VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۲۹

خدای من! برایان! پس برایان اون رو فرستاده.
مرد با گریه گفت:
- توی جنگل وقتی دنبال شکار بودم سر راهم سبز شدن می‌خواستن من رو بکشن؛ ولی گفتم که هرکاری بگن می‌کنم، اما نکشنم و برایان گفت که بیام و سیخ چوبی و تاج پادشاه رو براش بیارم وگرنه به طرز وحشتناکی کشته میشم منم مجبور شدم این کار و بکنم بانوی من به من رحم کنید.
آرتمیس از شنیدن اسم برایان با خشم دست‌هاش رو مشت کرده بود و از خشم می‌لرزید.
عربده‌ای کشید و یکی از سربازها رو صدا کرد و گفت:
- انقدر شکنجه‌اش بدین و زجر کشش کنین تا بلاخره خودش جون بده و همونجا بمیره.
و بعد گیلاس توی دستش رو که پر خون قرمز بود رو با خشم انداخت زمین و به هزار تیکه مبدل شد و محکم‌تر از قبل داد زد:
- لعنتی بزدل. برایان زندت نمی‌زارم.
زخم‌های ب*دن مرد کم‌کم داشتن محو می‌شدن و جوش می‌خوردن. زخم‌های ناشی از فرو رفتن خار‌های تیز و بلند. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش همه بدنش پر زخم بود. سربازها دوباره مرد رو آوردن و این‌بار به یه تخت چوبی خوابوندنش و دست‌ها و پاهاش رو با طناب محکم بستن.
چهار نفر از سربازها بالا سر مرد ایستادن و هر کدوم طنابی که به دست و پای مرد ختم میشد رو محکم شروع به کشیدن کردن. دونفر طنابی که به دست‌های مرد بسته شده بود رو سفت گرفتن و دونفر دیگه هم طنابی که به پاهای مرد بسته شده بود رو.
همزمان باهم جفت دست‌ها و پاهای مرد رو شروع به کشیدن کردن و مرد عربده‌های دلخراشی کشید. اونجور که ما خون‌آشام‌ها قدرت بدنی بالایی داریم، مطمئنن اگه یکم دیگه می‌کشیدن دست و پاهای مرد جدا می‌شدن.
جوری دست و پاش رو با طناب می‌کشیدن که صدای ترق‌ترق شکستن استخون‌های بدنش به گوش می‌رسید.
ملکه دستور داد تا همین جا تموم کنن. مرد دیگه نایی نداشت و چشم‌هاش داشتن بسته می‌شدن، بدنش و پیشونیش عرق کرده بودن و بی‌حاله بی‌حال بود و نفس‌نفس میزد.
ملکه اومد بالاسرش و گفت:
- خب جک، یادته گفتم این بازی رو خودت شروع کردی عواقبش هم پای خودته؟ تا اینجای بازی چطور بود؟ خوب پیش رفت؟ به نظرت ادامه بدیم یا همینجا کافیه؟
و بعد خنده‌ای شیطانی کرد و گفت:
- حالا من رو دور می‌زنی آره؟ حالا بازنده این بازی کیه؟ من یا تو؟
و بعد سیخ چوبی رو که توسط جک دزدیده شده بود و حالا دست خود ملکه بود، بین دست‌هاش فشرد.
پوزخندی زد و درحالی که سیلی آرومی به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جکه، میزد گفت:
- معلومه من، هیچکس نمی‌تونه آرتمیس رو دور بزنه. سزای عملت همینه.
بلندتر داد زد:
- نتیجه خیانت به من و افردم همینه.
و بعد سیخ چوبی توی مشتش رو بالا آورد و محکم به س*ی*نه و درست به قلب جک فرود آورد.
جک شوک‌زده درحالی که خر‌خر می‌کرد با چشم‌های گرد به آرتمیس خیره شده بود.
نفسش داشت بند می‌اومد و از دهنش خون سیاه بیرون می‌اومد.
آرتمیس پوزخندی براش زد و وقتی جک نفس‌های آخر رو کشید و تموم کرد، همه اهالی قصر به ملکه درود گفتن و دست و سوت می‌زدن و ازش تشکر می‌کردن.
آرتمیس، تیزی ناخن‌هاش رو فرو کرد به س*ی*نه جک و قلبش رو از سینش کشید بیرون و دستش رو که قلب جک درش قرار گرفته بود رو با لبخند پیروزمندانه‌ای برد بالا.
همه دست و سوت می‌زدن و خون قرمزِ قلب با سیخی که توش فرو رفته بود، توی دست‌های سفید آرتمیس، زیر نور آفتاب، مثل یاقوتی سرخ می‌درخشید‌‌.
مجازات دلخراشی بود، اما ل*ذت بردم. خوب حالش رو گرفت.

***

لیزا با هیجان گفت:
- اوه خدای من باورم نمیشه کار برایان باشه کار رئیس گله گرگینه‌ها. کار یه آلفا که یکی از افرادمون رو اجیر کرده بوده.
ویکتوریا روبه لیزا گفت:
- بهتره به این چیزها دیگه عادت کنیم. ممکنه ملکه فرمان جنگ رو زودتر هم بده باید خودمون رو آماده کنیم.
زبونم و با ل*بم تر کردم گفتم:
- حالا دیگه فکر کنم برایان مکان اتاق‌های مخفی قصر و جای اشیاهای با ارزش رو فهمیده.
ویکتوریا سری با تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد.
لیزا هم پوفی کرد و گفت:
- واقعا عالی شد همینمون مونده دشمن جای هرچی دار و نداریم رو بدونه و سواستفاده کنه.
و بعد از این حرفش پوزخند صداداری زد و رفت.
لباس‌های مشکی همیشگیم رو به تن کردم و رفتم جلوی آینه، رژ قرمز و براقم روی ل*ب‌هام می‌درخشید.
به لباس‌هام نگاهی کردم یه بلوز یقه مردانه مشکی به تن کرده بودم به همراه شلوار مشکی. فقط دست‌های بلوز از سرشونه تا مچ سفید بودن و هم اینکه قسمت یقه‌اش سفید بود و بقیه اجزای بلوز کامل مشکی بود.
موهام رو پشت گوشم انداختم و رفتم سمت تراس اتاقم و از اونجا پریدم پایین و آروم فرود اومدم.
چشمم به جایگاهی خیره شد که جسد جک اونجا قرار گرفته بود و قلبش رو به همراه سیخ چوبی که داخلش فرو رفته بود، بالای سرش به یک طنابی آویزون کرده بودن و خون از توی قلب به سر و صورت جسد می‌چکید.
جای خالی و سیاه قلب، توی سینش به چشم می‌اومد.

کد:
خدای من! برایان! پس برایان اون رو فرستاده.
مرد با گریه گفت:
- توی جنگل وقتی دنبال شکار بودم سر راهم سبز شدن می‌خواستن من رو بکشن؛ ولی گفتم که هرکاری بگن می‌کنم، اما نکشنم و برایان گفت که بیام و سیخ چوبی و تاج پادشاه رو براش بیارم وگرنه به طرز وحشتناکی کشته میشم منم مجبور شدم این کار و بکنم بانوی من به من رحم کنید.
آرتمیس از شنیدن اسم برایان با خشم دست‌هاش رو مشت کرده بود و از خشم می‌لرزید.
عربده‌ای کشید و یکی از سربازها رو صدا کرد و گفت:
- انقدر شکنجه‌اش بدین و زجر کشش کنین تا بلاخره خودش جون بده و همونجا بمیره.
و بعد گیلاس توی دستش رو که پر خون قرمز بود رو با خشم انداخت زمین و به هزار تیکه مبدل شد و محکم‌تر از قبل داد زد:
- لعنتی بزدل. برایان زندت نمی‌زارم.
زخم‌های ب*دن مرد کم‌کم داشتن محو می‌شدن و جوش می‌خوردن. زخم‌های ناشی از فرو رفتن خار‌های تیز و بلند. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش همه بدنش پر زخم بود. سربازها دوباره مرد رو آوردن و این‌بار به یه تخت چوبی خوابوندنش و دست‌ها و پاهاش رو با طناب محکم بستن.
چهار نفر از سربازها بالا سر مرد ایستادن و هر کدوم طنابی که به دست و پای مرد ختم میشد رو محکم شروع به کشیدن کردن. دونفر طنابی که به دست‌های مرد بسته شده بود رو سفت گرفتن و دونفر دیگه هم طنابی که به پاهای مرد بسته شده بود رو.
همزمان باهم جفت دست‌ها و پاهای مرد رو شروع به کشیدن کردن و مرد عربده‌های دلخراشی کشید. اونجور که ما خون‌آشام‌ها قدرت بدنی بالایی داریم، مطمئنن اگه یکم دیگه می‌کشیدن دست و پاهای مرد جدا می‌شدن.
جوری دست و پاش رو با طناب می‌کشیدن که صدای ترق‌ترق شکستن استخون‌های بدنش به گوش می‌رسید.
ملکه دستور داد تا همین جا تموم کنن. مرد دیگه نایی نداشت و چشم‌هاش داشتن بسته می‌شدن، بدنش و پیشونیش عرق کرده بودن و بی‌حاله بی‌حال بود و نفس‌نفس میزد.
ملکه اومد بالاسرش و گفت:
- خب جک، یادته گفتم این بازی رو خودت شروع کردی عواقبش هم پای خودته؟ تا اینجای بازی چطور بود؟ خوب پیش رفت؟ به نظرت ادامه بدیم یا همینجا کافیه؟
و بعد خنده‌ای شیطانی کرد و گفت:
- حالا من رو دور می‌زنی آره؟ حالا بازنده این بازی کیه؟ من یا تو؟
و بعد سیخ چوبی رو که توسط جک دزدیده شده بود و حالا دست خود ملکه بود، بین دست‌هاش فشرد.
 پوزخندی زد و درحالی که سیلی آرومی به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جکه، میزد گفت:
- معلومه من، هیچکس نمی‌تونه آرتمیس رو دور بزنه. سزای عملت همینه.
بلندتر داد زد:
- نتیجه خیانت به من و افردم همینه.
و بعد سیخ چوبی توی مشتش رو بالا آورد و محکم به س*ی*نه و درست به قلب جک فرود آورد.
جک شوک‌زده درحالی که خر‌خر می‌کرد با چشم‌های گرد به آرتمیس خیره شده بود.
نفسش داشت بند می‌اومد و از دهنش خون سیاه بیرون می‌اومد.
آرتمیس پوزخندی براش زد و وقتی جک نفس‌های آخر رو کشید و تموم کرد، همه اهالی قصر به ملکه درود گفتن و دست و سوت می‌زدن و ازش تشکر می‌کردن.
آرتمیس، تیزی ناخن‌هاش رو فرو کرد به س*ی*نه جک و قلبش رو از سینش کشید بیرون و دستش رو که قلب جک درش قرار گرفته بود رو با لبخند پیروزمندانه‌ای برد بالا.
همه دست و سوت می‌زدن و خون قرمزِ قلب با سیخی که توش فرو رفته بود، توی دست‌های سفید آرتمیس، زیر نور آفتاب، مثل یاقوتی سرخ می‌درخشید‌‌.
مجازات دلخراشی بود، اما ل*ذت بردم. خوب حالش رو گرفت.

***

لیزا با هیجان گفت:
- اوه خدای من باورم نمیشه کار برایان باشه کار رئیس گله گرگینه‌ها. کار یه آلفا که یکی از افرادمون رو اجیر کرده بوده.
ویکتوریا روبه لیزا گفت:
- بهتره به این چیزها دیگه عادت کنیم. ممکنه ملکه فرمان جنگ رو زودتر هم بده باید خودمون رو آماده کنیم.
زبونم و با ل*بم تر کردم گفتم:
- حالا دیگه فکر کنم برایان مکان اتاق‌های مخفی قصر و جای اشیاهای با ارزش رو فهمیده.
ویکتوریا سری با تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد.
لیزا هم پوفی کرد و گفت:
- واقعا عالی شد همینمون مونده دشمن جای هرچی دار و نداریم رو بدونه و سواستفاده کنه.
و بعد از این حرفش پوزخند صداداری زد و رفت.
لباس‌های مشکی همیشگیم رو به تن کردم و رفتم جلوی آینه، رژ قرمز و براقم روی ل*ب‌هام می‌درخشید.
به لباس‌هام نگاهی کردم یه بلوز یقه مردانه مشکی به تن کرده بودم به همراه شلوار مشکی. فقط دست‌های بلوز از سرشونه تا مچ سفید بودن و هم اینکه قسمت یقه‌اش سفید بود و بقیه اجزای بلوز کامل مشکی بود.
موهام رو پشت گوشم انداختم و رفتم سمت تراس اتاقم و از اونجا پریدم پایین و آروم فرود اومدم.
چشمم به جایگاهی خیره شد که جسد جک اونجا قرار گرفته بود و قلبش رو به همراه سیخ چوبی که داخلش فرو رفته بود، بالای سرش به یک طنابی آویزون کرده بودن و خون از توی قلب به سر و صورت جسد می‌چکید.
جای خالی و سیاه قلب، توی سینش به چشم می‌اومد.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۰

با بی‌تفاوتی و بی‌توجهی و بدون اینکه دلم براش بسوزه، از کنارش رد شدم و از محوطه قصر خارج شدم.
شروع به دوییدن کردم، انقدر دوییدم تا رسیدم به خود جنگل، شروع به راه رفتن کردم و گوش‌هام رو تیز کردم.
هیچ صدایی نمی‌اومد و خاموشی مطلق!
همینجور که گوش‌هام رو تیز کرده بودم، یهو صدای راه رفتن و خش‌خش برگ‌ها به گوشم رسید.
نامرئی شدم و رفتم تا ببینم کی اونجاست. وقتی رفتم شیر ماده‌ای رو دیدم که داشت قدم میزد.
لبخند شروری زدم و رفتم سمتش، چاقوی تیز و سرد توی جیبم رو لمس کردم و از جیبم درش آوردم و بلافاصله چاقو رو فرو کردم به پهلوش. غرشی از درد کرد و نقش زمین شد.
چون نامرئی بودم من و نمی‌دید، روی زمین دست و پا میزد و ناله می‌کرد.
نشستم کنارش و سرم رو به سمت گ*ردنش بردم و دندون‌های تیز و برندم رو فرو کردم به گ*ردنش و بیشتر ناله کرد. خون توی بدنش وارد دهنم میشد و من با ولع خون توی بدنش رو می‌خوردم.
وقتی کارم باهاش تموم شد که دیگه بی‌حرکت بود و مرده بود. ولش کردم و چاقوم رو از پهلوش کشیدم بیرون و بلند شدم.
برگشتم به حالت عادی خودم و دوباره مرئی و ظاهر شدم.
آروم و قدم‌زنون راه افتادم سمت رودخونه تا چاقوم رو بشورم.
همونجور با سر پایین، درحالی که یه سنگ کوچولو روبه روم بود، با پام آروم بهش می‌زدم و راه می‌رفتم.
این‌بار به سنگ زیر پام محکم‌تر ضربه‌ای زدم که قل خورد و افتاد اون طرف‌تر و ناگهان دیدم توسط پایی، قل خوردن سنگ، متوقف شد.
سنگ قل خورده بود و توسط پایی متوقف شده بود و سنگ دقیقا الان زیر پاش بود.
پاهایی درشت با پنجه‌هایی تیز و موهای سیاهه‌سیاه.
حدس می‌زدم کی باشن، خودشون بودن. گرگینه‌ها!
چشم‌هام رو آوردم بالاتر و چهره خشمگین سه تا گرگ رو دیدم، حدسم درست بود.
وسطی کاملا سیاه بود مثل سیاهی شب، با چشم‌هایی سبز وحشی، ولی کناری‌ها کاملا قهوه‌ای بودن. وسطی حدس زدم رئیسشون باشه، شاید اصلا خود برایان باشه. سعی کردم با بی‌تفاوتی، به چهره‌هاشون خیره بشم.
وسطیه آروم‌آروم، درحالی که تیزی دندون‌هاش رو برام نمایان کرده بود، داشت می‌اومد سمتم.
کمی ترس برم داشته بود، اما خودم رو بی‌تفاوت و جسور نشون می‌دادم و خودم رو ضعیف نشون نمی‌دادم تا از نقطه ضعفم سواستفاده کنن.
ناگهان هر سه تا گرگ وقتی دیدن من هیچ واکنشی ندارم و بی‌تفاوتم هجوم آوردن سمتم.
شیرجه زدن به سمت من و اون گرگ سیاه هولم داد و باعث شد من به زمین بخورم و حالا دقیقا جثه و تمام هیکلش روی بدنم بود و پنجه‌ها و ناخن‌های تیزش رو به شونه‌هام فرو کرده بود و از شونه‌هام خون می‌اومد و درد می‌کردن.
صورتم از درد جمع شده بود و نمی‌دونستم چیکار کنم. تابه الان با هیچ گرگینه‌ای در نبرد نبودم و باهاش روبه رو نشده بودم. به جز اون شبی که اریک رو کنار رودخونه دیده بودم. اون دو‌ تا گرگ قهوه‌ای هم کنارش بالا سرم ایستاده بودن و با خشم به من نگاه می‌کردن.
گرگ سیاه اونقدر سنگین بود که نمی‌تونستم از جام تکون بخورم، بزاق دهنش روی لباسم و صورتم می‌چکید و من و بدتر عصبی می‌کرد.
وقتی دیدم تقلا فایده نداره چاقوی توی دستم رو فرو کردم به بازوش، از خشم و درد غرید، که اون دو تا گرگ کناری به سمتم هجوم آوردن. چاقوم رو تا دسته به بدنشون فرو می‌کردم تا خودم رو نجات بدم، اون دو تا گرگینه از درد ناله می‌کردن، اما اون گرگ سیاه با اینکه زخمی بود، سرپا بود و با خشم به من خیره شده بود. سگ جون‌تر از این حرف‌ها بود. لعنتی!
بلند شدم و ایستادم همه سر و‌ صورتم بخاطر چاقو زدن به این سه تا گرگینه، خونی شده بود و خیسیش رو روی صورتم حس می‌کردم.
اون گرگ همچنان به من خیره بود، پس درست بود که می‌گفتن آلفاها از همه قوی‌ترن.
دوباره دویید سمتم که هجوم بیاره به من که چشم‌هام رو با ترس بستم و دسته چاقو رو توی دستم فشردم و خودم رو آماده کردم تا اگه اومد بزنمش. کمی منتظر شدم، اما هیچ خبری نبود؛ ولی صداشون رو می‌شنیدم.
چشم‌هام رو باز کردم و دیدم که گرگینه خاکستری رنگی با همون گرگینه سیاه درگیر شده.
آروم قدمی به سمت اون گرگ خاکستری انداختم و با دیدنش چشم‌هام از تعجب گرد شد.
اون اریک بود و جون من رو نجات داده بود.


کد:
با بی‌تفاوتی و بی‌توجهی و بدون اینکه دلم براش بسوزه، از کنارش رد شدم و از محوطه قصر خارج شدم.
شروع به دوییدن کردم، انقدر دوییدم تا رسیدم به خود جنگل، شروع به راه رفتن کردم و گوش‌هام رو تیز کردم.
هیچ صدایی نمی‌اومد و خاموشی مطلق!
همینجور که گوش‌هام رو تیز کرده بودم، یهو صدای راه رفتن و خش‌خش برگ‌ها به گوشم رسید.
نامرئی شدم و رفتم تا ببینم کی اونجاست. وقتی رفتم شیر ماده‌ای رو دیدم که داشت قدم میزد.
لبخند شروری زدم و رفتم سمتش، چاقوی تیز و سرد توی جیبم رو لمس کردم و از جیبم درش آوردم و بلافاصله چاقو رو فرو کردم به پهلوش. غرشی از درد کرد و نقش زمین شد.
چون نامرئی بودم من و نمی‌دید، روی زمین دست و پا میزد و ناله می‌کرد.
نشستم کنارش و سرم رو به سمت گ*ردنش بردم و دندون‌های تیز و برندم رو فرو کردم به گ*ردنش و بیشتر ناله کرد. خون توی بدنش وارد دهنم میشد و من با ولع خون توی بدنش رو می‌خوردم.
وقتی کارم باهاش تموم شد که دیگه بی‌حرکت بود و مرده بود. ولش کردم و چاقوم رو از پهلوش کشیدم بیرون و بلند شدم.
برگشتم به حالت عادی خودم و دوباره مرئی و ظاهر شدم.
آروم و قدم‌زنون راه افتادم سمت رودخونه تا چاقوم رو بشورم.
همونجور با سر پایین، درحالی که یه سنگ کوچولو روبه روم بود، با پام آروم بهش می‌زدم و راه می‌رفتم.
این‌بار به سنگ زیر پام محکم‌تر ضربه‌ای زدم که قل خورد و افتاد اون طرف‌تر و ناگهان دیدم توسط پایی، قل خوردن سنگ، متوقف شد.
سنگ قل خورده بود و توسط پایی متوقف شده بود و سنگ دقیقا الان زیر پاش بود.
پاهایی درشت با پنجه‌هایی تیز و موهای سیاهه‌سیاه.
حدس می‌زدم کی باشن، خودشون بودن. گرگینه‌ها!
چشم‌هام رو آوردم بالاتر و چهره خشمگین سه تا گرگ رو دیدم، حدسم درست بود.
وسطی کاملا سیاه بود مثل سیاهی شب، با چشم‌هایی سبز وحشی، ولی کناری‌ها کاملا قهوه‌ای بودن. وسطی حدس زدم رئیسشون باشه، شاید اصلا خود برایان باشه. سعی کردم با بی‌تفاوتی، به چهره‌هاشون خیره بشم.
وسطیه آروم‌آروم، درحالی که تیزی دندون‌هاش رو برام نمایان کرده بود، داشت می‌اومد سمتم.
کمی ترس برم داشته بود، اما خودم رو بی‌تفاوت و جسور نشون می‌دادم و خودم رو ضعیف نشون نمی‌دادم تا از نقطه ضعفم سواستفاده کنن.
ناگهان هر سه تا گرگ وقتی دیدن من هیچ واکنشی ندارم و بی‌تفاوتم هجوم آوردن سمتم.
شیرجه زدن به سمت من و اون گرگ سیاه هولم داد و باعث شد من به زمین بخورم و حالا دقیقا جثه و تمام هیکلش روی بدنم بود و پنجه‌ها و ناخن‌های تیزش رو به شونه‌هام فرو کرده بود و از شونه‌هام خون می‌اومد و درد می‌کردن.
صورتم از درد جمع شده بود و نمی‌دونستم چیکار کنم. تابه الان با هیچ گرگینه‌ای در نبرد نبودم و باهاش روبه رو نشده بودم. به جز اون شبی که اریک رو کنار رودخونه دیده بودم. اون دو‌ تا گرگ قهوه‌ای هم کنارش بالا سرم ایستاده بودن و با خشم به من نگاه می‌کردن.
گرگ سیاه اونقدر سنگین بود که نمی‌تونستم از جام تکون بخورم، بزاق دهنش روی لباسم و صورتم می‌چکید و من و بدتر عصبی می‌کرد.
وقتی دیدم تقلا فایده نداره چاقوی توی دستم رو فرو کردم به بازوش، از خشم و درد غرید، که اون دو تا گرگ کناری به سمتم هجوم آوردن. چاقوم رو تا دسته به بدنشون فرو می‌کردم تا خودم رو نجات بدم، اون دو تا گرگینه از درد ناله می‌کردن، اما اون گرگ سیاه با اینکه زخمی بود، سرپا بود و با خشم به من خیره شده بود. سگ جون‌تر از این حرف‌ها بود. لعنتی!
بلند شدم و ایستادم همه سر و‌ صورتم بخاطر چاقو زدن به این سه تا گرگینه، خونی شده بود و خیسیش رو روی صورتم حس می‌کردم.
اون گرگ همچنان به من خیره بود، پس درست بود که می‌گفتن آلفاها از همه قوی‌ترن.
دوباره دویید سمتم که هجوم بیاره به من که چشم‌هام رو با ترس بستم و دسته چاقو رو توی دستم فشردم و خودم رو آماده کردم تا اگه اومد بزنمش. کمی منتظر شدم، اما هیچ خبری نبود؛ ولی صداشون رو می‌شنیدم.
چشم‌هام رو باز کردم و دیدم که گرگینه خاکستری رنگی با همون گرگینه سیاه درگیر شده.
آروم قدمی به سمت اون گرگ خاکستری انداختم و با دیدنش چشم‌هام از تعجب گرد شد.
اون اریک بود و جون من رو نجات داده بود.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۱


با تعجب و دهنی باز به اریک خیره شده بودم که با اون گرگینه سیاه درگیر شده بود.
دوتا گرگینه‌های دیگه هم هجوم آوردن سمت اریک.
چرا جون من رو نجات داده بود؟ انتظار نداشتم که بیاد و جونم رو نجات بده! از کجا فهمیده بود من گیر افتادم؟ مسلما باز حتما از اول تعقیبم کرده بوده و از دور حواسش بهم بوده.
یه حسی می‌گفت باید نجاتش بدم اون جونم رو نجات داد منم باید کمکش کنم. جونش، بین اون گرگ‌های درنده در خطره! یه حس نگرانی عجیبی اومده بود سراغم.
با چاقوی تیزم رفتم سمت اون سه تا گرگ که هجوم آورده بودن سمت اریک، اما اریک تا من رو دید، خودش رو از بین اونا کشید بیرون و پرید روم.
دستش رو گذاشت روی همون دستم که باهاش چاقو رو گرفته بودم.
خواستم دستم رو از زیر دستش بکشم بیرون تا برم سمت گرگینه‌ها، اما نذاشت و دستم رو محکم‌تر فشرد که باعث شد چاقو از دستم ول شه رو زمین.
جوری محکم فشرده بود که مچ دستم درد می‌کرد و باعث شد نتونم چاقوم رو تو دستم نگه‌دارم.
یکی از گرگینه‌های قهوه‌ای با پاش ضربه‌ای به چاقوی روی زمین زد که باعث شد چاقو بیوفته اون طرف‌تر.
با تعجب به اریک زل زدم، داره چیکار می‌کنه؟ نکنه می‌خواد من و بکشه؟
اریک از روم کنار رفت و از جام بلند شدم، به محض بلند شدنم، دوتا گرگ‌های قهوه‌ای با خشم به سمت اریک هجوم بردن. سعی کردم به قدرت‌های جادوییم فکر کنم و با قدرت جادوییم هاله‌ای خاکستریِ نورانی، درست کردم و با تمام قدرت، هدایتش کردم سمت اون دوتا گرگ و به شدت رو زمین افتادن؛ ولی با این حال دوباره حمله کردن سمت اریک.
با اون کارم گرگ سیاه با خشم، به سمت من هجوم آورد که خوردم زمین و سرم به سنگ پشت سرم برخورد کرد و درد شدیدی رو حس کردم.
دیدم تار شده بود و مغزم از درد زیاد، سوت می‌کشید. گرگ سیاه و بی‌رحم پنجه دستش رو بالا آورد و محکم پنجه‌های تیزش رو فرو کرد به پو*ست شکمم و ناخن‌های برندش رو کشید رو شکمم که جیغ دردآلود و گوش خراشم توی سکوت جنگل پیچید.
دیگه هیچ نایی برای تکون خوردن و دفاع از خودم نداشتم.
گرمی مایعی رو روی شکمم احساس کردم و حدس زدم که شکمم رو با اون پنجه‌های تیزش پاره کرده و خون جاری شده.
کی از زیر اون پنجه‌های تیز و بزرگ جون سالم بدر می‌برد؟
گرگ سیاه با نگاهی شیطانی از روم رفت کنار و اریک با سرعت اومد سمتم و پوزه‌اش و مالید به صورتم و احساس کردم که اشک تو چشم‌هاش جمع شده.
حسی وادارم می‌کرد نوازشش کنم. دوست داشتم لمسش کنم و نوازشش کنم.
بی‌جون دستم رو گذاشتم روی پوزه‌اش و نوازشش کردم. چشم‌هام با اینکه تار می‌دید؛ ولی دیدم که هر سه تا گرگینه با خشم به اریک زل زده بودن و اریک هم با خشم بهشون زل زده بود و می‌غرید.
انگار با نگاه، باهم حرف می‌زدن. انگار از نگاه همدیگه حرف هم رو می‌فهمیدن.
چند لحظه بعد هرسه تا گرگینه با خشم مارو ترک کردند و رفتن و اریک خواست بره دنبالشون؛ ولی بعد که به من نگاه کرد، پشیمون شد و برگشت و فقط من و اریک موندیم.
اریک دوباره با چشم‌هایی پر از اشک پوزه‌اش رو به صورتم مالید ولی من کم‌کم چشم‌هام سیاهی رفتن و دیگه چیزی نفهمیدم.

***

*اریک

با نگرانی به دختر رو به روم نگاهی انداختم. اون واقعا یه وامپایر فوق‌العاده بود. یه وامپایر شجاع و اصیل، جوری که با همون شجاعتش سعی داشت برایان رو دوباره با چاقو زخمی کنه، اما من نذاشتم و جلوش رو گرفتم تا به رئیسمون آسیبی وارد نکنه و محکم دست‌هاش رو گرفتم تا چاقو رو ول کنه، اما باز هم از شجاعتش کم نمی‌شد.
دوباره اومده بودیم پیش بتی، همون جادوگر. جز اون هیچ کسی رو نمی‌شناختم که برام مورد اعتماد باشه که ویولت رو ببرم پیشش تا مداواش کنه. اون به من کمک کرد و نجاتم داد و منم اجازه نمیدم چیزیش بشه و نجاتش دادم.
نفس عمیقی کشیدم به زخم شکمش نگاهی انداختم زخمش عمیق بود، خیلی عمیق. جوری که خونش بند نمی‌اومد؛ ولی با داروها و معجون‌هایی که بتی آورد و بهش داد، خونش بند اومده بود.
سرش ضربه بدی خورده بود، اما مطمئنن بخاطر خون‌آشام بودنش زخم سرش سریع‌تر خوب میشد.
ولی زخم شکمش زخم بدی بود، زخم‌های رو شونش که ناشی از فرو رفتن ناخون‌های برایان بودن، سریع خوب شده بودن و هیچ اثری از زخم نبود.
هنوز بی‌هوش بود؛ ولی صورتش عرق کرده بود.
آروم با دستم دکمه‌های بلوز خونیش رو باز کردم که زخم شکمش رو ببینم.
با دیدن دوباره زخم روی شکمش و پانسمان خونینش قلبم به درد اومد.
سریع دکمه‌های پیراهنش رو بستم و از اتاق بیرون زدم.
وقتی مکس و بنجامین، دوتا گرگینه‌های قهوه‌ای که همیشه همراه برایان بودن، بهم هجوم آوردن، حواسم پرت شد و باهاشون درگیر شدم.
حین درگیری جیغ دردناک ویولت رو شنیدم.

کد:
با تعجب و دهنی باز به اریک خیره شده بودم که با اون گرگینه سیاه درگیر شده بود.
دوتا گرگینه‌های دیگه هم هجوم آوردن سمت اریک.
چرا جون من رو نجات داده بود؟ انتظار نداشتم که بیاد و جونم رو نجات بده! از کجا فهمیده بود من گیر افتادم؟ مسلما باز حتما از اول تعقیبم کرده بوده و از دور حواسش بهم بوده.
یه حسی می‌گفت باید نجاتش بدم اون جونم رو نجات داد منم باید کمکش کنم. جونش، بین اون گرگ‌های درنده در خطره! یه حس نگرانی عجیبی اومده بود سراغم.
با چاقوی تیزم رفتم سمت اون سه تا گرگ که هجوم آورده بودن سمت اریک، اما اریک تا من رو دید، خودش رو از بین اونا کشید بیرون و پرید روم.
دستش رو گذاشت روی همون دستم که باهاش چاقو رو گرفته بودم.
خواستم دستم رو از زیر دستش بکشم بیرون تا برم سمت گرگینه‌ها، اما نذاشت و دستم رو محکم‌تر فشرد که باعث شد چاقو از دستم ول شه رو زمین.
جوری محکم فشرده بود که مچ دستم درد می‌کرد و باعث شد نتونم چاقوم رو تو دستم نگه‌دارم.
یکی از گرگینه‌های قهوه‌ای با پاش ضربه‌ای به چاقوی روی زمین زد که باعث شد چاقو بیوفته اون طرف‌تر.
با تعجب به اریک زل زدم، داره چیکار می‌کنه؟ نکنه می‌خواد من و بکشه؟
اریک از روم کنار رفت و از جام بلند شدم، به محض بلند شدنم، دوتا گرگ‌های قهوه‌ای با خشم به سمت اریک هجوم بردن. سعی کردم به قدرت‌های جادوییم فکر کنم و با قدرت جادوییم هاله‌ای خاکستریِ نورانی، درست کردم و با تمام قدرت، هدایتش کردم سمت اون دوتا گرگ و به شدت رو زمین افتادن؛ ولی با این حال دوباره حمله کردن سمت اریک.
با اون کارم گرگ سیاه با خشم، به سمت من هجوم آورد که خوردم زمین و سرم به سنگ پشت سرم برخورد کرد و درد شدیدی رو حس کردم.
دیدم تار شده بود و مغزم از درد زیاد، سوت می‌کشید. گرگ سیاه و بی‌رحم پنجه دستش رو بالا آورد و محکم پنجه‌های تیزش رو فرو کرد به پو*ست شکمم و ناخن‌های برندش رو کشید رو شکمم که جیغ دردآلود و گوش خراشم توی سکوت جنگل پیچید.
دیگه هیچ نایی برای تکون خوردن و دفاع از خودم نداشتم.
گرمی مایعی رو روی شکمم احساس کردم و حدس زدم که شکمم رو با اون پنجه‌های تیزش پاره کرده و خون جاری شده.
کی از زیر اون پنجه‌های تیز و بزرگ جون سالم بدر می‌برد؟
گرگ سیاه با نگاهی شیطانی از روم رفت کنار و اریک با سرعت اومد سمتم و پوزه‌اش و مالید به صورتم و احساس کردم که اشک تو چشم‌هاش جمع شده.
حسی وادارم می‌کرد نوازشش کنم. دوست داشتم لمسش کنم و نوازشش کنم.
بی‌جون دستم رو گذاشتم روی پوزه‌اش و نوازشش کردم. چشم‌هام با اینکه تار می‌دید؛ ولی دیدم که هر سه تا گرگینه با خشم به اریک زل زده بودن و اریک هم با خشم بهشون زل زده بود و می‌غرید.
انگار با نگاه، باهم حرف می‌زدن. انگار از نگاه همدیگه حرف هم رو می‌فهمیدن.
چند لحظه بعد هرسه تا گرگینه با خشم مارو ترک کردند و رفتن و اریک خواست بره دنبالشون؛ ولی بعد که به من نگاه کرد، پشیمون شد و برگشت و فقط من و اریک موندیم.
اریک دوباره با چشم‌هایی پر از اشک پوزه‌اش رو به صورتم مالید ولی من کم‌کم چشم‌هام سیاهی رفتن و دیگه چیزی نفهمیدم.

***

*اریک

با نگرانی به دختر رو به روم نگاهی انداختم. اون واقعا یه وامپایر فوق‌العاده بود. یه وامپایر شجاع و اصیل، جوری که با همون شجاعتش سعی داشت برایان رو دوباره با چاقو زخمی کنه، اما من نذاشتم و جلوش رو گرفتم تا به رئیسمون آسیبی وارد نکنه و محکم دست‌هاش رو گرفتم تا چاقو رو ول کنه، اما باز هم از شجاعتش کم نمی‌شد.
دوباره اومده بودیم پیش بتی، همون جادوگر. جز اون هیچ کسی رو نمی‌شناختم که برام مورد اعتماد باشه که ویولت رو ببرم پیشش تا مداواش کنه. اون به من کمک کرد و نجاتم داد و منم اجازه نمیدم چیزیش بشه و نجاتش دادم.
نفس عمیقی کشیدم به زخم شکمش نگاهی انداختم زخمش عمیق بود، خیلی عمیق. جوری که خونش بند نمی‌اومد؛ ولی با داروها و معجون‌هایی که بتی آورد و بهش داد، خونش بند اومده بود.
سرش ضربه بدی خورده بود، اما مطمئنن بخاطر خون‌آشام بودنش زخم سرش سریع‌تر خوب میشد.
ولی زخم شکمش زخم بدی بود، زخم‌های رو شونش که ناشی از فرو رفتن ناخون‌های برایان بودن، سریع خوب شده بودن و هیچ اثری از زخم نبود.
هنوز بی‌هوش بود؛ ولی صورتش عرق کرده بود.
آروم با دستم دکمه‌های بلوز خونیش رو باز کردم که زخم شکمش رو ببینم.
با دیدن دوباره زخم روی شکمش و پانسمان خونینش قلبم به درد اومد.
سریع دکمه‌های پیراهنش رو بستم و از اتاق بیرون زدم.
وقتی مکس و بنجامین، دوتا گرگینه‌های قهوه‌ای که همیشه همراه برایان بودن، بهم هجوم آوردن، حواسم پرت شد و باهاشون درگیر شدم.
حین درگیری جیغ دردناک ویولت رو شنیدم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۲

نمی‌دونم چیشد که خودم رو رسوندم پیشش؛ ولی موقعی به خودم اومدم که از دیدن ب*دن بی‌جون و زخمیش قلبم فشرده شده بود و اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود و ویولت هم با دستش، بی‌جون آروم نوازشم می‌کرد.
خیلی سعی کردم اشک نریزم و اشک‌هام رو نبینه؛ ولی نتونستم و اون زودتر متوجه شده بود.
نمی‌دونستم اون اشک‌های لعنتی برای چی بودن؟
منی که دوست نداشتم جلوی کسی اشک بریزم، اما کنار ویولت کاملا بی‌اختیار شده بودم.
منی که غرورم اجازه نمی‌داد پیش کسی گریه کنم.
وقتی ویولت رو تو اون حالت دیدم دلم می‌خواست، حساب برایان و زیردست‌های کودنش رو برسم، اما خودمم یکی از اونا بودم.
تاحالا همچین حسی نداشتم، مخصوصا به یک دختر. اینکه ازش دفاع کنم، تعقیبش کنم، مواظبش باشم و...فرد دختر باز و تنوع طلبی هم نبودم. این برام خیلی عجیب بود. هر دختری که بهم نزدیک میشد یه جوری دست به سرش می‌کردم و از خودم دورش می‌کردم، اما حالا...این رفتارهای اخیرم خودم رو هم متحیر کرده!
حتی نمی‌خواستم یک ذره هم به این فکر کنم که شاید این حس از روی...
نه من هیچ حسی بهش ندارم، من همون اریکم.
اصلا من نباید وابستش بشم، نباید! باید دیگه جلوی خودم رو بگیرم و دنبالش نرم.
چون اون یه خون‌آشامه، عاشق و وابسته شدن به دشمن یا یه خون‌آشام خلاف قوانینه و این یه خیانت محسوب میشه.
من نمی‌خوام خودم رو درگیر یه عشق ممنوعه کنم و این حس‌های لعنتی بیخ پیدا کنن، اما یه حسی از ته دلم فریاد میزد نه! این کارو نکن، باز هم مثل هر شب برو از دور ببینش.
نفسی آه مانند از سینم بیرون رفت.
وقتی ویولت رو تو اون وضع دیدم که سرش به سنگ برخورد کرده بود و شکمش زخمی بود، با خشم به برایان زل زدم که با چشم‌هاش بهم می‌فهموند، دست از اون دختر بردار و نزدیکش نشو.
با چشم‌هاش بهم می‌فهموند که تو داری خلاف قوانین گرگینه‌ها عمل می‌کنی و داری به دشمنت نزدیک میشی و داری به من خیانت می‌کنی، عواقب این کارت پای خودته.
بعد هم با خشم هر سه تاشون هم ازم روی برگردوندن و با سرعت دوییدن و دور شدن.
اول خواستم دنبالشون برم چون بخاطر این کارشون و زخمی کردن ویولت عصبانی بودم، اما بعد دلم نیومد ویولت رو تنها بزارم.
کم‌کم متوجه شدم چشم‌های ویولت دارن بسته میشن.
سریع برگشتم به حالت انسان‌گونم و دست‌هاش رو گرفتم و انداختمش روی کولم.
خدای من چقدر سبک و ظریف بود، راه افتادم سمت کلبه بتی.
ویولت رو کولم آروم‌آروم از درد ناله می‌کرد.
قدم‌هام رو سریع‌تر کردم باید می‌رسوندم به کلبه و نجاتش می‌دادم، نباید بمیره. انقدر دوییدم که رسیدم به منطقه جادوگرها.
وقتی رسیدم که دیگه نفس‌نفس می‌زدم. سرعتم رو کم کردم و آروم راه افتادم سمت کلبه بتی و زنگوله کوچیک و طلایی رنگ کنار در کلبه، که به سقف کلبه وصل بود رو تکون دادم.
صدای جیرینگی ایجاد کرد و کمی بعد بتی اومد پشت پنجره و بازش کرد و گفت:
- چیه چی می‌خوای؟
اومدم جلوتر و گفتم:
- سلام خانم، من اریک هستم همون پسری که چند شب پیش زخمی بود و یه دختر من رو آورد اینجا. یادتون میاد؟
بتی کمی فکر کرد و گفت:
- درسته یادم اومد.
و بعد درحالی که پنجره رو می‌بست آروم زیر ل*ب شروع به غر زدن کرد، اما من با گوش‌های تیزم می‌شنیدم:
- معلوم نیست اینجا خونه منه یا بیمارستان.
از حرفی که زد خندم گرفت، پیرزن خوبی بود، اما فقط یکم بد اخلاق و بدعنق بود.
درو باز کرد و گفت:
- بیا تو.
وقتی وارد شدم، در و بست. بدون اینکه اون چیزی بگه ویولت رو که رو کولم بود رو آوردم طبقه بالا. گذاشتمش رو تخت و بتی هم با جعبه معجون‌هاش اومد بالا تا مداواش کنه و الان هم من کنارش روی صندلی نشسته بودم و اون هم بی‌هوش و بی‌حال بود.


کد:
نمی‌دونم چیشد که خودم رو رسوندم پیشش؛ ولی موقعی به خودم اومدم که از دیدن ب*دن بی‌جون و زخمیش قلبم فشرده شده بود و اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود و ویولت هم با دستش، بی‌جون آروم نوازشم می‌کرد.
خیلی سعی کردم اشک نریزم و اشک‌هام رو نبینه؛ ولی نتونستم و اون زودتر متوجه شده بود.
نمی‌دونستم اون اشک‌های لعنتی برای چی بودن؟
منی که دوست نداشتم جلوی کسی اشک بریزم، اما کنار ویولت کاملا بی‌اختیار شده بودم.
منی که غرورم اجازه نمی‌داد پیش کسی گریه کنم.
وقتی ویولت رو تو اون حالت دیدم دلم می‌خواست، حساب برایان و زیردست‌های کودنش رو برسم، اما خودمم یکی از اونا بودم.
تاحالا همچین حسی نداشتم، مخصوصا به یک دختر. اینکه ازش دفاع کنم، تعقیبش کنم، مواظبش باشم و...فرد دختر باز و تنوع طلبی هم نبودم. این برام خیلی عجیب بود. هر دختری که بهم نزدیک میشد یه جوری دست به سرش می‌کردم و از خودم دورش می‌کردم، اما حالا...این رفتارهای اخیرم خودم رو هم متحیر کرده!
حتی نمی‌خواستم یک ذره هم به این فکر کنم که شاید این حس از روی...
نه من هیچ حسی بهش ندارم، من همون اریکم.
اصلا من نباید وابستش بشم، نباید! باید دیگه جلوی خودم رو بگیرم و دنبالش نرم.
چون اون یه خون‌آشامه، عاشق و وابسته شدن به دشمن یا یه خون‌آشام خلاف قوانینه و این یه خیانت محسوب میشه.
من نمی‌خوام خودم رو درگیر یه عشق ممنوعه کنم و این حس‌های لعنتی بیخ پیدا کنن، اما یه حسی از ته دلم فریاد میزد نه! این کارو نکن، باز هم مثل هر شب برو از دور ببینش.
نفسی آه مانند از سینم بیرون رفت.
وقتی ویولت رو تو اون وضع دیدم که سرش به سنگ برخورد کرده بود و شکمش زخمی بود، با خشم به برایان زل زدم که با چشم‌هاش بهم می‌فهموند، دست از اون دختر بردار و نزدیکش نشو.
با چشم‌هاش بهم می‌فهموند که تو داری خلاف قوانین گرگینه‌ها عمل می‌کنی و داری به دشمنت نزدیک میشی و داری به من خیانت می‌کنی، عواقب این کارت پای خودته.
بعد هم با خشم هر سه تاشون هم ازم روی برگردوندن و با سرعت دوییدن و دور شدن.
اول خواستم دنبالشون برم چون بخاطر این کارشون و زخمی کردن ویولت عصبانی بودم، اما بعد دلم نیومد ویولت رو تنها بزارم.
کم‌کم متوجه شدم چشم‌های ویولت دارن بسته میشن.
سریع برگشتم به حالت انسان‌گونم و دست‌هاش رو گرفتم و انداختمش روی کولم.
خدای من چقدر سبک و ظریف بود، راه افتادم سمت کلبه بتی.
ویولت رو کولم آروم‌آروم از درد ناله می‌کرد.
قدم‌هام رو سریع‌تر کردم باید می‌رسوندم به کلبه و نجاتش می‌دادم، نباید بمیره. انقدر دوییدم که رسیدم به منطقه جادوگرها.
وقتی رسیدم که دیگه نفس‌نفس می‌زدم. سرعتم رو کم کردم و آروم راه افتادم سمت کلبه بتی و زنگوله کوچیک و طلایی رنگ کنار در کلبه، که به سقف کلبه وصل بود رو تکون دادم.
صدای جیرینگی ایجاد کرد و کمی بعد بتی اومد پشت پنجره و بازش کرد و گفت:
- چیه چی می‌خوای؟
اومدم جلوتر و گفتم:
- سلام خانم، من اریک هستم همون پسری که چند شب پیش زخمی بود و یه دختر من رو آورد اینجا. یادتون میاد؟
بتی کمی فکر کرد و گفت:
- درسته یادم اومد.
و بعد درحالی که پنجره رو می‌بست آروم زیر ل*ب شروع به غر زدن کرد، اما من با گوش‌های تیزم می‌شنیدم:
- معلوم نیست اینجا خونه منه یا بیمارستان.
از حرفی که زد خندم گرفت، پیرزن خوبی بود، اما فقط یکم بد اخلاق و بدعنق بود.
درو باز کرد و گفت:
- بیا تو.
وقتی وارد شدم، در و بست. بدون اینکه اون چیزی بگه ویولت رو که رو کولم بود رو آوردم طبقه بالا. گذاشتمش رو تخت و بتی هم با جعبه معجون‌هاش اومد بالا تا مداواش کنه و الان هم من کنارش روی صندلی نشسته بودم و اون هم بی‌هوش و بی‌حال بود.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۳

***

به حیوونی که برای ویولت شکار کرده بودم و خونش کف اتاق جاری شده بود خیره شدم.
هوای اتاق بدجوری برام خفه بود. بلند شدم و دوباره از اتاق خارج شدم.
بتی داشت بازم سر دیگ بزرگش کار‌های عجیب‌غریب می‌کرد.
رفتم سمتش و گفتم:
- ممنونم ازتون خانوم شما خیلی به ما کمک کردین.
سری تکون داد که گفتم:
- من باید برم بیشتر از این نمی‌مونم.
بطری پر از مایع سفید و اکلی‌داری رو توی قفسه معجون‌هاش گذاشت و گفت:
- نمی‌خوای کنارش بمونی؟ به مراقبت نیاز داره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اگه میشه شما مواظبش باشین. نمی‌تونم بیشتر از این کنارش بمونم. به اندازه کافی با کارهام تو خطر انداختمش.
خواستم برم سمت در که گفت:
- من تا اونجایی که می‌دونم گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها باهم دشمنن. تعجب می‌کنم شما دوتا باهمین.
آروم برگشتم سمتش و گفتم:
- داستانش مفصله، ما قبلش اصلا هم رو نمی‌شناختیم جز اسم‌هامون.
بتی اومد سمتم و گفت:
- برام تعریف کن دوست دارم بدونم.
ل*بم رو با زبونم تر کردم.
پیرزن گیس‌های تقریبا کوتاه و سفیدش رو انداخت پشت گوشش و گفت:
- البته من اصراری هم به توضیح دادنش ندارم، فقط دوستی شما دوتا من رو متعجب کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- می‌دونم، برای خودمم عجیبه، اما ما نه باهم دوستیم و نه دشمنیم.
کم‌کم شروع کردم به توضیح دادن. خلاصه‌وار همه چی رو بهش گفتم. بتی با حرف‌هام، با چشم‌هایی که زیرش چروک شده بود و بهت‌زده بودن، زل زده بود بهم.
روم رو برگردوندم و بدون حرف دیگه‌ای، به سمت در رفتم و بازش کردم و از کلبه خارج شدم.
تبدیل شدم به حالت گرگینه‌ایم و بی‌هدف شروع به دوییدن کردم.
روزی رو به یاد آوردم که با چندتا از اعضای گله تصمیم گرفتیم برای تفریح و خوش‌گذرونی به مهمونی بریم. توی مهمونی بودیم و حرف می‌زدیم که سه تا دختر وارد بار شدن.
ته چهره‌هاشون تقریبا شبیه هم بود و میشد فهمید باهم خواهرن.
ولی یکیشون که وسطشون بود از همه بیشتر جذاب‌تر بود و چهره دلربایی داشت، اون ویولت بود.
سنگینی نگاهی رو حس کرد و چرخید و نگاهش روی من ثابت شد.
نگاه بی‌رحمانه‌ای داشت، نگاهی بی‌روح و بی‌تفاوت، نگاه سردی داشت نگاهی که تا عمق وجودم یخ میزد.
نمی‌تونستم چشم ازش بردارم و برای همون کلافه بود. مگه میشد از چهره‌ای با این همه جذابیت و غرور، نگاه گرفت؟
سعی می‌کردم چشمم رو ازش بردارم، اما‌ مگه میشد؟
ناخودآگاه نگاهم می‌رفت سمتش، فکر می‌کردم یه انسانه عادیه.
تا اینکه مجبور شدیم بلند شیم بریم، سعی کردم بیخیالش بشم و زیاد اهمیت ندم و چشمم رو ازش بردارم و برم، بیخیالش هم شدم؛ ولی هر از گاهی نگاه سردش یادم می‌افتاد، اما بعدش سریع از یادم می‌رفت و بی‌اهمیت می‌شدم.
یک شب دیگه هم با چندتا از اعضای گله قرار گذاشتیم بریم به همون بار.
سر یه میز جمع شده بودیم و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم که دوباره من ویولت رو دیدم.
این‌بار تنها اومده بود و همون نگاه سرد و بی‌رحمش رو داشت.
لباس بلند و قرمزش توی تن بلورینش می‌درخشید. دوباره سنگینی نگاهم رو حس کرد و من رو دید، چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد بیخیال به پیست ر*ق*ص خیره شد.
نمی‌دونم چیشد که خواستم باهاش برقصم، دودل بودم برم یا نه که تصمیم گرفتم برم. بی‌توجه به دوست‌هام بلند شدم و رفتم سمتش، یه کشش خاصی بهش پیدا کرده بودم که برم باهاش برقصم.
دستم رو سمتش دراز کردم و پیشنهاد ر*ق*ص رو دادم و دستش رو با کمی مکث، گذاشت تو دستم و اومدیم سمت پیست ر*ق*ص.
کمر ظریفش رو با یه دستم گرفتم و بعد با اون یکی دستم دستش رو.
با آهنگ می‌رقصیدیم، اما من متوجه نبودم که دارم با یه خون‌آشام می‌رقصم. اونقدر محو زیباییش بودم که اصلا متوجه نشدم.
چشم‌های سیاه‌گونی داشت مثل سیاهی شب. محو چشم‌های تاریک و سیاهش شده بودم. چشم‌هاش مثل دوتا سیاهچاله‌هایی بودن که آدم رو به خودشون جذب می‌کردن و در نهایت، توی خودشون غرق می‌کردن.
وقتی به خودم اومدم که وسط‌های ر*ق*ص بود و بوی تنش ناگهان به مشامم خورد‌، سریع این بو رو شناختم. فهمیدم که بوی تنش با بوی تن یه انسان فرق می‌کنه.
اخم‌هام درهم رفت، فهمیدم این بو بوی یه خون‌آشامه، بوی کسی که از اعضای همون کسانیه که دشمنه دیرینه من و دوست‌هامن.

کد:
***

به حیوونی که برای ویولت شکار کرده بودم و خونش کف اتاق جاری شده بود خیره شدم.
هوای اتاق بدجوری برام خفه بود. بلند شدم و دوباره از اتاق خارج شدم.
بتی داشت بازم سر دیگ بزرگش کار‌های عجیب‌غریب می‌کرد.
رفتم سمتش و گفتم:
- ممنونم ازتون خانوم شما خیلی به ما کمک کردین.
سری تکون داد که گفتم:
- من باید برم بیشتر از این نمی‌مونم.
بطری پر از مایع سفید و اکلی‌داری رو توی قفسه معجون‌هاش گذاشت و گفت:
- نمی‌خوای کنارش بمونی؟ به مراقبت نیاز داره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اگه میشه شما مواظبش باشین. نمی‌تونم بیشتر از این کنارش بمونم. به اندازه کافی با کارهام تو خطر انداختمش.
خواستم برم سمت در که گفت:
- من تا اونجایی که می‌دونم گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها باهم دشمنن. تعجب می‌کنم شما دوتا باهمین.
آروم برگشتم سمتش و گفتم:
- داستانش مفصله، ما قبلش اصلا هم رو نمی‌شناختیم جز اسم‌هامون.
بتی اومد سمتم و گفت:
- برام تعریف کن دوست دارم بدونم.
ل*بم رو با زبونم تر کردم.
پیرزن گیس‌های تقریبا کوتاه و سفیدش رو انداخت پشت گوشش و گفت:
- البته من اصراری هم به توضیح دادنش ندارم، فقط دوستی شما دوتا من رو متعجب کرد.
سری تکون دادم و گفتم:
- می‌دونم، برای خودمم عجیبه، اما ما نه باهم دوستیم و نه دشمنیم.
کم‌کم شروع کردم به توضیح دادن. خلاصه‌وار همه چی رو بهش گفتم. بتی با حرف‌هام، با چشم‌هایی که زیرش چروک شده بود و بهت‌زده بودن، زل زده بود بهم.
روم رو برگردوندم و بدون حرف دیگه‌ای، به سمت در رفتم و بازش کردم و از کلبه خارج شدم.
تبدیل شدم به حالت گرگینه‌ایم و بی‌هدف شروع به دوییدن کردم.
روزی رو به یاد آوردم که با چندتا از اعضای گله تصمیم گرفتیم برای تفریح و خوش‌گذرونی به مهمونی بریم. توی مهمونی بودیم و حرف می‌زدیم که سه تا دختر وارد بار شدن.
ته چهره‌هاشون تقریبا شبیه هم بود و میشد فهمید باهم خواهرن.
ولی یکیشون که وسطشون بود از همه بیشتر جذاب‌تر بود و چهره دلربایی داشت، اون ویولت بود.
سنگینی نگاهی رو حس کرد و چرخید و نگاهش روی من ثابت شد.
نگاه بی‌رحمانه‌ای داشت، نگاهی بی‌روح و بی‌تفاوت، نگاه سردی داشت نگاهی که تا عمق وجودم یخ میزد.
نمی‌تونستم چشم ازش بردارم و برای همون کلافه بود. مگه میشد از چهره‌ای با این همه جذابیت و غرور، نگاه گرفت؟
سعی می‌کردم چشمم رو ازش بردارم، اما‌ مگه میشد؟
ناخودآگاه نگاهم می‌رفت سمتش، فکر می‌کردم یه انسانه عادیه.
تا اینکه مجبور شدیم بلند شیم بریم، سعی کردم بیخیالش بشم و زیاد اهمیت ندم و چشمم رو ازش بردارم و برم، بیخیالش هم شدم؛ ولی هر از گاهی نگاه سردش یادم می‌افتاد، اما بعدش سریع از یادم می‌رفت و بی‌اهمیت می‌شدم.
یک شب دیگه هم با چندتا از اعضای گله قرار گذاشتیم بریم به همون بار.
سر یه میز جمع شده بودیم و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم که دوباره من ویولت رو دیدم.
این‌بار تنها اومده بود و همون نگاه سرد و بی‌رحمش رو داشت.
لباس بلند و قرمزش توی تن بلورینش می‌درخشید. دوباره سنگینی نگاهم رو حس کرد و من رو دید، چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد بیخیال به پیست ر*ق*ص خیره شد.
نمی‌دونم چیشد که خواستم باهاش برقصم، دودل بودم برم یا نه که تصمیم گرفتم برم. بی‌توجه به دوست‌هام بلند شدم و رفتم سمتش، یه کشش خاصی بهش پیدا کرده بودم که برم باهاش برقصم.
دستم رو سمتش دراز کردم و پیشنهاد ر*ق*ص رو دادم و دستش رو با کمی مکث، گذاشت تو دستم و اومدیم سمت پیست ر*ق*ص.
کمر ظریفش رو با یه دستم گرفتم و بعد با اون یکی دستم دستش رو.
با آهنگ می‌رقصیدیم، اما من متوجه نبودم که دارم با یه خون‌آشام می‌رقصم. اونقدر محو زیباییش بودم که اصلا متوجه نشدم.
چشم‌های سیاه‌گونی داشت مثل سیاهی شب. محو چشم‌های تاریک و سیاهش شده بودم. چشم‌هاش مثل دوتا سیاهچاله‌هایی بودن که آدم رو به خودشون جذب می‌کردن و در نهایت، توی خودشون غرق می‌کردن.
وقتی به خودم اومدم که وسط‌های ر*ق*ص بود و بوی تنش ناگهان به مشامم خورد‌، سریع این بو رو شناختم. فهمیدم که بوی تنش با بوی تن یه انسان فرق می‌کنه.
اخم‌هام درهم رفت، فهمیدم این بو بوی یه خون‌آشامه، بوی کسی که از اعضای همون کسانیه که دشمنه دیرینه من و دوست‌هامن.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۴

از خودم بخاطر اینکه بایه خون‌آشام می‌رقصیدم عصبی بودم، چرا از اول نفهمیده بودم؟ اگه یه درصد می‌دونستم خون‌آشامه عمرا سمتش می‌رفتم؛ ولی اون که خون‌آشامه یعنی از بوی تن من نمی‌دونه من یه گرگینه‌ام؟
مطمئنن نمی‌دونست من یه گرگینه‌ام و شاید بوی تن من و تشخیص نمی‌داد، اما فکر کنم صد در صد می‌دونست که یه انسان عادی نیستم! دیگه این و که باید می‌دونست! چون بوی تن ما گرگینه‌هاهم با انسان‌های عادی فرق می‌کرد.
برای همین وقتی فهمیدم اون یه خون‌آشامه، آروم و نامحسوس ازش جدا شدم و خودم رو بین جمعیت رها کردم تا گمم کنه. همراه دوست‌هام سریع از اونجا خارج شدیم. نه اینکه ازش ترسیده باشم، نه! بخاطر اینکه نمی‌خواستم با این کارم به گروهم خیانتی کنم و باهاش ارتباطی داشته باشم.
رفتیم قصر و شبش برای شکار رفتم بیرون و بعد شکار، رسیدم به رودخونه. خودم رو تو آب رودخونه می‌دیدم گرگینه‌ای به رنگ خاکستری با چشم‌های آبی به رنگ دریا.
سرم رو بلند کردم به ماه خیره شدم ماه کامل بود، غرق افکار خودم بودم که صدای خش‌خش و بعدم صدای گرومبی به گوشم رسید.
سریع برگشتم پشت سرم و گوش‌هام رو تیز کردم. فرز دوییدم به سمتی که از اونجا صدا می‌اومد.
وقتی رسیدم دختری رو با شنل مشکی دیدم که پشتش به من بود.
دقیق پشت سرش بودم، احساس می‌کردم حتما داشته تعقیبم می‌کرده یا دید می‌زده! با خشم سینم شروع به خس‌خس کرد و بزاق دهنم چکید روی دست‌های سفید و بی‌روحش. از اینکه مزاحم خلوتم شده بود عصبی بودم.
از بی‌روح بودن پوستش میشد فهمید خون‌آشامه! ممکن بود بهم حمله کنه، یا جاسوسی چیزی بوده باشه.
ولی وقتی سرش رو برگردوند ماتم زد، اون ویولت بود، همون دختر چشم مشکی.
با تعجب بهش خیره شده بودم انتظار نداشتم اون باشه.
نگاهم به لباس قرمزش که از زیر شنلش مشخص بود افتاد قرمز خیلی بهش می‌اومد.
نگاه گیرا؛ ولی بی‌رحمانه‌اش به قلبم شلاق می‌زد و دل هرکسی رو می‌برد. با دیدن نگاهش برای هزارمین بار قلبم تو س*ی*نه لرزید.
نمی‌تونستم از جام حرکت کنم خشکم زده بود. خیره به چشم‌هاش بودم و دوباره نمی‌تونستم چشم‌هام رو از چشم‌هاش بردارم. اون هم با تعجب به من خیره بود. اون اینجا چیکار می‌کرد؟
دیگه خشمگین نبودم برعکس همین چند دقیقه پیش قصد جونش رو کرده بودم، خشمم با کمال تعجب فروکش شده بود، ترجیح دادم برم تا اینکه بکشمش، عقب‌گرد کردم و دوییدم و از اونجا دور شدم. نمی‌دونم چرا نتونستم هیچ کاری کنم، چشم‌هاش اراده هرکاری رو ازم می‌گرفت.
از اون شب به بعد همیشه چشم‌های مشکیش میاد تو ذهنم، هر چقدر می‌خوام بیخیال شم نمی‌تونم.
از اون شب به بعد همش می‌رفتم جنگل تا پیداش کنم، بوش رو می‌شناختم. با دنبال کردن بوش، پیداش می‌کردم و قایم می‌شدم پشت بوته‌ها و درخت‌ها تا من و نبینه، بعضی وقت‌ها هم تعقیبش می‌کردم، اما اون زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و سریع غافلگیرم می‌کرد. برای اینکه ندونه من همون پسریم که باهاش رقصیده و فکر نکنه من اومدم باهاش دشمنی کنم یا بکشمش یا هرچیز دیگه و برای اینکه برداشت بد ازم نکنه، قایم می‌شدم تا نبینتم، اما خب بلاخره یه شب گیرم آورد و با چاقو زخمیم کرد تا بدونه هدفم از دنبال کردنش چیه و هر سوالی که می‌پرسید تا بدونه، طفره می‌رفتم و نمی‌دونستم باید چی جواب بدم. خودمم نمی‌دونستم برای چی میرم دنبالش! بعدش هم توی خونه بتی تعجب کرده بودم از اینکه نجاتم داده بود، چون فکر می‌کردم می‌خواد بکشم و قصدش جدیه، اما اون نجاتم داده بود.
با این حال، هیچی جلو‌دارم نبود، هی می‌خواستم نرم جنگل و دیگه به اون دختر اهمیت ندم، اما نمی‌شد و یه چیزی من رو می‌کشوند به جنگل.
هر شب می‌رفتم جنگل تا پیداش کنم و از دور نگاهش کنم.
دیگه جوری شد که آخرش برایان هم بهم مشکوک شد و تعقیبم کرد و فهمید که من بخاطر ویولت هر شب میام جنگل، تا اینکه دیشب دیدم ویولت شکار می‌کنه.
وقتی شکار کرد دیدم سر و صورتش کامل خونیه دیگه برای اینکه مشکوک نشه و دوباره نبینتم و وجودم رو احساس نکنه، دور شدم.
آروم‌آروم توی مسیر خودم می‌رفتم، اما زیاد دور نشده بودم که صدای غرش آروم گرگ و خش‌خش برگ‌هایی رو از دور شنیدم، گوش‌های تیز من شنیده بودن، حسی بهم می‌گفت ویولت تو خطره، بعدش هم من اومدم و اینجوری شد.
در واقع قصد برایان یه هشدار بود، یه هشدار بزرگ که یعنی حد خودت رو بدون و نزدیکش نشو.
و فهمیدم که واقعا دارم زیاده‌روی می‌کنم و نباید دیگه بیام بهش سر بزنم، چون هم برای خودم هم برای ویولت گرون تموم میشد.
همه این حس‌هارو بعضی وقت‌ها به عشق ربط میدم؛ اما باورم نمیشه، برای همین سعی می‌کنم خودم رو از ویولت دور کنم. نمی‌خوام عاشق شم و خودم رو درگیر عشقی کنم که برام هیچ فایده‌ای نداره.
و اگه عاشقش می‌شدم صد در صد برایان زندش نمی‌ذاشت و براش بد تموم میشد.
نمی‌خوام وابستش بشم، احساس می‌کردم توی یه باتلاقم و هر چقدر دست و پا بزنم بیشتر فرو میرم.
اما من اریکم، قویم نمی‌ذارم و اجازه نمیدم عشق من و تسخیر کنه.
برای همین قبل اینکه بهوش بیاد و من و ببینه، از اونجا دور شدم و با خودم عهد بستم دیگه نرم سمتش.


کد:
از خودم بخاطر اینکه بایه خون‌آشام می‌رقصیدم عصبی بودم، چرا از اول نفهمیده بودم؟ اگه یه درصد می‌دونستم خون‌آشامه عمرا سمتش می‌رفتم؛ ولی اون که خون‌آشامه یعنی از بوی تن من نمی‌دونه من یه گرگینه‌ام؟
مطمئنن نمی‌دونست من یه گرگینه‌ام و شاید بوی تن من و تشخیص نمی‌داد، اما فکر کنم صد در صد می‌دونست که یه انسان عادی نیستم! دیگه این و که باید می‌دونست! چون بوی تن ما گرگینه‌هاهم با انسان‌های عادی فرق می‌کرد.
برای همین وقتی فهمیدم اون یه خون‌آشامه، آروم و نامحسوس ازش جدا شدم و خودم رو بین جمعیت رها کردم تا گمم کنه. همراه دوست‌هام سریع از اونجا خارج شدیم. نه اینکه ازش ترسیده باشم، نه! بخاطر اینکه نمی‌خواستم با این کارم به گروهم خیانتی کنم و باهاش ارتباطی داشته باشم.
رفتیم قصر و شبش برای شکار رفتم بیرون و بعد شکار، رسیدم به رودخونه. خودم رو تو آب رودخونه می‌دیدم گرگینه‌ای به رنگ خاکستری با چشم‌های آبی به رنگ دریا.
سرم رو بلند کردم به ماه خیره شدم ماه کامل بود، غرق افکار خودم بودم که صدای خش‌خش و بعدم صدای گرومبی به گوشم رسید.
سریع برگشتم پشت سرم و گوش‌هام رو تیز کردم. فرز دوییدم به سمتی که از اونجا صدا می‌اومد.
وقتی رسیدم دختری رو با شنل مشکی دیدم که پشتش به من بود.
دقیق پشت سرش بودم، احساس می‌کردم حتما داشته تعقیبم می‌کرده یا دید می‌زده! با خشم سینم شروع به خس‌خس کرد  و بزاق دهنم چکید روی دست‌های سفید و بی‌روحش. از اینکه مزاحم خلوتم شده بود عصبی بودم.
از بی‌روح بودن پوستش میشد فهمید خون‌آشامه! ممکن بود بهم حمله کنه، یا جاسوسی چیزی بوده باشه.
ولی وقتی سرش رو برگردوند ماتم زد، اون ویولت بود، همون دختر چشم مشکی.
با تعجب بهش خیره شده بودم انتظار نداشتم اون باشه.
نگاهم به لباس قرمزش که از زیر شنلش مشخص بود افتاد قرمز خیلی بهش می‌اومد.
نگاه گیرا؛ ولی بی‌رحمانه‌اش به قلبم شلاق می‌زد و دل هرکسی رو می‌برد. با دیدن نگاهش برای هزارمین بار قلبم تو س*ی*نه لرزید.
نمی‌تونستم از جام حرکت کنم خشکم زده بود. خیره به چشم‌هاش بودم و دوباره نمی‌تونستم چشم‌هام رو از چشم‌هاش بردارم. اون هم با تعجب به من خیره بود. اون اینجا چیکار می‌کرد؟
دیگه خشمگین نبودم برعکس همین چند دقیقه پیش قصد جونش رو کرده بودم، خشمم با کمال تعجب فروکش شده بود، ترجیح دادم برم تا اینکه بکشمش، عقب‌گرد کردم و دوییدم و از اونجا دور شدم. نمی‌دونم چرا نتونستم هیچ کاری کنم، چشم‌هاش اراده هرکاری رو ازم می‌گرفت.
از اون شب به بعد همیشه چشم‌های مشکیش میاد تو ذهنم، هر چقدر می‌خوام بیخیال شم نمی‌تونم.
از اون شب به بعد همش می‌رفتم جنگل تا پیداش کنم، بوش رو می‌شناختم. با دنبال کردن بوش، پیداش می‌کردم و قایم می‌شدم پشت بوته‌ها و درخت‌ها تا من و نبینه، بعضی وقت‌ها هم تعقیبش می‌کردم، اما اون زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و سریع غافلگیرم می‌کرد. برای اینکه ندونه من همون پسریم که باهاش رقصیده و فکر نکنه من اومدم باهاش دشمنی کنم یا بکشمش یا هرچیز دیگه و برای اینکه برداشت بد ازم نکنه، قایم می‌شدم تا نبینتم، اما خب بلاخره یه شب گیرم آورد و با چاقو زخمیم کرد تا بدونه هدفم از دنبال کردنش چیه و هر سوالی که می‌پرسید تا بدونه، طفره می‌رفتم و نمی‌دونستم باید چی جواب بدم. خودمم نمی‌دونستم برای چی میرم دنبالش! بعدش هم توی خونه بتی تعجب کرده بودم از اینکه نجاتم داده بود، چون فکر می‌کردم می‌خواد بکشم و قصدش جدیه، اما اون نجاتم داده بود.
با این حال، هیچی جلو‌دارم نبود، هی می‌خواستم نرم جنگل و دیگه به اون دختر اهمیت ندم، اما نمی‌شد و یه چیزی من رو می‌کشوند به جنگل.
هر شب می‌رفتم جنگل تا پیداش کنم و از دور نگاهش کنم.
دیگه جوری شد که آخرش برایان هم بهم مشکوک شد و تعقیبم کرد و فهمید که من بخاطر ویولت هر شب میام جنگل، تا اینکه دیشب دیدم ویولت شکار می‌کنه.
وقتی شکار کرد دیدم سر و صورتش کامل خونیه دیگه برای اینکه مشکوک نشه و دوباره نبینتم و وجودم رو احساس نکنه، دور شدم.
آروم‌آروم توی مسیر خودم می‌رفتم، اما زیاد دور نشده بودم که صدای غرش آروم گرگ و خش‌خش برگ‌هایی رو از دور شنیدم، گوش‌های تیز من شنیده بودن، حسی بهم می‌گفت ویولت تو خطره، بعدش هم من اومدم و اینجوری شد.
در واقع قصد برایان یه هشدار بود، یه هشدار بزرگ که یعنی حد خودت رو بدون و نزدیکش نشو.
و فهمیدم که واقعا دارم زیاده‌روی می‌کنم و نباید دیگه بیام بهش سر بزنم، چون هم برای خودم هم برای ویولت گرون تموم میشد.
همه این حس‌هارو بعضی وقت‌ها به عشق ربط میدم؛ اما باورم نمیشه، برای همین سعی می‌کنم خودم رو از ویولت دور کنم. نمی‌خوام عاشق شم و خودم رو درگیر عشقی کنم که برام هیچ فایده‌ای نداره.
و اگه عاشقش می‌شدم صد در صد برایان زندش نمی‌ذاشت و براش بد تموم میشد.
نمی‌خوام وابستش بشم، احساس می‌کردم توی یه باتلاقم و هر چقدر دست و پا بزنم بیشتر فرو میرم.
اما من اریکم، قویم نمی‌ذارم و اجازه نمیدم عشق من و تسخیر کنه.
برای همین قبل اینکه بهوش بیاد و من و ببینه، از اونجا دور شدم و با خودم عهد بستم دیگه نرم سمتش.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۵

حتی بنظرم اگه بازم می‌موندم پیشش، دوباره پشت سر هم سوال پیچم می‌کرد و من نمی‌دونستم چه جوابی بدم. پس همون بهتر که نباشم و نبینتم.

***

*ویولت

متعجب به اطرافم نگاهی انداختم، خونه بتی بودم، روی زمین پایین تخت شکارم آماده بود، با درد از تخت پایین اومدم و نشستم رو زمین. حیوون بی‌جون و مرده‌ای که کف اتاق افتاده بود رو برداشتم و کشیدم سمت خودم.
سرم رو بردم سمت گ*ردنش. دندون‌هام و فرو کردم به گ*ردنش و خون بدنش و تا آخرین قطره خوردم. احساس کردم شکمم می‌سوزه.
پیراهنم رو بالا زدم و نگاهی به شکمم انداختم، زخمم داشت جوش می‌خورد و خوب میشد.
در اتاق باز شد و بتی اومد داخل اتاق و حوله‌ای رو به دستم داد و گفت:
- اگه حالت بهتره حموم آمادس می‌تونی بری خودت و تمیز کنی.
سری تکون دادم و رو به بتی گفتم:
- کی من و آورد اینجا؟
کمی فکر کرد و گفت:
- همون پسره...چی بود اسمش؟ همون پسره اریک.
سری تکون دادم و گفتم:
- پس الان کجاست؟
جواب داد:
- رفت. سرت چطوره؟
از اینکه شنیدم رفته مثل توپ، بادم خالی شد. خودم رو آماده کرده بودم تا باهاش یه عالمه حرف بزنم.
جواب دادم:
- بهتره؛ ولی یه کوچولو درد دارم.
دستی به چونش کشید و گفت:
- صبر کن الان میام.
رفت پایین و من به این فکر کردم که اون سه تا گرگینه چرا می‌خواستن من و بکشن؟ اریک چرا نمی‌ذاشت با چاقو بزنمشون؟
یاد چاقوی قشنگم افتادم و فهمیدم آخرین بار یکی از گرگینه‌ها، انداختش یه کناری و بعدشم هجوم آوردن سمتمون و نشد برش دارم.
آهی کشیدم...حیف اون چاقو! خیلی دوسش داشتم. دسته طلایی رنگی داشت با یه نگین بزرگ سیاه و براق. همرنگ چشم‌های خودم و خیلی خوشگل بود.
چند ثانیه بعد با یه بطری شیشه‌ای که توش پودر صورتی رنگی بود اومد بالا.
کمی از پودر رو تو دستش ریخت و بعد آروم تو هوا ریختشون رو سرم.
پودرهای صورتی وقتی پایین می‌اومدن تبدیل به اکلیل می‌شدن و بعدش تو هوا محو می‌شدن.
رایحه خیلی خوبیم داشتن و دوست نداشتم عطر نرم و ملایمش رو از س*ی*نه بازدم کنم. بوش به آدم حس آرامش می‌داد.
بطری رو داد دستم و گفت:
- یه ذره اندازه نوک انگشتت بخوری، سرت زود خوب میشه.
به گفته خودش عمل کردم و اندازه نوک انگشتم کمی از پودر صورتی و خیلی نرم رو برداشتم و گذاشتم دهنم.
طعم خاص و شیرینی داشت، ازش خوشم اومده بود. بطری رو دادم دستش و گفتم:
- میشه یه بطری کوچولو از این برای من هم بدی؟
سری تکون دادو گفت:
- البته؛ موقع رفتن بهت میدم تو برو حموم، یه بطریم ازش دارم. این یه نوع داروی خوراکیه و خوشمزه‌اس. خودم درستش کردم و برای سردرد و دردهای بدنی خوبه، مثل مسکن می‌مونه.
لبخند نرمی زدم و گفتم:
- چه جالب!
بلند شدم و رفتم سمت حموم، سردردم با خوردن اون پودر خوب شده بود، چه باحال بود یادم باشه اگه بهم داد، هرموقع سردرد گرفتم ازش استفاده کنم. لباس‌هام رو در آوردم. هنوز هم بدنم خسته و کوفته بود.
با خستگی رفتم توی وان سفید و تکیه دادم بهش و چشم‌هام و بستم.

***

رفتم سمت پنجره اتاقم، دو سه روزی می‌گذره که از کلبه بتی برگشتم.
هنوز هم فرصتی پیش نیومد که اریک رو ببینم و بدونم جریان چیه؟
موقع برگشتن از اونجا بتی یه بطری کوچیک از اون پودر صورتی رو بهم داده بود و منم نگهش داشته بودم یه گوشه از اتاقم.
از اون پودر خیلی خوشم اومده بود و دائما بوش می‌کردم. بوش همیشه تو اتاقم می‌پیچه، جوری که ویکتوریا و لیزا هر سری میان اتاقم یه بویی می‌کشن میرن. چون اون‌ها هم از این بو خوششون اومده.
حتی سر این پودر یه بار لیزا گفت:
- چه بوی خوبی! ببینم این و از کجا پیدا کردی؟ بوش خیلی خوبه میشه من داشته باشمش؟
و من جوابم فقط نه بود و اونم مثل توپی که بادش خالی بشه، با ل*ب و لوچه‌ای آویزون از اتاق رفت بیرون.
موقع برگشتن از کلبه بتی و اومدنم به قصر، دوباره مثل اون سری، ویکتوریا و لیزا سوال پیچم کردن و جوابی که می‌گرفتن جواب سر بالای من بود و طفره می‌رفتم.
فکرم به اریک مشغول بود، چرا اون همیشه حواسش به منه؟
چرا وقتی من زخمی بودم اشک تو چشم‌هاش حلقه زد؟
چرا من رو آورد خونه بتی و بعدم رفت. قبل اینکه من بیدار شم؟
اه! سوال، سوال، پشت سوال! تمومی ندارن! نفس عمیقی کشیدم. این روزها زندگی برام خیلی عجیب شده.
یه گرگینه همیشه مواظب منه و وقتیم زخمی میشم اشک تو چشم‌هاش جمع میشه.
به روزی که اولین بار اریک رو دیدم فکر کردم اون موقع نمی‌دونستم اون گرگینه‌اس؛ ولی می‌دونستم که یه انسان عادی نیست.

کد:
حتی بنظرم اگه بازم می‌موندم پیشش، دوباره پشت سر هم سوال پیچم می‌کرد و من نمی‌دونستم چه جوابی بدم. پس همون بهتر که نباشم و نبینتم.

***

*ویولت

متعجب به اطرافم نگاهی انداختم، خونه بتی بودم، روی زمین پایین تخت شکارم آماده بود، با درد از تخت پایین اومدم و نشستم رو زمین. حیوون بی‌جون و مرده‌ای که کف اتاق افتاده بود رو برداشتم و کشیدم سمت خودم.
سرم رو بردم سمت گ*ردنش. دندون‌هام و فرو کردم به گ*ردنش و خون بدنش و تا آخرین قطره خوردم. احساس کردم شکمم می‌سوزه.
پیراهنم رو بالا زدم و نگاهی به شکمم انداختم، زخمم داشت جوش می‌خورد و خوب میشد.
در اتاق باز شد و بتی اومد داخل اتاق و حوله‌ای رو به دستم داد و گفت:
- اگه حالت بهتره حموم آمادس می‌تونی بری خودت و تمیز کنی.
سری تکون دادم و رو به بتی گفتم:
- کی من و آورد اینجا؟
کمی فکر کرد و گفت:
- همون پسره...چی بود اسمش؟ همون پسره اریک.
سری تکون دادم و گفتم:
- پس الان کجاست؟
جواب داد:
- رفت. سرت چطوره؟
از اینکه شنیدم رفته مثل توپ، بادم خالی شد. خودم رو آماده کرده بودم تا باهاش یه عالمه حرف بزنم.
جواب دادم:
- بهتره؛ ولی یه کوچولو درد دارم.
دستی به چونش کشید و گفت:
- صبر کن الان میام.
رفت پایین و من به این فکر کردم که اون سه تا گرگینه چرا می‌خواستن من و بکشن؟ اریک چرا نمی‌ذاشت با چاقو بزنمشون؟
یاد چاقوی قشنگم افتادم و فهمیدم آخرین بار یکی از گرگینه‌ها، انداختش یه کناری و بعدشم هجوم آوردن سمتمون و نشد برش دارم.
آهی کشیدم...حیف اون چاقو! خیلی دوسش داشتم. دسته طلایی رنگی داشت با یه نگین بزرگ سیاه و براق. همرنگ چشم‌های خودم و خیلی خوشگل بود.
 چند ثانیه بعد با یه بطری شیشه‌ای که توش پودر صورتی رنگی بود اومد بالا.
کمی از پودر رو تو دستش ریخت و بعد آروم تو هوا ریختشون رو سرم.
پودرهای صورتی وقتی پایین می‌اومدن تبدیل به اکلیل می‌شدن و بعدش تو هوا محو می‌شدن.
رایحه خیلی خوبیم داشتن و دوست نداشتم عطر نرم و ملایمش رو از س*ی*نه بازدم کنم. بوش به آدم حس آرامش می‌داد.
بطری رو داد دستم و گفت:
- یه ذره اندازه نوک انگشتت بخوری، سرت زود خوب میشه.
به گفته خودش عمل کردم و اندازه نوک انگشتم کمی از پودر صورتی و خیلی نرم رو برداشتم و گذاشتم دهنم.
طعم خاص و شیرینی داشت، ازش خوشم اومده بود. بطری رو دادم دستش و گفتم:
- میشه یه بطری کوچولو از این برای من هم بدی؟
سری تکون دادو گفت:
- البته؛ موقع رفتن بهت میدم تو برو حموم، یه بطریم ازش دارم. این یه نوع داروی خوراکیه و خوشمزه‌اس. خودم درستش کردم و برای سردرد و دردهای بدنی خوبه، مثل مسکن می‌مونه.
لبخند نرمی زدم و گفتم:
- چه جالب!
بلند شدم و رفتم سمت حموم، سردردم با خوردن اون پودر خوب شده بود، چه باحال بود یادم باشه اگه بهم داد، هرموقع سردرد گرفتم ازش استفاده کنم. لباس‌هام رو در آوردم. هنوز هم بدنم خسته و کوفته بود.
با خستگی رفتم توی وان سفید و تکیه دادم بهش و چشم‌هام و بستم.

***

رفتم سمت پنجره اتاقم، دو سه روزی می‌گذره که از کلبه بتی برگشتم.
هنوز هم فرصتی پیش نیومد که اریک رو ببینم و بدونم جریان چیه؟
موقع برگشتن از اونجا بتی یه بطری کوچیک از اون پودر صورتی رو بهم داده بود و منم نگهش داشته بودم یه گوشه از اتاقم.
از اون پودر خیلی خوشم اومده بود و دائما بوش می‌کردم. بوش همیشه تو اتاقم می‌پیچه، جوری که ویکتوریا و لیزا هر سری میان اتاقم یه بویی می‌کشن میرن. چون اون‌ها هم از این بو خوششون اومده.
حتی سر این پودر یه بار لیزا گفت:
- چه بوی خوبی! ببینم این و از کجا پیدا کردی؟ بوش خیلی خوبه میشه من داشته باشمش؟
و من جوابم فقط نه بود و اونم مثل توپی که بادش خالی بشه، با ل*ب و لوچه‌ای آویزون از اتاق رفت بیرون.
موقع برگشتن از کلبه بتی و اومدنم به قصر، دوباره مثل اون سری، ویکتوریا و لیزا سوال پیچم کردن و جوابی که می‌گرفتن جواب سر بالای من بود و طفره می‌رفتم.
فکرم به اریک مشغول بود، چرا اون همیشه حواسش به منه؟
چرا وقتی من زخمی بودم اشک تو چشم‌هاش حلقه زد؟
چرا من رو آورد خونه بتی و بعدم رفت. قبل اینکه من بیدار شم؟
اه! سوال، سوال، پشت سوال! تمومی ندارن! نفس عمیقی کشیدم. این روزها زندگی برام خیلی عجیب شده.
یه گرگینه همیشه مواظب منه و وقتیم زخمی میشم اشک تو چشم‌هاش جمع میشه.
به روزی که اولین بار اریک رو دیدم فکر کردم اون موقع نمی‌دونستم اون گرگینه‌اس؛ ولی می‌دونستم که یه انسان عادی نیست.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۶

اما باهاش رقصیدم، چشم‌های آبی به رنگ آسمون داشت. به رنگ دریا، مو و ابروهای مشکی و قد بلندی داشت، اندام مناسبی داشت و بینی و ل*ب و دهن مردونه.
یه گرگینه که همیشه دنبال منه، همیشه محافظ منه، واقعا عجیبه!
از فکرو خیال اومدم بیرون و از اتاق بیرون رفتم و از قصر خارج شدم.
دوباره آفتاب وسط آسمون می‌درخشید و ابرها هم دورش رو احاطه کرده بودن.
آروم با آرامش قدم می‌زدم که دستی دور گردنم حلقه شد. سریع برگشتم پشت سرم و گارد گرفتم و غرشی از گلوم بلند شد.
وقتی برگشتم ویکتوریا رو دیدم که دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- هی‌هی! آروم باش ویو نترس منم.
نفسِ از سر آسودگیم رو از س*ی*نه بیرون فرستادم. از همون روزی که با گرگینه‌ها درگیر شدم، اینجوری شدم و هی فکر می‌کنم خطری داره تهدیدم می‌کنه. غضبناک رو بهش گفتم:
- هی! بار آخرت باشه اینجوری من و می‌ترسونی ویکتوریا، آروم‌تر دختر ترسیدم.
با ل*ب و لوچه‌ای آویزون گفت:
- خیله خب فقط خواستم بغلت کنم.
با این حرفش لبخندی اومد رو ل*بم قیافش بامزه شده بود.
راه افتادم تا دوباره قدم بزنم و در همون حال دست‌هام رو پشت کمرم حلقه کردم و گفتم:
- حالا می‌تونی ب*غ*ل کنی اشکال نداره.
چون پشتم بهش بود قیافش رو نمی‌دیدم؛ ولی مطمئن بودم خوشحال شده.
صدای قدم‌های تندش رو شنیدم فکر کنم می‌دویید سمتم.
دوباره دست‌هاش رو حلقه کرد دور گردنم و همراه من راه افتاد و چونش و از پشت سر گذاشت رو شونم و گفت:
- ببخشید.
تبسمی کردم و چیزی نگفتم که صدای جیغ بلندی شنیدیم.
سرمون رو برگردوندیم به پشت سرمون.
دیدیم لیزا با عصبانیت میاد سمتمون و در همون حال با جیغ میگه:
- احمقا من و ول کردین کجا می‌رین؟ دوتا خواهر خلوت کردین چی می‌گین بهم؟
با این حرفش من و ویکتوریا بلند خندیدیم.
رسید بهمون و دست به س*ی*نه ایستاد جلومون. ویکتوریا دستش رو گرفت و کشید سمت خودش و بغلش کرد و گفت:
- مگه بدون تو به ما خوش می‌گذره؟ مخصوصا با غرغرهای تو!
لیزا پس گردنی حواله‌اش کرد و هممون خندیدیم.
ویکتوریا با شیطنت گفت:
- نظرتون چیه یه سر باهم بریم سمت ساحل؟
لیزا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- فکر بدی نیس.
ویکتوریا رو به من کرد که یعنی تو چی؟ منم جواب دادم:
- عالیه.
هرسه تامون دست‌های هم رو گرفتیم تا غیب بشیم و اونجا یعنی ساحل ظاهر شیم.
به ثانیه نکشید تو ساحل ظاهر شدیم، اونجا پر از انسان بود.
لباس‌هامون لباس‌های عادی و معمولی بود، برای همین کسی شک نمی‌کرد که ما خون‌آشامیم یا انسان!
تو همون فکرها غوطه‌ور بودم که ناخودآگاه روی صورتم آب پاشیده شد، خشم دوباره در برم گرفت و نگاه کردم ببینم کیه که دیدم لیزا داره از خنده ریسه میره.
کار خود ناکسش بود، نگاهی به اطرافم انداختم تا یه جوری کارش رو تلافی کنم، یکی از بچه‌های کوچیک که پسر بود و نیم تنه‌اش ل*خت بود و شلوارک آبی هم پوشیده بود رو دیدم که داشت با سطلی که دستش بود، شن بازی می‌کرد.
سطل توی دستش رو قاپیدم و پر از آب کردم، لیزا هنوز می‌خندید، اما تا سطل رو دید، تا خواست فرار کنه، بایه حرکت سریع آب توی سطل رو ریختم رو سرش.
انتظار داشتم اون بچه از اینکه سطلش رو برداشتم گریه کنه، اما با تعجب نگاهمون می‌کرد.
لبخندی به پسر بچه زدم که اونم باعث شد لبخند بزنه.
سطل رو هم برعکس کردم و گذاشتم رو سر لیزا، دقیقا مثل یه کلاه بود که رو سرش بود. دسته فلزی سطل هم اومده بود پایین، درست زیر چونش.
و بیشتر خنده‌دار شده بود، با این کارم ویکتوریا پقی زد زیر خنده که جیغ لیزا بالا رفت.
از دستش فرار کردم، سطل رو از سرش در آورد و داد به اون پسر بچه و افتاد دنبالم.
اون پشت سرم جیغ‌جیغ می‌کرد و حرف‌های رکیک میزد، من هم با خنده فرار می‌کردم.
در حین فرار به پشت سرم نگاه کردم ببینم لیزا در چه حاله، با حرص می‌دویید سمتم و می‌گفت بایستم که من هم توجهی نمی‌کردم.
در همون حال یهو سرم به جسمی سخت برخورد کرد و افتادم ب*غ*ل یکی، سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که دیدم ویلیامه.
بهت‌زده بهش خیره شدم، اون اینجا چیکار می‌کرد؟ موقع دوییدن با ویلیام محکم برخورد کرده بودم و باعث شده بود برای اینکه نیوفتم، سفت من و تو بغلش بگیره.
لبخندی زد و گفت:
- ویو اینجا چیکار می‌کنی؟
نگاهی بهش کردم نیم تنه‌اش کامل بر*ه*نه بود و فقط یه شلوارک ساحلی پاش بود.
خواستم جوابش رو بدم که از پشت صدای لیزا رو خطاب به ویلیام شنیدم:
- هی بگیرش، همینه نگهش‌دار نزار در بره.
رسید به من رو به ویلیام نفس‌نفس‌زنون گفت:
- ممنونم باید حسابش رو می‌رسیدم.
ویلیام خنده بلندی کرد و گفت:
- باز چیشده شما دوتا افتادین به جون هم؟


کد:
اما باهاش رقصیدم، چشم‌های آبی به رنگ آسمون داشت. به رنگ دریا، مو و ابروهای مشکی و قد بلندی داشت، اندام مناسبی داشت و بینی و ل*ب و دهن مردونه.
یه گرگینه که همیشه دنبال منه، همیشه محافظ منه، واقعا عجیبه!
از فکرو خیال اومدم بیرون و از اتاق بیرون رفتم و از قصر خارج شدم.
دوباره آفتاب وسط آسمون می‌درخشید و ابرها هم دورش رو احاطه کرده بودن.
آروم با آرامش قدم می‌زدم که دستی دور گردنم حلقه شد. سریع برگشتم پشت سرم و گارد گرفتم و غرشی از گلوم بلند شد.
وقتی برگشتم ویکتوریا رو دیدم که دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- هی‌هی! آروم باش ویو نترس منم.
نفسِ از سر آسودگیم رو از س*ی*نه بیرون فرستادم. از همون روزی که با گرگینه‌ها درگیر شدم، اینجوری شدم و هی فکر می‌کنم خطری داره تهدیدم می‌کنه. غضبناک رو بهش گفتم:
- هی! بار آخرت باشه اینجوری من و می‌ترسونی ویکتوریا، آروم‌تر دختر ترسیدم.
با ل*ب و لوچه‌ای آویزون گفت:
- خیله خب فقط خواستم بغلت کنم.
با این حرفش لبخندی اومد رو ل*بم قیافش بامزه شده بود.
راه افتادم تا دوباره قدم بزنم و در همون حال دست‌هام رو پشت کمرم حلقه کردم و گفتم:
- حالا می‌تونی ب*غ*ل کنی اشکال نداره.
چون پشتم بهش بود قیافش رو نمی‌دیدم؛ ولی مطمئن بودم خوشحال شده.
صدای قدم‌های تندش رو شنیدم فکر کنم می‌دویید سمتم.
دوباره دست‌هاش رو حلقه کرد دور گردنم و همراه من راه افتاد و چونش و از پشت سر گذاشت رو شونم و گفت:
- ببخشید.
تبسمی کردم و چیزی نگفتم که صدای جیغ بلندی شنیدیم.
سرمون رو برگردوندیم به پشت سرمون.
دیدیم لیزا با عصبانیت میاد سمتمون و در همون حال با جیغ میگه:
- احمقا من و ول کردین کجا می‌رین؟ دوتا خواهر خلوت کردین چی می‌گین بهم؟
با این حرفش من و ویکتوریا بلند خندیدیم.
رسید بهمون و دست به س*ی*نه ایستاد جلومون. ویکتوریا دستش رو گرفت و کشید سمت خودش و بغلش کرد و گفت:
- مگه بدون تو به ما خوش می‌گذره؟ مخصوصا با غرغرهای تو!
لیزا پس گردنی حواله‌اش کرد و هممون خندیدیم.
ویکتوریا با شیطنت گفت:
- نظرتون چیه یه سر باهم بریم سمت ساحل؟
لیزا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- فکر بدی نیس.
ویکتوریا رو به من کرد که یعنی تو چی؟ منم جواب دادم:
- عالیه.
هرسه تامون دست‌های هم رو گرفتیم تا غیب بشیم و اونجا یعنی ساحل ظاهر شیم.
به ثانیه نکشید تو ساحل ظاهر شدیم، اونجا پر از انسان بود.
لباس‌هامون لباس‌های عادی و معمولی بود، برای همین کسی شک نمی‌کرد که ما خون‌آشامیم یا انسان!
تو همون فکرها غوطه‌ور بودم که ناخودآگاه روی صورتم آب پاشیده شد، خشم دوباره در برم گرفت و نگاه کردم ببینم کیه که دیدم لیزا داره از خنده ریسه میره.
کار خود ناکسش بود، نگاهی به اطرافم انداختم تا یه جوری کارش رو تلافی کنم، یکی از بچه‌های کوچیک که پسر بود و نیم تنه‌اش ل*خت بود و شلوارک آبی هم پوشیده بود رو دیدم که داشت با سطلی که دستش بود، شن بازی می‌کرد.
سطل توی دستش رو قاپیدم و پر از آب کردم، لیزا هنوز می‌خندید، اما تا سطل رو دید، تا خواست فرار کنه، بایه حرکت سریع آب توی سطل رو ریختم رو سرش.
انتظار داشتم اون بچه از اینکه سطلش رو برداشتم گریه کنه، اما با تعجب نگاهمون می‌کرد.
لبخندی به پسر بچه زدم که اونم باعث شد لبخند بزنه.
سطل رو هم برعکس کردم و گذاشتم رو سر لیزا، دقیقا مثل یه کلاه بود که رو سرش بود. دسته فلزی سطل هم اومده بود پایین، درست زیر چونش.
و بیشتر خنده‌دار شده بود، با این کارم ویکتوریا پقی زد زیر خنده که جیغ لیزا بالا رفت.
از دستش فرار کردم، سطل رو از سرش در آورد و داد به اون پسر بچه و افتاد دنبالم.
اون پشت سرم جیغ‌جیغ می‌کرد و حرف‌های رکیک میزد، من هم با خنده فرار می‌کردم.
در حین فرار به پشت سرم نگاه کردم ببینم لیزا در چه حاله، با حرص می‌دویید سمتم و می‌گفت بایستم که من هم توجهی نمی‌کردم.
در همون حال یهو سرم به جسمی سخت برخورد کرد و افتادم ب*غ*ل یکی، سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که دیدم ویلیامه.
بهت‌زده بهش خیره شدم، اون اینجا چیکار می‌کرد؟ موقع دوییدن با ویلیام محکم برخورد کرده بودم و باعث شده بود برای اینکه نیوفتم، سفت من و تو بغلش بگیره.
لبخندی زد و گفت:
- ویو اینجا چیکار می‌کنی؟
نگاهی بهش کردم نیم تنه‌اش کامل بر*ه*نه بود و فقط یه شلوارک ساحلی پاش بود.
خواستم جوابش رو بدم که از پشت صدای لیزا رو خطاب به ویلیام شنیدم:
- هی بگیرش، همینه نگهش‌دار نزار در بره.
رسید به من رو به ویلیام نفس‌نفس‌زنون گفت:
- ممنونم باید حسابش رو می‌رسیدم.
ویلیام خنده بلندی کرد و گفت:
- باز چیشده شما دوتا افتادین به جون هم؟

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۷

عجیبه که ویلیام امروز مهربون‌تر و صمیمی شده. چون ارتباطش با من و خواهرام در حد سلام و خداحافظی بود. لیزا اشاره‌ای به لباس‌های تو تنش کرد و گفت:
- نمی‌بینی خیس‌خیسم؟ همش تقصیر اینه.
وبعد به من اشاره کرد. با عصبانیت رو بهش گفتم:
- کی اول شروع کرد؟
قبل از اینکه لیزا جواب بده ویلیام با خنده جواب داد:
- معلومه لیزا.
لیزا با عصبانیت لگدی به پای ویلیام زد و با غرغر ازمون دور شد.
ویلیام با چهره‌ای مچاله شده، از درد پاش رو می‌مالید. به زور خنده خودم رو نگه داشته بودم. روبه ویلیام کردم و گفتم:
- ممنون که من رو از دست این هیولای غرغرو نجات دادی.
لبخندی زد که گفتم:
- چیزیت که نشد؟
ویلیام جواب داد:
- نه مهم نیست.
ویلیام کمی لاغر اندام بود و موهای بوری داشت و چشم‌هاش آبی رنگ بود. ل*ب و دماغ معمولی و مردونه با ته ریشی که کمی بلند شده بود.
از کنارش رد شدم و رفتم سمت دریا، موج های دریا با سرعت به شن‌های ساحل برخورد می‌کردن و خودشون رو به س*ی*نه شن‌های ساحل می‌کوبیدن.
باد توی موهام می‌پیچید و حس خوب و رخوتی بی‌اندازه بهم می‌داد. باد با همون خنکی که داشت، صورتم رو نوازش می‌کرد.
احساس کردم یکی کنارم اومد و ایستاد. سرم رو چرخوندم و ویلیام رو دوباره کنارم دیدم. صداش تو گوشم پیچید:
- خیلی قشنگه! دریا رو میگم.
لبخند کوچیکی رو ل*بم نشست و حرفش رو با سر تأیید کردم.
دوباره گفت:
- یه سوال، چرا همیشه شب‌ها تنها میری شکار و با خواهرات نمی‌ری؟ نمی‌ترسی واقعا؟
آروم گفتم:
- از چی؟
درحالی که به روبه رو نگاه می‌کرد گفت:
- اینکه شاید تنهایی خطری تهدیدت کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تنهایی شکار رفتن یه چیز دیگس. تنهایی برام راحت‌تره و ل*ذت بخش‌تر.
ابرویی انداخت بالا و گفت:
- جالبه!
این‌بار من پرسیدم ازش:
- تو با کی میری شکار؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- تازگی‌ها با جیمز.
متعجب پرسیدم:
- جیمز؟!
برگشت سمت من و گفت:
- آره جیمز، قبلا با دنیل می‌رفتم، دنیل و که می‌شناسی دوست صمیمی من، با جیمز هم خیلی صمیمی هستیم؛ ولی قبلا با اون نمی‌رفتم، اما چند روزیه باهم می‌ریم.
متعجب گفتم:
- تاحالا اسمش رو نشنیده بودم. شاید هم شنیدم و یادم نیست.
ویلیام سری تکون داد و گفت:
- اوهوم، من خیلی وقته می‌شناسمش رفیق شفیق همیم، پسر واقعا خوب و باهوش و شوخیه.
با لبخند گفتم:
- پس یه رفیق‌های بامرامی داری.
لبخندی زد و گفت:
- درسته.
کمی سکوت بینمون حاکم شد و بعد دوباره ویلیام سکوت بینمون رو شکست و گفت:
- موافقی امشب باهم بریم شکار؟
با تعجب رو بهش گفتم:
- با هم؟
با هیجان گفت:
- آره، من و تو باهم. نظرت چیه؟
کمی فکر کردم، پیشنهاد خوبی بود.
بد نبود این‌بار تنها نرم شکار و یکی همراهم باشه و با ویلیام باهم شکار کنیم، یه شکار دونفری. دوست داشتم امتحان کنم یه بار، اونم با ویلیام.
فکری به ذهنم رسید و با هیجان گفتم:
- به یک شرط...
با تعجب گفت:
- چه شرطی؟
دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- باهم رقابت کنیم و ببینیم کی قوی‌تر و بی‌رحم‌تره.
خنده بلندی سر داد و گفت:
- فکر بدی نیست؛ ولی مطمئن باش من قوی‌ترینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی به خودت مطمئنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- شرط ببندیم؟
جواب دادم:
- سر چی؟
- اگه تو بردی...اممم
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باید برام یه شکار گنده بیاری.
لبخندی زد و گفت:
- باشه قبوله؛ ولی اگر هم من بردم باید از این تتویی که روی بازوت زدی یکیش رو هم برای من بزنی.
نگاهی به تتوی روی بازوم انداختم، به نقش و نقاری که روی بازوی ظریف و سفیدم تا آرنجم داشت.
سری تکون دادم و گفتم:
- قبوله؛ ولی اگه هردو بردیم چی؟
کمی فکر کرد و با خنده گفت:
- اون موقع دیگه هردو بردیم و لزومی نداره برای هم جایزه تهیه کنیم.
خنده‌ای کردم و چیزی نگفتم، صدای پسری رو شنیدم که ویلیام رو صدا میزد:
- هی ویلیام چیکار می‌کنی بیا دیگه.
ویلیام بلند رو بهش گفت:
- تو برو الان میام.
و بعد رو به من کرد و گفت:
- خوشحال شدم که امشب قراره همراه خوبی برای هم باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- و رقیب خوبی.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خیله خب من باید برم شب می‌بینمت.
سری براش تکون دادم و اونم رفت.
چشم گردوندم تا ببینم ویکتوریا و لیزا کجان؟ که دیدم لیزا لباس‌هاش رو در آورده و تو آب دریا داره شنا می‌کنه و یه آیس‌پک هم گرفته دستش و ریلکس با نی مخصوصش ازش می‌خوره.
ویکتوریا هم زیر سایه‌ای نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد.
دست‌هام رو فرو کردم به جیب شلوارم و کنار آب دریا آروم شروع به راه رفتن کردم.

کد:
عجیبه که ویلیام امروز مهربون‌تر و صمیمی شده. چون ارتباطش با من و خواهرام در حد سلام و خداحافظی بود. لیزا اشاره‌ای به لباس‌های تو تنش کرد و گفت:
- نمی‌بینی خیس‌خیسم؟ همش تقصیر اینه.
وبعد به من اشاره کرد. با عصبانیت رو بهش گفتم:
- کی اول شروع کرد؟
قبل از اینکه لیزا جواب بده ویلیام با خنده جواب داد:
- معلومه لیزا.
لیزا با عصبانیت لگدی به پای ویلیام زد و با غرغر ازمون دور شد.
ویلیام با چهره‌ای مچاله شده، از درد پاش رو می‌مالید. به زور خنده خودم رو نگه داشته بودم. روبه ویلیام کردم و گفتم:
- ممنون که من رو از دست این هیولای غرغرو نجات دادی.
لبخندی زد که گفتم:
- چیزیت که نشد؟
ویلیام جواب داد:
- نه مهم نیست.
ویلیام کمی لاغر اندام بود و موهای بوری داشت و چشم‌هاش آبی رنگ بود. ل*ب و دماغ معمولی و مردونه با ته ریشی که کمی بلند شده بود.
از کنارش رد شدم و رفتم سمت دریا، موج های دریا با سرعت به شن‌های ساحل برخورد می‌کردن و خودشون رو به س*ی*نه شن‌های ساحل می‌کوبیدن.
باد توی موهام می‌پیچید و حس خوب و رخوتی بی‌اندازه بهم می‌داد. باد با همون خنکی که داشت، صورتم رو نوازش می‌کرد.
احساس کردم یکی کنارم اومد و ایستاد. سرم رو چرخوندم و ویلیام رو دوباره کنارم دیدم. صداش تو گوشم پیچید:
- خیلی قشنگه! دریا رو میگم.
لبخند کوچیکی رو ل*بم نشست و حرفش رو با سر تأیید کردم.
دوباره گفت:
- یه سوال، چرا همیشه شب‌ها تنها میری شکار و با خواهرات نمی‌ری؟ نمی‌ترسی واقعا؟
آروم گفتم:
- از چی؟
درحالی که به روبه رو نگاه می‌کرد گفت:
- اینکه شاید تنهایی خطری تهدیدت کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تنهایی شکار رفتن یه چیز دیگس. تنهایی برام راحت‌تره و ل*ذت بخش‌تر.
ابرویی انداخت بالا و گفت:
- جالبه!
این‌بار من پرسیدم ازش:
- تو با کی میری شکار؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- تازگی‌ها با جیمز.
متعجب پرسیدم:
- جیمز؟!
برگشت سمت من و گفت:
- آره جیمز، قبلا با دنیل می‌رفتم، دنیل و که می‌شناسی دوست صمیمی من، با جیمز هم خیلی صمیمی هستیم؛ ولی قبلا با اون نمی‌رفتم، اما چند روزیه باهم می‌ریم.
متعجب گفتم:
- تاحالا اسمش رو نشنیده بودم. شاید هم شنیدم و یادم نیست.
ویلیام سری تکون داد و گفت:
- اوهوم، من خیلی وقته می‌شناسمش رفیق شفیق همیم، پسر واقعا خوب و باهوش و شوخیه.
با لبخند گفتم:
- پس یه رفیق‌های بامرامی داری.
لبخندی زد و گفت:
- درسته.
کمی سکوت بینمون حاکم شد و بعد دوباره ویلیام سکوت بینمون رو شکست و گفت:
- موافقی امشب باهم بریم شکار؟
با تعجب رو بهش گفتم:
- با هم؟
با هیجان گفت:
- آره، من و تو باهم. نظرت چیه؟
کمی فکر کردم، پیشنهاد خوبی بود.
بد نبود این‌بار تنها نرم شکار و یکی همراهم باشه و با ویلیام باهم شکار کنیم، یه شکار دونفری. دوست داشتم امتحان کنم یه بار، اونم با ویلیام.
فکری به ذهنم رسید و با هیجان گفتم:
- به یک شرط...
با تعجب گفت:
- چه شرطی؟
دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- باهم رقابت کنیم و ببینیم کی قوی‌تر و بی‌رحم‌تره.
خنده بلندی سر داد و گفت:
- فکر بدی نیست؛ ولی مطمئن باش من قوی‌ترینم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی به خودت مطمئنی.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- شرط ببندیم؟
جواب دادم:
- سر چی؟
- اگه تو بردی...اممم
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باید برام یه شکار گنده بیاری.
لبخندی زد و گفت:
- باشه قبوله؛ ولی اگر هم من بردم باید از این تتویی که روی بازوت زدی یکیش رو هم برای من بزنی.
نگاهی به تتوی روی بازوم انداختم، به نقش و نقاری که روی بازوی ظریف و سفیدم تا آرنجم داشت.
سری تکون دادم و گفتم:
- قبوله؛ ولی اگه هردو بردیم چی؟
کمی فکر کرد و با خنده گفت:
- اون موقع دیگه هردو بردیم و لزومی نداره برای هم جایزه تهیه کنیم.
خنده‌ای کردم و چیزی نگفتم، صدای پسری رو شنیدم که ویلیام رو صدا میزد:
- هی ویلیام چیکار می‌کنی بیا دیگه.
ویلیام بلند رو بهش گفت:
- تو برو الان میام.
و بعد رو به من کرد و گفت:
- خوشحال شدم که امشب قراره همراه خوبی برای هم باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- و رقیب خوبی.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خیله خب من باید برم شب می‌بینمت.
سری براش تکون دادم و اونم رفت.
چشم گردوندم تا ببینم ویکتوریا و لیزا کجان؟ که دیدم لیزا لباس‌هاش رو در آورده و تو آب دریا داره شنا می‌کنه و یه آیس‌پک هم گرفته دستش و ریلکس با نی مخصوصش ازش می‌خوره.
ویکتوریا هم زیر سایه‌ای نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد.
دست‌هام رو فرو کردم به جیب شلوارم و کنار آب دریا آروم شروع به راه رفتن کردم.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
4,733
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,502
Points
1,434
#پارت۳۸

به امشب فکر کردم به امشبی که قراره با ویلیام بریم شکار.

***

*اریک

چند روزی بود که دیگه ویولت رو ندیده بودم، حس خیلی بدی داشتم؛ ولی سعی می‌کردم انکارش کنم.
توی دلم آشوب و بلوا بود، یه حس عجیب و غریب؛ ولی باورش نمی‌کردم.
با چند نفر از گله‌مون دور آتیشی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. لیا دقیقا کنارم نشسته بود و سرش رو به سینم تکیه داده بود.
کسی که هیچ حسی بهش نداشتم، از همون اول؛ ولی اون می‌گفت که من رو دوست داره. هرجا که می‌رفتیم خودش رو نامزد من معرفی می‌کرد. خیلی مزخرفه!
دیگه ازدستش کلافه بودم، ازش خوشم نمی‌اومد.
همون بار اول که به من پیشنهاد داد من قبول نکردم، حتی چندباری سرش عصبی شدم؛ ولی اون کنه‌تر از این حرف‌ها بود و با ناز و عشوه‌های دخترونش، می‌خواست من جذبش بشم، اما برعکس جذبش نمی‌شدم و ازش دوری می‌کردم.
پوفی کشیدم و نگاهم رو ازش برداشتم.
یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد که جرعت‌حقیقت بازی کنیم، همه قبول کردن و یه بطری گذاشتن وسط و چرخوندن.
بطری سمت دوتا از بچه‌ها افتاد. با هیجان یکیش سوال می‌پرسید و اون یکی جواب می‌داد. چند باری بطری چرخیده شد و نوبت تقریبا به بیشتر بچه‌ها رسیده بود.
بطری این‌بار افتاد دقیقا سمت من.
یکی از بچه‌ها ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جرعت یا حقیقت؟
با قاطعیت جواب دادم:
- جرأت.
همه بچه‌ها «اووو» بلند و کش‌داری کشیدن و بعد صدای برایان رو شنیدیم. برایان همراه مکس و بنجامین اومدن سمت جمع.
برایان وقتی فهمید جرعت انتخاب کردم، با لبخند مرموزی حرفی رو زد که شوکه شدم، دهنم باز مونده بود. از حرف برایان ماتم برده بود. می‌گفت و می‌گفت، اون می‌گفت و من از حیرت آب دهن و گلوم بدتر خشک میشد.
اون می‌گفت و یکی تو وجودم فریاد میزد نه این کار رو نکن! تو بهش حست و داری، تو عاشقشی!
اما لجوج‌تر از همیشه اون حسی رو که می‌گفت این کار رو نکن رو کنار زدم. مثل همیشه حسم رو به ویولت انکار کردم.
امکان نداره عاشقش باشم، من عاشقش نمی‌شم.
نمی‌خوام هم عاشقش شم چون این عشق، نه به نفع منه، نه به نفع اون.
من همون اریکم، همون اریک سنگ‌دل و بی‌رحم که رقیب مقابلش رو با نهایت سخت‌دلی شرحه‌شرحه می‌کنه.
پس کاری که برایان میگه رو می‌تونم انجام بدم.
یکی از بچه‌ها، به دستور خود برایان، به عنوان مدرک، داشت فیلم می‌گرفت از جمع. همه منتظر بودن ببینن من چی میگم؟ قبول می‌کنم یا نه؟
با قاطعیت جواب دادم:
- بسیار خب انجامش میدم.
برایان با همون لبخند مرموزش گفت:
- اوه پس عالیه انتظار نداشتم قبولش کنی.
نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
- اگه بتونی کارت و خوب انجام بدی اجازه میدم بیاریش پیشمون، به جمعمون و گله مون بپیونده و می‌تونین نامزد کنین با اینکه اون دشمنمونه! فیلم هم پاک میشه بلاخره این یه بازیه، اما اگه خوب انجامش ندی این فیلم هیچ‌وقت پاک نمیشه و فیلمی که ازت داریم رو نشون دختره میدم تا بفهمه می‌خواستی باهاش چیکار کنی و بعدش خودت مجازات میشی.
لیا با ناراحتی به من زل زده بود، فکر می‌کرد من به ویولت حسی دارم.
توی دلم «لعنتی» گفتم و دوباره جواب دادم:
- باشه من این کاری که گفتی رو برات انجام میدم، اما نه بخاطر ازدواج با ویولت! من بهش حسی ندارم و نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم؛ ولی سعی می‌کنم کارم رو خوب انجام بدم، مطمئن باش. این کارو بخاطر تو و گله انجامش میدم و پای جرعتم می‌مونم.
همه بازم سوت کشیدن و تشویق کردن، برایان با صورتی مچاله شده و لبریز از خشم، با پوزخند گفت:
- دروغه، همش کشکه، تو اون دختر و دوست داری. بلاخره از کاری که قراره بکنی معلوم میشه و برای همه ثابت میشه. اون‌وقته که می‌دونم باهات چیکار کنم.
و با خشم همراه بنجامین و مکس راه افتادن و رفتن.
لیا با اخم موشکوفانه گفت:
- هی اریک اون دختر کیه که برایان درموردش حرف می‌زنه؟
بی‌حوصله رو بهش گفتم:
- لیا دست از سرم بردار.
لیا با نگاهی پر از خشم که ل*ب‌هاش از حرص منقبض شده بود و چشم‌هاش ریز شده بودن و حسادت ازش می‌بارید، به من زل زده بود کی بعد که دید جوابی نمیدم براش، بلند شد و رفت.


کد:
به امشب فکر کردم به امشبی که قراره با ویلیام بریم شکار.

***

*اریک

چند روزی بود که دیگه ویولت رو ندیده بودم، حس خیلی بدی داشتم؛ ولی سعی می‌کردم انکارش کنم.
توی دلم آشوب و بلوا بود، یه حس عجیب و غریب؛ ولی باورش نمی‌کردم.
با چند نفر از گله‌مون دور آتیشی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. لیا دقیقا کنارم نشسته بود و سرش رو به سینم تکیه داده بود.
کسی که هیچ حسی بهش نداشتم، از همون اول؛ ولی اون می‌گفت که من رو دوست داره. هرجا که می‌رفتیم خودش رو نامزد من معرفی می‌کرد. خیلی مزخرفه!
دیگه ازدستش کلافه بودم، ازش خوشم نمی‌اومد.
همون بار اول که به من پیشنهاد داد من قبول نکردم، حتی چندباری سرش عصبی شدم؛ ولی اون کنه‌تر از این حرف‌ها بود و با ناز و عشوه‌های دخترونش، می‌خواست من جذبش بشم، اما برعکس جذبش نمی‌شدم و ازش دوری می‌کردم.
پوفی کشیدم و نگاهم رو ازش برداشتم.
یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد که جرعت‌حقیقت بازی کنیم، همه قبول کردن و یه بطری گذاشتن وسط و چرخوندن.
بطری سمت دوتا از بچه‌ها افتاد. با هیجان یکیش سوال می‌پرسید و اون یکی جواب می‌داد. چند باری بطری چرخیده شد و نوبت تقریبا به بیشتر بچه‌ها رسیده بود.
بطری این‌بار افتاد دقیقا سمت من.
یکی از بچه‌ها ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جرعت یا حقیقت؟
با قاطعیت جواب دادم:
- جرأت.
همه بچه‌ها «اووو» بلند و کش‌داری کشیدن و بعد صدای برایان رو شنیدیم. برایان همراه مکس و بنجامین اومدن سمت جمع.
برایان وقتی فهمید جرعت انتخاب کردم، با لبخند مرموزی حرفی رو زد که شوکه شدم، دهنم باز مونده بود. از حرف برایان ماتم برده بود. می‌گفت و می‌گفت، اون می‌گفت و من از حیرت آب دهن و گلوم بدتر خشک میشد.
اون می‌گفت و یکی تو وجودم فریاد میزد نه این کار رو نکن! تو بهش حست و داری، تو عاشقشی!
اما لجوج‌تر از همیشه اون حسی رو که می‌گفت این کار رو نکن رو کنار زدم. مثل همیشه حسم رو به ویولت انکار کردم.
امکان نداره عاشقش باشم، من عاشقش نمی‌شم.
نمی‌خوام هم عاشقش شم چون این عشق، نه به نفع منه، نه به نفع اون.
من همون اریکم، همون اریک سنگ‌دل و بی‌رحم که رقیب مقابلش رو با نهایت سخت‌دلی شرحه‌شرحه می‌کنه.
پس کاری که برایان میگه رو می‌تونم انجام بدم.
یکی از بچه‌ها، به دستور خود برایان، به عنوان مدرک، داشت فیلم می‌گرفت از جمع. همه منتظر بودن ببینن من چی میگم؟ قبول می‌کنم یا نه؟
با قاطعیت جواب دادم:
- بسیار خب انجامش میدم.
برایان با همون لبخند مرموزش گفت:
- اوه پس عالیه انتظار نداشتم قبولش کنی.
نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
- اگه بتونی کارت و خوب انجام بدی اجازه میدم بیاریش پیشمون، به جمعمون و گله مون بپیونده و می‌تونین نامزد کنین با اینکه اون دشمنمونه! فیلم هم پاک میشه بلاخره این یه بازیه، اما اگه خوب انجامش ندی این فیلم هیچ‌وقت پاک نمیشه و فیلمی که ازت داریم رو نشون دختره میدم تا بفهمه می‌خواستی باهاش چیکار کنی و بعدش خودت مجازات میشی.
لیا با ناراحتی به من زل زده بود، فکر می‌کرد من به ویولت حسی دارم.
توی دلم «لعنتی» گفتم و دوباره جواب دادم:
- باشه من این کاری که گفتی رو برات انجام میدم، اما نه بخاطر ازدواج با ویولت! من بهش حسی ندارم و نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم؛ ولی سعی می‌کنم کارم رو خوب انجام بدم، مطمئن باش. این کارو بخاطر تو و گله انجامش میدم و پای جرعتم می‌مونم.
همه بازم سوت کشیدن و تشویق کردن، برایان با صورتی مچاله شده و لبریز از خشم، با پوزخند گفت:
- دروغه، همش کشکه، تو اون دختر و دوست داری. بلاخره از کاری که قراره بکنی معلوم میشه و برای همه ثابت میشه. اون‌وقته که می‌دونم باهات چیکار کنم.
و با خشم همراه بنجامین و مکس راه افتادن و رفتن.
لیا با اخم موشکوفانه گفت:
- هی اریک اون دختر کیه که برایان درموردش حرف می‌زنه؟
بی‌حوصله رو بهش گفتم:
- لیا دست از سرم بردار.
لیا با نگاهی پر از خشم که ل*ب‌هاش از حرص منقبض شده بود و چشم‌هاش ریز شده بودن و حسادت ازش می‌بارید، به من زل زده بود کی بعد که دید جوابی نمیدم براش، بلند شد و رفت.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾
بالا