درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
12
امتیازها
3
سن
20
کیف پول من
410
Points
19
نام رمان:دختری نامرئی در کلبه ی تاریک
نام نویسنده:فاطمه رسولی
ناظر : .Sarina.
ژانر : فانتزی،عاشقانه


خلاصه: طبق افسانه ها جزیره‌ای وجود داشته که دارای تمدن بزرگ و باشکوه بوده،جزیره ی آتلانتیس که در دل دریا نهفته شده دارای موجودات افسانه ای بی شماری است،یک دختر زیبا که از چشم ها پنهان شده کنار رودخانه بزرگ وسط جنگل زندگی می کنه؛هیچ کس نمی تونه اون رو ببینه،اون فقط میتونه تو خواب ها ظاهر شه،اون عاشق یک پسر میشه اما چطور می تونه دل اون رو به دست بیاره در حالی که اون نمی تونه ببینتش و توی دنیا و زندگی اون پسر هیچ نقشی ندار؟،داستان از جایی شروع میشه که اون تصمیم می گیره زادگاه خودش رو ترک کنه تا از کسی که دوستش داره محافظت کنه ... .


مقدمه
هرکسی تعریفی از عشق دارد و تعریف من از عشق اینه: وقتی شروع به دوست داشتن بی دلیل یک نفر می کنی در حالی که اون حتی تو رو ندیده و نمی دونی بعد از دیدن تو واکنشش ممکنه چی باشه؟وقتی نقش پر رنگی تو زندگی اون نداری و بازهم دوست داری ازش محافظت کنی،سرگرمی روزانه ات فکر کردن بهش و نگاه کردن به اونه،نگرانشی و همینطور میخوای اون رو به سمت درست زندگی هدایت کنی،مثل یه کلبه ی تاریک چون نوری وجود نداره اون نمی‌تونه تو رو ببینه و تو آرزو می کنی مثل نور بودی و از چشم اون پنهان نبودی.


#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
نام رمان:دختری نامرئی در کلبه ی تاریک
نام نویسنده:فاطمه رسولی
ژانر : فانتزی،عاشقانه
ناظر: @.Sarina.


خلاصه:طبق افسانه ها جزیره‌ای وجود داشته که دارای تمدن بزرگ و باشکوه بوده ،جزیره ی آتلانتیس که در دل دریا نهفته شده دارای موجودات افسانه ای بی شماری عه،یک دختر زیبا که از چشم ها پنهان شده کنار رودخانه بزرگ وسط جنگل زندگی میکنه ،هیچ کس نمی تونه اونو ببینه ،اون فقط میتونه تو خواب ها ظاهر شه ،اون عاشق یک پسر میشه اما چطور میتونه دل اونو به دست بیاره در حالی که اون نمی تونه ببینتش و توی دنیا و زندگی اون پسر هیچ نقشی نداره،داستان از جایی شروع میشه که اون تصمیم میگیره زادگاه خودش رو ترک کنه تا از کسی که دوستش داره محافظت کنه ...


مقدمه
هرکسی تعریفی از عشق دارد و تعریف من از عشق اینه :وقتی شروع به دوست داشتن بی دلیل یه نفر می کنی در حالی که اون حتی تو رو ندیده و نمی دونی بعد از دیدن تو واکنش اش ممکنه چی باشه ؟وقتی نقش پر رنگی تو زندگی اون نداری و بازم دوست داری ازش محافظت کنی ،سرگرمی روزانه ات فکر کردن بهش و نگاه کردن بهش عه ،نگرانشی و همینطور میخوای اونو به سمت درست زندگی هدایت کنی ،مثل یه کلبه ی تاریک چون نوری وجود نداره اون نمیتونه تو رو ببینه و تو آرزو می کنی مثل نور بودی و از چشم اون پنهان نبودی .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Aygunu

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ویراستار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
782
لایک‌ها
2,232
امتیازها
73
کیف پول من
114,734
Points
1,012

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
12
امتیازها
3
سن
20
کیف پول من
410
Points
19
پارت ۱
در چوبی کلبه رو که روش پر از کنده کاری های ریز به شکل ماهی بود باز میکنه و تو جنگل سبز تو هوایی که به طلوع نزدیکه قدم میزنه درخت های جنگل بلند بودن صدای پرندگان سراسر پخش شده بود. توی این هوای نسیم صبحگاهی صدای قدم های پابلو روی خاک شنیده میشد. نزدیک و نزدیک تر شد به آبشار انتهای جنگل آبشار ای که با آب زلال جاری بود.توش پر از سنگ های رنگی رنگی ای که با طلوع آفتاب به چشم میان بود و در همین حال چشمش به چیز عجیبی خورد.
چیزی که با تمام انسان هایی که تا حالا دیده بود فرق داشت یه دختر با پو*ست و موهای کاملا سفید،چشم های سبز کبریتی روشن و ل*ب هایی که به صورت غیر طبیعی صورتی مایل به قرمز بود و با یک لباس بلند کاملا سفید پوشیده شده بود؛این همه زیبایی واقعا وصف ناپذیر بود و وقتی چشم هایش رو باز کرد دوباره در کلبه ی چوبی خود بیدار شد و از پشت پنجره نور به سرتاسر کلبه می تابید الان دیگه خورشید قبلا طلوع کرده بود و همه اینا یک خواب بود ولی اون خیلی حیرت زده بود. نمی تونست از فکر دختری که تو خواب دیده بود و بیرون بیاد و اون دختر من بودم ...
من یه روح آبشار بودم کسی نمی تونست منو ببینه مگه تو خواب و خب مثل هر موجود دیگه توانایی ها و قدت هایی برای خودم داشتم ولی اهریمن های خیلی زیادی وجود دارن که از من قدرتمند ترن و برای همین من بین طبقه ی موجودات ضعیف جنگل محسوب میشم.
میخوام این آبشار رو ول کنم و برم به سمت پابلو کسی که تو این چند سال اخیر توی کلبه ی چوبی پدر بزرگش زندگی میکنه و تنها آدم این جنگل عه،پدر پابلو یه اشراف زاده بین طبقه سِرعه ،مقامات توی آتلانتیس به ۹ طبقه تقسیم میشن: اولیش خانواده سلطنتی عه ،دومی سربرد ،سومی سر ،چهارمی مذهبیون ،پنجمی فرمانده های نظامی ،ششمی سور،هفتمی دانشمندان دربار ،هشتمی تاجران درباری ...
اولین باری که اومد من صدای پرنده ها رو شنیدم که با هم صحبت میکردند.
دو سال پیش :
صداها هایی که می شنیدم :تازگی ها به جنگل یه آدم اومده ،یعنی پرنده ها رو شکار میکنه ؟شاید دوستمون باشه...به آدما نباید اعتماد کرد ،ولی اون خوشگله به قیافش نمیخوره شرور باشه ،همه آدما یکی هستن اونا شیاطین دوپا ان ،پس باید از خونمون بریم ،شاید اگه جای خوبی قایم شیم اون اصلا مارو پیدا نکنه و...
از سر کنجکاوی به سمت اون رفتم از پشت پنجره کلبه دیدم اش اون یه پسر ۱۷ ساله بود که یه بلویز شلوار ساده مشکی پوشیده بود ،موهای مشکی و چشم های قهوه ای داشت و از این زاویه نیم رخ که نگاش میکردم همونطور که گرمای آفتاب احساس میشد روشنایی اون هم به چهره اون می تابید و بینی کاملا نوک تیز و مژه های بلند و ل*ب های قلوه ای اش به چشم میخورد. انسان ها واقعا انقد جذاب میشن ؟اولین باری بود که یه انسان میدیم و انتظار نداشتم اونا ظاهراً یه چیزی شبیه ما باشند.
ولی خب به قول پرنده کوچولو ها ظاهر که نشانه ی خوب بودن نیست اون میتونه آدم بدجنسی باشه پس بهتر بود به انسان های شیاطین صفت دل نمی بستم .
اون روز بارون شدیدی بارید بوی خاک بارون خورده حس میشد و آب همه جای جنگل رو پر کرده بود؛ آب آبشار بیشتر از همیشه شدید به سنگ ها و صخره ها برخورد میکرد و سنگ ها رو تکون میداد و موجودات جنگل خیلی ترسیده بودن و همگی به یه گوشه کنار فرار میکردند. این جنگل ،جنگلی بود که توش حیوانات وحشی و درنده مثل ببر و خرس زندگی نمی کردند ولی هر لحظه ممکنه بود یکی از اونا از جنگل کناری به این سمت بیاد.
فردا یه روز آفتابی بود و و یه گربه کوچولو شنی به سمت من می اومد و با استرس میگفت :«آفریدا مامانمو نجات بده دیروز تو بارون اون گیر کرده لا به لا سنگ ها و فشار سنگ ها به شکمش آسیب زده و اگه نجاتش ندی اون میمیره .»
اضطراب و نگرانی عجیبی رو احساس کردم پس من به سرعت خودم رو به جنگل فرستادم و از چیزی که دیدم شوکه شدم.
دیدم اون پسر اونو داره از اونجا نجات میده! بعد از درآوردن اش اون رو گذاشت توی یه پارچه نرم قرمز مخملی و با خودش برد.یعنی اونو کجا میبرد ؟من هم به سمتش حرکت کردم ،اون بچه گربه به شدت نگران بود و میگفت:« مامانم رو نجات بده اون انسان داره می بره اونو ، بخاطر اینکه گیر افتاده بود راحت بهش دست پیدا کرد ،حالا بهش آسیب جدی میزنه و در نهایت اونو میکشه ».
من گفتم :«زمانی که اون آدم حواسش پرت شد من قایمکی در پنجره رو باز میکنم و بهش میگم فرار کن ».
ما دوتایی به کلبه رسیدیم گربه کوچولو کنار پنجره نشست و ما دوتایی از پشت پنجره به اونا نگاه کردیم، اون پسر داشت گریه میکرد و با حوله مامان گربه رو خشک کرد. بعدش با پارچه زخمش رو بست و یکمی براش آب و غذا آورد.
بچه گربه با خوشحالی در حالی که خودش رو به سمت پنجره می کوبید گفت :«اون داره مامانمو نجات میده ».
با همین صدا پابلو متوجه بچه گربه شد و با خوشحالی به سمت پنجره اومد و گفت:« پس تو بچشی ؟الان در رو باز میکنم تا توهم بیای کنار مامانت غذا بخوری ». و اون در رو باز کرد و بچه گربه بدو بدو به سمت مامانش دوید یکم مامانش رو ل*ی*سی زد بعد شروع کرد از غذا های اونجا اونم خورد.
اون روز اون مکان اون اتفاق درحالی که من غرق در نگاه کردن به اون صح*نه بودم ،باعث شد گوشه های قلبم این شروعی باشه برای دوست داشتن پابلو ...

#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت ۱

در چوبی کلبه رو که روش پر از کنده کاری های ریز به شکل ماهی بود باز میکنه و تو جنگل سبز تو هوایی که به طلوع نزدیکه قدم میزنه درخت های جنگل بلند بودن صدای پرندگان سراسر پخش شده بود. توی این هوای نسیم صبحگاهی صدای قدم های پابلو روی خاک شنیده میشد. نزدیک و نزدیک تر شد به آبشار انتهای جنگل آبشار ای که با آب زلال جاری بود.توش پر از سنگ های رنگی رنگی ای که با طلوع آفتاب به چشم میان بود و در همین حال چشمش به چیز عجیبی خورد.

چیزی که با تمام انسان هایی که تا حالا دیده بود فرق داشت یه دختر با پو*ست و موهای کاملا سفید،چشم های سبز کبریتی روشن و ل*ب هایی که به صورت غیر طبیعی صورتی مایل به قرمز بود و با یک لباس بلند کاملا سفید پوشیده شده بود؛این همه زیبایی واقعا وصف ناپذیر بود و وقتی چشم هایش رو باز کرد دوباره در کلبه ی چوبی خود بیدار شد و از پشت پنجره نور به سرتاسر کلبه می تابید الان دیگه خورشید قبلا طلوع کرده بود و همه اینا یک خواب بود ولی اون خیلی حیرت زده بود. نمی تونست از فکر دختری که تو خواب دیده بود و بیرون بیاد و اون دختر من بودم ...

من یه روح آبشار بودم کسی نمی تونست منو ببینه مگه تو خواب و خب مثل هر موجود دیگه توانایی ها و قدت هایی برای خودم داشتم ولی اهریمن های خیلی زیادی وجود دارن که از من قدرتمند ترن و برای همین من بین طبقه ی موجودات ضعیف جنگل محسوب میشم.

میخوام این آبشار رو ول کنم و برم به سمت پابلو کسی که تو این چند سال اخیر توی کلبه ی چوبی پدر بزرگش زندگی میکنه و تنها آدم این جنگل عه،پدر پابلو یه اشراف زاده بین طبقه سِرعه ،مقامات توی آتلانتیس به ۹ طبقه تقسیم میشن: اولیش خانواده سلطنتی عه ،دومی سربرد ،سومی سر ،چهارمی مذهبیون ،پنجمی فرمانده های نظامی ،ششمی سور،هفتمی دانشمندان دربار ،هشتمی تاجران درباری ...

اولین باری که اومد من صدای پرنده ها رو شنیدم که با هم صحبت میکردند.

دو سال پیش :

صداها هایی که می شنیدم :تازگی ها به جنگل یه آدم اومده ،یعنی پرنده ها رو شکار میکنه ؟شاید دوستمون باشه...به آدما نباید اعتماد کرد ،ولی اون خوشگله به قیافش نمیخوره شرور باشه ،همه آدما یکی هستن اونا شیاطین دوپا ان ،پس باید از خونمون بریم ،شاید اگه جای خوبی قایم شیم اون اصلا مارو پیدا نکنه و...

از سر کنجکاوی به سمت اون رفتم از پشت پنجره کلبه دیدم اش اون یه پسر ۱۷ ساله بود که یه بلویز شلوار ساده مشکی پوشیده بود ،موهای مشکی و چشم های قهوه ای داشت و از این زاویه نیم رخ که نگاش میکردم همونطور که گرمای آفتاب احساس میشد روشنایی اون هم به چهره اون می تابید و بینی کاملا نوک تیز و مژه های بلند و ل*ب های قلوه ای اش به چشم میخورد. انسان ها واقعا انقد جذاب میشن ؟اولین باری بود که یه انسان میدیم و انتظار نداشتم اونا ظاهراً یه چیزی شبیه ما باشند.

ولی خب به قول پرنده کوچولو ها ظاهر که نشانه ی خوب بودن نیست اون میتونه آدم بدجنسی باشه پس بهتر بود به انسان های شیاطین صفت دل نمی بستم.

اون روز بارون شدیدی بارید بوی خاک بارون خورده حس میشد و آب همه جای جنگل رو پر کرده بود؛ آب آبشار بیشتر از همیشه شدید به سنگ ها و صخره ها برخورد میکرد و سنگ ها رو تکون میداد و موجودات جنگل خیلی ترسیده بودن و همگی به یه گوشه کنار فرار میکردند. این جنگل ،جنگلی بود که توش حیوانات وحشی و درنده مثل ببر و خرس زندگی نمی کردند ولی هر لحظه ممکنه بود یکی از اونا از جنگل کناری به این سمت بیاد.

فردا یه روز آفتابی بود و و یه گربه کوچولو شنی به سمت من می اومد و با استرس میگفت :«آفریدا مامانمو نجات بده دیروز تو بارون اون گیر کرده لا به لا سنگ ها و فشار سنگ ها به شکمش آسیب زده و اگه نجاتش ندی اون میمیره .»

اضطراب و نگرانی عجیبی رو احساس کردم پس من به سرعت خودم رو به جنگل فرستادم و از چیزی که دیدم شوکه شدم.

دیدم اون پسر اونو داره از اونجا نجات میده! بعد از درآوردن اش اون رو گذاشت توی یه پارچه نرم قرمز مخملی و با خودش برد.یعنی اونو کجا میبرد ؟من هم به سمتش حرکت کردم ،اون بچه گربه به شدت نگران بود و میگفت:« مامانم رو نجات بده اون انسان داره می بره اونو ، بخاطر اینکه گیر افتاده بود راحت بهش دست پیدا کرد ،حالا بهش آسیب جدی میزنه و در نهایت اونو میکشه».

من گفتم :«زمانی که اون آدم حواسش پرت شد من قایمکی در پنجره رو باز میکنم و بهش میگم فرار کن».

ما دوتایی به کلبه رسیدیم گربه کوچولو کنار پنجره نشست و ما دوتایی از پشت پنجره به اونا نگاه کردیم، اون پسر داشت گریه میکرد و با حوله مامان گربه رو خشک کرد. بعدش با پارچه زخمش رو بست و یکمی براش آب و غذا آورد.

بچه گربه با خوشحالی در حالی که خودش رو به سمت پنجره می کوبید گفت :«اون داره مامانمو نجات میده».

با همین صدا پابلو متوجه بچه گربه شد و با خوشحالی به سمت پنجره اومد و گفت:« پس تو بچشی ؟الان در رو باز میکنم تا توهم بیای کنار مامانت غذا بخوری ». و اون در رو باز کرد و بچه گربه بدو بدو به سمت مامانش دوید یکم مامانش رو ل*ی*سی زد بعد شروع کرد از غذا های اونجا اونم خورد.

اون روز اون مکان اون اتفاق درحالی که من غرق در نگاه کردن به اون صح*نه بودم ،باعث شد گوشه های قلبم این شروعی باشه برای دوست داشتن پابلو ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Aygunu

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
12
امتیازها
3
سن
20
کیف پول من
410
Points
19
پارت ۲
توی هوای خنک صبح نسیم پاییز در کنار آبشار گنجشک روی انگشت اشاره ام نشسته بود طوری که تیزی ناخن هاش و سنگینی اش روی دستم حس میشد.
گفتم :«من میگم این آدم نمیتونه اونقدرا هم بد باشه گربه رو دیروز نجات داد و به خودش و بچش غذا داد».
پرنده که با این حرفم پشماش ریخته بود گفت:«تو چقدر ساده لوح هستی،همون غذایی که بهش داده بود رو هم از پرنده ها تهیه کردند،اون نمی تونه آدم خوبی باشه».
من کمی تعجب کردم با خودم گفتم راست میگه من که هنوز اونو کامل نمی شناسم پس گفتم :«باید بیشتر زیر نظر بگیرمش»
پرنده:«آخرش به حرف من می‌رسی».
و در همین حال پرنده پرواز کرد روی درخت نشست.
پرنده ادامه داد :«شنیدم امروز پابلو قراره به شهر بره میتونی بری دنبالش تا بیشتر بشناسیش ،ولی از نظر من وقت ات رو برای آدم های بی ارزش هدر نده».
من به دنبال قدم های پابلو به شهر رفتم. بازار بعضی جاها شلوغ،پر هیاهو و پر از دکان هایی بود که جواهرات،میوه ،گوشت ،لباس و کفش و... می فروختند .
یک پیرزن کمی تپل با چشمای گرد که لباس بنفش بلند گل گلی با گل های قرمز پوشیده بود،لرزان لرزان دو تا کیسه ی پارچی ای پر از میوه و مایحتاج داشت رو میبرد و میرفت و ناگهان دست هاش لرزیدن و کیسه ها به زمین افتادن ...
پابلو با دیدن این اتفاق زود به سمت پیرزن رفت.
ـ مادر جان شما به کمک نیاز دارید ؟میتونم کمکتون کنم ؟
ـ ممنون میشم فرزند
در همین حال پابلو با یک دستش از دوتا دسته ی کیسه ها گرفت و اونا رو بلند کرد و با یه دست دیگه از دست پیرزن،من هم پشت سر قدم های آهسته و با احتیاط اونا راه افتادم،قیافه خندون و پر ذوق پابلو هنگام کمک به پیرزن واقعا دیدنی بود ،چقدر تو اون لباس و شلوار ست سورمه ای و کمربند مشکی و اون خنده ی زیبا خوشگل شده بود .
رسیدیم به یک کوچه با خونه های سنگی به رنگ قهو ای وطوسی وهمینطور زمینی سنگی و خیلی تمیز و پنجره هایی که نزدیک به زمین بود،در حالی که از پشت دیوار کوتاه بعضی خونه ها شاخ و برگ های درختان بیرون زده شده بود،به یک در قدیمی چوبی کوتاه رسیدیم؛در که باز شد پله هایی رو مشاهده کردیم که به سمت پایین میرفت و پابلو و مادر بزرگ وارد خانه شدن یک حیاط که زمین اش کاملا خاکی که گوشه ی دیوار گل و درخت کاشته شده بود رو از پشت در میدیم.
در همین حال پابلو کیسه ها رو زمین حیاط گذاشت و گفت :«مادر عزیز با اجازت من رفتم».
توی بازار درگیر فکر بودم با خودم میگفتم پس انسان ها با هم نوع های خودشون خوبن! در همین حال از پشت پارچه سفید دکان دوتا زن که درحال حرف زدن بودن توجه منو جلب کردن.
ـ که اینطور متوجه شدی مامانت رو داداش ات کشته ؟
ـ درسته؛اولش ادعا کرده بود که خودش مرده ولی به قتل رسیده
ـ حتما خیلی ناراحتی و برات سخت بوده...
با شنیدن این حرف مو به تنم سیخ شده چطور ممکنه کسی مامان خودش رو کشته باشه ؟یعنی آدم ها انقد ترسناکن که مامان بابای خودشون رو دوست ندارن و می‌کشن؟
وقتی برگشتیم ،من به سمت آبشار رفتم و صدا کردم گنجشک ،گنجشک ها کجایین؟
و در همین حال صدای پرواز گنجشک ها شنیده شد،من دیدم که به سمتم پرواز کردن و اومدن بهشون گفتم:«امروز پابلو به یه پیرزن کمک کرد ».
در همین حال یکی از گنجشک ها گفت :«نگو اون خوبه ،نگو بهش اعتماد داری،ببین آدم ها انقدر بدجنس هستن که به هم نوع خودشون هم رحم نمیکنن تو چی میدونی؟من دیروز تو‌ شهر با چشم های خودم دیدم که یه پسر داشت مامان خودش رو میکشت ».تو فکر فرو رفتم...
آدما مامان بابای خودشون رو دوست ندارن ،این خیلی بده ،اینکه کسی رو دوست نداشته باشی خیلی بده. شاید پابلو هم مامان باباش رو دوست نداره،شاید برای همین ولشون کرده اومده اینجا ...
اون شب هوا تاریک بود کلاغ سیاهه رو درخت نشسته بود و ما محو تماشای کلبه چوبی بودیم از پشت پنجره،هیچ چیز معلوم نبود ولی صدای گریه شنیده میشد. من از پشت پنجره تلپورت کردم به داخل خونه و پابلو رو دیدم که گردنبندی که رنگ بنفش سنگ بیضی شکل روی زنجیر اش به سختی دیده میشد.
اشک سراسر صورت پابلو رو فرا گرفته بود و در همین حال صدایی با بغض و گرفتگی و با عمقی از ناراحتی شنیدم :«مامان دلم برات تنگ شده ،مامان کجایی؟من خیلی دلم برات تنگ شده ،از وقتی که تو مردی هر روز ناراحتم ».
پابلو بخاطر مردن مامانش ناراحته!دلش براش تنگ شده !امشب اون اشک ها باعث ناراحتی منم شد؛چون من امروز ناخواسته بیشتر از دیروز جذب پابلو شده بودم.
دو سال گذشته و من و حیوانات جنگل هر روز بیشتر از دیروز پی می‌بردیم به اینکه پابلو با بقیه آدم ها فرق داره اون یه فرشته اس که لباس انسان ها رو به تن کرده،من واقعا این فرشته دوست داشتنی رو دوست دارم.
اون روز من روی سنگ های کنار آبشار نشسته بودم که گنجشک به سمتم اومد و روی شونه ام نشست و نوک اش رو به سمت گوشم برد و گفت :«شاید از این خبر شوکه بشی! ولی امروز یه کبوتر نامه رسان رو دیدم که به سمت پنجره پابلو رفت،من ازش راجب محتوای نامه پرسیدم.گفت برادر بزرگتر پابلو مرده. انگار که پابلو یه خواهر برادر ناتنی دوقولو داشته ،بعد از اینکه برادر پابلو با مریضی مردش خواهرش هم خودکشی کرده.حالا فقط پدر و مادر ناتنی موندن و اون خونه هیچ وارث دیگه ای بجز پابلو نداره پس اونا ازش خواستن که برگرده و به وظایف اش به عنوان پسرشون عمل کنه».
با افسوس و نا امیدی به گنجشک گفتم :«یعنی حالا پابلو برمیگرده؟یادمه اول که به اینجا اومده بود خیلی افسرده بود معلوم نبود تو اون خونه چقدر سختی کشیده و حالا باید برگرده به مکانی که هربار که یادش می اومد حالش بد میشد».
اگه پابلو بره من چیکار کنم؟حالا دیگه کاملا به بودنش عادت کردم.
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
کد:
پارت ۲

توی هوای خنک صبح نسیم پاییز در کنار آبشار گنجشک روی انگشت اشاره ام نشسته بود طوری که تیزی ناخن هاش و سنگینی اش روی دستم حس میشد.

گفتم :«من میگم این آدم نمیتونه اونقدرا هم بد باشه گربه رو دیروز نجات داد و به خودش و بچش غذا داد».

پرنده که با این حرفم پشماش ریخته بود گفت:«تو چقدر ساده لوح هستی،همون غذایی که بهش داده بود رو هم از پرنده ها تهیه کردند،اون نمی تونه آدم خوبی باشه».

من کمی تعجب کردم با خودم گفتم راست میگه من که هنوز اونو کامل نمی شناسم پس گفتم :«باید بیشتر زیر نظر بگیرم »

پرنده:«آخرش به حرف من می‌رسی».

و در همین حال پرنده پرواز کرد روی درخت نشست.

پرنده ادامه داد :«شنیدم امروز پابلو قراره به شهر بره میتونی بری دنبالش تا بیشتر بشناسیش ،ولی از نظر من وقت ات رو برای آدم های بی ارزش هدر نده».

من به دنبال قدم های پابلو به شهر رفتم. بازار بعضی جاها شلوغ،پر هیاهو و پر از دکان هایی بود که جواهرات،میوه ،گوشت ،لباس و کفش و... می فروختند.

یک پیرزن کمی تپل با چشمای گرد که لباس بنفش بلند گل گلی با گل های قرمز پوشیده بود،لرزان لرزان دو تا کیسه ی پارچی ای پر از میوه و مایحتاج داشت رو میبرد و میرفت و ناگهان دست هاش لرزیدن و کیسه ها به زمین افتادن ...

پابلو با دیدن این اتفاق زود به سمت پیرزن رفت .

ـ مادر جان شما به کمک نیاز دارید ؟میتونم کمکتون کنم؟

ـ ممنون میشم فرزند

در همین حال پابلو با یک دستش از دوتا دسته ی کیسه ها گرفت و اونا رو بلند کرد و با یه دست دیگه از دست پیرزن،من هم پشت سر قدم های آهسته و با احتیاط اونا راه افتادم،قیافه خندون و پر ذوق پابلو هنگام کمک به پیرزن واقعا دیدنی بود ،چقدر تو اون لباس و شلوار ست سورمه ای و کمربند مشکی و اون خنده ی زیبا خوشگل شده بود.

رسیدیم به یک کوچه با خونه های سنگی به رنگ قهو ای وطوسی وهمینطور زمینی سنگی و خیلی تمیز و پنجره هایی که نزدیک به زمین بود،در حالی که از پشت دیوار کوتاه بعضی خونه ها شاخ و برگ های درختان بیرون زده شده بود،به یک در قدیمی چوبی کوتاه رسیدیم؛در که باز شد پله هایی رو مشاهده کردیم که به سمت پایین میرفت و پابلو و مادر بزرگ وارد خانه شدن یک حیاط که زمین اش کاملا خاکی که گوشه ی دیوار گل و درخت کاشته شده بود رو از پشت در میدیم.

در همین حال پابلو کیسه ها رو زمین حیاط گذاشت و گفت :«مادر عزیز با اجازت من رفتم».

توی بازار درگیر فکر بودم با خودم میگفتم پس انسان ها با هم نوع های خودشون خوبن! در همین حال از پشت پارچه سفید دکان دوتا زن که درحال حرف زدن بودن توجه منو جلب کردن.

ـ که اینطور متوجه شدی مامانت رو داداش ات کشته؟

ـ درسته؛اولش ادعا کرده بود که خودش مرده ولی به قتل رسیده

ـ حتما خیلی ناراحتی و برات سخت بوده...

با شنیدن این حرف مو به تنم سیخ شده چطور ممکنه کسی مامان خودش رو کشته باشه ؟یعنی آدم ها انقد ترسناکن که مامان بابای خودشون رو دوست ندارن و می‌کشن؟

وقتی برگشتیم ،من به سمت آبشار رفتم و صدا کردم گنجشک ،گنجشک ها کجایین؟

و در همین حال صدای پرواز گنجشک ها شنیده شد،من دیدم که به سمتم پرواز کردن و اومدن بهشون گفتم:«امروز پابلو به یه پیرزن کمک کرد».

در همین حال یکی از گنجشک ها گفت :«نگو اون خوبه ،نگو بهش اعتماد داری،ببین آدم ها انقدر بدجنس هستن که به هم نوع خودشون هم رحم نمیکنن تو چی میدونی؟من دیروز تو‌ شهر با چشم های خودم دیدم که یه پسر داشت مامان خودش رو میکشت».تو فکر فرو رفتم...

آدما مامان بابای خودشون رو دوست ندارن،این خیلی بده ،اینکه کسی رو دوست نداشته باشی خیلی بده. شاید پابلو هم مامان باباش رو دوست نداره،شاید برای همین ولشون کرده اومده اینجا ...

اون شب هوا تاریک بود کلاغ سیاهه رو درخت نشسته بود و ما محو تماشای کلبه چوبی بودیم از پشت پنجره،هیچ چیز معلوم نبود ولی صدای گریه شنیده میشد. من از پشت پنجره تلپورت کردم به داخل خونه و پابلو رو دیدم که گردنبندی که رنگ بنفش سنگ بیضی شکل روی زنجیر اش به سختی دیده میشد.

اشک سراسر صورت پابلو رو فرا گرفته بود و در همین حال صدایی با بغض و گرفتگی و با عمقی از ناراحتی شنیدم :«مامان دلم برات تنگ شده ،مامان کجایی؟من خیلی دلم برات تنگ شده ،از وقتی که تو مردی هر روز ناراحتم ».

پابلو بخاطر مردن مامانش ناراحته!دلش براش تنگ شده !امشب اون اشک ها باعث ناراحتی منم شد؛چون من امروز ناخواسته بیشتر از دیروز جذب پابلو شده بودم.

دو سال گذشته و من و حیوانات جنگل هر روز بیشتر از دیروز پی می‌بردیم به اینکه پابلو با بقیه آدم ها فرق داره اون یه فرشته اس که لباس انسان ها رو به تن کرده،من واقعا این فرشته دوست داشتنی رو دوست دارم.

اون روز من روی سنگ های کنار آبشار نشسته بودم که گنجشک به سمتم اومد و روی شونه ام نشست و نوک اش رو به سمت گوشم برد و گفت :«شاید از این خبر شوکه بشی! ولی امروز یه کبوتر نامه رسان رو دیدم که به سمت پنجره پابلو رفت،من ازش راجب محتوای نامه پرسیدم.گفت برادر بزرگتر پابلو مرده. انگار که پابلو یه خواهر برادر ناتنی دوقولو داشته ،بعد از اینکه برادر پابلو با مریضی مردش خواهرش هم خودکشی کرده.حالا فقط پدر و مادر ناتنی موندن و اون خونه هیچ وارث دیگه ای بجز پابلو نداره پس اونا ازش خواستن که برگرده و به وظایف اش به عنوان پسرشون عمل کنه».

با افسوس و نا امیدی به گنجشک گفتم :«یعنی حالا پابلو برمیگرده؟یادمه اول که به اینجا اومده بود خیلی افسرده بود معلوم نبود تو اون خونه چقدر سختی کشیده و حالا باید برگرده به مکانی که هربار که یادش می اومد حالش بد میشد».

اگه پابلو بره من چیکار کنم؟حالا دیگه کاملا به بودنش عادت کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aygunu
بالا