VIP رمان بطن دالان تاریکی(جلداول) | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,334
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,467
Points
1,111
#پارت۴۹

ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اون‌قدر تند بود که دیگه نفس‌نفس می‌زدیم، البته این‌که زیاد هم رقصیده بودیم هم بی‌تأثیر نبود.
همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیه دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط می‌ر*ق*صیدن.
ویلیام با لبخند گفت:
- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!
با شیطنت گفتم:
- اوه نه دیگه! دیدی که کی قوی‌تر بود.
ویلیام با خنده گفت:
- خب مگه ندیدی من قوی‌تر بودم.
مشتم رو آروم زدم رو میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:
- امکان نداره، این‌جوری نیست.
تمام شیطنتش رو توی چشم‌هاش ریخت و گفت:
- بله، من قوی‌تر بودم.
صدای آنجلینا به گوش رسید و رشته کلاممون از هم گسیخت:
- خیله‌خب جر و بحث نکنید هردوتون قوی‌ترین.
آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.
ویلیام گفت:
- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.
آنجلینا گفت:
- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟
ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم تا ببینیم کی قوی‌تره.
آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:
- من فکر می‌کنم ویولت قوی‌تره.
و بعد چشمکی به من زد و گفت:
- شکار گنده‌اش رو هم شریکیم با هم مگه نه؟!
منظور از شکار گنده همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم، اگه من قوی‌ترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- خفه شو.
آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.
ویلیام دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- خیله‌خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟
با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچه‌ها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.
با ژست قشنگی، نشسته بود کنار همون دختر، دستش رو روی تکیه‌گاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.
تا دید نگاهش می‌کنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.
کاش می‌تونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش می‌رقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم، اما می‌ترسیدم برم سمتش و همه خون‌آشام‌ها فکر کنن من دارم به گروه خیانت می‌کنم، اما... .
اما این حس‌ها چه معنی دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی می‌خوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه می‌خورم و وقتی می‌بینمش خشم من رو در بر می‌گیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر می‌گیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک می‌رقصیدم؟ از خودم به‌خاطر ندونستن جواب همه‌ی این سوال‌ها بدم اومد.
پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.

***

توی قصر غوغا بود، همه به این‌ور و اون‌ور می‌دوییدن، یا هم یه تعدادیشون در گوش هم گروهی پچ‌پچ می‌کردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.
دقیقاً پشتش به من بود، دستم رو گذاشتم رو شونه چپش و برگشت سمتم.
تا من رو دید لبخندی زد، لبخندش رو بی‌جواب نذاشتم و گفتم:
- هی لوسی! این‌جا چه‌خبره؟ از صبح دارم می‌بینم همه تو بدو بدو هستن.
با تعجب گفت:
- اوه! ویو مگه خبر نداری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:
- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خود‌به‌خود ناپدید شدن. الان دوروزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.
با حیرت گفتم:
- چند نفر نیستن و برنگشتن؟
لوسی گفت:
- ده نفری میشن.
شوک‌زده گفتم:
- ده نفر؟ چرا خب؟ چیشده؟ برای چی رفتن؟
جواب داد:
- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن. وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل این‌که نصف‌شب، یهو غیبشون می‌زنه و دوست‌ها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوست‌های اون پنج نفر می‌گفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش می‌گذروندن؛ ولی صبحش می‌بینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تخت‌هاشون و کف اتاق‌هاشون، قطره‌های خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.
با اخم و جدیت گفتم:
- یعنی همه این‌هایی که یهو ناپدید شدن، همشون مرد بودن؟
لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:
- هرچقدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. تو هر دو شب پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافه تخت‌های همشون و اتاق‌هاشون، قطره‌های خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.
دستم رو کشیدم به چونه‌ام و گفتم:
- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی می‌کنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست، این‌جور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده. این‌که میگی روی ملافه تخت همه‌شون خون دیده شده، این مثل این می‌مونه که اون‌ها دارن قربانی میشن... . یه نفر داره یکی‌یکی مردهای قصرمون رو به یه نحوی احتمالاً می‌دزده و اون‌ها رو در آخر قربانی می‌کنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟

کد:
ریتم آهنگی که من و ویلیام باهاش رقصیده بودیم، اون‌قدر تند بود که دیگه نفس‌نفس می‌زدیم، البته این‌که زیاد هم رقصیده بودیم هم بی‌تأثیر نبود.
همراه ویلیام اومدیم سمت میز و نشستیم؛ ولی بقیه دخترها با آهنگ بعدی، هنوز وسط می‌ر*ق*صیدن.
ویلیام با لبخند گفت:
- هی دختر! تو قرار بود برای من از این تتوهات بزنی!
با شیطنت گفتم:
- اوه نه دیگه! دیدی که کی قوی‌تر بود.
ویلیام با خنده گفت:
- خب مگه ندیدی من قوی‌تر بودم.
مشتم رو آروم زدم رو میز و با بدجنسی و قاطعیت گفتم:
- امکان نداره، این‌جوری نیست.
تمام شیطنتش رو توی چشم‌هاش ریخت و گفت:
- بله، من قوی‌تر بودم.
صدای آنجلینا به گوش رسید و رشته کلاممون از هم گسیخت:
- خیله‌خب جر و بحث نکنید هردوتون قوی‌ترین.
آهنگ تموم شده بود و دخترها برگشته بودن سر میز.
ویلیام گفت:
- اوه نه! باید یکیمون انتخاب بشیم.
آنجلینا گفت:
- من که میگم هردوتون، حالا جریان چیه؟
ویلیام شروع کرد جریان رو تعریف کردن. جریان شرطی که بسته بودیم و شکاری که چند شب پیش، باهم انجام داده بودیم تا ببینیم کی قوی‌تره.
آنجلینا لبخند شیطانی تحویلمون داد و گفت:
- من فکر می‌کنم ویولت قوی‌تره.
و بعد چشمکی به من زد و گفت:
- شکار گنده‌اش رو هم شریکیم با هم مگه نه؟!
منظور از شکار گنده همون شرطی بود که با ویلیام بسته بودم و گفته بودم، اگه من قوی‌ترین باشم، باید برام شکار گنده بیاره.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- خفه شو.
آنجلینا دستش رو گرفت به شکمش و خندید.
ویلیام دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
- خیله‌خب دعوا نکنید، هردومون بردیم خوبه؟
با خنده سری تکون دادم و دیگه بحث نکردیم. بچه‌ها مشغول حرف زدن باهم شدن و من دوباره با چشمم دنبال اریک گشتم.
با ژست قشنگی، نشسته بود کنار همون دختر، دستش رو روی تکیه‌گاه صندلی قرار داده بود و با خشم به من و ویلیام خیره بود.
تا دید نگاهش می‌کنم، نگاهش رو سریع ازم گرفت و به میز خیره شد.
کاش می‌تونستم برم و باهاش حرف بزنم. کاش الان من جای اون دختر بودم و امشب هم باهاش می‌رقصیدم. مثل همون شبی که باهم رقصیدیم، اما می‌ترسیدم برم سمتش و همه خون‌آشام‌ها فکر کنن من دارم به گروه خیانت می‌کنم، اما... .
اما این حس‌ها چه معنی دارن؟ برای چی باید بخوام با اریک دوباره برقصم؟ برای چی می‌خوام باهاش حرف بزنم؟ چرا به اون دختر غبطه می‌خورم و وقتی می‌بینمش خشم من رو در بر می‌گیره؟ چرا تا به اریک خیره میشم هیجان من رو در بر می‌گیره؟ چرا دوست داشتم جای اون دختر بودم و با اریک می‌رقصیدم؟ از خودم به‌خاطر ندونستن جواب همه‌ی این سوال‌ها بدم اومد.
پوفی کشیدم و کلافه نگاهم رو به میز دوختم.

***

توی قصر غوغا بود، همه به این‌ور و اون‌ور می‌دوییدن، یا هم یه تعدادیشون در گوش هم گروهی پچ‌پچ می‌کردن. لوسی دوست صمیمیم رو دیدم که با یکی درحال صحبت بود.
دقیقاً پشتش به من بود، دستم رو گذاشتم رو شونه چپش و برگشت سمتم.
تا من رو دید لبخندی زد، لبخندش رو بی‌جواب نذاشتم و گفتم:
- هی لوسی! این‌جا چه‌خبره؟ از صبح دارم می‌بینم همه تو بدو بدو هستن.
با تعجب گفت:
- اوه! ویو مگه خبر نداری؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
لوسی نفس آه مانندش رو بیرون داد و جواب داد:
- متأسفانه چند تا از مردهای قصرمون خود‌به‌خود ناپدید شدن. الان دوروزی میشه که نیستن و برنگشتن به قصر.
با حیرت گفتم:
- چند نفر نیستن و برنگشتن؟
لوسی گفت:
- ده نفری میشن.
شوک‌زده گفتم:
- ده نفر؟ چرا خب؟ چیشده؟ برای چی رفتن؟
جواب داد:
- پنج نفرشون برای مأموریت رفته بودن. وقتی رفتن دیگه برنگشتن. دو روزی میشه که خبری ازشون نیست و برنگشتن. پنج نفرهای دیگه هم مثل این‌که نصف‌شب، یهو غیبشون می‌زنه و دوست‌ها و آشناهای این پنج نفر، صبحش متوجه میشن که نیستن. دوست‌های اون پنج نفر می‌گفتن تا شبِ قبلش باهم بودن و خوش می‌گذروندن؛ ولی صبحش می‌بینن کلاً نیستن و میگن روی ملافه تخت‌هاشون و کف اتاق‌هاشون، قطره‌های خون دیده شده. این پنج نفر هم سه روزه خبری ازشون نیست.
با اخم و جدیت گفتم:
- یعنی همه این‌هایی که یهو ناپدید شدن، همشون مرد بودن؟
لوسی سری تکون داد و تأیید کرد و گفت:
- هرچقدر همه جا رو دنبالشون گشتیم نبودن. قضیه خیلی مشکوکه و این اتفاق دو شب پشت سر هم اتفاق افتاده. ملکه خیلی آشفته و عصبیه. تو هر دو شب پنج نفر از افرادمون ناپدید شدن. روی ملافه تخت‌های همشون و اتاق‌هاشون، قطره‌های خون پاشیده شده. برای همین جریانه که قصر انقدر شلوغه.
دستم رو کشیدم به چونه‌ام و گفتم:
- خیلی عجیبه! این معلومه یکی داره با ما بازی می‌کنه، اون هم یه بازی خطرناک که مختص مردهاست، این‌جور که تو میگی هیچ زن یا دختری این بلا سرش نیومده. این‌که میگی روی ملافه تخت همه‌شون خون دیده شده، این مثل این می‌مونه که اون‌ها دارن قربانی میشن... . یه نفر داره یکی‌یکی مردهای قصرمون  رو به یه نحوی احتمالاً می‌دزده و اون‌ها رو در آخر قربانی می‌کنه. پس چرا خبری از جسدهاشون نیست؟

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,334
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,467
Points
1,111
#پارت۵۰

لوسی سری تکون داد و گفت:
- درسته شاید همون‌طور که تو میگی باشه، اما نمی‌دونم چرا تا حالا خبری از جسدها نیست. ملکه واقعاً کلافه و عصبانیه. ده نفر از مردهای قصر کاسته میشه و غیبشون می‌زنه و ما حتی نمی‌دونیم کجا میرن و چی میشن؟ الان سه روزی میشه این اتفاق‌ها افتادن. تو واقعاً خبری نداشتی؟
کلافه پوفی کشیدم و چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:
- اوه نه. این روزها اصلاً حواسم به خودم هم نیست چه برسه به قصر.
لوسی لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم زودتر حالت بهتر شه من دیگه برم.
سری تکون میدم و میرم تا به ملکه سری بزنم.
رسیدم به در اتاقش، ندیمه‌ها بهش گفتن که من اومدم و وقتی اجازه داد، داخل اتاقش شدم.
پرده توری طوسی رو از جلوم کنار زدم و رفتم داخل.
آرتمیس جلوی قاب عکس خانوادگی‌شون که رو دیوار بود، ایستاده بود و داشت خیره نگاهش می‌کرد.
کمی بعد برگشت سمت من، برای لحظه‌ای فقط، نه بیشتر، احساس کردم خشم و عصبانیتی رو توی چشم‌هاش دیدم که بیشتر به نگاهی پر از کینه و نفرت شباهت داشت و بابد اعتراف کنم که برام خیلی ترسناک بود، اما بعد لبخندی زد و اون خشمِ توی چشم‌هاش ناپدید شد و گفت:‌
- خوش اومدی ویو.
تعجب کرده بودم از این کارش، انگار نه انگار که که چند لحظه‌ی پیش اون خشم و کینه توی نگاهش بود.
لبخند زورکی زدم و رفت نشست روی صندلی مخصوصش.
من هم رفتم روی صندلی روبه‌روش نشستم.
با استرس و شوریده خاطر گفت:
- خیلی حالم خرابه و نگرانم ویو. احساس می‌کنم همه‌ی این کارها زیر سر گله گرگینه‌هاست.
با جدیت جواب دادم:
- نه بانوی من! من فکر نمی‌کنم زیر سر گله گرگینه‌ها باشه. اگه زیر سر اون‌ها بود چرا فقط از مردها خبری نیست؟
با تعجب گفت:
- خب تو از کجا می‌دونی؟ پس تقصیر کی می‌تونه باشه؟ ما دشمنی جز گله گرگینه‌ها نداریم.
دوباره گفتم:
- یک نفر یا شاید هم چند نفر دارن با ما بازی می‌کنن. اگر اشتباه نکنم مردهای قصر رو می‌دزدن و اون‌ها رو قربانی می‌کنن. فقط هم مردها، زن‌ها نه! من که این‌جوری حدس می‌زنم.
کمی فکر کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:
- درسته حق باتوعه، ما حتی نمی‌دونیم یک نفره یا چند نفرن. هر چقدر هم دنبال اون شخص می‌گردیم که بفهمیم کی می‌تونه باشه که مردها رو می‌دزده، پیداش نمی‌کنیم.
با همون جدیت ادامه دادم:
- این معلومه پیدا کردنش به این راحتی‌ها هم نیست.

***

یک ماهی از اون اتفاق ناپدید شدن مردها می‌گذره. هنوز هم که هنوزه هرشب یک یا چند تا مرد توی یک شب ناپدید میشن و معلوم نیست کاره کیه؟
هر چقدر افراد ملکه دنبال قربانی‌ها یا حداقل جسدها می‌گشتن، چیزی نبود که نبود. هر چقدر دنبال اون یه نفر گشتن، هیچ اثری ازش نبود.
حتی یک شب ملکه با چند نفر هماهنگ کرد که تو اتاق مردها نگهبانی ب*دن و هر اتفاقی افتاد گزارش ب*دن و اون طرف مشکوک رو دستگیر کنن، اما جای جالبش این‌جاست! نگهبان‌ها هم وقتی که رفته بودن نگهبانی ب*دن تا هرچی شد خبر ب*دن، همون شب ناپدید میشن و غیبشون می‌زنه و هیچ‌کس از اون نگهبان‌ها هم خبری نداره. متأسفانه همه نگهبان‌های ما مرد بودن.
ملکه بخاطر این جریان خیلی آزرده خاطر و غضبناک بود.
یک ماهی بود می‌رفتم جنگل و شکار می‌کردم؛ ولی خبری از اریک نبود.
احساس می‌کردم از وقتی که دیگه اریک رو ندیدم، زندگی برام کسل کننده شده و یه چیزی انگاری کمه.
احساس بدی داشتم دلم می‌خواست باز هم بیاد یا ببینمش، حتی شده از دور، اما وقتی یادم می‌اومد بهم به دروغ گفته بود عضو هیچ گله‌ای نیست، عصبی می‌شدم.
شب‌ها هرموقع که می‌رفتم شکار، اریک نبود و نبودش حس میشد.
از یه طرف هم ازش بی‌خبر بودم حرصم می‌گرفت.
دلیل داشتن این حس‌های مزخرف و پیچیده رو هم نمی‌دونستم و این بیش از بیش به کلافه‌گیم می‌افزود.
از خودم عصبی بودم که چرا باید اریک انقدر برام مهم باشه؟ یه گرگینه‌ی مزخرف که بهم دروغ هم گفت.
از خودم سر در نمی‌آوردم.
هیچ‌وقت این‌جوری نشده بودم، هیچ‌وقت.
این حس‌های احمقانه و عجیب برام قابل درک نبودن.
بگذریم، تنها وجه مثبتی که این یک ماه داشت این بود که ویلیام هر روز بهم سر میزد و با شوخی‌ها و خاطرات خنده‌دارش من رو می‌خندوند و تا مرز دل‌درد پیش می‌برد.
پسر خیلی خوبی بود برخلاف اون اوایل، که من رو تبدیل به خون‌آشام کرده بود، فکر می‌کردم یه پسر وحشی و مغروریه، اما اشتباه می‌کردم اون یه پسر فوق‌العاده بود.

کد:
لوسی سری تکون داد و گفت:
- درسته شاید همون‌طور که تو میگی باشه، اما نمی‌دونم چرا تا حالا خبری از جسدها نیست. ملکه واقعاً کلافه و عصبانیه. ده نفر از مردهای قصر کاسته میشه و غیبشون می‌زنه و ما حتی نمی‌دونیم کجا میرن و چی میشن؟ الان سه روزی میشه این اتفاق‌ها افتادن. تو واقعاً خبری نداشتی؟
کلافه پوفی کشیدم و چشم‌هام رو مالش دادم و گفتم:
- اوه نه. این روزها اصلاً حواسم به خودم هم نیست چه برسه به قصر.
لوسی لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم زودتر حالت بهتر شه من دیگه برم.
سری تکون میدم و میرم تا به ملکه سری بزنم.
رسیدم به در اتاقش، ندیمه‌ها بهش گفتن که من اومدم و وقتی اجازه داد، داخل اتاقش شدم.
پرده توری طوسی رو از جلوم کنار زدم و رفتم داخل.
آرتمیس جلوی قاب عکس خانوادگی‌شون که رو دیوار بود، ایستاده بود و داشت خیره نگاهش می‌کرد.
کمی بعد برگشت سمت من، برای لحظه‌ای فقط، نه بیشتر، احساس کردم خشم و عصبانیتی رو توی چشم‌هاش دیدم که بیشتر به نگاهی پر از کینه و نفرت شباهت داشت و بابد اعتراف کنم که برام خیلی ترسناک بود، اما بعد لبخندی زد و اون خشمِ توی چشم‌هاش ناپدید شد و گفت:‌
- خوش اومدی ویو.
تعجب کرده بودم از این کارش، انگار نه انگار که که چند لحظه‌ی پیش اون خشم و کینه توی نگاهش بود.
لبخند زورکی زدم و رفت نشست روی صندلی مخصوصش.
من هم رفتم روی صندلی روبه‌روش نشستم.
با استرس و شوریده خاطر گفت:
- خیلی حالم خرابه و نگرانم ویو. احساس می‌کنم همه‌ی این کارها زیر سر گله گرگینه‌هاست.
با جدیت جواب دادم:
- نه بانوی من! من فکر نمی‌کنم زیر سر گله گرگینه‌ها باشه. اگه زیر سر اون‌ها بود چرا فقط از مردها خبری نیست؟
با تعجب گفت:
- خب تو از کجا می‌دونی؟ پس تقصیر کی می‌تونه باشه؟ ما دشمنی جز گله گرگینه‌ها نداریم.
دوباره گفتم:
- یک نفر یا شاید هم چند نفر دارن با ما بازی می‌کنن. اگر اشتباه نکنم مردهای قصر رو می‌دزدن و اون‌ها رو قربانی می‌کنن. فقط هم مردها، زن‌ها نه! من که این‌جوری حدس می‌زنم.
کمی فکر کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:
- درسته حق باتوعه، ما حتی نمی‌دونیم یک نفره یا چند نفرن. هر چقدر هم دنبال اون شخص می‌گردیم که بفهمیم کی می‌تونه باشه که مردها رو می‌دزده، پیداش نمی‌کنیم.
با همون جدیت ادامه دادم:
- این معلومه پیدا کردنش به این راحتی‌ها هم نیست.

***

یک ماهی از اون اتفاق ناپدید شدن مردها می‌گذره. هنوز هم که هنوزه هرشب یک یا چند تا مرد توی یک شب ناپدید میشن و معلوم نیست کاره کیه؟
هر چقدر افراد ملکه دنبال قربانی‌ها یا حداقل جسدها می‌گشتن، چیزی نبود که نبود. هر چقدر دنبال اون یه نفر گشتن، هیچ اثری ازش نبود.
حتی یک شب ملکه با چند نفر هماهنگ کرد که تو اتاق مردها نگهبانی ب*دن و هر اتفاقی افتاد گزارش ب*دن و اون طرف مشکوک رو دستگیر کنن، اما جای جالبش این‌جاست! نگهبان‌ها هم وقتی که رفته بودن نگهبانی ب*دن تا هرچی شد خبر ب*دن، همون شب ناپدید میشن و غیبشون می‌زنه و هیچ‌کس از اون نگهبان‌ها هم خبری نداره. متأسفانه همه نگهبان‌های ما مرد بودن.
ملکه بخاطر این جریان خیلی آزرده خاطر و غضبناک بود.
یک ماهی بود می‌رفتم جنگل و شکار می‌کردم؛ ولی خبری از اریک نبود.
احساس می‌کردم از وقتی که دیگه اریک رو ندیدم، زندگی برام کسل کننده شده و یه چیزی انگاری کمه.
احساس بدی داشتم دلم می‌خواست باز هم بیاد یا ببینمش، حتی شده از دور، اما وقتی یادم می‌اومد بهم به دروغ گفته بود عضو هیچ گله‌ای نیست، عصبی می‌شدم.
شب‌ها هرموقع که می‌رفتم شکار، اریک نبود و نبودش حس میشد.
از یه طرف هم ازش بی‌خبر بودم حرصم می‌گرفت.
دلیل داشتن این حس‌های مزخرف و پیچیده رو هم نمی‌دونستم و این بیش از بیش به کلافه‌گیم می‌افزود.
از خودم عصبی بودم که چرا باید اریک انقدر برام مهم باشه؟ یه گرگینه‌ی مزخرف که بهم دروغ هم گفت.
از خودم سر در نمی‌آوردم.
هیچ‌وقت این‌جوری نشده بودم، هیچ‌وقت.
این حس‌های احمقانه و عجیب برام قابل درک نبودن.
بگذریم، تنها وجه مثبتی که این یک ماه داشت این بود که ویلیام هر روز بهم سر میزد و با شوخی‌ها و خاطرات خنده‌دارش من رو می‌خندوند و تا مرز دل‌درد پیش می‌برد.
پسر خیلی خوبی بود برخلاف اون اوایل، که من رو تبدیل به خون‌آشام کرده بود، فکر می‌کردم یه پسر وحشی و مغروریه، اما اشتباه می‌کردم اون یه پسر فوق‌العاده بود.

#بطن_دالان_تاریکی
#به‌قلم_فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا