کف عصایش که در هوا معلق مانده بود را بر روی پارکت کوبید و زیر چشمی نیمنگاهی گذرا به حاج علی انداخت.
- رادمینا راد.
با شنیدن نام رادمینا، د*ه*ان حاج علی از شدت تعجب تا بناگوش باز ماند و صورتش وا رفت.
شقیقهاش را ماساژ داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا خودش بهخیر بگذرونه، نکنه که آزاده خانم... .
به...