• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
به همان راحتی فریب خورد و قلبش باردیگر به تب و تاب افتاد؛ اما او تصمیمش را گرفته بود. آیدا به بهانه‌ی خواب آن‌دو را تنها گذاشت و به اتاقش پناه برد.

- اهورا؟

- جانم؟

خودش را عقب کشید و برخلاف میل باطنی و قلبی‌اش تصمیمش را بر زبان جاری کرد:

- می خوام همه‌چیز رو‌ تموم کنیم.

به سرعت نور، اهورای مهربان به همان مرد عبوس و جدی تبدیل شد. با همان اخم‌های ترسناک بی‌هیچ حرفی به او خیره شد تا ادامه بدهد.

- می‌دونم الآن در موردم چه فکری می‌کنی! فکر می‌کنی تا خرم از روی پل رد شد می‌خوام بزنم زیر همه چی و برم؛ولی... .

بغض امانش را بریده بود؛ اما با نفس عمیق مانع شکستنش شد و با صدایی لرزان ادامه داد:

- ولی، دیگه خسته شدم. می‌خوام زندگی کنم. نمی‌خوام توی زندگی یک‌زن دیگه باشم.

ابروهای مردانه‌اش بیشتر درهم تنیده شد و با صدایی بم و دورگه پرسید:

- کی گفته توی زندگی اونی؟

پوزخند زد و پرسید:

- پس چی؟ اون توی زندگی منه؟ اصلاً کدوم زندگی؟

صدای عصبی و دورگه‌ی اهورا به هوا خواست:

- مگه چی برات کم گذاشتم؟

با همان فریاد، مقاومتش شکست و اشک‌هایش به روی گونه‌های ب*ر*جسته‌اش روانه گشت.

- هیچی به خدا. فقط... .

بازوی نحیفش میان دست قدرتمند اهورا محصور شد و از دیدن دیوی که در مقابلش بود، چشمانش گرد شد و تنش یخ کرد. اهورایی که چشمان خاکستری‌اش در خون نشسته بود و صورتی سرخ‌تر مقابلش نعره می‌کشید، از دیو چیزی کم نداشت.

- فقط چی؟ ها؟

زبانش بند آمده بود و از ترس می‌لرزید. عصبانیت او را دیده بود؛ اما نه در این حد. بازویش همانند قلبش آتش گرفت و ناله‌ی پر دردی سر داد. صورت اهورا جلوتر آمد و غرید:

- حرف بزن!.

تکان شدیدی به شانه‌اش داد که سیل اشک‌هایش شدت گرفت و با صدایی بلند شکست؛ صدایی که به گوش آن دیو بی‌رحم نیز رسید. چنان رنگ پریده و بی‌جان شده بود که احساس مرگ در تمام اجزای صورتش هویدا بود. از فشار پنجه‌هایش کم کرد و خود را عقب کشید. درحالی‌که گوشی‌اش را درون جیبش جای می‌داد و کت را به تن می‌کرد، او را خطاب قرار داد:

- همتون لنگه‌ی همید. پول‌پرست و بدصفت!.

قدمی پیش گذاشت که به سرعت پشیمان شد و ایستاد. به سمتش خم شد و از میان دندان‌های کلید شده‌اش که اعصاب خ*را*ب اهورا را تحمل می‌کردند، غرید:

- چیه؟ پول کم آوردی؟

فریادش به هوا خواست و ادامه داد:

- بگو چند؟ چند می‌گیری تا بمونی؟ ها؟

مگه حقارت چی بود؟ همان یک‌جمله، کلمه‌ی دیو را برازنده‌ی اهورا کرد و بس. عقب کشید و با نفرتی عجیب و بی‌همتا به چشمان خیس معشوقش خیره شد و گفت:

- تو آزادی. برو. فقط... .

نگاهی به آیدای ترسیده که در میان چهارچوب مات مانده بود، انداخت و آرام‌تر ادامه داد:

-رفتی دیگه برنگرد.

قدم‌های بلند و عصبی‌اش را محکم به زمین گذاشت و آن خانه‌ی آرامش را ترک کرد و به سرعت بیرون زد. میان پله‌ها ایستاد و سرگردان به عقب برگشت. دستی میان موهایش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- فکر کردی راحتت می‌ذارم؟

پله‌ها را یکی در میان پایین رفت و خود را به ماشین رساند. سوار شد و دکمه‌ی استارت را فشرد؛ اما هرچه تلاش کرد دلش به رفتن نبود و پای رفتن هم نداشت. با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و به روح آناهیتا و شیرین لعن و نفرین فرستاد. ماشین را خاموش کرد و سرش را به روی فرمان گذاشت. به یاد دعوای چند روزه‌اش با شیرین افتاد که شیرین حضور آناهیتا را احساس کرده بود و به هرطریقی سعی داشت او را با خود به بستر خیانت بکشاند؛ اما او به آناهیتا تعهد داشت نه شیرین. آناهیتا تمام پاکی‌اش را خرج مردانگی او کرده بود؛ درحالی‌که شیرین همانند دستمالی طلا بود. اگرچه طلا؛ اما پر از لکه‌های تیره بود. دعوا و جدالشان که بالا گرفت، به همه‌چیز اعتراف کرد و برای همیشه شیرین را با جایگاهش آشنا کرد و درخواست جدایی را علناً به زبان آورد. دیگر کارش با شیرین‌ تمام شده بود و به بدهی‌های شرکتش هم با تلاش و کار زیاد، خاتمه داده بود و دیگر ترسی از تهدیدهای پدرش نداشت. دیگر روی پاهای خودش بود و دینی به پدرش نداشت.

صدای گوشی‌اش که بلند شد باعصبانیت پاسخ داد:

- چیه؟

صدای هق‌هقی که شنید، متعجبش کرد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت و با دیدن نام "آیدا"به سرعت پرسید:

- آیدا؟ حالت بد شده؟ چرا گریه می‌کنی؟

- اهورا؟

- چیه دختر؟ چی شده؟

- تورو خدا بیا. آناهیتا حالش بد شده.

- چی؟

- از حال رفته. نمی‌تونم بلندش کنم.

تماس را خاتمه داد و خود را به سرعت به واحد رساند. آناهیتا را که بی‌حال و رنگ‌پریده پخشِ مبل دید، جان از پاهایش گرفته شد و ناباور او را صدا زد:

- آنا؟ عزیزم؟

وقتی پاسخی از او نشنید و گریه‌ی آیدا را به عینه مشاهده کرد، به سمت آناهیتا یورش برد. او را به روی دستانش بلند کرد و خطاب به آیدا گفت:

- برو مانتو شالش رو بیار. بدو آیدا.

آیدا به سرعت اطاعت کرد و بعد از پوشاندن شال و مانتو به آناهیتا، هردو هراسان و سرگردان خود را به ماشین رساندند و به سمت بیمارستان رفتند.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- نگران نباشید. یه افت فشار و فشار عصبی بوده که رفع شده.

- مطمئنید؟ مشکل خاصی نیست؟

- بله مطمئنم. اصلاً نگران نباشید.

- می‌خوام دکترش رو ببینم.

- بله حتماً.

پرستار که بیرون زد، به سمت آیدا رفت و نگاه برادرانه‌اش را به او دوخت.

- گریه نکن دخترگل. دیدی که گفت حالش خوبه.

- اهورا؟ مطمئنی؟

- مطمئنم.

- اهورا؟

- جانم؟

- میشه آناهیتا رو ترک نکنی؟

ابروهایش را درهم کشید و با صدایی تحلیل‌رفته گفت:

- من نمی‌خوام آناهیتا رو ترک کنم. اونه که دیگه من رو نمی‌خواد.

- اشتباه می‌کنی. خیلی دوستت داره؛ به خدا راست می‌گم. اون فقط عذاب وجدان داره. نمی‌خواد روح پدر و مادرمون بخاطر کاراش اذیت بشه.

- چرا عذاب وجدان؟ ما که خلاف نکردیم! آنا محرم منه. محرم من.

سری تکان داد و با بغض گفت:

- تو درست میگی.

نفس عمیقی کشید و به سمت آناهیتا قدم برداشت و کنارش ایستاد. نگاهش را به صورت آناهیتا دوخت که صورتش به سفیدی می‌زد و ل*ب‌هایش کبود شده بودند. خود را مقصر حال محبوبش می‌دانست و ازآن‌همه بدرفتاری‌اش قلبش مچاله شد. دست سردش را به صورت او رساند و به روی گونه‌اش نشاند و به آرامی مشغول نوازشش شد. پلک‌های آناهیتا لرزید و ناله‌ای سر داد:

- اهورا؟

تمام وجودش گرم شد و پاسخ داد:

- جانم؟

لبخند کم‌رنگی زد و خیره‌ی همسر نگرانش شد که برخلاف حرف‌ها و تهدیدهایش بسیار مهربان بود. آیدا خود را به سرعت به آن‌دو رساند و پرسید:

- آبجی؟ خوبی؟

- خوبم.

- خداروشکر.

با آمدن صدای زنانه‌ای هرسه به سمتش برگشتند.

- این‌جا چه خبره؟

دکتر که زنی جوان بود، برگه به دست جلو آمد و نگاهش را به سمت اهورا برگرداند و پرسید:

- شما همسرشون هستید؟

- بله.

دستی به عینکش زد و خیره‌ی آناهیتا شد. برگه‌ی آزمایش را کنارش جای داد و با شوقی که همیشه برای بیان این جمله داشت، رو به هردو گفت:

- تبریک میگم. شما دارید مامان و بابا می‌شید. کوچولوتون خیلی خوش‌شانسه‌ها!.

نگاهی به صورت‌های بهت‌زده‌ی هرسه انداخت و با خنده گفت:

- جدی میگم‌ها! تازه گفتم آزمایش رو دوبار تست کنن.

عقب‌گرد کرد و ادامه داد:

- جای هیچ‌شکی نیست. همسرتون مرخصن؛ فقط باید خیلی مراقب باشن.

از حصار پرده‌ای بیرون زد و آن سه را با شوکی عجیب رها کرد.



***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
«فصل دهم»



ابروهایش را در هم کشیده بود و با خودکار مخصوصش روی برگه‌ی مقابلش خط خطی‌های نامفهومی‌رسم می‌کرد که این نشان‌دهنده‌ی ذهن مشغول و عصبانی‌اش بود. دستی به دامنم کشیدم و دستم را به آرامی به روی پایش قرار دادم که حرکت دستش متوقف شد و با چشمانی به خون نشسته به سمتم برگشت. لبخندم به سرعت رنگ باخت و متعجب خیره‌اش شدم. دستش را از روی میز پایین آورد و به ضرب دستم را کنار زد و خطاب به آقای مکندی گفت:

- اگر به مرحله‌ی فروش نرسید چی؟ ما این ریسک رو قبول نمی‌کنیم.

نگاهی به دستم که در کنارم آویزان افتاده بود، انداختم و دلخور رو برگرداندم و به سمت آقای مکندی برگشتم که با آرامش پاسخ داد:

- خیالتون راحت باشه. اشراف‌زاده‌های لندن از طرح‌های جدید به خوبی استقبال می‌کنن و مشتری‌های همیشگی ما هستن.

سری تکان داد و گفت:

- خیلی‌خب. از میون طرح‌های ما کدوم مدنظر شماست؟

آقای مکندی نگاهی به همسرش و مابقی حضار انداخت و پاسخ داد:

- همه‌ی طرح‌ها قبول شدن؛ فقط... .

تردیدی که در ادامه‌ی کلامش بود، مرا وادار به صحبت کرد:

- فقط چی؟ مشکلی پیش اومده؟

نگاه آقای مکندی به سمت من چرخید و با تردید پاسخ داد:

- مشکل که نه، یک درخواست داریم.

- بفرمایید؟

سرفه‌ی کوتاهی مهمان ریه‌اش کرد و بریده بریده گفت:

- الهه‌ی... عشق.

متعجب خیره‌اش شدم که ادامه داد:

- اون باید برند اصلی ما بشه.

امیرسام به سرعت مانع شد:

- امکان نداره.

- چرا؟

- چون الهه‌ی عشق به صاحبش تعلق داره، نه همه.

به سمت امیرسام برگشتم و صدایش زدم:

- امیر؟

به سمتم برگشت و با همان ابروهای درهم به آرامی گفت:

- تو دخالت نکن!.

از حرفش جا خوردم و ناباور ل*ب زدم:

- امیر؟ این چه حرفیه که... .

- نشنیدی چی گفتم؟ ساکت!.

چشم غره‌ای رفت و به سمت آقای مکندی برگشت. بغضی که از چشم غره‌اش در گلویم جا خوش کرده بود را به سختی فرو دادم و بی‌هیچ حرفی نظاره‌گر آن‌ها شدم.

- الهه‌ی عشق متعلق به کاترینِ.

ل*ب‌های آقای مکندی به لبخند از هم باز شدند و دفترش را بست.

- خب؟ به‌نظرم شما بیشتر در مورد پیشنهاد ما فکر کنید. از فردا همکاری ما شروع میشه و تولید آغاز. پس، فردا منتظریم تا همراه ما بیایید به خط تولید.

- حتماً. خبر از شما.

- بله. ساعت و مکان رو اطلاع می‌دیم.

امیرسام که از جا برخاست، بی هیچ حرفی کنارش ایستادم و بعد از دست دادن خداحافظی کردیم و از اتاق جلسات بیرون زدیم. سوار آسانسور شدیم که با بسته شدن در، به سمت امیرسام برگشتم تا دلیل رفتارهایش را بپرسم که او پیش‌دستی کرد و با همان چشمان عصبی به سمتم برگشت و گفت:

- شروع نکن کاترین!.

ناباور ل*ب زدم:

- آخه... .

- هیس! نمی‌فهمی چی میگم؟

صدایش را بلندتر کرد و غرید:

- فقط بذار برسیم هتل. الان نه!.

از فریادش تمام تنم لرزید و ناخودآگاه چشمانم لبریز از اشک شدند که سرش را جلوتر آورد و با لحنی دستورانه گفت:

- نبینم گریه کنی!.

ابروهایم را در هم کشیدم و دلخور رو گرفتم. دستی به چشمانم کشیدم و با نفس‌های عمیق مانع شکستن بغضم شدم.

من عصبانیت امیرسام را دیده بودم؛ اما این‌بار این عصبانیت فرق می‌کرد و او را بی‌نهایت ترسناک کرده بود. از زمانی که پا به جلسه‌ی معارفه گذاشتیم ابروهایش را در هم کشید و هیچ حرفی با من نزد. شاید هم از چیزی دلخور بود. به هرحال این برخوردها از او بعید بود. از همان ابتدای سفر اخلاقش تند شده بود و خیلی‌زود از کوره در می‌رفت، خیلی کلافه بود و گاهی که مدت‌ها خیره‌ام می‌شد چشمانش رنگ غم می‌گرفتند و تردید در آن‌ها موج میزد. این حال نامعلوم چی بود که او را این همه اذیت می‌کرد؟!

در آسانسور که باز شد انگشتانم را میان انگشتانش گرفت و مرا به دنبال خود به بیرون از ساختمان هلدینگ کشاند. راننده‌ی آقای مکندی در ماشین را باز کرد که به سرعت روی صندلی‌ها جای گرفتیم و ماشین به حرکت درآمد.

به آرامی به سمت امیرسام برگشتم و صدایش زدم:

- امیر؟

بدون این که به سمتم برگردد پاسخ داد:

- بله؟

- چرا الهه‌ی عشق رو... .

ادامه‌ی کلامم را بیان کرد:

- نمیدم؟

و خودش پاسخ داد:

- چون نمی‌خوام.

- امیر؟ مگه اون مال من نیست؟

- آره.

- خیلی‌خب، من می‌خوام پیشنهادشون رو قبول کنم.

این بار به سمتم برگشت و پرسید:

- با اجازه‌ی کی؟

- مال خودمه.

- بچه‌بازی در نیار!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
این‌بار من عصبانی شدم و گفتم:

- تو داری بچه‌بازی در میاری.

- چه بچه‌بازی؟

- همین رفتارهات.

چشم غره‌ای ترسناک رفت.

- گفتم بذار برسیم هتل. نمی‌فهمی؟

دندان‌هایم را به روی هم فشردم و عصبی غریدم:

- نمی‌خوام، داری عصبیم می‌کنی.

کامل به سمتم برگشت و پرسید:

- دارم عصبیت می‌کنم؟ اون وقت چرا؟

- از اول جلسه نذاشتی یک کلمه هم حرف بزنم. آخرش هم گفتی دخالت نکن؛ یعنی چی امیر؟چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟

- مگه حرف بدی زدم؟ نکنه می‌خواستی فقط تو مورد توجه قرار بگیری؟

به چشمان بی‌روحش خیره شدم و از کنایه‌اش قلبم به درد آمد.

- باورم نمیشه!.

کلافه شد و سرش را جلوتر کشید.

- باورت بشه. اینی که داری می‌بینی، امیرسام کیانفرِ. خودِ واقعیش.

"خود واقعیش" همین دوکلمه همانند پتکی بر سرم کوبیده شد و دهانم را بست. باقی مسیر در سکوتِ من و عصبانیت امیرسام گذشت و بعد از رسیدنمان به سرعت خودم را به اتاقمان رساندم. لباس‌هایم را تعویض کردم و روی تخت نشستم. به مرد خشمگین مقابلم خیره شدم که لباسی که امروز پوشیده بودم را در مشت می‌فشرد و با چشمانی به رنگ خون خیره‌ام شده بود. نگاهی‌کوتاه به لباس انداختم و پرسیدم:

- اتفاقی افتاده؟

رگ گر*دن و شقیقه‌اش بیرون‌زده بود و فکش از فشار زیادی که به آن وارد می‌شد، سفت شده بود.

- چرا این رو پوشیدی کاترین؟ چرا من رو اذیت می‌کنی؟ ها؟

از فرط تعجب چشمانم درشت شدند و پرسیدم:

- مگه چشه؟

- چش نیست!؟

عصبانی دستی به صورتش کشید و گفت:

- کاترین؟ من اصلاً کاری به دین و فرهنگ تو ندارم؛ چون نمی‌خوام مجبورت کنم.

نگاه از دامن کوتاه چرم و تاپ مجلسی قرمز گرفتم و مقابلش ایستادم.

- مگه چی شده؟

- من اصلاً خوشم نمیاد تو با مردهای دیگه این‌همه خوش و بش می‌کنی. می‌فهمی؟

لباس را به گوشه‌ای پرت کرد و عصبی جلوتر آمد. با انگشت اشاره و شصتش چانه‌ام را اسیر کرد و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- این رو یادت باشه که تو مال منی و حق نداری هیچ‌مردی رو ببوسی. این رو بفهم.

از فریادش چشمانم بسته و از درد چانه، صورتم درهم شد. تکانی به چانه‌ام داد که چشمانم را باز کردم و ترسیده به او خیره شدم.

- فکر می‌کردم اون‌قدر عاقل هستی که برای امروز یک‌لباس مناسب بپوشی؛ اما دیدم نه! از تو نباید توقع داشت. این چه لباسی بود که دَم به دقیقه نگاه‌ها رو به سمت خودش می‌کشید؟ ها؟ چرا باید نگاه‌های ه*یز اون مردها روی پاهات خونم رو به جوش بیاره؟ چرا با اون مردها روبوسی کردی؟ چرا این‌قدر بلند می‌خندیدی؟ چرا این‌همه راحت میون چهار تا مرد ایستاده بودی و قهقهه می‌زدی؟ چرا غرورم رو جریحه‌دار کردی؟

چانه‌ام را رها کرد و دستی میان موهایش کشید و چشمان سرخش را فرو بست. از فریادهایش عرق‌سردی به روی تنم نشسته بود و دستانم به لرزه افتاده بودند. ل*ب‌های خشکم را با زبان خیس کردم و با صدایی بسیار ضعیف او را خطاب قرار دادم:

- امیر؟ من کار اشتباهی نکردم.

نمی‌دانم منظورم را به چه گرفت که به یک‌باره چشمان شرقی‌اش دریای خون شدند و صورتش به سرخی زد و رگ کنار پیشانی‌اش بیشتر خودنمایی کرد.

- کار اشتباهی نکردی؟

از فریادش به عقب رفتم و دستانم را به روی گوش‌هایم گذاشتم.

- داد نزن!.

به ضرب دستانم را پایین آورد و غرید:

- خیلی وقیح و بی‌شرمی کاترین، خیلی.

انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید مقابلم تکان داد.

- دفعه‌ی آخرت باشه از این رفتارها ازت می‌بینم که اگر تکرار بشه با داد و فریاد حل نمیشه.

رو برگرداند و کت مشکی‌اش را به تن کرد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت تأکیدوار گفت:

- منتظرم نمون.

در اتاق را محکم بست که یک‌متر به هوا پریدم. دستم را روی قلبم گذاشتم که بالآخره صدای کوبشش بلند شد و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را تحت فشار قرار داد. خودم را روی تخت انداختم و تک‌تک کلماتش را در ذهنم به زیر تیغ جراحی فرستادم.

از ن*زد*یک*ی من به مردان دیگر حسادت می‌کرد یا به قول خودشان غیرتی می‌شد و غرورش جریحه‌دار؛ یعنی آن‌همه برایش مهم بودم که از کوچک‌ترین نگاهی به سمتم عصبی می‌شد؟ از پوشیدن لباس‌های کوتاه به جنون کشیده می‌شد؟ باید خوشحال باشم از آن‌همه توجه یا عصبی از آن دعوا؟ نگاهی به لباس کوتاهم انداختم و بیشتر به حرف‌های امیرسام فکر کردم. در هر صورت حق با او بود و من اشتباه کردم که غرور مردانه‌اش را به تمسخر گرفتم. چرا با آن‌ها گرم گرفتم؟ کاری که از یک اشراف‌زاده هم بعید بود.

دستی میان موهایم کشیدم و خودم را مورد لعن و نفرین قرار دادم. باید چکار می‌کردم؟ خدای من!.

به پشت روی تخت افتادم و نگاهم را به سقف دوختم. با غروب خورشید به خودم آمدم و نگاهم را به سمت پنجره سوق دادم. کلافه و گرفته روی تخت نشستم و به سرعت به سمت کمد لباس‌هایمان رفتم. لباس مناسبی انتخاب کردم و بعد از پوشیدنش از اتاق بیرون زدم. احتمال این که در کافه نشسته باشد و مشغول نوشیدن یک قهوه باشد، با دیدنش در کافه‌ی هتل به یقین تبدیل شد و لبخندی عمیق به روی ل*ب‌هایم نشاند. به سمتش رفتم و پشت به او که در حال مکالمه‌ی تلفنی بود، ایستادم. تلفن را پایین آورد و با لحنی بسیار گرفته زمزمه کرد:

- خیلی چیزهای دیگه هم قرار نبود اتفاق بیوفته. من نمی‌تونم دیگه دروغ بگم.

ابرویی بالا انداختم و لبخندم را فرو دادم.

- قرار نبود احساسات وارد کارت بشه؟ این دیگه چی میگه؟

ناخودآگاه دلم تیر کشید و سراسر وجودم را غم گرفت. نفس عمیقی کشید و سرش را به روی میز گذاشت.

با چه کسی صحبت می‌کرد که این همه بهم ریخته بود؟ مگه شغل امیرسام چی بود که احساسات نقطه ضعفش بود؟ طراحی لباس سراسر احساس و عشق بود؛ پس چی می‌گفت؟

با زمزمه کردن نامم از زبانش به سمتش برگشتم.

- آخ کاترین! کاترین.

آب دهانم را فرو دادم و به یاد جدالمان که افتادم، بی‌خیال مکالمه‌اش شدم و صدایش زدم:

- امیر؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
به سرعت سر بلند کرد و به سمتم برگشت. از شدت اخم‌هایش کاسته و کمی آرام‌تر شده بود. لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایم نشاندم و مقابلش روی صندلی جای گرفتم.

- من رو ببخش. امروز خیلی اشتباه کردم و بدتر از همه تورو خیلی ناراحت کردم.

دست بی‌جانم که به روی میز افتاده بود را به آرامی میان انگشتانش کشید و پاسخ داد:

- متأسفم. فکر کنم خیلی تند رفتم. به هرحال فرهنگ و دین تو با من فرق می‌کنه و از این حساسیت‌ها خبر نداشتی.

- من بی‌پروایی کردم. خودم هم خیلی از کارهام عصبی شدم که اصلاً حواسم به تو نبود و ناراحتت کردم.

مقابلش ایستادم که نگاهش به موازات قامتم بلند شد.

- من رو ببخش امیر! قول میدم دیگه ناراحتت نکنم. قول میدم همونی بشم که تو دوست داری.

ابروهایش را درهم کشید و مقابلم ایستاد.

- چی میگی کاترین؟ من خودت رو دوست دارم؛ نه کسی که عین یک ربات کار می‌کنه.

- اما، امیر... .

- کاترین؟ من نمی‌خوام تو خودت رو تغییر بدی. من فقط نمی‌خوام تو رو با کسی تقسیم کنم.

میز را دور زد و فاصله‌ی میانمان را به حداقل رساند.

- خنده‌هات، عشوه‌هات، دلبری‌هات، لباس‌های زیبات. همه و همه مال منه. من خیلی خودخواهم کاترین و تو قسمتی از خودِ منی. خیلی می‌خوامت و توی خواستنم بیشتر از همه خودخواهم. می‌فهمی؟

زمزمه‌ی عصبی و شاکی‌اش عجیب به دلم نشست که قلبم را به هیجان انداخت و صورتم را هم‌چون گل‌های سرخ به سرخی کشاند.

- پس آشتی؟

نمی‌دانم چگونه کلمات را ادا کردم که رنگ نگاهش تغییر کرد و بی‌تاب و بی‌قرار دستم را در دست گرفت و به دنبال خود کشاند. با رسیدنمان به اتاق مرا داخل فرستاد که باخنده به عقب برگشتم و او همان‌طور جدی و بی‌قرار جلو آمد. در را محکم بست و به سمتم آمد. دستم را کشید و به سمت دیوار هول داد که تنم مماس دیوار شد و گرمای ل*ب‌هایش را از آن من کرد. آن‌قدر غرق بازی جذابش شده بودم که با باز کردن چشمانم و دیدن موقعیتمان روی تشک چشمانم گرد شد. سرش را به آرامی عقب کشید که نامش را نجوا کردم:

- امیر؟

پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه داد و پاسخ سوالم را بیان کرد:

- آشتی.

خنده‌ای بلند سر دادم و به چشمانش خیره شدم. با دیدن تردید در چشمانش سرم را جلوتر بردم و به زیر گوشش نجوا کردم:

- تردید رو بذار کنار.

مهر گداخته‌ای به روی گ*ردنش نشاندم که تردید را کنار گذاشت و با گرمایش، صدای قلبم را به هوا بلند کرد.



***

- بهتری عزیزم؟

- اهورا؟

- جانم؟

- به‌خاطر بچه‌ست؟

- چی؟

- این‌همه توجه.

صورت خیس آناهیتا را با پشت دست پاک کرد.

- آنا؟

بینی‌اش را بالا کشید و پاسخ اهورا را همان‌طور عاشقانه ادا کرد:

- جانم؟

- خیلی دوستت دارم.

مات و مبهوت به اهورا خیره شد که اولین ابراز علاقه‌اش را به زبان آورد و قلبش را به تب و تاب انداخت. صورتش به سرعت خیس شد و نالید:

- دروغ میگی.

سرش را به طرفین تکان داد.

- نه، هیچ دروغی در کار نیست.

- تو به‌خاطر بچه این‌همه... .

- آنا؟ این بچه تو شکم کیه؟

- من.

- این بچه به‌خاطر تو عزیز منه.

هق‌هقی سر داد.

- چرا فکر می‌کنی باورت می‌کنم اهورا؟ می‌دونی واسه رسیدن بهت چقدر زجر کشیدم؟ داری باز هم فریبم میدی و من دیگه فریب نمی‌خورم.

با حرف‌های او خون اهورا به جوش آمد و درحالی‌که سعی می‌کرد عصبانیتش کار دست دلبرش ندهد، از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- آره، فریبت میدم. اگه باورم نداری همین امروز میریم بچه رو سقط می‌کنیم. همین امروز.

از حرف‌های اهورا مات و متحیر ماند و نامش را شوکه بر زبان جاری کرد:

- اهورا؟

ابروهایش را درهم کشید و گوشی‌اش را بیرون آورد. ازجا برخاست و بعداز برقراری تماس، گوشی را کنار گوشش قرار داد.

- جانم؟

- سلام مجید جان.

- سلام داداش. خوبی؟

- فعلاً احوال‌پرسی رو بیخیال. می‌تونی یک‌مطب دکتر برام پیدا کنی؟

- دکتر چی؟

- زنان. برای سقط.

- سقط؟ شیرین؟

- نه.

- نگو که آناهیتا!.

- مجید؟ یه سوال پرسیدم‌ها!.

- خیلی‌خب، بهت خبر میدم.

- مطمئن باشه.

- اُکی.

- فعلاً.

تماس را خاتمه داد و گوشی را روی مبل پرت کرد. بی‌توجه به حال خ*را*ب آناهیتا به سمت آشپزخانه رفت و بعداز نوشیدن یک لیوان آب خنک به سالن برگشت. دکمه‌های پیراهنش را یکی پس از دیگری باز کرد و به روی مبل نشست.

- اهورا؟

عصبی به سمتش برگشت و فریاد کشید:

- دیگه چیه؟ خسته‌ام کردی. آناهیتا خسته‌ام کردی.

دستی به پیشانی‌اش کشید و رو برگرداند. دست یخ‌کرده‌ی آناهیتا که صورتش را لمس کرد، از آن‌همه سردی بدنش به سرعت به سمتش برگشت و با دیدن رنگ زردی عصبانیتش فروکش کرد.

- آنا؟ چی شدی عزیزم؟

- حالم خوب نیست اهورا.

- بریم دکتر؟

- نه.

- اگه جدی باشه چی؟

- جدی نیست. نگران نباش!.

دستی به صورت آناهیتا کشید و گفت:

- همه‌چیز درست میشه. میریم دکتر و شر این بچه رو کم می‌کنیم و... .

- اهورا؟ نه. خواهش می‌کنم.

دستش را پایین آورد و غرید:

- همینی که گفتم.

ازجا برخاست و به آشپزخانه رفت و سینی حاوی کیک و آب پرتقال را آماده کرد و به جای اولش برگشت.

- برمی‌گردم سینی خالی باشه.

- کجا میری؟

کتش را به تن کرد و در حالی که دکمه‌هایش را می‌بست پاسخ داد:

- چیه؟ تو که دیگه زن من نیستی؛ من رو سوال جواب می‌کنی. یادت رفته می خواستی ترکم کنی؟

این‌بار او بود که فریاد می‌کشید:

- اهورا؟

کلافه نفس عمیقی کشید و به آرامی پاسخ داد:

- نترس! نمیرم پیش شیرین؛ شیرین رفت آمریکا.

- چی؟

پوزخند زد.

- شیرین تموم شد. دارم میرم پیش وکیلم تا کارهای انتقال سهام‌ پدرم رو انجام بدم و ‌شرش رو‌ کم کنم.

ناباور ل*ب زد:

- رفت؟

- آره، حالا دیگه مانعی برای داشتنت ندارم.

گوشی‌اش را برداشت و خنده‌ای مصنوعی کرد.

- اوه ببخشید یادم نبود که من و تو هم قراره جدا بشیم.

به سمت راهرو رفت و در را باز کرد.

- به سلامت آناهیتا درخشان.

از ساختمان بیرون زد و او را با شوک و تعجبش تنها گذاشت.

در ذهن آناهیتا غوغایی به پا بود. چرا اهورا شیرین را مانعی برای رسیدنش به او می‌دانست؟ مگر آن‌ها خوشبخت نبودند؟ اگه خوشبخت بودند پس او در میان زندگیشان چه می‌کرد؟ خدای من!. دیوانه شدن برای او کم بود؛ او به جنون می‌کشید. حرف‌ها و ابراز علاقه‌های این روزهای اخیر اهورا، حتی قبل‌تر از باردار شدنش، در سرش به ر*ق*ص در آمده بودند و یکی پس‌از دیگری واقعیت‌ها را روشن می‌ساخت.

ساعت‌ها از تنهایی‌اش می‌گذشت که با پیچیدن تار و پود معده‌اش از روی اجبار کیک و آبمیوه را تا آخر خورد و روی مبل دراز کشید. نگاهی به ساعت‌دیواری انداخت و گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ی آیدا را گرفت.

- الو؟ جونم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
- کجایی عزیزم؟

- خریدام تموم شدن، پشت درم.

- باشه.

تماس را خاتمه داد که در باز شد و آیدا وارد شد. وسایل خریدش را درون آشپزخانه قرار داد و کنار آناهیتا جای گرفت.

- سلام. خوبی؟ نی‌نی چطوره؟

لبخندی زد و پاسخ داد:

- سلام. خوبیم عزیزم. تو خوبی؟

- من که عالیم.

ب*وسه‌ای به پیشانی خواهرش نشاند و روی مبل مقابلش جای گرفت.

- شوهرخواهر کجاست؟

- رفت بیرون.

- آناهیتا؟

- جونم؟

- می‌دونی اهورا خیلی دوستت داره؟ وقتی فهمید حامله‌ای، موقعی تو خواب بودی دیدم داره گریه می‌کنه و با تلفن حرف می‌زنه.

همانند برق گرفته‌ها روی مبل نشست و به د*ه*ان آیدا خیره شد. تمام حمایت‌ها و عاشقانه‌های اهورا جلوی چشمانش به ر*ق*ص درآمدند.

با باز شدن در و نمایان شدن اهورا لبخند بزرگی صورت آیدا را قاب گرفت.

- سلام شوهر خواهر.

لبخند غمگینی زد و پاسخ او را برادرانه ادا کرد:

- سلام دخترگل. کجا بودی تو؟

بعد از تعویض کفش‌هایش با صندل، خودش را به آیدا رساند و کنارش جای گرفت.

- رفتم خرید. از بیکاری بهتر بود.

- یه کنکور بده و شانست رو امتحان کن. شاید قبول شدیا! تو دختر باهوشی هستی.

- هزینه... .

- مگه من مردم؟

- خدانکنه اهورا. تا کِی من سربار تو و آناهیتا باشم؟ بهتره من برگردم شهرستان.

آناهیتا ابروهایش را در هم کشید و تشر زد:

- آیدا؟ این چه حرفیه؟ عمراً بذارم بری.

اهورا نگاه شیفته‌اش را به آناهیتا دوخت و به سختی از او دل کند.

- دیگه نبینم از این حرف‌ها بزنی. تو خاله‌ی بچه‌ی منی. اصلاً کجا می‌خوایی بری؟ ما بهت نیاز داریم.

آناهیتا به سرعت تأیید کرد:

- اهورا راست میگه. تو تنها کسی هستی که برام موندی.

آیدا خنده‌ای زیبا سر داد و گفت:

- ای جانم! کجا برم آخه وقتی شما رو داریم؟

نگاه خیس از اشکش را دزدید و گفت:

- من میرم اتاقم.

و به سرعت آن‌دو را ترک کرد و به اتاقش پناه برد. آناهیتا نگاهش را از مسیر رفتن او گرفت و به سمت اهورا برگشت که اخم کرد و پرسید:

- تنها کسی برات مونده؟! پس من چیم؟

به حسادتش لبخندی زد و از جا برخاست و در یک‌حرکت غیرمنتظره در آ*غ*و*ش اهورا جای گرفت.

- اهورا؟

آب دهانش را به سختی فرو داد و از آن‌همه زیبایی به سختی دل کند و پاسخ داد:

- جانم؟

- چرا از شیرین جدا شدی؟ شما که خوشبخت بودید.

ابروهایش درهم شد و پاسخ داد:

- کدوم خوشبختی؟ اگر خوشبخت بودم تو رو می خواستم چکار؟

- اما، این‌جوری که نشون نمی‌دادی.

- بعضی‌وقت‌ها باید ظاهرسازی کرد.

- اهورا؟

- دیگه چیه؟

- نکنه به‌خاطر من... .

- به‌خاطر خودم بود. من، تو رو تمام و کمال داشتم پس دلیلی نداشت به‌خاطرت کاری کنم.

- شیرین چی میشه؟

- اَهَ هی شیرین شیرین داری که چی بشه؟ چیه؟ ناراحتی؟ می‌خوایی برم عقدش کنم؟

ناراحت و رنجیده رو گرفت که اهورا نوچی کرد به سمتش خزید و به زیر گوشش نجوا کرد:

- چی داره اذیتت می‌کنه؟

به سمت اهورا برگشت و چشم در چشم او پاسخ داد:

- این که یه زندگی رو خ*را*ب کردم.

- کدوم زندگی؟! من و شیرین اسمی زن و شوهر بودیم. این یک‌قرارداد بود که مهلتش تموم شد.

- قرارداد؟

- آره. دیگه نمی‌خوام در موردش چیزی بشنوم.

- اما... .

- هیس!.

- اهورا؟

- درد و اهورا.

- اهورا!.

- جان اهورا؟

مشتی حواله‌ی بازویش کرد و غرید:

- باید همه‌چیز رو بهم بگی.

- چی رو بگم؟

- قرارداد چی بود؟

- مهمه؟

- آره.

پوفی کشید و پاسخ داد:

- حیف حامله‌ای.

از این‌که برگ برنده‌ای در مقابل اهورا داشت، لبخندی زد و منتظر ماند که اهورا بعداز مدتی نه چندان طولانی ل*ب باز کرد.

- پدرم طمع پول و ثروت زیادی داشت و از من خواست تا با شیرین نامزد کنم تا ر*اب*طه‌ی کاری پدرامون شدت بگیره. مجبور بودم قبول کنم چرا که سهام زیادی از شرکت برای اون بود و مدام با همین تهدیدم‌ می‌کرد. شرکت یک مدت بود وضعش خوب نبود و به مرز ورشکستگی رسیده بود.

دستی میان موهایش کشید و ادامه داد:

- قبول کردم و همه‌چیز خیلی زود درست شد؛ اما من و شیرین اصلاً برای هم‌مناسب نبودیم. وقتی تونستم با کمی ‌وقت‌کشی زیان رو جبران کنم، اون نامزدی رو ‌کنسل کردم و دست پدرم رو از شرکت کوتاه. شیرین اهل عشق و عاشقی نبود و فقط بنده‌ی هوس بود. اون می‌خواست آبرویی که ریخته بود رو با اسم من توی شناسنامه‌اش جبران کنه که نشد و دستش برای پدرش رو شد.

لبخند کم‌رنگی زد و گفت:

- بیخیال این‌ها. می دونی مادرم از حضورت خبر داره؟ می‌دونی همیشه احوالت رو می‌پرسه؟ می‌دونی خیلی دعوام می‌کنه که تو رو پیشش نمی‌برم؟ می‌دونی وقتی فهمید حامله‌ای کلی گریه کرد؟

ل*ب‌های خشکیده‌ی آناهیتا از هم باز شد و ناباور نام او را بیان کرد:

- اهورا؟

- جانم؟

- چی داری میگی تو؟

- قصه‌ی لیلی و مجنون که نمیگم! زندگی کوفتی خودم رو برات تعرف می‌کنم.

دستی به صورتش کشید و گفت:

- اگه تو بخوای بریم با مامان و خواهرم زندگی کنیم. اون‌ها که خیلی مشتاقن.

- پس، پدرت چی؟

لبخندی تلخ روی صورت نشاند.

- اون‌ها خیلی‌وقته جدا شدن. آیدا رو هم می‌بریم؛ می‌شیم یک‌خونواده‌ی عالی. دیگه روزهای سخت تموم شده.

- باورم نمیشه!.

- چی رو؟

- همه‌ی این قصه رو.

- آنا؟ من چیزی جز حقیقت نگفتم.

- باید فکر کنم.

صورت آناهیتا را میان دستانش قاب گرفت.

-هرچی می‌خوای فکر کن؛ فقط... فقط من رو ترک نکن! من عاشقتم.

حلقه‌ی اشک که در درون چشمان مردانه‌ی اهورا نشست، بغض آناهیتا شکسته شد و التماس کرد:

- نه اهورا! اشک نریز که داغون میشم.

- به کی قسم بخورم که دروغ نمیگم؟

-اهورا؟

دستش را روی شکم آناهیتا قرار داد و با ریختن اولین قطره‌ی اشک، نالید:

- به جان بچه‌ام قسم می‌خورم.

شل شد. قلب آناهیتا به یک‌باره آرام گرفت و هر تردیدی از ذهنش پاک شد. دلش پیچ خورد و متحیر از حس خوشایندی که با قرار گرفتن دست اهورا به او دست داده بود، دستش را روی دستش گذاشت.

- باورم می‌کنی؟

دستش را فشرد و پاسخ داد:

- باور می‌کنم.

باز هم دلش پیچ خورد که لبخندی زد و به عشق خود و فرزندش اطمینان کرد. صورتش توسط اهورا ب*وسه باران شد و نجوای عاشقانه‌اش به زیر گوشش رها گشت:

- نمی‌ذارم پشیمون بشی آنا. قسم می‌خورم نذارم آب تو دلت تکون بخوره.

- پشیمون نمیشم.

با دستانش کمر آناهیتا را قاب گرفت و درحالی‌که سعی می‌کرد فاصله‌ی میانشان به جنین صدمه‌ای نزند او را پخش مبل کرد و به سمت شکم آناهیتا خم شد. صورت خیسش را به روی شکم آناهیتا گذاشت و با عشقی پدرانه، قربان صدقه‌ی موجود دوست داشتنی درون شکم آناهیتا رفت.

- اوهوم!

با سرفه‌ی مصلحتی آیدا، هردو به سرعت روی مبل نشستند که آیدا با صورتی‌خندان گفت:

- یک‌جایی هست واسه خلوت‌های دونفره که بهش میگن اتاق‌خواب.

خنده‌ی اهورا به هوا خواست و دستی به صورتش کشید.

- برو تو اتاقت دختر!.

