟
- تو چی فکر می‌کنی؟
دستانم را سوق دادم و نوازش‌وار به بازوهایش رساندم.
- بدتر از اونی‌.
گرما و سفتی عضله‌هایش حس خوبی را به من اِلقا می‌کرد‌. از این که آزادنه می‌توانستم او را لمس کنم و در مقابل وسوسه‌ی لمسش خودداری نکنم، حس خوشایندی تمام وجودم را در برگرفته بود‌.
- چشمات.
نگاهم را بالاتر کشیدم و او ادامه داد:
- اون‌دوتا جانی.
سرش را پیش کشید و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و باکلامی مملو از حرص و ل*ذت زمزمه کرد:
- آخرش من رو از پا در میارن.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
«فصل ششم»

- حتماً باید این‌جوری ثابت کنی که دوستم نداری؟
تنها پاسخ اهورا سکوت بود. از سکوت‌طولانی او بغضش ترکید و مشت نحیفش را به س*ی*نه‌ی او زد و نالید:
- خیلی بدی اهورا.
قدمی پیش گذاشت و با عذاب‌وجدانی شدید آغوشش را برای لحظاتی به نامزد رنجیده‌اش سپرد. تا کی باید آن‌بازی را ادامه می‌دادند درصورتی که هیچ‌یک علاقه‌ای به هم نداشتند؟ شیرین تنها برای پول و خلاصی از دست پدرش با او بود و اهورا تنها برای حمایت‌مالی پدر خود از شرکتش.
شیرین، خود را عقب کشید و با ناباوری پرسید:
- بعداز این‌همه مدت هنوز هم بهم علاقه نداری؟ هنوز هم ازم بیزاری؟
اهورا دست پیش برد و صورت خیسش را نوازش کرد.
- من ازت بیزار نیستم شیرین.
- پس چرا هنوز هم من رو پس می‌زنی؟ نمی‌ذاری رابطمون جدی بشه و هنوز هم جلوی پدرت خردم می‌کنی؟ چرا؟
- شیرین؟!
شیرین خودش را عقب‌تر کشید و جیغ خفیفی کشید.
- اِی شیرین بمیره.
خودش را به روی زمین رها کرد.
- اهورا من خسته شدم.
کنار شیرین روی دوزانو نشست.
- متأسفم.
دست ظریفش را پیش برد و به روی گونه‌ی مردانه‌ی اهورا نشاند. راهی نمانده بود تا امتحان نکرده باشد برای به دام انداختن مردی که سند آزادی‌اش از چنگ پدرش و عقاید سنتی‌اش بود؛ ولی اهورا از همان روزاول سهم او نبود. این‌مرد ناخواسته تمام راه‌چاره‌ی شیرین شده بود. سرش را جلوتر کشید تا آخرین تیر را رها کند و شانس خود را امتحان و تمام احساسات مردانه و وجود او را از آن خود کند‌. مُهری از عشق و علاقه‌ای پوچ و نمایشی را به روی صورت اهورا نشاند و دستانش را برای تکمیل اغواگری زنانه‌اش به روی ب*دن او رها کرد. حرکت ناگهانی شیرین، همراهی شوکه‌کننده‌ی اهورا را به همراه داشت؛ تنها برای اولین‌بار!.
شیرین کارش را بلد بود. دلربا بود و فریبنده و زیرک. وقتی گرمای نفس‌های اهورا پو*ست گلویش را سوزاند با خود فکر کرد که بالآخره بر اهورا و آن دختر ″آنا″ نامی که در گوشی‌اش سیو شده، پیروز شده و او از این پس از آن اوست؛ اما با عقب کشیدن اهورا و قفل شدن ساعد دستانش میان انگشتان نیرومند او، یکه‌ای خورد و از خلسه‌ی شیرینی که در آن غرق شده بود، بیرون آمد.
صدای کاترین همانند ناقوسی در سر اهورا اکو میشد و او ناباور به عمل کثیفی می‌اندیشید که نزدیک به انجامش بود.
- تو خیانت‌کاری اهورا.
با خود کلنجار می‌رفت. او داشت چه می‌کرد؟ چهره‌ی غمگین آناهیتا جلوی چشمانش نمایان شد و قلبش از درد مچاله شد. نه! نمی‌توانست؛ نمی‌توانست بیشتراز این او را آزار دهد. لیاقت شیرین بیشتر از این‌ها نبود. او شیرین را به خوبی می‌شناخت و تنها زمان‌کوتاهی برای رهایی همیشگی‌ از چنگال او و پدرش مانده بود. نمی‌توانست در آن زمان‌کوتاه رویاهایی که با آناهیتا در پستوهای ذهنش ساخته بود را خ*را*ب کند. آن هم برای چه؟ برای لحظاتی بودن با زنی منفور و شیطانی چون شیرین که برای مهر طلاق درون شناسنامه‌اش هر کاری می‌کرد؟ او به آن ازدواج‌کذایی تن نمی‌داد. برای همین بود که امشب با پدرش جنجالی راه انداخته بود و مقابلش ایستاده بود و در کمال تعجب پدرش هم نرم برخورد کرده بود. گویا او هم فهمیده بود که اصرارش برای ازدواج شیرین و اهورا تنها برای رسیدن به پول و مقام‌، اشتباهی محض بوده.
دست‌های شیرین را از خود دور کرد و به سرعت عقب کشید.
- نمی‌تونم شیرین.
صدای ناامید شیرین گوشش را خراشید.
- اهورا؟
نگاه طغیان‌گرش را به او دوخت.
- فقط خفه شو شیرین. حالم از این دلبری‌هات بهم می‌خوره. من رو یاد گندکاری که با برادرم داشتی می‌اندازه.
با اتمام کلامش حالت چهره‌ی شیرین به سرعت تغییر کرد.
- کدوم گندکاری؟
- به یادت بیارم؟ یادت رفته از عشق یک‌طرفه و به لجن کشیده شده‌ات با ارسلان می‌گفتی و اصرار داشتی که همه‌چیز رو من به گر*دن بگیرم؟ شاید هم اون‌قدر خورده بودی که یادت نمیاد چه گاف‌بزرگی دیشب مقابل من دادی.
- من دروغ گفتم.
پوزخند اهورا آشکارا او را سوزاند.
- ارسلان همه‌چیز رو به من گفت. همون شب نامزدی! بهم گفت که این دختر اهل زندگی نیست. پاک نیست.
- ارسلان غلط کرده.
با فریادی که شیرین سر داد، به عصبانیت اهورا اضافه شد و دستش را بالا آورد و به شدت روی گونه‌ی شیرین نشاند. باجیغ به سمت‌دیگری مایل شد؛ ولی اهورا بی‌توجه به او ازجا برخاست و حینی که لباسش را مرتب می‌کرد به سمت در خروجی قدم تند کرد. میانه‌ی راه جسم نحیف و زنانه‌ی شیرین راهش را سد کرد.
- من با ارسلان یک‌ر*اب*طه‌ی دوستانه داشتم.
پوزخند ل*ب‌هایش را قاب گرفت‌.
- با بقیه چی؟ قسم می‌خورم داری دروغ میگی.
- اهورا؟
- این‌همه تلاشت برای چیه؟ برای این‌که من رو بکشونی سمت خودت و گندکاری‌هات رو بپوشونی؟ این که از شر پدرت راحت شی و با عقاید لجنی خودت زندگی کنی؟
قطرات اشک به روی صورتِ‌پلید شیرین روانه گشت.
- ارسلان دروغ گفته.
فریادش به هوا خواست.
- بس کن شیرین! برادر من اون‌قدر مرد بود که مقابلم گریه می‌کرد تا تن به این خفت و خاری ندم!.
- من عاشقتم اهورا.
بی‌رحمانه ابراز علاقه‌اش را پاسخ داد:
- قرار نبود باشی و خواهشاً دست بردار از این بازی کردن‌هات. نشنیدی امشب چی گفتم؟ گفتم این عروسی صورت نمی‌گیره و پدرتم شنید. پدرم شنید و اصلاً بره به جهنم هرچی پوله!.
- من اون پول رو بهت میدم اهورا! فقط نذار آبروم پیش بابام بره.
نگاه از آن چشمان فریبنده گرفت.
- متأسفم شیرین. شب رو می‌تونی این‌جا بمونی؛ اما صبح که برگشتم نبینمت.
با دست او را کنار زد و قدمی برداشت. قدمی‌دیگر برداشت؛ اما با شنیدن کلام شیرین زانو سست کرد‌.
- چندسال پیش. تو و الهام... .
به عقب برگشت و شیرین بی‌رحمانه شمشیر زبانش را درون قلب او فرو کرد.
- من به الهام گفتم که تو به خاطر اون از کشور رفتی؛ من گفتم که دوسش نداری؛ من بودم که گفتم من و تو قراره با هم ازدواج کنیم.
نام الهام قلبش را به درد آورد؛ ولی زمان مناسبی برای سست شدن در مقابل این زن نبود. بهترین سلاحش را به کار برده بود شیرین بی‌رحم. پوزخند عصبی صورت مردانه اهورا را قاب گرفت.
- تو هیچی از اون سال‌ها نمی‌دونی شیرین. من به خواسته‌ی الهام ترکش کردم. تو با این‌کارها بی‌ارزش بودن خودت رو ثابت کردی.
رو برگرداند و خودش را به در رساند و از آن خانه‌ی نفرین شده بیرون زد. باسرعتی باورنکردنی خود را به ماشین رساند و از آن‌جا دور شد و راهی خانه‌ای شد که منبع‌آرامشش بود.
از یادآوری خاطرات دیرینه و الهام، بغض، گلوی مردانه‌اش را مورد هجوم قرار داد. به یاد داشت روزی در آن سال‌های نحس، همه او و الهام را عاشق و معشوق خطاب می‌کردند و می‌گفتند این دو از همان بَدو تولد برای یک‌دیگر ساخته شده‌اند؛ اما رفتن ناگهانی اهورا به آمریکا و تنها گذاشتن الهام همه را شگفت‌زده کرد. کسی چه می‌دانست از آن گذشته‌ی نحس؟ از رفتن ناگهانی او و راز میان الهام و اهورا‌؟ عذاب‌وجدان هنوز هم رهایش نکرده بود و چهره‌ی معصوم و نوشکفته‌ی الهام هنوز هم کابوس شب‌های تاریکش بود.
وقتی به خود آمد که مقابل واحد آناهیتا ایستاده بود و دستش روی زنگ بود. چندی بعد در باز شد؛ اما درِ واحد دیگری که در آن طبقه قرار داشت. "هین" کشیده‌ای که از میان ل*ب‌های کاترین بیرون آمد، باعثِ تعجب و بالا پریدن ابروهایش شد. کاترین نگاهی به عقب انداخت و به سرعت به سمت او بازگشت.
- امیرسام این‌جاست. برو داخل.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا