...به پشت سرش انداخت و جیغی زد و گفت:
- اوه خدای من! نه.
رابرت دستان ریچل را محکم گرفت. گرمای دستان رابرت، حس التیامبخشی را به جان و روح او تزریق کرد. ریچل از شدت ترس، چشمانش را بسته بود و فریاد میزد. رابرت بلند قهقههای زد و سرش را تکان داد.
- تموم شد. کابوس تموم شد؛ پس دیگه فریاد نزن...