- ای بابا! شما برید خب. من می‌خوام فیلم ببینم.

و خودش را روی مبل پرت کرد. اهورا سری تکان داد و ازجا برخاست و رو به آناهیتا گفت:

- یه تلفن بزنم میام پیشت.

- این موقع شب؟ ساعت9 شب؟

- باید یه موضوعی رو به امیرسام یا کاترین بگم.

- درمورد الهام؟

- نه.

آناهیتا آن‌قدر برای اهورا باارزش بود که حتی از عشق دیرینه و اول اهورا نیز خبر داشت و برای ناراحتی‌های او در خلوت گریسته بود. لبخندی زد و گفت:

- باشه عشقم.

اهورا ب*وسه‌ای به روی گونه‌اش نشاند و به اتاق‌خواب پناه برد. از تلفن اتاق خواب شماره‌ای را گرفت و تماس را برقرار کرد.

صدای پیامک گوشی اهورا که بلند شد، آناهیتا به سمتش رفت و پیامی که از سوی مجید بود را باز کرد.

- خیابان (...) مطب دکتر سودابه سهیلی.

ابروهایش را درهم کشید و به سرعت پاسخ داد:

- دیگه نیازی نیست، بای.

گوشی را روی مبل پرت کرد و فحش جانانه‌ای بر روح اهورا فرستاد و به روی مبل دراز کشید.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
«فصل یازدهم»

همه‌ی احساسات و شیفتگی امیلی را به راحتی از روی رفتارهایش متوجه شده بود و برخلاف همیشه که با برخوردی محترمانه و قطعی دختران را از خود دور می‌کرد؛ این‌بار پیشنهادی به امیلی داده بود که برای خودش هم بسیار غافلگیرکننده بود.

امیلی مقابل او نشسته بود و از خوردن بستنی وانیلی‌اش نهایت ل*ذت را می‌برد. غافل‌از حال دگرگون آلفرد.

نگاه خیره‌اش را از امیلی گرفت و زمزمه کرد:

- چت شده آلفرد؟ این هم عین سوفیا.

دستی به صورتش کشید و نگاهش باز ناخواسته به صورت سفید امیلی دوخته شد. امیلی بی‌خبر از آن درگیری‌های آلفرد، با ل*ذت شکلات انتهای لیوان را با قاشق به د*ه*ان برد. با دستمال دهانش را پاک کرد و نگاهش را به آلفرد دوخت.

- خیلی خوش‌مزه بود، ممنونم.

نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:

- هتل خیلی‌خوشگلی هم داری. اون‌‌شب اصلاً دقت نکردم.

نه!. او با آن سوفیایی که چندسال پیش او را رها کرد؛ خیلی فرق داشت. همان سوفیایی که برای پیوستن به سیاست و ازدواج با خاندانی قدرتمند، پا روی عشقش گذاشت و حال که همسر میان‌سالش از دنیا رفته بود، به سراغ او آمده بود. او با امیلی فرق داشت. امیلی رفتارهایش هم با او فرق داشت؛ بی‌هیچ وسواسی غذا می‌خورد و می‌خندید و هیچ تظاهری در رفتارهایش نداشت. در این مدت زمان کوتاه که گاهی یک‌دیگر را بیرون ملاقات می‌کردند و گاهی در فضای مجازی در ارتباط بودند، این را به خوبی متوجه شده بود.

- آلفرد؟

عصبی و بی‌تاب بود. نگاه از گونه‌های گلگون امیلی گرفت و پاسخ داد:

- بله؟

- فکر کردم خواب رفتی.

- همین‌جام.

- مطمئنی؟

- آره.

امیلی که کلافگی او را دید؛ به ناراضی بودن موقعیتش تعبیر کرد و بالبخندی غمگین گفت:

- ممنونم بابت وقتی که برام گذاشتی.

نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به تشکر امیلی، پرسید:

- همه‌چیز مرتبه امیلی؟

نگاهش را به زیر کشید و با صدایی بسیارضعیف پاسخ داد:

- از اون روز بهترم. یه خریتی می‌خواستم انجام بدم که با فکرکردن بهش فهمیدم اشتباه بزرگی بود. خدا تو رو برای نجاتم فرستاد. نباید این‌قدر راحت جا می‌زدم.

بغضش را فرو داد و نگاهش را بلند کرد.

- هم‌چنان سوفیا اذیتم می‌کنه؛ بابا بی‌محلی می‌کنه؛ هیچ‌کس دوستم نداره. این‌ها که مهم نیست. در عوض همه‌ی این‌ها، من توی دانشکده، توی رشته نقاشی رتبه‌ی‌یک رو دارم. با کمک استادم نمایشگاه گذاشتم که خیلی استقبال شد. من دایی رو دارم که همیشه هوام رو داره و با هم میریم گردش.

دستی به صورتش کشید و به آرامی ادامه داد:

- من با تو آشنا شدم.

این‌بار لبخند عمیق ل*ب‌هایش را قاب گرفت و ادامه داد:

- میگم خوب شدها من رو نجات دادی؛ وگرنه خیلی پشیمون می‌شدم. اون شب با بابا دعوا کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم و از روی ناراحتی و غصه تصمیم اشتباهی گرفتم.

بعداز آن سخنرانی، آلفرد نفس عمیقی کشید و گفت:

- گاهی مشکلات مانع منطقی فکر کردن میشن.

- درسته.

آلفرد تکیه‌اش را از مبل گرفت و به جلو خم شد.

- امیلی؟

نمی‌دانست با این‌گونه صدا زدن دخترک، چه آشوبی در درونش ایجاد می کرد؟! نه، نمی‌دانست.

امیلی آب دهانش را به سختی فرو داد و پاسخ داد:

- بله؟

- خوش‌حالم که به خودت اومدی.

- به تلنگر نیاز داشتم. تلنگری که... .

- من بودم؟

- درسته.

امیلی که بی‌حوصلگی او را مشاهده کرد، ازجا برخاست و کیفش را به روی دوشش انداخت.

- خیلی ممنونم. من دیگه باید برم.

مقابلش ایستاد.

- مراقب خودت باش!.

دل دختر از آن همه بی‌تفاوتی شکست و در ذهنش به دنبال دلیلی برای رفتارهای آلفرد می‌گشت و چیزی جز واقعیت پیدا نمی‌کرد. واقعیت این بود که آلفرد آن شب م*ست بود و کنترلی به روی حرف‌های خود نداشت و این‌مدت از روی ترحم با او وقت گذرانده وگرنه آلفرد را چه به او؟

بغضش را فرو داد و در خداحافظی پیشی گرفت.

- به امید دیدار.

- میشه... .

متعجب ابرویی بالا انداخت که ادامه‌ی کلام آلفرد همچون تیری برنده جانش را هدف گرفت.

- امیدوارم این آخرین ملاقات‌مون به عنوان دوتا دوست باشه.

مدتی همان‌طور بی‌حرکت و متعجب خیره‌ی مرد جدی و بی‌رحم مقابلش شد تا این‌که به خود آمد و به سختی حفظ ظاهر کرد و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشت، پرسید:

- منظورت چیه؟

در یک حرکت پیش‌بینی نشده و غیرقابل‌باور سرش را جلو برد و مهری د*اغ و سوزان را مهمان ل*ب‌های امیلی کرد. نفس در س*ی*نه‌ی امیلی حبس شد و آن چندثانیه را به معنای‌واقعی جان داد. با عقب رفتنش، توانست چشمان د*اغ الفرد را ببیند و امیدی عجیب در دلش روشن شود.

- می‌خوام بیشتر آشنا شیم.

ل*ب‌های لرزانش را به سختی تکان داد و باحالی دگرگون زمزمه کرد:

- من، باید برم.

و به سرعت عقب‌گرد کرد و با قدم‌هایی نامتوازن به سرعت لابی هتل را ترک کرد. درحالی‌که قطره‌های اشک صورتش را خیس می‌کردند، به سختی قدم‌های لرزانش را حفظ کرد و به سمت جاده قدم برداشت و خودش را درون ماشینش انداخت.

التهابی که در درون آلفرد ایجاد شده بود و کوبش غیرقابل تحمل قلبش نشان‌دهنده‌ی هوسی زودگذر نبود؛ او همان ساعتی که دخترکی لرزان و ترسیده را در حریم امن بازوانش جای داده بود و به چشمانش خیره شد، فکر و روح و قلبش را باخت؛ درست همان لحظه‌ای که امیلی به او پناه آورده بود.

- چی شد آلفرد؟ بهش گفتی؟

گیج و مبهوت به سمت نیک برگشت.

- چی؟

- نگفتی؟

- چیو؟

- این‌که قرار بذارید رو؟! مگه نگفتی ازش خوشت اومده؟

ابروهایش را در هم کشید و برخلاف حال‌دگرگون درونی‌اش، با تسلط کامل پاسخ داد:

- فکر کنم گند زدم.

- چرا؟

- بوسیدمش.

و کلافه خود را روی مبل پهن کرد و دستانش را روی صورت قرار داد.



***

گوشی را با عصبانیت روی مبل پرت کرد و دستی میان موهایش کشید.

- امیر؟ چیزی شده؟

به آرامی به سمتم برگشت و پاسخ داد:

- متأسفم عزیزم. بیدارت کردم؟

- خودم بیدار شدم. چی شده؟ چرا این‌همه ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟

دستی به صورتش کشید و پاسخ داد:

- تو بد مخمصه‌ای گیر افتادم، نمی‌دونم چکار کنم.

- چی شده؟

نگاه نگرانش در چشمانم به ر*ق*ص در آمد و به آرامی پاسخ داد:

- باید بریم ایران.

ته دلم خالی شد و با ترس پرسیدم:

- کسی چیزیش شده؟ امیر؟

دودل بود و غمگین. کلافه دستی به موهایم کشیدم و گفتم:

- اگه بهم نمیگی خودم زنگ می‌زنم.

- آقاجون... .

چشمانم گرد شد که با صدایی لرزان ادامه داد:

- حالش بد شده، بیمارستانه.

چشمانم که سیاهی رفتند به سرعت بستمشان و با انگشتانم به جان مبل کنارم افتادم. آب دهانم را فرو دادم و به سختی چشم باز کردم.

- ما باید بریم ایران.

برای تآییدش سری تکان دادم و به روی مبل نشستم.

- تو خوبی؟

- آره. حال آقاجون چطوره؟

- خوبه؛ یعنی المیرا گفت که خطر سکته رو رد کرده؛ اما من نگرانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و با ابروهای درهم ادامه داد:
- المیرا گفت تا نیم‌ساعت دیگه خبر میده. تا اون موقع صبحانه‌ات رو بخور.
نگاهی‌کوتاه به میز صبحانه انداختم و به سمتش برگشتم. دستی به موهایم کشیدم و پرسیدم:
- خبراز چی؟
- حال آقاجون.
- امیر؟ آقاجون چی شده مگه؟
- کاترین؟ میشه اول یه چیزی بخوری.
کلافه دست پیش بردم و ساندویچ آماده‌ای را از درون ظرف برداشتم و به دندان کشیدم. درحالی‌که آن را می‌جویدم گفتم:
- خب؟ دارم می‌خورم دیگه.
با دقت به جویدن‌هایم خیره شد و پاسخ داد:
- المیرا زنگ زد. گفت حال آقاجون خوب نیست. گفت سکته کرده و بردنش بیمارستان.
هین ترسیده‌ای کشیدم و ساندویچ را درون ظرف رها کردم. درهمان هنگام گوشی‌اش به صدا در آمد که به سرعت پاسخ داد:
- چی شد؟
فرد پشت گوشی که احتمالاً المیرا بود، پنج‌دقیقه‌ای او را به سکوت دعوت کرد که در آخر نفسی عمیق از روی آسودگی کشید و ل*ب باز کرد:
- ما میاییم ایران... یعنی چی؟... چی چیو آقاجون گفته؟!... می‌فهمی ما چه حالی داریم؟... آقاجون برای خودش گفته... آره دارم؛ اما آقاجون مهم‌تره... خیلی‌خب. خیلی‌خب دیگه... همه‌چیز رو مرتب کردم میام... مراقبش باشیا... باشه. خدافظ.
تماس را خاتمه داد و نفس عمیقی کشید.
- چی شده؟
لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هایش نشاند و ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌ام کاشت.
- خداروشکر حالش خوبه.
نفسی از روی آسودگی کشیدم و گفتم:
- آخیش. خیالم راحت شد.
- یک سکته‌ی خفیف بود. داشته نماز می‌خونده قلبش می‌گیره.
- خب؟ دکترش چی گفته؟
- گفته خداروشکر خفیف بوده و به موقع رسیدن.
- الآن حالش بهتره؟
- تحت مراقبته؛ ولی حالش خوبه.
- مطمئنی؟
- آره.
- خب؟ بریم ایران دیگه.
-نمیشه. آقاجون گفته تا کارهات رو انجام ندادی، نمیایی.
- چه کاری؟
- این‌جا رو میگه دیگه.
- آها. خب من می‌تونم با آقای مکندی صحبت کنم تا همه‌چیز رو جلو بندازه.
- آره. خوبه.
- نگران نباش عزیزم. من راضی‌شون می‌کنم. فقط... .
سری به طرفین تکان داد و پرسید:
- فقط چی؟
- اگه الهه‌ی عشق رو بهشون بدیم، مطمئنم که... .
- کاترین؟
- مگه اون لباس مال من نیست؟
- خب؟
- من دوست دارم اون رو بدم به... .
- کاترین؟ فکرشم نکن!.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
- چرا این‌همه یک‌دنده‌ای؟ مدتیه خوب نیستی.
ابروهایش را درهم کشید و پاسخ داد:
- اتفاقاً من خودمم.
رو برگرداند و به سمت تخت رفت و دراز کشید. دکمه‌های لباسش را باز کرد و چشمانش را به من دوخت. دستی به کمر زدم و پرسیدم:
- گوش نمیدی؟
- خوابم میاد.
- یعنی حرف نزنم؟
سرش را کمی بلند کرد و با چشمان عصبی وجودم را بلعید و غرید:
- یعنی من نیم‌ساعت وقت استراحت دارم. بذار استراحت کنم تا به کارمون برسیم. بدو بیا این‌جا!.
جمله‌ی آخر را چنان محکم ادا کرد که با ترس به سرعت به سمتش رفتم و در کنارش آرام گرفتم.
- امیر؟
- خوب بخوابی.
یعنی خفه شو؟ پوفی کشیدم و با اخم‌های فراوان چشمانم را بستم؛ اما با یادآوری احوال ناخوش آقاجون روی تخت نشستم و گفتم:
- باید به آقای مکندی زنگ بزنم.
سری تکان داد و مقابلم نشست.
- بذار من می‌زنم.
- باشه.
پایین رفت و به سمتم برگشت.
- درضمن، دیگه در مورد طرح صحبت نکن.
ابروهایم را در هم کشیدم و با بدخلقی گفتم:
- خیلی‌خب.
- آفرین. همیشه همین‌جور باش.
- چه جور؟
- حرف گوش کن.
آن‌قدر جدی و مصمم بود که با د*ه*ان‌باز خیره‌اش شدم. چشم غره‌ای رفت و همان‌طور قدم‌زنان شماره‌ی آقای مکندی را گرفت و گوشی را کنار گوشش گذاشت. ازجا برخاستم و به سمت پنجره رفتم. درحالی‌که دستانم را در آ*غ*و*ش می‌کشیدم به فضای بیرون خیره شدم.
امیرسامی که خودش اعتقاد داشت امیرسام واقعی است؛ مردی، مسلمان؛ اما جدی بود و کمی خشن و اخلاقیاتی داشت که بسیار مرموز و کمی ترسناک بود.
نیم‌نگاهی به سمتش انداختم.
این‌دو، سه‌روز اخم از روی ابروهایش کنار نمی‌رفت و محتاط‌‌تر از قبل عمل می‌کرد. دیگر کنترلی روی رفتارهایش نداشت و گاهی عجیب و عصبانی میشد. ای کاش آن‌راز را به زبان نیاورده بودم و این‌گونه او را اذیت نمی‌کردم. ای کاش ذهنش را برهم نمی‌ریختم؛ اما باید می‌گفتم و هنوز هم باید ادامه بدهم.
- به چی نگاه می‌کنی؟
درحالی‌که به تماشای ساختمان‌های‌بلند ایستاده بودم؛ پاسخ دادم:
- به هیچی.
-این هیچیه؟
- آره.
کنارم قرار گرفت و او هم به تماشای هیچی ایستاد. بعداز مدتی بسیار طولانی نفسی عمیق کشید و پرسید:
- نمی‌خوایی بگی؟
- چی‌رو؟
- ادامه‌ی اون بازی رو.
به آرامی به سمتش برگشتم که او هم متقابلاً صورتش را به سمتم برگرداند.
- دیگه چیا می‌دونی؟
-امیر؟
به نشانه‌ی "چیه؟" ابرویی بالا انداخت و منتظر ماند که گفتم:
- متاسفم.
- بابت؟
- مخفی کاری‌هام.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- هنوز هضمش نکردم.
- می‌دونم. الآن حالت مساعد نیست بخاطر آقاجون. بذار برای بعد.
- نیازی نیست.
به سمت پنجره برگشت و ادامه داد:
- گاهی‌وقت‌ها باید چشمت رو روی همه‌چیز ببندی. من بخاطر تو چشمم رو بستم؛ اما... .
با جدیّت به سمتم برگشت و کلام سردش تمام تنم را به رعشه انداخت.
- اما، دیگه چشمم رو نمی‌بندم. هرچی که باید بگی رو میگی. مِن‌بعد پنهون‌کاری، خودسر بازی ودروغ نیست که اگه باشه... .
میان کلامش پریدم:
- باشه من... .
- هنوز حرفم تموم نشده
صدایش را که بلند شده بود، پایین آورد و چشم‌غره‌ای به صورتم رفت.
- که اگه باشه دیگه نه بخششی در کاره و نه زندگی مشترکی.
نفس کشیدن را به یک‌باره از یاد بردم و با چشمانی گردشده خیره‌اش شدم.
او مرا تهدید به نداشتنش می‌کرد؟! تهدید به ترک کردن؟! گفت تمام واقعیت را بگویم؟ چطور؟ چگونه؟ چکار باید می‌کردم؟ گفتن یک‌مسئله است و نگفتن هم یک‌مسئله‌ی دیگر.
- می‌شنوم.
- امیر؟ من دوستت دارم و نمی‌خوام که... .
- کاترین؟ دوست داشتن یه مسئله‌ست؛ دروغ و پنهان‌کاری یه مسئله‌ی دیگه. سعی نکن این‌جوری همه‌ی دروغ‌هات رو توجیح کنی. اگر من رو دوست داری باید همه‌چیز رو بهم بگی. می‌فهمی؟ همه‌چیز رو!.
بغض به گلویم هجوم آورد و صح*نه‌های عاشقانه‌ی این مدتمان در ذهنم مرور شد. عاشقانه‌هایی که دیگر تکرار نمی‌شدند.
- می‌خوایی من رو ترک کنی؟
کامل به سمتم برگشت.
- گفتم می‌شنوم.
بغضم را به سختی فرو دادم و رو برگرداندم. سرانگشتانم را به پنجره رساندم و قطرات باران را از پشت شیشه لمس کردم.
- قصه‌ی دوباره زنده شدنم رو می‌دونی که. قلب پدرم توی س*ی*نه‌ی من می‌تپه و بعداز اون بهتره نگم چه اتفاقی برام افتاد؛ از حمله‌های عصبی گرفته تا افسردگی و بیمارستان. یک‌سال بعد، وکیل پدر اومد پیش‌ما و وثیت‌نامه‌ای رو خوند که کارولین رو به شدت نسبت به من بدبین کرد؛ و‌ثیت‌نامه‌ای که می‌گفت پدر دوسوم اموالش رو به نامم کرده بود که حق فروش نداشتم و مابقی وقتی به نسبت مساوی بین دوخواهرم تقسیم میشد که ازدواج کنن؛ اما این وصیت‌نامه‌ی اصلی نبود؛ وصیت‌نامه‌ی اصلی مخفیانه به دستم رسید. پدر از من خواسته بود مردی به نام امیرسام کیانفر رو پیدا کنم و با اون به دارو برسم و نصفی از اموالم متعلق به امیرسام و خانواده‌اش بود که امیرعلی کیانفر امانت به پدر سپرده بود تا در صورتی‌که اتفاقی براش افتاد؛ به خانواده‌اش برسه. پدرم ماموریتی داده بود و من باید سرپا می‌شدم و خودی نشون می‌دادم. برای تجارت خونه‌ی بابا مدیر لایقی در نظر گرفتم و خودم هم به طراحی ادامه دادم. به یکی‌از دوستانم سپردم امیرسام کیانفر رو پیدا کنه. درست لحظه‌ای که تمام فکر و ذکرم پیدا کردن تو بود؛ با فردی آشنا شدم که من بهش فرشته‌ی‌نجات می‌گفتم. الهام.
به آرامی به سمتش برگشتم که با آمدن اسم الهام به سرعت رو برگرداند و با چشمانی متعجب خیره‌ام شد.
- آره. الهام؛ خواهرت... الهام توی همون دانشکده‌ای که من درس می‌خوندم، بود. وقتی فهمیدم یکی.از خانواده‌ی کیانفر درست در کنارمه دنیا رو بهم دادن. کم‌کم خودم را به الهام نزدیک کردم تا این‌که شدیم دوتا رفیق. الهام خیلی برام با ارزش بود و رازی داشت که من رو بیشتر کنارش نگه می‌داشت.
به آرامی به سمتش برگشتم و دستم را روی شانه‌اش قرار دادم و ادامه دادم:
- دلیل اومدن الهام به فرانسه، حال روحیش نبود. تنها دلیلش بیماریش بود.
- چه، چه، بیماری؟
- سرطان.
- چی؟
فریاد کشید و رنگ‌باخت. بی‌رحمانه ادامه دادم:
- الهام سرطان داشت؛ اون شما رو مجبور کرد بذارید بیاد فرانسه تا تنهایی این درد رو تحمل کنه. توی یک‌سالی که الهام فرانسه بود چندبار به دیدنش اومدید؟ هیچی. صورت بی‌جونش رو به پای چی گذاشتید؟ شکست عشقی و ضربه‌ای که از بهم‌زدن ناگهانی نامزدیش و رفتنش به آمریکا خورده بود؛ اما حقیقت این نبود. الهام خودش از اهورا جدا شده بود و در اصل اون رو مجبور کرد تا از الهام و کشورش فرار کنه. تو که نمی‌دونی الهام چقدر اهورا رو اذیت کرد و قسمش داد تا تونست راضیش کنه تا از بیماریش به تو نگه و تا ابد تو ازش متنفر باشی. یک‌سال بعد الهام فهمید دیگه درمان هم جواب نمیده و باید آماده‌ی مرگ بشه. تصمیم گرفت برای خداحافظی از تموم عزیزانش بیاد ایران که مصادف شد با نامزدی اهورا. اون‌شب رفته بود تا اول‌از همه اهورا رو ببینه؛ اما جلوی اون خونه ماشین عروسی رو دید که عشقش سوار بود و زن دیگه‌ای کنارش بوده. همون‌جا قلبش می‌ایسته و این، میشه درد بزرگی برای اهورا و تو.
شانه‌هایش به پایین افتادند و رمق از تنش گرفته شد. تکیه‌اش را به دیوار داد و نگاه ناباور و لرزانش را به زمین دوخت. حقیقتی را به خوردش داده بودم که برایش غیرقابل باور بود. الهام همه را خوب فریب داده بود؛ حتی خودش و عشقش را.
به آرامی عقب کشیدم و از آن‌جایی که نیاز به تنهایی داشت، او را تنها گذاشتم و به سمت اتاقی دیگر که در سوئیت قرار داشت، رفتم. خودم را درون اتاق انداختم که صدای گوشی‌ام بلند شد. به سمت کیفم رفتم و گوشی را بیرون آوردم. پیش شماره‌ی ایران بود. پس به سرعت پاسخ دادم:
- بفرمایید.
صدایی بسیار آشنا در گوشم پیچید:
- سلام.
- اهورا؟
- بله. یک‌راست میرم سر اصل‌مطلب.
- چی شده؟
- می‌خواستم خودم به امیرسام زنگ بزنم و همه‌ی حقیقت رو بگم؛ اما بخاطر تمام کمک‌هایی که به آناهیتا، من و امیرسام کردی می‌خوام یه فرصت بهت بدم تا خودت همه‌چیز رو بهش بگی.
- چی میگی؟ کدوم حقیقت؟
- باید به امیرسام بگی. فقط 10روز مهلت داری.
- چی رو بگم؟
- مهمانی سوئد و هر مسئله‌ای که به ورشکستگی امیرسام مربوط میشه.
- اهورا؟
- خدانگهدار.
صدای بوق‌های ممتد در گوشم پیچید و متحیر گوشی را پایین آوردم و روی مبل انداختم.
خدای من! امروز به نحس‌ترین روزِ من تبدیل شده بود و روز برملا شدن همه‌ی حقایق بود.
خودم را روی مبل انداختم و لعنتی به روح اهورا و خودم فرستادم. عصبی و خشمگین سرم را میان دستانم گرفتم و بر بخت بدم نفرین فرستادم. دیگه وقت آن رسیده بود که با خوشبختی خداحافظی کنم.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا