به همان راحتی فریب خورد و قلبش باردیگر به تب و تاب افتاد؛ اما او تصمیمش را گرفته بود. آیدا به بهانهی خواب آندو را تنها گذاشت و به اتاقش پناه برد.
- اهورا؟
- جانم؟
خودش را عقب کشید و برخلاف میل باطنی و قلبیاش تصمیمش را بر زبان جاری کرد:
- می خوام همهچیز رو تموم کنیم.
به سرعت نور، اهورای مهربان به همان مرد عبوس و جدی تبدیل شد. با همان اخمهای ترسناک بیهیچ حرفی به او خیره شد تا ادامه بدهد.
- میدونم الآن در موردم چه فکری میکنی! فکر میکنی تا خرم از روی پل رد شد میخوام بزنم زیر همه چی و برم؛ولی... .
بغض امانش را بریده بود؛ اما با نفس عمیق مانع شکستنش شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- ولی، دیگه خسته شدم. میخوام زندگی کنم. نمیخوام توی زندگی یکزن دیگه باشم.
ابروهای مردانهاش بیشتر درهم تنیده شد و با صدایی بم و دورگه پرسید:
- کی گفته توی زندگی اونی؟
پوزخند زد و پرسید:
- پس چی؟ اون توی زندگی منه؟ اصلاً کدوم زندگی؟
صدای عصبی و دورگهی اهورا به هوا خواست:
- مگه چی برات کم گذاشتم؟
با همان فریاد، مقاومتش شکست و اشکهایش به روی گونههای ب*ر*جستهاش روانه گشت.
- هیچی به خدا. فقط... .
بازوی نحیفش میان دست قدرتمند اهورا محصور شد و از دیدن دیوی که در مقابلش بود، چشمانش گرد شد و تنش یخ کرد. اهورایی که چشمان خاکستریاش در خون نشسته بود و صورتی سرختر مقابلش نعره میکشید، از دیو چیزی کم نداشت.
- فقط چی؟ ها؟
زبانش بند آمده بود و از ترس میلرزید. عصبانیت او را دیده بود؛ اما نه در این حد. بازویش همانند قلبش آتش گرفت و نالهی پر دردی سر داد. صورت اهورا جلوتر آمد و غرید:
- حرف بزن!.
تکان شدیدی به شانهاش داد که سیل اشکهایش شدت گرفت و با صدایی بلند شکست؛ صدایی که به گوش آن دیو بیرحم نیز رسید. چنان رنگ پریده و بیجان شده بود که احساس مرگ در تمام اجزای صورتش هویدا بود. از فشار پنجههایش کم کرد و خود را عقب کشید. درحالیکه گوشیاش را درون جیبش جای میداد و کت را به تن میکرد، او را خطاب قرار داد:
- همتون لنگهی همید. پولپرست و بدصفت!.
قدمی پیش گذاشت که به سرعت پشیمان شد و ایستاد. به سمتش خم شد و از میان دندانهای کلید شدهاش که اعصاب خ*را*ب اهورا را تحمل میکردند، غرید:
- چیه؟ پول کم آوردی؟
فریادش به هوا خواست و ادامه داد:
- بگو چند؟ چند میگیری تا بمونی؟ ها؟
مگه حقارت چی بود؟ همان یکجمله، کلمهی دیو را برازندهی اهورا کرد و بس. عقب کشید و با نفرتی عجیب و بیهمتا به چشمان خیس معشوقش خیره شد و گفت:
- تو آزادی. برو. فقط... .
نگاهی به آیدای ترسیده که در میان چهارچوب مات مانده بود، انداخت و آرامتر ادامه داد:
-رفتی دیگه برنگرد.
قدمهای بلند و عصبیاش را محکم به زمین گذاشت و آن خانهی آرامش را ترک کرد و به سرعت بیرون زد. میان پلهها ایستاد و سرگردان به عقب برگشت. دستی میان موهایش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فکر کردی راحتت میذارم؟
پلهها را یکی در میان پایین رفت و خود را به ماشین رساند. سوار شد و دکمهی استارت را فشرد؛ اما هرچه تلاش کرد دلش به رفتن نبود و پای رفتن هم نداشت. با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و به روح آناهیتا و شیرین لعن و نفرین فرستاد. ماشین را خاموش کرد و سرش را به روی فرمان گذاشت. به یاد دعوای چند روزهاش با شیرین افتاد که شیرین حضور آناهیتا را احساس کرده بود و به هرطریقی سعی داشت او را با خود به بستر خیانت بکشاند؛ اما او به آناهیتا تعهد داشت نه شیرین. آناهیتا تمام پاکیاش را خرج مردانگی او کرده بود؛ درحالیکه شیرین همانند دستمالی طلا بود. اگرچه طلا؛ اما پر از لکههای تیره بود. دعوا و جدالشان که بالا گرفت، به همهچیز اعتراف کرد و برای همیشه شیرین را با جایگاهش آشنا کرد و درخواست جدایی را علناً به زبان آورد. دیگر کارش با شیرین تمام شده بود و به بدهیهای شرکتش هم با تلاش و کار زیاد، خاتمه داده بود و دیگر ترسی از تهدیدهای پدرش نداشت. دیگر روی پاهای خودش بود و دینی به پدرش نداشت.
صدای گوشیاش که بلند شد باعصبانیت پاسخ داد:
- چیه؟
صدای هقهقی که شنید، متعجبش کرد. نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و با دیدن نام "آیدا"به سرعت پرسید:
- آیدا؟ حالت بد شده؟ چرا گریه میکنی؟
- اهورا؟
- چیه دختر؟ چی شده؟
- تورو خدا بیا. آناهیتا حالش بد شده.
- چی؟
- از حال رفته. نمیتونم بلندش کنم.
تماس را خاتمه داد و خود را به سرعت به واحد رساند. آناهیتا را که بیحال و رنگپریده پخشِ مبل دید، جان از پاهایش گرفته شد و ناباور او را صدا زد:
- آنا؟ عزیزم؟
وقتی پاسخی از او نشنید و گریهی آیدا را به عینه مشاهده کرد، به سمت آناهیتا یورش برد. او را به روی دستانش بلند کرد و خطاب به آیدا گفت:
- برو مانتو شالش رو بیار. بدو آیدا.
آیدا به سرعت اطاعت کرد و بعد از پوشاندن شال و مانتو به آناهیتا، هردو هراسان و سرگردان خود را به ماشین رساندند و به سمت بیمارستان رفتند.
***
- اهورا؟
- جانم؟
خودش را عقب کشید و برخلاف میل باطنی و قلبیاش تصمیمش را بر زبان جاری کرد:
- می خوام همهچیز رو تموم کنیم.
به سرعت نور، اهورای مهربان به همان مرد عبوس و جدی تبدیل شد. با همان اخمهای ترسناک بیهیچ حرفی به او خیره شد تا ادامه بدهد.
- میدونم الآن در موردم چه فکری میکنی! فکر میکنی تا خرم از روی پل رد شد میخوام بزنم زیر همه چی و برم؛ولی... .
بغض امانش را بریده بود؛ اما با نفس عمیق مانع شکستنش شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- ولی، دیگه خسته شدم. میخوام زندگی کنم. نمیخوام توی زندگی یکزن دیگه باشم.
ابروهای مردانهاش بیشتر درهم تنیده شد و با صدایی بم و دورگه پرسید:
- کی گفته توی زندگی اونی؟
پوزخند زد و پرسید:
- پس چی؟ اون توی زندگی منه؟ اصلاً کدوم زندگی؟
صدای عصبی و دورگهی اهورا به هوا خواست:
- مگه چی برات کم گذاشتم؟
با همان فریاد، مقاومتش شکست و اشکهایش به روی گونههای ب*ر*جستهاش روانه گشت.
- هیچی به خدا. فقط... .
بازوی نحیفش میان دست قدرتمند اهورا محصور شد و از دیدن دیوی که در مقابلش بود، چشمانش گرد شد و تنش یخ کرد. اهورایی که چشمان خاکستریاش در خون نشسته بود و صورتی سرختر مقابلش نعره میکشید، از دیو چیزی کم نداشت.
- فقط چی؟ ها؟
زبانش بند آمده بود و از ترس میلرزید. عصبانیت او را دیده بود؛ اما نه در این حد. بازویش همانند قلبش آتش گرفت و نالهی پر دردی سر داد. صورت اهورا جلوتر آمد و غرید:
- حرف بزن!.
تکان شدیدی به شانهاش داد که سیل اشکهایش شدت گرفت و با صدایی بلند شکست؛ صدایی که به گوش آن دیو بیرحم نیز رسید. چنان رنگ پریده و بیجان شده بود که احساس مرگ در تمام اجزای صورتش هویدا بود. از فشار پنجههایش کم کرد و خود را عقب کشید. درحالیکه گوشیاش را درون جیبش جای میداد و کت را به تن میکرد، او را خطاب قرار داد:
- همتون لنگهی همید. پولپرست و بدصفت!.
قدمی پیش گذاشت که به سرعت پشیمان شد و ایستاد. به سمتش خم شد و از میان دندانهای کلید شدهاش که اعصاب خ*را*ب اهورا را تحمل میکردند، غرید:
- چیه؟ پول کم آوردی؟
فریادش به هوا خواست و ادامه داد:
- بگو چند؟ چند میگیری تا بمونی؟ ها؟
مگه حقارت چی بود؟ همان یکجمله، کلمهی دیو را برازندهی اهورا کرد و بس. عقب کشید و با نفرتی عجیب و بیهمتا به چشمان خیس معشوقش خیره شد و گفت:
- تو آزادی. برو. فقط... .
نگاهی به آیدای ترسیده که در میان چهارچوب مات مانده بود، انداخت و آرامتر ادامه داد:
-رفتی دیگه برنگرد.
قدمهای بلند و عصبیاش را محکم به زمین گذاشت و آن خانهی آرامش را ترک کرد و به سرعت بیرون زد. میان پلهها ایستاد و سرگردان به عقب برگشت. دستی میان موهایش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- فکر کردی راحتت میذارم؟
پلهها را یکی در میان پایین رفت و خود را به ماشین رساند. سوار شد و دکمهی استارت را فشرد؛ اما هرچه تلاش کرد دلش به رفتن نبود و پای رفتن هم نداشت. با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و به روح آناهیتا و شیرین لعن و نفرین فرستاد. ماشین را خاموش کرد و سرش را به روی فرمان گذاشت. به یاد دعوای چند روزهاش با شیرین افتاد که شیرین حضور آناهیتا را احساس کرده بود و به هرطریقی سعی داشت او را با خود به بستر خیانت بکشاند؛ اما او به آناهیتا تعهد داشت نه شیرین. آناهیتا تمام پاکیاش را خرج مردانگی او کرده بود؛ درحالیکه شیرین همانند دستمالی طلا بود. اگرچه طلا؛ اما پر از لکههای تیره بود. دعوا و جدالشان که بالا گرفت، به همهچیز اعتراف کرد و برای همیشه شیرین را با جایگاهش آشنا کرد و درخواست جدایی را علناً به زبان آورد. دیگر کارش با شیرین تمام شده بود و به بدهیهای شرکتش هم با تلاش و کار زیاد، خاتمه داده بود و دیگر ترسی از تهدیدهای پدرش نداشت. دیگر روی پاهای خودش بود و دینی به پدرش نداشت.
صدای گوشیاش که بلند شد باعصبانیت پاسخ داد:
- چیه؟
صدای هقهقی که شنید، متعجبش کرد. نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و با دیدن نام "آیدا"به سرعت پرسید:
- آیدا؟ حالت بد شده؟ چرا گریه میکنی؟
- اهورا؟
- چیه دختر؟ چی شده؟
- تورو خدا بیا. آناهیتا حالش بد شده.
- چی؟
- از حال رفته. نمیتونم بلندش کنم.
تماس را خاتمه داد و خود را به سرعت به واحد رساند. آناهیتا را که بیحال و رنگپریده پخشِ مبل دید، جان از پاهایش گرفته شد و ناباور او را صدا زد:
- آنا؟ عزیزم؟
وقتی پاسخی از او نشنید و گریهی آیدا را به عینه مشاهده کرد، به سمت آناهیتا یورش برد. او را به روی دستانش بلند کرد و خطاب به آیدا گفت:
- برو مانتو شالش رو بیار. بدو آیدا.
آیدا به سرعت اطاعت کرد و بعد از پوشاندن شال و مانتو به آناهیتا، هردو هراسان و سرگردان خود را به ماشین رساندند و به سمت بیمارستان رفتند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: