پرهان که کم حوصله و بیطاقت است در جواب پرستار میگوید:
- مرخصم؟
پرستار یک تای ابروانش را بالا میبرد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل میکند ل*ب میزند:
- این سرم که تموم شه مرخصی، اما چند تا دارو برات تجویز میکنم حتماً از داروخونه تهیه کن.
پرهان سری به نشانهی تائید تکان میدهد و سرش را به طرفی دیگر میچرخاند.
اسی سرآسیمه وارد میشود و روبه پرستار میگوید:
- چیشد خانوم پرستار؟ کارهای ترخیصش رو انجام بدم؟
پرستار در حینی که گوشهی مقنعهاش را صاف و مرتب میکند میگوید:
- بله، لطفاً داروهایی هم که تجویز کردم از داروخونه تهیه کنید و حتماً سر ساعت مصرف بشه!
اسی برگه را از پرستار میگیرد و تشکر میکند. پرهان به نقطهی کور و مبهمی خیره مانده است و انگار که خشکش زده است. اما اسی میگوید:
- خواهر پروا هم اومده!
پرهان از فکرهایش دل میکند و ل*ب میزند:
- هان چی گفتی؟ نفهمیدم کاکو!
اسی تک خندهای میکند و ادامه میدهد:
- گفتم خواهر پروا هم از خارج کشور اومده!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی میکند و چیزی نمیگوید. چون برایش چندان اهمیت یا تعجب ندارد زیرا خبرش دادهاند که خواهرش در مخمصه بدی گرفتار شده است او هم با اولین پرواز خود را رساند است. البته دریغ از اینکه علت آمدنش پرهان است اما بهانهی خوبی برای خود پیدا کرده است که بگوید برای اینکه حال خواهرش مساعد نبوده است خود را با عجله به بیمارستان چمران رسانده است.
پرنا دستهی چمدانش را میگیرد و میکشد زمانی که مادر خود را در چنین شرایطی میبیند نمیداند حس دلتنگیاش را به مادرش نشان دهد یا ناراحتیهایش را بروز دهد. نمیداند از خوشحالی بگریستد یا برای اتفاق شومی که افتاده است زار بزند.
چمدان را رها میکند و صدای هقهقاش سکوت حزن آلود بیمارستان را میشکند. دستان لرزانش را باز میکند و زباناش را بر روی لبان بزرگ و قلوهای مانندش میکشد و با صدایی که همراه با اشک و بغض است ل*ب میزند:
- مامان جونم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
- مرخصم؟
پرستار یک تای ابروانش را بالا میبرد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل میکند ل*ب میزند:
- این سرم که تموم شه مرخصی، اما چند تا دارو برات تجویز میکنم حتماً از داروخونه تهیه کن.
پرهان سری به نشانهی تائید تکان میدهد و سرش را به طرفی دیگر میچرخاند.
اسی سرآسیمه وارد میشود و روبه پرستار میگوید:
- چیشد خانوم پرستار؟ کارهای ترخیصش رو انجام بدم؟
پرستار در حینی که گوشهی مقنعهاش را صاف و مرتب میکند میگوید:
- بله، لطفاً داروهایی هم که تجویز کردم از داروخونه تهیه کنید و حتماً سر ساعت مصرف بشه!
اسی برگه را از پرستار میگیرد و تشکر میکند. پرهان به نقطهی کور و مبهمی خیره مانده است و انگار که خشکش زده است. اما اسی میگوید:
- خواهر پروا هم اومده!
پرهان از فکرهایش دل میکند و ل*ب میزند:
- هان چی گفتی؟ نفهمیدم کاکو!
اسی تک خندهای میکند و ادامه میدهد:
- گفتم خواهر پروا هم از خارج کشور اومده!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی میکند و چیزی نمیگوید. چون برایش چندان اهمیت یا تعجب ندارد زیرا خبرش دادهاند که خواهرش در مخمصه بدی گرفتار شده است او هم با اولین پرواز خود را رساند است. البته دریغ از اینکه علت آمدنش پرهان است اما بهانهی خوبی برای خود پیدا کرده است که بگوید برای اینکه حال خواهرش مساعد نبوده است خود را با عجله به بیمارستان چمران رسانده است.
پرنا دستهی چمدانش را میگیرد و میکشد زمانی که مادر خود را در چنین شرایطی میبیند نمیداند حس دلتنگیاش را به مادرش نشان دهد یا ناراحتیهایش را بروز دهد. نمیداند از خوشحالی بگریستد یا برای اتفاق شومی که افتاده است زار بزند.
چمدان را رها میکند و صدای هقهقاش سکوت حزن آلود بیمارستان را میشکند. دستان لرزانش را باز میکند و زباناش را بر روی لبان بزرگ و قلوهای مانندش میکشد و با صدایی که همراه با اشک و بغض است ل*ب میزند:
- مامان جونم!
#خمار_عشق
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرهان که کم حوصله و بیطاقت است در جواب پرستار میگوید:
- مرخصم؟
پرستار یک تای ابروانش را بالا میبرد و در حینی که خودکار را میان دستانش رد و بدل میکند ل*ب میزند:
- این سرم که تموم شه مرخصی، اما چند تا دارو برات تجویز میکنم حتماً از داروخونه تهیه کن.
پرهان سری به نشانهی تائید تکان میدهد و سرش را به طرفی دیگر میچرخاند.
اسی سرآسیمه وارد میشود و روبه پرستار میگوید:
- چیشد خانوم پرستار؟ کارهای ترخیصش رو انجام بدم؟
پرستار در حینی که گوشهی مقنعهاش را صاف و مرتب میکند میگوید:
- بله، لطفاً داروهایی هم که تجویز کردم از داروخونه تهیه کنید و حتماً سر ساعت مصرف بشه!
اسی برگه را از پرستار میگیرد و تشکر میکند. پرهان به نقطهی کور و مبهمی خیره مانده است و انگار که خشکش زده است. اما اسی میگوید:
- خواهر پروا هم اومده!
پرهان از فکرهایش دل میکند و ل*ب میزند:
- هان چی گفتی؟ نفهمیدم کاکو!
اسی تک خندهای میکند و ادامه میدهد:
- گفتم خواهر پروا هم از خارج کشور اومده!
پرهان نیم نگاهی گذرا به اسی میکند و چیزی نمیگوید. چون برایش چندان اهمیت یا تعجب ندارد زیرا خبرش دادهاند که خواهرش در مخمصه بدی گرفتار شده است او هم با اولین پرواز خود را رساند است. البته دریغ از اینکه علت آمدنش پرهان است اما بهانهی خوبی برای خود پیدا کرده است که بگوید برای اینکه حال خواهرش مساعد نبوده است خود را با عجله به بیمارستان چمران رسانده است.
پرنا دستهی چمدانش را میگیرد و میکشد زمانی که مادر خود را در چنین شرایطی میبیند نمیداند حس دلتنگیاش را به مادرش نشان دهد یا ناراحتیهایش را بروز دهد. نمیداند از خوشحالی بگریستد یا برای اتفاق شومی که افتاده است زار بزند.
چمدان را رها میکند و صدای هقهقاش سکوت حزن آلود بیمارستان را میشکند. دستان لرزانش را باز میکند و زباناش را بر روی لبان بزرگ و قلوهای مانندش میکشد و با صدایی که همراه با اشک و بغض است ل*ب میزند:
- مامان جونم!
آخرین ویرایش: