...اما هیچ خبری نبود؛ ولی صداشون رو میشنیدم.
چشمهام رو باز کردم و دیدم که گرگینه خاکستری رنگی با همون گرگینه سیاه درگیر شده.
آروم قدمی به سمت اون گرگ خاکستری انداختم و با دیدنش چشمهام از تعجب گرد شد.
اون اریک بود و جون من رو نجات داده بود.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان