کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
آرش دستی به صورتش کشید و گفت:
- اصلاً به نظر نمیاد فرانسه بزرگ شده باشی.
با تعجب پرسیدم:
- چطور مگه؟ قیافه‌ام... .
میان کلامم پرید و گفت:
- نه. از لحاظ لهجه؛ خیلی‌خوب فارسی صحبت می‌کنی.
- آها! من دوستان زیادی توی کالج داشتم که ایرانی بودن. جدا از اون‌ها با اومدن خواهرم به ایران دیگه راحت‌تر شدم.
طناز با کنجکاوی کمی به جلو خم شد و پرسید:
- خواهرت این‌جا زندگی می‌کنه؟
سری به طرفین تکان دادم و پاسخ دادم:
- امروز صبح برگشت به فرانسه.
- اوه چه بد.
با لبخند پاسخش را دادم و پرسیدم:
-چه‌خبر از شرکت؟ همه‌چیز مرتبه؟
آریا خندید و گفت:
- طبق معمول، با یک‌اخم مدیرعامل موتور همه روشن شد.
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- شماها چطور؟
آرش: ما هم تغییراتی توی خودمون ایجاد کردیم.
سری تکان دادم و نگاهی به لباس‌هایش انداختم و گفتم:
- مثل لباس‌هات؟ رنگ‌سفید برای روحیه‌ات خیلی خوبه. تازه! جوون‌تر نشونت میده.
- جداً؟
- جداً.
- خودمم احساس کردم امروز سرحال‌ترم.
لبخندی زدم و رو به هر سه‌نفر پرسیدم:
- هیچ‌کدوم از شما ازدواج نکرده؟
آریا پاسخ داد:
- من و طناز چندماهی میشه که ازدواج کردیم.
نگاهی به هردو انداختم و صادقانه گفتم:
- چه عالی! خیلی بهم میایید.
طناز ل*بش را گزید و پس از مکثی کوتاه گفت:
- خیلی ممنونم کاترین جون. لطف داری.
- اتفاقاً من مثل شما ایرانی‌ها تعارف و لطف سرم نمیشه. من همه‌چیز رو راحت بیان می‌کنم.
آرش: همون رک بودن ما.
- دقیقاً. خب؟ تو چی؟ ازدواج نکردی؟
- اتفاقاً ازدواج کردم.
طناز با اشتیاق ادامه‌ی کلام آرش را به زبان آورد:
- یک‌دختر خیلی‌خوشگل و نازنین هم داره که اسمش هم مثل خودشه.
- وای! چه عالی. من عاشق بچه‌هام.
بانهایت عشق رو به هرسه گفتم:
- خیلی خوش‌حال شدم که قراره با شماها کار کنم؛ بیایید از این به بعد مثل یک خانواده کنار هم کار کنیم و از هیچ‌چیزی برای پیشرفت شرکت کم نذاریم. قول؟
لبخندی بزرگ تحویلم دادند و با هم ل*ب زدند:
- قول.
- خب؟ چی بخوریم؟ من که بس حرف زدم دهنم خشک شد.
طناز خندید و گفت:
- منم.
آریا پیش‌خدمت را صدا کرد و من سفارش یک قهوه و کیک شکلاتی دادم. مدتی طول نکشید که سفارش‌ها را آوردند و من با اشتیاق مشغول خوردن کیک شدم.
- راستی؟
همان‌طوری که مشغول بودم سرم را بلند کردم و به طناز چشم دوختم تا ادامه‌ی کلامش را به زبان آورد.
- دیدین آقای کیانفر در مورد دلیری چی گفت؟
آریا: این که دلیری می‌خواسته زنش بشه؟
- آره. من که از همون روز اول گفتم این‌دختر خوبی نیست.
آرش: چی میگی طناز؟ زشته این‌حرف!.
طناز پشت چشمی ناز کرد و گفت:
- راست میگم دیگه!. اون کجا و آقای کیانفر کجا؟ خانواده‌ی کیانفر به شدت مذهبی‌ان و به تیپ دلربا نمی‌خوردن.
صدای گوشی‌ام که بلند شد نگاه از آن‌ها گرفتم و کیک درون دهانم را به زور فرو دادم. دستم را پیش بردم و گوشی‌ام را بیرون آوردم و به صفحه‌اش چشم دوختم.
با دیدن نام امیرسام، ابروهایم بالا پرید و با تعجب سرم را بلند و عذرخواهی از هرسه کردم. فلش سبز را لمس کردم و متعجب سلام دادم:
- سلام آقای کیانفر.
- سلام. خوبی؟
- ممنونم. شما چطورین؟
- خوب. می‌تونی طرح‌ها رو برام بفرستی؟ آماده شدن؟
- بله آماده هستن؛ ولی کجا بیارم‌شون ؟
- تو بگو کجایی تا من بیام بگیرم.
از لحن غیر رسمی‌اش لبخند روی ل*ب‌هایم آمد. چی فکر می‌کردم و چی شد این قصه‌ی آشنایی کوتاه ما. درست بود که ما در حد سلامی کوتاه با هم ملاقات داشتیم؛ اما او به خاطر پدرم با من صمیمانه برخورد می‌کرد.
- خودم میارم. هرجا شما بگید.
- من توی خیابون کار داشتم الان هم بیرونم. آدرس بده بیام.
- آخه باید از خونه بیارمشون.
- عیبی نداره. با هم می‌ریم میاریم.
این‌مرد بلد بود معادلات مرا بر هم بزند. آدرس را که دادم؛ گفت:
- تا چنددقیقه دیگه اون‌جام.
- باشه. فعلاً.
- فعلاً.
تماس را خاتمه دادم و گوشی‌ام را داخل جیبم گذاشتم. من به صمیمیتی وافر با این‌مرد احتیاج داشتم. صمیمتی که اجازه‌ی بروز دادن رازهایش را به او بدهد.
طناز: باید بری؟
سر بلند کردم و با خجالت پاسخ دادم:
- بله. متأسفانه.
از جا برخاستم و بابت ترک‌کردن‌شان عذرخواهی کردم. بعد از خداحافظی، از آن‌ها جدا شدم و از کافی‌شاپ بیرون زدم. داخل پیاده رو کنار درختی ایستادم و به درخت تکیه دادم تا امیرسام برسد.
- ای‌جانم! چقدر شما نازی خانمی.
متعجب و مبهوت به سمت صدا برگشتم و پسر خوش‌پوش؛ اما بدنگاهی را در مقابلم دیدم. اخم‌غلیظی روی پیشانی‌ام نشاندم که از رو نرفت و قدمی به سمتم برداشت. از این جوان‌های م*ست و بی‌ادب در کوچه‌های خلوت پاریس هم پیدا می‌شدند؛ ولی آن‌جا حتی افراد م*ست هم می‌دانستند حق ن*زد*یک*ی به من را ندارند؛ اما این‌جوان م*ست نکرده در دنیای دیگری سِیر می‌کرد که آخر چوبش را می‌خورد.
کارتی جلوی دیدم را گرفت و باز صدای‌نحس آن‌پسر:
- شاید نیازت بشه.
ای‌خدا! شماره‌ی این‌منحوس به چه درد من می‌خورد؟ مگر من زمانی داشتم که با او بگذرانم؟ من حتی دوستانم را گاهی فراموش می‌کردم و نمی‌توانستم از آن‌ها سراغی بگیرم یا حتی وقتم را با آن‌ها بگذرانم و این میشد دلیل قطع ر*اب*طه‌مان.
چشمی چرخاندم و پرسیدم:
- شما پلیسی؟ یا آتش نشان؟
خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
- بهم می‌خوره؟ معلومه که نه!.
- دکتری؟
- خودم نه؛ اما برادرم آره.
و باز هم خنده‌ی بی‌نمکی کرد.
دستانم را در هم گره زدم و گفتم:
- اگه هیچ‌کدوم از اینا نیستی، پس چرا به شماره‌ات نیاز داشته باشم؟
و دستم را زیر کارت زدم که روی زمین افتاد. لبخند از روی ل*ب‌هایش کنار رفت و با اخم ل*ب باز کرد که صدایی مانع نطقش شد:
- شاید دلش یک‌گوش‌مالی حسابی می‌خواد.
هردو به سمت صدا برگشتیم؛ اوه! چه زیبا! رنگ مشکی چقدر به او می‌آمد. مخصوصاً با آن عینک‌زیبایی که چشمانش را قاب گرفته و برق نگاهش را از همگان دریغ کرده بود. پسر چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد و سریع راهش را کج کرد و از ما دور شد. من که به او حق می‌دادم برای این فرارِ سریع. واقعاً امیرسام از آن‌پسر هیکلی‌تر بود و مسلماً پسر با ماندنش کتک مفصلی نوش‌جان می‌کرد.
امیرسام عینکش را به لباسش آویزان کرد و جلوتر آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- عصر بخیر.
نگاهی کوتاه به آسمان انداختم و زمزمه کردم:
- همچنین.
- بریم؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم که با دست به ماشینش اشاره کرد. به سمت ماشینش قدم تند کردم و خودم را به صندلی‌گرم و نرمش سپردم. پشت رول قرار گرفت و بعد از روشن کردن ماشین پرسید:
- کجا باید برم؟
- دوتا خیابون پایین‌تر.
سری تکان داد و فرمان را در مشتش فشرد. نگاهم به حلقه‌ی سفید رنگش افتاد که انگشت مردانه و کشیده‌اش را جلوه می‌بخشید. قلبم بهم پیچید و اخم‌هایم درهم شد. چرا حلقه پوشیده بود؟ کلافه دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و کف دستم را به شلوارم کشیدم. صدایش مرا به خود آورد:
- چیزی شده؟
سری تکان دادم و به سرعت پاسخ دادم:
- نه. چیزی نیست.
- مطمئنی؟
- بله.
- نکنه از صمیمیت من ناراحتی؟
ابرویی بالا انداختم و مخالفت کردم:
- معلومه که نه! ما قراره دوست باشیم دیگه. عین پدرامون.
- ببین کاترین. اگر سعی می‌کنم باهات راحت صحبت کنم واسه‌ی اینه که تو همکار منی و این درخواست خودت بود و این‌که توی کشور من غریبی و من می‌خوام به عنوان یک‌دوست یا یک‌حامی با من یا مهراب احساس راحتی کنی تا این‌جا کمتر صدمه ببینی. ما زیاد هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم؛ اما می‌تونیم آشنا بشیم.
دستانم را در هم گره کردم و با نگاهم خیره‌ی آن‌ها شدم.
- ممنونم که این‌همه به من لطف داری. من هیچ‌وقت ناراحت نشدم. تازه! باعث میشه کمتر احساس تنهایی کنم.
و لبخند کم‌رنگی زدم.
- پس مشکل چیه؟
- یک‌مشکل شخصیه که دیر یا زود رفع میشه.
- امیدوارم خانم.
خانم!؟ چه لفظ زیبا و کشیده‌ای! مجذوب و سرمست خیره‌اش شدم و ل*ب گزیدم. نگاهش را به سمتم روانه کرد که خجول رو گرفتم و نگاهم را به خیابان‌ها سپردم. لبخندم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم آرام شود؛ اما باعث پر شدن ریه‌ام از بوی گرم و ملایم ادکلن امیرسام شد. شیشه را پایین‌تر دادم و هوای تازه را وارد ریه‌هایم کردم. آدرس‌دقیق را دادم و چندی بعد جلوی ساختمان نگه داشت. صاف نشستم و رو کردم به امیرسام و طبق تعارفات ایرانی‌ها پرسیدم:
- نمیایی داخل؟
ابروهایش بالا پرید و به سمتم برگشت. با دیدن چشمان متعجب‌اش پی به اشتباهم بردم و به سرعت پیاده شدم.
"لعنتی″ به خود و امیرسام فرستادم و به سمت ورودی ساختمان رفتم؛ خودم را به واحد رساندم و وسایلم را جمع کردم و به همان سرعت خودم را به ماشینش رساندم. سرعت گرفته بودم تا مانع از هر فکر چرت و مزخرفی در مورد خودم و امیرسام بشوم؛ ولی باز هم گاهی ذهنم به سمتش کشیده می‌شد. سوار شدم و همین که ماشین را از کوچه بیرون کشاند، به سمتش برگشتم و پرسیدم:
- کجا میری؟
با شوخ‌طبعی پاسخ داد:
- نترس! نمی‌خوام بدزدمت.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- اگه نظرت عوض شد چی؟
خنده‌ای سرداد و گفت:
- به کمکت نیاز دارم.
حالت متعجب صورتم را که دید؛ گوشه‌ی ل*بش به نشانه‌ی لبخند بالا رفت. با شصتش به گوشه‌ی ل*بش کشید و گفت:
- فقط باید یک‌چیزهایی رو بررسی کنی.
- این‌موقع شب؟ خارج از ساعت‌کاری؟ من نمی‌تونم.
- زیاد طول نمی‌کشه. قول میدم.
چشمی در حدقه گرداندم و با لحنی نرم‌تر پرسیدم:
- کجا می‌ریم حالا؟
- خونه‌ام.
تقریبا داد زدم:
- چی؟
دنده را عوض کرد و گفت:
- فکر بدی نکن کاترین. باید بیایی و بهم کمک کنی. مثل انتخاب طرح‌های برتر و بررسی گزارش‌ها. توی شرکت دیدم که استعدادت توی این مسائل عالیه. کمکم می‌کنی؟
من آشنایی کاملی با او نداشتم و در شرایط عادی نباید قبول می‌کردم؛ اما الان شرایط عادی نبود و هدف من ن*زد*یک*ی به او و خانه‌اش بود. پس باید قبول می‌کردم و راه را برای خودم هموارتر می‌ساختم.
نفسی گرفتم و پاسخ دادم:
- البته.
نفسی گرفت و همین که ل*ب‌هایش به کلامی از هم باز شدند، بی‌فکر و بی‌حواس پرسیدم:
- ازدواج کردی؟
نگاهش به سمتم چرخید و به کاوش کوتاه مدتی در اجزای صورتم پرداخت.
- نه.
چشمانم به سمت حلقه‌اش چرخیدند.
- پس این‌حلقه چی میگه؟
خنده‌ی کوتاهی کرد و با شوخ‌طبعی پاسخ داد:
- همین‌جوری پوشیدمش.
سوال دیگری داشتم که به زبان بیاورم؛ اما با رسیدن‌مان به مقصد و نگه‌داشتن ماشینش، منصرف شدم. اگر حلقه را برای دل‌خوشی می‌پوشید؛ اگر ازدواج نکرده بود پس قصه‌ی دلربا چی بود؟ عشق و عاشقی نافرجامی در کار بود؟
ریموت را زد و وارد خانه ویلایی نسبتاً بزرگی شد. با کنجکاوی و دقت به تمام اطراف نگاهی طولانی انداختم. محوطه‌ی‌زیبا و چشم‌گیری که من را به یاد همان عمارت پر سر و صدای بچگی‌هایم می‌انداخت. عمارتی که حالا آن‌قدر بی‌روح و ترسناک شده بود که جرأت وارد شدن به آن‌جا را نداشتم. هیچ‌چیز به خصوصی برای کنجکاوی در آن‌حیاط نسبتاً بزرگ وجود نداشت که مرا به آن‌چه می‌خواستم برساند. ماشین که از حرکت ایستاد، نگاهم را به روبه‌رو دوختم؛ یک‌خانه‌ی دو طبقه با نمای سفید رنگ که روزنه‌هایِ نورِ برخاسته از چراغ‌هایِ کم نورِ محوطه، باعث درخشش آن‌ها میشد.
- بفرمایید.
به سمتش برگشتم که با نگاهش به ساختمان اشاره کرد و از ماشین پیاده شد. وسایلم را در آ*غ*و*ش کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در را با شانه‌ام بستم.
امیرسام کنارم ایستاد و دستش را برای کمک پیش آورد.
- من میارم.
به سرعت شانه عقب کشیدم و مخالفت کردم:
- نه. خودم می‌تونم بیارم.
- بذار کمکت کنم!.
ابرویی بالا انداختم که اخمی کرد و دستش را جلوتر آورد و کیف استوانه‌ای و کیف دستی‌ام را گرفت.
- خیلی‌لجبازی دختر!.
به چند دفترچه‌ی درون دستم نگاهی انداختم و گفتم:
- به کمک نیاز نداشتم.
و نگاهم را بالا کشیدم. سری تکان داد و زیر ل*ب زمزمه‌ای نامفهوم سر داد. شانه‌ای بالا انداختم و به دنبالش قدم برداشتم و همین حین اطراف را از نظر گذراندم. از کنار تاب و سرسره‌ی کودکانه گذشتیم و به برکه‌ی کوچک مصنوعی رسیدیم. لبخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد و نسیم ملایمی که از جانب گل‌ها به صورتم خورد؛ به لبخندم روح بخشید. برای اطمینان از فرضیه‌هایم، پرسیدم:
- خونه‌ی خودتونه؟
از پله‌ها بالا رفت و پاسخ داد:
- بله.
- از بچگی همین‌جا زندگی می‌کردین؟
نیم‌نگاهی به سمتم انداخت و کنار در ایستاد.
- چطور؟
مقابلش ایستادم و بالحنی که سعی در عادی بودنش داشتم؛ پاسخ دادم:
- آخه به‌نظر نو ساخت میاد.
درِ چوبی بزرگ را به داخل هول داد و همین حین پاسخ سوالم را بیان کرد:
- خونه‌ی بچگیمه؛ اما بازسازی شده.
ابرویی بالا انداختم و با تعارفش وارد ساختمان شدم. همین که قدم در راهرو گذاشتم، دختری هیجان‌زده و بشاش مقابل‌مان قرار گرفت و خطاب به امیرسام گفت:
- سلام عزیزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
از کلمه‌ای که به کار برد و صمیمت نگاهش، ابروهایم بالا پریدند و تعجب بر چهره‌ام چیره شد. به‌آرامی عقب کشیدم که به‌سرعت خود را به امیرسام رساند و نگاه مرا با خود دنبال کرد. صدای‌ضعیف امیرسام توأم با اخم او را خطاب قرار داد:
- سلام. این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
به صورت دختر دقیق شدم. خودش بود. دلیری؛ دلربا دلیری. در نگاه‌اول مژه‌های بلند و ل*ب‌های سرخش جلب توجه می‌کرد. صورت زیبایی داشت که در آن‌مانتوی سفیدرنگ و جین، جذاب‌تر هم به نظر می‌رسید.
وقتی پاسخِ بی‌روحی از سویِ امیرسام شنید و نگاه‌خیره‌ی من را دید؛ سعی کرد لبخندش را حفظ کند و با کنجکاوی از من پرسید:
- ببخشید شما؟
ابرویی بالا انداختم و با غروری که همیشه از به میان بردن فامیلی‌ام به سراغم می‌آمد، پاسخ دادم:
- کاترین ایلیچ. طراح لباس.
به‌وضوح جاخوردنش را دیدم؛ اما به روی خودش نیاورد و من را نادیده گرفت. رو به امیرسام کرد و باناراحتی گفت:
- امیر! اومدم با هم صحبت کنیم.
صدای امیرسام باعث شد متعجب به سمتش برگردم:
- خانم دلیری! مهمان حبیب‌خداست؛ اما اگر شما قصد داری بازم گذشته رو پیش بکشی؛ مجبورم شما رو بیرون کنم. قصه‌ی ما خیلی‌وقته تموم شده و من و شما به عنوان دو تا آدم تحصیل کرده بهتره که این‌موضوع رو دیگه پیش نکشیم.
صدای‌مبهوت دلربا، احساس ناراحتی عجیبی را به جانم انداخت که دلیلش را تنها خودم می‌دانستم و خودم.
- امیر!.
امیرسام قدمی به سمتش برداشت و باملایمت گفت:
- دلربا جان! این‌موضوع رو کش نده.
نگاهم میان دلربا و امیرسام در گردش بود و دلربا گوشه‌ی‌لباس امیرسام را که لاقید روی شلوارش رها شده بود؛ میان انگشتان لاک‌زده‌اش به اسارت کشاند و با بغضی آشکار گفت:
- برام پاپوش درست کردن. باور کن!.
رفته‌رفته لبخندهای اجباری امیرسام به اخم و تخم تبدیل شد و صدایش سرشار از حرص و عصبانیت:
- خودت خوب می‌دونی این‌ها برام ذره‌ای اهمیت ندارن. تو از اعتماد من سوءاستفاده کردی دلربا!. چندبار باید بهت توضیح بدم که دیگه چیزی بین ما نیست؟
- امـ... .
دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و خودش را کنار کشید.
- کافیه! خواهش می‌کنم تمومش کن و از این‌جا برو.
رو گرفتم از صح*نه‌ای که می‌دیدم. اشک‌های دلربا به سرعت می‌ریختند و امیرسام به او توجهی نمی‌کرد. صدای هق‌هقش که بلند شد؛ به‌سرعت به‌سمت در قدم تند کرد و بیرون زد. با رفتنش، صدای‌ نفس‌عمیق امیرسام مرا مجبور کرد که به سمتش برگردم. در را به آرامی بست و به سمتم قدم برداشت. ابرویی بالا انداخت و در کمال خون‌سردی و بی‌احساسی گفت:
- متأسفم. نمی‌دونستم این‌جاست.
شانه‌ای بالا انداختم و زمزمه کردم:
- خواهش می‌کنم.
با دست به انتهای راهرو اشاره کرد و تعارف زد که تشکری کردم و همین که چند قدم برداشتم، خانمی داخل راهرو پیچید و با دیدن من و امیرسام، درجا بی‌حرکت ماند. نگاهی میان‌مان رد و بدل کرد و با تعجب رو به امیرسام زمزمه کرد:
- امیرجان!.
می‌شناختمش. او را در عکس‌های یادگاری امیرعلی کیانفر دیده بودم. مادر امیرسام بود و همسر امیرعلی. گرد زمانه بر چهره‌اش نشسته بود؛ اما هنوز هم همان چشمان مهربانی که در عکس‌ها داشت را در صورتش می‌شد دید. به رسم ادب، قبل‌از آن‌که او شروع کند. سلام دادم و گفتم:
- فکر کنم شما مادر آقای کیانفر باشید. درسته؟
لبخندی‌غریبه روی ل*ب‌هایش نشاند و جلوتر آمد. سلامم را پاسخ داد و گفت:
- بله. عذر می‌خوام من شما رو می‌شناسم؟
- کاترین هستم. همکار آقای کیانفر و متأسفم که این‌موقع شب مزاحم شدم.
به‌سرعت خودش را مقابلم رساند و گفت:
- نه جانم. این چه حرفیه؟ خوش اومدی. بفرمایید داخل.
- ممنون.
فاطمه‌‌خانم با خوش‌رویی من را به داخل راهنمایی کرد که تشکر کردم و هرسه به سمت سالن رفتیم. امیرسام و فاطمه‌خانم زودتر از من وارد سالن شدند که ناگهان همهمه‌ای ایجاد شد و من متعجب وارد سالن شدم. جمعیت نه چندان زیادی ایستاده بودند و امیرسام با خنده و خوش‌آمد با آن‌ها صحبت می‌کرد. سکوت که کردند، سلامی کوتاه و مختصر دادم و بدون آن‌که تغییری در چهره‌شان ایجاد کنند؛ به‌آرامی پاسخ دادند. به تعارف فاطمه‌خانم روی یکی از مبل‌های کرمی جای گرفتم و سعی کردم غریبگی‌ام در آن جمع را با شنونده بودن، از ذهنم بیرون کنم. فاطمه‌خانم خطاب به امیرسامی که روی مبل کناری‌ام جای گرفته بود، پرسید:
- دلربا رفت؟
امیرسام اخمی به روی صورت نشاند و پاسخ داد:
- بله.
فاطمه‌خانم نوچی کرد و او را توبیخ کرد:
- نباید این‌جوری نامزدی رو بهم می‌زدی!. به هرحال دختر مردم آبرو داره.
- مگه آبروریزی شده؟ به درد هم نمی‌خوردیم و موضوع تموم شد.
باکلام جدی‌اش فاطمه‌خانم دست از سرزنشش برداشت و رو به من پرسید:
- شما خوبی دخترم؟
لبخندی کم‌رنگ روی صورت نشاندم و پاسخ دادم:
- ممنونم.
- اهل ایران نیستی، درسته؟
- بله. من به‌تازگی از فرانسه اومدم.
امیرسام ادامه داد:
- ایشون طراح افتخاری ما هستن.
این‌که او هم همانند من آشنایی و دوستی پدران‌مان را همانند رازی تلقی می‌کرد؛ برایم خوشایند بود. صدای گوشی‌ام که بلند شد با عذرخواهی کوتاهی گوشی را از جیب مانتویم بیرون آوردم. با دیدن پیش شماره‌ی فرانسه قلبم از جا کنده شد. می‌دانستم چه کسی پشت‌خط منتظر من بود و چرا زنگ‌زده بود. شرمم میشد از پاسخ دادن و صحبت کردن با او؛ اما چاره‌ای نداشتم. من برای پدرم دنیا را هم به هم می‌ریختم. انگشت اشاره‌ام را به روی فلش سبز کشیدم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و به فرانسوی گفتم:
- سلام.
صدای ناراحتش در گوشم پیچید و قلبم برای لحظه‌ای از تپش افتاد.
- سلام. کجایی تو دخترجان؟
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و او ادامه داد:
- چرا ایران؟ این‌جا این‌همه فرصت‌های‌شغلی داشتی خب.
نفسی گرفتم و پاسخ دادم:
- این‌جا رو دوست دارم. به عنوان یک مسافرت کوتاه‌مدت بهش نگاه کنید.
- اگه بلایی سرت بیاد من چکار کنم آخه؟ چرا این‌همه خودخواهی؟
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان‌هایم آزاد کردم و زمزمه کردم:
- روح پدر و مادر مراقبم هستن.
- دخترم! خواهش می‌کنم برگرد.
- پدربزرگ؟
حرصی شد و باعصبانیت به جانم نق زد:
- تو دیوونه‌ای دختر؟ اون همه ثروت رو ول کردی رفتی که چی بشه؟ اون‌جا چی داره که بهش پناه بردی؟
- من کارم رو دوست دارم. برای کار اومدم ایران.
- و دیگه؟ این که تکراریه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بذارید یه مدت از پاریس دور باشم. به این‌تنهایی نیاز دارم.
صدای نفس‌عمیق و پردردش را که شنیدم از خودم دل‌خور شدم. من همیشه این‌مرد را اذیت می‌کردم و قلبش را به درد می‌آوردم.
- چرا این‌همه شبیه پدرت شدی؟ لجباز!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- خیلی دوست دارم.
نفسی گرفت و صادقانه پاسخ داد:
- من بیشتر.
- مراقب سلامتی‌تون باشید.
- تو بیشتر عزیزم.
- چشم. می‌بوسمت.
- می‌بوسمت.
تماس را که خاتمه داد؛ نفس عمیقی کشیدم و از خدا و مسیح طلب بخشش کردم برای آزاری که به این‌مرد می‌رساندم مستحق آمرزش خدا بودم یا نه؟
نگاهم را بلند کردم و رو به امیرسام پرسیدم:
- شروع کنیم؟
برخاست و زمزمه‌وار پاسخ داد:
- شروع کنیم.
لبخندی زدم و بلند شدم. دفترچه‌ها را برداشتم و کیفم را به دست گرفتم. امیرسام کمکم کرد و با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کردیم و من به دنبال او از سالن بیرون زدم.
به انتهای سالن که رسیدیم در را باز کرد و کنار ایستاد. با دعوتش، تشکری کردم و خودم را درون اتاق انداختم. نگاه کنجکاوم را سراسر اتاق گرداندم. درست شبیه اتاق‌کار پدرم بود. کتابخانه‌ی نسبتاً بزرگی داشت که هر قفسه‌اش پر بود از کتاب‌های رنگی با موضوعات‌متنوع که آدم را وسوسه می‌کرد برای لمس تک‌به‌تک کاغذهای چاپی و ساعت‌ها مطالعه‌ی ل*ذت‌بخش. یک‌دست مبلمان‌راحتی و یک‌تلویزیون نیز در گوشه‌ای از اتاق قرار داشت. وقتی نگاهم انتهای اتاق را شکار کرد؛ از این شباهت قلبم به درد آمد و به یاد روزهایی افتادم که پدر ساعت‌ها برایمان می‌نواخت. ویالن طلایی‌رنگ زیبایی که روی میز بود، درست شبیه ویالن پدر بود؛ حتی سه‌پایه و دفترچه‌ی نت‌ها.
- کاترین؟
همانند پرت شدن از بلندی، از افکارم به بیرون پرت شدم که باعث بریده شدن نفسم شد. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس‌عمیقی کشیدم و همین‌که آرام‌تر شدم؛ به عقب برگشتم. پشت میز ایستاده بود و منتظر من. با قدم‌هایی که حالا لرزش خفیفی داشتند به سمت میز رفتم و روی صندلی جای گرفتم و وسایلم را روی میز قرار دادم. دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و محکم فشردم تا مانع از این لرزش‌شان شوم؛ اما لرزش دستانم نیز به آن‌ها اضافه شد.
باید آرامش خود را حفظ می‌کردم تا مبادا ذهن او را درگیر کنم و او پی به رازهایم ببرد؛ اما شباهت این‌اتاق و یادآوری گذشته، اجازه‌ی مرتب‌سازی ذهنم را نمی‌داد.
- چیزی شده؟
نفس بریده شده‌ام را با شدت بیرون فرستادم و سرم را بلند کردم. چه چیزی در نگاهم مشاهده کرد را نمی‌دانم فقط نگرانی را در نگاه شرقی‌اش حس کردم.
- خوبی؟
برای تایید حالِ خوبم، سرم را تکان دادم و پاسخ دادم:
- ممنون. خوبم.
باشه‌ای زمزمه کرد و میز را دور زد.
- الان برمی‌گردم.
و از اتاق بیرون زد. نگاهم را به دست‌های لرزانم دوختم. از فشار زیادی که متحمل شده بودند،؛ سفیدی پوستم به سرخی می‌زد و رگ‌های سبز رنگم، متورم شده بودند و برای بیرون زدن از پو*ست نازک و شفافم لحظه‌شماری می‌کردند. نفسی عمیق کشیدم و فشارِ روی دستانم را کم کردم و کف هر دودست را روی زانوهایم کشیدم تا خیسی ناشی از عرق سرد را بگیرم. با صدای‌آرام امیرسام، به سمتش چرخیدم که سینی قرار گرفته روی میز توجهم را جلب کرد.
- بفرمایید.
لیوانی را مقابلم گرفت و گفت:
- فکر کنم فشارت افتاده؛ کمی از این بخور.
همیشه از مردهایی که به زن‌ها اهمیت می‌دادند و مثل یک‌جنتلمن برخورد می‌کردند؛ خوشم می‌آمد. همین‌طور خیره‌ی چشمان قهوه‌ایش شده بودم که باز هم صدایم کرد. لبخندی زدم و با تشکر کوتاهی لیوان را گرفتم و به ل*ب‌هایم چسباندم. مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان نوشیدم. خنکای شربت که درون تمام تار و پود بدنم رسوخ کرد؛ مثل یک‌نسیم‌زمستانی تنم را لرزاند. لیوان را روی میز گذاشتم و خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و نگاهم را به بالا کشاندم.
- خیلی ممنونم.
- خاله رو صدا بزنم؟
متعجب ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- چرا؟
- خب، ایشون دکترن. بابا چیزی بهت نگفته بود؟
سری به طرفین تکان دادم و پاسخ دادم:
- نمی‌دونستم. خب ایشون در مورد خانواده‌اش چیزی نمی‌گفت.
- تو هم هیچ‌وقت دلیلش رو نفهمیدی؟
به سرعت پاسخ دادم:
- نه.
کف دستانم را روی بازوهایم سوق دادم و نفس‌عمیقی کشیدم.
- شروع کنیم؟
ابروهایش را در هم کشید و پرسید:
- مطمئنی خوبی؟
بالبخند سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و مابقی نو*شی*دنی‌ام را سر کشیدم. صندلی‌ام را به میز تحریر نزدیک کردم که "باشه‌ای" زیرلب گفت و پشت میز جای گرفت. دستانم را روی زانوهایم قرار دادم. لرزششان از بین رفته بود و تنم کم‌کم گرم‌تر میشد و از عرق‌سرد هم خبری نبود. بالآخره باید با گذشته و نبود پدر و مادرم کنار می‌آمدم.
سرم را بلند کردم و به امیرسام خیره شدم تا خواسته‌اش را به زبان آورد.
- یه سری گزارش هستن که باید بررسی بشن و چندتا طرح اصلاحی.
- بله.
دستم را پیش بردم و گزارش‌ها را گرفتم و روی میز گذاشتم؛ اولین دفترچه‌ی گزارش را باز کردم که مربوط به فرآیند تولیدِ طی دوره بود. وقتی از برگشت حالت تعادل به بدنم خیالم راحت شد، مشغول بررسی و تصحیح گزارش‌ها شدم. همه‌ی این‌دانش‌ها را مدیون پدر بودم و روزهایی که به زور مرا با خود به شرکتش می‌برد. او می‌خواست من هم همانند خودش تاجری به نام شوم و نام‌خانوادگیمان را حفظ کنم.
دفترچه‌ها را مرتب چیدم و برگه‌های A4 را با دستگاه منگنه به هم متصل کردم و کنار گزارش‌ها قرار دادم. طرح‌های اصلاح شده را نیز مرتب چیدم و در آخر گزارشی که مربوط به سرپرست بخش طراحی بود و عملکردش. نفس عمیقی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم که فریاد استخوان‌های کمرم بلند شد. از درد ناگهانی و کوتاه مدتش "آخ" کوچکی گفتم و نگاهم را برگرداندم.
صندلی خالی و برگه‌های انبوه مرتب شده، نشان از عملکرد سریع و ماهرانه‌ی امیرسام در مدیریت داشت. عطر گرمی که از خود به جای گذاشته بود هم نشان می‌داد که مدت کوتاهی‌ست اتاق را ترک کرده.
چشمانم که سینی روی میز را شکار کرد، بی‌توجه به نبودنش و خستگی ناشی از درگیری‌های محاسباتی و تفاوت تجارت ایران و آموخته‌هایم، دستم را پیش بردم و شیرینی درون بشقاب را به د*ه*ان بردم. بی‌توجه به صداهای درون سالن، از جای برخاستم و حینی که با باقیمانده‌ی شیرینی مشغول بودم، به گشت و گذار در اتاق پرداختم. نت‌های موسیقی را با انگشتانم لمس می‌کردم و به آرامی با صدای درون ذهنم که تنها یادگار بابا بود؛ هم‌خوانی می‌کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. برای او که می‌نواخت و مادر که او را در خواندن یاری می‌کرد. برای جمعی که همیشه سه‌نفره بود و کارولین و کلارا را نداشت. آن دو هیچ‌گاه نبودند. یا در تخیلات‌شان سیر می‌کردند یا به تفریح می‌پرداختند. برای همین بود که پدر و مادر، ر*اب*طه‌ای صمیمانه‌تر با من داشتند و این‌دلیلی بر حسادت خواهر بزرگ‌ترم کارولین شد. حسادتی که روز به روز بیشتر می‌شد و با وصیت پدر و رسیدن بیشتر اموالش به من، آتشی‌تر شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- سلام.
دوباره آن حس پرت شدن و لرزش خفیف در وجودم رخ داد که به سرعت به عقب برگشتم و با د*ه*ان پر، به دخترک ریز نقش میان چهارچوب خیره شدم. موهای مواج و چشمان درشتش، از او دختری شیرین ساخته بود که چشم، از دیدنش خسته نمیشد. لبخندی به صورتش زدم و محتوای دهانم را به سرعت بلعیدم. مقابلش قرار گرفتم و روی دوزانو نشستم.
- سلام عزیزم. چه دختر زیبایی!.
لبخندی زد که دندان‌های سفید ردیفش نمایان شد. باهمان لبخند گفت:
- ممنونم. اسمت چیه؟
- کاترین.
از فرط تعجب، چشمان‌درشت مشکی‌اش درشت‌تر شد.
- چی؟
خنده‌ی کوتاهی سر دادم و بازویش را با کف دست نوازش کردم.
- کاترین.
دستش را بالا آورد و انگشت اشاره‌اش را روی گونه‌اش زد و گفت:
- سخته.
- خب تو هرچی دوست داری صدام کن.
اخم‌هایش را در هم کشید.
- سخته؛ اما می‌تونم بگم.
ابروی بالا انداختم.
- پس بگو ببینم بلدی!
کمی طول کشید تا کلمات را کنار هم قرار دهد و بعد از چندین‌بار امتحان کردن، بالاخره نامم را به زبان آورد. دست راستم را از بازویش جدا کردم و روی موهای خرگوشی‌اش کشیدم و پرسیدم:
- اسم تو چیه؟
- پرستش.
با آن که معنی اسمش را نمی‌دانستم؛ اما از تلفظش از زبان او خوشم آمد.
- چه قشنگ! عین خودت.
در کمال ادب تشکر کرد.
- ممنونم.
دستم را در دستانِ کوچکش گرفت و پرسید:
- با هم دوست بشیم؟
همیشه دوستی و صمیمیت با بچه‌ها را دوست داشتم و خیلی خوش‌حالم می‌کرد. برای همین با اشتیاق سری تکان دادم و باصدایی که مملو از هیجان بود؛ گفتم:
- البته.
مثل من هیجان‌زده شد و به بالا پرید و باذوق کودکانه‌اش گفت:
- آخ جونمی!.
خودش را عقب کشید و دستم را محکم گرفت.
- پس بریم پیش مامانی بگیم دوست شدیم.
همین که موافقت کردم؛ به سرعت دستم را کشید که باخنده او را یاری کردم و تلوتلوخوران به دنبالش کشیده شدم. از اتاق که بیرون زدیم؛ صدای نسبتاً بلند کفش‌هایم منجر به ایجاد سکوتی‌مطلق در سالن شد. وسط‌سالن به طور ناگهانی دستم را رها کرد که سریع تعادلم را حفظ کردم تا نیوفتم. به سمت خانم جوانی رفت و جلوی پایش ایستاد و گفت:
- مامانی؟ من و کاترین دوست شدیم. خوشگله؟ نه؟
خانم جوان نگاهش را از پرستش گرفت و به سمت من سوق داد که بالبخند پاسخش را دادم. با آویزون شدن پرستش به پایم، کمی به‌عقب تلوتلو خوردم؛ اما به‌سرعت دستم را به دیوار گرفتم و باخنده‌ی کوتاهی پرستش را صدا زدم و دستم را روی موهایش کشیدم. صدای‌قدم‌هایی که در کنارم ایجاد شد، باعث بلند شدن سرم شد. به خانم جوان مقابلم یا همان مادر پرستش، خیره شدم و در سلام دادن پیشی گرفتم:
- سلام. از دیدنتون خوش‌وقتم.
لبخند پهنی زد و دستش را جلو آورد که دستم را پیش بردم و دست دادم.
- سلام عزیزم. همچنین. من المیرا هستم؛ مادر پرستش کوچولو و خواهر امیرسام.
از فهمیدن نسبتش با امیرسام به یاد گذشته‌ای افتادم که مطمئناً برایشان بسیار دشوار بود. المیرا و الهام، دوقلوهای مهربان.
با جمله‌ی پرستش، متعجب چشم گرد کردم.
- آبجیِ بابا میشه.
المیرا به سرعت جمله‌ی دخترش را ویرایش کرد:
- همسرم وقتی پرستش یک‌سالش بود فوت شد. از اون‌جایی که امیرسام مثل پدر بالا سر پرستش بود؛ پرستش بهش میگه بابا.
جمله‌ی المیرا را که هضم کردم؛ درد درون صدایش و صورت محزونش باعث فشرده شدن قلبم شد و با ناراحتی گفتم:
- متأسفم.
لبخندی زد.
- ممنونم عزیزم.
باصدای امیرسام، به سرعت به سمت راست برگشتم که درست در کنارم قرار گرفته بود.
- این‌طرح رو آرش کشیده؟
نگاه‌خیره‌ام را از چشمانش گرفتم و به طرح دوختم و پاسخ دادم:
- بله. چطور؟
شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
- فکر نمی‌کردم با یک‌تغییر جزئی این‌همه خوب کار کنه.
- بعضی‌وقت‌ها فقط به یک‌تلنگر نیازه تا بهترین بشی.
نگاهم را به پایین سوق دادم که با نگاه خیره‌ی پرستش تلاقی کرد. به چشمان زیبایش لبخندی زدم و مقابلش زانو زدم و پرسیدم:
- قول میدی با مامان بیایی خونه‌ی من؟
سرش را به سمت المیرا برگرداند و همین که تأییدیه را گرفت با خوش‌حالی به سمتم برگشت و پاسخ داد:
- بله. حتماً.
گونه‌ام را محکم ب*و*سید که دلم برای این‌همه شیرینی و لحن کودکانه‌اش غش رفت. محکم بغلش کردم و روی موهایش را ب*وسه‌ای نشاندم. امیرسام کنارش نشست و پرستش را به‌آرامی جدا کرد و گفت:
- کاترین رو اذیت نکن عزیزم!.
پرستش اخمی کرد و تشر زد:
- دوست خودمه!.
- خیلی‌خب بلا خانم! هرچی شما بگی.
لبخندی زد و خودش را در آ*غ*و*ش امیرسام رها کرد و هردو بلند شدند. من هم مقابل امیرسام قد علم کردم و پرسیدم:
- کارها تموم شدن؟
سری تکان داد و گفت:
- بله. ممنونم.
رو برگرداندم و المیرا را خطاب قرار دادم:
- از دیدنت خیلی‌خوشحال شدم و خوشحال‌تر میشم اگر یک‌روز مهمان من باشی.
لبخند مهربان مختص به خودش را زد و گفت:
- حتماً. باعث افتخارمه.
لبخندی زدم و مسیر نگاهم را دوباره به سمت امیرسام کشیدم.
- من دیگه باید برم.
- شام رو پیش ما بمون.
- ممنونم. من باید برم.
صدای المیرا من را خطاب قرار داد:
- این موقع شب خوبیت نداره؛ مامان شام درست کرده و اصرار هم داشتن که تو هم باید باشی.
به سمتش برگشتم و گفتم:
- بازم تعارفات ایرانی؟
خندید و پاسخ داد:
- نه. تعارف نیست.
سری تکان دادم و فرصت را غنیمت شناختم.
- خوش‌حال میشم بیشتر آشنا شیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دستم را گرفت و به‌دنبال خودش هدایت کرد و روی مبل دونفره جای گرفتیم. رو کرد به من و پرسید:
- با فامیل ما آشنا شدی؟
نگاهم را میان جمعیت نسبتاً کم گرداندم و پاسخ دادم:
- نه متأسفانه.
رو کرد به جمع و همان‌طوری که با دست تک‌به‌تک آن‌ها را نشان می‌داد شروع کرد به معرفی کردن:
- خاله زهرا و همسرشون آقا رضا، دوتا دختراشون مینا و مونا.
سری تکان دادم و خطاب به همه‌ی آن‌ها گفتم:
- خیلی خوش‌وقتم. عذرخواهی من رو قبول کنید مجبور شدم به‌سرعت برم سراغ کارایی که به من محول شده بود. امیرسام رو که می‌شناسید؛ موقع کار، خیلی بداخلاقه!.
با جمله‌ی آخرم خنده‌ی همه به‌هوا خواست. لبخندی زدم و نگاهم را از آنان گرفتم و رو کردم به المیرا و پرسیدم:
- می‌تونم یک سوالی بپرسم؟
به سمتم مایل شد و سری تکان داد و گفت:
- البته.
نمی‌دانستم سوالم درست است یا نه؟! اما باید سراز قصه‌ی امیرسام و دلربا در می‌آوردم.
- امیرسام و دلربا جدا شدن؟
- امیرسام گول ظاهر و رفتار معقولش رو خورده بود!. روزای اول عین یک‌خانم متشخص رفتار می‌کرد. امیرسام هم برای آشنایی بیشتر خواست رفت و آمد کنیم و خانواده‌ها در جریان باشن؛ ولی طولی نکشید که اون‌روی دلربا رو شد و همه‌چیز بهم خورد.
بارهایی از تمام‌دغدغه‌ها و آشوب‌هایی که در ذهنم ایجاد شده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم.
- که این‌طور.
نگاهم را گرداندم که پرستش را دیدم. به‌آرامی قدم برداشت و روی مبل، کنار المیرا جای گرفت. المیرا موهای زیبایش را نوازش کرد و پرسید:
- دایی کجاست، مامانی؟
ل*بش را با زبانش خیس کرد و پاسخ داد:
- رفت نماز.
نماز؟ همان حرکاتی که از امیرعلی دیده بودم؟
- نماز، نحوه‌ی عبادت ما مسلمون‌هاست.
از افکارم بیرون پریدم و به سمت مینا برگشتم که ادامه داد:
- آخه دیدم رفتی تو فکر.
سری تکان دادم و در جوابش گفتم:
- چندباری از خواهرم شنیده بودم.
خواهر مینا، (مینو) که خیلی ریزنقش‌تر بود؛ پرسید:
- خواهرت هم این‌جاست؟
لبخند پهنی زدم و با شوخ‌طبعی پاسخ دادم:
- نه. فرستادمش پاریس پیش نامزدش. الان تنهایی کیف و حال می‌کنم.
صدای خنده‌شان بلند شد.
مینو: احتمالاً خواهرت، بزرگ‌تر نیست؟
- آره.
خندید و گفت:
- درد مشترکی داریم.
او را در خندیدن یاری کردم که مینا مشتی به بازوی‌نحیف مینو زد و پرسید:
- مگه من چی‌کارت کردم؟
مینو: خیلی کارا!.
میان کلام‌شان پریدم و با بدجنسی گفتم:
- خواهر بزرگ‌ترا همش می‌خوان دستور ب*دن.
مینو خندید و در تأیید حرفم گفت:
- دقیقاً!. تازه، باید همه‌ی کارهاشون هم انجام بدیم.
مینا با ابروهایی بالاپریده و متعجب گفت:
- مینو؟ نمیری الهی!. من که همه‌اش لباسات رو می‌شورم. تو تا حالا دست به سیاه و سفید زدی؟
مینو لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- حالا اون‌که وظیفه شماست. دست‌های من خ*را*ب میشن خب!.
از پررویی‌اش خنده‌ی همه بلند شد. عجب دختری بود این مینو. درست مثل" کارولین" از تمام کارهای زنانه فرار می‌کرد و در آخر هم پشیمان میشد.
مینا چشم غره‌ای نصیب مینو کرد و خطاب به من پرسید:
- تو هم مثل مینو، این همه خواهرت رو دوست داری؟
با یادآوری خاطرات مشترک با خواهرانم لبخند پررنگی روی ل*ب‌هایم آمد و گفتم:
- بچه که بودیم خیلی هم‌دیگه رو کتک می‌زدیم. نهایت علاقه و محبت‌مون بهم این بود که اگر خرابکاری می‌کردیم در هر صورت من گر*دن می‌گرفتم.
کلامم باعث خنده‌ی همه شد و المیرا گفت:
- پس همیشه دختر بدِ، تو بودی؟
چشمانم را کمی ریز کردم و پاسخ دادم:
- دقیقاً. مامانم همیشه من رو جریمه می‌کرد و یک‌عالمه دروغ هم می‌چسبوند پای کارهام و به بابام گزارش می‌داد. بابا هم در آخر یک‌نگاهی به من می‌انداخت و می‌گفت:« تو هیچی نمیشی کاترین!»
بازهم خنده‌ی زیبای همه بلند شد و من با یادآوری آن‌روزها د*اغ دلم تازه شد؛ اما لبخند زدم تا کسی پی به درد درون س*ی*نه‌ام نبرد!.
ادامه‌ی کلامم را به زبان آوردم:
- بابام راست می‌گفت. اگر کمک‌های خودش نبود من هنوز هم همون‌دختر بازیگوشه بودم که توی کلبه‌ی ته‌باغ زندونی میشد.
مینا باتعجب پرسید:
- زندونی می‌شدی؟
دستی به شالم که در حال افتادن بود، کشیدم و پاسخ دادم:
- نحوه‌ی تربیت پدربزرگم این‌جوری بود. مامانم با این‌که مقصر بودم؛ اما یواشکی برام خوراکی می‌آورد. چندباری هم با خواهرام فرار کردیم.
شلیک خنده به هوا خواست و خودم هم به خنده افتادم. چه روزهای زیبایی بودند. حیف که تکرار نمی‌شدند.
مینو: دوران کودکی هیجان‌انگیزی داشتی. نه؟
سری تکان دادم و زمزمه کردم:
- خیلی. مخصوصاً با پدر و مادرم! بعضی وقت‌ها پابه‌پام شیطنت می‌کردن و گاهی هم جدی بودن.
- بحث سرِ چیه؟
نگاهم را برگرداندم که با نگاه مهربان فاطمه‌‌خانم تلاقی کرد. لبخندی زد و روی مبل جای گرفت و المیرا در جواب سوالش گفت:
- بحث سرِکودکی کاترین بود.
فاطمه‌خانم نگاهی به من انداخت و پرسید:
- حتماً از این‌دخترهای مؤدب و سربه‌زیری بوده؟
خنده‌ی همه که به‌هوا خواست، فاطمه‌خانم با کنجکاوی پرسید:
- مگه نبوده؟
المیرا پاسخ داد:
- نه مامان جان. از اون دختربچه‌های شیطون بوده. البته خیلی هم از خودگذشتگی کرده.
فاطمه‌خانم قیافه‌ی مظلومی گرفت و گفت:
- آخی! مثل بچه‌ام امیرسام.
المیرا اخم ساختگی کرد و گفت:
- آره. بچه‌ات!.
- المیرا؟ چرا این‌همه حسودی تو؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
صدای خنده‌ی‌گرم و مردانه‌ی امیرسام آمد و چندی بعد خودش روی مبل جای گرفت و گفت:
- از بچگی همین‌طور بوده، مادرِمن.
المیرا چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- من حسود بودم؟
- نبودی؟
- نخیر. فقط حساس بودم.
با جمله‌ی المیرا همگی زدیم زیرخنده. صدای گوشی‌ام که بلند شد؛ خنده‌ام را خوردم و گوشی را از جیبم بیرون آوردم. پیش‌شماره‌ی فرانسه بود و شماره‌ی عمارت!. به‌سرعت فلش‌سبز را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم و ل*ب باز کردم:
- سلام.
- سلام عزیزم. خوبی؟ همه‌چیز مرتبه؟
لبخندی به‌نگرانی خواهرانه‌اش زدم و پاسخ دادم:
- ممنونم عزیزم. خوبم. به‌ سلامت رسیدی؟
نفسی‌عمیق کشید و پاسخ داد:
- تازه رسیدم.
- خوبه. پس برو استراحت کن.
- حتماً. بازم بهت زنگ می‌زنم.
- باشه. می‌بوسمت.
- می‌بوسمت.
تماس را خاتمه داد و صدای فاطمه‌خانم مرا به جمع برگرداند:
- کاترین جان؟
همین که نگاهم را به روی خود دید؛ به‌سمت دیگر سالن اشاره کرد:
- بفرمایید شام.
- ممنونم. خیلی زحمت کشیدین.
- تعارفات ایرانی رو به‌خوبی یاد گرفتی.
از خنده‌ی‌نمکینی که کرد؛ من نیز به خنده افتادم و به همراهش برای صرف شام به سمت سالن رفتم. روی صندلی جای گرفتم و با نشستن فاطمه‌خانم همه شروع کردند؛ اما من طبق عادت دستانم را در هم گره زدم و زیر ل*ب دعا خواندم. سپس نگاهم را میان غذاهای‌ایرانی گرداندم که ظرفی مقابلم قرار گرفت. اول نگاهم را به ظرف و بعد به امیرسام دوختم و تشکری کردم که گفت:
- مامان مخصوص شما درست کردن.
- خیلی لطف کردن.
- نوش جان.
زمزمه‌هایی زیر گوشم شنیده شد که گفت:
- بلد نیستی؟
به سمت مینو برگشتم و پاسخ دادم:
- نه اتفاقاً! من زیاد به این‌جا سفر کردم و به شدت قورمه‌سبزی دوست دارم.
صدای شرمنده‌ی فاطمه‌خانم مرا مجبور کرد که به سمتش برگردم:
- ببخشید که من غذای فرانسوی بلد نیستم.
- همین که شما این غذای‌خوشمزه رو تدارک دیدید خیلی هم ممنونم. اتفاقاً من عاشق این غذام.
- نوش جانت عزیزم.
لبخندی زدم و قاشق و چنگال را به دست گرفتم و شروع به خوردن کردم.

***
- خیلی زحمت کشیدین. ممنونم.
- این چه‌حرفیه عزیزم؟ پسر من زحمت داد که نمی‌دونه کِی وقت کاره!.
- من کار کردن رو دوست دارم.
- اما، هرچیزی به‌جا و به‌موقعش خوبه.
- بله. درست میگید.
- مراقب خودت باش عزیزم. باز هم به ما سر بزن.
- حتماً.
گونه‌ام را ب*و*سید و دستم را رها کرد. دستی برای پرستش تکان دادم و از فاطمه‌خانم جدا شدم و به سمت ماشین رفتم که امیرسام به آن تکیه داده بود. نزدیکش که رسیدم در را برایم باز کرد. با تشکری کوتاه سوار شدم و در را بستم. چندی‌بعد امیرسام هم سوار شد و ماشین را به حرکت در آورد و از محوطه بیرون زد.
نگاهم را از شهر گرفتم و به سمت امیرسام برگشتم. همین‌که نگاهم به حلقه‌اش رسید؛ بی‌پروا پرسیدم:
- می‌دونستی با پوشیدن این حلقه فرصت‌های طلاییت رو از دست میدی؟
خنده‌ی‌کوتاهی سر داد و گفت:
- منم ترجیح میدم از دست بدم.
شانه‌ای بالا انداختم و به فضای نسبتاً تاریک و خلوت خیابان چشم دوختم.
- تو برعکس مردهایی هستی که دیدم. اصولاً مردها از مرکز توجه‌ی زن‌های‌زیبا بودن خیلی‌خوش‌حال میشن.
- نه هرمردی!.
شالم را روی شانه‌هایم رها کردم و دستی به‌زیر موهای نم‌گرفته‌ام کشیدم و گفتم:
- اما من که ندیدم.
- دلیل نمیشه که چون تو ندیدی؛ وجود نداشته باشن.
زمزمه کردم:
- شاید.
موضوع را ادامه ندادم و انگشتانم را میان موهایم به بازی گرفتم و قدم‌بعدی را برداشتم.
- از فرانسه چیزی به یاد داری؟
- موقعی که نوجوون بودم؟!
- درسته.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- روزهای خوبی بود، تا این‌که پدرم فوت شد.
- متأسفم.
- ممنونم. در حقیقت اتفاق‌خاصی اون‌جا برام نیوفتاد. پدرم همیشه درحال‌ تحقیق بود و من هم تابستونی که اون‌جا بودم مشغول گشت و گذار بودم.
- یعنی ر*اب*طه‌ی صمیمی نداشتین؟
- چرا؛ اما اون سعی می‌کرد بیشتر اوقات رو به تحقیقاتش برسه.
- حتماً به نتیجه‌ی خوبی هم رسید.
نفسی گرفت و با صدایی تحلیل‌رفته پاسخ داد:
- نمی‌دونم. به‌نظرم که بی‌نتیجه موند. چون مرگ فرصت تست تحقیقاتش رو نداد.
به نیم‌رخش خیره شدم. تمام حواس بینایی‌اش را به مقابلش داده بود و حتی ذره‌ای هم به صورتم نگاه نمی‌کرد. این‌خصلت منفور مسلمانی‌اش به‌شدت مرا عصبی می‌کرد که کار را برایم دشوار می‌کرد و نزدیک شدن را سخت. باید مرا می‌دید. باید مرا لمس می‌کرد تا او را به دام خودم می‌انداختم و پا به خلوتش می‌گذاشتم.
نفسی گرفتم و باصدایی که سعی داشتم ناراحت جلوه‌اش بدهم؛ پرسیدم:
- می‌دونی درچه مورد تحقیق می‌کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
نگاهش را بالآخره به‌سمتم سوق داد که لحظه‌ای برقی در چشمانش احساس کردم و در اعماق‌ذهنم آن خوی‌شیطانی لعنتی‌ام لبخند کریهی به روی صورت نشاند. نگاهش را به‌سرعت دزدید و انگشتانش را به دور فرمان محکم‌تر کرد. توجهم به رگ‌های ب*ر*جسته‌اش جلب شد و افکار افسارگسیخته‌ام به جولان پرداختند؛ اما صدایش مانع هر پیشروی شد.
- نه. صحبت در مورد شیمی و واکنش‌های‌شیمیایی برام جذاب نبود.
هومی درون گلو گفتم و بالبخند سرم را جلوتر کشیدم و باصدایی که از قصد ظریف‌تر کرده بودم، ل*ب باز کردم؛ اما با ایست‌ ناگهانی امیرسام و پرت شدنم به سمتش، جیغ خفیفی کشیدم و چشمانم را از ترس به روی هم فشردم.
ضربان قلبم در سرم به‌صدا در آمد و صدای جیغ‌های‌ممتدی که آن‌شب لعنتی در ماشین می‌کشیدم برایم تداعی شد. دیگر زمان و مکان و حتی گرمایی که به جانم رسوخ کرده بود؛ مهم نبود. آتشی که پشت پلک‌هایم لحظه‌به‌لحظه شعله‌ورتر میشد، زبانم را بسته بود و تنم را هم‌چون بیدی به ر*ق*ص در آورده بود. صدایی ضعیف از دوردست‌ها مرا خطاب قرار داد که رفته‌رفته بانزدیک‌تر شدنش، کلمات واضح شدند.
- خوبی کاترین؟ کاترین جان؟
تکان‌هایی که به شانه‌ام وارد میشد، هم‌چون تلنگری چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز کرد و نفس را به ریه‌هایم بازگرداند. مردی در مقابل چشمانم نگران و رنگ‌باخته در صورتم نفس می‌کشید و گرما تنش را بی‌دریغ به دختر لرزان مقابلش بخشیده بود.
- خوبی؟
بار دیگر سوال پرسید و نگاه من به ل*ب‌هایی افتاد که در انتهای سوال قبلش، نامم را به زبان آورد. کمی طول کشید تا زمان را درک کنم و از گذشته و آن آتش‌دردناک خلاصی یابم. چندین نفس‌عمیق و پی‌درپی کشیدم و باصدایی لرزان پاسخ دادم:
- خوبم.
دستانش که شانه‌هایم را رها کردند، بدنم بی‌اختیار فاصله گرفت و به‌عقب کشیده شد. نباید بیشتراز آن در آغوشش می‌ماندم و افکار درستم را از دست می‌دادم. نباید بانزدیکی بیش‌از حد، او را از خود برنجانم. او به دینش وفادار بود و من نباید از این‌طریق پیش می‌رفتم.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و چند نفس‌عمیق کشیدم. صدای متأسفش مرا خطاب قرار داد:
- متأسفم. یهو نمی‌دونم اون‌گربه از کجا پیداش شد. انگاری برق ماشین چشم‌هاش رو زده بود و مجبور شدم بزنم روی ترمز. تو خوبی؟
موهای‌آشفته‌ام را با انگشتانم شانه کردم و صدای فریادهایم میان آتش را در ذهنم خفه کردم. شیشه را پایین کشیدم و هوای‌تازه را وارد ریه‌هایم کردم. باصدایی که دیگر ظرافت سابق را نداشت و از یادآوری گذشته زمخت شده بود، پاسخ دادم:
- بله.
چندی‌بعد، همین که تب و تاب بدنم به آرامش رسید؛ به‌سمتش برگشتم و گفتم:
- متأسفم. از روی عمد نبود.
و به‌آغوشش اشاره کردم که به‌سرعت نگاه دزدید و استارت را فشرد و باصدایی ضعیف پاسخ داد:
- مهم نیست.
ماشین را به حرکت در آورد و در مابقی مسیر هر دو ترجیح دادیم سکوت کنیم و آن‌ر*اب*طه‌ی دوستانه‌ای که قصد ساختنش را داشتیم، خ*را*ب نکنیم. با رسیدن به مجتمع نگه داشت که تشکری کردم و بی‌هیچ حرف‌اضافه‌ای با وسایلم از ماشین پیاده شدم. خداحافظی کردم و خودم را به ساختمان رساندم. لحظاتی‌بعد بود که در میان تخت‌خوابم دراز کشیده بودم و ذهن دردناکم را به‌سختی آرام می‌ساختم.

***
«فصل دوم»

- خوابیده.
آرام خندیدم. اخمی مهمان ابروهایم کردم و روی صندلی جای گرفتم و لپ‌تاپ را صاف کردم و پرسیدم:
- کِی عروسی می‌گیرید؟
با دیدن داریان در تختِ کلارا چشمانم تا آخرین حد ممکن باز شد. موهای آشفته و چشمان بسته‌ی داریان باعث شد زبانم بند بیاید و با د*ه*ان باز خیره‌ی داریان و کلارا شوم. کلارا که نگاهم را دید، به‌سرعت روی تخت نشست و لپ‌تاپ را به سمت خودش برگرداند. لبخندی زد و گفت:
- به همین زودی. باید با خانواده‌ی داریان هم صحبت کنیم.
سری تکان دادم و پرسیدم:
- مگه مشکلی دارن؟
- نه؛ اما دوست داریم اونا تاریخ رو انتخاب کنن.
- خوبه.
با دیدن ساعت، به‌آرامی برخاستم و گفتم:
- دیگه باید برم عزیزم.
- مراقب خودت باش.
- تو هم.
ب*وسه‌ای برایش فرستادم و لپ‌تاپ را خاموش کردم. بی‌توجه به اتفاقاتی که میان کلارا و داریان می‌افتاد؛ لیوان خالی قهوه‌ام را درون سینک رها کردم و با برداشتن کیفم، از ساختمان بیرون زدم. خودم را به پارکینگ رساندم و سوار ماشین کلارا شدم که آن را برای مدتی که در ایران بودم، خریداری کرده بودم. طولی نکشید که به شرکت رسیدم و ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و به طبقه‌اول رفتم. کارت ورودم را روی دستگاه زدم و از لابی گذشتم و سوار آسانسور شدم. دستی به لباس‌هایم کشیم و در آینه‌ی آسانسور به خودم خیره شدم. لباسی پوشیده بودم که حال شبیه زن‌های‌ایرانی شده بودم؛ مانتو و شلوار کرمی رنگی که دوخت‌بزرگ و تن‌پوش بسیار زیبایی داشت. روسری ساتن بلندی که گل‌های کرم زیبایی داشت را به گونه‌ای به دور گردنم پیچیده بودم که همانند پوشش‌های ایرانی، تمام بلندی موهایم را از پشت سر پنهان کرده بود. دستی به صورتم کشیدم و آرایشم را چک کردم. رژی که زده بودم؛ سرخی ل*ب‌هایم را دو چندان کرده بود و به سفیدی پوستم خیلی می‌آمد.
با ایستادن آسانسور به خودم آمدم و بیرون زدم و وارد بخش شدم. نگاهم را میان تمام قسمت‌های بخش گرداندم. یک‌اتاق‌بزرگ برای طراحان وجود داشت و یک‌اتاق هم مخصوص من درست شده بود که بامهراب صحبت کردم و گفتم این اتاق را برای استراحت کارمندهای خانم درست کنند تا آن‌ها در آن‌جا احساس راحت‌تری داشته باشند و او هم قبول کرد. انتهای سالن هم مکانی برای نشستن و قهوه میل کردن درست شده بود. نگاهی به در بسته‌ی اتاق امیرسام انداختم. هنوز هم خاطره‌ی آن‌شب هیجان‌زده‌ام می‌کرد.
- سلام خانم ایلیچ!.
به سمت صدا برگشتم؛ مرد جوانی همیشگی که درست در تاریخ مقرر برای تحویل گل‌ها آمده بود.
- سلام آقای راد.
- خسته نباشید.
- به هم‌چنین.
جعبه‌ی مخصوص را به سمتم گرفت که با تشکری دریافت کردم. بعد از امضای برگه‌ی تحویل، خداحافظی کردیم و او رفت. وارد اتاق طراحی شدم و سلام بلندی دادم که پاسخ‌های جذابی دریافت کردم.
کیفم را روی میز گذاشتم و گل‌های بخش طراحی را داخل گلدان‌ها قرار دادم و پرسیدم:
- چه خبر؟
آرش پاسخ داد:
- تولیدجدید عالی بود.
بالآخره تولید اول راه‌اندازی شد. لبخندی زدم و گفتم:
- بالآخره تلاش این‌یکی‌دوماه جواب داد.
آریا با اشتیاق پاسخ داد:
- آره. خیلی‌خوش‌حالیم.
آرش هم بااشتیاق گفت:
- طرح من هم جزو لیست تولید رفته.
باخوش‌حالی دستانم را به هم زدم و گفتم:
- این‌عالیه!.
رو به هرسه گفتم:
- عالی بودید دوستان. ممنونم.
از اتاق بیرون زدم و به سمت مدیریت رفتم. یاسمین مشغول مرتب کردن برگه‌هایش بود. درِ اتاق دلارام را با تقه‌ای کوتاه باز کردم و وارد شدم.
- سلام خانم‌زیبا.
سرش را از روی برگه‌هایش برداشت. لبخندی‌عمیق روی صورت نشاند و برخاست.
- سلام خانم جوان. صبح‌بخیر.
- صبح تو هم بخیر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دوشاخه‌ی‌گل از جعبه بیرون آوردم و به دستش دادم و گفتم:
- تقدیم شما.
- ممنونم عزیزم.
گل‌ها را گرفت و با اشتیاق بویید و سپس کنار گل‌های قبلی که هنوز هم شاداب بودند؛ گذاشت. بعداز اتمام کارش کنارم جای گرفت و گفت:
- این‌لباس‌ها خیلی بهت میان.
نگاهی به خودم انداختم و پرسیدم:
- جداً؟
- صدالبته.
جلو آمد و گونه‌ام را ب*وسه‌ای نشاند.
- درست مثل همیشه شیک و مرتب.
چشمکی زدم و گفتم:
-به‌پای شما نمی‌رسم دوشیزه.
خنده‌ای کرد و گفت:
- کم دلبری کن!.
خنده‌ی بی‌صدایی کردم.
- دلبری تخصص شماست که بدجور دل مهراب رو بردی.
هینی کشید و قصد هجوم آوردن کرد که با خنده عقب کشیدم و از اتاق بیرون زدم. صدایش از پشت در آمد که گفت:
- عجب غلطی کردم بهت گفتم!.
از پشت در گفتم:
-می‌بایست غلط نکنی!.
باعصبانیت صدایم زد:
- کاترین!.
خنده‌ای سر دادم و به سمت اتاق مهراب رفتم. مهراب و دلارام مدتی میشد که ازدواج کرده بودند و اتفاقی یکی از دلبری‌هایشان را شنیده بودم و از چیزی برای اذیت کردنش دریغ نمی‌کردم. تقه‌ای به در زدم و با دریافت "اجازه‌ی ورود" وارد اتاق شدم. نگاهم را اطراف اتاق چرخاندم. اتاق امیرسام و مهراب شبیه به هم بودند حتی آن‌پنجره‌ی دایره‌ای شکل بزرگ که من خیلی دوستش داشتم.
همان‌طوری که اطراف را از نظر می‌گذراندم با شوخ‌طبعی گفتم:
- سلام بر رئیسِ خوش‌اخلاق، رفیقِ رئیسِ بداخلاق.
خنده‌ی مهراب به‌هوا خواست و لبخند روی ل*ب‌های من با دیدن قیافه‌ی مقابلم، ماسید و به‌سرعت برگشتم تا فرار کنم که صدایش آمد:
- نمی‌خواد فرار کنی. بیا داخل!.
به‌سمتشان برگشتم. لبخند دندان‌نمایی زدم و باقدم‌هایی‌کوتاه خودم را به آن‌ها رساندم.
- شوخی کردم.
گل‌های درون گلدانِ روی میز را با گل‌های جدید عوض کردم و چند شاخه هم مقابل امیرسام گرفتم که گل‌ها را گرفت و بالبخند گفت:
- مثل هرهفته، به‌موقع.
دستم را به گوشه‌ی لباسم گرفتم و به رسم ادب، روی یکی‌از زانوهایم خم شدم و باطنازی گفتم:
- مرسی.
نگاه‌خیره‌اش روی حرکتم باعث شد سریع صاف و صامت بایستم. نگاهم را به او دوختم که کت زیتونی زیبایی به تن داشت و خیلی به او می‌آمد. لبخندی زدم و نگاهم را بالا کشیدم تا بگویم که چقدر این‌لباس به او می‌آید؛ اما بارسیدن به آن نگاه‌شرقی حرف از یادم رفت. باسرفه‌ای که مهراب زد، رو گرفتم و رو به مهراب که به میز تکیه داده بود؛ پرسیدم:
- اتاق استراحت درست شد؟
- بله بانو.
- خیلی‌ممنونم.
لبخند پهنی زد و گفت:
- وظیفه بود.
در مقابل مهربانی‌اش لبخندی زدم و با گفتن" بااجازه" قصد ترک کردن اتاق را کردم؛ اما صدای امیرسام مانع رفتنم شد:
- کاترین؟
به سمتش برگشتم که ادامه داد:
- آخرماه یک‌مهمونی ترتیب دیدیم برای رهایی از مشکلات و بازگشت عالی‌مون به اقتصاد.
سری تکان دادم و گفتم:
- چقدرخوب.
- میام دنبالت؛ پنجشنبه شب.
- نیازی نیست. خودم ماشین دارم.
لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم ماشین داری؛ اما میام دنبالت.
ناخودآگاه ل*ب‌هایم آویزان شدند که باعث کشیده شدن نگاهش به‌همان سمت شد. به‌سرعت سرش را بلند کرد و گفت:
- می‌تونی بری.
- خیلی‌ممنون. فعلاً.
رو برگرداندم و از اتاق خارج شدم و جعبه‌ی‌خالی را درون سطل زباله انداختم. دستانم را درهم گره زدم و به‌سمت اتاق‌طراحی قدم تند کردم.

***
از زمانی که به ایران آمده بودم، ماه‌ها گذشته بود و روزها به‌سرعت سپری می‌شدند؛ درست برعکس روزهایی که در پاریس بادرد و سختی می‌گذشت. کار کردن در ققنوس و ایران آن‌قدر برایم جذاب بود که دوست داشتم تمام روزهای‌هفته را در شرکت و کنار کارمندها بگذرانم؛ اما حیف، حیف که امکانش نبود. من برای ماموریتی آمده بودم که سرانجامش معلوم نبود. آشنایی امیرسام آن‌چنان که فکر می‌کردم برایم دردسر نشد و همه‌چیز بالعکس عمل کرد. فکر می‌کردم او از رازهای پدرش باخبر بود و حتی یک‌درصد هم برای شیمی و علم بی‌نظیر بیوشیمی علاقه‌ای نشان نمی‌داد. باید وارد فاز دیگری از نقشه می‌شدم. فازی سخت که کمی مرا می‌ترساند. نزدیک شدن به آن‌خانه. اعلام آشنایی امیرسام با من، مرا زودتر از آن‌چه که تصورش را داشتم به نقشه‌هایم نزدیک کرده بود و حال باید آن‌خانه را برای چیزی که همه دنبالش بودیم؛ رصد می‌کردم. به‌خوبی می‌دانستم که صرفاً نقش یک‌دوست را بازی کردن نمی‌توانست مرا به آنچه که برایش زحمت‌ها کشیده بودم، برساند. باید نزدیک‌تر از یک‌دوست می‌شدم و بیشتر در نقش‌هایم فرو می‌رفتم. درمدت زمان گذشته و خون‌گرمی امیرسام توانسته بودیم ر*اب*طه‌ای دوستانه را برای خودمان رقم بزنیم و این یک پوئن‌مثبت و یا امتیاز افتخاری بود.
نفسی گرفتم و از افکارم برای مدتی فاصله گرفتم. مقابل آینه ایستادم تا لباسم را برای آخرین‌بار مرتب کنم. ماکسی زیتونی رنگ که تنها زیبایی و جلوه‌اش یقعه‌ی هفتی و چاک‌پایین لباس بود که از کمی بالاتراز زانو شروع می‌شد. شال حریری، تنها به‌خاطر عقاید مردم این سرزمین به‌ روی موهایم رها کردم و به خود لبخند زدم که ل*ب‌های قرمز آتشینم به نمایش پرداختند. صدای پیامک گوشی‌ام که بلند شد؛ به‌سمت کیف دستی‌ام هجوم بردم و گوشی را بیرون کشیدم. پیامک رسیده از امیرسام را باز کردم که نوشته بود، رسیده است. تمام وسایلم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. کلیدهای برق را زدم و بالبخندی بزرگ در را باز کردم که با نمایشگر آسانسور روبه‌رو شدم. در را بستم و پالتوی پاییزه‌ام را به تن کردم. با باز شدن ناگهانی درِ واحد دیگر، ناخودآگاه نگاهم به همان سمت کشیده شد. مردجوانی از واحد بیرون زد و همین‌ که نگاهش به من افتاد؛ ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- همسایه‌ جدید هستین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
چقدر چهره‌اش برایم آشنا بود و صدحیف که صدای دینگ آسانسور مانع از پردازش گذشته شد. تنها به گفتن بله‌ای اکتفا کردم و به‌سمت آسانسور برگشتم. در که باز شد، بادیدن امیرسام لبخندی زدم و قدمی پیش گذاشتم؛ اما وقتی لبخند کم‌رنگ امیرسام به اخم غلیظی تبدیل شد؛ درجا میخکوب شدم. باکنجکاوی خیره‌اش شدم تا دلیل اخم‌هایش را متوجه بشوم؛ ولی صدای‌مرد باعث شد به‌سمتش برگردم.لبخندی زد و بانگاه خاکستری‌اش خیره‌ام شد و گفت:
- شب‌خوش خانم‌زیبا.
و نگاهش را گرفت و به سمت پله‌ها رفت و از آن‌ها سرازیر شد. شانه‌ای بالا انداختم و به‌سمت امیرسام برگشتم و داخل آسانسور رفتم. با آن اخم‌هایی که امیرسام داشت ترجیح دادم سکوت کنم و تنها به گفتن سلامی اکتفا کردم. پشت‌سرش ایستادم و به مقابلم چشم دوختم که با قرار گرفتن به‌ضرب و محکمِ دستش، روی دکمه‌ی همکف یک‌متر به هوا پریدم و دستم را برای بلندنشدن صدایم مقابل دهانم قرار دادم. مبهوت از عکس‌العملش و سلامی که بی‌جواب مانده بود؛ قدمی به‌عقب برداشتم و به‌دیواره‌ی فلزی آسانسور تکیه دادم. صدای نفس‌های‌عمیقش که به گوشم رسید؛ نگاهم را به هیکلش دوختم. دست‌هایش را به گوشه‌ی کتش رساند و آن‌ها را کنار زد و روی پهلوهایش قفل کرد. شانه‌های عریضش تار و پود پارچه را تحت فشار گذاشته بود و تنومندی‌اش را به رخ می‌کشید. کت و شلوار مشکی که پوشیده بود، خیلی به هیکلش می‌آمد و چهره‌ی او را مردانه‌تر می‌کرد. صدای نفس کشیدنِ کلافه‌اش باعث شد مسیر نگاهم را به نیم‌رخش تغییر بدهم.
آرام و شمرده پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
کوتاه، اما قاطع و عصبی پاسخ داد:
- نه.
از این‌همه جدیت و قاطعیت دهانم بسته شد و بی‌خیال از حال ناخوشش به‌آینه خیره شدم. آسانسور ایستاد و هردو دوش‌به‌دوش بیرون زدیم و از ساختمان و لابی بیرون آمدیم. سوز پاییزی که به بدنم خورد، خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و کف‌دستانم را روی بازوهای محفوظ شده زیرِ پالتویم کشیدم و به‌دنبال امیرسام که جلوتر از من کنار ماشین ایستاده بود؛ رفتم. روی صندلی‌ها جای گرفتیم و چندی بعد با نفسی‌عمیق ماشین را به‌حرکت در آورد. قبل‌از آن‌که بتوانم سوالی بپرسم و از راه دوستی‌مان وارد شوم، صدای پیام گوشی‌ام بلند شد. از درون کیف دستی‌ام بیرونش آوردم و پیام را که از دلارام آمده بود؛ باز کردم.
- اگر امشب خوشگل‌تر از من شده باشی؛ کشته‌ای.
به‌خون‌گرمی‌اش خنده‌ای سر دادم و تایپ کردم.
- پس باید خودم رو پنهون کنم.
به‌سرعت پیام بعدی‌اش رسید.
- یعنی خوشگل‌تر شدی؟
- صدردصد!.
- درد! حواست باشه رئیس ما رو از راه‌به‌در نکنی.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به امیرسام انداختم و برای این‌که حرص دلارام را در بیاورم نوشتم.
- دقیقاً کدوم رئیس؟
- [استیکر عصبی] کوفت، درد!. مهراب که شوهر خودمه!. تو امیرسام رو تور کن.
خنده‌ای کردم و دستم روی کیبورد لغزید تا پاسخش را بدهم؛ اما با نگه‌داشتن ماشین درگوشه‌ی خیابان، متعجب گوشی را پایین آورده و به‌سمت مرد‌عصبی کنارم برگشتم. درحالی‌که سعی می‌کرد مناسب‌ترین لحن را برای صحبت انتخاب کند؛ من‌ومن‌کنان پرسید:
- اون کی بود؟
گیج و منگ ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- منظورت کیه؟
کلافه دستی میان موهایش کشید و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند و سوالش را واضح‌تر پرسید:
- اهورا رو از کجا می‌شناسی؟
اهورا؟ این اسم را چندباری شنیده بودم؛ اما یقیناً مردی به این‌اسم را ندیده بودم. موهای‌فر شده‌ام را کنار زدم و باصراحت تمام پاسخ دادم:
- من همچین آدمی رو نمی‌شناسم. میشه دقیقاً بگی منظورت کی بود؟
عصبی دندان سایید و نفس‌زنان گفت:
- بدم میاد خر فرض بشم.
چشم گرد کردم و مبهوت نامش را به زبان آوردم:
- امیرسام!.
نفس‌عمیقی کشید و زیرلب زمزمه‌ای عصبی سر داد و ماشین را به‌حرکت در آورد. تا رسیدن به‌مقصد هیچ‌سوال دیگری نپرسید و هرچه نگاهش کردم و به‌ذهنم فشار آوردم تا برای سوالش پاسخی پیدا کنم، نشد که نشد. باایستادن ماشین و دیدن ویلای کیانفرها، از آن‌جایی که تحمل این روی امیرسام برایم زجرآور بود؛ به‌سرعت پیاده شدم و بی‌توجه به‌تعداد نسبتاً زیاد ماشین‌ها، مسیر شنی را در پیش گرفتم و وارد ساختمان شدم. پا در راهرو گذاشتم که ناگهان پالتویم به عقب کشیده شد و با هین ترسیده‌ای به دیوار چسبیدم. متعجب به چهره‌ی بهم ریخته‌ی امیرسام خیره شدم و نگاهم را میان اجزای صورتش به گردش در آوردم و در آخر در چشمانش براق شدم.
- چت شده امیرسام؟ بلد نیستی با یک‌دختر چطور رفتار کنی؟
پالتویم را از چنگش آزاد کردم و به‌سمت سالن قدم برداشتم که درست در ابتدای‌سالن، مقابلم قرار گرفت و من از روی اجبار، تکیه‌ام را به دیوار سپردم. نفسی گرفت و درحالی‌که سعی می‌کرد فاصله‌اش را حفظ کند و تُن‌صدایش را کنترل، به فرانسوی پرسید:
- اهورا رو از کجا می‌شناسی؟
متقابلاً به فرانسوی پاسخ دادم:
- اهورا کیه؟
عصبی شدم و ادامه دادم:
- من این‌آدم رو نمی‌شناسم. عین آدم بگو دنبال‌چی هستی آقای‌کیانفر؟
- همون مرد.
- کدوم مرد؟
سرش را کمی جلو آورد و با درمانده‌ترین صدای ممکن گفت:
- به‌نفع خودته از اون‌نامرد دوری کنی!.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- کدوم مرد رو میگی؟ همسایه‌مون رو؟
چشم گرد کرد و متعجب زمزمه کرد:
- همسایه؟
سری تکان دادم و باردیگر موهای لجوجم را کنار فرستادم.
- آره. من امروز دیدمش و نمی‌دونم در مورد چی و کی حرف می‌زنی!.
و بی‌توجه به‌اخم‌های درهم شده‌اش رو گرفتم و به سمت دلارام که در کنار المیرا و مهراب قرار داشت، رفتم. سلامی دادم و بعداز گرفتن جوابم، پالتو و شالم را روی پشتی صندلی قرار دادم. رو به‌ المیرا پرسیدم:
- پرستش کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
- پیش آقاجون بود. الان نمی‌دونم کجاست!.
- آقاجون؟
- پدربزرگمون. می‌خوایی باهاش آشنا بشی؟
لبخندی زدم و با گفتن البته، او را تا رسیدن به میز موردنظرش همراهی کردم. در کنار میزی که مرد و زن میانسالی قرار داشتند، ایستادیم و المیرا با خوش‌رویی رو به آن‌ها کرد و مرا معرفی کرد:
- معرفی می‌کنم: کاترین دوست من و همکار امیرسام.
در سلام‌دادن پیشی گرفتم و سرم را کمی خم کردم.
- سلام.
مرد میان‌سال باخوش‌رویی لبخندی به صورتم زد و گفت:
- سلام دخترم. خیلی‌خوش‌اومدی.
- خیلی‌ممنونم.
المیرا رو کرد به من و گفت:
- آقاجون و خانجون، پدر و مادرِ بابا هستن.
سری تکان دادم و پرسیدم:
- بله. خوش‌وقتم.
خانجون کلامی به‌زبان نیاورد؛ ولی آقاجون پاسخ داد:
- ما هم همین‌طور دخترم.
- عمرتون طولانی!.
لبخند مهربانی زد و تشکری کرد. من و المیرا عذرخواهی کوتاهی کردیم و هردو را به قصد میزِ دلارام و مهراب، ترک کردیم. همین حین که قدم برمی‌داشتیم المیرا مرا خطاب قرار داد:
- با امیرسام دعوا کردی؟
نگاهی‌کوتاه به سویش انداختم و گفتم:
- نه. داشتیم حرف می‌زدیم.
- آخه دیدم امیر بهم‌ریخته است.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- فکر کنم کسی رو دید که نباید می‌دید.
- کی؟
به روی صندلی‌ام جای گرفت و پاسخ دادم:
- اهورا نامی رو.
"چی" نسبتاً بلندی که از د*ه*ان هرسه خارج شد؛ باعث تعجب و بهتم شد. مهراب بااخم‌هایی‌بزرگ رو به من پرسید:
- چی‌کار داشت؟
شانه‌ای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- نمی‌دونم؛ حتی اون‌مرد رو نمی‌شناسم.
نگاهم به موازات قامت کشیده‌ی مهراب بلند شد که خطاب به همه گفت:
- من میرم باهاش صحبت کنم.
جمع‌ما را ترک کرد و به‌سالن دیگر رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا