کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- سلام کاترین.
باشنیدن صدای‌زیبای پرستش به‌سمتش برگشتم و بااشتیاق پاسخ دادم:
- سلام کوچولو.
آخ که چقدر با آن لباس‌عروسکی آبی‌اش زیبا‌تر شده بود و مرا به‌یاد کودکی‌های بی‌دغدغه‌ی خودم می‌انداخت. باکمک المیرا روی صندلی جای گرفت. گونه‌اش را نوازش کردم و گفتم:
- خوبی؟ چه‌خوشگل شدی عزیزم!.
سری تکان داد.
- ممنون. تو خوبی؟
- منم خوبم.
- تو هم خیلی‌خوشگل شدی.
گونه‌اش را به‌آرامی کشیدم و تشکر کردم.
- کجا بودی؟ پیش آقاجون که نبودی.
خودش را جلوتر کشید و پاسخ داد:
- دیدم بابایی ناراحته، رفتم تا از دلش غصه‌ها رو در بیارم. تو باهاش دعوا کردی؟
دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم:
- نه. ما که دعوا نداریم.
- ولی ناراحتی!.
از لحن زیبایش لبخندی روی ل*ب‌هایم آمد و محکم گونه‌اش را ب*و*سیدم. در جواب سوالش انگشت شصت و اشاره‌ام را به هم چسباندم وگفتم:
- فقط این‌قدر ناراحتم.
- ناراحت نباش دیگه!. بابا چون دوستت داره این‌جوری کرد.
باجمله‌اش حرکت عرقِ‌د*اغ روی‌کمرم را کامل حس کردم. این‌بچه چه‌حرف‌هایی که نمیزد!. سرفه‌ای‌کوتاه کردم و روی صندلی مرتب نشستم.
دلارام باخنده گفت:
- حتماً همین‌طوره پرستش جان.
اخمی به دلارام کردم که چشمکی زد و گفت:
- چه خوشگل شدی امشب!.
باردیگر پرستش باکلامش من را شوکه کرد.
- خب واسه بابایی دیگه!.
خنده‌ی المیرا و دلارام به‌هوا خواست؛ اما من تنها سکوت کردم و خیره‌ی پرستش شدم.
پرستش باناراحتی به سمت المیرا برگشت و گفت:
- مامانی؟ من با بابا قهرم.
المیرا باتعجب به‌سمتش مایل شد و پرسید:
- چرا مامانی؟
- بابایی که کاترین رو دوست داره، چرا ناراحتش کرده؟!
صدای آقاجون از میز کناری‌مان که خطاب به‌پرستش بود، باعث شد همگی به‌سمتش برگردیم.
- کی کاترین رو دوست داره باباجان؟
پرستش با ذوق فراوان از صندلی پایین پرید و به‌سمت آقاجون دوید و خودش را در حصار بازوانش قرار داد.
- بابایی، کاترین رو دوست داره.
آقاجون نگاهی‌کوتاه و موشکافانه به‌سمت من انداخت و پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
پرستش انگشت ظریف و کوچکش را به گونه‌اش زد و پاسخ داد:
- خب، کاترین خوشگله و مهربون. تازه! من رو هم دوست داره.
سرم را به‌زیر انداختم و لبخندم را خوردم. این‌بچه می‌توانست باهمین تفکرات کودکانه‌اش فکر مرا درسر امیرسام و خانواده‌اش بیندازد. سرم را بلند کردم و به‌پرستش نگاهی انداختم و برای این‌که جَو را بدتراز این نکند، موضوع را عوض کردم و گفتم:
- پرستش، اگر دخترخوبی باشی از مامان اجازه می‌گیرم تا امشب رو پیش من باشی.
چشمانش برق زد و من ادامه دادم:
- یک‌اتاق پراز عروسک هم برات درست می‌کنم.
بالبخند دندان‌نمایی به‌سمت آقاجون برگشت و گفت:
- دیدی گفتم مهربونه؟!
آقاجون خنده‌ی‌کوتاهی کرد و گفت:
- بله. تو درست میگی.
المیرا باخنده‌ی‌ریز و صدایی‌ضعیف گفت:
- خانجون چه عصبی شده!.
نگاهم را به سمت خانجون سوق دادم؛ المیرا درست می‌گفت. اخم‌های‌فجیعش باعث شد نگاهم را خیلی‌زود از او بگیرم و باز به‌چهره‌ی مهربانِ آقاجون خیره شوم. پرستش چیزی در گوش آقاجون زمزمه کرد و از او جدا شد و به‌سرعت به‌سمتم آمد و کنارم ایستاد. به سمتش برگشتم و خم شدم که از گردنم آویزان شد و گفت:
- خیلی دوست دارم.
محکم در آغوشم فشردمش و صادقانه پاسخ دادم:
- منم دوستت دارم عزیزم.
کمرش را نوازش و به‌آرامی از خودم جدایش کردم. کمکش کردم تا روی صندلی بنشیند و همین‌که جای‌گیر شد دستم را محکم گرفت و گفت:
- تو، شبیه پریِ توی قصه‌ها هستی.
ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم:
- پری؟
سری تکان داد.
- آره. تو شبیه همون پریِ توی کتاب قصه‌ام، مهربون و خوشگلی.
دست کوچکش را در دستم فشردم و سرم را جلو بردم و مُهری از مِهر و عشق بر دستانش زدم و گفتم:
- اما، تو خوشگل‌تری.
از حرفم ذوق‌زده شد و پرسید:
- راست میگی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- آره.
لبخندعمیقی زد و انگار چیزی به یادش آمده باشد سریع به‌حالت قبل برگشت و پرسید:
- راستی؟ تو هم مثل پری‌ها جادو داری؟
همیشه از خیال‌بافی با بچه‌ها خوشم می‌آمد و من را به یاد دوران‌کودکی خودم می‌انداخت؛ آن‌روزها من پرنسسی بودم که جادوهای زیادی داشت و خانه‌مان قصر بود و پدر و مادرم ملکه و پادشاه.
بادست آزادم موهایش را نوازش کردم و گفتم:
- درسته. منم جادو دارم.
چشمان درشتش، درشت‌تر شدند و باهیجان پرسید:
- چه جادویی؟
- من، پریِ بچه‌هام. اگه بچه‌ها دروغ بگن یا کار بدی کنن من می‌فهمم و به خدا میگم؛ اون وقت خدا هم نیروشون رو می‌گیره.
- نیرو؟
- آره. همه‌ی بچه‌ها نیرو دارن.
- منم دارم؟
- آره.
- اما من که نیرویی حس نمی‌کنم.
دستم را روی قلبش گذاشتم و گفتم:
- نیروی تو این‌جاست. تو قلب مهربونی داری که هرکسی نداره.
- یعنی اگر مامان رو اذیت کنم، خدا این‌نیرو رو ازم می‌گیره؟
- وقتی کار اشتباهی بکنی، این‌نیروت کم کم سیاه میشه؛ کثیف میشه. اون‌وقت دیگه پری نیستی.
کمی فکر کرد و بعد باناراحتی گفت:
- اگه نیرو نداشته باشم و پری نباشم، میشم مثل جادوگر تو قصه؟ همون جادوگری که زشت بود و کارای بدبد می‌کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
برای تایید حرف‌هایش سری تکان دادم.
- درسته.
- اما، من جادوگر بودن رو دوست ندارم.
- پس باید مراقب نیروت باشی.
دست کوچکش را روی دستم، درست روی قلبش گذاشت و خطاب به قلب پاک و کوچکش گفت:
- من خوب ازت مراقبت می‌کنم. بهت قول میدم.
سرش را بلند کرد و بالبخند پرسید:
- تو هم همیشه مراقبمی؟
- آره. درست مثل مامانت.
نگاهی به سمت المیرا انداخت و پرسید:
- یعنی مامانی هم پریه؟
- آره. هر بچه‌ای یک‌پریِ مراقب داره.
خنده‌ای کرد و گفت:
- من همیشه می‌دونستم مامانی یک‌پریه. آخه خیلی‌مهربون و خوشگله.
دستم را به آرامی از زیر دستش بیرون کشیدم و به صورت مهربانش لبخندی زدم. لبخندِ روی ل*ب‌هایش پاک شد و من را صدا زد:
- کاترین؟
- جانم؟
- اگه تو پری باشی، باید با بابا آشتی کنی.
لبخند به روی ل*ب‌هایم ماسید و باصدایی تحلیل‌رفته گفتم:
- من که قهر نیستم.
- راست میگی؟
- آره.
- اما من ازش ناراحتم.
ابروهایم در هم شد و با تعجب پرسیدم:
- چرا؟
- چون خیلی‌بده که تو رو ناراحت کرد.
صدایی که در چند سانتی‌متری گوشم شنیده شد؛ مرا به‌سمت گفته‌های پرستش کشاند.
- چرا با من قهری؟
گرمای عطرش، زودتر از خودش از کنارم گذشت؛ صندلی پرستش را به سمت خودش کشید و همان‌جا روی یک‌زانو خم شد و نشست. دست‌هایش را دوطرف صندلی گذاشت و منتظر پاسخِ پرستش شد. پرستش نیم‌نگاهی به من انداخت و بااخم به‌سمت امیرسام بازگشت و گفت:
- تو بلد نیستی با کاترین درست رفتار کنی.
از حرف پرستش لبخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. رو برگرداندم و خودم را با آدم‌هایی که یک‌به‌یک روی صندلی‌ها جای می‌گرفتند مشغول کردم؛ اما گوش‌هایم جای‌دیگری درحال فضولی بودند. امیرسام باصدایی که خیلی آرام بود؛ پرستش را خطاب قرار داد:
- من اشتباه کردم. گاهی‌وقت‌ها آدم‌بزرگ‌ها اشتباهاتی می‌کنن که خودشون هم توش می‌مونن.
پرستش باهمان تُنِ‌صدا گفت:
- خودت گفتی وقتی آدم اشتباه کرد، باید معذرت خواهی کنه.
- تو درست میگی عزیزم.
- پس، از کاترین معذرت‌خواهی کن.
- حتماً. هنوز هم با من قهری؟
- اگه دیگه ترسناک نشی، نه.
- آی قربون تو!.
ب*وسه‌ای به روی صورتش نشاند و عقب کشید. به‌آرامی برخاستم و خودم را درون توالت انداختم. خودش بود. پرستش راه چاره‌ی فاز دوم را مقابلم قرار داده بود و من باید نقشم را آغاز می‌کردم. بازی شروع شده بود.
گوشه‌ی لباسم را گرفتم و به سمت روشور قدم برداشتم. شیر آب را باز کردم و انگشتان کشیده‌ام را به خنکای آب سپردم. دستم را مشت کردم و با پر شدنش، دستم را باز کردم و تنها سرانگشتان خیسم را به صورتم نزدیک کردم و به گونه‌های ملتهبم زدم. شیرآب را بستم و بادستمال، خیسیِ انگشتان و گونه‌ام را گرفتم. دستمال را داخل سطل زباله انداختم و از توالت بیرون زدم. نگاهم را میان جمعیتِ حاضر درسالن گرداندم. دراین‌ مدت‌کوتاه سالن پر شده بود و مابقی مهمانان در سالن دیگر قرار داشتند. یعنی امیرسام این همه دوست و آشنا داشت؟
- کاترین؟
تلنگری خوردم و نگاهم را به سمتش برگرداندم. بادیدن صورتش، برای جلب‌توجه اخمی کردم و بادستانم خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم که نگاهش به همراه دستانم لغزید و این‌توجهش ته‌دلم را قلقلک داد برای شیطنت‌های زنانه. دستانم را آزاد کردم و به زیر موهایم کشیدم. بر خلاف تصورم لرزش نگاهش را کنترل کرد و لبخند برخاسته از قدرتم را محو کرد. از حرص ل*ب‌هایم را محکم روی هم فشردم و راهم را کج کردم که راهم را سد کرد و پرسید:
- فرار می‌کنی؟
از حرص چندلحظه‌ی پیش و رفتار گذشته‌اش عصبانی شدم و گفتم:
- بمونم که چی بشه؟ تو بلد نیستی چطوری با من صحبت کنی.
ابروهایش را درهم کشید و جلوتر آمد و عصبی غرید:
- من فقط بهت هشدار دادم تا از اون‌مرد دوری کنی.
قدمی پیش گذاشت که گرمای وجودش کاملاً حس شد. دستش را پیش آورد که ناخودآگاه شانه‌ام را عقب کشیدم؛ ولی دستش مماس با شانه‌ام آمد و به شالم رسید. شال را کامل روی شانه‌ام انداخت و نگاهش را به‌چشمان متعجبم دوخت.
باصدایی مملو از پشیمانی مرا خطاب قرارداد:
- من، بابت بدرفتاری که کردم عذرخواهی می‌کنم.
همیشه از عذرخواهی مردها خوشم می‌آمد؛ یک‌جورایی حس‌قدرت به من دست می‌داد.
دستانم را در هم گره زدم و گفتم:
- خب؟
حرصش گرفت؛ اما خودش را کنترل کرد و نفس‌عمیقی کشید و گفت:
- وقتی اهورا رو دیدم از کوره در رفتم. فکر کردم که هم‌دیگه رو می‌شناسید یا اون مزاحمت شده.
قدمی به‌عقب برداشتم و گفتم:
-پس لطف کنید دیگه از این‌فکرهای احمقانه نکنید.
و از کنارش گذشتم و باحسی سرشار از قدرت به‌سمت میز قدم برداشتم. روی صندلی جای گرفتم و هنگامی‌که پرستش را مشاهده نکردم، رو به المیرا کردم و پرسیدم:
- پرستش کجاست؟
المیرا دستانش را با دستمال پاک کرد و میوه ی داخل دهانش را فرو داد و گفت:
- رفت پیش دوستش باهم بازی کنن.
"آهانی" گفتم و برای این که سربه‌سر دلارام بگذارم به‌سمتش بازگشتم و گفتم:
- حواست به مهراب باشه؛ یک‌بار تو این‌جمعیت یارجدید پیدا نکنه.
چشمان دلارام به‌اندازه‌ی گردو درشت شد. از این قیافه‌اش آن هم با دهانی که پر بود از شیرینی، من و المیرا را مجبور به‌خنده کرد. دلارام تکه‌ای شیرینی برداشت و با حرص به سمتم پرت کرد که باخنده جاخالی دادم و گفتم:
- به قول ایرانی‌ها حرف راست تلخه؟
دهانش که خالی شد، از حرصِ حرف من دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
- مرض! رو آب بخندین. چکار به مهرابِ ساده‌ی‌من دارین؟
نگاهم را به سمت المیرا چرخاندم که او هم همین عمل را تکرار کرد، به‌ناگهان هردو زدیم زیرخنده.
- بلند میشم درست و حسابی سیاه و کبودتون می‌کنم.
از صدای پرحرصش جلوی خنده‌مان را گرفتیم و من باسرفه‌ی‌کوتاهی به سمتش چرخیدم و د*ه*ان باز کردم تا دوباره اذیتش کنم؛ اما با دیدن چهره‌ای آشنا حرف درون دهانم ماسید. کمی سرم را کج کردم تا چهره‌ی تمام رخِ فرد موردنظرم را ببینم؛ همین‌که باخنده به سمتی که من نشسته بودم بازگشت، شَکم به یقین تبدیل شد که خودِ اوست.
اوه خدای من! مادام مایند؟ این‌جا؟ چرا باید در مراسم امیرسام شرکت می‌کرد؟ یعنی امیرسام را می‌شناخت؟ عذرخواهی کوتاهی از دخترها کردم و ازجا برخاستم و آهسته و باآرامشِ ساختگی به سمتش قدم برداشتم. در یک‌قدمی‌اش که رسیدم دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و صدایش زدم:
- مادام مایند؟
به‌سرعت به‌سمتم بازگشت و بادهانی نیمه‌باز خیره‌ام شد و چندی‌بعد ناباور ل*ب زد:
- کاترین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله. خودمم.
همین‌که به خودش آمد، به‌سرعت در آغوشم کشید و کمرم را نوازش کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- باورم نمیشه خودت باشی!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
خنده‌ای کردم و عقب کشیدم.
- باور کنید خودمم.
دستم را در دست گرفت و به‌عقب بازگشت و از دوستانی که مشغول صحبت با او بودند؛ عذرخواهی کرد و به‌سمت من چرخید؛ به سمت میزی قدم برداشت و من نیز همراهی‌اش کردم و روی صندلی‌ها جای گرفتیم. همان‌طوری که دستم را محکم گرفته بود با خوش‌حالی گفت:
- از دیدنت اون هم توی این‌مجلس، خیلی‌خوش‌حالم.
دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- منم همین‌طور. راستی؟ خیلی‌خوب فارسی صحبت می‌کنید.
لبخندبزرگی زد و گفت:
- از وقتی همسرم در ایران سرمایه‌گذاری می‌کنه مجبور به یادگرفتن زبان‌فارسی شدم.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- سرمایه‌گذاری در ایران؟
سری تکان داد و گفت:
- درسته. به پیشنهاد یکی از دوستان در زمینه‌ی پوشاک‌بچگانه فعالیت رو شروع کردیم.
نامحسوس سری تکان دادم و گفتم:
- که این‌طور. اما، این‌جا چکار می‌کنید؟
- مدیر شرکتی که همسرم در اون سرمایه‌گذاری کرده، یکی از دوستان آقای کیانفر بودن و ایشون هم به رسم ادب ما رو دعوت کردن.
لبخندی زدم و پرسیدم:
- قصد سرمایه‌گذاری مجدد که ندارید؟
نگاهی زیرکانه به چشمانم انداخت و گفت:
- چه‌فکری توی سرته کاترین؟
و در ادامه چشمکی زد. خنده‌ی‌کوتاهی کردم و گفتم:
- فکرای خوبی.
با همان نگاه، ‌خیره‌ام شد و گفت:
- که این‌طور!. تو که می‌دونی ما همیشه در حال سرمایه‌گذاری سالم هستیم. پس اول باید بدونیم کجا قراره سرمایه‌گذاری کنیم؟!
خنده‌ی بی‌صدایی سر دادم.
- این‌جوری نگاهم نکنید!. بهتون میگم چه‌چیزی توی ذهنمه.
دستم را به‌آرامی رها کرد و دستانش را درهم گره زد و پرسید.
- خب؟ چه‌چیزی یهویی تو ذهنت جرقه زده؟
موهای ریخته‌شده در صورتم را کنار زدم و گفتم:
- شما قصد سرمایه‌گذاری توی شرکت ما رو ندارید؟
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- شرکت شما؟ مگه توی ایران کار می‌کنی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- بله.
- پس اون‌همه کار و سرمایه توی پاریس چی میشه؟
صندلی‌ام را جلوتر کشیدم و به‌آرامی گفتم:
- فعلاً نمی‌خوام کسی از ارثیه‌ام چیزی بدونه.
چشمکی زد و باصدایی آرام گفت:
- یک‌راز؟!
- درسته.
- اُکی عزیزم. هر چی تو بگی.
با سرانگشتانم لبه‌ی میز را لمس کردم و پرسیدم:
- می‌تونیم در مورد سرمایه‌گذاری صحبت کنیم؟
بااشتیاق پاسخ داد:
- البته! فقط باید همسرم رو صدا کنم.
- حتماً.
ازجا برخاست و گفت:
- برمی‌گردم.
و من را ترک کرد و به‌سمت‌ دیگر سالن رفت.
اگر این سرمایه‌گذاری انجام میشد، تمام خسارت‌های شرکت جبران و حسِ عذاب‌وجدان من ناشی از هموار کردن راهم به سمت امیرسام، کم میشد.
- کاترین؟ این‌جا؟
صدای‌متعجب آقای‌مَکندی من را به خودم آورد. به رسم ادب از جابرخاستم و بالبخند و احساس‌شادی که عمیقاً از اعماق‌دل بود پاسخ دادم:
- سلام آقای مکندی. بله خودمم.
بادستش به‌صندلی اشاره کرد و گفت:
- بشین دخترم.
هرسه روی صندلی‌ها جای گرفتیم و آقای‌مکندی خودش را جلوتر کشید و گفت:
- همسرم گفتن که این‌جا مشغول به کاری. درسته؟
- بله. درسته. شرکت ققنوس.
هردو متعجب نگاهی به یک‌دیگر انداختند و خانم مایند پرسید:
- چی شد این‌شرکت؟
- درخواست همکاری برام فرستادن.
- که این‌طور. کاترین؟
- بله؟
کمی مِن‌مِن کرد و پرسید:
- توی مجله‌ی خانوادگی و حتی بعضی سایت‌ها اطلاعاتی از تو نیست، چرا؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- خب، دوست داشتم این‌جا زندگیِ‌جدیدی رو شروع کنم.
آقای‌مکندی خندید و گفت:
- من احساس کردم فرار کردی.
خنده‌ی‌کوتاهی کردم و گفتم:
- درسته. از پاریس فرار کردم؛ اما نه برای همیشه.
- اگر این‌طوره، چرا با ما همکاری نمی‌کنی؟ خودت می‌دونی که ما لیاقت تو رو داریم.
لبخندی زدم و با انگشت اشاره گوشه اَبروی راستم را نوازش کردم و گفتم:
- خیلی ممنونم. شما همیشه به من لطف داشتید و هیچ‌وقت پشتم رو خالی نکردید؛ اما می‌دونید که مردای ایرانی جذاب‌ترن.
جمله‌ی آخرم که از روی شوخی بود، باعث خنده‌ی هرسه‌ی ما شد.
بعداز مدتی خانم‌مایند سکوت را شکست و گفت:
- قبل از هر چیزی، ققنوس همون شرکتی نیست که شرکت‌سوئیسی ازش شکایت کرد؟
رسیدیم به جای اصلی ماجرا. در واقع باید گفت بدنامی شرکت که من در آن شریک بودم. نفس عمیقی کشیدم و دستانم را در هم قلاب کردم و گفتم:
- این‌موضوع اصلاً ربطی به شرکت نداره. سرپرست طراح‌ها به دور از چشم همه این‌سرقت هنری رو انجام داده بود. به‌خاطر این‌دزدی، شرکت‌سوئیسی از شرکت‌ققنوس شکایت کرده بود. بعداز مدتی که دستِ‌طراح رو شد و از شرکت رفع اتهام شد؛ سرپرست‌قبلی با پرداخت خسارت و برعهده گرفتن اتهامات به همه‌چیز خاتمه داد.
هردو که در فکر فرو رفتند خودم را جلوتر کشیدم و ادامه دادم:
- مطمئن باشید من شما رو به تباهی نمی‌کشونم.
نگاه هردو شکارم کرد و وقتی اطمینان را درون نگاه‌شان پیدا کردم، شروع کردم به توضیح مفصل در مورد کسب و کار شرکت و روند پیشرفتش در ایران. خانم‌مایند و آقای‎مکندی از سرمایه‌گذاران بزرگ انگلیس بودند و یک‌زوج عاشق و ثروتمند. حضور آن‌ها در شرکت ما یعنی پیشرفت عالی و جبران خسارت‌ها.
مقداری از نو*شی*دنی روی میز را درون جام ریختم و مزه‌مزه کردم و پرسیدم:
- خب؟ نظرتون چیه؟
آقای مکندی نگاهی به همسرش انداخت و همین که تأییدیه را گرفت، رو کرد به من و گفت:
- مایلیم با مدیران شرکت بیشتر آشنا بشیم.
لبخند پررنگی زدم و گفتم:
- چه خوب. فقط... !.
- فقط چی؟
- این‌پیشنهاد از جانب‌ِمن بود. اگر اونا قبول نکردن یا تردید داشتن خواهش می‌کنم ناراحت نشید.
خانم‌مایند چینی به ابروهایش داد و گفت:
- مطمئن باش ما این‌قدر شکست خوردیم و بلند شدیم که می‌دونیم با هرکسی چطوری رفتار کنیم و خودمون رو ثابت کنیم.
ازجا برخاستم و به رسم ادب، سری خم کردم و گفتم:
- از الطاف شما سپاس‌گذارم.
با این‌حرکتم هردو به‌سرعت قد عَلَم کردند و سری خم کردند. با عذرخواهی کوتاهی آن‌ها را به قصد صحبت با امیرسام ترک کردم. نگاهم را میان جمعیت حاضر چرخاندم و در آخر امیرسام را در کنار خانواده‌اش دیدم. گوشه‌ی‌لباسم را به دست گرفتم و به‌سمت امیرسام قدم تند کردم. در یک‌قدمی امیرسام توقف کردم و صدایش زدم:
- امیرسام؟
عذرخواهی از آقاجون کرد و به سمتم بازگشت و پاسخ داد:
- بله؟
نگاهی به سمت خانم‌مایند و آقای‌مکندی انداختم و امیرسام را خطاب قرار دادم:
- آقای‌مکندی و همسرشون مایلن که با شما صحبت کنن.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- در چه مورد؟
- در مورد کار.
مهراب هم به سمت ما برگشت و سوالی نگاه کرد که پاسخ نگاهش را دادم:
- اون‌ها سرمایه‌گذارهای بزرگی هستند. هرجایی هم که سود باشه اهل ریسک و سرمایه‌گذاری‌اند.
ابروهای امیرسام درهم شد و گفت:
- اما، من به‌جزء مهراب با کسی شراکت نمی‌کنم.
- بله. خانم ایلیچ هم همین رو به ما گفتن.
صدای آقای مکندی بود که باعث شد هرسه به سمتشان برگردیم. آقای‌مکندی دست‌دردست همسرش جلو آمد و بعداز دست دادن به امیرسام و مهراب مؤدبانه درخواست کرد:
- امکانش هست تا مفصل در این مورد صحبت کنیم؟ شاید به نتیجه رسیدیم!.
مهراب نگاهی به سمت امیرسام انداخت و همین که امیرسام با تکان دادن سر تأییدیه را داد، با دست به صندلی‌های مجاور اشاره کرد و گفت:
- البته. بفرمایید.
هر چهارنفر روی صندلی‌ها جای گرفتند و آقای‌مکندی رو کرد به من و پرسید:
- کاترین با ما هم‌نشین نمیشی؟
از آن‌جایی که ر*اب*طه‌ی نزدیک و صمیمیِ تجاری با آقای‌مکندی داشتم، اخم ساختگی کردم و با شوخ‌طبعی پاسخ دادم:
- همین‌که ربع‌ساعت حرف زدم مغزم داره منفجر میشه؛ دیگه توانِ صحبت‌های‌تجاری شما رو ندارم!.
خنده‌ی‌کوتاهی کرد و گفت:
- به یاد ندارم دِزیره این‌همه تنبل بوده باشه.
به‌سمتش خم شدم و آرام گفتم:
- تو این‌مورد اصلاً شبیه مادرم نیستم.
خودم را عقب کشیدم. بالبخند سری از تأسف تکان داد که خنده‌ی‌کوتاهی کردم و قدمی به‌عقب برداشتم. "با اجازه‌ای" گفتم و آن‌ها را ترک کردم. به سمت دلارام و المیرا قدم برداشتم و باخستگی خودم را روی صندلی انداختم و نفس‌عمیقی کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دلارام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چقدر خسته!.
نفسم را باشدت بیرون فرستادم و گفتم:
- خیلی حرف زدم خب.
دستم را پیش بردم و از بشقاب المیرا با عذرخواهی کوتاهی تکه‌ای پرتقال برداشتم و در دهانم گذاشتم. المیرا مقداری شربت پرتقال درون‌جام ریخت و پرسید:
- کاترین این‌ها کی بودن؟
تندتند مابقی پرتقال را جویدم و پرسیدم:
- کیا؟
جام را مقابلم گذاشت و گفت:
- همین‌هایی که یک‌ساعته باهاشون حرف می‌زنی.
تشکری کردم و جام را به‌دست گرفتم و گفتم:
- سرمایه‌گذارن.
مقداری از نو*شی*دنی خوردم و جام را روی میز گذاشتم. دلارام نگاه از جمعِ مدیران‌شرکت با آقای‌مکندی گرفت و باکنجکاوی رو کرد به من و پرسید:
- چی‌کار به امیرسام و مهراب دارن؟
- اگر امیرسام و مهراب قبول کنن؛ می‌خوان توی شرکت سرمایه‌گذاری کنن.
باتعجب و چشمان گردشده پرسید:
- راست میگی؟ شرکت‌ما؟
- آره. باور کن!.
- وای! چقدر خوب.
المیرا نگاهی کنجکاو به آقای‌مکندی انداخت و پرسید:
- خیلی پولدارن؟
و نگاهش را به سمتم برگرداند. سری تکان دادم و پاسخ دادم:
- خیلی.
- پس خوب میشه اگر این سرمایه‌گذاری اُکی بشه.
- خیلی خوب میشه.
هر دو سکوت کردند و من نگاهم را به لباس‌های المیرا دوختم. کت و دامن بلند خوش دوختی که تمام ب*دن المیرا را در برگرفته بود؛ شالی هم که به طرز زیبایی پیچیده شده بود مانع از بیرون ریختن موهایش شده بود. این نوع پوشش واقعا زیبا و جذاب بود. نگاهم را به دلارام دوختم که پوششی مشابه با المیرا داشت با این‌تفاوت که شال دلارام آزادانه‌تر روی موهایش قرار داشت و لباسش که ماکسی بلند بود؛ اما پوشیدگی همان پوشش را داشت. از این‌نوع انتخاب لباس و پوشش لبخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد و گفتم:
- لباس‌هاتون خیلی زیبا اند.
هردو از تفکراتشان بیرون پریدند و دلارام لبخندبزرگی زد و گفت:
- چشم‌هات خوشگل می‌بینه عزیزم.
المیرا نگاهی به لباسش انداخت و گفت:
- خیلی ممنونم؛ اما تو زیباتر شدی.
دلارام با گفتن: "راست میگه" کلام المیرا را تایید کرد.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- جداً؟
المیرا پاسخ داد:
- جداً.
دلارام با شوق و ذوقی عجیب گفت:
- به‌خدا اگه داداش داشتم، زودی میومدیم خواستگاری.
خنده‌ای مستانه سر دادم.
- چه آماده! مگه داداش نداری؟
- نچ. فقط یه خواهر بزرگ‌تر دارم که اون‌هم عروس شده.
با آوردن اسم خواهر بزرگتر و عروسی، به یاد کلارا افتادم و باخوشحالی گفتم:
- خواهر منم تا پایان‌سال ازدواج می‌کنه.
المیرا کامل به سمتم برگشت و پرسید:
- جداً؟ با کی؟
- آره. با پسر یکی‌از دوستان پدرم.
دلارام برخاست و کنار المیرا جای گرفت و پرسید:
- خب؟ کارش چیه؟ پول داره؟
المیرا خندید و گفت:
- فضول‌خانم وارد می‌شود.
خنده‌ی‌کوتاهی کردم.
- دلارام رو که می‌شناسم دیگه! زیادی کنجکاوه.
المیرا: نچ. فضوله.
هردو زدیم زیرخنده که دلارام باحرص مشت‌آرامی به‌بازوی المیرا زد و گفت:
- کوفت تو هم! فقط زیادی کنجکاوم.
المیرا بازویش را دردست گرفت و کمی ماساژ داد و باخنده گفت:
- آره. کنجکاو!.
چشم غره‌ی‌ساختگی که دلارام به المیرا رفت باعث شد آرام بخندد و به‌سمت من بازگردد.
در جوابِ سوال دلارام گفتم:
- خلبانه. توی همین رشته‌ی هم تدریس می‌کنه.
هردو همزمان د*ه*ان باز کردند و با تعجب "او" نسبتاً کشیده‌ای گفتند. با خنده‌ی‌کوتاهی که سر دادم هردو به خودشان آمدند و المیرا با لبخند رو کرد به من و گفت:
- مبارکه عزیزم.
- خیلی ممنونم.
دلارام نیز خطاب به من گفت:
- تبریک میگم.
- خیلی ممنون.
المیرا با جرقه‌ای که در ذهنش ایجاد شد به‌سرعت به‌سمتم بازگشت و گفت:
- کاترین؟ تو اهورا رو از کجا می‌شناسی؟ اصلاً کجا دیدیش.
ابرویی بالا انداختم و پاسخ داد:
- من نمی شناسمش. همین‌جور اتفاقی توی مجتمع هم‌دیگه رو دیدیم. ما حرف خاصی هم نزدیم.
المیرا د*ه*ان باز کرد تا کلامی به زبان بیاورد که باصدای فاطمه‌خانم سکوت اختیار کرد و همگی به‌سمت صدا بازگشتیم.
- خانم‌ها و آقایون محترم! بفرمایید شام... بفرمایید.
بی‌هیچ حرفی، ازجا برخاستیم و به‌سمت میزبزرگ وسط سالن قدم برداشتیم.

***
- پس جواب نهایی از طرف شما. ما منتظریم.
امیرسام دست آقای‌مکندی را فشرد و گفت:
- بله. حتماً.
- به امید دیداری دوباره.
- به امید دیدار.
از یک‌دیگر جدا شدند و آقای‌مکندی و خانم‌مایند سالن را ترک کردند. نگاهی گذرا به‌سالن خالی شده انداختم و به سمت مهراب بازگشتم و پرسیدم:
- خب؟ چی شد؟
مهراب قدمی پیش گذاشت و بالحنی که مملواز خوش‌حالی بود؛ گفت:
- دختر تو معرکه‌ای!.
از کلامش متعجب شدم و پرسیدم:
- چرا؟ چی شده؟
- می‌دونی چه پیشنهادی دادن؟
- نه.
- وقتی ما گفتیم که اهل شراکت نیستیم؛ پیشنهاد دادن توی فروشگاه‌های زنجیره‌ای که قراره به‌زودی تأسیس کنن بخش پوشاکشون رو ما تأمین کنیم.
چشمانم تا آخرین‌حدِ ممکن باز شد و ناباور ل*ب زدم:
- جداً؟
بالبخند سری تکان داد و زمزمه کرد:
- جداً و این رو مدیون‌تو هستیم!
کم‌کم ل*ب‌هایم به‌نشانه‌ی لبخند از هم باز شد و باخوشحالی گفتم:
- این‌که عالیه!. وقتی برند ما توی فروشگاه‌های‌مَکندی به فروش برسه؛ یعنی در دست گرفتن بخشی از اقتصاد انگلیس؛ اون فروشگاه‌ها استقبال‌کننده‌ی زیادی دارن و بیشتر اون‌ها هم ثروتمندها هستن. دوستانی هم که آقای‌مکندی داره می‌تونه بیشتر ما رو مشهور کنه.
مهراب بارضایتِ‌خاطر کلامم را تا آخر گوش داد؛ اما در آخر با یک‌اضطراب و نگرانی خاصی گفت:
- اما همه‌ی این‌ها دردسر داره.
پالتو را از روی صندلی برداشتم و پرسیدم:
- چه دردسری؟
پالتو را تکان خفیفی دادم و روی دوشم انداختم و مشغول پوشیدنش شدم؛ همین‌حین مهراب پاسخ سوالم را داد:
- افزایش تولید و تطبیق طرح‌ها با فرهنگ اون‌ها.
یقعه‌ی پالتو را مرتب کردم و باآرامشِ‌کلامم مهراب را از این‌کار مطمئن کردم:
- نگران نباش! من می‌تونم در مورد فرهنگ و طرح‌ها کمک کنم.
مقداری از نگرانی‌اش کاسته شد و گفت:
- خیلی‌خب. این حل شد؛ افزایش تولید رو چه‌کار کنیم؟
- خب نیروی جدید استخدام می‌کنیم.
- نیروی جدید یعنی افزایش هزینه‌ها و حقوق.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- اما در آخر یعنی سود. هرچیزی یک‌بهایی داره. بهای اون همه سود هم میشه افزایش هزینه‌ها.
سری تکان داد و بعداز کمی فکر کردن گفت:
- اصلا ً تو چقدر به این‌ها اطمینان داری؟ از کجا این‌همه بهشون مطمئنی؟
نفسم را با شدت بیرون فرستادم و گفتم:
- مدتی باشرکتی کار می‌کردم که اون‌ها سرمایه‌گذارهاش بودند؛ وقتی شرکت دچار زیان شد؛ اون‌ها بودن که شرکت رو سَروسامون دادن. یکی از دوستان خانوادگیمون‌ هم میشن.
صدای امیرسام که آمد به سمتش بازگشتم.
- مهراب؟ لطفاً در مودشون تحقیق کن.
مهراب سری تکان داد و گفت:
- اُکی.
رو کرد به من و گفت:
- ممنون.
باهمان لبخند پررنگم پاسخش را دادم و کیفم را به‌دست گرفتم و شالم را مرتب کردم. پرستش کنارم ایستاد و وقتی نگاهش را دیدم، متوجه شدم که با من حرف دارد. پس جلویش زانو زدم و منتظر شدم تا حرفش را به زبان بیاورد. با دستان‌کوچک و ظریفش صورتم را قاب کرد و گفت:
- داری میری؟
دستانم را روی دستانش گذاشتم و آن‌ها را از صورتم جدا کردم و ب*وسه‌ای به کفِ هردو دست زدم و گفتم:
- دیگه باید برم؛ اما قول میدم مثل همیشه هم‌دیگه رو بازم ملاقات کنیم.
باناراحتی خیره‌ام شد و گفت:
- قول دادی منم ببری!.
از این‌همه التماسی که درون صدایش بود؛ احساس ناراحتی تمام وجودم را گرفت و باشرمندگی گفتم:
- نمی‌تونم عزیزم. مامانت باید اجازه بده.
سرش را پایین انداخت و دستانش را از دستانم جدا کرد تا ترکم کند که نگهش داشتم و گفتم:
- قهر نکن عزیزم.
همان‌طوری سرش پایین بود؛ سری به معنی نفی تکان داد که لبخندی زدم و رو کردم به المیرا و گفتم:
- میشه پرستش امشب پیش من بمونه؟
المیرا نگاهی به پرستش انداخت و گفت:
- نیازی نیست به زحمت بیوفتی! ان‌شااللّه فردا میاییم دیدنت.
نگاهم را به پرستش دوختم که بااشتیاق خیره‌ی من شده بود. دلم برای این‌نگاه زیبا ضعف رفت. صورتش را محکم ب*و*سیدم و رو به المیرا کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم دیگه! قول میدم خوب ازش مراقبت کنم.
المیرا د*ه*ان باز کرد تا مخالفت کند که پرستش با صدای‌بلند و التماس‌واری گفت:
- مامانی؟ قبول کن دیگه. قول میدم اذیت نکنم. باشه؟
المیرا با دیدنِ اصرار من و پرستش رو به پرستش گفت:
- خیلی فرصت‌طلبی پرستش!.
به‌آرامی بلند شدم و بااطمینان گفتم:
- امیرسام من رو می‌شناسه و تضمین میدم بابت پرستش که... .
میان کلامم پرید و گفت:
- آخه من تا حالا... .
امیرسام مداخله کرد و لبخندی روی صورت من جای گرفت.
- نگران نباش المیرا. من و کاترین خیلی‌ساله هم رو می‌شناسیم!.
حق می‌دادم که نگران فرزندش باشد که بالآخره بااصرار پرستش قبول کرد. لبخندبزرگی زدم و پرستش با گفتن " آخ جونمی" خودش را در آغوشم رها کرد. خنده‌ی کوتاهی کردم و روی موهایش را ب*و*سیدم و گفتم:
- بدو. آماده شو تا بریم.
از بغلم جدا شد و گفت:
- سریع میام. نریا!.
خندیدم.
- نمیرم.
به‌سرعت از من فاصله گرفت و به‌سمت پله‌ها دوید و از دید پنهان شد.ازجا برخاستم و رو به المیرا کردم و گفتم:
- ممنونم.
- من ممنونم. امشب اذیت میشی.
- نه، اصلاً! من عاشق بچه‌هام.
- کاترین؟ چندلحظه بیا. کارِت دارم.
به سمت امیرسام بازگشتم که باسر به اتاقش اشاره کرد و خودش زودتراز من حرکت کرد. از روی اجبار به دنبالش رفتم و وارد اتاقش شدم و در را بستم. به در تکیه دادم و منتظر شدم تا صحبت را آغاز کند.
مقابلم ایستاد و گفت:
- هنوز هم از دستم ناراحتی؟
اگر می‌گفتم "آره" دروغ بود؛ اگر می‌گفتم "نه" باز هم دروغ بود، پس باکلافگی گفتم:
- مهم نیست.
نفس‌عمیقی کشید و جلوتر آمد که کامل به در چسبیدم و نگاهم را به آن‌جفت تیله‌ی‌قهوه‌ای دادم.
بالحنی که پر بود از درد و غم گفت:
- مهمه. من دوست ندارم ازم دلخور باشی. اون هم به‌خاطر اهورا. اهورا نارفیق بود؛ درد بود؛ دوست نداشتم تو آسیب ببینی.
ابروهایش را درهم کشید و زمزمه کرد:
- دوست نداشتم همون بلایی که سر الهام اومد؛ سر تو هم بیاد. بهت قول دادم ازت مراقب می‌کنم مثل یک‌دوست و سر قولم هم هستم.
الهام؟ خودش بود. خوب می‌شناختمش.
- من رو می‌بخشی کاترین؟
از فکرِ الهام بیرون آمدم و نگاهم را به بالا کشیدم. چشمانش حالت زیبایی داشت؛ پر از معصومیت. پر از مردانگی؛ پر از حس‌های خوبی که به من منتقل می‌کرد.
دستانم را در هم گره زدم و پرسیدم:
- با همه‌ی خانم‌ها این‌جوری رفتار می‌کنی؟
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- چه‌ جوری؟
خودم را کمی جلو کشیدم و زمزمه کردم:
- این‌جور جنتلمن.
باتعجب خیره‌ام شد و ل*ب زد:
- جنتلمن؟
دستم را پیش بردم و با سرانگشتم روی لبه‌های کتش کشیدم و گفتم:
- آره جنتلمن. با همه‌ی خانم‌ها محترمانه برخورد می‌کنی و حتی ناراحتی من هم برات مهمه. به‌خاطر کارِ اشتباهت مردونه عذرخواهی می‌کنی و نمی‌ذاری هیچ زنی ازت ناراحت باشه. این یعنی جنتلمن بودن؛ این از ادبِ خانوادگی شماست یا... ؟
و برای پاسخِ سوالم ابرویی بالا انداختم و خیره‌اش شدم. گویی شیطنت درون وجودم را کامل حس کرد؛ چون خودش را عقب کشید و گفت:
- برای ما، زن جایگاه خاصی داره. دوست ندارم باحرف‌ها و کارهام کسی رو ناراحت کنم. حتی اگر تو باشی.
لبخند روی ل*ب‌هایم پر کشید. عملاً فهماند که این جزو اخلاق‌های من است و زیادی به خودت نگیر.
قدمی دیگر به عقب برداشت و گفت:
- امیدوارم من رو بخشیده باشی.
در مقابل آن‌عذرخواهی و نگاهِ پردرد نمی‌توانستم بگویم " نمی‌بخشم". در واقع امیرسام کارِ زیاد بدی مرتکب نشده بود. نگاهم را گرفتم و سری تکان دادم که پرسید:
- این یعنی آره؟
گوشه‌ی‌ل*بم را گزیدم و زمزمه کردم:
- آره.
نفسش را از روی آسودگی بیرون داد و گفت:
- ممنونم.
خیره‌اش شدم.این‌مرد گفت برای ما زن جایگاه خاصی دارد؛ چه جایگاه خاصی؟ برای چه کسی؟
سوالم را به زبان آوردم:
- زن چه جایگاهی داره؟ برای شما یعنی کیا؟
لبخندی زد و پاسخ داد:
- زن، از نظر من و خانواده‌ام یعنی جواهر؛ یعنی مقام بالا؛ یعنی یک‌شئ قیمتی که باید لحظه‌به‌لحظه مراقبش باشی.
باتعجب خیره‌اش شدم. این‌همان اعتقادی بود که خانواده‌ی من نسبت به زن داشت؛ اما زن‌های اشرافی که قرار بود لُرد و پِرنس‌های آینده را به دنیا بیاورند. امیرسام می‌گفت تمام زنان کشورش جواهرند؛ اما به گونه‌ای دیگر با آن‌ها برخورد می‌کردند. آن‌ها را محدود می کردند؛ از بسیاری حقوق محروم بودند. آن‌ها بیشتر شبیه زندانی‌هایی بودند که از وجودشان تنها برای افزایش جمعیت استفاده میشد.
- چیه کاترین؟ کدوم حرف من رو داری تجزیه و تحلیل می‌کنی؟
نگاهم را گرفتم و گفتم:
- این‌ها همه شعارند!. شما مسلمون‌ها فقط شعار می‌دید.
باصدایی متعجب گفت:
- شعار؟ نه، این‌طور نیست.
ل*ب باز کردم تا تمام تفکراتم را بریزم وسط و این‌شعارهای پوچ را از بین ببرم؛ اما صدای پرستش که از پشت در آمد مانع شد.
- من آماده‌ام کاترین؟ کوشی؟
خودم را از در جدا کردم و رو برگرداندم تا از اتاق بیرون بروم که امیرسام گفت:
- این‌ها شعار نیست کاترین! در مورد این‌موضوع هروقت که بخوایی برات توضیح کامل میدم.
به‌سمتش بازگشتم که جلو آمد و دستش را به‌سمت در دراز کرد. خودم را عقب کشیدم که دستگیره را کشید و گفت:
- من می‌رسونمت.
و در را باز کرد و از اتاق بیرون زد.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
صورتِ غرق‌در خواب پرستش را ب*وسه‌ای نشاندم و از اتاق بیرون زدم و به‌سمت سالن رفتم. روی مبل، مقابل امیرسام نشستم. پای راستش را از روی پای دیگرش سُر داد و کف هردو دستش را روی زانوهایش گذاشت و به‌جلو خم شد.
- خوابید؟
طبق عادت دستانم را در هم گره زدم و پاسخ دادم:
- آره. خوابید.
- ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:
- کاری نکردم.
نگاهی کوتاه به‌سمت اتاق انداخت و گفت:
- همیشه موقع خواب، باید یک‌نفر کنارش بشینه یا بخوابه.
نگاه من نیز به همان‌سمت کشیده شد و گفتم:
- آره. توی بغلم گرفتمش تا خوابید.
دستش را پیش برد و فنجان قهوه را برداشت. به ل*ب‌هایش رساند و مشغول خوردن قهوه‌اش شد. نگاه خیره‌ام را که دید؛ فنجان را روی میز گذاشت و پرسید:
- همیشه راحت می‌بخشی؟
نگاهم را پایین انداختم و بالبخندی کم‌رنگ پاسخ دادم:
- همه رو نه! فقط کسایی که دوست دارم رو راحت می‌بخشم.
نگاهم را بالا کشیدم که با ابرویی بالا پریده خیره‌ام شده بود. گویی کلام من را به معنای خوبی تعبیر کرده بود و این، همانی بود که من می‌خواستم. مِن‌بعد، من یک‌عاشق بودم و او معشوق خاصم. لبخندی زدم و خودم را بیخیال نشان دادم. دست از آن‌نگاه متعجبش برداشت و زمزمه کرد:
- ممنونم.
دستانم را از هم باز کردم و کف هردو دست را روی زانوهایم کشیدم و پرسیدم:
- برای چی؟
- از وقتی اومدی کارا خیلی‌خوب پیش میره؛ به همه کمک می‌کنی؛ کار رو مثل تفریح می‌دونی و طراحی‌ها بهتر شدن.
حس عالی بود؛ وقتی از من تعریف میشد آن‌هم به وسیله‌ی مردی که این‌همه فکرم را مشغول کرده بود، حس رضایتی درونم شکوفه میزد.
سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم:
- خوش‌حالم که در موردم این‌جوری فکر می‌کنی.
با بلند شدنش، نگاهم را بالا کشیدم و متقابلاً جلویش قد علم کردم. باز هم با وسواس نگاهی به‌سمت اتاق انداخت و گفت:
- مواظب پرستش باش.
در مقابل نگرانی پدرانه‌اش، سری تکان دادم و گفتم:
- حتماً. نگران نباش.
نگاهش را برگرداند.
- شب خوش.
- شب خوش.
به سمت در حرکت کرد که به‌دنبالش قدم برداشتم؛ ولی سریع برگشت و گفت:
- نیازی نیست. خودم راه رو بلدم.
دستش را بالا آورد و مانعم شد. از حرکت ایستاد. به‌سمت راهرو رفت و چندی‌بعد صدای بسته شدن در آمد. نگاهم را از مسیر رفتنش گرفتم و ب*دنِ خسته‌ام را به اتاق‌خواب رساندم و کنار پرستش با همان‌بلوز و شلوار ساده‌ی آبی‌رنگ دراز کشیدم. دستم را دورکمرش حلقه کردم و چشمانم را روی هم گذاشتم. از شدت خستگی و بوی‌خوشِ موهای پرستش خیلی‌زود چشمانم گرم شد و در عالم‌خواب فرو رفتم.
باصدای زنگِ‌واحد از خواب پریدم. گیج و م*ست از خواب روی تخت نشستم و به اطراف خیره شدم. باصدای دوباره‌ی زنگ نگاهم به سمت در اتاق کشیده شد. با یادآوری قرارم، به‌سرعت از تخت پایین رفتم و بافتِ بلندم را به تن کردم و یک شال هم روی سرم انداختم و برای این‌که پرستش بیدار نشود خودم را به‌سرعت به در رساندم و در را باز کردم.
مردِجوان که دستش روی زنگ بود، دستش را برداشت و به‌سمتم برگشت.
دستی به چشمانم کشیدم و گفتم:
- سلام. بفرمایید؟
مردجوان لبخندی زد و گفت:
- سلام. صبح بخیر. سفارشات‌تون رو آوردیم؛ وسایل‌بازی.
نگاهی به افراد پشت سرش که شامل دومرد و دوزن بود، انداختم و خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- بله. بفرمایید داخل.
عذرخواهی کوتاهی کرد و همه وارد شدند. در را بستم و اتاق موردنظر را نشان دادم که با وسایل به‌سمت اتاق رفتند. دیشب قبل‌از خواب به پرستش قول دادم که یک‌اتاق بازی زیبا برایش درست می‌کنم. به کلارا زنگ زدم و از او شماره تلفن گرفتم و به صاحب فروشگاه که همسر دوستِ کلارا بود؛ زنگ زدم و سفارش‌های لازم را دادم. به‌سمت توالت رفتم و دست و صورتم را شستم و بیرون آمدم. وارد اتاق‌خواب شدم. پرستش در رویاهای عمیقی سِیر می‌کرد و هنوز هم بیدار نشده بود. نگاهی به ساعت‌دیواری انداختم که ۷:۳۰صبح را نشان می‌داد. به‌سمت کمد لباس‌هایم رفتم و بلوز و شلوار دیگری را بیرون کشیدم و به‌تن کردم و بافت را هم پوشیدم. از داخل کیفم مبلغی پول برداشتم و داخل پاکت سفیدرنگی گذاشتم و روی آن متن تشکری نوشتم و پاکت را روی میز گذاشتم. مقداری دیگر به‌عنوان انعام برداشتم و روی پاکت گذاشتم. بعداز مدتی نسبتاً طولانی، باصدای همان مردجوان از اتاق بیرون زدم. مردجوان و بقیه در سالن ایستاده بودند.
نگاهی مختصر به اتاق انداختم و گفتم:
- چه زود تموم شد!.
به سمتشان برگشتم.
- خسته نباشید. خیلی‌ممنونم که توی این‌روز تعطیل به این‌جا اومدین.
همه متواضعانه تشکری کردند. در آخر من به‌سمت مردجوان رفتم و پاکت را به‌دستش دادم و گفتم:
- این هم مبلغی که باید به آقای‌سمیعی پرداخت می‌کردم.
سری تکان داد و گفت:
- خیلی‌ممنونم. حتماً به دستشون می‌رسونم.
- ممنونم.
مبلغ انعام را بااحترام به دست مرد دادم و گفتم:
- خیلی زحمت کشیدین آقای... .
- سهیلی ‌زاده هستم.
- بله. خیلی زحمت کشیدین آقای‌سهیلی زاده... . این هم انعام شما و بچه‌ها.
- خیلی‌ممنون خانم.
سری تکان دادم و لبخندی زدم. همه بعداز یک‌تشکر کوتاه خانه را ترک کردند و من درِ واحد را بستم.
- کاترین؟ کجایی؟
باشنیدن صدای پرستش به‌عقب برگشتم و از در فاصله گرفتم.
صدایم را کمی بالا بردم و پاسخ دادم:
- همین‌جا. الان میام عزیزم.
به‌سمت سالن رفتم و همین‌که به‌سالن رسیدم؛ پرستش تلوتلوخوران از اتاق بیرون آمد و درحالی‌که با مشت‌های‌کوچکش چشمانش را ماساژ می‌داد به‌سمت سالن می‌آمد.
به این‌حرکت زیبایش لبخندی زدم و گفتم:
- سلام. صبح‌بخیر.
مشت‌هایش را از روی چشمانش برداشت و از حرکت ایستاد و باصدای خواب‌آلود گفت:
- سلام. صبح‌بخیر.
به‌سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم و صورت خوشگلش را ب*و*سیدم.
- خوب خوابیدی عزیزم؟
سرش را به معنی "بله" بالا و پایین کرد. دست انداختم دور کمرش و در آغوشم بلندش کردم و به‌سمت توالت رفتیم تا صورتش را بشورم. بعداز این‌که دست و صورتش را شستم به‌طرف آشپزخونه رفتیم و پرستش روی صندلی جای گرفت. من هم یک‌صبحانه‌ی مفصل به سبک فرانسوی برایش آماده کردم و هردو تا آخر صبحانه را نوش‌جان کردیم.
حینی که میز را جمع می‌کردم خطاب به پرستش گفتم:
- می‌خوام یک‌چیزی نشونت بدم.
با دستمال دهانش را پاک کرد و پرسید:
- چی نشونم بدی؟
دستانم را به هم زدم و گفتم:
- دنبالم بیا!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
به سمتش رفتم که از صندلی پایین پرید و دستم را گرفت و هردو به سمت اتاق رفتیم. همین‌که در را باز کردم، کنار رفتم و گفتم:
- سورپرایز... !.
جلوتر آمد و دستانش را به چهارچوب گرفت و سرش را جلو کشید تا داخل اتاق را مشاهده کند. مدت‌کوتاهی سکوت کرد و من متعجب خیره‌اش شدم، تا این‌که به طور ناگهانی جیغ‌بلندی از خوش‎حالی کشید و خودش را داخل اتاق پرت کرد و روی عروسک‌ها و وسایل انداخت. خنده‌ای سر دادم و خیره‌ی این‌هیجان کودکانه‌اش شدم. شروع کرد به تشکر کردن‌های پشت سر هم و از من درخواست می‌کرد که بروم با او بازی کنم. به‌درخواستش پاسخ‌مثبت دادم و داخل اتاق شدم تا کودک اسیرشده‌ی درونم را آزاد کنم. با ورودم به اتاق، هر دو شروع کردیم به شعرهای الکی‌الکی خواندن و بپربپر کردن و بازی.
از زور هیجان صورتم سرخ شده بود و نفس‎نفس می‌زدم و قفسه‌ی‌س*ی*نه‌ام به سوزش افتاده بود. از پرستش عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. لیوانی را پراز آب خنک کردم و سر کشیدم تا حالم بهتر شود. چندین نفس‌عمیق کشیدم و همین که احساس کردم بهتر شدم از آشپزخانه بیرون زدم.
- کاترین؟
به سمت صدا برگشتم و پرستش را روی مبل دیدم. به سمتش رفتم و کنارش نشستم. صورت سرخش را نوازش کردم و گفتم:
- جانم؟
- حالت بد شده؟
نفس‌عمیق دیگری کشیدم و گفتم:
- نه. فقط زیادی دویدم خسته شدم.
روی مبل دراز کشید و سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت:
- منم خسته شدم.
موهایش را نوازش کردم و پرسیدم:
- چیزی می‌خوری تا برات بیارم؟
- نه.
چندین نفس‌عمیق کشید و پرسید:
- تو، بابا امیر رو دوست داری؟
از جمله‌اش چشمانم تا آخرین‌حدممکن باز شد و پرسیدم:
- چی؟ کیو؟
چشمانش را به‌صورتم دوخت و گفت:
- بابا امیر. تو اون رو بخشیدی... . مامان فاطمه میگه: آدم وقتی کسی رو دوست داره می‌بخشتش.
خدای‌من! این‌بچه خیلی‌بزرگ‌تر از سن و عقلش حرف میزد. این چه سوالی بود که می‌پرسید؟ نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. شاید در دوران نوجوانی که او را دیدم، شیفته‌ی موهای روشن و هیکلش شده بودم؛ اما بعداز خیانتی که از مکس دیدم و رویاهای دخترانه‌ام به هدر رفت، هرگونه احساس به ج*ن*س مخالف را در سطل‌زباله رها کردم.
د*ه*ان باز کردم تا توجیهش کنم؛ اما با به صدا در آمدن زنگِ‌واحد به‌سمت در برگشتم. پرستش از روی پاهایم بلند شد و من برای فرار از سوال‌های عجیبش به‌سرعت به‌سمت در رفتم و در را باز کردم.

***
عصبی از این‌همه سروصدا و خ*را*ب شدن صبح دل‌انگیز جمعه، باهمان حالت خسته و خواب‌آلود به‌سمت واحد کناری قدم برداشت و دستش را روی زنگ گذاشت و دست مشت‌شده‌ی دیگرش را به در کوبید تا هرچه سریع‌تر اقدام به باز کردن در، کنند. طولی نکشید که در باز شد و دو چشم وحشی و عصبی مقابلش ایستاد.
- چه خبره آقا؟
ابروهای پر پشت مردانه‌اش را درهم کشید و با تندخویی پرسید:
- شما بگید این‌جا چه‌خبره؟
کاترین نگاه وحشی‌اش را به مرد مقابلش دوخت و بعداز برانداز کردن مرد، همان‌طوری که خیره‌ی چشمان مخمور او بود پاسخ داد:
- خبری نیست.
اهورا نفسی کلافه و عصبی کشید و از میان دندان‌های کلیدشده‌اش پرسید:
- خانم‌محترم! شما که فرهنگ آپارتمان‌نشینی ندارید؛ چرا ما رو عذاب میدین؟
کاترین با تعجب پرسید:
- منظور؟
- صبح‌جمعه این‌همه سر و صدا راه انداختید و دوقورت و نیمتون هم باقیه؟
-بله؟
اهورا کلافه‌تراز قبل، از صورت مبهوت کاترین که معنی جملات او را متوجه نمیشد، دست مشت‌شده‌اش را به در تکیه داد و خودش را جلوتر کشید و گفت:
- دیگه صدات رو نشنوم!.
با این‌عمل، کاترین خودش را عقب‌تر کشید و اخمی به روی صورت نشاند.
- این‌جا خونه‌ی منه و شما حق اظهارنظر ندارید.
- اما دارید آرامش من رو بهم می‌زنید.
- خیلی‌خب حالا! متأسفم.
- همین؟ متأسفی؟
کاترین خودش را عقب‌تر کشید و درحالی‌که دستش را به لبه‌ی‌در می رساند؛ گفت:
- آقای‌محترم؛ خیلی عذر می‌خوام. روز خوش.
داخل رفت و در را به‌ضرب روی اهورای خشمگین بست. از فرط عصبانیت لگدی به در زد و به سمت واحد خود رفت و در را محکم بست. همان‌طوری که قدم برمی‌داشت زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دختره‌ی احمق.
- چی‌شد اهورا؟
باشنیدن صدای ظریف آناهیتا، به‌سمتش برگشت و کلافه دستی میان موهای مشکی‌اش کشید و گفت:
- دختره رسماً دیوونه و بی‌ادبه.
- خیلی‌خب حالا! عیبی نداره. پیش میاد.
انگار منتظر کلامی از آناهیتا بود تا تمام عصبانیتش را سر او خالی کند. باهمان عصبانیت به‌سمتش قدم برداشت و همانند یک‌شیر وحشی غرید:
- تو دیگه خفه شو! هنوز عصبانیتم از تو فروکش نکرده.
و بازوی ظریف و عر*یان او را گرفت و به دنبال خود به سمت اتاق خواب کشاند و او را به سمت تخت هول داد که تن ظریف و زنانه‌ی آناهیتا روی تخت افتاد. بغض به گلویش چنگ انداخت و صورت سفیدش به سرخی زد.
صدای عصبی اهورا قلبش را چنگ انداخت و سرش را به زیر کشید:
- دفعه‌ی‌آخرت باشه که دور وبرِ شیرین و پدرم پیدات میشه. فهمیدی؟
قطرات‌اشک از گوشه چشم به روی گونه‌اش روانه شدند و باصدایی مملو از بغض گفت:
- من کاری به اونا نداشتم.
- پس توی شرکت چه غلطی می‌کردی؟
چرا؟ چرا باید این همه خفت و خاری را تحمل می‌کرد و اعتراضی نمی‌کرد؟ تا کی باید درمقابل این‌همه خفت و خاری ل*ب فرو بست و خود را کوچک کرد؟ چرا نمی‌گفت که برای کار رفته بود تا دیگر خفت و خاری او را به جان نخرد و خبر نداشت که آن‌شرکت پدر اهورا و آن دختر کذایی بود؟
- نشنیدم!.
مثل همیشه ناله‌ی اعتراضش را در نطفه خفه کرد و ل*ب‌های سرخش را روی هم فشار داد و از روی تخت برخاست. بی‌توجه به‌حضور اهورا و دردهای خودش مشغول مرتب کردن تخت شد. تخت را مرتب کرد و به‌سمت حمام قدم تند کرد که میانه‌ی‌راه بازویش توسط دستان قدرتمند اهورا اسیر شد و صدای‌عصبانی اهورا، به‌گوشش سیلی زد:
- داری بی‌محلی می‌کنی؟ ها؟
از درد صورتش درهم شد و با تقلا و زورِکَمش، بازویش را بیرون کشید و نالید:
- دست از سرم بردار اهورا.
- دِ اگه من دست از سرت بردارم چطوری می‌خوایی زندگی کنی بدبخت؟
شکست؛ همانند تمام مدتی‌که در کنار این‌مرد بود؛ قلبش شکست و دم نزد. اعتراض نکرد. بی‌پناه بود؛ قلبش اسیر بود درست مثل خودش. اعتراض فایده‌ای نداشت و تنها روزگارش را جهنم‌تر از این می‌کرد؛ اما اهورا هنوز هم خواهان این‌زن بود. خواهان نگاه‌گستاخ و گرمای‌وجودش. اسمش را هر چه می‌خواهند؛ بگذارند. هوس، خیانت، بردگی، اسارت... هرچه!.
سکوت آناهیتا که بیشتر شد، سرش را پیش کشید و در گریبان او فرو برد و بالحنی‌آرام‌تر که تنها برای به نیش کشیدن برده‌ی مظلوم مقابلش بود زمزمه کرد:
- باهام راه بیا آنا! راه بیا کوچولوی‌من.
دستانش را هم‌چون حصاری آهنین دورکمر نحیف او در هم پیچید و او را بیشتر در اسارتش فرو برد.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- کاترین؟ باز هم سه‌تایی پیتزا درست کنیم؟
دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
- حتماً.
المیرا نگاه عاشقانه‌اش را از دخترک زیبایش گرفت و رو به من گفت:
- خیلی زحمت کشیدی. ممنونم.
لبخندی به‌روی صورت نشاندم.
- کاری نکردم که.
خطاب به پرستش گفت:
- بریم دیگه مامانی.
هردو خداحافظی کردند و پرستش دستی برایم تکان داد و به‌سمت آسانسور رفتند و سوار شدند؛ همین حین‌که درِ آسانسور بسته شد، درِ واحدبغلی باز شد. نگاهم به همان‌سمت کشیده شد که دوباره همان‌مرد را دیدم؛ یا بهتر بود بگویم، اهورا نامی که امیرسام به‌شدت از او بیزار بود. این‌بار برعکس امروز صبح که لباس‌راحتی به تن داشت و موهایش بهم‌ریخته بود، باظاهری آراسته و شیک ظاهر شد. نگاهش که به من افتاد اخمی کرد و به‌عقب برگشت و خطاب به‌فردی که داخل بود گفت:
- مراقب خودت باش. فعلاً.
در را بست و به‌سمت من برگشت. با نگاهش براندازم کرد و بی‌مقدمه پرسید:
- معشوقه‌ی امیرسامی؟
دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و بااخم خیره‌اش شدم که ادامه داد:
- ص*ی*غه‌ای؟ یا عقد؟
منظورش را اصلاً نفهمیدم و گفتم:
- منظورتون رو متوجه نمیشم.
چشمانش را کلافه گرداند و گفت:
- با امیرسام نسبتی داری؟
لبخندکم‌رنگی زدم و بابدجنسی گفتم:
- به شما مربوط نیست.
و به‌داخل خانه رفتم و در را بستم.
آدم پررو! حیف آن چشم‌های‌خوشگل که نصیب او شده بود. حقش بود که بخاطر رفتار صبحش کتک‌جانانه نثارش می‌کردم. هوف‌کلافه‌ای کشیدم و به سالن رفتم و روی مبل جای گرفتم. لپ‌تاپم را روی پاهایم گذاشتم و وارد برنامه شدم و تماس را با کلارا برقرار کردم. طولی نکشید که چهره‌ی مهربانش در مانیتور نمایان شد و پاسخ داد:
- سلام عزیزم. خوبی؟
به صورت همیشه جذابش لبخند زدم.
- سلام. آره. پیغامت رو که گرفتم سریع اومدم. تو خوبی؟
- خوبم.
- خب؟ اون خبری که می‌خواستی بگی، چیه؟
با سرانگشتان ظریفش لاله‌ی گوشش را نوازش کرد و گفت:
- اوم... خبر اینه که روز عروسی مشخص شد.
از هیجانِ کلامش "هینی" کشیدم و هیجان‌زده پرسیدم:
- راست میگی؟ چه روزی؟
- چندروز قبل‌از کریسمس.
دستانم را به هم زدم و با خوش‌حالی وصف‌ناپذیری گفتم:
- خیلی‌خوش‌حالم کلارا.
- ببینم! برای عروسی خودت هم این‌همه خوش‌حال میشی؟
ل*ب‌هایم کش آمد و باناراحتی ساختگی گفتم:
- من که عشقی مثل داریان ندارم.
- می‌تونستی داشته باشی!.
ابروهایم درهم شد و بااخم خیره‌اش شدم که ادامه داد:
- مَکس. اگه به خودت اجازه می‌دادی تا ر*اب*طه‌تون رو جدی کنی و... .
از آوردن اسم"مَکس" کلافه شدم و صدایش زدم:
- کلارا؟ تو توقع داشتی با خیانت‌هاش کنار بیام؟
کلافگی‌ام را که دید گفت:
- خیلی‌خب! دیگه چیزی نمیگم. تو هم اخم نکن.
سرانگشتم را روی لبه‌ی لپ‌تاپ کشیدم و گفتم:
- دوست ندارم در موردش صحبت کنیم. داریان کجاست؟
ادامه‌ی موضوع "مَکس" را نگرفت و به سوالم پاسخ داد:
- رفت سرکار. دیگه کم‌کم باید دنبال کارای عروسی باشیم.
به این استرسش لبخندی زدم و گفتم:
- کمکی از دست من بر میاد؟
انگار منتظر بود تا این‌سوال را بیان کنم که با خوش‌حالی خودش را جلوتر کشید و گفت:
- البته.
- خب؟ چه کاری؟
لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- لباسِ‌عروسی که بهم قول داده بودی.
از حرفش تعجب کردم و با صدای تحلیل‌رفته‌ای پرسیدم:
- جدی که نمیگی؟
قیافه‌ی جدی‌ای گرفت و پاسخ داد:
- جدی میگم. من لباسی رو می‌پوشم که تو دوخته باشی.
از یادآوری آن‌روزها قلبم به درد آمد. هنگامی که بچه بودیم به کلارا قول دادم لباس عروسش را خودم طراحی می‌کنم و می‌دوزم. او هم همیشه می‌گفت "خیالت‌تخت! من لباس‌عروسی را می‌پوشم که تو برایم دوخته باشی."
به چشمان هم‌رنگ خودم در مانیتور خیره شدم و گفتم:
- فکر نمی‌کردم یادت بمونه.
- من خوب یادم می‌مونه. تو قول دادی و باید سرِقولت باشی... خب؟ قبوله؟
چشمانم را برای چندثانیه روی هم گذاشتم و گفتم:
- حتماً! با کمال‌میل.
ب*وسه‌ای برایم فرستاد و گفت:
- خیلی‌ممنونم. زیاد وقت نداریم آ!
- نگران چیزی نباش. با لباس‌عروست میام پاریس.
- بهت ایمان دارم. هرچیزی نیاز داشتی بهم بگو تا برات پست کنم.
- حتماً.
- دوسِت دارم کاترین.
- منم دوسِت دارم.
- باید برم. کلاس دارم.
دستی برایش تکان دادم و گفتم:
- مراقب خودش. بای.
- تو هم. بای.
به مانیتور خاموش خیره شدم. بغضی که در گلویم بود را فرو دادم و زمزمه کردم:
- امیدوارم خوش‌بخت بشی کلارا.
تمام خاطراتمان همانند یک‌نوار فیلم از جلوی چشمانم رد شد. تمام خواهرانه‌ها و حمایت‌هایش. داریان لیاقت کلارا را داشت. امیدوار بودم هم‌دیگر را خوش‌بخت کنند.

***
«فصل سوم»

از چهارچوب در فاصله گرفت و پرسید:
- مرخصی؟
سرم را تکان دادم.
- بله.
ابروهایش را بالا داد و باتعجب پرسید:
- اون هم دوهفته‌ی تمام؟
لبخند دندان‌نمایی زدم و گفتم:
- بله.
به سمتم آمد و میز را دور زد و روی صندلیِ‌من جای گرفت.
- دوهفته زیاده کاترین!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
کف هردو دستم را روی‌میز گذاشتم و خودم را به‌سمتش مایل کردم و مثل هرموقعی که خودم را برای پدر لوس می‌کردم، ل*ب‌هایم را تاب دادم.
- باور کن مجبورم. قول میدم این‌مدتِ باقی‌مونده هرروز بیام و بیشتر کار کنم.
نگاه خیره‌اش را از صورتم گرفت و همان‌طوری که اطراف را از نظر می‌گذراند، پرسید:
- بخش‌طراحی بدون تو باید چکار بکنه؟
صاف ایستادم و نگاهی‌کوتاه به‌سمت آرش انداختم که سخت مشغول کار بود. رو کردم به امیرسام و پاسخ دادم:
- من یک‌معاون خوب برای خودم در نظر گرفتم.
به سمتم برگشت و دستانش را روی س*ی*نه جمع کرد و پرسید:
- کی؟
با چشم و ابرو به آرش اشاره کردم.
- آرش.
نگاهی مختصر به‌سمت آرش انداخت.
- مطمئنی؟
- آره. اون بهترین کارمند ماست.
بعد از کمی فکر کردن از روی صندلی بلند شد و دستانش را به‌میز زد و مثل‌من ایستاد.
- این‌مدت رو باید خیلی تلاش کنی کاترین؛ می‌خوام برای عید یک‌عالمه سود کنیم.
چشمانم را ریز کردم و گرمای نفس‌هایم را در صورتش پخش کردم و با صدای‌ظریفی پاسخ دادم:
- حتماً. بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم.
نگاهی‌لرزان به سراسر صورتم انداخت و با اخمی‌ظریف عقب کشید.
- بعداً برگه‌ی مرخصیت رو امضاء می‌کنم. بیا اتاقم بگیر.
لبخند دندان‌نمایی زدم و گوشه‌ی‌ل*بم را به بازی گرفتم.
- خیلی‌خوبی.
گوشه‌ی‌ل*بش به نشانه‌ی لبخند بالا رفت. انگشت اشاره و میانه‌اش را به شقیقه‌اش زد و از میز فاصله گرفت.
- می‌دونم.
خنده‌ی کوتاهی کردم و مشت‌کوتاهی به بازوی قطورش زدم.
- خیلی اعتماد به نفس داری!.
نگاهی به بازویش انداخت و با چشمکی‌ریز گفت:
- خودت گفتی!.
به چشمانش خیره شدم.
- درست گفتم.
لبخندی زد و حینی‌که از اتاق خارج میشد، گفت:
- فعلاً.
از اتاق خارج شد و من به مسیر رفتنش خیره شدم. واقعاً خوب بود. حداقل که مرد رویاهای دوره نوجوانی من بود و عشق نوجوانی‌ام. از یادآوری آن‌روزها خنده‌ی‌ریزی سر دادم و با تأسف به صندلی دوست داشتنی‌ام پناه بردم. گرمای امیرسام هنوز هم روی صندلی مانده و تنم از این گرما احساس خشنودی می‌کرد. برای اولین‌بار که با چمدان مقابل در دیدمش، چقدر جذاب بود با همان پیراهن ساده‌ی چهارخانه و شلوار جین. هر صبح به ورزش می‌رفت و هیچ‌وقت نفهمید که من به بهانه‌ی او هر صبح مسیر او را برای دویدن انتخاب می‌کردم. همیشه به کار خودش مشغول بود و هیچ‌وقت متوجه‌ی دخترکی ریزنقش نشد که با لباس‌های‌زیبا به استقبالش می‌رفت که شاید او را ببیند و درخواست کند تا باهم یک‌قرار داشته باشند.
- کاترین؟
تلنگری خوردم و از فکر آن نتیجه‌گیریِ سخت بیرون آمدم و نگاهم را بالا کشیدم. لبخندی به طناز زدم.
- جانم؟
برگه‌ی‌طراحی بزرگی را مقابلم گذاشت و گفت:
- طرحی که گفتی رو آوردم.
نگاهی‌کوتاه به طرح انداختم و تشکر کردم.
- خیلی‌ممنونم عزیزم. به زحمت افتادی.
لبخندی زد و سوئیچ ماشین را روی میز گذاشت و گفت:
- کاری نکردم که. خودمم پایین کار داشتم.
- بازم ممنونم.
چشمکی زد و به سمت میزش رفت. سوئیچ را داخل کیفم گذاشتم و طرح را روی میز باز کردم و دو طرفش را دو نگه‌دارنده گذاشتم و مدادم را برداشتم و به تکمیل طرح پرداختم... .
کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم را جمع کردم و به طرحی که مقابلم بود خیره شدم؛ لباسِ عروس زیبایی شده بود؛ طرح پرنسسیِ یقعه هفت، بالا تنه‌ی تنگ و پر از ریزه کاری. انتهای بالاتنه به شکل هفت بود و بعد، از کمر پف‌دار میشد و پُراز شکوفه‌های‌ریز و درشت.
- وای! چه لباس زیبایی.
صدای دلارام بود که من را مجبور کرد از طرح دل بکنم و سر بلند کنم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- جداً؟ خوب شده؟
سرانگشتان ظریفش را روی طرح گذاشت و پاسخ داد:
- عالی شده. برای کیه؟ طرحِ جدیده؟
و نگاهش را به صورتم دوخت. در مقابل تعریفش لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. لباسِ عروس خواهرمه.
- جداً؟
- آره.
- مبارکه عزیزم.
- ممنونم.
طناز هم خودش را به ما رساند و همان‌طور که خیره‌ی طرح بود زمزمه کرد:
- توی‌تن خیلی محشر میشه.
دستانم را درهم گره کردم و زیر چانه‌ام زدم.
- امیدوارم همین‌طور باشه.
- کاترین؟
صدای گرمِ امیرسام که اسمم را بیان کرد باعث شد به‌سرعت بایستم و ناخودآگاه کلمه‌ای را بگویم که باید به آن عادت می‌کردم.
- جانم؟
"هین" آرامی که طناز گفت، باعث شد از عکس‌العملم ل*بم را گ*از بگیرم تا خنده‌ام بلند نشود؛ ولی تغییر زیادی در چهره‌ی امیرسام ایجاد نشد. به سمتم آمد و سری برای دخترها تکان داد و کنارم ایستاد. دلارام و طناز از ما فاصله گرفتند و دلارام اتاق را ترک کرد و طناز هم به جای خود برگشت. امیرسام همان‌طور که خیره‌ی صفحه‌ی‌نمایش بود، تبلت را مقابلم گرفت و گفت:
- به این نگاه کن.
نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و به صفحه دوختم. لباس شب زیبایی بود؛ اما از مرز استاندارد رد شده بود؛ ولی در کل خوب بود.
نگاهم را بالا کشیدم و گفتم:
- خوبه. بد نیست.
نگاهش را به چشمانم دوخت.
- دلربا طراحی کرده.
با آمدن اسم"دلربا" ابروهایم فجیع درهم شد و خون به صورتم هجوم آورد و کاملاً غیرارادی در صورتش توپیدم:
- صفحه‌اش رو دنبال می‌کنی؟ مگه بهم نزدین؟
از فرط تعجب چشمانش تا آخرین حدِ ممکن باز شد. اخم کردم که او هم متقابلاً اخمی روی صورتش نشاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- کی دنبالش می‌کنه؟
- تو.
- نخیر. من فقط داشتم طرح‌های شرکت‌ها رو می‌دیدم.
پوزخندی زدم و برای حرصی شدنش زمزمه کردم:
- آره جون خودت!.
- به جون خودم.
چشم غره‌ای به جانش رفتم.
- قسمِ دروغ نخور.
او هم چشم غره‌ای رفت و تأکیدوار گفت:
- من دروغ نمیگم.
عصبی ل*بم را گزیدم و زمزمه کردم:
- دختره‌ی زشته مسخره.
- این چه‌طرز صحبته کاترین؟
از این‌که از او دفاع کرده بود و من احساس رقابت شدیدی با او می‌کردم، باعصبانیت خیره‌اش شدم و پوزخندی زدم.
- اوه ببخشید! یادم نبود معشوقه‌ی شماست!.
چشمانش را برایم در آورد و در صورتم غرید:
- کدوم عشق و معشوق؟
دستانم را کلافه در آ*غ*و*ش کشیدم و درحالی‌که با پا روی زمین ضرب گرفته بودم پاسخ دادم:
- مثل این‌که قرار بود ازدواج کنید.
نفسی کلافه بیرون فرستاد.
- چی میگی واسه خودت؟ یک آشنایی‌ساده بود.
با حرص اَدایش را در آوردم:
- آشنایی‌ساده.
- دیوونه شدی؟
طبق معمول زود کنترلم را از دست دادم و گفتم:
- آره دیوونه شدم.
تبلت را به ضرب روی میز انداخت که صدای‌بلندش باعث شد به خودم بیایم.
داشتم چکار می‌کردم؟ بیشتراز بازی خطرناک میشد؛ اما من که بازی نمی‌کردم. من، خودم بودم. خودِ خودم. نگاهم را گرفتم و به‌طرح دوختم و با مِن‌مِن گفتم:
- این طرح این‌قدر ضعیفه که نمی‌بینی! عشق چشم‌هات رو کور کرده!.
از کلامم عصبی شد و غرید:
- کاترین؟
از صدای بلندش به خودم لرزیدم. به معنای‌واقعی داشتم گند می‌زدم و از این گند زدن به شدت عصبی شدم.
تنها راهِ آرام شدنم خلاصی از این موقعیت بود، پس باهمان عصبانیت و حرص، طرح را گلوله کردم و درون کیفم گذاشتم و روی دوشم انداختم. به‌سرعت از اتاق بیرون زدم و خودم را به آسانسور رساندم؛ وارد آسانسور شدم و باعصبانیت مشتم را روی دکمه زدم. درِ آسانسور که بسته شد با تکان‌شدیدی حرکت کرد که با جیغ‌بلندی به عقب پرت شدم و به ضرب به بدنه برخورد کردم و روی زمین افتادم. از شدت ضربه کمرم تیر کشید و ناله‌ی‌بلندی سر دادم. با تکان‌فجیعی که بدتراز قبلی بود جیغ‌بلندتری کشیدم و در خودم جمع شد. از فرط هیجان و ترس قفسه‌ی س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد و نفس در گلویم گیر کرد. دستم را روی گلویم گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن تا بلکه نفسم بالا بیاید؛ اما نفس بریده‌بریده بالا می‌آمد و درد تمام س*ی*نه‌ام را در بر گرفته بود. نه! این حمله‌ی‌عصبی نباید الان اتفاق می‌افتاد. نه!
دستم را از گلویم جدا کردم و به دکمه‌ی help رساندم که شروع کرد به زنگ زدن... دست لرزان و کبود شده‌ام بی‌حال کنارم افتاد و سرفه‌های پی‌درپی و تقلا برای نفس کشیدن باعث سوزش قفسه‌ی س*ی*نه‌ام شد و گویی با هر سرفه، جان از بدنم جدا میشد.
- کاترین؟ کاترین؟ تو اون‌جایی؟
با مشتی که به در خورد، نگاه خیس و تار شده‌ام را به درِ آسانسور دوختم. دهانم را همانند ماهیِ بیرون مانده از آب، باز کردم و هوا را درون دهانم حبس کردم و به داخل فرو دادم؛ اما در گلویم گیر کرد و تمام عضله‌های گر*دن و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام منقبض شد. قفسه‌ی س*ی*نه‌ام به شدت بالا و پایین میشد و تقلا می‌کرد برای ذره‌ای اکسیژن؛ اما دریغ از یک‌مولکول! صداهای اطرافم کم‌کم گنگ و تنها اسمم بود که مدام تکرار میشد.
- کاترین؟
چشمان نیمه‌بازم را به او دوختم که به‌سرعت مقابلم خم شد و پرسید:
- خوبی؟ کاترین؟ به من نگاه کن.
دست از تقلا برداشتم و چشمان بی‌جانم را به کیفم دوختم و ب*دنِ بی‌حسم را آزادانه رها کردم.
کلمه‌ای غریب به گوشم خورد که چشمانم هوشیارتر شد:
- یا علی!.
نگاه خیره‌ام را روی کیف که دید، گویی معنای کلامِ نگاهم را فهمید و به سمت کیفم هجوم آورد و داد زد:
- چی می‌خوایی؟ کاترین؟
تقلا و تلاش آخرم را برای دریافت اکسیژن کردم؛ اما باز هم درون س*ی*نه حبس شد و من باقیِ توانم را در دستم جمع کردم و بالا آوردم و مقابل دهانم گذاشتم و اَدای اسپری را در آوردم که سریع زیپ کیفم را باز کرد. دستم کنارم افتاد و چشمانِ نیمه‌هوشیارم بسته شد و سردی تمام تنم را در بر گرفت...
افتادن بدنم را روی کفپوش آسانسور حس کردم و یک‌آن هوا بود که وارد ریه‌هایم شد و "هین" عمیقی کشیدم و با ولع اکسیژن را بلعیدم. پاف! و باز هم اکسیژن. صورتم د*اغ شد؛ ولی تنم هنوز بی‌حس و سرد بود. صداهای اطراف پارازیت‌وار به گوشم می‌رسید و قدرت فهم و درک موقعیتم را نداشتم و چندی‌بعد بود که حسِ رهایی و معلق شدن روح و جسمم را در برگرفت... .


***
پلک‌های د*اغ و سنگینم را به‌سختی از هم باز کردم که سوزشِ پشت پلک‌هایم باعث شد دوباره آن‌ها را ببندم و از کم‌توانی ناله‌ی ریزی سر بدهم. دستِ سنگینم را بالا آوردم و روی پیشانی‌ام گذاشتم.
- کاترین‌جان؟ صدام رو می‌شنوی؟
ناله‌ای سردادم و پلک‌هایم را به‌زحمت از هم باز کردم. اول همه‌چیز تار بود و تار؛ چندین‌بار چشمانم را باز و بسته کردم تا بالآخره همه‌چیز واضح و روشن شد. نگاهِ گیجم را به اطراف دوختم. شبیه یک اتاق‌کار بود. یک اتاق‌کار آشنا! با دقت بیشتری که نگاه کردم فهمیدم که این‌اتاق، اتاق امیرسام بود. از فهمیدن این‌موضوع به‌سرعت نشستم. نگاهم را میان هرسه گرداندم و پرسیدم:
- من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
دلارام کنارم جای گرفت و شانه‌ام را در آ*غ*و*ش کشید.
- ما رو خیلی ترسوندی!.
با تیر کشیدن قفسه‌ی س*ی*نه‌ام، دست مشت شده‌ام را رویش قرار دادم که نگاهم به سوزن ِ درون رگم افتاد.
لعنتی! چرا باید حمله به من دست می‌داد؟ چرا مقابل امیرسام باید خار و خفیف می‌شدم؟ حقارت تا چه حد؟
سرم را پایین انداختم و باصدایی که خش‌دار شده بود، گفتم:
- عذر می‌خوام.
دلارام کمرم را نوازش کرد و پرسید:
- بهتری؟
بغض به گلویم چنگ انداخت و با همان‌بغض در گلو پاسخ دادم:
- اوهوم.
صدای مهراب به گوشم رسید:
- دراز بکش! باید استراحت کنی.
سرم را به طرفین تکان داد و زمزمه کردم:
- عادت کردم.
نگاهم را از سوزن ظریف برداشتم و کلافه سر بلند کردم.
- میشه این رو در بیارید؟
صدای آرام و گرم؛ اما عصبیِ امیرسام آمد:
- باید باشه.
از این‌که از ضعفم باخبر شده و این‌گونه نگران، خیره‌ام شده بودند؛ عصبی‌تر از قبل شدم. دندان‌هایم را روی هم ساییدم و دستم را بالا آوردم و سوزن را به ضرب کشیدم که رگِ دستم آتش گرفت و صورتم از درد درهم شد و "آیی" گفتم. هرسه باهم صدایم زدند که توجهی نکردم و خم شدم و از روی میز دستمالی برداشتم و روی دستم گذاشتم. نگاهم را به اطراف دوختم و همین‌که کیفم را دیدم به‌آرامی بلند شدم و کیفم را از روی مبل برداشتم.
همان‌طوری که سرم پایین بود، گفتم:
- ممنونم.
به‌سمت در قدم برداشتم که فردی مانعم شد. نگاهم را بالا کشیدم که با اخم جلوتر آمد و پرسید:
- با کی لج می‌کنی؟
با این جمله‌ی تکراری، تلنگری خوردم و ذهنم کشیده شد به سال‌های گذشته!.

Flash back:
اخم‌های جذابش را در هم کشید و پرسید:
- داری با کی لج می‌کنی؟
داد زدم:
- با خودم.
از کنارش گذشتم که با دستان‌نیرومندش بازویم را اسیر کرد.
- من هنوزم دوسِت دارم. می‌فهمی؟
خودم را عقب کشیدم و بازویم را آزاد کردم و نالیدم:
- اما من ندارم. خیانت تو همه‌چیز رو بهم زد.
فریاد زد:
- من خیانت نکردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا