- *در ضمن، اگر دنبال آدمهای کرایهای هستی؛ باید یک سری به کمپانیهای فیلمبرداری توی کشورهای آمریکایی و اروپایی که تمام هنرنمایی و حرکات و ژستهای زنان رو برای فروش میذارن، بزنی. دیگه بماند که چه چیزهایی به زنها یاد میدن!. حالا، به نظرت اسلام که جلوی این بهرهبرداری از زن رو گرفته، زن رو کرایه کرده یا اون کشورها و کمپانیها؟
تمام گفتههایش منطقی و عین حقیقت بود. تمام گفتههایش در ذهنم رژه میرفت و حماقتهای مردمانم را یادآور میشد. حماقت زنانی کرایهای که زنانگیشان را در معرض فروش میگذاشتند؛ اما دینِ امیرسام از این بهرهبرداری جلوگیری میکرد و علاوه بر آن پشتوانهای مالی_عاطفی را برایش در نظر میگرفت تا بیهیچ دغدغهای زندگیاش را بسازد.* (برگرفته از کتاب جایگاه زن در اسلام(
صدای خانجون باعث شد به سمتِ تختِ چوبی مقابلم برگردم.
- برای چی کنجکاوی؟
نگاهی کوتاه به امیرسام انداختم و خانجون را خطاب قرار دادم:
- من به اسلام علاقه دارم؛ چون خیلی شیرینه؛ در مورد ادیان دیگه هم چیزهایی بلدم. مسیحیت رو هم دوست دارم.
صدای آقاجون آمد:
- ما هم حضرت مسیح رو یکی از پیامبرانمون میدونیم.
نگاهم را به او دوختم و با ناراحتی گفتم:
- اما، اسلام و مسیحیت دو راه جدان.
- اینطور نیست دخترم.
ادامهی کلامش را امیرسام به زبان آورد:
- هردو به خدا میرسن. کاترین؟ اسلام تکمیل کنندهی بقیهی ادیانه. تو میدونستی حتی مریم مقدس هم حجاب داشتن؟! مثل مسلمونها؟!
سری به نشانهی مثبت تکان دادم.
- آره. برای همین من هروقت به کلیسا میرم حجاب میگیرم.
لبخند زد.
- کلیسا میری؟ اینجا هم رفتی؟
با لبخند سر تکان دادم و پاسخ دادم:
- آره. اگر هم نتونم برم؛ موقع خواب اعمال رو انجام میدم.
- چه خوب. یکبار بیا با هم بریم.
- حتماً!.
با صدای آقاجون به سمتش برگشتم.
- بعضی احکام مسیحیت هم مثل اسلام بود؛ اما بعد از مدتی تحریف شدن و به چند دسته تقسیم شدن.
- شما درست میگین. هنوز هم میون دستههای مذهبی توی بعضی احکام اختلاف وجود داره.
- دین یک بهانه است؛ همه باید خدا رو بشناسیم. دین بهونهای برای رسیدن به خداست.
درست بود. دین بهانهای برای رسیدن به خدا بود.
لبخند عمیقی روی ل*بهایم نشاندم و گفتم:
- حرفتون خیلی قشنگه آقاجون. منم به این گفته اعتقاد دارم که پایان هر چیزی خداست. اینکه کاری کنی که خدا رو راضی نگه داری، همون به جا آوردن احکام و تبصرههای دینه.
سری تکان داد و گفت:
- درسته باباجان.
با لبخند به نگاههای زیبای مامان فاطمه و المیرا پاسخ دادم و با یک عذرخواهی، جعبه به دست جمعشان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و جعبه را روی تخت گذاشتم. برای پوشیدنش آنچنان هیجانزده بودم که تمام تنم به مورمور افتاده بود. به سرعت لباسهایم را از تن خارج کردم و با احتیاط الههی عشق را بر تن نشاندم. گیرهی موهایم را باز کردم که خرمن موهایم به روی شانههایم روانه شد. گوشهی لباس را به دست گرفتم و یک دور چرخیدم. از هیجان زیادی خندهای سر دادم و خودم را به سرعت به آینهی ایستاده رساندم. با دیدنِ اندام عر*یا*نم در آن لباس بینهایت زیبا جیغخفیفی کشیدم و به دور خود چرخیدم.
***
با تپشهای نامنظم و نگاهی د*اغ و ملتهب خیرهی آن موجود بینهایت دلربا و جذاب شده بود. زمزمههای زیبای دخترک آنچنان روح و تنش را نوازش میکرد که گر گرفتن تنش را به همراه داشت. قدمی پیش گذاشت که کاملاً غیر ارادی بود. در را بیشتر باز کرد و خودش را درون اتاق انداخت و به همان آرامی در را پشت سرش بست.
باید با اینهمه زیبایی و دلبری چه میکرد؟ آیا توان نگهداشتن خود را داشت؟ آن هم با وجود محرمیت ما بینشان و تعلق داشتن تمام روح و جسم آن دختر به او !؟
بالآخره طاقتش تمام شد و خودش را به دخترکش که پشت به او در حال ر*ق*صیدن و آواز خواندن بود رساند و دستانش را قاب وجودش و گرمایش را به تن او منتقل کرد. "هین" آرامی که از میان ل*بهای کاترین بیرون آمد نیز از نظر او کاملاً فریبنده و وسوسهانگیز بود. سرش را پیش کشید و در گریبان او فرو برد و نجواهای عاشقانهاش را زیر گوش او رها کرد:
- چه میکنی با این دل بانوجان؟
دستان کاترین به دور ساعدش پیچیده شد و نفس گرم و سوزانش از میان ل*بهایش خارج شد و زمزمهی او را پاسخ داد:
- امیرسام؟
همان یک کلمه از زبان دلبرش تمام معادلات و خودداریهایش را به هم زد. بیطاقت او را به عقب برگرداند و سرش را بلند کرد و مهری د*اغ و سوزان را بر ل*بهای سرخ و لرزان محبوبش نشاند. گویی محبوبش بیطاقتتر از او بود که اینگونه خود را میان تار و پود وجود او حل میکرد!. دستان گرم دختر که روی شانههایش نشست و قصد پیش روی داشت همانند جرقهای او را به عقب پرت کرد و نفسزنان ساعد نحیف او را میان مشتهای مردانه و قویاش گرفت و نگه داشت. چشمان مخمور دخترک بیاندازه او را وسوسه میکرد برای شکستن تمام مرزها و قوانین؛ اما در مقابل آن وسوسه پیروز شد و ب*وسهای کوتاه به روی دستان کاترین نشاند و زمزمه کرد:
- تا چنددقیقه دیگه آماده باش بریم بیرون.
و به سرعت خود را از او و آن گرمای وسوسهانگیز دور کرد و به معنای واقعی از آنجا گریخت. در اتاق را بست و تکیهاش را به آن سپرد. صورتش را میان دستانش قاب گرفت و زمزمههایی نامفهوم سر داد. با شنیدن صدای خندههای بلند از سوی باغ، به خود آمد و سر بلند کرد. دستی به صورت و گر*دن ملتهبش کشید و با همان حال خ*را*ب از ساختمان بیرون زد و در مقابل اندک چشمان نظارهگر، خودش را به ماشین رساند. سرش را به روی فرمان گذاشت و نفسهای عمیق و پی در پی سر داد. تمام تلاشهایش برای منحرف کردن ذهنش از آن دخترک دلبر، بیفایده بود و باز هم ذهنش به همان سمت کشیده میشد؛ به ر*ق*ص فریبنده و حرکات کاملاً اغواکنندهاش. این همه بیتابی از او بعید بود و اگر راه چارهای پیدا نمیکرد؛ وضع از آن بدتر میشد. با بسته شدن در و پیچیدن صدای کاترین درون گوشش سر بلند کرد.
- کجا میریم؟
نفس عمیقی کشید و به صورت زیبایش لبخندی زد. کاترین ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خوبی؟
آشوب درونیاش را با نفسی عمیق کمتر کرد و با زمزمهی "خوبم" کاترین را از پرسیدن سوالهای دیگر معاف کرد. استارت را فشرد و ماشین را به بیرون از ساختمان هدایت کرد. مقصدش یکیاز بهترین رستوران باغهای سنتی آن اطراف بود که یکی از طرفداران پر و پا قرص آنجا بود؛ پس به سمت رستوران مسیرش را کج کرد.
***
نفس عمیقی کشیدم و به سمت امیرسام برگشتم. نگاهش را از عمارت گرفت و ناباور به سمتم برگشت.
- خیلی بزرگه؛ مثل قصر میمونه!.
لبخند زدم.
- یکی از بزرگترین عمارتهای پاریسه. از اونجایی که پدربزرگ عاشق سرسبزی بود این عمارت رو میون این جنگلمصنوعی به این بزرگی بنا کرد.
- تو هم اینجا زندگی میکنی؟
- از وقتی پدر و مادرم مردن، آره.
نگاهی به در عمارت انداختم و با استرس ل*ب زدم:
- بریم؟
لبخندی زد و دستش را جلو آورد. انگشتانم را میان انگشتانش سوق دادم و شانه به شانهاش قدم برداشتم. خدمتکار در را باز کرد و وارد راهرو شدیم. به سمت سالن بزرگ رفتیم که با دیدن آنها پاهایم قفل کردند و درجا ایستادم. امیرسام در کنارم جای گرفت و زمزمه کرد:
- من کنارتم.
آب دهانم را فرو دادم و دستش را فشردم. با ورودمان همه به سمت ورودی برگشتند. همهای که شامل مادربزرگ، آلفرد، عمو آرتور، کلارا، کارولین، دنیل و داریان میشد. پدربزرگ روی همان صندلی مخصوصش جای گرفته بود و همینکه نگاه خیرهاش که به انگشتان قفل شدهمان رسید، به آرامی دستم را عقب کشیدم و سلام دادم.
- سلام.
صدای گرم امیرسام گوشم را نوازش کرد که کلام زیبای فرانسوی را بر زبان جاری کرد:
- سلام. روز خوش.
مادربزرگ با همان مهربانی ذاتیاش برخاست و پاسخ داد:
- سلام. خیلی خوش اومدید. از دیدنتون خیلی خوشحال شدیم سامِ عزیز.
- خیلی ممنونم. به همچنین.
آلفرد خودش را به ما رساند و پس از دست دادن با امیرسام گفت:
- از دیدنت خوشبختم و به انتخاب کاترین آفرین میگم.
- خیلی لطف دارید.
- به عمارت ما خوش اومدی.
- ممنونم.
صدای پر ابهت و اخطاردهندهی پدربزرگ بلند شد:
- آلفرد؟
آلفرد بیهیچ حرفی خودش را عقب کشید و حال بدون هیچ مانعی چشمان توبیخگر پدربزرگ به من دوخته شد. قدمی پیش گذاشتم و با صدایی که لرزش نامحسوسی داشت او را خطاب قرار دادم:
- لرد آنسل؟! من... .
رو گرفت.
- من با تو حرفی ندارم کاترین.
ل*بهایم به هم دوخته شدند و دستانم مشت. به سمت امیرسام برگشت. صدای امیرسام که برخلاف مهربانی که نسبت به من داشت، اینبار جدی شد و گفت:
- کاترین هیچ اشتباهی مرتکب نشده آقای ایلیچ.
آقای ایلیچ؟ به همین سادگی؟ قسم میخورم این اولیندفعه بود که کسی پدربزرگ را به این سادگی صدا میکرد و در مقابلش س*ی*نه سپر.
اخمهای پدربزرگ در هم شد و عصایش را به زمین کوبید.
- چه اشتباهی بزرگتر از اینکه کاترین خانوادهاش رو نادیده گرفته و... .
- جسارته من رو ببخشید که حرفتون رو قطع میکنم؛ گفتم که کاترین گناهی نداره و اشتباه از من بوده. من بودم که مهلتی برای آشنایی به کاترین ندادم.
پدربزرگ از جا برخاست و عصبی غرید:
- پس تو اون رو مجبور کردی؟!
نگاه نگرانم را میان هر دو چرخاندم و قدمی به سمت پدربزرگ برداشتم.
- نه! اینطور نیست.
- کاترین!.
آنچنان محکم صدایم زد که تنم لرزید و ناباور به سمتش برگشتم. ابروهای در هم و نگاه عصبیاش به من فهماند که مداخلهای نکنم. به آرامی عقب کشیدم که نگاه عصبیاش را از من گرفت و به سمت پدربزرگ برگشت. سکوت من بی نهایت همه را شگفتزده کرد؛ حتی پدربزرگ را. این سکوت از کاترین بعید بود.
برخلاف چندلحظه پیش، پاسخ پدربزرگ را محترمانه داد:
- هیچ اجباری در کار نبوده و نیست. اگر شما اجازه بدید تنها صحبت کنیم.
پدربزرگ مدتی را سکوت کرد تا این که ابروهایش از هم باز شد و گفت:
- همراه من بیا مرد جوان.
به سمت اتاقش قدم برداشت و امیرسام بیهیچ حرفی او را یاری کرد. وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند. نفس حبس شدهام را با صدا بیرون دادم و نگاه مضطربم را از آن سمت گرفتم.
- نگران نباش!.
به سمت دنیل برگشتم و صادقانه زمزمه کردم:
- نمیتونم دنیل.
مقابلم قرار گرفت.
- درسته که اشتباه کردی و زودتر به پدربزرگت نگفتی؛ اما گناه بزرگی مرتکب نشدی. پدربزرگ تو رو میبخشه و به تصمیمت احترام میذاره.
- اما پدربزرگ فکر میکنه من بدون اجازهاش ازدواج کردم؛ در صورتی که اینطور نیست.
- مطمئنم سام میتونه متقاعدشون کنه.
دستی به شانهام کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- من مطمئنم انتخابت درسته.
لبخند زدم.
- ممنونم دنیل.
- تو روزهای سختی رو در پیش داری؛ فریب این روزها رو نخور!.
لبخندم پر کشید و پرسیدم:
- چه سختی؟
با لبخندش سوالم را بیپاسخ گذاشت. قدمی به عقب برداشت که صدایش زدم:
- دنیل؟!
از حرکت ایستاد.
- بله؟
سوالم را نادیده گرفتم و نگاهی کوتاه به چشمان کارولین انداختم. به آرامی پرسیدم:
- تو و کارولین، رابطتون خوبه؟
ابروهایش درهم شد. به آرامی و بااطمینان پاسخ داد:
- ما مشکلی نداریم کاترین.
از اینکه کارولین، دنیل را داشت، لبخندی عمیق روی صورت نشاندم و سری به نشانهی فهمیدن تکان دادم.
- بیا بشین دخترم.
لبخند بیجانی به مادربزرگ زدم و روی مبل تک نفرهای نشستم و نگاهی کوتاه به درِ بسته انداختم.
- سام با دین تو مشکلی نداره؟
به سمت صدا برگشتم. اولینباری بود که کارولین به آرامی از من سوال میپرسید و نگرانی را در چشمانش مشاهده میکردم. از آیندهای که ممکن بود به سرم بیاید نگران بود؟ خواهر بزرگترم برای ازدواجم غصه میخورد؟ باور کردنی نبود.
- تا به حال از دین من صحبت نکرده.
- من شنیدم مسلمونها روی دینشون حساسن.
- آره؛ ولی به دین من کاری نداره.
- تو چی؟
- من خیلی هم خوشحالم که اون مسلمونه.
- چرا؟
با فکر کردن به خصوصیات و رفتارهای به خصوص آقاجون لبخند به روی ل*بهایم آمد.
- خوش برخورد و دوست داشتنی هستند؛ زن براشون خیلی با ارزشه.
صدای کلارا آمد.
- خانوادهاش چطورن؟
- آقاجون، المیرا، پرستش و مامان فاطمه واقعاً خیلی مهربونن.
- آقاجون؟
- پدربزرگ امیرسام.
سری تکان داد. نگاهم که به چشمان خیس مادربزرگ افتاد، متحیر خیرهاش شدم و صدایش زدم:
- مادربزرگ؟
دستی به صورتش کشید.
- به مادرش میگی مامان؟
- بله. خودش ازم خواست.
- خوبه. پدر نداره؟
- نه. پدرش فوت شده.
- دوستت داره؟
تمام گفتههایش منطقی و عین حقیقت بود. تمام گفتههایش در ذهنم رژه میرفت و حماقتهای مردمانم را یادآور میشد. حماقت زنانی کرایهای که زنانگیشان را در معرض فروش میگذاشتند؛ اما دینِ امیرسام از این بهرهبرداری جلوگیری میکرد و علاوه بر آن پشتوانهای مالی_عاطفی را برایش در نظر میگرفت تا بیهیچ دغدغهای زندگیاش را بسازد.* (برگرفته از کتاب جایگاه زن در اسلام(
صدای خانجون باعث شد به سمتِ تختِ چوبی مقابلم برگردم.
- برای چی کنجکاوی؟
نگاهی کوتاه به امیرسام انداختم و خانجون را خطاب قرار دادم:
- من به اسلام علاقه دارم؛ چون خیلی شیرینه؛ در مورد ادیان دیگه هم چیزهایی بلدم. مسیحیت رو هم دوست دارم.
صدای آقاجون آمد:
- ما هم حضرت مسیح رو یکی از پیامبرانمون میدونیم.
نگاهم را به او دوختم و با ناراحتی گفتم:
- اما، اسلام و مسیحیت دو راه جدان.
- اینطور نیست دخترم.
ادامهی کلامش را امیرسام به زبان آورد:
- هردو به خدا میرسن. کاترین؟ اسلام تکمیل کنندهی بقیهی ادیانه. تو میدونستی حتی مریم مقدس هم حجاب داشتن؟! مثل مسلمونها؟!
سری به نشانهی مثبت تکان دادم.
- آره. برای همین من هروقت به کلیسا میرم حجاب میگیرم.
لبخند زد.
- کلیسا میری؟ اینجا هم رفتی؟
با لبخند سر تکان دادم و پاسخ دادم:
- آره. اگر هم نتونم برم؛ موقع خواب اعمال رو انجام میدم.
- چه خوب. یکبار بیا با هم بریم.
- حتماً!.
با صدای آقاجون به سمتش برگشتم.
- بعضی احکام مسیحیت هم مثل اسلام بود؛ اما بعد از مدتی تحریف شدن و به چند دسته تقسیم شدن.
- شما درست میگین. هنوز هم میون دستههای مذهبی توی بعضی احکام اختلاف وجود داره.
- دین یک بهانه است؛ همه باید خدا رو بشناسیم. دین بهونهای برای رسیدن به خداست.
درست بود. دین بهانهای برای رسیدن به خدا بود.
لبخند عمیقی روی ل*بهایم نشاندم و گفتم:
- حرفتون خیلی قشنگه آقاجون. منم به این گفته اعتقاد دارم که پایان هر چیزی خداست. اینکه کاری کنی که خدا رو راضی نگه داری، همون به جا آوردن احکام و تبصرههای دینه.
سری تکان داد و گفت:
- درسته باباجان.
با لبخند به نگاههای زیبای مامان فاطمه و المیرا پاسخ دادم و با یک عذرخواهی، جعبه به دست جمعشان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و جعبه را روی تخت گذاشتم. برای پوشیدنش آنچنان هیجانزده بودم که تمام تنم به مورمور افتاده بود. به سرعت لباسهایم را از تن خارج کردم و با احتیاط الههی عشق را بر تن نشاندم. گیرهی موهایم را باز کردم که خرمن موهایم به روی شانههایم روانه شد. گوشهی لباس را به دست گرفتم و یک دور چرخیدم. از هیجان زیادی خندهای سر دادم و خودم را به سرعت به آینهی ایستاده رساندم. با دیدنِ اندام عر*یا*نم در آن لباس بینهایت زیبا جیغخفیفی کشیدم و به دور خود چرخیدم.
***
با تپشهای نامنظم و نگاهی د*اغ و ملتهب خیرهی آن موجود بینهایت دلربا و جذاب شده بود. زمزمههای زیبای دخترک آنچنان روح و تنش را نوازش میکرد که گر گرفتن تنش را به همراه داشت. قدمی پیش گذاشت که کاملاً غیر ارادی بود. در را بیشتر باز کرد و خودش را درون اتاق انداخت و به همان آرامی در را پشت سرش بست.
باید با اینهمه زیبایی و دلبری چه میکرد؟ آیا توان نگهداشتن خود را داشت؟ آن هم با وجود محرمیت ما بینشان و تعلق داشتن تمام روح و جسم آن دختر به او !؟
بالآخره طاقتش تمام شد و خودش را به دخترکش که پشت به او در حال ر*ق*صیدن و آواز خواندن بود رساند و دستانش را قاب وجودش و گرمایش را به تن او منتقل کرد. "هین" آرامی که از میان ل*بهای کاترین بیرون آمد نیز از نظر او کاملاً فریبنده و وسوسهانگیز بود. سرش را پیش کشید و در گریبان او فرو برد و نجواهای عاشقانهاش را زیر گوش او رها کرد:
- چه میکنی با این دل بانوجان؟
دستان کاترین به دور ساعدش پیچیده شد و نفس گرم و سوزانش از میان ل*بهایش خارج شد و زمزمهی او را پاسخ داد:
- امیرسام؟
همان یک کلمه از زبان دلبرش تمام معادلات و خودداریهایش را به هم زد. بیطاقت او را به عقب برگرداند و سرش را بلند کرد و مهری د*اغ و سوزان را بر ل*بهای سرخ و لرزان محبوبش نشاند. گویی محبوبش بیطاقتتر از او بود که اینگونه خود را میان تار و پود وجود او حل میکرد!. دستان گرم دختر که روی شانههایش نشست و قصد پیش روی داشت همانند جرقهای او را به عقب پرت کرد و نفسزنان ساعد نحیف او را میان مشتهای مردانه و قویاش گرفت و نگه داشت. چشمان مخمور دخترک بیاندازه او را وسوسه میکرد برای شکستن تمام مرزها و قوانین؛ اما در مقابل آن وسوسه پیروز شد و ب*وسهای کوتاه به روی دستان کاترین نشاند و زمزمه کرد:
- تا چنددقیقه دیگه آماده باش بریم بیرون.
و به سرعت خود را از او و آن گرمای وسوسهانگیز دور کرد و به معنای واقعی از آنجا گریخت. در اتاق را بست و تکیهاش را به آن سپرد. صورتش را میان دستانش قاب گرفت و زمزمههایی نامفهوم سر داد. با شنیدن صدای خندههای بلند از سوی باغ، به خود آمد و سر بلند کرد. دستی به صورت و گر*دن ملتهبش کشید و با همان حال خ*را*ب از ساختمان بیرون زد و در مقابل اندک چشمان نظارهگر، خودش را به ماشین رساند. سرش را به روی فرمان گذاشت و نفسهای عمیق و پی در پی سر داد. تمام تلاشهایش برای منحرف کردن ذهنش از آن دخترک دلبر، بیفایده بود و باز هم ذهنش به همان سمت کشیده میشد؛ به ر*ق*ص فریبنده و حرکات کاملاً اغواکنندهاش. این همه بیتابی از او بعید بود و اگر راه چارهای پیدا نمیکرد؛ وضع از آن بدتر میشد. با بسته شدن در و پیچیدن صدای کاترین درون گوشش سر بلند کرد.
- کجا میریم؟
نفس عمیقی کشید و به صورت زیبایش لبخندی زد. کاترین ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خوبی؟
آشوب درونیاش را با نفسی عمیق کمتر کرد و با زمزمهی "خوبم" کاترین را از پرسیدن سوالهای دیگر معاف کرد. استارت را فشرد و ماشین را به بیرون از ساختمان هدایت کرد. مقصدش یکیاز بهترین رستوران باغهای سنتی آن اطراف بود که یکی از طرفداران پر و پا قرص آنجا بود؛ پس به سمت رستوران مسیرش را کج کرد.
***
نفس عمیقی کشیدم و به سمت امیرسام برگشتم. نگاهش را از عمارت گرفت و ناباور به سمتم برگشت.
- خیلی بزرگه؛ مثل قصر میمونه!.
لبخند زدم.
- یکی از بزرگترین عمارتهای پاریسه. از اونجایی که پدربزرگ عاشق سرسبزی بود این عمارت رو میون این جنگلمصنوعی به این بزرگی بنا کرد.
- تو هم اینجا زندگی میکنی؟
- از وقتی پدر و مادرم مردن، آره.
نگاهی به در عمارت انداختم و با استرس ل*ب زدم:
- بریم؟
لبخندی زد و دستش را جلو آورد. انگشتانم را میان انگشتانش سوق دادم و شانه به شانهاش قدم برداشتم. خدمتکار در را باز کرد و وارد راهرو شدیم. به سمت سالن بزرگ رفتیم که با دیدن آنها پاهایم قفل کردند و درجا ایستادم. امیرسام در کنارم جای گرفت و زمزمه کرد:
- من کنارتم.
آب دهانم را فرو دادم و دستش را فشردم. با ورودمان همه به سمت ورودی برگشتند. همهای که شامل مادربزرگ، آلفرد، عمو آرتور، کلارا، کارولین، دنیل و داریان میشد. پدربزرگ روی همان صندلی مخصوصش جای گرفته بود و همینکه نگاه خیرهاش که به انگشتان قفل شدهمان رسید، به آرامی دستم را عقب کشیدم و سلام دادم.
- سلام.
صدای گرم امیرسام گوشم را نوازش کرد که کلام زیبای فرانسوی را بر زبان جاری کرد:
- سلام. روز خوش.
مادربزرگ با همان مهربانی ذاتیاش برخاست و پاسخ داد:
- سلام. خیلی خوش اومدید. از دیدنتون خیلی خوشحال شدیم سامِ عزیز.
- خیلی ممنونم. به همچنین.
آلفرد خودش را به ما رساند و پس از دست دادن با امیرسام گفت:
- از دیدنت خوشبختم و به انتخاب کاترین آفرین میگم.
- خیلی لطف دارید.
- به عمارت ما خوش اومدی.
- ممنونم.
صدای پر ابهت و اخطاردهندهی پدربزرگ بلند شد:
- آلفرد؟
آلفرد بیهیچ حرفی خودش را عقب کشید و حال بدون هیچ مانعی چشمان توبیخگر پدربزرگ به من دوخته شد. قدمی پیش گذاشتم و با صدایی که لرزش نامحسوسی داشت او را خطاب قرار دادم:
- لرد آنسل؟! من... .
رو گرفت.
- من با تو حرفی ندارم کاترین.
ل*بهایم به هم دوخته شدند و دستانم مشت. به سمت امیرسام برگشت. صدای امیرسام که برخلاف مهربانی که نسبت به من داشت، اینبار جدی شد و گفت:
- کاترین هیچ اشتباهی مرتکب نشده آقای ایلیچ.
آقای ایلیچ؟ به همین سادگی؟ قسم میخورم این اولیندفعه بود که کسی پدربزرگ را به این سادگی صدا میکرد و در مقابلش س*ی*نه سپر.
اخمهای پدربزرگ در هم شد و عصایش را به زمین کوبید.
- چه اشتباهی بزرگتر از اینکه کاترین خانوادهاش رو نادیده گرفته و... .
- جسارته من رو ببخشید که حرفتون رو قطع میکنم؛ گفتم که کاترین گناهی نداره و اشتباه از من بوده. من بودم که مهلتی برای آشنایی به کاترین ندادم.
پدربزرگ از جا برخاست و عصبی غرید:
- پس تو اون رو مجبور کردی؟!
نگاه نگرانم را میان هر دو چرخاندم و قدمی به سمت پدربزرگ برداشتم.
- نه! اینطور نیست.
- کاترین!.
آنچنان محکم صدایم زد که تنم لرزید و ناباور به سمتش برگشتم. ابروهای در هم و نگاه عصبیاش به من فهماند که مداخلهای نکنم. به آرامی عقب کشیدم که نگاه عصبیاش را از من گرفت و به سمت پدربزرگ برگشت. سکوت من بی نهایت همه را شگفتزده کرد؛ حتی پدربزرگ را. این سکوت از کاترین بعید بود.
برخلاف چندلحظه پیش، پاسخ پدربزرگ را محترمانه داد:
- هیچ اجباری در کار نبوده و نیست. اگر شما اجازه بدید تنها صحبت کنیم.
پدربزرگ مدتی را سکوت کرد تا این که ابروهایش از هم باز شد و گفت:
- همراه من بیا مرد جوان.
به سمت اتاقش قدم برداشت و امیرسام بیهیچ حرفی او را یاری کرد. وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند. نفس حبس شدهام را با صدا بیرون دادم و نگاه مضطربم را از آن سمت گرفتم.
- نگران نباش!.
به سمت دنیل برگشتم و صادقانه زمزمه کردم:
- نمیتونم دنیل.
مقابلم قرار گرفت.
- درسته که اشتباه کردی و زودتر به پدربزرگت نگفتی؛ اما گناه بزرگی مرتکب نشدی. پدربزرگ تو رو میبخشه و به تصمیمت احترام میذاره.
- اما پدربزرگ فکر میکنه من بدون اجازهاش ازدواج کردم؛ در صورتی که اینطور نیست.
- مطمئنم سام میتونه متقاعدشون کنه.
دستی به شانهام کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- من مطمئنم انتخابت درسته.
لبخند زدم.
- ممنونم دنیل.
- تو روزهای سختی رو در پیش داری؛ فریب این روزها رو نخور!.
لبخندم پر کشید و پرسیدم:
- چه سختی؟
با لبخندش سوالم را بیپاسخ گذاشت. قدمی به عقب برداشت که صدایش زدم:
- دنیل؟!
از حرکت ایستاد.
- بله؟
سوالم را نادیده گرفتم و نگاهی کوتاه به چشمان کارولین انداختم. به آرامی پرسیدم:
- تو و کارولین، رابطتون خوبه؟
ابروهایش درهم شد. به آرامی و بااطمینان پاسخ داد:
- ما مشکلی نداریم کاترین.
از اینکه کارولین، دنیل را داشت، لبخندی عمیق روی صورت نشاندم و سری به نشانهی فهمیدن تکان دادم.
- بیا بشین دخترم.
لبخند بیجانی به مادربزرگ زدم و روی مبل تک نفرهای نشستم و نگاهی کوتاه به درِ بسته انداختم.
- سام با دین تو مشکلی نداره؟
به سمت صدا برگشتم. اولینباری بود که کارولین به آرامی از من سوال میپرسید و نگرانی را در چشمانش مشاهده میکردم. از آیندهای که ممکن بود به سرم بیاید نگران بود؟ خواهر بزرگترم برای ازدواجم غصه میخورد؟ باور کردنی نبود.
- تا به حال از دین من صحبت نکرده.
- من شنیدم مسلمونها روی دینشون حساسن.
- آره؛ ولی به دین من کاری نداره.
- تو چی؟
- من خیلی هم خوشحالم که اون مسلمونه.
- چرا؟
با فکر کردن به خصوصیات و رفتارهای به خصوص آقاجون لبخند به روی ل*بهایم آمد.
- خوش برخورد و دوست داشتنی هستند؛ زن براشون خیلی با ارزشه.
صدای کلارا آمد.
- خانوادهاش چطورن؟
- آقاجون، المیرا، پرستش و مامان فاطمه واقعاً خیلی مهربونن.
- آقاجون؟
- پدربزرگ امیرسام.
سری تکان داد. نگاهم که به چشمان خیس مادربزرگ افتاد، متحیر خیرهاش شدم و صدایش زدم:
- مادربزرگ؟
دستی به صورتش کشید.
- به مادرش میگی مامان؟
- بله. خودش ازم خواست.
- خوبه. پدر نداره؟
- نه. پدرش فوت شده.
- دوستت داره؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: