- سلام کاترین.
باشنیدن صدایزیبای پرستش بهسمتش برگشتم و بااشتیاق پاسخ دادم:
- سلام کوچولو.
آخ که چقدر با آن لباسعروسکی آبیاش زیباتر شده بود و مرا بهیاد کودکیهای بیدغدغهی خودم میانداخت. باکمک المیرا روی صندلی جای گرفت. گونهاش را نوازش کردم و گفتم:
- خوبی؟ چهخوشگل شدی عزیزم!.
سری تکان داد.
- ممنون. تو خوبی؟
- منم خوبم.
- تو هم خیلیخوشگل شدی.
گونهاش را بهآرامی کشیدم و تشکر کردم.
- کجا بودی؟ پیش آقاجون که نبودی.
خودش را جلوتر کشید و پاسخ داد:
- دیدم بابایی ناراحته، رفتم تا از دلش غصهها رو در بیارم. تو باهاش دعوا کردی؟
دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم:
- نه. ما که دعوا نداریم.
- ولی ناراحتی!.
از لحن زیبایش لبخندی روی ل*بهایم آمد و محکم گونهاش را ب*و*سیدم. در جواب سوالش انگشت شصت و اشارهام را به هم چسباندم وگفتم:
- فقط اینقدر ناراحتم.
- ناراحت نباش دیگه!. بابا چون دوستت داره اینجوری کرد.
باجملهاش حرکت عرقِد*اغ رویکمرم را کامل حس کردم. اینبچه چهحرفهایی که نمیزد!. سرفهایکوتاه کردم و روی صندلی مرتب نشستم.
دلارام باخنده گفت:
- حتماً همینطوره پرستش جان.
اخمی به دلارام کردم که چشمکی زد و گفت:
- چه خوشگل شدی امشب!.
باردیگر پرستش باکلامش من را شوکه کرد.
- خب واسه بابایی دیگه!.
خندهی المیرا و دلارام بههوا خواست؛ اما من تنها سکوت کردم و خیرهی پرستش شدم.
پرستش باناراحتی به سمت المیرا برگشت و گفت:
- مامانی؟ من با بابا قهرم.
المیرا باتعجب بهسمتش مایل شد و پرسید:
- چرا مامانی؟
- بابایی که کاترین رو دوست داره، چرا ناراحتش کرده؟!
صدای آقاجون از میز کناریمان که خطاب بهپرستش بود، باعث شد همگی بهسمتش برگردیم.
- کی کاترین رو دوست داره باباجان؟
پرستش با ذوق فراوان از صندلی پایین پرید و بهسمت آقاجون دوید و خودش را در حصار بازوانش قرار داد.
- بابایی، کاترین رو دوست داره.
آقاجون نگاهیکوتاه و موشکافانه بهسمت من انداخت و پرسید:
- از کجا میدونی؟
پرستش انگشت ظریف و کوچکش را به گونهاش زد و پاسخ داد:
- خب، کاترین خوشگله و مهربون. تازه! من رو هم دوست داره.
سرم را بهزیر انداختم و لبخندم را خوردم. اینبچه میتوانست باهمین تفکرات کودکانهاش فکر مرا درسر امیرسام و خانوادهاش بیندازد. سرم را بلند کردم و بهپرستش نگاهی انداختم و برای اینکه جَو را بدتراز این نکند، موضوع را عوض کردم و گفتم:
- پرستش، اگر دخترخوبی باشی از مامان اجازه میگیرم تا امشب رو پیش من باشی.
چشمانش برق زد و من ادامه دادم:
- یکاتاق پراز عروسک هم برات درست میکنم.
بالبخند دنداننمایی بهسمت آقاجون برگشت و گفت:
- دیدی گفتم مهربونه؟!
آقاجون خندهیکوتاهی کرد و گفت:
- بله. تو درست میگی.
المیرا باخندهیریز و صداییضعیف گفت:
- خانجون چه عصبی شده!.
نگاهم را به سمت خانجون سوق دادم؛ المیرا درست میگفت. اخمهایفجیعش باعث شد نگاهم را خیلیزود از او بگیرم و باز بهچهرهی مهربانِ آقاجون خیره شوم. پرستش چیزی در گوش آقاجون زمزمه کرد و از او جدا شد و بهسرعت بهسمتم آمد و کنارم ایستاد. به سمتش برگشتم و خم شدم که از گردنم آویزان شد و گفت:
- خیلی دوست دارم.
محکم در آغوشم فشردمش و صادقانه پاسخ دادم:
- منم دوستت دارم عزیزم.
کمرش را نوازش و بهآرامی از خودم جدایش کردم. کمکش کردم تا روی صندلی بنشیند و همینکه جایگیر شد دستم را محکم گرفت و گفت:
- تو، شبیه پریِ توی قصهها هستی.
ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم:
- پری؟
سری تکان داد.
- آره. تو شبیه همون پریِ توی کتاب قصهام، مهربون و خوشگلی.
دست کوچکش را در دستم فشردم و سرم را جلو بردم و مُهری از مِهر و عشق بر دستانش زدم و گفتم:
- اما، تو خوشگلتری.
از حرفم ذوقزده شد و پرسید:
- راست میگی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- آره.
لبخندعمیقی زد و انگار چیزی به یادش آمده باشد سریع بهحالت قبل برگشت و پرسید:
- راستی؟ تو هم مثل پریها جادو داری؟
همیشه از خیالبافی با بچهها خوشم میآمد و من را به یاد دورانکودکی خودم میانداخت؛ آنروزها من پرنسسی بودم که جادوهای زیادی داشت و خانهمان قصر بود و پدر و مادرم ملکه و پادشاه.
بادست آزادم موهایش را نوازش کردم و گفتم:
- درسته. منم جادو دارم.
چشمان درشتش، درشتتر شدند و باهیجان پرسید:
- چه جادویی؟
- من، پریِ بچههام. اگه بچهها دروغ بگن یا کار بدی کنن من میفهمم و به خدا میگم؛ اون وقت خدا هم نیروشون رو میگیره.
- نیرو؟
- آره. همهی بچهها نیرو دارن.
- منم دارم؟
- آره.
- اما من که نیرویی حس نمیکنم.
دستم را روی قلبش گذاشتم و گفتم:
- نیروی تو اینجاست. تو قلب مهربونی داری که هرکسی نداره.
- یعنی اگر مامان رو اذیت کنم، خدا ایننیرو رو ازم میگیره؟
- وقتی کار اشتباهی بکنی، ایننیروت کم کم سیاه میشه؛ کثیف میشه. اونوقت دیگه پری نیستی.
کمی فکر کرد و بعد باناراحتی گفت:
- اگه نیرو نداشته باشم و پری نباشم، میشم مثل جادوگر تو قصه؟ همون جادوگری که زشت بود و کارای بدبد میکرد؟
باشنیدن صدایزیبای پرستش بهسمتش برگشتم و بااشتیاق پاسخ دادم:
- سلام کوچولو.
آخ که چقدر با آن لباسعروسکی آبیاش زیباتر شده بود و مرا بهیاد کودکیهای بیدغدغهی خودم میانداخت. باکمک المیرا روی صندلی جای گرفت. گونهاش را نوازش کردم و گفتم:
- خوبی؟ چهخوشگل شدی عزیزم!.
سری تکان داد.
- ممنون. تو خوبی؟
- منم خوبم.
- تو هم خیلیخوشگل شدی.
گونهاش را بهآرامی کشیدم و تشکر کردم.
- کجا بودی؟ پیش آقاجون که نبودی.
خودش را جلوتر کشید و پاسخ داد:
- دیدم بابایی ناراحته، رفتم تا از دلش غصهها رو در بیارم. تو باهاش دعوا کردی؟
دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم:
- نه. ما که دعوا نداریم.
- ولی ناراحتی!.
از لحن زیبایش لبخندی روی ل*بهایم آمد و محکم گونهاش را ب*و*سیدم. در جواب سوالش انگشت شصت و اشارهام را به هم چسباندم وگفتم:
- فقط اینقدر ناراحتم.
- ناراحت نباش دیگه!. بابا چون دوستت داره اینجوری کرد.
باجملهاش حرکت عرقِد*اغ رویکمرم را کامل حس کردم. اینبچه چهحرفهایی که نمیزد!. سرفهایکوتاه کردم و روی صندلی مرتب نشستم.
دلارام باخنده گفت:
- حتماً همینطوره پرستش جان.
اخمی به دلارام کردم که چشمکی زد و گفت:
- چه خوشگل شدی امشب!.
باردیگر پرستش باکلامش من را شوکه کرد.
- خب واسه بابایی دیگه!.
خندهی المیرا و دلارام بههوا خواست؛ اما من تنها سکوت کردم و خیرهی پرستش شدم.
پرستش باناراحتی به سمت المیرا برگشت و گفت:
- مامانی؟ من با بابا قهرم.
المیرا باتعجب بهسمتش مایل شد و پرسید:
- چرا مامانی؟
- بابایی که کاترین رو دوست داره، چرا ناراحتش کرده؟!
صدای آقاجون از میز کناریمان که خطاب بهپرستش بود، باعث شد همگی بهسمتش برگردیم.
- کی کاترین رو دوست داره باباجان؟
پرستش با ذوق فراوان از صندلی پایین پرید و بهسمت آقاجون دوید و خودش را در حصار بازوانش قرار داد.
- بابایی، کاترین رو دوست داره.
آقاجون نگاهیکوتاه و موشکافانه بهسمت من انداخت و پرسید:
- از کجا میدونی؟
پرستش انگشت ظریف و کوچکش را به گونهاش زد و پاسخ داد:
- خب، کاترین خوشگله و مهربون. تازه! من رو هم دوست داره.
سرم را بهزیر انداختم و لبخندم را خوردم. اینبچه میتوانست باهمین تفکرات کودکانهاش فکر مرا درسر امیرسام و خانوادهاش بیندازد. سرم را بلند کردم و بهپرستش نگاهی انداختم و برای اینکه جَو را بدتراز این نکند، موضوع را عوض کردم و گفتم:
- پرستش، اگر دخترخوبی باشی از مامان اجازه میگیرم تا امشب رو پیش من باشی.
چشمانش برق زد و من ادامه دادم:
- یکاتاق پراز عروسک هم برات درست میکنم.
بالبخند دنداننمایی بهسمت آقاجون برگشت و گفت:
- دیدی گفتم مهربونه؟!
آقاجون خندهیکوتاهی کرد و گفت:
- بله. تو درست میگی.
المیرا باخندهیریز و صداییضعیف گفت:
- خانجون چه عصبی شده!.
نگاهم را به سمت خانجون سوق دادم؛ المیرا درست میگفت. اخمهایفجیعش باعث شد نگاهم را خیلیزود از او بگیرم و باز بهچهرهی مهربانِ آقاجون خیره شوم. پرستش چیزی در گوش آقاجون زمزمه کرد و از او جدا شد و بهسرعت بهسمتم آمد و کنارم ایستاد. به سمتش برگشتم و خم شدم که از گردنم آویزان شد و گفت:
- خیلی دوست دارم.
محکم در آغوشم فشردمش و صادقانه پاسخ دادم:
- منم دوستت دارم عزیزم.
کمرش را نوازش و بهآرامی از خودم جدایش کردم. کمکش کردم تا روی صندلی بنشیند و همینکه جایگیر شد دستم را محکم گرفت و گفت:
- تو، شبیه پریِ توی قصهها هستی.
ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم:
- پری؟
سری تکان داد.
- آره. تو شبیه همون پریِ توی کتاب قصهام، مهربون و خوشگلی.
دست کوچکش را در دستم فشردم و سرم را جلو بردم و مُهری از مِهر و عشق بر دستانش زدم و گفتم:
- اما، تو خوشگلتری.
از حرفم ذوقزده شد و پرسید:
- راست میگی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- آره.
لبخندعمیقی زد و انگار چیزی به یادش آمده باشد سریع بهحالت قبل برگشت و پرسید:
- راستی؟ تو هم مثل پریها جادو داری؟
همیشه از خیالبافی با بچهها خوشم میآمد و من را به یاد دورانکودکی خودم میانداخت؛ آنروزها من پرنسسی بودم که جادوهای زیادی داشت و خانهمان قصر بود و پدر و مادرم ملکه و پادشاه.
بادست آزادم موهایش را نوازش کردم و گفتم:
- درسته. منم جادو دارم.
چشمان درشتش، درشتتر شدند و باهیجان پرسید:
- چه جادویی؟
- من، پریِ بچههام. اگه بچهها دروغ بگن یا کار بدی کنن من میفهمم و به خدا میگم؛ اون وقت خدا هم نیروشون رو میگیره.
- نیرو؟
- آره. همهی بچهها نیرو دارن.
- منم دارم؟
- آره.
- اما من که نیرویی حس نمیکنم.
دستم را روی قلبش گذاشتم و گفتم:
- نیروی تو اینجاست. تو قلب مهربونی داری که هرکسی نداره.
- یعنی اگر مامان رو اذیت کنم، خدا ایننیرو رو ازم میگیره؟
- وقتی کار اشتباهی بکنی، ایننیروت کم کم سیاه میشه؛ کثیف میشه. اونوقت دیگه پری نیستی.
کمی فکر کرد و بعد باناراحتی گفت:
- اگه نیرو نداشته باشم و پری نباشم، میشم مثل جادوگر تو قصه؟ همون جادوگری که زشت بود و کارای بدبد میکرد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: