پارت_179
«عماد»
به لباس فرم روی چوب لباسی اتاقم خیره شدم. لباس پلیس! یک پلیس که بیست و چهار سال خدمت کردم تا عدالت و نظم برقرار باشه اما چیزی که نصیبم شد و زندگیم رو جهنم کرد بیعدالتی بود. این لباس دیگه به چه دردم میخورد جز اینکه منو یاد خاطرات بدم میانداخت یاد تمام سالهایی که خون دل خوردم...