آرش دستی به صورتش کشید و گفت:
- اصلاً به نظر نمیاد فرانسه بزرگ شده باشی.
با تعجب پرسیدم:
- چطور مگه؟ قیافهام... .
میان کلامم پرید و گفت:
- نه. از لحاظ لهجه؛ خیلیخوب فارسی صحبت میکنی.
- آها! من دوستان زیادی توی کالج داشتم که ایرانی بودن. جدا از اونها با اومدن خواهرم به ایران دیگه راحتتر شدم.
طناز با کنجکاوی کمی به جلو خم شد و پرسید:
- خواهرت اینجا زندگی میکنه؟
سری به طرفین تکان دادم و پاسخ دادم:
- امروز صبح برگشت به فرانسه.
- اوه چه بد.
با لبخند پاسخش را دادم و پرسیدم:
-چهخبر از شرکت؟ همهچیز مرتبه؟
آریا خندید و گفت:
- طبق معمول، با یکاخم مدیرعامل موتور همه روشن شد.
خندهی کوتاهی کردم.
- شماها چطور؟
آرش: ما هم تغییراتی توی خودمون ایجاد کردیم.
سری تکان دادم و نگاهی به لباسهایش انداختم و گفتم:
- مثل لباسهات؟ رنگسفید برای روحیهات خیلی خوبه. تازه! جوونتر نشونت میده.
- جداً؟
- جداً.
- خودمم احساس کردم امروز سرحالترم.
لبخندی زدم و رو به هر سهنفر پرسیدم:
- هیچکدوم از شما ازدواج نکرده؟
آریا پاسخ داد:
- من و طناز چندماهی میشه که ازدواج کردیم.
نگاهی به هردو انداختم و صادقانه گفتم:
- چه عالی! خیلی بهم میایید.
طناز ل*بش را گزید و پس از مکثی کوتاه گفت:
- خیلی ممنونم کاترین جون. لطف داری.
- اتفاقاً من مثل شما ایرانیها تعارف و لطف سرم نمیشه. من همهچیز رو راحت بیان میکنم.
آرش: همون رک بودن ما.
- دقیقاً. خب؟ تو چی؟ ازدواج نکردی؟
- اتفاقاً ازدواج کردم.
طناز با اشتیاق ادامهی کلام آرش را به زبان آورد:
- یکدختر خیلیخوشگل و نازنین هم داره که اسمش هم مثل خودشه.
- وای! چه عالی. من عاشق بچههام.
بانهایت عشق رو به هرسه گفتم:
- خیلی خوشحال شدم که قراره با شماها کار کنم؛ بیایید از این به بعد مثل یک خانواده کنار هم کار کنیم و از هیچچیزی برای پیشرفت شرکت کم نذاریم. قول؟
لبخندی بزرگ تحویلم دادند و با هم ل*ب زدند:
- قول.
- خب؟ چی بخوریم؟ من که بس حرف زدم دهنم خشک شد.
طناز خندید و گفت:
- منم.
آریا پیشخدمت را صدا کرد و من سفارش یک قهوه و کیک شکلاتی دادم. مدتی طول نکشید که سفارشها را آوردند و من با اشتیاق مشغول خوردن کیک شدم.
- راستی؟
همانطوری که مشغول بودم سرم را بلند کردم و به طناز چشم دوختم تا ادامهی کلامش را به زبان آورد.
- دیدین آقای کیانفر در مورد دلیری چی گفت؟
آریا: این که دلیری میخواسته زنش بشه؟
- آره. من که از همون روز اول گفتم ایندختر خوبی نیست.
آرش: چی میگی طناز؟ زشته اینحرف!.
طناز پشت چشمی ناز کرد و گفت:
- راست میگم دیگه!. اون کجا و آقای کیانفر کجا؟ خانوادهی کیانفر به شدت مذهبیان و به تیپ دلربا نمیخوردن.
صدای گوشیام که بلند شد نگاه از آنها گرفتم و کیک درون دهانم را به زور فرو دادم. دستم را پیش بردم و گوشیام را بیرون آوردم و به صفحهاش چشم دوختم.
با دیدن نام امیرسام، ابروهایم بالا پرید و با تعجب سرم را بلند و عذرخواهی از هرسه کردم. فلش سبز را لمس کردم و متعجب سلام دادم:
- سلام آقای کیانفر.
- سلام. خوبی؟
- ممنونم. شما چطورین؟
- خوب. میتونی طرحها رو برام بفرستی؟ آماده شدن؟
- بله آماده هستن؛ ولی کجا بیارمشون ؟
- تو بگو کجایی تا من بیام بگیرم.
از لحن غیر رسمیاش لبخند روی ل*بهایم آمد. چی فکر میکردم و چی شد این قصهی آشنایی کوتاه ما. درست بود که ما در حد سلامی کوتاه با هم ملاقات داشتیم؛ اما او به خاطر پدرم با من صمیمانه برخورد میکرد.
- خودم میارم. هرجا شما بگید.
- من توی خیابون کار داشتم الان هم بیرونم. آدرس بده بیام.
- آخه باید از خونه بیارمشون.
- عیبی نداره. با هم میریم میاریم.
اینمرد بلد بود معادلات مرا بر هم بزند. آدرس را که دادم؛ گفت:
- تا چنددقیقه دیگه اونجام.
- باشه. فعلاً.
- فعلاً.
تماس را خاتمه دادم و گوشیام را داخل جیبم گذاشتم. من به صمیمیتی وافر با اینمرد احتیاج داشتم. صمیمتی که اجازهی بروز دادن رازهایش را به او بدهد.
طناز: باید بری؟
سر بلند کردم و با خجالت پاسخ دادم:
- بله. متأسفانه.
از جا برخاستم و بابت ترککردنشان عذرخواهی کردم. بعد از خداحافظی، از آنها جدا شدم و از کافیشاپ بیرون زدم. داخل پیاده رو کنار درختی ایستادم و به درخت تکیه دادم تا امیرسام برسد.
- ایجانم! چقدر شما نازی خانمی.
متعجب و مبهوت به سمت صدا برگشتم و پسر خوشپوش؛ اما بدنگاهی را در مقابلم دیدم. اخمغلیظی روی پیشانیام نشاندم که از رو نرفت و قدمی به سمتم برداشت. از این جوانهای م*ست و بیادب در کوچههای خلوت پاریس هم پیدا میشدند؛ ولی آنجا حتی افراد م*ست هم میدانستند حق ن*زد*یک*ی به من را ندارند؛ اما اینجوان م*ست نکرده در دنیای دیگری سِیر میکرد که آخر چوبش را میخورد.
کارتی جلوی دیدم را گرفت و باز صداینحس آنپسر:
- شاید نیازت بشه.
ایخدا! شمارهی اینمنحوس به چه درد من میخورد؟ مگر من زمانی داشتم که با او بگذرانم؟ من حتی دوستانم را گاهی فراموش میکردم و نمیتوانستم از آنها سراغی بگیرم یا حتی وقتم را با آنها بگذرانم و این میشد دلیل قطع ر*اب*طهمان.
چشمی چرخاندم و پرسیدم:
- شما پلیسی؟ یا آتش نشان؟
خندهای کرد و پاسخ داد:
- بهم میخوره؟ معلومه که نه!.
- دکتری؟
- خودم نه؛ اما برادرم آره.
و باز هم خندهی بینمکی کرد.
دستانم را در هم گره زدم و گفتم:
- اگه هیچکدوم از اینا نیستی، پس چرا به شمارهات نیاز داشته باشم؟
و دستم را زیر کارت زدم که روی زمین افتاد. لبخند از روی ل*بهایش کنار رفت و با اخم ل*ب باز کرد که صدایی مانع نطقش شد:
- شاید دلش یکگوشمالی حسابی میخواد.
هردو به سمت صدا برگشتیم؛ اوه! چه زیبا! رنگ مشکی چقدر به او میآمد. مخصوصاً با آن عینکزیبایی که چشمانش را قاب گرفته و برق نگاهش را از همگان دریغ کرده بود. پسر چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد و سریع راهش را کج کرد و از ما دور شد. من که به او حق میدادم برای این فرارِ سریع. واقعاً امیرسام از آنپسر هیکلیتر بود و مسلماً پسر با ماندنش کتک مفصلی نوشجان میکرد.
امیرسام عینکش را به لباسش آویزان کرد و جلوتر آمد.
- اصلاً به نظر نمیاد فرانسه بزرگ شده باشی.
با تعجب پرسیدم:
- چطور مگه؟ قیافهام... .
میان کلامم پرید و گفت:
- نه. از لحاظ لهجه؛ خیلیخوب فارسی صحبت میکنی.
- آها! من دوستان زیادی توی کالج داشتم که ایرانی بودن. جدا از اونها با اومدن خواهرم به ایران دیگه راحتتر شدم.
طناز با کنجکاوی کمی به جلو خم شد و پرسید:
- خواهرت اینجا زندگی میکنه؟
سری به طرفین تکان دادم و پاسخ دادم:
- امروز صبح برگشت به فرانسه.
- اوه چه بد.
با لبخند پاسخش را دادم و پرسیدم:
-چهخبر از شرکت؟ همهچیز مرتبه؟
آریا خندید و گفت:
- طبق معمول، با یکاخم مدیرعامل موتور همه روشن شد.
خندهی کوتاهی کردم.
- شماها چطور؟
آرش: ما هم تغییراتی توی خودمون ایجاد کردیم.
سری تکان دادم و نگاهی به لباسهایش انداختم و گفتم:
- مثل لباسهات؟ رنگسفید برای روحیهات خیلی خوبه. تازه! جوونتر نشونت میده.
- جداً؟
- جداً.
- خودمم احساس کردم امروز سرحالترم.
لبخندی زدم و رو به هر سهنفر پرسیدم:
- هیچکدوم از شما ازدواج نکرده؟
آریا پاسخ داد:
- من و طناز چندماهی میشه که ازدواج کردیم.
نگاهی به هردو انداختم و صادقانه گفتم:
- چه عالی! خیلی بهم میایید.
طناز ل*بش را گزید و پس از مکثی کوتاه گفت:
- خیلی ممنونم کاترین جون. لطف داری.
- اتفاقاً من مثل شما ایرانیها تعارف و لطف سرم نمیشه. من همهچیز رو راحت بیان میکنم.
آرش: همون رک بودن ما.
- دقیقاً. خب؟ تو چی؟ ازدواج نکردی؟
- اتفاقاً ازدواج کردم.
طناز با اشتیاق ادامهی کلام آرش را به زبان آورد:
- یکدختر خیلیخوشگل و نازنین هم داره که اسمش هم مثل خودشه.
- وای! چه عالی. من عاشق بچههام.
بانهایت عشق رو به هرسه گفتم:
- خیلی خوشحال شدم که قراره با شماها کار کنم؛ بیایید از این به بعد مثل یک خانواده کنار هم کار کنیم و از هیچچیزی برای پیشرفت شرکت کم نذاریم. قول؟
لبخندی بزرگ تحویلم دادند و با هم ل*ب زدند:
- قول.
- خب؟ چی بخوریم؟ من که بس حرف زدم دهنم خشک شد.
طناز خندید و گفت:
- منم.
آریا پیشخدمت را صدا کرد و من سفارش یک قهوه و کیک شکلاتی دادم. مدتی طول نکشید که سفارشها را آوردند و من با اشتیاق مشغول خوردن کیک شدم.
- راستی؟
همانطوری که مشغول بودم سرم را بلند کردم و به طناز چشم دوختم تا ادامهی کلامش را به زبان آورد.
- دیدین آقای کیانفر در مورد دلیری چی گفت؟
آریا: این که دلیری میخواسته زنش بشه؟
- آره. من که از همون روز اول گفتم ایندختر خوبی نیست.
آرش: چی میگی طناز؟ زشته اینحرف!.
طناز پشت چشمی ناز کرد و گفت:
- راست میگم دیگه!. اون کجا و آقای کیانفر کجا؟ خانوادهی کیانفر به شدت مذهبیان و به تیپ دلربا نمیخوردن.
صدای گوشیام که بلند شد نگاه از آنها گرفتم و کیک درون دهانم را به زور فرو دادم. دستم را پیش بردم و گوشیام را بیرون آوردم و به صفحهاش چشم دوختم.
با دیدن نام امیرسام، ابروهایم بالا پرید و با تعجب سرم را بلند و عذرخواهی از هرسه کردم. فلش سبز را لمس کردم و متعجب سلام دادم:
- سلام آقای کیانفر.
- سلام. خوبی؟
- ممنونم. شما چطورین؟
- خوب. میتونی طرحها رو برام بفرستی؟ آماده شدن؟
- بله آماده هستن؛ ولی کجا بیارمشون ؟
- تو بگو کجایی تا من بیام بگیرم.
از لحن غیر رسمیاش لبخند روی ل*بهایم آمد. چی فکر میکردم و چی شد این قصهی آشنایی کوتاه ما. درست بود که ما در حد سلامی کوتاه با هم ملاقات داشتیم؛ اما او به خاطر پدرم با من صمیمانه برخورد میکرد.
- خودم میارم. هرجا شما بگید.
- من توی خیابون کار داشتم الان هم بیرونم. آدرس بده بیام.
- آخه باید از خونه بیارمشون.
- عیبی نداره. با هم میریم میاریم.
اینمرد بلد بود معادلات مرا بر هم بزند. آدرس را که دادم؛ گفت:
- تا چنددقیقه دیگه اونجام.
- باشه. فعلاً.
- فعلاً.
تماس را خاتمه دادم و گوشیام را داخل جیبم گذاشتم. من به صمیمیتی وافر با اینمرد احتیاج داشتم. صمیمتی که اجازهی بروز دادن رازهایش را به او بدهد.
طناز: باید بری؟
سر بلند کردم و با خجالت پاسخ دادم:
- بله. متأسفانه.
از جا برخاستم و بابت ترککردنشان عذرخواهی کردم. بعد از خداحافظی، از آنها جدا شدم و از کافیشاپ بیرون زدم. داخل پیاده رو کنار درختی ایستادم و به درخت تکیه دادم تا امیرسام برسد.
- ایجانم! چقدر شما نازی خانمی.
متعجب و مبهوت به سمت صدا برگشتم و پسر خوشپوش؛ اما بدنگاهی را در مقابلم دیدم. اخمغلیظی روی پیشانیام نشاندم که از رو نرفت و قدمی به سمتم برداشت. از این جوانهای م*ست و بیادب در کوچههای خلوت پاریس هم پیدا میشدند؛ ولی آنجا حتی افراد م*ست هم میدانستند حق ن*زد*یک*ی به من را ندارند؛ اما اینجوان م*ست نکرده در دنیای دیگری سِیر میکرد که آخر چوبش را میخورد.
کارتی جلوی دیدم را گرفت و باز صداینحس آنپسر:
- شاید نیازت بشه.
ایخدا! شمارهی اینمنحوس به چه درد من میخورد؟ مگر من زمانی داشتم که با او بگذرانم؟ من حتی دوستانم را گاهی فراموش میکردم و نمیتوانستم از آنها سراغی بگیرم یا حتی وقتم را با آنها بگذرانم و این میشد دلیل قطع ر*اب*طهمان.
چشمی چرخاندم و پرسیدم:
- شما پلیسی؟ یا آتش نشان؟
خندهای کرد و پاسخ داد:
- بهم میخوره؟ معلومه که نه!.
- دکتری؟
- خودم نه؛ اما برادرم آره.
و باز هم خندهی بینمکی کرد.
دستانم را در هم گره زدم و گفتم:
- اگه هیچکدوم از اینا نیستی، پس چرا به شمارهات نیاز داشته باشم؟
و دستم را زیر کارت زدم که روی زمین افتاد. لبخند از روی ل*بهایش کنار رفت و با اخم ل*ب باز کرد که صدایی مانع نطقش شد:
- شاید دلش یکگوشمالی حسابی میخواد.
هردو به سمت صدا برگشتیم؛ اوه! چه زیبا! رنگ مشکی چقدر به او میآمد. مخصوصاً با آن عینکزیبایی که چشمانش را قاب گرفته و برق نگاهش را از همگان دریغ کرده بود. پسر چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد و سریع راهش را کج کرد و از ما دور شد. من که به او حق میدادم برای این فرارِ سریع. واقعاً امیرسام از آنپسر هیکلیتر بود و مسلماً پسر با ماندنش کتک مفصلی نوشجان میکرد.
امیرسام عینکش را به لباسش آویزان کرد و جلوتر آمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: