کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_169

«تیرداد»

نزدیکای صبح بود که رسیدیم گرگان؛ بعد از کمی استراحت حرکت کردیم سمت مرز. کامیونی که توش محموله‌ی شیشه بود جلوتر از ما حرکت می‌کرد و ما هم تو ماشین پشت سرش می‌رفتیم، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونی که سیروس باهاش هماهنگ کرده بود بیاد و محموله‌ی شیشه و ما رو با خودش ببره ارمنستان، این هارو ملودی گفت! از وقتی که دیشب حرکت کرده بودیم سیروس بیشتر از ده بار زنگ‌زده بود و اوضاع رو چک کرده بود وقتی تو راه به هر‌ایست بازرسی می‌رسیدیم بدون هیچ بازرسی کردنی راه رو برامون باز می‌کردن. مشخص بود سیروس خوب چپشون رو پر کرده بود. خلافِ اینکه تا لحظاتی دیگه محموله‌ش به فنا می‌رفت. تقریباً چند میلیارد مواد می‌فرستاد ارمنستان و واسه گرم به گِرَمش برنامه چیده بود. همین طور که داشتیم حرکت می‌کردیم‌یه کامیون از روبه‌رو اومد و چراغ داد که بایستید، با دیدن کامیون لبخندی رو لبام نقش بست. ملودی به شاهرخ که پشت رول بود، گفت:
- به راننده‌مون علامت بده وایسته خودتم بزن کنار!
کاری که گفت رو شاهرخ انجام داد و بعد از این‌که کامیونِ سیروس‌ایستاد، ماشین رو‌یه گوشه پارک کرد. ملودی تفنگش رو گذاشت پشت کمرش و گفت:
- بچه‌ها حواستون رو خوب جمع کنین، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونِ ارمنی بیاد ولی این کامیون مشکوکه الان اومده!
این رو گفت و از ماشین پیاده شد منو شاهرخ و راننده‌ی سیروس هم پیاده شدیم، پنج نفری که تو کامیون روبه رویی بودن با سروکله‌ی پیچیده و آرپیجی پیاده شدن اومدن سمت ما! ملودی رو به اون پنج نفر گفت:
- شما کی هستین چی می‌خواین؟
یکی‌شون گفت:
- کاری باهاتون نداریم البته اگه ز*ب*ون آدمیزاد حالیتون بشه.
- هه! پس خودی نیستین؛ چی می‌خواین؟
- هرچی تو این کامیونه!
ملودی خندید و گفت:
- همه‌ش رو می‌خواین؟ می‌ترسم‌یه وقت رودل کنین!
- نگران نباش با ماست می‌خوریم.
ملودی به من و شاهرخ اشاره‌ای داد و خودش دستش رو کرد پشت کمرش تفنگش رو در بیاره که اون مَرده گفت:
- بهتره کار عجولانه‌ای نکنی، می‌بینی که تعداد ما بیشتر از شماست البته شما سه تا می‌شین چون این راننده‌تون بعید می‌دونم کاره‌ای باشه.
- نمی‌ذارم حتی چشمتون به این محموله بیوفته.

ملودی بعد از این حرفش سریع تفنگش رو برداشت و شلیک کرد اما برخلاف تصورش هیچ گلوله‌ای از تفنگش خارج نشد چون من قبلاً یکم کرم ریخته بودم! ملودی اولش با تعجب به تفنگ نگاهی کرد و بعد با عصبانیت پرتش کرد رو زمین و به من شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ تفنگش رو در آورد و نشونه گرفت سمت اون پنج نفر منم واسه این‌که طبیعی جلوه بدم تفنگم رو به نشونه‌ی شلیک در آوردم.
- تفنگاتون رو غلاف کنین، دیگه نمی‌رسین به پامون.
و سه نفر از اون افراد دویدن و با آرپیجی نشونه گرفتن رو سرِ ما و راننده کامیون، اون دو نفر دیگه هم شروع کردن به خالی کردنِ کامیون سیروس و کل محموله رو بارِ کامیون خودشون زدن. یکم بعد کارشون که تموم شد همه‌شون سوار کامیون‌شون شدن و یکی‌شون گفت:
- دست بالای دست زیاده یادت نره!
این رو گفت و پشت رول نشست و سریع حرکت کردن ملودی از عصبانیت نعره‌ای کشید و تفنگ شاهرخ رو از دستشون گرفت و شلیک کرد به طرف کامیون اما کامیون انقدر دور شده بود که گلوله‌ها بهش اصابت نکردن. ملودی تفنگ رو پرت کرد و گفت:
- تو روز روشن محموله رو بردن و ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم! لعنت بهتون پس شما بی‌عرضه‌ها به درد لای جرز می‌خورین؟
و باز فریاد بلندی از سر عصبانیت کشید وقتی حرصش خالی شد، گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:
- بهتره همین الان به سیروس خبر بدم چه گندی زدیم خودش اگه زودتر بفهمه پدرمون رو سر قبرمون می‌شونه!
شماره‌ی سیروس رو گرفت و چند لحظه بعد گفت:
- سیروس خان! ... چی؟ جدی می‌گی؟ ماشیناتون آتیش گرفتن؟
با شنیدن این جمله ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبام، من و بابا کارمون رو خوب انجام دادیم!

کد:
«تیرداد»

نزدیکای صبح بود که رسیدیم گرگان؛ بعد از کمی استراحت حرکت کردیم سمت مرز. کامیونی که توش محموله‌ی شیشه بود جلوتر از ما حرکت می‌کرد و ما هم تو ماشین پشت سرش می‌رفتیم، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونی که سیروس باهاش هماهنگ کرده بود بیاد و محموله‌ی شیشه و ما رو با خودش ببره ارمنستان، این هارو ملودی گفت! از وقتی که دیشب حرکت کرده بودیم سیروس بیشتر از ده بار زنگ‌زده بود و اوضاع رو چک کرده بود وقتی تو راه به هر‌ایست بازرسی می‌رسیدیم بدون هیچ بازرسی کردنی راه رو برامون باز می‌کردن. مشخص بود سیروس خوب چپشون رو پر کرده بود. خلافِ اینکه تا لحظاتی دیگه محموله‌ش به فنا می‌رفت. تقریباً چند میلیارد مواد می‌فرستاد ارمنستان و واسه گرم به گِرَمش برنامه چیده بود. همین طور که داشتیم حرکت می‌کردیم‌یه کامیون از روبه‌رو اومد و چراغ داد که بایستید، با دیدن کامیون لبخندی رو لبام نقش بست. ملودی به شاهرخ که پشت رول بود، گفت:
- به راننده‌مون علامت بده وایسته خودتم بزن کنار!
کاری که گفت رو شاهرخ انجام داد و بعد از این‌که کامیونِ سیروس‌ایستاد، ماشین رو‌یه گوشه پارک کرد. ملودی تفنگش رو گذاشت پشت کمرش و گفت:
- بچه‌ها حواستون رو خوب جمع کنین، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونِ ارمنی بیاد ولی این کامیون مشکوکه الان اومده!
این رو گفت و از ماشین پیاده شد منو شاهرخ و راننده‌ی سیروس هم پیاده شدیم، پنج نفری که تو کامیون روبه رویی بودن با سروکله‌ی پیچیده و آرپیجی پیاده شدن اومدن سمت ما! ملودی رو به اون پنج نفر گفت:
- شما کی هستین چی می‌خواین؟
یکی‌شون گفت:
- کاری باهاتون نداریم البته اگه ز*ب*ون آدمیزاد حالیتون بشه.
- هه! پس خودی نیستین؛ چی می‌خواین؟
- هرچی تو این کامیونه!
ملودی خندید و گفت:
- همه‌ش رو می‌خواین؟ می‌ترسم‌یه وقت رودل کنین!
- نگران نباش با ماست می‌خوریم.
ملودی به من و شاهرخ اشاره‌ای داد و خودش دستش رو کرد پشت کمرش تفنگش رو در بیاره که اون مَرده گفت:
- بهتره کار عجولانه‌ای نکنی، می‌بینی که تعداد ما بیشتر از شماست البته شما سه تا می‌شین چون این راننده‌تون بعید می‌دونم کاره‌ای باشه.
- نمی‌ذارم حتی چشمتون به این محموله بیوفته.

ملودی بعد از این حرفش سریع تفنگش رو برداشت و شلیک کرد اما برخلاف تصورش هیچ گلوله‌ای از تفنگش خارج نشد چون من قبلاً یکم کرم ریخته بودم! ملودی اولش با تعجب به تفنگ نگاهی کرد و بعد با عصبانیت پرتش کرد رو زمین و به من شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ تفنگش رو در آورد و نشونه گرفت سمت اون پنج نفر منم واسه این‌که طبیعی جلوه بدم تفنگم رو به نشونه‌ی شلیک در آوردم.
- تفنگاتون رو غلاف کنین، دیگه نمی‌رسین به پامون.
و سه نفر از اون افراد دویدن و با آرپیجی نشونه گرفتن رو سرِ ما و راننده کامیون، اون دو نفر دیگه هم شروع کردن به خالی کردنِ کامیون سیروس و کل محموله رو بارِ کامیون خودشون زدن. یکم بعد کارشون که تموم شد همه‌شون سوار کامیون‌شون شدن و یکی‌شون گفت:
- دست بالای دست زیاده یادت نره!
این رو گفت و پشت رول نشست و سریع حرکت کردن ملودی از عصبانیت نعره‌ای کشید و تفنگ شاهرخ رو از دستشون گرفت و شلیک کرد به طرف کامیون اما کامیون انقدر دور شده بود که گلوله‌ها بهش اصابت نکردن. ملودی تفنگ رو پرت کرد و گفت:
- تو روز روشن محموله رو بردن و ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم! لعنت بهتون پس شما بی‌عرضه‌ها به درد لای جرز می‌خورین؟
و باز فریاد بلندی از سر عصبانیت کشید وقتی حرصش خالی شد، گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:
- بهتره همین الان به سیروس خبر بدم چه گندی زدیم خودش اگه زودتر بفهمه پدرمون رو سر قبرمون می‌شونه!
شماره‌ی سیروس رو گرفت و چند لحظه بعد گفت:
- سیروس خان! ... چی؟ جدی می‌گی؟ ماشیناتون آتیش گرفتن؟
با شنیدن این جمله ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبام، من و بابا کارمون رو خوب انجام دادیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_170

«ملودی»

به لطف گندی که امروز صبح زدیم؛ آخ وقتی یادش میوفتم از عصبانیت دلم می‌خواد‌یه گلوله تو سر تیرداد و یکی تو مخ شاهرخ خالی کنم که نتونستن هیچ غلطی بکنن. تو روز روشن کل محموله رو جلو چشمامون بردن و هیچ کاری از دستمون برنیومد لعنتی، وقتی سیروس گفت پارکینگش آتیش گرفته و کل ماشیناشون سوخته و بی‌اندازه اعصبانی بود من جرات نکردم خبر دزدیده شدن محموله رو هم بهش بگم وگرنه معلوم نبودم چیکار کنه! راننده رو فرستادم رفت و خودم و تیرداد و شاهرخ هم از مرز رد شدیم و رفتیم تو خاک ارمنستان. به لطف پولی که سیروس به مرزبان‌ها داده بود هیچکدوم‌شون جلومون رو نگرفتن و به راحتی از مرز رد شدیم هر چندم به جز ورود غیرقانونیه خودمون، هیچ حمل قاچاقی نداشتیم. وقتی چند ساعت پیش رسیدیم ماشین رو‌یه جایی گذاشتیم چونکه مجوز ورود نداشت و از همه مهم‌تر قاچاقی آورده بودیمش تو ارمنستان، ‌یه ماشین قراضه‌ی پراید بود که دیگه قیدش رو زدیم. پولامون رو بردیم صرافی چنج زدیم و بعدش به سمت ایروان حرکت کردیم. باید‌یه چند روز بیشتر ارمنستان بمونیم تا سیروس آتیشش بخوابه وگرنه اگه با گندی که زدیم برگردیم کشتن تو شاخمونه، اونم بعد از این‌که ماشیناش آتیش گرفته حالا اگه بدونه محموله‌ش هم گیر راهزن‌ها افتاده نورعلی‌نور میشه! ولی من هنوز نفهمیدم چطوری پارکینگ آتیش گرفت خیلی عجیبه تو عمارت حداقل بیست تا نگهبان هست و همشونم شب‌ها عین جغد بیدارن، بعد‌یهو پارکینگ آتیش بگیره خیلی به نظرم مشکوکه حالا بی‌شک کل ماشین‌های سیروس سوخته که حداقل خسارتی که بهش خورده ده بیست میلیاردی میشه این ضرر‌یه طرف و ضرر محموله‌ای هم که از دستش رفت‌یه طرف! واویلا سیروس اگه از اعصبانیتش مثل قبل کل کارکنان عمارت رو نکُشه خیلیه. باز خوب شد عمارت آتیش نگرفت و فقط پارکینگ سوخت، به خیر بگذره این همه شر‌ایشالله از شر سیروس هم در‌امان بمونیم.
ولی من بیشتر از اینکه ترسِ سیروس قلبم رو بلرزونه تو این فکر بودم که چطوری تفنگی رو که قبل از حرکتم پر گلوله کردم‌یهو خالی شد اگه اون تفنگ پر بود محال بود که محموله گیر بیوفته؛ یعنی کی به تفنگم دست‌زده و خالیش کرده این خیلی عجیبه و اینکه دقیقاً تو همون ساعتی که ما نزدیکِ مرز بودیم راهزن‌ها سر رسیدن و عجیب‌تر اینکه دقیقاً همون شبی که تو عمارت بادیگاردِ کمتری بود و من اونجا نبودم پارکینگ آتیش گرفت اینا همش برام سؤال شده بود و مثل‌یه پازلِ بهم ریخته سر در گمم می‌کرد.
حتی نمی‌دونستم به کی باید شک کنم، تیرداد و شاهرخ که با من بودن پس نمی‌تونه کار این‌ها باشه هرچندم اگه با من نبودن به شاهرخ که هیچ شکی نداشتم ولی تیرداد یکم کارهاش برام مشکوکه اما بیشتر از اینکه پسرِ مرموزی باشه‌یه پسر کنجکاو و بازیگوشه که اصلاً نمی‌شه بهش مشکوک شد، البته باید به شکِ خودمم شک کنم کلاً گیج و منگم و مغزم اِرور داده دیگه به راحتی نمی‌تونم مثل قبل پازل‌های بهم ریخته‌ی ذهنم رو مرتب کنم؛ یعنی الان این خرابکاری‌ها زیر سر کیه؟ اگه بفهمم قبل از سیروس پو*ست از سرش می‌کنم. تو افکار خودم غرق بودم که راننده‌ی ارمنی به ز*ب*ون انگلیسی گفت:
- رسیدیم!
تشکری کردم و از ماشین پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم، شاهرخ و تیرداد وسایلام رو برداشتن و به طرف همون آدرسی که سیروس بهمون داده بود رفتیم؛ مطمئن نبودم میلا اینجا زندگی می‌کنه یا نه ولی چون می‌خواستم ساغر رو سورپرایز کنم بهش زنگ نزدم که آدرس دقیقاً رو بگیرم ازش؛ حالا کاش خونه‌ی میلا همین‌جا باشه که مجبور نشم بخاطر آدرس سورپرایز رو کنسل کنم. داشتیم تو محله قدم میزدیم که کل آدمایی که در رفت و آمد بودن‌یه جور عجیبی بهمون نگاه می‌کردن، فکر کنم فهمیده بودن ارمنی نیستیم چون نه رنگ پوستمون و نه شکل و قیافه‌مون به ارمنی‌ها می‌خورد، اکثر ارمنی‌ها پوستشون خیلی سفید بود و چهره‌شون مثل اروپایی‌ها بود ولی ما همه‌مون گندمی بودیم با قیافه‌های شرقی؛ نمی‌دونم شایدم‌یه چیز دیگه‌ای واسه‌شون عجیب بود که این‌طور نگامون می‌کردن ولی من‌یه هودی و‌یه جین پوشیده بودم و شال هم سرم نبود دیگه موندم این‌ها به چی این‌جوری نگاه می‌کنن. بی‌خیال‌شون شدم و به راهم ادامه دادم که شاهرخ گفت:
- خانم شما مطمئنید خونه‌ی میلا اینجا باشه؟
- نه ولی‌امیدوارم.
تیرداد: خوب چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟
- چون دلم نمی‌خواد.
تیرداد بهم چپ چپ نگاه کرد و به راهش ادامه داد که از این حرکتش خندیدم، ولی بعدِ اون همه اعصبانیتی که داشتم این خنده وقعا مسخره بود. دهنم رو بستم و بی‌صدا قدم برداشتم کمی بعد رسیدیم در خونه‌ی میلا و به آدرس توی دستم نگاهی انداختم دیدم آره درست اومدم لبخندی زدم و دستم رو می‌خواستم بذارم رو زنگ که تیرداد گفت:
- در بازه خب.
متوجه شدم درِ حیاط نیمه بازه! با کنجکاوی رفتم تو و شاهرخ و تیرداد هم پشت سرم اومدن! با دیدن میلا سریع شناختمش که پشت به ما داشت با تلفن حرف میزد، چون به انگلیسی صحبت می‌کرد دست و پا شکسته‌یه چیزایی فهمیدم!
- بهت می‌گم پنج شش روزه که دارم دنبالشون می‌گردم هیچ خبری ازشون نیست... چرا حرف حالیت نمی‌شه اگه پیش پلیس برم خودم و دستگیر می‌کنن، نمی‌دونم! خیلی می‌ترسم اگه خواهر و برادرش بفهمن ساغر گمشده معلوم نیست با من چیکار کنن مطمئنم از دستشون در‌امان نیستم.
با شنیدنِ این حرف مغزم آتیش گرفت.

کد:
«ملودی»

به لطف گندی که امروز صبح زدیم؛ آخ وقتی یادش میوفتم از عصبانیت دلم می‌خواد‌یه گلوله تو سر تیرداد و یکی تو مخ شاهرخ خالی کنم که نتونستن هیچ غلطی بکنن. تو روز روشن کل محموله رو جلو چشمامون بردن و هیچ کاری از دستمون برنیومد لعنتی، وقتی سیروس گفت پارکینگش آتیش گرفته و کل ماشیناشون سوخته و بی‌اندازه اعصبانی بود من جرات نکردم خبر دزدیده شدن محموله رو هم بهش بگم وگرنه معلوم نبودم چیکار کنه! راننده رو فرستادم رفت و خودم و تیرداد و شاهرخ هم از مرز رد شدیم و رفتیم تو خاک ارمنستان. به لطف پولی که سیروس به مرزبان‌ها داده بود هیچکدوم‌شون جلومون رو نگرفتن و به راحتی از مرز رد شدیم هر چندم به جز ورود غیرقانونیه خودمون، هیچ حمل قاچاقی نداشتیم. وقتی چند ساعت پیش رسیدیم ماشین رو‌یه جایی گذاشتیم چونکه مجوز ورود نداشت و از همه مهم‌تر قاچاقی آورده بودیمش تو ارمنستان، ‌یه ماشین قراضه‌ی پراید بود که دیگه قیدش رو زدیم. پولامون رو بردیم صرافی چنج زدیم و بعدش به سمت ایروان حرکت کردیم. باید‌یه چند روز بیشتر ارمنستان بمونیم تا سیروس آتیشش بخوابه وگرنه اگه با گندی که زدیم برگردیم کشتن تو شاخمونه، اونم بعد از این‌که ماشیناش آتیش گرفته حالا اگه بدونه محموله‌ش هم گیر راهزن‌ها افتاده نورعلی‌نور میشه! ولی من هنوز نفهمیدم چطوری پارکینگ آتیش گرفت خیلی عجیبه تو عمارت حداقل بیست تا نگهبان هست و همشونم شب‌ها عین جغد بیدارن، بعد‌یهو پارکینگ آتیش بگیره خیلی به نظرم مشکوکه حالا بی‌شک کل ماشین‌های سیروس سوخته که حداقل خسارتی که بهش خورده ده بیست میلیاردی میشه این ضرر‌یه طرف و ضرر محموله‌ای هم که از دستش رفت‌یه طرف! واویلا سیروس اگه از اعصبانیتش مثل قبل کل کارکنان عمارت رو نکُشه خیلیه. باز خوب شد عمارت آتیش نگرفت و فقط پارکینگ سوخت، به خیر بگذره این همه شر‌ایشالله از شر سیروس هم در‌امان بمونیم.
ولی من بیشتر از اینکه ترسِ سیروس قلبم رو بلرزونه تو این فکر بودم که چطوری تفنگی رو که قبل از حرکتم پر گلوله کردم‌یهو خالی شد اگه اون تفنگ پر بود محال بود که محموله گیر بیوفته؛ یعنی کی به تفنگم دست‌زده و خالیش کرده این خیلی عجیبه و اینکه دقیقاً تو همون ساعتی که ما نزدیکِ مرز بودیم راهزن‌ها سر رسیدن و عجیب‌تر اینکه دقیقاً همون شبی که تو عمارت بادیگاردِ کمتری بود و من اونجا نبودم پارکینگ آتیش گرفت اینا همش برام سؤال شده بود و مثل‌یه پازلِ بهم ریخته سر در گمم می‌کرد.
حتی نمی‌دونستم به کی باید شک کنم، تیرداد و شاهرخ که با من بودن پس نمی‌تونه کار این‌ها باشه هرچندم اگه با من نبودن به شاهرخ که هیچ شکی نداشتم ولی تیرداد یکم کارهاش برام مشکوکه اما بیشتر از اینکه پسرِ مرموزی باشه‌یه پسر کنجکاو و بازیگوشه که اصلاً نمی‌شه بهش مشکوک شد، البته باید به شکِ خودمم شک کنم کلاً گیج و منگم و مغزم اِرور داده دیگه به راحتی نمی‌تونم مثل قبل پازل‌های بهم ریخته‌ی ذهنم رو مرتب کنم؛ یعنی الان این خرابکاری‌ها زیر سر کیه؟ اگه بفهمم قبل از سیروس پو*ست از سرش می‌کنم. تو افکار خودم غرق بودم که راننده‌ی ارمنی به ز*ب*ون انگلیسی گفت:
- رسیدیم!
تشکری کردم و از ماشین پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم، شاهرخ و تیرداد وسایلام رو برداشتن و به طرف همون آدرسی که سیروس بهمون داده بود رفتیم؛ مطمئن نبودم میلا اینجا زندگی می‌کنه یا نه ولی چون می‌خواستم ساغر رو سورپرایز کنم بهش زنگ نزدم که آدرس دقیقاً رو بگیرم ازش؛ حالا کاش خونه‌ی میلا همین‌جا باشه که مجبور نشم بخاطر آدرس سورپرایز رو کنسل کنم. داشتیم تو محله قدم میزدیم که کل آدمایی که در رفت و آمد بودن‌یه جور عجیبی بهمون نگاه می‌کردن، فکر کنم فهمیده بودن ارمنی نیستیم چون نه رنگ پوستمون و نه شکل و قیافه‌مون به ارمنی‌ها می‌خورد، اکثر ارمنی‌ها پوستشون خیلی سفید بود و چهره‌شون مثل اروپایی‌ها بود ولی ما همه‌مون گندمی بودیم با قیافه‌های شرقی؛ نمی‌دونم شایدم‌یه چیز دیگه‌ای واسه‌شون عجیب بود که این‌طور نگامون می‌کردن ولی من‌یه هودی و‌یه جین پوشیده بودم و شال هم سرم نبود دیگه موندم این‌ها به چی این‌جوری نگاه می‌کنن. بی‌خیال‌شون شدم و به راهم ادامه دادم که شاهرخ گفت:
- خانم شما مطمئنید خونه‌ی میلا اینجا باشه؟
- نه ولی‌امیدوارم.
تیرداد: خوب چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟
- چون دلم نمی‌خواد.
تیرداد بهم چپ چپ نگاه کرد و به راهش ادامه داد که از این حرکتش خندیدم، ولی بعدِ اون همه اعصبانیتی که داشتم این خنده وقعا مسخره بود. دهنم رو بستم و بی‌صدا قدم برداشتم کمی بعد رسیدیم در خونه‌ی میلا و به آدرس توی دستم نگاهی انداختم دیدم آره درست اومدم لبخندی زدم و دستم رو می‌خواستم بذارم رو زنگ که تیرداد گفت:
- در بازه خب.
متوجه شدم درِ حیاط نیمه بازه! با کنجکاوی رفتم تو و شاهرخ و تیرداد هم پشت سرم اومدن! با دیدن میلا سریع شناختمش که پشت به ما داشت با تلفن حرف میزد، چون به انگلیسی صحبت می‌کرد دست و پا شکسته‌یه چیزایی فهمیدم!
- بهت می‌گم پنج شش روزه که دارم دنبالشون می‌گردم هیچ خبری ازشون نیست... چرا حرف حالیت نمی‌شه اگه پیش پلیس برم خودم و دستگیر می‌کنن، نمی‌دونم! خیلی می‌ترسم اگه خواهر و برادرش بفهمن ساغر گمشده معلوم نیست با من چیکار کنن مطمئنم از دستشون در‌امان نیستم.
با شنیدنِ این حرف مغزم آتیش گرفت.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_171

«هاتف»

تو حیاط‌ایستاده بودم و آتش نشانی، آتیش پارکینگ رو خاموش می‌کرد. هر هفتا ماشین خارجی سیروس تو آتیش سوخته بود و تبدیل به چندتا آهن قراضه شده بود! دیوار عمارت هم که طرف پارکینگ بود تا نصفه‌ش سیاه شده بود. تو عمارت بلبشو بود و همه‌ی خدمتکار‌ها و نگهبان‌ها از ترس دور و بر سیروس نمی‌رفتن؛ سیروس خون از چشماش می‌بارید‌یه گوشه‌ایستاده بود و به لاشه‌ی ماشین‌ها زل‌زده بود، با هیچ‌کس دعوا نکرده بود و کوچک‌ترین حرفی هم از موقع آتیش سوزی تا حالا نزده بود و این بیشتر منو می‌ترسوند وقتایی که سکوت می‌کرد بعدش خون به پا می‌کرد واقعاً این سکوتش ترسناک بود. بوی دود ریه هام رو پر کرد و به سرفه افتادم! لعنتی دود غلیظی هم راه افتاده بود که نفس کشیدن رو سخت می‌کرد، جلو دهانم رو گرفتم و رفتم توی اتاقم. چند بار سرفه‌های عمیق کردم و‌یه لیوان آب خوردم. کل تنم بوی دود گرفته بود و حالم و بهم میزد رفتم توی حموم؛ لباسم رو در آوردم و زیر دوش آب‌ایستادم. همون‌طور که داشتم خودم رو می‌شستم دیدم کف حموم پر از خونه و طعم خون رو تو دهانم حس کردم، دست کشیدم تو صورتم که متوجه شدم بازم خون دماغ شدم خدایا چرا این مریضی دست از سرم برنمی‌داره تا کی باید باهاش جون بدم تا کی تحملش کنم بدترین درد و عذابم اینه که خونواده ندارم وگرنه تا الان مریضیم خوب شده بود.
از دست دادنِ دریام‌یه طرف این مریضی هم‌یه طرف، حال خ*را*ب روحیمم طرف دیگه! خدا کنه با این درد بمیرم لااقل تو اون دنیا دریا رو می‌بینم آخ که چقدر باهاش حرف‌های ناگفته دارم از این‌که وقتی بهم پیشنهاد داد فرار کنیم به حرفش گوش نکردم وگرنه الان دریا زنده بود و ملودی سلاخیش نمی‌کرد و اعضاش رو نمی‌فروخت، آخ که ازت متنفرم ملودی با تمام وجود متنفرم ازت که دریام رو کشتی. فریاد زدم:
- متنفرم ازت ملودی!
و از ته زجه زدم.

***

«ساغر»

لباسم خیسِ خیس بود با این‌که زیر نور آفتاب نشسته بودم اما هنوزم خشک نشده بودم و‌یه بادِ سرد هم میوزید که کل تنم می‌رفت رو ویبره، آب بینیم هم که مثل آبشار نیاگارا راه افتاده بود فکر کنم سرما خوردم. دندون هام بهم می‌خورد و فکم میلرزید آره دیگه وقتی کل شب رو با اون سرمای هوا و لباس خیس بخوابم دیگه مطمئنم‌یه مرضی می‌گیرم، سرماخوردگی‌یه طرف و سوزش زانوی ساییده شده‌مم طرف دیگه، بهتر از این نمی‌شه! با اینکه کلی لباس همراه‌م بود ولی همشون خیس شده بودن، آفتاب‌شون کرده بودم اما مگه این هوای سگ لرز چیزی رو خشک می‌کرد! ؟ تف تو این زندگیمون که مثل فیلما شده بود بسکه هر لحظه اتفاقای جدید میوفتاد. رو به رازمیک که داشت سیگار می‌کشید گفتم:
- همش تقصیر توعه دماغ اُردکیه!
- عه به من چیکار داری؟
- اگه نپریده بودیم تو اون استخر الان از سرما برفک نمی‌زدم.
- خدا رو شکر کن پایین اون ساختمون استخر بود و پریدیم توش وگرنه که الان افتاده بودیم دست گرجی‌ها تو چرا همیشه نیمه‌ی خالی لیوان رو می‌بینی؟
- لیوان بخوره تو سرت، سردمه می‌فهمی یعنی چی؟
لورا گفت:
-‌ای بابا یخ نزدی که، ما هم لباسمون خیسه ولی مثل تو این‌قدر غر نمی‌زنیم.
بلند شدم و گفتم:
- زانوم و مچ پام داره می‌سوزه، خوابم میاد. سردمه، گشنمه، کل اون پول‌هام که تو آب خیس شدن، الان چه غلطی بکنیم توقع داری بشینم و بشکن بزنم برات؟ اصلاً رازمیک ما هم تو دزدیدن اون پول زحمت کشیدیم چرا همش رو خودت برداشتی که الان خیسش کنی‌ها؟
رازمیک گفت:
- چی می‌گی ساغر مخت تاب برداشته انگار حرف‌هایی رو که خودت می‌زنی رو می‌شنوی؟ یعنی اگه اون پول دست تو و لورا بود وقتی افتادین تو استخر اصلاً خیس نمی‌شد نه؟
لورا: بسه دیگه کل کل نکنین این‌قدر، فکر کنم لباس‌ها خشک شده، پاشین بپوشین که‌یه فکر بکر رسید به کله‌م الان میریم رستوران و کلی غذا می‌خوریم.
- چی می‌گی تو لورا؟ حتی یک درام هم نداریم که‌یه کاسه سوپ بهمون ب*دن.
- همه چیز رو بسپرین به من قول می‌دم این‌قدر غذا بخورین که رودل کنین پاشین لباساتون رو بپوشین دیگه خشک شدن.
من و رازمیک نگاه متعجبی به هم انداختیم و لباس‌هایی رو که روی شاخه درخت‌های تو پارک انداخته بودیم برداشتیم و هرکدوم رفتیم تو دستشویی و پوشیدم، لباس‌ها کاملاً خشک نشده بود یکم نم داشت اما دیگه چاره‌ای نداشتیم! تو دسشویی پارک لباس‌های خیسی و خاکی که تنمون بود با لباس‌هایی که توی کوله پشتی بود و بخاطر خیس شدن گذاشته بودیم خشک بشه، عوض کردیم.
لورا لوازم آرایشی رو از تو کوله برداشت و خودش رو آرایش کرد منم به تقلید از اون شروع به آرایش کردم و موهامم شونه زدم! وقتی کارمون تموم شد رفتیم بیرون که دیدم رازمیک از دستشویی اومد بیرون و لباسش رو عوض کرده بود. اون شب که رفتیم تو اون خونه، رازمیک چند دست لباس از اون‌جا برداشت و حالا همون لباس‌هارو پوشیده بود که تو تنش‌زار میزد؛ من و لورا با دیدنش زدیم زیر خنده
رازمیک خندید و گفت:
- سبک جدیده به چی می‌خندین شما؟
لورا: الان قیافه‌ت دقیقاً شده عین لورل فقط کافیه اون کلاه گردش رو بذاری رو سرت.
رازمیک: من به این خوشتیپی چشمای عسلی مو‌های قهوه‌ای پو*ست سفید قد بلند دلت میاد بهم این‌جوری بگی هرکی منو ببینه دیوونم میشه مگه نه ساغر؟
من: عه وا کم کن ناز و ادات رو دیوونه خونه‌ها پر شد که!
لورا با این حرف من بلند خندید و گفت:
- خوب دیگه بیاین بریم که از گرسنگی صدای شکمم بلند شد.

کد:
«هاتف»

تو حیاط‌ایستاده بودم و آتش نشانی، آتیش پارکینگ رو خاموش می‌کرد. هر هفتا ماشین خارجی سیروس تو آتیش سوخته بود و تبدیل به چندتا آهن قراضه شده بود! دیوار عمارت هم که طرف پارکینگ بود تا نصفه‌ش سیاه شده بود. تو عمارت بلبشو بود و همه‌ی خدمتکار‌ها و نگهبان‌ها از ترس دور و بر سیروس نمی‌رفتن؛ سیروس خون از چشماش می‌بارید‌یه گوشه‌ایستاده بود و به لاشه‌ی ماشین‌ها زل‌زده بود، با هیچ‌کس دعوا نکرده بود و کوچک‌ترین حرفی هم از موقع آتیش سوزی تا حالا نزده بود و این بیشتر منو می‌ترسوند وقتایی که سکوت می‌کرد بعدش خون به پا می‌کرد واقعاً این سکوتش ترسناک بود. بوی دود ریه هام رو پر کرد و به سرفه افتادم! لعنتی دود غلیظی هم راه افتاده بود که نفس کشیدن رو سخت می‌کرد، جلو دهانم رو گرفتم و رفتم توی اتاقم. چند بار سرفه‌های عمیق کردم و‌یه لیوان آب خوردم. کل تنم بوی دود گرفته بود و حالم و بهم میزد رفتم توی حموم؛ لباسم رو در آوردم و زیر دوش آب‌ایستادم. همون‌طور که داشتم خودم رو می‌شستم دیدم کف حموم پر از خونه و طعم خون رو تو دهانم حس کردم، دست کشیدم تو صورتم که متوجه شدم بازم خون دماغ شدم خدایا چرا این مریضی دست از سرم برنمی‌داره تا کی باید باهاش جون بدم تا کی تحملش کنم بدترین درد و عذابم اینه که خونواده ندارم وگرنه تا الان مریضیم خوب شده بود.
از دست دادنِ دریام‌یه طرف این مریضی هم‌یه طرف، حال خ*را*ب روحیمم طرف دیگه! خدا کنه با این درد بمیرم لااقل تو اون دنیا دریا رو می‌بینم آخ که چقدر باهاش حرف‌های ناگفته دارم از این‌که وقتی بهم پیشنهاد داد فرار کنیم به حرفش گوش نکردم وگرنه الان دریا زنده بود و ملودی سلاخیش نمی‌کرد و اعضاش رو نمی‌فروخت، آخ که ازت متنفرم ملودی با تمام وجود متنفرم ازت که دریام رو کشتی. فریاد زدم:
- متنفرم ازت ملودی!
و از ته زجه زدم.

***

«ساغر»

لباسم خیسِ خیس بود با این‌که زیر نور آفتاب نشسته بودم اما هنوزم خشک نشده بودم و‌یه بادِ سرد هم میوزید که کل تنم می‌رفت رو ویبره، آب بینیم هم که مثل آبشار نیاگارا راه افتاده بود فکر کنم سرما خوردم. دندون هام بهم می‌خورد و فکم میلرزید آره دیگه وقتی کل شب رو با اون سرمای هوا و لباس خیس بخوابم دیگه مطمئنم‌یه مرضی می‌گیرم، سرماخوردگی‌یه طرف و سوزش زانوی ساییده شده‌مم طرف دیگه، بهتر از این نمی‌شه! با اینکه کلی لباس همراه‌م بود ولی همشون خیس شده بودن، آفتاب‌شون کرده بودم اما مگه این هوای سگ لرز چیزی رو خشک می‌کرد! ؟ تف تو این زندگیمون که مثل فیلما شده بود بسکه هر لحظه اتفاقای جدید میوفتاد. رو به رازمیک که داشت سیگار می‌کشید گفتم:
- همش تقصیر توعه دماغ اُردکیه!
- عه به من چیکار داری؟
- اگه نپریده بودیم تو اون استخر الان از سرما برفک نمی‌زدم.
- خدا رو شکر کن پایین اون ساختمون استخر بود و پریدیم توش وگرنه که الان افتاده بودیم دست گرجی‌ها تو چرا همیشه نیمه‌ی خالی لیوان رو می‌بینی؟
- لیوان بخوره تو سرت، سردمه می‌فهمی یعنی چی؟
لورا گفت:
-‌ای بابا یخ نزدی که، ما هم لباسمون خیسه ولی مثل تو این‌قدر غر نمی‌زنیم.
بلند شدم و گفتم:
- زانوم و مچ پام داره می‌سوزه، خوابم میاد. سردمه، گشنمه، کل اون پول‌هام که تو آب خیس شدن، الان چه غلطی بکنیم توقع داری بشینم و بشکن بزنم برات؟ اصلاً رازمیک ما هم تو دزدیدن اون پول زحمت کشیدیم چرا همش رو خودت برداشتی که الان خیسش کنی‌ها؟
رازمیک گفت:
- چی می‌گی ساغر مخت تاب برداشته انگار حرف‌هایی رو که خودت می‌زنی رو می‌شنوی؟ یعنی اگه اون پول دست تو و لورا بود وقتی افتادین تو استخر اصلاً خیس نمی‌شد نه؟
لورا: بسه دیگه کل کل نکنین این‌قدر، فکر کنم لباس‌ها خشک شده، پاشین بپوشین که‌یه فکر بکر رسید به کله‌م الان میریم رستوران و کلی غذا می‌خوریم.
- چی می‌گی تو لورا؟ حتی یک درام هم نداریم که‌یه کاسه سوپ بهمون ب*دن.
- همه چیز رو بسپرین به من قول می‌دم این‌قدر غذا بخورین که رودل کنین پاشین لباساتون رو بپوشین دیگه خشک شدن.
من و رازمیک نگاه متعجبی به هم انداختیم و لباس‌هایی رو که روی شاخه درخت‌های تو پارک انداخته بودیم برداشتیم و هرکدوم رفتیم تو دستشویی و پوشیدم، لباس‌ها کاملاً خشک نشده بود یکم نم داشت اما دیگه چاره‌ای نداشتیم! تو دسشویی پارک لباس‌های خیسی و خاکی که تنمون بود با لباس‌هایی که توی کوله پشتی بود و بخاطر خیس شدن گذاشته بودیم خشک بشه، عوض کردیم.
لورا لوازم آرایشی رو از تو کوله برداشت و خودش رو آرایش کرد منم به تقلید از اون شروع به آرایش کردم و موهامم شونه زدم! وقتی کارمون تموم شد رفتیم بیرون که دیدم رازمیک از دستشویی اومد بیرون و لباسش رو عوض کرده بود. اون شب که رفتیم تو اون خونه، رازمیک چند دست لباس از اون‌جا برداشت و حالا همون لباس‌هارو پوشیده بود که تو تنش‌زار میزد؛ من و لورا با دیدنش زدیم زیر خنده
رازمیک خندید و گفت:
- سبک جدیده به چی می‌خندین شما؟
لورا: الان قیافه‌ت دقیقاً شده عین لورل فقط کافیه اون کلاه گردش رو بذاری رو سرت.
رازمیک: من به این خوشتیپی چشمای عسلی مو‌های قهوه‌ای پو*ست سفید قد بلند دلت میاد بهم این‌جوری بگی هرکی منو ببینه دیوونم میشه مگه نه ساغر؟
من: عه وا کم کن ناز و ادات رو دیوونه خونه‌ها پر شد که!
لورا با این حرف من بلند خندید و گفت:
- خوب دیگه بیاین بریم که از گرسنگی صدای شکمم بلند شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_172

تو رستوران نشسته بودیم و روی میز انواع و اقسام غذا‌های گرون قیمت بود، مرغ سوخاری و کباب و سالاد و نوشابه و کلاً هوس هرچی کردیم سفارش دادیم. این‌قدر کباب خورده بودم که دیگه داشتم می‌ترکید؛ به تلافیِ این چند روزِ گذشته که سوءتغذیه گرفته بودم الان داشتم خودکشی می‌کردم تو عمرم این‌قدر نخورده بودم.
رازمیک: ساغر شتر نیستی که فکر کنی هرچی می‌خوری تو کوهانت ذخیره بشه.
لورا: مفت باشه کوفت باشه ولش کن ساغر هرچی دلت می‌خواد بخور اینجا همه چی هست، بازم بگم بیارن؟
من: وای مامان پوکیدم به مسیح.
رازمیک: مسیح؟
من: آره شما این‌قدر گفتین یاد گرفتم.
همین لحظه گارسون اومد سر میز و گفت:
- چیز دیگه لازم ندارین؟
من: نه دیگه فقط‌یه نبات د*اغ بیاری حله.
گارسون: ببخشید؟
لورا: چیزی نمی‌خوایم فقط ممنون میشم این غذا‌ها رو برامون ظرف کنید!
گارسون غذا‌های باقی‌مونده رو برداشت و رفت.
رازمیک: کی حالا پول این‌همه غذا رو حساب می‌کنه؟
لورا: اون با من و ساغر، خب ساغر آماده‌ای؟
من: آره صبر کن گارسون بیاد، فقط خداکنه از پسش بر بیام!
یه لیوان نوشابه برداشتم و سر کشیدم، چند دقیقه بعد گارسون اومد و غذاها‌ی بسته‌بندی شده رو گذاشت رو میز و صورت حسابمون هم آورد، همین لحظه لورا بهم چشمک زد که عوق زدم و گفتم:
- یا مسیح دلم، دلم خیلی درد می‌کنه تو غذاهاتون چی بود دل درد گرفتم.
لورا: وای عزیزم نکنه مسموم شدی؟
من: لعنتی‌ها چی به خوردمون دادین شما؟
گارسون و مشتری‌هایی که تو رستوران نشسته بودن با تعجب زل زدن به ما، یکم پیاز داغش رو زیاد کردم و گفتم:
- وای دلم خیلی درد می‌کنه، اتفاقی واسه بچه‌م نیوفتاده باشه!
گارسون: خانم ما همه‌ی غذاهامون سالمه، مشتری‌ها ازمون راضی‌ان شما چتون شد یک‌دفعه؟
همین لحظه خلافِ باورم رازمیک داد زد:
- اگه بلایی سر زن و بچه‌ی من اومده باشه از دستتون شکایت می‌کنم.
لورا: معلوم نیست تو غذاهاتون چی ریختین‌یه مشت غذای مونده و فاسد رو به خورد مردم می‌دین!
بقیه‌ی گارسون‌ها و آدمایی که تو رستوران جمع بودن دور تا دورمون رو گرفتن!
رازمیک: می‌برمش بیمارستان اگه بفهمم غذاهاتون مسموم بوده در اینجا رو تخته می‌کنم.
گارسون: مطمئن باشین غذا‌های ما هیچ عیب و ایرادی نداره. خب شاید به ادویه یا چیزی دیگه‌ای آلرژی داشتن.
رازمیک: معلوم‌تون می‌کنم حالا.
لورا ظرف‌های غذا رو برداشت و گفت:
- برای غذا‌های مسموم‌تون یک درام هم پول نمی‌دیم، این‌ها رو هم می‌برم بریزم سطل آشغال تا یکی دیگه مثل خواهر من مسموم نشه.
رازمیک منو رو دستاش بلند کرد و رفتیم بیرون. خنده‌ای که بزور جلوش رو گرفته بودم سر باز کرد و از شدت خنده اشک تو چشمام جمع شد.

***

«ملودی»

با تمام اعصبانیتم به میلا حمله کردم و گرفتمش زیر مشت و لگد و تا جایی که می‌تونستم با مشت و لگد سیاه و کبودش کردم، هرجاش رو که زیر دست و پام بود کتک میزدم! هیچ‌کس توی خونه‌ش نبود و تیرداد و شاهرخ هم با اون اعصبانیت من جرات نمی‌کردن بهم نزدیک بشن. با لگد زدم تو شکمش و به ز*ب*ون فارسی سرش داد زدم، چون فارسی رو خوب بلد بود. فریاد زدم:
- ما فکر کردیم ساغر این‌جا حالش بهتر از وقتیه که توی عمارت بود این‌جا توی مادرسگ هواش رو داری و نمی‌ذاری سختی بکشه چه می‌دونستیم کاری کردی ساغر از دستت فراری بشه.
میلا در حالی که سعی می‌کرد از خودش دفاع کنه گفت:
- به مسیح قسم اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست بذار برات توضیح بدم.
کوبیدم تو صورتش و گفتم:
- دهنت رو ببند ع*و*ضی، با چه رویی نطق می‌کنی؛ ساغر رو فراری دادی رفته توضیحات تو به چه دردم می‌خوره؟ گوشی ساغر هم می‌گیری دستت و به جای اون بهمون پیام می‌دی که حالم خوبه فکر کردی کیو گول می‌زنی هان؟
موهاش زو گرفتم کشیدم و پشت سرهم بهش سیلی زدم که صورتش سرخ شده بود. شاهرخ گفت:
- خانم لااقل بذار زنده بمونه شاید بفهمیم ساغر کجا رفته.
تیرداد: بهتره آروم باشی و با آرامش موضوع رو حل کنی.
از رو میلا بلند شدم و شوتی زدم زیر پاش و گفتم:
- بنال ببینم چی‌شده حیوون! حرف بزن تا تو همین خونه چالت نکردم.
میلا پاشد و بغضش رو قورت داد و گفت:
- راستش، خب...
- د بنال دیگه
- ساغر و لورا یکی از دخترایی که این‌جا کار می‌کرد با دوتا پسر آشنا شدن من تا موضوع رو فهمیدم اونهارو تو اتاق زندونی کردم.
فریاد زدم:
- پس ساغر رو اذیت کردی آره؟
- نه به مسیح! ببین من به آنوش مواد می‌فروختم ساغر هم که اومد این‌جا چند بار دست اون و لورا و بقیه‌ی دخترا مواد دادم ببرن بفروشن اونا به لوکاس پسر آنوش و رازمیک که رفیق لوکاس بود مواد می‌فروختن من بهشون گفته بودم به لوکاس و رازمیک نزدیک نشن اما ساغر و لورا چندباری که رفته بودن بیرون با اون دوتا پسر دوست شده بودن، ‌یه شب که اونا به بهونه‌ی گردش رفتن بیرون چون بهشون شک کردم رفتم دنبال‌شون که دیدم رفتن تو خونه‌ی لوکاس و چند دقیقه بعد از اون خونه زدن بیرون و‌یه مرد گرجستانی دنبال‌شون دوید من از دست اون مرد نجات‌شون دادم و تو اتاق زندونی‌شون کردم که همه چیز رو بهم بگن ولی اونا هیچی نگفتن.
- بعدش؟
- بعد که ساغر و لورا تو اتاق زندونی بودن‌یه شب بقیه‌ی دخترا رفتن بیرون ج*ن*س ببرن که منم رفتم از خونه بیرون چون می‌دونستم ساغر و لورا اون‌شب از خونه فرار می‌کنن و منم می‌خواستم سر از کارشون در بیارم و همین‌طورم شد. اونا رفتن بیرون تعقیب‌شون کردم که دیدم رفتن روبه‌روی خونه لوکاس انگار منتظر‌یه چیزی بودن دیگه تحمل نکردم و خواستم برشون گردونم خونه که ساغر‌یه آمپول بیهوشی تو گردنم خالی کرد و فرار کردن.
- با اون پسرا فرار کردن؟
- نه لوکاس می‌خواست لورا و ساغر و رازمیک رو بدزده که اول رازمیک رو گروگان می‌گیره و بعد لورا و ساغر میرن رازمیک رو نجات ب*دن که خودشون گیر میوفتن؛ اینکه خواستن اون پسره رازمیک رو نجات ب*دن یکی از دخترا شنیده بود و وقتی که اونا فرار کردن بهم گفت.
- کار و شغل این لوکاسی که می‌گی به جز خرید و فروش مواد دیگه چیه؟
میلا آب دهانش و به سختی قورت داد و گفت:
- راستش، پدر لوکاس تو کار آدم فروختن هم هست یعنی بود!
با این حرفش، ترس تو سلول به سلولِ تنم رخنه کرد.
- میلا دعا کن این لوکاسی که می‌گی ساغر رو نفروخته باشه یا اگه نتونیم ساغر رو پیدا کنیم به مرگ مادرم قسم من تو رو تیکه تیکه‌ت می‌کنم.

کد:
تو رستوران نشسته بودیم و روی میز انواع و اقسام غذا‌های گرون قیمت بود، مرغ سوخاری و کباب و سالاد و نوشابه و کلاً هوس هرچی کردیم سفارش دادیم. این‌قدر کباب خورده بودم که دیگه داشتم می‌ترکید؛ به تلافیِ این چند روزِ گذشته که سوءتغذیه گرفته بودم الان داشتم خودکشی می‌کردم تو عمرم این‌قدر نخورده بودم.
رازمیک: ساغر شتر نیستی که فکر کنی هرچی می‌خوری تو کوهانت ذخیره بشه.
لورا: مفت باشه کوفت باشه ولش کن ساغر هرچی دلت می‌خواد بخور اینجا همه چی هست، بازم بگم بیارن؟
من: وای مامان پوکیدم به مسیح.
رازمیک: مسیح؟
من: آره شما این‌قدر گفتین یاد گرفتم.
همین لحظه گارسون اومد سر میز و گفت:
- چیز دیگه لازم ندارین؟
من: نه دیگه فقط‌یه نبات د*اغ بیاری حله.
گارسون: ببخشید؟
لورا: چیزی نمی‌خوایم فقط ممنون میشم این غذا‌ها رو برامون ظرف کنید!
گارسون غذا‌های باقی‌مونده رو برداشت و رفت.
رازمیک: کی حالا پول این‌همه غذا رو حساب می‌کنه؟
لورا: اون با من و ساغر، خب ساغر آماده‌ای؟
من: آره صبر کن گارسون بیاد، فقط خداکنه از پسش بر بیام!
یه لیوان نوشابه برداشتم و سر کشیدم، چند دقیقه بعد گارسون اومد و غذاها‌ی بسته‌بندی شده رو گذاشت رو میز و صورت حسابمون هم آورد، همین لحظه لورا بهم چشمک زد که عوق زدم و گفتم:
- یا مسیح دلم، دلم خیلی درد می‌کنه تو غذاهاتون چی بود دل درد گرفتم.
لورا: وای عزیزم نکنه مسموم شدی؟
من: لعنتی‌ها چی به خوردمون دادین شما؟
گارسون و مشتری‌هایی که تو رستوران نشسته بودن با تعجب زل زدن به ما، یکم پیاز داغش رو زیاد کردم و گفتم:
- وای دلم خیلی درد می‌کنه، اتفاقی واسه بچه‌م نیوفتاده باشه!
گارسون: خانم ما همه‌ی غذاهامون سالمه، مشتری‌ها ازمون راضی‌ان شما چتون شد یک‌دفعه؟
همین لحظه خلافِ باورم رازمیک داد زد:
- اگه بلایی سر زن و بچه‌ی من اومده باشه از دستتون شکایت می‌کنم.
لورا: معلوم نیست تو غذاهاتون چی ریختین‌یه مشت غذای مونده و فاسد رو به خورد مردم می‌دین!
بقیه‌ی گارسون‌ها و آدمایی که تو رستوران جمع بودن دور تا دورمون رو گرفتن!
رازمیک: می‌برمش بیمارستان اگه بفهمم غذاهاتون مسموم بوده در اینجا رو تخته می‌کنم.
گارسون: مطمئن باشین غذا‌های ما هیچ عیب و ایرادی نداره. خب شاید به ادویه یا چیزی دیگه‌ای آلرژی داشتن.
رازمیک: معلوم‌تون می‌کنم حالا.
لورا ظرف‌های غذا رو برداشت و گفت:
- برای غذا‌های مسموم‌تون یک درام هم پول نمی‌دیم، این‌ها رو هم می‌برم بریزم سطل آشغال تا یکی دیگه مثل خواهر من مسموم نشه.
رازمیک منو رو دستاش بلند کرد و رفتیم بیرون. خنده‌ای که بزور جلوش رو گرفته بودم سر باز کرد و از شدت خنده اشک تو چشمام جمع شد.

***

«ملودی»

با تمام اعصبانیتم به میلا حمله کردم و گرفتمش زیر مشت و لگد و تا جایی که می‌تونستم با مشت و لگد سیاه و کبودش کردم، هرجاش رو که زیر دست و پام بود کتک میزدم! هیچ‌کس توی خونه‌ش نبود و تیرداد و شاهرخ هم با اون اعصبانیت من جرات نمی‌کردن بهم نزدیک بشن. با لگد زدم تو شکمش و به ز*ب*ون فارسی سرش داد زدم، چون فارسی رو خوب بلد بود. فریاد زدم:
- ما فکر کردیم ساغر این‌جا حالش بهتر از وقتیه که توی عمارت بود این‌جا توی مادرسگ هواش رو داری و نمی‌ذاری سختی بکشه چه می‌دونستیم کاری کردی ساغر از دستت فراری بشه.
میلا در حالی که سعی می‌کرد از خودش دفاع کنه گفت:
- به مسیح قسم اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست بذار برات توضیح بدم.
کوبیدم تو صورتش و گفتم:
- دهنت رو ببند ع*و*ضی، با چه رویی نطق می‌کنی؛ ساغر رو فراری دادی رفته توضیحات تو به چه دردم می‌خوره؟ گوشی ساغر هم می‌گیری دستت و به جای اون بهمون پیام می‌دی که حالم خوبه فکر کردی کیو گول می‌زنی هان؟
موهاش زو گرفتم کشیدم و پشت سرهم بهش سیلی زدم که صورتش سرخ شده بود. شاهرخ گفت:
- خانم لااقل بذار زنده بمونه شاید بفهمیم ساغر کجا رفته.
تیرداد: بهتره آروم باشی و با آرامش موضوع رو حل کنی.
از رو میلا بلند شدم و شوتی زدم زیر پاش و گفتم:
- بنال ببینم چی‌شده حیوون! حرف بزن تا تو همین خونه چالت نکردم.
میلا پاشد و بغضش رو قورت داد و گفت:
- راستش، خب...
- د بنال دیگه
- ساغر و لورا یکی از دخترایی که این‌جا کار می‌کرد با دوتا پسر آشنا شدن من تا موضوع رو فهمیدم اونهارو تو اتاق زندونی کردم.
فریاد زدم:
- پس ساغر رو اذیت کردی آره؟
- نه به مسیح! ببین من به آنوش مواد می‌فروختم ساغر هم که اومد این‌جا چند بار دست اون و لورا و بقیه‌ی دخترا مواد دادم ببرن بفروشن اونا به لوکاس پسر آنوش و رازمیک که رفیق لوکاس بود مواد می‌فروختن من بهشون گفته بودم به لوکاس و رازمیک نزدیک نشن اما ساغر و لورا چندباری که رفته بودن بیرون با اون دوتا پسر دوست شده بودن، ‌یه شب که اونا به بهونه‌ی گردش رفتن بیرون چون بهشون شک کردم رفتم دنبال‌شون که دیدم رفتن تو خونه‌ی لوکاس و چند دقیقه بعد از اون خونه زدن بیرون و‌یه مرد گرجستانی دنبال‌شون دوید من از دست اون مرد نجات‌شون دادم و تو اتاق زندونی‌شون کردم که همه چیز رو بهم بگن ولی اونا هیچی نگفتن.
- بعدش؟
- بعد که ساغر و لورا تو اتاق زندونی بودن‌یه شب بقیه‌ی دخترا رفتن بیرون ج*ن*س ببرن که منم رفتم از خونه بیرون چون می‌دونستم ساغر و لورا اون‌شب از خونه فرار می‌کنن و منم می‌خواستم سر از کارشون در بیارم و همین‌طورم شد. اونا رفتن بیرون تعقیب‌شون کردم که دیدم رفتن روبه‌روی خونه لوکاس انگار منتظر‌یه چیزی بودن دیگه تحمل نکردم و خواستم برشون گردونم خونه که ساغر‌یه آمپول بیهوشی تو گردنم خالی کرد و فرار کردن.
- با اون پسرا فرار کردن؟
- نه لوکاس می‌خواست لورا و ساغر و رازمیک رو بدزده که اول رازمیک رو گروگان می‌گیره و بعد لورا و ساغر میرن رازمیک رو نجات ب*دن که خودشون گیر میوفتن؛ اینکه خواستن اون پسره رازمیک رو نجات ب*دن یکی از دخترا شنیده بود و وقتی که اونا فرار کردن بهم گفت.
- کار و شغل این لوکاسی که می‌گی به جز خرید و فروش مواد دیگه چیه؟
میلا آب دهانش و به سختی قورت داد و گفت:
- راستش، پدر لوکاس تو کار آدم فروختن هم هست یعنی بود!
با این حرفش، ترس تو سلول به سلولِ تنم رخنه کرد.
- میلا دعا کن این لوکاسی که می‌گی ساغر رو نفروخته باشه یا اگه نتونیم ساغر رو پیدا کنیم به مرگ مادرم قسم من تو رو تیکه تیکه‌ت می‌کنم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_173

«سیروس»

کل ماشین‌هایی که عاشقشون بودم و سرمایه‌ام بودن، جلو چشمام داشتن تو آتیش می‌سوختن و به نُخاله تبدیل می‌شدن ولی من کاری از دستم بر نمی‌یومد دیگه کار از کار گذشته بود؛ این‌قدر اعصبانی بودم که اگه به شاهرگم قمه می‌خورد خونم در نمی‌یومد. از این‌که نمی‌دونم اتفاقایی که دور و برم می‌یوفته تقصیر کیه بیشتر عصبی میشم مطمئنم این آتیش سوزی سَهوی نبوده اصلاً تو این چهل سالی که تو این عمارت زندگی می‌کنم یک‌بار هم نشده این اتفاق بیوفته اینجا ایمنی همه چیز دقیق و مطمئنه پس‌یه سانحه یا اتفاق نمی‌تونه باشه!‌یه نفر این تخم رو گذاشته ولی آخه کی؟! دیگه دشمنی ندارم کسی هم که دورم نیست! قبلاً دریا و افشین بودن که مدام چوب لای چرخم می‌ذاشتن اما الان نمی‌دونم کار کیه نادیا رو هم که به درک فرستادم رفت. گیجم شدم! هیچی نمی‌دونم. به کسی‌ام شک ندارم، هیچ‌کس هم به جز هاتف تو عمارت نیست، این خدمتکار‌ها و بادیگارد‌های کودن هم که جرعت همچنین خبطی رو ندارن چون خوب اون روی سگ من رو دیدن؛ اصلاً چرا باید اینکار رو بکنن. اه گندش بزنن؛ خسارت سنگینی بهم خورد هرکی که بود خوب تونست اعصبانیم کنه خدا کنه ملودی محموله‌ای رو که بهش سپردم رو بتونه درست برسونه اون‌طرف و بفروشدش تا این خسارت جبران شه الان همه‌ی‌امیدم به اون دختره! با دردی که از عصبانیت تو سرم پیچید، دو طرف سرم رو گرفتم تو دستام و تکیه دادم به دیوار. مخم داشت متلاشی می‌شد تیک عصبی گرفته بودم تو سرم صدا‌های گوش خراشی می‌پیچید. همین لحظه یک نفر صدام زد که صداش تو مغزم اکو شد! سیروس خان... سیروس خان... سیروس خان.
صداش با صدای تو مغزم یکی شد و سرم سوت کشید، داشتم دیوونه می‌شدم. فریاد زدم:
- زهر هلاهل و سیروس خان، سرطان و سیروس خان چی می‌گی تو؟
بادیگارد آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- آتش نشانی کارش رو انجام داد رفت، ما الان باید با پارکینگ چیکار کنیم؟
- توش‌یه قبر بِکنین! چون اگه بفهمم کار کیه باید زنده زنده ببینه مرگ رو.
بادیگارده با فریادِ من عقب عقب رفت که بی‌توجه بهش از حیاط عمارت رفتم بیرون، از بوی دود و آتیش نفسم به تنگ اومده بود. رفتم بیرون حیاط تا نفس تازه کنم همین‌که نگهبان‌ها در رو برام باز کردن دیدم‌یه مرد میان‌سال رو‌به‌روی عمارت‌ایستاده و با لبخند و ل*ذت، زل‌زده به عمارت و سیگار می‌کشه. متعجب نگاهش کردم، همین‌که چمشش به من خورد سریع سوار ماشینش شد و حرکت کرد. ناخواسته دنبالش چند قدم برداشتم اما اون به سرعت از خیابون خارج شد. چیزی که خیلی نظرم رو جلب کرد چهره‌ش بود که خیلی برام آشنا بود، آره من‌یه جا این مرد رو دیدم اما کجا؟

***

«ملودی»

نیمه شب بود، به خونه‌ی درب و داغونی که روبه‌روم بود نگاه کردم، خیلی قدیمی به نظر می‌رسید انگار واسه یک قرن پیش بود طرح‌های عجیبی رو خونه کشیده بودن که از هیچکدوم‌شون سر در نمی‌آوردم! بوی کثافط و تعفن می‌داد اینجا. به میلا که کنارم‌ایستاده بود، گفتم:
- مگه نگفتی طرف تو کار قاچاق آدم و مواده پس چرا وضعش اینه؟
- نمی‌دونم این موضوع ذهن خودمم درگیر کرده!
نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:
- دست بجنبون دیگه وقت نداریم باید جای ساغر رو پیدا کنیم.
- تو مطمئنی من و تو از پسش بر می‌ایم؟ پیرمرد زرنگیه‌ها! کاش اون دوتا بادیگاردتم با خودت می‌آوردی.
- اگه تیرداد و شاهرخ رو می‌اوردم، اون‌وقت کی مواد‌های تو رو می‌فروخت زیردستات هم که پی‌یه کار دیگه فرستادی، همین‌طوری‌شم گند خورد به اون محموله‌ی سیروس، لااقل باید این محموله‌هایی که دست توعه اینجا بفروشی‌یه پولی دستش رو بگیره اونم بعد اینکه پارکینگش آتیش گرفته خیلی آتیشی شده، حالا فرض کن بهش بگیم محموله‌شم زدن!
- من ترجیح می‌دم بهش نگم محموله‌ش رو از دست شما دزدیدن، خودت بگو.
- معلومه که مسائل ما به تو ربطی نداره.
- باشه حالا.
- بریم دیگه.
- خب پس اینکار رو بکنیم برام قلاب بگیر من میرم تو حیاط در رو برات باز می‌کنم تو هم بیا تو، خوبیش اینه که اینجا دوربین نداره؛ اوم ولی مطمئن نیستم.
- هرچی که می‌خواد بشه برام مهم نیست، باید‌امشب از این پیرمرد اعتراف بکشیم که پسر نطفه حرومش، ساغر رو کجا برده حتی اگه بشه، به بادیگاردام می‌گم بهش دست* د*رازی کنن تا به حرف بیاد!
میلا از این حرف من آروم خندید.
- بسه دیگه، برو بالا بینم!
دستام رو جفت کردم و میلا پاش رو گذاشت کف دستم و خودش رو از دیوار حیاط کشید بالا، لعنتی سنگین بودا، ا*و*ف نفسم بند اومد.

کد:
«سیروس»

کل ماشین‌هایی که عاشقشون بودم و سرمایه‌ام بودن، جلو چشمام داشتن تو آتیش می‌سوختن و به نُخاله تبدیل می‌شدن ولی من کاری از دستم بر نمی‌یومد دیگه کار از کار گذشته بود؛ این‌قدر اعصبانی بودم که اگه به شاهرگم قمه می‌خورد خونم در نمی‌یومد. از این‌که نمی‌دونم اتفاقایی که دور و برم می‌یوفته تقصیر کیه بیشتر عصبی میشم مطمئنم این آتیش سوزی سَهوی نبوده اصلاً تو این چهل سالی که تو این عمارت زندگی می‌کنم یک‌بار هم نشده این اتفاق بیوفته اینجا ایمنی همه چیز دقیق و مطمئنه پس‌یه سانحه یا اتفاق نمی‌تونه باشه!‌یه نفر این تخم رو گذاشته ولی آخه کی؟! دیگه دشمنی ندارم کسی هم که دورم نیست! قبلاً دریا و افشین بودن که مدام چوب لای چرخم می‌ذاشتن اما الان نمی‌دونم کار کیه نادیا رو هم که به درک فرستادم رفت. گیجم شدم! هیچی نمی‌دونم. به کسی‌ام شک ندارم، هیچ‌کس هم به جز هاتف تو عمارت نیست، این خدمتکار‌ها و بادیگارد‌های کودن هم که جرعت همچنین خبطی رو ندارن چون خوب اون روی سگ من رو دیدن؛ اصلاً چرا باید اینکار رو بکنن. اه گندش بزنن؛ خسارت سنگینی بهم خورد هرکی که بود خوب تونست اعصبانیم کنه خدا کنه ملودی محموله‌ای رو که بهش سپردم رو بتونه درست برسونه اون‌طرف و بفروشدش تا این خسارت جبران شه الان همه‌ی‌امیدم به اون دختره! با دردی که از عصبانیت تو سرم پیچید، دو طرف سرم رو گرفتم تو دستام و تکیه دادم به دیوار. مخم داشت متلاشی می‌شد تیک عصبی گرفته بودم تو سرم صدا‌های گوش خراشی می‌پیچید. همین لحظه یک نفر صدام زد که صداش تو مغزم اکو شد! سیروس خان... سیروس خان... سیروس خان.
صداش با صدای تو مغزم یکی شد و سرم سوت کشید، داشتم دیوونه می‌شدم. فریاد زدم:
- زهر هلاهل و سیروس خان، سرطان و سیروس خان چی می‌گی تو؟
بادیگارد آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- آتش نشانی کارش رو انجام داد رفت، ما الان باید با پارکینگ چیکار کنیم؟
- توش‌یه قبر بِکنین! چون اگه بفهمم کار کیه باید زنده زنده ببینه مرگ رو.
بادیگارده با فریادِ من عقب عقب رفت که بی‌توجه بهش از حیاط عمارت رفتم بیرون، از بوی دود و آتیش نفسم به تنگ اومده بود. رفتم بیرون حیاط تا نفس تازه کنم همین‌که نگهبان‌ها در رو برام باز کردن دیدم‌یه مرد میان‌سال رو‌به‌روی عمارت‌ایستاده و با لبخند و ل*ذت، زل‌زده به عمارت و سیگار می‌کشه. متعجب نگاهش کردم، همین‌که چمشش به من خورد سریع سوار ماشینش شد و حرکت کرد. ناخواسته دنبالش چند قدم برداشتم اما اون به سرعت از خیابون خارج شد. چیزی که خیلی نظرم رو جلب کرد چهره‌ش بود که خیلی برام آشنا بود، آره من‌یه جا این مرد رو دیدم اما کجا؟

***

«ملودی»

نیمه شب بود، به خونه‌ی درب و داغونی که روبه‌روم بود نگاه کردم، خیلی قدیمی به نظر می‌رسید انگار واسه یک قرن پیش بود طرح‌های عجیبی رو خونه کشیده بودن که از هیچکدوم‌شون سر در نمی‌آوردم! بوی کثافط و تعفن می‌داد اینجا. به میلا که کنارم‌ایستاده بود، گفتم:
- مگه نگفتی طرف تو کار قاچاق آدم و مواده پس چرا وضعش اینه؟
- نمی‌دونم این موضوع ذهن خودمم درگیر کرده!
نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:
- دست بجنبون دیگه وقت نداریم باید جای ساغر رو پیدا کنیم.
- تو مطمئنی من و تو از پسش بر می‌ایم؟ پیرمرد زرنگیه‌ها! کاش اون دوتا بادیگاردتم با خودت می‌آوردی.
- اگه تیرداد و شاهرخ رو می‌اوردم، اون‌وقت کی مواد‌های تو رو می‌فروخت زیردستات هم که پی‌یه کار دیگه فرستادی، همین‌طوری‌شم گند خورد به اون محموله‌ی سیروس، لااقل باید این محموله‌هایی که دست توعه اینجا بفروشی‌یه پولی دستش رو بگیره اونم بعد اینکه پارکینگش آتیش گرفته خیلی آتیشی شده، حالا فرض کن بهش بگیم محموله‌شم زدن!
- من ترجیح می‌دم بهش نگم محموله‌ش رو از دست شما دزدیدن، خودت بگو.
- معلومه که مسائل ما به تو ربطی نداره.
- باشه حالا.
- بریم دیگه.
- خب پس اینکار رو بکنیم برام قلاب بگیر من میرم تو حیاط در رو برات باز می‌کنم تو هم بیا تو، خوبیش اینه که اینجا دوربین نداره؛ اوم ولی مطمئن نیستم.
- هرچی که می‌خواد بشه برام مهم نیست، باید‌امشب از این پیرمرد اعتراف بکشیم که پسر نطفه حرومش، ساغر رو کجا برده حتی اگه بشه، به بادیگاردام می‌گم بهش دست* د*رازی کنن تا به حرف بیاد!
میلا از این حرف من آروم خندید.
- بسه دیگه، برو بالا بینم!
دستام رو جفت کردم و میلا پاش رو گذاشت کف دستم و خودش رو از دیوار حیاط کشید بالا، لعنتی سنگین بودا، ا*و*ف نفسم بند اومد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_174

روی دیوار حیاط‌ایستاد و بعدش آروم رفت پایین، به طرف در حیاط رفتم که در آهسته باز شد و رفتم داخل! میلا گفت:
- اون اتاق کلبه‌ایه ته حیاط واسه آنوش هست، فقط آهسته بریم اون خیلی باهوشه مثه سگ آدم رو بو می‌کشه!
کاری که گفته بود رو کردم آهسته پشت سرش قدم برداشتم و به طرف اون اتاق کلبه‌ایه رفتیم، حیاط تاریکِ تاریک بود اصلاً خونه‌یه حال و وضع عجیبی داشت مثل خونه‌ی ارواح بود، بی‌روح و سرد دقیقاً مثل خونه‌ی سیروس. آره خب کسایی که همچین کار کثیفی دارن و با خون آدم و بوی پول به جنون می‌رسن، باید هم مثل سگ زندگی کنن چون هیچ‌وقت هیچ لذتی نمی‌برن ازش با این‌که پولشون از پارو میره بالا، نمونه‌ش هم این پیرمرده! هوف. فقط خداکنه بتونم‌یه سرنخی از ساغر گیر بیارم وگرنه اون بلایی سرش بیاد خودم رو نمی‌بخشم. همین‌طور که داشتیم قدم برمی‌داشتیم‌یهو صدای خروس اومد که نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد دهنم رو وا کردم و تا خواستم جیغ بکشم میلا سریع دستش رو گذاشت جلو دهانم، با تمام قدرت جیغ کشیدم. خدای من! از خروس مثل سگ می‌ترسم وای نفسم. دستای میلا رو از جلوی دهانم برداشتم، ضربان قلبم به شدت می‌کوبید از ترس نزدیک بود خودم رو... ا*و*ف نه!
میلا آروم ل*ب زد:
- هیس! اگه بشنوه تمام نقشه هامون دود میشه خب.
مثل خودش آهسته گفتم:
- چیکار کنم از خروس می‌ترسم خب.
همین لحظه خروس خودش رو به ما رسوند و کنار پاهامون‌ایستاد، از ترس اشک چشمام لبریز شده بود، دودستی جلو دهنم رو گرفتم که باز جیغ نکشم. میلا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند، خروس هم داشت پشت سرم می‌یومد به راحتی سرش رو حس می‌کردم که سعی داشت به کفشام نوک بزنه. دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت اگه تفنگ دستم بود یکی تو دنباله‌ش خالی می‌کردم حالش جا بیاد لعنتی. سعی کردم دیگه بهش اهمیت ندم هرچندم غیر ممکن بود، پشت سر میلا رفتم و جلوی در اتاق‌ایستادیم. در نیمه باز بود که میلا از لای در سرک کشید اما کسی رو ندید. ولی من خوب می‌تونستم یک نفر رو پشت سرم حس کنم! میلا در اتاق رو باز کرد و رفت تو، همین لحظه حس کردم‌یه دست داره بهم نزدیک میشه، سریع برگشتم و با پیرمرد عجیبی که پشت سرم دیدم خیلی بلند جیغ کشیدم و هولش دادم عقب. میلا سریع اومد بیرون و با دیدن پیرمرد‌یه چیزایی به ارمنی گفت که فقط آنوش رو متوجه شدم. با شنیدن این اسم خونم به جوش اومد. پیرمرد که بخاطر هول دادنم، چند قدم عقب‌تر رفته بود با چاقو حمله کرد سمتم و چاقو رو تو هوا چرخوند! لگد زدم زیر دستش اون عقب‌تر رفت و‌یهو بهم حمله کرد، میلا به پیرمرده یورش برد و لگد پروند بهش که پیرمرده جاخالی داد و تا من خواستم تیزیم رو از تو جیبم در بیارم که حمله کرد بهم و چاقوش رو محکم فرو کرد تو دستم. از شدت درد مردم و زنده شدم، به چاقوی فرو رفته به کف دستم خیره شدم و بی‌حس افتادم رو زمین! میلا با دیدن من به پیرمرده حمله کرد و با شِیئی که تو دستش داشت کشید روی شکمش. پیرمرده افتاد رو زمین و دستش رو گذاشت رو شکمش که داشت خونریزی می‌کرد! ناگهان با به یاد آوردن ساغر، خون جلو چشمام رو گرفت چاقویی که سرش کف دستم فرو رفته بود رو با حرص کشیدم بیرون که درد تا مغز استخونم پیچید، به روی خودم نیاوردم با چاقو به پیرمرده حمله کردم و فرو کردم تو گ*ردنش. میلا با دیدن این صح*نه فریاد بلندی کشید، بی‌توجه به میلا، چاقو رو در آوردم و دوباره فرو کردم تو گر*دن پیرمرده بازم این‌کار رو کردم، بازم این‌کار رو کردم و کردم، صورتم و دستام و لباسم غرق خون شده بود و پیرمرده زیر دستام جون می‌داد اما با هر قطره پاشیده شدن خونش توی صورتم ل*ذت می‌بردم. میلا داد زد:
- ملودی اون مرده ولش کن دیگه!
بی توجه به میلا یک‌بار دیگه به چاقویی که سرخ از خون شده بود با ل*ذت نگاه کردم و دوباره محکم فرو کردم تو گلوی پیرمرده. نه این راضیم نمی‌کنه این‌بار نوبت صورتشه! میلا با دیدن این صح*نه‌ها شروع کرد به عوق زدن اما من آب دهانم از ل*ذت این‌کار راه افتاده بود خشم و حرصم داشت ارضاء می‌شد.

کد:
روی دیوار حیاط‌ایستاد و بعدش آروم رفت پایین، به طرف در حیاط رفتم که در آهسته باز شد و رفتم داخل! میلا گفت:
- اون اتاق کلبه‌ایه ته حیاط واسه آنوش هست، فقط آهسته بریم اون خیلی باهوشه مثه سگ آدم رو بو می‌کشه!
کاری که گفته بود رو کردم آهسته پشت سرش قدم برداشتم و به طرف اون اتاق کلبه‌ایه رفتیم، حیاط تاریکِ تاریک بود اصلاً خونه‌یه حال و وضع عجیبی داشت مثل خونه‌ی ارواح بود، بی‌روح و سرد دقیقاً مثل خونه‌ی سیروس. آره خب کسایی که همچین کار کثیفی دارن و با خون آدم و بوی پول به جنون می‌رسن، باید هم مثل سگ زندگی کنن چون هیچ‌وقت هیچ لذتی نمی‌برن ازش با این‌که پولشون از پارو میره بالا، نمونه‌ش هم این پیرمرده! هوف. فقط خداکنه بتونم‌یه سرنخی از ساغر گیر بیارم وگرنه اون بلایی سرش بیاد خودم رو نمی‌بخشم. همین‌طور که داشتیم قدم برمی‌داشتیم‌یهو صدای خروس اومد که نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد دهنم رو وا کردم و تا خواستم جیغ بکشم میلا سریع دستش رو گذاشت جلو دهانم، با تمام قدرت جیغ کشیدم. خدای من! از خروس مثل سگ می‌ترسم وای نفسم. دستای میلا رو از جلوی دهانم برداشتم، ضربان قلبم به شدت می‌کوبید از ترس نزدیک بود خودم رو... ا*و*ف نه!
میلا آروم ل*ب زد:
- هیس! اگه بشنوه تمام نقشه هامون دود میشه خب.
مثل خودش آهسته گفتم:
- چیکار کنم از خروس می‌ترسم خب.
همین لحظه خروس خودش رو به ما رسوند و کنار پاهامون‌ایستاد، از ترس اشک چشمام لبریز شده بود، دودستی جلو دهنم رو گرفتم که باز جیغ نکشم. میلا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند، خروس هم داشت پشت سرم می‌یومد به راحتی سرش رو حس می‌کردم که سعی داشت به کفشام نوک بزنه. دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت اگه تفنگ دستم بود یکی تو دنباله‌ش خالی می‌کردم حالش جا بیاد لعنتی. سعی کردم دیگه بهش اهمیت ندم هرچندم غیر ممکن بود، پشت سر میلا رفتم و جلوی در اتاق‌ایستادیم. در نیمه باز بود که میلا از لای در سرک کشید اما کسی رو ندید. ولی من خوب می‌تونستم یک نفر رو پشت سرم حس کنم! میلا در اتاق رو باز کرد و رفت تو، همین لحظه حس کردم‌یه دست داره بهم نزدیک میشه، سریع برگشتم و با پیرمرد عجیبی که پشت سرم دیدم خیلی بلند جیغ کشیدم و هولش دادم عقب. میلا سریع اومد بیرون و با دیدن پیرمرد‌یه چیزایی به ارمنی گفت که فقط آنوش رو متوجه شدم. با شنیدن این اسم خونم به جوش اومد. پیرمرد که بخاطر هول دادنم، چند قدم عقب‌تر رفته بود با چاقو حمله کرد سمتم و چاقو رو تو هوا چرخوند! لگد زدم زیر دستش اون عقب‌تر رفت و‌یهو بهم حمله کرد، میلا به پیرمرده یورش برد و لگد پروند بهش که پیرمرده جاخالی داد و تا من خواستم تیزیم رو از تو جیبم در بیارم که حمله کرد بهم و چاقوش رو محکم فرو کرد تو دستم. از شدت درد مردم و زنده شدم، به چاقوی فرو رفته به کف دستم خیره شدم و بی‌حس افتادم رو زمین! میلا با دیدن من به پیرمرده حمله کرد و با شِیئی که تو دستش داشت کشید روی شکمش. پیرمرده افتاد رو زمین و دستش رو گذاشت رو شکمش که داشت خونریزی می‌کرد! ناگهان با به یاد آوردن ساغر، خون جلو چشمام رو گرفت چاقویی که سرش کف دستم فرو رفته بود رو با حرص کشیدم بیرون که درد تا مغز استخونم پیچید، به روی خودم نیاوردم با چاقو به پیرمرده حمله کردم و فرو کردم تو گ*ردنش. میلا با دیدن این صح*نه فریاد بلندی کشید، بی‌توجه به میلا، چاقو رو در آوردم و دوباره فرو کردم تو گر*دن پیرمرده بازم این‌کار رو کردم، بازم این‌کار رو کردم و کردم، صورتم و دستام و لباسم غرق خون شده بود و پیرمرده زیر دستام جون می‌داد اما با هر قطره پاشیده شدن خونش توی صورتم ل*ذت می‌بردم. میلا داد زد:
- ملودی اون مرده ولش کن دیگه!
بی توجه به میلا یک‌بار دیگه به چاقویی که سرخ از خون شده بود با ل*ذت نگاه کردم و دوباره محکم فرو کردم تو گلوی پیرمرده. نه این راضیم نمی‌کنه این‌بار نوبت صورتشه! میلا با دیدن این صح*نه‌ها شروع کرد به عوق زدن اما من آب دهانم از ل*ذت این‌کار راه افتاده بود خشم و حرصم داشت ارضاء می‌شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۷۵

«ساغر»

کنار خیابون روی‌یه نیمکت نشسته بودیم و از سرما داشتم به خودم میلرزیدم، با اینکه کلی لباس گرم تنم بود اما هوا خیلی سرد شده بود و غیر قابل تحمل! فقط‌امیدوارم این وضع اسفبار تموم بشه که دیگه طاقتم طاق شده هی باید تو خونه خرابه بخوابیم و غذا از این‌ور اون‌ور کش بریم بخوریم اصلاً معلوم نیست چه بلایی قراره سرمون بیاد، معلوم نیست با خودمون چند چندیم.
از ترس اینکه لوکاس هم پیدامون نکنه باید هی جامون رو از تو خونه خرابه‌ها عوض کنیم واقعاً خیلی دیگه گندش در اومده. با غرولند داشتم با خودم صحبت می‌کردم که رازمیک اومد و با خوشحالی گفت:
- خب اینم از این پاشین بریم.
من: با خونواده‌ت حرف زدی؟
رازمیک: آره بهشون گفتم ایروانم و منتظرم خونه فروش بره تا برم گیومری! تو هم پاشو یک‌بار دیگه شماره دوستت رو بگیر شاید جواب داد بیا اینم کارت تلفن.
دستش رو پس زدم و گفتم:
- سه بار بهش زنگ زدم جواب نمی‌ده، هاتف هم گوشیش کلاً خاموشه دیگه خسته شدم بسکه تقلا برای نجات یافتن کردم دیگه هرچی که می‌خواد بشه، هرچی پیش آید، خوش‌آید!
لورا: خوش به حالتون شما‌ها یکی رو دارین بهش زنگ بزنین من چی؟
رازمیک: لورا من تو رو می‌برمت گیومری پیش خونواده‌ت مطمئنم قبولت می‌کنن اگه هم خواستن دعوات کنن یا بلایی سرت بیارن فوراً از دستشون نجاتت می‌دم می‌برمت پیش خودم، ساغر تو هم نگران هیچی نباش‌یه‌امشب رو سر می‌کنیم فردا هم به هر طریقی که شد با قطار میریم ایروان کارهام رو ردیف می‌کنم و برای همیشه میریم گیومری قول می‌دم همه چیز رو درست کنم.
من: مثلًا چجوری بریم ایروان با کدوم پول؟
رازمیک: نگران چیزی نباش اونش با من.
لورا: هرجا که بریم اون لوکاس ع*و*ضی پیدامون می‌کنه لعنتی انگار بهمون ردیاب بسته.
رازمیک: تا وقتی من باهاتونم از هیچی نترسین.
من: حالا‌امشب رو تو این سرما کجا بخوابیم؟ هرجا بریم لوکاس اون‌جا‌یه آدم داره همون‌طور که هرجا رفتیم سر و کله‌ش پیدا شد.
رازمیک پوفی کشید و چشماش رو چرخوند، کمی فکر کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. متعجب نگاهش کردیم که با خوشحالی زد تو سرش و گفت:
- خدای من! چرا زودتر یادم نیومد وای! شت توش، پاشین دنبالم بیایین!
من و لورا هر دو گفتیم:
- کجا؟
رازمیک با همون لحن ادامه داد:
- اگه حدسم درست باشه و اون مکان هنوزم سر جاش باشه هم می‌تونیم‌امشب رو اون‌جا سر کنیم و هم کرایه‌ی رفتنمون و جور کنیم.
بهش غریدم: تو که همچین جایی رو سراغ داشتی پس چرا گذاشتی این چند روز حیرون و سرگردون تو کوچه خیابون‌ها باشیم؟
رازمیک: اول اینکه یادم رفته بود اون‌جا رو بعدشم یک‌بار خواستن اون مکان رو خ*را*ب کنن و به احتمال زیاد کردن حالا ما‌یه نگاه می‌ندازیم شاید‌یه قفلی وا شد.
لورا: پس چرا تو این چند روز نخواستی‌یه نگاه بهش بندازی که شاید‌یه قفل وا بشه؟
رازمیک: به مسیح قسم الان یادم افتاد وگرنه مرض داشتم مگه هم خودم رو آواره کنم هم شما رو؟
من: اگه بریم و لوکاس باز هم سرو کله‌ش پیدا بشه چی؟
رازمیک: بعید می‌دونم اونجا بیاد، پاشین دیگه!
این رو گفت و راه افتاد، من و لورا هم پشت سرش رفتیم.

***

رازمیک به مکان روبه‌روش که شبیه‌یه کلوب دیسکو بود با ذوق نگاه کرد و گفت:
- مثل‌یه رویاست باورم نمی‌شه! شهردار می‌خواست اینجا رو خ*را*ب کنه اما... اوه این عالیه، باورم نمی‌شه.
من: یعنی‌امشب رو اینجا بمونیم؟
رازمیک: مگه این‌جا چشه؟
لورا: منظورش اینه که می‌ذارن شب رو اینجا بخوابیم؟
رازمیک: اگه صاحبش باشه‌امیدوارم؛ بریم تو دیگه!
من: با این لباس‌ها؟
رازمیک کلافه گفت: شما آخرش منو دیوونه می‌کنین! مگه لباساتون چشه اینا که دیگه کهنه یا پاره نیست هرچی لباس تو اون خونه بود رو که برداشتین همشونم از دَم مارکه!
لورا: منظورش اینه که این لباس‌ها مناسب اینجا نیست باید به خودمون برسیم.
رازمیک: اوه! خیلی خب بریم اون تو لباستون رو عوض کنین؛ تو اون کوله که هرچی لباس بوده رو جا دادین حالا بریم تو، البته اگه دیگه ساغر منظوری نداره.
سه تایی خندیدیم و باهم رفتیم تو کلوب، ‌یه آهنگ دبش خارجی در حال پخش بود و دختر پسر‌های زیادی با هم مشغول ر*ق*صیدن بودن، فضای سالن رو دود سیگار پر کرده بود و نور‌های رنگی هم تو هوا میر*ق*صیدن.

کد:
«ساغر»

کنار خیابون روی‌یه نیمکت نشسته بودیم و از سرما داشتم به خودم میلرزیدم، با اینکه کلی لباس گرم تنم بود اما هوا خیلی سرد شده بود و غیر قابل تحمل! فقط‌امیدوارم این وضع اسفبار تموم بشه که دیگه طاقتم طاق شده هی باید تو خونه خرابه بخوابیم و غذا از این‌ور اون‌ور کش بریم بخوریم اصلاً معلوم نیست چه بلایی قراره سرمون بیاد، معلوم نیست با خودمون چند چندیم.
از ترس اینکه لوکاس هم پیدامون نکنه باید هی جامون رو از تو خونه خرابه‌ها عوض کنیم واقعاً خیلی دیگه گندش در اومده. با غرولند داشتم با خودم صحبت می‌کردم که رازمیک اومد و با خوشحالی گفت:
- خب اینم از این پاشین بریم.
من: با خونواده‌ت حرف زدی؟
رازمیک: آره بهشون گفتم ایروانم و منتظرم خونه فروش بره تا برم گیومری! تو هم پاشو یک‌بار دیگه شماره دوستت رو بگیر شاید جواب داد بیا اینم کارت تلفن.
دستش رو پس زدم و گفتم:
- سه بار بهش زنگ زدم جواب نمی‌ده، هاتف هم گوشیش کلاً خاموشه دیگه خسته شدم بسکه تقلا برای نجات یافتن کردم دیگه هرچی که می‌خواد بشه، هرچی پیش آید، خوش‌آید!
لورا: خوش به حالتون شما‌ها یکی رو دارین بهش زنگ بزنین من چی؟
رازمیک: لورا من تو رو می‌برمت گیومری پیش خونواده‌ت مطمئنم قبولت می‌کنن اگه هم خواستن دعوات کنن یا بلایی سرت بیارن فوراً از دستشون نجاتت می‌دم می‌برمت پیش خودم، ساغر تو هم نگران هیچی نباش‌یه‌امشب رو سر می‌کنیم فردا هم به هر طریقی که شد با قطار میریم ایروان کارهام رو ردیف می‌کنم و برای همیشه میریم گیومری قول می‌دم همه چیز رو درست کنم.
من: مثلًا چجوری بریم ایروان با کدوم پول؟
رازمیک: نگران چیزی نباش اونش با من.
لورا: هرجا که بریم اون لوکاس ع*و*ضی پیدامون می‌کنه لعنتی انگار بهمون ردیاب بسته.
رازمیک: تا وقتی من باهاتونم از هیچی نترسین.
من: حالا‌امشب رو تو این سرما کجا بخوابیم؟ هرجا بریم لوکاس اون‌جا‌یه آدم داره همون‌طور که هرجا رفتیم سر و کله‌ش پیدا شد.
رازمیک پوفی کشید و چشماش رو چرخوند، کمی فکر کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. متعجب نگاهش کردیم که با خوشحالی زد تو سرش و گفت:
- خدای من! چرا زودتر یادم نیومد وای! شت توش، پاشین دنبالم بیایین!
من و لورا هر دو گفتیم:
- کجا؟
رازمیک با همون لحن ادامه داد:
- اگه حدسم درست باشه و اون مکان هنوزم سر جاش باشه هم می‌تونیم‌امشب رو اون‌جا سر کنیم و هم کرایه‌ی رفتنمون و جور کنیم.
بهش غریدم: تو که همچین جایی رو سراغ داشتی پس چرا گذاشتی این چند روز حیرون و سرگردون تو کوچه خیابون‌ها باشیم؟
رازمیک: اول اینکه یادم رفته بود اون‌جا رو بعدشم یک‌بار خواستن اون مکان رو خ*را*ب کنن و به احتمال زیاد کردن حالا ما‌یه نگاه می‌ندازیم شاید‌یه قفلی وا شد.
لورا: پس چرا تو این چند روز نخواستی‌یه نگاه بهش بندازی که شاید‌یه قفل وا بشه؟
رازمیک: به مسیح قسم الان یادم افتاد وگرنه مرض داشتم مگه هم خودم رو آواره کنم هم شما رو؟
من: اگه بریم و لوکاس باز هم سرو کله‌ش پیدا بشه چی؟
رازمیک: بعید می‌دونم اونجا بیاد، پاشین دیگه!
این رو گفت و راه افتاد، من و لورا هم پشت سرش رفتیم.

***

رازمیک به مکان روبه‌روش که شبیه‌یه کلوب دیسکو بود با ذوق نگاه کرد و گفت:
- مثل‌یه رویاست باورم نمی‌شه! شهردار می‌خواست اینجا رو خ*را*ب کنه اما... اوه این عالیه، باورم نمی‌شه.
من: یعنی‌امشب رو اینجا بمونیم؟
رازمیک: مگه این‌جا چشه؟
لورا: منظورش اینه که می‌ذارن شب رو اینجا بخوابیم؟
رازمیک: اگه صاحبش باشه‌امیدوارم؛ بریم تو دیگه!
من: با این لباس‌ها؟
رازمیک کلافه گفت: شما آخرش منو دیوونه می‌کنین! مگه لباساتون چشه اینا که دیگه کهنه یا پاره نیست هرچی لباس تو اون خونه بود رو که برداشتین همشونم از دَم مارکه!
لورا: منظورش اینه که این لباس‌ها مناسب اینجا نیست باید به خودمون برسیم.
رازمیک: اوه! خیلی خب بریم اون تو لباستون رو عوض کنین؛ تو اون کوله که هرچی لباس بوده رو جا دادین حالا بریم تو، البته اگه دیگه ساغر منظوری نداره.
سه تایی خندیدیم و باهم رفتیم تو کلوب، ‌یه آهنگ دبش خارجی در حال پخش بود و دختر پسر‌های زیادی با هم مشغول ر*ق*صیدن بودن، فضای سالن رو دود سیگار پر کرده بود و نور‌های رنگی هم تو هوا میر*ق*صیدن.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۷۶

بی توجه به این‌ها، چشمم افتاد به سمت بار که نو*شی*دنی‌های زیادی روی میز چیده شد بود. با دیدن‌شون تو چشمام ایموجی قلب شکل گرفت بسکه ذوق‌زده شدم، خیلی وقت بود که نخورده بود آخ‌امشب دلم رو از عزا در می‌ارم اینجا! تا خواستم برم سمت بار لورا دستم رو گرفت و گفت: نرو شاید پول بخوان نداریم که.
رازمیک: نه این‌طور نیست بیاین بریم.
به طرف میز بار رفتیم و روی صندلی نشستیم، اما رازمیک رفت توی بار و با‌یه پسر که همسن و سال خودش بود خوش و بش کرد پسره اول با تعجب به رازمیک خیره شد اما چند ثانیه بعد ذوق‌زده دستاش رو گذاشت روی دهانش و سینی‌ای که توی دستش بود رو انداخت روی زمین، ‌یهو رازمیک رو محکم ب*غ*ل کرد رازمیک هم بغلش کرد و فشردش، فکر کنم رفیقش بود و بعد از سال‌ها همدیگه رو دیدن! کمی بعد از تو ب*غ*ل هم در اومدن و با خوشحالی با هم صحبت کردن اما رازمیک با بغض‌یه چیزایی گفت و بعدش به ما اشاره کرد! رفیقش بهمون نگاه کرد و با لبخند دست تکون داد برامون و بعدش‌یه گارسون رو صدا زد و بهش‌یه چیزایی گفت!
لورا: چقدر با اون پسره صمیمیه معلومه رفیقشه به نظرت کمک می‌کنه بهمون؟
من: شاید! کاش زودتر اینجا رو پیدا می‌کرد.
لورا: آره حیف شد؛ ‌امیدوارم فردا بتونیم بریم ایروان بدون اینکه یک‌بارِ دیگه گیر لوکاس بیوفتیم اگه بازم گیرش بیوفتیم دیگه بعید می‌دونم از دستمون بده!
تا خواستم حرفی بزنم که گارسون با دوتا نو*شی*دنی اومد سمتمون و گیلاس هارو گذاشت روی میز اما همین‌که می‌خواست بره به حالت عجیبی چشماش تو چشم‌های لورا قفل شد! لورا با شک نگاهش کرد. گارسون ماسکش رو کشید پایین که لورا با دیدنش، از ترس جیغ بلندی زد و لیوان توی دستش رو پرت کرد روی زمین و پا شد دوید سمت در خروجی. گارسون سریع‌تر از لورا دنبالش دوید و صداش زد:
- صبر کن، باید به حرفام گوش بدی!
لورا از بین جمعیت داشت فرار می‌کرد سمت در خروجی! بلند شدم و گیج و منگ به لورا نگاه کردم که داشت می‌دوید، رازمیک هم اومد کنارم‌ایستاد و دهانش وا مونده بود هیچکدوم‌مون قدرت واکنش نداشتیم، نمی‌تونستیم این اتفاق‌یهویی رو درک کنیم. گارسون دنبال لورا دوید و فریاد زد:
- صبر کن تا کی می‌خوای فرار کنی تو بعدش چی میشه؟
لورا همین لحظه، ‌ایستاد و با ناراحتی برگشت گارسون رو نگاه کرد تا خواستم برم پیشش که توسط یک نفر‌یهویی به عقب کشیده شدم!

***

«ملودی»

در حالی که چشمام سیاهی می‌رفت و به زور اطرافم رو می‌دیدم، خیره شدم به دستم چاقو رو کف دستم‌زده بود اون پیرمرده که خون همین‌طوری داشت ازش روونه می‌شد، لعنتی‌یه جوری‌زده بود تو دستم که استخون کف دستم مثل مواد مذاب ریشه‌های قلبم رو می‌سوزوند، نوک چاقو به استخونم خورده بود دردش داشت جونم رو می‌گرفت. شاهرخ با ناراحتی گفت:
- خانم تیر که نخوردی خب چرا نمی‌ذاری ببریمت دکتر!
عرق‌هایی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم و از بین نفس‌های به شمار افتاده‌م گفتم:
- چون تیر نخوردم خب! نمی‌خوام برم دکتر دیگه؛ نباید بخاطر‌یه زخم وقت تلف کنم باید هرچی زودتر بریم دنبال ساغر.
میلا: حالا با استفاده از این ردیاب که از خونه‌ی آنوش پیدا کردیم، می‌دونیم که ساغر کجاست دیگه لازم نیست این‌قدر نگرانش باشی خب بذار ببرمت دکتر دستت رو بخیه بزنه بعدش حرکت می‌کنیم تاشیر!
من: چرا نمی‌فهمی چی می‌گم میلا؟ ما فقط جای ساغر رو پیدا کردیم از کجا بفهمیم اون زنده‌ست یا قراره بلایی سرش بیاد یا، شاید تا الان... هوف ببین این زخم دستم که پانسمان شد بلافاصله باید راه بیوفتیم تو اون شهر خ*را*ب شده.

تیرداد از در اومد تو و جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو داد به میلا، میلا نشست کنارم و با پنبه‌ها و ضد عفونی خون‌های کف دستم رو پاک کرد! تیرداد ناگهان به سمت دختر‌های زیر دست میلا که از لای در سرک می‌کشیدن و تو اتاق رو نگاه می‌کردن، فریادی کشید و رفت در رو محکم بست. میلا بهش چپ چپ نگاه کرد.
من: تو به اون دخترا چیکار داری تیرداد؟
تیراد: بذارم چی رو اینجا ببینن! ؟
تو چشماش اشک حلقه‌زده بود و با بغض هی دستم رو نگاه می‌کرد، اصلاً درکش نمی‌کردم! با اخم نگاهش کردم که رفت بیرون و در رو محکم کوبید. رو به شاهرخ گفتم:
- سریع برو ماشین میلا رو آماده کن که الان باید راه بیوفتیم.
و به میلا گفتم:
- سوویچ ماشینت کجاست؟
میلا از توی جیب شلوارش‌یه سوئیچ داد دست شاهرخ و اونم رفت بیرون. چند لحظه بعد میلا دستم رو پاک کرد و گفت:
- این آمپول بی‌حسی رو می‌زنم به دستت، دستت بی‌حس میشه و این‌طوری می‌تونم راحت بخیه‌ش بزنم.
من: باشه هرکاری می‌خوای بکن فقط سریع باش باید حرکت کنیم.
میلا: باشه! می‌دونی اون‌شب که می‌خواستم ساغر و لورا رو برگردونم خونه‌یه آمپول بی‌حسی مثل این توی گردنم خالی کردن و فرار کردن.
با کلافگی شقیقه‌م رو فشار دارم و گفتم:
- لعنت بهت ساغر.

کد:
بی توجه به این‌ها، چشمم افتاد به سمت بار که نو*شی*دنی‌های زیادی روی میز چیده شد بود. با دیدن‌شون تو چشمام ایموجی قلب شکل گرفت بسکه ذوق‌زده شدم، خیلی وقت بود که نخورده بود آخ‌امشب دلم رو از عزا در می‌ارم اینجا! تا خواستم برم سمت بار لورا دستم رو گرفت و گفت: نرو شاید پول بخوان نداریم که.
رازمیک: نه این‌طور نیست بیاین بریم.
به طرف میز بار رفتیم و روی صندلی نشستیم، اما رازمیک رفت توی بار و با‌یه پسر که همسن و سال خودش بود خوش و بش کرد پسره اول با تعجب به رازمیک خیره شد اما چند ثانیه بعد ذوق‌زده دستاش رو گذاشت روی دهانش و سینی‌ای که توی دستش بود رو انداخت روی زمین، ‌یهو رازمیک رو محکم ب*غ*ل کرد رازمیک هم بغلش کرد و فشردش، فکر کنم رفیقش بود و بعد از سال‌ها همدیگه رو دیدن! کمی بعد از تو ب*غ*ل هم در اومدن و با خوشحالی با هم صحبت کردن اما رازمیک با بغض‌یه چیزایی گفت و بعدش به ما اشاره کرد! رفیقش بهمون نگاه کرد و با لبخند دست تکون داد برامون و بعدش‌یه گارسون رو صدا زد و بهش‌یه چیزایی گفت!
لورا: چقدر با اون پسره صمیمیه معلومه رفیقشه به نظرت کمک می‌کنه بهمون؟
من: شاید! کاش زودتر اینجا رو پیدا می‌کرد.
لورا: آره حیف شد؛ ‌امیدوارم فردا بتونیم بریم ایروان بدون اینکه یک‌بارِ دیگه گیر لوکاس بیوفتیم اگه بازم گیرش بیوفتیم دیگه بعید می‌دونم از دستمون بده!
تا خواستم حرفی بزنم که گارسون با دوتا نو*شی*دنی اومد سمتمون و گیلاس هارو گذاشت روی میز اما همین‌که می‌خواست بره به حالت عجیبی چشماش تو چشم‌های لورا قفل شد! لورا با شک نگاهش کرد. گارسون ماسکش رو کشید پایین که لورا با دیدنش، از ترس جیغ بلندی زد و لیوان توی دستش رو پرت کرد روی زمین و پا شد دوید سمت در خروجی. گارسون سریع‌تر از لورا دنبالش دوید و صداش زد:
- صبر کن، باید به حرفام گوش بدی!
لورا از بین جمعیت داشت فرار می‌کرد سمت در خروجی! بلند شدم و گیج و منگ به لورا نگاه کردم که داشت می‌دوید، رازمیک هم اومد کنارم‌ایستاد و دهانش وا مونده بود هیچکدوم‌مون قدرت واکنش نداشتیم، نمی‌تونستیم این اتفاق‌یهویی رو درک کنیم. گارسون دنبال لورا دوید و فریاد زد:
- صبر کن تا کی می‌خوای فرار کنی تو بعدش چی میشه؟
لورا همین لحظه، ‌ایستاد و با ناراحتی برگشت گارسون رو نگاه کرد تا خواستم برم پیشش که توسط یک نفر‌یهویی به عقب کشیده شدم!

***

«ملودی»

در حالی که چشمام سیاهی می‌رفت و به زور اطرافم رو می‌دیدم، خیره شدم به دستم چاقو رو کف دستم‌زده بود اون پیرمرده که خون همین‌طوری داشت ازش روونه می‌شد، لعنتی‌یه جوری‌زده بود تو دستم که استخون کف دستم مثل مواد مذاب ریشه‌های قلبم رو می‌سوزوند، نوک چاقو به استخونم خورده بود دردش داشت جونم رو می‌گرفت. شاهرخ با ناراحتی گفت:
- خانم تیر که نخوردی خب چرا نمی‌ذاری ببریمت دکتر!
عرق‌هایی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم و از بین نفس‌های به شمار افتاده‌م گفتم:
- چون تیر نخوردم خب! نمی‌خوام برم دکتر دیگه؛ نباید بخاطر‌یه زخم وقت تلف کنم باید هرچی زودتر بریم دنبال ساغر.
میلا: حالا با استفاده از این ردیاب که از خونه‌ی آنوش پیدا کردیم، می‌دونیم که ساغر کجاست دیگه لازم نیست این‌قدر نگرانش باشی خب بذار ببرمت دکتر دستت رو بخیه بزنه بعدش حرکت می‌کنیم تاشیر!
من: چرا نمی‌فهمی چی می‌گم میلا؟ ما فقط جای ساغر رو پیدا کردیم از کجا بفهمیم اون زنده‌ست یا قراره بلایی سرش بیاد یا، شاید تا الان... هوف ببین این زخم دستم که پانسمان شد بلافاصله باید راه بیوفتیم تو اون شهر خ*را*ب شده.

تیرداد از در اومد تو و جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو داد به میلا، میلا نشست کنارم و با پنبه‌ها و ضد عفونی خون‌های کف دستم رو پاک کرد! تیرداد ناگهان به سمت دختر‌های زیر دست میلا که از لای در سرک می‌کشیدن و تو اتاق رو نگاه می‌کردن، فریادی کشید و رفت در رو محکم بست. میلا بهش چپ چپ نگاه کرد.
من: تو به اون دخترا چیکار داری تیرداد؟
تیراد: بذارم چی رو اینجا ببینن! ؟
تو چشماش اشک حلقه‌زده بود و با بغض هی دستم رو نگاه می‌کرد، اصلاً درکش نمی‌کردم! با اخم نگاهش کردم که رفت بیرون و در رو محکم کوبید. رو به شاهرخ گفتم:
- سریع برو ماشین میلا رو آماده کن که الان باید راه بیوفتیم.
و به میلا گفتم:
- سوویچ ماشینت کجاست؟
میلا از توی جیب شلوارش‌یه سوئیچ داد دست شاهرخ و اونم رفت بیرون. چند لحظه بعد میلا دستم رو پاک کرد و گفت:
- این آمپول بی‌حسی رو می‌زنم به دستت، دستت بی‌حس میشه و این‌طوری می‌تونم راحت بخیه‌ش بزنم.
من: باشه هرکاری می‌خوای بکن فقط سریع باش باید حرکت کنیم.
میلا: باشه! می‌دونی اون‌شب که می‌خواستم ساغر و لورا رو برگردونم خونه‌یه آمپول بی‌حسی مثل این توی گردنم خالی کردن و فرار کردن.
با کلافگی شقیقه‌م رو فشار دارم و گفتم:
- لعنت بهت ساغر.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۷۷

«هاتف»

توی مطبِ دکتر رامتین نشسته بودم و با بی‌حوصلگی به در و دیوار نگاه می‌کردم، چند لحظه بعد در باز شد و دکتر اومد داخل، با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت:
آقای صامت! خیلی خوش اومدی.
بلند شدم و بهش سلامی کردم و دست دادم! دکتر به گرمی دستم رو فشرد و رفت پشت میزش نشست، همون‌طور که برگه‌های روی میزش رو مرتب می‌کرد گفت:
- دارو هات رو مرتب مصرف می‌کنی؟
- بله.
- بسیارخب، جواب آزمایشات رو بده‌امیدوارم این‌بار هر دو خبر‌های خوبی ببینیم.
نامه‌ای که از آزمایشگاهِ بیمارستان گرفته بودم رو از روی میزِ جلوم برداشتم و دادم دست دکتر، دکتر زیر ل*ب بسم‌اللهی گفت و در پاکت نامه رو باز کرد، نامه رو از داخلش بیرون کشید و شروع کرد به خوندن! دوست داشتم زنده بمونم، دعا می‌کردم دکتر بگه اون بیماری ریشه کن شده و رفته ولی خب من سرطان مغز استخوان داشتم و فکر نمی‌کنم به این راحتی‌ها از شرش خلاص بشم. اما من فقط بیست و چهار سالمه دلم نمی‌خواد جوون مرگ بشم. کار‌های زیادی هست که باید انجام بدم ولی قسم خوردم حتی اگه یک روز به مرگمم باشه اون کار رو بکنم. دکتر عینکش رو در آورد و گذاشتش روی میز، چشماش رو مالید و گفت:
- آقای صامت! متأسفانه خبر‌های خوبی ندارم اما نا‌امید نشو.
همین یک جمله برای ناامیدیم و فروپاشیم کافی بود! علی‌رغم تلاطم درونم لبخندی آرومی زدم و گفتم:
- قبل از این‌که بیام اینجا خودم رو برای همه چی آماده کرده بودم، لطفاً هرچی هست بی‌کم و کاست بگید!
دکتر مکثی کرد و ادامه داد:
- متأسفانه بیماریت بد خیم هست؛ یعنی بیماری به سرعت داره پیشرفت می‌کنه و کل بدنت رو درگیر کرده باید فوراً پیوند مغز و استخوان انجام بشه.
شقیقه‌م رو فشردم و چند لحظه بعد گفتم:
- باید چیکار کنیم؟
- باید خیلی سریع پیوند مغز و استخوان انجام بشه، اعضای خونواده‌ت رو بیار این‌جا باید ازشون آزمایش بگیرم!
با تک خنده‌ای گفتم:
- خونواده‌م؟
- بله خونواده‌ت، باید‌یه آزمایشاتی ازشون بگیرم ببینم کدوم‌شون بهت از نظر ژنتیکی نزدیک‌تر هست تا مغز و استخوان همون فرد رو برای پیوند آماده کنیم.
دیگه بدتر از این نمی‌شد، خونواده؟! من خونواده‌م کجا بود آخه؛ اون‌ها دیگه استخونا‌شون هم زیر خاک مورچه خورده استخونی ازشون نمونده که بخواییم مغزش رو در بیاریم. با صدای دکتر رامتین به خودم اومدم.
- مشکلی پیش اومده؟
بهش خیره شدم و گفتم:
- من خونواده ندارم آقای دکتر، پدر و مادرم پونزده سال پیش توی آتیش سوزی جون‌شون رو از دست دادن.
- اوه! متأسفم.
- حالا حتماً باید یکی از اعضای خونواده‌م می‌بود یعنی نمی‌شه یکی دیگه رو برای پیوند پیدا کنم؟
- احتمال این‌که یک نفر از لحاظ ژنتیکی مثل تو باشه خیلی کمه.
- خب حالا باید چیکار کنیم؛ یعنی نمی‌شه شیمی درمانی یا پرتو درمانی یا‌یه روش دیگه رو برای درمان انتخاب کنیم حتماً باید مغز استخوان باشه؟
- میشه اون راه‌ها رو هم انجام بدیم اما...
- اما چی؟
- نهایتاً باید پیوند انجام بشه وگرنه بیماری دوباره برمی‌گرده، شیمی درمانی بی‌فایده‌ست برای این بیماری! متأسفم که این رو می‌گم اما شیمی درمانی فقط‌یه مدت مردنت رو عقب می‌ندازه همین.
اشکی که تو چشمام جمع شده بود رو پاک کردم و گفتم:
- پس هیچ راهی نمونده!
دکتر با تأسف سرش رو پایین انداخت. بلند زدم زیر خنده و از ته دل خندیدم، دکتر با تعجب نگاهم کرد؛ این‌قدر بلند و عمیق خندیدم که اشک‌هام جاری شد رو گونه هام، دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خنده‌ام تبدیل به گریه شد.

کد:
«هاتف»

توی مطبِ دکتر رامتین نشسته بودم و با بی‌حوصلگی به در و دیوار نگاه می‌کردم، چند لحظه بعد در باز شد و دکتر اومد داخل، با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت:
آقای صامت! خیلی خوش اومدی.
بلند شدم و بهش سلامی کردم و دست دادم! دکتر به گرمی دستم رو فشرد و رفت پشت میزش نشست، همون‌طور که برگه‌های روی میزش رو مرتب می‌کرد گفت:
- دارو هات رو مرتب مصرف می‌کنی؟
- بله.
- بسیارخب، جواب آزمایشات رو بده‌امیدوارم این‌بار هر دو خبر‌های خوبی ببینیم.
نامه‌ای که از آزمایشگاهِ بیمارستان گرفته بودم رو از روی میزِ جلوم برداشتم و دادم دست دکتر، دکتر زیر ل*ب بسم‌اللهی گفت و در پاکت نامه رو باز کرد، نامه رو از داخلش بیرون کشید و شروع کرد به خوندن! دوست داشتم زنده بمونم، دعا می‌کردم دکتر بگه اون بیماری ریشه کن شده و رفته ولی خب من سرطان مغز استخوان داشتم و فکر نمی‌کنم به این راحتی‌ها از شرش خلاص بشم. اما من فقط بیست و چهار سالمه دلم نمی‌خواد جوون مرگ بشم. کار‌های زیادی هست که باید انجام بدم ولی قسم خوردم حتی اگه یک روز به مرگمم باشه اون کار رو بکنم. دکتر عینکش رو در آورد و گذاشتش روی میز، چشماش رو مالید و گفت:
- آقای صامت! متأسفانه خبر‌های خوبی ندارم اما نا‌امید نشو.
همین یک جمله برای ناامیدیم و فروپاشیم کافی بود! علی‌رغم تلاطم درونم لبخندی آرومی زدم و گفتم:
- قبل از این‌که بیام اینجا خودم رو برای همه چی آماده کرده بودم، لطفاً هرچی هست بی‌کم و کاست بگید!
دکتر مکثی کرد و ادامه داد:
- متأسفانه بیماریت بد خیم هست؛ یعنی بیماری به سرعت داره پیشرفت می‌کنه و کل بدنت رو درگیر کرده باید فوراً پیوند مغز و استخوان انجام بشه.
شقیقه‌م رو فشردم و چند لحظه بعد گفتم:
- باید چیکار کنیم؟
- باید خیلی سریع پیوند مغز و استخوان انجام بشه، اعضای خونواده‌ت رو بیار این‌جا باید ازشون آزمایش بگیرم!
با تک خنده‌ای گفتم:
- خونواده‌م؟
- بله خونواده‌ت، باید‌یه آزمایشاتی ازشون بگیرم ببینم کدوم‌شون بهت از نظر ژنتیکی نزدیک‌تر هست تا مغز و استخوان همون فرد رو برای پیوند آماده کنیم.
دیگه بدتر از این نمی‌شد، خونواده؟! من خونواده‌م کجا بود آخه؛ اون‌ها دیگه استخونا‌شون هم زیر خاک مورچه خورده استخونی ازشون نمونده که بخواییم مغزش رو در بیاریم. با صدای دکتر رامتین به خودم اومدم.
- مشکلی پیش اومده؟
بهش خیره شدم و گفتم:
- من خونواده ندارم آقای دکتر، پدر و مادرم پونزده سال پیش توی آتیش سوزی جون‌شون رو از دست دادن.
- اوه! متأسفم.
- حالا حتماً باید یکی از اعضای خونواده‌م می‌بود یعنی نمی‌شه یکی دیگه رو برای پیوند پیدا کنم؟
- احتمال این‌که یک نفر از لحاظ ژنتیکی مثل تو باشه خیلی کمه.
- خب حالا باید چیکار کنیم؛ یعنی نمی‌شه شیمی درمانی یا پرتو درمانی یا‌یه روش دیگه رو برای درمان انتخاب کنیم حتماً باید مغز استخوان باشه؟
- میشه اون راه‌ها رو هم انجام بدیم اما...
- اما چی؟
- نهایتاً باید پیوند انجام بشه وگرنه بیماری دوباره برمی‌گرده، شیمی درمانی بی‌فایده‌ست برای این بیماری! متأسفم که این رو می‌گم اما شیمی درمانی فقط‌یه مدت مردنت رو عقب می‌ندازه همین.
اشکی که تو چشمام جمع شده بود رو پاک کردم و گفتم:
- پس هیچ راهی نمونده!
دکتر با تأسف سرش رو پایین انداخت. بلند زدم زیر خنده و از ته دل خندیدم، دکتر با تعجب نگاهم کرد؛ این‌قدر بلند و عمیق خندیدم که اشک‌هام جاری شد رو گونه هام، دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خنده‌ام تبدیل به گریه شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_178

«ساغر»

با سیلی که توی صورتم خورد، یک آن چشمام رو باز کردم از درد سمت چپ صورتم، اشکام روونه‌ی گونه‌هام شد، همین لحظه چهره‌ی منحوس لوکاس رو بالای سرم دیدم که هیستیریک‌وار شروع به خندیدن کرد، خواستم بلند بشم و بهش حمله کنم که متوجه شدم دستام به صندلی بسته‌ست. فریاد زدم:
- چی از جون‌مون می‌خوای کثافط، اینجا دیگه کجاست منو آوردی؟ به خاطر توی آشغال یک هفته‌ست توی کوچه خیابون‌ها آواره‌ایم دیگه چقدر می‌خوای عذابمون بدی تمومش کن.
لوکاس پوزخندی زد و گفت:
- عذاب؟ این‌که عذاب نیست عذاب واقعی وقتیه که بدمتون دست صاحب اصلیتون!
- از خدا می‌خوام تو همین دنیا مثل سگ عذاب بکشی ع*و*ضی، اصلاً تو چطوری ما تو هر خ*را*ب شده‌ای میریم پیدامون می‌کنی؟
- عجله نکن، بهت می‌گم وقتی اون دوتا سگ پیداشون شد.
سرم رو کج کردم و صورتم رو با شونه‌ام پاک کردم و گفتم:
- دنیا کثیف ذات‌تر از تو توی خودش ندیده؛ این‌همه آدم توی این کشور حتماً باید ما سه تا رو واسه فروختن انتخاب می‌کردی! ؟ چرا ولکن ما نمی‌شی چرا نمی‌ری سراغ کسای دیگه.
- خب راستش من قبل از این‌که شما سه حیوون رو تحویل بدم پولتون رو گرفتم، واسه همین نمی‌تونم قیدتون رو بزنم حتی اگه بخوام.
- خب برو سه تا آدم دیگه جای ما تحویل بده، داغون‌تر از ما نیست؟
- متأسفانه یا خوشبختانه شما‌ها انتخاب شدین یعنی فقط تو و لورا، با رازمیک که از دستورات رئیس سرپیچی کرده کار دیگه‌ای داریم! افرادم رو فرستادم دنبال‌شون نگران نباش لورا و رازمیک هم به زودی پیداشون میشه این‌بار دیگه باید خر بزنم تا یک‌بار دیگه به راحتی از دستم در برین.
- خیلی بی‌شرفی لوکاس؛ تو می‌دونستی لورا عاشقت شده تو که اول و آخر می‌خواستی کار خودت رو انجام بدی پس چرا اون دختر رو عاشق خودت کردی یعنی همه‌ی حرفایی که بهش میزدی دروغ بود؟
لوکاس صورتم رو گرفت توی دستش و گفت:
- موقع ماموریتم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنم!
و بعد نگاهی توی صورتم چرخوند و ادامه داد:
- شما‌ها خیلی اذیتم کردین، خیلی! دو روز تو بیابون گشنه و تشنه بودم با پایی که تیرخورده بود بعدشم هرچی تو این شهر خواستم بگیرم‌تون هربار از دستم فرار کردین، رئیسم خیلی اعصبانی شد و تنبیهم کرد اون هم بدجور شما باید تقاصش رو پس بدین.
خدای من مگه‌یه آدم چقدر می‌تونه عقلش تو چشمش باشه! با عصبانیت خندیدم و گفتم:
- خیلی باحالی تو لوکاس زندگی‌مون رو جهنم کردی آواره‌مون کردی بلای جون‌مون شدی حالا ما باید تنبیه بشیم؟ روزگار ما رو تنبیه کرده با خونواده‌هایی که بهمون داده تو دیگه کوتاه بیا تا یکم قد بکشیم بابا دست بردار.
لوکاس خندید و دستش رفت سمت شلوارش و کمربندش رو در آورد؛ با ترس نگاهش کردم که بهم نزدیک شد و محکم با کمربندش زد به تنم، جیغی کشیدم و گفتم:
- دیوونه شدی؟ چیکار می‌کنی نکبت؟
لوکاس یک‌بار دیگه محکم کمربند رو زد بهم که از درد قلبم کنده شد!
لوکاس: این یکی برای راننده هام که کشتین‌شون، این یکی هم برای خودم و پایی که تا الان زخمه و اینم برای...
افتاد به جونم و پشت هم هی کمربندش رو روی تن و بدنم فرود می‌آورد.
بلند جیغ کشیدم و با گریه گفتم:
- آدمی که گ*ردنش زیر گیوتینه داری با تیغ رو تنش خط می‌ندازی؟
لوکاس بی‌توجه به حرف‌هام بهم حمله ور شد و با کمربندش هرجایی از بدنم که رسید سیاه و کبود کرد، دیگه بسکه جیغ‌زده بودم نفس کم آوردم حتی نای حرف زدنم نداشتم، لوکاس دست از سرم برنمی‌داشت! این‌قدر کتکم زد که سِّر شده بودم، دیگه بدنم به درد عادت کرده بود و هیچی رو حس نمی‌کرد. لوکاس که کارش تموم شد خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت:
- بیا بشونمت رو تخت ببینم کجات بیشتر کبود شده عروسکِ شرقیِ رازمیک!
و شروع به باز کردن دستام کرد. ناگهان صدای شلیک اومد و تو یک لحظه مغز لوکاس پاشید روی پاهام که قلبم با این اتفاق هوری ریخت پایین.

کد:
«ساغر»

با سیلی که توی صورتم خورد، یک آن چشمام رو باز کردم از درد سمت چپ صورتم، اشکام روونه‌ی گونه‌هام شد، همین لحظه چهره‌ی منحوس لوکاس رو بالای سرم دیدم که هیستیریک‌وار شروع به خندیدن کرد، خواستم بلند بشم و بهش حمله کنم که متوجه شدم دستام به صندلی بسته‌ست. فریاد زدم:
- چی از جون‌مون می‌خوای کثافط، اینجا دیگه کجاست منو آوردی؟ به خاطر توی آشغال یک هفته‌ست توی کوچه خیابون‌ها آواره‌ایم دیگه چقدر می‌خوای عذابمون بدی تمومش کن.
لوکاس پوزخندی زد و گفت:
- عذاب؟ این‌که عذاب نیست عذاب واقعی وقتیه که بدمتون دست صاحب اصلیتون!
- از خدا می‌خوام تو همین دنیا مثل سگ عذاب بکشی ع*و*ضی، اصلاً تو چطوری ما تو هر خ*را*ب شده‌ای میریم پیدامون می‌کنی؟
- عجله نکن، بهت می‌گم وقتی اون دوتا سگ پیداشون شد.
سرم رو کج کردم و صورتم رو با شونه‌ام پاک کردم و گفتم:
- دنیا کثیف ذات‌تر از تو توی خودش ندیده؛ این‌همه آدم توی این کشور حتماً باید ما سه تا رو واسه فروختن انتخاب می‌کردی! ؟ چرا ولکن ما نمی‌شی چرا نمی‌ری سراغ کسای دیگه.
- خب راستش من قبل از این‌که شما سه حیوون رو تحویل بدم پولتون رو گرفتم، واسه همین نمی‌تونم قیدتون رو بزنم حتی اگه بخوام.
- خب برو سه تا آدم دیگه جای ما تحویل بده، داغون‌تر از ما نیست؟
- متأسفانه یا خوشبختانه شما‌ها انتخاب شدین یعنی فقط تو و لورا، با رازمیک که از دستورات رئیس سرپیچی کرده کار دیگه‌ای داریم! افرادم رو فرستادم دنبال‌شون نگران نباش لورا و رازمیک هم به زودی پیداشون میشه این‌بار دیگه باید خر بزنم تا یک‌بار دیگه به راحتی از دستم در برین.
- خیلی بی‌شرفی لوکاس؛ تو می‌دونستی لورا عاشقت شده تو که اول و آخر می‌خواستی کار خودت رو انجام بدی پس چرا اون دختر رو عاشق خودت کردی یعنی همه‌ی حرفایی که بهش میزدی دروغ بود؟
لوکاس صورتم رو گرفت توی دستش و گفت:
- موقع ماموریتم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنم!
و بعد نگاهی توی صورتم چرخوند و ادامه داد:
- شما‌ها خیلی اذیتم کردین، خیلی! دو روز تو بیابون گشنه و تشنه بودم با پایی که تیرخورده بود بعدشم هرچی تو این شهر خواستم بگیرم‌تون هربار از دستم فرار کردین، رئیسم خیلی اعصبانی شد و تنبیهم کرد اون هم بدجور شما باید تقاصش رو پس بدین.
خدای من مگه‌یه آدم چقدر می‌تونه عقلش تو چشمش باشه! با عصبانیت خندیدم و گفتم:
- خیلی باحالی تو لوکاس زندگی‌مون رو جهنم کردی آواره‌مون کردی بلای جون‌مون شدی حالا ما باید تنبیه بشیم؟ روزگار ما رو تنبیه کرده با خونواده‌هایی که بهمون داده تو دیگه کوتاه بیا تا یکم قد بکشیم بابا دست بردار.
لوکاس خندید و دستش رفت سمت شلوارش و کمربندش رو در آورد؛ با ترس نگاهش کردم که بهم نزدیک شد و محکم با کمربندش زد به تنم، جیغی کشیدم و گفتم:
- دیوونه شدی؟ چیکار می‌کنی نکبت؟
لوکاس یک‌بار دیگه محکم کمربند رو زد بهم که از درد قلبم کنده شد!
لوکاس: این یکی برای راننده هام که کشتین‌شون، این یکی هم برای خودم و پایی که تا الان زخمه و اینم برای...
افتاد به جونم و پشت هم هی کمربندش رو روی تن و بدنم فرود می‌آورد.
بلند جیغ کشیدم و با گریه گفتم:
- آدمی که گ*ردنش زیر گیوتینه داری با تیغ رو تنش خط می‌ندازی؟
لوکاس بی‌توجه به حرف‌هام بهم حمله ور شد و با کمربندش هرجایی از بدنم که رسید سیاه و کبود کرد، دیگه بسکه جیغ‌زده بودم نفس کم آوردم حتی نای حرف زدنم نداشتم، لوکاس دست از سرم برنمی‌داشت! این‌قدر کتکم زد که سِّر شده بودم، دیگه بدنم به درد عادت کرده بود و هیچی رو حس نمی‌کرد. لوکاس که کارش تموم شد خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت:
- بیا بشونمت رو تخت ببینم کجات بیشتر کبود شده عروسکِ شرقیِ رازمیک!
و شروع به باز کردن دستام کرد. ناگهان صدای شلیک اومد و تو یک لحظه مغز لوکاس پاشید روی پاهام که قلبم با این اتفاق هوری ریخت پایین.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان[/HAS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا