• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- *در ضمن، اگر دنبال آدم‌های کرایه‌ای هستی؛ باید یک سری به کمپانی‌های فیلمبرداری توی کشورهای آمریکایی و اروپایی که تمام هنرنمایی و حرکات و ژست‌های زنان رو برای فروش می‌ذارن، بزنی. دیگه بماند که چه چیزهایی به زن‌ها یاد میدن!. حالا، به نظرت اسلام که جلوی این بهره‌برداری از زن رو گرفته، زن رو کرایه کرده یا اون کشورها و کمپانی‌ها؟
تمام گفته‌هایش منطقی و عین حقیقت بود. تمام گفته‌هایش در ذهنم رژه می‌رفت و حماقت‌های مردمانم را یادآور میشد. حماقت زنانی کرایه‌ای که زنانگیشان را در معرض فروش می‌گذاشتند؛ اما دینِ امیرسام از این بهره‌برداری جلوگیری می‌کرد و علاوه بر آن پشتوانه‌ای مالی_عاطفی را برایش در نظر می‌گرفت تا بی‌هیچ دغدغه‌ای زندگی‌اش را بسازد.* (برگرفته از کتاب جایگاه زن در اسلام(
صدای خانجون باعث شد به سمتِ تختِ چوبی مقابلم برگردم.
- برای چی کنجکاوی؟
نگاهی کوتاه به امیرسام انداختم و خانجون را خطاب قرار دادم:
- من به اسلام علاقه دارم؛ چون خیلی شیرینه؛ در مورد ادیان دیگه هم چیزهایی بلدم. مسیحیت رو هم دوست دارم.
صدای آقاجون آمد:
- ما هم حضرت مسیح رو یکی از پیامبرانمون می‌دونیم.
نگاهم را به او دوختم و با ناراحتی گفتم:
- اما، اسلام و مسیحیت دو راه جدان.
- این‌طور نیست دخترم.
ادامه‌ی کلامش را امیرسام به زبان آورد:
- هردو به خدا میرسن. کاترین؟ اسلام تکمیل کننده‌ی بقیه‌ی ادیانه. تو می‌دونستی حتی مریم مقدس هم حجاب داشتن؟! مثل مسلمون‌ها؟!
سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
- آره. برای همین من هروقت به کلیسا میرم حجاب می‌گیرم.
لبخند زد.
- کلیسا میری؟ این‌جا هم رفتی؟
با لبخند سر تکان دادم و پاسخ دادم:
- آره. اگر هم نتونم برم؛ موقع خواب اعمال رو انجام میدم.
- چه خوب. یک‌بار بیا با هم بریم.
- حتماً!.
با صدای آقاجون به سمتش برگشتم‌.
- بعضی احکام مسیحیت هم مثل اسلام بود؛ اما بعد از مدتی تحریف شدن و به چند دسته تقسیم شدن.
- شما درست میگین. هنوز هم میون دسته‌های مذهبی توی بعضی احکام اختلاف وجود داره.
- دین یک بهانه است؛ همه باید خدا رو بشناسیم. دین بهونه‌ای برای رسیدن به خداست.
درست بود. دین بهانه‌ای برای رسیدن به خدا بود.
لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایم نشاندم و گفتم:
- حرفتون خیلی قشنگه آقاجون. منم به این گفته اعتقاد دارم که پایان هر چیزی خداست. این‌که کاری کنی که خدا رو راضی نگه داری، همون به جا آوردن احکام و تبصره‌های دینه.
سری تکان داد و گفت:
- درسته باباجان.
با لبخند به نگاه‌های زیبای مامان فاطمه و المیرا پاسخ دادم و با یک عذرخواهی، جعبه به دست جمعشان را ترک کردم. خودم را به اتاقم رساندم و جعبه را روی تخت گذاشتم. برای پوشیدنش آنچنان هیجان‌زده بودم که تمام تنم به مورمور افتاده بود‌. به سرعت لباس‌هایم را از تن خارج کردم و با احتیاط الهه‌ی عشق را بر تن نشاندم. گیره‌ی موهایم را باز کردم که خرمن موهایم به روی شانه‌هایم روانه شد. گوشه‌ی لباس را به دست گرفتم و یک دور چرخیدم. از هیجان زیادی خنده‌ای سر دادم و خودم را به سرعت به آینه‌ی ایستاده رساندم. با دیدنِ اندام عر*یا*نم در آن لباس بی‌نهایت زیبا جیغ‌خفیفی کشیدم و به دور خود چرخیدم.

***
با تپش‌های نامنظم و نگاهی د*اغ و ملتهب خیره‌ی آن موجود بی‌نهایت دلربا و جذاب شده بود. زمزمه‌های زیبای دخترک آنچنان روح و تنش را نوازش می‌کرد که گر گرفتن تنش را به همراه داشت. قدمی پیش گذاشت که کاملاً غیر ارادی بود. در را بیشتر باز کرد و خودش را درون اتاق انداخت و به همان آرامی در را پشت سرش بست.
باید با این‌همه زیبایی و دلبری چه می‌کرد؟ آیا توان نگه‌داشتن خود را داشت؟ آن هم با وجود محرمیت ما بینشان و تعلق داشتن تمام روح و جسم آن دختر به او !؟
بالآخره طاقتش تمام شد و خودش را به دخترکش که پشت به او در حال ر*ق*صیدن و آواز خواندن بود رساند و دستانش را قاب وجودش و گرمایش را به تن او منتقل کرد. "هین" آرامی که از میان ل*ب‌های کاترین بیرون آمد نیز از نظر او کاملاً فریبنده و وسوسه‌انگیز بود. سرش را پیش کشید و در گریبان او فرو برد و نجواهای عاشقانه‌اش را زیر گوش او رها کرد:
- چه می‌کنی با این دل بانوجان؟
دستان کاترین به دور ساعدش پیچیده شد و نفس گرم و سوزانش از میان ل*ب‌هایش خارج شد و زمزمه‌ی او را پاسخ داد:
- امیرسام؟
همان یک کلمه از زبان دلبرش تمام معادلات و خودداری‌هایش را به هم زد. بی‌طاقت او را به عقب برگرداند و سرش را بلند کرد و مهری د*اغ و سوزان را بر ل*ب‌های سرخ و لرزان محبوبش نشاند. گویی محبوبش بی‌طاقت‌تر از او بود که این‌گونه خود را میان تار و پود وجود او حل می‌کرد!. دستان گرم دختر که روی شانه‌هایش نشست و قصد پیش روی داشت همانند جرقه‌ای او را به عقب پرت کرد و نفس‌زنان ساعد نحیف او را میان مشت‌های مردانه و قوی‌اش گرفت و نگه داشت. چشمان مخمور دخترک بی‌اندازه او را وسوسه می‌کرد برای شکستن تمام مرزها و قوانین؛ اما در مقابل آن وسوسه پیروز شد و ب*وسه‌ای کوتاه به روی دستان کاترین نشاند و زمزمه کرد:
- تا چنددقیقه دیگه آماده باش بریم بیرون.
و به سرعت خود را از او و آن گرمای وسوسه‌انگیز دور کرد و به معنای واقعی از آن‌جا گریخت. در اتاق را بست و تکیه‌اش را به آن سپرد. صورتش را میان دستانش قاب گرفت و زمزمه‌هایی نامفهوم سر داد. با شنیدن صدای خنده‌های بلند از سوی باغ، به خود آمد و سر بلند کرد. دستی به صورت و گر*دن ملتهبش کشید و با همان حال خ*را*ب از ساختمان بیرون زد و در مقابل اندک چشمان نظاره‌گر، خودش را به ماشین رساند. سرش را به روی فرمان گذاشت و نفس‌های عمیق و پی در پی سر داد. تمام تلاش‌هایش برای منحرف کردن ذهنش از آن دخترک دلبر، بی‌فایده بود و باز هم ذهنش به همان سمت کشیده میشد؛ به ر*ق*ص فریبنده و حرکات کاملاً اغواکننده‌اش. این همه بی‌تابی از او بعید بود و اگر راه چاره‌ای پیدا نمی‌کرد؛ وضع از آن بدتر میشد. با بسته شدن در و پیچیدن صدای کاترین درون گوشش سر بلند کرد.
- کجا میریم؟
نفس عمیقی کشید و به صورت زیبایش لبخندی زد. کاترین ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خوبی؟
آشوب درونی‌اش را با نفسی عمیق کمتر کرد و با زمزمه‌ی "خوبم" کاترین را از پرسیدن سوال‌های دیگر معاف کرد. استارت را فشرد و ماشین را به بیرون از ساختمان هدایت کرد. مقصدش یکی‌از بهترین رستوران باغ‌های سنتی آن اطراف بود که یکی از طرفداران پر و پا قرص آن‌جا بود؛ پس به سمت رستوران مسیرش را کج کرد.

***
نفس عمیقی کشیدم و به سمت امیرسام برگشتم. نگاهش را از عمارت گرفت و ناباور به سمتم برگشت‌.
- خیلی بزرگه؛ مثل قصر می‌مونه!.
لبخند زدم.
- یکی از بزرگ‌ترین عمارت‌های پاریسه. از اون‌جایی که پدربزرگ عاشق سرسبزی بود این عمارت رو میون این جنگل‌مصنوعی به این بزرگی بنا کرد.
- تو هم این‌جا زندگی می‌کنی؟
- از وقتی پدر و مادرم مردن، آره.
نگاهی به در عمارت انداختم و با استرس ل*ب زدم:
- بریم؟
لبخندی زد و دستش را جلو آورد. انگشتانم را میان انگشتانش سوق دادم و شانه به شانه‌اش قدم برداشتم. خدمتکار در را باز کرد و وارد راهرو شدیم. به سمت سالن بزرگ رفتیم که با دیدن آن‌ها پاهایم قفل کردند و درجا ایستادم. امیرسام در کنارم جای گرفت و زمزمه کرد:
- من کنارتم.
آب دهانم را فرو دادم و دستش را فشردم. با ورودمان همه به سمت ورودی برگشتند. همه‌ای که شامل مادربزرگ، آلفرد، عمو آرتور، کلارا، کارولین، دنیل و داریان میشد. پدربزرگ روی همان صندلی مخصوصش جای گرفته بود و همین‌که نگاه خیره‌اش که به انگشتان قفل شده‌مان رسید، به آرامی دستم را عقب کشیدم و سلام دادم.
- سلام.
صدای گرم امیرسام گوشم را نوازش کرد که کلام زیبای فرانسوی را بر زبان جاری کرد:
- سلام. روز خوش.
مادربزرگ با همان مهربانی ذاتی‌اش برخاست و پاسخ داد:
- سلام. خیلی خوش اومدید. از دیدنتون خیلی خوش‌حال شدیم سامِ عزیز.
- خیلی ممنونم. به همچنین.
آلفرد خودش را به ما رساند و پس از دست دادن با امیرسام گفت:
- از دیدنت خوش‌بختم و به انتخاب کاترین آفرین میگم.
- خیلی لطف دارید.
- به عمارت ما خوش اومدی.
- ممنونم.
صدای پر ابهت و اخطاردهنده‌ی پدربزرگ بلند شد:
- آلفرد؟
آلفرد بی‌هیچ حرفی خودش را عقب کشید و حال بدون هیچ مانعی چشمان توبیخگر پدربزرگ به من دوخته شد. قدمی پیش گذاشتم و با صدایی که لرزش نامحسوسی داشت او را خطاب قرار دادم:
- لرد آنسل؟! من... .
رو گرفت.
- من با تو حرفی ندارم کاترین.
ل*ب‌هایم به هم دوخته شدند و دستانم مشت. به سمت امیرسام برگشت. صدای امیرسام که برخلاف مهربانی که نسبت به من داشت، این‌بار جدی شد و گفت:
- کاترین هیچ اشتباهی مرتکب نشده آقای ایلیچ.
آقای ایلیچ؟ به همین سادگی؟ قسم می‌خورم این اولین‌دفعه بود که کسی پدربزرگ را به این سادگی صدا می‌کرد و در مقابلش س*ی*نه سپر.
اخم‌های پدربزرگ در هم شد و عصایش را به زمین کوبید.
- چه اشتباهی بزرگ‌تر از این‌که کاترین خانواده‌اش رو نادیده گرفته و... .
- جسارته من رو ببخشید که حرفتون رو قطع می‌کنم؛ گفتم که کاترین گناهی نداره و اشتباه از من بوده. من بودم که مهلتی برای آشنایی به کاترین ندادم.
پدربزرگ از جا برخاست و عصبی غرید:
- پس تو اون رو مجبور کردی؟!
نگاه نگرانم را میان هر دو چرخاندم و قدمی به سمت پدربزرگ برداشتم.
- نه! این‌طور نیست.
- کاترین!.
آنچنان محکم صدایم زد که تنم لرزید و ناباور به سمتش برگشتم. ابروهای در هم و نگاه عصبی‌اش به من فهماند که مداخله‌ای نکنم. به آرامی عقب کشیدم که نگاه عصبی‌اش را از من گرفت و به سمت پدربزرگ برگشت. سکوت من بی ‌نهایت همه را شگفت‌زده کرد؛ حتی پدربزرگ را. این سکوت از کاترین بعید بود.
برخلاف چندلحظه پیش، پاسخ پدربزرگ را محترمانه داد:
- هیچ اجباری در کار نبوده و نیست. اگر شما اجازه بدید تنها صحبت کنیم.
پدربزرگ مدتی را سکوت کرد تا این که ابروهایش از هم باز شد و گفت:
- همراه من بیا مرد جوان.
به سمت اتاقش قدم برداشت و امیرسام بی‌هیچ حرفی او را یاری کرد. وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند. نفس حبس شده‌ام را با صدا بیرون دادم و نگاه مضطربم را از آن سمت گرفتم.
- نگران نباش!.
به سمت دنیل برگشتم و صادقانه زمزمه کردم:
- نمی‌تونم دنیل.
مقابلم قرار گرفت.
- درسته که اشتباه کردی و زودتر به پدربزرگت نگفتی؛ اما گناه بزرگی مرتکب نشدی. پدربزرگ تو رو می‌بخشه و به تصمیمت احترام می‌ذاره.
- اما پدربزرگ فکر می‌کنه من بدون اجازه‌اش ازدواج کردم؛ در صورتی که این‌طور نیست.
- مطمئنم سام می‌تونه متقاعدشون کنه.
دستی به شانه‌ام کشید و به آرامی زمزمه کرد:
- من مطمئنم انتخابت درسته.
لبخند زدم.
- ممنونم دنیل.
- تو روزهای سختی رو در پیش داری؛ فریب این روزها رو نخور!.
لبخندم پر کشید و پرسیدم:
- چه سختی؟
با لبخندش سوالم را بی‌پاسخ گذاشت. قدمی به عقب برداشت که صدایش زدم:
- دنیل؟!
از حرکت ایستاد.
- بله؟
سوالم را نادیده گرفتم و نگاهی کوتاه به چشمان کارولین انداختم. به آرامی پرسیدم:
- تو و کارولین، رابطتون خوبه؟
ابروهایش درهم شد. به آرامی و بااطمینان پاسخ داد:
- ما مشکلی نداریم کاترین.
از این‌که کارولین، دنیل را داشت، لبخندی عمیق روی صورت نشاندم و سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم.
- بیا بشین دخترم.
لبخند بی‌جانی به مادربزرگ زدم و روی مبل تک نفره‌ای نشستم و نگاهی کوتاه به درِ بسته انداختم.
- سام با دین تو مشکلی نداره؟
به سمت صدا برگشتم. اولین‌باری بود که کارولین به آرامی از من سوال می‌پرسید و نگرانی را در چشمانش مشاهده می‌کردم. از آینده‌ای که ممکن بود به سرم بیاید نگران بود؟ خواهر بزرگترم برای ازدواجم غصه می‌خورد؟ باور کردنی نبود.
- تا به حال از دین من صحبت نکرده.
- من شنیدم مسلمون‌ها روی دینشون حساسن.
- آره؛ ولی به دین من کاری نداره.
- تو چی؟
- من خیلی هم خوشحالم که اون مسلمونه.
- چرا؟
با فکر کردن به خصوصیات و رفتارهای به خصوص آقاجون لبخند به روی ل*ب‌هایم آمد.
- خوش برخورد و دوست داشتنی هستند؛ زن براشون خیلی با ارزشه.
صدای کلارا آمد.
- خانواده‌اش چطورن؟
- آقاجون، المیرا، پرستش و مامان فاطمه واقعاً خیلی مهربونن.
- آقاجون؟
- پدربزرگ امیرسام.
سری تکان داد. نگاهم که به چشمان خیس مادربزرگ افتاد، متحیر خیره‌اش شدم و صدایش زدم:
- مادربزرگ؟
دستی به صورتش کشید.
- به مادرش میگی مامان؟
- بله. خودش ازم خواست.
- خوبه. پدر نداره؟
- نه. پدرش فوت شده.
- دوستت داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
به سرعت به سمت کلارا برگشتم. پوفی کشید و باعصبانیت ادامه داد:

- تو چی؟ تو واقعاً دوستش داری؟

- نگران نباش! من به خودم مطمئنم.

- اتفاقاً من نگران تو نیستم.

متعجب و متحیر پرسیدم:

- منظورت چیه؟

ابرو در هم کشید.

- به قول ایرانی‌ها تو هیچ‌وقت بی‌گدار به آب نمی‌زنی و مطمئنم این‌دفعه هم تنها دلیلت عشق نیست.

نفس عمیقی کشیدم و کلافه ل*ب زدم:

- من امیرسام رو دوست دارم. اهل جا زدنم نیستم؛ چون امیرسام مثل مکس نیست؛ چون امیرسام آدم ‌خوبیه. من فقط می‌خوام ازش مراقب کنم.

با اتمام جمله‌ی آخرم، از حواس‌پرتی‌ام ل*ب گزیدم. رنگ نگاهشان به سرعت تغییر کرد.

- چی میگی کاترین؟ تو، امیرسام رو از قبل می‌شناختی و به من دروغ گفتی؟ تو گفتی برای کار اومدی ایران.

- کلارا؟

باعصبانیت از جا برخاست و مقابلم ایستاد.

- تو دروغ گفتی کاترین. داری چکار می‌کنی؟ چه نقشه‌ای توی سرته؟

مقابلش ایستادم.

- کلارا! از من یک دیو نساز. کدوم نقشه؟ هیچ نقشه‌ای در کار نبوده و نیست.

- دیگه کافیه. چقدر دیگه می‌خوایی دروغ بگی؟ ها؟

از فریادش عصبی غریدم:

- سر من داد نزن!.

ابروهایش از تعجب بالا پرید و من ادامه دادم:

- چرا با من دعوا دارید؟ من بزرگ شدم و نیازی به مداخله‌ی شما ندارم.

با صدای عصبی آلفرد به سمتش برگشتم.

- بسه دیگه!.

- چیو بس کنم؟ مگه خودت تصمیم نگرفتی شغل هتل‌داری رو انتخاب کنی در صورتی پدربزرگ می‌خواست سیاستمدار بشی؟ مگه کلارا و کارولین خودشون همسرشون رو انتخاب نکردن؟ چرا برای من همه‌چیز فرق داره؟

- تو درست میگی؛ اما... .

- اما چی؟ چرا به تصمیمات من احترام نمی‌ذارید؟

- موضوع این نیست.

- دقیقاً همینه!.

فریاد کشید:

- بس کن دیگه!.

- بس نمی‌کنم.

جلوتر آمد و به آرامی پرسید:

- چته تو؟
نمی‌دانستم. حال خودم را نمی‌فهمیدم. کلافگی و عصبانیت روزبه‌روز بیشتر و کنترل رفتارها و کلامم برایم دشوارتر میشد.
دستی به صورتم کشیدم و نالیدم:
- نمی‌دونم.
عذرخواهی از همه کردم و به سرعت از سالن بیرون زدم. خودم را به بیرون پرت کردم و به سمت باغ دویدم. به درختی که به نام مادرم کاشته شده بود، تکیه زدم و سرم را به روی زانوهایم قرار دادم. هیچ‌کسی مرا درک نمی‌کرد؛ هیچکس!. من برای حفاظت از آن‌ها باید این مسیر پرخطر را طی می‌کردم؛ اما هیچ‌کدام قدردان من نبودند. باورم نمیشد کلارایی که همیشه از حمایت‌های من برخوردار بود، این‌بار این‌گونه با من برخورد کرده بود. در صورتی که کارولین برخلاف انتظارم نگرانم شده بود. مدت‌ها در همان حالت چشمان نم‌زده‌ام را بستم و سرم را به تنها تکیه‌گاهم، سپردم.
- چته خانم؟ چرا ناراحتی؟
با شنیدن صدای امیرسام، سرم را بلند کردم. همین که صورت مبهوتش را دیدم، ازجا برخاستم و پاسخ دادم:
- چیزی نیست.
- داری دروغ میگی؟
نفس عمیقی کشیدم و ل*ب زدم:
- فقط نمی‌دونم چمه! کلافه‌ام و سردرگم.
- به خاطر من؟
- نه! این‌جوری نیست.
- متأسفم.
- چرا متأسف؟
- بخاطر من باید این همه اذیت بشی.
- امیر؟
با دیدن اخم‌هایم خنده‌ای سر داد.
- چه جذبه‌ای داری تو.
- چی شد؟ پدربزرگ چی گفت؟
ل*ب‌هایش را از هم فاصله داد و با مهربانی پاسخ داد:
- اولش که کلی ازم ایراد گرفت و از وجنات جنابعالی گفت. بعد هم گفت که زیر و بم زندگیم رودر آورده و فکر نکنم که حواسش به من نیست.
- و در آخر؟
دستانم را میان دستانش اسیر کرد و سرش را برای بهتر دیدنم به زیر کشید.
- بعدم که توضیحات من رو شنید و مطمئن شد ازدواجی در کار نیست، با شرایطی چون خوشبخت کردنت و عوض نشدن دینت رضایت داد.
تمام غصه و نگرانی‌ام به یک‌باره پر کشید و با جیغ خفیفی داد زدم:
- راست میگی سید؟
چشمانش برق زدند و با اشتیاق پاسخ داد:
- جان سید! بله که راست میگم. دیگه نگران نباش عزیزم.
لبخند دندان‌نمایی تحویلش دادم و نفس حبس شده‌ام را به راحتی بیرون فرستادم.
- خیالم راحت شد.
- خوش‌حالم.
دستی به روی قلبم کشیدم و به یک‌باره با یادآوری ابتدای جملاتش، لبخندم پر کشید.
- از پدربزرگ دلخور نشدی؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و بالبخند پاسخ داد:
- هرگز! من بهشون حق میدم و هیچ‌کدوم از عصبانیت‌هاش رو به دل نگرفتم.
- تو خیلی خوبی.
- تو بیشتر!.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
«فصل نهم»



در را به آرامی بستم و پاشنه‌ی کفش‌هایم را به روی سنگ‌ریزه‌های محوطه گذاشتم و نگاه غمگینم را به ساختمان نیمه‌سوخته و سیاهِ مقابلم دوختم. ساختمان سوخته با دیوارهای سیاه شباهت زیادی به خانه‌ی ارواح داشتند. یعنی آن مدارک کجای این‌خانه قرار داشتند؟

- چرا وایستادی؟

نگاه از ساختمان گرفتم و به سمت امیرسام که روی صندلیِ سنگی جای گرفته بود، برگشتم.

- چرا این‌جا این‌همه ترسناکه؟

نگاه غمگینش را به ساختمان دوخت و با حالی گرفته پاسخ داد:

- باید یادت باشه که یک‌روزی اینجا خیلی قشنگ بود.

- یادمه.

به سمتم برگشت و دستش را به کنارش زد و گفت:

- بیا این‌جا بشین.

لبخندی زدم و خودم را به او رساندم و روی صندلی جای گرفتم. نفس عمیقی کشید و نگاهش را به مقابل دوخت و ل*ب گشود:

- ای کاش اون شب خونه رو ترک نکرده بودم. اومده بودم تا بهش سر بزنم؛ اما بخاطر عروسی مجبور شدم به ایران برگردیم. اگه کنارش بودم... .

نفسش را به همراه آه بیرون داد که قلبم از غمِ درون صدایش به درد آمد. دستم را به بازویش رساندم و برای تسلی خاطرش فشار ریزی به عضلاتش وارد کردم.

- درد از دست دادن بابا سخت بود که الهام و اهورا نامزدیشون رو بهم زدن و، الهام برای فرار از این درد و به بهانه‌ی ادامه‌ی‌تحصیل به فرانسه اومد. یک‌شب، بی‌خبر اومد ایران؛ شبی که مصادف شد با نامزدی اهورا. الهام، عزیز دردونه‌ی من، با اون سن کم، قلبش طاقت نیورد و رفت پیش بابا. امروز بعد از سال‌ها اونم به درخواست تو به این‌جا اومدم. این‌جا دیگه اون آرامش سابق رو نداره و من رو به یاد اون سال‌های کذایی می‌اندازه. اگه بابا بود؛ می‌تونست الهام رو چنان متقاعد کنه که حتی به فرانسه نیاد و اهورا رو از یاد ببره؛ اما... .

ادامه‌ی کلامش را به زبان نیاورد و نفس خسته‌ای کشید. بغض درون گلویم را به سختی فرو دادم و زمزمه کردم:

- متأسفم. نباید اصرار می‌کردم بیاییم این‌جا.

لبخند زد؛ همان لبخند مهربانش.

- اتفاقاً کار خوبی کردی. گاهی وقت‌ها نباید گذشته رو از یاد برد.

- مطمئنم الهام و پدرت توی اون دنیا زندگی آرومی دارن.

- حتما همین‌طوره.

دستش را روی دستم گذاشت و فشرد. برای رهایی از وضعیت پیش آمده موضوع را عوض کردم و پرسیدم:

- راستش رو بگو! این‌جا که بودی، با چند تا دختر ر*اب*طه داشتی؟

نوک زبانش را به روی ل*ب‌هایش کشید و پاسخ داد:

- خب یه چندتایی.

سرم را برگرداندم و با غمی که در قلبم به وجود آمد، آه کشیدم و پرسیدم:

- رابطتون جدی بود؟

صدای خنده‌اش که به هوا خواست، به سرعت به سمتش برگشتم و باعصبانیت به صورت خندانش خیره شدم. از این‌که مرا دست انداخته بود ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و مشت بسیار محکمی به بازویش زدم و نالیدم:

- خیلی لوسی امیرسام.

باعصبانیت از جا برخاستم و به سمت ساختمانِ بی‌روح قدم تند کردم که صدایش آمد:

- کاترین؟ شوخی کردم دیگه!.

ایستادم و به سمتش برگشتم.

- اما من باورت کردم.

خودش را به من رساند و مقابلم ایستاد.

- ببخشید. نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

- اگر مرد دیگه‌ای جای تو بود اصلاً ناراحت نمی‌شدم؛ اما تو فرق داری امیرسام. من نمی‌خوام تو رو با کسی شریک بشم.

- قرارم نیست بشی.

جلوتر آمد و فاصله‌ی میانمان را به حداقل رساند.

- من مال تواَم. همون‌طوری که تو تماماً مال منی.

ابرویی بالا انداخت و پرسید:

- درست میگم؟

بی‌هیچ حرفی با تکان دادن سر تأیید کردم. به صورت اخمو و ناراحتم لبخند زد و با دستش صورتم را نوازش کرد. از نوازش دستان گرم و مردانه‌اش سرمست شده و خود را به او سپردم. سرش را پایین‌تر آورد و چشمانش را از چشمانم به سمت پایین سوق داد که تاب نیاوردم و نگاهم را به زیر کشیدم. گرمای صورتش را در چند میلی‌متری گونه‌ام احساس کردم و آن گرما به مُهری د*اغ و سوزان تبدیل شد و به روی پوستم نشست. از فرط هیجان و بی‌قراری دستانم به روی لباسش مشت شدند. به آرامی عقب کشید که لبخندش را پاسخ دادم و به سمت ساختمان برگشتم. تمرکزم را جمع کردم و به موضوع اصلی پرداختم.

- از خونه چیزی نمونده؟

با سوالم حواسش پرت شد و به سمت ساختمان برگشت.

- کل ساختمون سوخته. فقط باغ و گلخونه مونده.

- حتی قابل تعمیر نیست؟

- چرا. میشه تعمیر کرد.

- نمی‌خوایی گلخونه رو بهم نشون بدی؟

نگاه از ساختمان گرفت و پاسخ داد:

- البته. بریم.

قدمی پیش گذاشت که به دنبالش قدم برداشتم و به سمت گلخانه‌ی بسیار بزرگ و سرسبز رسیدیم. متعجب پرسیدم:

- چطوری بعداز این همه سال هنوزم سرسبزه؟

- این‌جا یک‌باغبون داره؛ فقط بخاطر علاقه‌ی بابا به این باغ و گلخونه به یک‌نفر سپردم همیشه به اینا برسه.

علاقه‌ی امیرعلی؟ خدای من! چطور گلخانه‌ی دوست داشتنی‌اش را فراموش کرده بودم؟ چرا علایق او را از یاد برده بودم؟ چی به سر حافظه‌ی لعنتی‌ام آمده بود که این قسمت از خانه‌ی سوخته را فراموش کرده بودم؟ چرا؟

همین که وارد گلخانه شد، به سرعت دنبالش رفتم. بوی خوش گیاهان و خاکِ آب زده سراسر وجودم را از ل*ذت پر کرد. "اومی" زیرلب گفتم و نگاهم را سراسر گلخانه گرداندم. گیاهان سرسبز و در هم پیچیده با آن گل‌های سرخ و صورتی، نمای بسیار زیبایی به آن گلخانه بخشیده بودند.

- خیلی قشنگه.

- و البته آرامش‌دهنده.

به نیم‌رخش خیره شدم که کنارم ایستاد و همان‌طوری که خیره‌ی فضای مقابلش بود، ادامه داد:

- بابا هروقت تحقیق داشت میومد این‌جا.

متعجب کلامش را تکرار کردم:

- میومد این‌جا؟

- آره. تقریباً همیشه این‌جا بود و یک‌لحظه هم دل نمی‌کند. البته مواقعی من میومدم پیشش که این‌جوری بود.

صدای پدر در گوشم پیچید:« توی خونه‌اش یه گلخونه داره که امیرعلی عاشقشه. باید بری ایران و اونا رو پیدا کنی... و تمام اون گلخونه رو زیرو رو کنی. من مطمئنم اون‌جاست. امیرعلی خیلی اون جاها پرسه می‌زد."

- کاترین؟

از گذشته به بیرون پرت شدم و نفس‌زنان به سمت او برگشتم.

- کجایی تو؟

آب دهانم را فرو دادم و دستپاچه پاسخ دادم:

- هیچی. همین... همین جام.

- چیزی شده؟

سرم را به طرفین تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم.

چرا فکر می‌کردم مدارک ایران هستن؟ چرا این‌جا به ذهنم نرسید؟ یعنی چندسال تلاشم الکی بود؟ آخرین حرف‌های پدر قبل از مرگش همین بود؛ اما منظور از رفتنم به ایران، خانواده‌ی امیرعلی کیانفر بود؟ تا در کنارشان باشم و در مقابل رئیس بزرگ و دارودسته‌اش از آن‌ها محافظت کنم؟ چرا آخرین حرف‌های پدر را به درستی به یاد نیاوردم؟ چرا حالا باید در ذهنم وول می‌خوردند؟ پس آن همه سال کجا بودند؟ اوه خدای من!.

- خوبی کاترین؟

لبخند زدم؛ لبخندی واقعی. بالآخره به هرچه که می‌خواستم رسیدم و این یعنی رسیدن به خواسته‌ی پدر.

- خوبم؛ خیلی خوبم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
قدمی پیش گذاشتم و نگاهم را میان همه‌ی گلدان‌ها گرداندم.

- بابات... همیشه کجا می‌نشست؟

جلوتر آمد و به سمت میز و صندلی انتهای گلخانه رفت. دستی به صندلی زد و پاسخ داد:

- این‌جا. همیشه همین‌جا بود.

جلوتر رفتم. با انگشت اشاره‌اش خط‌های فرضی به روی میز کشید و ادامه داد:

- حتی قبل از رفتن من؛ آخرین شب.

روی صندلی جای گرفت.

- بشین.

به آرامی روی صندلی جای گرفتم و به درخت تنومند مقابلم خیره شدم.

حرف‌های امیرسام مدام در سرم اکو می‌شد و سرنخ‌های جدیدی به دستم می‌آمد. احمق بودم که حتی یک‌بار هم این خانه را نگشتم و به گلخانه‌اش سر نزدم؛ اما این‌جا مکانی برای مخفی کردن آن مدارک بسیار مهم نبود. اصلاً جایی برای مخفی کردن نداشت؛ مگر آن که در دل خاک پنهان شده باشند. خاک؟ درسته. همین میز و صندلی و زمین زیرِ پایم.

بدون آن که جلب توجه کنم با پام چند ضربه‌ی آرام به زمین زدم. خاکش برعکس خاکی که در ورودی قرار داشت خیلی نرم‌تر بود.

- چکار می‌کنی؟

به سمتش برگشتم و با دیدن نگاه خیره‌اش به زیر میز سرفه‌ای کردم که به سمتم برگشت.

- هیچی. تو فکر بودم.

ابرو درهم کشید و مشکوک گفت:

- تو امروز یه جوری شدیا!.

خنده‌ی مصلحتی کردم.

- وا! این چه حرفیه؟

به شدت اخم‌هایش افزود.

- من جِدیم کاترین.

ل*ب‌هایم کش آمدند و جدی پاسخ دادم:

- چرا پلیس بازی در میاری؟

- تو امروز مشکوک شدی. نه از اون صبح که پیله کردی بیاییم این‌جا، نه از الان که از وقتی اومدیم هی میری تو فکر و این‌ور اون‌ور رو می‌پایی!.

ابرو درهم کشیدم و ایستادم.

- این چه حرفیه؟ رسماً داری به من توهین می‌کنی!.

به سرعت رو برگرداندم و به سمت در ورودی قدم تند کردم و بیرون زدم.

- این همه سال کنارم بود و... .

- چی داری زمزمه می‌کنی؟

به سمتش برگشتم. ل*ب‌های خشکم را با زبان خیس کردم و پاسخ دادم:

- هیچی.

- هیچی رو زمزمه می‌کنی؟

چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:

- به من شک داری؟

بدون تعارف پاسخ داد:

- آره. خیلی مشکوکی کاترین.

قدمی پیش گذاشت و مقابلم ایستاد. درحالی‌که نگاه خیره و گستاخش را بی‌تعارف به چشمانم دوخته بود، ل*ب گشود:

- آره. شک دارم. اگه فکر کردی بعد از این مدت نفهمیدم که داری پنهون‌کاری می‌کنی، سخت در اشتباهی.

از کلامش تنم رعشه گرفت و چشمانم تا آخرین‌حدِ ممکن گرد شدند.

- من احمق نیستم کاترین. قرار شد خودت همه‌چیز رو بهم بگی، همه‌چیز رو.

کم‌کم به حالت جدی‌اش، عصبانیت نیز اضافه شد و ادامه داد:

- بهم بگو چرا اومدی ایران؟ چرا این‌خونه این‌همه تو رو بِهَم ریخته؟

دستی به صورت سرخش کشید و درحالی‌که به عقب قدم بر می‌داشت ادامه داد:

- یک‌دختر از فرانسه میاد و اتفاقی عاشق من میشه و اصرار داره که این عروسی خیلی زود سر بگیره. برای فهمیدن پدرم به شدت کنجکاوه و مدام در موردش از من سوال می‌پرسه. پرسه‌های نصف شبت توی خونه‌ی ایران و اطلاعاتت من رو می‌ترسونه. واقعاً برام سخته بخوام به اون فکرای منفی ادامه بدم و پی ببرم تو اون فرشته و الهه‌ی عشق نیستی و... .

ل*ب‌هایش را به روی هم فشرد و کنارِ در ایستاد.

نمی‌دانستم چه باید انجام بدهم و چگونه با او سخن بگویم. تنها پاسخ من سکوت بود و سکوت. ل*ب‌هایم به هم دوخته شده بودند و توان حرف زدن را نداشتم. چرا پاسخی در پستوی ذهنم برای او نداشتم؟ می‌ترسیدم؟ از چی؟ از او که بی‌نهایت مهربان و منطقی بود؟ از او که صاحب قلبم بود و حال به عشق من شک کرده بود؟ از چی می‌ترسیدم؟ از ازدست دادنش؟ از نبودنش؟ از واقعیتی که چندان واقعی نبود و سوءتفاهمات زیادی را به وجود می‌آورد.

- نمیایی؟

به چشمانش خیره شدم که غم، پشیمانی و از دست دادن اعتمادش در آن‌ها موج میزد. با قدم‌هایی کوتاه و بی‌رمق به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم که نگاهش را دزدید و راه کج کرد تا از خانه بیرون بزند که به سرعت به بازویش چنگ انداختم و با تمام توان او را به عقب کشیدم. از این حرکتم غافلگیر شد و محکم به در اصابت کرد و متعجب خیره‌ام شد. بازویش را محکم‌تر چسبیدم و خودم را به او نزدیک‌تر کردم و وجودم را به گرمای تنش سپردم. سرم را به روی قلبش گذاشتم و دست آزادم را به روی س*ی*نه‌اش گذاشتم و نفسِ حبس شده در س*ی*نه‌ام را به همراه آه بیرون فرستادم که مقاومتم را شکست و بغض، گلویم را در بر گرفت.

- من... من همه‌ی این کارها رو برای تو انجام دادم و مردم بی‌گناه.

نفس عمیقی کشید و صدایِ ضربان قلبش دوچندان شد و در سرم پیچید.

- مردم بی‌گناه؟

آب دهانم را به سختی فرو دادم و ل*ب باز کردم:

- امیر؟ عشقِ من به تو دروغ نیست. من نمی‌تونم جونِ تو رو به خطر بندازم.

دستانش، بازوهایم را دربرگرفت و به آرامی مرا از خود جدا کرد. صورتم را قاب گرفت و نگران پرسید:

- داری چی میگی کاترین؟ چه بلایی سرت اومده؟

- من، من... نمی‌خواستم چیزی ازت پنهون کنم.

بغضم ترکید و صورتم به سرعت خیس شد. ابروهایش درهم شد و با هر دو انگشت شصتش گونه‌هایم را از اشک پاک کرد.

- گریه نکن! داری من رو دیونه می‌کنی با این حرف زدن‌هات.

- امیرسام؟

- جانم؟

به شدت اشک هایم اضافه شد و نالیدم:

- من، من... عاشقتم؛ خیلی!.

- کاترین؟

با صدایی بلندتر ادامه دادم:

- من عاشقتم. از همون روز اول بودم و هستم.

صدای او نیز بلند شد:

- می‌دونم. منم... .

- اما... .

- اما چی؟

- من نمی‌خوام تو رو از دست بدم. من فقط بخاطر تو این‌همه پنهون‌کاری کردم.

- متوجه نمیشم چی میگی؟

قلبش را لمس کردم و نفس عمیقی کشیدم.

- تو همون عشق اول منی که برای فراموش کردنت به مَکس رو آوردم. از همون موقعی که وقتی با پدرم اومدیم خونتون و تو بدون این‌که به سمت سالن برگردی از خونه بیرون رفتی؛ همون موقعی که توی پارک بی‌توجه از کنار من رد می‌شدی و غافل از این‌که من هر صبح به امید تو میام ورزش.

ناباور ل*ب زد:

- چی میگی؟

قدمی به عقب برداشتم؛ اما او به سرعت واکنش نشان داد و شانه‌هایم را محکم نگه داشت.

- همه‌چیز رو بهم بگو کاترین.

- تو نباید وارد این بازی بشی.

- کدوم بازی؟

- بازیِ مرگ.

گیج و مبهوت خیره‌ام ماند که ادامه دادم:

- بازی مرگبار و... .

به آرامی زمزمه کرد:

- اما، من می‌خوام بدونم.

- مطمئنی؟

- مطمئنم.

دستانش که از تنم جدا شد، خودم را عقب کشیدم و دستی به صورت خیسم کشیدم.

- اینایی که میگم عینِ حقیقته.

منتظر، خیره‌ام شد و من شروع به بازگو کردن بعضی از حقایق کردم:

- همه‌ی این بدبختی‌ها از اون روزی شروع شد که من رو دزدیدن.

میان کلامم پرید و پرسید:

- کیا؟

خنده‌ی بی‌جانی سر دادم و تشر زدم:

- آروم بگیر امیر. این مال خیلی سالِ پیشه.

اخم‌هایش باز شد و منتظر ماند تا ادامه بدهم.

- پدر رو تهدید کردن که اگه کاری که بهش محول شده رو انجام نده من رو می‌کشن و نمی‌دونم چی شد که چند ساعت بعد برگشتم خونه؛ ولی پدر و عمو امیرعلی با من در این مورد حرفی نزدن و اجازه هم ندادن کسی بفهمه. درست یک‌سال قبل‌از همه‌ی اون اتفاقات پدر، من رو به اتاقش دعوت کرد. حتی نمی‌تونی حدس بزنی چی‌ها شنیدم و چه مسئولیت‌هایی بهم سپرده شد!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

- مطمئنی می‌خوای ادامه بدم؟

کلافه و عصبی غرید:

- مطمئنم. ادامه بده.

دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بالا آوردم.

- خیلی‌خب، میگم.

- زودتر!.

دستانم را پایین آوردم. سخت بود یادآوری آن روزهایی که من لحظه به لحظه‌اش را به سختی به فراوشی سپردم. سخت بود بعد از آن‌همه تلاش، باز، خاطرات تلخ را به زبان بیاورم؛ اما راهی جز اطاعت نداشتم.

- پدر از قراردادی گفت که خیلی بی‌رحمانه بود؛ قراردادی که چهار ضلع داشت؛ پدر، امیرعلی، رئیس اصلی و... مردمِ بی‌گناه و جنین‌های کوچیک.

- چی؟ چی میگی؟

- درست می‌شنوی امیرسام. پدرِ من و تو برای یه گروه خلافکار کار می‌کردن؛ یعنی کار نمی‌کردن؛ اون‌ها مجبور به همکاری بودن. اگه همکاری نمی‌کردن خانواد‌شون به خطر می‌افتادن.

مات و مبهوت خیره‌ام شده بود و من بی‌رحمانه ادامه دادم:

- پدرِ تو؛ امیرعلی کیانفر روی پروژه‌ای کار می‌کرد که درباره‌ی بیماری‌های وابسته به x به ویژه ناتوانی ذهنی بود و وقتی توی این پروژه موفقیت بسیاری کسب کرد؛ همه به استعدادش ایمان آوردن و اون مردِ ع*و*ضی به سراغش اومد.

- اون... اون قرارداد چی بود؟

آب دهانم را فرو دادم و پاسخ دادم:

- پدرِ تو باید ویروسی رو می‌ساخت که در ر*اب*طه با کندذهنی افرادجوان و نخبه‌ها بود و دارویی که مانع پیشرفت کشورهای پیشرفته بشه. این ویروس باید توسط موادغذایی انتقال پیدا می‌کرد و موجب بیماری‌های تب‌دار، خون‌ریزی داخلی و تجزیه‌ی ب*دن از درون میشد. ویروسی به نام "مرگ خاموش". این ویروس به کمک پدرت و چندین داروساز ماهر ساخته شد و قرار بر این بود توسط پدرِ من که در همه‌جا آشنا داشت و نفوذ زیادی در دستگاه‌ها داشت، منتقل بشه و اون دارو هم به کشورها فرستاده بشه. این جنایت هزاران و میلیون‌ها جوان و جنین رو از پا در می‌آورد.

سکوت کردم و اجازه‌ی تحلیل را به او دادم. دستی میان موهایش کشید و تکیه‌اش را از در گرفت و نالید:

- باورم نمیشه! باورم نمیشه که پدرم... .

میان کلامش پریدم:

- صبرکن!.

به سمتم برگشت.

- نگو که هنوزم هست؟!

سری تکان دادم.

- هنوز نصف ماجرا رو گفتم.

- خدای من!.

دستی به صورتم کشیدم و ادامه ی ماجرا بیان کردم:

- این ویروس و دارو ساخته شد و به مراحل نهایی رسید؛ یعنی کپی و انتقال. این‌جا بود که انسانیت پدرم و پدرت نگذاشت بیشتر پیش برن. اون‌ها دارو، پادزهر و تمام تحقیقات رو دزدیدن و پنهان کردن. رئیس که باخبر شد دستور داد تا تمام اعضای خانوادشون رو از بین ببرن. خوش‌بختانه شما ایران بودید؛ اطلاعات خانوادگی ما پاک شده بود و خواهرهام جای امنی بودن؛ کلارا ایران بود و کارولین پیش لرد دنیل. اون شب لعنتی قرار بود عمو امیرعلی همراه ما بیاد؛ ولی، ولی... قبل از رسیدن ما، یک‌تلفن به پدر شد که خبر مرگ عمو رو داد.

رنگ نگاهش تغییر کرد و علاوه بر ابهام ، درد و غم، حلقه‌ی اشک نیز در آن جمع شده. از نگاه دردناکش بغض کردم و بی‌رحمانه ادامه دادم:

- اون‌ها با یک صح*نه‌سازی خونه رو به آتیش کشیدن و ما خیلی دیر رسیدیم؛ وقتی رسیدیم که عمو میون خاکسترها دفن شده بود. بعد از تحویل جنازه به بیمارستان به بهانه‌ی رفتن به مهمونی فرار کردیم؛ با همون درد از دست دادن عمو. پدر اشک می‌ریخت و فریاد می‌کشید که مقصر مرگ عمو اونه. سعی کردم آرومش کنم؛ اما تا ل*ب باز کردم یک تصادف ساختگی و ماشین از قبل دست کاری شده و دره‌ی سنگی پایانِ اون شب شد. عجب شب دردناکی بود امیر!.

اولین قطره‌ی اشک که به روی گونه‌اش چکید، تاب نیاوردم و او را در گریستن یاری کردم.

- امیر؟

بغض مردانه‌اش صورتش را در هم کرد و با صدایی گرفته نالید:

- بس کن!.

به سرعت رو گرفت و پشت به من ایستاد و دستش را بالا آورد.

- دیگه بسه کاترین! بسه!.

قدمی پیش گذاشتم که با شنیدن صدای کفش‌هایم به سرعت مانع شد:

- جلو نیا!.

از حرکت ایستادم.

- خیلی خب. باشه.

دستی به صورتم کشیدم و دوباره تکیه‌ام را به درخت دادم.

- خودت خواستی همه‌چیز رو بدونی.

تنها پاسخِ او نفس‌های عمیق بود و بس. دستی میان موهای لَخت و خوش حالتش کشید و نالید:

- باورم نمیشه.

- من دروغ نمیگم امیر. می‌تونم مدرک بیارم و... .

میان کلامم پرید:

- نیازی نیست.

نمی‌دانم چه مدت شد که او پشت به من درحال آرام کردن خودش بود و من بی‌هیچ حرفی خیره‌ی قامت رشیدش بودم. بعداز مدتی به آرامی به سمتم برگشت و درحالی‌که سعی می‌کرد کاملاً خون‌سرد باشد و منطقی برخورد کند پرسید:

- دیگه چیا می.دونی؟

- میشه، میشه بذاریم برای بعد؟ الان حال خوبی، نداریم.

بی‌هیچ حرفی نفس خسته‌ای سر داد و در را باز کرد. بدون نگاه به ساختمان و باغ بیرون زد و مرا خطاب قرار داد:

- نمیایی؟

نگاه خسته‌ام را سراسر باغ گرداندم و به آرامی بیرون زدم. خودم را به او و ماشین رساندم و سوار شدم. با همان ابروهای درهم و صورتی گرفته ماشین را به سمت عمارت به حرکت در آورد. نگاهم که به دستان حلقه شده‌ی به دورِ فرمان افتاد، ابروهایم در هم شد. فشاری که با دستانش به فرمان وارد می‌کرد باعث می‌شد رگ‌های مردانه‌اش بیرون بزنند و ناله‌ی استخوان‌هایش بلند شود. دستم را پیش بردم و به آرامی روی دستش قرار دادم. یکه‌ای خورد و نگاهی کوتاه به صورتم انداخت. لبخندی روی ل*ب‌هایم نشاندم و فتیله‌ی آرامش را درون چشمانم روشن کردم. لبخند ملیحی گوشه‌ی ل*بش نشاند و دستش را از زیر دستم بیرون آورد و انگشتان کشیده‌اش را میان انگشتانم سوق داد. دستم را به سمت صورتش برد و ب*وسه‌ای بررویش نشاند و به روی فرمان گذاشت. انگشتانش آن قدر بزرگ و کشیده بودند که انگشتانم به زور در آن‌ها قفل می‌شدند. مردِ هیولایی من! از کلمه‌ی زیبایی که به او نسبت دادم، خنده‌ی کوتاهی سر دادم.

- چرا می‌خندی؟

به سرعت خنده‌ام را خوردم.

- کجا خندیدم؟

- خودم دیدم.

- تو که حواست به رانندگیه.

از گوشه‌ی چشم نگاهی انداخت و گفت:

- وقتی تو کنارمی، فقط حواسم به توئه.

دردی که از یادآوری گذشته به سراغم آمده بود، با همان جمله التیام یافت و وجودم لبریز از آرامش شد. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمان خسته‌ام را به روی هم گذاشتم.

امیرسام چرا شک کرده بود؟ از کجا فهمیده بود؟ یعنی کسی چیزی بهش گفته؟ ترس من از حقیقت نیست؛ ترس من از باقی حقایق بود که اگر آشکار میشد، امیرسام دیگر نامم را هم بر زبان نمی‌آورد. حقیقتی که چهره‌ی واقعی مرا به همه نشان می‌داد.

تا رسیدن به عمارت در همان وضعیت ماندم و اجازه‌ی خلوت کردن امیرسام با خودش را صادر کردم. شاید سکوت من زمان بیشتری به او می‌داد تا خود را آرام کند و از درد درونی‌اش بکاهد. هنگامی که با عمارت رسیدیم و ماشین ایستاد، چشمانم را باز کردم و به سمتش برگشتم. نفس عمیقی کشید و تمام رخ به سمتم چرخید. دستم را همان‌طور محصور شده در میان انگشتانش پایین آورد و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش کرد.

- گفتی مدرک داری؟

ل*ب‌های خشکیده‌ام را با زبان خیس کردم و پاسخ دادم:

- آره. می‌خوایی ببینی؟

- آره. اگر حرف‌هات حقیقت داشته باشن... .

میان کلامش پریدم و با ابروهای درهم، تآکید کردم:

- که دارن.

سری تکان داد و ادامه داد:

- که حقیقت دارن، باید به پلیس اطلاع بدیم.

- نه! امکان نداره.

- چی؟

- من نمی‌ذارم.

دستم را به آرامی رها کرد و با ابروهای درهم پرسید:

- چرا؟

- چون اون‌ها همه‌چیز رو خ*را*ب می‌کنن.

- چی رو خ*را*ب می‌کنن؟

- تمام زحمات من رو.

- چه زحمتی؟

- من به اون‌ها نزدیک شدم امیرسام. اول باید اون‌ها رو پیدا کنیم و مدارک بیشتری جمع کنیم و وقتی قشنگ گیر افتادن پای پلیس و دولت رو به این بازی باز کنیم.

- می‌فهمی چی میگی؟

- آره می‌فهمم. من انتقام اون‌ها رو می‌گیرم.

- انتقامِ چی؟ دیوونه شدی؟

- آره دیوونه‌ام.

- کاترین؟

- امیر؟ من نمی‌تونم بذارم اون‌ها راحت زندگی کنن و... .

- این‌جوری که تو میگی، اون‌ها آدم‌های خطرناکین.

به سمتش خم شدم و مقابل صورتش قرار گرفتم.

- تو می‌ترسی؟

قاطع و سریع پاسخ داد:

- نه.

- پس کمکم کن.

- کمک کنم که چکار کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- که اون لعنتی‌ها رو به جهنم بفرستیم.

- باید از راه قانونی وارد بشیم.

- نمیشه.

- میشه.

- میگم نمیشه! اگه پلیس قرار بود کاری انجام بده، همون لحظه‌ای که فهمید پدرت رو کشتن انجام می‌داد.

- چی؟

- آره درست می‌شنوی. پلیس فهمید و کاری نکرد. می‌دونی چرا؟ چون اون بالایی‌ها نذاشتن. چون خودشونم توی این کار شریکن.

- امکان نداره.

سرم را جلوتر کشیدم و غریدم:

- داره. باور کن.

سکوت کرد؛ شاید کمی طولانی.

- باید چکار کنم؟

- یعنی... کمکم می‌کنی؟

- آره‌.

لبخند بزرگی روی ل*ب‌هایم نشاندم و گفتم:

- فعلاً هیچی. تو فقط باید به من اعتماد کنی؛ اعتماد می‌کنی؟

خیره در چشمانم نجوا کرد:

- آره.

به آرامی روی صندلی جای گرفتم و فریاد کشیدم:

- عاشقتم.

و با خوشحالی وصف‌نشدنی از ماشین پیاده شدم و نفس عمیقی از روی آسودگی کشیدم. کنارم قرار گرفت و با لبخندش جانی چندباره به من هدیه داد. سخاتمندانه لبخندش را پاسخ دادم و به سمت ساختمان قدم برداشتیم. از راهرو گذشتیم و وارد سالن اصلی شدیم. با ورودمان گفتگوی پدربزرگ و آلفرد ناتمام ماند و به سمتمان برگشتند. سلام بلند و بالایی به همه دادیم که هر سه (مادربزرگ، پدربزرگ و آلفرد) به گرمی پاسخ دادند.

آلفرد نگاهی به سرتاپایم انداخت و پرسید:

- جای خاصی رفتید؟

- بله. رفتیم خونه‌ امیرسام رو دیدیم.

- خونه‌ی سام؟

- خونه پدرش.

- که این‌طور.

جلوتر رفتیم و مقابلشان قرار گرفتیم که پدربزرگ پرسید:

- خانواده‌ی سام کِی میان؟

امیرسام به جای من پاسخ داد:

- کارای ویزاشون درست بشه، تا یک الی دو هفته‌ی دیگه میان.

متعجب به امیرسام خیره شدم و پرسیدم:

- یعنی همه میان؟

- آره. فقط خانواده‌ام.

پدربزرگ شفاف‌سازی کرد:

- این رسمه که نامزدی در محل زندگی دختر باشه.

به سمت پدربزرگ برگشتم.

- خوبه.

نفسی خسته بیرون فرستادم و نگاهی کوتاه به جمعشان انداختم که درگیر برنامه‌ریزی بودند.

- برای شام میام پایین.

چشمکی به امیرسام زدم و خودم را به تنها اتاقِ طبقه‌ی اول که متعلق به من بود، رساندم. لباس‌هایم را با پیراهنِ کشی آبی رنگی که یقعه‌ی بسیار گشاد و قایقی داشت و تا روی زانوهایم بود، عوض کرده و خودم را به روی تخت رها کردم.

احساس سبکی می‌کردم و برایم خوشایند بود که این‌بار از یادآوری گذشته حمله‌ی عصبی به سراغم نیامده بود. در حقیقت از روزی که کنار امیرسام قرار گرفتم، حمله‌ای رخ نداد و حال دلم خوب بود و هست. این یعنی که درمانم به مرحله‌ی نهایی رسیده و تا مدتی دیگه، دیگه از حمله خبری نبود.

نگاهی به اطراف اتاق انداختم و با دیدن چمدان کوچکم به یاد سفری که در پیش داشتیم، افتادم. فردا صبح به مقصد لندن سفری داشتیم که منجر به پیشرفت عالی امیرسام و مهراب در حیطه‌ی پوشاک میشد. خوشحال بودم که ضرری که من به بارآوردم، قرار بود به راحتی جبران و از عذاب وجدان من کاسته شود.

چشمانم را برای مدتی به روی هم گذاشتم و نمی‌دانم چی شد که به سرعت به خواب فرو رفتم؛ یک خواب بدون رویا و عالی... .

با صدای در و فردی که به در میزد، از خواب پریدم و هراسان روی تخت نشستم.

- خانم؟ وقت شام رسیده.

نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن تایمِ شام به سرعت از تخت پایین پریدم.

- الان میام.

دست و صورتم را آب زدم و خودم را به میز شام رساندم. همه روی صندلی منتظر نشسته بودند و ابروهای پدربزرگ درهم بود و این یعنی عصبانی بود. سری کوتاه خم کردم و شرم‌سار رو کردم به پدربزرگ.

- ببخشید. خواب موندم.

- خواب، دلیل موجهی برای دیر اومدن و توهینت به میز شام نیست.

- شما درست میگید. معذرت می‌خوام.

با دست به صندلی اشاره کرد.

- بشین. این‌دفعه رو می‌بخشم.

- ممنون.

روی صندلی کنار امیرسام جای گرفتم. حضور به موقع سر میز شام یک سنت بود و دیر کردن یک سنت شکنی و بی‌احترامی به صاحب آن خانه و مهمانی بود. خداروشکر که پدربزرگ در مقابل من، بعضی از سنت‌ها را می‌شکست و این یک امتیاز عالی برای من بود.

دستانم را در هم گره کردم و پس از خواندن دعای مخصوص، مشغول خوردن شام شدیم.

مقداری از نو*شی*دنی‌ام را سرکشیدم و به آرامی از امیرسام پرسیدم:

- وسایلت آماده‌ان؟

غذای درون دهانش را فرو داد و پرسید:

- برای چی؟

- فردا باید بریم لندن.

صورتش درهم شد.

- از مسافرت‌های کاری اونم پی در پی متنفرم.

لبخندی زدم و حق به‌جانب گفتم:

- معلوم میشه وسایلت رو جمع نکردی!.

با دستمال دهانش را پاک کرد و پاسخ داد:

- نه.

سری تکان دادم و با تشکر از پشت میز بلند شدم.

- من کمکت میدم.

خطاب به پدربزرگ پرسیدم:

- مشکلی نیست ما زوتر بریم؟ فردا باید بریم لندن.

امیرسام هم برخاست و گفت:

- واقعاً معذرت می‌خوام.

پدربزرگ با محبتی که این چند روز بیشتر و بیشتر میشد پاسخش را داد:

- مشکلی نیست. می‌تونید برید.

- ممنونم.

خطاب به هر سه "شب بخیر" گفتیم و به سمت پله‌ها قدم تند کردیم. به طبقه بالا رفتیم و مقابل اتاق امیرسام ایستادیم. در را باز کرد و کنار ایستاد.

- بفرمایید داخل بانو.

گوشه‌ی لباسم را گرفتم و به روی زانو خم شدم.

- ممنونم سرورم.

وارد اتاق شدم و نفس عمیقی کشیدم و تمام عطر امیرسام را بلعیدم. با بسته شدن در و محصور شدن پهلوهایم در دستان گرم و بزرگ امیرسام، تنم لرزید و نفسم برید. کمرم را به عقب کشید و به تنش مماس کرد. موهای آشفته‌ام را به روی شانه‌ی دیگر انداخت و سرش را به روی شانه‌ام خم کرد. با فشار ریزی که به سرم وارد کرد، سرم به روی شانه خم شد و به پیشانی‌اش چسبید. نفس عمیقی در گودی گردنم کشید که تنم رعشه گرفت و با کشیده شدن بینی‌اش به زیرگوشم و نجوایش سرمست شدم.

- چقدر خوشگل شدی.

گرمای نفس‌هایش به لاله‌ی گوشم خورد و قلبم لرزید.

- آبی بهت میاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
لبخند بزرگی زدم و در مقابل نوازش‌های سخاوتمندانه‌اش، به دنیایی دیگر سفر کردم و در این مسیر خود را به او سپردم. دستانش را به روی پهلوهایم سوق داد و با قدم برداشتنش به سوی تخت مرا وادار به حرکت کرد. مقابل تخت ایستاد و من در آغوشش چرخیدم. چشمان همیشه مهربانش این‌بار به دو شیطان ماهر تبدیل شده بودند. در مقابل اضطراب شیرینی که تمام وجودم را در برگرفته بود، لبخند معروفش را به روی ل*ب‌هایش نشاند و پرسید:

- یادته؟ اون روز توی خونه، بهت گفتم که من موفق میشم.

- کدوم روز؟

- همون‌روز که مشغول قرآن خوندن بودی و متوجه من نشدی.

به سرعت ذهنم کشیده شد به آن روز زیبا. صدای آرام و گرمش به زیر گوشم نجواکنان رها گشت و با هرکلمه مرا وادار به عقب‌نشینی و خوابیدن به روی تخت می‌کرد.

- بهم گفتی نمی‌تونم تو رو شیفته‌ی خودم کنم.

با قرار گرفتن سرم به روی تشک نرم، به روی بدنم خیمه زد و دستانش را در دوطرف صورتم قرار داد. ل*ب گزیدم و زمزمه کردم:

- یادمه.

سرش را پایین آورد و پرسید:

- خب؟ چه نتیجه‌ای گرفتی؟

خنده‌ای سر دادم.

- تو که اعتراف گرفتی، چرا دوباره می‌پرسی؟

هرم د*اغ نفس‌هایش که پو*ست ل*ب‌هایم را به سوزش انداخت، ضربان قلبم چندبرابر شد و بی‌تابی‌اش را آغاز کرد.

- می‌خوام بازم بشنوم.

دستم را بالا بردم و به روی گونه‌اش نشاندم و در چشمان شرقی‌اش محو شدم.

- چرا بهم نمیگی؟

نگاهش به کنکاش در تمام اعضای صورتم مشغول شد و در آخر روی چشمانم متوقف شد.

- چی رو بگم؟

- من می‌دونم.

- چیو عزیزم؟

- این‌که، این‌که... .

انگشتانم را روی صورت شش تیغش کشیدم و زمزمه کردم:

- این‌که عاشقم نیستی.

لبخند از روی ل*ب‌هایش پر کشید.

- می‌دونم عاشقم نیستی و... .

- این‌جور نیست کاترین.

سرم را بلند کردم که مجبور به عقب‌نشینی شد. روی تخت نشستم که کنارم جای گرفت و نامم را به زبان آورد:

- کاترین؟

لبخند کم‌رنگی مهمان ل*ب‌هایم کردم.

- نیازی نیست دروغ بگی امیر.

ابروهایش را درهم کشید.

- من دروغ نمیگم کاترین.

نفس عمیقی کشیدم و صورتم را برگرداندم؛ اما او مانع شد و صورتم را با دستانش قاب گرفت. نگاهم را دریغ کردم که با لحنی دستورانه مرا خطاب قرار داد:

- به من نگاه کن! با تواَم کاترین.

چشمانم را به او دوختم که کاملاً جدی و با ابروهایی در هم ل*ب گشود:

- همون روزی که توی آسانسور گیر کردی و جلوی چشم‌هام داشتی جون می‌دادی، فهمیدم دلم لرزیده؛ برای همین عصبی و کلافه بودم؛ عصبی از این‌که خیلی زود صاحب قلبم شدی و خودم نفهمیدم. اصلاً نمی‌دونم چرا و چطور و کِی این‌جور شدم. اصلا چرا تو!؟ تویی که با من هیچ‌تفاهمی نداشتی! نمی‌دونم این‌که وقتی می‌بینمت ضربان قلبم میره روهزار و هوش از سرم می‌پرونی رو عشق می‌ذارن یا نه؟! ولی، این رو خوب می‌دونم که احساسِ الان من بیشتر از اون کششیِ که روز اول بهت گفتم دچارش شدم.

خودش را جلوتر کشید و نجواهای عاشقانه‌اش در اتاق پیچید:

- وقتی ازت خواستگاری کردم فقط یک کشش ساده بود؛ یک خواستن که برام تازه بود برای همین ترسیدم گناه کنم و خواستم محرم بشیم تا بفهمم دردم چیه؟! از وقتی بله رو به من دادی انگاری دنیام عوض شد و حالم آشوب‌تر. اون قدر احساسم قوی شد که حتی در مقابل تموم پنهون کاری‌هات از تو در مقابل خودم دفاع می‌کردم و گاهی خودم رو به اون راه می‌زدم. می‌دونی برای چی؟ فقط برای این که داشته باشمت.

با صدایی که گرمای عشق در آن موج میزد، نجوای عاشقانه‌اش را دلبرانه سر داد:

- تمام وجودم پر از خواستن توئه؛ خواستن و داشتن تمام روح و جسم تو.

جملات آخرش در ذهنم اکو شد: "تمام وجودم پر از خواستن توئه"

اعترافاتش روح و جسمم را سرمست کرده و اشک شوق را مهمان چشمانم کرد. نمی‌دانستم چه حالی دارم و توان وصفش را نداشتم. آن‌قدر در گرمای کلامش غرق شده بودم که با به زبان آوردن نامم متوجه‌ی او شدم.

- کاترین؟

دستی به چشمانم کشیدم و خودم را درآغوشش رها کردم و با خنده‌ای مملو از بغض گفتم:

- گول خوردی آقا.

خنده‌ی جذابی سر داد.

- ای زرنگ!.

خندیدم و سرم را بیشتر به س*ی*نه‌اش چسباندم. دستانش محکم‌تر مرا میان بازوانش محصور کرد و زمزمه کرد:

- خانم کوچولوی شیطون.

نفس عمیقی در وجودش کشیدم و به آرامی عقب کشیدم.

- بریم وسایلت رو جمع کنیم؟

لبخند شیطانی زد و پاسخ داد:

- جمع کردم. گول خوردی خانم کوچولو.

ابرویی بالا انداختم ومتعجب پرسیدم:

- دروغ گفتی؟

- دروغ نه! فقط گولت زدم.

سرش را در میان خرمن موهایم فرو کرد و ب*وسه‌ای آتشین به روی رگ گردنم نشاند. ل*ب گزیدم و خودم را به عقب کشیدم تا روی تخت آرام بگیرم که او نیز به همراهم کشیده شد و ب*وسه‌هایش را ادامه داد و وجودم را لبریز و سرشار از دلدادگی و مستی کرد.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- یکی این‌جا تنها نشسته.

نگاه خسته و عصبی‌اش را به دختر دوخت و مدتی را خیره ماند که همان نگاه جدی به او فهماند که زمان مناسبی برای دلبری نیست. لبخند از روی ل*ب‌هایش کنار رفت و از روی صندلی برخاست و او را تنها گذاشت. ش*ات را از محتوای بطری لبریز کرد و لاجرعه سرکشید و تمام تنش گر گرفت. ش*ات را به ضرب روی پیشخوانِ بار گذاشت و با نفسی عمیق چشمانِ ملتهبش را به روی هم گذاشت.

- آلفرد؟

چشمانش را به آرامی باز کرد و نگاه گستاخش را از گوشه‌ای‌ترین نقطه‌ی چشم به دختر دوخت و منتظر ماند تا ادامه بدهد.

- هنوزم میایی این‌جا؟

بدون پاسخ دادن، نگاهش را از او دریغ کرد و ش*ات دیگری را مهمان خود کرد. انگشت کشیده و ظریف دختر، نوازش‌گونه صورتش را لمس کرد و صدای اغواکننده‌اش در گوشش پیچید و هرم د*اغ نفس‌هایش او را د*اغ‌تر از قبل کرد.

- من برگشتم عزیزم. پیش تو.

شاتی که مقابل ل*ب‌هایش قرار داشت را به ضرب به پیشخوان زد و با فریاد به سمت او برگشت.

- خفه شو!.

از فریادش سکوتی مرگ‌بار بار را در برگرفت و دختر ترسان و لرزان عقب کشید. به سرعت صورتش خیس شد و ل*ب زد:

- منتظرم نبودی؟

بی‌توجه به او از جا برخاست و کت چرمش را به تن کرد. پول مشروبش را به مسئول بار پرداخت کرد و به سمت در ورودی قدم برداشت.

- آلفرد؟ خواهش می‌کنم.

ایستاد. همانند بشکه‌ای که مملو از باروت بود و جرقه‌ی آتش کم‌کم به او نزدیک میشد، آماده‌ی فوران کردن بود و کلام دختر آن بهانه و جرقه را به او داد. درحالی‌که دستانش حریصانه گر*دن و شانه‌ی او را نوازش می‌کردند ل*ب باز کرد:

- بهم اجازه بده تا امشب بیام خونه‌ات و... .

با عصبانیتِ فراوان به سمتش برگشت و گر*دن کشیده‌ی دختر را میان انگشتان قدرتمندش گرفت و غرشی هم‌چون شیر سر داد:

- به نفعته نزدیک من نشی. وگرنه قسم می‌خورم با دست‌های خودم خفه‌ات می‌کنم.

فشار بیشتری به گر*دن او وارد کرد که دختر به سرفه افتاد و صورت کبودش، دلش را به رحم آورد و او را رها کرد. تلوتلوخوران به عقب رفت و با دستش گلویش را چسبید و به سرفه افتاد. لبخند شیطانی ل*ب‌های ارغوانی آلفرد را قاب گرفت و بی‌توجه به او از بار بیرون زد.

- آلفرد؟

به سرعت به سمت نیک برگشت و پرسید:

- اتفاقی افتاده؟ چرا نیومدی داخل؟

- نه. حوصله‌ی سر و صدا رو نداشتم.

نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. ساعت از دو هم گذشته بود و او هنوز به خانه برنگشته بود. نگاهش را به آسمان و ستاره‌های درخشانش دوخت و زمزمه کرد:

- قدم بزنیم؟

- بزنیم.

دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و نگاهی به خیابان خلوت انداخت و بی‌توجه به دختری که میان جاده ایستاده بود، قدم برداشت؛ اما به ناگهان هوشیار گشت و به سمت دختر برگشت. صدای گ*ازِ ماشینی که از انتهای خیابان به گوش رسید آلارم هشدار را در مغزش روشن کرد. دختر، دستانش را دو طرفش باز کرد و بدون هیچ ترسی به پیشواز مرگ شتافت. نگاهش میان ماشین و دختر در رفت و آمد بود که با نزدیک شدن ماشین به سرعت به سمت او دوید و فریاد کشید:

- برو کنار!.

صدای نیک نیز از پشت سر اورا خطاب قرار داد:

- آلفرد؟

او به سمت دختر و نیک به دنبال او یورش بردند. صدای بوق.های پیاپی و کشیده شدن لاستیک‌ها به روی آسفالت، به سرعتش اضافه کرد و خود را به او رساند. درست در لحظه‌ای که مرگ به زیر گوش دختر نجوا می‌کرد، دستان قدرتمند آلفرد او را دربرگرفت و با خود به سمت دیگر خیابان کشید. از سرعت زیادش هردو به گوشه‌ی خیابان پرت شدند و ماشین با تلاش فراوان درست در یک‌قدمی نیک از حرکت ایستاد. فریاد لاستیک‌ها و نیک در بطن خفه شدند و خیابان، باز مهمان سکوت شد. نگاه لرزان آلفرد از نیک گرفته شد و به آرامی به دخترک ترسیده‌ای که در میان بازوانش هم‌چون بچه گربه‌ای می‌لرزید، دوخته شد. ل*ب‌های سفید دخترک می‌لرزید و با چشمانی نیمه هوشیار نام او را نجوا کرد:

- آلفرد ایلیچ؟ باورم نمیشه!.

شانه‌ی دردناکش را از جدولِ کنار خیابان جدا کرد و او را در همان حالت نشاند.

- حالت خوبه؟

- آلفرد؟

نگاهی گذرا به تمام اندام دخترک انداخت و پرسید:

- چیزیت نشده؟

- نه.

نفس عمیقی سر داد و به چشمان معصوم دخترک خیره شد. او م*ست کرده بود یا آن دختر که این گونه تمام ابعاد صورت او را می‌بلعید. دست دختر که به روی گونه‌اش نشست، گرمای شدیدی به او منتقل کرد و با آرامشی که از وجود او تزریق شده بود، پرسید:

- من رو می‌شناسی؟ اسمت چیه؟

صورت دختر برای بهتر شنیدن کلام او، جلوتر آمد و پاسخ داد:

- امیلی.

- امیلی؟

- بله.

با نشستن گرمای سوزانی از سوی دختر، بر روی ل*ب‌هایش گرمای وجودش چندبرابر گشت و تمام حس‌های خفته‌ای که سال‌ها در مقابل زنان اطرافش سرسختانه همان‌طور خاموش نگه داشته بود، با همان یک‌حرکت او از هم گسیخت و او را به همراهی دعوت کرد.

- آلفرد؟ آلفرد؟

با دستان قدرتمند نیک به سرعت عقب کشیده شد و از دنیایی دیگر به زمین پرت شد. با پی بردن به اشتباهش نفس کلافه‌ای بیرون داد و به سرعت رو گرفت. نیک با ابروهای درهم کنارش روی دو زانو خم شد و گفت:

- تو مستی؟! باید بریم.

سری تکان داد و به سمت امیلی برگشت؛ اما با جسم بی‌جان او روبه‌رو شد. شانه‌اش را چندبار تکان داد و صدایش زد:

- امیلی؟ امیلی؟

- می‌شناسیش؟

دستی به صورت رنگ پریده‌ی امیلی کشید و پاسخ داد:

- نه؛ ولی باید ببریمش بیمارستان.

دست نیک کنار دستش نشست و امیلی را روی دستانش بلند کرد.

- به بیمارستان نیازی نیست. از ترس بی‌هوش شده.

خنده‌ی بی‌صدایی کرد و به همراه نیک از جا برخاست.

- نیک؟

- بله؟

- من م*ست نیستم.

- آره معلومه.

- هی!.

ابروهای مردانه‌ی نیک درهم شد و عرض خیابان را با عصبانیت طی کرد و خود را به ماشین رساند. امیلی را بر روی صندلی عقب خواباند و در را بست و به سمت آلفرد برگشت. در میان جاده ایستاده بود و به محل برخوردش با امیلی خیره شده بود. نیک، صدایش را بالا برد و او را صدا زد:

- آلفرد؟

نگاه آلفرد از مسیر لاستیک‌های ساییده شده برروی کف خیابان، به سمت ماشین کشیده شد. در ذهن خود به دنبال دلیل خودکشی امیلی می‌گشت و صح*نه‌ی احساسی چند لحظه پیش را مرور می‌کرد. چرا اختیارش را از دست داده بود و ضربان قلبش هنوز هم بالا بود؟ با خود چه کرده بود؟ چرا به امیلی اجازه‌ی قانون‌شکنی را داده بود؟ دستی میان موهای خوش حالتش کشید و به سمت ماشین قدم تند کرد. روی صندلی جای گرفت و نیک هم پشت رول جای گرفت و ماشین به حرکت در آمد.

- کجا برم؟

نگاهی کوتاه به پشت سرش انداخت و پاسخ داد:

- نمی‌دونم.

از سردرد ناگهانی که از چندلحظه‌ی پیش به سراغش آمده بود انگشتان اشاره‌اش را به روی شقیقه‌هایش فشرد و کلافه ادامه داد:

- برو عمارت یا هتل. اصلاً با این وضع کجا میشه رفت؟

- میرم هتل. فکر نکنم با این حال و این دختر جایی توی عمارت داشته باشی.

از کنایه‌ی نیک سرش را بلند کرد و عصبی غرید:

- این‌قدر کنایه نزن.

- کنایه نیست. بعداز این‌همه مدت دوباره رفتی به اون بار مسخره و با حال خ*را*ب خودت رو انداختی وسط خیابون؛ از اون بدتر، به زور از این دختره جدات کردم.

شقیقه‌هایش را محکم‌تر فشرد و نالید:

- دست بردار نیک.

سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و ل*ب باز کرد:

- بازم توی پیدا کردن اون گروه شکست خوردم و این یعنی یک تهدید برای خونواده‌ام و کاترین. پس توقع نداشته باش حال خوبی داشته باشم. تازه سوفیا رو هم ملاقات کردم و به اندازه‌ی کافی به مرز انفجار رسیدم.

با دست صورتش را پوشاند و ادامه داد:

- این دخترم، اصلاً نفهمیدم چی شد!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
***

دکمه‌ی دوم پیراهنش را بازکرد و به سمت تخت برگشت. امیلی در حالی که با دست سرش را می‌فشرد، اتاق را از نظر گذراند. نیک با همان نگاه‌طلبکارنه به او خیره شده بود و با برخورد نگاهشان ابروهایش را بیشتر درهم کشید و پرسید:

- ببینم تورو؟ چه نقشه‌ای توی سرته؟

با سوال او، نگاه معصومانه‌ی امیلی رنگ عصبانیت گرفت و طلبکارانه به سمت آلفرد برگشت؛ اما او بی‌توجه به حضور او رو برگرداند و تکیه‌اش را به دیوار سپرد و نگاه خسته‌اش را به خیابان خالی و سکوت شب سپرد. با بی‌توجهی او، امیلی ابرو در هم کشید و به سمت نیک برگشت.

- مگه من خواستم نجاتم بدید؟

- هی؟ پرروبازی در نیار!.

- درست صحبت کن آقای محترم! می‌فهمی من کیم؟

از جدال میان آن دو، سردرد و بی‌تابی آلفرد بیشتر شد و با عصبانیت به سمتشان برگشت. نگاه امیلی به مابین دکمه‌های آلفرد افتاد و قلبش را به تب و تاب انداخت. هرلحظه که آلفرد به او نزدیک‌تر میشد بیشتراز قبل گر می‌گرفت و به واقعیتی که در رویاها به دنبالش می‌گشت، پی می‌برد. نگاه پر از خواستن امیلی از چشمان تیزبین و دقیق نیک دور نماند و پوزخند بزرگی به روی ل*ب‌هایش نشاند. با نشستن آلفرد در کنارش، نفس عمیقی سر داد و دستی به صورت ملتهب‌اش کشید.

- من رو می‌شناسی؟

صدای گرم و جذاب آلفرد آرامش را به روح و روانش تزریق کرد و با لبخند دل‌نشینی پاسخ داد:

- شما آلفرد ایلیچ هستین دیگه؛ هتل‌دار معروف و اصیل‌زاده. مگه میشه نشناسم؟

لبخند کم‌رنگ و مردانه‌ای ل*ب‌هایش را قاب گرفت و دستان کوچک دختر را در دست گرفت و بی‌خبر از همه‌جا، قلب امیلی را به تب و تاب انداخت.

- چرا می‌خواستی خودکشی کنی؟

ابروهای امیلی در هم شد و سرش را پایین انداخت. اگر فرد دیگری مقابلش بود، فریاد می‌کشید و از دردهایش می‌گفت؛ اما او آلفرد بود و همان مرد رویاهایش. مردی که در مهمانی‌ها او را از دور تماشا می‌کرد. چشمانش از اشک پُر و ل*ب‌هایش به هم دوخته شد. صدای آلفرد نزدیک‌تر شد.

- به من اطمینان کن. می‌خوام کمکت کنم.

بغضی که تا زبان کوچکش آمده بود را فرو داد و زمزمه کرد:

- کمک نمی‌خوام. باید برم.

برخلاف همیشه که آلفرد، زنان را از خود دور می‌کرد، این‌بار امیلی بود که او را در کنارش نمی‌خواست که منجر به عصبانیتش شد. همان‌طوری که خیره‌ی ظرافت‌های دخترانه‌ی او بود؛ خطاب به نیک گفت:

- نیک؟ میشه خواهش کنم چندلحظه ما رو تنها بذاری؟

نیک که حال نامعلوم آلفرد و چشمان پراز خواستن امیلی را دیده بود، به سرعت اعتراض کرد:

- آلفرد؟ تو... .

- نیک؟ خواهش می‌کنم.

نگاه عصبی به امیلی انداخت و به سرعت اتاق را ترک کرد. با بسته شدن در، آلفرد نام او را نجوا کرد:

- امیلی؟

مگر میشد با یک کلمه مُرد و زنده شد؟ به عقیده‌ی امیلی با همان کلمه و شنیدن نامش از زبان آلفرد به او جانی دوباره خواهد داد.

سر بلند کرد و با نگاه شیفته‌اش او را در آ*غ*و*ش کشید.

- چرا نمی‌خوایی کمکت کنم؟ من رازدار خوبیم.

وقتی پاسخی از امیلی نشنید، بار دیگر او را صدا زد؛ همان‌طور کشیده و جذاب.

- امیلی؟

ل*ب باز کرد تا پاسخ بدهد؛ اما کلام آلفرد مانع شد:

- بابت اتفاقی که توی خیابون افتاد متأسفم. من حال خوبی نداشتم.

اما از نظر او جای تاسف نبود. درست در لحظه‌ای که آماده‌ی مرگ بود به آرزویش رسید.

صدای آلفرد او را به خود آورد:

- به نیک میگم تو رو برسونه.

کمی خود را عقب کشید تا بلند شود؛ اما التماس امیلی مانع شد.

- نه!.

و گوشه‌ی لباس آلفرد را در دستش گرفت و مانع رفتنش شد. صورتش به سرعت خیس شد و با دستانش صورتش را پوشاند. دست آلفرد پیش رفت تا او را درآغوش بکشد؛ اما به سرعت پایین انداخت و ابروهایش را بیش‌از پیش در هم کشید.

امیلی چی داشت که آلفرد را این‌همه به هم می‌ریخت؟ چرا کنترلی روی رفتارهایش نداشت؟

- من به اون خونه برنمی‌گردم.

دستی به صورتش کشید و با صدایی بسیار آرام سوالش را بیان کرد:

- چرا ؟

- چون، چون... مامان نیست.

هق‌هق دختر به هوا خواست و بلندتر ادامه داد:

- مامان مُرده و وقتی مامان نباشه، هیچ‌کس من رو دوست نداره؛ هیچ‌کس من رو نمی‌خواد.

دستانش را پایین آورد و نالید:

- آخه کی دختر یک‌معشوقه رو دوست داره؟ یک‌بچه‌ی ناخواسته رو؟

پس دردش این بود؟ دختر معشوقه بودن و نبود مادرش.

- چرا فکر می‌کنی کسی دوستت نداره؟

- وقتی پدرم دوستم نداره؛ حتی خدمتکارها هم من رو به چشم یک مزاحم می‌بینن.

دست امیلی را در دستش گرفت و با نهایت احساسات در چشمانش خیره شد.

- اگر خودت به خودت احترام نذاری بقیه هم تو رو دست کم می‌گیرن. زندگی خیلی باارزشه و تو نباید بذاری تحقیر بشی و راحت ببازی.

صدای ضعیف اما آرام امیلی آمد:

- نمی‌تونم. من هیچی برای امیدواری ندارم.

- چون تا حالا بهشون فکر نکردی. کافیه فقط یک‌بار به چیزهایی که داری فکر کنی. به جای این‌که به نداشته‌هات توجه کنی. تو باید با چیزایی که داری به نداشته و رویاهات برسی.

سرش را پایین گرفت و برای اولین‌بار در تمام عمرش از یک‌زن تعریف کرد:

- تو زیبایی و... .

به سرعت ل*ب‌هایش را میان دندان کشید و مانع ادامه دادن شد.

چی داشت می‌گفت؟ از دختری که تنها چندساعت بود او را می‌شناخت، تعریف می‌کرد؟ لعنت به او و آن دختر که این‌گونه به هم ریخته است. عصبی بود؟ از چی ؟ ازخودش؟امیلی؟ از دیدن سوفیا یا... .

پوفی کلافه کشید و از روی تخت بلند شد. دستی میان موهایش کشید و به قالب همیشگی‌اش برگشت. همان جذبه و مردانگی را در نگاهش جمع کرد و خیلی خشک و سرد پرسید:

- فامیلیت چیه؟

جدیت و جذبه‌اش امیلی را وادار به پاسخ دادن کرد:

- برونته.

پاسخش او را متعجب کرد و ناباور پرسید:

- مطمئنی؟ برونته؟

سری تکان داد.

- بله. فرزند دوم فردریک برونته.

نفسش بند آمد و صورت نفرت‌انگیز سوفیا جلوی چشمانش نمایان شد. پس او خواهر سوفیا بود؟ چرا هیچ‌وقت او را ملاقات نکرده بود و سوفیا حرفی از او نزده بود؟

دستی به پیشانی‌اش کشید و خود را به روی مبل رها کرد. سرش را به عقب فرستاد و به تاج‌تخت تکیه داد. چشمانش را بست و شقیقه‌هایش را با انگشتانش فشرد. امان از سردرد بی‌موقعش.

- آلفرد؟

با صدای امیلی چشمانش را باز کرد و در همان حالت در گلو پاسخ داد:

- هوم؟

صدای قدم‌های امیلی همچون پتکی بر سرش کوبیده میشد و سردردش را بیشتر می‌کرد. نفس عمیقی کشید و سرش را پایین آورد. دختر کم سن ریز نقش، مقابلش ایستاد و بانگرانی پرسید:

- من ناراحت‌تون کردم؟

آلفرد در ذهنش او را با سوفیا مقایسه کرد. چقدر تفاوت میان آن دوخواهر بود. سوفیا از هر نظر تکمیل بود و مورد توجه‌ همه‌ی مردها؛ اما او آن قدر ساده و تنها بود که حتی زندگی را هم نمی‌خواست. چشمان م*ست کننده سوفیا کجا و چشمان معصوم او کجا؟ نکند او هم همانند خواهرش قصد فریبش را دارد؟ نه! اوحتی به ظاهر هم با سوفیا متفاوت بود.

امیلی نگاه خیره‌ی او را به نشانه‌ی درستی کلامش گرفت و خجالت‌زده سر به زیر انداخت. با بغضی دردناک گفت:

- من رو ببخشید. نمی‌خواستم شما رو اذیت کنم. ممنون از کمکتون.

دستی به صورتش کشید و ادامه داد:

- دیگه مزاحمتون نمیشم.

قدمی به سمت در برداشت تا او را تنها بگذارد؛ اما در لحظه‌ی آخر دستان قدرتمند آلفرد مانع شد و او را به عقب کشاند. از عمل ناگهانی و قدرتمند آلفرد قلبش به تب و تاب افتاد و شانه‌اش به س*ی*نه‌ی آلفرد اصابت کرد. نگاهش را بالا کشید و به چشمان او دوخت.

هنوز هم عصبی بود و اخم داشت؛ ولی نه بخاطر امیلی. او که مقصر نبود. مقصر تنها سوفیا بود و شکستش در کار. نباید او را با این حال رها می‌کرد تا باری دیگر جان خود را به خطر بیاندازد. نمی‌دانست چرا؛ ولی خوب می‌دانست که باید از او محافظت کند.

- کجا میری؟

بازویش میان دستان آلفرد فشرده شد و صورتش از درد در هم.

- باید بهم قول بدی. قول میدی؟

مگر می‌توانست به او پاسخ منفی بدهد؟ هرچه که می‌خواهد باشد. با تکان دادن سر، تاییدیه را داد و آلفرد ادامه داد:

- باید قول بدی که دیگه به خودت آسیب نزنی.

لرزش مردمک چشمان امیلی برایش تعجب‌آور بود. او که نمی‌دانست همین قول چقدر دل او را شاد می‌کرد و او را به وجد می‌آورد. اولین بار بود که کسی به غیر از دایی و مادرش از او می‌خواست که مراقب خودش باشد.

کامل به سمت آلفرد برگشت و در چشمان جذابش خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- قول میدم.

لبخندی که به روی ل*ب‌های آلفرد نشست، صدای کوبش قلبش را به هفت آسمان بالاتر رساند.

- امیدوارم دیدار آخرمون نباشه. اگر تو بخوایی می‌تونیم بازم هم‌دیگه رو ببینیم.

لبخند دلنشینی به روی ل*ب‌های امیلی نشست و بااشتیاق پاسخ داد:

- حتماً.

- پس، فردا هم‌دیگه رو ملاقات می‌کنیم.

- فردا؟

- زوده؟

- نه، نه. خیلی هم خوبه.

لبخند جذابی زد و گفت:

- پس بهت زنگ می‌زنم.

- شمارم رو دارین؟

از آن‌همه دستپاچگی‌اش آرامش عجیب در دل آلفرد نشست و غرور مردانه‌اش به وجد آمد. عملاً قصد قرار گذاشتن با آلفرد را داشت؟ به همین سرعت؟ رفتارهای کودکانه‌اش برای آلفرد بسیار جذاب بود و احساساتش از چشمان تیزبین او دور نمانده بود.

کارتش را از روی میز برداشت و به سمت امیلی گرفت.

- این شماره‌ی منه.

کارت را میان انگشتانش فشرد.

- می‌تونی بری.

برخلاف میل باطنی‌اش که رفتن برایش سخت بود، سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی اتاق را ترک کرد. مقابل نیک ایستاد که با عصبانیت به دیوار تکیه داد و چشمان وحشی‌اش در حال یورش به او بود.

- من، بابت بدرفتاری‌هام خیلی معذرت می‌خوام. حال خوبی نداشتم.

بی‌هیچ حرفی سری تکان داد که صدای آلفرد از پشت سر آمد:

- نیک؟ می‌تونی خانم رو برسونی؟

- حتماً.

دستش را به سمت آسانسور برد و رو به امیلی گفت:

- بفرمایید.

- خیلی ممنونم.



***



عصبی و خسته از پیامک کاری‌اش با شیرین، گوشی را روی مبل پرت کرد و دستی به چشمانش کشید. سرش را بلند کرد و خطاب به آیدا که در حال خواندن کتاب بود، پرسید:

- چرا شام نخوردی؟

سر از روی کتاب برداشت و پاسخ داد:

- نمی‌تونم. وقتی غذا می‌خورم حالم بد میشه.

نگران خودش را جلوتر کشید و پرسید:

- چرا نگفتی تا ببرمت دکتر؟ الان چطوری؟

از محبت و توجهات برادرانه‌اش، لبخند پررنگی ل*ب‌های آیدا را قاب گرفت و پاسخ داد:

- خوبم به خدا. بخاطر عادتم به غذای بیمارستان و سُرُم این‌جوری شدم.

- چیز دیگه‌ای می خوایی برات سفارش بدم؟

- نه.

- مطمئنی؟

- بله.

به پشتی میل تکیه داد و پرسید:

- نمی‌خوایی درس رو ادامه بدی؟

- به آناهیتا هم گفتم وقتی بهتر بشم، میرم دنبال درس. دلم واسه درس خوندن تنگ شده.

- همه‌چیز درست میشه. ناراحت نباش!.

با نشستن آناهیتا در کنارش، نگاه شیفته‌اش را به اندام فریبنده‌ی او در آن لباس سرخ آتشین انداخت و او را در آغوشش نشاند. ب*وسه‌ای به روی موهایش نشاند و پرسید:

- شما چطوری خانمم؟

از کلمه‌ای که از میان ل*ب‌های اهورا خارج شد، سرش را عقب کشید و متعجب خیره‌اش شد. اولین‌بار بود که احوال او را می‌پرسید؛ آن هم این همه واضح. او را خانم خطاب کرده بود؟؟

- خوبم.

صدای پیامک گوشی‌اش باز بلند شد که کلافه شد و پیامک را باز کرد.

- بیا جدا شیم.

پیامکی که از سوی شیرین بود که بلافاصله پاسخ داد:

- باشه.

و گوشی را به گوشه‌ی مبل پرتاب کرد و به سمت آناهیتا برگشت.

- امروز چکار کردی؟

بی‌شک امروز اهورا م*ست کرده بود و او خبر نداشت؟! اما نه از سرخی چشم خبر بود؛ نه بوی ا*ل*کل و نه حالت نامتعادل. نگاه منتظر اهورا او را به خود آورد و لبخند دلنشینی را بر روی ل*ب‌های ترک خورده‌اش نشاند.

- با آیدا رفتیم خرید و رستوران.

- چه خوب. برای خودت چی گرفتی؟

اهورا چه قصدی داشت؟ از او در مورد خریدهایش می‌پرسید؟

نگاه لرزانش را به صورت شاداب اهورا دوخت. چرا این همه جوان‌تر شده بود؟

- همین لباسی که تنمه.

اهورا خودش را نزدیک‌تر کرد و سرش را به سمت گوش آناهیتا برد و اولین نجوای عاشقانه‌اش را به گونه‌ای ادا کرد که هوش از سر آناهیتا برد:

- خیلی بهت میاد.

لاله‌ی گوشش را ب*وسه‌ای نشاند.

- خیلی جذاب شدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا