mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۲۹
خدای من! برایان! پس برایان اون رو فرستاده.
مرد با گریه گفت:
- توی جنگل وقتی دنبال شکار بودم سر راهم سبز شدن میخواستن من رو بکشن؛ ولی گفتم که هرکاری بگن میکنم، اما نکشنم و برایان گفت که بیام و سیخ چوبی و تاج پادشاه رو براش بیارم وگرنه به طرز وحشتناکی کشته میشم منم مجبور شدم این کار و بکنم بانوی من به من رحم کنید.
آرتمیس از شنیدن اسم برایان با خشم دستهاش رو مشت کرده بود و از خشم میلرزید.
عربدهای کشید و یکی از سربازها رو صدا کرد و گفت:
- انقدر شکنجهاش بدین و زجر کشش کنین تا بلاخره خودش جون بده و همونجا بمیره.
و بعد گیلاس توی دستش رو که پر خون قرمز بود رو با خشم انداخت زمین و به هزار تیکه مبدل شد و محکمتر از قبل داد زد:
- لعنتی بزدل. برایان زندت نمیزارم.
زخمهای ب*دن مرد کمکم داشتن محو میشدن و جوش میخوردن. زخمهای ناشی از فرو رفتن خارهای تیز و بلند. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش همه بدنش پر زخم بود. سربازها دوباره مرد رو آوردن و اینبار به یه تخت چوبی خوابوندنش و دستها و پاهاش رو با طناب محکم بستن.
چهار نفر از سربازها بالا سر مرد ایستادن و هر کدوم طنابی که به دست و پای مرد ختم میشد رو محکم شروع به کشیدن کردن. دونفر طنابی که به دستهای مرد بسته شده بود رو سفت گرفتن و دونفر دیگه هم طنابی که به پاهای مرد بسته شده بود رو.
همزمان باهم جفت دستها و پاهای مرد رو شروع به کشیدن کردن و مرد عربدههای دلخراشی کشید. اونجور که ما خونآشامها قدرت بدنی بالایی داریم، مطمئنن اگه یکم دیگه میکشیدن دست و پاهای مرد جدا میشدن.
جوری دست و پاش رو با طناب میکشیدن که صدای ترقترق شکستن استخونهای بدنش به گوش میرسید.
ملکه دستور داد تا همین جا تموم کنن. مرد دیگه نایی نداشت و چشمهاش داشتن بسته میشدن، بدنش و پیشونیش عرق کرده بودن و بیحاله بیحال بود و نفسنفس میزد.
ملکه اومد بالاسرش و گفت:
- خب جک، یادته گفتم این بازی رو خودت شروع کردی عواقبش هم پای خودته؟ تا اینجای بازی چطور بود؟ خوب پیش رفت؟ به نظرت ادامه بدیم یا همینجا کافیه؟
و بعد خندهای شیطانی کرد و گفت:
- حالا من رو دور میزنی آره؟ حالا بازنده این بازی کیه؟ من یا تو؟
و بعد سیخ چوبی رو که توسط جک دزدیده شده بود و حالا دست خود ملکه بود، بین دستهاش فشرد.
پوزخندی زد و درحالی که سیلی آرومی به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جکه، میزد گفت:
- معلومه من، هیچکس نمیتونه آرتمیس رو دور بزنه. سزای عملت همینه.
بلندتر داد زد:
- نتیجه خیانت به من و افردم همینه.
و بعد سیخ چوبی توی مشتش رو بالا آورد و محکم به س*ی*نه و درست به قلب جک فرود آورد.
جک شوکزده درحالی که خرخر میکرد با چشمهای گرد به آرتمیس خیره شده بود.
نفسش داشت بند میاومد و از دهنش خون سیاه بیرون میاومد.
آرتمیس پوزخندی براش زد و وقتی جک نفسهای آخر رو کشید و تموم کرد، همه اهالی قصر به ملکه درود گفتن و دست و سوت میزدن و ازش تشکر میکردن.
آرتمیس، تیزی ناخنهاش رو فرو کرد به س*ی*نه جک و قلبش رو از سینش کشید بیرون و دستش رو که قلب جک درش قرار گرفته بود رو با لبخند پیروزمندانهای برد بالا.
همه دست و سوت میزدن و خون قرمزِ قلب با سیخی که توش فرو رفته بود، توی دستهای سفید آرتمیس، زیر نور آفتاب، مثل یاقوتی سرخ میدرخشید.
مجازات دلخراشی بود، اما ل*ذت بردم. خوب حالش رو گرفت.
***
لیزا با هیجان گفت:
- اوه خدای من باورم نمیشه کار برایان باشه کار رئیس گله گرگینهها. کار یه آلفا که یکی از افرادمون رو اجیر کرده بوده.
ویکتوریا روبه لیزا گفت:
- بهتره به این چیزها دیگه عادت کنیم. ممکنه ملکه فرمان جنگ رو زودتر هم بده باید خودمون رو آماده کنیم.
زبونم و با ل*بم تر کردم گفتم:
- حالا دیگه فکر کنم برایان مکان اتاقهای مخفی قصر و جای اشیاهای با ارزش رو فهمیده.
ویکتوریا سری با تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد.
لیزا هم پوفی کرد و گفت:
- واقعا عالی شد همینمون مونده دشمن جای هرچی دار و نداریم رو بدونه و سواستفاده کنه.
و بعد از این حرفش پوزخند صداداری زد و رفت.
لباسهای مشکی همیشگیم رو به تن کردم و رفتم جلوی آینه، رژ قرمز و براقم روی ل*بهام میدرخشید.
به لباسهام نگاهی کردم یه بلوز یقه مردانه مشکی به تن کرده بودم به همراه شلوار مشکی. فقط دستهای بلوز از سرشونه تا مچ سفید بودن و هم اینکه قسمت یقهاش سفید بود و بقیه اجزای بلوز کامل مشکی بود.
موهام رو پشت گوشم انداختم و رفتم سمت تراس اتاقم و از اونجا پریدم پایین و آروم فرود اومدم.
چشمم به جایگاهی خیره شد که جسد جک اونجا قرار گرفته بود و قلبش رو به همراه سیخ چوبی که داخلش فرو رفته بود، بالای سرش به یک طنابی آویزون کرده بودن و خون از توی قلب به سر و صورت جسد میچکید.
جای خالی و سیاه قلب، توی سینش به چشم میاومد.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
خدای من! برایان! پس برایان اون رو فرستاده.
مرد با گریه گفت:
- توی جنگل وقتی دنبال شکار بودم سر راهم سبز شدن میخواستن من رو بکشن؛ ولی گفتم که هرکاری بگن میکنم، اما نکشنم و برایان گفت که بیام و سیخ چوبی و تاج پادشاه رو براش بیارم وگرنه به طرز وحشتناکی کشته میشم منم مجبور شدم این کار و بکنم بانوی من به من رحم کنید.
آرتمیس از شنیدن اسم برایان با خشم دستهاش رو مشت کرده بود و از خشم میلرزید.
عربدهای کشید و یکی از سربازها رو صدا کرد و گفت:
- انقدر شکنجهاش بدین و زجر کشش کنین تا بلاخره خودش جون بده و همونجا بمیره.
و بعد گیلاس توی دستش رو که پر خون قرمز بود رو با خشم انداخت زمین و به هزار تیکه مبدل شد و محکمتر از قبل داد زد:
- لعنتی بزدل. برایان زندت نمیزارم.
زخمهای ب*دن مرد کمکم داشتن محو میشدن و جوش میخوردن. زخمهای ناشی از فرو رفتن خارهای تیز و بلند. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش همه بدنش پر زخم بود. سربازها دوباره مرد رو آوردن و اینبار به یه تخت چوبی خوابوندنش و دستها و پاهاش رو با طناب محکم بستن.
چهار نفر از سربازها بالا سر مرد ایستادن و هر کدوم طنابی که به دست و پای مرد ختم میشد رو محکم شروع به کشیدن کردن. دونفر طنابی که به دستهای مرد بسته شده بود رو سفت گرفتن و دونفر دیگه هم طنابی که به پاهای مرد بسته شده بود رو.
همزمان باهم جفت دستها و پاهای مرد رو شروع به کشیدن کردن و مرد عربدههای دلخراشی کشید. اونجور که ما خونآشامها قدرت بدنی بالایی داریم، مطمئنن اگه یکم دیگه میکشیدن دست و پاهای مرد جدا میشدن.
جوری دست و پاش رو با طناب میکشیدن که صدای ترقترق شکستن استخونهای بدنش به گوش میرسید.
ملکه دستور داد تا همین جا تموم کنن. مرد دیگه نایی نداشت و چشمهاش داشتن بسته میشدن، بدنش و پیشونیش عرق کرده بودن و بیحاله بیحال بود و نفسنفس میزد.
ملکه اومد بالاسرش و گفت:
- خب جک، یادته گفتم این بازی رو خودت شروع کردی عواقبش هم پای خودته؟ تا اینجای بازی چطور بود؟ خوب پیش رفت؟ به نظرت ادامه بدیم یا همینجا کافیه؟
و بعد خندهای شیطانی کرد و گفت:
- حالا من رو دور میزنی آره؟ حالا بازنده این بازی کیه؟ من یا تو؟
و بعد سیخ چوبی رو که توسط جک دزدیده شده بود و حالا دست خود ملکه بود، بین دستهاش فشرد.
پوزخندی زد و درحالی که سیلی آرومی به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جکه، میزد گفت:
- معلومه من، هیچکس نمیتونه آرتمیس رو دور بزنه. سزای عملت همینه.
بلندتر داد زد:
- نتیجه خیانت به من و افردم همینه.
و بعد سیخ چوبی توی مشتش رو بالا آورد و محکم به س*ی*نه و درست به قلب جک فرود آورد.
جک شوکزده درحالی که خرخر میکرد با چشمهای گرد به آرتمیس خیره شده بود.
نفسش داشت بند میاومد و از دهنش خون سیاه بیرون میاومد.
آرتمیس پوزخندی براش زد و وقتی جک نفسهای آخر رو کشید و تموم کرد، همه اهالی قصر به ملکه درود گفتن و دست و سوت میزدن و ازش تشکر میکردن.
آرتمیس، تیزی ناخنهاش رو فرو کرد به س*ی*نه جک و قلبش رو از سینش کشید بیرون و دستش رو که قلب جک درش قرار گرفته بود رو با لبخند پیروزمندانهای برد بالا.
همه دست و سوت میزدن و خون قرمزِ قلب با سیخی که توش فرو رفته بود، توی دستهای سفید آرتمیس، زیر نور آفتاب، مثل یاقوتی سرخ میدرخشید.
مجازات دلخراشی بود، اما ل*ذت بردم. خوب حالش رو گرفت.
***
لیزا با هیجان گفت:
- اوه خدای من باورم نمیشه کار برایان باشه کار رئیس گله گرگینهها. کار یه آلفا که یکی از افرادمون رو اجیر کرده بوده.
ویکتوریا روبه لیزا گفت:
- بهتره به این چیزها دیگه عادت کنیم. ممکنه ملکه فرمان جنگ رو زودتر هم بده باید خودمون رو آماده کنیم.
زبونم و با ل*بم تر کردم گفتم:
- حالا دیگه فکر کنم برایان مکان اتاقهای مخفی قصر و جای اشیاهای با ارزش رو فهمیده.
ویکتوریا سری با تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد.
لیزا هم پوفی کرد و گفت:
- واقعا عالی شد همینمون مونده دشمن جای هرچی دار و نداریم رو بدونه و سواستفاده کنه.
و بعد از این حرفش پوزخند صداداری زد و رفت.
لباسهای مشکی همیشگیم رو به تن کردم و رفتم جلوی آینه، رژ قرمز و براقم روی ل*بهام میدرخشید.
به لباسهام نگاهی کردم یه بلوز یقه مردانه مشکی به تن کرده بودم به همراه شلوار مشکی. فقط دستهای بلوز از سرشونه تا مچ سفید بودن و هم اینکه قسمت یقهاش سفید بود و بقیه اجزای بلوز کامل مشکی بود.
موهام رو پشت گوشم انداختم و رفتم سمت تراس اتاقم و از اونجا پریدم پایین و آروم فرود اومدم.
چشمم به جایگاهی خیره شد که جسد جک اونجا قرار گرفته بود و قلبش رو به همراه سیخ چوبی که داخلش فرو رفته بود، بالای سرش به یک طنابی آویزون کرده بودن و خون از توی قلب به سر و صورت جسد میچکید.
جای خالی و سیاه قلب، توی سینش به چشم میاومد.
کد:
خدای من! برایان! پس برایان اون رو فرستاده.
مرد با گریه گفت:
- توی جنگل وقتی دنبال شکار بودم سر راهم سبز شدن میخواستن من رو بکشن؛ ولی گفتم که هرکاری بگن میکنم، اما نکشنم و برایان گفت که بیام و سیخ چوبی و تاج پادشاه رو براش بیارم وگرنه به طرز وحشتناکی کشته میشم منم مجبور شدم این کار و بکنم بانوی من به من رحم کنید.
آرتمیس از شنیدن اسم برایان با خشم دستهاش رو مشت کرده بود و از خشم میلرزید.
عربدهای کشید و یکی از سربازها رو صدا کرد و گفت:
- انقدر شکنجهاش بدین و زجر کشش کنین تا بلاخره خودش جون بده و همونجا بمیره.
و بعد گیلاس توی دستش رو که پر خون قرمز بود رو با خشم انداخت زمین و به هزار تیکه مبدل شد و محکمتر از قبل داد زد:
- لعنتی بزدل. برایان زندت نمیزارم.
زخمهای ب*دن مرد کمکم داشتن محو میشدن و جوش میخوردن. زخمهای ناشی از فرو رفتن خارهای تیز و بلند. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش همه بدنش پر زخم بود. سربازها دوباره مرد رو آوردن و اینبار به یه تخت چوبی خوابوندنش و دستها و پاهاش رو با طناب محکم بستن.
چهار نفر از سربازها بالا سر مرد ایستادن و هر کدوم طنابی که به دست و پای مرد ختم میشد رو محکم شروع به کشیدن کردن. دونفر طنابی که به دستهای مرد بسته شده بود رو سفت گرفتن و دونفر دیگه هم طنابی که به پاهای مرد بسته شده بود رو.
همزمان باهم جفت دستها و پاهای مرد رو شروع به کشیدن کردن و مرد عربدههای دلخراشی کشید. اونجور که ما خونآشامها قدرت بدنی بالایی داریم، مطمئنن اگه یکم دیگه میکشیدن دست و پاهای مرد جدا میشدن.
جوری دست و پاش رو با طناب میکشیدن که صدای ترقترق شکستن استخونهای بدنش به گوش میرسید.
ملکه دستور داد تا همین جا تموم کنن. مرد دیگه نایی نداشت و چشمهاش داشتن بسته میشدن، بدنش و پیشونیش عرق کرده بودن و بیحاله بیحال بود و نفسنفس میزد.
ملکه اومد بالاسرش و گفت:
- خب جک، یادته گفتم این بازی رو خودت شروع کردی عواقبش هم پای خودته؟ تا اینجای بازی چطور بود؟ خوب پیش رفت؟ به نظرت ادامه بدیم یا همینجا کافیه؟
و بعد خندهای شیطانی کرد و گفت:
- حالا من رو دور میزنی آره؟ حالا بازنده این بازی کیه؟ من یا تو؟
و بعد سیخ چوبی رو که توسط جک دزدیده شده بود و حالا دست خود ملکه بود، بین دستهاش فشرد.
پوزخندی زد و درحالی که سیلی آرومی به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جکه، میزد گفت:
- معلومه من، هیچکس نمیتونه آرتمیس رو دور بزنه. سزای عملت همینه.
بلندتر داد زد:
- نتیجه خیانت به من و افردم همینه.
و بعد سیخ چوبی توی مشتش رو بالا آورد و محکم به س*ی*نه و درست به قلب جک فرود آورد.
جک شوکزده درحالی که خرخر میکرد با چشمهای گرد به آرتمیس خیره شده بود.
نفسش داشت بند میاومد و از دهنش خون سیاه بیرون میاومد.
آرتمیس پوزخندی براش زد و وقتی جک نفسهای آخر رو کشید و تموم کرد، همه اهالی قصر به ملکه درود گفتن و دست و سوت میزدن و ازش تشکر میکردن.
آرتمیس، تیزی ناخنهاش رو فرو کرد به س*ی*نه جک و قلبش رو از سینش کشید بیرون و دستش رو که قلب جک درش قرار گرفته بود رو با لبخند پیروزمندانهای برد بالا.
همه دست و سوت میزدن و خون قرمزِ قلب با سیخی که توش فرو رفته بود، توی دستهای سفید آرتمیس، زیر نور آفتاب، مثل یاقوتی سرخ میدرخشید.
مجازات دلخراشی بود، اما ل*ذت بردم. خوب حالش رو گرفت.
***
لیزا با هیجان گفت:
- اوه خدای من باورم نمیشه کار برایان باشه کار رئیس گله گرگینهها. کار یه آلفا که یکی از افرادمون رو اجیر کرده بوده.
ویکتوریا روبه لیزا گفت:
- بهتره به این چیزها دیگه عادت کنیم. ممکنه ملکه فرمان جنگ رو زودتر هم بده باید خودمون رو آماده کنیم.
زبونم و با ل*بم تر کردم گفتم:
- حالا دیگه فکر کنم برایان مکان اتاقهای مخفی قصر و جای اشیاهای با ارزش رو فهمیده.
ویکتوریا سری با تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد.
لیزا هم پوفی کرد و گفت:
- واقعا عالی شد همینمون مونده دشمن جای هرچی دار و نداریم رو بدونه و سواستفاده کنه.
و بعد از این حرفش پوزخند صداداری زد و رفت.
لباسهای مشکی همیشگیم رو به تن کردم و رفتم جلوی آینه، رژ قرمز و براقم روی ل*بهام میدرخشید.
به لباسهام نگاهی کردم یه بلوز یقه مردانه مشکی به تن کرده بودم به همراه شلوار مشکی. فقط دستهای بلوز از سرشونه تا مچ سفید بودن و هم اینکه قسمت یقهاش سفید بود و بقیه اجزای بلوز کامل مشکی بود.
موهام رو پشت گوشم انداختم و رفتم سمت تراس اتاقم و از اونجا پریدم پایین و آروم فرود اومدم.
چشمم به جایگاهی خیره شد که جسد جک اونجا قرار گرفته بود و قلبش رو به همراه سیخ چوبی که داخلش فرو رفته بود، بالای سرش به یک طنابی آویزون کرده بودن و خون از توی قلب به سر و صورت جسد میچکید.
جای خالی و سیاه قلب، توی سینش به چشم میاومد.
#بطن_دالان_تاریکی
#بهقلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان